بسم الله الرحمن الرحیم

درس‌گفتارهای سوره کهف، جلسه‌ی ۳، دکتر روزبه توسرکانی، جلسه‌ی مجازی، رمضان ۱۴۴۱، ۱۳۹۹/۲/۱۸

به نظر من مناسب‌تر است که یکی دو پرسشی که در گروه مطرح شده را در موردش مختصر صحبت کنیم و بعد بحث را ادامه دهیم ولی من ترجیحم این است که خیلی این قسمت را طول ندهیم و برویم سر نکات اصلی‌ای که مربوط به این جلسه است؛ ان‌شاءالله کسی اینجا بحث را ادامه ندهد.

می‌تواند بماند برای آخر همین جلسه، شاید بتوانیم ادامه بدهیم. من به هر حال نگرانم که این پاسخ پرسش‌های جلسۀ قبل طول بکشد؛ چون خودم آخر جلسۀ قبل در واقع یک پرسش‌هایی مطرح کردم که فکر می‌کنم طبیعی‌اش این است که برویم سراغ جواب‌دادن همان‌ها.

۱- نقد نظریه رویای رسولانه دکتر سروش

در عین حالی که خیلی در گروه بحث‌های خوبی می‌شود، بحث‌های بد هم می‌شود؛ از دیشب تا امروز عصر خیلی چیزهای جالبی در گروه گذاشته بودند. بگذارید قبل از اینکه سؤال‌های مربوط به جلسات را در موردش بحث کنم، فقط یک نکته بگویم؛ چون به این موضوع رؤیای رسولانه من یک اشاره‌ای کردم؛ در گروه هم خیلی در موردش بحث شد. می‌خواهم فقط در موردش بگویم که همچنان من مقاله‌های دکتر سروش را نخواندم ولی چون مذاکرۀ علمی ایشان با آقای عبدالعلی بازرگان در بی‌بی‌سی را با دقت گوش کردم، به طور کلی می‌توانم بگویم که می‌فهمم ایشان چه می‌خواستند بگویند و فکر می‌کنم درست هم فهمیده بودم. در واقع این هم یک ادامۀ همان پروژه‌ای است که سی چهل سالی هست ایشان پیش می‌برند. در واقع پروژه این است که دین را یک مقدار انعطاف‌پذیرتر بکنیم که آسیب‌پذیر نباشد. می‌توانم در یک جمله بگویم که مثلاً موضوع معرفت دینی را اول این‌گونه مطرح کردند که این چیزی که ما به آن دین می‌گوییم، خود دین نیست و دین در کتاب است و شریعت صامت است. در ادامه هم به اینجا رسیده که خود آن کتاب هم، در واقع اساسش یک رؤیای رسولانه است… روی واژه‌ها و عبارات خیلی مته به خشخاش نگذارید؛ این‌ها از صافی ذهن پیامبر گذشته و در واقع اصل آن یک رؤیایی بوده است؛ آن رؤیا تبدیل به این کلام شده و بنابراین اصل آن رؤیا را باید بفهمیم چیست. که بیشتر من حسم این است که همین مسئله به نظر بعضی‌ها می‌رسد که فرهنگ عربی در قرآن وجود دارد؛ خب می‌شود گفت که بله دیگر، آن حقیقت از صافی ذهن پیامبر گذشته و این‌گونه شده است. نکته‌ای که من می‌خواستم بگویم این بود که دیشب دیدم که چند مستند، یعنی چند کتاب و روایت و این‌ها مطرح شده با این عنوان که قبل از ایشان هم یک چنین نظریاتی وجود داشته است؛ و ایشان هم در حرف‌هایشان همان نظریات را تکرار می‌کنند؛ مطلقاً این حرف غلطی است. یعنی من با شدت می‌گویم که به هیچ وجه آن چیز‌هایی که ایشان به آن ارجاع می‌دهد و همین‌ مطالبی که در گروه گذاشته‌اند مطلقاً نظریۀ رؤیای رسولانه نیست؛ این در واقع یک‌طور مغلطه و سفسطه است که مثلاً بگوییم: “در باز است”، “باز پرنده است”، پس “در پرنده است”. در همین حد این مغلطه است؛ برای اینکه مثلاً فرض کنید روایاتی که می‌گفتند و می‌گویند که اول به صورت رؤیا بوده، نه اینکه پیامبر رؤیا می‌دیده و می‌آمده خودش یک چیزهایی از زبان خودش می‌گفته، بلکه یعنی مثلاً جبرئیل را در رؤیا می‌دیده و جبرئیل در رؤیا می‌آمده این وحی را القا می‌کرده به ایشان، با همین واژه‌ها. ببینید، اصل ماجرا این است؛ همه می‌دانستند که وحی یک شباهتی به رؤیا دارد و این اصلاً ربطی به نظریه دکتر سروش ندارد. هستۀ مرکزی نظریۀ دکتر سروش این است که این واژه‌ها، واژه‌هایی است که پیامبر یک چیزی را به این شکل بیان کرده است؛ مقدس نیستند. این در عرفان و گذشتۀ ما سابقه ندارد؛ اگر کسی هم این را می‌گفت، فکر می‌‌کنم احتمالاً کفر محسوب می‌کردند. اینکه شباهت‌هایی بین وحی با رؤیا هست و مکانیسم‌های آن‌ها ممکن است مشابه باشد، ارتباطی به این نظریه ندارد. ببینید من یک نکته‌ای در جلسات روانکاوی گفتم که فکر کنم شاید تنها نکته یا مثلاً یکی از دو سه نکته‌ای بوده که ربطی به دین داشته و در آن جلسات مطرح شده است. یک جایی مفهوم ناخودآگاه جمعی و ناخودآگاه از دیدگاه یونگ و فروید و لکان بود، من یک پرانتزی باز کردم، گفتم برای کسانی که علاقمند به مفاهیم دینی هستند، اینکه لکان می‌گوید که: عمیق‌ترین لایه‌های ناخودآگاه به زبان می‌رسد، این می‌تواند منشأ یک تئوری‌ای دربارۀ وحی باشد. مثلاً من که شب می‌خوابم، به طور متداول رؤیاهای شخصی می‌بینم؛ اما ممکن است رؤیاهای عمیق‌تری ببینم که حقیقت‌یاب هستند؛ مثلاً محتوای ناخودآگاه جمعی که وصل به یک حقایقی است، به صورت یک تصاویری بر من ظاهر شود. اما – مثلاً تئوری می‌تواند این باشد – اگر رویای خیلی عمیق ببینم که در نهایتش یک نفر اگر تصفیۀ نفس کرده باشد و اصلاً ناخودآگاه شخصی‌اش همه پاک شده باشد و وصل به آن حقیقتی شده باشد که در درونش است، در نهایتش، مثلاً از تئوری لکان استفاده کنیم، بگوییم این رویا می‌رسد به زبان؛ یک زبان یونیورسالی هست که در عمق ناخودآگاه جمعی ما جای دارد. و حال یک تئوری برای وحی بسازم براساس روانکاوی مدرن. خب این معنی‌اش این نیست که واژه‌ها را کسی را از زبان خودش بیان کرده، بلکه یعنی اینکه شما رؤیایی می‌بینید که براساس زبان است؛ براساس تصاویر و این حرف‌ها نیست؛ ابهام هم ندارد. اگر کسی یک چنین تئوری‌ای بدهد، این تئوری رؤیای رسولانه نیست. می‌خواهم بگویم مشابهت‌دادن وحی با رؤیا به این چیزی که ایشان می‌گوید، منجر نمی‌شود. حرفی که ایشان می‌زند اساسش این است که واژه‌ها و آیه‌ها را خیلی مقدس نکنید؛ چراکه این‌ها محصول و برآیند یک رؤیایی است که حقیقت را کشف می‌کرده و ترجمۀ پیامبر است. این موضوع تازگی دارد؛ هیچ‌کدام از آن اسناد و مدارکی که ایشان ارجاع می‌دهد یا در گروه گذاشته شده، این مفهوم را نمی‌رساند. همه از قبل می‌دانستند که یک شباهتی بین وحی و رؤیا هست. و ایشان خودشان هم این مغالطه را مرتکب می‌شوند اما اساس همین شباهت است…

حالا بگذریم. این مسئله خیلی ربطی به کلاس ندارد؛ من می‌توانم یک انتقادی از مجموع سؤال‌هایی کنم که در مورد مسائل مربوط به سورۀ کهف مطرح شده و می‌شود؛ زیادی جزئی‌نگری می‌کنید. هنوز خیلی فاصله داریم تا اینکه مثلاً بخواهیم بحثی در مورد یک نکتۀ خاصی در یکی از داستان ها یا متن‌ها باز کنیم. من مجدد به آن سؤالی که جلسۀ قبل گفتم تأکید می‌کنم که آیا اصلاً الان در آن مرحله هستیم که قطعات سوره را تشخیص دهیم و یک ارتباط کلی‌ای بین این قطعات ببینیم؟ فعلا باید از دور به سوره نزدیک شویم ولی اکثر سؤال‌ها خیلی جزئی بود که در آینده ممکن است -اگر بخواهیم این مجموعه جلسات سورۀ کهف را طولانی تر ادامه دهیم- شاید به آنجایی برسیم که خیلی از این نکته‌های ریزی که گفته شده را بخواهیم در موردش صحبت کنیم. من از بین سؤال‌ها، یکی از آن‌ها را بررسی می کنم، چون حالت انتقاد داشت نسبت به چیزی که جلسۀ قبل گفتم.

۲- نقش شیطان در داستان

یک سؤالی مطرح شد دربارۀ حرف‌هایی که من دربارۀ داستان موسی و خضر گفتم، یکی مسئلۀ نقش شیطان و یکی هم مسئلۀ اینکه اینجا یک تعلیم و تعلم برای رشد ایجاد شده است. نکته‌ای که من گفتم این بود؛ گفتم به این قسمت از (به اصطلاح من) غار که می‌رسید، نقش شیطان به عنوان عامل شر ظاهری است. یک خرده که به باطن بروید، دیگر حتی آن حالت ظاهری را هم ندارد. باید توضیح بدهم که نه فقط در این جلسه، که خیلی وقت‌ها این مشکل برای من پیش می‌آید که یک حرفی را که مثلاً هفت سال قبل زدم، اما فکر می‌کنم که انگار همه شنیده‌اند؛ این نمونه‌ای از همین حرف هاست … چون نه یک بار، چندین بار من در مورد اینکه انگار خضر نقش شیطان را دارد بازی می‌کند، صحبت کردم. در واقع یکی از چیزهایی که در داستان موسی و خضر است، همان نکته است که ابلیس در ظاهر است که کار خلاف خواست خدا دارد انجام می‌دهد. این‌ها را بارها گفتم، از روی خود این آیات هم شاید یک استدلال‌هایی کرده باشم. در جلسۀ قبل مثل اینکه این قسمتش را بدیهی فرض کردم و یک اشارۀ کوچکی کردم به آن مسئله، اینکه می‌گوید که: شیطان ماهی را از یاد من برد.

بگذارید من اول توضیح بدهم که ماجرا چیست. ببینید ماجرا این است که شما وقتی داستان موسی و خضر را می‌خوانید کارهایی را که خضر می‌کند، دقیقاً مدل همان کارهایی است که اگر ما در دنیا ببینیم یک نفر دارد می‌کند، احساس می‌کنیم که شیطان این فرد را تحریک کرده که آن کار را بکند. من الان اگر جسد یک بچه‌ای را که کشته شده ببینم چه فکری می‌کنم؟ یک آدم قاتل جنایت‌کاری که تابع شیطان بوده این طفلک را کشته است. بعد احساس می‌کنم که یک امری خلاف خواست خدا انگار اینجا پیش آمده است. مثلاً خداوند می‌خواسته این بچه زنده بماند، شیطان آمده یک نفر را وسوسه کرده که بیا این را بکش. دیگر از قتل شیطانی‌تر شاید عملی نداشته باشیم که بخواهیم آن را به عنوان مثال ذکر کنیم. به همین ترتیب مثلاً فرض کنید بی‌جهت مال یک نفر را از بین‌بردن، یعنی همین‌طوری یک آدمی مرض دارد بنشیند کشتی سوراخ کند؛ آن هم کشتی یک عده آدم‌های بدبخت را. این کارها ظاهر است. کارهایی که ما می‌بینیم و احساس می‌کنیم آن کارها شیطانی هستند -مثلاً جنگ راه می‌افتد یا آدمی کشته می‌شود و مشابه این‌ها- شما در داستان موسی و خضر آن کار ها را می‌بینید که کسی که تحت امر خداست، انجام می‌دهد. من حالا به شوخی و جدی می‌گویم مثل اینکه قرار است و خیر در این است که آن بچه کشته شود. و از آن طرف آدم قاتل تابع شیطانی که بیاید و این امر الهی را با تحریک شیطان انجام بدهد پیدا نشده، خود حضرت خضر دارد زحمتش را می‌کشد. این را من بارها گفتم که در داستان موسی و خضر به دلیل اَعمال ظاهراً شیطانی‌ای که دارد، اگر ما این اعمال را ببینیم، این‌ها را نمود و ظهور شر در جهان می‌بینیم که آدم‌ها تحت تأثیر ابلیس کارهای بد می‌کنند، در جهان مثلاً مسلط شده و ببینید چه شد. شما یک جایی می‌بینید که آدمی که تابع خداوند هست هم این کارهای شیطانی را انجام می‌دهد. به طور نرمال این طور است که شیطان یک نفر را وسوسه کند تا این اعمال را انجام بدهد که اعمال زشت و قبیحی هستند، خلاف شرع و خلاف اخلاق هستند. در یک جایی می‌بینید که موجود الهی همان کار را دارد انجام می‌دهد؛ در این نکته‌ای است؛ آن هم این است که اشتباه می‌کنید اگر فکر می‌کنید که با وقوع خیلی از این چیزهایی که جزء شرور حساب می‌کنید و همۀ اعمالی که فکر می‌کنید ابلیس دارد انجام می‌دهد، امر الهی دارد شکسته می‌شود. خداوند دست شیطان را باز گذاشته.

