بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره کهف، جلسهی ۷، دکتر روزبه توسرکانی، جلسهی مجازی، رمضان ۱۴۴۱، ۱۳۹۹/۳/۵
۱- متدولوژی اثبات تئوری– برخورد مومنانه با تئوری به جای تاکید بیش از حد بر روی اثبات اصول موضوع
۳-۱- مطالعات آکادمیک غرب درباره قرآن
من اول میخواستم یک نکتۀ تئوری بگویم. منظورم از تئوری همینهایی است که حالت متدولوژی و روششناسی دارد که من اصرار دارم که اینگونه حرفها را بزنم برای اینکه امیدوارم که این جلسات بیشتر منجر به این شود که شیوۀ برخورد با سوره و اینکه چطور میشود به محتوای یک سوره نزدیک شد را یاد بگیرید، به جای اینکه حرفهای من را گوش دهید و نتایجی که به دست میآید برایتان جالب باشد، یکطوری وارد حال و هوای کارکردن روی محتوای سوره شوید که به نظر من مهمتر است برای اینکه نتایجی که ما میگیریم خیلی مقدماتی است.
من فکر میکنم یک بار در جلسهای گفتم، الان هم به ذهنم رسید که این را بگویم که من احساسم این است که در پنجاه، صد سال آینده، خیلی در این مسئلۀ هماهنگی سورههای قرآن اکتشافات انجام میشود. واقعاً فکر میکنم اولین باری که چنین حرفی زدم قبل از این بود که بدانم جریانهایی در غرب در سالهای اخیر ایجاد شده، حداقل ده پانزده سالی است که به شدت این مسئلۀ انسجام سورهها – اگر بگویم مد شده، شاید کلمۀ یک مقدار حالت منفی داشته باشد- ولی به هر حال در محیطهای آکادمیک چیزهایی مد میشود. میشود اینگونه گفت که الان در محیط آکادمیک مطالعات قرآنی در غرب به شدت در سالهای اخیر مد شده است. رسالههای دکترای زیاد نوشته شده و خیلی کتاب چاپ شده و مقاله هم که خیلی زیاد و تقریباً میشود گفت خیلی از سورهها را بررسی کردند. اولاً شروع بررسیهایشان است و خیلی از سورهها خیلی بررسی نشدند؛ شاید به نتایج خوبی هم نرسیدند. مثلاً فکرمیکنم نتایج ما در مورد سورۀ کهف، پیشرفتهتر از چیزهایی است که احتمالاً در مطالعات قرآنی غرب وجود دارد؛ لااقل تا جایی که من دیدم چیز خاصی در مورد سورۀ کهف نیست. سورۀ بقره بیشتر بررسی شده است. بعضیها از سورهها را یک نفر ممکن است خیلی بررسی کرده باشد.
یک نکته هم اینکه در مطالعاتشان به شدت حالت فرمالیسم غلبه دارد. این عباراتی که به کار میبرم حالت منفی دارد، چون کلاً ماجرای بسیار بسیار مثبتی است من ابا دارم از اینکه حرف منفی بزنم ولی واقعیت این است که بالاخره در محیطهای آکادمیک چیزهای منفی هم همیشه پیش میآید؛ گاهی اوقات مطالعات خیلی خندهدار است، برعکس مطالعاتی که مسلمانان میکنند. این ماجرا یک مقدار زیادی شاید با ترجمۀ آثار مرحوم اصلاحی مفسر پاکستانی شروع شده. قبلتر از آن شاید سیدقطب پیشتاز بوده یا علامهطباطبایی کمکم این تفسیر مبتنی بر سوره را متداول کردند. فکر میکنم اصلاحی خیلی تأثیرگذار بوده است و شاگردانش که بعضی از آنها در محیط آکادمیک غرب شناختهشده هستند از جمله آقای “مستنصرمیر” که در همان مکتب اصلاحی است. اینهایی که مسلمان هستند خیلی به طور طبیعی محتوایی بحث میکنند در عین حالی که ممکن است دنبال نشانههای متنی برای تقسیمبندی سورهها باشند؛ یعنی اینکه مثلاً قطعۀ اول از کجا شروع میشود، قطعۀ دوم کجا تمام میشود. ولی در مطالعات آکادمیک خیلی جنبههای محتوایی را در غرب فاکتور گرفتند و خیلی سعی میکنند مثل یک بازی ریاضی این قطعهبندیها را نشان دهند که نشانههای متنی برایش وجود دارد؛ خیلی مهم است. کشفیات جالبی هم ممکن است بکنند ولی من بعید میدانم با صرف مطالعات فنی اینگونهای خیلی بتوانند تقسیمبندی قطعههای سوره را دقیق به دست بیاورند یا به محتوای سوره خیلی نزدیک شوند. به هر حال محیط آکادمیک اینگونه است که چون دوست دارند علمی باشند یکطوری به اصطلاح میخواهند آبجکتیو باشد، مطالعات سابجکتیو نباشد؛ بنابراین دوست دارند رولهایی داشته باشند که هر وقت این نشانهها را دیدیم یا یک چیزی تکرار شد یعنی قطعه عوض شد، و از این بحثها که خیلی خوب است برای اینکه نتایج خوبی میدهد. یعنی خیلی وقتها نگاه میکنید میبینید آن کاری که آنها سعی میکنند به صورت اتوماتیک انجام دهند، با نشانههای زبانی انجام بدهند خیلی هم با تقسیمبندیهای محتوایی که ما بیشتر به آن توجه میکنیم سازگاری دارد. داشتم این احساس خودم را میگفتم که قبلاً به آن اشاره کردم که کل این چیزهایی که ما الان در مورد سورهها و انسجام سورهها داریم میگوییم، من امیدوارم پنجاه سال دیگر، واقعاً این مطالعات در حدی پیشرفت کرده باشد که چیزهایی که ما داریم میگوییم – یک بار فکر میکنم این حرف را زدم –مثل طبیعیات قدیم یونان در مقابل علم جدید که خیلی پیشرفتهتر به نظر میرسد، باشند؛ یعنی ما مثل اینکه داریم یک چیزهای خیلی مقدماتی میگوییم. ما در شروع کار هستند، هنوز خیلی متدولوژیها خوب جا نیفتاده است. اینطور کارها به شدت اینگونه است که وقتی یک نفر یک کاری انجام میدهد مثلاً در مورد یک سوره به یک حدی از انسجام میرسد و این را نشان میدهد، نفرات بعدی هی مرتب چیزهای بیشتر کشف میکنند تا اینکه متدهای جدیدتر ممکن است بوجود بیاید و نهایتاً به یک جنبههای خیلی خوبی از رشتۀ بررسی انسجام سورهها برسیم. خیلی ممکن است کمک کند به اینکه یک عده آدم غیر مسلمان هم اعتقادات دینی اسلامی پیدا کنند برای اینکه واقعاً بعضی جاها همین کشفیات سادهای که انجام شده، یکطوری به نفع معجزهبودن قرآن است.
۲-۱ برخورد مومنانه با تئوری
آن بحث تئوریکی که میخواستم مطرح کنم حتی خارج از این بحث مطالعات قرآنی و سوره و این حرف ها بینهایت موضوع مهمی است. کاری که در این جلسه میخواهم بکنم این است که از ابتدا به شدت فرض کنم که همۀ چیزی که تا الان به آن رسیدیم درست است و یک سری استنتاجها کنم. یک بخش عمدهای ازاین جلسه مربوط به داستان ذوالقرنین است به طور طبیعی ،چون فکر میکنم تنها بخشی از سوره است که خیلی به آن نپرداختیم در مقابل سه داستان دیگر و متنهایی که در جلسه قرائت شده است. فقط اشارههایی به داستان ذوالقرنین کردیم.
کاری که میخواهم انجام دهم این است که یک لحظه فرض کنم که هر چیزی که گفتیم کاملاً درست بوده و در واقع آن تئوریای که به آن رسیدیم دربارۀ محتوای سوره که یک انسجامی در آن نشان میدهد را فرض کنم درست است، براساس آن استنتاجهایی کنم، بعد وارد این شویم که حالا اگر این حرفهایی که زدیم درست است، به داستان ذوالقرنین چگونه باید نگاه کنیم. آن موضوع تئوریکی که میخواهم بگویم همین است که ما در واقع یکطوری در دوران مدرن، این را یاد گرفتیم که اگر در یک دستگاه اصل موضوعی داریم کار میکنیم، به طور مداوم وسواس داشته باشیم که آیا اصول ما درست هستند یا نیستند یا هی خودمان را معطل کنیم که درستی اصول خودمان را چک کنیم یا اثبات کنیم و بعد راه را ادامه دهیم، این رویکرد، خیلی رویکرد مدرنی نیست. ما از پیشرفت علم یاد گرفتیم که به جای اینکه در دستگاه اصل موضوعی سعی کنیم که مبانی را ثابت کنیم یا سعی کنیم به طور مداوم وسواس داشته باشیم که آیا مبانی درست هستند، یک کاری که میتوانیم کنیم این است که مبانی را فرض کنیم که درست هستند؛ یعنی طوری رفتار کنیم انگار داریم وانمود میکنیم که مطمئن هستیم که مبانیمان درست است؛ بعد تا جایی که میتوانیم براساس این مبانی استنتاج انجام دهیم، یعنی مدل خودمان را توسعه دهیم، ببینیم مدل ما چه چیزهایی به ما میگوید و امیدوار باشیم که اگر مبانی درستی انتخاب کرده باشیم به نتایج جالبی برسیم و هر چه به نتایج جالبتر میرسیم، هر چه جلوتر میرویم بیشتر احساس میکنیم که تئوریمان نتیجهبخش بوده، کارآمد است، فکتهای بیشتری را درک میکنیم، توجیه میکنیم. هر چه که جلو میرویم بیشتر به این حس میرسیم که مبانی خوبی گذاشتیم هرچند این شیوۀ کار معنیاش این نیست که اثبات کردیم که مبانیمان درست است یا مدلمان درست است ولی یک شیوۀ کاری است که خیلی وقتها کارآمدتر از این است که هی بخواهیم در هر قدمی که برمیداریم وسواس داشته باشیم که آیا از نقطۀ درستی شروع کردیم یا نه؛ در واقع چون از لحاظ عملی آن شیوۀ کار که خیلی کندتر است و عملاً اینگونه است که مثل اینکه مدل را در مراحل اولیۀ خودش متوقف کنیم، هی بخواهیم بحث کنیم، به دیگران ثابت کنیم که من مبانیام درست است؛ این روش کمتر به نتیجه میرسد و کمتر ما را به این حس میرساند و متوجه این میشویم که آیا این مبانی ما درست است یا نه. از لحاظ منطقی من نمیخواهم بگویم که این ماجرا نتیجۀ فقط پیشرفت علم است یا اتفاق خاصی افتاده، یا مثلاً در ساینس به چنین چیزی رسیدیم، ولی مطمئناً این متد بیشتر در ساینس کارآمدی خودش را نشان داده است؛ کمتر وسواس روی اثبات درستی مبانی داریم بلکه بیشتر روی نتایج کار میکنیم، مدل خودمان را بسط میدهیم. قطعاً این رویکرد بیشتر از اینجا متداول شده که ساینس اینگونه کار کرده و مردم از پیشرفت علم راضی بودند.
مثال۱ – کشف هندسه نا اقلیدسی
من یک مثالی میخواهم بزنم خارج از حیطۀ علم تجربی و آن اینکه یکی از بزرگترین اکتشافات ریاضی در قرن نوزدهم که شاید واقعاً یکی از نقاط عطف تاریخ تفکر بشر به نوعی حساب میشود، کشف هندسههای نااقلیدسی است. اگر نمیدانید که اینها چطور کشف شدند، شاید برایتان جالب باشد؛ ماجرا به طور ساده و خلاصه بخواهیم بگوییم این بود که کتاب اصول اقلیدس پنج اصل موضوع داشت که چهار تای آنها خیلی خیلی ساده و بدیهی به نظر میرسیدند که هیچکس شکی در درستی آنها نداشت. پنجمین اصل موضوع این بود که از هر نقطه خارج یک خط، یک خط میشود به موازاتش میشود رسم کرد. با اینکه به نظر ساده و درست و قابل قبول میرسید ولی خیلیها احساس میکردند که از چهار تا اصل موضوع اول میشود یک برهانی ساخت و این اصل را ثابت کرد. بنابراین فکر میکردند اگر بتوانند این کار را انجام دهند تعداد اصول را به چهار اصل خیلی خیلی بدیهی برسانند، آن وقت این اصلی که یک مقداری شاید نسبت به آن چهار اصل اول حالت نابدیهیتر داشت حذف میشود و خیلی اصول هندسۀ مسطحه پابرجاتر میشود و خیلی نظریۀ شیکتر و جالبتری میشود. شما تاریخ هندسه را از زمان اقلیدس تا قرن نوزدهم که مطالعه میکنید تعداد خیلی خیلی زیادی از هندسهدانان بزرگ در خود یونان، مخصوصاً یک دورهای ریاضیدانهای مسلمان و بعد هم در قرون وسطی
[15:00]
در بین ریاضیدانهای مسیحی و همینطور در دوران مدرن سعی کردند که این کار را انجام دهند و موفق نشدند. خواجه نصیرالدین طوسی، خیام، اینها همه مطالعاتی در این زمینه دارند و نزدیک شدند به اینکه برهانهایی پیدا کنند ولی هیچ برهان درستی برای اصل پنجم اقلیدس براساس چهار اصل اول پیدا نشد. تا اینکه در قرن نوزدهم دقیقاً کاری که انجام دادند این بود، یک ایدهای بوجود آمد که سعی کنیم از برهان خلف استفاده کنیم؛ برهان خلف یعنی چه؟ یعنی بیاییم فرض کنیم که اصل پنجم اقلیدس غلط است، یک اصل دیگری را جایگزینش کنیم، مثلاً بگوییم از یک نقطه بیرون از یک خط اصلاً خطی به موازاتش نمیشود کشید یا فرض کنیم بیشتر از یک خط میشود کشید. یکی از این گزارهها را به عنوان نقیض گزارههای اقلیدس فرض کنیم و نشان بدهیم که موقتاً فرض کنیم که درست است. یک مدل برای دستگاه جدید بسازیم از اصول موضوع، این را بسط دهیم و برویم جلو و امیدوار باشیم که به تناقض میرسیم. یک جایی میفهمیم که این چهار اصل با همدیگر، با آن یک اصلی که جایگزین شده به تناقض میرسد. بنابراین آن اصل پنجم غلط است، پس نقیض آن درست است. هندسههای نااقلیدسی اینگونه کشف شدند که یک نفر فرض کرد که نمیشود هیچ خطی رسم کرد، یک دستگاه اصل موضوعی ساخت و هر چه رفت جلو دید به تناقض نمیرسد بلکه خیلی قضیههای جالبی هم بدست آورد یعنی تقریباً معادل هر قضیهای که در کتاب اقلیدس ثابت شده بود اینجا هم یک قضیهای بدست آمد و هیچ جا هم به تناقض نرسیدیم؛ انگار یک هندسۀ جدید کشف کردیم. یک عده هم فرض کردند که از یک نقطه بیرون از خط بیشتر از یک خط میشود به موازاتش رسم کرد، اینها هم راه را ادامه دادند، دیدند یک هندسۀ دیگری برای اینها کشف شد. این هندسههای نااقلیدسی هستند. کمکم متوجه شدند که اینها هندسههای معتبری هستند، مدلهای هندسی خوبی میشود روی کره و اینها برایشان ساخت و یک تحول بزرگی در علم هندسه ایجاد شد که هندسه فقط هندسۀ اقلیدسی نیست. آن اصل پنجم از چهار اصل دیگر به هیچ وجه قابل استنتاج نیست، مستقل از آنهاست و قابل جایگزینکردن با گزارههای دیگری است.
