
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای واژگان قرآن، جلسهی ۸، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه صنعتی شریف، سال ۱۳۹۰
جلسه قبل قرار شد در این جلسه در مورد بعضی واژههای مثبت قرآن مانند ایمان، اسلام و عمل صالح صحبت کنیم. فعلاً در مورد واژههایی که ایزوتسو در این کتاب انتخاب کرده است صحبت میکنم، شاید به همین مناسبت که ایزوتسو از ایمان شروع کرده است و خود من هم این تمایل را دارم، این جلسه از ایمان شروع کنم تا هر کجا که رسیدیم. اگر یادتان باشد در جلسه اول گفتم که صرفاً نمیخواهم خودم را محدود به یک کار زبانشناسی مانند کاری که ایزوتسو انجام داده است کنم، یک نکته این بود که بحثهای معاصر را پیش بکشیم – مثلاً شرک در دنیای معاصر به چه فرمی است – چیزهایی که لزوماً ارتباط مستقیم با قرآن ندارد ولی طبیعی است که اگر فهم عمیق یک مفهوم قرآنی اتفاق بیفتد باید مصادیق آن را در زمان خودمان هم بتوانید درک کنید، همینطور فهمیدن یک چیزی در مورد زمان حال مطمئناً مفید است، به اضافه اینکه گفتم وقتی در مورد واژهها صحبت میکنم چون واژهها در مورد انسان هستند به طور طبیعی جاهایی که میشود در مورد انسانشناسی قرآن هم نکتههایی میگویم.
۱- ایمان و عقل
در مورد ایمان به طور خاص میخواهم بحثی را مطرح کنم و میگویم که شأن نزول آن چیست، یک مقدار خارج از بحث کردن واژه ایمان در قرآن است. ابتدا میخواهم در مورد واژه ایمان در عرف خودمان بحث کنم و تفاوتهایی که وجود دارد بین بحثهایی که تحت این عنوان میشود که آیا ایمان اصولاً معقول است یا هر ایمانی حتماً در آن یک وجه نامعقول هست؟ توصیح میدهم که معنی این حرف چیست. شأن نزول این بحث این است که یکی از دانشجوهایی که در این کلاس شرکت میکرد در مرکز تحقیقات از من در این مورد سوال کردند و ضبط کردند و از عدهای بعداً شنیدم که آن فایل را گوش کردند و حس کردم که اگر اینقدر مورد علاقه عموم است بد نیست که بخشی از آن صحبتها را با مقداری همپوشانی یا چیزهای جدید در این جلسات بگویم.
بحثهایی مطرح است که فکر میکنم قبلاً هم جسته گریخته به آن اشاره کردم و الآن میخواهم منظمتر بگویم. اصولاً بین عقل و ایمان تعارضهایی هست، یک عده میگویند در ایمان همیشه عنصر عشق وجود دارد یا حتی فرض کنید حاوی یک جور عنصر نامعقول است، مثلاً وقتی یک مسیحی ایمان میآورد که مسیح تجلی خدا بود و به تثلیث ایمان میآورد اینگونه نیست که توجیه خیلی دقیق عقلی برای این موضوع داشته باشد و حتی ممکن است با عقل او تعارض داشته باشد، یا وقتی یک آدم مسلمان به اسلام ایمان میآورد قطعاً ممکن است بعضی از احکام به نظرش نامعقول برسند، بنابراین وقتی ایمان میآورد مانند این است که بخشی از عقل خود را خاموش کرده است، چنین حسی وجود دارد. فکر نمیکنم هیچ آدمی در این دنیا بتواند ادعا کند که وقتی تمام احکام اسلام را میشنود کاملاً به نظرش برسد که من هم بودم همین حکم را میدادم و این بهترین حکم ممکن است. به احتمال زیاد در بعضی موارد به نظرش میآید کاملاً معقول است و خودش هم بود به نظرش میآمد که بهترین حکم و بهترین کار همین است، ولی مواردی را نمیفهمد و حتی بعضی مواقع با درک خودش تعارض دارد، مثلاً مجازاتهای اسلام. اصولاً تعارض بین ایمان و عقل یا بین علم و دین از چیزهایی است که خیلی مطرح است.
به عنوان مثال اگر بپذیرم که اگر کسی دزدی کرد باید دست او را قطع کرد یا یک نفر اگر فلان گناه را مرتکب شد باید سنگسار شود و… طبعاً اگر من بودم این حکم را نمیدادم، به عقل من نمیرسید که بهترین حکم برای فلان گناه شلاق زدن است و برای فلان گناه سنگسار کردن است و… نمیخواهم وارد بحث شوم، فرض کنید سنگسار کردن یا شلاق زدن و در احکام اسلام وجود دارد. من نمیتوانم ادعا کنم اگر شارع نبود من هم همین حکم را میدادم و مثلاً برای فلان گناه میگفتم صد ضربه شلاق زده شود. اگر کسی چنین ادعایی کند اساس شرع را زیر سوال میبرد یعنی به اندازه پیامبران خدا علم دارد و حکم میدهد. طبعاً یک آدم مومن این ادعا را ندارد که خودش میتوانست همین احکام را بدهد و در این حد به نظرش معقول برسد. ولی ممکن است یک نفر ادعا کند که من احکام را نامعقول نمیبینم. فکر میکنم اکثریت آدمها روی این توافق دارند که بعضی از احکام آنها را اذیت میکند، متوجه نمیشوند که چرا این حکم صادر شده و چرا اینگونه است و جور دیگری نیست. ممکن است در حالتی کاملاً با عقلشان و با علم و دانش آنها در تعارض باشد و فکر کنند که یک حکم، حکم خوبی نیست یا حقیقتی که در قرآن ذکر شده است نادرست است، آیهای در قرآن ممکن است با دانششان در تعارض باشد یا اگر اینطور نباشد و ضدیت نداشته باشد شاید چیز دیگری را به آن ترجیح بدهند، مثلاً فکر کنند اگر یک مقدار حکم سادهتر بود بهتر بود.
فرض کنید بعضی از آیات قرآن با اندیشه من تعارض دارد. وقتی ایمان میآورم چه کار میکنم؟ به همه اینها ایمان میآورم حتی به چیزی که نمیفهمم و شاید به نظر من غلط باشد. ایمان آوردن به خداوند در یک وجه و بیشتر از آن ایمان آوردن به دین این حالت را دارد که آدم روی بعضی از اندیشهها و ادراکات خودش پوشش میگذارد و صرف نظر میکند تا بتواند ایمان بیاورد. یک مثال خیلی ساده این است که اگر من بگویم به درستی قضیه براوئر ایمان دارم حس نمیکنید این حرف چرند است؟ مثلاً یک نفر فریاد بزند که من به قضیه براوئر ایمان دارم! اثبات آن وجود دارد و همه میخوانند و لازم نیست که من به آن ایمان بیاورم، من میدانم که قضیه براوئر درست است. کلاً به قضایای ریاضی ایمان نمیآوریم، میخوانیم و میبینیم اثبات این قضایا درست است و درستی آنها را میپذیریم.
وقتی یک نفر حرف از این میزند که من به یک چیزی ایمان دارم، مثلاً به درستی فلان نظریه فیزیکی ایمان دارم، انگار نظریه فیزیکی نقاط ضعف و نقاط قوتی دارد و من میگویم ایمان دارم که این نظریه درست است ولو اینکه نمیتوانم آن را ثابت کنم. فعلاً درباره اینکه ایمان در قرآن به چه معنا آمده است بحث نمیکنم، در مورد معنی ایمان و بحث تعارض بین ایمان و عقل در معنای عرفی بحث میکنیم، عقل را هم فعلاً به معنای عرفی به کار میبرم – مثلاً استدلال عقلی یا مفاهیم عقلی، همان تلقی که در عرف از عقل وجود دارد – از این مثال میخواهم این نتیجه را بگیرم که انگار همیشه باید ضعفی در ادراک ما باشد تا حرف از این بزنیم که من به یک چیزی ایمان آوردم. درباره چیزی که همه قبول دارند و درستی آن محرز است به غیر از میدانم و قبول دارم لازم نیست چیز اضافهای بگوییم. یک زیستشناس میتواند بگوید من به نظریه تکامل ایمان دارم، ولی نمیتوانم ثابت کنم و اثبات دقیقی ندارم و حتی ممکن است در مورد نظریه تکامل مشکلاتی وجود داشته باشد ولی مطمئن هستم و ایمان قلبی دارم که درست است، مثلاً در آینده مشکلات آن برطرف میشود و به سوالاتی که در مورد آن وجود دارد میتوان جواب داد و میتوان قضیه را نه به یک نظریه ریاضی بلکه به نظریهای قویتر از آن چیزی که الان وجود دارد تبدیل کرد.
از این مثالها میخواهم نتیجه بگیرم که مرتبط با این حرف که ایمان در تعارض با عقل قرار میگیرد، انگار همیشه وقتی از ایمان استفاده میکنیم – مخصوصاً در مسائل دینی – که اثبات دقیقی وجود ندارد و محرز نیست و ممکن است نقطه ضعفهایی وجود داشته باشد. مثلاً من به خدا ایمان دارم ولو اینکه جواب خیلی از سوالها را نمیدانم. چرا شر وجود دارد؟ ممکن است یک نفر ایمان عمیقی به خداوند داشته باشد ولی اینگونه نیست که همه چیز را به طور یقینی درک کند. ایمان آوردن وقتی استعمال میشود که غیر از یک چیزی مانند قضایای ریاضی است. در مورد دین انگار حرف از این است که علی رغم اینکه چیزهایی باقی مانده بود که باید چک میکردم اما چک نکردم و ایمان آوردم. انگار همیشه یک خلأ وجود دارد. حس من این است که در کاربردهای متعارف وقتی حرف از ایمان میزنیم به نوعی از نقطه ضعفهای ادراکی حکایت میکنیم. به همین دلیل است که وقتی هیچ نقطه ضعفی وجود ندارد – مانند قضیه ریاضی – از واژه ایمان آوردن استفاده نمیکنیم – ولی برای نظریه فیزیکی ممکن است استفاده کنیم – تعارض بین عقل و ایمان به یک معنایی حالت کلی دارد، خارج از دین هم به نوعی میتوان گفت چنین تعارضی دیده میشود. یک وجه نامعقول باید وجود داشته باشد تا بتوانیم از ایمان صحبت کنیم.
میخواهم بگویم تا حدودی این حرف را قبول دارم که در مورد دین هم چنین وضعیتی همیشه است یعنی هر کسی به دین ایمان میآورد به نوعی حتماً مشکلاتی در باورش نسبت به دین وجود دارد و ایمان آوردن مانند یک حرکت ارادی است که من علی رغم وجود مشکلاتی ایمان میآورم. میخواهم این دیدگاه را مطرح کنم که وقتی ما حرف از این میزنیم که در ایمان یک عنصر نامعقول وجود دارد، این عنصر نامعقول نیست. میخواهم به نوعی تأیید کنم که چنین واقعیتهایی وجود دارد ولی ایمان آوردن میتواند مانند یک رفتار معقول باشد. اینجا سوء تفاهمی وجود دارد که چه چیزی معقول و چه چیزی نامعقول است و چه رفتاری معقول یا نامعقول است. ایمان آوردن در یک شرایطی علی رغم اینکه مشکلاتی وجود دارد عین عاقل بودن است.
