بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای واژگان قرآن، جلسهی ۴، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه صنعتی شریف، سال ۱۳۹۰
۱- شرک و حبط اعمال
ابتدا میخواهم درباره چند موضوع که در آیههایی که درباره شرک هستند دیده میشود صحبت کنم و بعد به سراغ مفهوم کفر میرویم. نکتهای در مورد شرک در قرآن هست که چند بار روی آن تأکید میشود، کسی که شرک میورزد اعمالش به یک اصطلاح خاصی حبط میشود. مثل اینکه حبط شدن دلیت شدن اعمال فرد است و اثر مثبتی که باید بگذارد را نمیگذارد. ممکن است کارهای خوبی کرده باشد ولی به آن نتیجهای که باید برسد نمیرسد. چند بار از اینکه اعمال مشرکان حبط میشود صحبت شده است.
شرک به معنای کلی را کنار بگذارید، میخواهم یک مثال ساده بگویم که شرک ورزیدن و حبط عمل چگونه بهم ربط دارند و شاید در حالت شرک آشکار این موضوع خیلی واضحتر باشد. مثلاً آدمی را تصور کنید که تمام رفتارهایی که در زندگی خود انجام میدهد برای جلب رضایت یک نفر یا چند نفر از اطرافیان خود است. مثلاً برای اینکه مردم بگویند به به این چه آدم خوبی است. اگر یک آدم واقعاً از روی نیات درستی اعمال خیر انجام بدهد و به مردم کمک کند و آدم نیکوکاری باشد و رفتارهای درستی داشته باشد حتماً رشد میکند ولی برای مثال در زمینه بخشش از اموال و کمک کردن به مردم به وضوح آدمهایی وجود دارند که خیلی آدمهای خوب و نیکوکاری به نظر میرسند ولی اگر به آنها نزدیک شوید احساس شما این است که همه اینها را برای حس شهرت میکنند، برای اینکه در دل مردم خود را جا کنند و برای اینکه یک نفر دیگر به آنها احساس خوبی پیدا کند. واضح نیست که اگر یک نفر با چنین نیتهایی رفتارهایی را انجام دهد اثری که آن کار خیر باید روی او بگذارد را نمیبیند؟ آدمی که اموال خود را برای اینکه نسبت به مردم خالصانه محبت دارد و فکر میکند خدا اینگونه خواسته است انفاق میکند قطعاً به رشد میرسد. آیهای در قرآن هست «لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ» (آل عمران:۹۲) کسی که از چیزی که دوست دارد میبخشد به یک بِرّی میرسد. اگر این کار را انجام داده باشد برای اینکه یک نفر ببیند و به به و چه چه کند نه تنها به نظر میآید که پیشرفتی برای او به وجود نمیآید بلکه وابستگی او به نگاه آدمی که برای او این کار را کرده است بیشتر میشود و بیشتر به تأیید او محتاج میشود، چون در جهت تأییدی که میخواست رفتاری از خودش نشان داده است.
وقتی با یک نیت و منظوری کاری را انجام میدهید زمینهای که آن عمل را به وجود آورد را برای خود تقویت میکنید، انرژی بیشتری در روان شما ایجاد میشود و احتمال اینکه باز هم چنین اعمالی انجام دهید بیشتر میشود. خیلی واضح است که اگر انگیزههای مشرکانه در زیباترین عملهایی که ممکن است آدم را به رشد برسانند وجود داشته باشد واقعاً آن رشد به دست نمیآید. مدتهای مدیدی ممکن است یک نفر برای اینکه مردم ببینند عبادت بکند و به هیچ جایی نرسد. آدم تا از وابستگیهای مشرکانه پاک نشود اعمالش اینگونه است حتی در حد نگاه مردم و رضایت مردم را جلب کردن که ممکن است شرک به معنای واقعی هم حساب نشوند برای اینکه ممکن است اعتقاد شرکآمیز خودآگاهی در آنها وجود نداشته باشد ولی حتی چنین نیتهایی به وضوح باعث حبط عمل میشوند یعنی به رشدی که باید نمیرسید. حبط عمل هم به یک معنا این است که در آن دنیا اثری روی زندگی شما در آخرت نمیگذارد. فرض کنید شما کاری کردید که رضایت آدمی را جلب کنید و ممکن است موفق شده باشید در این دنیا رضایت او را جلب کنید و عمل شما به آن نتیجهای که میخواستید رسیده باشد، ولی چیزی برای آخرت باقی نماند.
خیلی واضحتر از آن این است که یک آدمی اعمال خود را برای کسب رضایت یک موجودی که اصلاً وجود ندارد انجام میدهد. فرض کنید کسی همه زندگی خود را بگذارد برای اینکه مردم جامعه نسبت به او لطفی پیدا کنند، ممکن است به این لطف برسد ولی من اگر برای یک بتی که وجود ندارد فرزندم را قربانی کنم هیچ اثر مثبتی نه در دنیا و نه در آخرت از آن نمیگیرم. بنابراین نیات شرکآمیز – یعنی برای غیر خدا کاری کردن – عملاً باعث میشود که با عملی که انجام دادیم به نتیجه مطلوبمان در جهت رشد نرسیم.
فقط اعمال خالص هستند که به نتیجه نهایی میرسند، حتی فرض کنید چیز شرک آلودی که ممکن است وجود داشته باشد و باعث حبط عمل شود میتواند این باشد که یک نفر عبادت میکند و نیت او این است که به کرامات و قدرتهایی برسد. مثلاً در فرهنگ مدرن مخصوصاً کسانی که با ایدههای عرفانی هندی و چینی آشنا هستند ممکن است مجموعه رفتارهایی به صورت تمرین انجام دهند تا به قدرتهای روحی برسند گه چیزی شبیه به کرامت است؛ نه اینکه معجزه بکنند ولی ممکن است از نظر روانی قدرتی پیدا کنند. کسی که برای به دست آوردن یک قدرت روانی کار میکند یا برای هر نیت غیر الهی دیگری باز به همین معنا عملش حبط میشود. ممکن است به آن قدرتی که میخواهد برسد ولی اثر مهمی در رشد او و نزدیک شدن به خدا برای او نمیگذارد.
هر وقت حرف عرفان و عرفا میشد یک چیزی در مورد شیخ فریدالدین عطار میگفتم، احساس بد من نسبت به عطار از تذکرةاولیا میآید. احساس من این است که اگر کسی تذکرةاولیا را بخواند به عرفان علاقهمند میشود ولی دقیقاً با چنین نیتی. تذکرةاولیا کتابی است که درباره عرفا حماسهسرایی کرده است که اینها سوپرمن هستند، ممکن است من تذکرةاولیا را بخوانم و خیلی مشتاق شوم که عارف شوم تا به همان کرامات برسم. ممکن است دقیقاً این نیت را در آدمها ایجاد کند که عارف شوند و بعد مردم بگویند که این شیخ عجب کرامتی دارد. ممکن است طرف وارد عرفان شود ولی از اول انگار یک خشت کجی گذاشته شده است که درست کردن آن راحت نیست.
