
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای مقدمهای بر فهم قرآن، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه صنعتی شریف، جلسهی ۲۶، سال ۱۳۸۲
۱- چرا در قرآن اسم خضر نیامده است؟
بگذارید من در مورد بحثهایی که هفته قبل کردیم و به یک جایی رسید که ادامه حرفها را به طور طبیعی میگویم. فقط یک نکته شما میپرسید که چرا اسم خضر نیامده بعضی جا اسم آمده است. من همینجوری اینجا یک ایده ساده میگویم که خوب است که اسم از این آدم برده نمیشود، ببینید در این مسافرت در کل داستانهای سوره کهف یک جوری به یک چیزهای عجیبوغریبی در دنیا اشاره میشود. سه تا داستان است که هر سه تا به شدت عجیباند. در حالی که داستانهای دیگر قرآن ممکن در آنها معجزه باشد ولی در یک لِولهای روشنی میگذرد. برای ما عجیب نیست که یک پیغمبر معجزه میکند. ولی برای ما عجیب است که یک نفر یک بچه را بدون عذر شرعی بکشد، برای ما عجیب است که یک آدمی به نام ذوالقرنین وجود دارد که کارهای عجیبی انجام میدهد. اینها اصلاً معجزه نیست. اتفاقاً ذوالقرنین اینجا آدم عجیبی نیست یک آدمی که گفته میشود علم دارد. کارهای عجیبوغریبی هم نمیکند حتی معجزه هم نمیکند. ولی وقایعی که آنجا اتفاق میافتند همهشان عجیبوغریباند. یعنی آن اقوامی که او با آنها برخورد میکند عجیباند. در داستان کهف هم یک جوانهایی هستند که سیصد سال به خواب میروند و دوباره بیدار میشوند.
من میخواهم بگویم اینجا شخصیتی که میخواهیم به او بگوییم خضر از آن شخصیتهایی است که در یک قسمتهای تاریک و پنهان زندگی میکنند. میدانید منظورم چیست. مثل آن حدیث قدسی که میگوید «اولیایی تحتَ قِبابی لا یَعرفُهُم غیری» یک آدمهایی هستند که انگار خدا آنها را پنهان کرده است. اینها اصلاً در جمع نیستند، با دیگران نیستند و از قواعد دیگران نیز پیروی نمیکنند، به یک جاهایی برای خودشان رسیدهاند، جزء به اصطلاح جز خواص شدهاند. این عرفا یک اصطلاحاتی دارند «خواص الخواص»، یک آدمهای خیلی خاص. من میخواهم بگویم این مناسبت دارد که نام از آن آدم برده نمیشود. یک آدم پنهان است که انگار یک لحظه شما ملاقات موسی که آدم مشهوری است و نامدار است با یک آدم بینامونشان را دارید میبینید. اینها جز آن نیمهٔ تاریک جهان هستند قرار نیست که اصلاً به شما معرفی بشوند. اصلاً شما این لفظ را یک نگاه کنید «فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ … ﴿کهف/۶۵﴾»، یک بندهای از بندگان خدا. این در حداقل ممکن اشاره میکند. اینها جز مجهولات دنیا هستند فقط به کارهای آنها اشاره میشود. شما فضای زندگی این آدم را میبینید ولی قرار نیست این آدم به شما معرفی بشود. هیچ تاریخی ندارد، اصلاً گفته نمیشود تا حد ممکن قرار است شخصیتش به عنوان یک فرد پنهان بشود. حالا همینجوری به ذهنم رسید مناسبتی است بین پنهانکاری در داستان وجود دارد. در داستان ذوالقرنین برعکس این است ذوالقرنین نام دارد ولی جاهایی که میرود اصلاً معلوم نیست کاملاً اینها از نظر تاریخ و جغرافیا جز مجهولات هستند.
حضار: عمدتاً نه ولی در مورد اصحاب کهف تعداد سالهایی که آنها خوابیدهاند هم گفته شده. میتوانست بگوید قرن زیادی…
نام اینها برده نمیشود اصحاب کهف اصولاً جز آدمهای نیمهتاریک نیستند میخواهم بگویم آنجا چیز عجیبوغریبی اتفاق نمیافتد. با این حال نامشان مهم نیست، تعدادشان مهم نیست ولی اینکه اتفاق عجیبی افتاده است به مدت بسیار زیادی خواب بودهاند.
حضار: میدانم ولی این میتوانست بگوید یک مدت زیادی خواب بودهاند چرا سیصد سال دقیقاً ذکر شده.
واقعاً اینکه یک مدت زیادی خواب بودهاند ابهام ایجاد میکند این یعنی چی؟ از اینجا داشتیم میرفتیم یک بحثی شد در مورد عقیده آقای فولادوند در مورد حضرت نوح. آقای فولادوند یک مقالهای نوشته است، در کتابی هم که اخیراً چاپ کرده است باز دوباره تأکید کرده است که حضرت نوح که در قرآن آمده است و در قرآن تبلیغ کرد یک نفر نیست یعنی مثل اینکه یک خانواده هستند خانوادهای به نام نوح وجود دارد که تعدادی افراد مختلف هستند که به همه آنها قرآن با اسم نوح اشاره میکند. خوب من به نظرم عقیدهٔ خیلی عجیبی است که کاملاً به نظر من با متن قرآن هماهنگی ندارد. حالا من یک خرده بحث کردم که یک نکتهای در اینجا وجود دارد که هم اینکه این ادعا احتیاج به دلایل خیلی قوی دارد در متن قرآن هیچ دلیلی نیست، همیشه نوح به نظر میرسد که یک آدم است. از پسر نوح صحبت میکند. نوح یک آدم معرفه است و یک اسم خاص دارد. اگر اینجوری است میتوانند در مورد ابراهیم هم این حرف را بزنند اگر قرار نیست دلیلی داشته باشند. به نظر میرسد تنها دلیلی وجود دارد این است که تعداد سالهای تبلیغ آنقدر زیاد است که از نظر علمی یک آدم نمیشود که اینقدر عمر کند. به نظر من همین که ذکر میشود، به عنوان یک چیز خاص که این آدم ۹۵۰ سال تبلیغ کرد به عنوان یک فکت عجیب ذکر میشود.
من یک قرآنی ترجمهٔ معزی در خانهمان بود که فکر میکنم من اولین بار از روی آن قرآن خواندم. قرآن یک کشفالآیات داشت. فکر کنم کشفالآیات نبود مثل یک کتاب قدیمی بود که قرآن نوشته باشند در مورد پیامبران توضیحاتی میداد. حضرت ابراهیم، حضرت آدم همهشان از هزار سال بیشتر عمر کرده بودند. حضرت ابراهیم ۳۰۰۰ سال، حضرت آدم ۲۰۰۰ سال حضرت نوح جوانمرگ شده بود با آماری که آن کتاب میداد کاملاً حضرت نوح از همه کوچکتر بود که از دنیا رفت این یک طرف بام است که اینها در واقع برای خودشان اسطورههایی ساختهاند، من میخواهم بگویم هم این مغایرت دارد با اینکه چرا این عدد در قرآن ذکر شده وهم اینکه بگوییم اینها اصلاً خانوادهاند. میخواهم بگویم این یک اتفاق خاص است برای همین هم این ۹۵۰ سال در قرآن نوشته است مثل اینکه به خود معجزهآسایی خداوند این آدم را زنده نگه داشت. برای همین ذکر میکند اگر همه دو هزار سال عمر میکردند توجیه نمیشود دیگر چرا این عدد آمده خوب طبیعی بوده، قدیم مردم زیاد عمر میکردند این هم ۹۵۰ سال. اگر هم بگویم اینها یک خانوادهاند باز هم پس چیز عجیبی نیست. یک خاندان هستند و یک خاندان نهصدوپنجاه ساله هم چیز عجیبی نیست. آنجا هم در واقع به عنوان یک فکت عجیب، سیصد سال به اندازه چند نسل، اگر بگوییم مقدار خیلی زیاد یعنی حداقل از این سیصد سال یک چیزهایی را میتوان فهمید اینها که زنده میشوند هیچ کس دیگر زنده نیست از آدمهای نسل اینها. همهچیز تغییر کرده است. یعنی حداقل به اندازه سیصد سال دنیا تغییر کرده است حداقل چیزی به شما میگوید نمیخواهم بگویم ضروری بوده است میشد جور دیگر هم گفت. گفتن خیلی زیاد، خیلی کم، اینها بعد با توجه به این چیزهایی که در مورد حضرت ابراهیم میگویند که حضرت ابراهیم ۲۰۰۰ سال عمر کرده است یک جوری اسکیلهایشان در زمان قدیم تغییر میکند. آن موقع خیلی زیاد را به معنای ۵ هزار سال میگیرند. ۵ هزار سال هم نه، صد هزار سال. خلاصه اینکه یک چیزی داده شده است در آن داستان نه اسم اینها مهم است نه تعدادشان ولی اینکه اینها سیصد سال در غار به خواب رفتهاند به عنوان یک چیز غیرعادی، نکتهای است که ذکر میشود. تقریباً هم دقیق گفته است. به هر حال حضرت خضر جز آن نیمه پنهان این دنیاست و یک جور مناسبت دارد که تا حد ممکن به شخصیت این آدم اشارهای نمیشود.
من همینطوری یک چیزی یادداشت کرده بودم که دفعه قبل به آن اشاره بکنم و یادم رفت بگویم یونگ یک مقالهای دارد که در آن به داستانهای سوره کهف اشاره کرده است. من میخواهم این مقاله را معرفی کنم که اگر کسی علاقهمند است برود و آن را بخواند. یک کتابی است به نام چهار صورت مثالی که اسم یکی از مقالههای آن «ولادت مجدد» و در آن به داستانهای سوره کهف اشاره میکند و حداقل یکی دو تا اشاره بسیار جالب دارد. مثلاً به این نکته دقت میکند که اولاً داستانهای سوره کهف را به هم ربط میدهد که اینها همه در یک محتوایی مشترک هستند. در چیزی که او به آن میگوید ولادت مجدد و مثلاً در داستان موسی و خضر و داستان ذوالقرنین یک چیز مشترک جالب پیدا میکند که من تا قبل از اینکه این مقاله را بخوانم دقت نکرده بودم، در هر دو داستان دیوار وجود دارد. اینکه اینجا یک دیواری هست که دارد فرومیریزد و قرار است که این فرونریزد و آنجا از او میخواهند که یک دیوار برای ایشان نصب کند روی این بحث میکند که دیوار به عنوان یک لینک چگونه این دو داستان را به هم مرتبط میکند. یونگ همیشه حرفهایش جالب است. درست و غلط، باز هم جالب است. حرفهای سطح بالا میزند.
۲- تصویری بودن زبان قرآن
من بحثی را که دفعه قبل شروع کردم و نیمهتمام ماند درباره تصویری بودن زبان قرآن بود. یک سری مثال زدم برای اینکه چقدر زبان قرآن تصویری است یعنی اینکه یک چیزهایی در طبیعت، یا تمثیلهایی میآورد که مثل شرح دادن نقاشی است. خیلی جاها در قرآن مثل اینکه یک تابلو را با جزئیات شرح میدهد. که خوب طبیعی نیست. در حالی که وسط یک سری بحثهای انتزاعی است و از یک سری واژگان انتزاعی استفاده میکند یک دفعه یک مثال به محسوسات میزند و محسوسات نیز این حالت را دارند. حالت اینکه یک دفعه یک تصویر جلوی صورت آدم باز میشود. اینکه چرا از این تصاویر استفاده میکند دفعه قبل یک اشارهای کردم. نمیخواهم بیشتر اشاره بکنم ولی چیزی که نگفتم در مورد یک ویژگی خیلی خیلی خاص داستانهای قرآن است که تصویری هستند. میخواهم یک سری مثال بزنم که نشان دهد همیشه داستانها همینجوری نقل میشوند. داستانهای قرآن سبکشان بیشتر شبیه فیلمنامهاند نه شبیه داستان روایی که در قدیم روایت میکردهاند. یعنی شما در آن یا شرح صحنه میبینید که تا حد ممکن خوب تصویر میشود من خواهم بگویم خوب تصویر میشود یعنی گاهی اینکه شما از چه زاویهای دارید صحنه را میبینید یک سری اطلاعات به شما میدهد. نزدیک صحنه است، دور است. یکی دیگر دیالوگ است. یعنی اینکه داستانهای قرآن تشکیل شده است از یک سری صحنهها به اضافه یک سری دیالوگ. یعنی کاملاً شبیه همین سبکی که ادبیات مدرن پیدا کرده است. دیگر کمتر نویسنده وسطش حرف میزند. مثلاً تولستوی که یک نویسنده اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ است به خود اجازه میداد که بیاید وسط داستان «جنگ و صلح» میآید میپرسد «خواننده عزیز نظر شما چیست؟» یک جوری این آدمها در درونشان چه میگذرد. روایت دانای کل به معنای اینکه چیزی در داستان میگفتند که قابلدیدن نبود. روایتهای قرآن همیشه این جوری هستند مگر کسی یک مورد استثنا پیدا کند که اصولاً شما چیزهایی میشنوید که یا قابلدیدن هستند یا قابلشنیدن هستند. کمتر این اتفاق میافتد، مثل فیلم، فرق فیلمنامه و داستان به چیزهایی حق دارید اشاره کنید که قابل ضبطاند و میشود که تبدیل به تصویر یا صدا کرد. حق ندارید از درون آدمها، از حالتهایشان، اگر قرار است یک نفر خشمگین باشد باید او را خشمگین نشان دهید باید حرفی بزنید یا حرکتی بکنید تا خشمگین بودنش به چشم بیاید.
