
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای دفاع عقلانی از دین، جلسهی ۱۱، دکتر توسرکانی، پژوهشگاه دانشهای بنیادی، ۱۳۹۷/۵/۱۶
جلسه گذشته با سرعت سعی کردیم که به جایی نزدیک شویم که بحث ما در مورد دین باشد. من انتهای دو جلسه قبل توضیح دادم که همهی صحبتهایی که کردیم اگر پذیرفته شود در واقع میتوانیم از این اسم استفاده کنیم و بگوییم که از عرفان دفاع عقلانی کردهایم، نه از دین، و سعی کنیم که فرق بگذاریم بین چیزی که به آن دین گفته میشود با عرفان. من در جلسه قبل توضیح دادم که این اسامی خیلی اسامی دقیقی نیست. منظور من از عرفان اعتقاد به چیزی شبیه به توحید به آن معنایی که ما میفهمیم و تلاش برای شناخت عمیق تر و ارتباط با هستی محض است و این لزوماً به این معنی نیست که من اعتقاد داشته باشم به اینکه از طرف واجب الوجود، هستی محض و از خداوند برای من پیامی آمده باشد و راهنمایی شده باشد و این در واقع میتواند جزء اعتقاد یک فردی که اعتقادات عرفانی دارد نباشد.
به نظر میرسد که در همه ادیان – که قطعاً این نحوه به کار بردن مفهوم دین مورد توافق همه نیست – نقطه مرکزی آن این است که ما اعتقاد داشته باشیم که از آن سمت یک پیامی برای ما آمده است. به نظر میرسد که همه ادیان باید زیر مجموعه عرفان باشند. یعنی خیلی بعید است که یک نفر اعتقاد داشته باشد به خداوند و ارتباط بین خالق و مخلوق که یک پیامهایی آمده است ولی این بدان معنا نیست که ما هم بخواهیم ارتباط برقرار کنیم. به نظر میآید که من ممکن است معتقد باشم که از طرف هستی محض پیام خاصی برای من نمیآید ولی من میخواهم که ارتباط داشته باشم و یا برعکس این که از طرف هستی محض پیامی آمده باشد ولی این پیام درخواست ارتباط نبوده است و فقط یک پیام بوده است.
من لزومی نمیبینم که اینجا بخواهیم احتمالهای ضعیف را بررسی کنیم. بنابراین به نظر میرسد ادیان با این لفظی که من به کار میبرم،زیرمجموعه چیزی هستند که به آن عرفان میگویند.
۱– مقایسه زندگی بدون و با اعتقاد به عرفان
قبل از اینکه وارد جزئیات بشویم میل دارم یک نکتههایی در مورد این گرایشهای آتئیستی بگویم؛ یک آدم آتئیست نه به معنای کسی که به دین اعتقادی ندارد و ضد نهادهای اجتماعی و حاصل از اینها است، بلکه اتئیست به این معنا که ضد اعتقاد به خدا و ضد عرفان باشد. در مورد چنین آدمهایی که اعتقاد به عرفان ندارند، حتی ضدیتی هم ندارند، اگر بخواهم احساس شخصی خودم را بیان کنم، حس من این است که اینها آدمهای چیپ و سطح پایینی هستند، یعنی حداکثر بهترینشان کسانی میشوند که به همنوع خود خدمت میکنند.
اعتقادات عرفانی به گونهای است که ما در این مدت محدود زندگی خودمان انگار رازهای بزرگی را سعی میکنیم بفهمیم. فکر میکنم آدمی که زندگی عرفانی دارد یا سعی می کند در راه عرفان برود چیز باشکوهی در زندگی خود دارد، و حیات به این معنا که من زنده هستم و به حیات دیگران هم کمک میکنم بدون اینکه یک اهداف متعالی و خارج از این زندگی محدود داشته باشم، زندگی سطح پایینی است، حس شهصی من این است.
من میتوانم احترام قائل باشم برای کسی که زندگیاش را صرف این میکند که به دیگران که گرسنه هستند غذا برساند و این فرد به یک معنایی خیلی آدم خوبی است . یک پزشکی که میرود و سعی میکند همنوعان خود را نجات دهند، اما همه ی اینها در سطح زندگی روزمره خودمان است. یعنی در حالی که زندگی می کنیم به غذا، آب و سلامت جسمانی نیاز داریم. سعی کنیم که خودمان اینگونه باشیم و به دیگران کمک کنیم. به نظر من هیچ چیز متعالی در زندگی این افراد نیست. طبق بحثهاییکه کردیم احتمال اینکه راه عرفانی درستی وجود داشته باشد، یعنی هستی محض باشد و بتوانیم بشناسیمش خیلی زیاد است، ولی اگر پنجاهپنجاه بود و یا حتی ۴۰ به ۶۰ بود یا کمتر، بازهم میتوانم بگویم که راه عرفان را انتخاب میکردم، به صرف اینکه برایم جالب است.
فرض کنید تاکنون در یک جنگلی در حال رفتن بودهاید و به یک دو راهی رسیده اید. عده ای که راه مستقیم را رفتهاند میگویند بقیه راه هم همین جنگل است و چیز جدیدی ندارد، مانند همینی است که تاکنون آمده ایم، و به احتمال ۹۰ درصد گزارشهای آنها درست است. اما ۱۰ درصد هم از راه فرعی گزارشهایی آورده اند که میگویند به یک چیز فوق العادهای رسیدهاند، جای بی نظیری که اصلا به فکرت هم نمی رسد، حتی نمیتوان به زبان آورد . من با توجه به این که چند سال بیشتر زنده نیستم، جنگل را تا اینجا دیدهام و حیات متعارف را از دوران بچگی تا نوجوانی تجربه کردهام ، مثلا نوجوانی هستم که میخواهد یک راه را انتخاب کند. آتئیست ها چه چیزی جلوی او میگذارند، بهترین آن این است که راه فعلی را ادامه دهد. باور کنیدهیچ کس هم نمیتواند ادعا کند که بعد از آن هم خوشی دوران کودکی و نوجوانی را حفظ میکند. بنابراین راه جلوی ما این است که در همین حد که در توان ماست سعی کنیم که خوش باشیم و دیگران را هم خوش نگه داریم.
یک راه دیگری هم هست و اگر با احتمال عقلانی نگاه کنید راه درستی هم هست، اما فرض کنید که این راه احتمال درست بودنش هم انقدر زیاد نبود ولی حرفهای فوق العاده ای درمورد آن گفته میشود، به نظر من زندگی من این ارزش را داشت که کمی وقت صرف کنم. گزارش ها هم اینطور نیست که این یک راه بی بازگشت است. من می توانم به یک نوجوان بگویم که گویا اینها به شناخت هایی متعالی میرسند، چیزهای جدیدی می بینند و انگار به دنیای جدیدی میرسند، تو بیا و چند سالی را وقت صرف کن و اگر چیزهایی که میگویند را در آن پیشرفت کردی، اگر احساس خوبی به تو دست داد ادامه بده وگرنه راه برگشت باز است. راه کسانی که به دنبال عرفان میروند به گونهای نیست که حیات روزمره را از دست بدهند، دارند زندگی میکنند. مثلا اگر میگفتند باید همین اول سرت را ببرند تا به یک چیزی برسی، آدم یک مقدار شک می کرد که این احتمالش چقدر است، اما اگر چندسالی فردی در این راه برود و خیلی هم موفق نباشد، امکان برگشت هم وجود دارد و زندگی خودش را هم کرده است. اگر طبق نظریه تصمیم نگاه کنید خیلی هم لازم نیست احتمال بالایی برای راه عرفان در نظر بگیرید تا به ان بروید، به نظر می آید با احتمال زیر پنجاه درصد هم ارزش دارد که آن را امتحان کنیم.
