
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای واژگان قرآن، جلسهی ۳، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه صنعتی شریف، سال ۱۳۹۰
۱- مقدمه
مقدمهای در مورد بحثهای جلسات قبل بگویم. جلسه اول گفتم هدف من این است درکنار بحث واژهها سعی کنیم (نه با جزئیات زیاد ولی) در مورد یک مدل انسانشناسی که این مفاهیم در آن بهخوبی بگنجد و معنیدار شود صحبت کنیم. از سوالاتی که جلسه قبل پرسیدید و بحثهایی که شد من احساس میکنم بد نیست همینگونه که به تدریج جلو میرویم یک مقدار از این بحثها کنیم.
۲- کفر
در جلسات قبل به طور مشخص در مورد این صحبت کردیم کفر به عنوان یک مفهوم دینی در قرآن یک حالت درونی انسان را نشان میدهد. و روی این تأکید کردم که شما نمیتوانید کفر را گناه محسوب کنید در حالیکه میتوانید شرک را گناه محسوب کنید. کفر در بخش اعمال حساب نمیشود. من نمیتوانم بگویم گناهی به اسم کفر داریم. هرچند وقتی که مقابل شرک آن را محسوب کنم, مثلاً کفران نعمت میتواند گناه محسوب شود. ولی آن چیزی که من روی آن تأکید دارم به عنوان کفر, بیشتر آن حالتی است که انسان حقیقت را نمیبیند. این حالت را نمیتوان گناه محسوب کنم. به این معنا که به یک نفر بگویم همین الآن تصمیم بگیرد دیگر کافر نباشد. ولی شرک عملیتر است. یک جور اعتقاد داشتن و ملتزم بودن به یک سری عقاید و افکاری است که شرکآمیز هستند, احتمالاً از سنتی به ارث رسیدند و من میتوانم از آدمها بخواهم که به این افکار اعتنا نکنند. میتوانم بخواهم اینها را نپذیرند و آنها را نفی کنند و مطابق آن عمل نکنند، به این دلیل شرک ورزیدن جزو چیزهایی است که گناه محسوب میشود.
ما با واژه کفر, اصطلاح کفرگفتن هم داریم، حداقل در زبان فارسی میدانیم که کفر گفتن یعنی چه. شاید بگویید به این معنا واژه قرآنی نیست. ولی ابراز عقیده یا به نوعی سخن گفتن از عقاید کفرآمیز را هم یک نفر ممکن است بگوید این گناه است و میتوانیم بگوییم یک نفر این را ترک کند. چیزی که دفعه قبل گفتم این بود که کفر به آن معنای حالت درونی قابل امر و نهی نیست, وگرنه ممکن است جاهای دیگری هم آن واژه را به کار بریم و آنجا قابل امر و نهی شود. نمونه قرآنی آن هم کفران نعمت است، یک عملی انجام میدهم که آن عمل کفران نعمتی محسوب میشود میتوانید من را امر و نهی کنید که این کار را انجام دهم یا ندهم.
۳- درجهبندی درونی ما
انگار ما در درون خود یک درجهبندیهایی داریم. مثلاً یک حالتهای درونی, یا میلهایی به یک چیزهایی داریم. یک مرحله بالاتر عقاید و افکاری داریم که اینها خودآگاهتر هستند، حالتها و امیال درونی ما ممکن است تا حدود زیادی بر خودمان هم پوشیده باشد و کنترل زیادی هم روی آن نداریم که بخواهیم بلافاصله آنها را تغییر دهیم. ولی یک مرحله بالاتر, مرحله اعتقادات است و شناختهایی که به دست میآوریم. اینها بیشتر در دسترس ما هستند. معمولاً خودآگاه هستند و اینگونه است که به صورت زبانی قابل بیان هستند. یعنی میتوانیم اینها را با گفتار منتقل کنیم یا به ما منتقل شود, در حالیکه حالتهای درونی، احساسات و امیال را نمیتوان گفت در ساحت زبان است؛ و به راحتی قابل بیان کردن به صورت کلام است. نهایتاً یک (level) و سطح دیگری از لایههای درونی انسان داریم که عمل کردن است، این اعمالی که ما انجام میدهیم هم تحت تأثیر امیال و حالات درونی ما و هم تحت تأثیر افکار ما است.
۱-۳ افکار یا اعمال؟ کدام مقدماند؟
چیزی که عرف است اینست که ممکن است به نظر برسد افکار و عقاید ما هستند که اعمال ما را میسازند. یعنی ما برای یک چیزهایی ارزش قائل هستیم و یک اهداف خودآگاهی داریم. بعد اینگونه عمل میکنیم با توجه به چیزهایی که دوست داریم به آنها برسیم یک راهی پیدا میکنیم در جهت اینکه به آن خواسته خود برسیم. ممکن است خواسته ما نتیجه میلهای درونی ما باشد. و نتیجه افکار و عقاید و ارزشگذاریهای ما نباشد, مثلا دوست داریم لذتی ببریم , یک کاری انجام میدهیم که لذت ببریم. نکته اصلی بحثی که دفعه قبل داشتم این بود که باید متوجه این باشیم وقتی در فضای قرآن مطالعه میکنید و میخواهید با قرآن آشنا شوید چیزی که در قرآن میبینید شاید میتوان گفت تأکید بیشتری در مسیر برعکس آن است. یعنی انگار به نوعی این اعمال هستند که روی افکار و ارزشگذاریها و امیال و حالتهای درونی ما تأثیر میگذارند. این تصور کاملاً غلطی در مورد انسان است که یک امیالی دارد چه خودآگاه و چه ناخودآگاه و یک افکار و عقاید خودآگاهی دارد, براساس اینها عمل به وجود میآید و فیدبکی به سمت حالات درونی افکار نمیرود. اساس عقاید و دستورات دینی این است که عمل خیلی مهم است. انسان در اثر گناهی که میکند گرفتار حالتهای درونی میشود که کفرآمیز هستند، انسان در اثر رفتارهایی که انجام میدهد تمایل پیدا میکند که عقاید شرکآمیز بپذیرد. بنابراین مهم است ما در مورد مکانیسمها و فیدبکهایی که از سمت عمل به سمت عقاید و امیال میرود اطلاعاتی داشته باشیم.
چون قول دادم بحثها همراه با بحثهای انسانشناسی باشد تا بهتر این مفاهیم جا بیفتند میل دارم در مورد این صحبت کنم که چه مکانیسمهایی وجود دارد که باعث میشود عمل کردن شاید مهمترین عنصر در زندگی انسان باشد، اعمالی که انجام میدهیم تأثیرگذار روی حالتهای درونی و افکار ما است.
۲-۳ مقایسه با رفتارگرایی در روانشناسی
نکتهای که آخر جلسه قبل شما سوال کردید و من جواب دادم اینه که اگر در فضای روانشناسی و روانکاوی مدرن بخواهید به نوعی دنبال چنین ایدههایی بگردید به نظر میرسد که رفتارگرایی شاخهای از روانشناسی و روانکاوی و رواندرمانی است که به شدت چنین افکار و عقایدی در آن وجود دارد. در رفتارگرایی به ما اینگونه یاد میدهند شما اگر میخواهید از یک حالت درونی فرار کنید مثلاً اگر دچار حالت وسواس هستید و میخواهید وسواس نداشته باشید, خوب است که یک عملی که به شما توصیه کردند به طور منظم انجام بدهید و نتیجه آن این است که به نوعی از آن حالتهای درونی یا از آن میلی که به آن عمل دارید جدا شوید. با وجود اینکه رفتاردرمانی یکی از روشهای متداول درمان در رواندرمانی مدرن است, ولی برخلاف بعضی از روشهای دیگر خیلی پایههای روشن تئوریک ندارد. اصولاً رفتارگراها آدمهایی نیستند که خیلی براساس یک مدلی از انسان تئوریهای رفتارگرایی را بنیان گذاشته باشند, بیشتر نتیجه کاربردی بودن و عملی بودن کاری است که انجام میدهند.
در مجموع من احساس میکنم که در فضای روانکاوی و روانشناسی مدرن, اصولاً جای این بحثهایی که به طور تئوریک نشان دهیم و مدلهایی داشته باشیم که توضیح دهند که رفتارها چگونه فیدبک به سمت حالتهای درونی یا به سمت عقاید میدهند جای این بحث خالی است. نه اینکه بحثی نشده بلکه بحث منسجمی که در مکتب خاصی و تئوریک انجام شده باشد نمیشناسم, شاید هم وجود داشته باشد. میخواهم نظر شما را به این جلب کنم که این موضوع مهم است و باید سعی کنیم که اصولاً وارد چنین بحثهایی شویم. مخصوصاً برای درک مسائل دینی فکر میکنم این اهمیت دارد که شما مدلهایی داشته باشید تا نحوه تأثیر رفتار در حالتهای درونی را درک کنید.
۳-۳ میل به لذت و دوری از رنج
اصلاً نمیخواهم الآن یک بحث همه جانبهای در این مورد بکنم، میخواهم چند مثال ساده بزنم تا خیلی روشن نشان دهد که چگونه وقتی یک رفتاری انجام میدهیم تأثیرهایی روی درون ما میگذارد. سادهترین مکانیسم شاید این باشد، در مکتب رفتارگرایی هم اگر کنجکاوی کنید و بخواهند به شما جواب دهند از همین مکانیسم صحبت میکنند. من اگر یک رفتاری انجام دهم که برای من لذتبخش باشد, در درون من یک میلی به سمت تکرار آن رفتار به وجود میآید. واضحترین مسیری که اعمال روی حالتهای درونی ما اثر میگذارند اگر امیال را جزو ساحت اولیه حالات درونی و ناخودآگاهی در نظر بگیریم, لذت بردن یا عذاب کشیدن اینها نتیجه یک عملی است و در درون ما بازتاب پیدا میکند و نهادینه میشود، میل من را نسبت به تکرار آن عمل زیاد یا کم میکند. هرچقدر بیشتر لذت برده باشم به نوعی میل بیشتری به تکرار آن عمل دارم و هرچقدر که بیشتر رنج کشیده باشم از تکرار آن بیشتر اجتناب میکنم. فکر میکنم اساس رفتارگرایی این است که ما با استفاده از یک تمرینهایی میتوانیم یک میلهایی در درون خود به وجود بیاوریم یا نابود کنیم. اگر شنیده باشید رفتارگرایی که از لحاظ تئوریک به طور منظم نسبت میدهند به روانشناس روسی به اسم پاولف، احتمالاً همه شما مفهوم شرطی شدن را که پاولف روی آن کار کرده است شنیدهاید. آزمایشی که انجام داده بود این بود که به یک سگی غذا میداد و همیشه موقع غذا دادن یک زنگی را به صدا در میآورد بعد از مدتی سگ به این معنا شرطی شده بود که وقتی صدای زنگ را میشنید بدون اینکه غذایی وجود داشته باشد بزاق او ترشح میکرد. این مبنای تفکری است که ما میتوانیم با تمریندادن, یک سری ویژگیهایی که دور از واقعیت در تمرین جریان پیدا میکند را تحمیل کنیم به کسی که آن تمرین را انجام میدهد.
بدیهی و واضح است چیزی که همه رفتارگراها روی آن حساب میکنند اینست که انسان دنبال لذت است و از رنج دوری میکند, بنابراین اگر من میخواهم یک کاری کنم که فرد آن کار را انجام ندهد, آنرا همراه با رنج کنم به طور طبیعی میل دورنی او در انجام آن کار از بین میرود و برعکس اگر یک کاری کنم که لذت ببرد به آن میل پیدا میکند. پس یک رابطه مستقیمی است وقتی من عملی انجام میدهم لذت میبرم و پاداش میگیرم یا مجازات میشوم. براساس همین در درون من یک تمایلاتی صورت میگیرد که میتواند خیلی غیرمستقیم باشد. مشابه همین نکتهای که در مورد آزمایش پاولف وجود دارد ممکن است من در محیطی یک رفتاری انجام دهم و دچار رنج شوم بدون اینکه کنترلی داشته باشم, ممکن است تمایل من به رفتن به آن محیط کم شود. چون یک بار در آنجا یک رفتاری را انجام دادم و دچار رنج شدم در حالیکه ممکن است اتفاقی که افتاده هیچ ربطی به آن محل نداشته باشد.