حضار: مثلاً یکی در ذهن من هست که نمیدانم آن را نفی میکند یا نه مثلاً آنجا که موسی را از آب میگیرند آن را از آب گرفتند و بعداً…
نه اینجا داستان روایت نمیشود. اینجا کلام خداست که دارد به موسی میگوید اینجوری شد که تو را از آب گرفتند «… وَلِتُصْنَعَ عَلَیٰ عَینِی ﴿طه/۳۹﴾». اصلاً این یک جوری حالت کلام خدا را دارد. بگذار من مثال بزنم، این یک چیز بدیهی است که داستانها قطع میشوند با گفتارهایی که در مورد خداست مثلاً فرض کن داستان روایت میشود داستان به یک جایی میرسد، روایت قطع میشود و این آیه میآید «… وَاللَّـهُ غَالِبٌ عَلَیٰ أَمْرِهِ وَلَـٰکنَّ أَکثَرَ النَّاسِ لَا یعْلَمُونَ ﴿یوسف/۲۱﴾» به یک جایی که میرسد که مثلاً قدرت خدا که خدا میخواهد که این آدم مثلاً تأویل احادیث یاد بگیرد قرار این بوده است حالا او را انداختهاند در چاه و آن خریده، آنجایی که میرسد که تأویل احادیث به او آموختیم و «وَکذَٰلِک مَکنَّا لِیوسُفَ فِی الْأَرْضِ یتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیثُ یشَاءُ ۚ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَن نَّشَاءُ ۖ وَلَا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ ﴿یوسف/۵۶﴾» او را مستقرش کردیم و به او علم دادیم بعد میگوید نمیتوانید مزاحم شوید خدا اگر میخواهد او این را یاد بگیرد یاد میگیرد، در چاه بیندازید، اینور و آنور بیندازید، هیچ کاری نمیتوانید بکنید. این روایت قطع میشود با یک سری توضیحات انتزاعی ولی در خود روایت خیلی کم پیش میآید که یک شرحهایی بیاید که قابلدیدن نباشند، کمتر توضیح میآید.
۱-۲- مثالهایی از تصویری بودن زبان قرآن
۱-۲-۱- آیه ۱۵ سوره قصص
حالا من میخواهم جزئیات بگویم این تصویری بودن حتی از ادبیات الآن از نظر یک سری ویژگیهایی بیشتر هم است. بگذارید از این آیهای که از سورهٔ «قصص» شروع کنم، جایی که موسی مرتکب قتل میشود، لحظهٔ خیلی حساسی هم هست در زندگی حضرت موسی، در واقع یک چیزهایی دارد تصویر میشود اینکه این تصاویر چگونه هستند. بگذارید این گونه بگویم، تصور بکنید که یک نفر بخواهد این صحنههایی که اینجا شرح میشود را تبدیل به فیلم بکند میخواهم ببینم چقدر راهنمایی است که این تصویر باید چگونه دیده شود. در این فیلم ای که شما میسازید. در واقع میخواهم بگویم که اگر شما خوب بخوانید و دقت بکنید تصوراتی که برای شما ایجاد میشود تا چه حد برای شما دقیق است. مثلاً صحنه از دور دیده میشوند یا از نزدیک؟ یا مثلاً یک صحنه قرار است چگونه به صحنهٔ دیگر قطع شود؟ بگذارید من بخوانم ببینم به یک توافقی میرسیم مثلاً میگوید «وَدَخَلَ الْمَدِینَةَ عَلَیٰ حِینِ غَفْلَةٍ مِّنْ أَهْلِهَا فَوَجَدَ فِیهَا رَجُلَینِ یقْتَتِلَانِ هَـٰذَا مِن شِیعَتِهِ وَهَـٰذَا مِنْ عَدُوِّهِ ۖ فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِی مِن شِیعَتِهِ عَلَی الَّذِی مِنْ عَدُوِّهِ فَوَکزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیهِ ۖ قَالَ هَـٰذَا مِنْ عَمَلِ الشَّیطَانِ ۖ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُّضِلٌّ مُّبِینٌ ﴿قصص/۱۵﴾» وارد شهر شد در حالی که از اهل شهر غافل بود. حالا شهر را میبینید، موسی را میبینید که وارد شهر میشود من میخواهم بگویم اگر قرار است تمام اینها تصویر شود یک تصویر میبینید از وارد شدن موسی به شهر. فرض که میخواهیم این تبدیل را به فیلم بکنیم نمیتوانید یک تصویر نزدیک از موسی بگیریم که پس زمینه آن معلوم نیست که کجا میرود. تصویر باید اینگونه باشد که یعنی شهر را میبینید و ورود موسی را به شهر میبینید. حتماً اینگونه است شهر و وارد شدن در شهر در این تصویر هست. بنابراین تصویر دور است. «… فَوَجَدَ فِیهَا رَجُلَینِ یقْتَتِلَانِ…» ﴿قصص/۱۵﴾ دو نفر را دید که در آنجا کارزار میکنند. «… هَـٰذَا مِن شِیعَتِهِ وَهَـٰذَا مِنْ عَدُوِّهِ ۖ…» چه جوری این تصویر در ذهن شما میآید. دو نفر آدم، به ذهنش میرسد که یک خرده نزدیکتر است و موسی میبیند که دو نفر آدم با هم دعوا میکنند خوب از خیلی دور این را نمیبیند. این خیلی مهم نیست. این مهم است، این تصویر را نگاه کنید «هَـٰذَا مِن شِیعَتِهِ وَهَـٰذَا مِنْ عَدُوِّهِ ۖ» چگونه این تصویر به ذهن شما میآید؟ دو نفر آدم، به ذهنش میرسد، موسی آمده و این دو نفر با هم دعوا میکنند. پس از خیلی دور این را نمیبینید. من اگر بخواهم این را تبدیل به فیلم بکنم باید دوربین روی یکی از ایشان مکث بکند بعد دیگری را نشان دهد. مثل اینکه دو تا کلوزآپ از این دو تا آدم در اینجا تصویر میشود. نمیتوانید طور دیگر تصور نمایید. این اشاره میکند «هذا…» دو نفر هستند که حالا اینها را به تفکیک نشان میدهد. برای اینکه موسی در حال خودش نیست. همان چیزی که دفعه قبل گفتم او این مطالب را دیگر میداند این دو نفر، بعضیها فکر میکنند که این آن است و این هم از آنهاست، اینجا ریتم کند میشود که به تأخیر بیفتد مثل اینکه خوب پروسس نمیشود. ولی من به تصاویر کار دارم. شما به وضوح دو تصویر جدا از این دو آدم را باید ببینید، نزدیک شدهاید به ماجرا، دیگر از دور نگاه نمیکنید. «… عَدُوِّهِ ۖ فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِی مِن شِیعَتِهِ عَلَی الَّذِی مِنْ عَدُوِّهِ فَوَکزَهُ مُوسَیٰ فَقَضَیٰ عَلَیهِ ۖ…» اینها هم نزدیک است. این آدم، چون صدایش باید بشنوم دیگر نمیتوانم بگویم دور است. دیگر نزدیک شدهایم به این ماجرا. این استغاثه میکند، کمک میخواهد و بعد موسی آن را میزند و ماجرا ادامه پیدا میکند. اینکه میگویم خیلی تصویری است یعنی حتی طوری است که انگار کادربندی دارد حدوداً شما از وقایع یک تصوری میکنید، اینکه چگونه برای شما نمایش داده میشود. اینکه اول مثلاً دو نفر را میبینید که دعوا میکنند. بعد به تفکیک این آدمها نشان داده میشوند. بعد یک صحنهای که یکی از ایشان یک حرفی میزند و موسی میشنود.
حضار: آن طوری که شما گفتید من تصور نمیکنم.
میتوانی یک تصور دیگری از اینها بسازی؟
حضار: میشود از نزدیک نشان داد وارد شدن به شهر را.
در این پسزمینهٔ تصور باید شهر باشد.
مثلاً من اگر بگویم یک نفر وارد یک باکسی شد مثل اینکه یک باکس هست و یک نفر وارد آن میشود. تصور طبیعی این است. تو میخواهی یک صحنهای را داشته باشی که در آن شهر پیدا باشد و ورود به شهر. یعنی موسی خارج شهر است و وارد شهر میشود تو باید یک تصاویری داشته باشی. من میگویم میخواهم این را تبدیل به فیلم بکنم. من باید یک صحنههایی از حومه شهر داشته باشم و موسی را نشان بدهم که کمکم به جایی میرسد که آدم وجود دارد. ولی توجهی به اینها ندارد. به آدمهایی که اطراف او هستند.
من حرفم این است که در آن قسمتهایی که دعوا را میبینید و حرفها را میشنوید حتماً در محیط کوچکی اینها را میبینید. و حتی در این گفته کادر بسته از یک نفر، بعد یک نفر دیگر را میبینید وجود دارد. اینجوری نیست که فقط بگویی یک تصویری بسازیم، معادلسازی تصویری که چه چیزی به ذهن آدم میرسد. که نمیتواند آن دو نفر جداجدا نشان ندهد مجبورید هم دو تا را داشته باشید که با هم دعوا میکنند، از یک جایی دوربین جای چشم موسی است و آن واقعهای را که موسی میبیند، شما میبینید در حالی که اول این گونه نیست. این تفاوت را قبول داری؟ اول که میگوید «دخل المدینه…» یک جوری موسی را میبینید که وارد یک شهر میشود. حال این چقدر دور باشد یا نزدیک، نمیگویم بگذار روی کوه! باید یک آدمی معلوم باشد که موسی است ولی بعد از یک جایی این اتفاق میافتد که نقطهٔ دید نقطهٔ دید موسی است. برای اینکه میگوید «فوجد فیها…» دو نفر را دید. دیگر از اینجا شما از چشم موسی میبینید اول یکی را نگاه میکند بعد یکی دیگر را نگاه میکند بعد هم نهایتاً یک چیزی را میشنود و این اتفاقات میافتد. مثلاً وقتی میگوید «فوکزه موسی علیه» لزوماً این را از دید موسی نمیبینید. میشود دوباره به یک نوع تصویر دیگری کات کرد. من خیلی اینکه اول دور باشد بعد نزدیک باشد، تصورات من یک جوری است که در نظر من باید شهر در پس زمینه دیده شود. اگر شما میگویید دوربین را در شهر بگذاریم و شهر را هم نشان دهیم. شهر را باید ببینم. مثلاً از این چیزهای هالیوودی، یک کرین بگذاریم که موسی را نشان بدهد بعد یک دفعه این وارد شهر میشود این برود عقب و یک نمای خیلی دور ببینیم که وارد شهر میشود. این تکنیکش خیلی پیشرفته میشود. در سینما ما نمیشود از این کارها کرد. ولی راست میگوید از این نماهای این شکلی در هالیوود خیلی میسازند. یک آدم وارد یک جایی میشود از نزدیک نشانش میدهند بعد یک دفعه این کرین میرود بالا و شما در پس زمینه شهر میبینید مثل این فیلم بازگشت به آینده جایی که وارد آن شهر وسترن میشوند یک دفعه، برای اینکه قرار است چیز عجیبی را نمایش بدهد. حالا کار نداریم من تأکیدم بر این است که از یک جایی به بعد تصاویری را میبینید که موسی میبینید و اینها تصاویر نزدیک است. در اینجا به وضوح یک تصویر کادر او و یک تصویر جداجدا از آن دو آدم میبینید که موسی دقت میکند تا اینها را شناسایی کند که یکی از آنها از پیروانش است و دیگری از دشمنانش است.
۱-۲-۲ آیه ۱۲۷ سوره بقره
یک مثال دیگر از دور و نزدیک شدن در سورهٔ بقره جایی که ابراهیم و اسماعیل در حال ساختن کعبه هستند. «وَإِذْ یرْفَعُ إِبْرَاهِیمُ الْقَوَاعِدَ مِنَ الْبَیتِ وَإِسْمَاعِیلُ رَبَّنَا تَقَبَّلْ مِنَّا ۖ إِنَّک أَنتَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ ﴿بقره/۱۲۷﴾» و آنگاه ابراهیم و اسماعیل پایههای این خانه را بلند کردند / برافراشتند. این تصویر به وضوح تصویر خیلی نزدیکی نیست. اولاً ابراهیم و اسماعیل در کادر هستند و در عین حال قواعد بیت هم در کادر هست. آنقدر باید دور باشید این صحنه را ببینید که اینها در حال انجام این کار هستند حالا بدون هیچ مقدمهای یک زمزمهای را از حضرت ابراهیم میشنوید که میگوید که خدایا این را از ما قبول کن. داد که نمیزند من میخواهم بگویم اگر شما بخواهید این زمزمه را نشان بدهید یک تصویر بسیار نزدیک از ابراهیم لازم است که او در حال گفتن چیزی زیر لب به خداست. بنابراین نوع تصویر تغییر میکند.
۱-۲-۳ آیه ۲۹ سوره یوسف
در داستان یوسف بعد از اتفاقاتی که افتاده است عزیز مصر به همسرش تذکراتی میدهد. تا حدودی حرفهایی که زده میشود به شما این ایده میدهد که چه چیزی باید ببینید. حالتی از نزدیک در حال تماشای صحنه هستید یا از دور. اینجا بعد از این است که قضاوت کردهاند و معلوم شده تقصیر یوسف هم نبوده است «فَلَمَّا رَأَیٰ قَمِیصَهُ قُدَّ مِن دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِن کیدِکنَّ ۖ إِنَّ کیدَکنَّ عَظِیمٌ ﴿یوسف/۲۸﴾» وقتی که دید پیراهن یوسف از پشت پاره شد گفت این از کید شما زنهاست. «إن کیدکن عظیم» کید شما بزرگ است. «یوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَـٰذَا ۚ وَاسْتَغْفِرِی لِذَنبِک ۖ إِنَّک کنتِ مِنَ الْخَاطِئِینَ ﴿یوسف/۲۹﴾» یعنی چی؟ بدون هیچ توضیحی متوجه شد که تقصیر یوسف نبوده بعدِ این جمله یک دیالوگ آمده خوب معلوم است که عزیز مصر آن را میگوید «یوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَـٰذَا ۚ» یوسف از این کار اعراض کن. «وَاسْتَغْفِرِی لِذَنبِک ۖ» تو ای زن از گناه خودت پوزش بخواه. چی میبینید؟ میخواهم بگویم اینجا جایی است که هم یوسف در آن است و هم زن عزیز مصر. اول رو به یوسف میکند و چیزی میگوید و بعد میگوید: تو هم از گناه خودت استغفار کن. هیچ شرح صحنهای وجود ندارد ولی شما میفهمید که اینها در یک صحنه وجود دارند و این دیالوگ گفته میشود به خاطر این «واو» که این دو جمله را به هم وصل میکند در واقع تصویر کردنش این گونه است که اول یوسف را نگاه میکند و یک چیزی به یوسف میگوید همانجا برمیگردد و به زنش هم چیز دیگری میگوید تو از این کار اعراض کن «وَاسْتَغْفِرِی لِذَنبِک» از این گناهت پوزش بخواه، «إِنَّک کنتِ مِنَ الْخَاطِئِینَ» تو از خطاکاران هستی. بدون اینکه حتی گفته شود که چه کسی اینها را میگوید. این سبکی که همهچیز با حداقل ابزار تا حد خوبی وضوح مییابد. هیچ کس شک نمیکند که این حرف را چه کسی به یوسف میزند و نوع جلسه چگونه است و اینکه به یوسف جدای از زنش میگوید یا در همان جلسه میگوید. به خاطر همین واوی که این دو جمله را به هم وصل میکند آدم را حساس میکند که اینها در یک جلسه هستند.
