
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره نمل، جلسهی۳، دکتر روزبه توسرکانی، سال ۹۲
۱- مقدمه: مروری بر محتوای جلسه ی قبل
جلسهٔ قبل من تا قسمتهای آخر داستان معروف سلیمان و ملکه سبا یا بلقیس را گفتم. یک قسمت از انتهای آن باقی ماند. فکر میکنم تا آنجای داستان که عرش را منتقل میکنند را خواندیم. من یک نکتهٔ داستانی تذکر دادم. اینکه ازنظر زمانی، از خود متن اینطور برمیآید که درخواست سلیمان این است که آن اریکهٔ بزرگ حکومتی ملکهٔ سبا را قبل از ورود ملکه منتقل کنند. یعنی ازنظر زمانی مثلاً برمیگردد به اینکه آنها راه افتادند، به ملک سلیمان نزدیک شده اند یا اینکه مثلاً رسیدهاند ولی هنوز ملاقاتی صورت نگرفته است.
همانطور که جلسه قبل گفتم، یک مقایسه بین ملأ سلیمان و ملأ ملکه سبا پیش میآید و این مطرح می شود که چقدر باهم فرق دارند. در آنجا ملأ جنبهٔ مشورتی داشت و اما در ملک سلیمان جنبهٔ عملی دارد. آنها کاملاً حرفها و راهنماییهای اشتباه کردند. اینجا شما درواقع قدرت ملأ اطراف سلیمان را میبینید که رقابت دارند در اینکه این تخت سلطنتی را ظرف مثلاً یک ثانیه بیاورند یا یکدهم ثانیه. یک همچنین حسی از قدرت در این ملأ وجود دارد که بعدازاینکه این انتقال صورت میگیرد، میبینید که خود سلیمان خدا را به خاطر اینکه یک همچنین قدرتی در اختیارش است، شکر میکند.
یک سری بحثهای عجیبوغریب در تفاسیر است که من نمیخواهم وارد آنها بشوم. فقط همینجوری اشاره میکنم که بحث ها در این باب هستند که مثلاً چرا سلیمان این کار را خودش انجام نداده است و می توانسته خودش انجام بدهد. اصلاً من خیلی مطمئن نیستم که می توانسته خودش انجام دهد یا نه. چون فرض معمولاً در عقاید سنتی این است که مثلاً اگر یک نفر پیامبر است، همهچیز را میداند و همه کار میتواند بکند و این حرفها. یک همچنین بحثهای عجیبوغریبی است که سلیمان مثلاً باید دلیلی داشته باشد برای اینکه کار را واگذار بکند به یکی از افرادی که زیردست او هستند. خب بههرحال این تخت، تخت سلطنتی است. بلقیس به اینجا منتقلشده است و حالا ازاینجا به بعدش را که فکر میکنم هیچ بحثی نکردیم.
۲- آیا عرش تو شبیه این است؟
سلیمان میگوید: «قَالَ نَکِّرو لَهَا عَرْشَهَا نَنْظُرْ أَتَهتَدی أَم تَکُونُ مِنَ الّذینَ لَا یَهتَدون» (نمل: ۴۱) .این سؤالبرانگیز است. درواقع من جلسهٔ قبل را با همین سؤال فکر می کنم تمام کردم که: «کل این ماجرا بر سر چست؟». به نظر میآید ماجرا آوردن این افراد به قصد این است که در مقابل سلیمان تسلیم بشوند. آن ها حرکت کردند و به مثلاً محل حکومت سلیمان آمدند. سلیمان چه انگیزهای دارد که میگوید تخت را بیاورید؟ از اینکه تخت را به اینجا منتقل کنند چه عملیاتی را دارد انجام میدهد؟ بعد درخواست میکند که «نَکِّرو لَهَا عَرْشَهَا» یعنی یک کاری بکنید که این تخت یا عرش حالت ناشناس پیدا کند و حداقل تشخیص اینکه آیا این همان عرش است راحت نباشد. دقیقاً «نَکِّروا» همین معنی را میدهد. یکجوری شناختش را مشکل کنید. بعد وقتیکه ملکهٔ سبا میآید، از او پرسیده میشود که « أَهَـكَذَا عَرْشُكِ» (نمل: ۴۲). دقت کنید که از او نمیپرسند که آیا اینجا عرش تو است. میگویند آیا این مثل عرش تو است؟ «أَهَـكَذَا عَرْشُكِ» عرش تو اینطوری است؟ نمیپرسند آیا این عرش تو است. در حالی که «أَهَـكَذَا عَرْشُكِ» به این معنی است که «آیا عرش تو شبیه این است؟». اما سلیمان میگویند «أَهَـكَذَا عَرْشُكِ» یعنی آیا عرش تو مثل این است؟ همان عرش را به او نشان میدهند که یک تغییراتی کرده است و از او میپرسند که تخت سلطنتی تو مثل این است؟ و او جواب می دهد که « قَالَتْ كَأَنَّهُۥ هُوَ» یعنی آن انگار این خودش است. تشخیص میدهد که این خود همان عرش است. منتهی با قاطعیت نمیگوید. اینجا هم یک «ک» وجود دارد. که به معنی «مثل بودن» دلالت دارد. ولی منتهی نه اینکه این مثل آن است. میگوید مثلاینکه این همان است.
«وَأُوتِینَا ٱلْعِلْمَ مِن قَبْلِهَا» (نمل: ۴۲). بعضی ها نسبت به اینکه این جمله را چه کسی میگوید یک شک و تردیدهایی دارند. من واقعاً فکر نمی کنم هیچ شک و تردیدی باشد که این در ادامهٔ حرف ملکهٔ سبا است. «وَأُوتِینَا ٱلْعِلْمَ مِن قَبْلِهَا» (نمل:۴۲) قبل از این هم علم پیداکرده بودیم به این موضوع. به ما علم از قبل دادهشده بود. «وَكُنَّا مُسْلِمِینَ» (نمل:۴۲) و ما تسلیم شدیم. بعد میگوید: «وَ صَدَّهَا مَا کَانَت تَعْبُدُ مِنْ دونِ اللهِ» (نمل:۴۳) اینجا یکخرده بین ترجمهها اختلافهایی وجود دارد. من خیلی نمیخواهم وارد بحث آن بشوم. واقعاً فکر میکنم که روشن است. بعضیها تعبیرهای بدور از ذهنی کردهاند. این چیزی که من دارم میگویم فکر میکنم ترجمه و درواقع تعبیرهای غالب است. اقلیت هایی هم هستند که ممکن است انواع دیگری ترجمه کرده باشند.
«وَ صَدَّهَا مَا کَانَت تَعْبُدُ مِنْ دونِ اللهِ» (نمل:۴۳) یعنی آن چیزی که ملکهٔ سبا از غیر خدا میپرستید، راه او را سد کرده بود. ببینید سلیمان میگوید: «قَالَ نَکِّرو لَهَا عَرْشَهَا نَنْظُرْ أَتَهتَدی أَم تَکُونُ مِنَ الّذینَ لَا یَهتَدون» (نمل: ۴۱). این عملیات به این دلیل دارد صورت میگیرد که تشخیص داده شود که آیا او هدایت میشود یا هدایت نمیشود. ظاهراً آن جوابی که ملکهٔ سبا میدهد به گونه ایست که گویی در آزمون قبولشده است. یعنی از این جوابی که میدهد معلوم است که این جز کسانی است که هدایت می شوند. بنابراین این جمله درواقع توجیه این است که چرا تابهحال هدایت نشده بود. میگوید آنچه از غیر خدا میپرستید مانع شده بود که هدایت بشود.
دانشجو: اینجا «أُوتِینَا ٱلْعِلْمَ» (نمل:۴۲) منظورش کدام علم؟ علم به چه چیز است؟
استاد: بگذارید که یک مقدار که بحث کنیم روشن میشود. باید بفهمیم که سلیمان چهکار دارد میکند و بنابراین ملکهٔ سبا هم جوابی که میدهد چه چیز است. یک مقدار بیشتر بفهمیم فکر میکنم روشن بشود که آن «أُوتِینَا ٱلْعِلْمَ» یعنی علم به چه چیز.
چیزی که ملکهٔ سبا را تسلیم کرده است، چه چیز است؟ آوازهٔ سلیمان است دیگر. درست است؟ میداند که سلیمان خیلی قدرتمند است و همانطوری که من مثلاً آن عبارت را از تورات را دفعهٔ قبل نقل کردم، اینکه چیزهای زیادی در مورد قدرت و حکمت سلیمان شنیده است. و نتیجتاً به نظر میآید که بدون اینکه جنگی صورت بگیرد این تصمیم را میگیرند که تسلیم بشوند. همینجوری که سلیمان میخواست؛ یعنی فقط آنها را دعوت کرد که تسلیم بشوند. اینها هم پذیرفتند و الآن هم آمدند. میگوید: «..وَكُنَّا مُسْلِمِینَ» (نمل:۴۲) یعنی ماقبل از این تسلیم شده بودیم. مسلم اینجا به معنای تسلیم شدن در مقابل سلیمان است. این دفعهٔ اولی که سلیمان نامه نوشت برای بلقیس، گفت: «أَلَّا تَعْلُواْ عَلَیَّ وَأتُونِی مُسْلِمِینَ» (نمل:۳۱) این را اشتباه نگیرد با اینکه مسلم یعنی مثلاً اسلام بیاورید و دین را بپذیرید و این حرفها. یعنی تسلیم بشوید. مسلم به همین معنا که شما بر من برتری نجویید و تسلیم من بشوید. اینها هم که میگویند «..وَكُنَّا مُسْلِمِینَ» (نمل:۴۲) یعنی درواقع همان دعوت سلیمان را اجابت کردند و تسلیم شدند. اول هدایا فرستادند. سلیمان درواقع آن منظورش نبود. منظورش این بود که اینها تسلیم بشوند و اینها هم که میگویند «..وَكُنَّا مُسْلِمِینَ» (نمل:۴۲).
بنابراین کاری که سلیمان میکند این است که چشمهای از آن قدرت عجیبی که در اختیار او قرار گرفته و احتمالاً شایع هم است را نشان دهد. ملکهٔ سبا فهمیده است که عرشش را از آنجا به یکباره منتقل شده است. یک لحظه فکر کنید این عرش عظیم است. احتمالاً خود ملکهٔ سبا چند ماهی با یک کاروان راه رفته است تا به ملک سلیمان برسد. حالا میبیند که احتمالاً در بعضی از این داستانها و روایات اطراف این داستان نقلشده است که قبل از اینکه حرکت بکند، مثلاً تخت خودش را خیلی سفارش کرده و برای آن نگهبان گذاشته است. چون نماد مثلاً حکومتشان است و خیلی برای آنها مهم است. یک تختی که احتمالاً از طلا و چیزهای خیلی گرانبها و بینهایت سنگین ساخته شده است، از آنجا این را به اینجا منتقل کردهاند. اینها خودشان نمیتوانند این مسیر را در یک مدت کوتاه طی بکنند. ولی فکر کنید وقتی میآیند به اینجا، ملکهٔ سبا این را می فهمد که تخت خودش است. بنابراین یک حالت کاملاً معجزهآسایی دارد. کاری انجام شده است که کسی بداند سلیمان به قدرتی ماورای بشر دسترسی دارد.