اینکه آدم با دید اینگونه به عرفان و عرفا نگاه کند که اینها چه مردان بزرگی بودند و چقدر قابل ستایش هستند خیلی جالب نیست. در قرآن نسبت به حضرت ابراهیم و نسبت به پیامبران ستایش وجود دارد ولی ذرهای این احساس را به شما نمیدهد که مردم گفتند حضرت موسی عجب کرامتی دارد. چون همیشه زاویه دید از بالا است. برای مثال از چه ستایش میکند؟ «نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ» (ص:۳۰ و ص:۴۴) بنده خوبی بود، نمیگوید عجب کرامتی داشت یا حضرت موسی عجب معجزهای کرد. معجزات هم همیشه اینگونه هستند که “به اذن ما این کار را کرد”. مثلاً در مورد حضرت ابراهیم همیشه این جمله ستایشآمیز وجود دارد که از مشرکین نبود، هرجایی که حرف از ابراهیم است میگوید شرک نورزید. اینگونه نیست که شما بازتابهای اعمال پیامبران در ذهن مردم عادی را ببینید و برای شما جالب باشد، بازتاب اعمال پیامبران را در ملکوت میبینید که فرشتهها و خدا خوششان آمد نه مردم عادی. چون آدمهایی در زندگی خود دیدم که گرفتار تذکرةاولیا شدند کلاً نسبت به آن بدبین شدم.
حضار: در جلسات داستان آفرینش بود که حمله کردید به عطار.
استاد: در جلسات اول یادم است که چند بار متلکهایی گفتم و تبدیل به شوخی شد. مشکل من با این نوع ادبیات عرفانی که حماسهسرایی در مورد عرفا از دید یک آدم عادی هستند این است که فکر میکنم گرفتاری ایجاد میکند، مردم جذب میشوند و ممکن است به عرفان علاقهمند شوند و ممکن است اینگونه بتوان دکان زد که مشتری زیاد داشته باشد ولی این شروع شروعِ خوبی نیست. هیچ وقت که قرآن میخوانید چنین احساسی به شما دست نمیدهد که خدا را عبادت کنید تا صاحب کرامتی شوید و مردم بگویند عجب کرامتی دارد، قرآن چنین حسی را به شما منتقل نمیکند در حالیکه شخصیتهای قرآن قهرمانهایی هستند که روی آدم اثر میگذارند ولی نه از این نوع اثری که در تذکرةاولیا میتوانید ببنید. به نظر من یکی از گرفتاریها همین است که آدم راه کمال را برود به این نیت که به جایی برسد تا مردم از او تعریف کنند یا کرامت داشته باشد.
این نکته را به عنوان یک نکته مثبت اضافه کنم که اصولاً آدمیزاد این امکان را دارد که مسیری را با نیتهای نه چندان درست شروع کند و همینطور که پیش میرود نیتهای خود را خالص کند. یعنی این غط است اگر یک نفر فکر کند که اگر با نیتهای این شکلی یک نفر به راه عرفان بیاید حتماً تا انتها همینگونه است. مثلاً فرض کنید یک نفر با تذکرةاولیا به عرفان علاقهمند میشود و قهرمانهای او هم شیخ ابوسعید ابوالخیر و آدمهای تذکرةاولیا هستند و خیلی هم دوست دارد که هرچه زودتر به کرامتی برسد تا مردم به به و چه چه کنند و به همین نیت شروع میکند به قرآن خواندن و عبادت کردن و آدم دیگری میشود و ممکن است تذکرةاولیا را هم دور بیندازد و تحت تأثیر حضرت ابراهیم قرار بگیرد. وقتی راهی را شروع میکنید ممکن است نیتهای خالص و نیتهای بد داشته باشید و ممکن است به جایی برسید که نیتهای خالص غلبه کنند و کلاً اگر در ابتدا در نیت شما شائبههای شرکآمیزی بود برطرف شود. اصلاً نمیشود انسانی که به جایی نرسیده است نیت خالصی بکند، مشکل این است که نیتهای خالص در مراحل بالای پیشرفت آدمها پیش میآید. حتما آدمی که شروع به عبادت میکند چیزهایی در ذهنش هست که ممکن است جالب نباشد. ولی نیتها هم قابل پالایش هستند، همانطور که ممکن است قسمتهای بد غلبه کنند، ممکن است قسمتهای خوب هم غلبه کنند. همیشه در نیتهای ما آلودگیهایی هست که میتوانیم بعد از یک مدتی آلودگی را درک کنیم و آن را اصلاح کنیم.
[۰۰:۱۵]
۲- جبرگرایی در نگاه مشرکین، ابعاد مختلف شرک
یک نکته جالبتر و بامزهتر این است که چندجا در قرآن به مشرکین جبرگرایی نسبت داده شده است. دو آیه در سوره انعام (۱۰۷ و ۱۴۸) و یک آیه در سوره نحل (۳۵) هست که محتوای آنها این است که وقتی شما به مشرکین اعتراض میکنید که چرا شرک میورزید در جواب میگویند اگر خدا نمیخواست ما مشرک نمیشدیم. این جواب خیلی توحیدی است، مگر به غیر از اینکه خدا بخواهد چیزی میشود؟ پس لابد خدا خواست که من مشرک شدم. به نظر من این خیلی جالب است که یک مشرک در دفاع از خود یک چیز ظاهراً توحیدی میگوید.
چیز خیلی قشنگ دیگری که خیلی وقت قبل نظر من را جلب کرد و همیشه در ذهن من بود که چقدر سوال و جواب جالبی است این بخش از سوره یاسین است که میگوید وقتی به اینها میگوییم در راه خداوند اطعام کنید میگویند ما برای چه آدمی را اطعام کنیم که اگر خدا میخواست او را سیر میکرد (یس:۴۷). این خیلی توحیدی و خیلی وحدت وجودی است! یعنی من در کار خدا دخالت نمیکنم. ظاهر خیلی خوبی دارد و به نظر میرسد جوابهای معقولی است و حالت پارادوکسیکال دارد که شما وقتی موحد هستید چگونه به ما میگویید این کار را بکنید یا نکنید، خدا خواسته که من این را بکنم، خدا خواسته که آن آدم گرسنه باشد.
نقطه ضعفی که وجود دارد در این حرف که ظاهرش توحیدی است ولی خود این حرفها به شدت مشرکانه هستند این است که این آدم خودش را جدا از خدا میبیند. اگر من به یک نفر اطعام کنم نگاه توحیدی این است که خداوند این آدم را اطعام کرد. انگار که خدا موجودی است و کارهایی میکند از جمله اینکه این آدم را اطعام نکرده است به من چه ربطی دارد! فرضی که اینجا وجود دارد این است که من چیزی غیر از خدا هستم و اگر من کاری بکنم خدا آن کار را نکرده است پس من چطور اینکار را بکنم؟ عمیقاً مشرکانه است که طرف فکر میکند یک سری کارها را خدا میکند و یک سری کارها را من میکنم و و نتیجه این است که اگر این کار را خدا نکرده است من چرا انجام بدهم. من میتوانم در جواب او بگویم که خداوند به این آدم غذا نداده است چون میخواهد از مجرای تو به او غذا بدهد. بنابراین این فکر که اگر این کار را بکنی چیزی برخلاف نیت خدا کردی کاملاً شرک آلود است. تو خودت مجرایی هستی و یکی از بازوهای خداوند هستی. اگر به او غذا ندهی خداوند به آن آدم غذا نداده است و اگر به او غذا بدهی خداوند به او غذا داده است. تصمیمگیری تو اینگونه نیست که بتواند مخالف نیات خداوند باشد.
توحید این است که هر اتفاقی که میافتد خواست خداوند است. نهایتاً بعد از اینکه این اتفاق رخ میدهد چیزی که خداوند خواسته است این است که آن آدم گرسنه باشد و این آدم هم در آتش شرک خود بسوزد و این کار را انجام ندهد. اینکه من در وسط عملی که انجام میشود خودم را در کنار خداوند موجود مستقلی فرض کنم که انگار کارهای خدا را تکمیل میکنم یا با آن مبارزه میکنم مشرکانه است. معنی ندارد که از این حرفها بزنیم که اگر یک کاری را خدا نکرد من بکنم. اما در مورد اینکه میگویند اگر خدا نمیخواست ما گناه نمیکردیم یا مشرک نمیشدیم: خداوند یک خواست تشریعی دارد که آدمها گناه نکنند و آن حرفی که پیامبران میآورند در عالم تشریع است. خداوند نمیخواهد کسی گناه کند. یک بحث تکوینی هم داریم که به یک مصالحی آدمها گناه میکنند و گناه در جهان وجود دارد و خداوند اینگونه خواسته است. خداوند جهانی را خلق کرده است که در آن شیطان وجود دارد و گناه به وجود میآید و یک امر تشریعی هم کرده است که مردم گناه نکنند. اینجا دو عالم تکوین و تشریع وجود دارد، در عالم تشریع دستور خداوند این است که گناه نکنید و در عالم تکوین بنا به مصالحی گناه وجود دارد.