فرض کنید فیزیکدانی بگوید من به نظریه کوانتوم ایمان دارم یا یک زیستشناس بگوید من به نظریه تکامل ایمان دارم. هرچند که این الفاظ معمولاً در کانتکست علمی به این شکل به کار نمیرود و معمولاً اینگونه نمیگویند اما به دلیل شباهتی که ممکن است به مسائل دینی داشته باشد مثال بدی نیست. من میدانم در نظریه کوانتوم پرسشهایی وجود دارد که پاسخ آن را نمیدانند، آزمایشهایی وجود دارد که نظریه کوانتوم نمیتواند آنها را توجیه کند. در عین حال میدانم که در نظریه کوانتوم ابهامهای تئوریک وجود دارد، مثلاً رینورمالیزیشن که خیلی حل تئوریک جالبی ندارد، فرض کنید یک انتگرال یک جایی نامتناهی میشود و ما نمیدانیم باید چه کنیم. یک کاری میکنند ولی خیلی رضایتبخش نیست.
[۰۰:۱۵]
در مجموع یک سری مسائل تئوریک در فرمالیسم نظریه مکانیک کوانتوم و یک سری مشکلات اکسپریمنتال وجود دارد و الی آخر. حتماً میدانید که مکانیک کوانتوم از ابتدا مشکلات فلسفی هم داشت که این پارامترها چه هستند و با علیت تعارض دارد یا خیر و… بعضی از آنها قدیمی شده و یک سری از اینها جدید هستند. تعبیر خوبی برای مکانیک کوانتوم اصولاً وجود نداشت و این حتماً نقطه ضعف حساب میشود.
اگر یک فیزیکدان روز و شب روی نظریه کوانتوم کار میکند مخصوصاً یک فیزیکدان عملی یا مهندسی که کار عملی انجام میدهد و از نظریه کوانتوم که این اشکالها را دارد به طور روزمره استفاده میکند، کار نامعقولی میکند؟ میتوانید به مهندسی که سروکار او با لیزر است و مبانی درک لیزر و اختراع آن با نظریه کوانتوم است بگویید که آدم نامعقولی است و از نظریهای استفاده میکند که سوالهای زیادی در مورد آن وجود دارد که جواب داده نشده است؟ فیزیکدانی که براساس نظریه کوانتوم مقاله مینویسد و کار عملی میکند را میتوانید متهم کنید به اینکه کار نامعقول انجام میدهد؟ نمیتوانیم در حالیکه ممکن است نظریه کوانتوم جنبههای نامعقول داشته باشد. شخصاً با مقدار دانشی که خودم دارم به نظرم نظریه کوانتوم غلط است، به هر حال باید به نظریه بهتری برسم. اختلافی که بین فیزیکدانها هست این است که تعارضی بین نظریه کوانتوم و نسبیت عام وجود دارد و اکثریت قاطع معتقد هستند که باید نظریه کوانتوم را نگه داریم و نسبیت عام را تغییر بدهیم. اقلیتی هم وجود دارند که معتقد هستند فرمالیسم نظریه کوانتوم اشکال دارد و باید نظریه کوانتوم به نظریه دیگری تبدیل شود، نه به طرفداری از نسبیت عام، به علت اشکالاتی که وجود دارد فرمالیسیم نظریه کوانتوم را غلط میدانند. حس من این است که اقلیت درست فکر میکنند، فرمالیسم نظریه کوانتوم هم احتمالاً نادرست است.
آیا استفاده کردن از نظریه کوانتوم نامعقول است؟ خیر. چرا نامعقول نیست؟ چون بهترین نظریه است. مخصوصاً وقتی که با عمل سروکار دارید – مثلاً در آزمایشگاه فیزیک میخواهید آزمایش انجام بدهید – دقیقاً معقولترین کار این است که معقولترین نظریه را به عنوان مبنای خود انتخاب کنید ولو اینکه آن نظریه به طور محرز اشکالاتی داشته باشد. اینگونه فکر کنید که الآن در آزمایشگاه هستم و مجبور هستم اکسپریمنتی را انجام بدهم، یا مجبور هستم در زمان کوتاهی دستگاهی با ویژگیهایی بسازم. اگر از یک نظریه مهجور یا مثلاً وقتی با اتمها و در اسکیل زیراتمی کار میکنم به زور بخواهم از نظریه نیوتون استفاده کنم آدم نامعقولی هستم. برای اینکه تجربه نشان داده مکانیک کوانتوم از مکانیک نیوتونی در اسکیل زیراتمی بهتر جواب میدهد. در این حالت من نامعقول هستم اگر از نظریه نیوتون استفاده کنم و معقول هستم اگر از نظریه کوانتوم استفاده کنم و نامعقولترین آدم هستم اگر از هیچ نظریهای استفاده نکنم و بگویم من اکسپریمنتی انجام نمیدهم برای اینکه هیچ کدام از این نظریهها کامل نیستند و همه آنها ایراداتی دارند.
ما دقیقاً در چنین وضعیتی هستیم که داریم زندگی میکنیم و باید در مورد دنیا و در مورد حقایقی تصمیم بگیریم. آیا خدایی هست؟ آیا جهان آخرتی هست؟ آیا پیامبرانی آمدند؟ پیام کدام پیامبران سالم مانده است؟ چند درصد از آن مانده است؟ اگر پیامبران آمدند بهترین دینی که الآن وجود دارد چیست؟ میخواهم یکی از این سوالها را جواب بدهم و براساس آنها زندگی کنم. آدمهایی وجود دارند که از نظر من حرفهای چرند میزنند که دیندارها را متهم میکنند که شما آدمهای نامعقولی هستید و دقیقاً میخواهم بگویم نامعقولترین رفتار را دارند، چون میبینند به تمام تئوریهایی که وجود دارد، ادیان و غیرادیان، خدشههایی وارد شده است. ایدئولوژی یک آدم برای زندگی ممکن است مارکسیسم باشد یا طرفدار یک فیلسوف خاص باشد، همه ما میدانیم که به آن فیلسوف و به نظریه مارکسیسم و به همه ادیان خدشههایی وارد شده است، سوالهای بی جوابی وجود دارد. من باید بدانم بعد از این دنیا دنیای دیگری وجود دارد یا خیر، باید تصمیم بگیرم که مرگ پایان زندگی است یا خیر. باید تصمیم بگیریم که خدایی هست یا خیر، آیا لازم است با خدا ارتباط برقرار کنم؟ آیا خداوند پیامبرانی فرستاده است؟ مثلاً اگر به هر دو پرسش “خدایی هست؟” و “آیا خداوند پیامبری فرستاده است؟” جواب مثبت بدهم مجبور هستم یکی از این ادیان را بردارم و یک دین را به عنوان دین خود انتخاب کنم، اما چون به نظر من همه ادیان نقطه ضعفهایی دارند میگویم من هیچ تصمیمی نمیگیرم و زندگی خود را براساس هیچ دینی تنظیم نمیکنم و هیچ عقیده دیگری را نمیپذیرم و همینجوری زندگی میکنم!
فکر میکنم این مانند آدمی است که از آزمایش صرف نظر میکند برای اینکه مثلاً یک انتگرال در نظریه کوانتوم نامتناهی شده و میگوید تا مشکل آن را حل نکنید من دست به سیاه و سفید نمیزنم. ما وسط میدان هستیم و زندگی میکنیم و چارهای نداریم به غیر از اینکه براساس مبنایی زندگی کنیم و یک تئوری برای زندگی داشته باشیم و به یک سری از سوالها حتماً باید جواب بدهیم وگرنه زندگی من مهمل است اگر تصمیمی نداشته باشم که براساس کدام یک از ورژنها زندگی میکنم. آخرتی هست یا آخرتی نیست؟ فکر میکنم تحول بزرگی از تصور من از زندگی و دنیا پیش میآید اگر به یکی از این دو معتقد باشم. چون زندگی میکنیم بنابراین باید سوالاتی را جواب بدهیم. احتمالاً این را حس میکنید و لازم نیست خیلی دلیل بیاورم که اکثر آدمهایی که به مذهب خاصی معتقد نیستند جوری زندگی میکنند که انگار آخرتی نیست. نمیشود فرار کرد. شما بالاخره یا بر این اساس که خدایی هست زندگی میکنید یا بر این اساس که خدایی نیست. اگر خدایی هست من تلاش میکنم که با او رابطه برقرار کنم و اگر خدایی نیست این تلاش برای رابطه و یک سری از کارها را انجام نمیدهم. حال که تصمیم نگرفتم که خدایی هست یا نیست تبعاً هیچ کاری برای رابطه برقرار کردن انجام نمیدهم پس انگار نیست. وقتی جواب مثبتی ندادم که آخرتی هست یا نیست طوری زندگی میکنم که انگار آخرت نیست.
بنابراین آدمی که به هیچ نظریهای اعتقاد ندارد، مثلاً به دینی اعتقاد ندارد، انگار به نفی آن دین اعتقاد پیدا کرده است. این حرف را به صورت گزاره نمیگویم، گفتم فکر میکنم همه ما چنین احساسی داریم. ممکن است یک آدم استثنائاً پیدا شود و بگوید من اعتقاد ندارم ولی رفتارهای او حالت نفی نداشته باشد. مثلاً یک آدمی بگوید برای من پنجاه پنجاه است و پنجاه درصد زندگی خود را براساس اینکه خدایی هست تنظیم میکنم. من ندیدم آدمها چنین آپشنهایی را انتخاب کنند و معمولاً اینگونه است که کسی که اعتقاد به دین ندارد برای خودش زندگی میکند و مطمئناً مقید به احکام شرع نیست. وقتی من احکام شرع را رعایت نمیکنم یعنی قبول ندارم این از طرف خدا است، اگر قبول داشته باشم باید رعایت کنم، اگر قبول نداشته باشم میتوانم رعایت نکنم. وقتی که رعایت نمیکنم یعنی نپذیرفتم، معنی آن این نیست که رد کرده باشم، انگار براساس اینکه شریعت از طرف خدا نیست عمل میکنم.
نکتهای که میخواهم بگویم این است که اینجا در انتخاب یک تئوری که توضیح کاملی برای آن ندارم به هیچ وجه مرتکب کار نامعقولی نشدم. با وجود اینکه بعضی از جاهای قرآن را خوب نمیفهمم و با وجود اینکه بعضی از احکام شرع به نظر نامعقول میرسد به آنها اعتقاد پیدا میکنم و سعی میکنم به آنها عمل کنم. مثلاً امیدوارم که در آینده بفهمم، در آینده چه بفهمم؟ یا بفهمم آن حکم جزو احکام شرع نبود یا جزو احکام شرع بود و اینگونه مشکل من حل شود که بفهمم معنی آن چیست و به نظر من نامعقول نیست. دانش من پیشرفت میکند و خیلی صادقانه بعد از یک مدتی متوجه میشوم که اشتباه میکردم که فکر میکردم این حکم، حکم نامعقولی است یا محتوای فلان آیه درست نیست و الآن میفهمم که درست است.