[15:00]

در داستان آفرینش من مفصل را توضیح دادم که حضور ابلیس به چه درد می‌خورد و این رفتارها چرا ایجاد می‌شوند. الان نمی‌خواهم آن بحث را تکرار کنم. می‌خواهم بگویم داستان موسی و خضر این نکته را در خودش دارد؛ یعنی اعمالی با ظاهر شیطانی در آن دیده می‌شود که باطن آن رحمت است و خود ابلیس هم کارهایی که می‌کند، از همین نوع هست؛ یعنی این در واقع یک توضیحی است بر این موضوع که اگر حقایق و باطن اعمال را بدانید، کارهای ابلیس هم مورد اعتراض شما قرار نمی‌گیرد و مسئلۀ شر در واقع برایتان حل می‌شود. مسئله این است که ما نمی‌دانیم که خیری که در وقوع این اتفاق‌هایی که ظاهر شر دارند، چیست. در ضمن، یعنی اصل ماجرا این است؛ من این را به حساب اینکه انگار یک چیز واضحی است و قبلاً گفتم، رویش تأکید نکردم؛

نکتۀ دوم جزئی‌تر است و آن هم آن قسمتی است که اسم شیطان می‌آید؛ می‌گوید که: وقتی رفتند و او گفت که غذای ما را بیاور و آن فتی جواب می‌دهد که: «قَالَ أَرَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَمَا أَنسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَبًا». من امروز ظاهراً در گروه دیدم که تا حدود زیادی جوابی که من می‌خواستم بدهم را نوشته اند… اعتراض این است که اینجا من می‌گویم که ببینید شیطان عامل خیر شد که این‌ها مجمع‌البحرین را پیدا کردند. یکی از دوستان قسمت اول سؤالش این بود که اینجا شیطان عامل تأخیر در پیداکردن مجمع‌البحرین است. ببینید من استدلالم این است؛ این‌ها چگونه مجمع‌البحرین را پیدا کردند؟ این‌گونه که این آقا ماهی را آنجا جا گذاشت و ماهی به دریا رفت. من از متن این‌گونه می‌فهمم؛‌ می‌گوید: «فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ»؛ بعد از یک جمله می‌گوید: «وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَبًا». چون فراموش کرد و این فراموشی اثر دخالت شیطان بود، ماهی به دریا رفت. این را که به موسی می‌گوید،‌ موسی می‌فهمد که باید به آنجایی برگردد که این فراموشی رخ داده و ماهی به دریا رفته. در واقع نکته این است که «وَمَا أَنسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ» چه چیزی را به یاد… آیا این به معنی آن است که شیطان باعث فراموشی من شد که به یاد بیاورم ماهی را آنجا جا گذاشتم یا معنی‌اش این است که «وَمَا أَنسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ» یعنی شیطان باعث فراموشی شد که من به تو بگویم؟

من فکر می‌کنم کسی که این سؤال را در گروه کرده است، این‌گونه در واقع ترجمه می‌کند که این «أَذْكُرَهُ»، «هُ» برمی‌گردد به این ماجرا و فراموش‌کردن اینکه به موسی بگوید. به نظر من این تعبیر ضعیفی است؛ یعنی اگر آیات این‌گونه بود؛ پس و پیشش کنید. بگوید: «فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ، وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَبًا، وَمَا أَنسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ» آدم یک مقدار ذهنش به این سمت می‌رفت که این «وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَبًا» مرجع این ضمیر است که گفتنش فراموش شده؛ هر چند اگر باز هم آن شکلی بگویید، این معنی را قطعاً نمی‌دهد. ولی الان می‌گوید که: «فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ»؛ من ماهی را فراموش کردم. «وَمَا أَنسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ»؛ و غیر این نبود که شیطان باعث شد که من فراموشش کنم. فراموشش کنم یعنی ماهی را از یاد ببرم. بعد می‌گوید: «وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَبًا»؛ و درون دریا رفت. راه خودش را به سمت دریا گرفت و رفت. می‌خواهم بگویم اینجا… در واقع استدلال می‌تواند این‌گونه باشد؛ چگونه مجمع‌البحرین را پیدا کردند؟ این‌گونه پیدا کردند که شیطان یک چیزی را از یاد همسفر موسی برد؛ ماهی را. و در نتیجۀ این فراموشی ماهی به دریا رفت و وقتی موسی فهمید که این اتفاق افتاده، فهمید که آنجا مجمع‌البحرین است؛ بنابراین اگر شیطان باعث فراموشی نشده بود، همسفر موسی ماهی را در سبد گذاشت بود، با خودش آورده بود، نمی‌رفت به دریا، مجمع‌البحرین هم پیدا نمی‌شد. این نکتۀ‌ فرعی این بحث است. ظهور شیطان به صورت خیر در عالم غیرظاهر و در باطن و این‌ حرف‌هاست. باز همچنان من فکر می‌کنم که این ترجمه و عربی آن را در نظرگرفتن طبیعی‌تر است؛ یعنی این «أَذْكُرَهُ» به همان ماهی برمی‌گردد؛ بنابراین شیطان مقدمۀ پیداشدن مجمع‌البحرین را پیدا کرده و عامل مثبتی در این ماجرا بوده است. این یک نکته.

۳- مسئله رشد حضرت موسی

نکتۀ دیگری که در گروه پرسیده بودند، که این دیگر خیلی چیز عجیبی بود، این بود که در این داستان دیده نمی‌شود که موسی رشد کرده است. من یکی از چیزهایی که جلسۀ قبل گفتم این بود که در این سه داستانی که دهانۀ غار _ به تعبیر من_ وسط‌های غار و پایان آخرهای غار را نشان می‌دهد، شما در دومین داستان، آن وسط‌ها پیداکردن یک مرشد و به اصطلاح سیر و سلوک را می‌بینید. در واقع تعلیم و تعلم و رشد همراه با یک استادی و یک رابطۀ استاد – شاگردی دارید می‌بینید. اولاً اصلاً در استدلال و استفاده‌ای که من از این ماجرا می‌کنم خللی وارد نمی‌شود اگر شما بگویید که این یک نمونۀ تعلیم و تعلم بود؛ بالاخره ما می بینیم که در آن میان تعلیم و تعلم است ولی… خیلی این حرف عجیب است؛ برای اینکه من از سؤال این‌گونه فهمیدم که چیز واضحی وجود ندارد که موسی رشد کرده است. من واقعاً سؤالم این است کجای قرآن در داستان‌ها نتیجۀ داستان‌ها خیلی واضح بیان می‌شود؟ در داستان حضرت یوسف و برادرانش واضح است که یوسف دارد چگونه آن‌ها را رشد می‌دهد؟ عملیاتی که انجام می‌دهد آیا در آنجا واضح است که آیا برادران رشد کردند یا نکردند یا این‌ها اصولاً واگذار می‌شود به اینکه ما کشف کنیم؟

سؤال در مورد داستان موسی و خضر این است، اینجا چه اتفاقی افتاد؟ این دیگر چطور تعلیم و تعلمی بود! این چه کارهایی بود! خضر آخرش می‌گوید که این این‌گونه بوده است. آن را سوراخ کردم و این این‌طوری بود و… خب، موسی بعد از توضیح خضر به چه چیز رسید؟ فکر می‌کنم در سؤال یا بحث‌هایی که شد این‌‌گونه بود که مثلاً انتظار داشتند که لحظه به لحظه موسی اعتراض‌هایش کم شود، یک‌طوری مثلاً فرض کنید که اگر تعلیم و تعلم در زمینۀ صبر است، صبرش زیاد شود و این را نمی‌بینید. بنابراین رشدی نمی‌بینید. من هم حرفم این است که بله، به طور واضح نمی‌بینیم؛ معما همین است. معما این است که شما از این داستان چه می‌فهمید. همان‌طوری که در مورد داستان یوسف و تقریباً هیچ جایی در قرآن بحث‌های عمیق‌تر خیلی واضح گفته نمی‌شوند، اینجا هم گفته نشده؛ منتها نکته این است؛ آن قسمت عجیب ماجرا این است؛ یک لحظه فکر کنید… می‌خواهم بگویم یعنی کنجکاوی نسبت به اینکه این رشد کجا اتفاق افتاد اصلاً عجیب نیست، باید باشد ولی حالت انکارداشتن عجیب است؛ یعنی یک بار این است که من سؤال می‌کنم می‌گویم: من این داستان را هر چه می‌خوانم، نمی‌فهمم اصلاً این دیگر چه تعلیم و تعلمی بود؛ موسی را فرستادند مجمع‌البحرین. یک آدم با این شأن فلان را پیدا کرده، دنبالش راه افتاده، سه اعتراض کرده، آخرش هم خداحافظ. مثل اینکه تعلیم و تعلم با شکست مواجه شده است. یک چنین حسی وجود دارد. در واقع ما می‌دانیم که این‌گونه نیست. اگر این‌گونه سؤال کنیم. ما می‌دانیم که اینجا یک اتفاق مهمی افتاده است؛ ولی آن اتفاق مهم کجاست؟ این یک‌طور سؤال‌کردن است. یک بار اصلاً حالت انکار داشته باشیم؛ بگوییم: اصلاً این برداشت اشتباه است که اینجا رشدی اتفاق افتاده است. این عجیب است برای اینکه ببینید شما از اول که این داستان را شروع به خواندن می‌کنید، کاملاً واضح است که موسی را فرستادند دنبال عبد صالح. نشانی او را به او دادند که به آنجا برود و درس بگیرد. به محض اینکه این‌ها ملاقات می‌کنند معلوم است که موسی برای چه آمده است. می‌گوید: از تو پیروی کنم که به من رشد بدهی. حالا چه کسی او را فرستاده؟ بنابر یک روایت‌هایی خدا فرستاده است یا شاید مثلاً‌ در دورانی که پیش پدرزنش شعیب بوده، شعیب به او گفته که برو آنجا یک آدمی است که می‌تواند باعث رشد تو شود. بالاخره از غیب به موسی گفته شده که آنجا برو، این آدم را پیدا کن، یک چیز الهی‌ای این وسط است.

فکر کنید شعیب موسی را به آنجا فرستاده، گفته برو از این آقا تعلیم و تعلم بگیر. موسی می‌رود، برمی‌گردد، شعیب می‌گوید: چه شد؟ می‌گوید: هیچ چیز. مثلاً یک مقدار من را دعوا کرد و پس فرستاد؛ هیچ رشدی هم نکردم. این چه کسی بود که من را پیشش فرستادی. بدتر اگر قبول کنید که خدا او را پیش خضر فرستاده است. نمی‌شود… یعنی می‌خواهم بگویم اصلاً با محتوای آیات مطلقاً سازگار نیست اگر کسی فکر کند که اینجا اتفاق مهمی برای موسی نیفتاده است. شما مقدمات را نگاه کنید، ببینید این حالتی که موسی می‌گوید که من تا آخر عمرم هم که شده باید این را پیدایش کنم؛ مثل اینکه به او گفتند که خیلی مهم است که این را ببینی؛ مثلاً متحول می‌شوی. اگر انتظار این است که داستان مثل یک سری فیلم‌هایی که جمهوری اسلامی زیاد از آن ها ساخته که یک جایی از فیلم یک دفعه شخصیت منفی داستان متحول می‌شود، باشد و مثلاً موسیقی دراماتیکی می‌آید و یک دفعه یک چیز خیلی ساده‌ای پیش می آید ولی کارگردان می‌خواهد این آدم را متحول کند و پروانۀ نمایش بگیرد. این‌گونه اتفاق‌ها در هیچ جای قرآن نمی‌افتد. یعنی در مواجهه با قرآن شما باید خیلی با ظرافت بنشینید، فکر کنید، کشف کنید ببینید که اینجا خضر چکار کرد، موسی چه تأثیری پذیرفت. من حرفم این است که اگر کنجکاوی وجود دارد، کاملاً معقول است و به جا است. اگر انکار است، قطعاً با خود آیات سازگار نیست؛ یعنی ما باید انتظار داشته باشیم اینجا اتفاق مهمی افتاده است و آن را کشفش کنیم. این نکته‌ای بود که در مورد این سؤال خواستم بگویم.

۴- ساختن یک تئوری در باره محتوای یک متن

برویم سراغ تئوری‌ساختن خودمان و یک مقدار هم این شکایت من از اینکه چرا در گروه این‌قدر سؤال‌ها ریز و مربوط به مسائل جزئی در بعضی از داستان‌ها می‌شود. ببینید اولاً من همان کاری که جلسات ماه رمضان قبل در مورد سورۀ بقره کردم را دوست دارم تکرار کنم؛ آن هم این است که به جای اینکه یک سوره را بردارم و بیایم نتایجی که خودم به آن رسیدم را اینجا بگویم (که البته نهایتاً این کار را هم می‌کنم)، خیلی بیشتر میل دارم که به یک روشی برای رسیدن به بررسی محتوای سوره‌ها برسیم و یک چنین چیزی را سعی کنم جا بیندازم. این کار را دفعۀ قبل کردم، این دفعه هم باز مجدد یک چیزهایی گفتم. الان می‌خواهم یک خرده بیشتر بگویم که الان کجا هستیم، ادامۀ راه را چگونه باید برویم. من یادم نیست که دفعۀ قبل در سورۀ بقره از این تمثیل استفاده کردم یا نه ولی تمثیل خوبی است که ساختن یک تئوری، ساختن یک نظریه‌ای دربارۀ محتوای یک متن، مثل دوختن لباس برای یک آدم است. مثل این است که شما فکر کنید خیاط خوبی هستید. یک آدمی را نگاه می‌کنید و یک ایده‌ای می‌گیرید که این فرد سایزش مثلاً چقدر است. یک لباس برایش درست می‌کنید. می‌آیید پرو می‌کنید، تنش می‌کنید، می‌بینید یک اشکالاتی دارد. مثلاً یک جایی از آن گشاد است، آنجا را تنگ می‌کنید. می‌بینید یک جایی از آن تنگ است، گشاد می‌کنید. این‌قدر رفت و برگشت انجام می‌دهید تا یک لباس فیت آن شخص بوجود بیاید. در واقع می‌خواهم این را بگویم که این نظریه‌هایی که برای متن می‌سازیم، گشاد و تنگ هستند؛ هنر این است که فیتش کنید و نه خیلی گشاد باشد، نه تنگ.