یک پایاننامهای نوشته شده است و در مورد همین موضوع در آن بحث شده است فقط میدانم که این پایاننامه وجود دارد در مورد دکوپاژِ شدن داستانهای قرآن است. یعنی اینکه تکلیف ما با نوع تصویری که میبینیم روشن است. به دلیل علائمی که در خود تصویر هست نه به دلیل شرحی که گفته میشود. دور بودن، نزدیک بودن، نمیدانم آنجا تا چه حد بحث کرده است، یک جوری مثال دارد. از این جملههایی که نقل میشود و دور و نزدیک بودن تصویر و نوع تصویر در ذهن آدم میآید. من تأکید میکنم که حرف من این نیست که آدم یک جور یونیکی (Unique) این تصاویر را میبینید ولی این تصاویر این ویژگی را دارند که نمیتوانید بعضیها را کلوزآپ تصویر کنید بعضیها را لانگ شات تصور کنید. بعضی حتماً از دورند بعضیها حتماً از نزدیکاند. بعضیها ممکن است کرین داشته باشند من نمیخواهم بگویم میشود در این حد تفکیک کرد و تصاویر تا حدود زیادی ویژگی دارند. ویژگیهایی که مثلاً چه جوری دیده میشوند. به نظر من این جمله بدون اینکه فاعل این حرف مشخص باشد، بدون هیچچیز شخصی در مورد این صحنه گفته باشد یک جوری آدم احساس میکند که چه کسی و در چه صحنهای این حرفها را میزند. به وضوح لحن جمله هم مشخص است.
شما مثلاً فرض کنید یک دیالوگ خیلی طولانی باشد اصلاً معلوم باشد چگونه این آدمها را میبینید مثلاً هر دوتایشان در کادرند. وارد جزئیات که نمیشوند مگر اینکه علائمی وجود داشته باشد که محدودهٔ کادر را مشخص کند. خیلی جاها نویسندهها خیلی چیزها را تعیین میکنند، اینکه چگونه ما ببینیم. ولی در تمام داستان اینگونه نیست که تکلیف شما با تصاویر مشخص باشد. ما تصاویر و دیالوگ را با هم میبینیم و یک جوری این تصاویر حالت دلبخواه و عمومی ندارد. ویژگیهایی در تصاویر است، حالا آن کس که آن پایاننامه را نوشته است اسم پایاننامهاش هم همین است، در مورد دکوپاژِ بودن داستانهای قرآن است. دکوپاژ یعنی همین که قطع تصاویر کموبیش معلوم است و مشخص است چه تصویری بعد از چه تصویری میآید. شاید بد نبود یک داستان میآوردیم و میخواندیم، یک تفاوتی وجود دارد، چیزی که من میگویم است که خیلی جاها در این داستانها تأکید روی تصویر نیست، مثلاً وقتی میگویند دو نفر با هم صحبت میکنند یکی از آنها جابهجا شد و یک چیزی را برد، خوب لزوماً در این صحنه این گونه که او را تک ببیند یا دو نفر را با هم ببینید یا کلاً فضای عمومی چگونه است را نمیتوانید تصور کنید. همین که داستانها تصویریاند جالباند ولی من خواهم بگویم تصاویر یک خرده دقیقتر از آن هستند که فقط شرح صحنه انتزاعی نداشته باشد.
مگر اینکه یک نفر وارد کادر میشود و به آن دو نفر چیزی میگوید و شی آن صحنه را نزدیک میگیرد که این دوتا را در کادر ببینید. برای اینکه خطاب به دو نفر گفته میشود و یک دیالوگی است که هر دو نفر در آن درگیر میشوند. اصلاً این در داستان موسی جالب نیست که point of view موسی میشود؟ میگوید موسی وارد شهر شد و بعد شما همهچیز را از دید موسی میبینید. حتی این جمله خیلی جملهٔ عجیبی است که «هذا من شیعته و هذا من عدوه» مثل اینکه این را نگاه میکند و بعد آن یکی را نگاه میکند. اصلاً عادی نیست که point of view را که در سینما متداول است بیاورید در داستان. یک ادبیاتی بنویسید و یک جوری در واقع هی کات بزنید از یک ویو کلی به اینکه این چه چیزی میبیند. در سینما راحت میشود این کارها را کرد ولی واقعاً در داستان این کارها اصلاً راحت نیست.
۳- کات شدن صحنهها در قرآن
یک چیز خیلی خیلی واضح در قرآن کات شدن صحنهها به یکدیگر است. همیشه بدون هیچ توضیحی. هنوز هم، من فکر نمیکنم یک نویسنده اینقدر دلوجرئت داشته باشد صحنهها را به هم کات کند. البته دیگر دلوجرئت نویسندهها زیاد شده است. یعنی اینکه مثلاً من دارم این داستان را روایت میکنم یک جایی هست و دو نفر با هم صحبت میکنند حرف یکی از آنها تمام میشود بعد صحنه کات میخورد به یک صحنهای پنج سال بعد که یک کسی به کس دیگری چیزی میگوید. حتی هنوز هم این فیلمهای مدرن مینویسد 7 سال بعد. حداقل یک نوشته میآید که مشخص کند که حداقل 7 سال گذشت…
حالا بگذارید من یک تکنیک نشانتان بدهم خوشتان بیاید، یعنی واقعاً من در ادبیات جای دیگر، یک همچنین چیزی ندیدم. کات شدن یک سبک واضح و بدیهی داستان گفتن در قرآن است. یک چیزی اتفاق میافتد بعد یک صحنه دیگر است بعد یک صحنهٔ دیگر است توضیح هم در زمان وجود ندارد. گاهی اوقات که صحنه عوض شده است شما یکی دو آیه بعد تازه میفهمید صحنه عوض شده است. یعنی یک نفر ممکن است فکر کند این ادامهٔ همان صحنه است. اما بعد فهمید از یک چیزی که این ده سال بعد میباشد. مثلاً فرض کنید میگوید، این یک نکته مهم هم است که یک عدهای هر طور شده میخواهند این گپها را پر کنند و فکر میکنند اگر یک چیزی بعد از یک چیز بیاید بلافاصله اتفاق افتاده است. واقعاً اگر یک نفر خوب دقت کند متوجه میشود که اصلاً نمیشود اینگونه داستانهای قرآن را خواند. یعنی اگر از یک صحنه میرویم به یک صحنهٔ دیگر فاصله زمانی کمی وجود دارد. مثلاً ممکن است فاصله زمانی 5 ساعت باشد. داستان یوسف به دلیل اینکه دقیقاً معلوم نیست که چقدر طول میکشد هیچ اشارهای به زمان اتفاقات نمیشود. معلوم نیست یوسف چقدر در راه بوده است تا به مصر برسد. معلوم نیست چند سالش بوده است. معلوم نیست چند سال در زندان میماند. معلوم نیست چقدر طول میکشد که برادرها را ببیند. حتی ماجرایش با برادرها معلوم نیست چقدر طول میکشد یک بار اینها میآیند دوباره برمیگردند دوباره میآیند حالا مثلاً ممکن است در یک سال یا دو سال اتفاق افتاده باشد یا چند ماه کمتر از یک سال. هر طوری که شما حساب کنید نمیتوانید محاسبه کنید که از ابتدای داستان یوسف که میاندازندش در چاه تا پدر و مادرش را میآورد کنار خودش چند سال است. بیست سال؟ چهل سال است؟ هیچ اشارهای به زمان نیست. بنابراین کاتها کاملاً گنگ هستند از نظر زمانی. مثلاً اینکه چقدر طول کشیده است تابع صحنهٔ بعد است. میدانیم که گپهای زیادی وجود دارد. مثلاً جایی که تصمیم میگیرند که یوسف را زندانی کنند میگوید «وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَیانِ ۖ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنِّی أَرَانِی أَعْصِرُ خَمْرًا ۖ وَقَالَ الْآخَرُ إِنِّی أَرَانِی أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِی خُبْزًا تَأْکلُ الطَّیرُ مِنْهُ ۖ نَبِّئْنَا بِتَأْوِیلِهِ ۖ إِنَّا نَرَاک مِنَ الْمُحْسِنِینَ ﴿یوسف/۳۶﴾» میگوید دو جوان با او وارد زندان شدند یکی از آنها میگوید من یک خوابی دیدم و دیگری میگوید من یک خواب دیگر دیدم و میگویند اینها را برای ما تعبیر کن. به نظر شما میآید چگونه اتفاق افتاده است. یوسف و دو نفر رسیدهاند در زندان و تا رسیدهاند اینها خوابهایشان را تعریف کردهاند. «انا نراک من المحسنین» اینجوری نیست دیگر. دیگر میفهمید منظورم چیست اینها با همدیگر وارد زندان شدهاند ولی این اتفاق که اینها این رویاها را تعریف میکنند بلافاصله بدون هیچچیزی بعدش میآید حداقل چند روز بعد است. رفتارهای یوسف را در زندان دیدهاند فهمیدند که آدم دانشمندی است فهمیدهاند این آدم خیلی خیلی نیکوکار و نیکویی است. اصلاً به شما اینجوری بگویم اینها یک شبی خوابیدهاند این داستانها را صبح یک روزی تعریف میکنند هر دو از خواب برخاستهاند و خوابهایشان برای یوسف تعریف میکنند و از یوسف معنی خوابهایشان را میپرسند. حداقل بین وارد شدن به زندان با این اتفاق حداقل یک بار خوابیدهاند. به نظر اینجوری میآید. ولی هیچچیزی وجود ندارد اصلاً اینطور نیست که اشارهای به اینکه چقدر طول کشید شاید مثلاً یک سال، چند ماه در زندان بودهاند هیچ معلوم نیست. دو نفر جوان وارد شدند. یکی از آنها گفت که من یک چنین خوابی دیدم. اصلاً اگر تصور کنید که این اتفاق بلافاصله افتاده است داستان یوسف به این صورت میشود سه ماه. اگر این «قال»هایی را که بعد از شرح یک صحنه میآید به هم بچسبانید اصلاً دیگر هیچ اتفاقی نمیافتد… اگر یک نفر بخواند و دقت نکند احساس میکند که بلافاصله بعد از ورود به زندان اینها حرفهایشان را میزنند. هیچ گپی نیست دیگر. که وارد زندان شدند یکی از آنها گفت من چنین خوابی دیدم. فرض کنید بعداً پادشاه خواب میبیند و یوسف تعبیر میکند.
من امروز قرار است در مورد سوره یوسف یک مقدماتی بگویم. بد نیست این چیزها را بگویم. مثالها به طور طبیعی از سوره یوسف زیاد است. تا خواب پادشاه را تعبیر میکند از زندان بیرون میآید. یوسف میگوید که یوسف میخواهد که آن زنها شهادت بدهند که دروغ میگفتهاند و شهادت میدهند بعد پادشاه این را در محضر خودش میآورد میگوید «وَقَالَ الْمَلِک ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی ۖ فَلَمَّا کلَّمَهُ قَالَ إِنَّک الْیوْمَ لَدَینَا مَکینٌ أَمِینٌ ﴿یوسف/۵۴﴾» گفت بیاورید او را تا من جز خواص خودم قرار بدهم. وقتی با او صحبت کرد گفت امروز تو پیش ما جایگاه داری و امین هستی بعد این که میخواهد که خزائن را به او بسپارند بعد این جمله میآید «وَکذَٰلِک مَکنَّا لِیوسُفَ فِی الْأَرْضِ یتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیثُ یشَاءُ ۚ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَن نَّشَاءُ ۖ وَلَا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ ﴿یوسف/۵۶﴾» آمده پیش پادشاه درخواست کرد که مسئول خزائن بکندش پادشاه حالا پذیرفته است واضح است که میپذیرد. و این گونه شد که یوسف را در زمین تمکین دادیم. و اینکه ما اجر محسنین را ضایع نمیکنیم، اجر آخرت برایشان بهتر است «وَجَاءَ إِخْوَةُ یوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَیهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنکرُونَ ﴿یوسف/۵۸﴾». این احتمالاً پانزده سال بعد است. که برادرهای یوسف وارد شدهاند این آن سالی طبق پیشبینی یوسف بعد از آنها سالهای فراوانی بعد از آن سالهای است که مردم میآیند که «فیه یغاث الناس» میگویم که احتمالاً همان سال آخر است یا اگر پانزده سال نیست چهارده سال است یا حداقل هشت سال است. در سالهای فراوانی نیست در سالهای قحطی است. کاملاً میچسبد و «واو» هم دارد «و برادران یوسف آمدند» همه داستانهای قرآن اینطوری هستند تأکید میکنم. همهاش همینطورند بدون توضیح صحنهها به هم کات میشوند و یک چیزی میماند که شما باید به آن فکر کنید. صحنهها به دلایلی معلوماند و آن چیزهایی که شما میخواهید بفهمید میفهمید.
