
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای دفاع عقلانی از دین، جلسهی ۴۸، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه خاتم، ۱۴۰۱/۹/۱
همچنان در کلیات بحث هستیم، از اول که یک شبهه ای مطرح میشود با توجه به حرفهایی که در جلسه قبل زدم و با اصطلاحات جدیدی که برای اولین بار در جلسه قبل به کار بردم میگویم که اصولاً شبهه به معنای تعارض عقل و وحی است. یعنی شما احساس میکنید یک چیزی به نظر شما کاملاً غلط است و احساس میکنید در وحی وجود دارد. همانطور که در جلسه قبل گفتم عقل را هم بهعنوان عقل ارسطویی و تفکر کامپیوتیشن نمیدانیم بلکه شامل کل قوای شناختی ما میتواند باشد؛ از حس و شهود درونی ما تا تفکری که میتوانیم با آن به طور محاسباتی چیزهایی را پیش ببریم. ما درباره شبهات احکام و شریعت صحبت میکنیم؛ یعنی بایدها و نبایدهایی که بهوضوح میفهمیم غلط هستند؛ ولی در شریعت آمدهاند یا برعکس.
۱- شبهات درباره شریعت در مقایسه با شبهات درباره حقایق دین، بایدها و نبایدها در برابر هستها
میخواهم در این جلسه از آن تمثیل که یک دفترچهای از یک آزمایشگاهی هست و در عین حال خودمان هم یک آزمایشگاه ضعیف داریم و آزمایشها را انجام میدهیم دو استفاده از کنم و دو موضوع کلی را مطرح کنم. شاید بخشی از آن تمثیل هم بسط پیدا کند و پیچیدهتر شود. نکته اولی که میخواهم بگویم به نفع شریعت است یعنی میخواهم از همان تمثیل استفاده کنم و بگویم که شبهات مربوط به شریعت که تعداد آنها شاید خیلی بیشتر از شبهات دیگر باشد به یک معنایی ضعیفتر هستند. چرا؟ چون وقتی شما تمثیل را نگاه کنید وقتی درباره حقایق صحبت میکنیم – نه درباره بایدها و نبایدها – واقعاً اینگونه است که ما با قوای شناختی خود درستی خیلی از هستها و نیستها را با وضوح خیلی بالا میتوانیم تشخیص بدهیم. در حالیکه در مورد بایدها و نبایدها خیلی وضوح کمتر است. چرا؟ از همان تمثیل دیگری که یک بار گفتم استفاده میکنم، باید و نباید مثل این است که یک نقشه جغرافیایی دارید و یک محلی را بهعنوان جایی که میخواهید به آن برسید روی نقشه علامت میزنید، بایدها و نبایدها یعنی چگونه باید به آن هدفی که دارم برسم.
نکته این است که اینجا پیچیدگی این است که هدف چیست و چه هدفهایی خوب هستند. ممکن است اهداف متفاوتی داشته باشیم، در تمام سطوح موضوعات مختلف از مسائل شخصی و انسانی و فردی در نظر بگیرید تا اقتصادی و کلیات مربوط به خانواده و جامعه، هر جایی ممکن است آدمها اهداف مختلف داشته باشند. ممکن است در مورد مسائل فردی باهم تفاهم داشته باشند ولی در مورد مسائل اجتماعی-اقتصادی اهداف آنها متفات باشد. بنابراین یک پیچیدگی خیلی مهم این است که ممکن است هدفهای مشخص و مشترکی نداشته باشیم، تعیین چنین اهدافی سخت است. بدتر از آن، همان نقشه جغرافیایی را در نظر بگیرید که صدها راه مختلف در آن وجود دارد و خیلی از آنها هیچ وقت طی نشده است و من میخواهم با حسابهای تقریبی بفهمم که باید چه کاری بکنم تا فلان گونه شود. فرض کنید میخواهید یک زندگی داشته باشید که در آن آرامش داشته باشید، اولاً آیا در زندگی هدفی تحت عنوان آرامش داشتن هدف خوبی است؟ و بعد راه رسیدن به آرامش چیست؟ ممکن است جلوی شما هزار راه وجود داشته باشد و هیچ کدام از آنها به چیزی که میخواهید شما را نرساند. در مورد مسائل سیاسی و اجتماعی سیستمهای مختلف وجود دارد و همین الآن هم تفاهم به آن معنا که مثلاً فرض کنید در ریاضیات و فیزیک وجود دارد – که بیشتر با هستها سروکار دارند – وجود ندارد. آنجا که نزدیک میشود به اینکه “باید چه کاری بکنیم و چه سیستم اقتصادی خوب است” با وجود آنکه تا حدودی اهداف هم مشترک است باز هم اختلافنظر به وجود میآید. در مسائل اقتصادی اختلاف اهداف هم وجود دارد، مثلاً عدالت اجتماعی اولویت دارد یا رسیدن به توسعه و تولید بیشتر؟ ممکن است آدمهای مختلف باهم اختلاف داشته باشند اما اگر این اختلافات را هم رفع کنند باز مشکلاتی در پیدا کردن راهها وجود دارد.
بهعنوان یک مثال آیا همجنسگرایی کار بدی است یا کار خوبی است؟ آیا باید جلوی این کار گرفته شود یا آزاد باشد؟ پنجاه سال پیش همجنسگرایی قاطعانه بیماری روانی بود، یک انحراف جنسی روانی ثبت شده در همه کتابهای روانپزشکی بود. ظرف مدت ده الی بیست سال کم کم از کاتالوگها و رفرنسهای روانشناسی حذف شد، الآن رسماً سازمان بهداشت جهانی اعلام کرده است که اینها کاملاً نرمال هستند و باید از آنها حمایت شود. این یک صورت مسئله خیلی روشنی است؛ ولی اینکه باید با آن چه کاری کنیم و آیا خوب یا بد است کاملاً مورد اختلاف است. ظرف پنجاه سال مسئله صد و هشتاد درجه تغییر کرده است. من چند بار به این موضوع اشاره کردم که من هیچ کشف روانپزشکی یا علمی سراغ ندارم که باعث این تغییر شده است، این تغییر حاصل فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و زیاد بودن جمعیت و لابی کردن است و اینکه حکومتهای دموکراسی متوجه شدند که باید هوای اینها را داشته باشند و اینها جمعیتی هستند که رأی میدهند و قدرت دارند. واقعیت همین است. آن چیزی که باعث شده کاملاً از آنها حمایت شود این است که جمعیتی هستند که اینکه احزاب چه رفتاری را با آنها پیش میگیرند در رأی آنها تأثیر دارد و هر جمعیتی که بتواند چنین تأثیری را بگذارد در سطح بالا حامی پیدا میکند و میتواند مبارزات خود را پیش ببرد.
حضار: اینکه جمعیت آنها زیاد میشود منطقی است، نه از منظر سیاسی و اجتماعی و دنبال رأی بودن، بلکه ما الان نمیدانیم که آدم سالم کیست…
استاد: نکته همین است، ما اصلاً نمیدانیم که آدم سالم کیست، روی رشد اختلاف وجود دارد. آیا باید دنبال رشد باشیم یا دنبال آرامش باشیم؟ باید یک رودخانه خروشان در حال رفتن باشیم یا یک برکه زیبایی باشیم که زندگی خود را میگذرانیم؟ در اساسیترین موضوعات اختلافنظر وجود دارد. این مانند یک آزمایش فیزیکی نیست. به این موضوع که “آیا کره زمین گرد است؟” قاطعانه میشد جواب داد؛ ولی شما یک باید یا نباید نمیتوانید پیدا کنید که قاطعانه مانند گرد بودن کره زمین بتوانید به آن جواب بدهید. نکتهای که میخواهم بگویم که به نفع شریعت است این است: در تمثیلی که یک دفترچه داریم و یک آزمایشگاهی که دستگاههای آن به دقت دستگاههای نوشته شده در دفترچه نیست و کسانی که در آزمایشگاه کار میکنند به علم کسانی که در آن آزمایشگاه ایدهآل بودند نیستند، در مورد شریعت و باید و نبایدها تصور شما باید این باشد که این آزمایشگاه خیلی خراب است، یک آزمایش را شش بار انجام میدهند و شش نتیجه متفاوت میگیرند. وقتی آزمایشگاه شما اینگونه باشد تکیه شما به دفترچه ولو اینکه عددهای آن محو شده باشد بیشتر میشود. بالاخره چیزکی آنجا میبینید.
امروز که یادداشتها را مینوشتم یاد یک تجربه شخصی خودم افتادم. میخواهم از دوران دانشجویی خود اعترافی کنم. کسانی که فنی بودند و آزمایشگاه رفتند میدانند که یکی از رسوم متداول در آزمایشگاههای دانشجویی این است که وقتی که گزارش نوشته میشود عددسازی انجام میشود. باور کنید من روی این قاعده که دروغ ننویسم تا آزمایشگاه الکترونیک ۲ و دیجیتال، اگر چیزی هم در نمیآمد همان را مینوشتم. حالا استاد اگر میخواست نمره را کم یا زیاد میکرد. البته استادها اصلاً نگاه نمیکردند و کسانی که عددسازی میکردند بازنده بودند. تا رسید به آزمایشگاه الکترونیک ۳ که فرکانس بالا بود، عدد باید ۲۰۰۰ میشد، ۲ میآمد. یعنی دستگاههایی که در فرکانسهای بالا داشتیم هیچچیزی نشان نمیدادند، ده بار هم که تکرار میکردید چیزهای پرتوپلا نشان میداد. این را اعتراف میکنم که آزمایشگاه الکترونیک ۳ را – خدا من را ببخشد – همه را عددسازی کردیم. همان موقع که این کار را انجام میدادیم به مسئول آزمایشگاه گفتیم که اینگونه است گفت “خودتان یک کاریش بکنید.” در فرکانس بالا خطا بالا میرفت دستگاهها هم قدیمی و معمولی بودند.
نکتهای که به نفع شریعت میخواهم بگویم این است که چون اینجا انگار با یک آزمایشگاه دربوداغان و آزمایشهای پیچیدهتری طرف هستیم طبیعی است که وابستگی ما به دفترچه بیشتر شود. در مورد طبیعت خیلی احساس من این نیست که ببینم قرآن چه نوشته است یا دین چه میگوید؛ ولی وقتی که باید ببینم زندگی خود را چه کنم یا نکنم به نظر میرسد که نیاز بیشتری دارم و منطقیتر و عقلانیتر این است که از آن دفترچه استفاده کنم. نکته این است که چرا در این تمثیل میگویم دفترچه در طول زمان محو شده است؟ چون اینها مکتوباتی هستند که به دست ما رسیدند و احتمال خطایی در نحوه رسیدن آن به خودمان میدهیم که هرچه به سمت احادیث میرویم این احتمال خطا بیشتر میشود. واضح است که چیزی که تحت عنوان دین به من میرسد خطا دارد و درک من از آن متن هم خطا دارد؛ بنابراین خاصیت و ویژگی زبان این است که این خطاها وجود دارد. نکته این است که وقتی از گزارههای حقیقی به گزارههای باید و نباید عبور میکنم این طرف که میخواهم خودم تشخیص بدهم پیچیدگی خیلی زیاد میشود و خطای من بیشتر میشود در حالیکه آن طرف خطا همانی است که وجود داشت، مسئله نقل است که چقدر درست نقل شده است و مسئله فهم من از متن است. از نظر خطا فهم ما از متنی که باید و نباید دارد چندان تفاوتی ندارد با فهم ما از متنی که هست و نیست دارد. در شبهات مربوط به احکام این نکته به نفع شریعت است. ما اصولاً بایدها و نبایدهای خودمان را بهوضوح نمیفهمیم؛ مانند اینکه کره زمین گرد یا مسطح است و مثلاً در متن آمده باشد مسطح است، من تقریباً هیچ باید و نبایدی با این قاطعیت نمیبینم.
[۰۰:۱۵]
نکته دیگر این است که شما یک لحظه فکر کنید که چند ده دلیل میتوانید بیاورید که درک باید و نبایدها پیچیدهتر و سختتر و همراه با خطای بیشتر است. مثلاً تعیین هدف خیلی سخت است، ایشان حرف از الگوی انسان سالم زد، شما در باید و نبایدها معمولاً با انسان سروکار دارید که موجود بسیار بسیار پیچیدهای است و مانند کره زمین جسمی نیست که یک گزاره بگویم که این گرد است یا خیر، وقتی با انسان سروکار دارم با یکی از پیچیدهترین موجودات ممکن سروکار دارم. در مورد باید و نباید موضوع ربط پیدا میکند به روانشناسی و خیلی خیلی پیچیدهتر از زیستشناسی است. نکته دیگر تأثیر هواهای نفسانی است، شما وقتی زمینشناسی کار میکنید هوای نفس شما دخالت میکند که واقعیت را تحریف کند؟ خیر، اما اگر بخواهید یک گاو بکشید و گاو دوست داشته باشید، حال برای شما سؤال پیش میآید: آیا این گاو را باید از آنجا به اینجا بیاورم و بکشم؟ رنگ آن چه باشد؟… وقتی میخواهیم یک کاری را انجام بدهیم – ما که تنبلی ملی داریم و ترجیح میدهیم کاری را انجام ندهیم، اگر حکمی باشد و خیلی سخت باشد میل داریم از زیر آن در برویم و حال آن را نداریم – امیال و اهداف و خودخواهیهای ما هزار جور در انحراف پیدا کردن بایدها و نبایدها دخالت میکنند، غیر از جهل به این موضوع ما خودمان یک اهداف پنهانی داریم که ممکن است برای خودمان هم پنهان باشد. مانند ماجرای تمثیل شتر که مولانا در مثنوی آورده است، طرف سوار شتر میشود و بچه شتر در طویله است، مثل اینکه نقشه را نگاه کرده است و هدف روشن است، شتر هم برنامهریزی شده است که به آنجا برود؛ ولی هروقت که طرف خوابش میبرد شتر به سمت طویله میرود برای اینکه دل او با بچه است. (مثنوی / دفتر چهارم / بخش ۵۸) ما هم هزار جور بچه داریم. اگر خودمان را رها کنیم تمایلات مختلف داریم و اینها باعث تحریف درک ما از اینکه چه کاری باید بکنیم یا نکنیم میشود.