این مثال را قبلاً در سورۀ مریم زدم. آن موقع من یادم است یکی از این مفسرین گفته بود که سورۀ مریم دربارۀ دعوت به تقوی است. مثلاً مفهوم مرکزی سورۀ مریم دعوت به تقوی است. این حرف اشکالش کجاست؟ اشکالش زیادی گشادبودنش است؛

[30:00]

یعنی واقعاً شما سورۀ مریم را که می‌خوانید، چطوری می‌خواهید بگویید دعوت به تقوی است؟ خب بله. من داستان زکریا را می‌خوانم، بعد می‌گویم که ببینید زکریا چون آدم باتقوایی بود به اینجا رسید که خداوند به او یک فرزندی داد. مریم را می‌خوانم، می‌گویم ببینید مریم چون تقوی داشت این‌گونه شد. بعد یک آیه می‌آید که دربارۀ تقوی است، می‌گویم ببینید دربارۀ تقوی است. آیات توحید و معاد را می‌گویم این‌ها را گفته است، برای اینکه این‌هاست که اگر شما به آن‌ها توجه کنید تقوی پیدا می‌کنید. تقوی یکی از مفاهیم مرکزی اخلاقی است. شاید مرکزی‌ترین مفهوم اخلاقی در اسلام و قرآن است؛ در نتیجه خب معلوم است هر چیزی را در قرآن بالاخره ممکن است بشود به تقوی ربطش داد. مثل این است که من بیایم یک زرنگی ای کنم. اصلاً شما یک سوره همین‌طوری رندوم بگویی؛ و من از قبل بگویم که این سوره در مورد توحید است. خب از یه لحاظی درست گفتم ولی این مثل این می‌ماند که در تمثیل لباس درست‌کردن من یک ملحفه یا گونی داشته باشم، هر چه بگذارید جلوی من، روی فرد می‌اندازم؛ بالاخره او را می‌پوشاند. یک ملحفه‌ای که جای سرش مثلاً سوراخ است. شبیه این چیزهایی که مکزیکی‌ها می‌پوشند که اسمش پانچو است و تن هر چیزی می‌رود. این که خیاطی نیست. این هنر نیست که الان مثلاً دربارۀ سورۀ کهف، بگویم سورۀ کهف دربارۀ توحید است. سورۀ کهف دربارۀ پرهیز از شرک است. سورۀ کهف مثلاً دربارۀ خیر و شر است. سورۀ کهف دربارۀ عدم توجه به دنیاست. یک جاهایی از آن شواهد خیلی روشنی می‌توانم پیدا کنم؛ مثلاً دربارۀ عدم توجه به دنیا ببینید حرف از زینت و دنیا است و این‌ها؛ بعد یک جاهایی هم که مستقیماً ربط ندارد، یک‌طوری به آن ربط بدهم. عدم توجه به دنیا یک بحث خیلی کلی است، خیلی جاها می‌شود در واقع به آن یک ارجاعی داد. هر چه ببینیم را می‌توانم به آن مربوط کنم.

تنگ‌بودن یعنی چه؟ یعنی اینکه من بگویم که سورۀ کهف دربارۀ اولیای خداست. وصف اولیای خداست. ببینید در ابتدای راه اصحاب کهف ، بعد موسی و خضر اولیای خدا هستند؛ می‌بینید در حال سیر و سلوک هستند. ذوالقرنین هم یک حالتی دارد؛ در واقع تئوری این است که سورۀ کهف تذکرة الاولیای قرآن است که یک تعداد، نه پیامبران، افرادی را که در پشت پرده هستند و اولیایی که ظاهر نیستند را اینجا دارد نمایش می‌دهد؛ یک شواهدی هم آورم. این یک لباسی است که من الان می‌روم پرو می‌کنم، می‌بینم اصلاً یک پاچه شلوار ندارد؛ برای اینکه چهار داستان است، سه تا از آن‌ها دربارۀ اولیاست، پس آن یکی چه می‌شود؟ تازه آن یکی داستان وسط بقیه داستان‌ها هم آمده؛ یعنی بین داستان اول و دومی که مربوط به اولیاست؛ یعنی داستان اول اولیاست، داستان سوم و چهارم هم در باره اولیاست، ولی داستان دوم نیست. یک چیز خیلی واضحی ست یعنی اصلاً از تنگ‌بودن هم یک ذره آن‌ورتر زده. اصلاً یک پاچۀ شلوار را مثلاً ندوختم. بنابراین تن فرد که می‌کنید زار می‌زند. من حرفم ابتدای جلسه این بود که هنوز ما در این مرحله هستیم. می‌گویم این سؤال‌هایی که مطرح می شود خیلی ریز هستند؛ ما الان یک قطعاتی را جلسۀ اول تشخیص دادیم و یک کلیتی گفتیم. جلسۀ قبل هم من یک خرده بیشتر تشدید کردم که ببینید این هماهنگی‌ها وجود دارد. وقتی یک قطعه‌ای وجود دارد که اصلاً در بحث من نیامده، اصل ماجرا فعلاً این است؛ تکلیف این قطعه را باید روشن کنیم. و بعد هم ارتباط متن‌ها با این داستان‌ها آن‌قدر که باید قوی نیست. تنها کاری که تا حالا کردیم، این است که داستان یک، سه، چهار را به نظر می‌رسد که خوب به هم ربط دادیم ولی به نظر می‌رسد که با متن‌ها و با داستان دوم خیلی ربط پیدا نکرده.

اگر اصلاً حرف داستان دوم را نزنیم؛ یعنی در دو جلسۀ قبل نگاه کنیم، اصلاً خیلی به ندرت داستان دوم اسمش آمده است که حالا اسمش را می‌گذاریم داستان مرد باغدار مثلاً. این به اصطلاح خیاطی ما چطور پیش می‌رود؟ من این‌ها را در بحث مربوط به سورۀ بقره یک مقدار گفته‌ام؛ باز دوست دارم تکرار کنم. مهم‌ترین بحث به نظر من این است که باید مدام تفسیر خودتان را از متن، نظریه‌ای که ساختید را دوباره بیاورید با متن تطبیق بدهید، ببینید آیا همه جای متن را می‌پوشاند و آیا خوب منطبق است. منطبق بودن را می‌دانید چطور می‌شود تشخیص داد؟

من دفعۀ قبل چندین بار این حرف را زدم؛ شاید در جلسات روانکاوی و فرهنگ هم گفتم. شما وقتی یک متن را تفسیر می‌کنید، موفق‌ترین تفسیر، تفسیری است که شما را به یک جایی برساند. مثلاً فرض کنید من به شما بگویم که آقا این سوره دربارۀ فلان موضوع است و شما وقتی این را می‌شنوید احساس کنید که اگر بخواهید آن موضوع را خودتان هم بیان کنید، همین داستان‌ها داستان‌های خوبی هستند، همین ترتیب خوب است، متن‌ها را هم همین‌ها را می‌نویسید. شما هر اثر هنری را وقتی در عالی‌ترین درجۀ ممکن فهمیدید که به جایی رسیده باشید که بگویید که من اصلاً اگر خودم هم بودم این مفهوم با یک اثر هنری خیلی شبیه به این نشان می‌دادم. نکته این است که الان شما اگر بخواهید دربارۀ اولیای الهی یک متن بنویسید، چقدر شبیه همین چیزی درمی‌آید که الان اینجا می‌بینید. متوجه هستید منظورم چیست؟

فرض کنید یک نفر بگوید: سورۀ مریم دربارۀ دعوت به تقوی است. اصلاً هیچ ایده‌ای به شما می‌دهد که داستان زکریا مثلاً آنجا بیاید. پشتش داستان مریم بیاید. اصلاً شاید شما یک چیزی درمورد تقوی بگویید که من همان را با یک ماجرایی می‌گویم که در آن یک آدمی بی‌تقوایی کرده باشد و مثلاً زندگی‌اش بر باد رفته باشد. یا ماجرایی که در آن یک آزمونی باشد که طرف تقوی به خرج داده باشد و به یک جایی رسیده باشد. بعد نگاه می‌کنید می‌بینید که داستان‌هایی که در سورۀ مریم است، این‌گونه نیستند. نگاه می‌کنید می‌بینید متن‌ها به ندرت قابل توجیه هستند. این تشخیص منطبق بودن است. یعنی گشاد که هست اصلاً به شما ایده‌ای نمی‌دهد که چرا از اینجا شروع شده است؟ چرا این داستان است؟ چرا با این ترتیب گفته شده؟ هر چه نزدیک‌تر شویم به تئوری‌ای که متن را خوب دارد توجیه می‌کند، نزدیک‌تر می‌شوید به اینکه انگار بتوانید باز تولیدش کنید. بگویید واقعاً این خیلی عالی است؛ من هم اگر بودم، همین را می‌گفتم…

مثلاً فرض کنید اگر سورۀ کهف دربارۀ تذکرة الاولیا است، من داستان دوم را نمی‌آورم. چرا بیاورم. چند اولیا را پشت سر هم می‌آورم… اصلاً‌ اصطلاح اولیا لازم نیست استفاده کنم ولی مقدماتی می‌نویسم که شما اگر مثلاً تقوی داشته باشید و این‌ها، به مقامات و درجات خاصی می‌رسید. بعد هم چند داستان دربارۀ اولیا می‌آورم. حالا حتماً دربارۀ توحید و معاد و این‌ها هم یک چیزهایی در سوره می‌گویم و داستان دوم را نمی‌آورم. بنابراین الان این حرف من نشان می‌دهد که اینجا یک مشکلی وجود دارد. من نکته‌ای که می‌گویم این است؛ هنوز ما از این مرحله‌ای نرسیدیم که حتی این هفت هشت قطعه‌ای که مثلاً بسته بندی کردیم را بگوییم که در جای خوبی قرار گرفته، چه به این که بخواهیم به این برسیم که حالا داخل این‌ جعبه‌ها چه خبر است. نمی‌توانیم هیچ چیز از داخل قطعات نخوانیم ولی حرفم این است که خیلی از این دور هستیم که الان بخواهیم وارد بحث‌های جزئی‌تر شویم. ان‌شاءالله در این جلسه به یک جایی برسیم که بعد از آن بتوانیم برویم داستان‌ها را بخوانیم و احتمالاً سؤال‌های سختی مثل اینکه آیا موسی رشد پیدا کرد یا نکرد را درباره‌اش حرف بزنیم یا فکر کنیم و نهایتاً هی نزدیک شویم به اینکه… هر آیه‌ای که در سوره است را بخوانید بگویید که این آیه خیلی به این سوره می‌خورد، جایش هم همینجاست. اگر به اینجا رسیدید، خیلی خوب فهمیدید.

من در سورۀ بقره این‌گونه گفتم؛ گفتم به یک جایی برسید که بگویید این آیه باید همینجا باشد. واژه‌هایش هم همین است؛ به جایی برسید که بگویید این واژه را نمی‌شود تغییر داد. اگر یک نفر یک سوره‌ای را با این مقدار درک به آن برسد، یعنی دیگر به آخر کار رسیده؛ سوره را کامل فهمیده است. طبعاً ما به یک چنین جایی نمی‌توانیم برسیم. هیچ کسی هم فکر نمی‌کنم ادعا کند ولی بالاخره روشِ کار به نظر من این است که اول خیلی دور بایستیم؛ قطعه‌ها را درک کنیم که مثلاً ترتیبشان درست است و جای خوبی قرار گرفته‌اند. بعد کم‌کم بیاییم یک مقدار نزدیک‌تر شویم و داخل قطعه‌ها را بخوانیم و بهتر بفهمیم.

در واقع نکته این است من انتظار داشتم که مهم‌ترین پرسش که در گروه مطرح می‌شود این باشد که چرا اصلاً در مورد داستان دوم که ربطی به اولیاء هم ندارد، حرفی نمی‌زنید؛ بنابراین خیلی با تئوری سازگار نیست. من تنها چیزی که برای رفع و رجوع عدم توجه به این قسمت از سوره گفتم این بود که این قسمت از سوره با مسئلۀ زینت که در متن هست، یک ارتباطی دارد؛ که خب این خیلی نکتۀ قابل قبول و کافی‌ای نیست که با یک چیزی در آنجا ارتباطش بدهیم.

یک نکتۀ تئوری دیگر مانده؛ این را هم باز در همان جلسۀ مربوط به سورۀ بقره گفتم و الان هم تکرار می‌کنم. برای اینکه ادامه دهیم، دو راه داریم؛ یکی اینکه تفسیر و نظریۀ خودمان را بیاوریم عرضه کنیم به متن؛ آنجا من تأکید کردم این مهم‌ترین و اصلی‌ترین کاری است که انجام می‌دهیم. ببینیم کم دارد یا زیاد دارد، تطبیق می‌کند یا نمی‌کند و بارها نظریه را تغییر دهیم و اصلاح کنیم تا اینکه برسیم به نقطه قابل قبول. واقعاً ممکن است من یک لباسی بدوزم، ببرم پرو کنم، ولی ببینم که اصلاً قابل اصلاح نیست و آن را کلاً باید دور بیندازم؛ به تن این آدمی که من برایش دارم خیاطی می‌کنم نمی‌خورد. خیلی وقت‌ها اگر خوب اول کار شروع کرده باشیم لازم است که اصلاحاتی انجام بدهیم، کم و زیادش کنیم تا اینکه منطبق شود. حالا امیدوارم این تئوری‌ای که در جلسۀ اول و دوم مطرح کردیم از این نوع باشد؛ اصلاحات لازم داشته باشد و نه تغییر کلی. این روش اصلی است.