بنابراین اینجا روشن است که سلیمان یک چشمهای از قدرت ماورای طبیعی خودش را که آنها در موردش شاید شنیدهاند به نمایش می گذارد. آنها احتمالاً چیزی که بیشتر شنیدند این است که سلیمان بینهایت قدرت نظامی قوی ای دارد. میدانند که خیلی ثروتمند است. بنابراین هدایا، هرچقدر هم که طلا و نقره و اینها بفرستند فایدهای ندارد. و احتمالاً هم شایعاتی در مورد اینکه با پرندهها و موجودات غیرزمینی ارتباطاتاتی دارد وجود دارد. ولی اینجا یکچیز معجزهآسا سلیمان درواقع انجام میدهد و به ملکهٔ سبا عرضه میکند و ملکهٔ سبا این را فهمیده است که یک همچنین اتفاقی افتاده است. بنابراین الآن روشن است که جمله ی «أُوتِینَا ٱلْعِلْمَ» (نمل:۴۲) اشاره دارد به علم به این قدرت و عظمتی که تو داری. به این چیز ماورای بشری که در حکومت تو است. همین است که میگوید: «وَأُوتِینَا ٱلْعِلْمَ مِن قَبْلِهَا» (نمل:۴۲) و همین است که ما تسلیم شدیم. ولی خوب بالاخره این یکچیزی است که برای خود ملکهٔ سبا انجام شد و او از نزدیک این را دید. اگر تابهحال یکچیزهایی شنیده بود در بدو ورودش یک چشمهای از ملک سلیمان و قدرتی که در این حکومت هست و ماورای حکومتهای دیگر است را به چشم خود دید.
حتی اگر او نداند که این اتفاق در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاده است و فکر کند که از لحظه ای که راه افتاده اند، ظرف مثلاً سه ماه این تخت را منتقل کرده اند، باز هم معجزهآسا است. چه برسد که ما قرآن را میخوانیم و میدانیم که اختلافی بین دو نفر وجود داشته که یکی ظرف یک ثانیه و یکی ظرف یکدهم ثانیه بیاورند. تعمداً هم نماد حکومتی بلقیس را که نماد قدرت آنهاست و احتمالاً خیلی به آن افتخار می کنند را بلند کرده و آورده است اینجا. این یکجوری حالت قدرتنمایی دارد و مثلاینکه حکومت آنها را تسخیر کرده است. چرا که تخت آنها را برداشته، آورده و گذاشته است در قصر خودش. بنابراین این یک حالت نمایش معجزه دارد که زمینه ی هدایت را برای طرف مقابل فراهم بکند. فکر کنید انگیزه همین باشدکه سلیمان بخواهد قدرت ماورای طبیعی خودش را نشان دهد. آوردن تخت خیلی تصمیم درستی است چرا که چیزیست که آنها فکرش را هم نمیکنند. خودشان اصلاً نمیتوانند آن را تکان بدهند چه برسد به اینکه از آنجا بردارند و بیاورند اینجا. بنابراین قدرتنمایی خوبی است و حالت معجزهآسا هم دارد.
[۱۵:۰۸]
چرا میگوییم «قَالَ نَكِّرُواْ لَهَا عَرْشَهَا» (نمل: ۴۰)؟ چرا بعدازاینکه تخت را میآورد این را می گوید؟ خوب اگر میخواهد قدرتنمایی کند و معجزه نشان بدهد اولاً بهتر این است که ملکهٔ سبا را ببرد در همان جلسه که بحث از آوردن تخت می شود و جلوی چشم او این تخت را بیاوردند آنجا و حاضر کنند. این معجزهآساتر است. نیست؟ ثانیاً چرا «قَالَ نَكِّرُواْ لَهَا عَرْشَهَا»؟ تخت را نشانش بدهد دیگر. تخت را بیاورند و دکوراسیون اطرافش را هم درست کنند. طرف بیاید ببیند که در این قصر تختش را آوردهاند و گذاشتند اینجا. چرا یک کاری میکند که شکبرانگیز است؟ ببینید قسمتی که سلیمان میخواهد قدرت خودش را نشان بدهد و یک کار معجزهآسا بکند، به نظر من بدیهی است. واضح است که دارد این کار را میکند. آن قسمتی که یکخرده احتیاج به توضیح دارد، این است که چرا این عملیات باید همراه باشد با درخواست اینکه تخت را بیاورند و بعد اینکه یک مقدار تغییر شکلش بدهند. و سؤالی که می کنند کاملاً غیرمستقیم است. میپرسند: «أَهَـكَذَا عَرْشُكِ» (نمل:۴۲). دقت کنید این سؤالها توسط سلیمان به نظر میآید پرسیده نمیشود. میگویند هر دو بار گفته میشود «قِیلَ أَهَـكَذَا عَرْشُكِ». همانند «قِیلَ» در «قِیلَ لَهَا ٱدْخُلِی ٱلصَّرْحَ» (نمل:۴۴)؛ گفتهشده به او. کسانی آنجا هستند. مثلاً با سلیمان شاید هنوز ملاقاتی هنوز صورت نگرفته است. ملکهٔ سبا را آوردند. یک عده از پیشکار ها و محافظها و معاونها و وزرا و کسانی دیگری هستند که به او عرش را نشان میدهند. و بعد او را به یک قصری میبرند. میگویند وارد قصر شوید. بعد جملهای که مال سلیمان است این است: « قَالَ إِنَّهُۥ صَرْحٌ مُّمَرَّدٌ مِّن قَوَارِیرَ» (نمل: ۴۴) این را دیگر سلیمان میگوید. اگر کسی در این شک بکند ذوق ادبیاتی ندارد. چرا که وقتی میگوید «قال» باز می گویند معلوم نیست که چه کسی گفته است و در حالی که واژه ی «قیل» به معنای «به او گفتند» هم اینجا وجود دارد. ولی «قال» یک فاعلی است که دارد میگوید. این مثل آن جملهای است که یکدفعه برای دیالوگ یوسف، بدون حتی «قال» گفت «أَنَا به زَعِیمٌ» (یوسف:۷۳). یک حرفهایی زدند. اصلاً یک نفر آمد و اعلام کرد که آن را بیاورید اینطوری میشود. یک جمله آنجا است که قاطعانه خیلی کوتاه یک نفر میگوید «أَنَا به زَعِیمٌ» (یوسف:۷۳) این أَنَا که جارچی و اینها نیست. این أَنَا یک آدم مهمی است که واردشده است و دارد این حرف را میزند.
۱-۲ چرا خداوند غایب است؟
من یک توضیحی میدهم و به نظر من موضوع همینجور باید باز بماند و هیچوقت نباید فکر کنیم که توضیح نهایی را پیداکرده ایم. تا یکجایی از داستان به نظر من واضح است. از یکجایی به بعد شاید یکخرده احتیاج به فکر کردن بیشتر دارد. حالا من چیزی که میگویم به نظرم توضیح خوبی میآید. ولی همچنان هر کس ممکن است ایدهای داشته باشد. الآن اگر یک فرومی داشته باشیم، شاید ایدههای جالبی بعضیها ارائه کنند.
چون سلیمان بهعنوان یک کسی است که از طرف خدا حکومت میکند، شما باید انتظار داشته باشید که همهٔ کارهای او یکجوری شبیه کارهایی باشد که خدا میکند. خدا هم همین کار را میکند. خودش را ظاهر نمیکند. ببینید چرا خداوند ظاهر نیست؟ چرا مردم را با یک جلوههایی از خودش مجبور نمیکند که به او ایمان بیاورند؟ مثلاینکه من این را چندین بار به مقتضای چیزهای گفتهشده توضیح دادم که این جزو رحمت خداوند است که ظاهر نیست. بعضی از آدمها به دلایل نفسانی و به دلایل درونی امکان هدایت ندارند. امکان اینکه ایمان بیاوردند و مطابق باایمان به خدا زندگی بکنند، ندارند. اصلاً قوای شناختی آنها و قوای نفسانی آنها باایمان هماهنگ نیست. هماهنگ با کفر است. بنابراین خداوند در زندگی بشر، درواقع همهچیز را یکطوری ترتیب داده است که امکان کفر وجود دارد. مثلاینکه شک و شبهههایی میشود همیشه آدم داشته باشد. نمیدانم منظورم را متوجه میشوید یا نه. آدمی که حقیقت برای او روشن و واضح است حالت یقین دارد. ولی اگر نتواند مطابق با این حقیقتی که درک میکند زندگی بکند، بیشتر آسیب میبیند. تا کسی که یک پردهای جلوی چشم او بیندازند، طوری که حقیقت را نبیند. و حالا بتواند با همان مقتضیات زندگی خودش ادامه بدهد و بگوید من که مثلاً حقیقت را نمیدانستم. یقین نداشتم. بنابراین این کارهایی که کردم به این دلیل بود که مثلاً یقین نداشتم.
من چند بار تابهحال گفتم که این خیلی آیهٔ ترسناک و وحشتناکی است که گفته میشود که فرعون بعد از ماجرای معجزهٔ موسی و جادوگرها را که آورد، میگوید: «وَاسْتَیْقَنَتْهَا» (نمل:۱۴) یعنی اینکه یقین پیدا کرد این پیغمبر خدا است. ولی باز نتوانست بپذیرد. نتوانست از چیزی خودش را پایین بیاورد. چیزی هم از او نمیخواست. یک پیغمبری خدا فرستاده بود که میگفت این بردههای بنیاسرائیل را بده ببرم. همین. نگفته بود که تو حکومت خود را ترک بکن. نگفته بود تو ایمان بیاور حتی. این خیلی فشاری روی فرعون نیست. اصل درخواست از اول این است که بنیاسرائیل را بده تا من ببرم و او از اول مقاومت کرد. و کار به یکجایی رسید که میگوید یقین پیدا کرد که موسی که می گوید اینها را بده از طرف خداوند آمده است. ولی باز مقاومتش را ادامه داد تا اینکه نابود شد. اینکه این آدم در این حد نمیتواند از حرف خودش پایینتر بیاید. نمی تواند یک بهانهای بیاورد و یکجوری بگوید بیایید باشد اشکال ندارد ببرید.
ببینید فرعون از این مرحله به بعد بیشتر آسیبدیده است دیگر. یقین پیدا کرده ولی به آن عملنکرده است. قبل از آن یقین نداشت که این فرستادهٔ خداوند است. شک داشت. ولی چنان چیز واضحی دید آن روز که مطمئن شد این فرستادهٔ خداوند است. بازهم مقاومت کرد. یعنی اینکه در قرآن گاهی در مورد این اقوامی که مجازات میشوند این عبارت وجود دارد که «حَقَّتْ کَلِمَةُ الْعَذَابِ» (الزمر:۷۱) یعنی یک آدمی به اینجا برسد که دیگر کلمه ی عذاب بر او تحقق پیدا می کند؛ یعنی یقین کردهاند که این فرستادهٔ خداوند است و بازهم طرف به آن ایمان نمیآورد.
ببینید در ایمان آوردن نکتهٔ مهم این است که باید یک اراده وجود داشته باشد. اگر من یک کاری بکنم که یک نفر اجباراً ایمان بیاورد، مثلاین است که او به آن نورانیت ایمان نمیرسد. بنابراین همهٔ دنیا همینطوری است. انگار آدمها شناختهایشان یکطوری است که در مقابل یک جهانی قرار دارند که بهاحتمالزیاد مثلاً میدانند که این حق است. در حالتی که تمایل هم دارند یکچیزی از درونشان این شناختشان را تبدیل به ایمان میکند. شما در مقابل هر شناختی همیشه میتوانید یک سری شک و شبهههایی برای خودتان ایجاد کنید. یعنی واقعاً برای شناخت عقلی و مثلاً حسی، همیشه آدم اگر نخواهد ایمان بیاورد، میتواند ایمان نیاورد.