یک بار این مثال را زدم که فکر کنید جهان مانند نمایشنامهای است که خداوند در آن کاراکترهای بد و کاراکتر خوب طراحی کرده است، من انتخاب میکنم که کدام کاراکتر را بازی کنم. فرض کنید خداوند خواسته است که در عالم شرک وجود داشته باشد و مشرکینی وجود داشته باشند ولی خداوند نخواسته است که من مشرک باشم، من اگر مشرک نباشم کسان دیگری نقش مشرک بودن را بازی میکنند. من این را مخصوصاً در جایی گفتم و موضوع حضرت خضر را مثال زدم. در قرآن با نیت عبادت مرتکب قتل میشود (الکهف:۷۴)، فکر کنید خداوند خواسته است در جهان شرک وجود داشته باشد، من فکر میکنم اگر همه مشرکین موحد شوند خداوند افرادی مانند حضرت خضر را خلق کند که ادای شرک را دربیاورند اگر خواست تکوینی خداوند این است که حتماً در جهان مشرک وجود داشته باشد.
من تصمیم میگیریم که کدام یک از نقشهایی که خداوند در جهان خواسته است بازی شود را بازی کنم. تشریع هم این است که خداوند بگوید این نقشها را دوست دارد و این نقشها را دوست ندارد. بنابراین اگر من در جواب آدمی که از شرک نهی میکند بگویم خداوند نخواسته بود من مشرک نمیشدم در خود جوابم پارادوکسی وجود دارد: نفهمیدن خواست خداوند به معنای تشریعی با خواست خداوند به معنای تکوینی. مانند این است که دو دنیا باهم قاطی شدند، احکام یک دنیایی را در دنیای دیگر استفاده میکنیم. کلاً جوابهایی که ۳-۴ بار در قرآن از طرف مشرکین نقل شده است بامزه هستند که در جواب به توحید با ظاهر خیلی توحیدی میخواهند شرک را توجیه کنند.
شاید بهتر بود فقط طرح مسئله میکردم چون فکر میکنم این بحثی است که در آن پارادوکسی به این شکل که جاهایی که انسان اختیار دارد و عالم تشریع وجود دارد چگونه اراده خدا با اختیار انسان و کارهایی که میکند جور در میآید مطرح میشود. بحث خیلی مفصلی است و نمیتوان در ۵-۱۰ دقیقه به خوبی توضیح داد ولی واقعاً قصد اصلی من این بود که این آیهها را یادآوری کنم. حول مفهوم شرک در قرآن چنین آیههایی وجود دارد که برای فکر کردن جالب هستند که ایراد حرفهایی که مشرکین در دفاع از خودشان میزنند که چرا اطعام نمیکنند و چرا شرک میورزند و گناه میکنند چیست. این موضوع خوبی است و نزدیک به مسئله جبر و اختیار است.
کتابی مرحوم آقای مطهری دارند به اسم انسان و سرنوشت، به نظر من نه خیلی مفصل کتاب مختصر و مفید و نسبتاً سادهای است که سعی کرده بدون اینکه خیلی پیچیده شود درباره جبر و اختیار بحث کند. اتفاقاً آنجا در مورد همین نوع موضعهایی که وجود دارد بحث کرده است. یادم است شعر دروغینی منسوب به خیام را نقل کرده است که میگوید:
من می خورم و هر که چو من اهل بود می خوردن من به نزد وی سهل بود
می خـــوردن من هم ز ازل میدانست گر می نخورم علم خدا جهـــل بود
طفلک می میخورد مبادا خدای نکرده علم خداوند خدشهدار شود، کمک به خدا میکند که اگر می نخورد مشکلی در خلقت پیش میآید.
وقتی در مورد سوره انعام یا شرک صحبت میکردم گفتم که شرک هم برای خودش استایل زندگی تولید میکند، سنت تولید میکند و چیزهایی شبیه به شریعت تولید میکند. ولی به این اشاره نکردم که در سوره شورا عیناً آیهای وجود دارد که «أَمْ لَهُمْ شُرَكَاءُ شَرَعُوا لَهُمْ مِنَ الدِّينِ مَا لَمْ يَأْذَنْ بِهِ اللَّه» (الشوری:۲۱) اینها شرکایی دارند که برای آنها دین و شریعتی وضع کردند، چیزی که خداوند به آن اذن نداده است. انگار با صراحت میگوید که اینها هم برای خودشان آیین درست میکنند و برای خودشان شریعت ابداع میکنند. صراحت این آیه بیشتر از چند آیهای است که قبلاً به آن اشاره کردم.
وقتی کاربردهای واژه شرک را در قرآن نگاه میکنید شرک در عمل و عبادت را میبینید و خیلی از جاها اصطلاح شرک در حکم را میبینید: «لَا يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَدًا» (الکهف:۲۶) مانند عبارت دیگری برای بیان کردن شرک عملی است. خداوند دستوراتی داده است و ما آنها را اجرا نمیکنیم و دستورات دیگری را اجرا میکنیم. علت اینکه دوست داشتم به چندتا از این موارد اشاره کنم این است که زیاد فضای این حرفهایی که زدم شما را به این سمت نبرد که شرک فقط یک چیز اعتقادی است. در بیشتر جاهای قرآن حرف از اطاعت کردن از غیر خدا است و برای غیر خدا کار کردن که تبعاً وقتی به صورت اعتقادی در بیاید که تثبیت شده است شرک حساب میشوند ولی همه ما به این معنا در این لولها شرکهای خفی داریم. اعتقاد به بعضی از چیزها نداریم ولی وقتی عمل میکنیم این اتفاق میافتد. فعلاً از بحث شرک خارج شویم. هر چه واژههای کناری مانند کفر را بیشتر بفهمیم دوباره میتوانیم برگردیم و نکاتی درباره شرک بگوییم.
۳- ادامه بررسی واژه کفر
به سراغ کفر برویم که واژه و مفهوم پیچیدهتری نسبت به شرک – و شاید به یک جهتی نسبت به همه مفاهیم مشابهای که در قرآن وجود دارد – است. ایزتسو در کتاب مفاهیم اخلاقی دینی در قرآن خود صراحتاً میگوید کفر پیچیدهترین مفهوم قرآن است. اگر به کتابش نگاه کنید حول مفهوم کفر میچرخد و مفاهیم دیگر را مطرح میکند. در کتاب بعد از مقدماتی که در مورد اخلاق قبیلهای عرب و اسلام میآورد و مقایسه میکند، متد خود را میگوید که چگونه وارد بحث میشود. در فصل هفتم ساختمان درونی مفهوم کفر را شروع میکند و همینجور پیش میرود. فصل هشتم حوزه معنایی کفر است تا به مفاهیمی مانند نفاق و ایمان برسد که باز وقتی درباره ایمان میخوانید، ایمان را در مقابل کفر میبیند. قبلاً در فصل کفر ایمان را مقابل کفر گفته است. خودش اینگونه میگوید که در مرکز همه مفاهیم اخلاقی دینی قرآن کفر قرار دارد که یک سری چیزها متضاد آن هستند و یک سری چیزها هم مفاهیم نزدیک به خود کفر هستند.