روش دیگر این است که من می‌توانم خارج از این متنی که در دست من است، بنشینم فکر کنم. مثلاً بگویم که یک نفر گفته یک سوره‌ای است دربارۀ اولیای خدا، باید پیش خودم فکر کنم که چه چیزهایی باید در این سوره آمده باشد؛ مثلاً انتظار دارم که فقط وصف اولیا باشد، مثل تذکرة الاولیای عطار. یا مثلاً انتظار دارم که به من در ضمن گفته باشد که این اولیا چطور جزء اولیا می‌شوند. مثلاً من بیشتر از آن که کنجکاو باشم که این اولیا چه کسانی بودند، شاید کنجکاو باشم بفهمم که چطور جزء اولیای الهی می‌شوی. می‌خواهم بگویم یعنی از بیرون بنشینم فکر کنم، یک سوره به عنوان یک متن معجزه‌آسای خیلی کامل، اگر موضوعش اولیای الهی است، چه چیزهایی باید در آن باشد؟ یعنی مثل این است که بدون این که آن آدم را نگاه کنم، خود این لباس را ببینم؛ مثلاً نگاه می‌کنم که لباس یک پاچه ندارد. لازم نیست لباس را تنش کنم که این موضوع را بفهمم، در ذهن خودم با درکی که خودم دارم، می‌توانم بفهمم. در واقع استدلالم این است؛ بدون نگاه‌کردن به من اگر تو می‌گویی یک متن فوق‌العاده‌ای وجود دارد، مثلاً تذکرة الاولیا است، چه چیزهایی خوب است در آن باشد؟ بعد بروم با این فرضیۀ خودم ببینم آیا متن این را می‌گوید.

[45:00]

جلسۀ اول گفته بودم که این موضوع سوره معرفی یک دین جدید است در ادامۀ مسیحیت و یهودیت. امت جدید دارد تشکیل می‌شود. شریعت جدید می‌خواهد بیاید و الی آخر. یک چیزی که مطرح کردم این بود که شما الان فکر نمی‌کنید جای یک دینی خالی است که به جای اینکه بیاید بشود یک دینی در کنار مسیحیت و یهودیت و اسلام، یک دینی بیاید بگوید که اصلاً مهم نیست تو مسیحی هستی، یهودی هستی یا مسلمان هستی، همین که خدا را قبول داری، همین که موحد هستی کافی است. بیایید مثل شعار کارگران جهان متحد شویم، بیاییم یک شعار راه بیندازیم که یکتاپرستان جهان متحد شویم. الان در این دنیای موجود ما که پر از کفر و شرک و الحاد است، این بهتر نیست که آدم‌هایی که یکتاپرست هستند به جای اینکه با هم بجنگند بیایند با همدیگر در کنار هم قرار بگیرند، با الحاد مثلاً مبارزه کنند؟ چیزی که ما می‌بینیم اینکه خب ادیان آمدند؛ یکی بعد از آن یکی آمده، آن‌ها همدیگر را کشتند. بعد یکی دیگر آمده آن دو را کشته‌ است. یک گروه که ضعیف شده، بقیه آن یک گروه را کشتند؛ این شده کل ماجرا. آیا بهتر نیست که یک دین یکتاپرستی (به موازات مثلاً بقیۀ ادیان دین چهارم، پنجم، ششم، حالا ادعای ابراهیمی‌بودن هم بکنیم). به وجود بیاورید، جدای از مسئلۀ اینکه حالا پیرو کدام پیغمبر هستیم، بگوییم مسئلۀ اصلی یکتاپرستی است.

من این را گفتم و بعد سعی کردم نشان بدهم که اتفاقاً اسلام همین است. اسلام دینی است که آمده، و اصلاً حرفش همین است. یعنی واژۀ اسلام همین معنی را دارد و سعی کردم از داخل سورۀ بقره این را دربیاورم. می‌خواهم بگویم که می‌توانیم. البته این کار خطرناک است برای اینکه ذهنیت‌های خودمان را دربارۀ جهان، دربارۀ دین، دربارۀ رشد انسان ممکن است تحمیل کنیم. ولی اگر با تقوا وبا آرامش این کار را انجام بدهیم، این هم یک راهی است.

گاهی اوقات ممکن است سؤال از بیرون در واقع یک‌طوری بوجود بیاید که تو اگر می‌گویی تفسیر این متن این گونه است، این متن باید بتواند برخی سؤال های اساسی را جواب بدهد وگرنه متن ناقصی است. مثلاً در مورد همین موضوعی که الان در مورد سوره‌ای که بحث می‌کنیم، اگر این سوره دربارۀ احوال و اوضاع اولیا است، خب لازم است یک مقدار به ما بگوید این‌ها چطور جزء اولیا شدند. صرف اینکه من مثلاً فرض کنید بنشینم بگویم ذوالقرنین را نگاه کن ببین به کجا رسیده است؛ از مغرب الشمس می‌رود مطلع الشمس، سد می‌سازد، محیط بر کرۀ زمین شده و حق تصرف در نفوس پیدا کرده و از کراماتش بگویم. مثل کاری که تذکرة الاولیای عطار می‌کند که این‌ها آدم‌های بزرگی هستند و این‌ها چه هستند و چه نیستند، یک مقدار هم در مورد این بحث کنم که آن‌ها چطور به آنجا رسیده‌اند. من یک چیزهای زیبایی بگویم دهان مردم به اصطلاح آب بیفتاد… مثلاً اول سورۀ بقره را نگاه کنید که می‌گوید: «هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ؛ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ»؛ متقین آدم‌هایی به این شکل هستند. خیلی آدم خوشش می‌آید. بعد سؤال این است که این تقوی چگونه به دست می‌آید؟ ده آیه بعد از آن تمثیل‌ها، دقیقاً این آیه آمده است. یعنی آن دسته‌بندی سه‌گانه که تمام می‌شود مثل این است که سؤال اصلی این است دیگر. خیلی خب قبول کردیم که متقین عالی هستند، کفار افتضاح هستند، «الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِم مَّرَضٌ» هم بدتر از کفار. حالا چکار کنیم جزء متقین باشیم؟ تقریباً فکر می‌کنم اولین آیۀ بعد از این تقسیم‌بندی سه‌گانه و آن تمثیل‌ها، می‌گوید: «يَا أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ وَالَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ»؛ بندگی کنید، عبادت کنید تا به تقوی برسید. پس حداقل به طور مختصر راهش را نشان می‌دهد و راه را هم باز می‌کند که در این سوره می‌خواهد شریعت بیاید، چون شریعت راه بندگی‌کردن خداست. یک راه بندگی‌کردن خدا این است شما به دستورات دین عمل کنید.

من می‌خواهم بگویم از لحاظ تئوری دو کار می‌توانیم بکنیم. در این سوره از نظر من، سؤال اصلی در مورد داستان دوم است و ارتباط بین متن‌ها و داستان‌ها. و شاید یکی از سؤال‌هایی که از بیرون متن می‌توانیم بیاوریم _به این خیلی فکر نکردم_ این است که حالا چطور می‌شود جزء اولیا شد؟ اولیا چه راهی را طی کردند و الی آخر. البته این سؤال دوم را من به این دلیل دارم مطرح می‌کنم که فکر می‌کنم سؤال اول و دوم جوابش یکی است. یعنی در واقع همان چیزی که در داستان دوم می‌آید، در بیان همین است که مشکل اصلی سر راه ما برای اینکه به مقام اولیاء برسیم چه بوده و چه هست و چکار باید بکنیم؟ پس بگذارید الان نظریه‌مان را طوری تغییر دهیم که شامل این داستان دوم بشود. کاری که می‌خواهم بکنم این است. داستان دوم چه می‌گوید؟

۵- داستان دوم سوره کهف

داستان دوم، داستان یک مردی است که عشق یک مالی که بدست آورده، یک باغ‌هایی دارد. (الان چون احساس کمبود وقت می‌کنم؛ بنابراین در مورد اینکه این واقعی است یا واقعی نیست بحث نمی‌کنم.) می‌گوید: «وَاضْرِبْ لَهُم مَّثَلًا رَّجُلَيْنِ جَعَلْنَا لِأَحَدِهِمَا جَنَّتَيْنِ مِنْ أَعْنَابٍ وَحَفَفْنَاهُمَا بِنَخْلٍ وَجَعَلْنَا بَيْنَهُمَا زَرْعًا»؛ دو مرد هستند. یکی از آن‌ها دو باغ دارد از انگور و دورشان هم باغ خرما است. «كِلْتَا الْجَنَّتَيْنِ آتَتْ أُكُلَهَا وَلَمْ تَظْلِم مِّنْهُ شَيْئًا وَفَجَّرْنَا خِلَالَهُمَا نَهَرًا»؛ یک نهر بزرگ و خروشانی هم در بین این دو باغ جاری است؛ این‌ها هم خیلی خوب دارند محصول می‌دهند. باغ‌‌های خیلی خوبی دارد. «وَكَانَ لَهُ ثَمَرٌ فَقَالَ لِصَاحِبِهِ وَهُوَ يُحَاوِرُهُ أَنَا أَكْثَرُ مِنكَ مَالًا وَأَعَزُّ نَفَرًا»؛ این همه چیزهای خوبی که خدا به این مرد داده و آن به جای اینکه یک حس خوبی داشته باشد که خب بالاخره خدا یک نعمت خیلی خوبی به او داده، حالا از آن چه استفاده‌ای کند؟ به دوستش می‌گوید: «أَنَا أَكْثَرُ مِنكَ مَالًا وَأَعَزُّ نَفَرًا»؛ من مال و تعداد اعضای خانواده‌ام از جناب‌عالی بیشتر است. دفعۀ قبل هم گفتم مهم نیست که این مَثل عیناً واقع شده یا نه… درست شاید برعکس آن چیزی که در ذهن من می‌آید، بعضی‌ها برداشت می‌کنند.

به نظر من آن‌قدر این داستان در طول تاریخ بسیار تکرار شده… همین امروز هزاران نفر به طور تمثیلی باغ خودشان را از دست دادند. اینکه من یک مالی داشته باشم، به آن مغرور شوم و بعد از بین برود و دست حسرت بگزم، این یک چیز روزانه است؛ هزاران نفر این‌گونه بودند. من احساسم این است که این داستان واقعی تکراری یک مقدار به اصطلاح آبستره شده؛ یعنی شاخ و برگش زده شده و بعضی از این محاوره‌ها شاید عیناً این‌گونه اتفاق نیفتاده باشند و شسته‌رُفته شده است. یک جایی است که این مرد داخل باغ خودش می‌رود و می‌گوید که: «وَدَخَلَ جَنَّتَهُ وَهُوَ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ قَالَ مَا أَظُنُّ أَن تَبِيدَ هَٰذِهِ أَبَدًا»؛ من فکر نمی‌کنم این هیچ وقت این باغ از بین برود. من حسم این است که آدم‌ها حتی در دل خودشان هم این عبارت را نگویند. اینکه می‌گویم این آبستره شده مثل این است که یک چیز واقعی وجود دارد، روزمره هم دارد اتفاق می‌افتد. حتی در مورد باغ ممکن است هزاران بار بشود مثال زد. ولی اینکه یک آدمی برود درون باغ خودش و یک چنین چیزی را حتی در دل خودش بگوید: من فکر نمی‌کنم این هیچ وقت از بین برود… منظورم از این شسته‌رُفته‌شدن است که این واژه‌ها عیناً گفته نشده و شاید دو نفر نبودند. شما هزاران بار این‌ تکرار شده و شاید هیچ‌کدامشان عین این که دارد اینجا گفته می‌شود نباشد، شاید هم باشد. این‌گونه نیست که من الان بگویم اگر این یک مَثل است و عین واقعیت نیست؛ معنی‌اش این باشد که این اتفاق نمی‌افتد. من برعکس می‌خواهم دقیقاً بگویم این مَثل آن‌قدر متداول است، مثل اینکه هزاران هزار مثال وجود دارد که ذاتش همین است که اینجا گفته می‌شود.

