بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره کهف، جلسهی ۷، دکتر روزبه توسرکانی، جلسهی مجازی، رمضان ۱۴۴۱، ۱۳۹۹/۳/۱
۱- روش کار جلسات قرآن
به دلیل اهمیتی که قائل هستم برای اینکه ایدههایی به دست بیاوریم دربارهٔ روش کار، یک مقدمهٔ خیلی کوتاه در مورد اینکه چطور در این جلسه میخواهم کار را ادامه بدهم میگویم، اولش یک یادآوری میکنم که یک بار یکی از دوستان در یکی از این جلساتی که دربارهٔ یک سوره یکی دو جلسه صحبت میکردیم، یادم نیست در جلسه یا خصوصی به من گفت که چرا این دفعه روش کارتان مانند دفعات قبل نیست. فکر میکنم سورهٔ انعام بود و من سورهٔ انعام را بدون قطعهقطعهکردن شروع به صحبتکردن در موردش کردم. مثلاً یکطوری شاید گفتم دو قطعهٔ بزرگ است و خیلی خردش نکردم. من دقیقاً یادم نیست که چه جوابی آن موقع به او دادم ولی فکر میکنم جواب این است که شما کلاً در مواجه با متن خیلی وقتها یک مقدار برخوردتان و نحوهٔ تحلیلتان برمیگردد به اینکه خود متن چه چیزی را به آدم تحمیل میکند؛ یعنی اگر سورهٔ انعام خیلی قطعات روشن و مشخصی ندارد، مثل یک محاجّهٔ خیلی طولانی است اینکه من از قبل تصمیم گرفته باشم که هر طوری شده وقتی یک سوره را دارم میخوانم حتماً باید چند تکه کنم و هر تکهای حدوداً یک صفحه، دو صفحه باشد، این یک تحمیلی است که لزوماً ممکن است بعضی جاها خوب جواب ندهد. نکتهای که میخواهم بگویم این است که مثلاً شما الان اگر برخوردی از همان روز اول من با سورهٔ کهف کردم، نحوهٔ ارائهٔ من را ببینید خیلی وقتها ارائهٔ من ممکن است واقعاً تطبیق داشته باشد با نحوهٔ اینکه خودم چطور سوره را فهمیدم و این هم برمیگردد به اینکه آدم وقتی سوره را میخواند چه چیزی نظر آدم را جلب میکند. آن نکتهٔ روششناسانهای که میخواهم بگویم این است: شما وقتی که میخواهید دربارهٔ کلیت یک سوره یک نظریهای بسازید، ارائه دهید، در واقع به نوعی – من در هر متنی صحبت نمیکنم، در مورد صرفاً سورههای قرآن دارم صحبت میکنم – شما میدانید که همهٔ سورهها هر چه هست، یک هدف واحدی دارد؛ این با ادبیات و سینما و اینها تفاوت مهمی است؛ یعنی من میدانم که همهٔ سورهها بالاخره دربارهٔ توحید هستند، دربارهٔ خداوند و اسماء الهی هستند، دربارهٔ معاد هستند، دربارهٔ نبوت هستند. این اصول کلی در همه مشترک است. برای همین است که من اصرار دارم بگویم که شما صرف اینکه بگویید فلان سوره دربارهٔ توحید است یا دربارهٔ دعوت به تقوا است، اینها یک چیزهای عمومی است، در همهٔ سورهها وجود دارد و یک مقدار باید نزدیکتر شد. مجدد این را تکرار میکنم که واقعاً شما یک متن را به طور کلی وقتی فهمیدید که انگار به یک جایی، به یک بینشی، به یک حسی برسید که اگر بخواهید آن را بیان کنید احساستان این باشد که متن مشابه این تولید میکنید؛ یعنی از همینجاها شروع میکنید. مثلاً الان یک چیزی از کهف به ذهنتان بیاید، بعد احساس کنید من هم اگر بودم همین داستانها را به همین ترتیب میآوردم، بین آنها هم متنهایی میگذاشتم. تقریباً محال است ما به چنین بینشی برسیم در این حد که بتوانیم متن را به نوعی بازسازی کنیم ولی باید سعی کنیم تا جای ممکن به چنین احساسی نزدیک شویم. نکته این است که شما در سورههای قرآن، تمهای مشترکی قطعاً دارید مانند توحید و معاد و نبوت، تم مشترک همهٔ سورههاست تقریباً. توحید که قطعاً هست، به معاد هم به نوعی اشارههایی شده است. بعضیها، مثلاً من این را قبلاً هم از علامهطباطبایی نقل کردم که ایشان معتقد بود که از تکتک سورهها همهٔ معارف را میشود بیرون کشید منتها اینکه اول کدام صریح بیان شده، کدام را باید استنتاج کنیم و جلو برویم ممکن است کمی تفاوت داشته باشد؛ بنابراین این تمهای مشترک خیلی کمک نمیکنند. چه چیزی به من کمک میکند برای اینکه آن نظریه را بسازم؟ واقعاً وقتی یک سوره را میخوانم اگر سعی کنم بتوانم ذهن خودم را یک مقدار خالی کنم و به متن از یک نقطهٔ صفر نگاه کنم، بخوانم، ببینم چه چیزی نظر من را در این سوره جلب میکند؛ یعنی یک بار که سورهٔ کهف را میخوانم اگر از من بپرسند این ویژگیاش چه بود؟ با بقیهٔ سورهها چه فرقی داشت؟ چه چیزی نظر من را جلب کرده؟ همان نقطهٔ شروع خوبی است برای اینکه از آنجا میتوانم شروع کنم به نظریهسازی؛ بروم ببینم این حسی که به من دست داده اگر حس درستی است، اگر چیزی دیدم که انگار خاص این سوره است، جاهای دیگر مشابه این نیست، این یک نقطهٔ شروع خوبی است برای اینکه یک نظریه را شروع کنم. ممکن است یک نفر سوره را بخواند و یک آیهٔ خاص که هیچ جا مشابه آن را ندیده یا حتی یک واژهٔ خاص خیلی نظرش را جلب کند، بستگی به آدمش دارد، اینکه نوع نگاهش، نوع مواجهاش با قرآن چگونه است. ممکن است یکی از داستانهای سوره، یکی از فرازهایش برایش خیلی برایش جالب باشد، خیلی عجیب باشد، احساس کند که هیچ جای دیگر قرآن به این شکل نبود؛ اینها راههایی است که ما میتوانیم یک ویژگی اختصاصی پیدا کنیم، بعد سعی کنیم ببینیم همان را میتوانیم بسط بدهیم. نهایتاً میخواهیم به همان دیدگاههای کلی مانند توحید و نبوت و اینها برسیم.
۲- خلاصهای از آنچه در سوره کهف گذشت
کاری که ابتدای جلسه میخواهم بکنم، میخواهم یک دور یک خلاصه و جمعبندیای از کاری که کردیم انجام بدهم و از داستانها سراغ متنها بروم؛ معنیاش این نیست که دربارهٔ داستانها هیچ صحبتی نمیخواهم بکنم ولی اگر امکانش باشد از یک جایی متن را از اول شروع کنیم؛ آن قسمتهایی که میگویم متن، منظورم لابهلای داستانهاست؛ آن چهار قطعهای که بین داستانها قرار گرفته را بخوانیم و چیزهایی در موردش و سعی کنیم به اینجا برسیم که یک همبستگی و اتحاد بیشتری بین متنها و داستانها پیدا کنیم. من کاری که الان دارم میکنم شاید دفعات قبل به این شکل نکرده باشم. من هر وقت یک چیزی را احساس کنم چطور بهتر میتوانم توضیح بدهم همان کار را میکنم. ولی بالاخره همیشه یکطوری روش کلی این است. مثلاً میتوانید به اسم سوره، چون اختصاصی است، واژهای که بیشترین فرکانس را در سوره نسبت به بقیهٔ سورهها دارد؛ اینها همه میتواند نقطههای شروع خوبی باشد برای اینکه ویژگیهای خاصی هستند. من سورهٔ کهف را از اولین باری که خواندم تا همین الان، چیزی که نظرم را خیلی جلب میکند و در جلسهٔ اول هم فکر میکنم از همینجا شروع کردم، این است که لااقل سه داستان در این سوره وجود دارد که به شدت اختصاصی این سوره به نظر میرسند. داستانها به شدت اسرارآمیز هستند و دربارهٔ انبیاء هم نیستند. شخصیتهایی دارند. در قرآن بگردید داستان این فرمی که به همان معنایی که ما در عرف ادبی خودمان میگوییم دربارهٔ اولیاء است. در قرآن هم این واژهٔ اولیاء آمده است. من در یک جلسهای گفتم انگار این تذکرة الاولیاء قرآن است؛ یعنی از آدمهایی صحبت میکنند؛ اصحاب کهف پیامبر نیستند، خضر پیامبر نیست، ذوالقرنین پیامبر نیست ولی آدمهای صالحی هستند. مخصوصاً اینکه خضر به موسی درس میدهد و باعث رشدش میشود و موسی پیامبر است به نحوی نظر آدم بیشتر جلب میشود که انگار ما داریم یک افرادی را که پشت پرده هستند و معمولاً نمیبینیم را اینجا در قرآن میبینیم. این برای من ویژگی خاص سورهٔ کهف بوده، ویژگیهای دیگر هم دارد، منتها از اینجا شروع کردم که اینجا سه داستان شگفتانگیز داریم مخصوصاً در دو تا از این داستانها واژهٔ «عجبا» به کار رفته است. در عین حالی که حالت انکار دارد ولی تأیید میکند. بگذارید این را توضیح دهم برای اینکه ممکن است بعضیها برعکس متوجه شوند. وقتی که خداوند به پیغمبر میگوید: آیا تو فکر میکنی که داستان اصحاب کهف عجیب است و معنی آن این است که تعجب نکن، این عجیب نیست، این معنیاش این نیست که از نظر من و شما این داستان شگفتانگیز نیست؛ خود این سؤال نشان میدهد که زمینهای وجود دارد که مردم دچار شگفتی شوند. مثل این است که یک نفر فکر کند که اگر خداوند میگوید که مثلاً فرزندآوری زکریا و همسرش «عَلَی هَینٌ» برای خداوند ساده است، آن وقت معنیاش این است که این اتفاق سادهای است؛ اصلاً چیز مهمی نیست. همه چیز برای خداوند ساده است، هیچ چیز برای خداوند عجیب نیست و شگفتی نیست اگر از خداوند شما فعلی ببینید. پیامبر هم دعوت به آرامش میشود که فکر نکن که اینجا اتفاق خیلی شگفتانگیزی افتاده است.
همین نشانه را شما در داستان موسی و خضر میبینید که اولش آن «فتی» که مانند ماست و از ما هم قطعاً یک مقدار وضعش بهتر است، شاید مانند اصحاب کهف است. در ادامهٔ این آیه که برایتان خواندم، یک بار خداوند میگوید که: این ماهی راه خودش را به دریا گرفت «فَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ سَرَبًا» ولی فتی که تعریف میکند، میگوید: «فِی الْبَحْرِ عَجَبًا». دقیقاً نکته این است که اینها داستانهایی هستند که برای ما شگفتانگیز هستند. اینکه نباید دچار شگفتی شویم، بله، اگر با توحید در حد نهایی، در حد پیامبر آشنا باشیم شاید هیچ چیزی ما را به شگفتی وادار نکند ولی اینها دقیقاً همان نوع داستانهایی هستند که به شدت آدمها را دچار شگفتی میکنند، بلکه اینها از شگفتانگیزترین داستانهایی هستند که کلاً به عنوان داستان حقیقی در قرآن شما میبینید، حتی از معجزات پیامبران به نوعی شاید شگفتانگیزتر؛ بنابراین همان تکرار واژهٔ «عجبا» ما را به این حس که ما با سه داستان عجیب مواجه هستیم میرساند؛ و اینکه در این داستانها اولیاء هستند، انبیاء نیستند و این یک نقطهٔ عزیمت؛ نکات دیگری که من رویش صحبت کردم در همان جلسهٔ اول دربارهٔ واژگان به طور خاص اینجا واژهٔ رشد و مخصوصاً مفهوم رشد. گاهی اوقات یک واژه ممکن است تعداد دفعات تکرارش زیاد نباشد ولی در مفهوم یک سوره مرکزیت پیدا کند برای اینکه نحوهٔ استعمالش، جایی که استعمال میشود، اینها میتواند تأثیر بگذارد روی اینکه یک برجستگیای پیدا کند. رشد در این سوره اینگونه است؛ یعنی اصحاب کهف میگویند دنبال رشد هستند. موسی با هیجان دنبال خضر است که به او بگوید که به من رشد بده. مخصوصاً من تأکیدم روی این است که ترکیب «وَلِیا مُّرْشِدًا» که در این سوره آمده که یک ترکیب خاصی است، خیلی این سوره را به این سمت میبرد که سه چهار جور واژهٔ رشد در آن تکرار میشود و در عین حال دارد بین مفهوم ولایت که آن هم جزء واژههای کلیدی این سوره است… من اصرار دارم که خود واژهٔ ولایت فقط در این سوره آمده است.