حضار: شما منظورتان این بوده که واقعاً این اتفاقات ساده نیست؟
اینکه این داستانها بدون توضیح به هم کات میشوند، نمیخواهم بگویم توضیحش چیست؟ من فقط نشانتان میدهم که روایتهای قرآنی این جوری است. اصولاً شما اصلاً نباید قطع شدن یک صحنه به صحنهٔ دیگر را از نظر زمانی رویش حساب باز کنید که اینها پشت سر هم اتفاق افتادهاند. من فقط این را میگویم. مثلاً یک حسی ایجاد میکند. یک حسی در سراسر سوره یوسف ایجاد میشود. یوسف چندین سال در زندان بود ولی اصلاً در مورد زندان اینکه به او سخت گذشته است راحت گذشته است اثری در داستان یوسف نیست. اصلاً محیط زندان هم در داستان محیط بدی نیست. میفهمید منظورم چیست؟ یعنی یک جوری داستان یوسف خیلی این ویژگی را دارد که چیزهایی که ما به نظرمان برای یک آدم در زندگی یک آدم مهم باشد میتوانید مقایسه کنید که خدا چه صحنههایی از زندگی یوسف به اصطلاح از کل زندگی به ما نشان میدهد برای خدا اینها لحظههای مهم زندگی یوسف هستند. مثلاً در داستان یوسف به دنیا آمدن فرزندان یوسف اشاره نمیشود. ممکن است مهمترین لحظهٔ زندگی یک مرد موقعی باشد که ازدواج کند و بچهدار میشود یک لحظههای خاصی هست. یک جایی هست که یوسف به خدا یک چیزی میگوید، در تمام زندگی یوسف لحظهٔ مهمی است. وقتی یوسف میگوید «قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَی مِمَّا یدْعُونَنِی إِلَیهِ ۖ وَإِلَّا تَصْرِفْ عَنِّی کیدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیهِنَّ وَأَکن مِّنَ الْجَاهِلِینَ ﴿یوسف/۳۳﴾» یعنی اگر یک چیز را شما خیلی کش بدهی تغییرات نظر آدم را جلب نمیکند ولی اگر کات بشود به سالهای آینده بعضی تغییرات بهتر درک میشود. من فکر کنم چیزهایی که بین اینها اتفاق میافتد مثلاً چهارده سال حکومت یوسف هیچ نکته خیلی خیلی اساسی در آن وجود ندارد که در زندگی یوسف قابلذکر باشد. این دارد بهطوری خوبی میگذرد. ما تصوری داریم که این در حال پادشاهی بر آنجاست. دارد حکومت میکند. در حد پادشاه، پادشاه نیست ولی مسئول خزائن است. آدم خیلی قدرتمندی شده است. دقیقاً ما اینها را بعداً میبینیم. چیزی آن وسط نیست برای روایت کردن و نکتهای که من میگویم نحوه برش خوردن به همدیگر است. یک خرده عجیب است. همینطوری صحنهای که یوسف و پادشاه هستند و میرود به چهارده سال بعد که برادران یوسف وارد شدند بدون هیچ توضیحی. مخصوصاً در سوره یوسف هیچ اشارهای به فاصلهٔ زمانی بین این وقایع نیست. به نظر من این را به عنوان یک چیز جالب میگویم. یک چیز جالب که میخواستم بگویم، الآن یک جور کات کردن در سینما متداول است که این پیاده کردنش در ادبیات اصلاً کار سادهای نیست.
در قرآن چند بار یک جور خاصی صحنهها به هم کات میشوند. بگذارید اول آیه را بخوانم یا اول سینمایی اش را بگویم تا بفهمید که چه جوری کات میکنند. حتماً در یک فیلم دیدهاید که یک همچنین صحنهای باشد. مثلاً دو نفر در حال صحبت با هم هستند یکی به آن یکی میگوید که برویم به فلانی بگوییم که این کار را بکند، ببینیم قبول میکند بعد کات میشود به صحنهای که فلانی میگوید نه. دیگر نشان نمیدهد که اینها دارند آنها حرفها را به او میزنند با هم توافق میکنند که یک کاری را بکنند شما نتیجهٔ خوبی را که در آن سو میزند را فقط میبینید. چرا این کار را میشود در سینما کرد؟ به خاطر اینکه آدم در حال نگاه کردن است و شما این کات را میبینید. اگر در ادبیات بخواهید یک جوری یک صحنهای مثل این را به صحنهٔ دیگر کات بکنید خیلی کار راحتی نیست ممکن است این گپ یک جوری آدم را اذیت کند. حال بگذارید من یک جاهایی در قرآن بگویم که نه یکبار بلکه چندین بار که یک چنین کاتهایی وجود دارد. پاسخی که به یک چیزی گفته میشود که مثلاً ممکن است چندین ماه قبل آنجا توافق کردهاند. بعد از اینکه یوسف برادر کوچکتر را میگیرد و پیش خود نگه میدارد و برادران بزرگ خجالت میکشند که بروند پیش پدرشان بگویند این یکی را هم گم کردیم، برادر بزرگ فکر میکنم میگوید که من در مصر میمانم برنمیگردم اصلاً رویش نمیشود، به برادرانش میگوید «…قَالَ کبِیرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَبَاکمْ قَدْ أَخَذَ عَلَیکم مَّوْثِقًا مِّنَ اللَّـهِ وَمِن قَبْلُ مَا فَرَّطتُمْ فِی یوسُفَ ۖ فَلَنْ أَبْرَحَ الْأَرْضَ حَتَّیٰ یأْذَنَ لِی أَبِی أَوْ یحْکمَ اللَّـهُ لِی ۖ وَهُوَ خَیرُ الْحَاکمِینَ ﴿یوسف/۸۰﴾»، بزرگترین آنها میگوید من نمیآیم بههیچوجه از اینجا تکان نمیخورم مگر اینکه پدرم بگوید یا خدا بر من حکم کند به برادران کوچکش میگوید «رْجِعُوا إِلَیٰ أَبِیکمْ فَقُولُوا یا أَبَانَا إِنَّ ابْنَک سَرَقَ وَمَا شَهِدْنَا إِلَّا بِمَا عَلِمْنَا وَمَا کنَّا لِلْغَیبِ حَافِظِینَ ﴿یوسف/۸۱﴾» برگردید به سمت پدرتان «فَقُولُوا یا أَبَانَا إِنَّ ابْنَک سَرَقَ وَمَا شَهِدْنَا إِلَّا بِمَا عَلِمْنَا» و ما به چیزی نمیتوانیم شهادت بدهیم مگر آنچه که علم داریم. «وَمَا کنَّا لِلْغَیبِ حَافِظِینَ» ما از غیب خبری نداریم. «وَاسْأَلِ الْقَرْیةَ الَّتِی کنَّا فِیهَا وَالْعِیرَ الَّتِی أَقْبَلْنَا فِیهَا ۖ وَإِنَّا لَصَادِقُونَ ﴿یوسف/۸۲﴾» از افراد این قریه که با ما بودند و از افراد کاروانی که ما با آنها آمدیم بپرس. «و انا لصادقون» و ما از راستگویانیم. «قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکمْ أَنفُسُکمْ أَمْرًا ۖ فَصَبْرٌ جَمِیلٌ ۖ عَسَی اللَّـهُ أَن یأْتِینِی بِهِمْ جَمِیعًا ۚ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکیمُ ﴿یوسف/۸۳﴾» باز هم نفستان یک چیزی برای شما جلوه داده است. کجا کات شد؟ اصلاً این جمله کات نشده. به نظر من کات نشده است. به نظر من کاتش اینجاست از اینجایی که میگوید «وَاسْأَلِ الْقَرْیةَ الَّتِی کنَّا فِیهَا» آن برادر بزرگتر میگوید بروید به پدر ما بگویید که این دزدی کرد ما چه کار کنیم. ما همین چیزی که میدانیم شهادت میدهیم «وما کنا للغیب حافظین» تا اینجا برادر بزرگتر میگوید. ولی این کات میشود در جایی که برادرها ادامه میدهند حالا این حرف را زدهاند دارند یک چیزی اضافه میکنند «وَاسْأَلِ الْقَرْیةَ الَّتِی کنَّا فِیهَا» دارند به یک چیزی اشاره میکنند که برادر بزرگتر این را نمیداند. «وَالْعِیرَ الَّتِی أَقْبَلْنَا فِیهَا ۖ» به نظر میآید این حرف را برادرانی که پیش یعقوب هستند میزنند. بعد یعقوب میگوید «قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکمْ أَنفُسُکمْ…».
یا مثلاً جاهای دیگر مثل در سورهٔ «طه» جایی که خدا به موسی میگوید برو پیش فرعون عیناً باز همین اتفاق میافتد چند جا هست. وسط یک دیالوگ نصفش در یک صحنه است و نصفش جای دیگر است. خدا میگوید «اذْهَبْ أَنتَ وَأَخُوک بِآیاتِی وَلَا تَنِیا فِی ذِکرِی ﴿طه/۴۲﴾ اذْهَبَا إِلَیٰ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَیٰ ﴿طه/۴۳﴾ فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَّینًا لَّعَلَّهُ یتَذَکرُ أَوْ یخْشَیٰ ﴿طه/۴۴﴾ قَالَا رَبَّنَا إِنَّنَا نَخَافُ أَن یفْرُطَ عَلَینَا أَوْ أَن یطْغَیٰ ﴿طه/۴۵﴾ قَالَ لَا تَخَافَا ۖ إِنَّنِی مَعَکمَا أَسْمَعُ وَأَرَیٰ ﴿طه/۴۶﴾ فَأْتِیاهُ فَقُولَا إِنَّا رَسُولَا رَبِّک فَأَرْسِلْ مَعَنَا بنیاسرائیل وَلَا تُعَذِّبْهُمْ ۖ قَدْ جِئْنَاک بِآیةٍ مِّن رَّبِّک ۖ وَالسَّلَامُ عَلَیٰ مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَیٰ ﴿طه/۴۷﴾». میگوید بروید پیشش و بگویید ما دو رسول پروردگارت هستیم و بنیاسرائیل را با ما بفرست. «ولا تعذبهم» اینها را عذاب نکن «قد جئناک به آیه من ربک» با نشانهای از سوی پروردگارت آمدیم «والسلام علی من اتبع الهدی» چقدرش خدا میگوید که بگویید و چقدرش را موسی آنجا میگوید؟ ببینید این دیالوگ اینطوری است که در شروع خدا میگوید بروید به سمت فرعون به او اینطوری بگویید. اینطوری بگویید. حالا کجایش موسی در حال گفتن آن در آن صحنه است؟ «…وَالسَّلَامُ عَلَیٰ مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَیٰ ﴿طه/۴۷﴾ إِنَّا قَدْ أُوحِی إِلَینَا أَنَّ الْعَذَابَ عَلَیٰ مَن کذَّبَ وَتَوَلَّیٰ ﴿طه/۴۸﴾ قَالَ فَمَن رَّبُّکمَا یا مُوسَیٰ ﴿طه/۴۹﴾» گفتند که ما اینطوری هستیم این کار بکن و این کار را نکن، فرعون گفت پروردگار شما کیست؟ این را فرعون میگوید. «فاتیاه فقولا…» اینها خدا امر میکند تا اینجا را خدا میگوید «إنا رسولا ربک فارسل معنا بنیاسرائیل قد جئناک…» از اینجا ممکن است صحنه عوض شده است «قدجئناک بآیه من ربک» ممکن هم هست که جملهای باشد که خدا گفته است به او بگویید و خودشان میگویند «والسلام علی من اتبع الهدی» این را دیگر بعید است خدا گفته باشد. «إِنَّا قَدْ أُوحِی إِلَینَا أَنَّ الْعَذَابَ عَلَیٰ مَن کذَّبَ وَتَوَلَّیٰ ﴿طه/۴۸﴾» ممکن است کات اینجا باشد. ممکن است که همه این حرفها را خدا میگوید بروید و بگویید و اینها هم میروند و میگویند بعد کات میشود به اینکه فرعون جواب میدهد. من هیچ ادعایی نمیکنم. این جا یک دیالوگ است که از یک جایی شروع میشود خدا یک چیزهای را میگوید ممکن است بخشی از این حرفها که ادامه پیدا میکند وسطش کات شده باشد یا نه. به هر حال وقتی فرعون حرف میزند شما میفهمید که در یک صحنهٔ دیگر هستید. یا همهٔ این حرفهایی را که خدا گفته بود عیناً نقل کردهاند یا بعضی از آنها خود موسی گفته است حالا فرعون جواب او را میدهد.
حضار:؟
شما دارید فرض میکنید ترتیب آیات مشخص نیست از نظر من کاملاً مشخص است. آیات اینطوری نیست؟ تقریباً بحثی که هست اینکه سورهها را پیغمبر جایش را تعیین کرده است یا نه. من که ندیدم کسی روی آیههای بحث کند. اقلیت مطلقاند. به نظر من واضح است که این اشتباه است، برای اینکه در قرآن کلمهٔ سوره است. سوره در قرآن یک چیز واحد و مشخص است. چیزی نیست که مثلاً یک نفر بگوید این آیات مال یک جای دیگری است و اینها را به هم چسباندند شد یک سوره شده است. در اقلیت محضاند کسانی که یک همچنین حرفی زده باشند. به نظر من از خود قرآن بدیهی برمیآید که سورهها یک چیزهای مشخصی هستند که در واقع واحدند. به آنها ارجاع داده میشوند. به عنوان اینکه معجزه هستند. این کسی که معتقد باشد درش جابهجایی شده باشد خیلی بعید است. در عین حال هم اگر این حرفهایی که میزنند درست باشد باز هم من نمیفهمم که چه ربطی به این بحث دارد. شما باید بگویید که یک آیه دیگر در آن سوره است میشود آورد گذاشت اینجا. ترتیب خطی داستان همین است که خدا این حرفها را میزند و اینها هم میروند پیش فرعون، چیز دیگری وجود ندارد که کسی بخواهد بگذارد و این جا هیچ شکی در داستانها که بدیهی است که ترتیب حفظ شده است. در عین حال به احتمال بالای نودونه درصد مثلاً این قطعههای داستان یک جا نازل شده است. در سورههای مدنی از یک جایی به بعد قطعههایی که نازل میشده است بلندند. خیلی کوتاه نیستند. اینجا هیچ شکی نیست که اینها ترتیب درست داستانهاست. مگر اینکه یک کسی ادعا بکند که آنجا یک سری توضیحات و آیاتی وجود داشته که حذفش کردهاند. با تغییر ترکیب نمیشود نظم اینجا را به هم زد… مثلاً چون یک جور پراکندگی در ادامهٔ بعضی آیات میآید یک عده احساسشان این است که اینها همینطوری ریختهاند. اگر کسی این حرف را زده باشد نه به دلایل تاریخی، چون مثلاً نه یک روایت که روایتهای زیادی داریم که مثلاً حضرت پیغمبر از حافظ قرآن میخواست مثلاً میآمدند پیشش میگفت سوره نساء را برای من بخوانید. بپرسند آقا کدامش را اول بخوانیم کدامش را آخر بخوانیم. خیلی جز بدیهیات است که پیغمبر هر چیزی را که نازل میشد میگفت بگذارید در ادامهٔ فلان آیات یا جای تک آیهها را مشخص میکرد. فقط بحث سر ترتیب سورههاست. حتی عدهای معتقدند ترتیب سورهها توقیعی است یعنی پیغمبر اینها را مرتب کرد کدام اول باشد کدام دوم. اینها تعدادشان کم نیست که این اعتقاد دارند. مثلاً آقای طالقانی اینگونه است. مفسرین بزرگی هستند که این اعتقاد را دارند در تفسیرشان ته یک سوره را به اول سوره دیگر بگویند. آن سوره که اینطوری تمام شد این سوره اینجوری شروع میشود. به این دلیل مربوط است. ادامهٔ این سوره است. من خودم یک خورده مشکوکم. یک جوری واحد در قرآن سوره است. یک چیز مهمی است. مثلاً این سوره ایلاف قریش خیلی ها معتقدند چسبیده است به سورهٔ فیل. یعنی اینکه میگوید لایلاف قریش یعنی آن ماجرایی که برای ابرهه پیش آمد لایلاف قریش این سوره اینجوری باز میشود برای اتحاد قریش. بعضی اینجوری تفسیر میکنند. این حتماً یک جوری ادامهٔ این سوره حساب میشود. من یک خرده به این موضوع شک دارم به نظر من از همهچیزهای داخل قرآنی و تاریخی به نظر میرسد سوره مطلقاً بهوسیله پیامبر تعیین میشد . با این حال با این حرفی که من میزنم این مربوط نمیشود. داستانها کاملاً به صورت خطی معلوم است که به دنبال هم هستند.