تأکید من این است که کسانی که آتئیست هستند و غیر از دین و عرفان راه زندگی خود پیدا کرده اند و رفتهاند، هیچ گزارش فوقالعادهای نیاوردهاند و اصلا ادعایی نکرده اند که خیلی جذاب باشد. ( می ترسم که اگر چنین بحثهایی را خیلی انتشار دهید و یک عده برایشان قانع کننده باشد، فردای آن اتئیستها یک ادعاهایی بکنند. یک اتئیست میگوید من این راه را رفتم و نمیدانید چه دیدم، شما هم بیایید. مثل آدمهایی که مواد مخدر مصرف میکنند بالاخره از یک چیزهایی حرف میزنند که شما تجربه نکردهاید ! )
۲– نکاتی درباره عرفان و موانع آن
حضار: اما از اینجا که ما هستیم وقتی حرف از عرفان زده میشود تعدادی پیرمرد خسته ی کنج عزلت گزیده به ذهن آدم می رسد! کسی که شب تا صبح نمی خوابد و گریه و زاری میکند.
استاد: من نمیدانم وقتی حرف از عرفان میشود در مورد افراد عرفانی چه چیزی به ذهن شما میرسد؟ اگر ادبیات فارسی را نگاه کنید و اشعار عرفانی، که در آن قیافه آدمها و پیر و جوان بودن زیاد دیده نمیشود و خوشبختانه فیلمهای عرفانی ساخته نشده که افراد پیر را به شما نشان بدهند. گریه و زاری هم فقط مخصوص ایران است.
اگر به ادبیات عرفانی جهان نگاه کنید میبینید بیشتر حرف از یک شادمانی عظیم است تا ناراحتی. قطعا عرفان در همه جای دنیا وجود دارد، بالاخره باید تمرین هایی را انجام داد و اینطوری نیست که زحمتی نداشته باشد. اتفاقا اگر کسی آمد و گفت من یک راه بدون زحمت به تو نشان میدهم، شک کنید که چیز درستی نمیگوید. من وقتی کلمهی عرفان را به کار میبرم جریان تاریخی خاصی مدّ نظرم نیست بلکه عرفانی که در آن به معرفتی فراتر برسیم. من جلساتی که در شریف داشتم در جلسات مربوط به آفرینش یا سوره یوسف یک چیزهایی در مورد عرفان گفتهام. تلاش برای درک هستی و تلاش برای ارتباط با هستی محض و ارتباط با چیزی که به آن وحدت وجود میگویند، نکتهی اصلی آن رشد قوای شناختی است. عرفان از معرفت مشتق شده است، اگر بخواهیم ضد آن را بگوییم، کلمه آتئیست که اینجا استفاده کردیم هم واژهی خیلی بدی است، یعنی بیخدا بودن یا ضد خدا بودن. همانطور که دین احتیاج به واژه های متعددی دارد، آن طرف نقیضش هم نیاز به واژههای متعدد داریم. مثلا یک نفر ممکن است که ضد دین باشد ولی ضد عرفان و خدا نباشد، ولی ما یک کلمه اتئیست بکار میبریم که مبهم است و نوع آن نامشخص است. اخیرا عنوانی باب شده است که به نئو ایتئیسم (new ateism) میگویند آتئیست بنیادگرا! چون حس میکنند اینها داعشی های آتئیستها هستند که با خشونت زیاد برخورد میکنند و میخواهند سر ببرند! یکی از معروف ترین هایشان که کتابهای پرفروشی دارد در یک جلسه رسما گفته است که کشورهای اسلامی را بمباران کنید و حرف از فعالیت فرهنگی دیگر نیست، مسلمانها را بکشید، شاید پیشنهاد بعدی آن استفاده از بمب های شیمیایی باشد و یا از بمب نوترونی که میگویند خیلی تمیز کار می کند استفاده کنند!
میخواهم بگویم آتئیسم هم یک چیز نیست، طیف وسیعی را شامل می شود و روز به روز هم تمایزهاشان اشکارتر میشود چون بیشتر حذف میزنند. بنابراین واژه کم می آوریم.
اینجا من از واژهی عرفان استفاده کردهام اما چیزی که در ذهن شما آمده جریانهای خاص عرفانی است که می شناسیم، عرفان هندی هست، عرفان سرخپوستی داریم، …. کلا یک چیز وجود دارد، آن هم گزارش رسیدن به معرفتهایی فراتر از ان چیزی است که به طور متعارف با چشم درک میکنیم و آدمهایی هستند که حرف از این می زنند که انگار یک چشم دیگری را باز کردهاند، یکجور حس های عمیق تری نسبت به هستی و جهان پیدا کرده اند. در همهی عرفانها به وسیلهی تمریناتی به این شهود دست پیدا میکنند و با مقداری سکوت و دور شدن از جمع و این که حداقل ساعتهایی از روز را یک خلوتی داشته باشیم و حس هایی را خاموش کنیم. پایه همه عرفانها، حتی عرفانهایی که از مواد شیمیایی برای به دست آوردن معرفت هایی استفاده می کنند، این است که شما به نحوی سیگنالهای ورودی را ضعیف کنید.
وقتی من میگویم که یک معرفت عمیقی پیدا میکنم که در حالت نرمال نداشتم مانند این است که یک سری سیگنالهای ضعیفی وجود داشته است مانند یک گیرندهی رادیو. یک سری سیگنالهای ضعیفی وجود دارد که تا وقتی که شما سیگنالهای قوی را خاموش نکنید سیگنال های ضعیف را هم دریافت نمیکنید.