[۰۰:۱۵]
مکانیسمی است برای اینکه مثلا بعضی آدمها از یک غذایی به شدت متنفر باشند, میگویند یک راه فهمیدن اینکه ماجرا چیست این است که ممکن است در کودکی این غذا را خورده و فرض کنید سوار ماشین شده و حالش بهم خورده یا غذای فاسدی بوده و حالش را بد کرد. در درون ما میلها منطق ندارد که به او توضیح دهید که علت بهم خوردن حال تو خوردن غذا نبود, سوار شدن به ماشین بود، همینکه آن روز این غذا را خورد و حالش بهم خورد یک جوری بدون اینکه کنترلی روی او باشد تمایلش را نسبت به آن غذا از بین برده است. یعنی انگار برای او تصوری پیش آمده که من هر وقت این غذا را بخورم حالم بد میشود در حالیکه اینگونه نیست.
پس رفتارهایی که ما انجام میدهیم و نتایجی که از رفتارها میگیریم به طور ناخودآگاه (نه خودآگاه)، یک تأثیراتی روی امیال درونی ما میگذارد که ما روی آن کنترل چندانی نداریم. گاهی این تأثیرها کاملاً منطقی هستند. فرض کنید من انگشت خود را به یک شی داغ میزنم و انگشت من میسوزد به طور منطقی در درون من این بازتاب ایجاد میشود که به اشیاء داغ دست نزنم در حالیکه گاهی هم ممکن است غیرمنطقی باشد, یعنی یک چیز جنبی که ربطی نداشته. مثلاً فرض کنید به دلیل اینکه روزی که آن اتفاق بد افتاده من در جایی بودم که این رنگ غلبه داشته, ممکن است احساس من نسبت به آن رنگ منفی یا مثبت شود. بنابراین ما یک مجموعهای از بازتابهای منطقی و غیرمنطقی از رفتار و اعمال خودمان و نتایجی که کسب میکنیم در میلهای خودمان میبینیم.
هر عمل با توجه به نتایجی که از آن میگیریم به نوعی برای ما میلهای درونی (برای تکرار یا عدم تکرار آن عمل) به دنبال خود میآورد. این بدیهیترین و واضحترین توضیحی است که میتوانید بدهید که چگونه رفتارهای ما مستقیماً روی امیال ما تأثیر میگذارند. خیلی بدیهی است اگر بخواهیم از همین مکانیسم استفاده کنیم وقتی ما یک میلهایی پیدا کردیم این میلها روی عقاید ما تأثیر میگذارند. همیشه ناخودآگاهی در سطح خودآگاهی بازتاب میدهد، وقتی یک میلی در وجود من است بدون اینکه کنترلی داشته باشم ارزشگذاری درباره آن میل میکنم که یک جور ارزشگذاری مثبت است.
۱-۳-۳ یک مثال
مثال خیلی ساده شما فکر کنید یک نفر مشروبات الکلی مصرف میکند و از مصرف مشروبات الکلی خیلی لذت میبرد بنابراین تمایل دوباره به مصرف الکل در درون او است. ما یک مکانیسمهای ارزشگذاری داریم که به ما میگوید این کار بد یا خوب است، کار بد را انجام ندهید و کار خوب را انجام بدهید، لزوماً ممکن است مطابق با لذت بردن یا نبردن نباشد. ممکن است فکر کنم این کار خوب است و آن را انجام میدهم در حالیکه لذتی برای من ندارد. لااقل در خودآگاه ما این قابل بحث است که این مکانیسمها چقدر از هم مستقل هستند. به وضوح در خودآگاه ما مکانیسم اینکه یک کاری را انجام بدهید چون درست است و یک کاری را انجام ندهید چون غلط است، ارزشگذاری اخلاقی داریم. این ظاهراً جدای از این است که از چه چیزی لذت میبریم و از چه چیزی لذت نمیبریم.
آدمی که از یک چیزی لذت میبرد و میل به انجام آن دارد، بر عقایدش تاثیر میگذارد. همین مثالی که زدم را در نظر بگیرید فکر کنید یک آدمی از مشروب خوردن لذت برده و دوباره میل به تکرار آن دارد، حال یک عقایدی وجود دارد که میگویند مشروب خوردن بد است و نباید مشروب بخورید. یک ناسازگاری (conflict) ایجاد شده بین یک چیزی در خودآگاه و یک میلی که در ناخودآگاه است و ممکن است آن میل کاملاً برای آن آدم روشن باشد که چنین تمایلی دارد. کلاً وجود و روان انسان یک حالتی دارد که انگار دوست دارد coherent (سامانمند) باشد و اجزای آن باهم سازگاری داشته باشد. من احساس رنج میکنم اگر فکر کنم کاری بد است و آن را انجام بدهم، بنابراین فشاری روی خودآگاهی یک آدمی که مثلاً از مشروبات الکلی استفاده میکند وجود دارد که آن گزاره و ارزشگذاری که میگوید مصرف مشروبات الکلی بد است را تبدیل کند به اینکه مصرف مشروبات الکلی بد نیست، اگر بتواند تبدیل کند به اینکه خوب است که بهتر است. هم خودآگاهی آن مانع نیست و هم اینکه میل او به آن سمت است.
۴- تمایل ذاتی انسان به هماهنگی افکار و عقاید
این نکته خیلی مهمی است. تمایل ذاتی انسان به هماهنگی افکار و عقاید و ارزشگذاریها با امیال درونی! چیزی که با یک مکانیسم خیلی ساده نشان دادم که چگونه وقتی آدم یک عملی را انجام میدهد روی امیال درونی او تاثیر میگذارد. چون ما این خاصیت را داریم و دوست داریم میل ما با خودآگاهی ما تطبیق داشته باشد و اینگونه راحتتر هستیم بنابراین این میلها که به وجود میآیند روی خودآگاهی تأثیر میگذارند. مثلاً اگر من از یک کاری لذت میبرم تمایل دارم افکاری را بپذیرم که در آن مجموع افکاری که پذیرفتم این کار خوب باشد و نهی شده نباشد. برای اینکه اینگونه، زندگی سازگارتر و لذت بخشتری میتوانم داشته باشم.
بنابراین هر کاری که انجام میدهم و به هر جایی که میرسم به نوعی در معرض این خطر هستم؛ بدون اینکه کنترل زیادی داشته باشم, خودآگاهی من تحت تأثیر این رفتارهایی که انجام دادم به طور غیرمستقیم قرار بگیرد. غیرمستقیم یعنی با عملی که انجام دادم روی بخش امیال تأثیر گذاشتم, حال که حالتهای درونی و امیال من از رفتار من تاثیر پذیرفتند و یک میلهای جدیدی در من ایجاد شده اینها به نوعی فشار میآورند که خودآگاهی من خودش را تنظیم کند با این میلهای جدید برای اینکه بتوانم راحتتر زندگی کنم.
این خیلی بدیهی است. یعنی فکر نمیکنم کسی باشد که این را در خودش به وضوح نبیند. اولاً واضح است که رفتارهای لذتبخش میل به تکرار دارند و از طرف دیگر واضح است میلهایی که داریم یک جوری اگر با خودآگاه ما ناسازگاری (conflict) داشته باشد در رنج هستیم و باید یکی, دیگری را حذف کند. من یک مثالی زدم که وارد متن (context) دینی شدیم. هر کسی که برخلاف شریعت رفتارهای لذتبخش انجام میدهد به وضوح برای این آدم پذیرفتن شریعت حالت ناخوشایندی پیدا میکند. این تأثیر ثانوی عمل کردن یا نکردن به شریعت است، تأثیر اولیه شریعت این است که ما معتقد هستیم این رفتارهایی که ما در شریعت از آن نهی شدیم یا رفتارهایی که به آن امر شدیم به معنای واقعی کلمه به رشد انسان کمک میکند. اینگونه زندگی کردن, زندگی مناسب برای انسان است برای اینکه رشد کند و به یک جایی برسد. این تأثیر اولیه شریعت است اگر کسی به شریعت عمل کند رشد میکند و اگر کسی به شریعت عمل نکند به خوبی نمیتواند رشد کند. اگر خلاف آن عمل کند مشکلاتی پیدا میکند.
لازمه تأثیرات اولیه که من از آن حرف میزنم این است که شما پذیرفته باشید که شریعت خیلی خوب است و از طرف خدا آمده و پیامبران, پیامبران الهی بودند. یا خودتان تحقیق کنید در مورد شریعت به این نتیجه برسید که واقعاً عمل کردن به شریعت باعث رشد میشود. ولی یک تأثیرات ثانوی است که غیر از اینها است یعنی وابسته به این هم نیست که شریعت خوب یا بد است، فکر کنید شریعت یک چیز قراردادی است. فکر کنید مشروب خوردن یا نخوردن ربطی به رشد کردن یا نکردن انسان ندارد. همین که در شرایع دینی مثلاً از فلان رفتار نهی شده کسی که این رفتار را انجام میدهد یک مانعی سر راه او ایجاد میشود برای اینکه شریعت را بپذیرد، بنابراین از فضای پذیرفتن عقاید دینی هم دور میشود. یک آدمی که رفتارهای خلاف شریعت اسلام دارد فشاری روی اوست که عقاید اسلامی را نپذیرد. مهم نیست که شما معتقد باشید این عقاید, عقاید درست یا غلطی است، یک شریعتی وجود دارد و یک عقایدی وجود دارد و همراه با این عقاید یک شریعتی وجود دارد که به آن عقاید وابسته شدند، ممکن است این وابستگی هم حقیقی نباشد. یعنی بتوان آن عقاید را داشته باشیم و این شریعت را نپذیریم.
به هر حال عقاید اسلامی با شریعت اسلامی باهم وابسته شدند و آدمی که خلاف این شریعت عمل میکند ناخودآگاه یا خودآگاه نسبت به عقاید دینی هم ممکن است نظرش تغییر کند. این مکانیسمی است که من فکر میکنم به وضوح دیده میشود، آدمهایی که شیوه (style) زندگی آنها طوری میشود که خلاف شریعت رفتارهایی انجام میدهند به تدریج عقاید دینی هم از دست میدهند. برای اینکه اگر آن عقاید را بپذیرند شریعت را پذیرفتند و ناسازگاری (conflict) ایجاد میشود بین آن چیزی که عمل و زندگی میکنند با آن چیزی که به آن اعتقاد دارند. انسان ناخودآگاه این ناسازگاریها (conflict) را حل میکند. یا عمل را ترک میکند یا شریعت را کنار میگذارد. به نظر من نکته مهم که در مورد آن صحبت میکنم این است, در خودآگاهی ما یک منطقی جریان دارد مثل اینکه یک سری عقاید وجود دارد و این عقاید یک نتایجی دارند، آن نتایج برای خودشان به یک چیزهای دیگری میرسند. انگار یک مجموعه از استنتاجها در اعتقادات من است. ممکن است در خودآگاهی خود خیلی این استنتاجهای را چک نکنم یا نیاورده باشم, ولی مکانیسمهای روانی من اینگونه کار میکنند. اگر نتیجه یک گزارهای ناسازگاری (conflict) داشته باشد, با کاری که انجام میدهم آنوقت بهطور ناخودآگاه نه تنها پذیرفتن آن گزاره برای من سخت میشود آن چیزهایی که این گزاره را نتیجه میدهند یعنی پایههای (foundation) فکری که این گزاره را نتیجه میدهند برای من سخت میشود. این مثالی که زدم مثال خیلی واضحی از آن است.