[15:00]
«ولی» چندین بار تکرار میشود. داستانها که تمام میشوند، مثلاً دو بار بعد از داستان اول و دوم تکرار شده و «وَلِیا مُّرْشِدًا» هم که نقطهٔ جمع این دو مفهوم ولایت و رشد است. اینکه اینجا سه داستان شگفتانگیز داریم، مفهوم مرکزیای که مطرح است در دو تا از این داستانها رشد است، از اینکه یکی از ویژگیهای هر سوره میتواند اسمش باشد استفاده کردم، گفتم که میشود این داستانها را اینگونه مرتب کرد که داستان اصحاب کهف مثل شروع سیر اولیاء است؛ اینکه افرادی ایمان آوردند. هر کسی که ایمان میآورد، یک حالت اعتزال و یؤمنون بالغیب دارد واین خیلی شباهت دارد به رفتن درون یک غار و بعداً از آنجا منتقل میشویم به داستان موسی و خضر. آنها درخواست رشد کرده بودند. در داستان موسی و خضر آن هیجان رشدخواهی را میبینیم و طبعاً از این روند باید حدس بزنیم و من شواهدی هم سعی کردم ارائه دهم که داستان ذوالقرنین مانند یک داستان انتهایی این رشد است؛ ذوالقرنین مانند یک خضر خیلی والامقام است که نشانههای متنی آن را گفتم؛ بنابراین در یکی دو جلسهٔ اول، یک خطی از این داستانها پیدا کردیم. چرا از اینجا من شروع کردم؟ فقط به دلیل اینکه تأثیر حسیای که سوره روی من گذاشته اینگونه است. صد درصد یک آدمی که خیلی اهل داستانخواندن نیست، چیزهای دیگری در سورهها بیشتر نظرش را جلب میکند، میتواند از جای دیگری شروع کند؛ میتواند از واژگان شروع کند یا از یک آیهٔ خاص که برایش یک آهنگ خاصی دارد و نهایتاً اگر مسیرش را از آنجا ادامه دهد باید امیدوار باشیم که از هر جایی شروع کنیم به یک چیز مشترکی برسیم؛ به شرط اینکه آن روند رفت و برگشت را مرتب تکرار کنیم؛ یعنی من الان سه تا از این داستانها را ردیف کردم، به نظرم میآید که خیلی باهم همبسته هستند و بعد سؤال پیش میآید که داستان دوم این وسط چکار میکند. یک اصلاحی در این نظریه ایجاد کردیم که داستان دوم در واقع به من میگوید که آن شخصیت صاحب باغ نقطهٔ مقابل اصحاب کهف است؛ آنها نماد اعتزال و دوری از زینت دنیا هستند، این آدمی است که غرق در زینت دنیا شده و یکی از مفاهیم اصلی این سوره این است که همین زینت دنیاست که مانع رشد انسانهاست و مشغولشدن به دنیاست، عشق و حب به دنیاست که مانع رشد میشود. میچسبیم اینجا، از معنویت غافل میشویم، جسمانیت بر ما غلبه میکند، از روحانیت غافل میشویم. این مفهوم اساسی است.
داستانهای سوره را باید اینگونه نگاه کنیم که اول دو مثال میآید که متضاد همدیگر هستند؛ یک مثال از افرادی که در مسیر رشد قرار گرفتند، رشد خواه شدند و خداوند آنها را کمک میکند؛ و داستان دوم، آدمی که دقیقاً به اینجا چسبیده، ضد رشد است و میبینید که چه بلایی سرش میآید و بعد اینگونه ادامه بدهید که آن آدمی که رشد نمیکند ادامهای ندارد، ابتر است، آن آدمهایی که رشد میکنند، ادامهشان میشود موسی و خضر و ذوالقرنین؛ و ترتیبش هم اینکه چرا اول این است، دوم این است، سوم آن است را هم توجیهی برایش آوردم که امیدوارم قابل قبول بوده باشد. همهٔ اینها از همان نقطهٔ شروع ما که داستانها بود به اینجا رسیدیم و متنها یک مقدار کمتر در جلسات خوانده شده است. اگر این جلسهٔ آخر باشد که کمتر هم خوانده خواهد شد. قرار نیست که ما در مورد تک تک آیهها را صحبت کنیم.
کار بعدیای که کردم، یک مقدار در مورد متنها صحبت کردم، بعد رفتیم سراغ اینکه خود داستانها را بیشتر بخوانیم. برویم سراغ متنها. داستانها را که خواندیم، من فکر میکنم مخصوصاً داستان موسی وخضر خیلی بیشتر، اگر زمان بگیرید حدود دو جلسه صحبت شده و یک مقدار بیشتر از نصف جلسه اصحاب کهف. این به معنی آن این نیست که اصحاب کهف جای صحبت بیشتر ندارد ولی انصافاً داستان موسی و خضر سؤالبرانگیزتر است و فکر کنم هر چقدر هم بخواهیم روی اصحاب کهف وقت بگذاریم، چند برابر آن را برای موسی و خضر بگذاریم، باز هم موسی و خضر ابهامها و جای بحث بیشتری دارد. من از همان جلسهٔ اول گفتم که شاید در هیچ داستانی در قرآن اینقدر سؤال و موضوع برای بحثکردن برایش پیدا نشود. از همان جلسهٔ اول اگر اشتباه نکنم متنها را خواندیم و حداقل چهار تم مشخص در سورهها برجسته کردیم که به نوعی موضوعات اصلی هستند که آنجا بررسی میشوند. در جلسهٔ اول دربارهٔ اسم «رب» هم اگر اشتباه نکنم توضیح دادم. این فراوانی اسم رب را کسی یادش است که در موردش صحبت شده یا نه؟ این خودش یک ویژگی است. اینکه تعداد دفعاتی که رب آمده، از الله هم بیشتر است، این با آن مفهوم رشد و ولایت کاملاً سازگار است؛ یعنی ربوبیت به معنای دقیقاً آن جنبهای از ارتباط خداوند با من که من را پرورش میدهد، پروردگار است، این هم تأییدکنندهٔ این است که اینجا مسئلهٔ رشد و پرورش مسئلهٔ اصلی سوره است.
اگر رشد مفهوم اصلی سوره است، به نظر من به جا بود که وقت بگذاریم و این سؤال را سعی کنیم جواب بدهیم که خضر چطور باعث رشد موسی میشود؛ یعنی اگر موسی این تلاش شگفتانگیز خودش را میکند، به آب و آتش میزند که خضر را ببیند که به او بگوید من دنبالت میروم که به من رشد بدهی؛ من اگر نفهمم که در این داستان رشد بده یعنی چه و او دارد چکار میکند، او چطور رشد پیدا کرده، اگر وقت نگذارم و سعی نکنم این را دربیاورم و توضیح بدهم به نظر میرسد که شاید از هدف اصلی سوره دور شدم و مهمترین چیزی که شاید من از آن داستان باید بفهمم همین است که این مکانیسم چیست و خضر با موسی چکار میکند و موسی چه رشدی میکند. روی این بحث کردیم؛ یعنی وقت نسبتاً زیادی، شاید بیشتر از دو سه ساعت گذاشتیم و خوشبختانه اتفاق خوبی هم افتاد که یک اصلاحاتی در آن نظریهٔ اولی انجام شد که مبتنی بر مکاشفات ابنعربی بود و آن هم این است که بالاخره یک حسی پیدا کردیم که اینجا رشدی که خضر دارد به موسی میدهد احتمالاً چیست و از چه جنسی است و چطور دارد یک چیزی را در وجود موسی اصلاح میکند که موانع رشدش برطرف شود.
این یک خلاصهای بود از یک روندی که طی کردیم.
۳- رشد
من میتوانم الان متنها را بخوانم یا به هر کدام از داستانها اشاره کنم، یک چیزی از درون متنها بکشم بیرون که با آن متناسب باشد. کاری که میخواهم بکنم این است که یک لحظه سورهٔ کهف و متنها و همهٔ اینها را کنار بگذارید. ببینید تا همین چیزهایی که ما الان شنیدیم، ما خارج از این خواندن سورهٔ کهف دربارهٔ توحید و معاد و نبوت و اهداف دین و این چیزها چیزهایی میدانیم. الان چیزهایی در این سوره دیدیم و میتوانیم سؤالهایی از خودمان بپرسیم؛ مثلاً سؤال بپرسیم که این رشدی که اینجا در موردش صحبت میشود چیست، اینها چه میخواهند، موسی دنبال چیست و میخواهد به کجا برسد؟ انتهای سیر معنوی انسان که اینجا اسمش رشد است چیست؟ به یک معنایی سیر و سلوک میگویند. اینجا یک سیری هست. در مورد موسی کنجکاوی کردیم ببینیم که خضر چکار میکند یا در مورد اصحاب کهف چه اتفاقی میافتد ولی زیاد کنجکاوی نکردیم. شاید امروز به طور طبیعی به اینجا برسیم که یک مقدار دربارهٔ آن داستان دوباره صحبت کنیم چون حق داستان اصحاب کهف کمی شاید ضایع شده است. من حسم این است که خیلی به سرعت از آن گذشتیم.
رشد چیست؟ اهمیتش چیست؟ میخواهم بگویم که جدای از اینکه من متنها را بخوانم انتظارم این است که یک سری چیزها را فهمیده باشم. شاید این چیزها را باید در خود همین داستانها بفهمم یا ممکن است متنها کمک کنند آنها چیزها را بفهمم. چطور میشود به رشد رسید؟ حول و حوش رشد یک سری سؤال مطرح است. من میخواهم جدای از اینکه با دانش دینیای که کلاً از قرآن و تعلیمات دینی و شناخت خودمان از جهان داریم یک مقدار در مورد این چیزها صحبت کنیم و بعد سعی کنیم ببینیم که آیا من درست حدس میزنم یا درست حدس میزنیم که این متنها در واقع مانند دریایی هستند که این چند جزیرهٔ داستانی ما را وصل میکنند به همان اقیانوس معارف الهی؛ یعنی داستانها انگار به یک زبان غیر دراماتیک گزارههایی میگویند، چیزهایی میگویند که انگار این داستانها در آن منظومهٔ کلی عقاید توحیدی ما و عقاید قرآنی قرار میگیرد. فکر میکنم اگر چنین تصوری پیدا کنیم خیلی خوب است. اول سعی کنیم یک مقدار در مورد این صحبت کنیم که در قرآن، در این داستانها، در تفکر دینی ما چه توصیفی از رشد داریم؟ من بارها به انحاء مختلف ممکن است دربارهٔ این در جلسات دیگر صحبت کرده باشم. انواع سادهسازیها میشود انجام داد که بگوییم که رشد یعنی چه، سیر و سلوک چیست، انسان به کجا قرار است برسد. شما میتوانید نهایتهایی را در نظر بگیرید و سعی کنید بگویید که چطور در انسان محقق میشود. هر جایی به تناسب حال ممکن است از یک زاویهای بخواهید به این مسئله نگاه کنید. یک راه خیلی ساده برای اینکه ما بیان کنیم که رشد انسان به چه سمتی است و به انسان قرار است به کجا برسد، طوری که در کانتکست قرآن هم باقی بماند - نمیخواهیم از چیزهای خارج از قرآن کمک بگیریم – این است که به یک معنایی انسان قرار است به خدا برسد، قرار است به توحید برسد. ما قرار است به جایی برسیم که انگار غیر از خدا چیزی نبینیم. همین چیزهایی که در قرآن گفته میشود و ادعا میشود، اینکه ظاهر و باطن خداست، اول و آخر خداست. هر چیزی که در جهان است در واقع چیزی به غیر از جلوهٔ حق نیست و ما هم همینطور. ما خودمان هم به عنوان جزئی از جهان به یک چنین بینشی باید برسیم و یکطوری جهان را در خداوند حلشده ببینیم. توحید یعنی اینکه همهٔ چیزهایی که در جهان میبینم از خداست، به خدا برمیگردد. هر چیزی که در جهان اتفاق میافتد، اینها همه جلوهٔ اسماء الهی است. اگر اینگونه نگاه کنم، باید به اینجا برسم که افعال من هم تطبیق پیدا کند با آن چیزی که خدا میخواهد. اگر بخواهیم خیلی با زبان ساده بیان کنیم، این است که ما میخواهیم به آن مقامی برسیم که ابراهیم رسید که مسلم شد. مسلم یعنی اینکه تمام قلب و وجودش تسلیم خداست؛ هیچ کاری نمیکند به غیر از کاری که خدا کند.
[30:00]
ارادهٔ ابراهیم در ارادهٔ خداوند حل شده است. چیزی نَه میخواهد و نَه میکند و نَه دوست دارد که بکند غیر از آن که خدا دوست دارد و خدا میخواهد و خدا اراده میکند که آن کار انجام شود. هر چیزی که میبیند، همانی است که خداوند میبیند. در واقع همه چیز را با نظر حق میبیند و هر کاری که هم میکند حق است. اگر «أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ»، شما به سادگی میتوانید یک توصیفی از یک انسانی که به او رشد رسیده ارائه بدهید به این شکل با استفاده از مفهوم حق و باطل. هر چیزی که در شناخت انسان رشدیافته است، مطلقاً حق است، هیچ باطلی در شناختش راه ندارد. جهان همانطوری که هست، همینطور در درونش انعکاس پیدا کرده است؛ هر چیزی که هست را میبیند، یک شناخت بدون باطل کامل دارد و در فعلش هم باطل راه ندارد. هر کاری که میکند حق است. شما این مفهوم را از کلمهٔ حق که استفاده میکنید، حق چه به شناخت و چه به افعال، به هر دو تعلق میگیرد؛ یعنی من هر چه میبینم، هر چه میشناسم حق است، حقیقت است و هر کاری که میکنم هم بر حق است و باطلی در درون من باقی نمانده و راه ندارد.