این دقیقاً کاری است که هر آدم دانشمندی با تئوریهایی که با آنها سروکار دارد میکند، تئوریهایی که مطمئن نیست درست هستند و از یک طرف براساس آنها کار علمی انجام میدهد، سعی میکند اکسپریمنت انجام بدهد و حتی اختراعاتی براساس آن تئوریها داشته باشد. در عین حال میداند که مشکلاتی وجود دارد، میداند ممکن است تئوری کلاً زیر و رو شود. بارها این را گفتم که فکر کنید یک نفر در عالم مسیحیت به دنیا آمده است و براساس مسیحیت به خوبی زندگی میکند و خیلی ارتباط خوبی با خدا دارد و نفی هم نمیکند که شاید اسلام دین بهتری باشد، شاید در یک دورهای متوجه شود که دین دیگری بهتر از دین خودش هست – گفتم مسیحی ولی برای مسلمانها هم میتوانم همین را بگویم – ممکن است آدمی بعد از اینکه مدتی براساس عقایدی زندگی کرد این احتمال در پس ذهن او باشد که شاید این بهترین چیز ممکن نیست، این بهترین چیزی است که من میدانم و عقل به من میگوید که براساس بهترین تئوری که میشناسم عمل کنم.
حضار: ماجرا این است که ظاهراً آدم وقتی با دین سر و کار پیدا میکند… [۰۰:۲۷:۲۰] آن آزمایش مانند این است که اگر من آن دستگاه را بسازم یک احتمال انفجار بزرگ هم وجود دارد، آیا با وجود احتمال این انفجار این آزمایش را انجام بدهم یا خیر؟ ظاهراً آدمهایی هستند که اینگونهاند که اگر من این مبحث را بپذیرم قسمتهای خیلی خیلی ناخوشایندی را میپذیریم، در کنار قسمتهایی که در زندگی لازم است. ممکن است من بین این دو انتخاب کنم که چون آن خیلی ناخوشایند است زندگی متعادلتری پیش میگیریم. غیر اخلاقی نیستم ولی کلیت مطلب را نمیپذیرم اینگونه. چیز وحشتناکی را از دست ندادم و ضرر وحشتناکی هم نمیکنم.
استاد: میدانید که آزمایشی که در سرن مدتها میخواستند انجام بدهند، برخورد ذرات، بنا به عقیده بعضی از فیزیکدانها ممکن بود منجر به از بین رفتن کره زمین شود.
حضار: من شنیده بودم که خیلی سندیت علمی ندارد.
استاد: فیزیکدانهایی بودند – نه اکثریت فیزیکدانها – که این احتمال را مطرح کردند که میتواند منجر به تشکیل یک سیاه چالهای شود که زمین را ببلعد ولی اکثریت گفتند این درست نیست و آن کار را انجام دادند. وقتی اولین آزمایش اتمی را انجام میدادیم چقدر مطمئن بودیم که کره زمین نابود نمیشود؟ اگر E=MC4 بود چه میشد؟ طبق نظریه انیشتین E=MC² بود و میزان انرژی که تولید میشد فلان قدر بود و آزمایش را انجام دادند. اینگونه نگویید که دیگران این کارها را نمیکنند. گاهگداری ممکن است براساس چیزی که اعتقاد داریم وقتی احتمال زیادی میدهیم که درست است کاری که یک مقدار خطرناک است را انجام بدهیم. آن هم معقول است. احتمال اینکه سیاه چاله به وجود بیاید و زمین را ببلعد خیلی کم بود، همه فیزیکدانها بنا به محاسبات و تئوریهای خودشان اعتقاد داشتند که چنین اتفاقی نمیافتد.
[۰۰:۳۰]
چون احتمال آن کم بود با اینکه ممکن بود ضرر بزرگی داشته باشد انجام دادند. نمیگویید که کار نامعقولی کردند، شما میگویید که آنها معتبر نبودند. اصولاً ما قضاوتهای این شکلی داریم. مثلاً دو تئوری A و B وجود دارند و شصت درصد احتمال میدهم که تئوری A درست است و چهل درصد تئوری B، تئوری B میگوید اگر این دکمه را بزنید دنیا کلاً منفجر میشود و تئوری A میگوید نه خیلی خوب میشود و بهار میشود. من دکمه را نمیزنم، چهل درصد احتمال دارد دنیا منفجر شود، اگر وسط زمستان بهار نشود مشکلی پیش نمیآید. معقول این است که اینگونه رفتار کنیم. مثلاً شخصی آمار میگیرد بین علمای حوزه علمیه قم و نجف و میبیند نود درصد میگویند مرتد را باید کشت و ده درصد میگویند مرتد را نباید کشت، این آدم در موقعیتی قرار گرفته است که باید انتخاب کند یک مرتد را بکشد یا نکشد. کشتن یک آدم با ده درصد احتمال خطا کار خیلی سنگینی است. اگر احتمال اینکه نباید کشت ۱۰-۳۰ بود فکر میکنم میتوانست تصمیم بگیرد که من این کار را میکنم و به نظر من معقول است و انگار وظیفه الهی خود را انجام میدهم.
نظریه تصمیم میگوید من یک ماتریس احتمال دارم که به من میگوید با چه احتمالی چه اتفاقهایی میافتد اگر چه کارهایی انجام بدهم و چقدر سود و چقدر زیان میبرم. براساس آن احتمالها و میزان سود و زیان آن تصمیم میگیرم که چه کاری بکنم که به بهترین وجه ممکن عمل کرده باشم. در بحثهای فلسفی میگویند نظریه تصمیم بیان ریاضی عقلانیت عملی است. ممکن است یک نفر بگوید احتمال اینکه اسلام کلاً مشکل داشته باشد از نظر من ۱۰-۳۰ است ولی اینکه این حکم اشکال داشته باشد ۱۰-۱ است. من براساس ۱۰-۳۰ اسلام را کنار نمیگذارم. در هر موردی بر این اساس که چقدر احتمال میدهم این حکم درست یا غلط باشد و چه عواقبی خواهد داشت اگر غلط باشد تصمیم میگیرم.
چیزی که شما میگویید کاملاً معقول است و من این را رد نمیکنم. با قبول کردن این پکیج ۱۰-۳۰ را کنار میگذارم و پکیج را قبول میکنم ولی درباره اجزای پکیج میتوان عقلانیت را اعمال کرد. بعضی از احکام به نظر شما ضعیفتر است – مثلاً بر این أساس که چقدر سند و مدرک دارید که حکمی درست یا غلط است – بالاخره یک احتمال درستی در کل این پکیج وجود دارد. اگر یک نفر معجزهای بکند و شما مطمئن شوید که شیعه اثنی عشری مذهب برحق است چه کاری میکنید؟ مثلاً کدام مرجع را انتخاب میکنید؟ بالاخره همچنان مسائلی باقی میماند مانند همین که کدام مرجع را انتخاب میکنید، اصلاً خود روحانیون شیعه اثنی عشری برحق هستند؟ اینکه شیعه اثنی عشری بر حق است یعنی مثلاً دوازده امام وجود داشت. آیا حرفهایی که در فضای تشیع زده میشود درست است؟ اینگونه نیست که من یک پکیج را قبول کنم و تا انتهای آن همه چیز یکسان و تخت باشد، تفاوتهایی وجود دارد.
حضار: مثالی که زدم وزنی به بیتئوری بودن نمیدهد. بالاخره در یک تئوری به این نتیجه میرسند که احتمال انفجار وجود دارد.
استاد: میگویند احتمال انفجار نه اینکه میدانند منفجر میشود.
حضار: باز هم با یک تئوری به آن احتمال رسیدند.
استاد: بله مانند تئوری AB. نکته این است که شما حین تصمیم گیری و زندگی کردن چه آگاه و چه ناآگاه براساس یک تئوری زندگی میکنید. وقتی من رفتارهای آدمی را که ادعا میکند به هیچ تئوری اعتقاد ندارد میبینم، اگر یک سال زندگی او را مطالعه کنم میتوانم تئوری او را بفهمم. این تئوری را اعلام نمیکند ولی ممکن است مثلاً برهمنهی تعدادی تئوری باشد، بالاخره یک چیزی در پس ذهن این آدم هست، نمیگویم که آگاهانه است، انگار اعمال آدم بر اساس یک تئوری انجام میشوند. نکتهای که میخواهم بگویم این است که نامعقولترین رفتار در شرایط زندگی ما این است که کسی برای سوالهای کلی که وجود دارد و باید برای آنها پاسخ پیدا کند، پاسخ پیدا نکند به این دلیل که احساس میکند مطمئن نیست پاسخ درست کدام است و خودش را معقول حساب کند و به دیگران این انگ را بزند که شما عقل خود را به کار نمیبرید.
من بارها این را دیدم که آدمهایی که حالت الحاد دارند وقتی به مومنین میرسند شروع به اذیت کردن میکنند، مثلاً فلان آیه سوره توبه فلان است و کجا با عقل شما جور در میآید؟! فلان حکم را قبول دارید که میگویند فلان کار را باید کرد؟! میگویند اگر فلان چیز شود چهار انگشت را میبرند، اگر چنین شود سه انگشت را میبرند و… کجای اینها با عقل جور در میآید؟ از اولین جلساتی که این بحثها شروع شد این حرف را زدم و الآن هم باز تکرار میکنم که هیچ وقت آدمی را که خودش نمیگوید به چه چیزی اعتقاد دارد اصلاً آدم حساب نکنید، نه دین دارد نه به فیلسوفی اعتقاد دارد، خلاصه کتاب مبینی ندارد! حداقل یک جزوه خودش بنویسد و بگوید من دنیا را اینگونه میبینم تا من هم بتوانم در مقابل او بگویم من از تو معقولتر هستم. ما ادعا نداریم که چیزی را پذیرفتیم و میدانیم معقول است به این معنا که میتوانیم ثابت کنیم و همه سوالها را پاسخ دهیم. ادعای ما این است معقولترین برنامه و معقولترین اعتقادات را تا آنجایی که میفهمیدیم انتخاب کردیم و از این بیشتر ادعا نداریم. شما باید عقیده خود را بگویید و کتاب خود را بنویسید و بعد من میگویم اگر شما این را به من میگویید، من دهتا چیز بدتر که سوالهای بزرگتری هستند و نمیتوانید جواب بدهید پیدا میکنم.
آدمی که به خدایی معتقد نیست و به اینکه خدایی نیست هم معتقد نیست هیچ چیزی نمیداند و هیچ حرفی نمیزند در مورد اینکه این دنیا از کجا آمده است. یک لحظه فکر کنید آدمی با سواد فیزیکی همه تعارضهایی که در نظریههای فیزیک هست را مسخره کند، با خنده بگوید آدمهایی که به نظریه ریسمان معتقد هستند عجب ابلههایی هستن، این انتگرال را نمیتوانند حساب کنند ولی همچنان به نظریه ریسمان معتقد هستند. آنهایی که به کوانتوم معتقد هستند هم با گربه شرودینگر چه میکنند؟ بعد کلی بخندند. اگر آدمی در فضای علمی الآن در حالیکه فیزیکدانها با تمام وجود سعی میکنند نظریههای خود را اصلاح کنند و اگر غلط است نظریههای بهتری به وجود بیاورند همه را مسخره کند به این خاطر که هیچکدام از آنها به جواب کامل نرسیدند چه حسی به شما دست میدهد؟ چنین آدمی میتواند به سمینار علمی برود و سخنرانی کند؟ کسی حرف او را گوش میکند؟ به تمسخر هم نه، یک سخنرانی ترتیب بدهد و نتیجه سخنرانی این باشد که همه نظریههای فیزیکی غلط هستند و ایده او هم این باشد که برای هر کدام از آنها یک سری ایراد بگوید. فکر میکنم همه فیزیکدانهای بزرگ که نظریههایی دادند میدانند ایرادهایی وجود دارد و لازم نیست کسی بگوید چنین ایرادهایی هست. سعی میکنند نظریههای بهتر بدهند و ایرادها را برطرف کنند، اینجا اطلاعاتی وجود ندارد.