دقیقاً کاری که الان من میگویم که خوب است آدم انجام بدهد این است. شما یک سری اصول دارید، یک سری استنتاجها انجام دادید. یک مدلی برای خودتان ساختید. یک تئوریای پرورش دادید. واقعاً طوری رفتار کنید که انگار درست است، بروید جلو. نکتهای که میخواهم بگویم این است که از لحاظ روانی، آدمها وقتی که مثلاً در مسائل فلسفی، در مسائل اعتقادی فکر میکنند، چون همهاش درگیر این هستند که مطمئن نیستند که این چیزهایی که تا حالا به آن رسیدند درست است یا غلط است، یکطوری نمیتوانند انگار پیش بروند. نکتۀ اصلیای که میگویم این است که این را بپذیرید که این یک استعداد ذهنی، یک آمادگی و توانایی ذهنی بسیار مهم است که شما بتوانید این کار را بکنید. من الان میخواهم طوری رفتار کنم انگار مطمئن هستم که هر چه در این جلسات تا حالا گفتم درست است در حالی که فضای فکری خیلی از آدمها این است که اگر یک کسی اینگونه رفتار کرد، او آدم متعصبی است، او دچار توهم شده، فکر میکند که هر چه گفته درست است. من میخواهم درست برعکس بگویم. آدمی که نمیتواند این کار را کند، آدمی که نمیتواند ادای ایمانداشتن به حرفهایی که زده را دربیاورد، دچار نقص فکری است؛ یعنی انگار یک چیزی را از نظر فکری یاد نگرفته است. ما خوب است که ادای مؤمنین به اصول موضوع را دربیاوریم، در ریاضیات خوب است این کار را بکنیم. بگذارید من این داستان خیلی مورد علاقۀ خودم را بگویم که سر کلاسهای ریاضیام زیاد گفتهام، اینقدر این را تعریف کردم که فکر میکنم شاید یک بار در همین جلساتی که داشتیم و فایلهایش آپلود شدند، یک جایی قبلاً گفته باشم؛ چون داستان خیلی عبرتانگیزی است. یک داستان عبرت انگیز از ریاضیات.
مثال ۲- اثبات قضیه گراف تام
یک قضیۀ معروفی در نظریۀ گراف است که به آن میگویند قضیۀ گرافهای تام. یک حدسی وجود داشته، سالها روی این حدس کار میکردند و فکر میکردند این گزاره درست است. داستانی که میخواهم بگویم داستان این است که چطور این حدس اثبات شد. یک ریاضیدان بزرگ آمریکایی که آدم خیلی معروفی بود و با اینکه گرافتئوریسین به معنای متداول کلمه نبود ولی تخصصش خیلی نزدیک بود به اینکه روی این گزاره کار کند. خودش تعریف کرده و من به این چیزی که گفته اطمینان میکنم که عیناً همین اتفاقی که گفته افتاده است. میگوید: من سالها به این حدس فکر کرده بودم و نتیجۀ کار من این بود که بعد از ساده سازی رسانده بودمش به یک لِم که اگر آن لِم را ثابت میکردم، این قضیه ثابت میشد؛ این حدس ثابت میشد و قضیه به اسم من ثبت میشد. قضیه هم حدس خیلی معروفی بود و خیلی مهم بود که یک نفر بتواند آن را ثابت کند. میگفت: من سالها بود که این لِم را داشتم و گاهگداری به آن فکر میکردم و نمیتوانستم ثابت کنم. تا اینکه یک شب، یک نفر از دوستانم به من زنگ زد، گفت: شنیدی که یک پسر جوان مجار این حدس را ثابت کرده و اثباتش هم تأیید شده و تمام شد. احتمالاً میدانسته که او دارد روی آن کار میکند، به او این خبر را داده است و این آقا که سالهای سال کار کرده بود و این لِم را داشت، میگوید: من همان شب این لِم را ثابت کردم. نتیجۀ اخلاقی آن چیست؟ این است که اگر مطمئن باشم که این چیزی که میخواهم ثابت کنم درست است، خیلی با قدرت و بهتر به آن فکر میکنم و میتوانم اثبات آن را دربیاورم ولی اگر با شک وتردید فکرکنم، میگویم: شاید غلط است که به نتیجه نمیرسد. بعد دوباره میگویم که اگر غلط است، ثابت کنم که غلط است. باز یک خرده فکر میکنم، میگویم که شاید درست است. انگار همۀ انرژی و توان خودم را روی گزارهای که نمیدانم درست است یا غلط است صرف کنم.
یک کتاب معروفی در جبر مقدماتی بود که یک چیزی جالبی در آن نوشته بود. با اینکه کتاب مقدماتی بود، مربوط به ترمهای اول درسهای رشتۀ ریاضی برای دانشجویان لیسانس بود، یک کار جالبی که کرده بود این بود که در اکثر فصلها، مسئلههایی که میداد، لابهلای آنها چند مسئله میگذاشت که به جای اینکه مانند اکثر کتابها بگوید که این گزاره را ثابت کنید یا بگوید که ثابت کنید که چنین چیزی غلط است، سؤال میپرسید، میگفت: آیا این گزاره درست است یا غلط است، اگر درست است ثابتش کنید، اگر غلط است برایش مثال نقض بزنید. اولین باری که چنین مسئلهای داده بود یک پانویس در کتابش نوشته بود؛ نوشته بود که من دیدم که دانشجوها به اینگونه مسائل که میرسند، یک مدت فکر میکنند، بعد عصبانی میشوند، برمیگردند میگویند: من خلاصه چه خاکی بر سرم بریزم، ثابت کنم درست است یا ثابت کنم غلط است؟ اینکه شما یک نفر را بگذارید در این مخمصه که معلوم نیست این گزاره درست است یا غلط است خیلی معمول نیست، عادت نداریم که اینگونه فکر کنیم که درست و غلط بودنش را کشف کنیم در حالی که ما همیشه در تحقیقات علمی نمیدانیم چیزی که دنبالش هستیم درست است یا غلط؛
من حرفم این است که عادتکردن به اینکه مثل یک آدم مؤمن با تئوری برخورد کنیم نه تنها نقطۀ ضعف نیست بلکه یک نقطۀ قوتی است که ما باید آن را یاد بگیریم؛ ذهنمان باید تمرین کند که وقتی در یک تئوری هستیم قدرتمندانه فکر کنیم که آن تئوری درست است. طوری رفتار کنیم که انگار مؤمن هستیم در حالی که ممکن است نباشیم. با تمام قوا سعی کنید که این را درست فرض کنید، جلو بروید، مثل اینکه به خودتان هی مدام تلقین کنید که همۀ چیزهایی که تا حالا گفته شده درست است و جلو بروید. چرا من این را میگویم؟ فکر میکنم یکی از بزرگترین نقاط ضعفی که کلاً در تفکر بشر در دهههای اخیر پیش آمده که حالا شما اسمش را بگذارید تفکر پستمدرن، این است که آدمها قبل از اینکه یک پایۀ فکریای که بتوانند بگویند به درستی آن ایمان دارند، پیدا کنند، با افکار مختلف آشنا میشوند، ایدههای مختلف را میبینند و این باعث میشود که اگر مثلاً در فلسفۀ اخلاق دارند کار میکنند، حسشان این است که فلان مدل فلسفۀ اخلاق درست است، مثلاً کارکردگرایی درست است. ولی مطمئن که نیستند و میدانند که انتقادهای زیادی نسبت به این وجود دارد، آنها را هم در درسهایشان دیدند. انگار نمیتوانند تمرکز کنند که یک لحظه فکر کنند که من در فلسفه مثلاً از لحاظ معرفتشناسی، این موضع به نظرم بهتر است، در اخلاق، آن یکی موضع بهتر است. و حالا ذهن خودم را در این تئوری پرورش دهم، ببینم به چه نتایجی میرسم. شما نگاه که میکنید اصلاً قدم از قدم نمیتوانند بردارند برای اینکه درگیر این هستند که نمیدانند این چیزهایی که تا حالا پذیرفتهاند درست است یا غلط است. این صحبتی که آخر این جلسۀ کهف دارم میکنم نتیجۀ یک سؤالی است که جلسۀ اول سورۀ بقره یک نفر از من پرسید ، که حالا شاید همۀ چیزهایی که در قرآن آمده، همان گزارههای اطراف جامعۀ عربستان باشد، چون بعضی از اینها دیده شده که آنجا هست. جلسه در مورد این است که ما میخواهیم سورۀ بقره را بخوانیم و ببینیم که سورۀ بقره انسجامش چیست. یعنی من در این جلسه که نشستم، فرض کردم که خدایی هست، فرض کردم که خداوند قرآن را نازل کرده، فرض کردم که قرآن از سورههایی تشکیل شده، همۀ این سورهها انسجام دارند. با این مفروضات، با فرض اینکه واژهها، واژههای الهی است و ده فرض دیگر که ممکن است خیلی مهم باشند و لازم باشد که در اول جلسات ذکر شود دارم میروم ببینم اگر این فرضها درست است و این سوره یک چیز منسجمی است دربارۀ چه میتواند باشد. من در جواب ایشان گفتم شاید من واقعاً ته دلم آدم مؤمنی نیستم. شاید این برای من مانند یک بازی است. الان داریم این بازی را میکنیم. الان که تو آمدی در این جلسهای نشستی که دربارۀ سورۀ بقره داریم صحبت میکنیم این نشانۀ ضعف تو است که نمیتوانی خودت را با این فرضها سازگار کنی؛ یک چیزی ذهنت را اذیت میکند، هی به نظرت میرسد اصلاً شاید هم اینگونه نباشد. اصل ماجرا این است که این ضعف است، قوت نیست برای اینکه آدمهایی که اینگونه هستند همهاش نسبت به آدمهایی که اینگونه نیستند احساس قوت میکنند، احساس میکنند که یک چیزی اینها میفهمند که آنها نمیفهمند. من میخواهم بگویم که بله، یک آدمهای متعصبی سرشان را میاندازند پایین، واقعاً مؤمن هستند. واقعاً مخشان دیگر قفل شده روی همان اصول موضوعی که پذیرفتهاند که معمولاً اینها آدمهایی هستند که اصلاً اصول موضوع را نپذیرفتهاند، یکطوری به آنها پذیرفتاندهاند؛ یعنی کپی کردند. ما نمیخواهیم آنگونه باشیم ولی این نشانۀ قوت ذهنی یک آدم است که اگر در یک تئوریای دارد کار میکند، خیلی جدی وقتی دارد در آن تئوری کار میکند، بداند اصول چه هستند، پذیرفته باشد و مثل یک مؤمن، قدرتمندانه برود تئوری را بسط دهد. الان یک آدمی که در مکانیک کوانتوم دارد کار میکند و خیلی دور رفته، معنیاش این نیست که مؤمن است و فکر میکند که همۀ اصول موضوع مکانیک کوانتوم درست است. از او بپرسید، ممکن است بگوید نه، من چکار دارم،
[30:00]
من دارم این مدل را بسط میدهم. این توانایی بسطدادن مدل و تا وقتی دارم بسط میدهم به این فکر نکنم که مبانیام درست است یا غلط است، یک توانایی ذهنی است که ما باید کسب کنیم و اگر کسب نکنیم در دوران پستمدرنی که به وسیلۀ عقاید مختلف بمباران میشویم، نتیجهاش این میشود که هیچ تئوریای در ذهنمان جلو نمیرود و همیشه در مبانی میمانیم و هیچ کاری نمیتوانیم انجام دهیم نه در دین و مذهب و قرآن، نه در روانکاوی و روانشناسی و هیچ چیز دیگری، مخصوصاً در فلسفه.