من نکته‌ام این است که لحن آیات اول داستان کهف را ببینید که چه می‌گوید؟ می‌گوید که: «نَّحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُم بِالْحَقِّ»؛ تأکید می‌کنیم که داریم این داستان را بالحق برای شما گزارش می‌کنیم. مثل اینکه عین این جمله‌ها لازم نیست گفته شده باشد؛ محتوایش مهم است. بالاخره هر آدمی که نسبت به مالش مغرور می‌شود و به این دامی می‌افتد که این آدم افتاده، حسش، حس ابدی‌بودن چیزی است که دارد. در حالی که هر کسی از ما بپرسد، می‌گوییم: نه، دنیا ابدی نیست. باغ من یک روزی از بین می‌رود. اگر بپرسید، این را می‌گوییم. نکته‌ام این است، و اصلاً واقعیت قبول کنید که این چیزی که من دارم می‌گویم نیست و شاید یک چیزهایی که در ناخودآگاه بوده آمده واضح شده که ما یک چیزی را ببینیم. مثل این است که ظاهر و باطن را هم‌زمان داریم می‌بینیم در حالی که شاید در واقعیت هیچ‌وقت عین این دیالوگ‌ها گفته نشده باشد. این چیزی از واقعی‌بودن به معنای اینکه این موضوع بسیار متداول است و در واقع هستۀ مرکزی یک واقعیت را دارد برای ما گزارش می‌کند. آبستره‌شدن یعنی اینکه هزاران مثال وجود دارد؛ فصل مشترکشان را من به این شکل دارم عرضه می‌کنم. دو آدم باشند، محاوره‌ای به این شکل باهم داشته باشند. بنابراین سوپرواقعی است. یعنی یک چیز چکیده‌ای از هزاران داستان است که مشابه همدیگر شاید اتفاق افتاده و همین امروز هم مطمئن باشید هزاران موردش اتفاق افتاده است. آدم‌هایی که به یک مالی دل بستند، این حس را نسبت به مال خودشان پیدا کردند، تفاخر و تکاثر داشتند و مالشان همین امروز از بین رفته، بورسشان سقوط کرده یا حالا هر کاری که فکر کنید در جهان مدرن اتفاق می‌افتد، حتی همین امروز باغی هم از بین رفته، مطمئن باشید یک چنین رجلی الان در دنیا هست که این آیات را برایش عیناً بخوانیم و خیلی وصف حالش باشد. این وصف حال هزاران نفر است. من حسم این است ولی شاید هم عیناً واقعاً یک موردی عین همین عبارت‌ها گفته شده باشد؛ لزومی ندارد. این غیرواقعی‌بودنش به معنای این نیست که تحقق نمی‌تواند پیدا کند بلکه گزارش سوپرواقعیت است، مثل اصل و حقیقت یک چیزی که اتفاق می‌افتد را دارد به ما می‌گوید. من اصلاً دیگر نمی‌خواهم در این مورد بحث کنم. به این قسمت من اشتباهاً تمثیل می‌گفتم، مَثل باید بگویم؛ برای اینکه تمثیل که بگویم، همان ذهن را می‌برد سمت اینکه انگار اصرار دارم یا برایم مهم است که این اتفاق نیفتاده باشد. برای من اصلاً مهم نیست، خوشحال هم می‌شوم اگر یک نفر بگوید که یک آدمی در این حد ابله بوده که عین همین جمله را مثلاً در دلش حتی گفته است یعنی به اینجا رسیده که واقعاً گمان برده که اصلاً این باغ انگار از بین نمی‌رود. من نمی‌دانم این چگونه ممکن است ولی شاید هم ما دیگر در آن حد پیشرفته نشدیم که این چیزها را بفهمیم. مقدماتش را که همه‌مان می‌فهمیم.

خب پس داستان مَثل این است که یک مردی دو باغ دارد و یک دوست دارد و کارش به اینجا رسیده که عاشق شده دیگر. عاشق این باغ شده و احساس می‌کند این دیگر همیشه ابدی است «وَمَا أَظُنُّ السَّاعَةَ قَائِمَةً وَلَئِن رُّدِدتُّ»؛ ظن به این برده که هیچ روز قیامتی هم نیست و اگر هم باشد؛ خیلی بامزه است. «وَلَئِن رُّدِدتُّ»؛ علی‌رغم اینکه بی‌ایمان است «وَلَئِن رُّدِدتُّ إِلَىٰ رَبِّي لَأَجِدَنَّ خَيْرًا مِّنْهَا مُنقَلَبًا» احساس می‌کند که اگر برود به دنیای دیگری باشد از این بهتر هم به او می‌دهند. یعنی نه فقط به باغ خودش… مثل اینکه حس این است که من یک شایستگی‌ای داشتم

[1:00:00]

که به من این باغ داده شده است. صاحب این باغ شدم. بنابراین اگر هم روز قیامتی باشد، چون من آدم شایسته‌ای هستم، از این بهتر هم به من می‌دهند. بعد دوستش می‌آید او را موعظه می‌کند و به او یادآوری می‌کند که «أَكَفَرْتَ بِالَّذِي خَلَقَكَ مِن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ سَوَّاكَ رَجُلًا»؛ «لَّٰكِنَّا هُوَ اللَّهُ رَبِّي وَلَا أُشْرِكُ بِرَبِّي أَحَدًا». به او می‌گوید که این حالتت شرک‌آمیز است و خدا این را به تو داده است و بخواهد می‌گیرد. اینکه احساس کنی که شایستگی داشتی، مثل این عبارت‌هایی که در سورۀ فجر است که اگر به آن‌ها بدهیم، می‌گویند که:‌ خدا به ما نعمت داده، اگر از آن‌ها بگیریم می‌گویند: «رَبِّي أَهَانَنِ». این‌ها همه نتیجۀ شرک است. اگر من یک چیزی داشته باشم، نتیجۀ شایستگی‌ام است، اگر از من بگیرند هم بر سرم زدند. کل آن ابتلاء است؛ بنابراین این نوع برخورد‌کردن با مسائل چیزهایی که در دنیا می‌گذرد، غلط است.

ارجاع بدهم به همین سوره، قبل از اینکه داستان اصحاب کهف شروع شود، به این آیه‌ها دقت کنید که «إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى الْأَرْضِ زِينَةً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا»؛ کل این چیزی که در این زمین گذاشته شده، در حیات دنیا شما می‌بینید زینتی است و شما را آزمایش می‌کنیم ببینیم چه کسی بهتر عمل می‌کند. اینجا سرای مالکیت و بقا و این‌ها نیست؛ اینجا جای عمل است و اگر رقابتی با کسی می‌خواهید بکنید، اینکه ببینید چه کسی کار بهتری دارد انجام می‌دهد و «وَإِنَّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَيْهَا صَعِيدًا جُرُزًا»؛ این دو آیه، یعنی آیات ۷ و ۸  زمینه‌ساز این مثل هستند که این آدم فراموش کرده که اینجا دار ابتلاء است. او فکر می‌کند که شایستگی را به او داده‌اند؛ یعنی عجب باغی به من داده‌اند. کیف می‌کند و فکر نمی‌کند این باغ را به او داده‌اند که یک کاری با این باغ کند. یک سرمایه‌ای مثلاً برای آخرت خودش از این باغ تحصیل کند. به خود این باغ مشغول شده است و آن دوستش هم چیزی که به او می‌گوید همین نکته است. می‌گوید: «وَلَوْلَا إِذْ دَخَلْتَ جَنَّتَكَ قُلْتَ مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ إِن تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنكَ مَالًا وَوَلَدًا»؛ «فَعَسَىٰ رَبِّي أَن يُؤْتِيَنِ خَيْرًا مِّن جَنَّتِكَ وَيُرْسِلَ عَلَيْهَا حُسْبَانًا مِّنَ السَّمَاءِ فَتُصْبِحَ صَعِيدًا زَلَقًا»؛ این «صَعِيدًا» که واژۀ خاصی است، عیناً اینجا تکرار شده که چاره‌ای نداشته باشید که یادتان بیفتد که آنجا آیۀ ۷ و ۸ چه گفته است و این مثل در واقع ادامۀ آن است. و نهایتاً این خسران می‌آید و این باغ هم از بین می‌رود و این هم دست بر دست می‌زند و زندگی خودش را از بین برد… این آیه می‌گوید: «وَأُحِيطَ بِثَمَرِهِ فَأَصْبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ عَلَىٰ مَا أَنفَقَ فِيهَا»؛ چه چیزی را در آنجا انفاق کرد؟ کانال زد. پولش را، زندگی‌اش را… اصلاً‌ اصل ماجرا این است که حیات دنیای خودش را، زمانی را که در این دنیا در اختیار داشت را گذاشت روی باغی که کلاً از بین رفت و چیزی هم از نظر معنوی برای آخرتش تحصیل نکرد به جز رزق و وبالی که گردنش مانده.

اکنون وارد آن بخش تئوری‌سازی، در واقع اصلاح تئوری می‌شوم. این مثل نقطۀ مقابل اصحاب کهف است. یعنی در واقع ساختار این سوره این است که شما داستان اصحاب کهف را به عنوان آدم‌هایی که راه افتادند، از این دنیا کنده‌اند و با دنیا دارند درست برخورد می‌کنند، با زینت دنیا دارند درست برخورد می‌کنند، به این دنیا دل نبسته‌اند و جدا شده‌اند. این رفتن به سمت کهف بریدن از شهر، بریدن از خانه و خانواده و جداشدن و این عبارتی که مخصوصاً «وَإِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَمَا يَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَى الْكَهْفِ»؛ وقتی که کنده شدند. آن‌ها، اصحاب کهف کنده شده‌های از دنیا هستند، ولی این مَرد چسبیده به این دنیاست. فرق راه اولیاء با اشقیا این است و این سوره نمی‌خواهد تذکرة الاولیاء بگوید و به‌به و چه‌چه کند که اولیا چه کسی هستند و به‌به به کجاها می‌رسند و این حرف‌ها بلکه می‌خواهد به شما بگوید که اصلاً ماجرا چیست.

اساس ماجرا این است که ما در یک دنیایی قرار گرفتیم برای عمل‌کردن. باید دنیا را موقتی ببینیم. باید بفهمیم که زینت دنیا، زینت دنیاست. یک تزیینی اینجا کردند که یک مقدار به ما خوش بگذرد. ما از جنتی که در آن بودیم هبوط پیدا کردیم به ارض، قرار است اینجا یک کاری انجام بدهیم و خیلی موقت؛ چند سالی اینجا هستیم و می‌رویم. نباید دل ببندیم، نباید فکر کنیم که چیزهایی که داریم از اموال و اولاد و استعداد و هر چه که داریم، این‌ها را به ما داده‌اند که خوشمان بیاید، این‌ها را همه را به ما داده‌اند که ما را امتحان کنند. اگر درست برخورد کنیم، دل به دنیا نبندیم به راه اولیاء می‌رویم کما اینکه اصحاب کهف این کار را کردند. و اگر این‌طور که این آقا دارد برخورد می‌کند که خدا کند آدم واقعی نباشد؛ خیلی وضعش خراب است. اگر این‌گونه برخورد کنید که فکر کنید که این‌ها مال است، به شما داده‌اند که شما خوشتان بیاید و مشغول شوید و این دنیا بشود همۀ سرگرمی و زندگی‌تان و هی به آن اضافه کنید و با دیگری مقایسه کنید (که می‌بینید که اکثریت مردم دنیا همین کار را دارند می‌کنند)، این جلوی رشد شما را می‌گیرد. اولیاء یعنی آدم‌هایی که در مسیر رشد افتاده‌اند. مشکلی که ما در زندگی خودمان داریم که به راه رشد نمی‌افتیم این است که غرق در زینت حیات دنیا می‌شویم. دنیا را به جای یک چیز موقتی که منشأ این می‌تواند باشد، منشأ خیر می‌تواند باشد که عملی انجام بدهیم و به جایی برسیم، این را به عنوان اصل بگیریم، غرق شویم و این محل تبعید موقتی خودمان از بهشت را (که قرار است دوباره ان‌شاءالله به آن برگردیم) فکر کنیم که یک جای دائمی است و این‌گونه برخورد کنیم. می‌گویم معمولاً ما این حرف را نمی‌گوییم ولی واقعاً به زندگی مردم، مردمی که غرق در دنیا هستند، نگاه کنید، اصلاً انگار مرگی وجود ندارد. انگار که دنیایشان جاودانه است. ببینید فرقی نمی‌کند که این باغ را از این آدم بگیرند (این‌طوری که در این قصه اتفاق افتاد)، یا ما را از این باغ بگیرند. ما که می‌دانیم که می‌میریم. چه فرقی می‌کند، وقتی باغ نباشد، تو باشی یا بدترش این است که باغ باشد و تو نباشی. این است که دومی‌اش را که ما مطمئنیم که اتفاق می‌افتد. یعنی اگر باغ باشد هم یک روزی ما نیستیم. بنابراین رابطۀ من با این باغ قطع می‌شود. دیگر من چکار دارم با این باغ، وقتی که مُردم… یک روزی من می‌میرم، باغم را می‌گیرند، همه چیزم را می‌گیرند، زن و بچه‌ام را می‌گیرند، مالم را… صاحب هیچ چیز نیستم. چه چیزی برای من می‌ماند؟ اینکه در این مدت موقتی که اینجا بودم چکار کردم. اگر یک نفر این‌طور برخورد کند، در مسیر رشد می‌افتد و می‌تواند برسد به اولیا؛ و چیزی که مانع است جاذبه‌های دنیاست. جاذبه‌های دنیا مانع رشد آدم‌ها می‌شوند.

من مِثل همان کاری که در سورۀ بقره کردم، یک جایی از این سوره را من می‌توانم به شما نشان دهم، بگویم این سوره می‌شد به اینجا ختم بشود. می‌شد این سوره، داستان اصحاب کهف را بگوید، یک مقدار این متن بیاید، بعد داستان این باغدار را هم بگوید، یک مقدار برود جلو، تمام شود. سوره می‌شد دربارۀ اینکه مقدمات رشد چیست و چه چیزی مانع رشد است؛ خیلی سورۀ خوبی هم می‌شد. شما یک اصحاب کهفی داشتید که می‌دیدید که چطور به آستانۀ رشد رسیدند. می‌روند و می‌گویند: خدایا به ما رشد بده. و از آن طرف، به یک آدمی نگاه می‌کنید که می‌بینید غرق شده و اصلاً رشد چه هست؛ اصلاً اوضاعش خراب است و از این چیزها دیگر در ذهنش نیست. این آیۀ زیبا و تأثیرگذار سورۀ حدید را یادتان می‌آید، می‌گوید: «اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ»؛ حیات دنیا که این‌قدر باید در واقع یک‌طوری مواظب باشیم که در آن غرق نشویم و دلبستگی پیدا نکنیم و ما را با خودش نبرد، «لَعِبٌ وَلَهْوٌ»؛ اساسش این است، بازی و بیهودگی و زینت. «وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ»؛ هی فخرفروختن بین خودتان و تکاثر در اموال و اولاد.