نکته دیگر که نتیجه جهانبینی دینی است این است که خیلی از بایدها و نبایدها ربط به این پیدا میکنند که آخرت ما چه میشوند و تأثیر کارهایی که میکنیم در آخرت چگونه است؟ این تقریباً مجهول مطلق است؛ یعنی اگر خبری از طریق وحی به ما نرسیده باشد شاید خیلی درک خوبی نداشته باشیم از اینکه مثلاً فلان رفتار ممکن است چه عقوبتهایی داشته باشد، اجمالاً یک چیزهایی میفهمیم؛ ولی ممکن است نکاتی باشد که اصلاً نمیفهمیم. ما معتقد هستیم که شریعت یکجور راهنمایی است برای اینکه دنیا و آخرت خود را بسازیم. مفهوم سعادت که هدف انسان است وقتی شما به آخرت اعتقاد دارید یک مقدار پیچیده میشود. دهها چیز میتوان گفت که باعث پیچیدگی موضوع میشود در حالیکه آن طرف مسئله فهم یک متن است که اگر خوب نگهداری شده باشد و بخواهیم روی آن کار کنیم خیلی دشوار نیست.
این هواهای نفسانی و بچه شترها در طول تاریخ هم آن متون را تحریف کردند و هم در فهم آنها تأثیر میگذارد. یعنی من میبینم که اینجا نوشته است با اهل کتاب خوب رفتار کنیم؛ ولی من نمیتوانم خوب رفتار کنم وقتی میخواهند من را بکشد. بالاخره یک جایی یک آیه پیدا میکنم که با او مبارزه کنم. جعل حدیث هم هست؛ بنابراین تأثیراتی در متنها گذاشته است. من این را میپذیرم؛ ولی نکته این است که وقتی به آن متون نگاه میکنید میتوانید بگویید که مانند روندهای تحریف و محو شدن اعداد است که یک مقدار شدیدتر از آن چیزی است که در مورد حقایق هست. مخصوصاً در حقایق تاریخی چنین چیزی وجود دارد؛ ولی در آن بخش که میخواهیم یک چیزی از آن استخراج کنیم خیلی مشکل نیست. مثلاً ما باید به مسئله جعل احادیث توجه کنیم.
۲- تناسب میزان تأکید روی مسائل مختلف شرعی با میزان پیچیدگی و واگرایی عقاید حول آنها
یک نکته خیلی کلی میخواهم بگویم، وقتی به طور کلی این تحلیل را در نظر میگیرید یک چیز خیلی واضح از دلایلی که من گفتم به دست میآید. هرچه از طرف مسائل شخصی و انسانی که به روانشناسی انسان مربوط است برویم به سمت مسائل اجتماعی و اقتصادی که کمیتبردار هستند و میشود درباره آنها حرفهای دقیقتری زد حرف زدن سادهتر میشود. شما وضعیت یک سیستم اقتصادی را مقایسه کنید با روانشناسی انسان، هرچه مسائل شخصیتر باشد ما سختتر میتوانیم قاطعانه درباره آن چیزی بگوییم. همین الآن در علوم انسانی نگاه کنید: تئوریهای اقتصاد همگراتر به نظر میرسد تا تئوریهایی که مربوط به روانشناسی یا “انسان باید در زندگی خود چکار کند” است. به نظر میآید آنجا میلی است؛ یعنی هزاران نفر برای خودشان حرفهایی میزنند؛ ولی این طرف چون میتوان یک چیزهایی را اندازه گرفت و با بایدها و نبایدهایی که نتیجه آن را میبینیم و نتایج آنها قابل کمیسازی است درگیریم واگرایی کمتر است. بهعنوان یک نکته میخواهم بگویم وقتی که شریعت را نگاه میکنیم برعکس است، یعنی بیشتر در مورد مسائل شخصی حرف دارد و کمتر در مورد مسائلی که بهصورت عرفی میتوانیم درباره آنها به نتایج مشخصی برسیم.
حضار: منظور شما این است که پیچیدگی یک انسان بیشتر از پیچیدگی یک اجتماع است؟
استاد: صد درصد.
حضار: اگر اقتصاد اجتماع را نگاه میکنیم با اقتصاد یک شخص مقایسه کنیم. اگر روانشناسی یک اجتماع را میبینیم با روانشناسی یک توده مقایسه کنیم…
استاد: دانشی وجود دارد به اسم اقتصاد، فرض کنید میخواهید یک حکومتی تشکیل بدهید و میخواهید اقتصاد آن را خوب کنید. ما با یک پدیدهای سروکار داریم که یک سری کمیت و پارامتر داریم، منظور من خود اقتصاد است. مثلاً آیا اقتصاد سوسیالیستی بهتر است؟ چقدر کارها در دست دولت باشد؟ و… اختلافنظر وجود دارد ولی میدانیم که چکار میکنیم. در مورد اقتصاد مدلهای کمی خوبی داریم؛ ولی آیا در مورد انسان داریم؟ شما وقتی در مورد سعادت صحبت میکنید میتوانید اندازهگیری انجام دهید و بگویید این مدل زندگی از آن مدل بهتر است؟ واگرایی که در مورد مسائل اخلاقی و مسائلی که مربوط به زندگی فردی است فوقالعاده زیاد است؛ چون اهداف مشخص و قابلدسترسی که روی آن توافق شده باشد وجود ندارد، هر آدمی که بتواند نسخهای بپیچید که چگونه باید زندگی کرد احتمالاً با فرد دیگری فرق دارد. مثل این است که شما بگویید یک جامعه پیچیدهتر از یک انسان است؛ چون جامعه تعداد زیادی انسان است، ما سیستم را نگاه میکنیم که اینها Agentهای آن هستند و با فانکشنهای خیلی محدودی وارد آن سیستم میشوند. سلولهای آنها که مهم نیست، زیستشناسی انسان پیچیدهتر از یک جامعه است، زیست یک انسان میلیاردها سلول است با یک روابط پیچیده که اصلاً ما نمیشناسیم در حالیکه در جامعه یک سری agent دارم که هر کدام از آنها چند فانکشن دارند وقتی اقتصاد را بررسی میکنم که خیلی سادهتر از زیست انسان از نظر زیستشناختی است و این هم خیلی سادهتر از روانشناسی انسان است که ما در این حوزه دانش پیشرفتهای هم نداریم، یک سری مدلهای روانکاوی شل و ولی وجود دارد که در حال کار کردن روی آن هستند.
نکتهای که میخواهم بگویم این است وقتی که به شریعت نگاه میکنید بهدرستی برعکس است. یعنی آن جاهایی که عقل آدم به طور عرفی کار میکند کمتر حرف زده است و آنجایی که عقل کمتر کار میکند و اختلافات بیشتر است بیشتر حرف زده شده است، این نشانه خوبی است از اینکه شریعت خوب تنظیم شده است. مثلاً هیچ گزارهای در مورد بهترین سیستم بازی فوتبال در شریعت نیست که چه کاری انجام دهید تا شش تا گل نخورید یا بیشتر گل بزنید و راهنمایی در این مورد وجود ندارد، برای اینکه مسئله عرفی است. مثلاً چه میخواهیم بگوییم؟ بسته به اینکه با چه کسی بازی میکنید و بازیکنهای شما چه کسانی هستند سیستم را میچینید. شریعت اگر قرار بود چیزی در مورد فوتبال بگوید میگفت کمتر بخورید و بیشتر بزنید. البته از اول میگفت سعی کنید عادلانه بازی کنید. احتمالاً در شریعت اگر اصرار میکردند چیزی گفته شود میگفتند جوانمردانه بازی کنید. به داورها بیشتر توصیه میکرد تقلب نکنند و ادای پنالتی در نیاورید.
حضار: اگر با اهل کتاب بازی میکنید این کار را انجام بدهید. اگر گل زدن به شرط لذت نباشد اشکالی ندارد.
استاد: شما تحتتأثیر بعضی از علمای قم هستید. من یک توصیه شرعی خوب درباره فوتبال میکنم که مربی خوب داشته باشید، زودتر مربی بیاورید تا وقت داشته باشد و تمرین کنند، بیشتر بازی دوستانه انجام بدهید، اینها را بهعنوان توصیههای شرعی میتوانم به شما بگویم. ولی اینکه سیستم چیست و چه کسی بازی بکند یا نکند و مثلاً سرود بخوانند یا نخوانند بستگی به شرایط و حال و هوای آن بازی پیدا میکند.
از نظر من این نکته خیلی خوبی است که دقیقاً هرچقدر به جاهایی نزدیک شویم که عقل ما بهتر کار میکند و با عرف و نظر عقلاً میتوان پیش رفت میبینید که شرع کمتر حرف زده است و آنجاهایی که پیچیدگی بیشتر است و اهداف خیلی میتواند متفاوت باشد و جای توافق نیست شرع بیشتر صحبت کرده است. فرض کنید شرعی نبود و روی اینکه چقدر عبادت کنیم و چگونه عبادت کنیم باید به توافق میرسیدیم، احتمالاً یک میلیون مکتب پیش میآمد که هرکس یک طور عبادت را ترجیح بدهد. الآن شرع قاطعانه میگوید که اینقدر واجب است، اینگونه عبادت کنید و یک راهنمایی مشخصی برای آدمها آورده شده است. این نکتهای است که جنبه مثبت دارد از نظر اینکه این طیف مسائل به خوبی طی شود.
[۰۰:۳۰]
۳- عوارض تبدیل شدن شرع به اصول والد و تنبلی در تعقل
من بارها در جلسات گذشته هم به مناسبت حرفهایی که در مورد بعضی از آیات قرآن زده میشد در مورد خطر تشکیل جامعه دینی، خطراتی که در شریعت است و در قرآن به صراحت به آنها اشاره میشود و این سادهدلی و خوشخیالی که “دین بیاید همه چیز خوب میشود، شریعت همیشه عالی است” گفتهام که اینگونه نیست و قرآن هم به صراحت وقتی درباره جوامع دینی مثل جامعه یهود یا قوم بنیاسرائیل صحبت میکند یک عالمه انتقاد تند دارد و انگار بدترین آدمها در این جامعه هستند. اینگونه حرفها در قرآن زیاد است. من میخواهم به یک خطری اشاره کنم که فکر میکنم خیلی مهم است، میخواهم درباره آسیبهایی که شریعت میتواند ایجاد کند صحبت کنم و آن را وصل کنم به نکتهای که بعدها درباره آن بیشتر با جزئیات صحبت میکنیم.
آدمی را تصور کنید که تابع هیچ شریعتی نیست و فقط تابع عقل و احساس و به اصطلاح دینی فطرت خودش است، تشخیص میدهد که یک کاری بد است و یک کاری خوب است و سعی میکند یک اصول اخلاقی را رعایت کند. این را مقایسه کنید با یک آدمی که تابع شریعت است و در بسیاری از موارد کارهایی میکند که با عقل خودش خیلی جور در نمیآید؛ ولی چون شریعت اینگونه گفته است انجام میدهد. یعنی در موقعیتهایی درونش این است که نباید این کار را انجام بدهد و اخلاقاً احساس میکند درست نیست؛ ولی چون شریعت به او حکم کرده است این کار را انجام میدهد. چگونه است که عقل یک آدم زیاد میشود و از نظر عقلی پیشرفت میکند؟ اینطور که مدام از عقل خود استفاده کند، اگر جایی اشتباه میکند بفهمد که اشتباه کرده است. آدمی که تابع شریعت است مدام عقل خود را در مسائل کنار میگذارد و اگر هم کاری کند که خلاف عقل و احساس او باشد؛ چون فکر میکند که خدا این را از او خواسته است اگر کار خراب هم شود درس نمیگیرد. فکر میکند چیزهای پنهانی هست و در آخرت آثاری ظاهر میشود.
آدمی که با یک بینش عقلانی و یک حس درونی سعی میکند باید و نبایدها را تشخیص بدهد مدام ممکن است پیشرفت کند و به یک آدم عاقل تبدیل شود که حکیمانه تشخیص میدهد. ولی این آدم را در مقابل آدمی قرار دهید که عقل او گاهی به او چیزی میگوید؛ ولی از منبع دیگری استفاده میکند. کلاً سیستم پیشرفت عقل او ممکن است دچار مشکل شود. در واقع خطر این است که شریعت جای والد مینشیند و بالغ او را ممکن است تخریب کند. وقتی تمام وجود شما داد میزند که نباید کاری را بکنید؛ ولی آن را انجام میدهید؛ چون یکی به شما گفته است باید این کار را انجام دهید و فکر میکنید که این صدای خداوند است و به شما میگوید باید بکنید اثرات منفی خواهد داشت.
مانند همان مثال آزمایشگاه است. بالاخره اگر آن دفترچه نباشد و یک نفر آن دفترچه را کنار بگذارد با همین دستگاههای مزخرف به مرور به تکنیک او اضافه میشود و دستگاهها را دستکاری میکند. حال آدمی را در نظر بگیرید که دچار تنبلی عقلانی شده است، از اول میداند که در آن دفترچه چیزی هست و میگوید از آن در میآورم. دستگاهها خراب شدند و سرویس نمیکند و هیچ سعی و خطایی نکرده است و سعی نمیکند امکاناتی که دارد را بهتر به کار ببرد؛ بنابراین شریعت میتواند ما را دچار مشکل تنبلی و پیشرفت نکردن از نظر عقلانی کند. به سوءاستفادهها هم فکر کنید، آدم میخواهد یک کاری انجام دهد و با عقل او جور در نمیآید و یک جوری از یک علما فتوایی میگیرد که آن کار را انجام بدهد.