۱-۳ پیچیدگی مفهوم کفر
چرا کفر مفهوم پیچیدهای است؟ نکتهای که میگویم مربوط به پیچیدگی مفهوم کفر در قرآن نمیشود ولی به پیچیده شدن بحث درباره کفر کمک میکند: یک مقدار تردید داریم که معنی ریشه کفر چه باشد، در ادبیات عرب مشهور است که مفهوم مرکزی کفر به معنای پوشاندن است، شما حتماً این را شندید. ولی برعکس خیلی از واژههای دیگر که خیلی روشن است که مفهوم ریشه چیست در مورد کفر ابهام وجود دارد. مثلاً در همین کتاب میگوید بعضی از کسانی که در واژهشناسی کار میکنند دو ریشه مجزای کفر و کفران را دو مصدر مجزا در نظر میگیرند. وقتی من نمیدانم حتی ریشه این واژه چیست ممکن است در بحث کردن در مورد لغت دچار مشکل شوم.
[۰۰:۳۰]
مشکل اصلی نحوه استعمال آن در قرآن است. واضحترین مشکل این است که کفر از یک طرف ضد ایمان و اسلام است و به نظر میآید که واژهای است در حوزه اعتقادات و گرایشهایی که ما داریم و ضد ایمان آوردن است، یک نفر ایمان دارد و یک نفر کافر است. در حالیکه به وضوح در موارد خیلی زیادی در قرآن کفر در مقابل شکرگزاری به کار میرود. یک نفر کافر به نعمتهای خداوند است، در عین حال کفر به آیات الهی هم داریم. مثلاً شما در ایمان به عنوان یک صفت مثبت پیچیدگی این شکلی نمیبینید، ایمان در حوزه اعتقادات و در حوزه گرایشهای ما است و شما نمیتوانید بگویید که ایمان ضد یک صفتی است که جنبه عملی دارد. کفر انگار در دو معنا به کار میرود، وقتی ضد شکر است به معنای ناسپاسی کردن است، وقتی ضد ایمان است به معنای ایمان نداشتن و اعتقاد نداشتن است. طبیعی است که درک واژه وقتی متضادهای متفات برای آن میبینیم پیچیده باشد.
چرا در مقابل ایمان و شکر دو واژه در قرآن استفاده نمیشود؟ آنطوری که این کتاب توضیح میدهد انگیزه کسانی که میگویند یک مصدر کفر و یک مصدر کفران وجود دارد همین است. میخواهند بگویند وقتی کفر از کفران میآید معنی آن ناسپاسی است و وقتی از کفر میآید به معنای پوشاندن و نپذیرفتن حقیقت است. به نظر من اگر بخواهیم موضوع را پیچیدهتر کنیم کفر به وضوح در مقابل تقوا هم به کار میرود و نه فقط در مقابل ایمان، تقوا هم یک چیز کاملاً عملی است. اول سوره بقره متقین و کفار را دارید، یعنی جمعیت کفار در مقابل متقین قرار میگیرند که صراحتاً صفاتی از متقین گفته میشود و بعد چند آیه در مورد «الذّین کفروا» میآید. تقسیمبندی سهگانه ابتدای قرآن متقین و کفار و افراد «فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ» است، بنابراین انگار کفر در مقابل تقوا قرار میگیرد. تقوا به شدت یک مفهوم عملی است و در حوزه عمل یک آدم متقی است در حالیکه ایمان در حوزه اعتقادات است. به این دلایل کفر مفهوم پیچیدهای است و به این دلیل در مرکز همه واژهها قرار میگیرد که به نظر میرسد با همه واژهها رابطه برقرار میکند.
حضار: آیه ۱۰۳-۱۰۴-۱۰۵ سوره کهف «الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَهُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا أُولَئِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا» (الکهف:۱۰۴-۱۰۵) اینها کسانی هستند که تلاششان در زندگی نابود میشود و فکر میکنند که کار نیکی انجام میدهند و به آیات خداوند کفر ورزیدند. بعضی از مردم فکر میکنند که کار خوبی انجام میدهند، این هم نوعی کفر است؟
استاد: کفری که آنجا به کار رفته است با توجه به آیهای که خواندید کفر به آیات الهی است. بنابراین ممکن است به ذهن ما برسد که این چیزی در حوزه اعتقادات است. اینها نشانههایی دیدند و ایمان نیاوردند. من فکر کردم میخواهید مثالی از حبط عمل بگویید. دقیقاً این آیه مربوط به امثال کسانی که کارهای دنیوی خوب برای مردم میکنند. «ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا» به نظر میرسد کارهای خوبی انجام دادند و فکر میکردند که کارهای خوبی میکنند، ولی اعمال آنها هدر رفته است. خیلی کارها کردند ولی وقتی به آن دنیا میروند انگار چیزی برای آن دنیای آنها نیست. آن کفر ظاهراً از نوع کفر به آیات و نعمتها است. آن آیه بدون اینکه واژه شرک در آن باشد از نوع حبط عمل است.
حضار: انتهای آیه میگوید «فَحَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ».
استاد: کارهایی کردند ولی به نتیجه واقعی که میخواستند برسند نرسیدند، کارهای آنها در حیات دنیا گم شده است.
حضار: معنی کفر گستردهتر شد.
استاد: فکر میکنم شما یک بار المعجم را بردارید و همه موارد کفر را بخوانید فکر میکنید دو یا سه معنی دارد. یک نفر از من پرسید که شما در جلسه سوره انعام گفتید که به صراحت گفته میشود اینها کافر میشوند و بعد «بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ» (الانعام:۱) بنابراین کفر زمینه شرک است. دو آیه برای من فرستاد که اینها مشرک میشوند «لِيَكْفُرُوا بِما آتَيْناهُمْ» (النحل:۵۵ و العنکبوت:۶۶ و الروم:۳۴) بنابراین کفر نتیجه شرک است نه اینکه شرک نتیجه کفر است. این خاصیت کفر است که گونههای متفاوت دارد.
اگر موردهای استفاده کفر را ببینید به نظر میرسد که خیلی حوزه معنایی وسیع و پیچیدهای دارد. به نظر من اینگونه حرفها که کفر دو ریشه کفران و کفر دارد مشکلی را حل نمیکند. وقتی کفر صرف میشود حس نمیکنید که از دو ریشه آمده است، اگر اینگونه بود وقتی که کفر در معنای اعتقادی بود فعل دیگری ساخته میشد و جاهایی که ناسپاسی بود از مصدر کفران فعل دیگری ساخته میشد.
حضار: دو واژه جدا میشد.
استاد: بله. واژهای مانند عین به معنای چشم و چشمه به کار میرود، اشتراک لفظی دارند، میتوانستیم بگوییم اشتراک لفظی است ولی اصلاً اینگونه نیست. به هر فرمی که از کفران فعل و اسم ساخته میشود به همان معنا میبینید که مقابل ایمان هم همان افعال و کلمات به کار میروند. این مقدمه را گفتم که انتظار نداشته باشید خیلی سریع معنی کفر را بفهمیم. فکر میکنم راحت میتوان گفت شرک یعنی چه و همیشه هم به یک معنا به کار میرود به غیر از مسئله شرک خفی که پیچیدگیش این بود که مرز بین شرک خفی و جلی چیست. این آیه که بعضیها مشرک هستند حتی بعد از اینکه ایمان میآورند (یوسف:۱۰۶) یعنی چه؟ ولی پیچیدگی کفر بیشتر است.