همه آدمهای خداشناس حتماً جاهایی در دین خودشان مشکلاتی دارند و چیزهایی را نمیفهمند. خوب که چه؟ من سعی میکنم بفهمم و سعی میکنم اگر دین بهتری پیدا کردم از آن دین پیروی کنم، آدم معقولی هستم. بنابراین معنی معقول بودن این نیست که من یک تئوری داشته باشم که هیچ خدشهای به آن وارد نیست. آدمی که دنبال یک تئوری است که هیچ خدشهای به آن وارد نیست تقریباً میتوان گفت عقل ندارد. هر کسی میداند که نمیتواند همه چیز را بداند، نمیتواند همه سوالها را جواب بدهد. اگر کسی عقل داشته باشد خیلی زود این را میفهمد که ما نمیتوانیم به تئوری کاملی برسیم. فرض کنید یک نفر انتظار داشته باشد تأثیر شیمیایی و فیزیولوژیک احکام دین را هم بفهمد که مثلاً وقتی این عبادت را انجام میدهیم چه هورمونی ترشح میشود و چه اثری دارد و بگوید من تا اینها را نفهمم این تئوری کامل نیست بنابراین من به شریعت عمل نمیکنم!
این توقعات، توقعات نامعقولی هستند. خیلی برخورد کردم با آدمهایی که هیچ عقیدهای ندارند و به شدت احساس معقول بودن میکنند، آدمهایی را میشناسم که متدینین را مسخره میکنند – انواع و اقسام ادیان – مارکسیستها را هم مسخره میکنند و کلاً ایدئولوژی داشتن را مسخره میکنند. اگر ببینند یک آدمی با تمام وجود به یک چیزی معتقد است و زندگی خود را براساس برنامهای پیش میبرد به نظرشان میرسد که این آدم، آدم نامعقولی است و مخالف عقیده داشتن هستند. همیشه احساسی که به من دست میدهد این است که از نظر روانی چنین آدمهایی آدمهای خیلی خیلی ضعیفی در مقابل انتقاد دیگران هستند. این مسئله که من میگویم در فلسفه مدرن خیلی زیاد است، آدمی مقالهای میخواند و میداند که آدمهای دیگری به آن خدشه وارد کردند و ایرادهایی گرفتند ولو اینکه نداند خدشهها چه هستند، صرف دانستن اینکه یک عده این مقاله را مسخره کردند باعث میشود که حتی اگر به نظرش مقاله معقول باشد آن را نپذیرد. مثلاً با خود میگوید اگر به عنوان فیلسوف بگویم که اکسترنالیست هستم، یک عده میگویند اکسترنالیسم این ایراد را دارد و جواب آن مقاله را چگونه میدهی؟ بنابراین من زیر سوال میروم. به محض اینکه هر اعتقادی را به طور مثبت اعلام کنم ممکن است از بیرون به من هجومی وارد شود. پس زمانی که در معرض بحث با دیگران هستم امنیت بیشتری احساس میکنم اگر چیزی نگویم و هر کسی هر چه گفت برعلیه آن صحبت کنم.
جو فلسفه آنگلوساکسون اینگونه است: یک عده آدم هستند که حرفهای مثبت میزنند و تئوری میدهند و انبوهی از آدمها هستند که منتظر میمانند تا کسی مقالهای بنویسد و ایرادی بگیرند، به هرحال میشود از یک جایی ایراد گرفت، این ایرادها هم چاپ میشود و از آن نان در میآید. فضا اینگونه است که هیچ اعتقادی بدون خدشه باقی نمیماند، در نتیجه آدمهایی که وارد چنین فضایی میشوند کم کم به این حالت میرسند که انگار به نفعشان است که هیچ چیزی را تأیید نکنند، هیچ انگی به خودشان نزنند که من اکسترنالیست هستم یا من اینترنالیست هستم یا طرفدار فلان فیلسوف هستم. هر چه بگویید ممکن است به شما هجومی شود و وقتی چیزی نمیگویید ظاهراً امنیت دارید. بنابراین برای اینکه از دست مردم در امان باشم ممکن است به این سمت کشیده شوم که چیزی را نپذیرم و احساس کنم از موضع برتر برخورد میکنم. انگار یک کتاب از خدشهها در جیب من هست که هر کسی چیزی گفت کتاب را نگاه میکنم و صفحه مربوط به آن عقیده را نگاه میکنم، هفتتا خدشه وارد میکنم و طرف را له میکنم، اینگونه احساس میکنم در بحث با دیگران برنده شدم! توصیه اخلاقی یا غیراخلاقی من این است که هیچ وقت با کسی که معلوم نیست به چه چیزی اعتقاد دارد بحث نکنید. هر کسی که در مورد ادیان صحبت میکند مثلاً ابتدا باید بگویدکه توجیه او برای آغاز جهان چیست؟ اول این سوال را جواب بدهد و بالاخره یک چیزی بگوید. نه در کانتکست دینی بلکه به معنای فلسفی ما به واجب الوجود معتقد شدیم برای اینکه یک تئوری داشته باشیم که جهان هستی از کجا و چگونه آغاز شده است.
[۰۰:۴۵]
ممکن است یک نفر بگوید تئوریهای شما مشکلاتی دارد یا در انطباق واجب الوجود به خدای ابراهیمی مشکلاتی وجود دارد. وقتی کسی چیزی در مورد اینکه خودش چه فکری میکند که جهان چگونه آغاز شده است نمیگوید و حرف معقولی ندارد، این حرفها حداقل معقولترین حرفها است. راسل تنها آدمی است که من دیدم این شجاعت را داشت و حداقل عقلش میرسید که نمیتواند بحثهای فلسفی را زیر سوال ببرد و خودش چیزی نگوید، در جایی از کتابهای خود گفته است که من ترجیح میدهم که فکر کنم جهان در یک لحظه متناهی در گذشته بدون هیچ علتی به وجود آمده است. خوب است که این را میگوید و من میتوانم این را قضاوت کنم که اینکه جهان در یک لحظهای بدون هیچ علتی از عدم به وجود آمده است معقولتر است یا اعتقاد داشتن به این که واجب الوجودی هست که احتیاج به علت ندارد و از ازل بوده است؟ دو تئوری را کنار هم میگذارم و قطعاً رأی میدهم که کسانی که به واجب الوجود معتقد هستند که اعتقاد معقولتری دارند و یک تئوری بسط دادند و تنها احتمال ممکن را بررسی کردند که جهان ممکن است چگونه به وجود آمده باشد. مشکلاتی هم وجود دارد، شما میتوانید از اعتقادات فلسفی و تعریف واجب الوجود صفات خداوند در ادیان ابراهیمی را در بیاورید؟ به اصطلاح مسیحیها خدای شخصی، خدایی که سخن میگوید. ممکن است نزدیک بشوید ولی نتوانید به طور کامل به چنین چیزی برسید. نتوانستید و مشکلاتی وجود دارد. شاید یک روزی چیزهایی که نمیفهمید را بفهمید و تئوری بهتری داشته باشید و که چرا واجب الوجود باید این صفات را داشته باشد و این ظهور تاریخی را در تاریخ بشر داشته باشد و…
حضار: کسانی که نظریه داشتن را به رسمیت نمیشناسند مجموعه بدیهیات اجتماعی و بدیهیات شهودی آنها خیلی باید چیز گستردهای باشد، مجبور هستند به خیلی از چیزها بگویند بدیهی است چون انگار نقطه ارجاع خارجی ندارند.
استاد: نتیجه اینکه شما هیچ نظریهای را نمیپذیرید این است که در هر موردی بدون اینکه بتوانید استدلال کنید و موضوع را به جایی برگردانید باید یک چیزی را درست و غلط بدانید و چون مبنای استدلالی هم ندارید ناچار باید بگویید Trivial است. اصولاً معتقد نیستم که آن تیپ آدمهایی که میگویم نظریهای بر علیه نظریهها دارند. معمولاً حتی همین را هم حاضر نیستند بگویند. حتی اگر از آنها بخواهید که یک صورتبندی از همین حالتی که دارید و همه را مسخره میکنید و نظریه داشتن را زیر سوال میبرید و از ایدئولوژی بدتان میآید از نظر تئوریک بیان کنید فکر میکنم مشکل دارند. دوست ندارند بگویند که من به چنین چیزی اعتقاد دارم، فقط دوست دارند در موضع نفی باشند و احساس قدرت کنند و چون چیزی نمیگویند انگار ضعفی ندارند.
مثالی را هشت سال قبل زمانی که آقای محمودی بود گفتم در کلاس و چون ایشان در کلاس حضور دارند یاد دوران قدیم افتادم که این حالت مانند این است که دو بوکسور به رینگ بروند و قاعده این باشد که فقط یک نفر مشت بزند و دیگری دفاع کند. اگر بهترین دفاع را انجام بدهد و هیچ مشتی هم نخورد آدمی که ناظر است میگوید کسی که میزد برنده است، بوکسور دیگر که مقابلش کاری نکرد و تنها هنرش این بود که مشت نخورد! به نظر میآید مهاجم حالت پیروزی دارد، واقعاً این تأثیر روانی میگذارد. بنابراین هیچ وقت وارد رینگ نشوید مگر اینکه بتوانید مشت بزنید و به کسی میتوان مشت زد که بتواند چیزی بگوید. وقتی میگوید من این را قبول ندارم، بگوید چه چیزی را قبول دارد؟ دنیا از کجا آمده است؟ یک چیزی باید بگوید.
حضار: کسی که به بدیهیات ارجاع میدهد.
استاد: بدیهیات یعنی چه؟ بدیهی فرض کردن یک چیزی مانند تئوری داشتن است، باید بگوید برای چه فکر میکند بدیهی است. آدمی که رسماً عقیدهای را بگوید و بگوید این بدیهی است میتوان به او مشتی زد و از او سوالی کرد، یا نظرش را نقض کرد یا بدیهی بودنش را نقض کرد، به هر حال وارد بحث شده است. کسی که صرفاً سوال میکند و خدشه وارد میکند این شأن را ندارد که با او وارد بحث شویم، اینجور آدمها زیاد هستند.
حضار: خیلی زیاد هستند.
استاد: بله و دوست دارند وارد رینگ شوند و طرف مقابل دستش بسته باشد و به رینگ هم نصب شده باشد و نتواند در برود و فقط مشت بزنند و پیروزمندانه از رینگ خارج شوند ولو اینکه هیچ قدرتی هم نداشته باشند. نکتهای که میخواهم بگویم این شبهه است که اعتقاد داشتن به قرآن یا احکام اسلام و بر اساس آن زندگی کردن را به این دلیل که جنبههایی از آن به نظر ما نامعقول میآید نامعقول بدانیم، این فکر، فکر نامعقولی است. من یک آدم نامعقولی هستم اگر اسلام را جلوی من بگذارید و در کنار آن اعتقادات زوار در رفتهای را بگذارید که سرتاسر نامعقول هستند و من با وجود اینکه میفهمم این معقولتر از آن است براساس آن زندگی کنم. این رفتار، رفتار نامعقولی است، تا وقتی که من براساس پکیجی زندگی میکنم که به نظر من بهترین پکیج است و بهترین نوع اعتقاد است آدم معقولی هستم.