کسی که خلاف شریعت عمل میکند؛ تبعاً پذیرفتن این عقیده که عمل به شریعت خوب است تضاد دارد با کاری که انجام میدهد. نتیجه آن این است عقایدی که این شریعت بر اساس آنها بنا شدند کمکم برای آنها غیرقابل پذیرش میشوند. انگار ما یک مکانیسمهای درونی داریم. آقای جوادی آملی اصراری دارد که فطرت به معنایی که در قرآن آمده, همان منطق است. ممکن است خیلی عجیب به نظر برسد و اصولاً هم در جوامع فکری اسلامی ما این حرفی که زده میشود پذیرفته نیست و من هم نمیخواهم دفاع کنم از اینکه این درست یا غلط است. فقط میخواهم بگویم حداقل بیربط نیست، انگار در درون ما منطق حکمفرما است حرفی که الآن میزنم یعنی وقتی تناقضی پیش میآید انگار مکانیسم درونی ما این تناقض را میخواهد حل کند. همانگونه که شما نمیتوانید در دستگاه اصل موضوعی به طور منطقی تناقض را تحمل کنید درون ما تناقض را تحمل نمیکند و میخواهد همه چیز را سازگار نگه دارد. انگار ما به طور فطری اگر یک گزارهای را نپذیرفتیم مجموعه گزارههایی که این گزاره را نتیجه میدهند را نمیپذیریم. ممکن است آدم منطقی و متفکری نباشیم و خیلی هم رفتارهای ما فکر شده نباشد ولی انگار یک جوری در درون ما سیستم منطقی که در خودآگاه ما است را به طور منطقی چک میکند که باهم سازگار باشد. اگر نتیجه یک عقیدهای این است که باید این کار را بکنید و من نمیخواهم این کار را بکنم بنابراین ناخودآگاه آن عقیده در وجود من سست میشود.
حضار: اگر این استنتاج بلافاصله نباشه این اتفاق نمیافتد یعنی محتمل است که نیفتد.
استاد: یعنی شما مثلا میتوانید بگویید که میزان اثری که دارد اینگونه است (آدمهایی که گوش میکنند نمیبینند که من لبخند میزنم، میخواهم اعلام کنم که جدی نمیگویم) اگر یک رشتهای از استنتاج را داشته باشید و آخری را نپذیرید میزان اثری که روی یک گزاره میگذارد با عکس مجذور فاصله آن نسبت دارد.
[۰۰:۳۰]
نه اینکه اثر نمیگذارد به آنهایی که بلاواسطه و نزدیک هستند به وضوح تاثیر بیشتری میگذارد. ممکن است یک گزارهای عمیق باشد با مکانیسمهای درونی من آنقدر ناسازگاری (conflict) را احساس نکنم بین گزاره و کاری که میکنم.
حضار: در خودآگاه هم احساس به وجود نمیآید.
استاد: نه در خودآگاه و نه در ناخودآگاه. ممکن است فاصله که دور میشود تأثیر کم شود, ولی ممکن است در شرایطی کم کم من این گزاره را نپذیرفتم, بعد برای من جا افتاد که بعدی هم نپذیرم. شما آدمهایی که میبینید دین خود را از دست میدهند و شیوه(style) زندگی آنها عوض شده همینگونه است. اول طرف یک حکم شریعت را اجرا نمیکند و میگوید من این حکم را قبول ندارم، ۶ ماه بعد انگار یک سری احکام دیگر هم اجرا نمیکند و آنها را قبول ندارد، بعد از مدتی شک میکند آیا واقعاً شریعت محمدی وجود دارد یا خیر، بعد از مدتی شک میکند آیا پیغمبر، پیغمبر خدا بود یا خیر، آخر هم شک میکند آیا خدایی وجود دارد یا خیر. معمولاً شما تخریب یک مجموعه عقاید را اینگونه میبینید اگر نتیجه عمل باشد به تدریج با قانون عکس مجذور فاصله پیش میرود،(!) یک قدم که جلو میرود فاصله قسمت تخریب شده با قبلی کم میشود و تأثیر آن زیاد میشود.
اولین مکانیسم خیلی بدیهی که الآن توصیف کردم مکانیسمی است که در اثر لذت و رنج به وجود میآید, من عمل میکنم و لذت میبرم و رنج میبرم و نتیجه آن این است که بر روی امیال و ناخودآگاه من تأثیر میگذارد و اینها هم در خودآگاهی من تأثیر میگذارند و ممکن است این تأثیرات خیلی عمیق باشد. یک مکانیسمی که به نظر من در ارزشگذاریهای اخلاقی خیلی مهم است اینستکه چه اعمالی ارزشمند هستند و چه کارهایی خوب و بد هستند، چه جور آدمهایی خوب یا بد هستند. ما یک مکانیسم درونی داریم اگر با جنبههای منفی آن سروکار داریم اسم آن را خودشیفتگی یا خودخواهی بگذاریم، یا اگر نخواهید خیلی منفی به آن نگاه کنید اسم دیگری برای آن بگذارید. به هر حال ما یک مکانیسمهای درونی داریم که دوست داریم خودمان را توجیه کنیم که آدم خوبی هستیم، کارهایی که انجام دادیم کارهای خوبی بود. شما آدمهای مسن را ببینید از یک سنی به بعد خیلی این وسواس را پیدا میکنند که دفاع کنند زندگی آنها ارزش داشت. هر انسانی یک مکانیسم درونی دارد که دوست دارد ارزشمند باشد. میتوانید اینگونه توجیه کنید انسان به وضوح دوست دارد که به کمال برسد. اگر یک چیز خوبی است به آن برسد، صفات خوبی پیدا کند هر چیزی که فکر میکند خوب است داشته باشد. این میل به کمال رسیدن به این نتیجه (نه لزوماً منطقی) میرسد که آن انسان میل دارد که به کمال رسیده باشد ولو نرسیده، اگر به کمال رسیده خیلی خوب است و اگر به کمالی که میخواست نرسیده و به آن جایی که میخواست نرسید توجیه کند. (ضمنا کمال معنای ایدئولوژیکی ندارد) کمال در نظر یک آدم شاید این بود که به فلان مقدار درآمد برسد، به فلان جایگاه اجتماعی برسد و لزوماً ممکن است دیدگاه او نسبت به کمال خوب نباشد.
۱-۴ دومکانیسم جبرانی در نرسیدن به هدف
طرف یک آرزویی داشته و نرسیده، یعنی ما یک مکانیسمهایی داریم و دوست داریم به کمال برسیم. اگر نرسیدیم یک رنجی است، من هدفی داشتم و به آن نرسیدم حال باید چه کار کنم؟ یا یک مکانیسمی در درون من به وجود میآید و به من میگوید آن هدف اساساً بیارزش بود یا توهمی در خودم به وجود بیاورم که به طور توهمی به آن هدف رسیدم، گاهی میشود این کار را انجام داد, یعنی یک سری از واقعیتها را انکار کنم. فرض کنید دوست داشتم بزرگترین دانشمند دنیا باشم بعد نشدم ممکن است مکانیسم دفاعی یک نفر اینگونه فعال شود که نه! من دانشمند هستم ولی مردم نمیدانند، مقالههایی که نوشتم مهمترین مقالههای علمی بود. یک مکانیسم دیگر اینکه وقتی به تدریج به هدف نرسیدم اهداف خود را عوض کنم، بگویم آن هدف چیز خوبی نبود.
آدمها وقتی جوانتر هستند مکانیسم دوم فعالتر است وقتی پیر میشوند مکانیسم توهم فعالتر است, چون آیندهای در مقابل خود ندارند. کسی که ۸۰ سال یک کاری را انجام داده و با یک هدفی زندگی کرده در ۸۰ سالگی که نمیتواند هدف خود را عوض کند و بگوید الآن میخواهم ورزشکار شوم، نتیجه آن است که بهتر است به این نتیجه برسد که خیلی آدم مهمی بود.
من یک بار به دانشگاهی رفتم, دیدم یکی از اساتید خیلی قدیمی دانشگاه یک مجموعهای از اسناد و مدارک پشت در اتاق خود زده، جایزههایی که برده، مقالههایی که چاپ کرده. در بورد پر بود و در اتاق خود تقدیرنامه زده بود، گاهی دیدید کسانی به در و دیوار اتاق چیزی آویزان میکنند, او پشت در اتاق خود زده بود. احتمالاً حوصله اینکه مردم را به اتاق خود راه بدهد هم نداشت, ولی دوست داشت به مردم بگوید من خیلی آدم مهمی بودم و خیلی کارها کردم. وقتی سن بالا میرود این ویژگی در آدمها زیاد میشود توجیه اینکه من به آن کمالی که میخواستم رسیدم.
ما چون این ویژگیها را داریم یک مکانیسم ناخودآگاهی در ما وجود دارد که خیلی خطرناک است, آن هم این است که ما براساس سبک زندگی خود به یک جاهایی میرسیم و بعد ارزشگذاریهای ما طوری تغییر میکند که جایی که رسیدیم جای برتر و خوبی به حساب بیاید، این مکانیسم به شدت در ما فعال است.
من یک بار مصاحبه خیلی تأثیرگذاری خواندم با یکی از برادرهای لات جوادیه که تشریف برده بودند ژاپن و آنجا برای خودش یک بساطی راه انداخته بود و کارهای مافیایی میکرد، شما این مقاله را که میخواندید، آنجا او را دستگیر کرده بودند و یک نفر از ایران رفته بود و با او مصاحبه کرده بود و کلی شهرت بهم زده بود آدم کشته بود و آدمهایی زیر دست خود داشت و در توزیع مواد مخدر بود. مصاحبه فوقالعاده بود از نظر اینکه این آدم چقدر از خودش راضی است و احساس او این بود انگار مهمترین آدم دنیا است. اینکه چطور یک آدمی که در مافیای ژاپن هم کارهای نبود, ولی شما حرفها را که میخواندید مثلاً احساس او این بود آدمی که با کلت آدم میکشد که حساب نیست، اگر با چاقو آدم بکشید نشانه این است که آدم با شهامتی هستید. هر کاری که کرده بود و هر چیزی که بود به نظرش میآمد که مهمترین آدم دنیا است، این را چند بار تکرار کرده بود میگفت من هرجایی بروم شهر سه سوت در دست من است، آخر توکیو چطور سه سوت در دست شما است؟! ولی حس او این است که رفته و ژاپن را در دست خود گرفته است.
توهمی بزرگ و آمیختهای از هر دو مکانیسم اینکه چقدر کاری که کرده مهم است، حالا شاید این مثال یک مقدار اگزجرهتر بود ولی اگر دقت بفرمایید همه ما چنین مکانیسمهای فعالی در درون خود داریم. آمیخته از توهم, که چقدر آدم مهمی است و چه کار کرده و توهمی که واقعاً مهم هستند و ارزش دارند. یعنی ارزشگذاریهایی براساس زندگی خودش دارد و بعد همانها را با توهم, اگزجره هم میکند که از نظر شهامت در بالاترین رده دنیا است. بنابراین یک مکانیسم خیلی ساده و خیلی خطرناک وجود دارد که من براساس شیوه (style) زندگی خود تصمیم میگیرم که چه چیزهایی باارزش است و چه چیزهایی باارزش نیست, در حالیکه قرار است براساس اینکه قبلاً تصمیم گرفته باشم که چه چیزهایی باارزش است و چه چیزهایی باارزش نیست, شیوه (style) زندگی خود را انتخاب کنم. ولی واقعیت این است که بنا به تمایلاتی که داریم و بنا به سنتهایی که از آن پیروی میکنیم, اول به یک سمتی میرویم بعد عقاید خود را طوری تنظیم میکنیم که جایی که رسیدیم ارزشمند و برتر به نظر ما برسد.
۵- جمعبندی سه لایه: امیال خودآگاه, امیال ناخودآگاه, عمل
من دو مکانیسم گفتم به عنوان مقدمهای که وارد این بحث شویم که چه لایههایی در درون انسان است و چه مکانیسمهایی وجود دارد که این لایهها روی هم تأثیر میگذارند. بگذارید چیزی را که گفتم مشخصاً تکرار کنم: ما یک جوری یک “لایه ناخودآگاه” از امیال در درون خود داریم، یک حالات درونی داریم که مستقیماً اراده ما نمیتواند آنها را بلافاصله تغییر بدهد، یک لایهای از افکار و ارزشگذاریهای “خودآگاه” داریم بعد یک “لایه عمل کردن” داریم که به وضوح هر دو محتوای لایه اول و دوم روی عمل ما تأثیر میگذارند و من به راحتی میتوانم بگویم عملی که انجام میدهم چگونه روی لایههایی که در درون من است تأثیر میگذارد.