کاری که میخواهم بکنم این است که همانطوری که وقتی فروید درس میدهم تظاهر میکنم که انگار مادرزاد فرویدیسم به دنیا آمدم و خلف صالح فروید هستم، هر چه فروید گفته عین حقیقت محض است؛ اینگونه برخورد میکنم و وقتی به ته آن رسیدم، ممکن است بگویم که نه، همۀ این چیزهایی که گفتم غلط بود یا ناقص بود. الان هم میخواهم فرض کنم که تمام فرضهایی که کردیم دربارۀ قرآن، اینکه این سورهها انسجام دارند، اینکه یک نفر بگوید: تو از کجا مطمئنی که این سورهها را زمان پیغمبر اینگونه کردند؟ از کجا مطمئنی که سورهها اگر هم اینگونه باشد، قرار است که به یک وحدت موضوعی برسند؟ اصلاً این حرفها را گوش ندهید. من الان میخواهم حتی در مورد استنتاجهایی که تا الان کردم، اینکه این سوره داستانهایش اینطور منظم شده و … همه را فرض کنم که صد درصد درست هستند. میخواهم تظاهر کنم که همه را قبول دارم، شما هم که نشستید، همه شاگردهای خوبی هستید که تمام این چیزهایی که من گفتم را با جان و دل پذیرفتید. من خودم نپذیرفتم، شما هم نپذیرید ولی میخواهیم تظاهر کنیم که هر چه گفتیم درست است، جلو برویم ببینیم به چه نتیجهای میرسیم؛ ممکن است به نتایج بد برسیم، شک کنیم به اینکه چیزهایی که گفتیم درست است یا غلط است.یا به نتایج خوب برسیم، مدل خودمان را بسط دهیم. من واقعاً این حالت گیجزدن و اینکه هیچ چیزی در ذهنشان قرار نمیگیرد، مخصوصاً در علوم انسانی، چون حرفهای متضاد وجود دارد را در دانشجوها دیدم، مخصوصاً کسانی که وارد حوزههای فکری میشوند. هر وقت که احساس میکنند یک تئوری درست است، یک خرده که جلو میروند، یک قدم میخواهند بردارند، دوباره احساس میکنند که معلوم نیست که این مدل درست باشد. مثلاً میگونید فلانی حرفهایی بر علیه آن زده، میگویند: قسمتهایی از آن رد شده است. در تمام بحثهای علوم انسانی، حرفهای متفاوتی وجود دارد. این توانایی پیشبردن نظریه و لااقل به طور موقت تظاهرکردن به درست بودن؛ مثل یک مؤمن برخوردکردن مهم است. آن آقای ریاضیدان اگر مؤمنانه برخورد می کرد زودتر میتوانست قضیه را اثبات کند . آن تلفن باعث شد که آن آقا مؤمن شود به اینکه این قضیه درست است. تا آن لحظه شک داشت، فکر میکرد نود درصد درست است، ده درصد غلط است. آن ده درصد غلط نمیگذاشت او همۀ انرژی خودش را صرف کند. شما چطور این پدیده را توجیه میکنید؟ که یک آدمی، یک ریاضیدان بزرگی، پنج سال به یک لِم رسیده و بارها میگوید رویش فکر کردم، نتوانسته ثابت کند؛ به محض اینکه مطمئن شده که درست است، آن ده درصد در ذهنش از بین رفته، میگوید: همان شب من ثابت کردم. این نشان میدهد که خیلی مهم است که اینگونه فکرکردن را یاد بگیریم. میخواهیم امروز اینگونه فکر کنیم. اگر کسی سؤالی دارد در همین زمینه بگوید.
– سؤال : ما کجا به این نتیجه میرسیم که دیگر مدلمان کار نمی کند ؟ شاید در علوم انسانی و فهم سوره های قران مانند ریاضی و دیگر علوم نشود قطعا ثابت کرد که فلان نطریه غلط است و دیگر کار نمی کند. آیا راهی وجود دارد ؟
در مورد همین قرآن نگاه کنید چکار میکنیم. یک چیزهایی را به نظرمان میرسد که اینگونه است؛ مثلاً داستانها اینگونه پشت همدیگر ردیف شدند، متنها اینگونه هستند. هی میرویم جلو، بعد تست میکنیم که چقدر داریم انسجام پیدا میکنیم؛ یعنی چقدر محتوا منسجم شده، کجاهایش مانده است. سازگار درونی مدل و سازگاریاش با فکتها را هی چک میکنیم و مرتب اصلاحش میکنیم و جلو میرویم. مهم این است که این جلورفتن را یاد بگیریم. من نکتهای که میگویم این است که به جای اینکه در همان بحثهای جلسۀ اول بمانیم، سعی کنیم که ثابت کنیم که این داستانها چنین ارتباطی با همدیگر دارند، میگوییم یک ارتباطی دیدیم، اگر اینگونه است، پس آن داستان دوم چه میشود؟ اگر آن آنطور است، ببینیم آیا با متنها سازگار شده. این توانایی اینکه در هر مرحلهای من اینگونه فکر کنم، انگار به مدل خودم ایمان دارم و نتایجش را میتوانم در ذهن خودم تصور کنم، بررسی کنم، استنتاج کنم، مدل را بسط دهم. حرف من این است که توانایی بسط دادن مدل مثل یک آدم مؤمن، همانطوری که داریم کوانتوم را بسط میدهیم. آیا آدمهایی که مکانیک کوانتوم از روز اول کار کردند، واقعاً مؤمن هستند به معنای واقعی کلمه که تمام چیزهایی که میگویند درست است؟ باید این توانایی را پیدا کنیم که وقتی داریم روی یک نظریه کار میکنیم ذهنمان را از وسوسۀ اینکه شاید غلط است، شاید فلان اصل درست نیست، من که نمیدانم… این را بگذارم کنار. یک ساعتهایی بتوانم بدون این وسوسه کار را جلو ببرم. من اساس حرفم این است که آدمهایی الان هستند که اگر این نوع برخورد کنی، احساس میکنند که تو آدم متعصبی هستی، و می گویند تو که نمیدانی چرا اینطور میکنی؟ این باید از ذهن آدم برود. آن آدمی که نمیتواند این کار را کند نقص دارد. فرض کنید من این حرفها را نزدم، الان ممکن است یکی بیاید در این جلسه از الان به بعد که من این کار را شروع میکنم، بگوید اینها عجب آدمهای متعصبی هستند که اینگونه بحث میکنند؛ اصلاً شاید قرآن کتاب الهی نیست، شاید سورهها توسط پیامبر مرتب نشدند، شاید همۀ حرف هایی که تا حالا زده شده روی هواست، چنان برخورد میکنند انگار همۀ اینها درست است. باید چنان برخورد بکنیم در بسطدادن مدل که انگار همۀ حرفهایی که تا حالا زدیم درست است و این یک توانایی است.
مثال ۳ – مارکسیست
من این مثالی که مطمئن هستم که شاید بیش از یک بار زدم؛ میگویم من باید توانایی این را داشته باشم که اگر بروم در یک جلسهای شرکت کنم که مارکسیستها نشستهاند دربارۀ این دارند بحث میکنند که آیا خشونت توسط مارکس به رسمیت شناخته شده یا نه؟ یا بعداً به وسیلۀ لنین و استالین و اینها وارد مارکسیسم ارتدوکس شد؟ نشستهاند؛ کتابهای مارکس را گذاشتهاند. یک عده مخالف هستند، یک عده موافق هستند. یکی میگوید: فلان جملهای که در مانیفست است نشان میدهد که مارکس خشونت را ترویج کرده و قبول داشته. یک عده میگویند: نه، آن جمله ملاک نیست برای اینکه باید اینگونه بفهمید چون در آثار دیگرش اینطوری گفته و الی آخر. من هم آن وسط نشستهام، دستم را بلند میکنم و میگویم: شما ولمعطل هستید. مارکسیسم چیز بهدردبخوری نیست و دیگر از بین رفته و این حرفها چیست که دارید میزنید. مارکس یک آدمی بود که چرند و پرند گفته و رفته. و احساس کنم که آنها خیلی آدمهای متعصبی هستند و من خیلی آدم روشنفکری هستم. من اگر بروم در چنین جلسهای شرکت کنم، قواعد بازی را رعایت میکنم؛ صورت مسئله این است: آیا از آثار مارکس خشونت درمیآید یا درنمیآید؟ مارکس آدم مهمی است یا نیست؟ نظریاتش رد شده یا قبول شده؟ اینگونه برخوردکردن نشانۀ ضعف فکری من است و اگر خیلی جدی بروم آنجا بنشنیم، با حرارت از این دفاع کنم که نه، از آثار مارکس خشونت درنمیآید. خیلی خوب هم آثار مارکس را خواندم و مسلط هستم و وارد بحث شوم در حالی که اصلاً مارکسیسم نیستم. اعتقاد خاصی هم به مارکس ندارم. وارد چنین بازیایشدن به معنی این معنی نیست که من مارکسیسم را قبول دارم. در مطالعات آکادمیک آدمهایی هستند، الان همین بحث خشونت در مارکسیسم را میکنند، شاید یک روزی مارکسیست بودند، شاید هیچ وقت هم نبودند و خیلی بهتر از مارکسیستها هم ممکن است بحث کنند، بیطرفانهتر؛ آثار مارکس را خواندهاند، خیلی مسلط هستند، مارکسشناس هستند نه مارکسیست و براساس آثار مارکس قضاوت میکنند. اصلاً هم احساسشان این نیست دارند چیزی را بیدلیل میپذیرند. ما در فکرکردن و بسط دادن مدل، انگار چیزهایی را بیدلیل میپذیریم و جلو میرویم و این نقطۀ ضعف نیست. این برخورد مؤمنانه به معنی منفیاش نیست. این یکطور برخورد مؤمنانه به معنای مثبتش است.
الان در بررسی انسجام سورهها، ما میتوانیم ده اصل موضوع خیلی مهم را مثلاً ردیف کنیم از اینکه خدایی هست، قرآنی را نازل کرده، قرآن به سورهها تقسیم شده و الی آخر. همۀ اینها را بنویسیم. فرض کنید یک نفر به هیچ کدام از اینها واقعاً مؤمن نیست ولی میتواند بیاید در این جلسه بنشیند، با ما بحث کند که این استنتاجهایی که دارید میکنید درست است یا غلط است. من از این نظر تصمیم گرفتم که این را بگویم که باز مجدد یک نفر در گروه، از اینگونه حرفها زد که من وقتی دارم بحث میکنم، اصلاً نمیدانم قرآن درست است یا غلط است یا اصلاً خدایی هست یا نه؛ و من بارها چون این را دیدم، نه در بحثهای قرآنی، در همه جا این نقطۀ ضعف وجود دارد که آدمها وسط بحث انگار میخواهند برگردند دوباره شک کنند به اصول موضوع؛ این نقطۀ قوت نیست، این نقطۀ ضعف است. شما در هر زمینهای باید بتوانید اصول را پذیرفته فرض کنید و جلو بروید. این روش کار است. این بهتر از وسواس به خرجدادن روی اثبات اصول موضوع کار میکند؛ برای اینکه اگر اصول غلط باشند، نتایج نامنسجم و ناسازگار میدهند، با فکتها سازگار نمیشوند و مدل خودش زمین میخورد. این ماحصل حرف من است این روش بهتر از این است که وسواس به خرج بدهیم. در عین حالی که بررسی اصول موضوع هم یک کار جداگانه است یعنی هر کسی میتواند مستقیماً دربارۀ خود اصول موضوع هم فکر کند ولی مزاحمتی در فکرکردن روی بسط مدل نداشته باشد؛ مدل هر چه میخواهد باشد. میخواهید در علوم انسانی یک نظریه یا مکتب جامعهشناسی را دارید مطالعه میکنید یا دارید دربارۀ سورۀ قرآن بحث میکنید یا هر چیز دیگری.
۲- ادامه سوره کهف -داستان ذوالقرنین
۱-۲ قرآن به مثابه خضر
بنابراین الان در این جلسه به جای اینکه کوچکترین وسواسی داشته باشیم که آیا حرفهایی که زدیم درست است یا غلط است چنان برخورد میکنیم که هر چه تا حالا در این جلسات گفته شده درست است وخیلی هم روحیهمان خوب است. نه تنها احساس نمیکنید که آدمهای عقبافتاده و زیادی به خودمان مطمئنی هستیم بلکه خیلی هم احساس میکنیم که آدمهای روشنفکری هستیم و داریم از روشهای پیشرفتهتر از چیزهای قدیمی استفاده میکنیم. پس فعلاً هر حرفی در هفت جلسۀ قبل زدم مطلقاً درست است و همۀ ما ایمان داریم و جلو میرویم. سؤال این است: اگر این چیزهایی که گفتیم درست است در مورد داستان ذوالقرنین به چه نتایجی انتظار داریم برسیم؟ چون داستان ذوالقرنین پیچیده است به جای اینکه مستقیم واردش شویم و گیر کنیم، ببینیم تئوری در مورد این داستان چه میگوید؟ یک مقدار یک پیشزمینهای پیدا کنیم، بعداً داستان را بخوانیم ببینیم به چه نتیجهای میرسیم. من قبل از اینکه بحث کنم گفتم که قرار نیست من دربارۀ داستان ذوالقرنین یک تفسیر قاطعی ارائه دهم یا بتوانم آن را عادیسازی کنم. داستان غیرعادیای است که در موردش قرار است فقط توضیح دهیم. کاری که بیشتر میخواهم بکنم این است که یک سری ایدهها بگویم و بعد یکطوری قضاوت کنم که احتمالاً کدامشان به حقیقت میتوانند نزدیکتر باشند یا تفسیر بهتری شوند.