ببینید من فکر میکنم که آزمون سلیمان برای ملکه ی سبا در همین جهت است؛ یعنی چون سلیمان نمیداند که این در چه وضعیتی است، اصلاً میتواند ایمان بیاورد، نمیتواند و غیره این کار را می کند. او برای سلیمان یک آدم ناشناسی است. میداند که مشرک است. از یک دنیای دیگر آمده است. آزمونی که در مقابل او ترتیب میدهد اینطوری نیست که این را نابود بکند. جا میگذارد برای اینکه او بگوید نه. بگوید تخت من یک فرقهایی با این داشت. خوب میتواند فکر کند که اینها آمدهاند، جاسوس فرستادهاند. تخت او را مدلسازی کردهاند، مثلاً آمدند یکچیزی شبیه آن را ساختهاند. این یعنی ملکه سبا میتوانست بگوید که تخت من اینطوری نیست. آنجایش فرق دارد. یک تغییراتی در آن دادند دیگر. ولی مقاومت نمیکند؛ یعنی اینطوری است که مثلاً فرض کنید در یک شرایطی است که بهاحتمال ۹۰ و خردهای درصد این تخت خودش است. مقاومت نمیکند مثلاً آن یک درصد را بگیرد. اینکه میگوید من میخواهم ببینیم که این جزو کسانی است که میتواند هدایت بشود یا نه این است که یکراهی هم برای او باز گذاشته است. اگر از آنهایی باشد که نمیتواند هدایت بشود و نمیخواهد بشود راه دارد. از او هم نپرسیدند که این تخت تو است یا نه. خیلی سؤال ملایمتری کردند که آیا «..أَهَـكَذَا عَرْشُكِ» (نمل: ۴۲) آیا عرش تو مثل این است؟ اینجوری است؟ طرف میتواند اصلاً جوابش را بدهد آره اینجوری است ولی خود این نیست. ولی او مثلاینکه یکجوری نشان میدهد که در درونش میل به هدایت شدن و ایمان آوردن است. مقاومتی نیست. او عرش را می بیند و میداند که این عرشش را به این راحتی کسی نمیتواند با این مقدار شباهت بسازد. قبول کنید که ازیکطرف باورپذیر شده است که عرش را آوردهاند و این معجزه اتفاق افتاده است. یعنی راه وجود دارد که طرف اصلاً قبول نکند که معجزهای اتفاق افتاده است. کسی هم که از آنطرف به او نگفته است که عرشت غیب شد. همین الآن این کار را کردند دیگر. موبایل و اینها ندارند که آن موقع به او اطلاع بدهند. اینکه نمیداند. خبری ندارد که آنجا این اتفاق افتاده است. یکچیزی اینجا دیده است. میتواند اینجا شک بکند. میتواند قبول نکند ولی نمیکند و این برای سلیمان نشانهٔ این است که میشود ادامه داد؛ یعنی میشود یک مرحلهٔ دیگر ادامه میدهد.
ببینید دفعهٔ اول می گوید «وَ کُنَّا مُسْلِمِینَ» (نمل:۴۲) یعنی ما تسلیم سلیمان شدهایم. ولی دفعهٔ دوم «وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیْمانَ لِلهِ رَبِّ الْعَالمَینَ» (نمل: ۴۴) یعنی اسلام از جنبهٔ معنوی آن است. این تسلیم یعنی تسلیم به خدا. دفعهٔ اول تسلیم به سلیمان است بهعنوان یک حکومت. اصلاً اتفاق مهمی نیفتاده است. ولی آن آزمون که تمام شد، این مرحلهٔ دوم را سلیمان اجرا میکند و این به معنای دینیاش ایمان میآورد. این جملهٔ دوم او نمیگوید من تسلیم سلیمان هستم. می گوید «وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیْمانَ لِلهِ رَبِّ الْعَالمَینَ». بنابراین این قسمت «قَالَ نَكِّرُواْ لَهَا عَرْشَهَا» (نمل: ۴۰) یکجور آزمونی است برای اینکه ببیند او واقعاً قابل هدایت است یا نه. مقاومتی در مقابل پذیرش حق در او وجود دارد و یا نه. خب این فوقالعاده است دیگر؛ یعنی جوابی که میدهد با اطمینان هم که نمیتواند بگوید «قالَتْ أَنَّه». بالاخره خب یک تغییراتی دادند. ولی مقاومت نمیکند. میگوید: «قَالَتْ کَأَنَّهُ» (نمل: ۴۲).
نکتهٔ مهم این است که سؤال هم این نیست که آیا این عرش تو است یا نه؛ نکته این است که خیلی آمادگی خوبی از خودش نشان داده است که معجزه را بپذیرد. همینکه «وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیْمانَ لِلهِ رَبِّ الْعَالمَینَ» (نمل:۴۴) به یک همچنین جایی برسد. مثلاینکه یکچیز ماورایی وجود دارد. سلیمان به یک جای دیگری وصل است. این برای او باورپذیر است. بغیر از این چطوری می تواند قبول بکند که این عرشش را واقعاً برداشتهاند و اینجا آوردهاند. گفته می شود که «إِنَّهَا کَاَنَتْ مِن قَوْمٍ کَافِرِینَ» (نمل: ۴۳). آدم کافر اینجوری است که اصلاً در ذهنش چیزهایی که غیب هستند تجلی پیدا نمی کند. آدم کافر معمولاً مشکلش این است که در حد همین حواس ظاهری خودش دنیا را میفهمد. اصلاً نمیتواند با وجودش هماهنگی ندارد که بپذیرد که یکچیزی ورای این محسوسات است. شما اول قرآن بعد از اینکه می گوید «ذَلِکَ الْکِتَابُ لَارَیْبَ فِیهِ هُدًی لِّلْمُتَّقِینَ» (بقرة:۲) می خوانید که اولین ویژگی که برای متقین گفته میشود این است که اینها به یک عالم غیب ایمان می آورند «الَّذِینَ یُؤْمِنونَ بِالْغَیْبِ» (بقرة: ۳). اینکه به سمت یک عالم دیگری انگار حرکت میکنند. به عالم دیگری ماورای این محسوسات ایمان میآورند.
هرچقدر که یک آدم ازنظر شناختی در سطح پایینتری باشد، مثلاً آدمهایی که به لذتهای جسمانی و همین لذتهای روزمره مشغول هستند، معمولاً بلایی که ازنظر قوای شناختی سر آنها میآید این است که شناختشان هم در حد حواس پنجگانه و با همین چیزهای محدود باقی می ماند. یکچیزی که برای آن ها قابلدیدن نیست، برای آنها قابلپذیرش نیست. اصلاً نمیتوانند همچنین چیزی را تصور بکنند و بپذیرند. بنابراین شما میبینید که در مقابل پیغمبرها به این صورت مقاومت میکنند که به صورت مداوم میگویند که اینها مثل ما غذا میخورند. اینها مثلاً مثل ما در بازار راه می روند. تصور اینکه این آدم درحالیکه دارد غذا میخورد و درحالیکه دارد در بازار راه می رود، یکجوری با عالم غیب متصل است برایشان غیر قابل درک است. اینکه همین آدم با همین ظاهرش مستقیماً مثلاً مورد تکلم خداوند است. اصلاً خدا برای آنها بهعنوان یک موجود مجرد، اینکه یک عالم غیبی وجود دارد، اینها باوجودشان هماهنگ نیست.
من این را که گفتم بیاد این دیالوگ جالب افتادم از یک فیلم نهچندان جالب ازنظر محتوا و جالب ازنظر فنی به عنوان پالپفیکشن که من یکی دو بار در این جلسات و مفصلاً در جلسات دانشگاه تهران اشاره کرده ام. پالپ فیکشن. یکجایی آخرش یکی از دو شخصیت اصلی تحت تأثیر یک اتفاق معجزهآسایی ایمان آورده و حرفهای خیلی معنوی میزند. اینها گانگستر هستند. آدمکش هستند. ولی یکیشان یک لحظه اتفاقی افتاده است و تحت تأثیر قرارگرفته و میگوید که من میخواهم کلاً این کارها را کنار بگذارم و بروم دنبال معنویت و یک همچنین حرفهایی میزند. بعد این دوستش میگوید بگذار ببینم: «تو این تصمیمات را همینجا در کافیشاپ که نشسته بودی داشتی این کلوچه را میخوردی گرفتی؟». این دقیقاً یک همچین حالتی است که برای یک آدمی که حسش را ندارد، این کلوچه خوردن با مثلاً حرفهای قلمبه یا سلمبه ی معنوی زدن، اصلاً هماهنگی ندارد و نمیشود.
[۳۰:۰۰]
۳- ما از قبل هم می دانستیم
درهرحال اینجا تاکیدی وجود دارد بر اینکه او آمادگی داشت «وَأُوتِینَا ٱلْعِلْمَ مِن قَبْلِهَا و کنَّا مُسْلِمِینَ» (ا نمل: ۴۲) ولی که: «وَصَدَّهَا مَا كَانَت تَّعْبُدُ..» (نمل:۴۳) که یک مانعی وجود داشت که نمیگذاشت ایمان بیاورد. سپس میگوید: «إِنَّهَا كَانَتْ مِن قَوْمٍ کَفِرِینَ » (نمل:۴۳) یعنی قبل از این جزو همانهایی بود که شناختشان مربوط به همین محسوسات بوده و چیزی از عالم ماورایی نمیفهمیدند و اعتقاد نداشتند. ولی پذیرش این معجزه توسط او درواقع نشان میدهدکه او زمینهٔ چنین اعتقادی را داشت.
حضار: شما آن قسمتی که میگوید: «وَأُوتِینَا ٱلْعِلْمَ مِن قَبْلِهَا» (ا نمل: ۴۲) را مثبت میگیرید یا منفی؟ با این لحنی که این آیه را بیان می کند بنظر می رسد که زمینه را فراهم می کند برای آیه ی بعد که با این ختم می شود که او از قوم کافران بود.
استاد: این «وَأُوتِینَا ٱلْعِلْمَ مِن قَبْلِهَا» (ا نمل: ۴۲) را چه کسی می گوید؟
حضار: ملکه سبا.
استاد: این منفی است؟
حضار: الآن شما فرض کنید که معجزهای را دیدهاید و میگویید که ما از قبل خبر داشتیم. برای اینکه به نظر میرسد که این هدایایی که فرستادند کلاً در این راستا است که یکجوری مثلاً حضرت سلیمان را راضی کنند که حالا مثلاً از هدفش برگردد. یکجوری حداقل حضرت سلیمان دارد اینجوری برخورد میکند که …
استاد: خب این چه نکته ی منفی ای دارد؟ من نمیفهمم. این میگوید که ما قبلاً هم این را میدانستیم. به این قدرت سلیمان علم داشتیم.
حضار: ولی خب نداشتند دیگر.
استاد: علم به معنای اینکه … بالاخره چرا تسلیم شدند؟ به خاطر اینکه میدانستند که مثلاً اینجا خیلی قدرت وجود دارد.
حضار: همین است دیگر. شما ببینید مثلاً تخت … بهعنوان یک معجزهٔ بزرگ جلوی او آوردند و جوابی که دارد میدهد این است که این همان است و ما از قبل خبر داشتیم. یکجوری احساس میکنم که جور در نمی آید. شما فرض کنید یک معجزهٔ بزرگی به این شکل اتفاق افتاده است و شما از قبل از آن به آن اعتقاد نداشتید. ولی شما برمیگردید میگویید مثلاً من از قبل میدانستم که اینطوری است و آیهٔ بعدیاش میآید که دارد میگوید «وَصَدَّهَا مَا كَانَت تَّعْبُدُ..» (نمل:۴۳).
استاد: میدانید که مشکل این حرف شما چیست؟ مشکلش این است که یک جورایی این مضمون در حرف شما وجود دارد که ملکهٔ سبا در این آزمون اول رد می شود. درحالیکه به نظر من کاملاً مثبت است؛ یعنی سلیمان میگوید که میخواهم ببینم که این جزو کسانی است که هدایت میشوند یا نه و نتیجهٔ آزمون اول این است که آره.
حضار: احساس من این است که آن وسطش که جملهٔ اول را میگوید یک وقفه وجود دارد. شما فرض کنید که معجزه را میبیند یکلحظه بهطرف ایمان میرود ولی یکدفعه آمده پایین و آیهٔ بعدیاش میگوید که این چیزهایی که میپرستید مانع او شدند؛ داشت ایمان میآورد ولی ایمان نیاورد.