در همهی عرفانها من ذهن خودم را تمرین میدهم که بتوانم آن سیگنالهای ضعیف تر را بگیرم. این سیگنال ها ها فقط سیگنال های بیرونی نیست، اتفاقا سیگنال های قوی درونی اند. مثلا یک آدمی که تمام مدت شکمش از او درخواست هایی دارد، یک سری سیگنالهای خیلی قوی از درونش میآید. مولانا میگوید:
این تن اگر کم تندی
راه دلم کم زندی
راه شدی، گر نبدی
این همه گفتار مرا
این شعر اشاره میکند که تمام مدت از تن ما یک درخواستهایی میآید، مثلا غذا میخواهم یا جای من خوب نیست، خواب و غیره. اینها باید کمی خاموش شوند. سیگنالهای بیرونی را راحتتر میتوان خاموش کرد، چیزی که سخت تر است این است که چگونه سیگنالهای درونی فیزیولوژیکتان را ضعیف کنید، و گاهی این سیگنال ها هجوم میآورند… اما اگر تمرین کرده باشید که خاموش شوند سیگنالهای دیگری است که میگیرید و یک چیزهای دیگری را از هستی درک میکنید. عرفان شیمیایی هم این است که وقتی مواد مخدر را مصرف میکنند این سیگنال ها قطع میشود. اگر فردی مثلاً تریاک مصرف کند یکسری سیگنالهای مربوط به بدن قطع میشود و آن تاثیرهایی که مواد شیمیایی بر بدن او می گذارند باعث میشود که احساس کنند به یک معرفتهای رسیده اند. البته خطر آن هم این است که برخی از مواد شیمیایی خود یک سیگنالهای جدیدی را تولید میکنند که ممکن است شبیه به معرفت باشد. به هر حال میخواهم بگویم که کل ماجرای عرفان این است. خلوت نه به معنای در یک مکان خلوت نشستن، که قدری وجود ما مقداری از این مزاحمت ها راحت شود. در شروع عرفان شاید لازم باشد کمی با خود تنها باشید.
فکر نمیکنم هیچ عرفانی وجود داشته باشد که حداقل به شما نگوید یک دوره کوتاهی را به جایی بروید و تنها باشید. در اکثر عرفانها تمریناتی مانند ذکر گفتن وجود دارد. ذکر گفت هم اینطور است که بیشتر از آن که خود ذکر شما را به جایی برساند، لحظههای ذکر گفتن طوری است که شما به راحتی فراغت پیدا میکنید و در عین حال سعی میکنید که بر چیزی متمرکز باشید.
یکی از مشکلات رسیدن به معرفت قوه خیال است. من خودم تجربه عجیبی دارم که اگر خیلی تلاش کنید که ذهنتان را متمرکز کنید،گاهی بازیگوشی ذهن حالت عجیبی پیدا میکند و یک چیزهایی به ذهن آدم می آید که آدم ده سال هم هست به یاد آنها نیافتاده است، انگار مقاومتی در درون ما هست. و این یک حالت طبیعی است که ذهن ما از همان دوران کودکی انگار به این شلوغی عادت کرده است. یک حاج آقایی هر وقت که چیزی را گم میکرد میگفت بگذارید دو رکعت نماز بخوانم تا یادم بیاید که کجا گذاشتهام!!
و همین که انسان تصمیم میگیرد به چیزهای غیر از خدا فکر نکند، برعکس همه چیزهای دیگر به ذهنش می آیند، خاطرات فراموش شده اش یک دفعه زنده می شوند!
من سعی کردم که بگویم با یک احتمال قوی این راه درست است. حالا می گویم بنابر نظریه تصمیم ، همین که امکان رسیدن شما به این چیزها وجود دارد آنقدر هیجانانگیز است، و در مقابل اتئیستها هیچ چیز به اندازه زندگی روزمره و خوشیها و حداکثر تلاش برای این که خوشیها را به دیگران هم تسری بدهیم گویی ندارد، و فکر میکنم این برای بشر کافی نیست.
فکر میکنم اگر به یک آدم سالم از ابتدا بگویند که زندگی تو همین است خیلی با روحیه آدم سازگار نیست و حسی را دارد که میخواهد یک کار بزرگی در زندگی انجام بدهد و یک آرمانی داشته باشد. اگر یک مدت از نوجوانی بگذرد و کسی دنبال چیزی نرود به همان زندگی متعارف خود عادت میکند. به هر حال زندگی وعده داده شده توسط اتئیستها زندگی متعارف است و زندگی وعده داده شده در راه دیگر که احتمال درست بودن آن هم بیشتر است، یک زندگی به نظر باشکوهتری میآید و حداقل امتحان کردن اینها به صورت موقت هم شده معقول است.
حس من این است که هر کسی تلاشی بکند بعضی اوقات احساس پیشرفتی میکند. وقتی شما به جای بالاتری از نظر وجودی میرسید با اطمینان متوجه میشوید که به جای بالاتری رسیده اید. وقتی من شناخت های عمیق تری نسبت به خودم و جهان پیدا میکنم میفهمم، جهان اینگونه نیست که خودم متوجه آن نشوم. مولانا شعری دارد که با این مصراع شروع میشود:
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
و در یکی از ابیات این شعر میگوید:
یقین گشت که آن شاه در این عرس نهان است
که اسباب شکر ریز مهیاست خدایا
منظور از شاه داماد است و منظور از عرس هم مجلس عروسی است. این گزارش لحظهای است که یقین کرده است راهی که میرود درست است و به خدا میرسد. شما به جلو میروید و احساس میکنید که همه اسباب برای شما مهیا است. و به یک جور تطابق بین جهان بیرون و درون خود و کارهایی که انجام میدهید میرسید که به شما اطمینان میدهد راه درست است.
این که هر انسان در هر جای دنیا یک طریقت عرفانی را طی کند به نظر من نکته اصلی است و این چیزی است که در خود دین ما وجود دارد. شما اگر به دین اسلام اعتقاد داشته باشید (خود اسلام، نه آن چیزی است که به شما تعلیم داده اند ، آن را بگذارید کنار، چون خیلی با دین اسلام فرق دارد) در آن دین اسلام حرف این است که نکته آخر و اول توحید است. مهمترین چیز توخید است، و اینکه ادیان برای توحید آمدهاند و انبیا آمده اند که این را در محیط های انسانی جا بیاندازند، بنابراین عرفان یک طریقت مهم است. شما اگر به هر طریقتی هم ایمان داشته باشید ، ولو اسلام یا یهودیت و مسیحیت هم نباشد و جزو ادیان ابراهیمی هم نباشد، مانند این است که قسمت اصلی دین را اجابت کردهاید. چون دید من به گونه ای است که به توحید خیلی اهمیت میدهم، با اینکه یک وعده دادم که از دین دفاع بکنم، اما تا همین جا هم این دفاعی که کرده ام به نظرم خیلی مهم است، و اگر فردی تا اینجا را هم بپذیرد به نظر من نود و نه درصد مسايل حل شده است. در آموزش های دینی ما توحید زیاد مهم نیست و چیزهای دیگری وجود دارد که خیلی مهمتر است. حتی بعضی از نکات سیاسی به نظر می رسد که مهمترند، چه برسد به مثلا عزاداری و گریه و زاری کردن، که انگار اصل طریقت آموزش دینی ما است. به نظر شما دین دیگری در دنیا وجود دارد که به اندازه دین ایرانی در آن گریه و زاری وجود داشته باشد؟
من سراغ ندارم، یعنی فکر میکنم که در هیچ طریقت عرفانی دیگری انقدر گریه و زاری وجود ندارد. مثلاً استغفار که ممکن است همراه با گریه و زاری باشد و در قرآن هم به آن دعوت میشود، در توصیف متقین گفته می شود که :
وَبِالْأَسْحَارِ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ ﴿الذاريات: ١٨﴾
سحر که بلند می شوند قبل از اینکه عبادت را شروع کنند استغفار میکنند، و این گونه نیست که تمام روز در حال گریه و زاری باشند. برای غیر استغفار هم در کل دعوت به گریه و زاری زیاد نیست، در حالیکه ما ۹۹ درصد برای چیزهای غیر از استغفار گریه و زاری میکنیم. مثلا میگویند در این منطقه سنت سوگ سیاوش یا عزاداری گیلگمش در ایران و بین النهرین بوده است که نمی شود آنها را زیاد جزو ادیان حساب کرد، اگر کسی طریقتی با گریه و زاری بیشتر از طریقت ایرانی سراغ دارد بگوید.