بگذارید باز یک قطعهای از داستان یوسف را بخوانیم. جایی که یوسف آن جام را در وسایل برادرش میگذارد که به برادر کوچکتر نسبت دزدی دهد که آن را پیش خودش نگه دارد. برادرها در حال رفتن هستند یکدفعه یک جارچی صدا میکند که شما دزد هستید و اینها میآیند میپرسند چه گم کردهاید. «فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَایةَ فِی رَحْلِ أَخِیهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَیتُهَا الْعِیرُ إِنَّکمْ لَسَارِقُونَ (یوسف/۷۰)» وقتی آنها را تجهیز کرد جام را در بار برادرش گذاشت مؤذنی ندا در داد که ای کاروانیان شما دزد هستید. «قَالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَیهِمْ مَاذَا تَفْقِدُونَ (یوسف/۷۱)» گفتند و روی آوردند به سمت آنها که چه گم کردهاید. «قَالُوا نَفْقِدُ صُوَاعَ الْمَلِک وَلِمَنْ جَاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِیرٍ وَأَنَا بِهِ زَعِیمٌ (یوسف/۷۲)» ما جام پادشاه را گم کردیم هرکسی که آن را بیاورد یک بار شتر پاداش میگیرد و من پشتیبان آن شخص هستم. کی نقل میکند؟ یوسف اصلاً نیست در این صحنه. چه تصوری برایتان پیش میآید از این حرف؟ مثل اینکه فیلم میسازند همه مشغول کار خودشان هستند یک دفعه یک صدای خارج کادر میآید که همه به آن طرف نگاه میکنند اینها دارند با هم دیگر حرف میزنند این مؤذنها دارند با آن برادرها حرف میزنند اینها میگوید چی گم کردید اینها میگویند ما این را گم کردهایم اینها میگویند اگر بیاورید چی به شما میدهیم یکدفعه این صدا شنیده میشود با قاطعیت «أنا» آن هم آدم بسیار قدرتمندی است در حد پادشاه است. مثل اینکه حرف، یک چیز گندهای میگویند که هر کی این را پیدا کند یک بار شتر به او میدهیم و این انگار یک دفعه از خارج کادر ظاهر میشود و میگوید و من این را تضمین میکنم. این کار میکنیم. یوسف اصلاً در این صفحه نیست و یکدفعه یوسف مثل این کاتهایی که وسط این دیالوگهاست یک دفعه یک آدم خیلی قدرتمند ظاهر میشود و یک جملهٔ قاطعانه میگوید معمولاً این جملهها خیلی کوتاهاند. مثل همان حرفهایی که ذوالقرنین میزد. نشانه قدرت است. با «أنا» شروع میشود. «من» این را تضمین میکنم.
همه داستانهای قرآن به شدت این حالت تصویری که صحنهها به هم کات میشوند را دارند. دیالوگها بههیچوجه شرح ندارد. هیچوقت یادم نمیآید که جایی در قرآن یک دیالوگی یک نفر بگوید و در مورد اینکه این دیالوگ با خشم ادا میشود یا با مهربانی، آرام یا بلند، یک حرفی زده شود. ولی یک جوری شرح صحنهها و دیالوگها یک جوری است که شما لحن دیالوگها را میفهمید.
نمیگویم هیچ جایی هیچچیزی گفته نشده است ولی بگذارید اینجوری بگویم فرض کنید آیه ۱۳ سوره لقمان «وَإِذْ قَالَ لُقْمَانُ لِابْنِهِ وَهُوَ یعِظُهُ یا بُنَی لَا تُشْرِک بِاللَّـهِ ۖ إِنَّ الشِّرْک لَظُلْمٌ عَظِیمٌ ﴿لقمان/۱۳﴾» این «و هو یعظه» را برداریم (فرق دارد حسش) نه یک پدری است که به پسرش چیزی میگوید. لحن صحبت لقمان با پسرش مثل یک پدری است که به پسرش یک چیزهایی میگوید. اینکه آرام و یک جایی با هم نشستهاند و بعد هم دوتایی با هم تنها هستند و دارد یک جور آرامی این حرفها را به او میزند. تأکید روی این است که این وعظ است فرض کنید «یعظه» یعنی اینکه نه اینکه این پسر این چیزها را نمیداند. مثلاً به نظر من ممکن است این مشکل پیش بیاید که این پسر مشرک است. که این به او میگوید «لاتشرک با …» موعظه یعنی یک چیزی که تکراری است یعنی وعظ یک کلامی است که من میگویم ولی شما میدانید و دارم انگار یادآوری میکنم. یک کسی که بالای منبر موعظه میکند حرف جدیدی نمیزند، در مورد قیامت صحبت میکند. مثلاً فرض کن اگر من به یک جمعی خطاب بکنم که گناه نکنید اگر این موعظه باشد یعنی اینکه اینها اصولاً گناه نمیکنند دارم باز دوباره یک چیزی را میگویم که اینها نمیکنند. من میخواهم بگویم این «یعظه» یک چیزی را نشان میدهد که این پسر نه اینکه آدم فاسقی باشد احتیاج به این حرفها دارد و معنیاش این است که مشرک است و به پدر و مادرش بد میکند دارد وعظ میکند تأکید روی این است که این وعظ است.
حضار: من سؤالم این است که اگر پدر به پسری بگوید «لاتشرک با …» تصور چیزی به غیر از اینکه موعظه است پیدا میکنید؟
تو چه تصوری میکنی؟
حضار: من یک پدر و پسر میبینم که تنها با هم نشستهاند. اینکه شما میگویید در نهایت آرامش چون آن «هو یعظه» را خواندهاید. حس دارد اینکه اینها پدر و پسری هستند که دارد، یک فضای آرامی هست.
ببین تأثیرش این است که پسر آدم بدکاری نیست. وعظ دارد میشنود از پدرش. ولی من میخواهم بگویم اگر این نباشد، شما فرض کنید که اگر یک پسر مشرکی باشد تو چه حالتی میتوانی تصور کنی که این پدر به پسرش چه جوری این حرفها را بزند؟ مثلاً با فریاد به او بگوید پسر! لاتشرک… به نظر من «هو یعظه» اینکه بههیچوجه حالت خصمانه وجود ندارد میرساند. میدانید این توصیههای لقمان چیست؟ نوح میتواند سر پسرش داد بزند که سوار کشتی شو! ولی نمیشود که یک نفر سر یک نفر داد بزند که صدایت را بالا نبر! شرک نورز! تو روی زمین اینجوری راه نرو! اما قبول دارم حداقل یک اطمینان کامل میدهد که در یک محیط آرامی نشستند. اصلاً این جوری نیست که این کارها را نمیکند، دارد وعظ میشنود. حداقل یک تأکیدی بر حالت کلام لقمان است. ممکن بود یک آدمی به این نتیجه برسد که سر پسرش داد میزند. به نظر من اگر این نبود حالت کلام همین بود که هست. ولی قطعاً میتوان گفت که این تأکیدی بوده که هیچ شک و شبههای نباشد. پسر آدم خوبی است و دارد وعظ میشنود.
من نمیخواهم بگویم تمام قرآن را نگاه کردم و دیدم که هیچ دیالوگی هیچ شرحی ندارد ولی اصولاً قرآن را که میخوانید مثلاً داستان یوسف یک تعداد صحنه است که در آنها دیالوگ گفته میشود. معمولاً این چیزهایی که من خواندم هیچوقت اینجوری نیست، الآن واضح است که یوسف این «انا به زعیم» را با صدای بلند میگوید. به جمعی که دارند حرف میزنند و یک چیزهایی میگویند یک جمعی هستند یک نفر که نیست انگار یک دفعه ظاهر میشود و باید همه صدای او را بشنوند و ساکت شوند. اصلاً محیط بیرون است و کاروان داشت میرفت صدایشان میکنند هنوز همانجا هستند. یک جایی هستند که آدمهای دیگری هستند و این بحث میشود خودبهخود باید این جمله بلند گفته شود نه توصیفی از این هست که چه کسی این جمله را میگوید این را باید بفهمید. خیلی جاها در داستانهای قرآن تقریباً همهجا یک چیزهایی را باید بفهمید که چه کسی این جمله را میگوید. حتی مثلاً فاعل گفتن یک جمله معلوم نیست ممکن است در ابهام آن نکته جالبی وجود داشته باشد.
من فقط چند تا مثال زدم. خیلی خیلی نسبت به داستانهای قدیمی یک چیز متمایزی است. این نحوه داستانگویی در قرآن، این کاتها، هنوز که هنوز است به راحتی به سینما و ادبیات یک صحنه را به 14 سال پیش کات نمیکنند، بدون هیچ توضیحی، واقعاً کار هنوز شجاعانه است که یک صحنه را هر جا دلش خواست به آینده ببرد و به عهده شما باشد که بفهمید چند سال پرید آنجا. اعتراف میکنم که چون فکر میکنم این آیهٔ قشنگی است دربارهٔ آن بحث میکنم.
میخواهم یک مثالی بزنم که در آن تصویرسازی هست و اصلاً داستان هم نیست، تمثیل هم نیست در مورد هیچچیز طبیعی هم صحبت نمیکند. میخواهم بگویم مقدار تصویر شدن چیزها در قرآن یک خورده بیشتر از این حرفهاست که در داستانها و تمثیلها وجود دارد، خیلی جاها حرفهای سادهای که گفته میشوند یک تصوراتی را در ذهن آدم میآورد. موقعیتهایی را مشخص میکند من یک نصفه آیه سورهٔ اعراف میخواهم بگویم. فقط این جمله که خدا به پیغمبر میگوید «وَإِن تَدْعُوهُمْ إِلَی الْهُدَیٰ لَا یسْمَعُوا ۖ وَتَرَاهُمْ ینظُرُونَ إِلَیک وَهُمْ لَا یبْصِرُونَ ﴿اعراف/۱۹۸﴾». «ترا هم» میبینی. «ینظرون الیک» تو را نگاه میکنند. «هم لایبصرون» ولی هیچچیز نمیفهمند. چه چیز را نمیفهمند؟ بگذارید من میخواهم بگویم چه تصوری برای آدم ایجاد میشود از شنیدن یک چنین چیزی خدا به پیغمبر میگوید اینها را میبینی که تو را نگاه کنند ولی هیچچیز نمیفهمند. چه چیز را نمیفهمند؟ بین خدا و پیغمبر یک رابطهای است، پیغمبر یک آدم عادی نیست. همینجا انگار یک دیالوگی برقرار است. آنها دارند مثل آدم عادی به پیغمبر نگاه میکنند یک چیزی را نمیبینید نگاه میکنند ولی یک چیز خیلی خیلی مهمی را نمیبینند آن هم همین ارتباط است. چه خبر است ! انگار پشت پردهٔ ظاهر پیغمبر خیلی خبرهاست. خیلی اتفاقها افتاده است آن ارتباط یک چیز عجیبی شده است و اینها این را درک نمیکنند. تصوری که برای آدم پیش میآید مثل این است که خدا و پیغمبر پشت یک پردهای نشستهاند و خدا این حرف را به پیغمبر میزند یک پردهای که آنها پشت این پرده را نمیبینند. «و هم لایبصرون» یک اتفاقی همین پشت میافتد پشت این ظواهر که آنها متوجه اش نیستند. خدا به یک حالتی به پیغمبر میگوید اینها را نگاه کن. پیغمبر از پشت پرده آنها را میبیند و آنها هم از پشت پرده همینطوری نگاه میکنند ولی یک چیزی پشت این پرده است که دیده نمیشود، آنها نمیتوانند بفهمند. اینجا واقعاً برای آدم یک تصور پیش میآید، تصور از اینکه چیز پنهانی همین ارتباط است، چیزی که در درون پیغمبر است ارتباطی که با خدا دارد آن چیزی است که آنها نمیبینند و یک تصوری از یک آدم که آن پشت او را نگاه میکنند یک پردهای انگار وجود دارد آن چیزی است که آنها نمیبینند. یک چیزی انگار وجود دارد که مانع دید اینهاست که آن واقعیت اصلی که آن پشت هست را نمیبینید.