استاد: متوجه هستید ایشان چه میگوید؟ میگوید که درواقع نکته شون این است که «وَصَدَّهَا مَا كَانَت تَّعْبُدُ..» (نمل:۴۳) برنمی گردد به اینکه درگذشتهها اینطوری بوده است. همین الآن این چیزی که «مَا كَانَت تَّعْبُدُ مِن دُونِ ٱللَّهِ» (نمل:۴۳) مانع او شده است. این خیلی مناسبت ندارد. «مَا كَانَت تَّعْبُدُ مِن دُونِ ٱللَّهِ» (نمل:۴۳) یکجوری فعل گذشته است: آن چیزی که میپرستید. بهتر است ازنظر ادبی که من بگویم که آن اعتقاد، آن شرکی که مثلاً داشت، همین الآن مثلاً در دلش بود، باعث شد که این را نپذیرد. یک خللی ایجاد شود.
حضار: نکتهاش این است که چون گذشته است، فعلهایش همه گذشته هستند دیگر. حالا میشود بحث کرد سر اینکه وقتی دارد گذشته میآورد…
استاد: من دلیل اصلیام این است که این آزمون، آزمون موفقی در مورد ملکهٔ سبا بوده است. شما هم البته نمیگویید که کاملاً ناموفق بوده است. میگویید که مثلاً یکجوری نزدیک شد ولی باز یکچیزی مانع شد.
حضار: بعد دفعه بعد که این معجزه را دید ایمان آورد. آن لحنش دفعهٔ دوم کاملاً فرق میکند.
استاد: قبول دارم که صحبت شما خیلی دور نیست از این چیزی که من میگویم ولی الان خیلی نمیخواهم بحث بکنم. ولی حس مثبتتری نسبت به عبارت «إِنَّهَا كَانَتْ مِن قَوْمٍ کَفِرِینَ» (نمل: ۴۳) دارم. یکچیزی انگار در مورد گذشتهٔ این آدم دارد میگوید. و این جمله که «وَأُوتِینَا ٱلْعِلْمَ مِن قَبْلِهَا» (ا نمل: ۴۲) آن حسی که توصیف کردید مثل یک حالت بیتفاوتی که ما قبلاً هم میدانستیم دارد را برای من ندارد. و همچنین «وَكُنَّا مُسْلِمِینَ» (نمل:۴۲) نیز این حالت را هم برای من ندارد. مثلاینکه از شنیدههایشان هم به این دانش که سلیمان مثلاً یک قدرت فوقالعاده دارد، رسیده بودند و دارد میگوید که ما مثلاً به همین دلیل تسلیم شدیم.
۴- وارد قصر شو
سپس به او گفته میشود «قِیلَ لَهَا ٱدْخُلِی ٱلصَّرْحَ..» (نمل:۴۴) که وارد این قصر شو. «.. فَلَمَّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَكَشَفَتْ عَن سَاقَیْهَا..» (نمل:۴۴): وقتیکه دید، فکر کرد که این یک مثلاً آب یا مثل برکه مانندی است و دامنش را بالا زد که وارد آب بشود. این صدای سلیمان است که میگوید «..قَالَ إِنَّهۥُ صَرْحٌ مُّمَرَّدٌ مِّن قَوَارِیرَ..» (نمل:۴۴): این یک قصری است که با شیشه مثلاً صیقل دادهشده ساختهشده است. دیدن این قصر که ازنظر تکنولوژیک با یک قدرت ماورای بشر ساخته شده است بسیار شگفت انگیز است. به نظر من حضور و صدای سلیمان و همین اینکه این یک اتفاقاتی افتاده است نشانه از این است که زمینههایی فراهمشده است. در یک زمینه ی مناسبی سلیمان وارد میشود و حضور خود سلیمان یکجوری مثل این است که زمینهٔ ایمان در او ایجادشده است. مثل این است که آن لحظهٔ آخر است.
یکچیز عجیب و شگفت انگیزی را میبیند و خود سلیمان هم دیگر حاضر میشود و لحظهای است که این آدم دیگر کوچکترین مقاومتی ندارد و می گوید « قَالَتْ رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیْمَـنَ لِلَّهِ رَبِّ ٱلْعَـلَمِینَ» (نمل:۴۴). سلیمان حضور دارد و حضورش در این لحظه به نظرم من خیلی مؤثر است که دیگر کار تمام بشود. مثلاً از یک مسئله ی سیاسی که یک قومی در مقابله یک حکومتی دیگری تسلیم باشد، نباشد، میگذرد و جنبهٔ شخصی پیدا میکند. این آدم از درون به اسلام میرسد و هدایت میشود.
این آخر ماجرای شگفتانگیز و جالب سلیمان است. داستانی که از حرف زدن با مورچه و هدهد شروع شد و تا اینکه بعد ماجرا یکخرده رنگ و بوی سیاسی گرفت و نهایتاً در انتهای آن رنگ و بوی مذهبی پیدا میکند. به اینجا ختم می شود و پایان جالبی دارد. در این عبارت «.. وَكَشَفَتْ عَن سَاقَیْهَا ..» (نمل:۴۴) حسی از رابطه ی عاشقانه به کل این ماجرا می دهد. به نظر من واضح است و بسیار در مورد این مسئله حرف زدهشده است و چیزهای عجیبوغریبی گفته اند که فکر میکنم که خیلی لازم نیست به آن ها اشاره کنم. چون تأکیدی بروی آن در داستان نیست. ولی بالاخره این لحظهٔ ورود به صرح و تأکید به اینکه ملکهٔ سبا زمانی که داشت وارد میشد «..وَكَشَفَتْ عَن سَاقَیْهَا..» (نمل:۴۴)، یک حسی مربوط به جنسیت به آن می دهد. و خیلی بحث شده است که حضرت سلیمان با ملکهٔ سبا ازدواج میکند یا نمیکند. نهفقط مسلمانها، یهودیها هم کلی سر این مسئله بحثهای مفصلی دارند. چون در تورات مثل همین قرآن، همینجا ماجرا ختم میشود. در انتهای ماجرای ملکهٔ سبا یکجوری معلوم نمیشود که خلاصه ازدواجی صورت میگیرد و یا نمیگیرد. مسلمانها در روایات خود ازدواج را بهخوبی و خوشی انجام دادند و فرزندانی هم بعد از آنها به وجود آمدند. ولی در قرآن هم همین شکلی است که پایان ماجرا همین است. آن چیزی که مهم است، اسلام آوردن ملکهٔ سبا است. حالا بعدازآن چه اتفاقی میافتد به نظر میرسد که خیلی مهم نیست. همین عبارت « ..وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیْمَـنَ لِلَّهِ رَبِّ ٱلْعَـلَمِینَ» (نمل:۴۴) هم یکجوری یک حس مثلاً عاشقانهای در آن است. همین صحنهٔ آخر یکچیزی غیر از ایمان مذهبی هم به نظر میآید وجود دارد. ولی خب خیلی لازم نیست که در مورد آن بحث بکنیم.
۵- مروری بر آنچه گذشت
بگذارید برگردیم یکخرده در مورد کل داستان صحبت کنیم. من یک کاری که میتوانم بکنم این است که بروم یکی دو تا داستان فاجعهبار بعدی را بخوانم. برای خاطر اینکه واقعاً این داستان در مقایسه با صحنههای آن دو تا داستان دیگر است که یکجوری ویژگیهای خودش را نشان میدهد. همینجوری من میتوانم الآن وارد داستان بشوم یا بروم آن دو تا داستان بعدی را بخوانم. بگذارید یک کلیاتی بگویم بعد داستان را که میخوانیم خودبهخود یک مقایسهای پیش میآید. تقریباً میشود گفت این تنها جایی از قرآن است که شما یک حکومت الهی که در زمین تشکیلشده است را میبیند. یک قدرت سیاسی الهی میبینید. اولاً فقط قدرت سیاسی نیست. یعنی این حکومتی که سلیمان تشکیل میدهد که یکجور حکومت یک پیامبر مثلاً عظیمالشأن است و همزمان در اوج قدرت نیز هست.
شما میتوانید بگویید که مثلاً فرض کنید یک پیامبری مثل حضرت موسی در قوم خودش دارد حکومت میکند. ولی یک حکومت مثلاً مستقر و قدرتمند به معنای سیاسی نیست. یک عدهای را در بیابان مثلاً دارد. مثل یک قومی هستند که یک حاکمیت دینی دارند. بعداً هم که مستقر میشوند بالاخره کمکم خودشان پادشاه میخواهند و پادشاهانی ظاهر میشوند و ماجرای طالوت و داوود و بعد سلیمان پیش میآید که این اوج قدرت سیاسی بنی اسرائیل است. میبینید که قدرتش در این حد است که مثلاً یک نامهای مینویسد و درخواست هایی میکند. یک حکومتی کوچکتر که پیدا میکند یکجایی نامه مینویسد که باید مثلاً تسلیم من بشوید. و آوازهٔ قدرتش در حدی است که مردم بدون اینکه لازم باشد بجنگند، تسلیم میشوند. درحالیکه کاملاً به نظر میرسد که آن ملأ لاف نمیزند و واقعاً حکومت قدرتمندی دارند. ولی چیزهایی شنیدند که به نظرشان میآید که عاقلانه نیست که مقابل حضرت سلیمان بایستند و اجازه بدهند که جنگی به وجود بیاید. بههرحال ما یک قدرت سیاسی مستقر و وصل به ملکوت را در حکومت سلیمان میبینیم.
من دفعهٔ قبل روی این نکته تأکید کردم که در بخش اول داستان که آیه ی حاوی مورچه است یکچیزی در مورد این حکومت الهی گفته میشود. اینکه قدرت سیاسی همیشه ناخواسته همراه با پایمال کردن حق آدمهای ضعیف ممکن است باشد. اینکه جنگ میشود. بالاخره شما همهتان یک داستانی را احتمالاً شنیدهاید که حضرت علی یک روزی از یکجایی رد میشد و میشنود که یک زنی دارد لعنت میکند که مثلاً امیرالمؤمنین … که شوهرش جنگ رفته است و کشتهشده است و بچههای یتیم دارد. بیسرپرست هستند. کسی هم متوجه آنها نیست. دارد زجر میکشد. میگویند حضرت علی رفت و مثلاً از بچهها نگهداری کرد و نان برایشان پخت و ناراحت بود از اینکه چرا در حکومتش اینطور شده است. چرا در حکومتش یک همچنین اتفاقی افتاده است. یا مثلاً این ماجرایی که به حضرت علی خبر میدهند که در فلان جنگی که صورت گرفته خلخال از پای یک زن یهودی کنده اند. میگوید که اگر یک مسلمانی این خبر را بشنود بمیرد، جا دارد؛ که مثلاً یک همچنین ظلمی به یکی از افرادی که در یک حکومت دارند زندگی میکنند شده است. این چیزها اجتنابناپذیر است و در مورد این حکومت خاص سلیمان آن صحنهٔ اول یک نمایشی از این است که آن مورچهها هم انگار اینجا مورد آسیب قرار نمی گیرند. دیگر کاملاً با یکچیز الهی روبرو هستند. یک نیروهای الهی هست که از پایمال شدن حق ضعفا جلوگیری میکند. یک حکومتی درنهایت عدالت که حتماً باید نیروهای الهی در کار باشند که این عدالت مثلاً برقرار بشود. وگرنه بالاخره در هر حکومتی با یک حکومت عریض و طویل حقوق یک عده ممکن است که پایمال شود. کنترل روی همهچیز نمیتوان داشت. این یک ویژگی در مورد حکومت سلیمان که در ابتدا گفته میشود.
۶- قدرت معطوف به زیبایی .. یا قدرت معطوف به قدرت؟
من می خواهم روی یک نکته ی خاصی تاکید کنم. دو تا داستان دیگر را می خوانم و با کنتراستی که وجود دارد، سعی می کنم این تأکید را معنیدارتر و سالمتر کنم. ولی فکر میکنم که همین الآن هم روشن است. یک حسی از در حکومت سلیمان وجود دارد. اینکه در قدرت سلیمان زیبایی وجود دارد.