ما وقتی عرفان میگوییم شما یاد گریه و زاری می افتید و این خیلی عجیب است. مثلا اگر در ترکیه بگوییم عرفان مردم یاد کسی میافتند که میچرخد، که این باز با عرفان شباهت بیشتری دارد تا این که آدمی احتمالا سیاه هم پوشیده و در حال گریه زاری باشد.
حضار: کتابی هست از یک خداناباور که تجربه های عرفانی را جمع آوری کرده و خودش هم ابراز تاسف می کند از اینکه نمی تواند مشابه چنین تجربیاتی داشته باشد.
استاد: لزوماً درک عمیق نسبت به هستی پیدا کردن هم به معنای خدا باوری نیست، حداقل خدا به معنایی که ما میشناسیم. مثلا در بودیسم مفهوم خدا قدری فرق دارد. اتفاقا خدای بودیسم ممکن است به نتیجه ی آن برهان های هستی شناسی نزدیکتر باشد تا چیزهایی که ما به آنها اعتقاد داریم.
این شناخت برتر واقعا با تمریناتی به دست میآید که ممکن است لزوماً با اعتقادات خیلی خاصی ارتباط نداشته باشد، و اینکه یک فرد در وجود خود خلوت ایجاد بکند باعث می شود که مسیر هایی از شناخت و رشد را طی کند، حال میخواهد خداباور باشد یا خداناباور. ولی معمولاً نتیجه رشد قوای شناختی رشد خداباوری هست. مثلا به حسی که به آن آگاهی جهانی میگویند میرسند و حسهایی شبیه حسهای مذهبی پیدا میکنند، بدون اینکه لزوما مقدمات اعتقادش را داشته باشند.
حضار: … آیا نباید تمام پیشفرض هایمان را کنار بگذاریم؟
استاد: شاید منظورتان از پیشفرض، سابقه ی وجودی ماست. یک سری از سیگنالهای قوی ذهن ما که مربوط به خاطرات است و خیلی مزاحم است هم باید در این مسیر خاموش شوند. وقتی که میخواهیم به خلوتی برسیم کارهایی که کردهایم ، حرف هایی که شنیده ایم و حرفهایی که زدهایم همیشه به ذهن ما هجوم میآورند. اگر یک تجربه هولناکی داشتهاید ممکن است در هر لحظه به شما هجوم کند. بنابراین یک بخشی از این سیگنال هایی که باید خاموش شود و ممکن است قویترین سیگنالها باشند سابقه وجودی خودتان است. خاطرات را در عرفان اسلامی خیلی استفاده میکنند و آن چیزهایی است که خارج از اراده به ذهن شما خطور میکند. تا وقتی که خاطرات زندگی خودتان در حال هجوم آوردن هستند آنها را درک نمیکنید، باید محیط آماده شود که این خاطرات قلبی امروز خود را به شکلی حس کنید. عرفان به گونهای است که این سیگنالها وجود دارند و خاطرات قلبی و حسها انگار به شما میرسد، اما در آن هجوم سیگنالهای قویتری که در اطرافتان است اینها را شناسایی (detect) نمیکنید. همه عرفان ها به گونهای هستند که باید یک مقدار خود را از سیگنالهای قوی محیطی خالی کنیم تا اینها را درک کنیم. یکی از مهمترینهای آنها خاطرات زندگی خودتان است و اگر همین الان با خود خلوت کنید می ببینید که چه چیزهایی به ذهن شما میآیند، هر چیزی به ذهنتان می رسد، از گذشته ، از میل هایی که به آینده دارید و آرزوهایتان، به همین دلیل است که میگویند آرزوهای خود را اندکی کوتاه کنید. یک سری آدمها هستند که غرق در گذشته خود هستند: چرا این اتفاق افتاد؟ چه باید میکردم؟ یا مثلا امرار معاش. اگر من صبح تا شب فکر کنم که دلار چقدر میشود و سکه چقدر میشود، دیگر نمیتوان به عرفان رسید. اصلاً در ایران نمی توان به عرفان رسید چون قیمت دلار زیاد بالا و پایین میشود و سیگنال خیلی قوی است، اگر من نصف شب هم بیدار شوم باید بروم چک کنم ببینم که دلار چقدر شده است، برای اینکه امرار معاش من در خطر است!!(شوخی)
ولی کلا معاش ممکن است که ذهن افراد را بسیار درگیر کند و همچنین آرزوها، که دوست دارم در آینده اینطور و آنطور بشوم، یا حتی اینکه یک نفر بنشیند و آرزوی عارف شدن کند، مثلا در خلوت بنشیند فکر کند که یک روز خاطرات قلبی عمیقی پیدا میکنم و …، همه اینها کشش هایی هستند که آدم را از detect کردن سیگنال های عمیقی که به سختی درک میشوند دور میکند.
۳– ارتباط دو طرفه با هستی محض
من جلسه قبل گفتم که نکته خیلی مهم این است که ما این ارتباطی را که معقول است با هستی محض برقرار کنیم، حالا که به این نتیجه رسیده ایم که چنین چیز عظیمی هست و به نظر قابل ارتباط می رسد، از چه طریق راه را برویم تا به ادراکات عمیق تری برسیم. یک سوال مهم این است که آیا از آن سمت هم تلاشی برای ارتباط برقرار کردن وجود داشته یا دارد؟ من سعی کردم بگویم که وحی همین تلاش برای ارتباط از آن سمت است.
از نظر من غیرممکن است که من هستی محض و خالقی را بپذیرم که همه از آن نشئت گرفتهاند و من موجودی هستم که به این آگاهی رسیدهام و شوق خیلی زیادی – بیش از شوق به هر ارتباط دیگر – برای ارتباط با هستی محض و خالقم در خودم احساس میکنم، اما راهی برای این ارتباط نباشد. چرا نامعقول است که من فکر بکنم از آن طرف هیچ تلاشی برای ارتباط با من نیست؟
اگر واقعا این مدل را خوب درک کرده باشم و اگر فهمیده باشم توحید یعنی چه، باید فهمیده باشم این اشتیاقی که در درون خودم احساس می کنم را هم او گذاشته است، امکان شناخت را او گذاشته، او من را اینطور خلق کرده. آدمیزاد اینگونه است که میل به شناخت دارد و میل به ارتباط دارد. اگر من احساس کنم چیزی در وجود من گذاشته اند و من خودم اشتیاق عظیمی به طی کردن راه ارتباط با خدا احساس میکنم ولی هیچ راهی وجود ندارد و این اشتیاق را فقط گذاشتهاند، این مانند این است که من دهان و معده و میل به خوردن داشته باشم اما به دنیا بیایم و ببینم که چیزی برای خوردن وجود ندارد. ما چنین تجربهای نداشتیم و هر نیازی که داشتیم مابه ازایی در جهان بیرون داشته، پس معقول به نظر نمیرسد که هیچ راهی برای ارتباط نباشد و در واقع یک جور امکان ارتباطی وجود نداشته باشد. اصلا خود این اشتیاقی که در من است نتیجه تلاش خداوند است برای اینکه با من ارتباط برقرار کند، بنابراین نمیتوانم تصور کنم که هیچ کاری از آن طرف نشده است، همین مقدار اشتیاق هم یعنی از آن طرف کاری برای این ارتباط انجام شده است.
