
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای دفاع عقلانی از دین، جلسهی ۲۹، دکتر روزبه توسرکانی، پژوهشگاه دانشهای بنیادی، ۱۳۹۸/۷/۹
کمی بههمریختگی در بحثها به وجود آمد و بحثهای فنومنال را خیلی سریع رد کردیم. اشتباهات تاکتیکی هم کردم. مثال هفتآسمان که جای بحث دارد را اول گفتم. در این جلسه میخواهم این اشتباهات را اصلاح کنم.
۱- اعتقاد به واجدالوجود
بحث را از اینجا شروع کردیم که سعی کردم بگویم که نه اینکه برهانهای اثبات وجود خدا ۱۰۰٪ وجود خدا به معنای دینی را ثابت کنند، ولی حداقل اینکه تنها مدل موجود برای اینکه بتوانیم هستی را تبیین کنیم اعتقاد به یک واجبالوجود است. این را حتی آتئیستها هم قبول دارند که باید قبول کنیم جهان از یک واجبالوجود شروع شده است. حتی یک آدم علمگرا هم میتواند به خدا به معنای واجبالوجود اعتقاد داشته باشد. چیزی که مناقشهبرانگیزتر است خدای ادیان است. آتئیست بودن یعنی مخالفت با خدایی که ادیان ابراهیمی یا هر دین دیگری معرفی میکند. ضدیت آنها بیشتر با خدا و مفهوم خدا در دین است. در جلسات اولیه سعی کردم بگویم که همچنان برهانهای واجبالوجود سر جای خود هستند، چون نظریه رقیبی که بتواند بگوید جهان چگونه به وجود آمده است، وجود ندارد. برهان پاسکال را گفتیم که میگوید براساس نظریه تصمیم اگر من یک درصد هم احتمال بدهم که خدا و آخرتی هست باید خیلی محتاط باشم و خیلی چیزها را رعایت کنم تا دچار مشکل نشوم. من از این برهان میتوانم این طور استفاده کنم که حالا که از لحاظ عقلی بهترین مدلی که جهان را توجیه میکند وجود واجبالوجود است و مزاحمتی برای عقل ندارد، هرچند نمیدانم که آیا ارتباط با واجبالوجود ممکن است یا نه ولی این یک التزام در من ایجاد میکند. آتئیستها میگویند که اگر واجبالوجودی هم وجود داشته باشد ربطی به ما ندارد؛ اما تاریخ معرفت بشر پر از آدمهایی است که به نوعی از اشراق و عرفان رسیدهاند و ادعایشان این است که توانستهاند با این واجبالوجود ارتباط برقرار کنند. همه تاریخ بشر تحت تأثیر افرادی است که اعتقاد دارند که واجبالوجود با آنها ارتباط برقرار کرده است. حالا ممکن است این تصویری که از واجبالوجود در ادیان وجود دارد کاملاً منطبق بر انتظارات من نباشد، اما حداقل این کنجکاوی را ایجاد میکند که من این مسئله را بررسی کنم. واجبالوجود فلسفی بسیار شبیه ادیان ابراهیمی به خصوص و یا حتی شرقی است.
ولی اگر کسی بگوید که خدای ادیان شبیه واجبالوجود نیست اگر مسیحیت و این ادعا که خدا همان حضرت مسیح بوده را کنار بگذاریم، ولیالله که در قرآن هست با صفاتی که به او نسبت داده میشود قابلتصور است که همان واجبالوجود فلسفی باشد. حداقل من هزاران نفر آدم رشد یافته معقول میشناسم که ادعا کردهاند از طریق عرفان به یک شهود فوقالعاده و ارتباطی با واجبالوجود رسیدهاند و از طرف دیگر نهضتهای دینی وجود دارد که میگویند واجبالوجود هم سعی کرده با ما ارتباط برقرار کند. این چیزی نیست که ما بتوانیم بگوییم به ما ربطی ندارد. بحث ما با آتئیستها این است که اگر بخواهیم عاقلانه رفتار کنیم باید بخشی از زندگی خود را صرف بررسی صحتوسقم این ادعا کنیم. نه با برهان پاسکال، بلکه چیزی قویتر از آن وجود دارد. پاسکال میگفت اگر یک درصد هم احتمال وجود داشته باشد باید تبعیت کنیم. من میگویم این احتمال نه یک درصد، بلکه ۹۹ درصد است و نیاز نیست تبعیت کنیم، بلکه باید مطالعه کنیم. در بحثهای گذشته به جایی رسیدیم که نه تنها معقول است، به نظر ضروری میرسد که کنجکاو باشیم که این ارتباطی که در ادیان گفته میشود درست است یا نه. یک جلسه هم وقت گذاشتیم که بگوییم خیلی هم فرقی نمیکند از کجا شروع کنیم. به دلایلی که آوردم گفتم که به نظر بهتر است از قرآن شروع کنیم. این مسیر بحثی بود که تا اینجا طی کردیم، در واقع مثل اینکه من میخواهم ثابت کنم که به نظر میرسد واجبالوجودی وجود دارد و به نظر میرسد که این قرآن نتیجهی ارتباط واجبالوجود با بشر بوده است. میخواهیم این را بررسی کنیم. حداقل میخواهیم بگوییم که این بررسی ضروری است.
۲- انتظارات از کتابی از طرف خدا آمده است
قبل از اینکه بررسی را شروع کنم چند جلسه بحث کردم که انتظار داریم که در این کتاب چه ببینیم. شما انتظار دارید که در این کتاب چه ببینید؟ حرف من این بود که انتظار حالتی معجزهآسا داریم. قبلاً کمی در مورد مفهوم تحدی صحبت کردیم که خود این کتاب روشی برای تبیین اعجاز خودش آورده که چه چیزش معجرهآساست. من سعی کردم بگویم که غیر از مفهوم تحدی شاید راهی وجود ندارد که بگوییم منبع فرستاده شدن این کتاب منبعی نامتناهی از نظر علم بوده، چیزی شبیه خدا. سعی کردم بگویم که تنها راهش این است که ادعایی مثل تحدی که در قرآن آمده بکنیم. اگر ارجاع بدهیم به خود متن، متن دارد به ما میگوید که سورهها معجزهآساست؛ یعنی اینجا تقسیمبندی (فصلبندیهایی) وجود دارد که این سورهها چیزی هستند که مشابهاش نمیتوانید بیاورید. در این جلسه است تأکید بر این است که کلمه اعجاز را به کار بردن به عنوان اعجاز علمی مخالف متن قرآن است. قبلاً به این نکته اشاره کردم، ولی میخواهم میخ را محکمتر بکوبم. خود قرآن میگوید سورهها واحدهایی هستند که نمیتوانید مشابهاش بیاورید و نشانه اعجاز هستند. اعجاز علمی به ما میگوید که مثلاً چند آیهای که مربوط به جنینشناسی هستند، نشانهی اعجاز قرآن هستند. این با خود ادعای قرآن سازگار نیست. گاهی اعجاز را با مسامحه به کار میبریم و منظور ما این است که این آیه خیلی جالب است. مثلاً آیات مربوط به جنینشناسی چیزی است که نظر آدم را جلب میکند و بعید است که کسی میتوانسته در آن زمان این را بفهمد. اگر کلمه اعجاز را به کار ببرید، اگر با مسامحه است اشکالی ندارد. ولی اگر کتاب بنویسید در اثبات معجزه بودن قرآن و بگویید که قرآن معجزه علمی است، این چیزی است که در خود قرآن نیامده و تحدی قرآن در مورد اطلاعات علمی آن نیست. حداکثر این است که چیزهای جالبی از نظر علمی در قرآن هست. خودم در جلسهای که در مورد جنینشناسی اینجا بحث شد، گفتم که واقعاً آن آیه مُضْغَةٍ مُخَلَّقَةٍ وَغَيْرِ مُخَلَّقَةٍ (حج/۵) خیلی جالب است؛ یعنی مثل اینکه چیزی که ما تازه فهمیدیم و اصلاً امکان نداشت که کسی در آن زمان بفهمد که بخشی از این سلولها به خلقت خودشان رسیدند و بخشی نرسیدند یک مفهوم جدید در جنینشناسی است. ترجمهها را هم اینجا خواندیم. با اینکه نمیفهمیدند ولی جوری ترجمه کردند که همین چیزی که الآن جنینشناسان میفهمند میگوید. این حداکثر جالب است. چرا این اعجاز نیست؟ چون من مثلاً میتوانم در مثنوی معنوی مولوی هم چیزهای جالبی به شما نشان بدهم که نتیجهی الهامهای عارفانه است. خیلی عرفا هستند که الهامهای جالبی داشتند و چیزهایی فراتر از حس و عقل و علم زمان خودشان میفهمیدند. مثلاً مولانا ( مثنوی دفتر اول-بخش ۱۲۲) میگوید:
چون حکیمک اعتقادی کرده است
کآسمان بیضه زمین چون زرده است
خودش هم از ترس اینکه حرفی که میزند با علم زمانه سازگار نیست و ممکن است خیلی از آن ایراد بگیرند میگوید «حکیمکی» یک اعتقادی پیدا کرده که زمین مثل زرده و آسمان مثل تخممرغی است. بعد میگوید:
گفت سائل چون بماند این خاکدان
در میان این محیط آسمان
چون ز مغناطیس قبهی ریخته
در میان ماند آهنی آویخته
شاید مولوی در این نمایشهای آدمهایی که کارهای تکنولوژیک میکردند دیده بود (یا شنیده بود) که یک نفر آهنی را به گونهای توسط آهنربایی وسط هوا معلق نگه داشته و بعد به ذهنش رسیده که زمین میتواند به همین شکل در آسمان مانده باشد. برخلاف تصور شما کروی بودن زمین را نه تنها آن حکیمک، بلکه همهی حکیمان اعتقاد داشتند. اینکه زمین کروی است و آسمآنهم کروی است. مولوی دارد این موضوع را حل میکند که این زمین چه طور آن وسط مانده است. میگوید یک جاذبهای از همه جهت زمین را میکشد، مانند آهن که وسط آهنربا معلق میماند. آیا این ابیات این را میگوید که مثنوی معجزه الهی است؟ مثلاً این مسئله جنینشناسی از نظر من فوقالعاده جالب است، ولی آیا میتوان نتیجه گرفت که قرآن فقط میتواند از طرف خداوند آمده باشد؟ پیامبر عارفی صد برابر بالاتر از مولانا است و پر از اشراق نسبت به زمین و آسمان و میتوانست از همین طریق مطالبی در کتابش آورده باشد. در همهی عرفا اشراقهایی وجود دارد. خیلیها مانند همین مولانا نسبت به طبیعت شهودهایی داشتهاند. به همین دلیل من شخصاً مخالف این هستم که بگوییم این مسائل معجزه هستند، درعینحال که جالب هستند. منظور این نیست که در موردشان حرف نزنیم، ولی کلمه معجزه را به صورت فنی نمیتوانیم استفاده کنیم. معجزات قرآن در سطح سوره هستند، نه آیه. من اشارهای کردم، ولی باز اینجا تکرار میکنم. کلمه آیه معنیاش این است که یک نفر میتواند از طریق خواندن یک آیه قرآن به حقیقت برسد. میتواند دریچهای باشد که به حقانیت قرآن صد در صد اعتقاد پیدا کنم و خدا را ببینم. یک آیه میتواند انسان را هدایت کند. در واقع آیه میتواند به طور خصوصی من را هدایت کند. ولی معجزه چیزی است که بتوان در جمع مطرح کرد. آن یک آیه ممکن است همان تأثیر هدایتی را روی مردم نداشته باشد. کلمه آیه یعنی هرکدام از آیهها میتواند یک نفر را هدایت کند، ولی بینالاذهانی نیست. هیچ آیهای نیست که بتوانیم بگذاریم وسط و بتوان گفت این آیه نشانه این است که خدا وجود دارد یا قرآن کتاب خداست. سورهها هستند که این نقش را ایفا میکنند. این را خود متن قرآن میگوید؛ بنابراین کسانی که ادعای معجزات علمی قرآن را دارند اگر واقعاً به قرآن معتقدند بهتر است کمی کوتاه بیایند. به نظر میآید که خود قرآن چنین ادعایی ندارد که با گفتن حقایق علمی که در آن است – اگر اصلاً حقایق علمیای در قرآن آمده باشد- آن حقیقت را نشاندهنده اعجاز قرآن بداند و آن را نشاندهنده این بداند که این کتاب از طرف خدا نازل شده است.
بحثی که قبلاً دو یا سه جلسه به آن پرداخته شد به اینجا رسیده بود که ببینیم اگر واجبالوجود با بشر ارتباط برقرار کند، انتظار داریم در کتابش چه باشد. کتابش باید حالت معجزهآسا داشته باشد که مثلاً دلیلی بر پیامبری پیامبر ما باشد و کتاب باید در مورد ارتباط انسان با خدا باشد. قاعدتاً خدا برای آموزش آشپزی یا کشاورزی یا … با انسان ارتباط برقرار نکرده است و کتاب نفرستاده است. بلکه کتاب باید محتوایی در مورد توحید و عبادت و … داشته باشد. پس انتظار ما از کتاب دیدن چنین محتوایی است؛ بنابراین اصلاً نباید انتظار داشت که قرآن در مورد طبیعت باشد. یا نباید انتظار داشت که موضوع قرآن موضوع مشترکی با موضوع علم –به معنای مطالعه طبیعت- باشد. مثلاً علم میخواهد قوانین طبیعت را کشف کند یا نظمهای موجود در طبیعت را پیدا کند- مخصوصاً علم امروز تمایل به پیشبینی نتایج آزمایشها دارد؛ بنابراین از همان ابتدا ما میدانیم که موضوع کتاب با موضوع علم متفاوت است و نیز خود کتاب میگوید که دنبال چیزی به اسم معجزه علمی نباشیم. اینها پیشزمینههایی است که قبل از ورود به موضوع میتوانیم داشته باشیم.
۳- معجزه علمی
دو نکته را باید تذکر بدهم. یکی اینکه اگر قرآن در مورد طبیعت باشد و موضوع مشترکی با علم داشته باشد خلاف انتظار ماست. دوم آنکه مفهوم معجزه به معنای رسمی کلمه نباید چیزی به عنوان معجزه علمی باشد.
من اعتقادم این است که منطقاً چیزی به اسم معجزه علمی نمیتواند وجود داشته باشد؛ یعنی اگر سعی کنید مثالی بزنید که اگر در قران آیهای به یک حقیقت علمی اشاره میکرد این نتیجهاش این میشد که کتاب از طرف خداست، من میتوانم بگویم که مثال شما را میشود نقض کرد، یعنی توضیح دیگری برای آن ارائه کرد. مثل همین مثالی که من از مولانا زدم. اینطور جرقهها در خیلی از عرفا هست و بنابراین حداکثر ثابت میکنید که پیامبر جز عرفایی بوده است که شهود جالبی نسبت به طبیعت داشته است. اگر با دید یونگی نگاه کنید حتی نیاز به ماوراءالطبیعه و عرفان هم نیست. نگاه یونگی یک نگاه ایتئیستی است که میتواند اینطور الهامات را هم طوری توجیه کند؛ بنابراین از این طریق به هیچچیز نمیشود رسید.
۴- بررسی دقیقتر مفهوم زبان پدیدارشناسانه
بحثی که در این جلسه میخواهم آن را دقیقتر کنم مسئله زبان پدیدارشناسانه (فنومنال) است. در قران از طبیعت یاد میشود، از آسمان و زمین و درخت و …چیزهایی که در طبیعت میبینیم و بعضی از چیزهایی که نمیبینیم مثل جنین. در قرآن به قسمتهای پوشیده و پنهانی از جهان هم ارجاع داده میشود، اما با هدفی صددرصد متفاوت از هدفی که در علم هست. چون هدف مشترک نیست، زبان قرآن هم زبان علم نیست. این اهداف و زبان متفاوت منجر به این شده که عدهای معتقدند که کلاً هیچ تعارضی بین دین یا کتاب مقدس با علم نمیتواند اتفاق بیفتد، چون اصلاً در دو زمینه مختلف صحبت میکنند.