۶- لایههای عمیقتر (از منظر دینی)
این چیزهایی که گفتم از نظر من سطحی است, یعنی یک چیزهای خیلی عمیقتری است که وقتی وارد بحث کفر شدیم شاید در مورد آن صحبت کنیم. رفتاری که انجام میدهم مستقیماً روی حالات درونی که تجربه میکنم اثر میگذارد. فکر میکنم از منظر بحثهای دینی اینگونه است که این تأثیر مستقیم رفتار روی حالتهای درونی را میشود واضح هم بیان کرد. ممکن است مکانیسمهای آن مقداری پچیده باشد ولی در مورد آنها بعد بحث میکنم. به اضافه اینکه هنوز در مدل سادهای که میگویم از اهمیت “زبان” به عنوان یک واسطهای که در خودآگاهی وجود دارد صحبت نکردم و آیا خود زبان روی حالتهای درونی و رفتار یا برعکس تأثیری روی هم میگذارند یا خیر؟! فکر میکنم این هم از نظر دینی نکته مهمی است که بعداً در مورد آن صحبت میکنیم.
فقط یک نکتهای که از اول چند بار صحبت کردم ولی گفتم این موضوع بحث فعلی من نیست حداقل بحث را باز کنم و بعد مدل ما که پیچیدهتر شد مقداری بیشتر در مورد آن صحبت میکنیم. من در ۲-۳ جلسه قبل مرتب حرف این را زدم که کفر به عنوان یک حالت درونی یعنی اینکه انسان حقیقت توحید را نبیند در حالی که به طور طبیعی باید ببیند و حالتهای درونی انسان باید بنا به همان پدیده فطرتی که وجود دارد با توحید هماهنگ باشند. در حالیکه آدمی که به کفر میرسد دیگر حالتهای درونی او با توحید هماهنگ نیست، مرتب حرف این را زدم که لایههای خودآگاه این حالتهای درونی تبدیل به شرک میشود. بحث جلسه اول من این بود که وقتی شما حقیقت توحید را نمیفهمید و در دنیا زندگی میکنید عقایدی در مورد جهان پیدا میکنید که غیرتوحیدی هستند, بنابراین عناصری غیر از خداوند را در چیزهایی که موثر نیستند موثر میدانید یا موجودات موهومی را جانشین بعضی از عوامل الهی میکنید و ممکن است برای انسان نوعی عقاید شرکآمیز به وجود بیاید.
۷- منشا کفر و داستان خلقت
اگر من میگویم کفر عامل شرک است, سوال این است که خود کفر از کجا میآید؟ من چند بار که بحث کردم گفتم فعلاً به این کار ندارم بالاخره منشأ این صفات بدی که در انسان به وجود میآید کفر، شرک و هر چیزی که میخواهید بگویید منشأ آن کجاست و از کجا شروع میشود. آیا از اعمال شروع میشود، فکر کنید یک اختلالی در روان یک انسان ایجاد شده و شما مشاهده میکنید. فرض کنید این اختلال از امیال شروع شده؟ از عقاید شروع شده؟ از خودآگاهی یا از رفتارها شروع شده؟ من باید یک قضاوتی داشته باشم که مجموعه صفات بدی که در قرآن در مورد انسان به کار برده میشود مثل کفر و شرک, بالاخره در یک ردهبندی بگویم این عامل آن است، یا آن عامل این است. خلاصه منشأ به وجود آمدن این صفات بد در انسان چیست؟ سوال معنیدار است من سه لایه دارم و در هر لایه یک چیزهای بد و خوبی وجود دارد منشأ چیست؟ به نظر میرسد شما وقتی از نظر دینی بحث میکنید آن چیزی که بیشتر از همه منشأ بدی حساب میشود این است که انسان مرتکب گناه میشود.
[۰۰:۴۵]
باز این سوال سر جای خودش است آدمی که مرتکب گناه میشود قبل آن, در درون او بدی به وجود نیامده؟ سوالی که مطرح میکنم این است که این سلسله رفتارها و عقاید و حالات بد در انسان از کجا منشأ میگیرد؟ اولین خطا در کدامیک از این ساحتهایی که در درون انسان است به وجود میآید. خیلی نمیخواهم وارد بحث آن شوم بحث را باز میکنم، فکر میکنم برای حل آن باید برویم سراغ داستان خلقت، داستان آدم و حوا و ببینیم از چه چیزی شروع شد.
همه چیز خوب بود. داستانی در قرآن است که انسان را به نوعی توصیف میکند. بارها این را گفتم مهمترین داستان انسانشناسی قرآن است و داستانی است که نتایج انسانشناسانه و فلسفی در مورد انسان دارد. آنجا ما یک توصیفی از این داریم که چه اتفاقی افتاد. مثلاً فرض کنید اول آدم کافر شد چون شرکی که در آنجا وجود نداشت. ما میدانیم که عقاید شرکآمیزی در بهشت وجود ندارد. همه چیز در جنبه عقیده خوب بود. اینکه چگونه این انحراف به وجود آمد آدم دچار معصیت شد، بعد از اینکه معصیت کرد حالتهایی به او دست داد که از خدا دور شد. فرض کنید نهایتاً به جایی رسید و هبوط کرد و وارد زمین شد و اینجا پر از کفر و شرک است. یک جوری داستان را که میخوانید به نظر میرسد که شروع (start) اولیه با یک گناه آغاز شده و معصیتی اتفاق افتاده است. ولی باز میشود در مورد آن داستان دقت کرد که معصیت چگونه به وجود آمد؟ اگر انسان درون فطرتش توحید بود چه عاملی باعث شد که دچار معصیت شد. در تفکرات دینی ما به این اعتقاد داریم که عامل بیرونی وجود داشت که شروع (start) گناه را زد. شاید یک نفر وقتی داستان قرآن را میخواند تصورش این باشد که اگر ابلیسی وجود نداشت به نظر میآید که انسان معصیت را مرتکب نمیشد. ماجرا این است که به آدم حکم شده بود که به آن درخت نزدیک نشود انگیزهای نداشت و ابلیس بود که این انگیزه را به وجود آورد که این عمل معصیتآمیز انجام شود.
به نوعی شما میتوانید بگویید که بالاخره گناهی که صورت گرفته در اثر یک القاء شیطانی در افکار آدم به وجود آمد. چیزی که در آن انگار هیچ چیز بدی وجود نداشت و هیچ دخالتی هم شیطان نمیتوانست بکند در لایه امیال و حالات درونی بود. یعنی حس شما این است که چیزی که در درون آدم میگذشت همه چیز خوب بود و میل به بدی نداشت، میل به اینکه معصیت کند نداشت ولی بالاخره چطور شد که به معصیت کشیده شد، اینکه یک موجود خارجی یک گزاره کذبی را وارد ذهن انسان کرد. مستقیماً به او گفت که آن درخت آن خاصیت را دارد در حالیکه کذب بود. آدم در لحظهای که داشت آن عمل را انجام میداد با حساب اینکه کار خوبی انجام میدهد و به نتیجه خوبی میرسد آن معصیت را انجام داد ولی همه چیز خراب شد. شما وقتی داستان را دقیق میخوانید انگار منشأ بدیهایی که در انسان به وجود میآید آن انگیزهها و آن کذبهایی است که در خودآگاهی انسان وجود دارد که بر اساس آن عمل اشتباه را انجام میدهد. اگر ساحت امیال و انگیزهها و حالات درونی یک انسان کاملاً پاک باشد، افکار و عقاید و ارزشگذاریهای او هم کاملاً درست باشد امکان ندارد مرتکب معصیت شود. اختلال اینگونه به وجود آمد که انگار یک موجود خارجی یک گزاره نادرستی را در مورد آن درخت در ذهن انسان کاشت و انسان براساس آن اشتباهی که نباید میکرد مرتکب شد.
۱-۷ مشکل اصلی انسان از منظر قرآن: کذب، جهل و نسیان
اگر بخواهید کل گزارهها و صفات و واژههای منفی که در قرآن برای انسان وجود دارد را بگویید که کدامیک از آنها مبدأ بقیه چیزها است یکی “کذب” است که یک جوری باعث میشود همه چیز کلید بخورد و دیگری “جهل” است. هر دوی آنها از نوع علمی هستند که انسان نسبت به عالم خارج و خودش دارد. قضاوتی است که نسبت به نتایج اعمال خود میکند. اینکه دنیا چطور است و عمل من چه تأثیری میگذارد. در این لایه است که انگار یک دخالتهایی میتواند صورت بگیرد و این باعث شود که انسان اعمال نادرست انجام دهد بعد که عمل نادرست انجام گرفت مکانیسمهایی به تمام لایههای درونی و حالات انسان وارد میشود. وقتی عمل اشتباه را انجام دادید همه مکانیسمها راه میافتد و درون انسان میتواند تخریب شود. شاید یک مقدار ظریفتر از واژه جهل در قرآن واژه “نسیان” است. در واقع شیطان یک کذبی به انسان گفت و وارد ذهن انسان کرد، فکر کنید شیطان موجودی است که قدرت این را دارد که گزارهای در ذهن آدم بکارد. حداقل آدم اولیه چون دروغ نشنیده بود به نظر میآید ابلیس چنین قدرتی داشت به خاطر اینکه هرچه میگفت باور میکرد, شک نداشت و با کذب روبرو نشده بود که درک کند این میتواند نادرست باشد.
نسیان به این معنا اهمیت دارد که خداوند هم به انسان حکم کرده بود که به آن درخت نزدیک نشو، شیطان او را ترغیب کرد که نزدیک شو، به جای اینکه واژه جهل را به کار ببرم بهتر است که واژه نسیان به کار ببرم قرآن هم همینگونه میگوید، که آدم فراموش کرد. ویژگی که انسان دارد یک چیزی ظریفتر از جهل است چون اگر از انسان میپرسیدید میدانست که حکم خداوند این است که به آن نزدیک نشو؛ ولی انگار در لحظهای که آن کار را میکند حکم فراموشش شد و مرتکب گناه شد. اینجا بحثی است که آیا واژه انسان از نسیان یا از انس میآید؟ ممکن است اگر همه بدیها را به نسیان نسبت دهیم ممکن است این تمایل را به وجود بیاورد که “انسان” از “انس” نمیآید و از “نسیان” میآید، من در این بحث هیچ قضاوتی نمیکنم. یک بحثی در مورد واژه انسان است که ریشه آن از این دو کلمه است.
این حرفی که من میزنم خیلی حرف ساده و معنیداری است، فیلم مهم امسال, جدایی نادر از سیمین دختره از بابای خود میپرسد که تو نمیدانستی که این خانم باردار است؟ میگوید من میدانستم ولی در آن لحظه نمیدانستم. انسان یک خاصیتی دارد که واقعاً شما نمیتوانید بگویید یا میداند یا نمیداند. ویژگی آدم این است چیزهایی را که میداند در این لحظه نمیداند، مثل اینکه یک پایگاه داده (database) داریم که همه چیز در هر لحظه در دسترس ما نیست. ممکن است گزارهای را دقیقاً میدانم ولی در این فضا که قرار گرفتم و کاری انجام میدهم آن را فراموش کردم. این ویژگی ذاتی انسان است مخصوصاً اگر بگویم این ذاتی است و کلمه انسان هم از اینجا آمده، این ویژگی ذاتی انسان دریچهای است که میتواند انسان از آن آسیب ببیند. خاصیت علم ما این است که همیشه همه دانش ما روبروی ما نیست، یک قسمتهایی انگار در تاریکی قرار میگیرد و ممکن است براساس آن اشتباه کنیم.
پس نکته اول اینکه انسان میتواند فراموشکار باشد و چیزهایی را فراموش کند، نکته دوم اینکه موجودی خارج از انسان وجود دارد که میتواند در خودآگاهی انسان مستقیماً دخالتهایی کند و گزارههای کذبی را به وجود بیاورد. اگر این دو ویژگی نبود شاید استارت(start) اشتباه کردن انسان و به وجود آمدن ویژگیها و واژگان منفی که در اطراف انسان وجود دارد خورده نمیشد.