[۴۵:۰۰]
این داستان را مقایسه کنیدبا قوم بعدی که قوم ثمود است. قبل از آن هم که به قوم فرعون اشاره شد که مثال دیگری از حکومت های قدرتمند اقوام نا به کار هست. ببینید مثلاً فرعون چه چیزی ساخته است؟ نماد حکومت فرعون، در حقیقت آن چیزی که از فرعون و فرعونیان باقیمانده است، چیز هایی از قبیل اهرام هستند. سنگهای به معنای واقعی بیقواره را روی همدیگر بچینند و ساختمانهای محکم و بیقوارهای را به وجود بیاورند که عاری از زیبایی هستند-ولی خیلی دوام دارد.
و اما ثمود. شهرتشان به این است که «وَثَمُودَ الَّذِينَ جَابُوا الصَّخْرَ بِالْوَادِ» (الفَجر:۹). مثلاً بروند صخرهها را بتراشند. یکچیزهایی که آثار آنها هنوز مانده است. میدانید که در وجود حکومت سلیمان یک عده شک دارند. میگویند افسانه است. به این دلیل که آثار زیادی از آن نمانده است. نکته اینجاست که اینها با شیشه چیز هایی را درست میکردند. یا مثلاً می گویند چوب از یکجاهایی می آوردند. چیزهایی که نابود میشدند ولی زیبا بودند. شما می خواهید راجع به حکومت سلیمان صحبت کنید. من میگویم چیزی در حکومت سلیمان میبینیدکه بسیار از حکومت ها و قدرت های بزرگ سیاسی زمان خود که آثارشان باقی مانده است متفاوت است. در حکومت سلیمان نهفقط یک حسی از زیبایی، یک حسی از زنانگی وجود دارد. شما تمام حکومت سلیمان و اتفاقهایی که در آن افتاده است را در نظر بگیرید. چرا آن لحظهای که این حکومت با یک حکومتی که رئیس آن یک زن است ارتباط برقرار کرده است نقل شده است؟ کسی که مقابل سلیمان در این داستان قرار میگیرد، یک زن است. ببینید چیزی که در این داستان گفته می شود این است که حکومت سلیمان برای یک زن جاذبه دارد.
اما حکومت فرعون اهرام ثلاثه دارد. اینکه یک زن بیاید اهرام ثلاثه را ببیند اینجور تحت تأثیر قرار نمیگیرد که زیبایی یک قصر شیشهای این زن را تحت تأثیر قرار میدهد. باز به این انتخاب دقت کنید. از تمام مقاطع و چیزهایی که در حکومت سلیمان اتفاق افتاده است، ارتباط حکومت سلیمان با ملکه ی سبا است که در قرآن نقل می شود. و آن چیزی که شما بهطور خاص میبینید، این است که واقعاً لحظهٔ آخر آن چیزی که ملکه ی سبا را تحت تأثیر قرار میدهد، نه آوردن عرش است که بخودی خود یک نشانه از وجود یک قدرت ماورای طبیعی دارد، بلکه یکچیز ظریفتر و زیباتر است. یک قصر شیشهای است که انگار لحظهٔ آخر کار خودش را میکند. حکومت مظهر قدرت است. حالا قدرت سیاسی باشد. بههرحال حکومت سیاسی در کل یعنی بازی قدرت و حکومت کردن یعنی قدرت داشتن و اعمال قدرت کردن. شما در حکومت سلیمان قدرت و اعمال قدرت میبینید. به حکومتهای اطراف خودش قاطعانه پیغام میدهد که باید تسلیم من بشوی. تهدیدشان میکند. یعنی همهٔ آن ویژگیهایی را که در یک قدرت سیاسی و آدم قدرتمند باید ببینیم، می بینیم. یک حسی از قاطعیت و اعمال قدرت در حکومت سلیمان است. در عین حال میبینید که درون حکومت که میشوید زیبایی وجود دارد. من میخواهم روی این تأکید کنم که مثل این است که یک قدرتی که در خدمت ایجاد زیبایی قرار دارد. قدرتهای منحرف قدرتهایی هستند که در خدمت قدرت هستند. نه در خدمت چیز دیگری.
من از این اصطلاح نیچه میخواهم استفاده کنم. انحرافی در کار است. حالا میخواهید اسم آن را مردسالاری بگذارید یا هر چیز دیگری. من اسم آن را مردسالاری میگذارم. نیچه به آن می گوید ارادهٔ معطوفی به قدرت. قدرت معطوف به قدرت. فرعون و همهٔ حکومتها، قدرت هایی هستند که قدرتطلب هستند. نه زیبایی طلب. مرد در شرایط طبیعی خودش باید شیفتهٔ زیبایی باشد. اینجا من می خواهم در ارتباط بین سلیمان و ملکهٔ سبا یک نکتهای را درباره ی یک ویژگی حکومت سلیمان بگویم که با داستانهای بعد مقایسه بکنید. ویژگیهایی اینجا هست که آنجا نیست. در آن دو تا داستان دیگر قدرتهایی مستقر هستند. یک جوامعی که کنتراستشان با این داستان باید شما را متوجه یک نکاتی در این داستان کند. من مخصوصاً میخواهم ببینید که در حکومت سلیمان تعادلی وجود دارد. در دنیا باید یک تعادلی وجود داشته باشد بین صفات الهی. صفاتی که یک بخشی از آنها مظهر مرد و یک بخشی از آنها مظهر زن است. من بارها این را در چند جلسه به دلایل مختلف توضیح دادم که رحمانیت خداوند مظهر زنانگی است. ببینید شما میخواهید یک فلسفهٔ کلی داشته باشید که چرا جنسیت ایجاد میشود.
۷- تعادل: قدرت معطوف به زیبایی
شما همهچیز را باید برگردانید به صفات خداوند. در صفات خداوند یکچیزی وجود دارد. یکچیزی بین مثلاً قدرت و زیبایی. صفات جمال و صفات جلال در مقابل همدیگر که اینها در جهان ظهور دارند. و ازجمله ظهورشان این است که دو جنس مرد و زن ایجاد میشود. یکی از آنها بهعنوان مثلاً مظهر صفات جلال و یکی هم بهعنوان مظهر صفات جمال. «بسمالله الرَّحمن الرَّحیم» را در نظر بگیرید. من چند بار درجاهای مختلف به دلایل گفتم که الله اسم جامع همهٔ صفات است. رحمانیت درواقع انگار آن سرسلسلهٔ صفات جمال است. رحمانیت به معنای یکجور بخششی است که هیچ انتظاری در آن نیست. هیچ بازخواست و اینکه اصلاً کی چهکاره است در آن نیست. رحمانیت به همان معنایی که در طبیعت میبینید. هر چیزی به نیاز خودش میرسد. به همهٔ نیازهای طبیعی پاسخ داده میشود. ولی رحیمیت در قطب جلال قرار میگیرد. برای این خاطر که همراه با بازخواست است. مثلاً در یک تعبیر ساده میگویند رحیمیت یعنی رحیم بودن در مقابل ایمان برای افراد مؤمن. رحیمیت یکچیزی نیست که به همه برسد. در مقابل اینکه چه کسی چطور است، چهکار کرده است، چه میخواهد، ممکن است برسد، ممکن است نرسد. انگار یکجور حکم و قضاوتی در آن وجود دارد. درحالیکه در رحمانیت نیست.
انسان متعادل این صفات در او بنحوی به تعادل میرسند. یعنی اصلاً در حکومت متعادل بنحوی این چیزها به تعادل میرسند. و دنیا کلاً دچار این انحراف است که به سمت قطب قدرت و جلال تمایل دارد چرا که مردها حاکم هستند و فرهنگ را میسازند. خودبهخود در ستایش کردن بهجای اینکه یک مرد در حالت طبیعی در ستایش زیبایی باشد، ایام خودش را سپری بکند، مردها کمکم دچار این انحراف میشوند که انگار از خوشان خوششان میآید. در ستایش قدرت حرف میزنند. قدرت را میپرستند. بهجای اینکه زیبایی را بپرستند.
سلیمان مثل بقیه پیامبران متعادل است. اولاً اینکه من باز تأکید میکنم که حس من این است که در عبارت «بسمالله الرّحمن الرّحیم» این تعادل دیدهشده، شناختهشده و بنحوی اعلامشده است. یعنی اسم جامع الله را همراه با دو تا اسم که به دو قطب مختلف تعلق دارند می آورد. در سلیمان می بینید در عین قدرت ویژگیهای دارد. نمیدانم چطور بگویم. یک ظرافتی در حکومت سلیمان است که در حکومتهای دیگر مثلاً حکومت فرعون نیست. از ارتباطی که مثلاً با پرندهها دارد. مخصوصاً به دلیل حضور ملکهٔ سبا، حضور یک زن، یک ویژگی هایی در این داستان وجود دارد که مختص این داستان است. شما قرار است که این را ببینید و مقایسه بکنید با بقیهٔ حکومتها و یا اقوامی که هستند. مخصوصاً اینکه آن دو تا داستان بعد کنتراست خاصی دارند با این داستان. شما وقتیکه یک داستان را میگویید و بعدازآن یک داستان دیگر را میگویید بخواهید یا نخواهید این دو تا داستان در کنار همدیگر مقایسه می کنید. داستان دوم بعد از داستان ملکهٔ سبا، داستان ثمود است. داستان بعدی در مورد قوم لوط است. قوم لوط رسماً مردهایی هستند که عاشق مرد هستند. نمیتوانید آن داستان را بخوانید و یکجوری در ذهنتان متوجه اینکه اینجا یک عنصر زنانه وجود دارد نشوید. اینکه یکجور زیبایی پرستی در حکومت سلیمان وجود دارد. یکجور ظرافتهایی وجود دارد که منجر به این میشود که زنها هم انگار تحت تأثیر این حکومت قرار بگیرند.
۸- حکومت متعادل: اهرام نفوذ ناپذیر یا شیشه های جذاب
چیزی که شما در داستان سلیمان میبینید این جاذبه ای است که حکومت سلیمان برای یک زن دارد. حکومت فرعون این جاذبه را ندارد. چون زیبایی ایجاد نمیکند. اهرام نماد زیبایی نیستند. نماد قدرت هستند. ساخته شدند برای اینکه بمانند. از ملک سلیمان چیزی باقی نمانده است. چوب بوده، شیشه بوده، چیزهای خیلی ظریف بوده است که همهاش به نظر میرسد نابود شده اند. به غیرازآن هیکل سلیمان که معبدی بوده است و تزئیناتش همه از بین رفته اند ولی بالاخره چارچوبش باقیمانده است، به نظر میآید که باقی قصرها شیشهای بوده اند. یکچیز عجیبی اینجا وجود دارد در مقایسه با آنهایی که صخرهها را میکنند. با آنی که هرم میسازد که همهچیز سنگ نفوذناپذیر است. اینجا یک حکومتی وجود دارد با ظرافتهایی که در آن حکومت های دیگر وجود ندارد. نمیشود این مقایسه را انجام نداد. این حضور ملکهٔ سبا، این حس زنانگی که وجود دارد.
من حتی مخصوصاً تأکیدم حضور پرندهها در این حکومت است. مثلاً کسی که ملکهٔ سبا را کشف میکند، هدهد است. اینکه ازنظر تمثیلی پرندهها در رؤیا هم که ظاهر میشوند نماد روح زنانه هستند. از اول که داستان شروع میشود، شما هدهد را میبینید. خبر از یک زنی میآورد که یک جاییست. بعد شما این اعمال قدرت را همزمان با وجود یک سری زیباییها می بینید که برای آن زن جاذبه دارد. یک جنبهای از این حکومت که نمیشود به آن توجه نکرد، همین است. این تعادلی گویی که بین مردانگی و زنانگی، بین قدرت و زیبایی در این حکومت وجود دارد که اصلاً در حکومتهای دیگر نیست. حکومتهای دیگر دقیقاً حکومتهای مردانهای هستند که صفات مردانه و ویژگیهای مردانه و این چیز هایی از این قبیل دارد. خود قدرت برای آنها جاذبه دارد. آنها ارادههای معطوف به قدرت هستند. اینجا شما یک ارادهٔ معطوف به زیبایی میبینید. من میخواهم این را توجیه میکنم که چرا از کل حکومت سلیمان، داستانی را میشنوید که طرف مقابل سلیمان یک زن است و جاذبهٔ حکومت سلیمان برای یک زن را میبینید. فرض کنید فرعون یک زن را ببرد و اهرام را به او نشان بدهد. مثلاً آن زن خیلی تحت تأثیر بزرگ بودن و استحکام اهرام قرار بگیرد و بگوید که من همراه با فرعون تسلیم شدم.