من بحث را بر اساس مثالی ادامه میدهم. این مثال را در جلسههای خیلی وقت قبل گفتهام ولی نه به منظوری که الان مدنظر است؛ یعنی بحث تعارض بین علم و کتاب مقدس. تفاوت نگاه دینی یا عرفانی یا نگاهی که مثلاً در کتاب قرآن به طبیعت هست با نگاه علمی از نظر هدفی که دارند مثل تفاوت بین یک منتقد هنری و کسی است که اثر هنری را از نظر فنی و مواد به کار گرفته شده تجزیهوتحلیل میکند. فکر کنید یک منتقد هنری یک نقاشی را نگاه میکند و سعی میکند آن را نقد کند و در مورد آن مطلب بنویسد. سعی میکند آن را درک کند و درک خود را به دیگران منتقل کند. سادهترین حرفی که در مورد منتقدان از قدیم میزدند و الان دیگر این حرف را کمتر میزنند این است منتقد هنری قرار است که قصد مؤلف را بر شما آشکار کند. مثلاً او تابلوی مونالیزا را نگاه میکند و سعی میکند بگوید احساسی که داوینچی میخواسته در این تابلو منتقل کند چه بوده است. چرا این را کشیده است، چرا آن پسزمینه را برای آن قرار داده است، چرا حالت چهره را اینطور نشان داده است. سعی میکند توضیحی به شما بدهد که اگر شما تابلو را نگاه میکنید و متوجه نمیشوید چرا این تابلو ارزشمند است، درک کنید که چیز خیلی عمیقی در این تابلو وجود دارد. اگر منتقدی بتواند کاری کند که شما وقتی به تابلو نگاه میکنید اثر عمیقی بر روی شما بگذارد و ارتباط عمیقتری بین شما و آن اثر هنری ایجاد کند در واقع توانسته کار خود را درست انجام دهد. او سعی میکند حس آن تابلو و جنبههای نمادین آن را برای شما باز کند تا شما بتوانید آن معنای پشت این پرده نقاشی را درک کنید و با آن ارتباط برقرار کنید. نگاه دینی به طبیعت چنین نگاهی است؛ یعنی نگاه دینی و عرفانی این است که طبیعت جایی است که شما میتوانید با نگاه به آن با اسماء و صفات خدا آشنا شوید. چیزی که ظهور کرده است و شما به عنوان طبیعت میبینید راه ارتباطی با خالق آن است. میتوانید بفهمید که واجبالوجود که از نظر فلسفی یکچیز تقریباً ناشناخته است و فقط میتوان گفت بسیط و نامتناهی و ازلی و ابدی و … است، چه صفاتی دارد. مثلاً مهربان است یا خیر. قرار است که یک متن دینی شما را به طبیعت ببرد طوری که آن را مثل یک اثر هنری بشناساند و نشان دهد که پشت وقایعی که در طبیعت اتفاق میافتد خالقی با منظورهایی هست.
قصد مؤلف به این معناست که منظور داوینچی از کشیدن این تابلو چه بوده است؟ چه چیزی را میخواسته است بیان کند؟ در نقد هنری مدرن به نظر میآید این رویکرد کنار گذاشته شده است. ولی اگر سخنرانیهای روانکاوی و فرهنگ را شنیده باشید در آنجا توضیح دادهام که در صورتی که مؤلف را شامل ناخودآگاه شخصی و جمعی و … بگیرید این نظریات مدرن با نظریه قصد مؤلف قابلجمع است؛ یعنی اگر مؤلف را پیچیدهتر در نظر بگیرید نظریه قصد مؤلف همچنان قابلاعتناست؛ و میتوان گفت که منتقد دارد قصد مؤلف را بیان میکند. نگاه دین به طبیعت مثل تابلو و اثر هنری است و قرار است پشت چیزی که میبینید یک معنا را درک کنید و ارتباطی را با خالق از این طریق پیدا کنید. این هدف هیچ ربطی به اهداف علمی ندارد. نگاه علمی طوری است که اثر هنری را برای خود اثر هنری میکاود نه به عنوان اثری از چیز دیگر.
۱-۴ هدف قرآن از ارجاع به طبیعت
طبیعت جلوهای از ذات و صفات خداوند است. در قرآن هرجایی که به طبیعت ارجاع داده شده است بدون استثنا میخواهد نشان دهد که چه صفات الهی در آنجا در کار هستند یا چطور میتوان از این اتفاق که در طبیعت میافتد به توحید یا معاد پی ببرد. این دقیقاً مثل منتقدی است که چیزهایی را که در اثر هنری ظاهر شده است به شما نشان میدهد و بیان میکند که پشت آن چه معنای عمیقی نهفته است که در ظاهر ممکن است دیده نشود. فرض کنید یک سری مطالعات علمی هم در مورد اثر در حال انجام است، مثلاً با رادیو کربن سن نقاشی را تا حدود خوبی تخمین میزنند. یا میتوانند مطالعاتی انجام دهند و به شما بگویند که این رنگها در لحظهای که داوینچی در نقاشی استفاده میکرد آیا همین هستند که الان دیده میشوند یا تغییر کردهاند. بسته به اینکه جنس رنگهایی که استفاده شده چه بوده است ممکن است تغییر رنگهایی اتفاق افتاده باشد. آیا مات بودن رنگها کار داوینچی است یا ابتدا تابلو شفاف و براق بوده است؟ از نظر علمی میتوان این مسائل را مطالعه کرد و مطالعه میکنند. یک مطالعهای که انجام میدهند با استفاده از ایکس ری است که تغییراتی که تابلو در حین کشیدن صورت گرفته را میتوانند بررسی کنند. این مطالعات با ابزارهای علمی انجام میشوند و علمی هستند. حالا فرض کنید مطالعات به این شکل وجود ندارد. شخصی نقاشیهای متعدد داوینچی را مطالعه کند و چیزهای را کشف کند. مثلاً اینکه هرگاه یک زرد اخرایی استفاده کرده است حتماً کنارش قرمز هم استفاده کرده است؛ و این را سبککار داوینچی بداند. اگر تعداد این نظمها را بیشتر روی تابلو کشف کند و گزارههایی در این رابطه بگوید. مثلاً حتماً کنار هر سبز خاص یک آبی خاص کار شده است. مثل مطالعات کمی درباره آثار یک نفر. سؤال اینجاست که این نوع مطالعات علمی درباره یک اثر هنری – مثلاً در مورد آثار داوینچی- با نقد هنری که یک نفر در مورد این آثار ارائه میدهد که سعی میکند به شما معنای نهفته در اثر را نشان دهد، میتواند تعارض پیدا کند یا خیر.