ای یه بحث تئوری بود در مورد اینکه کم کم جنبه مدل و دقیقتری به حرفهایی که زدم بدهیم.
در جلسه قبل که به مسئله قربانی اشاره کردم. (نکتهای که دفعه قبل گفتم وجهی از شرک و بعد قربانی بود.) اینکه قسمت صلبتر شرک این است که (نه فقط یک مجموعه عقاید) بلکه وارد آداب و رسوم و سنن اجتماعی میشود که آدمها در یک جامعهای زندگی میکنند و به آن عمل میکنند. اوج آن آداب و سننی مانند قربانی کردن یا انواع و اقسام جشنهایی است که آدمها به کار میبرند یا تابوهایی که دارند. هر چیزی که در طول تاریخ به شکل فراوانی در همه قومها وجود داشت.
دفعه قبل مقداری در مورد این موضوع صحبت کردم طبق عرفی که در این جلسات به وجود آمده یک مقدار در مورد زمان حاضر هم صحبت کردم. میخواهم یک چیزی بگویم که فکر میکنم مقداری عمیقتر است و حرفهایی که زدم نزدیک به همین حرفی است که الآن میخواهم بیان کنم. وجه دیگری از انگیزههای شرک است که به نظر من خیلی مهم است که به آن اشارهای کنم. به نوعی شاید این باز جنبههای اجتماعی داشته باشد ولی جنبههای فردی هم دارد.
۲-۷ نتیجه معصیت انسان در داستان آفرینش
چون داستان را یادآوری کردم از آن این استفاده را بکنم که فاجعهای به نظر میرسد برای آدم وقتی معصیت کرد اتفاق افتاد که البته آنطوری که به صورت سوءتفاهم برانگیزی در عقاید یهودیها و مسیحیها است که میگویند آن درخت, درخت علم بود که چنین چیزی به نظر نمیرسد. لااقل علم به معنای دانش به معنای مثبتی باشد قبول داشته باشیم. ولی در بحثهایی که در مورد داستان خلقت کردم از این حرف زدم که آدم قبل از اینکه معصیت کند به نوعی جدایی خود از خداوند و جدایی خود از جهان را احساس نمیکند. یعنی فردیت و انانیت به آن معنایی که ما داریم اینکه من یک موجود جدایی هستم.
۳-۷ تمثیلی از تماشاگری در سینما
مثالی که در آن جلسات زدم این بود یک آدمی را تصور کنید که در سالن تاریکی نشسته است و غرق در تماشای یک فیلم هیجانانگیزی است که به هیچ وجه یک لحظه هم قطع نمیشود که این آدم بتواند تمرکزی پیدا کند، به شدت از تماشای چنین فیلمی لذت میبرد. یک لحظه اگر این آپارات را خاموش کنید یک دفعه این آدم به خودش میآید و متوجه میشود چیزهایی که میدید پرده است و آنجا یک آپارات است و من هم منی هستم که اینجا نشستم. اگر یک موجودی از اول تولدش در چنین حالتی باشد یعنی غرق در لذت بردن از جهان باشد اصلاً فرصت اینکه یک لحظه بایستد و خودش را جدای از دنیا و چیزهای اطراف خود ببیند انگار این فرصت را پیدا نمیکند. به نظر میآید حالت آدم در بهشت اینگونه است که چنان غرق در لذت است که چیزی تحت عنوان اینکه منی وجود دارد و خدایی است اینها خیلی در ساحت خودآگاه دیده نمیشود. جدایی من از دیگران انگار پدیدهای است که هنوز من شکل نگرفته است. معصیت آن لحظهای است که انگار یک دفعه آن لذت به صورت موقت قطع میشود و یک جور آگاهی به وجود میآید. شما میتوانید بگویید که آن آپارات هم که خاموش میشود یک آگاهی به وجود آمده است. تا الان این آدم غرق تماشای فیلم بود و نمیدانست خودش کیست و این فیلم است، اصلاً توجه به پیرامون خود نداشت. اگر به این معنا بگوییم که آن درخت, درخت علم بوده انگاه این معنی دارد. یک جوری انانیت به معنای اینکه من موجودی مستقل هستم و با دنیای اطراف خود تعاملی انجام میدهم و اینها غیر من هستند و من غیر آنها هستم، این چیزی است که انگار در لحظه توقف آن لذت به وجود آمده است. من از این ابا دارم و میگویم خوب نیست بگوییم این علم است برای اینکه همه بحث این است که آیا این تصور درست است یا خیر؟ فکر کنم عرفا میگویند اینکه منی وجود دارد و غیر دنیا است، خود این جدایی انگار بیشتر شبیه این است که جهل حساب شود.
[۰۱:۰۰]
به نظر میرسد این جدایی که انسان تصور میکند نتیجه توهم است نه نتیجه علم، شاید بهتر است بگوییم آن درخت, “درخت توهم” بود. فکر کنم آدمهایی اسم آن را درخت علم گذاشتند که فکر میکنند حقایقی را کشف کردند از اینکه از آن درخت چیزی خوردند و به حقیقت نزدیکتر است اگر ما جدایی را در نظر نگیریم.
این همان چیزی است که عرفا به آن ورود به کثرت میگویند. هنر انسان این است که وارد کثرت شده باشد و بتواند دوباره به آن وحدت برسد. من داستان را تکرار کردم برای اینکه این نکته را دوباره یادآوری کنم. نکته اساسی در مورد معصیت و آثار معصیت این چیزی است که در متون عرفانی به آن انانیت میگویند. هویت پیداکردن و میل به هویت داشتن! انسان وقتی منحرف میشود از این هویت خود انگار به صورت بیمارگونهای تغذیه میکند. اینکه من, من هستم و چیزی غیر از دیگران هستم. تشخص به جای اینکه برای او عذابآور شود, فرق داشتن با دیگران برای او دلچسب است، آدمی که سر و ته شده به جای اینکه بالا برود پایین میآید هرچه خود را خاصتر ببیند انگار بیشتر لذت میبرد. انانیت یک حالت بیمارگونهای است که آدمها دچار آن میشوند.
۴-۷ شرک و انانیت
من میخواهم در مورد رابطه بین شرک و هویتیابی بیمارگونه صحبت کنم. یکی از انگیزههای شرک، اگر بخواهم شرک را به گناه اولیه نسبت بدهم فکر میکنم راه میانبر این است بگویم گناه انسان را وارد این وادی میکند که انسان دچار انانیت میشود و خود را از دیگران جدا میبیند و موجودی میشود که از این انانیت خود لذت میبرد و عقاید شرکآمیز به شدت در جهت این لذت کار میکند. وقتی که یک نفر حس خوبی نسبت به جدایی خودش از دیگران دارد به جای اینکه حس خوبی داشته باشد از اینکه با جهان وحدت داشته باشد، وقتی این میل را سر و ته کنیم از جدایی و تشخص خود لذت میبرد. شرک این لذت را میتواند ایجاد کند. توحید به شدت عذابآور است. اینکه من موجودی را بپرستم که همه میپرستند، یا یک نفر آدمهای دنیا را به یک خدا دعوت کند، درحالیکه یهودیها فکر میکنند از همه بهترند، آمریکاییها فکر میکنند از همه بهترند، ایرانیها به یک دلایلی فکر میکنند از همه بهترند. حال یک دعوتی شود که بگویند همه ما یک چیز را بپرستیم. یهودیها چرا از همه بهترند؟ چون خدای آنها از همه بهتر است، خدا نظر خاصی به آنها دارد، مسلمانها هم همینطور، ایرانیها و آمریکاییها هم همینطور. آمریکاییهای یک جور نماینده مسیح در کره زمین هستند. دعوت کردن به اینکه همه یک کار کنیم و یک چیز را بپرستیم و شکل عبادت هم استاندارد باشد. مثلاً حج بروید همه لباسها را دربیاورید و همه یک لباس ساده سفید بپوشید، همه امروز آنجا بروید و فردا آنجا بروید یک جوری هویت آدمیزاد در رفتارهای دستهجمعی توحیدی کاملاً گم میشود. بنابراین یک آدمی که دوست دارد خودش را برتر از دیگران حساب کند هویتی که لازم است را در این رفتارها نمیبیند. دوست دارد تا یک فرقه جدیدی تأسیس کند بگوید ما هم توحید را قبول داریم ولی باید این فرمی باشد، کسی دیگری بگوید این فرمی نه, اون فرمی باشد، حال این بهتر است یا آن بهتر است. سرانجام بشود همان چیزی که آدمها دوست دارند, من رئیس این فرقه شوم و او معاون من شود و یک سری سلسله مراتبی به وجود بیاید، یک جورایی از صبح خوش هستند به عنوان رئیس فرقهای که ۴ نفر عضو آن هستند، یک تشخصی پیدا کردند و با بقیه فرقی دارند.
شجره انانیت که خیلیها به طور مداوم از آن تغذیه میکنند و مزه خوبی هم ندارد ولی بعد از یک مدتی بامزه میشود عامل مستقیم تثبیت عقاید شرکآمیز است. توحید ضد انانیت است برای اینکه یک خدا است نه فقط همه آدمها باید آن را بپرستند همه دنیا اینگونه است. نه فقط در مقابل خدا میایستید با بقیه آدمها هیچ فرقی ندارید با موجودات دیگری هم که در عالم هستند فرقی ندارید. یک خدا است و همه را خلق کرده و همه را یک جور نگاه میکند و همه هم در مقابل او مسئول هستند و همه هم باید از او چیزی بخواهند اینگونه نیست که من از بت خصوصی و خانواده خود چیزی بخواهم. هیچ چیز خصوصی وجود ندارد و همه چیز به سمت یک منشأ واحد برمیگردد. این با حس اینکه من با دیگران فرق دارم و من تافته جدا بافته هستم به شدت تضاد دارد. شرک این شجره را به خوبی آبیاری میکند، یعنی یک روستایی مشرک هستند و دو بت مخصوص خود را دارند که با روستاهای دیگر فرق میکند و تشخص همه به این است که ما این بتها را عبادت میکنیم اینها از بتهای شما قویتر هستند. داستانی هم درست کنیم که بت یک روزی به یک نفر چیزی گفت، بت ما فوتی کرد و اون افتاد. همینجور برای خود توهماتی درست کنیم که این چیزهایی که در این روستا میگذرد فرق دارد و بهتر از چیزی است که در جای دیگر است. به غیر از شرک, ذوق متنوع بودن آن هم جالب است. به این موضوع فعلاً کاری ندارم. اینکه هر روستایی چیز مخصوص خود را میپرستد و میتواند به آن افتخار کند و حداقل یک هویت جمعی برای آن قریهای که این پرستش را انجام میدهند به وجود میآید و توحید مخالف با همه این تشخصها است. همه بتها را کنار بگذاریم و من و آن روستا و همه یک موجود را پرستش کنیم و از یک نفر فرمان بگیریم. یک جوری این با آن توهمات سازگار نیست.
مثلاً چند جلسه قبل من در مورد امامزادهها صحبت کردم. شما به وضوح مسئله تشخص پیدا کردن را در امامزادهسازی میبینید. اینکه این روستا برای خودش امامزاده دارد، اینها منافع اقتصادی دارد و ممکن است خیلی عوامل دیگری هم وجود داشته باشد ولی بالاخره این رستا یک امامزاده دارد و روستای دیگر هم دوست دارد یک امامزاده داشته باشد. اینکه نمیتواند از روستای خود به امامزاده روستای دیگر برود یا نباید بیاید یا باید برای خودش یک امامزاده خصوصی داشته باشد. کم کم آن روستا هم به عنوان اینکه ما یک امامزاده داریم یک هویتی برای خودش پیدا میکند. بنابراین شرک با این انانیت نسبت مستقیمی دارد، توحید این انانیت را تحت فشار قرار میدهد.