یک حسی اینجا وجود دارد که بالاخره در آن حکومتها نبوده و نیست. یکی از ویژگیهای این حکومت که اول هم گفتم عدالت است. اولین جلوه ای که شما از حکومت سلیمان میبینید این است که در آن انگار به هیچکس ظلم نمیشود. خبری از اینکه حقی پامال بشود وجود ندارد. مورچهها هم بنحوی در امان هستند. حالت عدالت و امنیت وجود دارد. ویژگی دوم که دفعهٔ قبل هم به آن اشاره کردم و خیلی خیلی مهم است این است که قدرت سلیمان یک عمقی دارد که حکومتهای دیگر ندارند و روی این در این داستان تأکید میشود. قبل از اینکه ماجرای ملکهٔ سبا شروع بشود شما این را میدانید. حکومت سلیمان حکومت یکمشت آدم و برده و رعیت و اینها نیست. گویی حکومت به طبیعت است. پرندهها هم هستند. موجودات غیرانسانی. مثلاً جن وجود دارد که در این حکومت تحت استیلا و اختیار سلیمان است. حتی جای دیگر گفته می شود که اختیار باد ها به او داده شده است. یکچیزی، یک عمقی در حکومت وجود دارد. اینکه سلیمان گفته است به من یک ملکی را بده که به هیچ کس نخواهی داد «وَ هَبْ لِی مُلْکاً لَّا یَنبَغِی لأحَدٍ مِن بَعدِی» (ص:۳۵). نباید اینجوری بفهمیم که وسعت حکومت او از همهٔ حکومتها تشکیلشده و خواهد شد، بیشتر باشد و یا نیروی نظامی اش بیشتر باشد. اصلاً اینجا یک عمقی وجود دارد که هیچوقت وجود نداشته است و هیچوقت وجود نخواهد داشت. یک حکومتی که فقط حکومت به زمین و یا حکومت به مردم نیست. حکومت به خیلی چیزهای دیگر هم است. به موجوداتی دیگری هم هست که معمولاً تحت حکومت انسان قرار نمیگیرند. بنابراین شما این داستان را که در مورد حکومت الهی میخوانید و یک عمقی را میبینید که درجاهای دیگر نیست. یکجور عدالت و عدم وجود ظلم را میبینید و پامال شدن حق رعایا را میبینید که دیگر در هیچ کجا پیدا نمیکنید. و یک حسی از زیبایی و زنانگی و یک جاذبه های اینچنینی میبینید که مخصوصاً به دلیل اینکه ملکه سبا در اینجا حضور دارد تشدید میشود.
[۱:۰۰:۱۵]
بجز قدرت معطوف به قدرت یک راه دیگر هم وجود دارد. این که یکی مثلاً خیلی به چیزهای زیبا و سانتال مانتال علاقهمند است و هیچ حسی از قدرت را در او نمیبینید. خیلی از هنرمندان شاید اینگونه باشند. شما اصلاً در او نشانهای از قدرت و قاطعیت و اینکه حرف خودش را بزند و به کرسی بنشاند نیست. شما سلیمان را که میبینید، بینهایت احساس میکنید که آدم قدرتمندی است که قدرت خودش را اعمال میکند و با کسی هم تعارف ندارد. یکجور زور هم میگوید بالاخره. ولی درعینحال در حکومتش فقط این نیست. یعنی قدرت وجود دارد و در جهت خیر از آن استفاده میشود. یکچیز دیگری هم در کنارش هست. این قدرت در جهت تولید زیبایی است. جنیان در ملک سلیمان هستند و گفته می شود که برایش چهکار میکنند. دارند برای او جواهر پیدا میکنند و یا همین چیزها را برای او میسازند. مثلاً فرض کنید اگر اینها را به فرعون بدهید، خوب تنها چیزی که به ذهنش میرسد این است که بروید و تمام آدمها را هم بکشید و برویم و گنجهایشان را بگیریم و قلمرو خودمان را توسعه بدهیم و چهار تا هرم بزرگتر از این هم بسازیم که مردم ببینند و کیف کنند و از این چیزها. تنها چیزی که به ذهنش میرسد توسعه همین چیزهایی است که به او دادهاند. درحالیکه سلیمان در یک خط دیگری است. کار دیگری را میکند که ارزشش را آدمهایی که در اطرافش هستند شاید نفهمند ولی بلقیس میفهمد.
۹- «بسم الله الرّحمن الرحیم»
یکنیمهٔ دیگری در این حکومت وجود دارد که برای زنها جذاب است و این نشانه ی تعادل این حکومت است. اینکه قدرت صرف نیست. قدرت رحیمیت به همراه رحمانیت است. اگر این حرف را بپذیریم همین اشاره به «بسم الله الرحمن الرحیم» در اولین نامه ی سلیمان گویی دلالت بر این دارد که این عبارت کشف سلیمان است و یا حداقل اینکه او درک خوبی از این عبارت دارد. وقتی نامههایش را با این عنوان شروع میکند و رحمانیت و رحیمیت را در کنار هم به کار میبرد، یعنی این تعادل برایش مسئله است و درک میکند که این تعادل مهم است و در حکومتش هم این حالت تعادل را میبینید. چیزی دیگر که از همه مهمتر هم هست این است که این یک حکومت الهی یعنی حکومت حق است. یعنی درواقع اینیکچیزی است که دیگر گفتن ندارد؛ یعنی قدرتش را به کار نمیبرد برای اینکه چیزی را به دست بیاورد. برایش مثلاً مهم است که بداند این ملکه سبا ایمان میآورد یا نه. معادلات صرف قدرت یا مسائل سیاسی و اینکه یک قومی را تحت اختیار بگیریم و از او خراج بگیریم و این حرفها نیست. قدرت سلیمان در جهت هدایت است. در جهت این است که حق را نشان بدهد؛ بنابراین تمام رفتارهایش یکطوری است که حق ظاهر بشود نه اینکه در لحظهٔ اول خیلی سریع حمله بکند و بزند و بکشد و یا یک عده اسیر بگیرد تا بیایند و برایش قصر بسازند. اگر به ملکه سبا هم پیغام میفرستد به این جهت دیگری است. آن چیزی که بیشتر تحریککننده است این است که یک عده ای هستند که در آنجا خورشید را میپرستند. خب وظیفه سلیمان این است که اینها را به توحید دعوت بکند.
بههرحال قدرت سلیمان در جهت حق است و این آنقدر بدیهی است که اصلاً گفتن ندارد. من یکبار دیگر تأکید میکنم که کنتراست داستان با دو داستان بعدی مهم است. اینکه در آنجا داستان لوط ذکرشده. بگذارید که من یک قسمتی از داستان لوط را بخوانم. چون خیلی کوتاه است. میگوید که «وَ لُوطاً إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ أَ تَأْتُونَ الْفَاحِشَةَ و أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ» (نمل:۵۴) «أَئِنَّکُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجَالَ شَهْوَةً مِّن دُونِ النِّسَاءِ بَلْ أَنتُمْ قَوْمٌ تجْهَلُونَ» (نمل: ۵۵) هیچ جایی مسئله به این صراحت ذکر نشده است. اینکه واژهٔ نساء و واژه ی رجال در کنار همدیگر بیایند معنای خاصی دارد. میدانید منظورم چیست. اینکه این داستان به این صورت نقل میشود، کاملاً این حس را دارد که مسئله ی زن و مرد است. شما یک داستانی در مورد سلیمان خواندهاید که طرف مقابل سلیمان زن بوده است. یک داستانی بعدازآن میآید که یک انحرافی را به شما نشان میدهد که مردها برای مردها جذاب هستند. یک انحرافی به این صورت در این قوم وجود دارد. انحرافی که منجر به این میشود به اینکه دیگر زیبایی و پاکی ضد ارزش شده است: در عبارت بعدی گفته می شود «فَمَا کَانَ جَوَابَ قَوْمِهِ إِلُُُا أَنْ قَالُوا أُخْرِجوا آلَ لوطٍ مِن قَریَتِکُم إِنَّهُم أُناسٌ یَتَطَهَّرون» (نمل:۵۶) و این شیفتگی مرد به مرد و فراموش کردن آن بخش زنانه باعث میشود که آدمها کارشان بهجایی برسد که از کسی که به دنبال پاکی است احساس تنفر و انزجار میکنند. یعنی این را بهعنوآنیکچیز خیلی واضح در مورد لوط و اطرافیانش میگویند که «.. إِنَّهُم أُناسٌ یَتَطَهَّرون ..» (نمل:۵۶) اینها کسانی هستند که میخواهند پاک باشند. از کل داستانهمین ذکر میشود.
میخواهم بگویم که این دو تا جمله نیز رابطه ی بین زن و مرد، اینکه مرد باید معطوف به مرد باشد و یا اینکه مرد باید معطوف به زن باشد، را در ذهن انسان ایجاد میکند. اگر خواننده ضمن خواندن داستان سلیمان به اینکه آن طرف مقابل سلیمان زن است و اینکه حکومت سلیمان برای زن جذابیت دارد دقت نکرده باشد به اینجا که میرسد بالاخره یک زمینه ذهنی در ذهنش ایجاد میشود که یک نکته ای در مورد زن و مرد وجود دارد. دو تا داستان می خوانیم که گویی دقیقاً نقطه ی مقابل حکومت سلیمان هستند. داستان اول داستان ثمود است. کسانی که با شیشهکار نمیکردند و همه ی کارهایشان با سنگ بود؛ چیزهای مستحکمی که احتمالاً زشت هستند. شما نسبت به چیزهایی که از آنها باقیمانده حسی از زیبایی دوستی نمیبینید. فقط یک حسی از قدرت و استحکام و اینکه بروند و محکمترین خانهها را ایجاد بکنند می بینید. مثلاً اینکه یک مکعبی را از داخل کوه دربیاورند و در آن زندگی کنند.
۱۰- در باب سیاست
قبل از اینکه دو داستان بعدی را بخوانیم بگذارید در اینجا کمی بحثهای سیاسی هم بکنیم. یک مشکلی که شاید برای بعضی ها وجود داشته باشد این است که چرا حکومت سلیمان که یک حکومت الهی است به حکومت های ضعیفتر کنار خودش پیغام میدهد که بیایید و تسلیم شوید؛ گویی یک حالت زورگویی دارد و بعضیها انگار خوششان نمیآید. مثلاً معمولاً مردم در دوران حاضر مشکل زیادی دارند با اینکه اگر الآن یک حکومت اسلامی تشکیل شود که حکومت سیاسی باشد و قدرتش را هم داشته باشد-مثلاً قدرتش چیزی حدود آمریکا و یا چیزی بالاتر از آن باشد، چهکار باید میکرد؟ باید تمام حکومتهای دیگر را تهدید به جنگ میکرد؟ شما در اینجا سلیمان را میبینید که حکومتهای اطراف خودش را تهدید به جنگ میکند که یا تسلیم بشوید و یا اینکه من لشکر میفرستم و شمارا تسلیم میکنم. انگار حکومتهای اسلامی یک همچنین چیزی دارند. گویی یک همچنین وظایفی دارند که بروند و همه حکومتهای اطراف خودشان را با آنها بجنگند. چون این کار را هم کردهاند و سابقه تاریخی هم دارند که در موقعی که مسلمانان قدرت داشتند، قدرتشان را همینجوری به کار گرفتند. آیا این داستان سلیمان یک مجوزی است برای اینکه یک حکومت اسلامی میتواند با جنگ و یا بازور حکومتهای دیگر را به تسلیم وادار بکند و یا اشغال بکند؟ این تسلیمی که سلیمان میخواهد فعلاً که می بینید که عقیدتی نیست؛ یعنی چیزی که میفرستد خیلی حکومتی است. برای آنهایی که تسلیم شدند بعداً قسمت عقیدتی آن خیلی اختیاری است. یعنی یک آزمایشهایی را ترتیب میدهد تا ببیند که اینها هدایت میشوند و اینطور نیست که سلیمان نامه نوشته باشد که باید بیایید و موحد بشوید؛ یعنی داستان هیچ تعارضی با شعار «لا اکراه فیالدین» ندارد.