اگر این توصیف را در نظر بگیریم میتوانیم بگوییم که کاری که خضر با موسی میکند را میشود با این توصیف اینگونه بیان کرد که از دوران کودکی به دلیل اتفاقهایی که ناخواسته افتاده و گناهان، در درون موسی اعوجاجهایی ایجاد شده، باطلهایی راه پیدا کرده است. من اصطلاح موقعیت حلنشده را که به کار میبرم یا شاید کلمهٔ کمپلکس به یک معنایی نزدیکترین واژهٔ روانشناسی مدرن برای چنین مسئلهای باشد یا واژهٔ تروما را به کار ببریم برای بعضی از وقایعی که برایمان اتفاق میافتد، اینها مقاطعی هستند که ما به نوعی باطل در درون ما راه پیدا میکند، اعوجاجهایی پیدا میکنیم. یک جایی که نباید بترسیم، ترسیدیم و دیگر انگار یک ترسی در وجود ما باقی میماند و انگار یک جلوهای از اسم الهی را در یک زمانی نتوانستم ببینم، بنابراین یکطوری از یک چیزی دور شدم. این باطلها اگر رفع شوند یا به اصطلاح قرآنی جراحتها؛ آیهای در قرآن است که میگوید: شما شب که میخوابیدید، «وَیعْلَمُ مَا جَرَحْتُم بِالنَّهَارِ»؛ هر روز جراحتهایی به ما وارد میشود. اشتباهاتی میکنیم، اشتباهاتی میبینیم، چیزهای غلط و باطلهایی در درون ما راه پیدا میکند که اینها همه جراحت است، خیلی که بماند ممکن است عفونی شود و کار به جاهای باریک برسد. با این حساب، با حرفهایی که جلسهٔ قبل من گفتم، میلیونها جراحت در ما ممکن است وجود داشته باشد، در داستان موسی و خضر میبینیم که خضر سه تا از جراحتها را التیام میدهد و راه رشد موسی را باز میکند. پس رشد ما این است که به حق به معنای مطلق برسیم، چه در شناخت، چه در عمل، حل شویم. یک اصطلاح خارج از قرآن که عرفا وضع کردند و به کار میبرند، میگویند: فناء فی الله، بگویید فناء فی الحق. اینکه انسان در مقابل خداوند حل شده است. اگر شما هر چیزی که میبینید همان است که باید ببینید مثل این است که با چشم خدا دارید میبینید و اگر هر کاری که میکنید همان کاری را که باید بکنید، انگار دست شما دست خداست؛ بنابراین شما حل شدید. «فناء فی الله» آنها اشارهشان به این است که هوشیاری به این معنا که من خودم را احساس کنم به عنوان یک من مستقل در مقابل خدا، اینها را کمکم از دست میدهم که در واقع این بزرگترین منبع لذت برای بشر است که این حس باطلی که باعث جداییاش از خداوند میشود را از دست میدهد. این یک توصیفی از اینکه ما وقتی دربارهٔ رشد داریم فکر میکنیم در آن متنها به چه میخواهیم برسیم.
نکتهٔ مهم و آن کاری که خضر میکند به عنوان یک نمونهای از اینکه چطور میشود یک استاد به شاگرد رشدی بدهد و آنجا رشد چه معنا دارد، آن هم در موردش صحبتی کردم. یک نکتهای که چندین بار در جلسات سورهٔ نور، در جلسات آفرینش از این بحثها کم نکردم در این کلاسها، اینکه واقعیتهایی وجود دارد. این چیزهایی که گفتم خیلی حالت ذهنی دارند، مثل اینکه رشد آنگونه که به آن نگاه میکنید، خیلی به هستیشناسی و مسائل وجودی واقعی ربط ندارد ولی اینگونه نیست؛ یعنی این رشد و این سیر از کثرت به سمت وحدت وقتی اتفاق میافتد که شما به معنای واقعی کلمه از جسمانیت دور شوید. این سیر واقعی انسان از لحظهای که به صورت یک نطفه است به سمت خدا، مثل این است که از یک جسمی به یک چیز روحانی و معنوی در او بوجود میآید و او رشد میکند، هر چه که بالاتر روید آن صفات و محدودیتهای جسمانیت باید در شما ضعیف شود، یعنی شما نمیرسید به جایی که در خداوند حل شوید و چیزی جز حق نبینید، همه جا اسماء الهی را ببینید تا اینکه توجهتان به جسمانیت کم نشود، عوارض جسمانیت در شما ضعیف نشود.
امروز عصر که داشتم فکر میکردم که چه بگویم نگاهم به کاشیها افتاد و به نظرم رسید که به عنوان مثال بگویم که کاشیها را که من نگاه میکنم، خیلی اسماء و صفات الهی را به وضوح در آنها نمیبینم. درخت را که نگاه میکنم بیشتر میبینم. همینطور به چیزهای معنویتر که نگاه میکنم، راحتتر میبینم. نه اینکه کاشیهای کف خانهٔ من به نوعی به اسماء الهی ربط ندارد ولی این کجا تا مسائل معنوی؛ در آنها چقدر ظهور پیدا میکند. این مثال را برای این میزنم که اگر یک آدمی صبح تا شب در بند جسمانیت باشد، به همین اجسام غیر ذیشعور اطراف خودش محصور باشد و اینها را دوست داشته باشد. شما به هر چیزی که علاقه دارید به سمت همان کشیده میشوید، به همان توجه میکنید و این شما را به معنایی از توحید دور میکند. در سورهٔ نور و داستان آفرینش این مسئله را گفتم، میخواهم غافل نشویم از اینکه رشد یک معنای واقعی دارد. مخصوصاً من تأکیدم روی این است که به معنای واقعی کلمه شما یک چشم دیگری پیدا میکنید؛ آن چشم دیگری که پیدا میکنید تیزبین و تیزبینتر میشود. گوش جدیدی پیدا میکنید، آن گوشتان چیزهای بیشتری میشنود. همانطوری که یک نوجوان از یک بچهٔ یک ماهه، قوای شناختیاش رشدیافتهتر است، این مسیر رشد را که شما ادامه دهید به جایی میرسید که چیزهای بیشتری ببینید، باطن عالم را ببینید، اینگونه است که در توحید غرق میشوید. برای اینکه بینشتان تغییر میکند، دنیایتان تغییر میکند. به این شکل نیست که من همینطوری توحید را پذیرفته باشم؛ من میخواهم با توحید زندگی کنم یعنی در هر لحظه واقعاً چیزی که با آن مواجه هستم فقط خداوند باشد؛ این با روی کاغذ به نتیجهرسیدن جور درنمیآید یعنی کامل نمیشود. یک رشد واقعی وجودی در من. من تأکیدم این است که رشد وجودی است؛ وجود شما از زمانی که به صورت جنین هستید، کودک هستید، نوجوان هستید… اولیاء آدمهایی هستند که همینطوری از دوران نوجوانی و جوانی رشدشان قطع نمیشود؛ یعنی یک مسیر رشد اختصاصی تا یک جایی طی میکنند. تا ده دوازده سالگی بیشتر آدمها مشابه همدیگر جسمشان رشد میکند، یک سری چیزهای مغزشان رشد میکند، قوهٔ تخیل، قوهٔ استنتاج پیدا میشود؛ از نوجوانی به بعد کمکم یک عده رشدشان ادامه پیدا میکند، یک عده ادامه پیدا نمیکند. آنهایی که رشدشان ادامه پیدا میکند، چشمهای دیگری لایه لایه پیدا میکنند، گوش پیدا میکنند که چیزهای دیگری را بشنوند و این واقعیتی است که قرار بوده اتفاق بیفتد. من بالاخره یک توصیفی از رشد ارائه کردم.
۴- ولایت
مفاهیمی که در سوره، در آن بررسی داستانها به آن رسیدیم، به غیر از رشد مسئلهٔ ولایت است؛ ولی مرشد. من احتیاج به ولایت دارم تا تحت ولایت الله باشم. مفهومی که در این سوره است این است که شما اگر ولایت الله داشته باشید رشد میکنید، ولایت ابلیس داشته باشید رشد نمیکنید؛ این همان چیزی است که من در یکی از جلسات گفتم که انگار سوره یک تعبیری از آن قطعهٔ معروف آیتالکرسی است که میگوید: «اللَّهُ وَلِی الَّذِینَ آمَنُوا یخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّورِ وَالَّذِینَ کفَرُوا أَوْلِیاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُمَاتِ». این طاغوت در واقع ابلیس و ذریهٔ او در این سوره به این شکل به آن اشاره میشود، شما ولایت غیر خدا داشته باشید به سمت ظلمت میروید، به سمت نابودی میروید، اگر ولایت الله داشته باشید به سمت رشد میروید. ما تصورمان چیست؟ تصورمان این است که برای اینکه بشر رشد کند؛ چون ما خلق شدیم برای اینکه رشد کنیم. آمدیم به این دنیا، این دنیا محل مهد ماست، گهوارهٔ ماست، قرار است رشد کنیم به یک جایی برسیم. چطور قرار است این رشد اتفاق بیفتد؟ با ولایت الهی. ولایت الهی را از کجا بیاوریم؟ در واقع سؤال دوم این است که چطور باید رشد کنیم؟ فهمیدم که رشد حدوداً چیست و چقدر مهم است. باید با پذیرش ولایت الهی رشد کنیم. باید تحت سرپرستی خدا باشیم نه تحت سرپرستی شیطان. چطور به ولایت الهی برسیم؟ از طریق انبیاء؛ این جواب قرآن است. از طریق عقل تا حدودی چیزهایی میفهمیم ولی تأکید در متون دینی، از جمله قرآن این است که خداوند یک جریانی از ارسال مرسلین و بعثت انبیاء در طول تاریخ ترتیب داده، از این اولیائی که در پشت پرده بودند افرادی انتخاب شدند، جلوی پرده آمدند، ما را دعوت کردند، به ما دستورالعملهایی دادند، شریعت دادند، شما با پذیرش دین و شریعت به نوعی تحت ولایت الله قرار میگیرید.
من جلسهٔ قبل روی این نکته تأکید کردم که شما وقتی که داستان موسی و خضر را میخوانید، یک سؤال میتواند این باشد که نوع رابطهٔ موسی و خضر از نوع رابطهٔ اینکه خضر به موسی بگوید این کار را بکن، آن کار را نکن نیست؛ بنابراین اگر انبیاء آمدند به من شریعت دادند، امر و نهیهایی کردند، من همهٔ مسائل اخلاقی و شرعی و همه را رعایت کنم به نظر میآید که رشد احتیاج به چیز دیگری دارد، آن را از کجا بیاورم؟ آیا باید هر کسی برود یک استاد خصوصی بگیرد؟ نکتهای که من در جلسهٔ قبل گفتم در جواب این سؤال خیلی مهم بود و تعجب کردم که در گروه بعضیها پرسیدند که از این تفسیری که برای داستان موسی و خضر و نحوهٔ ارشاد موسی توسط خضر در جلسهٔ پنجم و ششم گفته شد چه نتیجهای گرفتیم و به چه دردمان خورد؟ من فکر میکنم چیزی که آخر جلسهٔ قبل گفتم مهمترین چیزی بود که تا حالا گفتم و آن هم این است اگر شما این تعبیر را بپذیرید و کمی به عقب برگردید در خود همان متن نگاه کنید، نکته این است که ارسال انبیاء از اول که شروع شده به این ختم شده که کتابی در دست ما قرار بگیرد. اگر خضر موسی را دارد با درام، با قراردادن موسی در یک سری صحنهها، دراماتیک به رشد میرساند، به ما یک کتابی داده شده که پر از صحنههای دراماتیک است، به اصطلاح خود قرآن پر از مَثل است. من این آیه که قبل از داستان موسی و خضر آمده را شاهد گرفتم که انگار همین را دارد به ما میگوید، به ما میگوید که قرآن خضر شماست. این آیهای که میگوید: «وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِی هَٰذَا الْقُرْآنِ لِلنَّاسِ مِن کلِّ مَثَلٍ وَکانَ الْإِنسَانُ أَکثَرَ شَیءٍ جَدَلًا»،
[45:00]
در واقع به نوعی این را به ذهن من متبادر میکند که قرآن کار مشابه خضر انجام میدهد، مثلهایی تولید میکند، موقعیتهای داستانی و دراماتیکی تولید میکند که اینها شفادهنده است. اینها همان کاری را با من میکنند که خضر با آن موقعیتهای دراماتیک با موسی کرد. البته موقعیت دراماتیکی که من در آن زندگی کنم، قطعاً تأثیر بیشتری میگذارد با اینکه داستان بخوانم ولی این المثنی آن استاد است که در دسترس همهٔ ما قرار گرفته، بنابراین جواب این سؤال که ما چگونه قرار است ولایت الهی را بپذیریم، چطور قرار است رشد کنیم، این است که، به معنای سنتی اگر بخواهیم حرف بزنیم با کتاب و سنت. شما با عمل به سنت تحت ولایت الهی قرار میگیرید و با خواندن کتاب رشد میکنید؛ مرشد شما، خضر شما کتاب شماست که همهٔ آن چیزهایی که در سنت هست هم معنا و آن مفاهیم عمیقش را… منظورم از سنت بهتر بود شریعت میگفتم. معنای شریعت را در کتاب برای ما شرح میدهند که عمیقتر بفهمیم که چکار داریم میکنیم که این چطور به ولایت الهی منجر میشود؛ عمل کردن به شریعت، حج و روزه و نماز و اینها در قرآن بیشتر از اینکه به جزئیاتش پرداخته شود، در کتاب به این پرداخته میشود که ما درک کنیم که این شرایع چرا هستند و از طرف دیگر موقعیتهای دراماتیک فراوان که این فقط داستانها نیستند. وقتی حرف از مَثل میزنیم و موقعیت دراماتیک و نحوهٔ شفای صدور در قرآن، حتی امر و نهیها… من نمیدانم صحنههای دراماتیک شامل بهشت و جهنم و حرفهایی که دربارهٔ آخرت زده میشود تا قصص انبیاء و خیلی جاهای قرآن دراماتیک است. شما گاهی اوقات شریعت هم که بیان میشود احساس میکنید که درام است؛ یعنی یک تصاویری ساخته میشود و انگار شما در حین انجام آن عمل یک عده را میبینید یا انگار خودتان دارید آن عمل را انجام میدهید. این «وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِی هَٰذَا الْقُرْآنِ لِلنَّاسِ مِن کلِّ مَثَلٍ»؛ اینکه برای مردم در قرآن همان کاری که خضر با موسی کرد را با مراتبی به ما انتقال میدهد. شما از یک طرف میتوانید بگویید که زیستن در یک مَثل همانطوری که برای موسی اتفاق افتاد، قطعاً تأثیرش بیشتر است، از یک طرف میتوانید بگویید که وقتی که با یک کتاب کاملی از لحاظ الفاظ، داستانهای مطلقاً به خوبی بیانشدهای مانند قرآن، داستانهای برگزیده، یعنی شما متوجه این باشد که درست است که موسی در اختیار خضر است و میتواند او را وارد یک درام به معنای واقعی کلمه کند ولی قدرت انتخاب درام و ایجاد درامش خیلی محدود است؛ یعنی تعداد صحنههایی که میتواند بچیند ممکن است خیلی از چیزها در آن باشد که آن را پرفکت نکند ولی داستان قرآن اینگونه نیست. از یک جهاتی قرآن برتری دارد و از یک جهاتی آن اتفاقی که برای موسی میافتد به دلیل اینکه آن تجربه را دارد از سر میگذراند قطعاً یک خاصیتی دارد.