حضار: بحث پکیج را یک بار دیگر کرده بودید، شما میگفتید که پکیج را یک آدمی انتخاب میکند و جاهایی را که مشکل دارد در یک فولدر میگذارد و بعداً هرازگاهی به سراغشان میرود…
استاد: یک اصطلاحی هست که بیشتر به اسم پوپر معروف است: عقلانیت انتقادی، یعنی من یک تئوری دارم در عین حال انتقاد هم میپذیرم. پوپر بیشتر در کانتکست علم این را میگوید، مثلاً من یک تئوری فیزیکی دارم و نتایج آن را بررسی میکنم و سعی میکنم آزمایشهایی انجام بدهم و چک کنم که پیشگوییهای تئوری درست است یا غلط است، هرجایی هم به تعارض رسید این آمادگی را دارم که آن را اصلاح کنم. پوپر این را به همه تفکر ما در زندگی تعمیم میدهد، من اعتقاداتی دارم و این اعتقادات نتایجی به بار میآورد و اگر به آنها عمل کنم ممکن است به نتایج خوبی برسم، مثلاً احکام عملی هستند یا از نظر نظری تقریباً مانند یک دستگاه اصل موضوعی میتوانم نتایجی از اعتقاداتم بگیرم و ممکن است آن نتایج، نتایج غلطی باشند و آنگاه میفهمم اصولی که پذیرفتم اصول غلطی هستند، یا در عمل به تعارض برسم با چیزهایی که انتظار داشتم پیش بیاید. عقلانیت انتقادی یعنی من هر لحظه این انتظار را داشته باشم که اگر تعارضی پیش آمد اصلاحاتی انجام بدهم. این چیزی که شما میگویید یعنی آن پکیج، پکیجی نیست که تا ابد پذیرفتم، هم میتوانم پکیج خود را عوض کنم هم بفهمم که کدام اجزای این پکیج را میتوانم دور بریزم.
حضار: نمیدانم وارد بحث ایمان شدید یا خیر…
استاد: من مسئلهای را مطرح میکنم که فکر میکنم خیلی مبتلا به است و به مفهوم ایمان ربط دارد، ولی این بحث ایمان در قرآن نیست.
حضار: حس من نسبت به ایمان این بود که آدم وقتی به یک چیزی ایمان دارد نمیگوید که من به این ایمان دارم ولی اگر چیز بهتری دیدم آن را عوض میکنم. مثلاً میگوییم ایمان قلبی، انگار ایمان عوض شدنی نیست نه اینکه نخواهم و انتقادپذیر نباشم ولی یک حس دیگری نسبت به آن دارم. اعتقاد با ایمان فرق دارد، مثلاً من به این چیز اعتقاد دارم ولی اگر یک چیز بهتر پیدا کنم به آن اعتقاد پیدا میکنم، اگر یک چیز معقولتری پیدا کنم آن را میپذیرم. این یک سوال من بود که ایمان چیست. سوال دیگر درمورد پکیج بود. کلاً هنوز هم نمیدانم که چه لزومی دارد که آدمی که از هر جایی یک چیزی برمیدارد و به هم وصل میکند آدم بدی باشد؟ یعنی چرا باید پکیج را بپذیرد؟ ما احتمال میدهیم، اگر احتمال این نقطه در این پکیج کم است نمیگویم این پکیج را پذیرفتم.
استاد: پکیجها به صورت سنت وجود دارند، شما هرجایی که به دنیا میآیید پکیجهایی به شما ارائه میشود. در دنیای مدرن هم پکیجی از اعتقادها و رفتارها ارائه میکند. مخصوصاً در بحثهای دینی، ادیان پکیج هستند. همانطور که شما گفتید و ایشان اشاره کرد بالاخره انتظار میرود که اگر اعتقاد من به اینجا برسد که خداوند پیامبرانی فرستاده و مثلاً پیامبر اسلام پیامبر خدا است و قرآن کلام خدا است، یعنی همه اینها را میپذیرم و برای من مانند یک پکیج است. مخصوصاً در اعتقادات دینی لحظهای وجود دارد که اگر من ایمان بیاورم به اینکه قرآن کتاب خدا است میتوانم بگویم که باید کل آن را بپذیرم. نامعقول است اگر کل آن را نپذیرم، اگر یک آدمی برخوردش این باشد که ایمان دارد که قرآن کتاب خدا است ولی در عین حال بگوید چون آدم معقولی هستم و هفت آیه با عقل من جور در نمیآید، اینها را نمیپذیرم.
حضار: به جایی رسیدید که دیگر پکیج نیست. اگر میرسید به اینکه قرآن کلام خدا است از حالت پکیجی خارج میشد. من میگویم آخرتی وجود دارد یا خیر؟ بله وجود دارد ولی قانونهایی که شما میگویید نیست، مثلاً این هست و آن نیست. ولی وقتی به این میرسید که قرآن کلام خدا است از پکیج خارج میشود. مثلاً در شریعت یا احکام…
استاد: ادیان اینگونه هستند که انگار یک پکیج ارائه میدهند، یک شیوه زندگی ارائه میشود. نکتهای که در جواب ایشان گفتم این بود که هیچ وقت پکیجها اینگونه نیستند که مثلاً همیشه به طور تخت و یکسان تمام شریعت را دقیقاً بدانم و احتمال مساوی بدهم که این چیزی که میگویند واقعاً جزو شریعت است. من یک پکیجی را پذیرفتم ولی به بعضی از اجزای این پکیج صد درصد اعتماد دارم و به بعضی ممکن است پنجاه درصد اعتماد داشته باشم. اینگونه نیست که همه اجزای یک پکیج صد درصد باشد یا حداقل احتمال خطای آنها باهم مساوی باشد. قطعاً شدت و ضعفهایی دارد و براساس اینکه در کدام قسمت پکیج عمل میکنم – قسمتهای ضعیفتر یا مطمئنتر – تصمیم میگیرم. مانند ماتریس تصمیم که یک احتمال در یک فایده ضرب میشود.
اگر معنی سؤال اول شما این است که یک آدم در یک لحظه میگوید من دینی را پذیرفتم و عقل خود را تعطیل کردم و نمیخواهم چیز دیگری بشنوم و احتمال پکیج هم برای من کم و زیاد نیست، من ایمان پیدا کردم و به هر چیزی که مثلاً این آقا گفت عمل میکنم، چنین اعتقادی قطعاً نامعقول است، یعنی به محض اینکه این آدم وارد این وادی شد که حرفی را گوش نمیدهد از حالت «الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ» (الزمر:۱۸) خارج شد و حرف گوش نمیدهد. انگار به حقیقت رسیده و همه درها را بسته و براساس آن عمل میکند و انگار احتمال همه چیز در نظرش صد درصد است. معلوم است که این آدم نامعقول است و چنین چیزی واقعیت ندارد، ما نه راجع به هیچ پکیجی میدانیم که صد درصد درست است و نه میدانیم که اجزای آن باهم یکسان هستند بنابراین همیشه باید انتظار داشته باشیم که همیشه با عقلانیت پیش برویم و احتیاط کنیم. من یقین کردم که قرآن کتاب خدا است ولی یقین ندارم که الف و ب آن کم و زیاد نشده باشد، از کجا چنین یقینی دارم؟ من در قرآن چنین چیزی نمیبینم ولی خودتان را جای آدمی بگذارید که مثلاً بخشی از قرآن را بد میفهمد و عربی بلد نیست و کاملاً چیز نامعقولی میفهمد. عقل او هم فریاد میزند که نمیتواند این درست باشد، این فرد به دریافت خود از قرآن اعتماد میکند نه به خود قرآن، وقتی ایمان کامل پیدا کردیم که یک دین از طرف خدا است و کتاب، کتاب خدا است، هنوز خیلی چیزها وجود دارد که میتوانم اگر معقول باشم به آنها فکرکنم. هیچ لحظهای به آنجا نمیرسم که بگویم من به هیچ چیزی گوش نمیدهم و همین را تا آخر عمر قبول دارم و راه من هم روشن است، هیچ جایی هم نیاز به فکر کردن و بازنگری ندارم. چنین آدمی قطعاً آدم نامعقولی است، من از اینجور موجودیت دفاع نمیکنم. من از موجودی دفاع میکنم که دینی را پذیرفته است و چشم و گوش او هم باز است و فکر میکند بهترین اعتقاد را پیدا کرده است و به بعضی از اجزای آن احتمال درستی بالا بدهد و به بعضی احتمال کم بدهد، عقلانیت از نظر من همین است.
[۰۱:۰۰]
چیزی را که محکوم میکنم این است که آدمهایی هستند که فکر میکنند اگر کسی به دینی ایمان داشته باشد در حالیکه میداند چیزهای نامعقولی به نظرش میرسد، نامعقول است. درست برعکس است و این عین عقلانیت است که من در زمان محدودی که دارم تا عقیدهای را بپذیریم و براساس آن زندگی کنم بهترین عقیده را انتخاب کنم ولو اینکه میدانم اشکلاتی دارد. کسانی که به شیوه دیگری زندگی میکنند و ایراد میگیرند آدمهای نامعقولی هستند. بنابراین ایمان به آن معنایی که شما میگویید قطعاً با عقل و عقلانیت در تعارض است.
حضار: بیشتر منظور من رفتار آدم نبود منظور من خود کلمه ایمان بود. یک آدم اگر ایمان بیاورد میتواند نسبت بدهد به برداشتهای خودش از اینکه برداشت من اشتباه است و باید دنبال این بروم که برداشت را درست کنم تا اینکه صد درصد بگویید این اشتباه است.
استاد: یک مثال میزنم. آدمی را تصور کنید که فرشتهای را بال بال زنان در آسمان میبیند در حالیکه مطمئن و بیدار است و به همان اندازه که محسوسات را میبیند برای او محسوس است و کتاب قرآن را برای او بیاورد و بگوید این کتاب، کتاب خدا است، یک کتاب شریعت هم بیاورد و بگوید این شریعت خدا است و به این عمل کن، باز این آدم در وضعیتی که شما میگویید قرار نمیگیرد. درست است که مطمئن است کتاب خدا و شریعت در دست او است ولی اینگونه نیست که لازم باشد حرف گوش بدهد. در فهمیدن اینها باید حرف گوش بدهد، شک کند که درست میفهمد یا خیر. عقلانیت همیشه اینگونه است که حالت سیالی در ذهنیت و زندگی آدم باقی میماند. شما میتوانید بگویید در این مورد که قرآن کتاب خدا است شک او برطرف شده است، در حد صد درصد و در حدی که به وجود خودش معتقد است میداند که این کتاب، کتاب خدا است. چون فرشته عیناً کتاب خدا را آورده است از نظر تحریف هم مشکلی ندارد و همین کلمات و همین حروف کلام خدا هستند، ولی در فهمیدن آنها چطور؟ در استنتاج کردن عملی آن چطور؟ یا مثلاً در درک کردن موقعیتی که در زندگی پیش آمده است که آیا این موقعیت منطبق با فلان حکم است یا آن حکم دیگر؟ همه اینها محل تردید است بنابراین باید آدم به طور معقول حرف گوش کند و مطالعه کند. ممکن است اشتباه کند. اینگونه نیست که یک فرشته به یک آدم قرآن و شریعت را بدهد و او مصون از خطا شود. بر همین اساس با ایمانی که دارد با اینکه ایمان او درست است ممکن است هزار خطا انجام بدهد. تقوا حکم میکند که این آدم، آدم محتاطی باشد، وقتی از درستی چیزی مطمئن نیست بیخود حرف نزند و بیخود براساسی نادرست برداشتهای خود را قطعی نگیرد و عمل نکند، این عقلانیت است. حتماً چنین چالشهایی در زندگی آدم معقول وجود دارد.