قسمت دینی آنیک جایی است که خیلی باظرافت و حکمت در حال انجام شدن است. قسمت سیاسی آن این است که یک حکومت کوچکتر از خودش را تهدید میکند و میگوید که باید تسلیم من باشید به معنای حکومت و حالا ممکن است که بخواهد برایشان خراج تعیین بکند. من نمیدانم که سلیمان با حکومتهای تابع خودش چه جور رفتار میکرده. در این داستان هم اشارهای به این موضوع نیست. فقط این است که نباید در مقابل من باشید. شاید مثلاً تعهد بگیرد که اگر یک جایی جنگی صورت بگیرد، نیروهای خودتان را با من بفرستید. ما خبر نداریم از این تسلیمی که سلیمان از این حکومتها میخواهد چیست؟ اتفاقاً خیلی به نظر میآید که خراج نمیخواهد. برای اینکه از هدیه آوردن خوشحال نمی شود. در طول تاریخ به این صورت بود که حکومتهای قدرتمند خراج میگرفتند. جهانگشایی نمیکردند که بروند و همهجا بجنگند و برای تمام دنیا حاکم تعیین بکند. مثلاً حکومت هخامنشیان را در نظر بگیرید که حکومتهای خیلی عادلی بودند در دوران و در زمان خودشان اگر هم میرفتند و جایی را هم تسخیر میکردند و یا آنها تسلیم خودشان میکردند مثلاً در همین کتیبه داریوش است که ایرانیها به آن افتخار میکنند و هیچکس نمیگوید که داریوش به چه حقی با یونان جنگید. پس داریوش هم همین کار را کرد یعنی یک حکومت ضعیفتری در اطرافش بود و تسلیمش هم نمیشدند و او باقدرت نظامی آنها تسلیم خودش کرده است. ولی آن چیزی که افتخارآمیز است چیست. این است که گفته میتوانید دین خودتان را داشته باشید و مجبورتان نمیکنم که دینتان را عوض کنید. حکومت هم حکومت خودتان را داشته باشید.
ولی یک نشانههایی از تسلیم بودن باید در رفتارتان باشد. مثلاً باید به من خراج بدهید. هخامنشیان از تمام حکومتهای کوچکتر و ضعیفتر از خودشان سالانه در طی مراسمی خراج میگرفتند که معنی آن این است که ما تابع شما هستیم و به قدرت شما احترام میگذاریم. یک حس اینجوری در اطراف خودشان به وجود میآوردند. به نظر میرسد که سلیمان حتی همین را هم نمیخواهد. با اینکه شاید آنها طبق یک تصور تاریخی فکر میکنند که خوب این تسلیم آخرش چه میخواهد؟ خراج باید به آنها بدهیم. درواقع یک هدایای ارزشمندی به آنها میدهند و اعلام آمادگی میکنند که ما حاضر هستیم. یا مثلاً بیشتر بدهیم و یا ماهی چقدر میخواهید. بالاخره منظورشان این است که شما به ما حمله نکنید ما خراج میدهیم و یک حسی از تسلیم شدن و ارتباط هدیه فرستادن هست. شاید اعلام آمادگی برای خراجگزاری باشد. به نظر میآید که سلیمان از این هم خوشش نمیآید و به نظر من خیلی روشن نیست که ازنظر سیاسی از یک حکومت تابع خودش چه میخواهد.
بنابراین به نظر من یک نکته در اینجا هست که نباید این را با چیزهای دیگر اشتباه گرفت. با رفتاری که مسلمانها بوسیله ی حکومتهای بهاصطلاح اسلامی در طول تاریخ کردند و شمشیر برداشتند که رفتند بهجایی و حمله کردند و مجبورشان کردهاند که مسلمان بشوند نباید اشتباه گرفت. این در رفتار سلیمان مطلقاً نیست. شما چنین چیزی نمیبینید؛ یعنی آن «لا اکراه فیالدین» رعایت میشود. ولی یک اعمال قدرت سیاسی بالاخره در اینجا هست. اگر بخواهیم ببینیم که این رفتار چرا درست است و چه جور میشود که درستش کرد، یک توجیه خیلی ساده به نظرم این است که شما ممکن است که تصورتان این باشد که الآن با شرایط حال حاضر دنیا این کار زشتی حساب میشود که یک حکومتی یک حکومت دیگر را تهدید به جنگ بکند و یا اینکه بخواهد چیزی از آنها بگیرد و تسلیم خودش بکند. ولی قطعاً این اتفاق در آن دوران یک چیزی مثل عرف زمانه است. شما وقتی میخواهید بگویید که این عملی که انجام شد، زشت نبود، وقتیکه انجام شد باید بگویید که در آن دورانی که انجام شد عمل زشتی نبود؛ یعنی بالاخره سازمان ملل نیست و ارتباطات نیست و هیچ نظام بین المللی وجود ندارد، بنابراین حکومتها باهم اینگونه رفتار میکنند. اینکه من این را بیاورم در زمان معاصر یا حرکتی که چند هزار سال قبل انجامشده را بیاورند با معیارهای معاصر که در آن ارتباطات وجود دارد و حکومت هایی وجود دارند
[۱:۱۵:۰۰]
که حقوق بشر را تصویب کردند و بیاییم الآن به رفتار سلیمان نگاه کنیم که خوب است یا نه -کاملاً نمیدانم و نمیخواهم که یک واژهای را به کار ببرم که بد نباشد – خیلی تفکر سطح پایینی است که معمولاً هم در نگاه کردن به تاریخ آدمها عوامانه دچار این اشکال میشوند. قواعد دوران خودشان در ذهنشان هست و به یکچیزی در زمان قدیم نگاه میکنند که به نظرشان زشت و یا زیبا میرسد و خیلی هم قاطعانه حکم میدهند که چقدر این کار زشت بوده و یا چقدر زیبا بوده و این حرفها. بنابراین در دوران خودش، دورانی است که کسی غیرازاین رفتار نکرده است. داریوش هم همینجوری رفتار کرده. لشکر هم فرستاده و جنگیده و آدم هم کشته است و فقط ما او را ستایش میکنیم. مثلاً فرض کنید آشوریها که قدرت قبل از داریوش هستند در کل این جوری نبود که وقتی میجنگند چیزی را باقی بگذارند؛ صاف می کردند-یعنی حمله میکردند و قتلعام می کردند و آدمهای خودشان را میبردند و در آنجا مستقر میکردند. درباره ی این که داریوش ازنظر تاریخی خیلی آدم مهمی است، واقعاً من سالها قبل اینقدر که ایرانیها از خودشان تعریف میکنند و دوست دارند خوب آدم بعد از یک مدتی کرختی پیدا میکند.
در کتابی که یک نویسنده ی فرانسوی با تاکید خیلی زیادی چیزی نوشتهشده بود که من آن را خواندم و خیلی هم تحت تأثیر قرار گرفتم. اینکه از اولین نشانههای حقوق بشر و یا حتی افتخار بشراست که یک حکومتی مثل حکومت هخامنشی تشکیلشده است که برود بجنگد و به دیگران بگوید که حکومت خودتان هیچ قدرتی ندارد و کاملاً تسلیم شدند ولی برای آنها یک منشوری درست کند که شما بر طبق این منشور زندگیتان را ادامه بدهید. مثلاً حقوق و دین و حکومت خودتان را دارید و فقط مثلاً باید این روابط را با من داشته باشید و جزو اقمار حکومت باشید. در آن دوران، بهاینترتیب رفتار کردن یک رفتار بینهایت متمدنانه و خیلی خوب است. در مورد سلیمان هم اگر بخواهید در زمان خودش قضاوت بکنید، همهچیز خیلی عالی است. نامه نوشته خیلی قشنگ و متمدنانه و آن را فرستاده و دعوتشان کرده. آنها هم هدیه آورده اند. مثلاً خوشش نیامده که هدایایی آوردند. در حالی عکس العمل آن دوران این است که گردن آنکسی را که هدایا را آورده است را بزند و لشکرکشی کند. ولی سلیمان باز پیغام میفرستد که این من را راضی نکرده و فرصت میدهد و بالاخره میآیند و جنگی اتفاق نمیافتد و فقط باقدرتنماییهایی که میکند و بهاصطلاح امروزیها کاری می کند که حالت بازدارنده دارد. بالاخره جنگی اتفاق نمیافتد ولی به هدف خودش میرسد. این یک نگاه است که به نظر من کافی است برای اینکه از سلیمان دفاع کنیم.
ولی من میخواهم یکچیزی را اضافه بکنم و آنهم این است که تمام سازمان ملل و همه این چیزهایی هم که الآن میبینید همه ظاهرسازی است. قدرت سیاسی همین بوده و همین هم هست. فقط یک کلکهایی وجود دارد که الآن هم اگر آمریکا قدرت بیشتری دارد، بقیه را مجبور میکند که تسلیم باشند. حالا میخواهد اسمش را بگذارد نظم نوین جهانی یا سازمان ملل. بالاخره یکچیزی را که میخواهد در دنیا اعمال میکند. قدرت سیاسی اینگونه اعمال می شود که مثلاً اگر از این حکومت ناراضی است، از اقتصاد استفاده می شود که آن را به آن سمتی که خودش میخواهد ببرد. اگر واقعاً یکنفری با مفهوم سیاست و قدرت آشنا باشد، فکر می کنم جزو بدیهیات قدرت است که قدرت همین است که می بینید و فقط ممکن است که در لایه هایی موضوع پیچیده شود. بالاخره یک قدرت سیاسی اهداف خودش را پیش می برد. این شکلی نیست که بگذارد که مثلاً قدرت هایی در کنارش تشکیل شوند و ببیند که اینها روزبهروز دارند پیشرفت می کنند و قدرتشان بیشتر می شود و بداند که بهزودی هم از من قدرتمندتر می شوند و من را هم نابود می کنند. و بگوید که چون قوانین سازمان ملل و قوانین حقوق بشر است من هیچ کاری نمیکنم. هر کاری که از دستشان برمی آید انجام می دهند. منتهی با محاسبه ی هزینه. اگر الآن برای آمریکا ازنظر هزینه عاقلانه بود که به چین حمله کند، حمله می کرد.
من یک تحلیلی خواندم که به نظرم تحلیل خیلی جالبی بود که یکی از انگیزه های آمریکا از حمله به افغانستان ایجاد ناآرامی در اطراف چین برای بازدارندگی رشد اقتصادی آن اعلام کرده بود. و می گفت که در این لایه های پنهانی آمریکاییها می خواهند که یک ناآرامی هایی باشد. بلکه بتوانند یک مهاری باشند در برابر این قدرت اقتصادی افسارگسیخته ای که نمی توانند جلوی آن را بگیرند و از آن می ترسند. بالاخره قدرت همین است. وقتی قدرت را به دست می آورند، چه آدم خوبی باشند و چه آدم بدی باشند، اگر آدم خوبی هم باشند دوست دارند که آن را حفظ کنند. و می گویند که قدرت های مخالف من همان قدرت های اهریمنی هستند. و نگاه می کنند میبینند که من دوست دارم که قدرتم باقی بماند. اینکه حالا از چه ابزارهایی برای اعمال قدرت استفاده می کنند به دوران حکومت بستگی دارد. اگر بتوانند به این صورت مردم را مجاب می کنند که با صراحت مثلاً سازمان ملل می سازند و نامه می نویسند که بیایید و یا اینکه لشکرکشی می کنیم. خوب حالا آمریکا به این شیوه نامه نمی نویسد به یک کشوری. حالا ممکن هم هست که بنویسد. آمریکا رفتاری که با صدام کرد تقریباً به همین جا رسید که یک اجماع جهانی تشکیل دادند و گفتند که یا کلاً تسلیم شو یا اینکه لشکر می کشیم او هم تسلیم نشد و لشکر کشیدند و نابودش کردند. بالاخره قدرت همین است و من فکر می کنم اگر فکر می کنید که الآن خیلی اوضاع با آن چیزی که در اینجا می بینید خیلی فرق کرده است، این یک مقدار تصور درستی از یک قدرت سیاسی نیست. قدرت معادلات خودش را داشته و دارد و هنوز هم دارد. فقط اوضاع پیچیده شده است.