حضار: حس خودم این است که انانیت نتیجه چیز دیگری است و اینکه خداوند میگوید زشتیها آشکار شده. در بهشت همه چیز مهیا بود…
استاد: شما قبول دارید که این انانیت به وجود آمد ولی مشکل شما این است که میگویید این نتیجه مستقیم گناه نبود، گناه یک نتایجی داشت که آنها منجر به این انانیت شد. من هیچ مشکلی به این حرف ندارم، من حرف این را نزدم که آن گناه مستقیماً این انانیت را به وجود آورد یا غیرمستقیم، فکر میکنم در بحثهایی که در مورد خلقت کردم در این مورد صحبت کردم. شما اگر همین را قبول کنید کافی است. اینکه معصیت انانیت به وجود میآورد، یعنی انسان از خدا و از جهانی که در واقع در وحدت به سر میبرد جدا میشود و خودش را میبیند به عنوان یک غیر و واقع در کثرت میشود. چیزی که عرفا میخواهند از آن بیرون بروند، به جایی برسند که کثرت در عقاید توحیدی حل شود. اینکه من به یک نوع دانش جدید میرسم که ممکن است همراه با توهم باشد, این نتیجه آن معصیت است نه لزوماً نتیجه مستقیم آن، شما میتوانید بگویید چند مرحله دارد. معصیت باعث این شده، بعد این, آن را به وجود آورده و نهایتاً باعث بروز این انانیت شده است. من مشکلی ندارم با اینکه این وسط مراحلی وجود دارد.
حضار: صدای سوال واضح نیست
استاد: من باز فکر میکنم چون آنجا این بحثها را کردم زیاد وارد آن نشویم. اینکه انسانی که وارد کثرت میشود و دوباره به وحدت میرسد فرقی دارد با آن آدمی که در وحدت بود و مانده، مثل اینکه این چیزی میداند و یک جور دیگری هم میتوان به دنیا نگاه کرد. در مورد عرفا مثل این است که شما از یک زاویه که نگاه میکنید کثرت میبینید و میشود یک طور دیگری هم نگاه کرد. ولی آدمی که همیشه در وحدت بود انگار خبر ندارد که یک طور دیگری هم میشود به دنیا نگاه کرد. بنابراین ممکن است بگوییم که به این معنا این یک جور برتری است آدمی که کثرت را میفهمد ولی در وحدت سیر میکند. به کار بردن واژه علم برای چیزی که معصیت است برای من حساسیتزا است.
حضار: دو وعدهای که شیطان به انسان میدهد نشان دهنده این نیست که درون خود آدم تمایلی وجود داشت؟
استاد: آخه آن تمایلات بد نیست، تمایلات خلد یا تمایل به فرشته شدن و بالا رفتن و پاک شدن. یک جور تمایل منفی در انسان وجود نداشت، دروغ میگوید که اگر از این درخت بخورید به فلان چیز میرسید. چه اشکالی دارد انسان تمایل به خلد دارد؟ دوست دارد جاودانه باشد و تمایل خوبی است. دروغ این است که اگر از این درخت بخورید جاودانه میشوید. در حالیکه انسان جاودانه بود. باز اینجا “جهل” انسان نسبت به واقعیت است که همان “نسیان” است و این “کذب” باعث میشود که عمل و اثر کند. ذهن انسان یک خاصیتی دارد.
چیزی که واقعاً مهم است این است که آگاهیهای ما در سطوح مختلف است، بعضیها در اصطلاح روانکاوی انرژی دارند و بعضی انرژی ندارند. نسیان یعنی همین که من یک آگاهی دارم که در یک لحظهای انگار آنقدر انرژی ندارد که در ذهن من برجسته باشد و من آن را ببینم، انرژی خود را از دست داده است. گزارهای که ابلیس میگوید چون تازه است و من تازه میشنوم به شدت انرژی دارد و جلوی چشم من است. مثلاً ممکن است من در درون خود یا همه انسانها در ناخودآگاه خود علم به اینکه جاودانه هستند را دارند ولی آن لحظه که این دروغ را میشنوند انگار فراموش کردند و گزاره را از پستو در بیاورند و نگاه کنند که اینجا نوشته است من جاودانه هستم.
شما میتوانید یک سری صفات مانند “عجله کردن” که به انسان نسبت داده میشود را وسط کار بیاورید، “نسیان” به اضافه “عجله”، چون اگر عجله نداشته باشید میتوانید بگردید و به شیطان بگویید صبر کن تا من بررسی کنم و یک ساعت بعد برگردید بگویید نه من اینجا یک چیزی پیدا کردم که نوشته تو خالد هستی و من این کار را نمیکنم. ذهن ما یک جوری است که این خاصیت را دارد و فراموش میکند یک چیزهایی در آن پر رنگ و کم رنگ میشود و نتیجه آن میتواند این باشد که شما اگر به نوعی اعتقاد داشته باشید که همه حقایق در درون و فطرت ما مندرج شده بنابراین اگر ما دچار نسیان نمیشدیم یا عجله نمیکردیم هیچ وقت کذب منشأ اثر نمیشد. اگر همه دانش ما همیشه در سطح انرژی بالا حاضر بود کذب به محض اینکه وارد میشد ما مانند عنصر خارجی آن را دفع میکردیم.
[۰۱:۱۵]
واقعاً ذهن انسان اینگونه کار نمیکند. همیشه به طور متمرکز انگار روی یک سری آگاهیها متمرکز هستیم و اینها در خودآگاهی ما است و خیلی هم عجله داریم. وقتی بشنویم که اینجا آش میدهند همه میدوند و میروند. میشد که آدم بگوید یک شبانه روز به من اجازه بده تا فکر کنم بعداً بخورم.
۵-۷ صفات ذاتی انسان
مجموعهای از صفات است که در قرآن به نظر میرسد ذاتاً به انسان نسبت داده میشود مانند حریص بودن، عجول بودن، نسیان داشتن اینها نقطه ضعفهایی است که همه در آن داستان دست به دست هم میدهند و باعث میشوند که انسان گناهی را مرتکب شود.
میخواستم روی این تأکید کنم که آدم از شرک میتواند برای زنده نگه داشتن و تغذیه کردن صفت انانیت استفاده کند. جوامع میتوانند با استفاده از شرک هویت پیدا کنند درست این برعکس روندی است که عرفا میخواهند بروند. عرفا میخواهند این هویتهای موهوم را فراموش کنند و هویت واقعی که در وحدت با همه عالم است را به عنوان هویت خود تشخیص دهند و شرک دقیقاً نتیجه انانیت و تثبیت کننده انانیت است.
این یک لینک مستقیم شرک است، تا الآن حرفی که میزدم این بود که کفر, شرک را به وجود میآورد و نتیجه گناه این است که شیوه (style) زندگی نادرست, کفر را به وجود میآورد. وقتی داستان را میخوانم میتوانم بگویم که گناه مستقیماً انگیزههایی برای شرک به وجود میآورد. نمیخواهم بگویم اینکه کفر زمینه عقاید شرکآمیزه نادرست است، قطعاً درست است. ولی فکر میکنم این لینک ربط مستقیم بین گناه اولیه و هر نوع گناهی با شرک هم نکته جالبی است.
حضار: دو آیه در سوره زمل است و اول جفت آنها هم اینگونه شروع میشود که «وَإِذَا مَسَّ الْإِنْسَانَ ضُرٌّ دَعَا رَبَّهُ مُنِيبًا إِلَيْهِ ثُمَّ إِذَا خَوَّلَهُ نِعْمَةً مِنْهُ نَسِيَ مَا كَانَ يَدْعُو إِلَيْهِ مِنْ قَبْلُ» (زمر:۸) که «نَسِيَ مَا كَانَ يَدْعُو إِلَيْهِ مِنْ قَبْلُ» را نمیدانم در آیه بعدی است یا نه ولی در ادامه یکی از آنها میگوید «وَجَعَلَ لِلَّهِ أَنْدَادًا لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِهِ قُلْ تَمَتَّعْ بِكُفْرِكَ قَلِيلًا إِنَّكَ مِنْ أَصْحَابِ النَّارِ» بعدی میگوید «قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَى عِلْمٍ بَلْ هِيَ فِتْنَةٌ» (زمر:۴۹) که هر جفتش همه این چیزها را میگوید، یکی روی انانیت تأکید میکند و دیگری هم بر شرک تأکید میکند که برای خدا شریکانی قرار میدهید که نسبت به راه خدا گمراه شوید. آخر میگوید از کفر استفاده کمی بکن. به نظر میرسد کفری که اینجا است کفر نعمت است یعنی با توجه به اینکه اول آیه میگوید که نعمتی که به او دادیم و او فراموش کرد نسیان نعمت است، انگار خود نسیان هم یک چیز اولیهای دارد که کفر نعمت باشد. در داستان آدم هم میتوانیم بگوییم اینگونه است اول فراموش کرد که این نعمت خدا است، نعمتهای خدا آنقدر زیاد در اطراف او بود که باعث شد خدا را فراموش کند بعد فراموشی کلید نسیان شد.
استاد: اینگونه که شما میگویی مثل اینکه معصیت خوردن, اولین معصیت نیست. قبل آن فرض کنید کار دیگری کرده است. چیزی که میگویید خیلی دور نیست از حرفی که من میزنم، شما یک جوری فرض کنید نسیان را کفر نعمت حساب میکنید. مانند اینکه اگر طرف شکرگزار نعمتها بود فراموش نمیکرد.
حضار: دقیقاً کفر هم در مقابل شرک به کار برده شده است.
استاد: در مورد اینکه کفر مقابل شکر و ایمان هم به کار برده میشود به کفر که رسیدیم صحبت میکنم. ولی میخواهم بگویم چیزی که شما میگویید خیلی از حرفهایی که زده شد دور نیست. من دوست دارم بگویم که یک خاصیتی در انسان وجود دارد، خاصیت ذاتی در انسان وجود دارد مانند همان چیزهایی که خداوند به انسان نسبت میدهد مانند فراموشکار بودن، مانند عجله داشتن، میخواهم به صفات این شکلی برگردانم. خداوند در مورد انسان “جهول” و “کفور” هم به طور کلی به کار میبرد که منظور همان فراموش کردن نعمت است. کفر را اگر بخواهید بیان کنید باید بگویید فراموش کردن نعم، اینکه نعمتی به تو داده و انگار یادت رفته که این از کجا آمده است. این بحث بیش از اندازه ظریف است که بخواهیم وارد آن شویم و بر حرفی که میزنیم خیلی موثر باشد.
۶-۷ تاثیر اصلی در لایه دوم (از سه لایه ذکر شده)
نکته اصلی که میخواستم بگویم این بود که به آدم و حوا برگردانم. از سه لایهی “امیال ناخودآگاه”، “آگاهیهای ما” و “اعمالی” که انجام میدهیم, انگار بذر در دومی کاشته میشود و منجر به عمل میشود و در هر دو لایه قبل از خودش منعکس میشود. نکته اصلی حرف من این بود که اگر دو لایه اول یعنی امیال و آگاهیها کاملاً پاک باشد و در آن مشکلی وجود نداشته باشد انسان رفتار بدی انجام نمیدهد. یک جایی اختلال ایجاد میکند و آن اختلال عامل خارجی دارد بنا به عقاید مذهبی ما، منشأ کذب این است که موجودی از خارج آمده و گزاره کذب را کاشته است و روند منفی به وجود آمده است. اینکه نسیان یا کفران یا هر چیزی, عاملهایی هستند که باعث میشود این دخالت را شیطان انجام دهد, اینها یک مقدار بحثهای بعدی هستند. نکته این است که بالاخره دخالت شیطان و عامل معصیت در این لایه است.
حضار: یعنی انگار اگر نعمتهای اطراف من زیاد باشد حالت من طوری میشود که از خدا دور شوم. یعنی خدا را فراموش کنم و غرق در نعمتها شوم بعد این حالتی که دارم حالت کفر است و کفر نعمت هم میتوان دیده شود. یعنی انگار حالت من هماهنگ با این است.