من اصرار دارم که با اینکه زمینهها کاملاً متفاوت است خیلی به سختی ممکن است که تعارضهایی پیدا شود. در واقعبین یافتههای علمی و قرآن میتواند تعارض پیدا شود و موافق نیستم که بحث را در اینجا قطع کنیم که چون اهداف متفاوت است و چون زمینهها متفاوت است هیچ نوع تعارضی نمیتواند اتفاق بیافتد. مثلاً فکر کنید کسی در نقد هنریاش از این مسئله استفاده کند که نقاشی داوینچی تحت تأثیر فلان نقاشی از فلان نقاش بوده است و تمام نقدش را بر اساس این ارتباط بین نقاشی داوینچی با آثار قبل از خودش بنا کند، اما بعد یک آزمایش علمی با رادیو کربن نشان دهد که آن آثار متأخر از آثار داوینچی هستند؛ بنابراین کل نقد این منتقد زیر سؤال میرود؛ یعنی یک مطالعه علمی بیارتباط رادیو کربن شاید نظر یک منتقد در مورد یک اثر هنری را نقض کند. شاید مطالعات ایکس ری نشان دهند که اصلاً مونالیزایی وجود نداشته است و این نظر یک منتقد که مثلاً میگوید مونالیزا دختر همسایه داوینچی بوده است و داوینچی عاشق او بوده و او را نقاشی کرده است نقض کند و نشان بدهد که اصلاً این تصویر یک تصویر خیالی است و ابتدا یک چهره دیگر بوده است و بعد آن را عوض کرده است؛ و چهره یک آدم خاصی نیست؛ و چندین بار آن را عوض کرده است تا به این تصویر خیالی جالبی که میخواسته است برسد. میتوان مثالهایی ساخت که آزمایشهای علمی روی تابلوهای هنری – با اینکه اهداف منتقد فرق میکند و زبانش زبان دیگری است- منجر به تعارضهایی بشود. برای اینکه بالاخره هر دو در مورد یک تابلو صحبت میکنند. شاید منتقدی در مورد اینکه چرا در تابلوی مونالیزا این آبی در کنار این سبز کار شده است حرفهایی بزند غافل از اینکه داوینچی همیشه این کار را میکند. مثلاً مطالعات کامپیوتری نشان دهد که این دلیلش چیز خاصی که مربوط به نقاشی مونالیزا باشد نیست و یکجور عادت ذهنی داوینچی بوده است. پس نمیتوان یک نقد را بر این اساس مبتنی کرد. به همین معنا من معتقدم که میشود یکچیز علمی با یکچیزی که در قران هست متعارض باشد. مثلاً فرض کنید در یک کتاب مقدسی نوشته شده باشد که زمین مسطح است و از مسطح بودن آن استدلالی بر صفات الهی آورده باشد! خب زمین مسطح نیست!
البته خیلی از این یافتهها که زمین کروی است یا زمین به دور خورشید میگردد و… دستاورد دانشمندان علم تجربی نیست. کروی بودن زمین کجا یافته دانشمندان مثلاً ستاره شناسان بوده است؟ اولاً از اول فیلسوفها میدانستند و فرضشان این بود که کروی است و هزار دلیل هم برایش میآوردند. آخرش هم دریانوردها آن را اثبات کردند. یافتههای! علمی یعنی چی؟! کلاً این حرف تعارض بین ساینس و متون دینی حرف خوبی نیست. تعارض بین یافتههای بشر درباره حقیقت، درباره واقعیت، درباره طبیعت که میخواهد از ساینس آمده باشد یا میتواند پیش از ساینس باشد و میتواند اصلاً توسط دریانوردان کشف شده باشد یعنی یک یافته عملی باشد، اینها با متن نوشته شده ممکن است تعارض پیدا کند. میخواهم بگویم کلمه ساینس اینجا اضافه است. اگر تئوریهای علمی باشند که اصلاً اهمیت ندارد برای اینکه آنقدر وزنی ندارند که بخواهیم در مورد تعارض مثلاً تئوری نیوتن با کتاب مقدس بحث کنیم. مسئله یافتههای واقعی هستند که لزوماً علم آنها را نیافته. مثلاً دیدن فضا با تلسکوپ جزء یافتههای ساینس است؟ یا مثلاً اینکه دریانوردان کشف کردند که با دور زدن زمین میتوان به جای قبلی رسد. کریستف کلمب رفته بود که گرد بودن زمین را ثابت کند، برای همین وقتی رسید به آمریکا فکر کرد به هند رسیده. هنوز هم به سرخپوستان میگویند هندی.
بحث من این است که یافتههای علمی بشر میتواند با یک کتاب مقدس در تعارض باشد و نباید آن را به کلی منتفی کنیم، اما همین مثالها نشان میدهند که بسیار سخت است که یافتههای علمی و مطالعات علمی که به قصد مطالعهی طبیعت برای پیدا کردن الگوها انجام میشوند با متن دینی دچار تعارض شوند. آنچه قرآن درباره طبیعت میگوید خالی از تئوری است، مثل همین مثال نقاشی که زدیم. بهراحتی نمیتوان مثالهایی از این تعارض پیدا کرد اما امکانش منتفی نیست.
۲-۴ زبان رمزی قرآن
قبل از این که بحث زبان فنومنال را دوباره مطرح کنیم، میخواستم به دومین ویژگی متون دینی اشاره کنم. چون هدف نشان دادن حقایقی ورای آنچه در طبیعت میبینیم است،خیلی اوقات زبان اشاره به طبیعت حالت رمزی و اشارهای پیدا میکند. هر چیزی در طبیعت نشانهی چیز دیگری است. صورتی در زیر دارد آنچه در بالاست. حقایقی در جهان هست که آنچه در طبیعت میبینیم باید تأویل شود تا این حقایق را روشن کند، مثل تعبیر رؤیا. در قرآن اصطلاحی که به کار میرود تعبیر خواب نیست، «تأویل احادیث» است. تمام چیزهایی که در این دنیا میبینیم را میتوان تأویل کرد و به حقیقتی ماورای این جهان ظاهر رسید. در باطن جهان حقیقتی بوده که اینطور ظاهر شده. یکی از ویژگیهای زبان کتب مقدس و عرفانی همین است که هر چیزی را نشانهای برای چیزی میگیرند. چهچه بلبل، یا این که درختان از زمین درمیآیند و به سمت آسمان میروند. شما باید چیزی از این بفهمید که قطعاً علمی نیست. این پدیده در نگاه عرفانی معنای دیگری دارد، این که حیات به سمت آسمان رفتن است، ما هم باید از خاک بیرون بیاییم و به سمت آسمان برویم. در آثار عرفانی و شعر میبینیم که درختان دستهای خود را به سمت آسمان دراز کردهاند. همانطور که مؤلف اثر هنری کاری میکند که شما از واقعیتهای ظاهر به مفهومی برسید، طبیعت هم طوری ساختهشده که ما را متوجه حقایق ماورای خود میکند. وقتی دربارهی نمادها صحبت میکنیم،زبان به شعر نزدیک میشود و نگاه کلنگر است، درست مخالف نگاه علمی که تا حد امکان جزئیات را در نظر میگیرد و دقیق است. تابلو مونالیزا را نمیتوان با ذرهبین اجزایش را دید و حس اثر را درک کرد. بعضی از تابلوهای امپرسیونیستی را اصلاً نباید از نزدیک نگاه کرد؛ اما در علم ما مشاهدهی جزءبهجزء یک تابلو را داریم که ما را از مشاهدهی کلیت آن دور میکند. به یک فیزیکدان بگویید باران یعنی چه؟ جواب او این است که اصلاً این چه سؤالی است؟ مولکول H2O اینطور میشود و ….
در قرآن عشق بین زن و مرد از آیات الهی است. دوگانی اسماء الهی که شامل اسماء جلالی و جمالی هستند، در طبیعت به شکل خلقت زن و مرد بروز کرده است. به وحدت رسیدن و از کثرت به سمت وحدت آمدن لذتبخش است و انگار هدف خلقت است و عشق بین زن و مرد نماد همین وحدت است. در قرآن گفته میشود که همهی موجودات هم زوجاند، زیرا دوگانی که در اسماء الهی هست در همه عالم تسری پیدا کرده است. در سوره رعد گفته شده: «وَهُوَ الَّذِي مَدَّ الْأَرْضَ وَجَعَلَ فِيهَا رَوَاسِيَ وَأَنْهَارًا ۖ وَمِنْ كُلِّ الثَّمَرَاتِ جَعَلَ فِيهَا زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ ۖ» و بلافاصله میگوید که «يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ»، یعنی یک زوجیتی هم اینجا بین شب و روز وجود دارد و همچنین بین ماه و خورشید. این دوگانی که در حیات هست در آسمآنهم هست. دو تا ماه و چهار خورشید نداریم، یک خورشید و یک ماه داریم. پس بفهمید یکچیز خیلی کلی هست که به عشق به آدمها نیز ربط دارد. اگر در مورد عشق از یک زیستشناس بپرسید میگوید طبق نظریه تکامل، هرچقدر در یک موجود زندهای تمایل به تولیدمثل بیشتر باشد، بقای نسلش نیز بیشتر خواهد شد. عشق هم حسی است که وجود آمده است تا تولیدمثل را بیشتر کند از نظر علمی هم عشق یعنی میل به جفتگیری. هر چه این میل بیشتر و لذتبخشتر باشد، بیشتر تولید نسل میشود؛ بنابراین در سیر تکاملی موجودات زنده چیزی به اسم عشق وجود آمده است. اگر بیشتر سؤال کنید میگویند که عشق یک اختلال هرمونی است. در حالتهایی که زیاد این هورمون ترشح میشود چنین احساس کاذبی به وجود میآید. برخی از روانشناسها میگویند که عشق یک بیماری و درمانی هم ندارد! یک آشنای روانشناس داریم که برای مشکل عشق دارو تجویز میکند. در قرآن که نگاه میکنید عشق به چه چیزهایی ارتباط پیدا میکند که همه کائنات در یک نظمی قرار گرفتهاند چون از خدا آمدهاند. علم اینطور نگاه نمیکند و نباید هم بکند. برای عشق در زیستشناسی باید توجیه زیستی پیدا شود و ربط پیدا کند به تولیدمثل. در نهایت یک زیستشناس میتواند در مورد تغییرات هورمونی در هنگام عشق توضیحاتی بدهد. همانطور که وقتی در مورد باران از او سؤال بپرسید توضیحات علمی میدهد.