خاطرهای را یک بار نقل کردم، خدا رحمت کند یکی از علمای خوب تهران آقای سیدرضی شیرازی که در مسجد قبای تهران نماز میخواند و نوه میرزای شیرازی بود و روحانی جالبی بود، از این نظر که روابط خوب با مردم محل داشت و همه را میشناخت و روحانی مدل قدیمی بود و با روحانیون امروز خیلی سنخیت نداشت. یادم است که یک بار میخواستم از ایشان سؤالی کنم یک نفر هی در گوشش چیزی میگفت و او میگفت نههههه نمیشود که! من از فحوای کلام فهمیدم که یک ارثی را میخواستند بالا بکشند آمده بودند ببینند میتوانند مجوز بگیرند. از این چیزها زیاد دیدیم، راضیه خانم در فیلم آقای فرهادی جدایی نادر از سیمین یک دفترچه تلفن داشت و هرجا گیر میکرد گوشی را بر میداشت و زنگ میزد سؤالات شرعی میپرسید، یک بار زنگ زد که آیا دروغ بگویم یا نگویم. تو که میدانی دروغ بد است. ممکن است طرف دلش بسوزد، اگر نه به یک شماره دیگر زنگ میزد.
آقای دستغیب در یکی از سخنرانیهای خود حرف بامزهای میزد. میگفت خانمی آمد که میخواست دختر خود را به کسی بدهد که آدم مناسبی نیست. از من میپرسد میگویم نده، استخاره میکند بد میآید، یک جای دیگر استخاره میکند، اینقدر استخاره میکند تا خوب شود! یک پسر پولدار خواستگاری دخترش آمده است. میخواهد به بدهد و یک جورایی عقل او میگوید که این مناسب نیست برای ازدواج دخترش. هوسهای ما هم میتوانند از این دوگانگیها سوءاستفاده کنند. این یک نکته بر علیه شریعت است یا بر علیه رویکرد و شیوه آموزش شریعت؟ ما با یک سیستم آموزشی و با یک نگاه شریعت سروکار داریم متأسفانه که آموزش نمیدهند چرا این درست است، شریعت را برای شما معقول نمیکنند که اتفاقاً باعث رشد عقل شما شود؛ بلکه فقط به شما میگویند این کار را بکنید و این کار را نکنید. اگر برای تکتک آزمایشهایی که در دفترچه هست سعی کنم به جای اینکه فقط عدد را پیدا کنم و یک جا بنویسم که فردا ببینم آزمایشگاه اصلی این آزمایش را انجام داده است که اقتباس کنم، یک مقدار آدم باهوشتر و یک مقدار آدم کاریتری باشم و سعی میکنم از آن نتایج استفاده کنم برای کالیبره کردن همین دستگاههایی که دارم و برای اینکه بفهمم کجاها خطا زیاد است و آنجاهایی که خطا زیاد است چگونه میتوانم آزمایش را انجام دهم و یاد بگیرم از همین آزمایشگاه خودم به بهترین وجه ممکن استفاده کنم و سعی کنم بفهمم کجاها خطا زیاد است و چرا خطاها زیاد است، شاید بتوانم دستگاهم را تنظیم کنم. یک رویکرد این است و رویکرد دیگر هم این است که دفترچه را ببینیم که آیا حدیثی اینجا وجود دارد؟ بله یک کتاب پیدا کردم در ردیف آخر کتابخانه که نصف آن رفته و بقیه را موریانه خورده است؛ ولی چیزی نوشته است که به نظر میرسد به این موضوع ربط دارد.
مانند استفادهای است که یک دانشجو یا دانشآموز از حلالمسائل میکند. یک رویکرد این است که شما مسئله حل شده را جلوی خود میگذارید و سعی میکنید آن را حل کنید و اگر نتوانستید حل کنید؛ مثلاً نصف جوابش را میخوانید ببینید چگونه است و سعی کنید بقیه آن را حل کنید. اگر نشد همه جواب را نگاه میکنید و سعی میکنید روی مسئله تمرکز کنید که چرا این راهحل به فکر شما نرسید، اگر یک مسئله مشابه پیدا شود میتوانید حل کنید؟ از مجموعه مسائل حلالمسائل استفاده میکنید تا خودتان را تمرین دهید که بتوانید مسئله حل کنید. یک رویکرد دیگر مانند دانشآموزهای تنبل این است که همان را در دفتر بنویسید و در امتحان اگر همان مسائل آمد حل میکنید و اگر نیامد حل نمیکنید و این میشود مسائل مستحدثه و راهحلهای آن را نمیدانید.
یک رویکرد به شریعت این است که خداوند پیامبران را فرستاده است و هرچیزی که لازم داشتیم از باید و نبایدها به ما گفتند. رویکرد دیگر این است که من بگویم میلیاردها باید و نباید وجود دارد، من از روی شریعت مانند مسئله حل شده باید خودم را تمرین بدهم که مسئله حل کردن یاد بگیرم. یعنی وقتی شریعت به من گفته است در این مسئله این کار را باید بکنید و من نمیفهمم چرا باید این کار را انجام بدهم فکر کنم و سعی کنم بفهمم که چرا باید این کار را انجام بدهم. این دو رویکرد مانند این است که در مورد شریعت یک بار فکر کنید که یک میلیون لامپی که باید روشن شود همه را روشن کردند – که نکردند – و یا اینکه جاهایی را علامتهایی زدند که اگر اینها را خوب بفهمید بقیه جاها برای شما روشن میشود. دو رویکرد وجود دارد و رویکرد متداول این است که انگار همه چیز را گفتند. برای شما پدیده عجیبی نیست که حجم احادیث قرن به قرن بیشتر شده است؟ چگونه ممکن است این اتفاق افتاده باشد؟ من واقعاً چیزی به ذهنم نمیرسد که چگونه ممکن است این اتفاق افتاده است.
وقتی رویکرد شما این است که تک تک مسائل باید گفته شده باشد و گفته نشده باشد خودتان آن را میسازید، تقدیم میکنید به ارواح ائمه! چون فکر میکنید راه حل را پیدا کردید. مانند آدمهایی که در مورد قضاوتهای حضرت علی کتاب نوشتند و هر چیز جالبی که به ذهنششان رسیده را به حضرت علی نسبت دادند. انتظار هم دارند در آن دنیا برای این هدیهای که به حضرت علی دادند و یک مسئله زیبای ریاضی که خودشان حل کرده بودند یا در متن یونانی دیده بودند و ترجمه نکردند و بهعنوان قضاوت حضرت علی آوردند – بعضی از این قضاوتها در کتب قدیمیتر و هم در یونان پیدا میشود، اینها در نظر خودشان خدمتی به حضرت علی میکردند و از روی ارادت این کار را کردند – پاداش خوبی داشته باشند. حتماً منتظر باشند در آن دنیا پاداش خوبی برای این آبروریزی بگیرند!
این نکتهای که در مورد شریعت گفتم حاصل شیوه برخورد ما و آموزشی است که در مورد شریعت میبینیم. اینکه شماره تلفن بدهیم و هر کسی هرجایی مشکل پیدا کرد زنگ بزند و همان مسئله را بگوید و دیگری برای او تطبیق کند باعث میشود عقل طرف از کار میافتد. شما این پدیده را در آدمهای متشرع نمیبینید؟ عقل آنها تقریباً کار نمیکند و وابسته هستند و سادهترین چیزها را میپرسند. بعضی مسائل خیلی بدیهی هستند؛ ولی طرف فکر میکند باید سؤال کند. بعضی از آنها به شدت وابسته هستند. هرچه تلفن بیشتر بگذارید وابستگی بیشتر میشود. قبلاً باید صبر میکردند تا وقت نماز شود و بعد از نماز از آقا سؤال کند. حالا همان موقع زنگ میزند سؤال میکند و مشکلش حل میشود. مانند این است که دانشآموزی مسئله را به بابای خود بدهد و او حل کند. این را هم اضافه کنید که بابا هم چیزی نمیداند و نمیخواهد جلوی بچه کم بیاورد؛ بنابراین آن را برای او حل میکند. این نکته منجر میشود به یکجور انتقاد از برخورد ما با شریعت نه اینکه واقعاً خود شریعت خوب است یا خیر. حلالمسائل خوب است یا خیر؟
[۰۰:۴۵]
آقای لووس یک ریاضیدان بزرگ مجار است که سالها در پرینستون بود و متأسفانه شنیدم به مایکروسافت رفت و پرینستون را ول کرد. آن موقع اعلام کرد که به مایکروسافت رفتم؛ چون حقوق بسیار بالا به او پیشنهاد کرده بودند. میخواست در مجارستان یک مؤسسه بزند و به آنجا برگردد، دید با پول پرینستون نمیتواند و یک دوره به مایکروسافت رفت و آنجا کار کرد. لووس یک دانشمند است و قطعاً جزو سه نفر اول ریاضیات گسسته است، دهها قضیه خیلی اساسی و Conjecture اثبات کرده است. کتابی دارد تحت عنوان Combinatorial problems and exercises که در آن یک سری مسائلی که به نظر خودش خیلی جالب بود و آموزنده هستند را آورده است و اکثراً مسائل سختی هستند و حلهای ابتکاری جالبی دارند. آیا کار بدی کرده است که یک سری مسائل را برای ما حل کرده است؟ اگر شب امتحان اینها را حفظ کنم و بروم امتحان بدهم من کار بدی کردم. اگر در طول ترم زحمت بکشم و روی تکتک مسائل فکر کنم و کار کنم و سعی کنم حل آنها را پیدا کنم و اگر نشد نگاه کنم یک چیزی از روش حل یاد بگیرم درست برخورد کردم. شریعت اینگونه است، شریعت یک مجموعه از مسائل حل شده است که خیلی چیزها میتوانیم از آن یاد بگیریم؛ ولی رویکرد متداول این است که آن را حفظ کنیم. اگر هم یک سری مسائل در آن نیست به آن اضافه کنیم و حجم آن زیاد شود. این انتقاد را کردم؛ ولی یک جوابی دادم.
حضار: نفهمیدم که رویکرد آخر ما چیست. مثلاً من متشرع هستم و یک مسئلهای پیش میآید…
استاد: من به متشرعین کاری ندارم من با فقها کار دارم. اگر شما متشرع هستید باید در هر زمینهای تصمیم بگیرید که آیا آنقدر مسئله مهم و حیاتی است که لازم شود مشورت بکنید؟ در خیلی از مسائل مشورت کردن با علما لازم نیست. خیلی از مسائلی که ما در زندگی خودمان در آن گیر میکنیم ربطی به مسائل شرعی ندارند ولی به هر حال در این باره که تکلیف شما چیست شما برای خودتان میتوانید تشخیص بدهید و تا جای ممکن سعی کنید خودتان حل کنید و اگر خیلی مهم است سؤال کنید. در رویکرد به فقه و شریعت چیزی که مهم است این است که حوزه علمیه چه کاری میکند، چطور شریعت را بسط میدهد و چگونه به مردم آموزش میدهد؟ مردم را وابسته میکند به خودش تا مدام سؤال کنند یا سعی میکند به آنها چیزی یاد بدهد؟ رویکرد درست این است که مثلاً اگر در هر موردی یک حکمی میگویم دلیل آن را هم بگویم و خودم بفهمم که چرا درست است.
در قرآن وقتی حرف از حکمت میشود؛ یعنی آن نیرو و دانشی که باعث میشود شما بایدها و نبایدها را تشخیص بدهید و حکم کنید. مانند تعلیم یافتن و آمادگی مغز شما برای حل مسئله ریاضی یا منطقی فکر کردن است. خداوند میگوید ما انبیا را فرستادیم «يُزَكِّيكُمْ وَيُعَلِّمُكُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ» (البقره:۱۵۱) قرار است به ما حکمت یاد بدهند. اگر علما خودشان حکیم شده باشند یعنی طرح درس آنها طوری شده باشد که یاد گرفته باشند و بایدها و نبایدها را صرفاً حفظ نکرده باشند و حل مسئله بلد باشند و شما که از آنها سؤال میکنید جواب مسئله را با راه حل و علت به شما یاد بدهند باعث پیشرفت میشود و دفعه بعد لازم نیست که از آنها سؤال کنید. ولی اگر هر چیزی را همینجوری جواب بدهند به نظر میآید که بیشتر باعث تنبیلی میشود. در واقع دور شدن شما از حکمت است. اگر با الفاظی که قرآنی هستند بخواهم حرف بزنم این رویکرد متداول به شریعت ما را از حکمت دور میکند. انسانهایی به وجود میآیند که بایدها و نبایدهای خود را تشخیص نمیدهند و اینها ضعیفتر از آدمی هستند که شریعت ندیده است. بنابراین اینکه شما چه کاری باید بکنید خیلی مهم نیست، اینکه آنها چه کاری باید بکنند مهم است، آنهایی که مسئول شریعت هستند باید چه کاری کنند.
حضار: آیه «لَا تَسْأَلُوا عَنْ أَشْيَاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ» (المائده:۱۰۱) را – در ادامه یک تبصرهای دارد که میگوید سؤالاتی که حین نزول قرآن پرسیده شده را خدا میبخشد – کلاً فقها در مسائل فقهی لحاظ میکنند؟
حضار: استثنا میکند و میگوید مسائلی که در پاسخ به سؤالات زمان…
استاد: زود این سؤال را پرسیدید. پنجاه و دو جلسه بعد بپرسید. جلوی خود را باز میکنم که عجلهای نداشته باشم که زود به یک نتیجه برسیم.
۴- میزان اهمیت الویتها – عقل، قرآن و… – نسبت به ابزارهای فقهی دیگر در حوزههای علمیه
دفعه قبل نکتهای گفتم نه بهعنوان اولین انتقاد از شرع بلکه میتوان گفت اولین انتقاد از فقه، یعنی از این رویکردی که الآن نسبت به شریعت وجود دارد، مدارسی وجود دارد و افرادی را تربیت میکنند که مثلاً شریعت بلد هستند، مجتهد میشوند و میتوانند احکام را استخراج کنند و البته مسائل مستحدثه را میتوانند حل کنند کمااینکه میبینید در جامعه ما همه مسائل را حل کردند! جامعه ما نمونه روشن این است که چقدر قدرت حل مسئله وجود داشت و دارد! اگر جامعه را ول میکردید اینگونه نمیپکید که الآن پکیده است.