[45:10]
روی نکتهای که جلسۀ قبل گفتم میخواهم تأکید کنم، اینکه این تئوری و این نظریهای که بوجود آوردیم به ما میگوید که داستان اصحاب کهف در واقع مثل مقدمات سیر و سلوک و رشد کسانی است که ایمان آوردند، وارد آن غار مثل یک تمثیلی از اعتزال اولیه و بریدن از دنیا و رفتن به سمت امور غیبی است؛ «یؤمنون بالغیب» است و تحت ولایت الهی دارند میروند، از ظلمت به سمت نور میروند و نهایتاً چیزی که در داستان موسی و خضر میبینیم یکطوری حالت میانی دارد که شما آن جنب و جوش فوقالعادهای که در آن داستان است، آن شور رسیدن به رشد، اینکه استادی هست، این استاد انگار دارد آزمونهایی طرح میکند، موقعیتهایی بوجود میآورد، سدهایی را از جلوی راه موسی برمیدارد و یک چنین تصوری از آن داستان داریم و فعلاً واقعاً ایمان داریم که آن تفسیری از اینکه خضر با موسی چکار دارد میکند هم پذیرفتیم؛ کاری که خضر با موسی میکند این است که سه موقعیت اصلی حلنشدۀ زندگی موسی را که یکطوری باطل به ذهن و قلب موسی راه پیدا کرده برای اینکه خیلی کوچک بوده، قدرت تحلیل نداشته یا یک اتفاق وحشتناکی مثل قتل برایش افتاده که لازم است که این جراحت طوری ترمیم شود و اینها را دارد ترمیم میکند. کاری که دارد انجام میدهد این است که موقعیتهای داستانیای درست میکند، انگار یک سایکودارم طراحی میکند، موسی را در آن قرار میدهد و بعد موسی آن چیزی را که میبیند، باعث ترمیم جراحت میشود با همان مکانیسمی که گفتم. دو جلسه قبل و با تأکید بیشتر جلسۀ گذشته به این نتیجه رسیدم که حرف سوره این است که قرآن همین کار را با شما میکند. چرا قرآن این همه داستان دارد؟ دین اسلام به غیر از شریعت و امر و نهیهایی که به ما سبک زندگی خاصی را یاد میدهند و ما با پیروی از آن سبک زندگی یکطوری ولایت الهی را با واسطۀ پیامبر و ائمه به عنوان شیعه پذیرفتیم و تحت ولایت الهی قرار گرفتیم که به ما رشد میدهد در عین حال یک کتاب هم در کنار این ماجرا هست که پر از داستان، پر از موقعیت است و خواندن این کتاب، مؤمنانه خواندنش و قرارگرفتن در آن موقعیتها، در واقع یادگرفتن اینکه موقعیتهای بسیار بسیار متنوعی را از دید خدا نگاه کنیم، بدون اینکه باطلی در آن راه داشته باشد، بدون اینکه با اصطلاحی در این سوره آمده، عوجی در اینجا بوجود بیاید، اعوجاجهای درونی خودمان را که کم نیستند را با برخوردکردن با این موقعیتهای درست تحلیلشده، از زاویۀ درست به آن نگاهشده جراحتهای خودمان را ترمیم کنیم و یکطوری باطل را از قلب خودمان خارج کنیم و این همان کاری است که به یک معنایی خضر با موسی دارد میکند. همۀ ما موقعیتهای تحلیلنشده یعنی اشتباهاتی داریم، یک چیزهایی را بد فهمیدیم و این درامهایی که در قرآن هست، این موقعیتها، هر کدامشان میتواند بعضی از این اشتباهات را تصحیح کند. اگر اینگونه است، من جلسۀ قبل آخرش به این نتیجه رسیدم که شما میتوانید انتظار داشته باشید و خوب است، جالب است، خیلی ایدۀ زیبایی است که به اینجای سوره که میرسید، یک مثل اعلایی از همین کاری که قرآن میکند را ببینید؛ یعنی اگر تا اینجای سوره رسیدیم، با آن مقدمۀ آیهای که میگوید: در قرآن همۀ مَثلها را زدیم و انسان جدل میکند(آیه 54 سوره کهف) که مثل مقدمهای است برای اینکه داستان موسی و خضر را بخوانید. اگر قرار است که قرآن به جای خضر بنشیند و ما را وارد موقعیتهایی کند که ممکن است برای ما سؤالبرانگیز باشد و جدلبرانگیز باشد و قرآن ما را دارد دعوت میکند که جدل نکنید؛ همان کاری را که خضر به موسی میگفت را بکنید، صبر کنید. چند نفر در گروه چیزهایی نوشتند انگار من دارم میگویم کنجکاوی نکنید؛ جدلکردن، اعتراضکردن فرق میکند. مگر ما میتوانیم کنجکاوی نکنیم؟ کنجکاوی که میکنیم. ما الان داستان ذوالقرنین را میخوانیم و داریم میمیریم از اینکه نمیفهمیم که در این داستان چه گذشته است. اینکه قابل تقدیر است، اینکه من دوست دارم ببینم که یک متنی که دارم میخوانم یعنی چه، این چرا اینطور است و این حرفها. بنابراین خیلی جالب است اگر مثال خیلی بارزی از این شیوۀ کار قرآن بعد از داستان موسی و خضر آمده باشد و ادعای تئوریک ما این است که از این چیزهایی که تا الان فهمیدیم این برمیآید که الان این داستان در واقع انگار جایگزین تعلیمات خضر به موسی است که ما دیدیم؛ قرار است اینگونه با آن برخورد کنیم. بنابراین انتظار داریم که با یک داستانی برخورد کنیم که الان خضر کیست؟ خود قرآن که این داستان را دارد نقل میکند نه ذوالقرنین. خضر به وسیلۀ قرآن جایگزین شده، ما جای موسی هستیم. بنابراین ما داریم در موقعیتهایی قرار میگیریم. به یک معنایی میتوانم بگویم که وقتی که دارم داستان میخوانم مثل اینکه آنجا حاضرم. دارم چیزهایی میشنوم، موقعیتهایی را میبینم که مثل این است که موسی در موقعیتهایی که خضر ایجاد میکرد و این موقعیتها برای من ناآشنا هستند، نامفهوم هستند، کاملاً اعتراضبرانگیز هستند و من باید صبر کنم نه اینکه کنجکاوی نکنم، اعتراض نکنم تا بمانم، تا همان کاری را که خضر میگفت؛ میگفت: صبر کن تا من به تو بگویم که داشتم چکار میکردم. بنابراین ما باید برخوردمان با داستان ذوالقرنین اینگونه باشد که بخوانیم، فهمیدیم فهمیدیم، نفهمیدیم هم نفهمیدیم، صبر کنیم تا یک روزی معنیاش را بفهمیم. شاید در حیات دنیویمان هم نفهمیم. بالاخره برخوردی که قرآن از ما خواسته همانی است که خضر از موسی خواسته است. نکته این است که اگر این تئوری درست باشد، فرضمان این است که درست است، بنابراین توجیه میشود که چرا پرسشبرانگیزترین داستان قرآن هم اینجا آمده؟ من واقعاً بدون اینکه بخواهم به عنوان یک تأییدی به تئوری خودم بگویم، فکر میکنم بشود روی این توافق کرد که هیچ داستانی در قرآن به اندازۀ داستان ذوالقرنین مبهم و غیرقابل فهم نیست. یک بار یک مدت پیش در یوتیوپ، یک ویدئو از یک آدمی که اسمش یادم نیست و اصلا علاقه ای هم نداشتم ببینم چه کسی است ، دیدم، یکی از این صدها و هزاران آدمی که برعلیه اسلام و دین و به طور کلی یا از موضع ایتئیستبودن یا مسیحی، در یوتیوپ برنامه درست میکنند، سخنرانی میکنند یا قطعههای کوتاه میگذارند که ایرادهای قرآن را بگویند یا ایرادهای اسلام را بگویند که واقعاً هزاران نفر شاید این فعالیت را دارند میکنند؛ هزاران نفر هم از آنور دارند به نفع اسلام و قرآن و دین فعالیت میکنند. یکی از این آدمها، یک ویدیوئی پر کرده ، میگوید: به یک مسلمان که رسیدید فقط همین را به او بگویید؛ بگویید که در قرآن اگر یک غلط پیدا شود کل ادعایت در مورد اینکه قرآن یک کتاب آسمانی است برباد است و در قرآن نوشته که خورشید در یک چشمۀ گلآلود غروب میکنید، تمام! اینگونه یادم است که در ویدیویش، گفته بود که دیگر از این واضحتر که در قرآن شما نوشته که خورشید میرود در چشمۀ گلآلود، گزارۀ غلط واضحتر از این وجود ندارد، بنابراین اگر ایمان به قرآن داشته باشی، عقلت را کنار گذاشتی؛ برای اینکه میدانی یک چیز غلطی در قرآن نوشته است. یک آدمی که تمام قرآن را بررسی کرده که ایراد پیدا کند، نامبروانش در این داستان است که فقط هم این نیست، من میتوانم همین الان در داستان ذوالقرنین همینطور ردیف کنم حرفهایی که به نظر غلط میرسند، یعنی هی باید توجیه کنیم که این اینطور نیست، آنطوری است. بالاخره این داستان، داستانی است که ابهامات فراوانی بوجود میآورد . بگذارید من داستان را همینطوری تعریف کنم بدون اینکه بخواهم بخوانم.
۲-۲ داستان ذوالقرنین
یک آدمی به اسم ذوالقرنین میرود به مغرب الشمس که اصلاً وجود ندارد؛ مغرب الشمس کجاست؟ مگر خورشید جای خاصی غروب میکند؟ اساس اینکه یک کلمهای به اسم مغرب الشمس شما به کار ببرید خطای بزرگی است برای اینکه زمین هر نقطهاش هم مطلع الشمس است و هم مغرب الشمس است؛ در همه جا خورشید طلوع میکند. هر جایی باشید یک خرده آنورتر به نظرتان میآید؛ اصلاً خورشید از جایی طلوع نمیکند. مگر طلوع و غروب خورشید مکانی دارد؟! پس از اول این فرد به یک جایی میرود که اصلاً وجود ندارد. بعد در آنجا میبیند که خورشید در یک چشمۀ گلآلودی غروب میکند، توجیهات اینکه حالا بگویید که ممکن است دریا بوده و این حرفها را فعلا بگذارید کنار . بخواهیم توجیه کنیم، میشود حرفهایی زد. در ادامه وارد این توجیهات میشویم ، حالا تا چه حد درست یا غلط هستند. بعد آنجا یک قومی را میبیند و از او میپرسند که اینها را اگر میخواهی مجازات کن یا نکن . حالا اینجا من نمیخواهم بگویم غلطی وجود دارد ولی اصلاً معلوم نیست آن قوم چه کسی هستند، برای چه از او میپرسند، ابهام دارد. بعد ایشان میرود به مطلع الشمس که باز هم چنین جایی وجود ندارد. بعد آدمهایی میبیند که در ترجمهها مینویسند که هیچ ستری در مقابل آفتاب ندارد. اولاً جو هست، ثانیاً مثلاً لایۀ اوزون هست. بنابراین این حرف غلط است. واژهای هم که به کار رفته یک چیز عجیب و غریبتری است، میگوید: «من دونها» غیر از آفتاب پوششی ندارد، تحتاللفظی بخواهید بگویید. همان ترجمۀ معمولی را هم بگویید، میتوانید بگویید که آدم بدون ستر هم وجود ندارد. بعد قسمت سوم هم ایشان میرود جایی، یک قوم مجهول الهویهای به اسم یأجوج و مأجوج به یک عدهای حمله میکنند، به ایشان میگویند که بین دو کوه یک سد برای ما بساز. بعد ایشان هم یک سدی، ظاهراً با آهن و مس بین دو کوه می سازد. من نمیدانم این همه آهن و مس از کجا آوردند. من الان دارم از قول آن آدمهای مسیحی یا ایتئیست حرف میزنم. تا بالای کوه را با آهن و مس یکطوری پر کردند و آنجا یک سدی زدند و یأجوج و مأجوج دیگر نمیتوانستند از آن عبور کنند. من نمیدانم چطوری است که نه از کوه میتوانستند بالا بروند!؟ راهشان دیگر تا ابد بسته شد. بعد از آن بدتر، قرار است این دیوار یک روزی شکسته شود و آنها دوباره حمله کنند. من نمیدانم، شما چنین قومهایی میشناسید؟؟ یک چنین سدی در کرۀ زمین جایی وجود دارد از آهن و مس؟ اگر بگویید وجود دارد ولی ما نمیبینیم، پس بشکند هم اتفاق خاصی نمیافتد. یک جایی اگر یک چیزی هست، اگر الان از بین رفته، چرا آنها حمله نمیکنند. میخواهم بگویم از اول داستان که شروع میکنید تا آخرش، یک تعداد زیادی سؤال و ابهام و انکار وجود دارد. این همان چیزی است که من میخواهم بگویم اگر تئوریای که گفتیم درست است، عجیب که نیست هیچ، بلکه انتظار داریم چنین داستانی را ببینیم. انتظار داریم یک داستانی ببینیم اتفاقً سه پردهای، شبیه همان کاری که خضر کرد در مقابل یک داستان سه پردهای قرار بگیریم که یکی از یکی سؤالبرانگیزتر است و ما را بیشتر تحریک میکند که انکار کنیم، جدل کنیم، بگوییم این اینگونه نیست، این نمیتواند اینگونه باشد الی آخر. بنابراین اینکه یکی از عجیبترین، سؤالبرانگیزترین یا شاید مطلقاً بشود گفت عجیبترین داستان قرآن اینجا آمده به شدت با تئوری سازگار است و تئوری به من میگوید که اینگونه باید نگاه کنی. تئوری من الان به من میگوید که این داستان را باید
[1:00:00]
به عنوان نمونۀ مشابه کاری که خضر با موسی کرد و موسی را در موقعیتهای اعتراضبرانگیز قرار داد و به او گفت که باید صبر کنی و موسی نمیتوانست صبر کند، همان را قرآن دارد روی ما پیاده میکند، چون گفته که من خضر شما هستم، چون گفته که استاد شما من هستم. زخمهای شما را من درست میکنم. روش کار من هم مثل خضر این است که شما را در موقعیتهایی قرار میدهم و روش کار شما باید این باشد که مثل موسی سعی خودتان را بکنید که اعتراض نکنید. فراموش نکنید که موسی سعی خودش را کرده که اعتراض نکند. یعنی من در جلسات قبلی توضیح دادم که این خیلی مهم بوده که این فشار روی موسی باشد که اگر اعتراض کند استاد را از دست میدهد، ما هم اگر اعتراض کنیم و جدل کنیم فکر کنید قرآن را از دست میدهید. بنابراین وقتی شما مؤمنانه قرآن میخوانید یک آزمون اینجا دارید. یک آزمونی که بلافاصله بعد از اینکه داستان موسی و خضر را گفته و ادعایی که قرآن در واقع کار خضر را میکند برای ما ترتیب داده شده است. این یکی از نتایج تئوری است. من جلسۀ قبل گفتم. و بنابراین اینگونه میخواهیم داستان را بخوانیم که این سه پرده، سه پردۀ آزمون ماست در مقابل چیزی که قرآن دارد به ما میگوید. خیلی جالب است که بین این متن با متن داستان موسی و خضر، یک نشانههای متنیای وجود دارد که چیزی که ما داریم الان میگوییم سازگار است و میخورد به خود متن، مخصوصاً من میخواهم تأکید کنم به اینکه در ابتدای این داستان دارد شروع میشود عبارتی که هست میگوید: “وَيَسْأَلُونَكَ عَن ذِي الْقَرْنَيْنِ ۖ قُلْ سَأَتْلُو عَلَيْكُم مِّنْهُ ذِكْرًا ﴿کهف –٨٣﴾”، بگو که به زودی بر شما ذکرش را میخوانم. و اگر دقت کنید آیۀ 70 میگوید: «قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلَا تَسْأَلْنِي عَن شَيْءٍ حَتَّىٰ أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا﴿کهف-70﴾».