۴–خدای ادیان ابراهیمی
اما اگر بخواهیم با دقت بیشتری به این بحث بپردازیم، بعضی از افراد میتوانند بگویند کاری که از آن طرف شده همین است که ابزارهای شناخت را به ما دادهاند و به من عقل دادند تا این مدل هستی و مثلا واجب الوجود را با عقل خود درک کنم، و این راهی برای شناخت است. اینکه احساساتی در درون من و امکاناتی برای شناخت وجود دارد همان تلاشهایی است که خداوند کرده است تا ارتباط برقرار شود. بنابراین عرفان باید در این حد تلاش خداوند برای ایجاد ارتباط را داشته باشد. اما مفهومی که در ادیان ابراهیمی هست این است که تلاشی در تاریخ برای ارتباط با آدمهای خاص و پیام دادن در قالب کلام و دین از جانب خدا شده است که مفهوم دین را می سازد.
من اگر بگویم خداوند تلاش برای ارتباط با بشر کرده، لزومی ندارد که تلاش خداوند در قالب ادیان و با برگزیدن پیامبران بوده باشد، مثلاً خداوند با آنها سخن گفته باشد، دستوراتی داده باشد و مطلبی را معرفی کرده باشد. من ابزارهای شناختی دارم و می توانم به یک شناخت اجمالی از خداوند و جهان برسم و یک راهی را طی کنم. بنابراین در عرفان همین مقدمات نشان دهنده تلاش خداوند برای ایجاد ارتباط بین بشر و خالق است.
یک استاد عارف هم شاگردانی را تربیت میکند، این را هم میتوانیم بگوییم راهی است که خداوند قرار داده است، آدم ها می توانند با هم ارتباط داشته باشند طوری که اگر کسی رفت و به جایی رسید بقیه را دنبال خودش بکشاند. همه اینها می تواند درست باشد اما آن چیزی که ادیان ابراهیمی می گویند، که پدیده ی وحی و نبوت است، درست نباشد. یعنی آدمهای خاصی که به نظر میرسد جزء همین عرفا هستند انسان های خاصی هستند و در شناخت به یک مراحل بالایی رسیدهاند، به شکلی بین خدا و این افراد ارتباط خاص برقرار می شود. در ادیان ابراهیمی حرف از این است که با یک خداوند سخنگو طرف هستیم که در قالب کلام با انسانها ارتباط برقرار می کند.
در قالب کلام ارتباط برقرار کردن هم صرفاً این نیست که همینطور یک سری حرفهایی را بزنند. گویی مکتبی را برای آدمها میآورد و از آدمها میخواهد که کارهایی را انجام دهند و کارهایی را انجام ندهند، و میگویند خدای ادیان ابراهیمی اخلاقی است، یعنی به مردم میگوید که این کار خوب است و این کار بد است و برای مردم حلال و حرام قرار میدهد. به نظر نمیرسد لزوما نیاز باشد که مابه ازای بیرونی آن اشتیاق درونی من چنین پدیده هایی باشند.
۵–واژه های مورد نیاز بحث
ما اینجا به یک واژه هایی نیاز داریم. شما اگر بخواهید کتابی را بنویسید مانند کاری که هایدگر کرد که وقتی واژهها خیلی رسا نبودند برایش واژه هایی را تعریف میکرد و بعد آن را توضیح میداد و سپس آن را تکرار میکرد و بالاخره آن کلمه جا میافتاد، ولی اینکه من در حین سخنرانی کردن بیایم و برچسبهای جدیدی را برای واژه ها تعریف کنم، چندان معقول نیست. کاری که به نظر من معقول تر است اینست که اگر مفهومی هست که من هیچ واژه ای برای آن پیدا نمیکنم به اصطلاح انگلیسی یک واژه جدید کوین(coin) کنم و از اصل اختراع کنم. چون وقتی مثلاً از عرفان استفاده میکنم، واژه عرفان در ذهن شما تداعیهایی را دارد و هر کدام از شما یک برداشتی نسبت به آن دارید . مثلا اگر بگویم «غرفان» بهتر است! وقتی این کلمه را میگوییم و یک برچسب روی آن میگذاریم، میدانیم که هر وقت من این کلمه را به کار بردم به معنای این مفهوم است. ولی تصور کنید که ۲۰ یا ۳۰ کلمه تولید کردم و در حال حرف زدن هستم، چیز کمیکی از آب در میآید و گویی به یک زبان جدید در حال حرف زدن هستم و جلسه پر از کلمات نامانوس می شود، و عملا این کار را نکردن فکر میکنم که بهتر باشد.
کلمه وحی اختصاص به ادیان ابراهیمی ندارد، و وحی در اسلام و مسیحیت و یهودیت با هم متفاوت است و این حرف ها بازهم دقیق نیست. مفاهیمی که میگویم را بگیرید و با واژه هایی که به کار میبرم کمی با تسامح و تساهل برخورد بکنید، و مثلا فردا نگویید که این معنیاش این نیست، عرفان و وحی این معنی را نمی دهند، و … . همه این حرف ها درست است.
۶– مقایسه دین و عرفان
در عرفان لزومی ندارد که شما به دخالت خداوند در تاریخ معتقد باشید. مثلاً در فلان تاریخ قبل از میلاد خداوند یک کاری کرده است و پیامی فرستاده باشد. عرفان لزوما همچین گزارههایی را نمیپذیرد. خداوند در همه روزهای سال یک سری کارها را انجام میدهد اما مسئله این است که هیچ پیامی را فرستاده باشد یا مثلا یک کار معجزهآسایی انجام داده باشد، مثلاً کوهی را از جایش کنده باشد، چیزی که خارج از عرف طبیعی است و با واسطه یک شخص انجام شده باشد، مانند معجزاتی که در تمامی ادیان وجود دارند.
معجزه هم از مفاهیمی است که در ادیان وجود دارد و لزوما در عرفان نیست. چرا معجزه لزوماً در عرفان نیست؟ چون معجزه یعنی وقایع تاریخی که اتفاق افتاده است و یک جور نشانه برقراری ارتباط است برای آدمهایی که میخواهند مطمئن شوند که شخصی که ادعا میکند از طرف خداوند است و صاحب رسالت است با خود یک چیز آورده است و یک اتفاقی میافتد که مردم را قانع کند که واقعاً صاحب رسالت است و این مفهوم لزوماً در عرفان لازم نیست پذیرفته شود.