انتقادی که کردم این بود که حرف از این زده میشود که منابع و حجتهای استنباط شرعی چهار مورد است. در فقه میگویند این چهار مورد قرآن و حدیث و اجماع و عقل است، انتقاد من این بود که با عقل جور درنمیآید که شما عقل را نه تنها آخر بلکه همردیف سه تای دیگر بگذارید. چرا؟ چون اصولاً ما وجود خدا را و وجود پیامبران و حقانیت قرآن و ائمه را با عقل خود تشخیص دادیم، من حقانیت قرآن را طبق احادیث نفهمیدم که حدیثی باشد و گفته باشد قرآن چیز خوبی است، وجود خدا را که از نقل در نیاوردم. اگر درآورده باشم هم قبول نیست باید تشخیص بدهم که دین حقی وجود دارد. در واقع عقل است که ما را تا اینجا میرساند که دنبال شریعت هستیم و شریعتی نازل شده است و تا اینجا را میفهمیم و این سه تا منابع ما هستند.
شما اگر به علما بگویید میگویند بله کاملاً درست است ما هم در آموزشهای حوزوی این را میگوییم که عقل امالحجج است؛ یعنی ریشه همه حجتها عقل است و کاملاً حرف شما درست است. اگر بگویید شما خیلی از قرآن استفاده نمیکنید و ظاهراً بیشتر وابسته به احادیث هستید میگویند بله ما این هم قبول داریم و قطعاً مرتبه قرآن بالاتر از حدیث است. در سطح نظری هرچه بگویید معمولاً قبول دارند. به نظرم آمد که بد نیست بگویم که این حرفها زده میشود. یک فایل صوتی از آقای جوادی آملی اخیراً منتشر شد و در گروه نقد جلسات هم یک نفر گذاشت که ایشان میگوید واقعیت این است که در حوزههای علمیه قم نه فقط معمولاً از قرآن استفادهای نمیشود؛ بلکه از احادیث هم استفاده نمیشود و نظر علمای سابق است که بررسی میشود. یعنی مرحلهای که بخواهیم شریعت را از قرآن و حدیث بگیریم برای قرن سوم و چهارم بود و بعد بحث بین علما است. یعنی کتابهای مختلف را میخوانند که چه کسی چه گفته و این بیشتر استفاده میشود. من قاطعانه میتوانم این را بگویم که درباره خیلی از احکام که در کتب تفصیلی وجود دارد اگر از خود مرجع تقلید بپرسید که احادیث مربوط به آن کجا است ممکن است نداند؛ ولی یک جایی بررسی شده است و بداند که احادیث آن کجا بود، تقریباً برای یک فرد با این حجم احکامی که وجود دارد اینکه تکتک احادیث را بر اساس رجال و سند بررسی کند شاید ممکن نباشد.
عقل از نظر علما هم امالحجج است و این استدلالی که من کردم را قبول دارند و قرآن را بالاتر از حدیث میدانند؛ ولی عملاً طرح درسهای حوزههای علمیه این را نمیرساند. فکر میکنم که از علامه طباطبایی نقل میشود که ابراز تأسف کرده است که ما حوزههای علمیهای داریم که مجتهدینی تربیت میکند که با تفسیر قرآن آشنا نیستند. شما اگر معتقد هستید که عقل امالحجج است و بالاتر از همه حجتها است و بعد قرآن است باید در طرح درسها این را ببینید، باید همه چیز به این سمت باشد که عقل طرف تربیت شود و قرآن را خیلی خوب یاد گرفته باشد، علوم قرآنی در حوزههای علمیه دروس اختیاری هستند، دروس اجباری جامعالمقدمات است که عربی یاد بگیرند و یک مقدار مختصری منطق، بعد وارد بحثهای اصول فقه و رجال و حدیثشناسی شوند و بامزگی آن این است که خیلی طبق نقلی که آقای جوادی آملی میکند مستقیماً هم از این ابزارهایی که سالها میخوانند استفاده نمیکنند؛ بلکه بیشتر کسانی که از این ابزارها استفاده کردند مورد وثوق هستند و در مورد احکام به آنها ارجاع داده میشود.
شما اگر به حوزه علمیه بروید و بگویید که اصولاً طبق آیات قرآن در اهداف انبیاء تزکیه مقدم بر تعلیم کتاب و حکمت است، نمیشود یک آدمی تزکیه نکرده باشد و بتواند مجتهد شود و احکام شریعت را خوب استنباط کند، تزکیه خیلی مهم است، قطعاً جواب آنها این است که قطعاً اینگونه است ما همیشه گفتیم تزکیه بر تعلیم مقدم است؛ ولی آیا وارد حوزه میشوید اگر بداخلاق باشید مجتهد نمیشوید؟ کسی به اخلاق مجتهد کاری دارد؟ در حد حرف همه چیز گفته شده و مورد پذیرش است؛ ولی چیزی که واقعاً اتفاق میافتد خیلی دور از ایدهآلها است. به نظر من میرسد که رویکرد عاقلانه به شریعت گزینه دوم باشد یعنی مانند مسائل حل شدهای هستند که ذهن ما را تحریک میکنند و عقل ما را گسترش میدهند. مانند اینکه در یک جایی یک سری سنگ گذاشتهاند که میتوانید از روی آن بپرید و راهی را طی کنید و همینطور که میروید میتوانید آن را گسترش بدهید و نهایتاً یک پل بسازید تا دیگران هم از آن رد شوند؛ ولی انگار اکتفا میکنید به اینکه از چیزهایی که آماده است و راهحلهایی که گفته شده است تقلید کنید.
حضار: دفاعی از علما بکنم که ممکن است بگویند شما همین پدیده را در دانشکده ریاضی هم میبینید، از اساتید میپرسید که مهمترین چیز این نیست که دانشجوی ریاضی یا فیزیک خودش فکر کند و مسئله حل کند یا تئوری جدید بگوید؟ میگویند بله ولی سخت است. اینکه بخواهید واقعاً یک سیستمی بگذارید تا مردم بتوانند مسئله حل کنند و فکر کنند خیلی سخت است و انتهای آن اینگونه است که نمیتوانند حل کنند؛ ولی لیسانس خود را هم میگیرند.
استاد: شما درباره دلایلی صحبت میکنید که چرا اینگونه شده است، ممکن است سوء نیتی هم نبوده و مسئله سخت بودن است. دانشآموزی که حلالمسائل را کپی میکند هم مشکل سخت بودن را دارد.
حضار: اگر بخواهم برای اساتید هم اعمال کنم برای اساتید هم سخت است که نگذارند این کار انجام شود.
استاد: ولی شما حوزه علمیه قم را مقایسه کنید با مکانی مانند پرینستون. بالاخره یک منبعی وجود دارد که ریاضیات را گسترش میدهد. آنها درست رفتار میکنند. مسئله این است که در جایی که شریعت گسترش پیدا میکند و میخواهند مسئله حل کنند چگونه باید برخورد کنند. اصل انتقاد ما به منشأ است.
[۰۱:۰۰]
۵- تاریخچه مفهوم عقل، تعبد
حضار: در جلسه قبل بحث کردید و دوگانه تعقل و تعبد را بیمعنا کردید؛ ولی معنای خوبی هم دارد؛ یعنی یک قصدی هم در آن هست که مثلاً من حقیقتاً یک جاهایی منطق قضیه را میفهمم و میتوانم؛ مثلاً در مورد مسائل ارث توضیحاتی بدهم و یک احساسی به موضوع پیدا میکنم که مثلاً به این دلیل اینگونه شد، مکانیزم تعبد اینگونه است که شما فقط میفهمید که حکم این است و این را خدا و پیامبران گفتند؛ ولی من هیچ حسی به آن ندارم که چرا اینگونه باید باشد. در این دوگانه که من میدانم پیامبر این را گفته است و از طرفی سنجش دو دو تا چهارتای من چیز خلاف آن میگوید دوگانگی تعبد یا تعقل مفهوم دارد. اگر میدانید که پیامبر این را گفته است و اطمینان دارید به پیامبر تعقل میگوید که تعبد کنید. تعبد و تعقل یک معنی دارد.
استاد: حرف من این نبود که تعبد معنی ندارد. گفتم معنی درست تعبد یک معنای عقلانی است که نتایج منطقی چیزی را که پذیرفتم باید بپذیرم، نتیجه منطقی پذیرفتن قرآن بهعنوان کتاب خدا این است که اگر باید و نبایدی در آن آمده باشد باید عمل کنم ولو اینکه نفهمم. من گفتم دوگانه تعبد و تعقل که معمولاً در آثار بعضی از آقایان بهعنوان یک تضاد مقابل هم هستند اشتباه است.
حضار: تضاد به همین حس اشاره دارد که من یک جایی میفهمم، دودوتا چهارتایی هم دارم و یک عمقی هم دارم و یک جا فقط این سطح است که گفتند که این کار را انجام بدهید.
استاد: اینگونه نیست. شما ورژن ملایمتری میگویید در حالیکه دوستان روشنفکر دینی ما یک جور دیگری این مسئله را میفهمند، تعبد را انگار بیعقلی میدانند.
روشنفکری دینی در تمام جهان اسلام و جهان مسیحیت تحتتأثیر پدیده مدرنیته است؛ یعنی چند قرن قبل در اروپا تحولاتی اتفاق افتاد و در دنیا تفکر مدرن و اصطلاحاتی مثل عقل خودبنیاد به وجود آمد و الآن ما درگیر چنین ماجرا و تعارضاتی هستیم. دوباره میخواهم از آن تمثیل استفاده کنم. اگر یک طیفی تشکیل بدهید از آدمهای خیلی مدرنی که در اروپا بودند و همین الآن هم هستند، در واقع یک آدم کاملاً مدرن را در نظر بگیرید در مقابل یکی از علمای سنتی حوزه علمیه قم، افرادی در حوزه علمیه قم هستند که از نظر من خیلی هم آدمهای محترمی هستند و اصولاً با مسائل دنیای خارج ارتباطی ندارند، در کتب زندگی میکنند و احترام من از این جهت است که حرفهای اشتباه در مورد مسائلی که نمیدانند چیست نمیزنند و روی کتابها کار میکنند. این دو سر طیف را در نظر بگیرید، اگر بخواهید از آن تمثیل استفاده کنید دقیقاً ماجرا این است که رویکرد حوزه علمیه قم طوری است که انگار در دفترچه همه آزمایشها هست و کاملاً خوانا است، واقعاً یک جوری برخورد میکنند که انگار همه چیز در احادیث آمده و بهاندازه کافی احادیث موثق داریم و از آنها استفاده میکنیم. یک حسی از اینکه دفترچه خیلی بزرگ و خوانا است وجود دارد، لااقل با بخشهای خوانا انگار همه مسائل را میتوان حل کرد.
در طرف مقابل اتفاقی که در مدرنیته افتاد و متولد شدن آدم مدرن، مانند این است که به کلی یک آدمی اعتماد خود را به آن دفترچه از دست داده است. درباره این تمثیل گفتم فرض کنید یک آزمایشگاه پیشرفتهای بود و یک دانشمند بزرگ این کارها را انجام داده است، حالا یک آدمی را در نظر بگیرید که به دلایلی به کلی شک کرده است و شواهد برای او کافی نیست که ثابت شود اصلاً چنین آزمایشگاهی وجود داشته است. فکر میکند دروغ است و چنین آزمایشگاهی وجود نداشت و این آدم هم یک آدم خیالی است و دفترچه کلاً اعتبار خود را از دست داده است. حالا اگر جای این آدم مدرن باشید چه اتفاقی میافتد؟ خودتان و خودتان هستید و نتیجه آزمایشگاه خودتان است و سعی میکنید پیشرفت کنید. مزایایی هم دارد. اگر رویکرد اول به آن دفترچه غلط بود و شکل حلالمسائل داشت این آدمی که الآن به اصطلاح عقل خودبنیاد دارد و هر کاری که خودش در آزمایشگاه کرد را قبول میکند ممکن است پیشرفتهایی بکند. دست او از دفترچه کوتاه شده است و نتیجه این است که روی دستگاههای خود کار میکند و پیشرفت میکند کمااینکه در جهان مدرن این پیشرفت را میبینید، عقل خودبنیاد چیزهای جالبی مثلاً در سیستمهای اجتماعی دارد. کدام یک از کشورهایی که از شریعت پیروی میکنند پیشرفت کردند؟ منظور من از پیشرفت معنای مدرن آن است. یعنی از نظر اقتصادی و اجتماعی ساختارهای جالبی ایجاد کرده باشند، غالباً به نظر میرسد عقبافتاده هستند. پس ماجرای مدرنیته چیست؟ ماجرای عقل خودبنیاد چیست؟ اعتماد خود را نسبت به دین و وحی از دست دادند و آن را کنار گذاشتند و اسم این را عقل خودبنیاد گذاشتند و کمکم گفتند “عقل” و گفتند ما خردگرا هستیم.
آدمهایی که قبلاً در اروپا زندگی میکردند هم عقلشان میگفت که وحی هست. فکر میکنم عقل خودبنیاد آنها هم بود، اینکه دین درست است را از بیرون در سرشان با آمپول تزریق نمیکردند، طرف درک میکرد که خدایی هست و مثلاً مسیح ظهور کرده بود و انجیل کتاب مقدسی است. واقعاً این را میفهمید. اگر از یک عالم دینی میپرسیدید احساس او مانند خود بنده بود. احساس من این است که از عقل خود پیروی میکنم. کسی نه به من تلقین کرده و نه هیپنوتیزم شدم، احساس من این است که بهترین توضیح برای جهان این است که به خدا معتقد باشم، و بهترین توضیح برای خیلی چیزها این است که وحی آمده و کتاب قرآن کتاب خدا است. این را با عقل خود درک میکنم؛ بنابراین دفترچه را کنار نمیگذارم و برای من ارزش و اعتبار دارد هرچند که چون و چرا کنم که اینجای آن مبهم است پس از این قسمت آن تبعیت نمیکنم به نظر میرسد خوانا نیست… باز عقل من به من میگوید کجا لازم است تبعیت کنم و در کجا ابهام وجود دارد؛ بنابراین بحثی از اینکه مردم بیعقل بودند و یکدفعه عقل درآوردند نیست. میخواهم بگویم برعکس است، اتفاقی که افتاد این است که عقل کمکم منحصر شد به همان عقل ارسطویی کامپیوتیشنال که با آن نمیشد تشخیص داد که خدایی هست یا اثباتی ارائه کرد، کمکم بحثها به این سمت رفت که اثباتها از نظر منطقی خیلی اعتبار کافی ندارند و بنابراین یک چیزهایی زیر سؤال رفت.