۲-۳ یکسان بودن معنای کفر در برابر ایمان، شکر و اسلام
نکته اول این است که به احتمال زیاد این حرف درست است که مفهوم اصلی که در ریشه کفر وجود دارد پوشاندن است. از نوع استعمال قرآن هم بر میآید که مفهوم پوشاندن در کفر هست. نکته دوم این است که به نظر میرسد که مفهوم ناسپاسی برای کفر نسبت به بیایمانی عمیقتر و مرکزیتر است. مرکزیتر بودن آن چه معنایی دارد؟ من اگر واژه کفر را برای خارج از محیط و مفاهیم مذهبی ببینم که معنای ناسپاسی میدهد این حس را خواهم داشت که انگار معنی اصلی کفر این است.
اگر یادتان باشد در بحثهای واژهشناسی خیلی تأکید کردم که وقتی قرآن یک واژهای را به یک معنایی ابداع میکند و به کار میبرد گاهی همان واژه را در موارد سادهای استفاده میکند و وقتی شما در آن موارد ساده آنها را میبینید معنی واضح آن را میفهمید. به آیههایی دقت کنید که خداوند میگوید من شاکر علیم هستم، خداوند در مورد خودش شکرگزاری را به کار میبرد و به همین معنا مفهوم کفر را به کار میبرد. میگوید اگر کسی کارهای خوب بکند «فَلَا كُفْرَانَ لِسَعْيِهِ» (الانبیاء:۹۴) کفرانی در مقابل سعی انسانی که کار خوب کرده نیست. وقتی خداوند هم میگوید که من کفران نمیکنم به معنای ناسپاسی است نه به معنای اعتقاد و ایمان نداشتن، شما از عبارت «لَا كُفْرَانَ لِسَعْيِهِ» چنین چیزی میفهمید. اگر سعی کرد پاداش خود را میبیند و به آن چیزی که انتظار دارد میرسد. این خیلی نکته مهمی نیست ولی به نظر میرسد از مجموعه استعمالهایی که برای واژه کفر وجود دارد اگر بخواهیم برای کفر یک هسته مرکزی قائل شویم همان معنایی میشود که بعضی از لغت شناسها برای کفران قائل هستند، یعنی مقابل شکرگزاری است.
لازم نیست این مفاهیم را جدا از هم کنیم یا ریشههای متفاوتی در نظر بگیریم. فکر میکنم هنر فهمیدن معنای یک واژه این است که من تصوری از واژه پیدا کنم که نهایتاً هرجا کفر را میبینم به نظرم یک معنی روشن و واحد داشته باشد. مدام در بحثهایی که مربوط به واژهها بود سعی کردم بگویم که اساساً خوب است اگر واژهای به چند شکل به کار میرود بفهمیم که چه چیز مشترکی وجود دارد که در همه این استعمالها هست و معنی اصلی آن واژه است.
یک فرضی در مورد انسان در نظر بگیرید – در مورد مدل انسانشناسی بحث میکنم، این را در مورد انسان به فرضیات قبلی اضافه کنید – که انسان موجودی است که اگر نعمتی به او برسد نسبت به آن حالت شکر خواهد داشت. آیهای در قرآن است که میگوید «هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ» (الرحمن:۶۰) انسان موجودی است که فطرتاً و طبیعتاً وقتی یک نفر به او خوبی و محبت کند نسبت به او علاقه پیدا میکند و حس شکرگزاری دارد. حال حقیقت دنیا را برای انسان یک لحظه در نظر بگیرید، دنیایی وجود دارد که انسان در آن غرق در نعمت است و حقیقت هم توحید است. همه این نعمتها را یک ربّ ودودی به انسان اعطا کرده است، وقتی شما به توحید اعتقاد داشته باشید یعنی هر نعمت و لذتی که در زندگی شما هست از یک مبدأ نعمتی که خداوند است به شما میرسد. خدا شما را خلق کرده است، به شما حیات داده است، به شما غذا داده است. مانند آیه توحیدی زیبایی که حضرت ابراهیم میگوید خدا است که من را اطعام میکند، خدا است وقتی که من مریض میشوم درمان میکند (الشعراء:۷۸-۷۹). حس آدم موحدی که «وَ مَا كَانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ» این است که به دنیا آمده است و کسی هست که او را خلق کرده است و به طور مداوم به او نعمت میدهد، توحید یعنی این. با پذیرفتن اینکه خداوند مبدأ نعمتی است که به طور مداوم به من نعمت داده است و میدهد و هر نفسی که میکشم نعمتی است که از طرف خداوند به من اعطا شده است باید به شدت نسبت به خداوند حس بدهکاری و شکرگزاری داشته باشم. اگر طبیعت انسان اینگونه است که شناختن مبدأ نعمت همانا و شکرگزاری و بدهکاری و در جهت شکرگزاری رفتار کردن همان بنابراین بین کفران نعمت و نپذیرفتن اعتقاد به توحید فاصلهای نمیماند. این دو به یک معنا یک چیز میشوند، اگر من توحید را بپذیرم حتماً شکرگزار هستم و اگر شکرگزار باشم یعنی توحید را پذیرفتم.
[۰۰:۴۵]
اگر قبول کنید که طبیعت انسان این است که شناختن مبدأ نعمت یعنی شکرگزاری، پس در واقع وقتی من نمیخواهم شکرگزار باشم باید انکار کنم که این نعمتها از یک جایی به من میرسد. باید پردهای روی چشم خود یا آن حقیقت بندازم و نبینم. اگر مدیون یک نفر باشم انگار مجبور هستم که شکرگزاری کنم، اگر این فرض را بپذیرید به نظر من این دو باهم یکی هستند. پذیرفتن توحید و ایمان داشتن به توحید و تسلیم خدا بودن – کفر هم مقابل ایمان و هم مقابل اسلام است – دقیقاً معادل با شکرگزاری است بنابراین خوب است که مقابل هر دوی آنها و شکر از یک واژه استفاده شود. یک توضیح در مورد کاربردهای واژه کفر این است که دقیقاً خوب است که در تضاد دو مفهوم به ظاهر جدا از یک واژه استفاده میشود چون انگار ذاتاً یک حقیقت دارند، انسان موجودی نیست که بتواند ایمان داشته باشد یعنی همه نعمتها را ببیند و قبول داشته باشد که از طرف خداوند است بعد ناسپاسی کند. درون انسان حالتی دارد که انگار دوست دارد یکدست و منسجم باشد، درون انسان نمیتواند این تناقضات وجود داشته باشد، انسان در چنین شرایط پایدار نمیماند. من نمیتوانم ایمان داشته باشم که این همه نعمت را خداوند به من داده است و بعد ناسپاسی کنم. یا باید ایمان را کنار بگذارم یا وضعیت ناسپاسی را باید کنار بگذارم، ذاتاً در انسان تناقض وجود دارد که این دو را در کنار هم بگذارد.