به نکتهای بین حرفهای خود نزدیک شدم که بد نیست بگویم. آدمی را تصور کنید که به او گفتند یک ماه دیگر میمیرد و این خبر هم قطعی است و وقت زیادی ندارد که دنبال بهترین دین بگردد، و مثلاً این آدم که در دنیای مسیحیت زیسته است در یک ماه با تمام وجود براساس دین مسیحیت زندگی کند و چشم و گوش خود را در این یک ماه ببندد به این معنا که مطالعهای نکند، اگر یک نفر به او بگوید تو چرا مسیحی هستی و اسلام بهتر است، من میگویم معقول است که این آدم گوش ندهد و همین دینی که بلد است را به پا دارد. چون فرصت ندارد حرف گوش بدهد و فکر کند که آیا اینگونه نماز بخوانم یا به کلیسا بروم، چون وقتش کم است معقول است که موقتاً چشم و گوش خود را ببندد و بگوید این یک ماه که وقت دارم میخواهم عبادت کنم. این عبادتها را بلد هستم و همین کار را انجام میدهم ولی نمیگویم این بهترین عبادت است، چون وقت کم دارم و نمیتوانم، شاید اگر وقت داشتم عبادتهای دیگری یاد میگرفتم.
دقیقاً آدمی را تصور کنید که این خبر را فرشتهای برای او آورده باشد که تو فقط یک ماه زنده خواهی بود ولی نگفته باشد که کدام دین بهترین دین است. یک ماه وقت دارد و میداند خدا و آخرت هست و اینها را به او نشان دادند و فرشته به او گفت که باید این یک ماه را عبادت کنی و بعد هم رفته است. حال باید چه کند؟ فکر میکنم راهش این است که بدون اینکه تعصب داشته باشد این یک ماه را وقت بگذارد و یکی از این پکیجها را انتخاب کند و براساس آن عبادت کند چون دستور به او رسید که این یک ماه را باید عبادت کند. گوش ندادن به بعضی از حرفها، یک دین یا یک راه را انتخاب کردن و پیروی کردن از آن به این دلیل که چاره دیگری نیست، در شرایط خاص نامعقول نیست.
حضار: اگر به نمود بیرونی رفتار آدمها نگاه کنیم چیزی که شما گفتید طرف مقابل هم دارد، رفتار کسی که به نبود خدا و معاد معتقد است با کسی که موضع نمیگیرد یکی است. کسی که یقین صد در صد ندارد همچنان به دلیل موجهی ممکن است رفتارش مانند کسی باشد که یقین صد درصد دارد. طبق نظر شما ایمان یک رفتار عقلانی است که از احتمال بسیار بالا میآید نه از یقین صد درصد. برای اینکه آدم میتواند طوری رفتار کند انگار یقین صد درصد دارد ولی رفتار او عقلانی است.
استاد: از همین نکتهای که شما میگویید میخواهم سوءاستفاده کنم و چیزی که خودم میخواستم بگویم را بگویم. در ایمان انگار عنصر اراده وجود دارد، در علم و آگاهی ارادهای وجود ندارد. این چیزی است که شما در متنهای دینی زیاد میبینید که من اراده میکنم ایمان بیاورم، برای اینکه انگار طبق بیان شما نزدیک به یقین هستم ولی تصمیم میگیرم که احتمال خطا را در نظر نگیرم. لحظهای وجود دارد که من خودم را رها میکنم و میگویم بیست و چهار ساعت مطالعه کردم و یک ماه بیشتر وقت ندارم پس این راه را میروم. اصطلاحی در فلسفه کیرکگور هست – هر وقت در مورد ایمان حرف میزنم، چون آدمی است که بیشتر از هرکسی در چنین فضایی فکر کرده است، به آن اشاره میکنم – به اسم دل به دریا زدن، بالاخره در ایمان آوردن دل به دریا زدنی هست. مانند قبول کردن قضیه براوئر و حل کردن مسائل براساس آن نیست، در این حالت دل به دریا نمیزنیم، ولی وقتی براساس چیزی زندگی میکنید که برای آن احتمال خطا قائل هستید، دل به دریا زدنی برای ایمان آوردن وجود دارد. یک لحظه تصمیم میگیرم که اینگونه باشم ولی این به معنای چشم و گوش بستن نیست، یعنی ایمان آوردن عقلانیت انتقادی را زیر سوال نمیبرد. عقلانیت وقتی زیر سوال میرود که یک آدم تا پایان عمر خود فقط کتاب بخواند که ببیند کدام دین درست است و عبادت نکند. این آدم، آدم معقولی نیست و نفهمیده است که چه میکند، نتوانسته است بین جنبههای نظری خود با جنبههای عملی تعادلی برقرار کند.
ما میخواهیم بفهمیم دنیا چه خبر است و زندگی کنیم نه اینکه فقط مطالعه کنیم که در دنیا چه خبر است. عقلانیت این است که من بخشی از انرژی خود را صرف این کنم که راه را تشخیص بدهم و بهترین راه را پیدا کنم و عمده انرژی خود را بگذارم که آن راه را بروم ولو اینکه مطمئن نیستم که در مطالعاتی که کردم واقعاً به درستترین راه رسیدم، مانند اینکه پنجتا راه وجود دارد و یکی مستقیم است و بقیه نیم درجه فرق دارند و چند راه بد هم وجود دارد. قبول دارید آدمی که بین پنج راهی که نیم درجه باهم فرق دارند تا آخر عمر فکر کند و هیچ کاری هم نکند و هیچ کدام از این راهها را نرود و به هیچ جایی نرسد نامعقول است؟ عقل میگوید باید راه بروید و مسیری را طی کنید بنابراین نباید همه انرژی و وقت خود را برای کار نظری بگذارید.
من با احتمال اینکه فکر میکنم راه دوم راه مستقیم است همان را میروم ولی اگر فهمیدم که این راه، راه مستقیم نبود و میتوانم برگردم به راه اصلی که نیم درجه فرق دارد ممکن است تصمیم بگیرم برگردم. ممکن است! برای اینکه ممکن است هزینه برگشتن به آن راه منصرفم کند. در بحثهای مربوط به سوره آل عمران این مثال را زدم، آیهای وجود دارد که انگار اصرار ندارد که آدمی که مسیحی است مسلمان شود ولو اینکه بفهمد قرآن کتاب خدا است. پیرمردی مسیحی را تصور کنید که تمام عمر خود را عبادت کرده است و در کانتکست مسیحیت زندگی کرده و خیلی هم به خدا نزدیک شده است، در آخرین نفسهای خود که دو روز از عمر او مانده است بفهمد که پیغمبری آمده است و مطمئن شود این پیغمبر، پیغمبر بر حق است. واقعاً صرف میکند که در دو روز آخر عمر خود نماز خواندن یاد بگیرد؟ یا ببیند احکام اسلام چیست؟ به نظر من نه، به نظر من خدا هم چنین انتظاری ندارد. ولی اگر نپذیرد آن دین برحق است مشکلی برای او به وجود آمده است. قبول میکند که راه بهتر وجود داشت ولی دیر شده است و ممکن است صرف نکند یک آدم مسیحی باقی عمر کوتاهش را صرف این بکند که مسلمان شود. ممکن است در سوئیچ کردن از مسیحیت به اسلام بخشی از معنویت خود را از دست بدهد مثلاً برای اینکه عادت دارد به نوعی از عبادت صبحگاهی که آنگونه به خدا نزدیک میشود و مثلاً باید عربی یاد بگیرد و… طول میکشد که نماز برایش حالت معنوی پیدا کند، بنابراین ممکن است ضرر کند. ممکن است بعد از مدتی بفهمم راهی که انتخاب کردم مستقیم نیست و یکی از راههای کناری راه مستقیم بود ولی آنقدر دور شدم و در این راه پیش رفتم که برگشت برای من دشوار شده است.
برای آدمی که در یک سنت عرفانی زندگی کرده است و پیش رفته است سخت است که در هفتاد سالگی عبادتهای خود را به عبادتهای جدید تبدیل کند. این را به این مناسبت گفتم که در قرآن توصیفی هست از آدمهای اهل کتابی که اهل حق هستند و وقتی پیامبر را میبینند و حرفهای او را میشنوند میپذیرند که او بر حق است و اشک در چشمان آنها جمع میشود، ولی قرآن نمیگوید اینها مسلمان میشوند، انگار رد میشوند، میبینند و میفهمند که پیامبر بر حق است و رد میشوند و میروند. روایتی از اینکه آدمهایی بودند که مسلمان شدند ندیدم، به نظر میآید رهبانهای مسیحی هستند که چنین اتفاقی برایشان افتاده است. حقانیت پیامبر را تصدیق کردند ولی به دین خود ادامه دادند، شاید پیرمردی بود و فهمید و چشمانش پر اشک شد و شاید آرزو کرد که ای کاش اینجا بودم ولی زندگی خودش را میکند و به معنویت رسیده است و صرف نمیکند از آن معنویت دست بردارد.
نکته اصلی این است که کنار نشستن و مسخره کردن دیگران و خدشه وارد کردن به کسانی که اعتقاد دارند عین نامعقول بودن است. ایمان آوردن به یک تئوری که مطمئن نیستم درست است و میدام که به بعضی از اجزای آن خدشههایی وارد است و جوابی هم ندارم ولی بهترین تئوری ممکن است که پیدا کردهام عین عقلانیت است. بنابراین تعارض بین ایمان و عقل اگر به این معنا است که ایمان همیشه حاوی عنصر احتمال خطا است، صحیح است زیرا در ایمان احتمال خطا هست و وقتی به دینی ایمان میآورم مانند قضیه ریاضی نیست بنابراین اراده در آن برخلاف آگاهی و علم که ممکن است ارادی نباشند دخالت دارد. در عین حال چنین ایمانی که در آن احتمال خطا وجود دارد عین عقلانیت است به این شرط که دینی را انتخاب کنم که احتمال خطای کمتری دارد.