اینقدر این دو عبارت به همدیگر شبیه هستند. «سَأَتْلُو عَلَيْكُم مِّنْهُ ذِكْرًا»، «أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا» که یکطوری ما را یاد این میاندازد که انگار دقیقاً همین چیزی که کلام قرآن همان کلام خضر است. همان حرف را دارد به ما میزند و این شباهت رویش در اینجا تأکید میشود به اضافۀ این آیهای که بعد از پردۀ دوم میآید؛ در واقع جزء پردۀ دوم شاید بشود آن را محسوب کرد. که میگوید: «كَذَٰلِكَ وَقَدْ أَحَطْنَا بِمَا لَدَيْهِ خُبْرًا ﴿کهف – ٩١﴾» این خیلی شبیه این آیهای است که میگوید: «وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا ﴿کهف – ٦٨﴾ ». میخواهم بگویم در این دو داستان یکطوری نشانههای لفظیای وجود دارند که این را یک مقدار در ذهن آدم تداعی میکند که انگار حرفهای قرآن جای حرفهای خضر نشسته است؛ این دو جملهای که در داستان موسی و خضر خواندم، عبارتهایی است که خضر گفته به اضافۀ لینک جالبی که وجود دارد بین پردۀ سوم این داستان با آنجا. آنجا خضر یک دیوار تعمیر میکند، اینجا ذوالقرنین یک دیوار بسیار بسیار بزرگ میسازد. پس یک دیدگاهی تئوری به ما میدهد که به این داستان باید چگونه نگاه کنیم. از این حرفهایی که من زدم، چه نتیجهای میشود گرفت؟ نتیجهای که میخواهم بگیرم این است که همانطوری که خضر تعمداً موسی را در یک شرایطی دارد قرار میدهد که یک چیزهایی برایش نامفهوم است و اعتراضبرانگیز است و بعد به او میگوید اعتراض نکن؛ پس ما در مقابل یک داستانی قرار گرفتیم که تعمداً اینگونه است.
۱-۲-۲ دو دیدگاه درباره داستان ذوالقرنین
در ادامه دو فرض میتوانیم بکنیم. در مورد این داستان یک طیفی از نظریات میتوانیم بسازیم که یک سر طیف را میگویم، سر دیگر طیف هم میگویم. میتوانیم یک سری چیزها هم بین این دو قرار دهیم.
- دیدگاه اول – داستان ذوالقرنین طبیعی است
یک سر طیف این است که اصلاً واقعیت این داستان چیز عجیبی نیست، فقط برای آزمون دارد یکجور عجیبی روایت میشود یعنی یک نفر میتواند بگوید ببینید، الان فهمیدم چه تئوری جالبی شما دارید، این یک پادشاهی است. همان کوروش یا کسی است مثلاً و داستان کاملاً داستان طبیعی است. منظور از اینکه به مغرب الشمس رفت، یعنی به سمت غرب رفت و اینکه خورشید در یک جایی غروب میکرد، عمداً این یکطوری گفته شده که سؤالبرانگیز است وگرنه مغرب الشمس یک اصطلاحی است یعنی به سمت غربرفتن. «عَيْنٍ حَمِئَةٍ» یعنی یک دریایی که رنگش تیره بوده. واژههایی استخدام شدهاند و شیوهای برای بیان روایت به کار گرفته شده در حالی که کار بسیار طبیعیای انجام شده؛ یک نفر به سمت غرب رفته و در یک جایی یک صحنۀ غروب خورشید را دیده و آنجا آدمهایی بودند، ممکن است یک داستانی داشتند که مستحق مجازات بودند یا نبودند و یک دیالوگی آنجا شکل گرفته است. و هیچ چیز ماوراء الطبیعیای وجود ندارد. هیچ چیز نیست به غیر از اینکه یک صحنۀ طبیعی است، فقط و فقط با ابهام و به طور تعمدی غامض و اشتباهبرانگیز دارد روایت میشود تا شما یاد بگیرید که اعتراض نکنید. تا شما صبر کنید. تا یاد بگیرید که قرآن را چگونه باید خواند اگر مؤمن هستید یک مقدار صبر کنید تا یک نفر همین تئوری را به شما بگوید که شما بفهمید. با فهمیدن این، میتواند طرف بگوید من الان جواب را گرفتم پس اصلاً هیچ ماجرای عجیبی نیست. یک آدمی به آنجا رفته، یک چیز خیلی سادهای هم دیده و اینگونه به من گفتهاند برای اینکه میخواستند من را امتحان کنند. آنور هم که به شرق رفته، یک عده آدمهایی بودند، حالا در صحراهای استرالیا یا در مغولستان یا هر جایی، یک جای گرمی بوده، لباس نمیپوشیدند یا در آفریقا به یک دریای شرقی رسیده و در آنجا آدمهایی به این شکل دیده است؛ این هم اصلاً چیز عجیبی نیست فقط یکطوری از واژههای مطلع الشمس و نحوۀ گفتن اینکه اینها ستری نداشتند، یکطوری میخواهد بگوید که اینها لباس نداشتند یا مثلاً برای خودشان خانه و سایبانی نداشتند؛ این را میخواهد بگوید، یکطوری گفته که به نظر میرسد که اصلاً حرف درستی نیست. شما میتوانید بگویید که متن نمیگوید که این کل دیوار را از آهن و سنگ ساخته. کجایش میگوید که کلش از آهن و مس است؟ یکطوری گفته، اینگونه ممکن است به نظر برسد ولی یک سد بزرگی ساخته، سنگ چیدند، بعد لابهلای آن آهنها را مذاب کردند و بعد هم رویهاش را یک مقدار مس ریختند. یک دیوارۀ بزرگی به وجود آمده که فقط ویژگیاش این است که انگار به جای ملات از آهن و مس استفاده کردند. یأجوج و مأجوج هم مغولها بودند، این هم یک دیواری بوده است. در قفقاز میگویند که واقعاً یک دیواری که یک دری وسطش داشته وجود داشته و بالاخره خیلی نباید وسواس داشته باشیم. آن مسئلۀ شکافتنش هم خیلی چیز عجیبی نیست. میخواهم بگویم از این تفاسیر دیدید که یک راه این است، من بگویم که این داستان، یک داستان کاملاً طبیعی است و عمداً دارد با یک الفاظی طوری بیان میشود که به نظر غیرطبیعی برسد برای اینکه این آزمون بعد از داستان موسی و خضر ماست. این یک سر طیف است.
- دیدگاه دوم – داستان ذوالقرنین ماوراءالطبیعی است
سر دیگر طیف این است که داستان ماوراءالطبیعی است. و اتفاقاً کاملاً دارد خوب و به نحو احسن و ساده دارد روایت میشود. علت ابهام و پیچیدگی آن این است که از یک چیزهایی دارد صحبت میکند که خلاف فهم ما از طبیعت است. انگار دارد دربارۀ طبیعت صحبت میکند، دربارۀ چیزهای طبیعی صحبت میکند ولی در واقعیت دربارۀ چیزهای غیرطبیعی که ما نمیشناسیم دارد صحبت میکند و غامضبودن متن از اینجا نیامده که یک چیزی را خواستند غامض کنند، بلکه از اینجا آمده که گفتنِ آن مطلب به زبان عادی ممکن نبوده که سادهسازی برایش انجام بدهیم.
این دو سر طیف را که گفتم، یک چیزی من میتوانم اینجا اضافه کنم؛ یک نفر میتواند بگوید هر دو اتفاق باهم افتاده است، یعنی اولاً از یک چیز ماوراءالطبیعی دارد صحبت میشود، ثانیاً اینکه تلاشی برای اینکه شما این را به عنوان یک چیز عجیب به آن نگاه نکنید، اعتراضبرانگیز نباشد، نمیشود، بلکه برعکس. یک نفر میتواند بگوید این ماوراءالطبیعی است، اصلاً نمیشد این چیزها را به زبان عادی گفت. چرا همین را نمیگوید؟ مثل توصیفهای بهشت و جهنم، گاهی در قرآن تذکر داده میشود که این یک چیز طبیعی نیست بنابراین شما به عنوان تمثیل به آن نگاه کنید. مثلاً اگر در دنیای شما بخواهیم بگردیم دنبال یک چیزی مشابه بهشت و جهنم، توصیفاتش این است و اینگونه نگاه نکنید که عیناً بهشت و جهنم همینی است که بهشت یک باغی است و نهرهایی در آن جاری است؛ اینها را به عنوان واقعیت اینکه آنجا یک طبیعتی به این شکل دارد نبینید. میشود با یک توضیحاتی وارد این داستان بشویم که اینقدر عجیب و غریب به نظر نرسد. بنابراین یک نفر میتواند بگوید همینکه این توضیح داده نشده شاید بشود این نتیجه را گرفت که داستان اگر ماوراءالطبیعی هم هست، یک تعمدهایی در اینکه توضیحی داده نشود و یکطوری روایت شود که جدلبرانگیز باشد، در این داستان عمداً هست برای اینکه همان ارادۀ اینکه یک مقدار صدای ما را انگار دربیاورند در این داستان چهارم این سوره وجود دارد.
اکثریت تفاسیر به غیر از بعضی از تفاسیر عرفانی، اکثراً اینگونه برخورد میکند که این اسکندر یا کوروش است و زبان هم یک خرده زبان غیرعادیای در بیان داستان است که آن زبان غیرعادی را من الان با تئوریای که ساختم، میتوانم توجیه کنم. یک راه حل بنابراین برای داستان ذوالقرنین پیدا شد، با توضیحاتی که تا حالا دیدم و آن هم همان سر طیف را بگیریم بگوییم این یک چیز خیلی طبیعی است، منتها با یک زبان غامض به طور عمدی. من میخواهم این دومین نظریه را که این اصلاً طبیعی نیست و طبیعی هم روایت نمیشود یعنی عمداً هم شاید در آن مغلقگویی و ابهامزایی وجود داشته، از این موضع یک خرده صحبت کنم.
۲-۲-۲ نزدیکی دیدگاه دوم به تئوری ما درباره سوره کهف
نکتۀ اول، میخواهم بگویم این با تئوری ما سازگارتر است. به دلایلی که سعی میکنم الان توضیح دهم. بنابراین باز به عنوان یک آدم مؤمن به تئوری خودم باید بیشتر گرایش پیدا کنم به این سر طیف؛ چرا؟ نکتۀ اول همانی است که من از جلسۀ اول هم به آن اشاره کردم که یک سیر صعودی در داستانهای سورۀ کهف به نظر میآید دیده میشود و آن هم این است که از آدمهایی که تازه مؤمن هستند، در ابتدای راه هستند و در دهانۀ غار هستند شروع میکنیم که التیامشان هم همانطوری که جلسۀ قبل گفتم با یک روشی نزدیک خواب است که برای همۀ ما اتفاق میافتد بنابراین خیلی به جز اینکه یک خواب طولانی و غیرطبیعی دارند، رشدشان در اثر یک چیز کم و بیش طبیعی اتفاق میافتد که ما با آن آشنا هستیم. در میانۀ راه آن شور و هیجان رشد و سیر و سلوکی که داریم میبینیم و یک استاد بسیار عجیب وغریبی با یک تواناییهای استثنایی را دیدیم. حالا از این تئوری انتظار میرود که داستان بعدی در اعماق غار در یک جایی ورای این سیر و سلوکی که موسی و خضر با همدیگر داشتند دارد اتفاق میافتد. مثلاً موسی را در اوج رشد ببینم
[1:15:00]
یا یک انسانی را ببینم که به انتهای سیر و سلوک خودش رسیده، این با تئوری سازگارتر است تا اینکه کوروش کبیر یا اسکندر کبیر را ببینم. در ادامۀ این داستانهای معنوی اگر میخواهم یک داستان سؤالبرانگیزی بگویم چرا بروم سراغ یک پادشاه؟ از یکی از اولیاء یک چیزی نقل کنم که سؤالبرانگیز باشد. اگر پذیرفتیم که هدف یک داستان آزمونمانند در سه پرده است، سه پرده از یکی از اولیای خدا، مناسبتر است. یعنی من میخواهم بگویم ادامۀ داستان و موسی و خضر با یک انسانی که رشدیافتهتر از همۀ اینهایی است که تا حالا دیدم، با تئوری من سازگارتر است. این نکتۀ اول.