احساس شما چیست؟ آیا بی ایمانی است که باعث ناشکری میشود یا اینکه من نمیخواهم شکرگزار باشم باعث میشود بی ایمان باشم؟ سعی کردم توضیح دهم که هر دو طرف وجود دارد: استایل زندگی و اعمال من عقاید من را تحت تأثیر قرار میدهد و برعکس آن هم درست است. شاید مبنای این حرفی که زدم این باشد که احساس من این است که در دیدگاه دینی استایل زندگی اساسیتر است. غالباً اینگونه است که من چون نمیخواهم و دوست ندارم شکرگزار باشم و دوست ندارم بدهکار باشم – که نتیجه آن این است که باید بنده باشم و باید حرف خدا را گوش بدهم – دوست دارم انکار کنم و عقایدی داشته باشم که توحیدی نباشند. اگر حس من مانند حس ابراهیم باشد و موحد باشم که هر روز که بلند میشوم خدا به من غذا میدهد و خدا من را ساپورت میکند و اگر مریض شوم مرا شفا میدهد، خدا من را خلق کرده است «الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ وَالَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَيَسْقِينِ وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ» (الشعراء:۷7-۷۹) اگر من این اعتقادات را داشته باشم نمیتوانم کار بدی کنم، مانند حضرت ابراهیم باید همیشه کارهای خوب انجام دهم. چون نمیخواهم کارهای خوب بکنم و کارهای دیگری را دوست دارم انجام بدهم – مانند آیهای که میگوید «بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ يَسْأَلُ أَيَّانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ» (القیامة:۵-۶) – نمیتوانم توحید را بپذیرم. بنابراین پردهای آویزان میکنم که حقیقت دیده نشود، پوشاندن حقیقت برای این است که میخواهم جور دیگری زندگی کنم. چرا آیههایی در قرآن هست که میگوید اینها مشرک میشوند «لیکفروا»؟ دقیقاً این آیه همین حرف را میزند. برای آنها شرک مناسبتر است، شرک را انتخاب میکنند «لیکفروا» به معنای کفران نعمت کردن نه به معنای پوشاندن حقیقت، خود شرک پوشاندن حقیقت است. چرا یک آدمی به عقاید شرکآمیز نزدیک میشود و توحید را نفی میکند؟ برای اینکه بتواند کفران نعمت کند. در قرآن صراحتاً این را میگوید که انگار انگیزه شرک کفران نعمت است. میگوید اینها سوار کشتی میشوند و میگویند اگر ما نجات پیدا کنیم موحد میشویم و شرک نمیورزیم ولی وقتی نجات پیدا میکنند دوباره دچار شرک میشوند که این نعمت را کفران کنند. یعنی چه؟ حس آنها این است که اگر من نجات پیدا کنم خدا من را نجات داده است ولی وقتی نجات پیدا کنند پیش خود فکر میکنند که این بادی که آمد باعث شد کشتی ما به این طرف برود و بنابراین خیلی هم لازم نیست که مدیون خدا باشم و کاری کنم. یاد کت استیونز افتادم، چند نفر او را میشناسند؟ قبلاً داستان او را گفتم که چگونه ایمان آورد؟
حضار: بله.
استاد: یک روزی داشت غرق میشد و سر حرف خود ماند، میگوید دعا کردم اگر نجات پیدا کنم زندگی خود را عوض میکنم، همان لحظه موجی آمد و ما را به ساحل فرستاد. میتوانست بگوید این موج داشت میآمد و بیخود این دعا کردم. نمیکردم هم موج میآمد. این یک نفر سر حرف خود ماند و واقعاً زندگی او عوض شد.
حضار: همیشه اینگونه نیست که چون انسان میخواهد آزاد زندگی کند کافر شود. عقاید شرک آمیز نه، عقایدی که به طرف تحمیل میشود الآن که در اجتماع ببینید دو دسته از افراد هستند که منحرف میشوند: یا رفاهزده هستند یا بدبخت. این به خود فرد بر میگردد. آدم با آدم فرق میکند.
استاد: من اصلاً احساس نمیکنم حرفی که شما میزنید در حوزه حرفهایی که ما میزنیم باشد.
حضار: چرا؟ شما میگویید چون آدم این عقاید را دارد این کار را میکند یا برعکس، کاری میکند و عقایدی پیدا میکند.
استاد: شما چه میگویید؟
حضار: اصلاً اینگونه نیست. به خاطر عقایدش نیست. ممکن است به او تحمیل شده باشد. ممکن است کس دیگری در همان شرایط قرار بگیرد یا همان کار را کند یا کار دیگری کند پس از عقاید آن نیست.
استاد: شما در سطح دیگری حرف میزنید. یعنی من مجبور شوم کار بدی انجام بدهم؟
حضار: بله
استاد: این بحث ربطی به بحثی که ما میکنیم ندارد.
حضار: چرا ندارد؟ شما میگویید که عقاید است که باعث میشود کسی کاری را انجام دهد یا برعکس و اثراتی که این دو روی هم دارند، ولی به نظر من اینجوری نیست، شرایطی که طرف در آن قرار میگیرد سبب آن است.
استاد: این هم شرایط است، عقاید در شرایط پذیرفته میشوند. من یک جایی به دنیا میآیم که همه مشرک هستند و عقیده مشرکانه را میپذیرم برای اینکه احساس امنیت بکنم، برای اینکه با دیگران زندگی میکنم و عقیده آنها مشرکانه است. حس امنیت من را همرنگ جماعت میکند و عقیده مشرکانه را میپذیرم و عقیده مشرکانه من را به کفران نعمت و خیلی چیزهای دیگر میکشد. شرایط محیطی باعث شده که من اینگونه شوم. با این حرف مشکلی ندارم. اینکه چه چیزی از محیط میآید با بحثی که میکنیم فرق دارد. در درون شما لِوِلهایی وجود دارد: امیال، افکار و اعمال شما. ما در این باره بحث میکنیم.
حضار: پس این قسمت که مریض میشوم و خدا من را شفا میدهد و تمام چیزهایی که گفتید شرایطی است که از بیرون به آدم تحمیل میشود. نعمتی که خدا میدهد….
استاد: اصلاً اینطور نیست. اگر یک نفر مانند حضرت ابراهیم جهان را نگاه کند – یعنی هر لحظه احساس کند نفسی که میکشد را خدا به او اعطا میکند، غذایی که میخورد را خدا به او داده است – ذاتاً چون انسان اینگونه است حس شکرگزاری به او دست میدهد، بنابراین عاشق خدا میشود و دوست دارد خداوند را اطاعت کند، دوست دارد خداوند را ستایش کند. این ربطی به این ندارد که آدم دیگری در جامعه دیگری طور دیگری اثر میپذیرد. وقتی شما از درون یا از بیرون به یک اعتقاد رسیدید اگر توحیدی باشد الزاماً منجر به شکر میشود و بنابراین اگر میخواهید شکرگزار نباشید باید عقاید مشرکانهای را بپذیرید و موحد نباشید. کاری ندارم که بازتابهای بیرون به درون چگونه است. در درون من چنین اتفاقی میافتد. بحث شما جالب است ولی در سطح دیگری بحث میکنید که تأثیر بیرون در درون من چگونه است. خلاصه آن تأثیرها امیال یا افکاری ایجاد میکنند و من را مجبور میکنند تا اعمالی را انجام بدهم. بالاخره تأثیری که از بیرون میآید در درون من بازتاب پیدا میکند. میتوانم بیرون را در پرانتز بگذارم و در مورد چیزهایی که در درون من میگذرد بحث کنم، بحث الان ما در این سطح انجام میشود.
حضار: من ببینم که یک چیزی از من مواظبت میکند یا به من غذا میدهد یا هر چیز دیگری، اینها با غریزه من سازگار است. غریزه من این است که خودم را حفظ کنم و وقتی میبینم یک چیزی من را حفظ میکند خود به خود به آن گرایش پیدا میکنم. این در حیوانات هم وجود دارد.
استاد: من که این را به عنوان فرق بین انسان و حیوان نگفتم.
حضار: منظور من این است که به صورت ناآگاهانه میتواند اینگونه شود.
استاد: بشود. مشکل چیست؟ این گزاره را در مدلی که برای انسان در ذهن خودتان میسازید در نظر بگیرید که خاصیت انسان این است. نه اینکه دیگران این خاصیت را ندارند و فقط انسان اینگونه است که اگر یک نفر به او محبت کنند نسبت به او محبت پیدا میکند و احساس شکرگزاری میکند. مثلاً همه نوزادان مادر خود را خیلی دوست دارند و حس خوبی هم نسبت به او دارند و حتی منجر به این میشود که حرف پدر و مادر را گوش میدهند. این خاصیتی است که در انسان وجود دارد. حیوانات هم اینگونه باشند.