این مثال را زدم که نشان دهم یک نگاه معنایابی، تأویل کردن در دین هست که به کل در جهت مخالف نگاه علم است. این در زبان توصیف طبیعت نیز خودش را نشان میدهد چون حالت تأویل و تمثیل و استعاره پیدا میکند. یک پدیده طبیعی یک تمثیلی از چیزی است که در عالم معنا وجود دارد. زبان علم دقیق و توصیفکننده چیزی است که داریم میبینیم. زبان قرآن در برابر طبیعت یک زبان پدیدارشناسانه است. در الهیات مسیحی همچنین اصطلاحی وجود دارد میخواهم مشخص کنم دقیقاً معنی چیزی که میگویم چیست.
۵- پدیدارشناسی در فلسفه
هوسرل جریان پدیدارشناسی را در فلسفه به راه انداخته است و پس از او هم این جریان ادامه پیدا کرده است. پدیدارشناسی که الان در فلسفه داریم دقیقاً چیزی نیست که هوسرل شروع کرد، اما یک نکته مرکزی در پدیدارشناسی وجود دارد که ثابت مانده است و این اسم هم به همان نکته اشاره میکند. در مورد هوسرل و اینکه چرا چنین فلسفهای را به وجود آورده است نمیخواهم صحبت کنم. هوسرل میخواسته فلسفهای ایجاد کند که کاملاً یقین آور باشد و اگر چیزی در این فلسفه گفته شد در آن نتوان شک کرد که جوابگوی حالت افراطی که دکارت میخواست انجام دهد باشد، اینکه در همهچیز شک کنیم و یک بنای جدیدی بسازیم. اگر بخواهم ساده بیان کنم ما میتوانیم در تمام ادراکات حسی خودمان شک کنیم. حداقل ۲۰۰ سال قبل از هوسرل این مسئله در فلسفه اروپا مطرح بود که ما با توجه به اینکه اطلاعاتی که ما از حواس پنجگانهمان میگیریم خطا در آن به وجود میآید، نمیتوانیم به آنها اعتماد پیدا کنیم که آنها دارند ما را به ادراکات واقعی میرسانند. کسانی مانند بارکلی که ایدئالیست بودند، جهان خارج به این معانی که ما به آن معتقد هستیم را منکر بودند. یکی از سؤالات فلسفه این است که چطور میتوانم به این برسم که دنیای خارج وجود دارد؟ یک اصطلاحی در فلسفه مدرن وجود دارد: brain in a vat
همانطور که احتمالاً در فیلم متریکس دیدهاید، ممکن است به مغز یک نفر الکترودهایی را وصل کنند که فرد فکر کند چیزهایی میبیند و در یک جهان مجازی زندگی کند بهطوریکه اصلاً نفهمد که در یک دنیای مجازی زندگی میکند. سیگنالهایی که جهان قرار است از طریق گوش و چشم و حواس به مغز من منتقل کند، میتواند توسط کامپیوتر انتقال پیدا کند و واقعاً هم چیزی در بیرون نباشد. فیلم متریکس اساسش همین brain in a vat فلسفی است. فکر کنید دورانی رسیده است که آدمهایی دارند زندگی میکنند و میفهمند همه این دنیا مجازی است و درواقع آنها را گرفتهاند و در جایی گذاشتهاند و یک کامپیوتر عظیم مرکزی نیز به مغز آنها پیامهایی میدهد و آنها دارند در یک دنیای خیالی زندگی میکنند. این امکان دارد. بارکلی میگفت: شاید این جهان را خداوند در ذهنهای ما با سیگنالهایی ایجاد میکند و واقعاً هم هیچچیزی در جهان خارج وجود ندارد. یک حالت افراطی این است که فقط من وجود دارم و شما نیز جزو جهان خارج هستید و از کجا بدانم که شما وجود دارید.
مسئله هوسرل این است که چطور بگویم ادراکات من یقینی است. این نکته که اساس فلسفه پدیدارشناسی است نکته خیلی خوبی است. میگوید فرض کنید من الان در محیطی هستم که در مقابل یک پرده زردرنگ ایستادهام و این رنگ زرد را میبینم. ممکن است که من شک بکنم و یقین نداشته باشم که این پرده زرد باعث شده من آن رنگ زرد را ببینم ولی در این که دارم رنگ زرد را میبینم شکی نیست. این پدیدار قطعاً وجود دارد ولی این که از کجا آمده را میتوانم شک کنم. اگر یک نفر بگوید این پرده، قرمز است و تو مغزت ایرادی دارد که داری رنگ زرد را میبینی این حرف ربطی ندارد چون من دارم رنگ زرد را میبینم، پس این پدیدار وجود دارد. این که آیا منشأ آن عالم خارج است یا در مغز من دارند سیگنال میفرستند مهم نیست. چیزی که از آن اطمینان دارم این است که این پدیدارها بر من پدیدار میشوند. من شما را میبینم، این که آیا در جهان خارج وجود دارید یا یک دانشمند شرور یا یک دانشمند مهربان یا یک کامپیوتر بدجنس یا هر چیزی شما را برای من اینجوری ایجاد کرده یا حتی اینکه شما واقعی هستید و در و دیوار غیرواقعی هستند، اصلاً کاری به اینها ندارم. هوسرل میگوید من یکچیزی را مطمئن هستم و آنهم این است که یکچیزی بر من پدیدار شده است. اساس فلسفه هوسرل این است که ببینیم فقط بر اساس این پدیدارها چه چیزی میتوانیم بگوییم. چیزی که یقین دارم این است که این رنگ زرد بر من پدیدار شده است. من میدانم که رنگ زرد بر من پدیدار میشود و این رنگ زرد پررنگ و کمرنگ میشود و قرمز و آبی هم دارم. این که اصلاً جهان خارج وجود دارد یا نه مهم نیست. یک اصطلاحی در فلسفه هوسرل هست که میگویند وجود جهان خارج را داخل پرانتز میگذارد، فرض کنید اصلاً وجود نداشته باشد ولی پدیدارها که وجود دارند. این رنگها را دارم میبینم حرکت را میبینم. میتوانم فلسفه را براساس پدیدار بنا بکنم نه براین اساس که جهان خارجی وجود دارد و اینها را ایجاد کرده است.
پدیدارشناسی یعنی تمام دانش و بخشی از فلسفه که پدیدارها را مستقل از اینکه از کجا آمدهاند مطالعه کند. حرفهای جالبی در آن میزنند و حداقل چند دهه یکی از شاخههای فعال فلسفه بوده است. لااقل تا نیمه قرن بیستم بعد از جنگ جهانی دوم مخصوصاً در فرانسه خیلی فعال بوده است.