می‌بینید فرد در باغش می‌رود و نگاه می‌کند خودش را با یک نفر مقایسه می‌کند و می‌گوید: مال من از مال تو بیشتر است. اینکه دو باغ هم دارد، آن حس تکاثر است. می‌توانست بگوید که این یک جنت است، یک باغ دارد دیگر، می‌توانید هم بگویید یک باغ. این حس تکاثر که این دو باغ است مهم است؛ چون وسط آن یک نهر رد می‌شود و دورش هم خرمایش با آن فرق دارد. این جلوه‌کردن دنیا از شما بپرسند “شما باغداری؟” و بگویی: “نه، یک باغ که نیست، دو تاست، تازه سه تا هست، نهرش را هم باید جدا حساب کنید، تازه دارم یکی دیگر هم درست می‌کنم یا یکی دیگر هم می‌خرم.” کلاً ببینید بشر یک میلی به رشد، باطنی دارد که ذاتی آدم است؛ چطور در واقع، چه چیزی باعث می‌شود که داشتن یک باغ، بشر را راضی نمی‌کند. مطلقاً داشتن هیچ چیزی آن را راضی نمی کند… بشر یک حس بی‌نهایت‌طلبی وعظمت‌طلبی در او هست. میل به یک کمال نامتناهی در درونش هست و تحت فشار است. یک اسباب‌بازی دستش بدهید راضی نمی‌شود. احساس نمی‌کند رشد کرده است. چه چیزی معمولاً آدم‌ها را در این دنیا نگه می‌دارد؟ این حالت تفاخر و تکاثر؛ هی زیادکردن، و با دیگری مقایسه‌کردن، یک خرده دیگر جلو بیفتم، الان است که دیگر به آن یکی هم برسم؛ دارم بزرگترین باغ‌دار می‌شوم؛ این مسابقه‌ای که بوجود می‌آید باعث غفلت می‌شود. اینکه هی آدم‌ها پول جمع کنند… تکاثر یعنی فرد هی برود صفرهای حساب‌بانکی خودش را نگاه کند و مثلاً بگوید: من باید یک مدل‌ ماشین بالاتری از ماشینِ فلانی بخرم. این سرگرمی‌ای است که ما را از رشد دور می‌کند؛ بنابراین سوره را اگر از داستان موسی و خضر به آن‌ور را ببُریم، می‌شد یک سوره‌ای دربارۀ رشد، مقدمات رشد، چه چیزی ما را از رشد بازمی‌دارد.

در واقع یک چراهایی را با استفاده از دو داستان پاسخ می‌داد که در این داستان‌ها، این دو نقطۀ متقابل را با همدیگر ببینیم. درست این‌ها ضد همدیگر هستند. من بدم نمی‌آید که اولاً روی این نکته تأکید کنم که در داستان‌های خارج از قرآن مثلاً در متون مسیحی و این‌ها که به اصحاب کهف اشاره شده، غالباً این نکته رویش تأکید می‌شود که این‌ها جوانانی از خانواده‌های اشراف و متمول بودند. من می‌خواهم بگویم با این‌که قرآن روی این تأکید نمی‌کند ولی یک ظرافت‌هایی در داستان وجود دارد که یک حسی به این شکل به شما می‌دهد که این‌ها آدم‌های پاپتی‌ای نیستند که بلند شدند و به غار آمدند. هفت، هشت یا سه یا چهار تا با سگشان از شهر بیرون بیایند، آدم‌های رعیت‌زاده باشند احساسشان این نیست که الان جایشان آنجا خالی است و اگر یک نفر آن‌ها را ببیند می‌شناسد. این حسی که این‌ها می‌گویند وقتی که به شهر می‌روی خیلی مواظب باشید کسی شما را نبیند، مثل اینکه سرشناس هستند. احتمال دارد که شناسایی شوند. اینکه پول دارند. بیدار که می‌شوند پول دارند؛ می‌گویند: برو با آن یک چیزی بخر. یک رعیت‌زاده راه می‌افتد از شهرش می‌رود بیرون، می‌رود یک جای دیگری کار می‌کند؛ اینکه حالا سرمایه‌ای داشته باشد، با خودش ببرد و این‌ها، این‌گونه نیست. من اصلاً نمی‌خواهم روی این تأکید کنم چون نکتۀ اصلی این است؛ این‌ها هر کاره‌ای که بودند… حسی که به من دست می‌دهد این است که آدم‌های پولداری هستند. می‌خواهم بگویم باغ داشتند؛ باغ‌های بهتر از این داشتند. آیندۀ درخشانی اقتصادی و این‌ها داشتند و بُریدند. این قضیه یک خرده این موضوع را تشدید می‌کند. ولی اگر این‌طوری نباشند، شما چیزی که در داستان اصحاب کهف می‌بینید این است که جوانانی آینده‌دار هستند.

[1:15:00]

بالاخره جوان هستند و کل شهر و قوم و قبیلۀ خودشان برای توحید و تمایلی که به رشد دارند ترک کردند. این خلاصۀ شخصیت اصحاب کهف است در مقابل این شخصیتی که در داستان دوم است. پس الان این بحث تکمیلی را نسبت به تئوری داشته باشید، چهار تا داستان را باید این‌گونه بخوانید که یکی از دو داستان اولیه، داستان اولیا در بدو رشدشان است و آن افرادی که اکثریت را تشکیل می‌دهند و در ادامه به یک مَثلی پرداخته شده که حس و حال وحشتناکشان نسبت به دنیا را آنجا می‌بینید. آن چیزی که نباید باشیم و این چیزی که باید باشیم. اگر می‌خواهید جزء اولیا باشید باید از این دنیا بکَنید؛ این‌ها که واقعاً کنده‌اند؛ یعنی فقط مسئلۀ دلشان نیست، کلاً جمع کردند رفتند. دنیایشان را ترک کرده‌اند. اگر نه، در درونتان باید بکَنید. واقعاً تا دلبستگی‌ای به دنیا هست، رشدی اتفاق نمی‌افتد.

شما این دو داستان را در واقع کنار همدیگر می‌خوانید، بعد از اینکه فهمیدید که این‌ دو گروه چه کسانی هستند، ادامۀ راه اصحاف کهف را در داستان موسی و خضر و ذوالقرنین می‌خوانید و این توجیه می‌کند که چرا بین آن دو داستان دیگر فاصله نیست. در واقع آن یک قطعۀ جدید است که مثل اینکه یک فلش‌فوروارد می‌خورد که ببینید اصحاب کهف به کجاها می‌رسند. این آدم و آینده‌اش را دیدید که به کجا رسید؛ بدبخت شد. آیندۀ اصحاب کهف همان است که شما در آن داستان‌ها می‌بینید. تلاش و تعلیم و تعلم و رشد و رسیدن به مقام ذوالقرنین حالت ایده‌آل رشد اولیای خداست. پس چهار داستان به همدیگر مرتبط هستند به شرط اینکه این‌گونه بفهمید که داستان یک و دو، دو داستان متقابل متضاد هستند و آن دو داستان ادامۀ داستان اصحاب کهف است. و آیندۀ آن‌ها را می‌بینید. گروه دوم آینده ندارند. آینده‌شان همین بدبختی است که همینجا دیدید. دوباره نهایتش می‌رود یک باغ دیگر درست می‌کند، آن هم از بین می‌رود. اتفاق خاصی برایش نمی‌افتد.

نمی‌توانم از این نکته بگذرم با توجه به شناختی که از من دارید باید به این اشاره کنم که بدبختی جهان معاصر را اگر در یک کلام بخواهیم خلاصه کنیم این است که سرمایه‌سالاری چه بلایی سر بشر می‌آورد، سرمایه‌سالاری چکار دارد می‌کند، زینت حیات دنیا را دارد تقویت می‌کند و صد برابر می‌کند. اصلاً ببینید عین آن کاری که شیطان می‌خواهد بکند که یک باغ را در نظر شما جلوه بدهد که شما عاشقش شوید؛ در آن غرق شوید. سرمایه‌سالاری برای ما بازی درست می‌کند. کارهای بیهوده درست می‌کند. به طور مداوم تبلیغات می‌کنند. شما هنوز از این موبایل فارغ نشده‌اید چون یک امکانات جدید به شما می‌دهد. یک کالایی را، چون می‌خواهد بفروشد، چنان در تبلیغات نورپردازی می‌کند و زرق و برق به آن می‌دهد… دیگر؛ نمی‌خواهد کار شیطانی کند. ذات سرمایه‌سالاری این است که شما را وادار کند که یک چیزی را بخرید. حداقل سرمایه‌داریِ متأخر این ویژگی را دارد. تا یک جایی ما کمبودهایی داشتیم، نظام سرمایه‌داری بالاخره یک نظام تولید موفقی بود، این کمبودها و چاله و چوله‌ها را پر می‌کرد. از یک جایی به بعد، حداقل یک قرن است، خودش در ذهن ما چاله چوله درست می‌کند که بعداً بتواند یک چیزی را که ما لازم نداریم را به ما بفروشد. این باغی که این بدبخت عاشقش شده بود، حداقل یک حقیقتی داشت. باغ واقعاً یک زیبایی‌ای داشت، یک نهری آنجا بود. ما الان عاشق یک چیزهایی می‌شویم که اصلاً نیستند. لازمشان نداریم، زیبا هم نیستند. برای ما جلوه داده‌اند. سرمایه‌سالاری نمی‌گذارد ما رشد کنیم برای این‌که آن‌قدر کالا تولید می‌کند، و جلوی ما قرار می‌دهد؛ عین این‌که یک مرغی را با دانه دارند به یک سمتی می‌برند، تا بیایی این دانه را بخوری، یک خرده آن‌ورتر می‌ریزد، می‌روی آن را بخوری، زندگی‌ات هم تمام می‌شود. کل زندگی‌ات می‌شود اینکه یک بازی‌هایی را انجام دادی، دنبال یک چیزهایی رفتی. یک چیزی برق زده، رفتی ببینی آن چه هست، دوباره یک چیزی بیشتر برق زده، رفتی دنبال آن؛ بنابراین این بیچاره که عاشق باغش بود، ما در دنیایی هستیم که باید آرزوی یک چنین زندگی‌ای داشته باشیم که لااقل عاشق یک باغ حقیقی قشنگی شویم. من الان این را می‌خوانم فکر می‌کنم ماها در شرایط بدتر از این هستیم. بالاخره وضع ما از نظر رشد بحرانی است. برای اینکه نظامی در دنیا وجود دارد که از طریق رسانه‌ها به طور عمد، روزانه ما را با زینت بمباران می‌کند. ما را به سمت لهو و لعب می‌کشاند، ما را به سمت تفاخر و تکاثر مخصوصاً می‌کشاند؛ بنابراین آن جنبه‌های منفی حیات دنیا شاید صد برابر تقویت شده و دررفتن از آن راحت نیست. کودکان ما با اسباب‌بازی و بازی کامپیوتری با آن قسمت لعب چنان بمباران می‌شوند که من مطمئنم الان هزاران آدم چهل‌ساله همین الان که ما داریم اینجا صحبت می‌کنیم، دارند با کامپیوتر بازی می‌کنند. دیگر قبول کنید قبلاً (آن موقعی که صاحب این باغ این بلا سرش آمده بود) دیگر اهل بازی و این حرف‌ها احتمالاً نبود؛ بیشتر این همین تکاثر و تفاخر این را در زینت حیات دنیا غرق کرده بود. ولی الان همین قسمت لعب و لهو بیداد می‌کند؛ مخصوصاً در بازی‌های کامپیوتری.

بگذارید چند نکتۀ جالب به شما بگویم. دلم می‌خواهد داستان کهف را شروع به خواندن با این دید کنم که شما ببینید که این آدم‌ها چگونه دارند توصیف می‌شوند و چرا این حرف درست است که این‌ها در واقع انگار اولیای مقدماتی ما هستند. داستانِ اول، داستان رفتن به دهانۀ غاری است که بعداً انتهایش را شما می‌بینید. بگذارید به یکی دو نکته اشاره کنم که یکی از آن‌ها این است؛ یک بازی جالبی با مفهوم شنیدن و گوش در این سوره صورت می‌گیرد که خوب است به این دقت کنید که اول شما در داستان اصحاب کهف این آیه را می‌خوانید؛ می‌گوید: «فَضَرَبْنَا عَلَىٰ آذَانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَدًا»؛ مثل اینکه گوششان را بستیم؛ صدا را نشوند. یک طوری «فَضَرَبْنَا عَلَىٰ آذَانِهِمْ» یعنی بر گوششان یک سنگینی‌ای انداختیم. و صد درصد عمداً بعداً در مورد آدم‌های نوع دوم، آدم‌هایی که غرق دنیا هستند آیه‌هایی می‌آید مثل این آیه؛ دو بار. «إِنَّا جَعَلْنَا عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَن يَفْقَهُوهُ وَفِي آذَانِهِمْ وَقْرًا». یک بار دیگر این «آذَانِهِمْ» در مورد آن‌ها می‌آید؛ آن‌ها هم در آذان خودشان وقر دارند. یا این آیه «الَّذِينَ كَانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطَاءٍ عَن ذِكْرِي»؛ چشمشان پوشیده است «وَكَانُوا لَا يَسْتَطِيعُونَ سَمْعًا»؛ هر دو گروه گوششان سنگین شده است. خداوند گروه اول را که می‌خواهد رشد بدهد و جزء اولیاء شود، گوششان را به صداهای دنیا و جاذبه‌های دنیا بسته است (این‌ها گوش دنیایی‌شان بسته شده). آن گروه دوما برعکس؛ آن‌هایی که در راه خلاف افتادند، آن یکی گوششان بسته شده؛ گوش اصلی بسته شده است. این چیزی است که در این دو داستان و در متن‌ها گفته می‌شود. این‌که ما یک قوای شناختی‌ای ظاهری داریم؛ برای همین زندگی روزمرۀ دنیایمان یک گوشی داریم و چشمی، یک گوش و چشم و قلبی هم برای درک باطن داریم. آن کسی که در مسیر رشد قرار می‌گیرد، خداوند که می‌خواهد به او رحمت کند، خداوند که می‌خواهد رشدش را افزایش بدهد، این چشم و گوشش را به این دنیا یک مقدار سنگین می‌کند و می‌بندد که روحش بتواند بالا برود. و آن‌هایی که در آن جهت مخالف می‌افتند، درست اتفاق برعکس؛ آن گوش اصلی‌شان بسته می‌شود. می‌خواهم بگویم یک تقابلی در واقع بین دو نوع قوۀ شناختی؛ قوای شناختی باطنی و ظاهری داریم. آن کسی که در قوای شناختی ظاهری خودش غرق می‌شود، چشمش زرق و برق را می‌بیند و گوشش به چیزهای دنیایی عادت می‌کند، آن‌ها قوای شناختی باطنی‌شان تعطیل می‌شود که بارها روی این مسئله در قرآن تأکید شده که اصلاً کفر یعنی همین. رشد، در واقع رشد قوای شناختی است و کفر نتیجۀ عدم رشد قوای شناختی است. اینجا، نیمۀ اول این سوره، این مفاهیمی است که با این دو داستان و مطالبی که لابه‌لای آن‌ها دربارۀ زینت می‌آید.