این آیه مثل خیلی آیههای دیگر به وضوح یک تأثیری روی آدمی که اعتقاد داشته باشد میگذارد. معمولاً اینگونه است تأثیرات قرآن هرچقدر که شما بیشتر ایمان داشته باشید تأثیر بیشتری بر روی شما میگذارد. این تأثیرش این است که شما توسط همین آیه، وقتی این آیه را میخوانید شما میروید آن طرف پرده، آنی را که آنها نمیبینند میبینید این آیه تأکیدش روی آن چیز پنهان است که آنها نگاه میکنند و نمیبینند. میخواهم بگویم این دیالوگ آنطرف پرده اتفاق میافتد و شما میشنوید. شما اگر این را با اعتقاد بخوانید حداقل یک لحظه آن طرف پرده هستید جایی خدا این حرف را به پیغمبر میزند. شما دارید میشنوید و این ارتباط را میبینید. ما هم همراه پیغمبر داریم آن آدمهای گیجوویج میبینیم. برای اینکه امر میشود که پیغمبر اینها را نگاه کن «ینظرون الیک ولا یبصرون». همهٔ جاهایی که خدا یا پیغمبر حالت زمزمه دارد یک چیزی را به پیغمبر میگوید این حسن به وجود میآید، یعنی یک لحظه میروید آنجایی که این اتفاق میافتد. این زمزمه رخ میدهد. از سطح عادی دیدن چیزهای محسوس آدم را میکشد بیرون. من احساس میکنم که این نصفه آیه خیلی این تأثیر را میگذارد به دلیل اینکه اشاره هم میکند به آنهایی که نمیبینند بنابراین این دیالوگ خیلی این حالت را دارد که یک طرف، یک جایی اتفاق میافتد که جای غیرمعمول ممکن است من هم اگر آنجا باشم نبینم. من هم اگر آنجا باشم احتمالاً جز همانهایی باشم که آن پرده را نگاه میکنند ولی چیزی را نمیبینم ولی حداقل یک لحظه به لطف این آیه آن واقعیتی را که دیده نمیشود را میبینیم.
نکته ادبیاش چیست؟
«تراهم ینظرون الیک… …» سه فعل در عربی داریم به معنای دیدن «رویت»، «ینظر» و «بصیرت» هرکدام از آن دیگری عمیقتر است. «رویت» به معنای دیدن معمولی است. «ینظر» به معنای نگاه کردن عمدی است و اراده در آن است و «بصیرت» یعنی نگاه کردن به یک چیزی و یک چیزی فهمیدن و درک کردن. این آیه همین سه فعل است. «تراهم ینظرون الیک وهم لایبصرون» اختصار بیشتر از این نمیشود. سه تا فعل را پشت سر هم ردیف کنید و یک تصویر جالبی از یک چیزی که در غیب اتفاق میافتد را در ذهن آدم تداعی میکند. من این مثال را زدم به جز اینکه این آیه، آیهٔ خیلی قشنگی است برای اینکه تصویرسازی در داستان و طبیعت و مانند اینها نیست همینطوری در آیههای معمولیای که پیغمبر با خدا صحبت میکند تصویرسازی وجود دارد. آن چیزی که سید قطب میگفت من بچه که بودم و قرآن را میخواندم یک تصورات و تخیلاتی به طور غیرارادی در ذهنم نقش میبست که چون بچه بودم لذت میبردم. خیلی جاها اینطوری است یعنی به طور واضح تصویر نمیشود و اگر یک خرده دقت بکنید یک جوری همراه میشود یا یک سری تصورات مثل همین. تصور یک چیزی پشت پرده و یک عده آدم که دارند گیجوویج یک جایی را نگاه میکنند و نمیفهمند آن پشت چه خبر است یک همچنین تصوری در این آیه است.
۴- آیات ۲۶ تا ۲۸ سوره عنکبوت
در مورد تصویرسازی دیگر بیشتر نمیخواهم صحبت بکنم. فکر میکنم جلسه آینده قرار است در مورد داستان یوسف صحبت کنم قرار است که شما خوانده باشید. البته یکی دو تا چیز میخواهم بگویم و داستان یوسف را مرور کنم. شوخی نمیکردم وقتی میگفتم میخواهم سؤال بکنم؛ که اگر میخواهید داستان را بخوانید با یک قصد خاصی بخوانید. بگذارید من همینطوری چند تا آیه را که نوشتم، بگویم. خیلی در سیر بحث نیست ولی بد نیست. دو مورد چون مربوط به روایت میشود. چون تازه به آن توجه کردهام دوست دارم زود بگویم. واقعاً هیچ دلیل خاصی ندارد. میخواهم یک جایی را در سورهٔ عنکبوت نشان بدهم که داستان حضرت ابراهیم تمام میشود. ابراهیم حرفهایش را زده است و کسی به او ایمان نیاورده است. کوتاه نیست. چندین و چند آیه است که بیشتر تأکیدم بر روی حرفهای ابراهیم است. مردم را دعوت میکند به توحید. بعد این آیه میآید «فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ ۘ وَقَالَ إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَیٰ رَبِّی ۖ إِنَّهُ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکیمُ ﴿عنکبوت/۲۶﴾» میگوید از بین مردم لوط به ابراهیم ایمان آورد و گفت من به سمت پروردگار خودم مهاجرت میکنم. لوط ایمان آورد و گفت من به سمت پروردگار خودم میروم. این وسط داستان ابراهیم مثلاً دعوتهای خودش را کرد و کسی ایمان نیاورد و لوط به او ایمان آورد. گفت «إنی مهاجر إلی ربی» بعد داستان ابراهیم ادامه پیدا میکند با یک آیه نسبتاً کوتاه، دو خط است. «وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَیعْقُوبَ وَجَعَلْنَا فِی ذُرِّیتِهِ النُّبُوَّةَ وَالْکتَابَ وَآتَینَاهُ أَجْرَهُ فِی الدُّنْیا ۖ وَإِنَّهُ فِی الْآخِرَةِ لَمِنَ الصَّالِحِینَ ﴿عنکبوت/۲۷﴾». میگوید به او اسحاق و یعقوب را دادیم و در ذریه اش نبوت قرار دادیم «والکتاب» و کتاب «و اتیناه اجره فی الدنیا» در دنیا اجرش را به او دادیم. «و إنه فی الاخره لمن الصالحین» و در آخرت همه جز صالحین است. تمام شد دیگر با یک جمله تا ته آن گفت در دنیا اجرش را دادیم در آخرت هم از صالحین است.
حالا شما چی در ذهنتان است؟ ابراهیم آمد دعوت کرد، لوط به او ایمان آورد گفت «انی مهاجر إلی ربی» و ظرف یک جمله کل زندگی حضرت ابراهیمی که به او فرزندانی داده شده، نبوت در خاندانش قرار داده شد و در دنیا هم اجرش را دادیم و در آخر هم جز صالحین است. قطع ناگهانی داستان ابراهیم تنها چیزی که برای آدم میماند این است که لوط چه شد. وسط این داستان لوط آمد گفت «مهاجرٌ» مثل اینکه شما وسط داستان دیدید که یک نفر آمد گفت من میخواهم بروم پیش خدا. همینجوری بعد هم داستان ابراهیم تمام میشود. همه منتظرند تنها چیزی که میماند اینکه لوط این وسط چه شد؟ آمد ایمان آورد این دقیقاً جایی که میخواهم بگویم میخواهد داستان ابراهیم را به لوط وصل کند. اینجوری نیست که داستان ابراهیم را تمام کند برود سراغ لوط. یک جمله انگار فقط معرفی میشود و میرود شما لوط را در واقع میبینید که در حال رفتن است.
میرود به جایی که احتمالاً برمیگردد، مهاجرت میکند به سمت پروردگارش. بعد داستان ابراهیم در یک خط تا ته اش حتی تا آخرت ابراهیم تمام میشود تنها چیزی که از داستان ابراهیم میماند این رفت چی شد؟ و آیهٔ بعد با «واو» شروع میشود. «لوَلُوطًا إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ إِنَّکمْ لَتَأْتُونَ الْفَاحِشَةَ مَا سَبَقَکم بِهَا مِنْ أَحَدٍ مِّنَ الْعَالَمِینَ ﴿عنکبوت/۲۸﴾» مثل اینکه آدم بگوید و حالا برویم سراغ لوط. «اذ قال لقومه» وقتی که به قوم خودش گفت. بعد داستان لوط شروع میشود. آوردن یک آیه قبل از آیه پایانی یک جوری این داستانها را به طور خیلی خوبی به هم لینک میدهد. وقتی داستان ابراهیم تمام میشود شما منتظرید ببینید که داستان لوط چه شد و داستان لوط از آنجا آغاز میشود. از جایی مهاجرت کرده و برگشته رسالت گرفته است. آمده با قوم خودش صحبت میکند. خیلی خیلی زیاد فرق دارد که این آیه «فآمن له لوط» را بیاورید جلوتر. خیلی خوب چیدن. من مطمئناً با سلیقهٔ 1400 سال پیش حتماً آن آیه مربوط به لوط را میآوردند بعد از داستان ابراهیم. جای این آیه را عوض میکردند. چرا آن لوط بیاید و بعد داستان ابراهیم تمام بشود، داستان ابراهیم را تمام میکردند بعد داستان لوط را شروع میکردند.
۵- مقدمهای بر سوره یوسف
من میخواهم داستان یوسف را یک دور به قصد اینکه سؤال ایجاد کنم مرور کنم. فرض میکنم شما مینشینید و برای جلسه آینده که دو هفته دیگر داستان یوسف را حداقل یک بار میخوانید. میخواهم یک چیزهایی بپرسم در موردش در جلسه بعد بحث کنیم.
چند سال پیش یک نامهای از یک معلم تبریزی یا آذربایجانی یا روستاهای تبریز بود که در صفحهٔ فرهنگی صبح امروز چاپ شده بود. نامه نوشته بود به مسئول آن صفحه که من داشتم در مدرسهٔ ابتدایی درس میدادم و داستان یوسف را گفتم یکی از بچههای کلاس یک سؤالی از من پرسیده است، خوب یوسف که انداختش در چاه و کاروانیها که آمدند از چاه گرفتند چرا یوسف به کاروانیها نمیگوید که من پسر فلانی هستم پدر من پیغمبر است و از کاروانیها نمیخواهد که او برگردانند پیش پدرش؟ همینطور با این کاروان به راحتی میرود؟ میگوید بعد از اینکه این سؤال را پرسید یک چیزی جوابش را دادم اما خودم قانع نشدم. بعد که آمدم خانه خیلی فکر کردم یک عالمه سؤال به ذهنم رسید بعد چند تا از این سؤالها را پرسیده بود. من میخواهم یک خرده مرور کنم و از سؤالهای آن شخص به اضافه سؤالهای خودم بگویم. به دلیل چاپ شدن این نامه که توهینآمیز میآمد مسئول آن صفحه را زندانی کردند، مدتی طول کشید تا از زندان آزاد شد. در واقع نکته ماجرا این بود که به دلیل یک سؤال بچهٔ کوچولو که پرسیده یوسف چرا این حرف را نمیزند، این اتفاق افتاد. من میخواهم این داستان را خیلی مختصر مرور کنم و خیلی جاهایش سؤال وجود دارد و اگر کسی میتواند یک جوری ذهن اش جهتدار شده باشد ببیند میتواند این سؤالها را جواب دهد یا نه. از خود همین داستانی که میخواند جوابها را میفهمد یا نمیفهمد. همه سؤالهای که میخواهم بپرسم و تمام چیزهایی که میخواهیم بگوییم اینها همه در حد فهمیدن این داستان است. با تعابیر عرفانی و تفسیری و مانند اینها، من کاری ندارم. این یک داستان است مثل کتاب داستان بخوانیدش و ببینید میفهمید که چه اتفاقی در این داستان میافتد یا نه. در این حد میخواهم داستان یوسف را در حد یک روایت، اینکه چقدر میشود این روایت را فهمید و اگر بخواهد بفهمد کاتهای زیادی در آن هست و اینکه توضیحی اصولاً داده نمیشود یک سری صحنه است با یک سری دیالوگ خیلی جاهایش ممکن است یک سری مجهولاتی وجود داشته باشد. مثل همین سؤالی که پرسیده است.
خیلی مختصر و مفید میخواهم بگویم که داستان در مورد چی هست و اگر کسی نمیداند یک سؤال بپرسم داستان شروع میشود با اینکه یک خوابی میبیند و برای پدرش نقل میکند. پدرش از او میخواهد که برای برادرهایش این خواب را نگوید. به خاطر اینکه ممکن است توطئهای علیه اش انجام دهند. برایش توضیح میدهد که این خواب معنیاش این است که تأویل احادیث یاد میگیرد و خداوند نعمتش را بر او و خاندان یعقوب تمام میکند. خوابی که دیده معنیاش این است که او آدم بزرگی میشود و علم تأویل احادیث را میآموزد. بعد کات میشود به اینکه برادرها دارند مذاکره میکنند و تصمیم میگیرند که یوسف را در چاه بیندازند. حالا چند تا کات دیگر است که حرفهای اینها میشنویم که از روی حسادت است. به هر حال تصمیم میگیرند که نکشندش و بیندازندش در چاه. میآیند به پدرشان میگویند و او را از پدرشان میگیرند میروند و این کار را انجام میدهند و یوسف را در چاه میاندازند. اولین را که همین بچه پرسیده بود اینکه او را میاندازند در چاه و میآیند به پدرشان میگویند که او را گرگ خورده است و یک پارچهٔ لباس خونی هم برای پدرشان میآورند. پدرشان یک جملهای میگوید «…قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکمْ أَنفُسُکمْ أَمْرًا ۖ فَصَبْرٌ جَمِیلٌ ۖ وَاللَّـهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَیٰ مَا تَصِفُونَ ﴿یوسف/۱۸﴾» همه حرفهای اینها را گوش میدهد و پیراهن را تحویلش میدهند و میگوید «بَلْ سَوَّلَتْ لَکمْ أَنفُسُکمْ أَمْرًا» میگوید یک چیزی را نفستان در نظرتان جلوه داده است. «صبر جمیل و الله المستعان علی ماتصفون» خداوند کمک میکند بر آن چیزی که شما وصف میکنید.