به هر حال جواب این سؤال که رشد حدوداً چیست، چطور میخواهیم به رشد برسیم، جلوهٔ این «وَلِیا مُّرْشِدًا» چیست؟ جلوهٔ «وَلِیا مُّرْشِدًا» کتاب و سنت است. قرآن جلوهٔ مطلق همان چیزی است که قرار است به ما رشد دهد. ما رشددهندههای دیگری هم داریم، از آدم گرفته تا بعضی از وقایع طبیعی ولی اختصاصاً اینجا در قرآن… رب ما در زندگی ما، ما را در درامهایی وارد میکند که رشد میکنیم؛ ابتلاءهایی وجود دارد. آن چیزی که از نبوت انبیاء به ما رسیده این است که ما یک کتابی داریم که هر روز میتوانیم آن را بخوانیم، هر روز میتوانیم جراحتهای خودمان را ترمیم کنیم. اگر آن یک میلیون جراحت را بتوانید تعدادش را کمتر از ده تا کنید، بعداً یک آدرس به شما میدهند انشاءالله میروید، بقیهاش را یک نفر برایتان درست میکند و بعد هم میشوید ذوالقرنین.
گفتم که این جزایر را میخواهیم به معارف قرآن وصل کنیم. معارف قرآنی توحید و نبوت اصلش است. بدون اینکه واقعاً تلاش خاصی کرده باشم مفهوم رشد و آن چیزی که در داستانها بود به توحید و نبوت خیلی واضح ربط دارد و در متنها هم برویم بخوانیم همینها را به ما میگوید؛ در واقع این داستانها را ربط میدهد به همان معرفتهایی که ما با آن آشنایی داریم.
۵- معاد
میخواهم در مورد معاد صحبت کنم و بعد شروع کنیم متنها را بخوانیم. من این نکتهای را مدام گفتم، اخیراً یک بار که همینطور که داشتم فکر میکردم، شاید بعد از جلسهٔ اول، به نظرم آمد مثالی بزنم، یادم نیست این مثال کی به ذهنم رسیده ولی فکر میکنم تا حالا در جلسات هیچ وقت از این مثال استفاده نکردم. بارها و بارها من این نکته را گفتم که در توجیه فرازهای یک سوره اینکه یک مجموعه آیات توحیدی، مثلاً دربارهٔ خلقت انسان و طبیعت – همینکه آیات توحیدی میگویم معلوم است که آیات خداوند در طبیعت، در وجود شما، گاهی اوقات قطعههایی میآید – اینها احتیاج به توجیه چندان مستقلی ندارند؛ یعنی من میدانم که همهٔ قرآن در خدمت توحید است. بارها این را تأکید کردم که قطعههایی که دربارهٔ معاد هم هست همینگونه است؛ یعنی اگر یک سورهای باشد که هیچ اشارهای به معاد در آن نشود، تبدیل به یک ویژگی خاص میشود که باید یک مقدار در موردش صحبت کنم که چرا اشارهای به معاد نشده و احتمالاً متوجه شوم که یک جایی از آن مربوط به معاد است و من توجه نکردم؛ بنابراین در متنهای لابهلای این داستانها شما قطعاً باید انتظار داشته باشید که معاد را ببینید.
من مثالی که میخواهم بزنم یک مقدار در مورد این است که شاید یک ذره حس و حالش را بیشتر کنم. یک لحظه فکر کنید؛ واقعاً خودتان را جای یک آدمی بگذارید که خدایی نکرده محکوم به اعدام شدهاید و الان شب آخر است و صبح ساعت شش قرار است شما را ببرند اعدام کنند؛ تمام شواهد ذهنی شما مطلقاً نشان میدهد که هیچ راه نجاتی نیست و صد درصد اعدام خواهید شد. فکر کنید در رؤیا هم به عنوان یک آدم مؤمن یک فرشتهای آمده به شما گفته که فردا ساعت شش منتظرت هستم. میخواهم بگویم یعنی امداد الهی و اینها هم میدانید که در کار نیست و تمام است. الان ساعت مثلاً ده شب است، شما فردا ساعت شش صبح انشاءالله توسط ملائکه منتقل میشوید به جایی دیگر. هشت ساعت وقت دارید و قرآن دستتان است، دارید میخوانید. واقعاً فکر میکنید اگر ساعت آخر عمرتان باشد، قرآن را دستتان بگیرید کجاهایش بیشتر به نظرتان جالب میرسد و با ولع بیشتری میخوانید؟ من حاضرم شرط ببندم که نظرتان جلب میشود ببینید که این پروسهٔ مرگ در قرآن، چه چیزهایی در موردش نوشته شده است. بعد از اینکه مردید چه میشود؟ صحنهٔ بعدیای که قرار است ببینید شش صبح به بعد چیست؟ وقتی که از قبر بیرون میآیید چه چیزهایی در آن نوشتهاند و بعد هم بهشت و جهنم به چه شکل است؟ یعنی وقتی دنیایتان تمام شود، خود به خود آن قسمتهایی از قرآن که دارد دربارهٔ آنور پل برایتان صحبت میکند وقتی از پل مرگ رد شدید برایتان جذابتر است؛ یعنی اگر یک نفر قرآن میخواند و قسمتهایی که به بهشت و جهنم میرسد خیلی برایش کنجکاوی برانگیز نیست این است که ما معمولاً توجهمان نسبت به دنیا بیش از حدی است که باید باشد. حیات دنیا، زینت داده شده است. چیزی که در مورد آخرت هست در قرآن، اگر واقعاً اهل آخرت باشید، به بعد از مرگ خودتان فکر کنید، کنجکاوی پیدا میکنید و اینها خیلی خیلی آیههای مهم و جالبی برای شما میشوند.
نکتهای که میخواهم بگویم این است که اگر دقت کنید تا الان همهاش دربارهٔ قسمتهای دنیایی این سوره صحبت کردیم، چون احتمالاً برایمان جالبتر است؛ اولین جایی که رفتیم صحبت کردیم دربارهٔ آن قسمت بهشت و جهنم و قسمت محشر و اینکه چه اتفاقهایی میافتد، اینها از قبر درمیآیند. البته اینها در متنها بود، در داستانها نبود و داستانها هم وقایع دنیایی را داشتیم توصیف میکردیم. مثال این است که در این داستانها یک مقدار انصافاً داستان اصحاب کهف، جا نداشت که بیشتر به جنبهٔ آخرتیای که آنجا منظور نظر هست توجه کنیم. یک مقداری به عنوان نشانهای از بعثت هم به این جریان نگاه شده است.
من حرفم این است که اگر اهل آخرت شویم، اگر واقعاً باورمان بیاید که این دنیا و رشدی که در این دنیا قرار است بکنیم که موضوع این سوره هست، اینها هم در خدمت این است که در آن دنیا چه اتفاقی برای ما بیفتد… ما یک ابدیتی جلویمان هست، یک مدت بسیار کوتاهی در این دنیا هستیم و بعد از آن قرار است بمیریم. کنجکاوی اصلی ما باید نسبت به آن ابدیت باشد. اگر یک نفر روز به روز بیشتر به ابدیت خودش فکر کند، کمتر به دنیای خودش فکر کند، شاید در یک مقاطعی احساس کند که چرا قرآن اینقدر زیاد در مورد دنیا صحبت کرده، کمتر دربارهٔ آن دنیا صحبت کرده که جوابش این است که تا وقتی من در این دنیا هستم باید بدوم، رشد کنم و اینکه آن دنیا چه اتفاقی برای من میافتد هم مهم است گاه گداری؛ یعنی قرآن برای اقامت ما در این دنیا برنامه میدهد، میخواهد ما را هوشیار کند از جمله اینکه به آخرت فکر کنیم. ما باید همهاش به فکر رشد خودمان در این دنیا باشیم و یکی از جنبههای رشد ما این است که دل از دنیا یک مقدار ببریم که آن به وسیلهٔ همان آیات آخرتی انجام میشود. من این دفعه کاری که کردم، در همان مقدمه گفتم که ممکن است نشود یک روش خیلی استاندارد همیشگی به کار برد برای اینکه من هر وقت یک چیزی را میخواهم توضیح دهم همان موقع فکر میکنم که از کجا شروع کنم. ممکن است من یکطوری وارد یک سوره شده باشم، نقطهٔ شروعم یک جایی باشد که مناسب نبینم که برای جمعی وقتی دارم صحبت میکنم آن نقطه را به عنوان نقطهٔ شروع بگیرم. برای اینکه ممکن است برای من آنجا یک حالت خاص داشته باشد؛ آن حالت خاص ممکن است برای دیگران قابل توضیح نباشد. در مورد این سوره، این شگفتانگیزبودن این داستانها نقطهٔ عزیمت من بوده و احساسم این بود که کاملاً مناسب است که از همینجا شروع کنیم، واضحتر از حتی لغتشماری و اسم سوره و هر چیز دیگر است. چون ساختار سوره اینگونه است که یک سری داستان است.
۶- تطابق داستانها با متنهای میانی
ما این داستانها را خواندیم، حالا میخواهیم داخل متنها برویم، من کاری که در این جلسه تا الان کردم این است که چیزهایی را که در داستانها دیدیم را اول ببریم در معارفی که میشناسیم بنشانیم بعد دربارهٔ این صحبت کنیم که آیا متنها همان چیزهایی که ما فکر میکنیم را دارند در موردش صحبت میکنند یا نه.
[1:00:00]
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ؛ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَنزَلَ عَلَیٰ عَبْدِهِ الْکتَابَ وَلَمْ یجْعَل لَّهُ عِوَجًا». اگر از این حرفهایی که من زدم به این نتیجه رسیدید که این سوره تا اینجا که ما فهمیدیم دعوت به ولایت الهی است از طریق قرآنی که در آن عوجی نیست. عوجی نیست یعنی اینکه من و شما عوج داریم؛ در وجود ما اعوجاج بوجود آمده است. قرآن کتاب حق است که هر چیزی را همانطوری که هست بیان میکند. آن موقعیتهای دراماتیکی که ما در آن قرار گرفتیم و اعوجاج پیدا کردیم جاهایی بوده که درست نفهمیدیم و ظهور اسماء الهی، یعنی آن نگاه حق به آن موقعیت را درک نکردیم و دچار اعوجاج شدیم. قرآن همه چیز را همانطوری که باید ببینید به ما نشان میدهد و همانطوری که جلوهٔ اسماء الهی را باید ببینید به شما نشان میدهد؛ بنابراین همهٔ اعوجاجهای شما در این امثال و احکام قرآن برطرف میشود. این اعوجاجها در باید و نبایدهای ما هم هست؛ فقط در شناختهای هستیشناسانهٔ ما نیست؛ یعنی من مثلاً در اثر گناهانی که کردم یا حب دنیا یا فلان، به این نتیجه رسیدم که احکامی در ذهنم است که آدم باید این کار را کند، آدم باید آنطور باشد و اینها را هم قرآن تصحیح میکند؛ یعنی قرآن تصحیحکنندهٔ توحید نظری و عملی ماست. آیهٔ خوبی است. اگر این حسی که از سوره گرفتید درست است، اینکه شروع با معرفی قرآن با صفت «لَمْ یجْعَل لَّهُ عِوَجًا» شروع جالبی است. «قَیمًا لِّینذِرَ بَأْسًا شَدِیدًا مِّن لَّدُنْهُ وَیبَشِّرَ الْمُؤْمِنِینَ الَّذِینَ یعْمَلُونَ الصَّالِحَاتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْرًا حَسَنًا»؛ اینکه قرآن قیم است و میشود شما به قرآن تکیه کنید. در قیام خودتان به قرآن تکیه کنید؛ و اینکه در ابتدا همانطوری که در خیلی از جاهای قرآن است و در سورههای دیگر هم میبینید از ابتدا ما بشیراً و نذیراً را میبینیم و منتقل میشویم. اینگونه بخوانید: کتابی است که میتواند باعث رشد من شود، چون اگر رشد نکنم کارم به جاهای بد میرسد، اگر رشد کنم اجراً حسناً میگیرم، «مَّاکثِینَ فِیهِ أَبَدًا».