اصلا لزومی ندارد که در عرفان اعتقادی به این داشته باشید که خداوند با یک فرد ارتباط خاصی برقرار کرده است که به دیگران هم به مربوط می شود و مثلا باید این پیام را تبلیغ کند. و کلاً به نظر می آید که خداوند میخواهد یک سخنی را با بشر بگوید. این ادعای مهمی است که در ادیان وجود دارد و لزوما عرفان اینگونه نیست.
من اگر سخن توحیدی را نگاه کنم میتوانم بگویم همان چیزهایی که به ذهنم میرسد و حقایقی که درک میکنم سخن خداوند است که در درون خودم متجلی شده است، نه اینکه از بیرون کتابی بیاید و سخن خداوند باشد.
تا اینجا گفتیم که مفهوم دین و تفاوتش با عرفان این نیست که دین معتقد است که خداوند تلاشی برای ارتباط با ما انجام داده اما عرفان نه. اگر توحیدی نگاه کنیم همه عرفان ها به نوعی باید اعتقاد داشته باشند به اینکه چیزی که به اسم عرفان که میشناسیم نتیجه تلاش خداوند برای ارتباط است. اما در ادیان نوعی ارتباط دیگر مطرح است که لزوما در عرفان نیست و آن هم این است که از طرف خداوند پیامی آمده است و سخنی گفته شده است یا راهی نشان داده شده است و بایدها و نبایدهایی آمدهاند.
۷– اهمیت متن مقدس در ادیان
ما میخواهیم دفاع عقلانی از دین کنیم، به نحوی به اینجا می رسیم که انگار همه ادیان دارای یک متن مقدس هستند. دین یک مکتبی است که حاوی متن مقدس است و ادعای الهی بودن آن متن مقدس وجود دارد.
مثلاً مسیحی ها منشاء کتاب مقدس شان الهی است و الهام روح القدس دانسته می شود.
فرض کنید فردی معتقد باشد که دیوان حافظ الهام روح القدوس است ولی ادعای مقدس بودن متن دیوان حافظ را کسی ندارد. یعنی اگر کسی دیوان حافظ را بردارد و بخواند به عنوان یک متن مقدس نمیخواند و با دین طرف نیست اما وقتی من قرآن را میخوانم یا کتاب مقدس را میخوانم، یا حتی اگر «ودا» را میخوانم، احساس اینکه با متن مقدسی با منشاء الهی که کاملا درست است سر و کار دارم را میکنم. اگر چیزی اینگونه بود اسم آن را دین بگذاریم و اگر نه، میتوانیم اسم آن را عرفان یا چیز دیگری بگذاریم. بالاخره یک سخن یا کلامی در دین وجود دارد، البته دقیق شدن در این بحث ها خیلی نیاز نیست.
من بیشتر دنبال این هستم که بگویم منظور از دفاع عقلانی از دین صرف دفاع از اعتقاد به خدا و خدا باوری و ارتباط با خدا نیست، بلکه یک چیز مشخصتری مدنظر من بوده است و آن هم دفاع از متون مقدس است.
۸– چرا اعتقاد به سخنگو بودن خداوند معقول است؟ اهمیت زبان در شناخت ما از جهان
هرکسی اعتقاد عرفانی داشته باشند در واقع به نوعی معتقد است به اینکه ارتباط با خدا ممکن است، همراه با اعتقاد به اینکه خداوند برای ایجاد ارتباط تلاش کرده است. می خواهم با همان دید توحیدی از این دفاع کنم که خیلی معقول است که من اعتقاد به این داشته باشم که خداوند سخن گفته است. این کار به این راحتی که حرف قبل را در چند جمله گفتم مطمئنا نیست.
اگر درک کنید مثلاً یک نفر این حرف های یک مقدار مدرن را که مخصوصا در ۱۰۰ سال اخیر زده شده است را عمیقا درک کند، که زبان چقدر مهم است در شناخت انسان نسبت به هر چیزی، آن وقت این احتمال در ذهنش تقویت میشود که اگر خداوند میخواهد کاری کند که انسانها به شناخت درستی از هستی برسند یا به عرفان برسند مهمترین چیز این است که یک زبان درست را به آنها تعلیم دهد، چیزی که در فلسفه مدرن بعد از Linguistic turn خیلی اهمیت پیدا کرده است، البته علمای قدیم هم خیلی از این حرفها زده بودند ولی پذیرش عمومی آن آنقدری که اکنون در دنیای مدرن وجود دارد در فلسفه های قدیمی نبوده است ولی از اول آغاز فلسفه و عرفان همه به اهمیت زبان در شناخت توجه داشتند. اینکه در یونان باستان هم انسان را که میخواستند تعریف کنند می گفتند که انسان حیوان ناطق است. البته واژه نطق به منطق نزدیک است و لزوما به معنای سخن نیست ولی سخنگو بودن و زبان داشتن یک ویژگی خیلی مهم انسان در همهی ادوار تاریخ است. همه این را درک می کردند که فکر کردن از سخن گفتن جدا نیست. یعنی وقتی ما فکر میکنیم انگار از ابزار زبان استفاده میکنیم. زبان فقط یک ابزار ارتباطی نیست و من شناخت جدایی از زبان را نمیتوانم تجربه کنم. اگر یک نفر همین را بفهمد که شناختهای انسان خارج از زبان اتفاق نمیافتد، یعنی حتی حسهایی که نمیتوانیم به کلام هم بیاوریم تحت تاثیر زبان است. شناختهای ما تحت لوای زبان ایجاد میشوند، نه فقط منتقل شوند بلکه تحت آن بیان میشوند. من میدانم که در بحثهای آفرینش بود که یکی دو جلسه با تأکید روی آیه (وَ عَلَّمَ آدَمَ الأسْماء کلها) را داشتیم بحث میکردیم، اینکه اسما را خداوند به انسان یاد داده است یعنی چه؟ آنجا مفصل و بیشتر از یکی دو جلسه در مورد اهمیتی که زبان در شناخت جهان برای ما دارد بحث کردیم. اینکه من اگر زبان خوبی را یاد نگرفته باشم نمیتوانم دنیا را ببینم. اسمهایی که روی اشیا میگذاریم حتی در بینایی تأثیر دارد چه برسد به ادراکات عمیقتر ما.
مخصوصاً بگذارید من روی این تأکید کنم که چیزی که خیلی مهم است این است، واژگانی که در زبان به کار میرود خودشان مهمترین ابزارهای شناختی ما هستند. یعنی اگر من با یک زبانی مواجه باشم و دیده باشم که واژگان مناسبی برای سخن گفتن و شناخت حقیقت در آن وجود ندارد خیلی کار من سخت میشود که بخواهم دنیا را بشناسم. این مسئله خیلی عمیق است. مثالی که زدم این بود که من با اسمی که روی اشیا میگذارم و مثلا میگویم یک میز مستطیلی شکل و نمیگویم یک مستطیل میز، یعنی کاربرد آن را مقدم بر شکل قرار میدهم. این را کسی به شما آموزش نداده است که کاربرد مهمتر از شکل است ولی وقتی با یک زبان سرخپوستی عجیب و غریبی مواجه میشوید که در توصیف آنها شکل از کاربرد جلو میافتد، آن وقت میفهمید که انگار یک فکری پشت ساختار زبان شما است.