سؤال اول اینکه یعنی چه که یعقوب میگوید «بَلْ سَوَّلَتْ لَکمْ أَنفُسُکمْ أَمْرًا»؟ یعنی میفهمد که اینها دروغ میگویند؟ این صحنه که اینها صحبت میکنند کات میشود به اینکه یک کاروانی میآید یوسف را میبرند و به ثمن بخس میفروشند. این در ادبیات ما خیلی معروف است. به یک بهای اندکی میفروشند. و تأکید میکند «وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَکانُوا فِیهِ مِنَ الزَّاهِدِینَ ﴿یوسف/۲۰﴾» اصلاً خوششان نمیآمده است و نسبت به او بیمیل بودهاند. به نظرشان ارزشی نداشته و به نظرشان به قیمت خوب فروختهاند. ثمن بخس هم اینطوری نبوده که بدانند گرانتر میشود فروخت و نفروشند. خوششان نیامده بود.
سؤال دوم اینکه چرا به ثمن بخس فروختند؟ شما میگویید یک روایتی وجود دارد که برادرها فروختند. بگذارید این هم اضافه کنم، هر چی سؤال اضافهتر بشود بهتر است. اینکه چه کسی او را میفروشد؟ کاروانیها میفروشند یا برادرها میفروشند؟ چه اتفاقی میافتد؟ من همهاش تأکیدم این است که داستان درش چه اتفاقاتی میافتد. و آدمها چرا این کارها را میکنند. سؤال این است که فاعل افعال چه کسی است؟ سؤال این است یوسف بسیار زیباست طوری که همه دنیا را به هم میریزد. دقیقاً کسی که میخرد عزیز مصر است. یعنی موجود باارزشی است. خوب بزرگ میشود. میگیرند بزرگش میکنند. شما ببینید که این در حدی زیبایی و جذابیت دارد که از اولش که عزیز مصر میخرد میگوید «وَقَالَ الَّذِی اشْتَرَاهُ مِن مِّصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَکرِمِی مَثْوَاهُ عَسَیٰ أَن ینفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا … (یوسف/۲۱)» این را به عنوان پسر خودمان انتخاب کنیم. اینقدر جالب است. دقیقاً در ادبیات ما این را استعاره و تمثیل به همین مورد گرفتهاند که یوسف به این باارزشی را میشد با یک کوه طلا معاوضهاش کرد، یک آدمی که یک چنین آیندهٔ روشنی دارد و یک چنین موجودی این را به ثمن بخس فروختند، اینکه میگویند یوسف به زر ناصره بفروخته بود همیشه تمثیل شده برای آدمهای نفهم و احمق ایست که ارزش واقعی چیزها را نمیفهمند. ارزش معنویت را نمیفهمند. یوسف را درک نمیکنند. نه معنویت اش را میفهمند، دقیقاً به نظرشان میرسد که این یک بچهای است. حالا من سؤالم این است که چرا این اتفاق افتاده است. واقعاً نفهمیدهاند این ارزشمند است یا نه؟ سؤال میپرسم.
عزیز مصر او را میخرد و برد در خانه خودش بزرگش میکند و بعد آن اتفاق میافتد و آن کسی که میگویند زلیخا و همسر عزیز مصر است و اسمش در قرآن نیامده با یوسف مراوده میکند و از او میخواهد با هم دیگر ارتباط داشته باشند و یوسف رد میکند و جریانی اتفاق میافتد. در حالی که در حال دنبال کردن یوسف است پیراهن یوسف را از پشت میگیرد پاره میکند و همین که پیراهن از پشت پاره شده است در واقع یک جوری شاهد بر این میشود که وقتی به عزیز مصر میرسند زلیخا ادعا میکند که این به من حمله کرده است و از من تقاضای نامشروعی داشته است؛ و بعداً یک آدمی میآید و راه را برای معلوم شدنش تعیین میکند. اگر پیراهن از جلو پاره شده است خود یوسف پاره کرده است اگر از پشت پاره شده باشد او پاره کرده است. یعنی داستانی که یوسف تعریف میکند که چه شده است نتیجهاش این است که نگاه میکنند و شهادت میدهند یوسف راست گفته است و زلیخا دروغ میگوید. این یک ماجرای روشنی است که اینجا اتفاق میافتد. بعد این ماجرا در شهر پخش میشود. زلیخا یک مجلسی ترتیب میدهد که این هم در ادبیات ما خیلی انعکاس داشته است. با دیدن یوسف زنهایی که در آن مجلس هستند دستهای خودشان را میبرند. به ایشان یک چاقویی میدهد برایشان یک جایگاهی مرتب میکند و یوسف را میگوید که وارد شود، در اثر شدت زیبایی یوسف آنها از خود بیخود میشوند و دست خودشان میبرند، زلیخا میخواهد اینهایی که پشت سرش حرف میزنند و میگویند که این دیوانه شده است که از فرزند خوانده خودش یک چنین تقاضایی کرده است، میخواهد به آنها درس عبرتی بدهند که این یک آدم معمولی نیست. شما هم اگر باشید بدتر از این میکنید. کما اینکه دست خودشان را میبرند. یک شعر خیلی خیلی قشنگی حافظ دارد که میگوید:
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
این در ادبیات ما زلیخا را تبرئه کردهاند. حافظ میگوید من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم… آن دیگر دست زلیخا نبود. لحظهبهلحظه انگار داشت یک چیز جالبتر میشد و خلاصه این اتفاق میافتاد. یک چیز خیلی مهم به نظر این است که اصولاً از این داستان یوسف انعکاسهایی که ادبیات فارسی پیدا کرده است خیلی از آنها سوءتعبیر است. از جمله اینکه عشق یوسف و زلیخا را به نظر من در قرآن کثیفترین عشق ممکن است و نهایت تحقیر نسبت به زلیخا وجود دارد، به خاطر این کارهایی که میکند این را در ادبیات فارسی به عنوان نمونهٔ عشق جالب تو قرآن گرفتهاند، منظومهها برایش گفتهاند یک جوری زلیخا را تبرئه کردهاند. چون پایان خوشی نداشته است خودشان یک پایان هم به آن اضافه کردهاند. به نظر من این یک سوءبرداشت بدی از داستان است. در این داستان من احساس میکنم کاملاً وجه کثیف رابطهٔ بین زن و مرد عشق به آن معنای متعارفش تصویر میشود. نه یک چیزی که قابل دفاع باشد. یک مادری و یک بچه! اصلاً وحشتناک است. بچهٔ خودش را، حالا یوسف شانزده هفده سالش است و این خانم چهل سالش است فاجعه است.
سؤال اینکه آن جملهای که یوسف از زندان بیرون میآید چه کسی میگوید؟ سؤال این است که آن موقعی یوسف از زندان بیرون میآید زنها اعتراف میکنند که یوسف بیگناه است به او تهمت زدهاند و او را زندان انداختهاند. آنها که اعتراف میکنند یک جملهای آنجا هست میگوید این کار را کردم که بفهمد من به او خیانت نکردهام «ذَٰلِک لِیعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیبِ وَأَنَّ اللَّـهَ لَا یهْدِی کیدَ الْخَائِنِینَ ﴿یوسف/۵۲﴾» این جمله را چه کسی میگوید؟ چه کسی به چه کسی میگوید؟ یک تعبیر این است که زلیخا بگوید من به یوسف خیانت نکردهام و یکی هم اینکه یوسف میگوید من این کار را کردم این تأخیری که دو زندان است که پادشاه، عزیز مصر به عهد من به او خیانت نکردهام. هر سؤالی که بپرسید قابل مطرح کردن است. سؤال این است که آن جمله را چه کسی گفته است؟ ربطی به اینجایی که من تعریف میکنم ندارد. واقعاً چون دیالوگها فاعلشان مشخص نمیشود و صحنهها ممکن است خیلی ناگهانی بهم قطع شوند مرتب از این سؤالها پیش میآید. به نظر من، فهمیدن اینکه چه اتفاقی در حال افتادن است و به نظر من فهمیدن این روی فهمیدن کل داستان تأثیر میگذارد.
خلاصه به این جا میرسد که یوسف میرود در زندان بعد ماجرای زندگیاش، یک چیزهایی تعبیر میکند تا به جایی میرسد که پادشاه خواب میبیند آن خواب را تعبیر میکند میخواهند از زندان آزادش بکنند ولی میآید. پیغام میفرستد که بپرسید از آن زنها «وَقَالَ الْمَلِک ائْتُونِی بِهِ ۖ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَیٰ رَبِّک فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللَّاتِی قَطَّعْنَ أَیدِیهُنَّ ۚ إِنَّ رَبِّی بِکیدِهِنَّ عَلِیمٌ ﴿یوسف/۵۰﴾» زنهایی که دستشان میبریدند حالشان چه طور بود؟ اینها چه میگویند؟ حاضر نمیشود در حالی که هنوز متهم است از زندان بیرون بیاید، آزادش میکنند برای اینکه فهمیدهاند دانشمندی بزرگی است ولی از او رفع اتهام نشده است. مثل اینکه شما بفهمید که این خیلی خیلی آدم قدرتمندی است و دانش دارد حالا اشکال ندارد که یک کاری هم کرده باشد. یوسف حاضر نیست در حالی که تهمتی به او زدهاند از زندان بیرون بیاید. میماند و میگوید بروید بپرسید این ماجرا چه بوده است تا روشن بشود این تقصیری داشته است یا نه. زنها اعتراف میکنند «قَالَ مَا خَطْبُکنَّ إِذْ رَاوَدتُّنَّ یوسُفَ عَن نَّفْسِهِ ۚ قُلْنَ حَاشَ لِلَّـهِ مَا عَلِمْنَا عَلَیهِ مِن سُوءٍ ۚ قَالَتِ امْرَأَتُ الْعَزِیزِ الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ ﴿یوسف/۵۱﴾» ما بدی از او ندیدم و در واقع اعتراف میکنند که بدی از خودشان بوده است. آخر ادامه پیدا میکند و آن جلسهای که بعداً زلیخا میگذارد بر اساس آن جلسه و اتفاقهایی که بعد از روز آن اتفاق روی میدهد به یوسف تهمتی زده میشود که زندانی میشود، داستان این گونه است. به نظر میآید چیزی دیگری برایش درست میکنند زیرا زنهای دیگری نیز دخیلاند. وقتی میگوید از او بپرسید چه شده است زنها هستند که میگویند « ما علمنا علیه بسوء» یعنی فقط ماجرای دوطرفه، در برابر زلیخا نیست، از این جمله برمیآید که تهمت دومی هم در کار است. مهم این است که قسمت دوم چه بوده است؟ حالا یک تهمتی بوده است که مربوط به آن جلسه و زنها میشده است. یوسف قبل از اینکه برود زندان اشاره میکند که میدانند که مقصر نیست. مثلاً یک افتضاحی به بار آمده است که ترجیح میدهند یوسف برود زندان. برای اینکه سروصدا بخوابد. یک رسوایی به بار آمده است. یک آیهای هست که این را میگوید بعد از اینکه برایشان معلوم شد که خبری نبوده او را فرستادنش زندان. مهم این است که یوسف از زندان درنمیآید تا این ماجرا روشن بشود. واقعاً گفتنش راحت است ولی من فکر نمیکنم سیاهچال جای خیلی راحتی باشد و فکر نمیکنم یوسف ادا درمیآورده است، به دلیل اینکه اگر واقعاً روشن نمیشد نمیآمد بیرون ترجیح میداد که در سیاهچال بماند تا بیاید بیرون و جزو مقربان پادشاه بشود و تا آخر عمرش بگویند او جوانیها یک کارهایی هم کرده است. حاضر نیست این جوری از زندان بیرون بیاید. میگوید اول بپرسید ببینید ماجرا چیست.
تأکید میشود که بعد از این اتفاقی که افتاد پادشاه او را پیش خودش میآورد آخرین چیزی که به او میگوید این است. «وَقَالَ الْمَلِک ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی ۖ فَلَمَّا کلَّمَهُ قَالَ إِنَّک الْیوْمَ لَدَینَا مَکینٌ أَمِینٌ ﴿یوسف.۵۴﴾» میگوید تو امروز پیش ما مکین و امین یعنی کسی که مکنت دارد. پادشاه میگوید «استخلصه لنفسی» او بر نزدیکانش قرار میدارد. آدم بسیار قدرتمندی شده است در پادشاهی مصر، بعد از اینکه از زندان درمیآید بلافاصله این دیالوگ هست که بعد از تعبیر (خواب) پادشاه از زندان درمیآید بعد از اینکه آن زنها شهادت میدهند و همه تهمتها برطرف شده است و همه هم میدانند که آدم فوقالعادهای است دانش فوقالعادهای دارد و پادشاه هم خیلی از او خوشش میآید. مکین یک بار اینجا میآید و از طرف خدا هم میآید، « وَکذَٰلِک مَکنَّا لِیوسُفَ فِی الْأَرْضِ یتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیثُ یشَاءُ ۚ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَن نَّشَاءُ ۖ وَلَا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ ﴿یوسف/۵۶﴾». هیچ شکی برایتان نماند که یوسف به اینجا رسیده است نه برده است نه مشکلی دارد از لحاظ مالی. نزدیک به پادشاه رسیده است. اگر تا الان کسی این سؤال از خودش نمیپرسد که چرا برنمیگردد پیش پدرش و یک پیغام نمیفرستد برای پدرش که من زندهام تو بیا من بروم خلاصه این پدر که آنجا هست و او هم از پدرش جدا شده. میخواهم بگویم اگر تا به حال به فکر کسی نرسیده است؟ الان یوسف میتواند یک اسبسوار شود یا یک نفر بفرستد بگوید برو پدرم را بردار بیاور، چرا یوسف این کار را نمیکند؟ اولاً اینکه پیامبران علم غیب دارند و همهچیز را میدانند این خودش مورد سؤال است. پیامبران اگر هم علم غیب داشته باشند به مسائل شخصی بدون اذن الهی از علم غیبشان حق ندارند استفاده کنند. اینجور نیست مثلاً پیغمبر میداند چه کسی این کار را کرده این را دزدیده است از شرایط عادی قضاوت خارج شود هرکسی آمد بگوید تو چرا دزدیدی؟ تو چرا این کار را کردی؟ حتی اگر کسی اعتقاد داشته باشد که پیامبران علم غیب دارند همه درهای علوم، همهچیز را میدانند مثل خود خدا، یک سؤال آیا از سوره یوسف برمیآید که یعقوب را جستجو نکرده است. شما میگویید این گونه برمیآید. من سؤالم این است که یعقوب چکار کرده است؟ جستجویی نکرده است؟
سؤالهای زیادی هست. به نظر من نکات اصلی داستان یوسف این سؤالات هستند. اگر این سؤالها را جواب ندهیم اصلاً نمیفهمید در این داستان چه اتفاقی میافتد. این سؤال خیلی مهم است که یوسف چرا الان برنمیگردد و کسی را سراغ پدرش نمیفرستد و قهر کردهاند؟ موضوع چیست؟ من دارم مقدمه میگویم. داستان را با دقت بخوانید که بفهمید چه اتفاقی در حال افتادن است یوسف چه میکند؟ یعقوب چه میکند؟ بعد کات میخورد به اینکه برادرهای یوسف میآیند، چرا یوسف خودش را معرفی نمیکند. اصلاً از اینجا به بعد یوسف چه کار میکند؟ این بازیها چیست که درمیآورد؟ خودش را معرفی نمیکند. بگذارید من داستان را به طور شهودی تعریف کنم.