حضار: یعنی لزوماً ارزشی ندارد.
استاد: نه، من میگویم که انسان اینگونه خلق شده است. ارزش اینگونه است که بتواند باشد یا بتواند نباشد. انسان اینگونه است که در جواب احسان سراغ احسان میرود و در جواب نعمت حس شکرگزاری دارد، این در اراده او نیست، با نعمتی که به او میدهید حس شکرگزاری به او دست میدهد. فکر کنید غریزی است و جزو طبیعت انسان است. اگر این را بپذیرید، دو حوزه معنایی کفر که به نظر میآید باهم فرق دارند، با هم فرقی نخواهند داشت. خیلی خوب است که به هر دوی آنها کفر گفته شود برای اینکه یکی هستند، مثل یک چیز هستند در دو حوزه عمل و اعتقاد. اگر این را بپذیرید خوب است که به این دو حوزه معنایی با یک واژه اشاره کنیم، مثل یک حقیقت است که در دو ساحت جداگانه بازتاب پیدا میکنند و اتفاقاً همین که کفر به دو معنا به کار میرود و ما را به چنین حسی میرساند خوب است، از آن یک حقیقتی را بیرون میکشیم: انسان نمیتواند ایمان داشته باشد و ناشکر باشد، مومن ناشکر نداریم، حتماً باید کافر باشد که کفران نعمت کند، انگار این دو یکی است.
حضار: یعنی این چیزی که شما گفتید فقط از یک طرف شدنی است؟ یعنی آدم کافر اول میخواهد ناسپاسی کند….
استاد: نه، من گفتم دوطرفه است. آدمی هم ممکن است به دلایل محیطی و جامعهای که در آن زندگی میکند عقاید کفرآمیزی را پذیرفته باشد که او را به کفران نعمت میکشاند.
[۰۱:۰۰]
در فضای اعتقادات دینی و قرآنی به نظر میرسد فلش حس ناشکری نسبت به عقیده کفرآمیز رسیدن بزرگتر است یعنی تأکید بیشتر روی این جهت است. مثلاً ایزوتسو در بررسیهای خود نشان میدهد که در قرآن همراه با کفر بارها و بارها اشاره به صفت کبر میشود، کبر یکی از همنشینهای کفر است. چرایی آن خیلی واضح است: احساس شکرگزاری با کبر سازگار نیست، من اگر قبول کنم که یک نفر به من این همه نعمت داده است بدهکار او میشوم، آدم متکبر نمیخواهد بدهکار کسی باشد. یک نفر میگفت هیچ وقت به آدم مغرور خیلی محبت نکن برای اینکه از تو دور میشود و نمیتواند تو را تحمل کند و تو را ببیند در حالی که به تو بدهکار است. به نظر من واقعاً این حرف درستی است. به آدم مغرور و متکبر خیلی لطف کنید و حس بدهکاری به او دست دهد سعی میکند شما را از زندگی خود بیرون بیندازد و زیاد شما را نبیند. به طور معمول احساس میکنید اگر به یک نفر خیلی لطف و محبت کنید بیشتر به شما سر میزند ولی من واقعاً در زندگی خود این را تجربه کردم که یک عدهای که خیلی به آنها لطف کردم هیچ وقت سراغی از من نمیگیرند. یک آدم متکبر دوست دارد به محیطی برود که طلبکار است. وقتی از موضع بالا در محیط قرار میگیرد به او خوش میگذرد. دقیقاً شکرگزاری از موضع پایین است. آدم متکبر معلوم است که گرایش به کفر دارد، پذیرفتن اینکه از صبح نفسهایی که میکشم را مدیون خدا هستم تا شب که میخوابم… اصلاً با کبر سازگار نیست.
حضار: با چیزی که شما میگویید انگار فرض میکنیم اینکه انسان راضی باشد از اینکه آفریده شده است بخشی از ایمان او است. درست است؟
استاد: صد در صد، آدم مومن ناراضی از خلقت نداریم.
حضار: سؤال درباره چگونگی ناراضی بودن فرد از خلقت خویش.
استاد: فکر میکنم ایمان معمولاً همراه با حس شکرگزاری است. کفر – چه در لایه عملی و چه در لایه اعتقادی – و ایمان و شکر قرین هم هستند. بنابراین تبعاً اگر آدم ایمان داشته باشد باید به شدت احساس خوبی نسبت به خداوند و نسبت به زندگی خودش داشته باشد. ممکن است من نسبت به زندگی خودم به این معنا ناراضی باشم که از خودم ناراضی هستم.
حضار: نسبت به خلقت…
استاد: برای من هم قابل قبول نیست که یک نفر ایمان داشته باشد و احساس خوبی نسبت به خلق شدن خود نداشته باشد.
حضار: توجیه چنین فردی چه میتواند باشد؟
استاد: ایمان خوبی ندارد.
حضار: حضرت ابراهیم میگویند اگر مریض میشوم خدا من را شفا میدهد. اگر شخصی مریض شود و دیگر خوب نشود در ذهن خود چه توجیهی میکند؟
استاد: بالاخره حضرت ابراهیم یک روز مریض شد و دیگر خوب نشد و مشکلی هم پیش نیامد. همه ما یک روزی خوب نمیشویم. حضرت ابراهیم از خوب نشدن نهایی خوشش هم آمد.
حضار: اینکه حیوانات به طور طبیعی شکرگزاری میکنند…
استاد: ایشان همش نگران حیوانات است. ما اینجا در مورد انسانها حرف میزنیم.
حضار: اینکه بعضی از انسانها به جایی میرسند که وقتی که به او محبت میکنید از شما دور میشوند قشنگ نشان میدهد که این آدم گول خورده است، طبیعتش این است که از وجود خود حفاظت کند و چیزهایی که در این زمینه به او کمک میکنند بپذیرد. حالا که اینها را پس میزند انگار یک جایی گول خورده است.
استاد: هر کسی کار اشتباهی میکند گول خورده است، فکر میکنم در دیدگاه دینی ما در درون ما واقعاً اوضاع خوب است و همیشه فریبی وجود دارد که به جاهای بدی کشیده میشویم. گمراه شدن نتیجه فریب است وگرنه انسان در درون خودش راه خیلی روشنی جلویش وجود دارد و خیلی هم دوست دارد که آن راه را طی کند. در داستان حضرت آدم این موضوع خیلی روشن است: آدم لذت خودش را میبرد و مشکلی ندارد و در نتیجه یک فریب است که راهش کج میشود و به جای دیگری میرسد.
خلاصه اگر ایمان را به معنای پذیرفتن و اقرار کردن به ربّی که من را خلق کرده است و به من نعمت داده بگیریم دقیقاً به یک معنایی معادل با شکرگزاری است بنابراین نقطه مقابل هر دو میشود کفر. علت حرفی که زدم این است که گاهی ایمان به خدا انگار یک اعتقاد فلسفی است، ایمان به واجبالوجود به عنوان یک موجود فلسفی. ایمان در قرآن ایمان به ربّی است که ما را خلق کرده و به ما نعمت میدهد و از ما مراقبت میکند، به یک موجود نامتناهی که نمیدانم کجا است نیست. ایمان به الله و توحید یعنی من ایمان داشته باشم که یک الله وجود دارد که ربّ من و ربّ العالمین است. توحید یعنی اینکه ربّ من همان الله است و او ربّ همه است، ایمان به ربّ یعنی شکرگزار بودن، ربّ کسی است که من را خلق کرده و به من نعمت میدهد و به یک معنایی من را تربیت میکند. اگر الله را یک مفهوم فلسفی در نظر نگیرید واضح است که ایمان به چنین موجودی یعنی قبول کردن اینکه من شکرگزار باشم.