ما قوای شناختی پیشرفتهای داریم که شامل تفکر منطقی به معنای ارسطویی، شامل یک سری شهودهایی که خیلی لازم هستند برای اینکه جهان را درک کنیم و خیلی چیزهای دیگر است. اتفاقی که افتاد این بود که همه انگار قوای شناختی را غیرمجاز تشخیص دادند و به آن اتکا نکردند و به آن قسمت منطقی-فلسفی ارسطویی خیلی بها دادند و نتیجه این بهایی که دادند این شد که کمکم اعتبار بعضی چیزهایی که جنبه معنوی داشت و چیزهایی که باید با شهود درک میکردیم زیر سؤال رفت، یعنی عقلی که خدا را کشف میکند و عقلی که درستی دین را کشف میکند و شامل یک سری تجربههای معنوی است، شامل تجربه دینی است، شامل چیزهایی که مربوط به سبک زندگی میشود. یک جور پیشرفت قوای شناختی باید اتفاق بیفتد تا شما بهوضوح ببینید که اینها حقیقت دارند. اگر آنها اتفاق نیفتند و دنبال آنها نروید و فکر کنید میشود فقط با تفکر منطقی و کامپیوتیشنال به حقیقت رسید بعد از یک مدتی به اینجا میرسید که نمیتوانید برای آن موارد اثبات ریاضی بیاورید و واقعاً هم نمیشود آورد. در اولین جلسات دفاع عقلانی گفتم که این توهمی است که یک موقعی وجود داشت که مانند یک دستگاه اصل موضوعی میتوان یک چیزهایی را ثابت کرد. اگر ثابت هم کنید در دستگاه خودتان ثابت کردید. اینکه به جهان ربط دارد یا خیر را باید با استفاده از حس و شهود و تجربه بفهمید.
اتفاقی که در اروپا افتاد این است که عقل منحصر شد به یک جنبهای از قوای شناختی ما، وقتی در قرآن از عقل صحبت میشود اصلاً منظور این نیست. چیز خیلی بزرگتری است؛ یعنی کل چیزهایی که میتوانیم بشناسیم بهعنوان عقل مطرح میشود؛ بنابراین به جای اینکه اسم آن را بگذارند عقل خودبنیاد میتوانستند اسم آن را عقل نارسا یا عقل ناقص بگذارند بعد کارشان را ادامه بدهند. اما کسی نمیگوید عقل من ناقص است! برای آن اسمهای قشنگ گذاشتند. دقیقاً اتفاقی که در قرن هجدهم افتاد این بود که مردم به یک معنایی خرد به معنای واقعی آن را کنار گذاشتند و وارد یک جهان جدیدی شدند که اساس آن بیخردی بود. این میزان تأکیدی که در تاریخنگاری میبینیم که “ما وارد دوره Enlightenment شدیم، دوران خرد آغاز شد” دقیقاً واکنش روانی در مقابل این است که در ناخودآگاه یک چیزی را میخواهیم جبران کنیم. واقعیت این است که انگار عقل خود را کنار گذاشتیم و بخشی از چیزهایی که میشد فهمید را کنار گذاشتیم و به چیز خیلی محدودی که خرد خیلی ضعیفی است تکیه کردیم تا رسیدیم به ویتگنشتاین و در نهایت به این نتیجه رسید که اینگونه هیچچیزی نمیتوان گفت. اول عقل را که محدود کردند به نظرشان آمد یک چیزهایی کنار میرود و یک چیزهایی را به خوبی روشن میکند. قرن به قرن که جلو آمدیم دیدیم اگر بخواهیم دقیق و کامپیوتیشنال نگاه کنیم هیچچیزی درباره جهان نمیتوان گفت. فکر میکنم این نتیجه منطقی روشی است که از قرن هجدهم شروع شد. این نامگذاریها که به این دوران عصر خرد و روشنگری میگویند حالت جبرانی دارد. اسم واقعی آن عصر بی خردی و دوران تاریکی است.
[۰۱:۱۵]
وقتی یک نفر روی یک چیزی خیلی تأکید میکند معمولاً آدم شک میکند که طرف میخواهد یک چیزی را از خودش بپوشاند. میخواهم به این اشاره کنم که چرا اینقدر معروف است که اینهایی که دین دارند تعبد میکنند و آنهایی که دیندار نیستند از عقل خود استفاده میکنند. جلسه قبل توضیح دادم که اینگونه نیست، اگر شما با عقل خود رسیده باشید به اینکه بهترین جهانبینی این است که به دین و خدا اعتقاد داشته باشید همه تعبدهای شما هم عاقلانه است. یک آدمی را در نظر بگیرید که به این نتیجه نرسیده است. عقل او نارسا است به این معنا که نمیتواند واقعاً حقایق دینی را درک کند، برای او درستی آن واضح نیست. این را اضافه کنید که آدم خودبزرگبین و مغروری است، بنابراین تبعاً نمیتواند قبول کند که دیگرانی هستند که به طور موجه انگار خدا را میبینند و درستی دین برای آنها واضح است. به جای اینکه بگوید عقل من نمیرسد پیش خودش باید اینگونه بگوید که آنها فکر میکنند که میفهمند خوب دقت نکردند، من بیشتر دقت کردم و نارسایی برهانها را بررسی کردم. چون کامپیوتیشنال فکر میکند به نظرش همه آدمهایی که به خدا اعتقاد دارند اثباتی نکردند؛ بنابراین فرض ما که امکان دارد یک نفر با عقل خود به درستی دین و شریعت رسیده باشد از نظر این آدمها زیر سؤال است و قبول ندارند؛ بنابراین طبیعی است که احساس میکنند همه آدمهایی که دارند به دین عمل میکنند تعبدی به معنای غیرعقلانی رفتار میکنند. فرضشان این است که اگر من نرسیدم پس کس دیگری نمیتواند برسد، فکر میکنم لایه زیری این رویکرد که خیلی متداول است از طرف آدمهایی است که دین دار نیستند یا اگر دیندار هستند درستی حقایق اساسی دین برای آنها واضح نیست، شک و شبهه دارند و احساس میکنند تبعیت از دین همیشه حالت تعبد دارد و تبعیت از دین مقابل عقل قرار میگیرد.
چه شد که در اروپا این اتفاق افتاد؟ این یک سؤال خیلی خیلی مهم و اساسی است و در جلسات جدایی علم از دین روی این سؤال تأکید کردم و نکاتی در موردش گفتم منتها نه به این شکل، سؤال در مورد اینکه چگونه شد که شأنی که برای علم از نظر معرفتی نمیشود قائل شد را قائل شدند. دو نکته میخواهم بگویم، میتوان گفت که خود کلیسا که بانی فرهنگ اروپایی بود تأکید فراوان و زیاد روی ارسطو را شروع کرد و روی منطق ارسطویی و فلسفه به معنای ارسطویی تأکید کرد. یعنی این گرایش زیاد در اروپا به سمت نوع نگاه استدلالی کامپیوتیشنال فلسفی توسط آموزش کلیسا شایع شد، منطق یاد میدادند و ارسطو بتی بود و نماد عقلانیت بود؛ بنابراین یک بخشی از این مسئله به آموزش و انتخابی که کلیسا در یک قرنهایی داشت بر میگردد و نزدیک به هزار سال پیش کمکم جریانی شروع شد و در دوران رنسانس اوج گرفت تا اینکه از آن این دنیای مدرن زاییده شد. این یک دلیل آموزشی دمدستی است.
ولی یک دلیل دیگری وجود دارد که فکر میکنم در همه موارد مهم است. یک نفر میتواند سؤال کند که چرا در یونان ارسطو اینگونه شد؟ چرا فلسفه ارسطویی در یونان به وجود آمد؟ اتفاقی که رخ داد – شاید هرجای دنیا هم رخ بدهد کمکم چنین وضعیتی پیش بیاید – این است که سواد گسترش پیدا کرد و تعداد آدمهای باسواد و تعداد دانشمندها زیاد شد و وقتی حالت جدل و مباحثه پیش بیاید شما احتیاج به دانش بین اذهانی دارید، کمکم ارزش اینکه من یک چیزی را درک میکنم ولی نمیتوانم به شما منتقل کنم از بین میرود. فضای دانشگاهی که از قرن یازدهم و دوازدهم در اروپا به وجود آمد مخصوصاً از دورانی که سواد خیلی گسترش پیدا کرد، عامل مهمی بود. آدمها باید حرفهای خود را طوری بزنند که بتوانند به دیگران حرف خود را بقبولانند، وقتی فضا اینگونه میشود اولاً جمعیت زیاد میشود، مجادلهای میشود و دانش بین اذهانی ارزش پیدا میکند، وقتی اینگونه شد طبیعی است که شما سراغ بخش کامپیوتیشنال مغز خود میروید که اگر بتوانید با آن یک چیزی را اثبات کنید همه میپذیرند. وزن ارزشدهی این بخش از کارکرد مغز زیاد شد و نتیجه آن هم این شد که کمکم چیزهایی که کامپیوتیشنال نمیشد اثبات کرد کنار رفت و دایره دانشهای عمیقی که نسبت به جهان میتوانستیم داشته باشیم کاهش پیدا کرد و کمکم احساس کردند با استدلال نمیشود و فقط باید به حس اعتماد کنند و بالاخره به یک دورانی رسیدیم که تقریباً هیچچیزی نمیدانیم و “هر کسی هر چیزی گفت، گفت. نظر خودش است.” چنین اوضاع پستمدرنی که الآن در آن هستیم.
تأکید من روی این بود که اولاً باید این نگاه را داشته باشید که در دوران قبل از عصر خرد معنای عقل عوض شد و تقلیل یافت به یک بخشی از آن چیزی که به آن عقل میگفتند. اسم این را عقل خودبنیاد گذاشتند و مابقی آن انگار عقل نبود یا عقل نیست. در بحثهای فلسفه تحلیلی هر چیزی که پیش میرود بیشتر به این میرسیم که پشت همه این استدلالها شهودهایی هست که در مورد آنها باید بحث کرد. ما یک شهودهایی داریم که مهمتر از استدلالهایی هستند که میکنیم، یک چیزهایی را میبینیم. حقایق را انگار با قوای شناختی خود حس میکنیم و درک میکنیم و مانند پروسه دیدن است. حقایقی را یک آدمهایی میبینند و یک آدمهایی نمیبینند، ممکن است من یک چیزی را ببینم؛ ولی به طور منطقی و فلسفی نتوانم به شما منتقل کنم. چیزهایی که میبینم جزو ادراکات من است؛ بنابراین قوای شناختی من، من را به آن رساندند. نکتهای که میخواستم بگویم تغییر معنای عقل است و اسم آن را عقل خودبنیاد گذاشتند. بعد کمکم عقل شد و صفت آن را هم نباید بگوییم. این تنها بخشی از آن چیزی است که باید بهعنوان عقل در نظر بگیریم.
۶- بینالاذهانی بودن، ملاک اشتباه برای ارزشگذاری تجربه دینی
نکته دوم اینکه احساس آدمهای دینندار یا افرادی که یک جورایی ممکن است دیندار باشند؛ ولی از دین بیشتر معنویت میفهمند تا درست و غلط به معنای فلسفی این است که انگار چون خودشان به یک چیزی نرسیدند باورشان نمیشود که دیگران به یک دلیل دیگری حقایق دینی برایشان واضح باشد، بدون استدلالهایی که جنبه فلسفی داشته باشد.
حضار: شهود زمانی حجت معتبر است که فقط بینالاذهانی باشد. اگر فقط برای من جنبه شهود داشته باشد و نتوانم آن را انتقال بدهم ارزشی ندارد.
استاد: ارزش ندارد؟ دیشب یک فرشته آمد به من یک جزوه داد و از او خواستم برای اثبات فرشته بودن خود معجزه بکند و کرد مطمئن شدم فرشته است. یک جزوه داد که در آن چیزهایی نوشته است. به کسی هم نمیتوانم ثابت کنم که این جزوه را فرشته داده است. این ارزش ندارد؟
حضار: از نظر جامعه…
استاد: به جامعه چه کار داریم؟ دقیقاً این آدم مدرن است، جامعه را چه کار دارید؟ من فهمیدم که یک چیزی درست است…
حضار: آن فهم شاید ارزش نداشته باشد.
استاد: شما هم همین مشکل را دارید. عبارتی که گفتید این بود که “چنین چیزی ارزش ندارد”. نود و نه درصد حقایق عمیق همینگونه هستند. شما در یک دنیایی متولد شدید و آموزش دیدید که ارزش فوقالعاده زیادی برای بینالاذهانی بودن قائل هستند. یعنی اگر یک چیزی بدانید و به جامعه نتوانید منتقل کنید ارزش ندارد. تجربه دینی که اساس ایمان است قابلانتقال نیست. در جلسات اول – خیلی خیلی اول – روی این مسئله تأکید کردم که این عادت ذهنی نتیجه آموزش رایج است. اگر من فرشته هم ببینم و معجزه هم برای من بکند فردا که از خواب بیدار میشوم میگویم من که نمیتوانم به دیگران منتقل کنم و انگار نقصی در ادراک است. اصلاً مهم نیست چیزی را که شما مطمئن هستید و از درون آن را فهمیدید قابلانتقال نیست. این دقیقاً مسئله سیطره والد است. یک چیزی بیرون هست که انگار ما باید به آن جواب پس بدهیم، حتی اگر من یک چیزی را عمیقاً فهمیده باشم و مطمئن باشم درست است، ولی همان لحظه که این تجربه را میکنم در فکر این هستم که چگونه این را به بقیه بگویم. یک مدت در غار زندگی کنید و مردم را ول کنید، عقل اینگونه رشد میکند که شما اعتمادبهنفس پیدا کنید که وقتی یک ادراکاتی پیدا میکنید و برای شما روشن است و نمیتوانید به دیگران توضیح بدهید آن را کنار نگذارید و احساس نکنید که بیارزش است، اتفاقی که در درون شما افتاده است همان اتفاقی است در قرن هجدهم افتاده است.