برادرها را میبیند ولی خودش را معرفی نمیکند میگوید بروید آن برادر کوچکتر را بیاورید. آن برادر کوچکتر را چکار دارد؟ برادر کوچکتر را میآورند با یک ترفند عجیبی و خدا هم تعریف میکند می نگوید «…کذَٰلِک کدْنَا لِیوسُفَ ۖ… (یوسف/۷۶)» یعنی اصلاً کار بسیار سختی بود برای اینکه میگوید در قوانین مصر هیچ راهی وجود ندارد که این برادر را یوسف به عنوان برده بگیرد. یوسف ظاهراً میخواهد برادر را بگیرد پیش خودش و آنها را بفرستد. برای این خواسته است که برادر را بیاورند. دقیقاً در قرآن آمده که هیچ راهی در قانون مصر برای این کار نبود که یک چنین کاری بکند، مثلاً کسی را به عنوان دزدی به بردگی بگیرند. کاری که یوسف میکند این است که اول این تهمت دزدی را به این میزدند. در آن جلسهای که یک قسمتش را خواندم که اینها بحث میکنند که ما ندزدیدم. یوسف از اینها میپرسد اگر در بار یکی از شما پیدا شد چی؟ آنها قانونشان این است که در بار هر کس که پیدا شد او را به عنوان برده به شما میدهیم و کار درست میشود. یعنی آنها این مجازات تعیین میکنند بنا بر قانون خودشان. بنا بر قانون مصر خیلی کلک خاصی میزند، خیلی زحمت میکشد تا این برادر را از آنها جدا کند. چرا این کارها را میکند؟ هیچ توضیحی در قرآن نیست. این کار را یوسف میکند، این حرفها را میزند. باید بفهمید که یوسف چکار میکند. یوسف چکار میکند؟
اینها میروند پیش پدرشان. این دفعه آخری که برمیگردند یوسف خودش معرفی میکند و به ایشان میگوید برگردند و خانوادهشان را بیاورند. مثل این داستانهایی که این طرف یک قایق و یک روباه است و یک کلم و یک گوسفند هست باید بروند آن طرف. اول آنها میفرستد میگوید بروید برادر کوچکتر را بیاورید این را نگه میدارد. اینها میروند برمیگردند یک پیراهن خودش را به آنها میدهد و میگوید این را ببرید برای پدر او را شفا بدهید. دوباره با پدرتان و اهلتان برگردید. دو سه بار رفت و برگشت. کاری را که آن بچه میپرسید که انگار از اول اش میشد برگردد پیش پدر و خانوادهاش. تا جایی که پادشاه شد میتوانست یک پیک بفرستد با یک تعداد زیادی اسب و شتر هم اگر ندادند در کنعان هستند یک کاروان بفرستد پدر و برادرهایش را بیاورند. چقدر طول میکشد این اتفاق میافتد این وسط چه کاری توسط یوسف انجام میشود؟ من میخواهم شما یک بار این داستان را بخوانید تا این را نفهمید مثل اینکه چیزی را نفهمیدهاید. داستان یوسف را وقتی کسی میفهمد که بفهمد یوسف چه میکند و برادرها چه میکنند. هیچ توضیحی در مورد نیت آدمها نمیدهد. هیچوقت گفته نمیشود یوسف خودش را معرفی نکرد. داستان از این نظر یک پیچیدگی روایی دارد که من فکر میکنم ارزش دارد بنشینید و فکر کنید که یوسف برنامهاش چیست؟ بردارها چرا این عکسالعملها را نشان میدهند و پدر یوسف در آن طرف چه میکند؟ به هر حال یک ماجراهایی هست که به نظر من جالب است.
کل سؤالهای اصلی همینها است اصلیترین سؤال این است که چرا اولین فرصت را که مییابد یوسف چرا برنمیگردد؟ این که اولین فرصت میتواند به قول آن بچه جایی باشد که کاروانیان پیدایش میکنند میتواند بگوید پدر من رئیس یک قبیله است من را ببرید هرچقدر که بخواهید به شما پول میدهد. یا اگر پیغمبر هم نیست میتواند یک چیزی بگوید. حداقل آنجایی تأکید میشود یوسف به اوج مکنت رسیده است جایی است به وضوح میتواند برگردد و خانوادهاش را بیابد. لازم نیست پانزده سال دیگر صبر کند در این پانزده یعقوب کور شد. در این سالهایی که یوسف تأخیر کرد یک برداشتی در ادبیات فارسی وجود دارد که یوسف پدرش را فراموش کرد. این هم به نظر من برداشت صددرصد غلطی است. یوسف به این دلیل متهم است که به پدرش بیمهری میکند. میگوید انگار اصلاً یادش رفته است که آنجا پدری دارد که از غصه این در حال مردن است و کور میشود؛ و در تمام این سالها تحرکی که نشاندهنده این باشد که میخواهد برود پدرش ببیند یا بیاورد نیست. چرا؟
یوسف تعبیر رؤیایی خودش را میفهمد و یک دعای بسیار زیبایی هست و از خدا تشکر میکند از اینکه این اتفاقات افتاد و به یک چنین جایی رسید. آن رؤیایش هم تعبیر شد و همهچیز را بهخوبی و خوشی به پایان رسید. حافظ میگوید:
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
میگویند مغرور شد که سلطنت به دست آورد. بیخیال همهچیز نشستی آنجا و یعقوب این طرف زجر میکشد و یاد یوسف است. به هر حال یعقوب بسیار بسیار محزون است. حالا گریه میکند یا نمیکند. من بیشتر هم میتوانم سؤال بپرسم ولی فکر میکنم سؤال اصلی داستان همینها هستند. اگر کسی میخواهد بگوید من داستان یوسف را فهمیدم نکته مجهول اصلی داستان این است که چه اتفاق میافتد؟ و این کارها برای چیست؟ واقعاً نکته اصلی داستان این است که یوسف چرا برنمیگردد؟ یا پدرش را بیاورد پیش خودش؟ این همه تأکیدی که روی رنج یعقوب هست یک جواب نمیبینید. در ادبیات فارسی جوابش این است که یوسف مغرور شده و اصلاً به یاد پدرش نیست به نظر به وضوح با چیزی که قرآن میگوید تناقض واضح دارد.
خیلی چیزهای دیگر هم میتوان پرسید همان معلم تبریزی هم خیلی چیزها پرسیده بود منتها اکثر سؤالهایش سؤالهای جالبی نبود. ولی اصلاً نپرسیده بود چرا یوسف خودش را معرفی نمیکند و روند رفت و برگشت برادرها هم جالب است، معما در همین است. اینکه این چه عملیاتی که در حال انجام است؟ و یک نکته جالب اینکه داستان یوسف در تورات است ولی این جوری نیست این رفت و برگشت را بدین شکل ندارد. فقط یک قسمت هست که یوسف خودش را معرفی نمیکند ولی دفعهٔ بعدی میآیند خودش را معرفی میکند. اصلاً گرفتن برادر کوچکتر و فرستادن اینها در تورات نیست. اختصاصی ورژن قرآنی داستان یوسف است. جلسه آینده فکر میکنم کلاً میشود در مورد داستان یوسف صحبت کرد. بهاندازهای مطلب در آن هست که بتوان صحبت کرد.
حضار:؟
پدر و مادر خودش را میآورد پیش خودش همه اهل و برادرها و خاندان و قبیله را، پدر و مادر خودش، برادرها و خانواده خودش را از کنعان میآورد مصر و این آیه در قرآن هست پدر و مادر خود را بالای عرش میبرد و آنها بر او سجده میکنند و بعد میگوید این تعبیر همان رؤیایی است که در بچگی دیدم. و آخر داستان این است که پدر و مادرش آورده است پیش خودش به اضافهٔ برادرها و خانواده برادرها، حالا خیلی جاها سؤال است. روی آن رؤیایی که میبیند ماه و خورشید پدر و مادرش هستند و یازده ستاره برادرانش هستند. نکتهای که میپرسی مربوط به تأویل رؤیاست مربوطه به داستان یوسف نیست؟ یک سؤال ایجاد شد برادرها در این داستان آدمهای بدی هستند؟ چقدر بدند؟ سؤالی است دیگر شخصیت برادرها در قرآن چگونه توصیف میشود؟ اصلاً رابطهشان با خدا چگونه است؟ یک کار خیلی بدی در این داستان انجام دادهاند اما در کل زندگیشان چگونه هستند؟ سؤال دیگر برادرهای یوسف بخشیده میشوند؟ من میگویم : نه. پدر میگوید من از جانب خودم از خدا استغفار میکنم اما حتمی نیست که بپذیرد. ایشان میگویند که چون پیامبر است میبخشد اما به نظر من نشانهای در این داستان وجود دارد که بیشتر به نظر میآید از این گناه خاص به طور کامل بخشیده نشدهاند. من احساس خودم را میگویم چون اینجوری هم گفتید بله من احساس خودم را میگویم نه، یک چیزی ته ماجرا… آن دلیلی نیست که موفق بشوند از گناه گذشتهشان توبه کنند و بخشیده شوند. یوسف از جانب خودش سرزنش نمیکند. پدرشان برایشان استغفار میکند ولی اینها هیچکدام از اینها بدین معنا نیست که اینها بتوانند یک گناه بزرگ را از زندگیشان پاک کند. من نظر خودم را گفتم. یک نشانهای هست که به نظر میرسد اینها موفق به توبه نمیشوند.
من داستان یوسف برای شما میگویم تا بفهمید که داستانهای قران که سادهترین جاهای قران هستند برای فهمیدنشان ا چه اتفاقی میافتد و احتیاج به فکر کردن هست. برای بعضی آدمها که از مبین بودن قرآن میخواهند نتیجه بگیرند که قران متن سادهای است. هرکسی بخواند میفهمد به نظر من این همه ادبای ما در تاریخ عشق یوسف و زلیخا تطهیر کردهاند غلط است. نسبت غرور به یوسف دادن مطلقاً غلط است. یعنی با قرآن نمیخواند. خیلی احتیاج به دقت دارد که شما داستان را خوب بفهمید. حتی در سطح فهمیدن در داستان، این تعبیرها و تعبیر عرفانی میکنند جای خودش نکتههای تفسیری به اصطلاح میگویند. در حد اینکه آدم بفهمد در داستان چه اتفاقی میافتد و این آدمها هدفشان از این کارها چیست؟ در همین حد داستان یوسف داستان پیچیدهای است. با توجه به سبک روایت که اصولاً توضیحی راجع به اینکه آدمها چه میکنند نمیدهد دائماً باید یک جوری همهچیز را کشف کنید.
من امیدوارم جلسه آینده وقت بشود، اصول کلی داستان را میگویم اگر شما هم سؤالهای دیگری به ذهنتان میرسد میتوانید جلسه آینده بپرسید. اگر با کنجکاوی این داستان را بخوانید خیلی سؤالات دیگر هم به ذهنتان میرسد. اینکه پادشاه به یوسف میگوید جز مقربان من هستی بلافاصله نه میگذارد نه برمیدارد میگوید «قَالَ اجْعَلْنِی عَلَیٰ خَزَائِنِ الْأَرْضِ ۖ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ (یوسف/۵۵)» یعنی شغل خودش از پادشاه میخواهند میگوید من را اینکاره کن. خزانهها را به من بده. شاید عجیب است که تازه از سیاهچال بیرون آمده است و آمده است اینجا شغلش را هم تعیین میکند. یوسف میتواند یک خانه زندگی بخواهد و برود زندگیاش را بکند ولی رسماً از پادشاه مقام میخواهد. ایشان میگویند اگر حضرت مسیح بود میگفت ولمان کن بگذار برویم. مطمئناً تعبیر خواب هیچ ربطی به اینکه به خزائن ارض برسد ندارد. خوابش این است که به مقام علمی بالایی میرسد. این کنار، اینکه در تعبیر خواب اش درنمیآید که او باید مسئول خزان ارض میشود این دیگر تقاضا ندارد… یعقوب هیچ شکی ندارد که آن خواب تعبیر میشود. میگوید به برادرها نگو چون ممکن است کتک اش بزنند یا علیه او توطئه کنند یا بلایی سرش بیایند ولی نمیتوانند جلوی اراده خدا را بگیرند. یعقوب خواب را اینگونه تعبیر میکند که اینگونه میشود خداوند اراده کرده تو را اینگونه بکند. «وَکذَٰلِک یجْتَبِیک رَبُّک وَیعَلِّمُک مِنْ تأویل الْأَحَادِیثِ وَیتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیک وَعَلَیٰ آلِ یعْقُوبَ کمَا أَتَمَّهَا عَلَیٰ أَبَوَیک مِنْ قَبْلُ إِبْرَاهِیمَ وَإِسْحَاقَ ۚ إِنَّ رَبَّک عَلِیمٌ حَکیمٌ (یوسف/۶)» در درخواست یوسف یک جور پررویی وجود دارد. ایشان میگویند نتیجه اعتمادبهنفس اش است. به نظر من هم همین است چه کسی از یوسف بهتر. چقدر حضرت علی از خودش تعریف میکند. وقتی آدم مناسبترین آدم است برای این کار است چرا این کار را نگیرد. سؤال ایشان این است که چرا اصلاً خزائن را میخواهد.