۱-۵ زبان پدیدارشناسانه قرآن
یک مثال ساده در نظر بگیرید. یکجایی از قرآن ابراهیم دارد با شخصی که میگویند نمرود بوده بحث میکند و به او میگوید خدا میمیراند و زنده میکند و نمرود میگوید من هم همین کار را میکنم و بعد ابراهیم میگوید که خداوند خورشید را از شرق بیرون میآورد، تو از غرب بیرون بیاور که او مبهوت میشود که چطور میتوانم این کار را بکنم. این که ابراهیم میگوید خداوند خورشید را از شرق بیرون میآورد، این زبان پدیدارشناسانه است؛ یعنی این چیزی است که دیده میشود. من ممکن است شک کنم که آیا خورشید در آسمان حرکت میکند و زمین ثابت است؟ آیا چون زمین حرکت میکند و حرکت وضعی دارد اینجوری به نظر میرسد یا جفت آنها با هم حرکت میکنند؟ یا اصلاً چیز دیگری پشت ماجرا است؟ اینها هیچکدام ربطی به این ندارد که پدیداری که من دارم مشاهده میکنم همین است که ابراهیم به آن اشاره میکند و همه ما هم روزمره به آن اشاره میکنیم. زبان روزمره ما از وقتی فهمیدیم زمین به دور خورشید میچرخد تغییری نکرده است. مثلاً این اصطلاحی که خورشید از شرق طلوع میکند و در غرب غروب میکند را عوض نکردیم. ممکن است فردی بگوید این اصطلاح یعنی اینکه خورشید دارد حرکت میکند، اما پدیداری که دارم میبینم همین است. مثلاً نمرود باید پیش خودش فکر کند اگر من بخواهم کاری که ابراهیم میگوید را انجام دهم آیا باید یک کاری کنم که خورشید جهت حرکت انتقالیاش عوض شود. مهم نیست که نمرود میخواهد چهکاری انجام دهد، مهم این است که پدیداری که میخواهد بر من ظاهر شود برعکس شود.
نکته این است که این خورشید از شرق طلوع میکند و از غرب غروب میکند. این پدیدار است، این که چطور این اتفاق میافتد براساس تئوریهایی است که شما میسازید. من حتی لازم ندارم قبول داشته باشم که خورشیدی وجود دارد تا بگویم این پدیدار وجود دارد، چه برسد به این که بگویم چرا این اتفاق دارد میافتد. این تئوریهای پشت مسائل ربطی به جهان پدیدارها ندارد. قرآن دارد به پدیدارها اشاره میکند. نکتهای که میخواهم نتیجه بگیرم این است که این سطح پدیدار، دقیقترین چیزی است که ما از طبیعت ادراک میکنیم. وقتی بگویید که زمین دور خورشید میچرخد احتمال خطا در حرف شما هست؛ اما این حرفی که ابراهیم میزند تنها چیزی است که درست است چون در سطح پدیدار است. هفتآسمان هم در سطح پدیدار است. آن چیزی که قرآن در مورد آسمان و زمین و درخت و … میگوید در سطح پدیدار است و صد درصد درست است. در صورتی که هر تئوریای در مورد آنها بگویید ممکن است غلط باشد. همین چیزی که میبینم، این پدیدار یقینیترین ادراک و دقیقترین ادراکی است که من از طبیعت دارم و توصیفهای قرآن در همین سطح پدیدارها است و دقیق هستند و ربطی به علم زمانه خودشان ندارند که بخواهد عوض شود، کما اینکه میبینید علم زمانه درباره کیهانشناسی عوض شد ولی ما همچنان درباره طلوع و غروب خورشید همان حرف را میزنیم. برای اینکه ما هم در روزمره به زبان پدیدار حرف میزنیم. منظورمان این نیست که خورشید دارد حرکت میکند. مثلاً اگر در قرآن نوشته بود خورشید از شرق طلوع میکند و از غرب غروب میکند، شاید خواننده قرآن با ارجاع به علم زمانهاش آیه را اینطور میفهمید که زمین ثابت است و خورشید دور آن میچرخد؛ و یک خواننده قرآن در زمان حال با ارجاع به علم روز آیه را اینطور بفهمد که خورشید ثابت است و زمین دور آن میچرخد و طلوع و غروب خورشید پدید میآید؛ و شاید ۱۰۰ سال دیگر کسی چیز دیگری بفهمد. اینها دارند چیزی به متن اضافه میکنند اما خود متن چیز سادهتری را میگوید. ادراک ارجاع به اینکه اسما الهی تجلی کرده در آن سطح صورت میگیرد نه اینکه این اتفاقها چطور میافتند. چیزی که من میبینم، اینکه روزی هست و شبی هست، شب میخوابم و روز به دنبال کار میروم، اینها پدیدارهای یقینی هستند، تئوری پشتشان نیست. علم کیهانشناسی پشت آن نیست. مثل وقتی که شعرا تحت تأثیر زیبایی گلی قرار میگیرند.
فرض کنید منظور خدا از آیه «أَفَلَا ینظُرُونَ إِلَی الْإِبِلِ کیفَ خُلِقَتْ» این است که نگاه کنید چگونه شتر ساخته شده و در بیابان دوام میآورد. از این آیه برنمیآید ولی فکر کنید منظور تأکید روی این است. انگار اسب را ساختهاند تا در زمینهای صاف برود، قاطر برای اینکه بالای کوه برود و شتر را هم به عنوان وسیله نقلیه در بیابان ساختهاند. فرض کنید کسی بگوید منظور آیه این است که چگونه شتر در بیابان آب را ذخیره میکند، خاری که خورده در کوهانش نگه میدارد و تا یک ماه شما را در بیابان سواری میدهد و بعد دوباره بهاندازه یک ماه آب میخورد. یک نفر به این فکر میکرد و به حس خارقالعادهای میرسد که چقدر خوب این جانور با طبیعت هماهنگ شده است. حالا اگر در دوران قدیم باشد، تئوری او این است که اول خداوند بیابانها را ساخته بعد موجودی طراحی کرده تا با آن محیط سازگار باشد. آدم مدرنی هم وجود دارد که میگوید پدیدهای به اسم تکامل وجود که باعث سازگار شدن جانداران با محیط میشود. آیا این حس دینی و مذهبی که از دیدن این هماهنگی به ما دست میدهد، اگر مکانیسم رسیدن به این تطابق و هماهنگی دو چیز متفاوت باشد، به هم میریزد و مختل میشود؟ آیا فقط باید creationism باشیم تا در اینجا به ما حسی دست بدهد؟ من چهکار دارم که این هماهنگی چطور ایجاد شده، من چیز شگفتانگیزی میبینم که این جهان طوری طراحی شده که یا این تطابقها به صورت اتوماتیک صورت میگیرند یا هرکدام جدا صورت گرفتهاند ولی نتیجتاً چیزی که من میبینم شگفتانگیز است. یک موجود زنده را میبینم که «انگار» ساخته شده تا در این محیط این کار را انجام دهد. چگونه بودنش جزئی از حیرت من نیست. اگر چگونگی آن را به من بگویید چیزی از حیرتم کم نمیشود. حتی این سختتر است اگر بگویید جهان را طوری ساختهاند که این شتر خودبهخود و با یک بشکن به وجود آمده. با این حساب دیگر خودبهخود نیست، همان خدایی که جهان را ساخته طوری طراحی کرده تا اینطور شود.