حضار: در اینترنت یک سری نقاشی هست که توسط آدمهایی که LSD کشیدند کشیده شدهاند. این نقاشیها را ببینید شاهکار هستند، این آدم باید مطمئن باشد به چیزهایی که دیده است؟
استاد: اگر فکر میکند که دیده است و مطمئن است، مطمئن است. دقیقاً نکته همین است. مانند این است که بگویم تجربههای دینی نزدیک به یک نوع تجربههای دیگر هستند که آنها خطا دارند، یا تجربههای عرفانی، در تجربههای عرفانی هم خطا پیش میآید. خب؟
حضار: من یک تحقیقی میدیدم راجع به مواد مخدر و عرفان که این دو خیلی خوب همبسته بودند.
استاد: آفرین ممکن است هر دو با هم همبستگی داشته باشند. چه اشکالی دارد؟
حضار: وقتی من این را میبینم و شب یک فرشتهای میآید اگر صبح بیدار شوم به این فکر میکنم که شاید غذای سنگین خورده باشم.
استاد: نه برای شما یک معجزه کرده است که گفتید یک مجسمه بودا خلق کن و برای شما خلق کرده است و هر روز این را میبینید. ولی باز شک میکنید؟
حضار: ممکن است بگویم دیشب خود من این را خریدم، هرچقدر شما عقبتر بروید من هم میتوانم عقبتر بروم.
استاد: موضوع این است که شما به یک عقل ناخودبنیادی که به هیچچیزی نمیرسد اعتماد دارید. مگر استدلال فلسفی به خطا نمیرود؟ این دقیقاً چیزی است که شما را از آن ترساندهاند، اینکه از یک ابزاری استفاده کنید که ممکن است خطا داشته باشد، همه ابزارهای شناختی خطا دارند. این شبیه آن است.
حضار: ما دنبال عدد هستیم و میخواهیم خطا را کمتر کنیم، من به ایشان میگویم شما به این میز نگاه کن آیا سیاه است؟ که اگر چشمم خطا میبیند این خطا کمتر شود.
استاد: دقیقاً نکته این است که چه چیزهایی بینالاذهانی هستند؟ چه چیزهایی را میتوانیم تست کنیم و به دیگری بگوییم و او هم بگوید بله من هم سیاه میبینم؟ چقدر این برای شما مهم است که قانع شوید سیاه است؟ یعنی تأیید گرفتن از دیگران…
حضار: این بهعنوان یک ابزار است. ایشان اگر فوتوسل بود بهتر بود.
[۰۱:۳۰]
استاد: مسئله این است من بعضی از چیزهایی را که ادراک میکنم میتوانم چک کنم و میبینم که درست هستند، فکر کنید سه شب این ماجرای فرشته برای من تکرار شود. دفعه اول به خودم اعتماد نداشتم گفتم شاید دچار توهم شدم. دفعه بعد میآید و یک مجسمه دیگر برای من میآورد. ببخشید که این را میگویم: شماهایی که اینگونه هستید رشدیافته نیستید و ضعیف هستید و اعتمادبهنفس ندارید و در دین و عرفان پیشرفت نمیکنید برای اینکه باید به یک جایی برسید که بین شهودی که واقعی است با آن که تخیلی و توهمی است بتوانید فرق بگذارید، بفهمید که این با آن فرق دارد و درستی حسهایی که درست هستند را درک کنید. شما از بچگی قسمتهایی از مغز خود را تمرین دادید و به آن عادت دارید و احساس میکنید با آن خوب میتوانید کار کنید، یک چیزهایی را تمرین ندادید، فکر میکنید “الآن وارد یک دنیای توهمی میشوم”.
این مانند ماجرایی است که در روانشناسی به فرق بین آدم thinking و feeling اشاره میکند. یک بار در جلسهای گفتم آدمهای thinking که قسمت کامپیوتیشنال مغزشان خوب کار میکند از حسهای خود میترسند و احساس میکنند این حس سوار من میشود و معلوم نیست من را به کجا میبرد و یکدفعه ممکن است کنترل از دست من خارج شود. آدم متعادل آدمی است که بتواند بین اینها تعادل برقرار کند. شهود شما را به جایی نمیبرد و شما را وارد منطقه اوهام نمیکند مگر اینکه مواد مصرف کنید. عرفان این است که شهودها را تربیت کنید مانند احساسات خودتان. یک چیزی را میبینید و میدانید که درست میبینید و قابل توضیح برای دیگران هم نیست. من در جلسات خیلی قدیمی از تمثیلی استفاده کردم، تصاویر سه بعدی. تصاویری هستند که وقتی جور خاصی به آن نگاه میکنید یک شیر میبینید. یک سری خط درهم برهم است و هیچ جوری نمیتوانید به یک آدمی که از زاویه دیگر نگاه میکند بگویید اینجا یک شیر است.
حضار: مسئله این است که آیا واقعاً آنجا شیر هست یا خیر.
استاد: بله شیر است. چگونه مطمئن هستم که درست میبینم؟ مثلاً من یک تجربه عرفانی دارم و میبینم در قرآن به آن اشاره شده است، یک روزی کتابی پیدا میکنم و میبینم عارفی این را در آن کتاب گفته است. از اینکه این تصویر را دیگران هم دیدند و میدانند شیر است خوشحال میشوم. کسانی هم هستند که ممکن است چرند و پرند گفته باشند، یک نفر گفته میمون است؛ چون چیزی ندیده است و الکی گفته است. من این را میبینم و میتوانم با یک آدمی که با من شهود مشترک دارد share کنم. این مانند ترس موهومی است که نتیجه تربیت نکردن و سروکار نداشتن با بخشهای دیگر ادراکمان است، مثل اینکه شما را بترسانند که به عواطف خود اصلاً میدان ندهید، آدمهای ریاضیدان و کسانی که مهندسی خواندند thinking هستند و با عواطف خودشان هم همینگونه برخورد میکنند. این عواطف ما را به یک جایی میرسانند و ممکن است خیلی جالب باشد. خانمها استاد این هستند که به عواطف خودشان میدان بدهند، با همین عواطف ساده روزمره به یک شهودهایی میرسند. مطمئن باشید از یک جایی به بعد هر درک عمیقی نسبت به جهان بینالاذهانی نیست. یعنی نه از جنس حس است و نه از جنس چیزی که بتوانیم با استدلال بیان کنیم. در نتیجه یا مانند انسان مدرن به هیچی میرسید، یعنی همه ادراکات شما از بین میرود و در حد دیدن میشود، یا اینکه یاد میگیرد شهود غلط و درست را از هم تشخیص بدهید، توهم را از غیر توهم تشخیص بدهید.
حضار: یک چیزی میخواهم بگویم انتظار داشتم شما بگویید چون نگفتید من به آن اشاره میکنم که اسم آن را میتوان مسئله یا نکته Bootstrapping گذاشت. فرض کنید شما میگویید تنها چیزهایی که بینالاذهانی باشند اعتبار دارند. جواب من این است که چرا شما به خود این اعتقاد، اعتقاد دارید؟ این یک چیز کلاسیک است. خود اینکه بینالاذهانی بودن منشأ اعتبار یک اعتقادی است از کجا میآید؟ این هم بینالاذهانی است؟ اگر اینگونه باشد استدلال دوری میشود. یا اینکه شما میگویید این برای من واضح است. اگر اینگونه است پس چیزی که مبنای اعتقاداتتان هست را نمیتوانید از روی بینالاذهانی بودن نتیجه بگیرید، اگر خود شما این را مبنا قرار میدهید نقضش میکنید. اولین چیزی که از آن شروع میکنید نمیتوانید بگویید که باید خودش بینالاذهانی باشد.
استاد: ایشان یک جواب کامپیوتیشنال دادند که شاید موردپسند شما باشد؛ ولی همان بهتر که اصولاً یاد بگیرید کامپیوتیشنال فکر نکند. من یک توهمی دارم که وقتی سخنرانی میکنم انگار همه سخنرانیهای قبلی را گوش کردند. خیلی جاها لازم است یک چیزی را تکرار کنم ولی نمیکنم. نمونه آن این است که هر ده-بیست جلسه تذکر بینالاذهانی بودن را بگویم برای اینکه مبتلا به است. کلی وقت گذاشتم تا روشن شود که این مانند بیماری است، یک جور عدم اعتمادبهنفس است، یک جور آموزش غلط است که از بچگی به ما دادند، مخصوصاً کسانی که ریاضی و مهندسی هستند. چون اولین شنوندههای من بچههای المپیاد کامپیوتر بودند مجبور بودم این حرفها را بزنم. اینکه قوای شناختی من آنقدر رشد نکرده باشد که اگر حقایقی را میبینم واقعاً بفهمم که دارم حقیقت را میبینم به این دلیل است که چنین تجربههایی را ندارم و از دور میگویم این چه فرقی با LSD دارد؟ موضوع این است که شما از یک بخشهایی از قوای شناختی خودتان از ترس استفاده نکردید. ترس از اینکه ممکن است اشتباه کنید، قوای شناختی کامپیوتیشنال هم پر از اشتباه است.
حضار: با همین کامپیوتیشنال ابزارهایی میسازیم که دوباره شهود ما را میشکنند، در فیزیک نوین وقتی میبینم الکترون در لحظه میتواند دو جا باشد شهود قبلی من میشکند. مسیری که شما میگویید مسیری است که انگار راه و اسلوب ندارد، من یک چیزی را باور میکنم و بغلدستی من هم دیده و باور میکند بعد به کجا میرسیم؟ تجربه عمیق یعنی چی؟
استاد: ببخشید ولی مانند این است که من میخواهم به یک آدمی که چنین درکی ندارد توضیح بدهم که چنین درکی داشتن یعنی چه. واقعاً مانند این است که به آدمی که تا حالا چیزی ندیده است بخواهم توضیح بدهم رنگ یعنی چه. در مورد یک چیزی صحبت میکنید که آن را نمیفهمید، حالتی دارید که انگار یک فضای عجیب و غریب تاریکی است که معلوم نیست داخل آن برویم دیو ما را میخورد یا لولو ما را دنبال میکند. این نتیجه این است که شما اینگونه بار آمدید. از روز اول که مدرسه رفتید فقط از یک قسمت مغز خود استفاده کردید و از آن لازم بود که استفاده کنید. چرا؟ چون میخواهند به شما فیزیک یاد بدهند، یک چیز کامپیوتیشنال میخواهند به شما یاد بدهند. میخواهند شما را مهندس کنند.
نظر خیلی اساسی ابن عربی در مورد شناخت این است که تخیل مهمترین ابزار شناختی بشر است در حالیکه در فرهنگ بشری – حتی در نسخه کلاسیک آن – تخیل عامل اوهام شناخته میشود. حرف ابن عربی این است چیزی که بهعنوان قوه خیال در انسان گذاشته شده است را اگر تربیت کنید به شما حقایق را نشان میدهد و تشخیص میدهید که چیزی که با قوه خیال درک میکنید با یک چیزی که موهوم به معنای توهم است فرق دارد. یک آدمی که اصلاً منطق و استدلال بلد نباشد و حرفهایی که شما میزنید را نتواند منطقی دنبال کند احساس میکند هر چیزی را میتوان گفت، وقتی رابطه منطقی را نفهمد احساس میکند هر چیزی را میتوان گفت. یک بار یک دانشآموزی داشتم که هیچچیز نمیفهمید؛ ولی آنقدر هم نمیفهمید که معلمش میفهمد، خدا شاهد است این تجربه شخصی من است، به او میگفتم لگاریتم این چه میشود میگفت آن که ۲ است این هم ۱۰ پس میشود ۸. در این حد حرفهای من را فهمیده بود که من یک عددهایی گفتم و او هم چیزی گفت. تصور شما از شهود و قوه خیال همینطور است. فکر میکنید یک آدمی که از اینها استفاده میکند همینجوری چیزهایی میگوید. اینگونه نیست، یک چیزی در درون شما تربیت نشده است. مهمترین نکته این است که باور کنید ادراکات عمیق بشر بینالاذهانی نیستند، عمیقترین ادراک حضرت عالی این است که وجود دارید، نمیتوانید این را بینالاذهانی بگویید که زامبی نیستید و آدم هستید. چگونه این را میخواهید به من ثابت کنید؟ من میگویم شما ربات هستید، میتوانید این را به کسی توضیح دهید؟ نمیشود توضیح داد.
عمیقترین ادراک من این است که من وجود دارم و درون خود را میبینم. چیزی که به آن علم حضوری میگوییم؛ یعنی آن چیزی که من در درون خودم احساس میکنم و خودم را درک میکنم قابلانتقال نیست. احساساتی در درون من هست و میدانم وجود دارند ولی نمیتوانم به شما ثابت کنم که چنین احساسی دارم. میتوانم؟ هیچ ادراک عمیقی نیست که من بتوانم به بیرون منتقل کنم. این مانند دامی است که بشر چند قرن با این توهم که اگر اینها را کنار بگذاریم به حقیقت میرسیم در آن افتاد. دکارت فکر میکرد که اینجوری پیش برود به یک حقیقت نابی میرسد؛ اما در نهایت چه شد؟ به هیچی رسیدیم. نهایت پروژه دکارت ویتگنشتاین اول است که به درستی اعلام میکند هیچچیزی را با آن دقتی که میخواهیم نمیتوانیم بیان کنیم؛ بنابراین بهتر است ساکت باشیم. یک سرابی وجود دارد که من از قوه خیال استفاده نکنم، از تمثیل و ابزارهای ادبی استفاده نکنم و با منطق که خیلی چیز روشنی است جلو بروم – از زمان ارسطو این توهم پیش آمد – و این من را به حقیقت میرساند. در حقیقت به هیچ ادراک عمیقی نمیرساند. بله این میز سیاه است اگر میخواهید به این ادراکات دلخوش کنید شما میگویید سیاه است و او هم میگوید سیاه است. من از شما میپرسم از کجا میدانید چیزی که بهعنوان قرمز میفهمید در ذهن من سبز نیست؟
حضار: ام آر آی میگیریم.