بلافاصله که این داستان دوم تمام می‌شود، تمثیل حیات دنیا می‌آید که مثل آبی است که از آسمان می‌آید؛ «فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الْأَرْضِ» که جاهای دیگر هم در قرآن آمده، اساس ماجرا این است. اگر غرق در حیات دنیا و غرق در زینت حیات دنیا شوید، یعنی عدم رشد و آن بدبختی‌ای که برای این دسته دوم پیش می‌آید. اگر می‌خواهید رشد کنید، یک مقدار چشم و گوشتان را به این دنیا ببندید، دلبستگی‌تان را کم کنید، دنیا را موقت ببینید، دار ابتلا ببینید. حالا الان این‌گونه که متن را بخوانید در این نیمۀ اول خیلی جاهای متن که به زینت دارد اشاره می‌کند، دارد به ابتلا اشاره می‌کند؛ این‌ها با این دو داستان هماهنگ هستند و هماهنگی‌اش با بقیۀ سوره این می‌شود که ادامۀ حیات تیپ اصحاب کهف را شما دارید در این دو داستان می‌بینید. این تئوری الان یک خرده بیشتر با چیزی که در این سوره می‌بینید منطبق می‌شود. حالا باید برویم در این چهار داستان، در این جعبه‌ها را باز کنیم، ببینیم درون آن‌ها چه نوشته است. جزئیاتی وجود دارد که هر چه جلوتر برویم، می‌توانیم امیدوار باشیم که با آن چهار متن‌ هم سازگاری بیشتری پیدا کنند.

۶- واژه ولایت

اما قبل از اینکه بروم داستان اصحاب کهف را شروع کنم، می‌خواهم نظرتان را به یک واژۀ کلیدی این سوره که عمداً تا حالا به آن اشاره نکردم، بدانم… یکی از کلیدی‌ترین واژه‌ها که به طور خاص در این سوره تکرار می‌شود… گاهی اوقات ممکن است بگویید تعدادش هم زیاد نیست ولی جایگاهی که این واژه استفاده می‌شود، برجسته‌اش می‌کند و آن واژه، واژۀ ولایت است. ولی و ولایت از واژه‌های خاص این سوره است که فکر می‌کنم آقای عبدالعلی بازرگان هم در این فرکانس واژه‌هایی که بررسی می‌کند، به ولایت هم احتمالاً اشاره کرده است.

وسط داستان اول، داستان اصحاب کهف این آیه است: «ذَٰلِكَ مِنْ آيَاتِ اللَّهِ مَن يَهْدِ اللَّهُ فَهُوَ الْمُهْتَدِ وَمَن يُضْلِلْ فَلَن تَجِدَ لَهُ وَلِيًّا مُّرْشِدًا»؛ کسی که گمراه شود، برایش ولی مرشدی پیدا نمی‌شود. ولی مرشد، ولی یعنی سرپرست. خداوند سرپرست گروه اول است. گروه اول که رشد می‌کنند، کسانی هستند که سرپرستی خودشان را به خداوند واگذار کردند؛ موحد هستند و از خدا رشد می‌خواهند. از کسانی که خداوند فرستاده به عنوان اینکه سرپرستی خودش را اعمال کند، پیروی می‌کنند و این اساس رشدکردن است. اولین ترکیبی که ولی اینجا با آن ظاهر می‌شود این است «وَلِيًّا مُّرْشِدًا». خداوند ولایت بر مؤمنین دارد و به آن‌ها رشد می‌دهد. این آیه انتهای داستان اول است «قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا لَهُ غَيْبُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَأَسْمِعْ مَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَلِيٍّ وَلَا يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَدًا»؛ غیر از خدا برایشان ولی‌ای وجود ندارد. «وَلَا يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَدًا». دوباره تأکید روی مسئلۀ ولایت الهی است.

داستان دوم که تمام می‌شود، می‌گوید: «هُنَالِكَ الْوَلَايَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ» اصلاً این آیه تنها آیه‌ای است که کلمۀ ولایت به این شکل در آن آمده و از تأکیدی که هست، داستان دوم، داستان این مرد بدبخت که تمام می‌شود، می‌گوید: «هُنَالِكَ الْوَلَايَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ»؛ این است که ولایت برای خداست. ولایت حق برای خداست.

[1:30:00]

«هُوَ خَيْرٌ ثَوَابًا وَخَيْرٌ عُقْبًا»؛ اوست که بهترین پاداش را می‌دهد و بهترین سرانجام را با او می‌گیرید. و مخصوصاً من تأکیدم روی این است، داستان آدم و داستان خلقت و سجده‌نکردن ابلیس در حد یک آیه، نصف آیه می‌آید که اولاً مناسبت دارد با این جنتی که این بیچاره در آن بود دیگر؛ جنت این آدم دقیقاً طوری توصیف می‌شود که شبیه توصیف بهشت باشد؛‌ این عمدی است که به آن نهر اشاره می‌شود. این آدم که غرق در دنیا شده در واقع شما این‌گونه می‌توانید بگویید؛ در هبوط ما به این دنیا، آدم‌هایی دچار این توهم می‌شوند که این باغ دنیا همان بهشت است.

در یک کلام می‌توانید بگویید این اشتباهی که این آدم دارد می‌کند این است که ما از یک بهشتی آمدیم، این زمین بهشت نیست. این زمین جایی نیست که ما بخواهیم در آن قرار بگیریم. این آزمایش ماست که ما به اینجا هبوط کردیم. هر کسی اینجا را به عنوان بهشت در نظر بگیرد باخته است.

این داستان و این محتوا با داستان خلقت آدم، سجده‌نکردن ابلیس مناسبت دارد برای اینکه یادتان بیاید که اصلاً ما از کجا آمده‌ایم، ما از یک جنتی آمدیم، به جنتی هم قرار است بیاییم به شرط اینکه غرق در این جنت دنیایی‌مان نشویم. این آیه همین را می‌گوید. شما هر جایی که یک داستان تکراری است، به اختلافش با داستان‌های دیگر نگاه کنید یک چیزی می‌فهمید دربارۀ آن سوره و آن ویژگی‌هایی که در آن سوره است. مثلاً شما فرض کنید یک بار داستان آدم و حوا را در اعراف می‌خوانید، روی مسئلۀ لباس و زینت و این‌ها یک تأکیدی می‌شود که اصلاً در سورۀ بقره نیست؛ در بقره روی چیز دیگری تاکید دارد. اختلاف‌ها خیلی کمک می‌کنند که شما فضای سوره را بفهمید برای اینکه اگر سوره‌های دیگر را خوانده باشید، می‌توانید در واقع از این استفاده کنید. این آیه را نگاه کنید، می‌گوید: «وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ كَانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ أَفَتَتَّخِذُونَهُ وَذُرِّيَّتَهُ أَوْلِيَاءَ مِن دُونِي وَهُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ بِئْسَ لِلظَّالِمِينَ بَدَلًا»؛ آیا شیطان، ابلیس را و ذریۀ او را «أَوْلِيَاءَ مِن دُونِي» قرار می‌دهید. اصل تأکید سوره روی این است؛ این داستان هم این یک خط به این دلیل برجستگی به این مسئله می‌دهد که دو جور ولایت داریم: ولایت الله داریم، ولایت ابلیس و ذریه‌اش داریم. آن‌هایی که در راه ولایت ابلیس می‌روند، رشد نمی‌کنند، نابود می‌شوند. آن‌هایی که ولایت الله را می‌پذیرند، رشد می‌کنند.

باز دوباره آیۀ ۱۰۲، «أَفَحَسِبَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَن يَتَّخِذُوا عِبَادِي مِن دُونِي أَوْلِيَاءَ إِنَّا أَعْتَدْنَا جَهَنَّمَ لِلْكَافِرِينَ نُزُلًا». پنج بار به طور برجسته و مشخص به این مفهوم اشاره شده که ولایت برای خداست؛ اگر رشد می‌خواهی، ولایت الله، اگر بدبختی می‌خواهی ولایت شیطان و مِن دُونِي. معمولاً مثلاً اینجاهایی مثل آقای عبدالعلی بازرگان این ترکیب‌ها را خیلی نمی‌شمارد. یک نگاهی بکنید به تعداد دفعاتی که «مِن دُونِي»، «مِن دُونِهِ» در این سوره آمده است. سراغ غیر خدا بروید، ضلالت و بدبختی و بی‌رشدی و جهنم نسیبتان می شود، و سراغ ولایت الهی که بروید، جزء اولیاء می‌شوید.

در یک کلام من می‌خواهم بگویم این نیمۀ اول سوره را که نگاه می‌کنی انگار تفسیر آیت‌الکرسی است که می‌گوید: «اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا»؛ یعنی چه «اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ». ولایت الهی یعنی رشد، یعنی شما از ظلمت به نور برسید. «وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ». این دو دسته آدم، آن‌ها تحت ولایت الهی هستند، این‌ها تحت ولایت شیطان هستند. اولیای خدا آن‌هایی هستند که تحت ولایت الله است. معنی اولیاء اصلاً یعنی همین؛ کسانی که خداوند ولایت الله را پذیرفته‌اند و احکام الهی را پذیرفتند، به غیر خداوند احکام غیر خدا را نپذیرفته‌اند، همان‌طور که در آن آیه آمد و این‌ها به رشد می‌رسند و جزء اولیاء الله می‌شوند. پس ما در نیمۀ اول این سوره یک بحث کمی فنی داریم که اصلاً اولیاء چه کسانی هستند، چه هستند، چکار باید کنند، اصحاب کهف مقابلشان چه هست؛ از تضاد بین این دو داستان، یک چیزی دستگیرمان می‌شود و بعد با یک شیرینی و لطفی داخل غار را هم می‌بینیم.

ویژگی این سوره مشابه این موعظه که به دنیا نپردازید و ولایت غیر خدا را نپذیرید و این حرف‌ها یا وصفی از مؤمنین و کفار، جاهای دیگر هست؛ ویژگی این سوره اتفاقاً این است که ادامۀ کار اصحاب کهف را هم می‌بینید؛ یعنی اولاً روی یک سری نکات تأکید می‌شود، روی مسئلۀ رشد تأکید می‌شود. در واقع این دو گروه، آدم‌های دنیازده در مقابل آدم‌هایی که می‌توانند از دنیا ببُرند و دلبستگی نداشته باشند و مقدمات رشد فراهم شود، این‌ها در کنار هم هستند با این محتوا که بفهمید که رشد از کجا می‌آید و چطور نابودمی‌شود؛ این‌ها را می‌گوید، بعد هم رشدیافتگان را دو نمونه به شما نشان می‌دهد که من باز جلسۀ قبل گفتم که حالت صعودی دارد؛ یعنی ذوالقرنین در یک مرحله ای بالاتر از موسی و خضر قرار می‌گیرد. این‌ها نکاتی بود که در مورد این داستان دوم می‌خواستم بگویم. الان می‌توانم بروم سراغ داستان اول؛ و مثل اینکه یک جعبه را باز کنیم. اما اگر الان کسی سؤالی دارد بپرسد. جلسۀ بعد داستان‌های اصحاب کهف و موسی و خضر و این‌ها را شروع به خواندن کنیم و کمی برداشت از متن را تقویت کنیم. کسی سؤالی دارد؟

– سؤال:… شما چرا اسم سوره را اصلاً وارد این ماجرا نمی‌کنید. من یکی از دغدغه‌های بزرگم یک وقت‌هایی بوده که ربط اسم سوره به محتوای سوره چیست؟…

بلافاصله نتیجۀ منطقی حرف شما این است که جلسۀ اول را گوش نکردید. همیشه اسم سوره را اولاً وارد می‌کنیم. من در مورد هیچ سوره‌ای صحبت نکردم به غیر از اینکه لااقل آخرش یا وسطش به شدت تأکید روی اسم سوره کردم. اصلاً این جزء ویژگی‌های کار من است و این دفعه اصلاً به طور خاص برای اولین بار از اسم سوره شروع کردیم؛ از کهف. شما گوش نکردید. جواب خیلی قاطعی می‌توانم به شما بدهم.