نکتۀ دوم اینکه یک لینکهایی بین این داستان و آن دو داستان اول است مثل مسئلۀ دیوار در پردۀ سوم که من قبلاً هم به آن اشاره کردم در جلسهای. انگار تعمد واضحی وجود دارد که ذوالقرنین مرتبهاش بالاتر از خضر است برای اینکه شما خضر را میبینید که دارد یک دیوار شکستنی را تعمیر میکند.اولاً امکان ندارد یک نفر این دو داستان را بخواند، کنار هم بگذارد و این دو دیوار که اینجا دارد ساخته میشود و آنجا تعمیر میشود، در ذهنش به همدیگر لینک نشوند. هر دو در پردۀ سوم هستند و عمل مشابهی که خضر انجام میدهد، او هم دارد انجام میدهد. او یک دیوار در حالی ویرانی را تعمیر میکند و این دارد بین دو کوه دیوار علم میکند. مثل این است که بفهمیم که ذوالقرنین چقدر انگار پیشرفتهتر است و کاری که دارد میکند بالاتر از کاری است که خضر دارد انجام میدهد. یک مقایسهای پیش میآید مثل اینکه اگر بخواهیم ردیف کنیم که آن جوانان اصحاب کهف و رقیم در ابتدای راه هستند، بعد یک فتایی همراه موسی هست، بعد خود موسی و بعد خضر و نهایتاً ذوالقرنین. این ترتیب صعودی از داستانها، یک لینکهایی وجود دارد بین داستانها. حداقل یک لینکی بین این داستان با داستان قبل هست، این هم مسئلۀ دیوار است که خیلی واضح است و چنین چیزی را به ذهن آدم متبادر میکند. نکتۀ دیگر خورشید است. خورشید در داستان اصحاب کهف و خورشید در داستان ذوالقرنین نقش بازی میکند. شما اگر یک مقدار با زبان قرآن آشنا باشید این را باید متوجه شوید که صد درصد اینجا تعمد وجود دارد. به این آیههای خورشید در داستان اصحاب کهف دقت کنید؛ میگوید: «وَتَرَى الشَّمْسَ إِذَا طَلَعَت … (کهف – 17)»؛ خورشید آنگاه که طلوع میکرد، اینگونه میشد. «وَإِذَا غَرَبَت»؛ وقتی غروب کرد… چند بار در قرآن واژۀ طلوع خورشید و غروب خورشید را دیدید که در داستان اصحاب کهف میبینید؟ میتوانست از واژههای طلوع و غروب استفاده نکند، این توصیف و تابلویی که دارد ترسیم میکند را بدون این واژهها به کار ببرد، کار را انجام دهد در حالی که این تعمداً روی واژۀ « طَلَعَت » و «غربت» میآورد و وارد داستان ذوالقرنین که میشوید حرف از «مغرب الشمس» و «مطلع الشمس» است. خورشید در دو پردۀ اول انگار نقش اصلی را دارد بازی میکند. این دارد همراه با خورشید به سرچشمههای خورشید در ابتدا و انتهای خورشید میرسد و این به طور اغراقآمیزی تداعی کننده تفاوت بین جایگاه ذوالقرنین و اصحاب کهفی که در ابتدا هستند ، می باشد. آنجا آنها دور از خورشید در تاریکی غار هستند، خورشید دارد برای خودش طلوع و غروب میکند و آنها آنجا انگار با طلوع و غروب این فقط میچرخند؛ یک حالت منفعلانهای دارند، انگار تابع خورشید هستند. ارتباطشان با خورشید یک ارتباط ضعیف است که انگار خورشید بر آنها غالب است. اینجا شما ذوالقرنین را به عنوان یک شخصیتی میبینید که انگار زمین زیر پایش است و او به مطلع الشمس و مغرب الشمس دسترسی پیدا کرده است؛ مثل اینکه خورشیدی شده است. یکطوری با خورشید انگار اجین شده است؛ منفعل نیست. من داستان را دوم(مرد باغدار) را یکطوری در ذهنم کنار میگذارم برای این سه داستان، به نظرم طبق این تئوریای که گفتیم پشت سرهم باید بیاید، توجیه کردم که آن داستان دوم چرا آنجاست. در داستان موسی و خضر و داستان ذوالقرنین به شدت شما تحرک میبینید. یک مقدار این داستانها را جدای از پردهها نگاه کنید. همهاش عبارتهایی که میآید مانند «فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا…». هی میروند و به یک جایی میرسند. دوباره رفتند به یک جایی رسیدند. در آن یکی داستان میگوید: «فَأَتْبَعَ سَبَبًا؛ حَتَّىٰ إِذَا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ». «بلغ» مرتب تکرار میشود؛ اینها در حال سیر و رسیدن هستند در حالی که اصحاب کهف خواب هستند. وسیر این آدم توسعه پیدا کرده به کل کرۀ زمین و یکطوری انگار با طلوع و غروب خورشید ارتباط پیدا کرده، دیگر تابع نیست؛ یک حسی به این شکل به آدم القا میشود که به انگار به خورشید نزدیک شده است. نکتۀ دیگر، شما موسی را میبینید که دنبال خضر است. خضر در یک منطقۀ جغرافیایی به اسم مجمعالبحرین زندگی میکند. دنبال آن مکان میگردند. مکان ذوالقرنین انگار کل ارض است برای اینکه به مغرب الشمس و مطلع الشمس میرود ؛ جایی انگار ندارد و کل زمین محل استقرارش است. اینها فضایی ایجاد کرده و به نظر من نشانههای روایی و لفظیای وجود دارد که به من این را القا میکند که ذوالقرنین را به عنوان یک موجود کمالیافتهتر از همۀ آن چیزهایی که در داستانها دیدم، ببینم.
این یک نکته در مورد اینکه تئوریها بیشتر من را به این سمت میبرد که با یک آدم معنوی بسیار سطح بالا سروکار داشته باشم نه با یک آدمی در حد یک پادشاه معمولی. به قول یکی از دوستان اگر هم یک پادشاهی مانند اسکندر یا کوروش هست، این یک زندگی معنوی مثل اولیای الهی هم داشته که پنهان بوده مثلاً اسکندر یا کوروش در ظاهر پادشاهی میکردند ولی یک یک پادشاهی باطن داشتند. پس اگر پادشاه هست، پادشاه معنوی است. از اولیای بسیار پیشرفته است. میخواهم بگویم حتی اگر این توصیفهای من درست باشد باید انتظار داشته باشیم که نهایت سیر بشر را ببینیم. ذوالقرنین به قول عرفا انسان کامل باشد. الفاظ عرفا را نخواهیم به کار ببریم، با الفاظ قرآنی اگر بخواهیم صحبت کنیم ذوالقرنین باید یک نمونهای از خلیفة الله در ارض باشد. ما همه کاندید خلیفةاللهی در ارض بودیم ولی انسانهایی به این مقام به طور مطلق دست پیدا میکنند که اسمشان را بگذاریم خلیفةالله و مناسبت دارد با تئوری من که تا اینجا در موردش صحبت کردیم که ما ذوالقرنین را انتهای این سیر بدانیم؛ اگر انتهایی داشته باشد، مرحلۀ آخر بدانیم. مرحلهای که انسان به کمال میرسد، انسان به مقام خلیفةاللهی میرسد؛ هزار اسم دیگر در متون عرفانی برای این مقام قائل شدند که خیلی مناسبت دارد که اینگونه به آن گاه کنیم. دارم تئوری را جدی میگیرم تا جای ممکن. و میگویم اگر این حرفهای من درست باشد، ذهن ما باید بیشتر باید سراغ این برود که داستان یک پادشاهی معنوی ببینیم، یک خلافت الهی ببینیم نه خلافت زمینی. و ذهنمان برود سمت اینکه بسیار چیز عجیبی ببینیم.
(یک وسوسۀ عجیبی در این چند روز که این جلسه را برگزار نکنم برای اینکه این حس ناتمامماندن جلساتی که دربارۀ یک سوره برگزار میشود را خیلی دوست دارم به علت اینکه وحشت دارم از اینکه یک نفر فکر کند که یک سوره را خواندیم، پروندهاش بسته شد؛ من دوست دارم که پرونده باز کنم نه ببندم. اگر یک مقدار بیشتر دربارۀ داستان ذوالقرنین جلسۀ قبل گفته بودم این کار را میکردم. ولی زیادی احساس کردم که کار شاذی است ولی واقعاً چندین بار فکر کردم و وسوسه شدم که اعلام کنم که به دلایل نامعلومی این جلسه برگزار نمیشود. دلایلش که معلوم است، شما هم احتمالاً میفهمید. تعجب نکنید اگر یک دفعه بگویم که قطع شد، جلسه تمام شد، یک جایی که رسیدیم).
آن تئوری را اگر در نظر بگیریم دنبال یک چنین چیزی باید باشیم. برگردیم یک مقدار به خلیفةاللهبودن. فرض کنید که ما الان با چنین وضعیتی مواجه هستیم؛ میدانیم که ذوالقرنین یک انسان در نهایت رشد و کمال است. به داستان موسی و خضر نگاه کنید؛ مشکل موسی چیست؟ مشکل موسی این است که چیزهایی میداند، مثلاً از شریعت – من یک جایی، یادم نیست کجا خواندم که میگفت در قرآن، موسی نماد شریعت است. من قبلاً خودم این حرف را زیاد زدم که دین یهود، دین شریعت است. در آن دو قطبی تشریع و تکوین، یهودیت تمایل به قطب تشریع دارد در حالی که مسیحیت تکوین است، اسلام یکطوری تلفیق تشریع و تکوین است – این تمایل به تشریع دیده میشود؛ یک شرع بسیار بسیار مفصل و دینی که خیلی شرعیات دارد. شما خود تورات را که نگاه میکنید، فصلهای اول بایبل را، این تأکید روی جزئیات شریعت را آنجا میبینید که میشود باور کرد که واقعاً از ابتدا چنین تأکیدهایی وجود داشته است – موسی در جوانی یا در هر وقتی که هست، چیزی که مشکل برایش ایجاد میکند این است که مثل اینکه یک سری قواعد اخلاقی، یک سری مسائل شرعی مانند اینکه کسی را نباید بدون اینکه کسی دیگر را کشته باشد به قتل رساند در ذهنش هست و اینها را درست میداند و بعد خلافش را از خضر میبیند و اعتراض میکند؛ بنابراین مشکل این است که یک علم محدودی در ذهن موسی وجود دارد که به آن ایمان دارد، فکر میکند درست میفهمد؛ اینکه دیگر بدیهی است که کسی را نباید کشت و نمیتواند در مقابل عملی که خضر انجام میدهد خودش را کنترل کند. البته آن توصیفی که من کردم دلیل واقعی یک چیزی در ناخودآگاه اوست ولی بالاخره آن چیزی که باعث میشود که این اعتراض بتواند ظاهر شود این است که واقعاً احساس میکند که آنجا خطای بزرگی دارد صورت میگیرد. پس مسئله این است که من یک چیزهایی را فکر میکنم درست است، فکر میکنم درست میفهمم و خبر ندارم از اینکه این چیزهایی که من میفهمم انگار ظاهر هستند، باطنی دارند. یعنی این شریعت در صورتی که علم به ظاهر داشته باشم برقرار است؛
[1:30:00]
اگر یک علم عمیقتری داشته باشم، باطن را ببینم، طور دیگری عمل میکنم؛ میتوانم یک آدمی را بدون اینکه کسی را کشته باشد را هم به قتل برسانم به امر الهی . وقتی که علمم وسعت پیدا میکند، میتوانم یک سری کارهای تکوینی، کاری که میکروب و قاتل زنجیرهای انجام میدهد را خودم انجام بدهم برای اینکه من یک چیزی از باطن میدانم که موسی نمیداند، که آدمی که اهل اخلاق و شریعت به معنای متعارف است نمیداند. اگر اینگونه قیاس کنیم، اینگونه بفهمیم، ما چرا الان داریم به این داستان ذوالقرنین اعتراض میکنیم؟ چون ما فکر میکنیم، میدانیم که خورشید چگونه طلوع و غروب میکند. واقعاً اینگونه است دیگر. همۀ حرف ما براساس علمی که فکر میکنیم درست است، بلکه مطمئن هستیم که درست است، ما در ذهن خودمان صد درصد اطمینان داریم به اینکه خورشید از جایی طلوع نمیکند، در جایی هم غروب نمیکند؛ اگر هم در جایی غروب کند، در چشمۀ گلآلود نمیرود؛ جا نمیشود در چشمۀ گلآلود. حداقل میدانیم که خورشید بزرگتر از کرۀ زمین است. بنابراین جایی در یک چشمۀ گلآلود قرار نمیگیرد. چرا اعتراض میکنیم؟ برای اینکه اینها را میدانیم و چیزی که در این داستان داریم میخوانیم خلاف این چیزی است که میدانیم. اگر بخواهیم مشابهت بدهیم با داستان خضر، چطور باید فکر کنیم که این مسئله قابل حل است؟ باید اینگونه به این مسئله فکر کنیم که اشتباه میکنیم. یک چیزهایی هست که ما نمیدانیم. اینگونه نگاه کنید که اگر مشابهتی وجود دارد، ذوالقرنین بیشتر از ما میداند. چیزی که میبیند درستتر از چیزی است که ما میبینیم نه اینکه صرفاً آنجا یک چیزی روایت شده که ما اعتراض کنیم. اگر آن سر طیف(دیدگاه اول) را بپذیریم خیلی شبیه داستان موسی و خضر درنمیآید. وقتی شبیه درمیآید که قبول کنیم که این چیزی که ذوالقرنین میبیند و اینجا روایت میشود درست است. این یک چیز باطنی است که ما از آن خبر نداریم. جدی بگیریم اینکه که «وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ». یعنی چه؟
بیایید یک مقدار به خود قرآن نگاه کنیم. یک لحظه فکر کنید که ذوالقرنین واقعاً خلیفةالله فی الارض است، یک نمونهای از انسان کامل است. شما در قرآن میخوانید که « وَكَذَٰلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ ﴿انعام – ٧٥﴾ ». از این چه میفهمید؟ شما به این آیه نگاه کنید. از عرفان و چیزهایی که عرفا گفتند چه در اسلام، چه در عرفای بقیه که اینها چیزهای دیگری میبینند که قطعاً درست است، آنها را کنار بگذارید. شما در قرآن میخوانید که خداوند ملکوت سماوات و ارض را به ابراهیم نشان داد. ملکوت ارض چیست؟ ملکوت سماوات که شامل ملکوت خورشید میشود یعنی چه؟ از این آیه شما باید بفهمید که چیزهایی به ابراهیم نشان داده شده؛ پشت پردۀ ارض و سماوات که اینها ملکوت سماوات و ارض هستند. و اینها چیزهایی است که ما نمیبینیم؛ قطعاً ذوالقرنین میبیند. آسمان و زمین باطنی دارند که برای ما مرئی نیست. بنابراین قرآن تأیید میکند که اینجا چیزهایی وجود دارد در ارض و سماوات. اگر آن آیه را همینطوری بخوانید، همه چیز ملکوت دارد، ارض ملکوت دارد، سماوات ملکوت دارد. با جهانبینی عرفان ما یک عالم اجسام و عالم مادی داریم، بعد یک عوالم دیگری داریم، حداقل در یک توصیف ساده یک عالم ملکوت داریم، یک عالم مثال اسمش را بگذاریم یا برزخ اسمش را بگذاریم، بعد یک عالم جبروت داریم، بعد به خدا میرسیم. من بارها گفتم که توصیف دینی جهان یک چیز هرممانند است. اجسام در قاعدۀ هرم هستند، بعد همینطور به عالم مثال، عالم ملکوت، جبروت میرسیم و هر چیزی در این هستیشناسی یک جایگاهی دارد. هر چیزی که در پایین است انعکاس یک چیزی در بالاست. همۀ چیزهایی که در این عالم هستند ملکوت دارند؛ یکطوری به خداوند وصل هستند و در مراتب وجود از آنها اثری است. ارض ملکوت دارد. و همین آیۀ قرآن تأکید میکند که انسان کامل، آدمی در حد پیامبران، یک آدمی مانند ابراهیم این چیزها را میبیند. «وَكَذَٰلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ». بنابراین من انتظار دارم که اگر ذوالقرنین یک انسان کامل یا خلیفةالله است که نشانههایی از این خلیفةاللهی در این داستان الان وجود دارد، این چیزهایی میبیند که من نمیبینم. بنابراین آن چیزی که من را به مشکل میاندازد این است که من فکر میکنم که آسمان و زمین را شناختم، همین است که میبینم در حالی که باطن اینها چیز دیگری است و آن چیزی است که ذوالقرنین میبیند. ذوالقرنین به عنوان یک انسان خلیفةالله طبق توصیف، کسی است که یکطوری تا نزدیکی خدا رسیده، نه تنها مشرف است و میبیند آن چیزی را که در عالم مثال و ملکوت هست بلکه می تواند دخالت کند . من اینجایش را نمیتوانم قاطعانه یک دلیل قرآنی بیاورم ولی فکر میکنم میشود از قرآن دلیل غیرقاطع آورد. نمیخواهم بحث را طولانی کنم. ولی به دلایل حکمی، هر موجودی که در لول بالاتر است نه فقط پایین را میبیند، قدرت دخل و تصرف را هم حتی دارد؛ اینکه اولیاءالله میتوانند دخل و تصرفهایی نه در عالم جسمانی، در عالم ملکوت حتی بکنند به دلیل اینکه از این عوالم رد شدند و یکطوری در پایان جبروت قرار گرفتند بنابراین میتوانند، قدرت دارند، علم دارند و میتوانند دخالت کنند. اگر چنین تصویری از جهان در ذهن من باشد، چنین تصویری از خلیفةالله در ذهن من باشد، بنابراین انتظار من این است که اگر از داستان موسی و خضر که اینقدر عجیب بود کارهای خضر گذشتم به یک آدمی بالاتر از خضر رسیدم که خلیفةالله فی الارض است، چه انتظاری دارم که چیزهایی که او میبیند و دارد آنجا گزارش میشود همانهایی باشد که من انتظار دارم. او چیزهایی میبیند که من نمیفهمم و اگر من به آن مقام برسم، چیزهایی که میبیند اگر مثلاً در عالم مثال است، در ملکوت است، در برزخ است، من اگر چشم برزخی داشته باشم ، آن چیزهایی را میبینم که او می بیند. من بارها این را تأکید کردم که رشد یعنی اینکه قوای شناختی ما عمیق شوند؛ چیزهایی ببینیم که با چشم ظاهر دیده نمیشود. واقعاً مسئله رؤیت است به یک معنایی؛ که حالا آنطوری که کلمۀ رؤیت در قرآن حداقل در مورد ابراهیم میگوید: «وَكَذَٰلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ». اینکه با چه چشمی دید؛ چشم است دیگر. مثلاً این آیه که میگوید: «… فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ ﴿ق-٢٢﴾ »، بصر، بصری است که تیزبین شده است؛ یعنی چیزهایی را میبیند که به طور عادی نمیبیند.