اولین آیهٔ بحثانگیزی که جدای از این توضیحاتی که من دادم، الان باید دربارهاش صحبت کنیم که تا حالا فکر میکنم صحبتی نکردیم، یک دفعه میگوید: «وَینذِرَ الَّذِینَ قَالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَدًا». از بین کسانی که باید انذار شوند، یک عده مشخص میشوند؛ آنهایی که گفتند خداوند فرزندی گرفته است. بعد میگوید: «مَّا لَهُم بِهِ مِنْ عِلْمٍ وَلَا لِآبَائِهِمْ کبُرَتْ کلِمَةً تَخْرُجُ مِنْ أَفْوَاهِهِمْ إِن یقُولُونَ إِلَّا کذِبًا»؛ نه خودشان و نه پدرانشان علمی ندارند نسبت به این موضوع و یک حرف بزرگی از دهانشان خارج شده که به جز دروغ نیست. این اشاره به چیست؟ چرا یک دفعه اینجا این موضوع مطرح شده است؟ در واقع طبق عرف قرآنی ما باید اینگونه بفهمیم که یک اشارهای به مسیح است. این کسانی که در قرآن متهم به اتخاذ ولد هستند بیشتر مسیحیها هستند. ممکن است عزیر را هم به عنوان پسر خدا گرفتند ولی بیشتر آدم ذهنش سمت مسیحیها میرود وقتی که حرف از اتخاذ ولد هست. میشود این را اینگونه تعبیر کرد که به طور کلی اتخاذ ولد اشاره به شرک است ولی دلچسب نیست. من به دو نکته اشاره میکنم که شاید مسئله را حل کند.
یکی اینکه بعد از آن به حضرت رسول میگوید: «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَّفْسَک عَلَیٰ آثَارِهِمْ إِن لَّمْ یؤْمِنُوا بِهَٰذَا الْحَدِیثِ أَسَفًا». شما یک لحظه بروید به زمان پیامبر؛ دو نکتهٔ خیلی مهم وجود دارد: 1. اینکه نزدیکترین دین به دین اسلام که در خود قرآن، نزدیکترین پیروان بین پیروان ادیان، نزدیکترینشان مسیحیها هستند که هنوز مانند یهودیها دچار اعوجاجات غیر قابل برگشت نشدند، البته این مسئلهٔ دورشدنشان از توحید تا حدودی مشکل ایجاد کرده ولی میبینید در قرآن که آدمهای خوبی هستند، از یهودیها بهتر هستند؛ اینگونه به نظر میرسد؛ بنابراین اینکه نزدیکترین آدمها به اسلام، مسیحیها هستند، طبعاً اگر شما جای حضرت رسول در آن زمان بودید و یک چنین دعوت توحیدی را شروع میکردید بیشترین کسانی که میشد امید داشت که به اسلام گرایش پیدا کنند و ببینند این هم توحید است، این دینی است که مسیح را به آنها دارد معرفی میکند، حتی شاید بهتر از انجیل مسیح را معرفی میکند، دربارهٔ مریم صحبت میکند، دربارهٔ بنیاسرائیل صحبت میکند؛ کلاً اینگونه است که باید حستان این باشد که در بین مسیحیان شاید این دین مؤمنینی پیدا کند.
نکتهٔ دوم اینکه مسیحیان بسیار زیاد هستند. قدرتمندترین نیروی نظامی دنیا که روم است مسیحی شده است. مسیحیها به نوعی دنیا را گرفتهاند؛ بنابراین مسلمانشدن مسیحیها خیلی خیلی میتواند نکتهٔ مثبتی باشد. آیا اینطور نیست که این اشاره به مسیحیهاست و صحبتی که با پیغمبر میشود: «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَّفْسَک عَلَیٰ آثَارِهِمْ إِن لَّمْ یؤْمِنُوا بِهَٰذَا الْحَدِیثِ أَسَفًا»؛ تأسف پیامبر از اینکه مسیحیها ایمان نمیآورند. چون غالباً میگویند که این علاقهٔ پیامبر به مشرکین قریش بود؛ برای آنها بود که خیلی تأسف میخورد ولی در ادامهٔ آن چیزی که بالا آمده «عَلَیٰ آثَارِهِمْ» بیشتر به ذهن آدم خطور نمیکند که اینجا مسئله این است که نه اینکه پیامبر انتظار داشت، واقعاً انتظار میرفت که اولین مشتریهای دین جدید، اولین کسانی که دین جدید را بپذیرند، کسانی باشند که نزدیکترند نه مشرکینی که اصلاً توحید را قبول ندارند، نه یهودیهایی که خیلی از دین آباء و اجدادی واقعی خودشان دور شدند، بلکه مسیحیهایی که تا حدود زیادی از قرن چهارم، اکثرشان مردمی هستند که مسیحی شدند؛ یکی دو قرن بیشتر سابقهٔ مسیحیشدن وجود ندارد. مسیحیت بعد از سه چهار قرن از حالت ابتداییاش درآمد؛ عالمگیر شد. هم خیلی مهم هستند برای اینکه دنیا را گرفتند، هم خیلی نزدیکترند؛ بنابراین منحرف شدند و پیامبر و همهٔ کسانی که آن موقع هستند خیلی تمایل دارند که اینها ایمان بیاورند و تأسف میخورند که چرا ایمان نیاوردند و اینجا پیامبر دارد به نوعی بازخواست میشود که تو چرا اینقدر انگار جان خودت را برای ایمانآوردن اینها میدهی، اینقدر تأسف میخوری برای اینکه اینها ایمان نمیآورند. این نکتهٔ اول در مورد اینکه به آن آیات که نگاه میکنید به نظر مسیحیت میرسد. این چیزی که اینجا میبینید میتواند تأسف پیامبر نسبت به عدم ایمانآوردن مسیحیها باشد و این میتواند نشانهای باشد که اکثریت با کسانی است که معتقدند که داستان اصحاب کهف مربوط به دوران بعد از ظهور مسیح است. اصحاب کهف آدمهایی هستند که دعوت مسیح را پذیرفتند؛ این میتواند متناسب باشد. در واقع آن آیه آمده، ما را به مسیحیت منتقل میکند و به نوعی دارد میگوید که ببینید مسیحیهای اولیه چه آدمهایی بودند. توحید خالص داشتند، خود اصحاب کهف نمونهٔ مسیحیان اولیه هستند قبل از اینکه انحراف اتخاذ ولد بوجود بیاید؛ بنابراین آن تذکر نسبت به مسیحیت قبل از یک داستانی که به احتمال بسیار زیاد مربوط به کسانی است که معروف به خواب رفتگان اِفِسُس هستند یا هر جای دیگری که ما نمیخواهیم بحث تاریخی کنیم ولی مشهور این است که داستان اصحاب کهف مربوط به یکی دو قرن بعد از ظهور مسیح است؛ آن میتواند یک مقدمهای برای داستان اصحاب کهف باشد و متناسب با این آیهای که به پیامبر میگوید: «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَّفْسَک عَلَیٰ آثَارِهِمْ». دقت کنید که بعد از داستان اصحاب کهف یک آیهای است که چیز عجیبی میگوید که شاید اینگونه بتوانیم بفهمیم که یعنی چه. در مورد «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَّفْسَک عَلَیٰ آثَارِهِمْ»، انگار بعد از آن یک توضیحی هست؛ وقتی میگوید: «وَاصْبِرْ نَفْسَک مَعَ الَّذِینَ یدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِی یرِیدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَینَاک عَنْهُمْ تُرِیدُ زِینَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا»؛ در واقع این عتاب نسبت به پیامبر که اینقدر به آنها فکر نکن، به اطراف خودت، اینهایی که ایمان آوردند فکر کن، اینهایی که همین الان «یدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِی یرِیدُونَ وَجْهَهُ»؛ این عتاب یک مقدار عجیب است که به پیغمبر میگوید که «تُرِیدُ زِینَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا»؛ یعنی چه؟ یعنی «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَّفْسَک عَلَیٰ آثَارِهِمْ» به دلیل «تُرِیدُ زِینَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا» بوده است؛ چون این به گونهای ادامهٔ آن آیه است. «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَّفْسَک». بعد از اینکه داستان تمام میشود، میگوید: «وَاصْبِرْ نَفْسَک مَعَ الَّذِینَ یدْعُونَ رَبَّهُم» انگار ادامهٔ همین است. معنی «تُرِیدُ زِینَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا» توجه به کمیت نفرها نیست؟ یعنی اینگونه نیست که پیامبر، بالاخره ناخودآگاه شاید این تمایل در وجودش هست که آدمهای بیشتری ایمان بیاورند. مسیحیها اگر مؤمن شوند، یک انفجاری انگار در دنیا صورت میگیرد و همه مؤمن میشوند. پیامبر کارش دعوت مردم است و دوست دارد که مردم ایمان بیاورند. «إِن لَّمْ یؤْمِنُوا بِهَٰذَا الْحَدِیثِ أَسَفًا»، اینکه مردم دارند به حق خوانده میشوند و ایمان نمیآورند. اینکه این چه ربطی به زینت الحیاة الدنیا دارد، این یکطور توجه به کثرت نفرات است. مثل اینکه این آیه میگوید که به کیفیت توجه کن، همینهایی که اطرافت هستند آدمهای خیلی باکیفیتی هستند. بالاخره یک عتابی هست.
شما یا باید بگویید «تُرِیدُ زِینَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا» یعنی به تعبیر بعضیها خدایی نکرده پیامبر فکر میکرد که مشرکین، پولدارهای قریش، ایمان بیاورند، حالا نه اینکه خودش به زینت حیات دنیا برسد، من نمیدانم تفاسیر چگونه تعبیر نمیکنند، چون یک خرده عجیب است، یکی از چیزهایی که ما باید بفهمیم این است که چطور مسئلهٔ «وَاصْبِرْ نَفْسَک مَعَ الَّذِینَ یدْعُونَ رَبَّهُم» به «تُرِیدُ زِینَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا» میرسانیم. مثل اینکه به پیامبر دارد یک اتهامی که گرایشی به زینت دارد، میزند. این زینت حیات دنیا چیست؟ من میگویم اگر از اول اینگونه اینطور فهمیده باشیم که آنها مسیحیها هستند، این «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَّفْسَک عَلَیٰ آثَارِهِمْ» در مورد عدم ایمانآوردن آنهاست. این نگاه هم مناسبت پیدا میکند با داستان اصحاب کهف، هم اینکه این آیهای که بعد از آن است، اینگونه توجیه میشود که اینجا پیامبر انگار به یک چیز دنیایی دارد توجه میکند؛ اینکه تعداد افرادی که ایمان میآورند مهم است. برای من و شما هم مهم است؛ و به گونهای این عتاب در مورد پیغمبر وجود دارد که به این نباید توجه کنی که چند نفر ایمان آوردند. شما بعدها دیدید که تعداد زیاد که ایمان آوردند چه فجایعی به بار آمد؛ «یدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ» اگر از همان سالهای اول اتفاق میافتاد شاید چندان اتفاق مثبتی هم محسوب نمیشد؛ همین بهتر که سالهای آخر اتفاق افتاد. بعد از «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَّفْسَک» آیهای میآید که جالب است؛ چون اولاً آیهٔ بعدی که میآید «إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَی الْأَرْضِ زِینَةً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَیهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا» به نوعی در ادامهٔ این آیه است که میگوید: «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَّفْسَک»، چرا؟
[1:15:00]
بعداً عتاب این است که «تُرِیدُ زِینَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا». بلافاصله بعد از این آیه میگوید: «إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَی الْأَرْضِ زِینَةً لَّهَا»، مثل اینکه در ادامهٔ همان آیه میگوید که این مسئلهٔ کثرت که باعث شده «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَّفْسَک»، «إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَی الْأَرْضِ زِینَةً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَیهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا».
نکتهای که میگویم که این است که من خودم همیشه این آیه را، همیشه منظورم این است که اولین بارهایی که سورهٔ کهف را خواندم، قبل از اینکه سورهٔ کهف را خیلی بررسی کنم، خیلی آیهٔ «فَلَعَلَّک بَاخِعٌ نَّفْسَک عَلَیٰ آثَارِهِمْ» را مثبت میخواندم؛ یعنی اینکه پیامبر خیلی مهربان است و دوست دارد که ایمان بیاورند طوری که از تأسف انگار جان خودش را از دست میدهد. ولی بعداً که با دقت بیشتر خواندم یک رگهای از عتاب هم در آن دیدم و الان هم فکر میکنم همینطور است. به هیچ وجه معنیاش این نیست که آن چیزی که ما میفهمیم که اینجا پیامبر از شدت محبت به مردم است؛ یعنی برای چه پیامبر میخواهد که اینها ایمان بیاورند؟ برای خودش چیزی نمیخواهد. «زِینَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا» این است که اگر عتابی هست، این است که کثرت برای پیغمبر مهم است. اکثریت مردم ایمان بیاورند، این یکطوری برای مردم مهم است که حتی از این هم دارد نهی میشود و اینکه چرا پیامبر این را میخواهد قطعاً همان نکتهٔ مثبتی است که پیامبر عاشق مردم است، حالا که مبعوث شده، حالا که قرار است مردم دعوت کند، دوست دارد همه ایمان بیاورند برای اینکه میداند نجات مردم، کوچکترین چیزی اگر یک نفر بگوید: اینجا «زِینَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا» خدایی نکرده این است که پیغمبر برای خودش چیزی میخواهد، این کاملاً اشتباه است. عتاب این است که توجه به کثرت نفرات و کمیت نکن، به کیفیت توجه کن، کیفیت مهمتر است؛ یعنی خداوند اگر بخواهد دین را در همه جای جهان پخش میکند.