[۰۱:۱۵]
۲- یک معنای عرفی دیگر واژه ایمان
قبل از اینکه وارد واژه ایمان در قرآن شوم – همچنان از یک نوع استعمال عرفی واژه ایمان استفاده میکنم – در کتابهای دینی موضوعی مطرح میشود که انگار ایمان یک درجه قویتر از علم است. مثالی وجود دارد که شاید شنیده باشید، همه ما میدانیم که آدمی که مرده است بیخطر است ولی چند درصد ما با این وجود که این علم را داریم میتوانیم یک شب در مردهشور خانه کنار یک مرده بخوابیم؟ احتمالاً تا صبح نخوابید، چرا؟ چون احساس خطر میکنید و حس خوبی ندارید. علم دارید که مرده تکان نمیخورد و بود و نبود آن فرق نمیکند. آدمی را در نظر میگیرم که بترسد، از چه میترسد؟ انگار علم او به حدی نرسیده است که روی رفتار او تأثیر عملی بگذارد. ولی اگر این آدم صدها شب ادامه بدهد مانند کسانی شغلشان مردهشوری است علمش تبدیل به ایمان میشود و میتوانم بگویم ایمان دارد. این یک اصطلاح عرفی است، انگار فرق ایمان با علم این است که ایمان یک درجه قویتر است و دانشی است که آنقدر در آن ممارست شده است که در عمل تأثیر گذاشته است، انگار شدت بیشتری نسبت به علم دارد. در مفهوم عرفی ایمان چنین چیزی هم معمولاً گفته میشود، آدمی که به خدا ایمان دارد با آدمی که یک اثبات فلسفی در مورد خدا خوانده است فرق دارد و ما این فرق را احساس میکنیم. دانستن اینکه خدا هست با ایمان به اینکه خدا هست فرق میکند. ممکن است بدانم که خدایی است و اثباتی که بررسی کردم بنظرم درست آمده باشد ولی احساسات منطبق با آن دانش را نداشته باشم.
۳- واژهشناسی ایمان در قرآن در کنار معنای عرفی آن، سطوح مختلف آگاهی
«إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ» (الأنفال:2) شاید چون إِنّمَا آورده است ایزوتسو این را به عنوان اولین آیه ذکر کرده است، مثل اینکه میگوید غیر از این نیست که مومن کسی است که وقتی یاد خدا میکند «وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ» در دلش حالت ترس و واهمه از یاد خدا ایجاد میشود. «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِيمَانًا وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ» (الأنفال:۲) آدمی که اثبات فلسفی از خدا و واجب الوجود را قبول کرده است و به خدا اعتقاد پیدا کرده است وقتی یاد خدا میافتد چنین حالتی به او دست میدهد؟ این مانند همان مثال مرده است، علم و دانش در حدی نیست که روی عمل تأثیر گذاشته باشد. چند بار حرف از این زدم که در قرآن یک واژه نبأ هست که مثلاً میگوید به آدم گفتیم که «أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ» (البقرة:۳۳) به فرشتهها از نامهای اینها خبر بده. نبی هم از واژه نبأ آمده است، در قرآن نبأ داریم، علم داریم و ایمان هم داریم. واژههایی مانند یقین هم داریم که همه اینها انگار به انواع آگاهی اطلاق میشود. وقتی چند واژه مترادف هم هستند باید به اینجا برسیم که همه واژهها را لازم داریم بنابراین باید درک خوبی پیدا کنیم. خبر داشتن با دانستن فرق دارد و لازم است دو واژه داشته باشیم. میتوانم بگویم آدمی که کور مادرزاد است میداند که رنگ چمن و برگ درختان سبز است، اما بیشتر ترجیح میدهم بگویم خبر دارد تا اینکه بگویم میداند. فقط چیزی شنیده است، نه برگی دیده است و نه میداند سبزی چیست ولی یک نوع آگاهی دارد برای اینکه میتواند وقتی میداند برگ درختان و چمن سبز است جملهای بسازد و بگوید چمن و برگ درختان هم رنگ هستند.
حضار: …
استاد: بیشتر میداند، برگ را لمس کرده و موجودیت اینها را میداند، ممکن است در مورد هم رنگ بودن هم خیلی دانش نداشته باشد و خیلی ضعیف است. فکر میکنم این یک درجه قویتر از این است که بگوید برگ درخت سبز است چون واژه سبز به یک چیزی اشاره میکند که خیلی دور از آگاهی این آدم است.
حضار: اصلاً نابیناهای مادرزاد تصور درستی از رنگ ندارند.
استاد: نمیدانم، میدانم شاعرهای نابینایی هستند که خیلی خوب اشعاری میگویند که در آن رنگ وجود دارد ولی نمیدانم رویا که میبینند سیاه و سفید میبینند یا اصلا در رویا چه میبینند؟ دنیای یک آدم نابینای مادرزاد را درک نمیکنم که چگونه است.
حضار: من دوستی داشتم که بین نوتهای موسیقی با رنگها تشابه ایجاد میکرد.
استاد: یکی از معروفترین شاعران مدرن فرانسه آرتور رمبو برای حروف رنگ میگذاشت، یک لحظه در مورد نابینای مادرزاد تصور کنید حرفهای نوروساینسی جدید درست هستند و مثلاً جایگاهی در مغز وجود دارد که رنگ را درک میکند. یک آدم ممکن است به دلایلی کور مادرزاد باشد ولی آن جایگاه در مغز او وجود دارد و اطلاعاتی که از رنگ میشنود به آنجا برود. نمیتوانید بگویید هیچ درکی از رنگ ندارد، ممکن است درک او با ما فرق کند، سلولهای آن قسمت مغز بالاخره به چیزهای دیگری ربط دارند و به معنای واقعی کلمه شبکه است. بنابراین ممکن است درکی که در مورد رنگ دارند به درکی که ما از رنگ داریم نزدیک شود ولو اینکه هیچ رنگی را حس نکرده باشند، به همین دلیل ممکن است یک شاعر نابینا خیلی خوب بتواند از رنگها استفاده کند و نسبت به آنها احساس داشته باشد.
یک جور تلقی عرفی از ایمان این است که انگار ما یک سری مدارج علمی داریم که سطح پایین آن چیزی مانند خبر داشتن و نبأ است. از آن آیه اینگونه به نظر میآید که فرشتهها قدرت علم اسماء را ندارند. نکتهای که روی آن تأکید کردم این بود که خداوند به آدم تعلیم اسماء میدهد ولی وقتی میگوید به ملائکه یاد بده نمیگوید به آنها تعلیم بده، میگوید «أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ» (البقرة:۳۳) مانند این است که بگوید اخبار بخوان، آنها از نظر ادراک انگار در مرحلهای نیستند که علم پیدا کنند. مانند این است که من بگویم به یک کور مادرزاد رنگ اشیاء را بگو، در سطح پایینتری این اتفاق میافتد، طرف ممکن است حفظ کند که برگ سبز است و فلان چیز آبی است و فلان چیز زرد است و خبر پیدا کند بدون اینکه احاطه علمی پیدا کرده باشد که موضوع چیست. آگاهیها مدارجی دارند و یک تعبیر عرفی این است که ایمان در درجه بالاتر از دانستن قرار بگیرد طوری که به جایی برسد که یک جور آثار عملی پیدا کند. این نوع برخورد با مسئله ایمان شباهت دارد با برخوردی که در قرآن هست، نمیخواهم بگویم ایمان در قرآن درجهای از علم است ولی بالاخره شباهتی وجود دارد.
حضار: حوزه بالاتر از ایمان چیست؟ یقین است؟
استاد: حس من این نیست که ایمان و یقین در قرآن در یک مراتب قرار دارند. اگر این تعبیر عرفی را بپذیرید و ایمان را به این معنا بگیرید حتماً یقین مرتبه بالاتر از ایمان است. ولی فکر میکنم یقین یک چیز علمی است و ایمان در قرآن فقط علمی نیست.
حضار: ابراهیم در جواب خدا که میگوید آیا شک داری چه میگوید؟
استاد: میگوید «وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبي» (البقرة:۲۶۰) تا قلبم آرام بگیرد.
حضار: ؟؟
استاد: اطمینان یک واژه است، آیه خیلی خیلی معروفی هست که میگوید «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» (الفجر:۲۷) ای نفس مطمئن، این قطعاً یک چیز بالاتر از ایمان است. «أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» (الرعد:۲۸) حالت اطمینان داشتن حالتی است که به نظر میآید حالت مثبتی است و نفس مطمئنه به نظر میآید خطابی است به افراد سطح بالا برای اینکه در ادامه میگوید «فَادْخُلِي فِي عِبَادِي وَادْخُلِي جَنَّتِي» (الفجر:۲۹-۳۰) به نظر میآید «عِبادی» همان عبادالله است که افراد خاصی هستند یا عبادالرحمن که در قرآن توصیف شدند که در درجه عالی ایمان قرار دارند.
دو معنی عرفی ایمان را گفتم، در مورد اول میخواستم بحثهای حاشیهای بکنم، معنی اول بیشتر روی این تأکید میکند که ایمان اراده کردن یک اعتقاد است. مثل اینکه در یک لحظه میخواهم یک چیزی را بپذیرم، مهر پایان به طور موقت به تحقیقات خود بزنم. در معنای عرفی ایمان اینگونه است که احتمال خطایی وجود دارد ولی من از آن صرف نظر میکنم، بین تئوریها این از همه بهتر است و در یک لحظه تصمیم میگیرم که مطابق این رفتار کنم. دومی ایمان را بالاتر از مدارج ابتدایی علم میداند طوری که به عمل مربوط میشود. وجه مشترک هر دو تعبیر عرفی این است که جنبه عملی برای ایمان قائل هستند. دومی رسماً حرف از این میزند که ایمان علمی است که به جایی رسیده باشد که آثار عملی آن ظاهر شود، اولی هم اینگونه است که به خاطر اینکه میخواهم زندگی کنم و شروع کنم به زندگی کردن براساس یک چیزی، از چیزهایی صرف نظر میکنم و ایمان میآورم. همانطور که در این جلسه گفته شد پکیجی را میپذیرم که براساس آن زندگی کنم. معمولاً در تعبیر عرفی اول، ایمان جنبه عملی دارد، دل به دریا میزنم و یک راه زندگی را انتخاب میکنم. اینگونه نیست که در تئوری این اتفاق بیفتد که من دل به دریا بزنم و بین این دو تئوری، تئوری شماره یک را انتخاب کنم. معمولاً اینگونه است که این تئوریها حتماً جنبههای عملی دارد و دل به دریا زدن از اینجا میآید که با این تصمیم مقید میشوم به اینکه جور خاصی زندگی کنم، کارهایی را انجام بدهم و یک کارهایی را انجام ندهم. در هر دو تعبیر به نظر میرسد مسئله لینک پیدا کردن بین ایمان و عمل وجود دارد.
[۰۱:۳۰]
فکر میکنم هر دوی اینها به معنایی درست هستند ولی هیچ کدام از اینها ایمان به معنای قرآنی نیست. وقتی در قرآن حرف از مومنین زده میشود معنی خاصتری دارد در عین حال که ممکن است اشتراک معنایی با چیزهایی که گفتم داشته باشد.
میتوانم از این کمک بگیریم که به اندازه کافی در مورد کفر صحبت کردم و ایمان در قرآن در مقابل کفر قرار میگیرد. تعداد خوبی آیه دارید که مثلاً میگوید «الَّذینَ آمَنُوا….» و در مقابل «الَّذِينَ كَفَرُوا….». کلا «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا» خطابی است به جمعی که در مقابل آن همیشه حرف از آدمهایی است که کافر هستند. اگر یادتان باشد که کفر هم جنبه نظری و هم جنبه عملی داشت – هم به معنای شکرگزار نبودن و هم به معنای حقیقت را ندیدن بود – به نظر میآید اگر ایمان را مقابل کفر قرار بدهید هر دو جنبه را دارد یعنی به نظر میآید در ایمان التزامهای عملی هم وجود دارد.