بعضی از زبانهای اسکیمویی تا 30تا واژه برای برف دارند. و از نظر آنها یک چیز به اسم برف وجود ندارد و سی چیز است که از آسمان میآید مثلا ما بین باران برف و تگرگ فرق میگذاریم. خیلی راحت توضیح میدهید که یا آب است یا یخ، و یخ شامل برف و تگرگ میشود، مثلا یا سفت است یا نرم، و به نظرتان بدیهی می رسد. اما اسکیمو برای شما توضیح میدهد که اصلا سفت و نرم بودن چه اهمیتی دارد؟ چیزی که مهم است مثلا این است که در آن برف نباید شکار بروید اما در آن یکی میتوانیم شکار برویم و حتماً باید شکار برویم. سفت و نرم بودن به چه علت برای شما مهم است؟
زبان چنان ما را نسبت به حقایق عالم بایاس میکند که کلاً میتواند جلوی شناخت را بگیرد، یا می تواند ما را به سمت شناخت خوب راهنمایی کند. این شامل واژگان و ساختار و گرامر میشود.
اگر به نقشه عمیق زبان در شناخت بشر قائل باشیم خیلی به نظر معقول میرسد که خداوند سعی کرده باشد با انسان سخن بگوید به این دلیل که به انسان زبان یاد داده است. همین زبانی که ما از آن استفاده میکنیم پر از اعوجاج است.
وظیفه کتاب مقدس این است که واژههای درست استفاده کند و ساختار درستی داشته باشد.میخواهم بگویم که اگر خداوند ابزارهایی به من داده است که من به عرفان برسم، اگر بپذیرم که زبان نقش کلیدی در شناخت جهان برای بشر ایفا می کند، میتوانم از این دفاع کنم که خداوند باید در این زمینه یک کاری کرده باشد. بشر به شدت تمایل به ایجاد اعوجاج در زبان دارد. در واقعیت شما یک زبان خوب به یک جامعه بدهید تا آن جامعه در مدت کوتاهی آن زبان را نابود کند. حتی ۵۰ سال بعد از پیامبر این اعوجاجات ایجاد شد. بلافاصله یکسری معانی واژگان را عوض کردند که واژگان دیگر همانطوری که در قرآن بود معنی نمیدهد. ایزوتسو مثالی دارد که میگوید مؤمن و کافر در قرآن اینگونه استعمال میشوند و مثلا پس از یک قرن کلا معنی آن عوض شد، از نظر مصداقی اهل کتاب آمدند در مصداق کفار و مؤمن منحصر شده است به مسلمانان با یک شرایط خاص. مومن دایره اش کوچک شده و در عوض همه جزو کفار شده اند. یکی دو واژه نیست، همه واژهها دچار اعوجاج شده اند، از اعوجاج های مختصر تا زیاد. اتفاقا پدیده جالب دیگر این است که معنی بعضی واژه ها برعکس می شود، نه فقط در مورد متون مقدس. مثلاً یک آدم یک کتابی را مینویسد و یک پیروانی پیدا میکند، به محض اینکه این تعالیم با توده مردم مواجه میشود، چون ذهن عموم مردم گنجایش آن مفاهیم را ندارد ، بنابراین مجبور است برای استعمال واژگان آنها را یک جور دیگر بفهمد. مثلا من میخواهم یک حرفهایی بزنم که مقداری ثقیل است. زبان یک پدیده اجتماعی است و بین مردم استعمال میشود بنابراین به توده مردم مرتبط است. بعد میبینید که عارفی میآید و یا این که یک فیلسوف چیزهایی گفته است اگر این در بین توده مردم بیاید چون حرفهایی که زده است فهم آن سخت است وقتی مردم واژه ها را استعمال میکنند مجبورند که معنی آن را عوض کنند، چون مردم آن مفاهیمی را که طرف میفهمد، نمیفهمند. نتیجه این است که زبان بلافاصله اعوجاج پیدا میکند.
یک چیز بامزه اینکه یک عالمه واژه را داخل قرآن میگویند مترادف است. اینها اگر هم معنی هستند چرا دو واژه برایشان استعمال شده است؟ فکر نکنید که یک واژه را فهمیدهاند و واژه دیگر را به آن ارجاع دادهاند. در واقع مفهوم هر دو کلمه را نفهمیدهاند و آنها را به چیزی که منظور قرآن نبوده است تغییر دادهاند.
اگر زبان خیلی مهم است معقول میشود که خداوند در زبان یک کاری کرده باشد. اگر قرار است شناخت ما وابسته به داشتن یک زبان درست باشد، مهمترین تلاشی که خداوند میتوانست در طول تاریخ انجام دهد این است که برای ما زبان درستی به وجود آورده باشد که بتوانیم به واسطه آن در مورد هستی سخن بگوییم.
حضار: این صحبت ها ما را به این نتیجه نمی رساند که ارتباط خدا و بشر فقط باید از طریق زبان باشد. میتوان تصور کرد که خدا تصاویری هم ارائه داده باشد، مثلا رویا دیدن انسانها شاهد این است.
استاد: اگر یک لحظه توحیدی فکر کنید، هر چه که میبینید را خداوند برای شما عرضه میکند. بنابراین خداوند با شما از طریق تصویر ارتباط برقرار میکند. برای این که هر چه شما میبینید را خداوند خلق کرده است، چشم هم به ما داده و ارتباط تصویری که برقرار میشود، بنابراین شما مرتباً از خداوند پیامهای تصویری دریافت میکنید. وقتی چشمهای تان را میبندید و میخوابید باز هم یک سری تصویر هایی برای شما نمایش داده می شود. اینها هم یک جور وسایل ارتباطی هستند و فهم همه اینها و شناخت های ما در قالب یک زبان قرار میگیرد.
در قرن بیستم دو فیلسوف خیلی مهم وجود دارند که خیلی در مورد زبان حرف زدهاند و این دو نفر خیلی اهمیت داشتند و به واسطه این دو Linguistic turn و یک نقطه عطف در فلسفه پیش آمده است که به اهمیت زبان پی بردهاند. یکی از آنها ویتگنشتاین است و دیگری هایدگر است و دیگران هم میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند.
راه های انتقال دیگر میتوانست این باشد که یک فیلم تولید کند ( که در زمان پیامبران امکانش نبود!) و یا یک سری تصاویر تولید کند، ارتباط در قالب تصاویر این وضوح و صراحتی که زبان دارد را ندارد. وسیله اصلی ارتباطی بشر همچنان زبان بوده و هست. در حدی که یک سری افراد به این شبهه افتادهاند که زبان فقط یک وسیله ارتباطی است. Linguistic turn این است که زبان فقط وسیله ارتباط نیست بلکه وسیله شناخت است. انگار ما از راه زبان با جهان ارتباط برقرار میکنیم و مناسب نبودن زبان میتواند به شناخت ما ضربه بزند.