اینکه من درباره چیزی در سطح پدیدار صحبت بکنم، درباره چیزی صحبت میکنم که قطعی است، اما درعینحال معنی خودش را دارد و جدای از انتظاری که من از متن دینی دارم نیست. شما وقتی در بررسی قرآن اینطور در نظر میگیرید که در عالم خالقی هست، واجبالوجودی هست که شاید با ما ارتباط برقرار کرده باشد و حالا بروم ببینم این کتاب اینگونه هست یا نه، اینها یک الزاماتی دارد؛ یعنی این کتاب باید یکجوری باشد که شما را قانع کند تا از طرف خدا آمده است. هروقت چیزی میگویید الزامات آن به گردن شما هست. یادمان نرود وقتی گفتیم زبان قرآن در بحث طبیعت پدیدارشناسانه است، این الزاماتی خواهد داشت. لازم نیست من به متن رجوع کنم. الزام من این است که هفتآسمانی که در قرآن گفته شده برای بشر پدیدار شود. یا از متن چیز خاصی بفهمیم که اینجا زبان پدیدارشناسانه نیست. مثلاً دلیل متنی من برای اینکه هفتآسمان پدیدار است این است که نوح به پیروانش میگوید آیا نمیبینید خداوند هفتآسمان را خلق کرده است؟! مثلاً شاید میتوانید بگویید درباره جنین لزومی ندارد زبان قرآن پدیدارشناسانه باشد، چون مردم ندیدهاند و انگار از غیب به آنها خبر داده میشود. ولی درباره آسمان شب اینگونه نیست. مردم آسمان شب را همه نگاه میکنند.
۳-۵ ستارهشناسی
یک کتابی آوردهام به اسم «ستارهشناسی تمدنهای کهن». این کتاب بسیار معتبری است و انتشاراتی در شیراز آن را چاپ کرده. نویسنده فوقالعادهای دارد و ترجمهاش بد نیست. کتاب بسیار معروفی است. اگر اشتباه نکنم توسط آکسفورد چاپ شده و بارها تجدید چاپ شده است؛ و اگر اشتباه نکنم اولین کتاب در نوع خودش بوده که درباره ستارهشناسی باستانی (آسترولوژی نه، آسترونومی باستانی) خیلی دقیق و علمی متنی را نوشته است. یک فصل اول آن «نورهایی که میبینیم» است. اولش توضیح میدهد که ما چون در شهر زندگی میکنیم و شبهای شهر نورانی است، در آسمان چیزی نمیبینیم. اگر جایی برویم که نور نباشد چیزهایی میبینیم، کما اینکه نیاکان ما میدیدند.
این فصل درباره نگریستن از درون چشمهای نیکان ماست. اجداد ما در آسمان چه میدیدند؟
«خورشید که به افق برمیگردد و ناپدید میشود آسمان تاریک میشود و یک ساعت بعد ستارگان در آن میدرخشند. با مشاهده دقیق آنها پی میبریم که بیشتر آنها مانند خورشید عمل میکنند.» یعنی از یکجایی طلوع میکنند و در جایی غروب میکنند. بیشتر آنها طلوع و غروب دارند، بقیه چه رفتاری دارند؟ «بقیه دور ستاره قطبی میچرخد.» اجداد ما اینها را میدانستند! خیلی ساده است. آسمان را که نگاه کنید اینها را میبینید. این ستارهها را یکییکی که نگاه نمیکردند. دقیقاً صور فلکی را ساخته بودند که نگاه کردن به آسمان را راحت میکند. مثلاً دب اکبر میچرخد یا طلوع و غروب دارد؟ ستاره قطبی در دب اکبر است. این صور فلکی اینکه در چه ماهی کجا هستند معلوم است. در این کتاب نوشته که در شرایط خوب ۲۵۰۰ ستاره را میتوان دید. به همین خاطر به آن ساختار داده بودند و برای پرنورها اسم گذاشته بودند. آنها را به هم وصل میکردند و به ساختار اسم میدادند. دب اکبر، دب اصغر، جبار و …و بعد دقیقاً میدانستند که در چه موقع از سال آن ساختار به چه صورت است و کجاست و چگونه رفتار میکند. الان چنین کاری برای ما بسیار سخت شده است. ولی وقتی ستارهها را صور فلکی درست کرده باشی قشنگ میتوانی بدانی در چه موقع از سال هرکدام کجا هستند. ستارهها طلوع و غروب میکنند و یک تعدادشان دور ستاره قطبی در جهت خلاف عقربههای ساعت در نیمکره شمالی و در جهت عقربههای ساعت در نیمکره جنوبی میچرخند.
«اگر در نیمکره شمالی باشیم ملاحظه میکنیم که خورشید یک بار در سال و در فصل زمستان در جنوبیترین نقطه شرق طلوع میکند، آنجا در چند سحرگاه متوالی طلوع خورشید را در همان نقطه میبینیم و بعد …» خورشید همیشه از یکجا طلوع میکند؟ یا از نقاط مختلفی درمیآید؟ محل طلوع خورشید در طول سال حرکت میکند. در شب یلدا از جنوبیترین قسمت شرق طلوع میکند، بعدازآن محل طلوع به سمت شمال میرود و بعد باز به سمت جنوب بازمیگردد. ما انسانهای امروزی حتی به طلوع ماه هم نگاه نمیکنیم.
زمستان و تابستان چگونه به وجود میآید؟ چرا زمستان سرد است و تابستان گرم است؟ همه فکر میکنند فاصله زمین تا خورشید در زمستان زیاد است و برعکس. ولی اینطور نیست. بلکه سرما و گرما به خاطر زاویه تابش است. اتفاقاً در ژانویه زمین و خورشید نزدیکترین فاصله را دارند و در گرما فاصله زیاد است.
کتاب در مورد صور فلکی نوشته است. مثلاً «صورت جبار در زمستان در آسمان است.» صور فلکی در فصلها تغییر میکنند. اینکه چرا مردم در دوران قدیم همه به این معتقد بودند که صور فلکی و چیزهایی که در آسمان دیده میشود به زندگی آنها مرتبط است علتش حداقل این بود که هنگامی که این صورت فلکی هست مثلاً سرد است و فصلها با این صورتهای فلکی مربوط هستند؛ و زیست ما به ستارگان و ماه و … یک ارتباطی دارد. وقتی صورتهای فلکی در زمانهای مختلف سال تغییر میکنند و شرایط هم تغییر میکند و نظم آنها با فصول سال تکرار میشود کمکم این ذهنیت به وجود میاید که این دو با هم مرتبط هستند.
«تعداد کمی از ستارگان مانند بقیه عمل نمیکنند. آنها در میان ستارگان دیگر در حرکت هستند. صورتهای فلکی نمونههای ثابت هستند اما ستارههای آن یا سیارات تنوعی به اشکال نامتغیر آسمان میدهند.» یعنی پنج تا شی در این آسمان هستند که با بقیه فرق میکنند؛ و تمام نیاکان ما این پنج شی را و فرق آنها را که نه مثل ستارهها طلوع و غروب دارند و نه نظم صور فلکی را دارند میدیدند؛ و آن را میفهمیدند. آن نظمی که ستارهها دارند را اینها ندارند. آنها همه در یک به اصطلاح کره سماوی هستند و اینها پایینتر هستند و یک کارهایی میکنند که مشابه آنها نیست و نحوه رفتارشان فرق میکند. ولی ما در مورد رفتارشان چقدر میدانیم؟! نحوه حرکتشان کلاً با ستارهها فرق میکند. علت اینکه اسمشان را هم سیاره گذاشتهاند این است که نحوه ظاهر شدنشان در آسمان شب نظمی غیر از نظم بقیه ستارهها دارد که مثلاً طلوع و غروب میکنند.
«از دیدگاه چشم غیرمسلح این پنج سیاره اجرامی ستاره مانند با روشنایی، دورهها و چرخههای متفاوت در آسمان هستند.» ناهید از همه درخشانتر است. در این کتاب به این اشاره شده است که حتی در روز میتوانیم زهره را ببینیم. اگر بدانیم که کجاست؛ و نگاه کنیم آنقدر پرنور است که در روز روشن هم میتوانیم آن را مشاهده کنیم. بقیه اینطور نیستند. ترتیب نورشان از نظر سخت بودن دیدن، از همه کمنورتر تیر است. برجیس بعد از زهره دیدنش از همه راحتتر است. بعد مریخ است، بعد زحل و بعد تیر. اینجا توضیحاتی در مورد حرکت زهره داده است: «وقتی بهاندازه کافی به طرف غرب خورشید حرکت میکند پیش از طلوع خورشید در شب و در آسمان صبحگاهی ظاهر میشود. ناهید ستاره صبحگاهی باقی میماند و بیشتر و بیشتر به طرف غرب خورشید حرکت میکند.” توضیح میدهد که ناهید هر روز در آسمان چهکار میکند؛ که اگر بخواهید میتوانید ببینید.» بعد از دویست و شصت و سه روز ستاره صبحگاهی در تلفیق با خورشید ناپدید میشود. این یک فصلی است که بدون توجه به تمدنها و … البته چیزهایی در مورد اساطیر گفته است- حدود ده صفحه در مورد اینکه چه چیزهایی در آسمان شب دیده میشود میگوید.