۱۱- داستان ثمود
خوب بگذارید داستان ثمود را شروع کنیم. و اینکه بگوییم که شما در داستان ثمود بنحوی یک قدرت مستقر در یک جامعه ی دیگری را می بینید که اتفاقاً در جهت نه اینکه مورچهها را له کند، بلکه آدمها را له می کند. و یک حسی از وحشی گری و ظلم در این حکومت وجود دارد. در این قطعه ی بعدی می بینید که کنتراست دارد با آن چیز ظریف و زیبایی که در داستان سلیمان می بینید. داستان ثمود این گونه شروع می شود که «وَ لَقَد اَرسَلنَا أَخَاهُم صَالحِاً أَنِ اعْبُدُوا اللَهَ فَإذَا هُمْ فَرِیقَانِ یَخْتَصِمُونَ» (نمل:۴۵) صالح را برای قومش فرستادیم که خدا را پرستش بکنید و این ها دو تا فرقه شدند که باهم اختلاف پیدا کردند. «قَالَ یَا قَوْمِ لِمَ تَسْتَعْجِلونَ بِالسَّیِّئَةِ قَبلَ الحَسَنَةِ» (نمل:۴۶) به قوم خودش گفت که چرا قبل از نیکی به بدی عجله دارید. «لَوْ لا تَستَغفِرون اللهَ لَعَلَّکُم تُرحَمُونَ» (نمل:۴۶) شبیه همین آیه ای است که در سوره هود هم دیدید. چر استغفار نمی کنید که خدا شمارا رحمت بکند. «قَالُوا اطَّیَّرْنَا بِکَ و بّمَن مَعَکَ.. » (نمل:۴۷) ما به تو و به کسانی که با تو هستند فال بد زدیم. «..قَالَ طائرکم عند الله بَل أَنْتُمْ قَوْمٌ تُفْتَنُونَ» (نمل:۴۷) گفت: فال بد در نزد خداوند است: این چیزی است که ثمود به قوم خودش می گوید. «وَ کَانَ فِی المْدینَةِ تِسْعَةُ رَهْطٍ یُفْسِدُونَ فِی الأرْضِ و لا یُصْلِحُونَ ». در که شهر نه تا طایفه بودند که فساد می کردند و اصلاح نمی کردند. این صحنه اوج داستان در اینجا است. «قَالُوا تَقَاسَمُو بِاللهِ لَنُبَیِّّتَنَّهُ و أَهْلَهُ ثُمَّ لَنَقُولَنَّ لِوَلِیِّهِ مَا شَهِدْنَا مَهْلِکَ أَهْلِهِ وَ إِنَّا لَصَادِقُونَ» (نمل:۴۹) این تنها جایی است که این قسمت از داستان ثمود در قرآن نقل می شود؛ که این ها نشسته اند و نقشه می کشند که شبانه برویم و ثمود و اهلش و یا خانواده اش را قتلعام بکنیم و بعد هم زیر آن بزنیم و یکجوری شهادت بدهیم که ما اصلاً در آنجا نبودیم و نمی دانیم که چه اتفاقی افتاده است.
مثل این داستان حضرت محمد که تصمیم گرفته شد که از هر قبیله ای یک نفر بیاید چون ماجرای قبیله ای، شما درجایی در مورد قوم صالح می شنوید که قومش می گویند که «قَالُوا یَا صَالِحُ قَدْ کُنْتَ فِینَا مَرجُوًّا قَبلَ هَذَا..» (هود:۶۲) از یک خانواده ی محترمی بوده و بالاخره باهوش بوده، خانواده اش را و یک عده بالاخره پشتیبانش هستند و همین جوری به همین راحتی نیست که او را بکشیم. و حتی پیامبر هم که در زمان جاهلیت ظهور کرد، از طایفه ها و قبیله هایی بودند که ایمان نیاورده بودند. ولی به دلایل خانوادگی نمی گذاشتند که پیامبر کشته بشود. من یک بار یک داستانی را که یادم نیست ولی فکر می کنم در جلسه ای که درباره ی جهاد بود درباره ی آن صحبت کردم. اینکه پیامبر را با سنگ می زدند و اذیتش می کردند. یک روزی یک مردی با پسرانش می آید و شمشیر می کشد و می گوید که اگر کسی این را اذیت بکند با ما طرف است. اصلاً کاری به این ندارد که این پیغمبر خدا هست یا نه روی آن فرهنگ عربی اش که مثلاً یک آدم ضعیفی است در مقابل شما و شما به چه حقی با او این گونه رفتار می کنید این کار را می کند. اینهمه آدم جمع شده اید و یک آدم بیدفاع را می زنید. بالاخره یک عرق قومی و قبیله ای وجود داشته که مانع از این می شده که آنها دعوا کنند. مروت محور اصلی آن اخلاق بوده است. ممکن است که فقط انگیزه اش همین است بهعنوان یک فردی هم که اصلاً از قوم و قبیله اش نبوده است ولی خوب قبول ندارد که با یک نفر رفتار این گونه بشود.
بههرحال مثلاً طایفه ی صالح خانواده محترمی هستند و پشت او هستند. بنابراین اینکه می گوید که با این ها اختلاف پیدا کردند، بالاخره در اینجا یک عده ای نشستند و دارند توطئه ای می کنند که بروید این ها را شبانه بکشید و خوب معلوم است که کشتن صالح و خانواده اش اصلاً کار راحتی نیست. مثلاً در آنجا یک رئیس قبیله ای است که بعداً باید به او جواب بدهند که چه کسی این ها را کشت و به او بگوییم که «..مَا شَهِدْنَا مَهْلِکَ أَهْلِهِ وَ إِنَّا لَصَادِقُونَ» (نمل:۴۹). اصلاً شاید ایده شان الآن این ست که ما بیایند و باهم شهادت بدهیم. خوب یک جوری عین شاهد هستند و شاهد جور می کنند که بگویند که ما در آنجا نبودیم و در جای دیگری بودیم. اصلاً نمی دانیم که چه اتفاقی افتاده است. خوب پس نمی توانند که گردن کسی بیندازند. همهکسانی که در مجامع امتحان هستند، یک جوری شهودی دارند و خیلی از آن طایفه ها در مقابل آن طایفه متحد هستند و آنها هم نمی توانند کاری بکنند. «..مَهْلِکَ أَهْلِهِ وَ إِنَّا لَصَادِقُونَ» (نمل:۴۹) «وَ مَکَروُا مَکرًا وَ مَکَرنَا مَکْراً وَ هُمْ لَا یَشْعُرُونَ» (نمل:۵۰) این ها مکر کردند. «فَانْظُرْ کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ مَکْرِهِمْ ..» (نمل:۵۱). ببینید که عاقبت مکر آنها چه شد. «..أَنَّا دَمَّرْنَاهُمْ وَ قَوْمَهُمْ أَجْمَعِینَ» (نمل:۵۱) کلاً قومش را نابود کردیم.
ببینید این حس استفاده از قدرت همراه با وحشی گری است. یک آدمی است که یک سری عقایدی دارد اصلاً تو این را قبول داری یا نداری. دارد سعی می کند که عقاید خودش را بگوید. این جلسه ای که تشکیل می شود که این آدم ها بیایند و بنشینند و یک مکری بکنند که بروند خودش و اهلش را قتلعام بکنند یعنی یک حسی از خونریزی. ببینید در داستان سلیمان وقتی داستانش را می خوانید انگار جنگ و خون ریزی آخرین مرحله است. هر کاری می کند که به آنجا نرسد. شما بیایید در یک مراحلی نامه بنویسید و بهاصطلاح بازدارندگی بکنید. ابراز قدرت بکنید و قدرت را نشان بدهید که کار به آنجا نرسد که طرفی که خوب ضعیف تر است بیاید و با ما بجنگد. لذتی نمی برد یک آدمی قدرتمند مثل سلیمان از اینکه با طرف مقابل بجنگد و او را له بکند بلکه می خواهد که به هدف خودش برسد. می خواهد که آنها تحت پوشش حکومت خودش باشند. در اینجا شما بالعکس یک جور اعلام قدرت در برابری افراد بی گناه با یک حس وحشی گری که برویم و خودش و خانواده اش را قتلعام بکنیم می بینید. بعد از آن هم همراه با مرگ دروغ هم بگوییم و بگوییم که ما در آنجا نبودیم و نتیجهاش این است که کانون قدرت های غیر الهی که فکر می کنند که قدرت دارند و فکر می کنند که دارند اعلام قدرت می کنند در مقابل خداوند ایستاده اند. ولی درنهایت اصل کارشان این است که خودشان و قومشان از بین رفتند. «فَتِلْکَ بُیُوتُهُمْ خَاوِیَةٌ بِمَا ظَلَمُوا..» (نمل: ۵۲). «وَ أَنجَیْنَا الّذینَ آمَنو وَ کَانوا یَتَّقُون» (نمل:۵۳).
بعد به سراغ لوط می آید که من آیاتش را خواندم که این دیگر صراحتاً یک جور مسئله مردانگی و زنانگی در آن مطرح است و در اینجا خیلی با صراحت «أَئِنَّکُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجَالَ شَهْوَةً مِّن دُونِ النِّسَاءِ بَلْ أَنتُمْ قَوْمٌ تجْهَلُونَ» (نمل: ۵۵) و آن ها هم در جواب می گویند «..إِنَّهُم اُنَاسٌ یَتَطَهَّرُونَ» (نمل:۵۶). تقریباً چیزی که فقط گفته می شود بهغیراز اینکه چطور عذاب شدند چیزی که از این قوم نمایش داده می شود همین است که اینها مردهایی هستند که تمایل به مردها دارند نه زن ها. این دو داستان از نحوه اعمال قدرت و استفاده از قدرت در داستان ثمود و این مسئله مردسالاری به یک معنایی، مردی که شیفته مرد است و مردی که شیفته مردانگی است-در مقابل اینکه مرد باید شیفته زن و زنانگی باشد روایت می کنند. این چیزی که در داستان لوط است دو داستان کوتاه هستند که بعدازآن داستان بلند یک جوری ما را متوجه آن ویژگی هایی که در آن داستان است، می کند که ممکن است که همین جوری به چشم ما نیاید. مسئله اجتناب سلیمان از خون ریزی در مقابل چیزی که در داستان ثمود است و اگر سؤالی در اینجا ذکر نشده ولی با توجه به اینکه فرعون و ثمود که در دو طرف این داستان قرارگرفتهاند هر دو شهرت به استفاده از سنگ و ساختن اهرام و صخره ای دارند «وَ ثمود الَّذِینَ جَابُوا الصَّخْرَ بِالوَادِ» (فجر:۹) در مقابل آن چیزهای شیشه ای و ظریفی که در آن داستان دیدید، آن کنتراست ها درواقع یک جوری یک جلوه ای ویژه به آن نورانیت و درخششی که در داستان سلیمان هست، می دهد. یکچیزی در آنجا هست که در هیچکدام از حکومت های دیگر نبوده است.