این حرف من که در این یک عتابی است اولاً باعث نشود که آن حس محبت و مهربانی و رحمة للعالمین بودن پیامبر برایتان کمتر شود. این حس را نکنید. این آیه به نظر من زمینهچینی است برای اینکه آن آیهٔ «وَاصْبِرْ نَفْسَک» بیاید و آن عتاب «تُرِیدُ زِینَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا» را هم داشته باشیم. اینجا یک عتابی وجود دارد. امیدوارم که بدانید آن حس اولیهٔ مربوط به مهر و محبت پیامبر نسبت به مردم و رحمة للعالمین بودنش را به هم بزنم، این نکته را بگویم که از اینجا آن عتاب شروع شده به این نشانی که بلافاصله بعد از آیه میگوید: «إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَی الْأَرْضِ زِینَةً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَیهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا». این آیه و آیهٔ بعد «وَإِنَّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَیهَا صَعِیدًا جُرُزًا» خیلی خیلی جالب است که اینها مانند چکیده داستان دوم هستند و اگر من و شما بودیم بلافاصله بعد از آن دو آیه، آن داستان را میآوردیم. آن داستان دارد همین دو آیه را به صورت یک مَثل بیان میکند. بنابران این دو آیه را که میخوانید یک دفعه به جای اینکه وارد داستان شوید، جهش میکنید به داستان اصحاب کهف که من تأکید کردم در جلسهٔ سوم که این جهشها و این دینامیکها خیلی از لحاظ ادبی مؤثر هستند و مهمترینش آنجایی است که از تصویر خرابشدن شهرها جهش میکنیم به شوق موسی برای پیداکردن خضر. ما خیلی همچنان در متنهایی که تولید میکنیم، چه متن ادبی، چه غیر ادبی، متن غیر ادبی که یک مقدار ادبیت داشته باشد، خطی رفتار میکنیم، یک چیزی را از یک جایی شروع میکنیم، انگار میخواهیم به طور منطقی جلو برویم، بالا پایین نمیکنیم در حالی که قرآن درست برعکس. قرآن خیلی دینامیک ایجاد میکند یعنی رفت و برگشت انجام میدهد و اینها تأثیرگذاری حسی خوبی دارد. «إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَی الْأَرْضِ» و «وَإِنَّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَیهَا صَعِیدًا جُرُزًا». «لِنَبْلُوَهُمْ أَیهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا». بعداً هم در آیهٔ 29 میگوید: «وَقُلِ الْحَقُّ مِن رَّبِّکمْ فَمَن شَاءَ فَلْیؤْمِن وَمَن شَاءَ فَلْیکفُرْ» اشاره به این است که یک چیزی آماده شده و ابتلاء است و هر کسی که بهتر عمل کند… اینجا اشاره به اختیار است که آنجا دوباره روی آن تأکید میشود.
قرآن کاری میکند، من یک مثال خوبش را در سورهٔ عنکبوت زدم. هر وقت به یک چیز مشابه میرسم به همان برمیگردم؛ جایی که داستان ابراهیم تمام میشود، قبل از اینکه داستان ابراهیم تمام شود میگوید: «فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ»؛ لوط به او ایمان آورد. بعد در یک آیه داستان را تمام میکند، میگوید ابراهیم اینگونه شد؛ به او فرزند دادیم و «لَمِنَ الصَّالِحِینَ» و تمام شد. بعد میگوید: و اما لوط؛ یعنی میتوانست «فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ» را بعداً بگوید، داستان ابراهیم را تمام کند، بگوید بعد لوط به او ایمان آورد. لوط هم اینجا فاکتور گرفته میشد؛ یعنی همان آیه را جابجا کنیم، این را هم عوض کنیم و تمام. قرآن خیلی وقتها این کار را میکند. من یک بار توصیف کردم مثل اینکه شما یک زنجیر دارید درست میکنید، هر حلقهای که دارد تمام میشود آن حلقهٔ بعدی قبلش انگار ظاهر میشود، وقتی دارید جلو میروید، اینها به هم چفت میشوند. شما قبل از اینکه وارد داستان اصحاب کهف شوید، یک چیزی از مَثل دوم را انگار دارید اینجا میبینید هر چند که ادامهٔ آیات بالا هم هست ولی این را اینجا دارید میبینید. داستان اصحاب کهف را میخوانید، تمام که شد، حالا مَثل بعدی همین است که در موردش توضیح داده شده است.
داستان اصحاب کهف را با کمال شرمندگی کلاً بزنیم برویم چون متنها را میخواهیم بخوانیم و برویم سراغ همین آیهای که الان در موردش صحبت کردیم. داستان اصحاب کهف که شروع میشود، دوباره برمیگردد به قرآن. مثل اینکه یک قطعه اولیه آمد، داستان اصحاب کهف، حالا دوباره مثل اینکه از اول شروع کردیم. من دفعهٔ اول هم این را گفتم که این چهار تمی که وجود دارد، تم قرآن، پیامبر و عکسالعملهایی که در پیامبر میبینیم که هر دو را با همدیگر میتوانیم بگوییم نبوت، اگر بخواهیم آنها را سه تم کنیم. این دو، یعنی قرآن و پیامبر را میبینیم، آخرت را خیلی پررنگ میبینیم که وقایع حشر، رسیدگی به اعمال، جزای اعمال در بهشت و جهنم، همهٔ اینها را در این متنها میبینیم. انذار و بشارت هم که به آخرت ربط دارد. اینها در واقع یک مجموعهٔ بزرگی از آیات هستند که در این متنها آمدند که خیلی هم طبعاً مهم هستند و در خود داستان کهف خیلی تأکید است. در آخر سوره ذوالقرنین به قیامت اشاره میشود، اینها همه نشانههایی هستند که ما را به آخرت متوجه میکنند؛ بنابراین قرآن و آخرت و خود پیامبر به اضافهٔ این تمی که مرتب تکرار میشود زینت حیات دنیا که مَثل داستان دوم، داستانی است که خیلی مفصل این را به طور دراماتیک بیان میکند که زینت حیات دنیا یعنی چه، وقتی که به آن وابسته شوید چه اتفاقی میافتد، چگونه جلوی رشدتان گرفته میشود؛ که تم خیلی مهمی در سوره است. حداقل یکی از چهار داستان به نوعی بیان شرک و عقبافتادگی و جلوگیری از رشد به وسیلهٔ جذبشدن در زینت حیات دنیاست. بعد از اینکه داستان دوم تمام میشود یک تمثیل است که مَثل الحیاة الدنیا وجود دارد که آن را هم باید جزء همین تم محسوب کنیم. این چهار تم را شما مرتب تکرار میشوند. الان دوباره به تم قرآن برگشتیم. من به شدت تأکیدم این است که این تم قرآن با همان مفهومی که قرآن است که ولایت به ما میدهد، قرآن است که به ما رشد میدهد که در این سوره باید به آن خیلی به طور اختصاصی دقت کنیم. «وَاتْلُ مَا أُوحِی إِلَیک مِن کتَابِ رَبِّک لَا مُبَدِّلَ لِکلِمَاتِهِ وَلَن تَجِدَ مِن دُونِهِ مُلْتَحَدًا». بلافاصله بعد از اینکه حرف از کتاب و آیات الهی میشود، میگوید: به غیر از خداوند «مِن دُونِهِ مُلْتَحَدًا» نیست؛ «مِن دُونِهِ» یعنی «من دون الله» ولی طوری گفته شده انگار که پناهگاه است. واقعاً ما پناهگاهمان، برای پناهبردن به خدا باید به قرآن پناه ببریم. اگر قبل از شبهای قدر بود، این را ربط میدادم به اینکه باید قرآن سر بگیریم برای اینکه قرآن سرگرفتن یک حس پناهبردن به قرآن دارد ولی چون دیر شده دیگرنمیگویم. «وَاصْبِرْ نَفْسَک مَعَ الَّذِینَ یدْعُونَ رَبَّهُم بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِی یرِیدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَینَاک عَنْهُمْ تُرِیدُ زِینَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَن ذِکرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَکانَ أَمْرُهُ فُرُطًا». به نظرم معلوم است که این آیه ادامهٔ همان آیه است، آن را دارد شرح میدهد و دعوت میکند. همان چیزهایی که الان گفتم را تکرار نکنم بهتر است. میگوید: «وَقُلِ الْحَقُّ مِن رَّبِّکمْ فَمَن شَاءَ فَلْیؤْمِن وَمَن شَاءَ فَلْیکفُرْ إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلظَّالِمِینَ نَارًا» که وارد آن انذار و بشارتی که اول سوره گفته بود که «لِّینذِرَ بَأْسًا شَدِیدًا» اینجا باز میشود که آن بأس شدید چیست، «اجراً حسناً» چیست و یک واژهٔ «احسن عملاً» آخر آیهٔ 30 میآید که برمیگردیم به اینکه «لِیبْلُوَکمْ أَیکمْ أَحْسَنُ عَمَلًا» یاد آن بیفتید.
اینجا این جهنم و بهشت را میبیند که من تأکیدم این است که اولاً در ابتدای آیات اول سوره، بأس شدید اول آمد و بعد اجر حسن آمده، اینجا هم به همان ترتیب آمده و شاید از لحاظ دراماتیک مهمتر اینکه این جنت ابدی در کنار این جنت سخیف دنیایی این آدم بدبختی که عاشقش شده قرار میگیرد که شما یک مقدار بدبختی و حماقت این آدم را بیشتر احساس کنید که به جای جنت ابدی همین دو باغ را دارد و یک مقدار نخل و یک جوی آبی در آن هست که خیلی به نظر پرآب میرسد، این نظرش را جلب کرده است.
حق مطلب را بگوییم. باغ خوبی بود. برای تحقیر این آدم به سرش نزنیم. حالا که بدبخت شده از باغش کمی تعریف کنیم که خداوند هم این کار را در قرآن کرده است. او بعداً اگر قرآن را در آن دنیا بخواند لااقل شاد شود که باغ خوبی بوده، برای هیچ چیز جهنم نرفته است.
بگذارید چیزی در مورد مَثل بگویم. من نمیخواهم بگویم تجدید نظر کردم در اینکه این یک داستان واقعی است یا نه ولی یک نکتهای به ذهنم رسید. فکر هم نکردم، فیالبداهه میگویم. یک مقدار شک کردم که شاید حسم نسبت به این داستان درست نباشد. چون وقت نیست نمیگویم چطور شد که به این فکر افتادم. فکر میکنم در جلسات هم گفتم که علت اصلیای که من احساس میکنم این واقعی نیست چیست؟ از بس که اینها حرفهایی که دارند به همدیگر میزنند. آدم باورش نمیشود یک نفر به دوستش بگوید من بیشتر از تو مال و فرزند دارم یا یک نفر برود به باغش، بگوید من فکر میکنم که این هیچ وقت از بین نرود. اینقدر شفاف و واضح این حرفها زده میشود که آدم احساس میکند این لب کلام است. مَثل و حکایت اینگونه است که لب کلاماند نه اینکه واقعاً او رفت به دوستش چنین حرف احمقانهای زد که «أَنَا أَکثَرُ مِنک مَالًا وَأَعَزُّ نَفَرًا» مثل این بچهها، من دو آبنبات دارم، تو یک آبنبات داری. دقیقاً نکتهای که به ذهنم رسید این بود که فکر کردم که بچهها هستند که اینگونه حرف میزنند. رک و راست میگوید من اسباببازی دارم تو نداری.
[1:30:00]
یا اینکه یک بچه ممکن است فکر کند که هیچوقت این اسباببازی خراب نمیشود. یک دفعه به ذهنم رسید که اگر این داستان خیلی قدیمی باشد، مربوط به شش هزار، هفت هزار سال قبل باشد چه؟ ما از خود قرآن احساسمان این هست که آدمهای زمان نوح واقعاً مانند بچهها فکر عقبافتادهای دارند. به قول آقای جوادی آملی مانند انسانهای اولیه هستند؛ بنابراین اگر این مربوط به دوران خیلی گذشته باشد که ذهنیت مردم کودکانه است، شاید واقعاً این حرفها را همینطوری رک و راست زدند، آن یکی هم به او میگوید: شاید فردا خدا بزند باغت را خراب کند. من دارم میخوانم احساس میکنم واقعی نیست برای اینکه ما اینگونه حرف نمیزنیم؛ شاید این قضاوتی اشتباهی باشد. شاید به دلیل خیلی قدیمیبودن، مربوط به پنج شش هزار سال قبلبودن، باغ است دیگر، یعنی هیچ المانی شما اینجا نمیبینید که احساس کنید که این خیلی باید چیز مدرنی باشد، مثلاً مربوط به دو هزار سال قبل حتی باشد. شاید برای شش هفت هزار سال قبل است و مردم همینطور با همدیگر حرف میزدند. این به آن یکی میگفت: من باغ دارم تو نداری، او به این میگفت که شاید خدا باغت را فردا خراب کند. این نکتهای است که من به ذهنم رسید. گفتم اگر فکر کنم دوباره یک بار بخوانم ببینم اگر نشانهٔ دیگری نمیبینم واقعاً ممکن است به دلیل قدیمیبودن من دارم اشتباه برداشت میکنم و این یک داستان واقعی است و عین همان حرفها را در نهایت خنگولیت به همدیگر زدند.