استاد: شما میتوانید بگویید که نسیان حالت است. نسیان مانند خاصیت ذهن آدم است که نتیجه و خاصیت ذهن یک آدمی است که آدم همیشه همه علمش به طور واضح دیده نمیشود. ذهن ما یک خاصیتی دارد و یک چیزهایی میدانیم ولی در این لحظه نمیدانیم انگار به پس ذهن ما رفته است. این یک ویژگی ذهن آدم است که اجازه میدهد کذب روی انسان اثر بکند، به اضافه عجله کردن و الی آخر.
بحث خوبی را شروع کردید اینکه کفران نعمت یک حالتی است. چیزی که سعی میکنم بگویم این است که شاید در پذیرش حرف شما مقداری ابا دارم این است که اگر شیطان نبود اتفاق بدی نمیافتاد. در حالیکه اگر بگویم چون نعمتها زیاد بود و کفران به وجود آمد مثل اینکه استارت یک چیزی خورده شد. حس من این است وقتی آن داستان را میخوانیم انگار همه اتفاقهای بد به دخالت ابلیس و فریب خوردن انسان باید برگردد. دوست ندارم بگویم پشت گناه اولیه معصیت دیگری بود مثلاً کفران نعمتی وجود داشت، ابای من این است شاید بتوان این را حل کرد. نکته اصلی حرف من این بود که اگر عمل معصیت را شروع (start) در نظر بگیرید, آن وقت معصیت بر اثر اختلالی در لایه دوم و لایه آگاهیها اتفاق افتاده، گزاره کذب باعث عمل نادرست شده است. کل حرفی که میخواستم بزنم این بود حالا ممکن است یک جوری بگوییم که انسان ذاتاً گرایش به یک حالت بد دارد، حالت بد خودش زمینهساز معصیت میتواند باشد.
حضار: در داستان آدم هم شیطان به خدا میگوید که «وَلَا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شَاكِرِينَ» (اعراف:۱۷)
استاد: بله
حضار: عامل آن خود شیطان است.
استاد: از نتیجه رفتار خودش مطمئن است که میتواند. میگوید من کاری میکنم که اینگونه شوم
حضار: یعنی اگر کفر نعمتی هم بوده باشد عامل آن همان شیطان است.
استاد: به نوعی از آن حرف اینگونه برمیآید که من یک کاری میکنم که تو ببینی اینها شکرگزار نیستند.
حضار: هم کذب و هم کفر نعمت میتواند از شیطان باشد، و یک عامل خارجی بود و کلید آن با شیطان خورد.
استاد: داستان این را نمیگوید، شیطان در آن داستان یک کاری میکند و دخالتی میکند که خیلی روشن است، دروغی میگوید و انسان یک معصیتی انجام میدهد. زمینههای درونی آن مهمه. اینکه واقعاً اگر انسان را فراموشکار بدانید این فراموشکاری واضح است. فکر کنید ساختار ذهنی انسان فراموشکاری است اینکه همه گزارهها با یک انرژی در ذهن ما ذخیره نمیشوند و نوسان دارند. اگر این را یک چیز ذاتی در نظر بگیرید مانند نقص ذاتی که انسان دارد و یک خوبیهایی دارد و یک آثار منفی هم میتواند داشته باشد، آن وقت میتوانید بگویید کفران نعمت همین است. من آن لحظهای که یک نعمتی به من میرسد حالت کفران ندارم ولی بعد فراموش میکنم و منشأ آن را فراموش میکنم و به حالت کفران نعمتی میرسم. میتوانید کفران نعمت را برگردانید به ویژگی ذهن انسان، من فراموش کردم که خداوند اینقدر به من لطف کرد، اگر یادم بود و اگر انسان همیشه همه نعمتهایی که خدا داده بود با شدت زیاد در ذهنش بود و یک نهیای که شده بود انرژی زیادی داشت هیچ وقت فریب نمیخورد. اینکه آنها به لایههای پایینتر رفتند و یک حرف کذب اثر میگذارد را میتوانید بگویید که این به نوعی کفران نعمت بود و نتیجه همان نسیان است. خاصیت انسان این است که به یک چیزهایی عادت میکند و یک چیزهایی را فراموش میکند.
این بحث یک مقدار ظریفتر از چیزهایی است که من میخواهم الآن بگویم. نمیدانم وارد آن شویم یا خیر ولی اگر بخواهیم وارد آن شویم, و مدل و بحثهای تئوریکی که میخواهیم بکنیم شاید بد نباشد که در مورد ویژگیهای ذهنی انسان صحبت کنیم که چرا بعضی از این صفات ایجاد میشود. ولی فعلاً مدل من خیلی سردستیتر (ad hoc) از این است که بخواهیم وارد چنین بحثهایی شویم.
۸- شرک و دنیای مدرن
نکته دیگری که حول و حوش مسئله شرک است و خوب است در مورد آن صحبت کنیم. فرم استاندارد شرک که قبلا گفتم. در دنیای امروز هم حول و حوش عقاید علمی یک جور عقاید مشرکانهای ممکن است پیدا کنید و رسماً بگویید که چنین عقیدهای شرک است, ولی بت پرستی که صورت استاندارد قدیمی شرک بود را کنار بگذارید. یک صورت ملموس موجود در دنیا که همه جای دنیا همچنان وجود دارد و کاملاً حالت شرکآمیز دارد اعتقاد به یک سری چیزهای خرافی است. در همه جای دنیا چنین پدیدههایی است که آدمها یک عقاید خرافی دارند، الآن مربیهای باشگاههای لیگ داخلی ما در بعضی از بازیها یک کت و شلوار خاص خود را میپوشند و معتقد هستند برای آنها شانس میآورد. مربی تیم ملی فرانسه در یک جام جهانی که قهرمان هم نشدند همیشه وقتی که او را نشان میدادند یک چیزی به انگشت خود گره زده بود و میگفتند خیلی عقاید خرافی دارد و با پیشگوها مشورت میکند یا اگر اینجا را گره بزنم برای من شانس میآورد یا خیر. جام جهانی بود که فینال به ایتالیا باختند فکر کنم کم گره زده بود!
شما هر جای دنیا بروید مخصوصاً اگر به اروپا بروید شگفت زده میشوید میبینید که چقدر بازار اینگونه چیزها گرم است. آدمهایی توصیههای عجیب و غریب این شکلی دارند. مثلاً در فرانسه بازار بزرگ آسترولوژی وجود دارد.
[۰۱:۳۰]
مانند منجمهای قدیم به آدمها بگویند این خوب یا بد است. فالگیری در فرانسه خیلی متداول بود و هنوز هم هست، فالگیریهایی که با کارت انجام میدهند که اسم آن تاروت است و پیشگویی میتوان با آن کرد. این اعتقادات موهوم که من اگر این را گره بزنم یک آثار این شکلی به وجود میآید، اگر از زیر نردبان رد شوم یک چیزی به سر من میخورد و بدبخت میشوم. یا عقایدی مانند اینکه ۱۳ نحس است، یک چیزهایی نحس است و یک چیزهایی نحس نیست، یک کاری را در یک روزهایی انجام دادن آثار خاصی دارد.
میخواهم مقداری در این مورد بحث کنم که اینها خیلی نزدیک به فرم شرک دارند. اشکال شرک این است که آدمی یک جایی برود که هیچ نیرویی آنجا وجود ندارد و توسل کند و چیزی بخواهد. میتواند بتی وجود نداشته باشد ولی چنین حسهای موهومی وجود داشته باشد که اگر یک کار جادویی عجیب و غریب انجام بدهم یک آثار عجیب و غریبی اتفاق میافتد. انگار یک دکمهای را فشار میدهم که به جایی وصل نیست.
حضار: میخواهم بدانم چگونه میتوان تمایز قایل شد که وقتی پنیسیلین میخوریم خوب میشویم، ممکن است آن آدم چند بار از دعا اثر مثبت دیده باشد.
استاد: من در مورد همین میخواهم بحث کنم. که اینها را (با دعا کردن حالا شاید نه) مقایسه کنید. مثلا فرض کنید ممکن است در روایات هم ببنید که گفته فلان کار را فلان وقت انجام ندهید، چگونه من باید تفکیک کنم با آن که از زیر نردبان رد شدن یا موقعی که ماه کامل است فلان کار را انجام ندادن. دقیقاً علتی که من این بحث را مطرح میکنم این است که به نظر میرسد عقاید دینی، (قبلاً ان را در جلسه مجهولی یک اشارهای به آن کردم)، آبستن خرافات هستند. وقتی شما یک جور اعتقاد به عالم غیب و نیروهای غیبی در دنیا داشته باشید. اگر اعتقاد نداشته باشید جواب پنیسیلین این است که از نظر علمی نحوه اثرگذاری آن طبق یک تئوریها و مدلهایی روشن است ولی شما با چی مقایسه کردید؟
حضار: با گره زدن
استاد: آن هیچ تئوری علمی پشت آن نیست. بنابراین من جایی را میپذیرم که پایه(base) تئوری مشخصی داشته باشد وگرنه میگویم خرافات است.
حضار: ممکن است گره زدن چند بار اثر کرده باشد.
استاد: از نظر علمی (scientific) شما پنیسیلین را نمیگویید که چون چند بار اثر کرده قبوله وگرنه چرا با هومیوپاتی مخالف هستند با اینکه میبینند اثر میکند، میگویند پایه (base) تئوریک ندارد. میگویید درمان میکنید براساس چی؟ یک داروی صدهزار بار رقیق شده را به یک نفر میدهید تا بخورد, چیزی در آن نمانده است. پس چی اثر میکند؟ دقیقاً جامعه علمی مقاومت میکند برای اینکه پایه (base) تئوریک ندارید، میگویند پنیسیلین این شکلی نیست، من پنیسیلین را به این شکل مصرف نمیکنم. هر داروی دیگر هم اینگونه است. اکثر داروها یک پایه (base) شیمایی مشخصی دارند که کجا و روی چه چیزی اثر میکنند و این نتیجه را میدهد, ولو اینکه ابهاماتی وجود داشته باشد. ولی حس پزشکان این است که پشت کار آنها تئوری است.
حرفی که من میزدم به نظرم یک مقدار بحث مشکلتری است که شما در جنبههای سفارشات دینی به دلیل اعتقادات به یک سری چیزهای ماورایی میبینید که توصیههایی شده است و ممکن است برای بعضی از زمانها خاصیتهایی قائل شده باشند. شما عقایدی را پذیرفتید که در دنیا یک رمز و رازهایی است که میشود از آن آثاری ظاهر شود, حال فرق این با خرافات مبهمتر است. یعنی من بگویم که مثلاً در روایت آمده باشد صبح که از خانه بیرون میروید چون عوامل غیبی در کار است هم عوامل منفی و هم عوامل مثبت، مثلاً فلان دعا را بخوانید و اطراف خود را فوت کنید. من چند روز مسابقه فوتبال دیدم وقتی داشت شروع میشد دروازهبان یکی از تیمهای معروف همین کار را میکرد یک چیزی زیر لب گفت و اطراف خود را فوت کرد، لابد اجنه را دور میکرد. اگر چنین دستوراتی راست باشند فرق اینها با خرافات کجاست؟ مرز آنها خیلی باریکتر از پنیسیلین با خرافات است.
حرف من این است که اعتقاد به عوامل غیبی منفی و مثبت در عقاید دینی ما است و این میتواند ذهن آدمها را آماده کند که عقاید خرافی پیدا کنند. مثلاً در دور کردن جن و شیطان کارهایی انجام دهند. به نظر میرسد خرافاتی هم در دنیا هست. مثلاً از نظر علمی ممکن است مفهوم سعد و نحس معنی نداشته باشد ولی در عقاید دینی ممکن است معنی داشته باشد. ممکن است بگویم این زمان، زمان نحسی است. شما به راحتی میگویید که ماه رمضان ماه مبارک است کلمه سعد را به کار نمیبرید ولی یک زمانهایی است که زمانهای مبارکی است. لحظههایی در روز است که یک ویژگیهایی دارند اینها دور از عقاید علمی امروزی است و به نظر میرسد آبستن عقاید خرافی هستند.