استاد: واقعاً خیلی اوضاع خراب است. عزیز من آن چیزی که شما بهعنوان قرمز میبینید فکر کن من آن را سبز میبینم و مغز من هم اینگونه است.
حضار: چشم من چگونه کار میکند؟ یک طول موجی به اینها میخورد و اینها یک پیام خاصی را میفرستند. من اگر بتوانم آن پیام را بگیرم و با پیام شما مقایسه کنم اسمش ادراک است. مدارهایی که موقع دیدن رنگ مشکی فعال میشود…
حضار: Sensation با Perception فرق دارد. چیزی که شما میگویید Sensation است. Perception بعد سابجکتیو فرایند دیدن است، راجع به آن با ام آر آی چیزی نمیتوانید بگویید.
استاد: این نمونه توضیحات cognitive scientistها (دانشمندان حوزه علومشناختی) است که میخواهند دیدن را ببینند. کاملاً این احتمال وجود دارد که آدمهایی وجود داشته باشند که رنگها را اشتباهی متوجه شوند. موضوع این است که این را تشخیص نمیدهند، از بچگی به چیزی که سبز دیدند همه گفتند قرمز و اسم این برای او قرمز شده است. به او بگویید که یک چیز قرمز نام ببر به چیزهای قرمز اشاره میکند؛ ولی سبز میبیند.
حضار: روی مدلسازی کلماتی که روی چیزها هستند ما هیچوقت نمیتوانیم سفت شویم…
[۰۱:۴۵]
استاد: میخواهم بگویم ادراکات درونی من، چیزهایی که حالت حضوری دارند، قابلانتقال نیستند و احساسات خود را هیچوقت نمیتوانم به طور کامپیوتیشنال بیان کنم و اینها عمیقترین چیزهایی هستند که من دارم. اصراری ندارم که چیزی که الآن میبینم قرمز است ولی Perception من قطعی است، این اساس تفکری بود که هوسرل بنا بر آن سعی کرد بهعنوان تکمیل پروژه دکارت پدیدارشناسی را به وجود آورد: من نمیدانم که جهان خارج وجود دارد؛ ولی اینکه الآن دارم چیزهایی را میبینم را میدانم و در این شکی نیست، اینکه اینها بیرون هستند یا خیر، آیا اینکه این رنگ واقعاً سبز است یا خیر را نمیتوانم بفهمم. الآن من چنین چیزی را بالای سر خود میبینم، این ادراکی است که من دارم ولو اینکه چنین چیزی وجود نداشته باشد؛ یعنی به اصطلاح هوسرل وجود جهان خارج را در پرانتز بگذارید و به پدیدارها نگاه کنید، پدیدارها قطعی هستند. میخواهم بگویم دقیقاً عمیقترین، جدیترین و مطمئنترین ادراکات ما آنهایی هستند که قابلانتقال نیستند و درونی هستند و ترس از اینکه من به جایی برسم که چیزی بفهمم که دیگران نمیفهمند، یک ادراکی پیدا کنم در اثر دیدن همان فرشتهای که مجسمهها را به من داد و قابلانتقال نباشد بیمعنی است.
حضار: الآن تکنولوژی به جایی رسیده است که برای کسی که دستش قطع میشود این حس را به وجود میآورند که دست دارد و آن را حس میکند. چگونه است که برای او دست مصنوعی درست میکنند؟ همان سیگنال را دوباره درست میکنند، همان مدار را دوباره تعریف میکنند. میخواهم بگویم چیزهایی که شما میگویید و از کلمات کلی و عمیق استفاده میکنید در نهایت دوتا نود (Node) است.
استاد: این استدلالهای شما مثل این است که من بگویم الآن اگر رنگ سبز را افرادی به رنگ دیگری ببینند این سؤال به وجود میآید که آیا واقعاً رنگ سبز وجود دارد؟ مثلاً شما تشخیص دادید که این نقطه از مغز من وقتی اینگونه میشود من رنگ سبز میبینم. جای آن در مغز همه قابلتشخیص است یا باید از او بپرسیم؟
حضار: با همان ام آر آی نگاه میکنیم.
استاد: اگر این نورون را معادل با دیدن رنگ سبز میدانند وقتی به شما مغز بدهم جای آن را به من میگویید یا باید یک بار تست کنید که سبز میبیند بعد علامت بزنید که سبز میبیند؟ این فانکشنها در مغز جایگزیده نیست؛ بنابراین وقتی میگوید سبز من میفهمم که اینجا وقتی سبز میبیند اینگونه میشود. از او پرسیدم و تست گرفتم، اگر قرمز هم ببیند آنجا را به من نشان میدهد، یعنی اگر ادراک او سبز نباشد و معادل قرمزی باشد که من میبینم هم آن جایی که میگوید را من بهعنوان سبز علامت میزنم در حالیکه او سبز به معنای آنکه من میبینم نمیبیند. همین الآن ممکن است رنگها را با یک طیفی از تفاوت پرسپت کنیم. من گاهی واقعاً به این فکر میکنم که شاید نقاشهای بزرگ یک مقدار دنیا را با رنگهای جالبتری میبینند از آن چیزی که من میبینم. شاید این بخش از مغز آنها پیشرفتهتر است، من این چیزها را نمیتوانم خیلی تشخیص بدهم. در مورد موسیقیدانها که واضح است، میزان حساسیت گوشها باهم فرق میکند.
حضار: ممکن است کوررنگی داشته باشند.
استاد: کوررنگی خیلی پدیده بزرگی است؛ یعنی قابلتشخیص است و کوررنگ میفهمد که کوررنگ است. ولی ممکن است تفاوتهایی در Perception من و شما باشد و تا آخر عمر نفهمیم که شما چه حسی داشتید یا من چه حسی داشتم. نکتهای که پیش آمد از جمله ایشان بود که چیزی که نتوانند به جامعه یا به دیگران توضیح بدهند ارزش ندارد. بر علیه این حرف یک استدلال کامپیوتیشنال آقای علیمی گفتند، تذکر من این است که این حاصل یک جور آموزش و یک فرض عجیب و غریب است که در قرنهای اخیر به وجود آمده است. این حرف را در جلسات اول زدم که واقعاً اگر یک آدمی به اینجا برسد که حتی در خلوت خودش وقتی یک چیزهایی را بهوضوح میفهمد نگران این باشد که آیا میتواند این را به دیگران بگوید یا خیر…
یونگ میگوید فردیت و فرد بودن انگار ارزشش را از دست داده است. همه آدمها انگار بهعنوان عضوی از جامعه مسئول هستند و همیشه باید به دیگران توضیح بدهند. به یک جایی برسید و به ادراکهای خود اعتماد داشته باشید که وقتی واقعاً یک چیزی را درک میکنید ولو اینکه نتوانید به دیگران انتقال بدهید شک نکنید که من این را دیدم یا درک کردم. نکتهای که من گفتم که چطور شد جهان به اینجا رسید همین است که فضا اینگونه شد، یعنی تعداد آدمهایی که باید به آنها توضیح بدهیم و اگر به یک چیزی اعتقاد دارم باید بتوانم برای آنها اثبات کنم و آنها را هم با خود هم جهت کنم زیاد شد. این فضا که به وجود آمد کمکم قسمتهای شهود کنار رفت و قسمت کامپیوتیشنال که قابل نوشتن بود و میشد به دیگران منتقل کرد باقی ماند. ارزش دانش بینالاذهانی رفتهرفته بالاتر و بالاتر رفت و به جایی رسیدند که دیگر خدا را نمیدیدند و اگر هم ببینند باورشان نمیشود که دیدند به خاطر اینکه نمیتوانند به دیگران توضیح بدهند. ادراکات عمیق قابل توضیح دادن و انتقال نیست و آدمها باید به این اعتماد شناختی نسبت به ادراکات خودشان برسند که درست و غلطی که تشخیص میدهند باور کنند. شما میگویید ممکن است طرف دچار تخیل شده باشد. چه اهمیتی برای من دارد؟ بله اگر از قوه خیال تعلیم ندیده استفاده کنید به جای ادراکات عمیق ابن عربی وار دچار یک مشت ادراکات ال اس دی وار میشوید.
انگار یک پیشفرضی در جهان مدرن و این نوع تفکر به وجود آمد. تمام تاریخ از جمله ادیان تأکیدشان روی این بود که شما باید یک سیروسلوک نفسانی در طول زندگی خود بکنید تا بتوانید حقایق را کشف کنید. با کتاب خواندن به کشف حقیقت نمیرسید. فکر میکنم در تمام مکاتب باستانی شما باید یک جور خاصی زندگی کنید، مثلاً فرض کنید تزکیه کنید، تقوا داشته باشید، در دین چه میگویند؟ شما باید تقوا داشته باشید و اینگونه زندگی کنید – به بحث شریعت برمیگردیم – باید سبکی از زندگی داشته باشید تا به جایی برسید که حقیقت را درک کنید. با کتاب خواندن نمیتوانید. فکر میکنم این فرض همیشگی همه ادیان و مکاتب عرفانی بود که یکطوری باید زندگی کنیم – یک کارهایی را انجام بدهیم و یک کارهایی را انجام ندهیم و یک سیر و سلوکی داشته باشیم – تا به چنین افتخاری نائل شویم که حقایق را درک کنیم.
حضار: شما میگویید ادراکات ابن عربی عمیقتر از کسی است که LSD مصرف میکند. من برعکس آن را میگویم شما چگونه باید حرف من را ابطال کنید؟
حضار: دنبال ابطال و اثبات نیستیم.
حضار: گفتید که این عمیقتر از آن است. گفتید تخیل ابن عربی اصیل است و آن اصیل نیست.
استاد: ابن عربی چه چیزی شهود میکند؟ وحدت وجود را شهود میکند و بیان میکند و این با استدلالهای فلسفی هم کموبیش معقول است. کسی مانند دونخوان میگوید نهایت عرفان من این است که شما میبینید جهان در دهان یک عقاب است، فرض کنید که حرف او واقعاً همین است. یعنی برای شما یک تخیلی پیش بیاید که جهان در دهان عقابی است، آیا میتوانید برای آن استدلال فلسفی بیاورید؟ ما برای وحدت وجود و اینکه همه چیز از خدا است استدلالهای فلسفی ملموسی داریم. توهمات کسی که ال اس دی مصرف میکند قابل نزدیک شدن حتی با برهان و چیزهای عقلی نبود.
حضار: یکی از شهودهای ابن عربی این است که شیعیان به شکل کلاب و خنازیر هستند…
استاد: رافضیان. فکر کنم بودند. چیزهایی که شهود میکرد درست شهود میکرد. رافضیان نه شیعیان.
حضار: رافضیان همان شیعیان هستند.
استاد: رافضیان کارهای کردند که شما خبر ندارید. شاید سگ و خوک بودند. کسی که ال اس دی مصرف میکند این را نمیبیند چیزهای دیگری میبیند. کل بحث شما این است که احتمال خطا وجود دارد. فکر میکنم ابن عربی هم قبول دارد که خطاهایی پیش میآید. عرفاً یک اصطلاحی دارند به اسم صدفه، میگویند گاهی برای ما شهودهایی پیش میآید که اشتباه است، میفهمند که اشتباه است. یک عارفی که نمیدانم کیست نقل کرده است من یک روزی وارد یک مکانی میشدم و یک دفعه حال عجیبی به من دست داد و دیدم و شهود کردم که انگار جهان از من … [۰۱:۵۶:۰۰] میشود و یک لحظه به خودم آمدم و خودم را از این حالت درآوردم. صد حالت شهودی به او دست داده است و یکی خطا بود، اولاً این خطاها معمولاً تکرار نمیشوند و ماندگار نیستند و آن شهودهایی که حقیقت هستند تثبیت میشوند. حرفی که من میزنم یعنی چه؟ یعنی شهود حقیقی هر روز با شما است، اما تخیلات اینگونه نیستند و تفاوت دارند. آدمی که اینها را میفهمد، میفهمد که این از آن نوع نیست و میتواند فرق بگذارد. اگر یک حس شهودی دارم ممکن است نتوانم این را در شما با حرف زدن بچپانم ولی خودم را تربیت کردم و میتوانم تربیت کنم. یکی از ویژگیها پایداری است. حقیقت پایدار است و چیزهایی که باطل هستند میآیند و میروند و دیگر هیچ وقت این حالت به این آدم دست نداد ولی شهودهای واقعی او با هم coherence هستند (انسجام دارند).
این نکته خیلی چیز عمیقی است و خیلی از نظر دینی مهم است. من در جلسات اول این پانصدتا فایلی که وجود دارد بیشترین چیزی که احساس کردم نیاز دارم به یک دانشجوی کامپیوتر و ریاضی و مستمعینی که آنجا بودند بگویم همین است. ریاضی و کامپیوتر اوج آن است ولی این فضای کلی دنیای مدرن است: ادراکات باید بینالذهانی باشند و بتوانید به دیگران توضیح بدهید یا یک چیز حسی باشند که ببینند یا برای آنها فرمول بنویسید و اثبات کنید. غیر از این انگار اعتبار ندارد. اینگونه کسی به ادراک عمیقی نرسیده و نمیرسد. فکر میکردند میرسند و به نهایت آن رسیدند و چیزی به دست نیامد، بدون شهودهای درونی، بدون علم حضوری و بدون تربیت قوای شناختی، سیروسلوک و شریعت نمیشود. همه اینها یک جور تربیت است برای اینکه قوای شناختی شما به جایی برسد که چیزهایی را که نمیدیدید ببینید. بخشی از شریعت، طریقت دینی است. یعنی راهی که شما باید طی کنید، شریعت یعنی راه رفتن، یک خیابانی برای شما باز کردند که این کارها را بکنید و به جایی برسید که بعد ببینید «إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَانًا» (الانفال:۲۹) کسی که تقوا پیشه کند خداوند برای او فرقان قرار میدهد، میفهمد که حق و باطل کدام است. فکر کنید که حق یک بو و مزهای دارد که آن را میفهمید، لازم نیست برای چیزی که درک میکنید استدلال داشته باشید. همین الآن برای کارهای درست و غلط استدلال دارید؟ یک کاری میکنید و تمام وجود شما فریاد میزند که این کار اشتباه است. شاید نتوانید بیان کنید که چرا اشتباه است ولی میفهمید که اشتباه است و نباید این کار را بکنید. این قابل تربیت شدن است. این حسهای شهودی مبهم اولیه قابل تربیت شدن است طوری که وضوح پیدا کند. دقیقاً مسئله چشم باز کردن است. یک چشمی است که باز میشود و میبینید و همانقدری که به چشم خود اعتماد دارید بیشتر به آن اعتماد پیدا میکنید.