متن بعدی که از همه طولانیتر است. داستان که تمام میشود، مَثل حیات دنیا میآید که این شرح ندارد، مانند بیان فلسفی است و محتوایی است که در خود داستان وجود داشت. «الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیاةِ الدُّنْیا» شرح این است که زینت حیات دنیا چیست. این تم زینت حیات دنیا که ضد رشد است مهمترین چیزی است که در حول و حوش این داستان مدام میبینید که تکرار میشود؛ آخر سوره هم دقت کنید که باز هم هست. آنجایی که میگوید: «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکم بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمَالًا»؛ «الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا» برمیگردد به همینکه افرادی که به جای اینکه رشد کنند سعیشان در حیات دنیا گم شده و به جایی نمیرسد و در آن دنیا هم دستشان خالی است. بعد از اینکه این تمثیل و المال و البنون را میگوید بعد میگوید: «وَیوْمَ نُسَیرُ الْجِبَالَ وَتَرَی الْأَرْضَ بَارِزَةً»؛ این ارضی اینجا آمده، با همان ارضی که قبلاً صحبتش شد که زینتش از بین میرود، اشارهای به آن هست که میگوید «وَتَرَی الْأَرْضَ بَارِزَةً وَحَشَرْنَاهُمْ فَلَمْ نُغَادِرْ مِنْهُمْ أَحَدًا». تصویری که اینجا هست تا قبل از «وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِکةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ» تصویر حشر این آدمها و عرضهشدن بر خداوند و اینکه اینها اعمال خودشان را میبینند؛ این چیزی است که در این قسمت شما میبینید. بعد از اینکه این قسمت تمام میشود، شما یک قطعهای را شروع میکنید که شاید بشود گفت تا قبل از شروع داستان موسی و خضر، همین قطعه است که ادامه پیدا میکند. حرف از این میزند که غیر از ولایت خداوند، ولایت شیطان است و بعد یک آیهای است که میگوید: «مَّا أَشْهَدتُّهُمْ خَلْقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ»؛ اینها همه ادامهٔ ولایت ابلیس و ذریهٔ ابلیس است که اینها را شاهد نگرفتیم در زمان خلقشان. «وَیوْمَ یقُولُ نَادُوا شُرَکائِی الَّذِینَ زَعَمْتُمْ» دربارهٔ اینهایی که دنبال ابلیس، ولایت ابلیس را پذیرفتند، شرکائی قرار دادند که اجابتشان نمیکنند و مجرمین به نار میروند و این قطعه از همینجا تا اینجا اگر تمام شود، بعد از آن قطعهای است که من دفعهٔ قبل به آن رسیدم و اشاره کردم که «وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِی هَٰذَا…». این مانند این است که داریم منتقل میشویم؛ مثل یک مقدمهای برای داستان موسی و خضر است، هم از نظر احساسی که سقوط کنیم تا جایی که «وَتِلْک الْقُرَیٰ أَهْلَکنَاهُمْ لَمَّا ظَلَمُوا» را بخوانیم، هم اینکه از اینجا شروع کنیم که قرآن آن کاری را که خضر بعداً خواهیم دید که انجام میدهد را برای ما انجام میدهد. من جزئیاتش را نمیخوانم، برویم سراغ نکتهای که مانند مقدمهای باشد.
از روزی اولی که این جلسات شروع شده، تصمیمگرفتن اینکه دربارهٔ داستان ذوالقرنین بحثی شود یا نشود یا بگذاریم به عهدهٔ خودتان. من در کلاس یا به یک نفر بیرون کلاس گفتم که من جلسهٔ آخر خواهم گفت که این سه داستان را حل کردیم، ذوالقرنین هم به عنوان هُمورک دانشجویان خودشان حل کنند که لازم نشود که من در موردش صحبت کنیم. هنوز هم نمیدانم چه میشود در موردش گفت و چقدر میشود در موردش حرف زد. تصمیم اینکه این جلسه را تمام کنم همین بود که به یک جایی برسانم که بگویم وقت نیست، ذوالقرنین را خودتان در موردش فکر کنید.
نکتهای بگوییم که شبیه مقدمهای برای ذوالقرنین است. برگردیم به داستان اصحاب کهف. زمینهای آماده کردم که فکر میکنم الان میشود یک محصولی از آن برداشت کرد. گفتم که داستان اصحاب کهف یک ویژگی عجیبش این است که چکیده دارد. کاری که چکیده آن برای ما انجام میدهد این است که انگار قبل از اینکه شروع شود، به غیر از اینکه یک مقدار هیجانش را میگیرد، یعنی همان نکتهای که گفتم از لحاظ ادبی، ما را متوجه یک قسمتی میکند که اگر نگوید شاید از دست بدهیم؛ توجه ما را به یک بخشی از این داستان جلب میکند؛ چطور؟ جایی که در آن مقدمه میگوید: «ثُمَّ بَعَثْنَاهُمْ لِنَعْلَمَ أَی الْحِزْبَینِ أَحْصَیٰ لِمَا لَبِثُوا أَمَدًا». چکیده این است که میگوید: یه عده جوانانی به سمت غار آمدند و از خدا رحمت و رشد خواستند. بعد میگوید: «فَضَرَبْنَا عَلَیٰ آذَانِهِمْ فِی الْکهْفِ سِنِینَ عَدَدًا» بر گوششان چند سالی نواختیم؛ گوششان را بستیم که صداهای بیرون را نشوند. بیان ادبی این است که اینها را به خواب بردیم که من گفتم این بیان خیلی جالبی است برای اینکه بعداً با اینکه بر گوش آدمهایی که اهل دنیا هستند مهر خورده میشود و بر چشمشان پرده انداخته میشود، آنها مثل اینکه در غار مشابه این هستند برای اینکه عاشق دنیا شوند، اینها وارد یک مرحلهای شدند که از دنیا بریدند و خداوند هم بیشتر اینها را بریده است. بعد میگوید: «ثُمَّ بَعَثْنَاهُمْ لِنَعْلَمَ» این آیه منظور نظرم است که میگوید: بعد اینها را برانگیختیم که بدانیم «أَی الْحِزْبَینِ أَحْصَیٰ لِمَا لَبِثُوا أَمَدًا»؛ نظر ما را جلب میکند به آن صحنهای که اینها مبعوث شدند، برانگیخته شدند، بیدار شدند و دارند از همدیگر میپرسند که چقدر اینجا مکث کردیم. این چکیده، یکی از ویژگیهایش این است که ما را نسبت به آیهٔ نوزدهم، «وَکذَٰلِک بَعَثْنَاهُمْ لِیتَسَاءَلُوا بَینَهُمْ قَالَ قَائِلٌ مِّنْهُمْ» کنجکاو میکند؛ یعنی این چکیده را میخوانید، وارد ماجرا که میشوید منتظر هستید ببینید که وقتی که بیدار میشوند، «أَی الْحِزْبَینِ أَحْصَیٰ لِمَا لَبِثُوا أَمَدًا»؛ کدام یکی از این دو گروه بهتر احصی میکنند این مقدار لبث خودشان را. پس خیلی باید مهم باشد. یک چیز مهمی باید اینجا باشد که رویش اینطور تأثیر شده است. چه چیز مهمی در این ماجرا هست؟ من یک نکتهای که گفتم که خیلی مهم نیست این است که «أَی الْحِزْبَینِ» یعنی اینها دو گروه هستند، شاید کهف و رقیم دو گروه هستند، اصحاب کهف، اصحاب رقیم. اگر هم این اسمگذاری درست نباشد، اینکه دو گروه هستند که به وضوح بیان میشود و بعد دو گروه را در قسمت پایین میبینید. من از اشارههای متنی سعی کردم بگویم که به نظر میرسد این دو گروه باهمدیگر همزمان نیامدند بخوابند برای اینکه نوع سؤالکردنشان بیشتر به این شکل به نظر میرسد که یک گروه، آن گروه را بعد از بیداری تازه دارد میبیند. آنها از اینها میپرسند که شما کی آمدید، آنها یک جوابی میدهند و الی آخر. چه چیز مهمی در این ماجرا هست که کدامشان بهتر میفهمند؟ من این نکته را بگویم و یک چیزی از آن استنتاج کنم که فکر میکنم برای ادامهٔ بحثها ممکن است مهم باشد. اتفاقی که میافتد این است که یکی از این دو گروه میگویند: «یوْمًا أَوْ بَعْضَ یوْمٍ» ولی آن گروه دیگر میگویند: «قَالُوا رَبُّکمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ». ما در زبان فارسی میگوییم خدا میداند ما چقدر ماندیم. من میگویم که اینگونه نیست که گروه دوم احساسشان این باشد که چون نمیدانند حرفی نزنند، چون بعضیها انگار اینگونه میفهمند که گروه دوم گفتند که ما که نمیدانیم «قَالُوا رَبُّکمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ»؛ خدا بهتر میداند که ما چقدر ماندیم. مثل اینکه حرفی نمیزنند. من چیزی که میفهمم و تأکید دارم که اینگونه باید بخوانیم و برداشت کنیم این است که گروه دوم، حدسشان این است که خیلی بیشتر از این حرفها بوده است. این دو گروه، گروه دوم هستند که «احصی» هستند نسبت به گروه اول. میدانند که نصف روز و یک روز و این حرفها نبوده، خیلی بیشتر بوده است؛ حسش را دارند. گروه اول این حس را ندارند. چرا اینگونه است؟ برای اینکه اگر گروه دوم میگویند «قَالُوا رَبُّکمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ» منظورشان این باشد که وقتی که نمیدانیم… اینها خودشان از آن گروه اول پرسیدند که «کمْ لَبِثْتُمْ». چیزی که من از این آیات میفهمم این است که اینها دو گروه هستند، یک گروه گذشت زمان را حس کرده، نمیدانند چقدر ولی فکر میکنند زیاد بوده است. یک گروه گذشت زمان را حس نکرده و فکر میکنند که کم بوده است؛ یعنی باورشان میآید که شاید نصف روز یا یک روز بوده است. من سؤالم این است که چرا این مهم است؟ چرا در چکیده ما را به این کنجکاو کرده و حساس کرده که ببینیم اینها بعد از بیدارشدن چه میگویند؟ به این فکر کنید که کی شما گذشت زمان را احساس میکنید؟ کی وقتی که میخوابید فکر میکنید که خیلی کم خوابیدید، کی فکر میکنید زیاد خوابیدید؟ اگر به این نکته توجه کنید، من فکر میکنم که خیلی مسئله روشن میشود. احتمالاً این را شنیدید که میگویند حکمای قدیم میگفتند که زمان، مقدار حرکت است. زمان وقتی وجود دارد که حرکت وجود دارد. اگر اینگونه نگاه کنید، گروه اول، گروهی هستند که در این سیصد سال، اتفاقی برایشان در این دورهٔ خواب برایشان نیفتاده، مثل اینکه یک لحظه چشمشان را گذاشتهاند، یکطور یکنواختی برایشان گذشته است؛ فکر کنید مثلاً یکی دو خواب دیدند. گروه دوم را فکر کنید هر روز که خورشید درآمده و غروب کرده و اینها هم یک چرخی زدند و یک خواب دیدند.
[1:45:00]
بنابراین گروه دوم صد هزار خواب دیدند؛ بنابراین گذشت زمان را احساس میکنند. من میخواهم بگویم گروه دوم، یک اتفاقی در خوابیدن برایشان افتاده که برای گروه اول نیفتاده است. اگر زیاد خواب دیدند معنیاش این است که خیلی رشد کردند. چرا رؤیاها التیامبخش هستند؟ برای اینکه رؤیاها هم یکطور وجه خضربودن دارند، ما را در موقعیتهایی قرار میدهند و التیام میدهند. مشکلاتی را که در طول روز برای ما پیش آمده یا حتی ممکن است خیلی قدیمیتر باشند را برای ما حل میکنند با درام. ما در رؤیاها درام داریم؛ داستان داریم. شاید حتی بیشتر از آنی که موسی در کنار خضر در درام شرکت میکند، در رؤیاها در درامها شرکت میکنیم؛ بنابراین رؤیاهای این گروه دوم آنقدر زیاد بوده، اینقدر اینها تحول پیدا کردند در اثر دیدن و جراحتهایشان ترمیم شده، واقعاً وقتی که به دنیا برگشتند بعد از سیصد و خردهای سال، این گروه انگار عین بچهای که متولد شده پاک پاک هستند و آمادهٔ رشد هستند و این خودش در واقع یک رشدی است. مگر نمیخواهیم به توحید برسیم؟ باطلها که کنار برود شما به حق میرسید. اینها انگار بر حق یکطوری مبعوث شدند در حالی که گروه اول این آمادگی را نداشتند و کمتر رشد کردند. به این دلیل آن آیه مهم است که یکطوری دارد دربارهٔ آن مفهوم اصلی داستان که رشد است صحبت میکند. یک گروه اینجا آمادگی داشتند رشد کردند، یک گروهی برایشان خیلی سریع گذشته، برای اینکه انگار اتفاقی برایشان نیفتاده است. حرکت نکردند که زمان را احساس کنند. اینها میدانند که خیلی خیلی گذشته است. اگر شما یک شب بخوابید بیست تا رؤیا ببینید، صبح که بلند میشوید احساس میکنید که انگار چهار روز خوابیدید ولی وقتی که هیچ رؤیایی یادتان نمیآید، ممکن است فکر کنید که همین چند ثانیه پیش خوابیده بودید. میخواهم بگویم که چیزی شبیه رؤیا، چون اینجا کلمهٔ «رُقُودٌ» آمده، حالتشان عین حالت خواب نیست ولی همانطوری که حالت آنها در کهف شبیه خواب است، آن چیزی هم که میبینند، تعاملهایی که با آنها هست، شبیه رؤیاست؛ قطعاً شباهت به کار خضر دارد و از خضر چیزی فهمیدیم که به داستان اول دارم تسری میدهم؛ پس اینجا هم یک خضری در کار است.