یک صورت امروزی شرک اعتقاد به خرافات است، ممکن است بتی وجود نداشته باشد ولی وقتی پیش یک آدمی میروند و دستوراتی میگیرند که هیچ تأثیری ندارد. بحثی که مطرح میکنم این است که اینجا یک مرزی وجود دارد که یک مقدار باریک است و ممکن است پای خود را مقداری آن طرفتر بگذارید وارد وادی شرک شوید، وقتی عقاید دینی دارید.
بگذارید اول تکلیف خود را با عقاید علمی روشن کنم، جلسه اول توضیحاتی دادم که امیدوارم اگر خوب فهمیده باشید به این نتیجه رسیده باشید که عقاید علمی هم همه خرافات است. عقاید جمعی اینکه یک چیزی وجود دارد و دنیا را کنترل میکند شکل خرافات و موهومات آنجا هم است بنابراین درست است که عقاید علمی به نوعی مرز پررنگی با عقاید خرافی دارند ولی در خود بحثهای علمی نوعی حالتهای خرافی به وجود آمده است. یک سری اعتقاداتی که حالت شرکآمیز و خرافه دارند به وجود آمده است. کسانی که از علم پیروی میکنند تیپی که الآن وجود دارند (نه آدم ایدهآل) که معمولاً حاشیههای علم را هم جزو دانش میدانند اینها نمیتوانند بگویند که ما به خرافات معتقد نیستیم. یک جور خرافه در سطح(level) دیگر برای آنها وجود دارد که به آن اعتقاد دارند.
فرض کنید در پزشکی که ایشان پنیسیلین را مثال زد و مثال من از قرصهایی است که قرار است مشکلات روانی آدمها را حل کنند. به نظر من مانند خرافه است, یک آدمی که به دلیلی مشکل روانی پیدا کرده, مثلاً فرض کنید در زندگی او یک اتفاقهایی افتاده و به جایی رسیده و یک اشکالی پیدا کرده؛ اینکه من تصور کنم با یک قرصی به طور معجزه آسایی میتوانم کل مشکلات روانی این آدم را حل کنم اگر کسی چنین اعتقادی داشته باشد یک جورایی مانند سبزه گره زدن برای حل مشکل بچه دار شدن یا ازدواج کردن است. به نظر نمیرسد خیلی ربط داشته باشد خوردن یک قرص با مشکلاتی که نتیجه یک زندگی است. به نظر هم نمیآید که مشکلات با قرص حل شود, ولی اثری که قرص میگذارد دقیقاً چیزی که در جواب ایشان گفتم تئوری پشت آن مشخص است که روی فلان گیرندههای عصبی تاثیر میگذارد بنابراین حالت افسردگی موقتاً برطرف میشود, در حالیکه مشکلات روانی معمولاً یک ریشههای عمیقی در زندگی آدمها دارد. تأثیرات شیمیایی موقتاً یک آثاری ایجاد میکند و به محض اینکه قرص را کنار بگذارید آثار از بین میرود. اگر کسی معتقد باشد که مشکلات روانی را با مواد شیمایی کلا میتواند حل کند، خرافه است. حرفی که میزنم اعتراض به آدمهایی است که اصولاً معتقد به رواندرمانی نیستند، فکر میکنند کلاً میتوانند آثار روانی را با مواد شیمیایی حل کرد. وگرنه آن اعتقادی که مثلاً آدمی که افسرده است اول به او قرصی بدهم که با او حرف بزنم مشکلش را پیدا کنم این چیز خرافی در آن نیست. ولی اگر من معتقد باشم که تمام رفتارهایی که آدم در زندگی خود کرده و در جایی از ذهن او ذخیره شده و او را اذیت میکند میتوانم با یک قرص برطرف کنم و آدم سالم به وجود بیاورم این نزدیک به عقیده خرافی است. چیزی است که تئوری آن هم مشخص نیست و بیشتر شبیه این است که اگر پنیسیلین براثر تجربه اثرش دیده میشد و هیچ تئوری پشت آن نبود.
من بدون اینکه بخواهم وارد این بحث شوم چون فعلاً بحث اصلی من نیست. آدمهایی که خیلی علمگرا scientific)) هستند یک جورایی عقاید خرافی در سطحهای دیگر دارند. از نظر من تذکر اصلی این نکته است که مرز خرافی و عقاید دینی درست که به نظر میرسد خیلی مرز روشنی نیست و به هر حال ممکن است آدم از این مرزها ناخودآگاه عبور کند، مرزهای خطرناکی هستند و آدم وارد وادی بشود که وادی نزدیک به شرک است. کامنت اصلی من این است که شرک بودن عقاید خرافی وقتی جدی میشوند که شما بالاخره یک چیز غیرخدایی را اینجا مد نظر داشته باشید. یک دستور دینی اشتباه را در نظر بگیرید، مانند دور کردن اجنه و فلان ورد را بخوان و فوت کن؛ من نمیتوانم بگویم آدمی که به این دستور دینی غلط عمل میکند مشرک است. چون لحظهای که عمل میکند فکر میکند که از خداوند کمک میگیرد و در نظام توحیدی اثری ظاهر میکند فقط مشکل این است که اشتباه میکند و دکمهای که به او گفتند دروغ است. این فرق میکند با آدمی که به نیروهای غیر الهی در دنیا معتقد است فرض کنید فلان مراسم خرافی آفریقایی که فکر میکنند با روح اجداد خود تماس میگیرند که اصلاً آنجا نیست.
مرز بین خرافهای که شرک حساب شود یا خیر به این برمیگردد. با اطمینان میتوانم بگویم در رفتار مردم ایران یک عالمه دستورالعملهایی است که فکر میکنند دینی است و واقعاً درست نیست و خرافه است. ولی طرف فکر میکند از نیروهای الهی کمک میگیرد یا فکر میکند از روح اجداد خود کمک میگیرد یا از یک موجودات موهومی که اصلاً وجود ندارند. من فکر میکنم وقتی شما میتوانید بگویید که یک عمل خرافی شرک حساب میشود ولو اینکه خیلی خرافات شبیه به شرک هستند که همان حرفی که مرتب تکرار میکنم رسماً عقیده به چیز غیرالهی داشته باشد. نه اینکه اشتباهاً مثلاً دستورالعمل درست این است که سه بار به چپ فوت کند و دو بار به راست بد ضبط شده میبینید که برعکس عمل میکند، ولی اگر سه بار به چپ و دو بار به راست فوت میکرد ملائکه به کمک او میآمدند، در نظام توحیدی واقعاً کمک گرفتن از ملائکه خارج از توحید نیست.
اینکه یک آدمی یک کار اشتباهی کرد مثل همین الآن در ایران پر از چیزهای خرافی است ولی آیا افراد فکر میکنند که از اجداد خود کمک میگیرند یا فکر میکنند از خدا کمک میگیرند و فقط عمل را اشتباهی انجام میدهند. این میشود مانند آدمی که اشتباهی نماز را یاد گرفته است. مثل اینکه یک آدمی پیش پیغمبر آمد و گفت به من چیزی یاد بده، عرب بادیه نشینی بود. پیغمبر گفت بگو «یا الله انت ربی و ان عبدو»، خبر آوردند برای پیغمبر که یک نفر در بیابان راه میرود و بلند بلند میگوید خدایا من رب تو هستم و تو عبد من هستی. پیغمبر گفت اشکالی ندارد منظورش همان است من به او یاد دادم ولی او بد در ذهنش مانده است و قاطی کرده است ولی عبادت میکند. این آدم را نمیتوانید بگویید که کافر شده یا مشرک است. خرافات شرکآمیز داریم و خرافاتی که پایه(base) توحیدی دارند و اشتباهی پیش آمده است.
[۰۱:۴۵]
حتما در هر مذهبی مطمئناً اینگونه خرافات است. مذهب به شدت مستعد این است زیرا آدمها به دلیل اعتقادشان به غیب و عوامل غیرطبیعی و تأثیرگزاری آنها به نوعی مرتکب چنین چیزهایی شوند. در عین حالی که خطرناک است ولی واقعیت این است که باید مهربانانهتر برخورد کند که هرکسی اگر از یک دستورالعمل اشتباه پیروی کرد ضرورتاً نگوییم که چون یک کار موهومی انجام میدهد پس مشرک است. مگر اینکه عقاید شرکآمیزی در خودآگاهی او آمده باشد و رسما دچار عقاید غیرالهی و رفتار غیرتوحیدی شده باشد.
در قرآن به این دخالتهای شیطانی به عنوان موردهای شرک اشاره شده است, یعنی به مراسم خرافی در قرآن اهمیت داده شده است. یک جایی در قرآن از قول شیطان میگوید که من اینها را وادار میکنم که گوش حیوانات را ببرند و فلان کار را کنند، خرافاتی که میبینید خیلی از اینها انگار مستقیماً از ابلیس آمده و آیینهای خرافی را به وجود میآورد که آدمها فکر میکنند اگر گوش گوسفند را ببرند بیشتر زنده میماند، اگر سم او را فلان کار کنند فلان اثر را دارد و الی آخر. یک عالمه از توهماتی که ممکن است همین الآن هم در دنیا باقی مانده باشد حتی آدمهای متدین انجام دهند دخالتهای شیطانی است. ولی لزوماً اینها شرک نیست، هر کسی که کار اشتباهی انجام دهد لزوماً به او نمیتوانید مشرک بگویید.
حضار: پس کار شیطان در این زمینه کار بیهودهای است.
استاد: نه کار بیهودهای نیست.
حضار: آدمی که فکر میکند کار خدایی انجام میدهد
استاد: اولاً نتیجه چیزهایی که شیطان میگفت این بود که عقاید شرکآمیز مانند سنتهایی در جوامع شرکآمیز به وجود میآورد که به آن سرگرم شوند و عقاید آنها هم حفظ شود. طرف میترسید از اینکه گوش یک گوسفند را نبرد منشأ آن این بود که خواست فلان بت است و الی آخر. ولی حداقل اثری که همین الآن از این رفتارها است این است که شما میتوانید رفتارهای موثری داشته باشید شما را مشغول میکند به چیزی که بیتأثیر است. حداقل آن این است که من میتوانم دعا کنم و از خداوند چیزی بخواهم ولی عقیده خرافی به من میگوید که این گوش را ببرید کافی است. وقتی بریدم احساس اطمینان پیدا میکنم و کار واقعی را انجام نمیدهم ولی اینها در زمانی که در اقوام شرکآمیز رواج پیدا میکرد خیلی کاربرد مهمی داشت. مانند چیزهای سنتی مانند قربانی دادن، اینها جزو سننی بود که عقیده شرکآمیز را حفظ میکرد. شما وقتی میترسیدید که اگر این گوش را نبرید فلان اتفاق بد بیفتد از همینجا وارد اوهام میشدید. شروع میکردید به عمل به چیزهایی از روی ترس، کلاً اینکه آدمها وقتی سنتی به وجود میاید میترسند که اگر الآن این کار را نکنند اتفاق بدی میافتد.
یک نفر میگفت که به زنهای افغانی اینگونه آموزش داده میشود که اگر اینگونه قوانین عجیب و غریبی که هیچ ربطی به اسلام هم ندارد بردارند تبدیل به سنگ میشوند. دیدید که چگونه لباس میپوشند، یک جور حجاب همراه با پوشش برقع میگذارند و میترسند اگر یک روزی این کار را نکنند چه شود. اگر از من نشانهای از رفتار شرکآمیز بخواهید همینجور ترسهایی که هیچ وقت تجربه نشدند و هیچ پایهای (base) هم ندارند همینجوری به طرف گفتند اگر صبح فلان کار را نکنید اینگونه میشود، آدمهایی که منشأ عمل آنها اینگونه ترسها است به شدت مستعد مشرک شدن هستند. باز اینجا مرز مبهم وجود دارد که این ترسها با ترسهای واقعی که باید داشته باشیم مرز آن کجاست. وقتی شرکآمیز هستند که رسماً با عقایدی که غیرتوحیدی هستند و چنین ترسهایی در شما به وجود بیاید منطبقاند. وجه مشترک همه شرکها این ترسها هم است.