– سؤال: من فقط می‌خواستم بگویم واژۀ رشد را هم خیلی زیاد در این سوره استفاده شده…

بله؛ روی این که همان جلسۀ اول گفتم که یکی از واژه‌های خاص این سوره رشد است، رشد و مرشد است. نکته‌ای که خیلی مهم است، در واقع در این جلسه تأکید کردم که مفهوم اصلی رشد است و نیمۀ اول سوره به شما می‌گوید که فضای رشد پیدا‌کردن و رشد پیدا نکردن چیست؛ چه چیزی مانع رشد انسان است؟ بنابراین قطعاً رشد یکی از مفاهیم کلیدی این سوره است… اصلاً این‌گونه بگوییم؛ آن اصطلاحی که در عرفان وجود دارد؛ می‌گویند: اولیاء الله، شما در قرآن به آن‌ها مثلاً بگویید راشدون، یا رشدیافتگان. اصطلاح قرآنی آن، همین الان در سورۀ کهف این اصطلاح مورد استعمال قرار گرفته است. این‌ها آدم‌هایی هستند که در مسیر رشد قرار گرفتند و رشد کردند و دنبال رشد بودند. اصحاب کهف به کهف می‌روند، رشد می‌کنند. موسی نزد خضر می‌رود چون رشد می‌خواهد و آخرش هم یک آدم رشدیافته می‌بینیم که به یک جای عجیبی رسیده است. قطعاً این‌طور است. رشد یکی از کلیدی‌ترین واژه‌ها و مفاهیم این سوره است. تکرارش هم غیرعادی است نسبت به بقیۀ سوره‌ها.

– سؤال: راجع به آن بخش از صحبت ها که گفتند موسی رشد نکرده، من چیزی که به نظرم می‌رسد این بود که در واقع یک‌طوری دارد معضلی که در آن مرحله هم جلوی انسان هست را نمایش می‌دهد دیگر که مثلاً انسان نمی‌تواند صبر کند به حوادثی که برایش پیش می‌آید؛ یعنی در واقع می‌گوید اگر صبر کنی به چه چیزهای بهتری می‌رسی…

شما دارید جواب این معما را می‌دهید. من صراحتاً قصدم این است که بگویم آنجا یک معما مطرح است. یعنی مقدمات داستانی که می‌خوانید قطعاً برایتان این‌گونه در واقع جا می‌افتد که موسی را فرستادند، این آدم هم کارش را بلد است، و موسی قرار است رشد پیدا کند؛ پس یک رشدی اتفاق افتاده است. من می‌خواهم بگویم پیش فرض این داستان این است که موسی به آنجا رفته و به رشد هم رسیده و این را انکار نکنیم. حالا معما این است که چه رشدی؟ چه نشانه‌هایی آنجا می‌بینید از این‌که موسی رشد کرده؟ مثلاً در همین بحثی که در گروه شد و من یادم نیست، شاید خود آقای خطیبی که بحث را مطرح کرد یا دیگری گفت: شاید رشد را بشود این‌گونه دید که دفعۀ اول و دوم موسی اعتراض می‌کند، دفعۀ سوم غر می‌زند؛ مثلاً یک خرده اوضاع موسی بهتر شده است. می‌خواهم بگویم باید دنبال یک چیزی باشیم. بالاخره سؤال مهمی است. هر چند من تأکیدم روی این است؛ به این تئوری‌سازی ما در این مرحله‌ای که ما هستیم ربط ندارد. من نکته‌ای که اول جلسه گفتم این است که همین که ما تعامل بین موسی و خضر را، استاد و شاگردی می‌بینیم همین کافی است؛ حالا اینکه نتیجه‌اش چقدر خوب یا بد بوده، جنبۀ فرعی پیدا می‌کند. اینکه موسی برای رشد احتیاج احساس می‌کند یا به او گفته‌اند، وحی شده که برو دنبال استاد بگرد، این کافی است و خیلی دور از ذهن است که نمونۀ ناموفقی از استاد و شاگردی در قرآن ذکر شده باشد و این چیزی است که باورپذیر نیست. می‌خواهم بگویم صرف اینکه استاد و شاگردی می‌بینید برای آن حرفی که من زدم فکر می‌کنم کفایت می‌کرد. ولی خب بهتر است که از یک نمونۀ موفق در قرآن مثال زده شود تا اینکه یک نمونۀ نه چندان موفق. نمونۀ غیر موفق که محال است اصلاً هیچ رشدی اتفاق نیفتاده باشد. خب بگذارید وارد بحث اختصاصی آقای خطیبی شدیم. بگذارید ایشان پس حرفش را بزند. در مورد شیطان یا در مورد رشد، کدام یکی از آن‌ها را می‌خواهید بحث کنید؟

– سوال: من در مورد رشد می‌خواستم صحبت کنم. ببینید چون یوسف را مطرح کردید در واقع آن داستان واقعاً به طور کلامی این رشد را به حضرت یوسف نسبت می‌دهد و راجع به خود برادرها هم همین‌طور؛ یعنی لحن و تغییر حالتشان را از این‌که بیایند مثلاً نسبت دزدی بزنند تا اینکه کار به آنجا بکشد که حالتشان عوض شود، اعتراف کنند که بله خدا شما را بر ما برتری داده؛ از یک حد کاملاً شما مرحله به مرحله می‌بینید این رشد را در همۀ افرادی که آنجا هستند؛ در خود یعقوب می‌بینید. یعنی داستان تغییرات آدم‌ها را به شکل صریحی نشان می‌دهد. بله پس داستان‌هایی بوده که این رشد را دقیقاً در آن مشاهده می‌کنید منتها در این قضیه موسی و خضر بگوییم، من برداشت شخصی خودم این است که این دو، دو لیگ مختلف هستند؛ پس اگر رشدی هم حالا این رشد در واقع مثلاً در لیگ خودش هست؛ همین که گفتم شما اشاره کردید، مثلاً موسی آخرش فقط پیشنهاد می‌دهد و دیگر سؤال استفهام انکاری نمی‌کند. مثلاً لحنش یک خرده عوض شده این را من قبول دارم.

[1:45:00]

ببخشید. من قبول ندارم. می‌دانید چرا؟ برای اینکه… شما به موضوع‌ها نگاه کنید. موضوع اول و دوم جای اعتراض داشت؛ موضوع سوم اصلاً جای اعتراض ندارد؛ ببینید موضوع اول و دوم خضر دارد یک کار شیطانی در ظاهر می‌کند. کشتی خراب می‌کند. کشتیِ آدم‌های بدبخت را خراب می‌کند. من هم باشم دوست دارم اعتراض کنم. دفعۀ دوم آدم کشته است. ولی دفعۀ سوم دارد یک کار خیری برای یک دیوار را که دارد خراب می‌شود، می‌کند؛ ولو اینکه موسی ملایم چیزی گفته باشد، شدیدتر است نسبت به آن دو تای قبلی به نظر من. نمی‌خواهم بگویم هست؛ می‌خواهم بگویم می‌توانید این‌گونه نگاه کنید که این کارش به اینجا رسید که دیگر راه می‌رود، خضر می‌گوید: تو چرا پایت را اینجا گذاشتی. غر می‌زند به یک چیزی که اصلاً شری در آن نیست. برای چه این حرف را می‌زند؟ اگر موضوع سومی یک کار خیر است و موسی ولو اینکه اعتراضی نمی‌کند، در واقع یک‌طوری به قول ما غر می‌زند ولی از یک جهاتی شاید بدتر از مورد اول و دوم است… یک نفر شاید بتواند بگوید که این پیشرفت حساب نمی‌شود، پس‌رفت هم هست؛ به علت اینکه نباید اصلاً به این مسئله گیر می‌داد.

-ادامه سوال: من تلاشم بود که یک چیزی که پیدا کنم که بالاخره یک رشدی در همان مرحلۀ خودش و لیگ خودش را نشان دهد و یک سؤالی هم کنارش مطرح بود که اگر فرصت شد به من پاسخ بودید که قرار بود اگر سؤالی کرد حضرت موسی جدا شود؛ سؤالی نمی‌کند، فقط یک پیشنهاد می‌دهد و غری می‌زند و او را از کلاس بیرون می‌اندازد….

بحث‌های در گروه خیلی در این مورد بامزه بود؛ من هر چه هم غصه خوردم که چرا به چیزهای فرعی‌ای می‌پردازید ولی سؤال جواب‌های خیلی جالبی شد. یک نفر نوشته بود که این چه کاری است که از اول خضر به موسی می‌گوید: من می‌دانم تو نمی‌توانی سؤال نکنی. یک حسی در داستان وجود دارد که خضر دنبال بهانه است که موسی را بیرون بیندازد. الان این نکته‌ای که شما می‌گویید هم همین است. خلاصه یک جایی یک چیز دیگر گفت، دفعۀ سوم را غر زد، می‌خواهد او را بیندازد. ببینید معما همین است. انگار یک فضایی وجود دارد، که خضر نمی‌خواهد چیزی یاد بدهد. بیشتر میل به اخراج‌کردن دارد. یک شرطی گذاشته که خودش هم می‌گوید: تو نمی‌توانی این شرط را رعایت کنی. پس معلوم است که به زودی از کلاس اخراج می‌شود. مثل اینکه من یک مسئله به یک بچه‌ای بدهم که می‌دانم نمی‌تواند حل کند و بعد هم او را از کلاس بیرون بیندازم. این‌ها معماست واقعاً. من اولین جلسه فکر می‌کنم این را گفتم که هیچ داستانی به نظر من پرسش‌برانگیزتر از داستان موسی و خضر در قرآن نیست؛ شاید مشابه آن فقط داستان آدم و حوا باشد. و این‌قدر هم سایر داستان‌ها با فکر کردن به مطلبی نمی‌رسید؛ یعنی اینجا جای فکرکردن دارد و جای فکرهای خوب و ثمربخش. ببخشید من هی حرف‌های شما را قطع کردم بفرمایید.

-ادامه سوال: کار خوبی می‌کنید. من هم منظورم همین بود که کلاً اتفاقی که می‌افتد، همین است که شما می‌گویید که واقعاً خضر می‌خواهد موسی را اخراجش کند. من از کل داستان برداشتم به این شکل است. موسی می‌آید اینجا که بفهمد در این رده نیست و حالا در حد خودش چون با آن آدم در آن رده ارتباط پیدا کرده، در ردۀ خودش رشد خواهد کرد ولی اصلاً وارد ردۀ شبیه خضر نمی‌شود، هیچ نشانی هم از آن نیست. و برمی‌گردد سر داستان زندگی خودش. شرایطی هم که در راستای زندگی‌اش می‌افتد و وارد لیگ آدم‌هایی مثل خضر نشد و به عبارتی در آن کلاس برنده نشد.

می‌دانید یک شأن نزولی هست که همین چیزی که شما می‌گویید را به نوعی تأیید می‌کند و آن هم این است که شروع این ماجرا آنجا بود که او را به مجمع‌البحرین خدمت خضر فرستادند چون در یک روایاتی موسی از خدا پرسید که عالم‌تر از من کسی هست یا نه؛ کسی هست بیشتر از من بداند؟ و او را فرستادند خدمت خضر که ببیند که عالم‌تر از او هست. به قول شما یک لیگ بالاتر… خودش به قهرمانی لیگ خودش رسیده بود و فکر می‌کرد این بالاترین لیگ است. مثلاً لیگ دست یک بود، او را فرستاده بودند لیگ برتر و آنجا با یک آدمی آشنا شد که بفهمد که اوضاع آن طور که فکر می‌کند نیست… اصلاً یک دنیای دیگری هست که خیلی فاصله با او دارد. این یک شأن نزولی است که این نکته‌ای که شما می‌گویید را تأیید می‌کند که اصل ماجرا این بوده که موسی توسط خضر و آشنایی با خضر به این نتیجه برسد که سطحش چندان بالا نیست و یک جهان دیگر بالای حتی انبیاء هم وجود دارد. من مطلقاً مخالفم و سعی می‌کنم مخالفتم را در جلسات آینده ابراز کنم ولی خب بالاخره این هم یک توجیهی است دیگر. بگذارید یک مخالفت متنی کنم. کسانی که به این شأن نزول و توجه دلبستگی دارند که موسی می‌آید واقعاً از این آدم رشد می‌خواهد. یعنی این توجیه خوبی نیست که رشد همین است که بفهمی که یک نفر عالم‌تر از من هست. می‌خواهم بگویم این برداشت همۀ داستان را توجیه نمی‌کند؛ این برداشت یک چیز سطح پایینی هم هست به نظر من که اگر صرف ماجرا این باشد که موسی بفهمد که یک لیگ دسته‌برتری هم وجود داشته است، داستان را از حس و حال می‌اندازد؛ یعنی موسی خودش نمی‌داند که پیامبر شده است. من نمی‌دانم پیامبر شده یا نه. خب باز سؤالی هست؟

– سؤال: چرا در داستان اصحاب کهف که داخل غار می‌روند و خوابشان می‌برد، بعد دوباره بیرون می‌آیند؟ بعد در داستان خضر و موسی هم انگار همین طور است… یعنی جفت داستان‌ها انگار تا حدی پیش می‌روند. انگار که اصحاب کهف می‌توانستند بیشتر بالا بروند یا بیشتر رشد کنند. موسی و خضر هم مثلاً می‌توانست داستانشان بیشتر ادامه پیدا کند؛ و موسی به رشد بیشتری برسد.

سؤال خوبی است. باید صبر کنید داستان را بخوانیم دیگر نه. خوبی آن این است که دارید مقدمات جلسات بعد را فراهم می‌کنید که من می‌خواهم داستان اصحاب کهف و احتمالاً موسی و خضر را بخوانم. در جلسه در مورد جزئیاتش بحث کنم.

جلسه ۳ – سوره کهف
0 0 votes
Article Rating
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
بستن منو