بنابراین میخواهم بگویم متناسبتر با تئوری ما این است که ما اینجا با یک سفر معنوی که در عالمی دارد اتفاق میافتد که این عالمی که ما با چشم ظاهر میبینیم نیست؛ گزارش دیدن ملکوت سماوات و ارض است و در ملکوت سماوات و الارض چنین چیزهایی ممکن است دیده شود. من واقعاً دوست دارم توضیح بدهم برای اینکه یک چیزی در گروه پیش آمد، حرف مکاشفات و اینها شد؛ من نوشتم گفتم که این مکاشفات آن سمتی انجام نمیشوند، این سمتی انجام میشوند و میخواهم بگویم شما وقتی که یک چیز علمی میبینید در واقع انگار جهان اجسام را بدون هیچ پشتوانهای در عالم ملکوت می بیند، جسمها را مانند توپ و حرکاتشان را دارید مطالعه میکنید، خیلی بیروح. یک مقدار حیاتی الان در کرۀ زمین که نگاه میکنیم آن مسئلۀ هفت آسمان و اینکه خورشید از اینور میآید، به آنور میرود، اینها را داریم میبینیم. جلوتر که برویم بیشتر نزدیک به این توصیف است تا توصیف علمی که یک سری توپ دارند دور خورشید میچرخند. بنابراین توصیف اینکه خورشید در یک جایی غروب میکند، در یک جایی طلوع میکند و توصیف اینکه آنجا چه خبر است و اینها نزدیکتر است به همان چیزی که ما میبینیم نه آن چیزی که علم دارد توصیف میکند. مثل این است که ما داریم به طور بیولوژیک میبینیم، علم فیزیکی است، ما در سطح بیولوژی هستیم؛ این سطح روح است. انگار روح است دارد یک چیزی به ما میگوید. این توصیف من را قبول کنید. بنابراین مغرب الشمس یک مکان جغرافیایی نیست؟ آیا این سفر در عالم ملکوت همراه با انتقال در زمین بوده؟ شاید. ولی دنبال یک جایی برای مغرب الشمس گشتن اشتباه است؟بنابراین اینکه یک قومی آنجا هستند، معنیاش این نیست که یک عده افرادی آنجا در یک مکانی زندگی میکردند؛ یک خرده مسئله پیچیدهتر از این حرفهاست. اگر مثلاً این قومی که آنجا ذوالقرنین میبیند، افرادی باشند که همان روز مردند و در عالم برزخ به سر میبرند، آیا اصطلاح قوم به کاربردن برایشان اشکالی دارد؟ میخواهم بگویم یک قومی اینجا بودند آیا معنیاش این است که اینها یک جمع، یک شهری داشتند. گروهی در مغرب الشمس بودند. بعد این آیات را نگاه کنید که میگوید: « وَوَجَدَ عِندَهَا قَوْمًا ۗ قُلْنَا يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِمَّا أَن تُعَذِّبَ وَإِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْنًا ﴿کهف –٨٦﴾ ». واقعاً فکر می کنم یکی از کلیدیترین قسمتهای داستان این است. بعد ببینید ذوالقرنین چه جوابی میدهد؛ « قَالَ أَمَّا مَن ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ إِلَىٰ رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذَابًا نُّكْرًا ﴿کهف –٨٧﴾ وَأَمَّا مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُ جَزَاءً الْحُسْنَىٰ ۖ وَسَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا يُسْرًا ﴿کهف – ٨٨﴾ ». برعکس نشده؟ نباید از خدا بپرسیم که اینها را عذاب کنی یا نه؟ چون اصلاً مسئله به نظر میرسد مثل عذاب اخروی است . عبارتهایی که ذوالقرنین میگوید آن چیزهایی که انتظار داریم خدا بگوید و انتظار داریم یک نفر از خدا بپرسد که آیا اینها قرار است عذاب شوند یا نه، خدا از ذوالقرنین دارد میپرسد که اینها را عذاب میکنی یا نه؟ این مسئلهای که من میگویم خلیفةاللهی در خود متن انگار یک نشانهای دارد، اینکه خداوند از ذوالقرنین چنین سؤالی میکند یک حسی از اینکه خلیفةالله یعنی مثل اینکه یک مقام جانشینی دارد و به نوعی دستش باز است برای یک سری کارها؛ چه کسی خلیفةالله میشود؟ کسی که به اصطلاح عرفانی فنای فی الله دارد، بنابراین همانی را میکند که خدا میخواهد. یعنی خلیفةالله دیگر هوای نفسی ندارد؛ دستش دست خداست، چشمش چشم خداست به قول توصیفاتی که در متون دینی هست. و رأیش رأی خداست. بنابراین هر کاری که خلیفةالله میکند همانی است که خدا می کند. میبینیم وقتی که از او میپرسد چکار میکنی، همان جوابی را میدهد که انگار قرآن دارد میگوید؛ جاهای دیگر قرآن با همین الفاظ «وَأَمَّا مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُ جَزَاءً الْحُسْنَىٰ» شبیهش را اول همین سوره دیدیم. کلام ذوالقرنین عین کلام خداست، رأی او رأی خداست. کسی خلیفةالله میشود که دیگر هیچ چیزی غیر از خدا در او نمانده باشد؛ بنابراین به یک مقامی میرسد که میتواند جای خداوند کارهایی کند کما اینکه خضر در یک چنین مقامی حداقل به طور محدود بود. میخواهم بگویم وقتی میشنوید قوم، یک گروهی هستند. این گروه چه کسانی هستند؟ شاید آدمهایی هستند که در آن روز مردهاند؛
[1:45:00]
در همان بیست و چهار ساعت از دنیا رفتهاند و حالا حرف این است که اینها باید عذاب شوند در این حالت برزخی یا نه و ذوالقرنین دارد یک حکمی در مورد آنها میدهد. و همینطور در مورد مطلع الشمس هم همینگونه در نظر بگیرید، جایی که یک خرده به نظر میرسد زمینیتر است این است که بین دو سد یک دیوار ساخته میشود. من الان چند دقیقه قبل از جلسه گشتم پیدا نکردم، در برخی از تفاسیر آمده میگویند این دیوار نامرئی است. یک لحظه ذهنتان ببرید سمت این مسئله. میخواهم بگویم این اصلاً چیز عجیبی هم نیست اگر بعضی از حرفهایی که من قبلاً زدم در مقابل این چیزی که الان میخواهم بگویم، خیلی این حرف تعجبآور نباید برایتان نباشد. من خیلی تأکید کردم که با ظهور مسیح جهان عوض شد، جهان تکوین. من یادم نیست با چه اصطلاحاتی گفتم ولی مثل اینکه واقعاً وقتی مسیح به زمین آمد روحالقدس با او آمد. انگار یک شاهراهی از آسمان به زمین باز شد؛ از آن به بعد شما یک دفعه میبینید که جهان متحول شد، توحید یک سر و سامانی گرفت. ظهور پیامبران و خلفای الهی همراه با یک آثار تکوینی است. بنابراین هیچ تعجب نکنید اگر این یک توصیفی از یک تأثیر تکوینی است و دخل تصرف یک خلیفۀ الهی در عالم ملکوت باشد که آثار زمینی دارد.من دوست داشتم در این جلسه یک مجموعهای از بخشهای تفاسیر عرفانی را برایتان بخوانم ولی لزومی ندارد. میتوانید مراجعه کنید، مخصوصاً در “انسان الکامل” ” عزیزالدین نسفی“. یک قطعهای در مورد ذوالقرنین هست که شاید برایتان جالب باشد که همینطور معنوی تفسیر میکند. مخصوصاً فکر میکنم مفصلترینش نسفی است؛ عزیزالدین نسفی کتاب الانسان الکامل.
بروید دنبال هارنیکوربن. هارنی کوربن آدمی است که غرب را رها کرد، آمد شرق. و اگر از او بپرسید یک جمله جواب شما را میدهد که در شرق این کشف، کشف تکاندهنده، اینکه عوالم خیال و عالم مثال، آن چیزی که در رؤیاها ظاهر میشود اینها حقیقت هستیشناسانه دارند، این تکاندهندهترین چیزی بود که کوربن مخصوصاً در آثار سهروردی دید. سهروردی هم خیلی منبع مهمی است برای آن بحثهای مربوط به عالم مثال و ملکوت و اینها. این را در سهروردی و بعداً در عرفای این منطقه دید و دنبال این مسئله آمد و اینجا ساکن شد و تا آخر عمرش داشت دربارۀ ترویج اینکه این عوالم وجود دارند، کار می کرد؛ ما با خیال میتوانیم چیزی را کشف کنیم همانطوری که با عقل میتوانیم کشف میکنیم. چون خیال به این عالم موجود راه دارد. این عوالم هستی دارند. انسان کامل میتواند در این عالم، عالم مثال سد بسازد؛ به یک معنایی که اگر بخواهیم به زبان خودمان بگوییم مانند سد ساختن است. شما در متون عرفانی میبینید که مثلاً میگویند که یأجوج و مأجوج خشم و شهوت هستند و ذوالقرنین سدی ساخته که جلوی بعضی از اینها را بگیرد . بگذارید تعبیر خودمانی کنم. ذوالقرنین یک دخل و تصرفی در زمان خلافت خودش کرده که یک سری افکار که برای رشد بشر، برای حیات بشر مضر بودند دیگر راه پیدا نمیکنند و این یک روزی از بین میرود و این افکار آزاد میشوند. توصیف معنوی یعنی این داستان را بردن به ملکوت که با زبان قرآن سازگار است، این میتواند معنیاش چنین چیزی باشد. در بعضی از تفاسیر آمده که این سد یأجوج و مأجوج نامرئی است؛ یعنی چی نامرئی است ؟ بنابراین ما با یک توصیفی زمینی از یک چیز آسمانی اینجا سروکار داریم؛ بنابراین مثل همان کاری که خضر برای موسی میکند این برای ما قابل قبول نیست اگر با علم خودمان به آن نگاه کنیم . من نگفتم که ذوالقرنین چه دیده و چکار کرده، فقط میخواهم بگویم که چشممان باز شود به اینکه چیزهایی هست که ما نمیبینیم، ذوالقرنین میبیند، افرادی مثل ذوالقرنین میبینند؛ واقعاً میبینند، وجود دارد و دارد اینجا توصیف میشود.اگر من میگویم که میتوانست طوری بیان شود که به ما هشدار داده شود که اینها زمینی نیست، داریم من باب تمثیل و اینها میگوییم؛ اینکه چنین چیزی نیست نتیجۀ این است که قرار است این داستان جدل برانگیز باشد. بنابراین یک تلفیقی از این دو مسئلهای که من گفتم یکی اینجا یک داستان جدلبرانگیز است و داستان مربوط به اولیاء کامل، انسان کامل یا خلیفةالله در زمین است. با این اشارههای متنی که گفتم میشود، من فکر میکنم تئوریای که تا اینجا ساختیم بیشتر پشتیبانی از این نظریه میکند اما یک نفر میتواند بگوید که آن قسمت مربوط به انسان کامل را من قبول ندارم، اینکه داستانها لزوماً صعودی هستند را قبول ندارم ولی اینکه داستان قرار است جدلبرانگیز باشد قبول دارم بنابراین میتواند کوروش و اسکندر هم باشد، طوری روایت شده که ما با آن جدل کنیم. این مجموع چیزی است که فکر میکنم از حرفهایی که تا حالا زدیم بتوانیم دربارۀ داستان ذوالقرنین بگوییم. در مورد حضرت علی یک روایت معروفی هست که قسیم نار و جنت است. از این حرفها زیاد است. اتفاقاً چون ما شیعه هستیم از این حرفها دربارۀ ائمه زیاد شنیدیم. در مورد دخالت تکوینیشان. اینکه حضرت علی قسیم نار و جنت است، این برای ما، اینکه از ذوالقرنین بپرسند که اینها را عذاب میکنی یا با آنها خوشرفتاری میکنی، خیلی چیز عجیبی نیست.