۳-۳ وسعت و منفی بودن فعل کفر و اثباتی بودن فعل شرک، واژگان همنشین کفر
ایزوتسو در فصل کفر در مورد شرک هم صحبت کرده است. نکتهای به نظر من میرسد که خوب است در مورد آن اشارهای داشته باشیم. هیچ وقت این را فراموش نکنید کفر با حوزه معنایی وسیعی که دارد از نوع نکردن و نپذیرفتن است و حالت نفی دارد. چیز اثباتی در کفر نیست، من یک چیزی را نمیخواهم ببینم و شکر نمیکنم، کفر چیز منسجمی از نوع مثبت در خودش ندارد. در حالیکه شرک کاملاً یک چیز مثبت است، مثبت به این معنا که شرک یعنی اعتقاد به فلان چیز، اما کفر اعتقاد به چیزی نیست و نپذیرفتن است. کفر فقط یک چیز منفی است.
حضار: فقط رد کردن است.
استاد: بله من چیزهایی را نمیپذیرم و کارهایی را نمیکنم. اما شرک یعنی عقایدی را پیدا میکنم و براساس آیینهایی رفتار میکنم. شرک دقیقاً مجموع اعتقادات مثبت کاملاً منسجمی است که جانشین اعتقاد واقعی شدند. مثل اینکه یک اعتقاد حقیقی مانند توحید وجود دارد و در کنار آن یک مجموعه مکاتب و اعتقاداتی که شرکآمیز هستند. کفر یعنی یک چیزی را نپذیرفتن، حقیقت را نپذیرفتن. برای همین است که کفر زمینهساز شرک است، من اینها را که قبول نمیکنم و این نه را که میگویم به مکاتب انحرافی بله میگویم. بالاخره کفر از جنس نکردن و نپذیرفتن و شکرگزار نبودن است. ولی ممکن است وقتی شکر کردن را بیرون انداختم در محیط مشرکانهای کفران نعمتهای خاصی از من سر بزند مطابق با آن چیزی که از من میخواهند. ممکن است یک مکتب شرکآمیزی من را به یک نوع کفران نعمتهای خاصی برساند. در واژه کفر و شرک این تفاوت اساسی وجود دارد که شرک از یک نوع فعال است یعنی انگار به شما میگوید که اینکار را انجام بده و به این اعتقاد داشته باش، ولی کفر چنین چیزی را نمیگوید. فقط میگوید اینگونه نکن و به این اعتقاد نداشته باش. بنابراین واضح است که کفر حوزه وسیعتری دارد. من توحید را نپذیرم و شکرگزار نباشم کافر هستم. بعداً چه میشود؟ میتوانم یک مکتب شرکآمیز را بپذیرم که او به من بگوید چه کاری انجام دهم.
اگر جمع بین انواع و اقسام کاربردهایی که در مورد کفر هست را قبول کنید آنوقت کفر در حیطه عمل مقابل تقوا هم قرار میگیرد، به خاطر اینکه اگر من نعمتها را بپذیرم مطابق آن باید اعمالی انجام دهم، مثلاً باید به من حس بندگی دست دهد. باید ببینم خدا از من چه خواسته است و مطابق آن عمل کنم بنابراین متقی میشوم و تبعاً به سراغ این میروم که عبادت کنم و صفات متقین را پیدا میکنم. به هر حال کفر نفی حقیقت است که مقابل همه این چیزها به طور طبیعی قرار میگیرد. بنابراین عجیب نیست که ایزوتسو در فصل کفر که خیلی مفصل است بخشی دارد در مورد صفاتی که به قلب کفار اشاره میکند که اینها قلب قاسیه دارند «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ» (البقره:۷۴) دل آنها سخت میشود. در مقابل کسانی که مومن هستند قلب مطمئن دارند. بارها درباره کفار اشاره میشود که «وَجَعَلْنَا عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً» (الانعام:۲۵ و الأسراء:۴۶ و الکهف:۵۷) در یک پوششی قرار دارد یا به قلبهای کفار مهر زده شده است. یکی از مفاهیم همنشین کفر صفات و ویژگیهای منفی است که به قلب آنها نسبت داده میشود. واضح است که شما اگر قلب را مرکز شناخت بگیرید اتفاقی که افتاده که این آدمها نسبت به حقیقت بیگانه شدند این نیست که پردهای روی حقیقت وجود دارد بلکه پردهای روی قوه شناخت خود انداختند. صفات خاصی برای قلب و بصر این آدمها قائل شدن از این جهت است که بخشی از کفر اعتقادی است.
فلش بزرگی که از سمت ناشکری به سمت کفر اعتقادی میرود را در نظر بگیرید: این آدم به دلیل تمایلی که به ناشکری دارد – چون نمیخواهد بندگی کند و در بند باشد و میخواهد هرجوری که دلش میخواهد زندگی کند و عمل کند – به سمتی میرود که حقاقی را انکار کند. چگونه میتوان این حقایق را انکار کرد؟ اینگونه که چشم خودش را روی حقایق ببندد. انگار مکانیسمی وجود دارد که پردهای روی قلب خود بگذارد و کم کم نسبت به حقیقت خود را بیگانه کند. اتفاقی که واقعاً برای این آدمها افتاده که حقیقت را نمیبینند این است که ایرادی در قوای شناختی خودشان ایجاد کردند.
حضار: کدام فلش اتهامش بیشتر است؟ فلش بزرگتر اتهامش بیشتر است؟
استاد: فکر میکنم. اگر یک نفر جایی متولد شود که عقاید سالمی وجود دارد و از بیرون عقایدی به او تزریق نشده که کفران نعمت را تشویق کند و شرکی وجود ندارد، دقیقاً به دلیل وضعیت روحی او است که حقیقت را نمیپذیرد. اساس کفر همین است.
حضار: قرآن هم بیشتر روی همین تأکید میکند.
استاد: فکر میکنم هسته مرکزی معنی کفر کفران نعمت است، انگار عامل اصلی است. بالاخره یک روزی اجداد آدمها در این جامعه میخواستند کفران نعمت کنند که عقاید شرکآمیز ساختند که حالا به من فیدبک میدهد. از اول انسان به طور طبیعی انگیزهای برای پذیرفتن عقاید شرکآمیز ندارد، انگیزه واقعی او آزاد بودن امیال او است که او را میکشاند. در جامعه آن عقاید تثبیت میشوند و روی آدمهای دیگر اثر میگذارند.
[۰۱:۱۵]
بحث مفصلی ایزوتسو کرده است که یکی از همنشین های کفر ضلالت و گمراهی است. یک هدایت داریم که هدایت به توحید است. یک حقیقت در جهان وجود دارد و آن هم توحید است. این یکی از چیزهایی است که وقتی قرآن را میخوانیم باید بپذیریم تا مفاهیم آن را بفهمیم. بنابراین هدایت چیزی نیست به غیر از راهنمایی شدن به توحید، توحید را دیدن و پذیرفتن و مطابق آن زندگی کردن، مطابق با حقیقت زندگی کردن. هر چیزی غیر از این باشد جزء ضلالت است بنابراین واضح است که کفر همنشین ضلالت است. دوباره به یک معنا این دو یک چیز هستند، مانند اینکه بگویم بالاخره این آدم دچار کفر شده و حقیقت را نپذیرفته است و حالا ضلالت میتواند به صورت پذیرفتن یک عقیده شرکآمیز یا هر چیز دیگری خودش را نشان بدهد، ممکن است برای یک آدم در زندگی روزمره گمراهیهایی پیش بیاید – مثلاً بر اثر کفران نعمت – بالاخره یکی از نتایج و همنشینهای کفر به وضوح گمراهی و ضلالت است.