به این نکته دقت کنیم: وقتی که اینها رشد میخواهند، آیه این است که «فَضَرَبْنَا عَلَیٰ آذَانِهِمْ فِی الْکهْفِ سِنِینَ عَدَدًا». در جواب رحمت و رشد، «فضربنا…». بعد میگوید: «ثُمَّ بَعَثْنَاهُمْ لِنَعْلَمَ أَی…»، آن «بعثنا» باعث رشد نیست، خود این در غارماندن و مدت زیاد گذشتنشان جواب رشد آنهاست. اینها وقتی که بیدار میشوند، حالت ریستشدن دارند که میشود به آن گفت که رشد کردند؛ به همان معنایی که برای موسی این اتفاق افتاده است. نکته این است که شباهتی بین این داستان با داستان موسی و خضر از نظر مفهود رشد است و آن هم این است که همانطوری که من از داستان موسی و خضر، شما را سعی کردم منتقل کنم که قبل از آن آیهای است که میگوید: برای شما قرآن کار خضر را میکند، این داستان هم یکطوری به ما میگوید که خوابیدن شبانه، یعنی هر بیست و چهار ساعت که یک مقدار میخوابیم، آن هم کاری شبیه خضر انجام میدهد. رؤیا درام است، ما وارد درام میشویم، جراحتهایی از ما برطرف میشود و آدمهایی که آدمهای رشدیافتهتری هستند در رؤیاها خیلی چیزها و رشدهای بیشتری به آنها داده میشود. یکی از دوستان این نکته را گفت. من فکر میکنم جوابی که دادم، شاید به این دلیل که شاید حرف را اینگونه فهمیدم که اینها مثل اینکه رشد کردند به این معنا که در خواب سیر و سلوک انجام داده باشند یکطوری با نظر منفی گفتم؛ همین حرفهای الانم را زدم که اینها ریست شدند و جراحتهایشان خوب شده ولی چون داستان موسی و خضر به همین گفته میشود رشد، من باید بگویم که پس اینها وقتی که خوابیدند رشد کردند، یعنی آن حرفی که ایشان زده بود که اینها خوابیدند، رشد کردند به این معنا درست است نه اینکه اراده کردند، سیر و سلوک کردند به آن معنای متعارفی که ما میفهمیم ولی یک اتفاقی در این رؤیا برایشان افتاده که مشابه اتفاقی است که برای موسی در مقابل خضر میافتد. پس یک چیزی شبیه به رؤیا اینجا اتفاق افتاده، به اینها رشد داده، اینها در خواب یک گروهشان که زمان را احساس کردند انگار راهی را در خواب خودشان، در رقود خودشان طی کردهاند و اینجا هم درام بوده است. ما معمولاً رؤیاهایمان درام است، یک داستان است که در آن بازی میکنیم، موسی هم در یک سایکودرامی بازی کرده و رشد کرده است؛ و قرآن هم کاری که با ما میکند این است که برای ما داستان دارد، مَثل دارد و همان چیزی که در آیهٔ 54 میآید.
– حضار: من میتوانم از حرفی که زدید این برداشت را کنم که سرعت رشد برای آدمهای مختلف متفاوت است؛ یعنی ما حداقل در داستان اول دو گروه را میبینیم که در یک بازهٔ زمانی ثابت از دید ما میزان رشد متفاوتی داشتند و ما داریم داستان اول را از بیرون از غار میبینیم و چیزی که ما میبینیم این است که اینها خوابند و بعد میشود این حرف را اینگونه ادامه داد در داستان موسی و خضر و بعد ذوالقرنین که چیزی که ما در داستان موسی و خضر میبینیم انگار چیزی است درون این خواب، نه اینکه خواب باشد ولی انگار به جای نگاه از بیرون به خواببودن اینها و اینکه باید فرض کنیم که اینها رشد کردند و ببینیم چه صحبتهایی میکنند، حالا رفتیم درون این خواب و…
یعنی قرآن دست ما را گرفته، حالا درون غار را نشان میدهد که چه اتفاقاتی میافتد، یعنی رشد دیگران چطور اتفاق میافتد.
– حضار: به داستان ذوالقرنین هم یک نفر در گروه اشاره کرد که انگار تمام حرکات ذوالقرنین خیلی سریع است؛ از یک جایی خیلی سریع میرود به جایی دیگر و انگار که شاید ما، به عنوان مثال میگویم، از یک خواب داریم سریع منتقل میشویم به خواب دیگر، به یک خواب دیگر و داریم یک سری صحنه میبینیم.
شما در داستان اصحاب کهف یک رشدی که در اثر مواجه با یک درام، یک چیزی مانند رؤیا… من میگویم مثل رؤیا برای اینکه نمیدانم برای اینها دقیقاً چه اتفاقی افتاده، فکر میکنم شبیه خواب بوده است. آنجا هم میبینیم که موسی و خضر، خضر برای موسی مثل اینکه دارد مَثل میسازد، بازی میکند و موسی رشد میکند؛ و قبل از آن هم به ما وعده داده شده و ما این را میدانیم که قرآن هم این کار را قرار است با ما بکند؛ یعنی قرآن داستان میگوید و ما در مواجه با مَثلهای قرآن که میشویم باید چکار کنیم؟ باید مجادله نکنیم. آن کاری که موسی در مقابل خضر قرار بود نکند، قرآن یکطوری میگوید با من نکنید «وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِی هَٰذَا الْقُرْآنِ لِلنَّاسِ مِن کلِّ مَثَلٍ وَکانَ الْإِنسَانُ أَکثَرَ شَیءٍ جَدَلًا» نکتهٔ منفی آن، این است که با قرآن جدل نکنید. وقتی که با مَثلهای قرآن مواجه میشوید صبر کنید، سعی کنید اگر نمی فهمید جدل نکنید، صبر کنید که بفهمید. آنجا یک چیزی برای فهمیدن هست، حقی دارد بیان میشود، ما درونمان اعوجاج داریم، ما باطل داریم، ما جهل داریم، ما نمیفهمیم بنابراین آن چیزی که آنجا هست به نظر ما مجادلهآمیز است، بلافاصله اعتراض میکنیم، سؤال میپرسیم که چرا اینگونه است، اعتراض داریم. آیا الان وقتش نیست که قرآن بعد از اینکه به اینجا رسیدیم یک داستان بگوید، ببیند که شما چند مرده حلاچید؟ یعنی وارد یک داستانی شویم که خیلی سؤالبرانگیز باشد، ببینیم این همه این چیزهایی که گفته شد، اینکه قرآن خضر شماست، اینکه قرآن مَثل میزند، الان اگر به یک داستان گفته شود در سه پرده، شما چطور با آن داستان برخورد میکنید؟ گوش میدهید و اگر نفهمیدید سکوت میکنید یا میپرسید که این خورشید چرا آنجا رفت؟ اینها چه کسانی بودند؟ این دیوار کجاست؟ حالا چکار کنم؟ یأجوج و مأجوج چه کسانی هستند؟ ما این کار دوم را میکنیم، بدتر از موسی.
همین الان داستان موسی و خضر را خواندید و دیدید که موسی در مقابل موقعیتهایی که قرار میگیرد، مَثلهایی که خضر میسازد شکیبایی ندارد، اینها برای رشدش است، او هم میداند برای رشدش است ولی نمیتواند جلوی خودش را بگیرد. پشت آن یک داستانی آمده که فکر میکنم صدای همه را درمیآورد؛ یعنی هر کسی داستان ذوالقرنین را بخواند، احتمالاً در این موقعیت قرار میگیرد که در هر سه پرده احساس میکند که این دیگر چه حرفی است؛ مغرب الشمس کجاست؟ مگر خورشید درون چشمهٔ گلآلود میرود؟ این قوم چه کسانی هستند؟ او برای چه میخواهد آنها را عذاب کند؟ چند سؤال به ذهنتان میرسد وقتی که دارید داستان ذوالقرنین را میخوانید؟ جدل میکنیم با داستان ذوالقرنین و داستان ذوالقرنین کارش همین است اینجا در این سوره. از لحاظ فنی، غیر از آن سیر از ابتدای دهانهٔ غار به انتها، نکتهای که در مورد داستان ذوالقرنین است و در جلسهٔ اول هم گفتم این است که هیچ توضیحی دیگر داده نمیشود و به شدت سؤالبرانگیز است و این آزمون شماست که آیا بعد از خواندن داستان موسی و خضر در مقابل این داستان چگونه عکسالعمل نشان میدهید؟ باعث رشدتان میشود یا نمیشود؟ چقدر اعتراض میکنید؟ هر چقدر بیشتر مکث کنید، دیرتر داد بزنید، عمیقتر در شما اثر میکند. میخواهم بگویم که این مثل همان حرفی است که من در مورد ماجرای آفرینش میزنم. میگویم که این خیلی مهم است که در ابتدای داستان آفرینش ملائکه اعتراض میکنند به مسئلهٔ آفرینش و بروز شر؛ بنابراین معلوم میشود که آگاهیای وجود دارد نسبت به مسئلهٔ شر؛ یعنی خداوند دارد به ما میگوید: من میدانستم، ملائکه هم میدانستند که خلقت این آدم منجر به شر میشود. یک چیزی هست که باعث میشود که ارزشش را پیدا کند و این کار انجام شود. من میخواهم شما را متوجه این نکته کنم که عجیب و غریببودن و سؤالبرانگیزبودن داستان ذوالقرنین تعمدی است؛ یعنی کارش در این سوره این است که طوری روایت شود، چیزهایی در آن بیاید که ما در موقعیت موسی در مقابل خضر قرار بگیریم و سؤال کنیم و شاید از آن هدایتی که در آن هست محروم شویم. برای اینکه یاد بگیریم که در مقابل قرآنی که مَثل میزند چگونه رفتار کنیم برای اینکه راه رشد این است که به مَثلهای قرآن اجازه دهیم که در ما رسوخ کنند؛ و سختترین داستان قرآن اینجا آمده است. برای اینکه به ما در همینجا گفتند سؤال نکن، جایش اینجا بود دیگر، کجا میخواستند بگویند؟! از اول زمینه آماده شده که با مَثل قرآن جدل نکنید؛ نگاه کنید ببینید ماجرای موسی و خضر چه بود. همین الان شما میگویید عجب موسی آدم فلانی است، اعتراض میکرد… همین الان در حالی که دارید انتقاد میکنید که این موسی چقدر بیصبر بود، داستان ذوالقرنین را بعد از آن میخوانید، میگویید این دیگر چه داستانی است. این مقدمهٔ من بود. من توان عادیسازی داستان ذوالقرنین را ندارم.
[2:00:00]
– حضار: آیهای که میگویند «فرزند میگیرد»، نمیتواند اینطور باشد که اینجا این آدمها همه، آدمهای سطح بالایی هستند و احتمال دارد آدم اینها را هم اشتباهی فرزند خدا حساب کند و یک انذاری به آن شکل داده شود. نمیتواند به آن اشاره کند؟
به نظر من نه؛ برای اینکه حرف از «قَالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَدًا» است، یعنی به آدمهای خاصی که این کار را کردند دارد اشاره میکند. در ضمن، حرفی که میزنید کلاً درست است ولی اینکه اینجا خیلی به این نکته بخواهیم بپردازیم من خیلی حسم این نیست. به نظرم اشاره به مسیحیهایی است که گفتند که «قَالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَدًا». این حرف را گفتند. در مورد مسیح گفتند. خیلی فضای سوره به این سمت نیست ولی حرفتان به طور کل درست است که آدمهایی به این شکل همانهایی هستند که بعداً مردم در موردشان به اشتباه میافتند.
– حضار: من یک نکته بگویم که قرار بود بین سورهٔ کهف و سورهٔ اسراء و سورهٔ مریم هم در مورد ارتباطهایشان صحبت کنیم.
من در یادداشتهایم نوشته بودم ولی نرسیدیم به جایی که خاتمهٔ جلسه باشد. سورهٔ مریم واضح است. اینجا دربارهٔ ولایت الهی است، آنجا هم دربارهٔ ولایت است؛ یعنی این دو به هم چسبیدهاند که بدیهی است. اگر میخواهید بیشتر جلسهٔ بعد صحبت کنم. ولی این دو تایی که شما پرسیدید، مثل اینکه دو سوره مستقیماً دربارهٔ ولایت الهی و اولیاء صحبت میکنند. آنجا مسئلهٔ انتقال ولایت است. من فکر میکنم اگر دو سوره را همین حرفهایی که من در موردشان زدم را قبول کنید که انگار مانند یک سوره هستند یعنی این دو خیلی به هم مربوط هستند. اسراء ممکن است یک مقدار دورتر باشد نسبت به این دو ولی این دو خیلی به هم چسبیده هستند.