من مجموعه چیزهایی که عرفا گفتند را فاکتور میگیرم، چیزهایی که میخواستم بگویم از ابنعربی، نسفی، عبدالرزاق لاهیجی… اسمها را میبرم شاید بشود بعداً نقلقولها را هم پیدا کرد. آقای شاهآبادی که استاد آقای خمینی در عرفان نظری بوده، در مورد انسان کامل و مسئلۀ خلافت الهی بحثهای جالبی دارد که عیناً یا با یک اظهارنظرهای اوریجینالی در کتاب مصباح الهدایهای که آقای خمینی نوشته خیلی مفصل دربارۀ ولایت و خلافت یک کتابی است که نوشته شده است. اینها همه بحثهایی که میخواهم فاکتور بگیرم. امیدوارم چیز خیلی مهمی نمانده باشد. قطعاً چیزهایی مانده ولی اساس حرفها را زدم. من یک کاری که مانده و نمیکنم این است که آن چند آیۀ آخر را بخوانم، فکر میکنم خیلی لزومی ندارد.
یک متون عرفانی است، من میتوانم به شما آدرس بدهم که به شدت روی این مسئله که انسان کامل جمع اضداد است تاکید دارند و محل تلاقی جبروت با عالم ملک است. یک سر اینوری دارد و یک سر آنوری. مقام انسان کامل را شاید نشنیده باشید ولی یکی از اسمهایی که در عرفان برای آن گذاشتهاند مقام برزخیت کبرای است. برای حالت اینکه اضداد درآن جمع میشوند یعنی از جسمانیت تا عالم جبروت در او جمع میشود. جالب است که عالم برزخ و انسان کامل، هر دو واژۀ مجمعالبحرین را در موردش به همین دلایل به کار بردند. این آیهای که میگوید: دو دریا هستند، « بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَّا يَبْغِيَانِ ﴿الرحمن – ٢٠﴾ » شاید اسم برزخ هم از آنجا آمده که این عالم مثال یا برزخ بین دو دریا قرار گرفته است. کلمۀ مجمع البحرین را شما برای توصیف برزخ و انسان کامل در متون عرفانی میبینید. من یک نکتهای میخواهم بگویم که برای بعضیها ناراحتکننده نباشد. زیادی در این جلسات دربارۀ متون عرفانی شنیدید. سوره اینگونه است. اگر فضای بحث دربارۀ اولیای الهی و خلافت و اینهاست طبعاً به جای تفاسیر بیشتر در متون عرفا میتوانیم چیزهایی در مورد این حرفها پیدا کنیم. اینکه در متون عرفانی بدون اینکه کوچکترین تحلیلی از سورۀ کهف شده باشد، ذوالقرنین نمونۀ انسان کامل و خلیفةالله گرفته میشود، برای من یک نکتۀ مثبتی است که انگار تئوری ما به جای درستی رسیده است. آنها از وصف ذوالقرنین شهوداً به اینجا میرسند که او خلیفةالله است و انسان کامل است؛ یکی دو نفر نیستند، خیلی از عرفا ذوالقرنین را نمونۀ انسان کامل میدانند. این تحلیلی که ما کردیم هم به این سمت گرایش دارد که چنین چیزی را ببینیم. کلاً مسئلۀ برزخ، مسئلۀ انسان کامل، همهاش در متون عرفانی بین دو چیز بودن است و میخواهم بگویم که این حالت دوگانگی که در واژۀ مجمعالبحرین است در کل این سوره وجود دارد، یکی از دوستان اشاره کرد که خیلی تعداد تثنیهها زیاد است، این را میخواستم به آن اشاره کنم. در خود اسم ذوالقرنین هم قرنین آمده که یک تثنیه است.
۳-۲ ارتباط سوره کهف با سوره های اسراء و مریم
ارتباط با سورۀ مریم خیلی واضح است. ارتباط با سورۀ اسراء. اگر سورۀ کهف، محتوای نهاییاش دارد به شما میگوید که برای رشد احتیاج به ولی مرشد دارید، ولی مرشد شما همین ولایت نبی و همین کتاب قرآن است که مرشد شماست، یعنی اگر این را محتوای اصلی سورۀ کهف بگیرید آنوقت موضوع اصلی ولایت و وراثت در ولایت و سلسلۀ اولیا موضوع سورۀ مریم است. اگر حرفهای من در مورد سورۀ اسراء که فکر میکنم یک جلسه فقط بوده، آن را هم جدی بگیرید، سورۀ اسراء دربارۀ قرآن است و هدایت قرآن است. بنابراین قرآن و ولایت در دو طرف سورۀ کهف قرار دارد و سورۀ کهف دربارۀ هر دوی اینهاست؛ اینکه قرآن در واقع ولی ماست و ما را به رشد میرساند. میخواهم بگویم با مریم بسیار نزدیک است، یعنی دو سوره هستند که هر دو دربارۀ ولایت دارند بحث میکنند. با اسراء هم که موضوع اصلی به نظر میآید قرآن است، خیلی سازگار است که کهف بین این دو قرار گرفته باشد.
۴-۲ سگ اصحاب کهف
میخواهم دربارۀ سگ اصحاب کهف که به آن در این جلسات کملطفی شد نکتهای بگویم که به نظر خودم مهم میآید و حسم این است که این کملطفی را یکطوری جبران کنم. اولاً اشاره به سگ اصحاب کهف، چهار بار کلمۀ کلب در داستان اصحاب کهف آمده، یک تأکیدی است .چه لزومی دارد که در سه بار آخر که میگوید: میگویند سه نفر بودند، با سگشان چهار نفر… هی میگوید. سه نفر بودند کافی بود دیگر، میگویند سه نفرند، بعضیها میگویند پنج نفرند یا هفت نفرند. معلوم است دیگر با سگ، سه به اضافۀ یک میشود چهار، پنج به اضافۀ یک میشود، شش، هفت به اضافۀ یک هم میشود هشت. بنابراین هیچ لزومی نداشت که این جمع گفته بشود با سگشان، با سگشان… من فکر نمیکنم کسانی هم که گفتند واقعاً گفتند که اینها با سگشان، سگ را چکار دارند، تعداد اصحاب کهف را میخواستند بگویند. میخواهم بگویم نظر ما را به این سگ جلب میکند. به غیر از آن توصیفی که میگوید که این دم در غار بود، یکطوری بعداً آن آیه که سه بار اسم سگ در آن میآید نظر ما را جلب میکند. این سگ همانطوری که ادبیات فارسی به نظر من به درستی انعکاس پیدا کرده مانند یک نمادی از افرادی است که
[2:00:00]
جزء اولیاء نیستند، رشد پیدا نکردند، به آن مراتب انسانی به معنای واقعی کلمه نرسیدند، غرایز حیوانیشان در طول حیاتشان زنده مانده اما همراه اولیاء شدند؛ درست است که این سگ یکی است، اولیاء بیشتر هستند ولی واقعیت این است که اکثریت مطلق آدمهایی که رستگار میشوند در واقع یکطوری در این موضع قرار دارند؛ افرادی که به مقام انسانی و ولایت و اینها نرسیدند، وارد آن کهف نشدند، خیلی هم پیش نرفتند اما به نوعی در موضع پیروی و در موضع محافظت از دین خدا قرار گرفتند. یک آدمی که از دین خدا حفاظت کرده، شهید شده، فرض کنید در زمانی که داشته میجنگیده و شهید میشده هنوز سیر و سلوکی هم نکرده، راهی را هم طی نکرده، غرائزش هم در هنگام مرگ زنده بوده اما این آدم انگار یکطوری به او وعدۀ اینکه همراه اولیاست داده میشود. نکتهای که میخواهم بگویم این است که اگر ذوالقرنین انسان کامل است، این سگ اصحاب کهف حضورش مهم است برای اینکه این طیف را تکمیل کند یعنی از یک چیز حتی یکجوری بیرون کهف انگار این طیف شروع میشود، از یک موجودی که هنوز به مراتب انسانی نرسیده شروع میشود، میرسد به اصحاب کهف و موسای جوان و خضر و بعداً هم ذوالقرنین که انسان کامل است. و حالا من به شوخی و جدی احساسم این است که من اگر بخواهم همزادپنداری کنم، با این سگ میتوانم در این سوره همزادپنداری کنم نه حتی با اصحاب کهف؛ بنابراین حضورش برای من خیلی مغتنم است. به قول این آقای فامیل دور، با حضور این سگ دراین داستان من یک افقهای روشنی در مقابل خودم میبینم که اگر حضور نداشت، همهاش حرف اولیاء بود من جایی کلاً در این قصههای قرآنی نداشتم.من فقط سورۀ کهف را نمیگویم. من نه با ابراهیم میتوانم همزادپنداری کنم، نه با پیامبر اسلام، نه با هیچکدام از انبیاء… با بنیاسرائیل و اینها هم که نمیخواهم. این سگ خیلی جای خوبی برای همزادپنداریکردن برای بنده بوده، این است که خیلی ناراحت شدم که به او کملطفی شد. گفتم آخر جلسه از خجالتش دربیایم. فکر میکنم که همین آدمهایی که همراه ولایت و اولیاء میشوند و در موضع دفاع و محافظت قرار میگیرند هم، برای خودشان یک جایگاهی دارند. فلسفۀ جلسات دفاع عقلانی هم همین است؛ این همزادپنداری باعث میشود که من بیشتر حس پاچهگرفتن داشته باشم. خیلی لذت میبرم این افرادی که به دین حمله میکنند را زخمی کنم و خیلی افقهای روشنی هم در مقابل خودم انشاءالله میبینم.
۳- پیشنهاد برای جمع آوری سوالات مطرح شده در گروه تلگرامی
یک ایدهای به ذهنم رسید که همۀ سؤالهایی که انجام شد، افرادی که در این دوره در گروه فعال بودند، مثلاً خود کسراء، آقای افضلزاده، آقای امیر توحیدی، هر کسی که در گروه فعال بوده و تمایل داشته باشد، سه چهار نفر یک مجموعهای از سی تا چهل سؤال نمونۀ خوب که باقی مانده و به آن جواب داده نشده را جمع کنند برای ادامۀ کار. این حس ناتمامبودن را اینگونه میشود القا کرد. خیلی چیزها در این سوره هست که به آن پرداخته نشده و سؤال هم پرسیده شده و همین الان هم میشود در ادامه وقتی که این جلسات تمام شد یک عده در گروه سؤال مطرح کنند. به نظر من خوب است که زمینۀ جلسات قرآنی یک مجموعه سؤال باشد برای ادامۀ کار. اگر چند نفر قبول کنند این کار را انجام دهند امیدوارم بتوانم خودم هم مشارکت کنم. این حس ناتمامیت خیلی حس خوبی است که لازم است بعد از اینکه جلسات تمام شود بوجود بیاید. به نظرم رسید که این راه خوبی است و لازم نیست که با قطع ناگهانی جلسات به چنین چیزی برسیم. و این یکطوری راه را باز میکند که یک مقدار من خیالم راحتتر باشد حرفهایی که اینجا زده میشود… این میتواند شامل اشکالات به تئوری باشد و من بیشتر تمایلم به این است که سؤال برای ادامۀ بحث باشد. ادامۀ بحث یعنی چه؟ مثلاً آیهای است که به نظرتان میآید که با این تئوری توجیه نمیشود، میتوانید آنجا بپرسید.
در مورد ذوالقرنین خیلی کنجکاوی نکنید چون من خودم هم نمیدانم که چیست. فقط در همین حد که گفتم خواستم از این ایده پشتیبانی کنم که اینجا ما هستیم که نمیفهمیم، اوست که درست میبیند و یک حقایق پشت پرده، باطنی… طبیعیت باطنی دارد که ما به آن آگاه نیستیم درحالی که خیلی مطمئن هستیم که طبیعت را خیلی خوب میشناسیم؛ خورشید اینگونه است، زمین آنگونه است ولی اینها یک ماورائی هم دارند که یکطور دیگری است و ما اصلاً از آن خبر نداریم.
اگر سؤالی هست بپرسید.
– من میخواستم یک نکته بگویم که اینکه میگویید که ممکن است اینجا به حوادث خارج از جسمانی مربوط باشد یک مقدار با ماجرای آهن و مس…
چرا، آهن و مس ملکوت دارند؛ برای همین است در رؤیاهای ما به یک معناهایی ظاهر میشوند. شما به یونگ مراجعه کنید، مخصوصاً به بحثهای کیمیاگری مراجعه کنید؛. شما رفتید سراغ چیزهایی که مطمئنید که آهن و مس معنوی ندارند، ملکوت ندارد، در حالی که دارند. شما را ارجاع نمیدهم به متون عرفانی، ارجاع میدهم به یونگ که دربارۀ معنای سمبلیک آهن و مس و ارتباطش با یک سری چیزهای معنوی دیگر متن دارد. آهن و مس هم معنیدار هستند بنابراین آنجا ممکن است یک نفر معنی آهن و مس را خوب بفهمد چیز جالبی در مورد اینکه چه اتفاقی آنجا افتاده بتواند بگوید. من ندیدم در متون عرفانی هیچ استفادهای از اینکه آن سد چگونه دارد ساخته میشود ،چیزی بگویند.