از اطلاعات عمومی پدیدارشناسانه در مورد آسمان شب این است که پنج شی در آسمان شب وجود دارد که غیر از ستارهها هستند که این پنج شی همراه با خورشید و ماه هفت شیء خاص هستند که در آسمان شب یا در آسمان روز دیده میشوند و با ستارههایی که در کره سماوی هستند فرق دارند. این اصطلاح کره سماوی هنوز به کار میرود. پسر من یک کتاب نوجوان دارد که ما برایش میخوانیم. اسم کتاب هست فضا. کتاب مفصلی است. یک قسمتی از آن هست با عنوان کره سماوی. از روی آن میخوانم: «به نظر میرسد که ستارگان در پهنه آسمان در حرکت هستند. انگار داخل یک گوی بزرگ که همان کره سماوی است قرار دارند.» یعنی شما ستارهها را که نگاه میکنید، اصلاً مهم نیست چرا! تئوری درست نکنید! به نظر میرسد که در یک کرهای اینها دارند جابجا میشوند. ما الان میدانیم که اینطور نیست و خیلی عمق دارد ولی هنوز ستارهشناسها در کتابهایشان از اصطلاح کره سماوی استفاده میکنند. این مسئله پدیدارشناسانه است! اینطور پدیدار میشود. البته پدیدارشناسانه نوع دوم است یعنی من میدانم دارم با مسامحه صحبت میکنم. در قرآن هم چیزی با عنوان کره سماوی نیست. من نمیدانم در متون دینی دیگری باشد یا نه. موضوع این است که در ستارهشناسی قدیم و جدید هست و اشاره به چیزی میکند که ما میبینیمش. واقعیت این است که هیچ کرهای به آن معنا وجود ندارد ولی اینها در آسمان شب اینطور ظاهر میشوند. ستارهها را که در آن کره سماویشان کنار بگذارید، در آسمان هفت شی غیر از این ستارهها هستند که همه نیاکان ما در تمام اقصی نقاط جهان از بینالنهرین گرفته تا آزتک و اینکا این هفت شی را میشناختند و در موردشان میدانستند که مثلاً کی میآیند، کی میروند یا چطور حرکت میکنند و در کدام فصل سال در کجا میتوانند آنها را ببینند. میفهمیدند که اینها با بقیه تفاوت دارند. اینکه در یک کرهمانندی در حال حرکت هستند برایشان محسوس بوده است. اینکه زهره و تیر بین ما و خورشید قرار دارند و اینکه سه تای دیگر بیرون از خورشید هستند، اینها برایشان قابلمشاهده و پدیدار بود. در مورد اینکه نظمشان چه طور به وجود میآید یک بحث جداست. میخواستم این را جا بیندازم که دیدن اینها کاری ندارد و همین الآن هم در تهران اگر چراغها را خاموش کنند قابلمشاهده هستند. موضوع این است که ما حتی خورشید را نگاه نمیکنیم و سرگرمی نگاه کردن به آسمان را ازدستدادهایم. برنامه آسمان شب شبکه ۴، فکر کنم ۲۰ سالی هست که در حال پخش است و جزو کم بینندهترین برنامههاست که معلوم نیست چرا حذفش نمیکنند. اقلیت کوچکی به این برنامهها و نجوم علاقه دارند.
درباره عدد هفت در هفتآسمان هم در سخنرانیهای گذشته مفصل توضیح دادهام. شما فکر میکنید تعداد سیارات منظومه شمسی ۹ تاست، ولی قرآن گفته است ۵ تاست بعلاوه خورشید و ماه، دلیل آن این است که در بچگی این طور به ما گفتهاند. چه کسی گفته ۹ تاست؟ ما میدانیم سیارههای کوچک دیگری نیز این بین هستند و چرا ما آنها را حساب نمیکنیم؟ این مصوبه یک جمع ستارهشناس است و آن زمان گفتم که شاید بعداً بگویند که ۱۰ تا سیاره وجود دارد. آیا این مدتی میگفتیم ۹ تا سیاره وجود دارد یعنی اشتباه میکردیم؟ ما میدانیم سیارات کوچکی بسیار زیادی وجود دارند که ما آنها نمیشماریم. در آن موقع من حدس نمیزدم که چند سال بعد پلوتون را حذف کنند. رسماً در جلسهای اعلام کردند که پلوتون را نباید جزو سیارات بشماریم. اتفاقی که افتاد این است که معلوم شد که سیارات دیگری در سایز پلوتون بسیار زیاد هستند و به جای اینکه آنها را اضافه کنیم، پلوتون را از لیست حذف کردند. تا نپتون سایز آن بهاندازهای است که رقیب ندارد.
سؤال این است که چرا سایز ملاک است و نور ملاک نیست؟ کدام قرارداد ارجحیت دارد؟ یک شاعر لهستانی شعری دارد:
ستارهای کشف کردند و جشنی گرفتند. ستاره آنقدر دور است که هیچ ربطی به ما ندارد و فقط با تلسکوپ آن را دیدهاند و براساس آن میتوان یک رساله دکترا نوشت! آن چیزی که میماند از دید ما آن شادی است. آن ستاره نه به زندگی ما ربط دارد و تأثیری روی زندگی ما میگذارد. فقط آن حس برای یک شاعر مهم است.
اگر شاعرانه نگاه کنید، چیزهایی که ما میبینیم با آنها که نمیبینیم خیلی فرق دارند. آنهایی را که میبینیم نسبت به آنها احساس داریم. آنهایی را که میبینم میشمارم و آنهایی را که نمیبینم نمیشماریم. مطمئن باشید که نیاکان ما، اعتقادشان این نبود که چیزی بهجز این چیزهایی که من میبینم وجود ندارد. فرض کنید ستارهی دیگری مثل خورشید وجود داشت که ما و خورشید دور آن میچرخیم و حرکت انتقالی آن به صورتی که است که ما آن نمیبینیم. حالا تمام این حرفهایی که در مورد این خورشید گفتهاند و در مورد آن یکی نگفتهاند، یعنی ایرادی وجود دارد؟ نگاه پدیدارشناسانه این است که در مورد آن چیزی که پدیدار شده است حرف میزنیم و در مورد چیزهایی که پدیدار نمیشود، چیزی گفته نمیشود. همین الآن هم ستارههایی وجود دارند و ما آنها را در نظر نمیگیریم. از دید کیهانشناس ممکن است این یک مشکل حساب شود؛ اما از دید زیستشناس، فقط خورشید است که در زیست ما تأثیر میگذارد. در نتیجه یک ستاره خاصی است برای ما. ما منکر این نیستم که بهجز این ۵ شیء چیزهای دیگری وجود دارند، نه ما، نه نیاکانمان، نه در قرآن چیزی گفته نشده است؛ اما این ۵ سیاره در تمام تمدنها همین ۵ ستاره بودهاند. تفاوت نور بین سیاره پنجم تا ششم بهاندازهای است که هیچکس سیاره ششم را بدون چشم مصلح ندیده است؛ بنابراین ۵ تا هستند و با خورشید و ماه، هفت تا هستند. حالا این هفت تا جنبه تمثیلی هم دارد، همانطور که خورشید و ماه به زوجیت ارتباط دارند، این هفتآسمان با هفتآسمان معنوی نیز در ارتباط هستند. آن چیزی که از زمین دیده میشود، با زندگی معنوی ما نیز ارتباطی دارد. علامه طباطبایی در مورد معنوی بودن این هفتآسمان بحث کرده است و در یهودیت هم این مبحث وجود دارد.