چند بار در مورد ایمان جسته و گریخته صحبت کردم – یک بار جدیتر در جلسات اول وقتی که بحث واژگان بود – و طبق همان نکته که معتقد هستم برای فهم واژگان قرآن – مخصوصاً واژههای انتزاعی و به قول ایزوتسو اخلاقی و دینی که مفاهیم کلی هستند و زیاد هم در قرآن تکرار شدند – آیههایی که واژه را در معنای ملموس و ساده خارج از کانتست دینی به کار بردهاند راهنمای خوبی هستند که بفهمیم هسته مرکزی این واژهها چیست و به جای اینکه ریشهشناسی کنیم شاید مراجعه کردن به بعضی از این آیههای ساده مناسبتر باشند، چند بار در مورد ایمان این آیه را گفتم که وقتی پسرهای یعقوب یوسف را بردند و او را نیاوردند و ادعا میکنند که یوسف را گرگ خورده است و خودشان هم میدانند که یعقوب حرفشان را باور نمیکند، میگویند «يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ» (یوسف:۱۷) ما رفتیم مسابقه بدهیم یوسف را ترک کردیم و گرگ او را خورد. «وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ» (یوسف:۱۷) حتی اگر ما راست بگوییم تو حرف ما را باور نمیکنی، میتوانید ترجمه دیگری پیشنهاد دهید؟ حتی اگر من راست بگویم قبول نمیکنی، باور نمیکنی، حرف ما را نمیپذیری، احساس عدم اعتماد به ما داری…
حضار: ته دلت راضی نمیشود.
استاد: وقتی من به خداوند ایمان دارم یا میگویم به چیزی ایمان دارم باورم شده است و ته دل من راضی شده است و یک فایل در ذهن من بسته میشود. اتفاقی که برای یعقوب میافتد این است که به این حرف ایمان نمیآورد و آن فایل باز میماند، مدام فکر میکند که یوسف کجا است. اگر به یک نفر اعتماد داشته باشم و خبری برای من آورده باشد، وقتی باور میکنم انگار تمام میشود و میتوانم براساس آن باور زندگی کنم. میدانم که بخشی از تئوری مشکل دارد ولی وقتی ایمان میآورم یعنی در درون خود به باور میرسم در حدی که تصمیم میگیریم میتوانم بر اساس آن زندگی کنم و انگار درست است. در هر باوری میتوانید خدشههایی بیابید ولی باور کردن انگار بستن راه مخالف است، قبول کردن و از ته دل راضی شدن. اگر این آیه را ملاک بگیرید فکر میکنم معنی محسوس واژه ایمان و مومن شدن همین است، ما نسبت به خداوند به این معنا به یک باور میرسیم و نسبت به دین هم به یک باور میرسیم طوری که انگار ته دل ما راضی میشود و میتوانیم براساس آن زندگی کنیم. حتماً اگر به باور برسید آثار عملی هم پیدا میکند، اگر یعقوب حرفشان را باور میکرد دیگر دنبال یوسف نمیگشت، چون باور نمیکند دنبال یوسف میگردد، نه اینکه مطمئن باشد زنده است ولی چون باور نکرد که گرگ او را خورده است فکر میکند هنوز زنده است بنابراین آثار عملی خلاف آن هم ممکن است ظاهر شود در حالیکه قبول کردن یک چیزی و راضی شدن به یک حرف همیشه آثار عملی دانش را همراه خود میآورد.
این عبارت پسران یعقوب عبارت خیلی روشنی است در یک کانتکست غیر دینی که به ما میگوید شاید بیشتر از مفهوم امنیت که ریشه واژه مومن است، باور کردن هسته مرکزی واژه ایمان است. امنیت هم از این حرفی که ما میزنیم دور نیست، در همین حرفها حسی از ایمنی هم وجود دارد.
حضار: مثالی زدید در…. [۰۱:۳۷:۱۰] امنیت و احساس امنیت
استاد: آن موقع تأکیدم روی امنیت به عنوان ریشه واژه بیشتر بود و الآن حس من این است که این آیه بیشتر ما را به این سمت میبرد که مفهوم باور را معنی اصلی بگیریم و انگار امنیت موضوعی حاشیهای است. در آن جلسات سعی کردم بگویم در مفهوم ایمان امنیت هست، هنوز هم میدانم هست ولی فکر میکنم در همین عبارتی که اینجا گفته میشود روشن است که هسته مرکزی واژه همان چیزی است که ما به آن باور کردن، قبول کردن یا پذیرفتن یک چیز و یا راضی شدن از یک چیز میگوییم، تزلزل و شک را کنار گذاشتن ولو اینکه جای شک باشد. فرض کنید یک آدمی خبری برای من میآورد که به هر دلیلی میتوانم شک کنم ولی وقتی حرف او را باور میکنم یعنی شک را کنار میگذارم و قبول میکنم و ماجرا را میبندم و ادامه میدهم براساس اینکه حرف او درست است.
یک مثال خیلی خوب دیگر برای واژه ایمان وقتی است که اینها برادر یوسف را میبرند و برنمیگردانند. کلمه ایمان و مومن استفاده نمیشود ولی آنجا هم همین واقعیت وجود دارد، بالاخره یعقوب حرف بعدی آنها را هم باور نمیکند. حق هم دارد، به او گزارش دادند که یوسف را گرگ خورده است و اساساً دروغ میگویند و یعقوب باور نمیکند، بار دوم بیچارهها دروغ نمیگویند ولی باز یعقوب حق دارد که باور نکند. شواهدی برای یعقوب وجود دارد، این برادرها در آن سن و سال قابل اعتماد شدند و یعقوب هم میداند که اینها اینگونه نیستند که دروغ بگویند.
حضار: شما کلاً طرف برادرها هستید.
استاد: من؟! بله اعتراف میکنم من هم در کار آنها دست داشتم. دفعه دوم هم یعقوب باور نمیکند برای اینکه شواهد قوی برای او وجود دارد که نمیتواند این اتفاق رخ داده باشد. مسئله فقط اعتماد کردن و نکردن نیست. بنابراین اگر شما در دفعه اول بگویید ایمان آوردن یعنی اعتماد کردن – یعنی اینها میگویند به ما اعتماد نداری ولو اینکه ما راست بگوییم – واقعاً اینگونه نیست. مسئله این است که شواهدی برای یعقوب وجود دارد که نمیتواند باور کند که اینها راست میگویند، شواهد غلبه دارد که یوسف نمیتواند مرده باشد یا برادر کوچکتر نمیتواند دزدی کرده باشد و این حرف باور کردنی نیست. باور کردن چیزی است به همین معنای عرفی که ما میگوییم و برای آیه «وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ» (یوسف:۱۷) حرف ما را باور نمیکنی ولو اینکه راست بگوییم، ترجمه خوبی است.
وقتی وارد کانتکست دینی میشود معنی خاص پیدا میکند. ایمان داشتن در قرآن یعنی باور کردن همان حقیقت اصلی جهان که توحید است و حقایق اصلی جهان. وقتی قرآن میگوید مومن نمیتوانید ترجمه کنید آدمی که باور کرده است یا آدم زودباور. مومن یعنی کسی که حقایق جهان، توحید و آخرت را باور کرده است. در قرآن میبینید آدمی که مومن صفات عملی خیلی زیادی دارد «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ هُمْ فِي صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ» (المؤمنون:۱-۲) آدمی که به باور نسبت به حقایق عالم میرسد و توحید و آخرت را باور میکند در نمازش خاشع است. آیه اولی که ایزوتسو برای واژه ایمان آورده است هم میگوید «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ» (الأنفال:۲) فقط و فقط مومنین «الَّذِينَ إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ» (الأنفال:۲) کسانی هستند که وقتی نام خدا برده میشود «وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ وَإِذَا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آيَاتُهُ» (الأنفال:۲) دلهایشان میترسد و وقتی آیات خدا خوانده میشود «زَادَتْهُمْ إِيمَانًا وَعَلَى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ» (الأنفال:۲) باز ادامه میدهد «الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ» (الأنفال:۳) حتما یک آدمی که به چنین باوری میرسد نماز میخواند «وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ» (الأنفال:۳) و از رزق خود انفاق میکند. در انتها میگوید «أُولَئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا» (الأنفال:۴) اینها مومنهای واقعی هستند. بدیهی است که در زندگی آدمی که به باوری نسبت به خدا و آخرت رسیده است آثار خیلی روشنی به وجود میآید. براساس اینکه خدا و آخرت وجود دارد زندگی میکند، این مانند ورژن دوم عرفی است، ایمان یک جور دانش قوی است مانند اینکه طرف به حدی از دانش و اطمینانی رسیده است که حتماً آثار عملی پیدا میکند، حتماً عبادت میکند، حتماً رزق را از طرف خدا میداند و از آن انفاق میکند و الی آخر. صفات زیادی درباره مومنین در قرآن هست که همه آنها هم جنبه عملی دارد. روایتی است که میگوید «المؤمن کَیِّس»، مومن زیرک است. انگار به مومن یک صفت شناختی نسبت میدهد و میگوید که مومن ویژگی شناختی خوبی دارد، یا هشیار است. هشیار برای کیس ترجمه بهتری از زیرک است، زیرک حالت منفی هم دارد.
این مثال را زدم زیرا یادم نمیآید در قرآن صفات شناختی به ایمان نسبت داده شود، به نظر میآید ایمان حالت شناخت دارد – بالاخره باور در حوزه شناخت اتفاق میافتد – ولی همه صفات مومنین عملی هستند چون این یک نوع شناخت است که به یک جایی رسیده و حتماً از آن آثار عملی ظاهر میشود و در حد دانستن یک چیز در پس ذهن نمیماند. انگار من باور دارم که همین الآن خدا هست، باور دارم که من میمیرم و به دنیای دیگری میروم.
[۰۱:۴۵]
اینها در درون من و در آگاهی من همیشه هست و همیشه به آنها متذکر میشوم. یک نفر میتواند تعبیر انرژتیک کند که باور کردن یعنی انرژی این دانش از یک حدی بیشتر شود و همیشه در جلوی چشم آدم باشد و به طور مداوم به آن متذکر باشد و دانش خود را فراموش نکند، یک جور دانش زنده است.
نکته اولی که درباره ایمان در قرآن گفتم این است که آن آیه این را در ذهن ما میآورد که در ایمان یک حس باور کردن، اعتماد کردن و اطمینان کردن وجود دارد و وقتی که باور میکنم میتوانم براساس آن عمل کنم و نتیجه آن این است که در قرآن میبینید به کرات صفات عملی در مورد ویژگیهای زندگی به مومنین نسبت داده میشود. مطمئناً نمیتوانم بگویم هر کسی که برهان وجودی دکارت را بفهمد نماز میخواند یا انفاق میکند. ممکن است یک آدم و یک فیلسوف برهان وجودی دکارت را به همان خوبی که خود دکارت میفهمد بفهمد ولی لزوماً آثار عملی در زندگی او که کارش به جایی برسد که حتماً انفاق بکند نخواهد داشت. شاید دلیل عمده آن این است که آن واجب الوجود همین خدا نیست که باور کردن آن آثار عملی داشته باشد. وقتی به توحید ایمان پیدا میکنم، فقط وجود داشتن واجب الوجود نیست، اگر به خلق کردن و تربیت کردن و همه آن حقیقتی که در توحید هست اعتماد پیدا کنم حتماً آثار عملی ظاهر میشود.
مجموع آیات مربوط به ایمان را جلسه آینده میگویم و فکر میکنم بعد از آن درباره عمل صالح که همیشه در قرآن به ایمان میچسبد یا اسلام – یا هر دو اگر وقت شود – بحث میکنم.