انگار جهان مدرن منکر این است. این را قبل گفتم، انگار فرض بر این است که در چهارده سالگی رشد قوای عقلانی و شناختی تکمیل میشود – جایی که بتوانید منطق را درک کنید – جهان قدیمی از جمله ادیان که درست فکر میکردند میگفتند تا چهل سالگی قوای شناختی رشد میکند و حالا میتوانید آن را رشد بدهید یا ندهید. این به سبک زندگی شما و میزان تمرینی که برای رشد این قوا میکنید دارد. انگار یک جوری از فرهنگ مدرن حذف شده است که در چهارده سالگی یا بیست سالگی هنوز آدمها باید کارهایی بکنند و پیش بروند به سمت اینکه شناختهای عمیقتری پیدا کنند. علت آن هم این است که دنیای مدرن برای شناخت عمیق نیست. برای همین است که آن دستگاهها را بسازند و آزمایش انجام بدهند و از آن تکنولوژی در میآید.
حضار: اقتضای آن coherence این نیست که همان حقیقت باشد؟
استاد: دو شعر در دیوان شمس با مطلع «زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا» وجود دارد. در شعر دوم در یک بیت میگوید «یقین گشت که آن شاه در این عرس نهان است» منظور از شاه خداوند و حق است. شاه یعنی داماد، رسیده به یک جایی که عروسی است و مطمئن شده که این همان عروسی است که دامادی که دنبالش میگشت آنجاست. «که اسباب شکر ریز مهیاست خدایا» شما به یک جایی میرسید که با تمام وجود احساس میکنید همه دنیا انگار هماهنگ است و خلق شده است برای این جایی که شما الآن رسیدید و چیزهایی که میبینید، همه چیز در ذهن شما هماهنگ میشود و زندگی خود را میفهمید. چگونه باید این را با توهم ال اس دی مقایسه کنید؟ همه چیز برای شما یک حالتی پیدا کنید که انگار این را دیدید، همه چیز را فهمیدید و همه چیز به هم ربط پیدا میکند، میفهمید که چرا دست دارید، میفهمید که چرا دو پا دارید و اینها ربط پیدا میکند به ادراکاتی که در مورد چیزهای دیگر دارید، در مورد باید و نبایدهایی که میفهمید. حسهایی که اینگونه پیش میآید که میفهمید چه چیزی درست است و بعد میفهمید که دیگران هم همین را حس کردند و در کتابهایی هم نوشتند. تا حالا کتاب را میخواندید؛ مانند ال اس دی به نظر میآمد؛ ولی الآن میبیند که نه! اینها وجود دارند. یک جوری قابلبیان هستند؛ ولی قابلاستدلال و اثبات نیستند. بالاخره ما قوای شناختی قابل رشدی داریم که دنیای مدرن رشد نمیدهد و مخالف رشد آن است. چرا؟ چون ۴۰ سال وقت شما را میگیرد برای اینکه از یک بخشی از مغز خود کار کنید.
یکی از تفاوتهای بین زن و مرد میزان ارتباط بین دو نیمکره مغز است، کلاً آدم وقتی فکر میکند و میخواهد به حقیقت برسد همه مغز او باید درگیر باشد در حالیکه وقتی کامپیوتیشنال کار میکنید بهتر است قسمتی از مغز را خاموش کنید و علت اینکه مردها در ریاضیات موفقتر هستند همین است. یک چیزی به نفع زنها گفتم، چون ارتباطات دو نیمکره در آنها بیشتر است نمیتوانند یکی را خاموش کنند و موقتاً تحتتأثیر آن نباشند و فقط کامپیوتیشنال کار کنند. در زمینه کامپیوتیشنال ممکن است به نظر برسد که بهتر از مردها نیستند. مردها راحت ۲۴ ساعت یک قسمت از مغزشان خاموش است و با یک تکه میتوانند کار کنند. این به معنای برتری نیست و یک جاهایی ممکن است کاملاً ضعف باشد؛ یعنی آن جایی که دو نیمکره باید با هم کار کنند. اگر از کل مغز ام آر آی بگیرید آنجایی که به یک شهود اساسی میرسید همه مغز شما کار میکند و همه آن روشن میشود. انشاءالله این را آزمایش میکنند؛ بلکه شما باور کنید. در حالیکه با ال اس دی یک قسمت کوچکی از مغز اتصالی میکند و جرقه میزند. قطعاً در مغز هم تفاوتهایی از نظر نحوه کارکرد هست، یک آدم پیدا کنید و کمکم آزمایش انجام بدهید، ال اس دی بدهید، طرف حالت شهود عرفانی داشته باشد…
حضار: یک عارفی به من معرفی کنید که از آن بتوانیم ام آر ای بگیریم.
استاد: شما پیدا کنید و ام آر آی بگیرید. من فکر میکنم آزمایش کردند. در زمینههای اخلاقی چنین آزمایشهایی صورت گرفته است. مثلاً حسهای اخلاقی چگونه در مغز انعکاس پیدا میکنند، یعنی چیزهای معنوی را هم سعی میکنند آزمایش کنند. بروید در حوزههای علمیه پر از عارف است روی هر کسی خواستید آزمایش کنید.
حضار: در کتاب درسی دوران تحصیل من نوشته شده بود که بیشتر کسانی که به زندان میروند سطح یون آلومینیوم خونشان پایین است، از اینجا به بعد من نسبت به هر حسی شک دارم.
استاد: این را هم من در جلساتی گفتم. اگر من آدم مجرمی باشم به تدریج ممکن است از نظر هورمونی برای من اتفاقاتی رخ دهد، آدم مجرم حسهایی دارد. این حسها بازتاب هورمونی دارند و این بازتاب دو طرفه است. وقتی حالت عدم تعادل هورمونی تثبیت میشود آن حسها در من تثبیت میشود. این چه چیزی را نشان میدهد؟ عدم تعادلهای هورمونی که بهخاطر مجرم بودن هستند به عنصر آلومینیوم ربط دارند.
حضار: من میدانم که این یک چرخه است که بازتولید میکند، ولی مثلاً کسی که عاشق شده است طوری که طرف میخواهد در شخص دیگری ذوب شود، اکسیتوسینش بالا رفته است، این آزمایش شده است.
استاد: چه اهمیتی دارد؟
حضار: من رشته روانشناسی میخوانم. اکسیتوسین هیچ کاری با عشق ندارد.
استاد: اصلاً یک عنصر دیگر. یک هورمونی به اسم لاو فرض کنیم وجود دارد. خب؟
حضار: وقتی این هورمون بالا رفته است من یک چیزی به شخص تزریق میکنم…
استاد: مثل اینکه در ذهن شما این است که اگر یک حالت معنوی با یک چیز هورمونی تطابق پیدا کند پس آن چیز معنوی نیست، این چه ربطی دارد؟ بالاخره حالتهای ذهنی و روحی ما در جسم ما بازتاب پیدا میکنند. مثلاً وقتی دچار حالت انبساط هستم قطعاً تغییراتی در هورمونها و مغز من اتفاق میافتد. خب به چه نتیجهای میرسیم؟ منظور شما این است که اگر اینگونه باشد پس آن حالت وجود ندارد؟ اینجا یک گیر اساسی وجود دارد. شما در مورد زندانیها چیزی شنیدید و به همه چیز شک کردید؟ برای چه شک کردید؟ از من میپرسیدید میگفتم یک چیز بدیهی است. بالاخره آدمهایی که کارهای مشابه کردند وضعیتهای هورمونی مشابه هم باید در آنها دیده شود. چرا نشود؟ ظاهراً در کودکی و نوجوانی به شما گفتند یک چیزی به اسم روح هست با یک جور ثنویت دکارتی که حالتهای روحی برای این است و جسم هم مثلاً غذا میخورد و هورمونها مربوط به هضم غذا هستند. هر چیزی که شما حس میکنید حتماً بازتابهای جسمانی دارد؛ ولی اینکه اول آن به وجود آمده بعداً این یا برعکس، هر دو میتواند باشد. یعنی من میتوانم به شما عنصر آلومینیوم تزریق کنم تا حالتهای مجرمانه به شما دست بدهد. این چیزی است که شاید قدیمها نمیفهمیدند. مانند همین ال اس دی که تجربیات ذهنی مشترک ایجاد میکند. خب به چه نتیجهای میخواهید برسید؟
حضار: ما الان گردش حرکت سیارهها را با نظریه نیوتن توضیح میدهیم، شما فرض کنید که علاوه بر اینکه نظریه نیوتن را توضیح میدهیم فرشتهها هم در سیاره بال میزنند. این هم یک تبیین اضافهتر…
استاد: اینها را هم قبلاً گفتم، اینکه با نیوتن توضیح نمیدهیم را دوباره نمیگویم؛ چون زیاد گفتم. فیزیک اکسپلنیشن نمیکند. مدل کامپیوتیشنال ساختن اکسپلنیشن نیست. خیلی مهم است که این را بفهمید. همه فکر میکنند که با ساختن مدل کامپیوتیشنال اکسپلنیشن انجام میدهند. برای آن چند تمثیل هم گفتم. تیغ اوکام وقتی مؤثر است که شما از فرض اضافه نتوانید چیزی در بیاورید که از بقیه چیزها در نمیآورید. الآن خودتان اگر کامپیوتر باشید و فقط از بیرون آدمها را با ام آر آی بتوانید چک کنید اصلاً لازم نیست که فرض کنید ما یک حالتهای نفسانی و پرسپشینهای درونی داریم. چه لزومی دارد که آن را فرض کنم؟
حضار: دنیل دنت منکر این است و کسان دیگری مثل دنیل دنت هستند که منکر باشند.
استاد: دنیل دنت منکر وجود qualia نیست.
حضار: میگوید یک توهم است.
استاد: توهم بودن با وجود نداشتن فرق میکند. بالاخره من یک درونی دارم. شاید دنت زامبی است و خودش درون نداشته باشد من نمیدانم، دنت اینگونه نمیگوید. فهم مشترکی که به آن othermind میگویند که “من ذهن دارم تو هم داری، حالتهای حضوری را درک میکنم و تو هم درک میکنی” را دنت هم قبول دارد. نمیگوید که من دارم و بقیه ندارند یا کسی ندارد. من یک پرسپشنهایی دارم و به این دلیل میفهمم در درون شما هم پرسپشنهایی هست. ما یک کانشسنسی داریم که اینها را از بیرون نمیتوانیم ببینیم و به این دلیل آن را میپذیریم که “من دارم، این را میدانم که من این حالتها را دارم و رنگ میبینم. پس تشخیص میدهم شماها هم دارید”. اگر یک روباتی باشد و خودش پرسپشن نداشته باشد و درون نداشته باشد نمیتواند از روی آزمایش ام آر ای بفهمد که شما درون دارید. انگار یک ناظر درونی میبیند. فقط محاسبات و اتفاقات نیست. او نمیتواند این را تشخیص بدهد. ما هم که تشخیص میدهیم یک چیز درونی خودمان را به دیگران تعمیم میدهیم.
یک بخشی از شریعت تعلیم دادن آدمها است برای اینکه تقوا داشته باشند تا فرقان پیدا کنند، تقوا داشته باشید تا چیزهایی را که نمیبینید ببینید، واقعاً اینگونه است. یک بخشی از شریعت عرفانی است به این معنا که میگوید این راه را بروید تا به معرفت برسید. به یک جایی میرسید و چیزهایی میفهمید که قبلاً نمیفهمید و چیزهایی میبینید که قبلاً نمیدید. مثلاً در مورد ابراهیم میگوید ملکوت آسمانها و زمین را دید. پشت پرده غیب را میبینید و دنیاهایی که به طور طبیعی آدمها وارد آن نمیشوند. این یک عقیده دینی است و هیچکدام از این ادراکات را که آدمها پیدا میکنند و قطعیترین چیز هم برای آنها است – یعنی طرف ملکوت آسمان را که میبینید از اینکه این سیاه است برای او بدیهیتر است که چیزی که دیده درست است – قابلانتقال با بیان کامپیوتیشنال نیستند. باور کنید که اولین قدم این است که اعتماد به نفسی پیدا کنید و بینالاذهانی بودن را بهعنوان یک شرط لازم و ضروری برای اینکه ادراک خود را ارزشگذاری کنید کنار بگذارید. این یک شرط در چند قرن اخیر است که آخرش همین “هیچی” و پستمدرنیسم است که “هر کسی هرچه فهمید همان را فهمیده” و برای هم توضیح هم نمیدهند. فرق پستمدرنیسم با ماقبل آن این است که قبلاً میدانستیم حقیقتی هست و یک عده میبینند؛ ولی الآن اصلاً حقیقت وجود ندارد و هر کس یک چیزی میبیند. مثل اینکه او ال اس دی مصرف کرده و شما یو اس دی مصرف کردید و یک نفر دیگر بی اس دی. مواد شما با هم فرق میکند و هر کسی دچار یک توهمی است و چیزی به اسم حقیقت رسمیت ندارد.