به طور خلاصه اگر بپذیریم که زبان مهمترین ابزار شناختی ما است، برای اینکه یک نفر به عرفان برسد و جهان را بشناسد باید به زبان خوبی دسترسی داشته باشد. یک زبانی که از واژگان آن گرفته تا ساختار زبان معیوب است تا زبانی که واژگان و ساختار زبانی خوبی دارد متفاوت است. اگر این را بپذیریم به ذهن ما نزدیک میشود که خداوند اگر میخواهد ارتباطی برقرار کند میتواند در قالب زبان باشد که از طریق کلام با ما ارتباط برقرار کند.
یکی از مخاطبان قبلی گفت که زبان چیزی است که بشر آن را اختراع کرده و حرف بی ربطی است که خداوند با یکی از زبانهایی که بشر اختراع کرده است بخواهد با بشر ارتباط برقرار کند. منظورش این بود که زبان یک پدیده بشری است و اینکه بخواهیم نسبت بدهیم که خداوند سخن گفته است اصلاً یک چیز نامربوط است. سعی کردم برای او توضیح دهم که این زبانی که فکر میکنی آنقدر هم بشری نیست. مثلاً فرض کنید در همه زبانها واژه مادر وجود دارد. مهم نیست که این چه لفظی است که بر مادر دلالت میکند، ولی اینگونه نیست که واژه مادری را بشر خلق کرده باشد، این در جهان خلق شده است. مادر، پدر، راه رفتن… اینها را خداوند جزء خلقت قرار داده است و همه زبانها این واژه ها را دارند. یعنی این که این مفهوم و مدلول در جهان وجود دارد و فقط تفاوت در آواهاست.
نکته این است که جهانی که خلق شده است، زبانی وجود دارد که فیت با این جهان است. مثلاً زبانی که در آن کلمه مادر وجود ندارد زبان معلولی است. حال یک فرد میتواند بگوید که من یک واژه میگذارم برای پدر و مادر و هردو یا مثلاً برای مادر سه واژه میگذارم و برای پدر چهار واژه به دلایلی. اگر مادر این گونه باشد فلان چیز را میگوییم و اگر به نحو دیگری باشد فلان چیز را میگوییم. خوب یا بد بودن زبان به این معنا است که ممکن است یک زبان فیت با جهان باشد و باید واقعاً در مورد آن صحبت کنیم.
مثلا در دیدگاه دینی ما صفات خداوند اختیاری نیست، واژگانی که خداوند برای صفاتش به کار می برد چیزی است که قبلاً وجود داشته است و اینگونه نیست که بشر آنها را اختراع کردهباشد، بلکه زبان تابع این حقایق است.
واژه تکلم و کلمه از پاره پاره کردن میآید. ما با کلمات جهان را افراز میکنیم، مثل اینکه دور مصداق هایی که میشناسم خط می کشم و یک واژه برایش می گذارم. اینکه چه چیزهایی اسم میگیرند تفاوتی در شناخت من ایجاد میکند. من ابتدا جهان را پاره پاره میکنم و سپس در مورد این پارهپارهها شروع میکنم به ساختن گزارهها. اگر من آن واژهها را اشتباه بگذارم نمیتوانم گزارهها را بسازم. صفات خداوند به گونهای نیست که من آن را اختراع کنم، واقعا این صفات وجود دارند و باید واژههای مناسب خود را پیدا کنند، موجودات هم همینگونه هستند. این معنایش این نیست که تمام واژه ها اجباریاند، و اگر این واژه را نداشته باشید نمیتوانید در مورد جهان صحبت کنید. برای اطلاعات بیشتر به جلساتی مراجعه کنید که قبلاً در مورد این موضوع مفصل صحبت کردهام.(در جلسات اولیه و جلسات آفرینش بیشتر صحبت شده است)
در قرن اخیر بشر به اینجا رسیده که زبان در شناخت خیلی مهمتر از آن است که فقط یک ابزار ارتباطی باشد. بنابراین نامعقول نیست اگر بگوییم ابزار مهمی که خداوند برای شناخت در اختیار بشر قرار داده زبان مناسب است، و این میتواند سخن گفتن خداوند با انسان را توجیه کند. این تلاش هستی محض برای ارتباط برقرار کردن با بشر است.
حضار: اینکه میگوییم جهان را تکهتکه میکنیم و برای هر یک از این تکهها یک واژه میگذاریم، این انگار ظریفترین حجابی است که بین ما و درک حقیقت بدون واسطه وجود دارد، یعنی انگار خود زبان جوری است که جلوی شناخت حقیقت را میگیرد. ما وقتی گفتیم که میخواهیم خلوت کنیم و هیچ فکری به ذهنمان نیاید انگار حتی زبان هم چیزی است که جلوی شناخت بی واسطه را میگیرد؟
استاد: برعکس
حضار: آیا زبان ما شناخت بدون واسطه است؟
استاد: شناخت بدون زبان تصورش هم سخت است، فقط میتواند شامل حس های مبهمی باشد.
حضار: این افراز کردن جهان خلاف وحدت وجود و یکی بودن جهان نیست؟
استاد: من منظور شما را از اینکه میگویید زبان یک حجاب است میدانم ولی اگر شما بخواهید یک لحظه ای را تصور کنید که شناخت شما از قالب زبان فراتر برود، تا وقتی که زبانتان درست نشده باشد به اینجا نمیرسید. و در جهانی که کلاً زبان آن را با اعوجاج به شما نشان میدهد، شما به لحظهای نمیرسید که بخواهید بگویید که شناختی پیدا میکنید و به یک حسی می رسید که خارج از زبان است و حس درستی است. حداقلش این است که برای فراتر رفتن باید با زبان درست به یک جایی رسیده باشیم. ولی چیزی که شما میگویید مانند عبور کردن از شناخت صفات خداوند به ذات است که یک جورهایی ممکن نیست. شما شناخت خارج از صفات ندارید بنابراین مانند این است که از زبان تا حدی فراتر نمیتوانید بروید.
وجود یک زبانی که درست جهان را افراز کرده باشد در شناخت خیلی اهمیت دارد. دارم از این استفاده میکنم که توجیه کنم نامعقول نیست و نمیخواهم هیچ اثباتی ارائه دهم. ادعای تکلم خداوند با بشر و به وجود آمدن متون مقدس برای هدایت بشر با این مبنایی که من میگویم معقول به نظر میرسد و نامعقول نیست.
حضار: قدم بعدی که گادامر بعد از هایدگر برمیدارد میگوید که اصلاً تعین هستیشناختی جهان همین زبان است و نهتنها حجاب نیست بلکه اگر به این حقایق زبانی برسد به اصل حقیقت جهان رسیده است.
استاد: در عرفان ما هم یک راههایی برای بیان نکتهای که شما میگویید هست که فکر میکنم بهترین کار این است که به آن اشاره نشود!
حضار: یک تئوری که میگوید چرا ما خاطرات کمتر از ۳ سالگی را یادمان نمیآید، به نقش زبان در این مساله اشاره می کند.
استاد: به خاطر اینکه زبان یک جور انرژی میدهد. جالب است که کلمه «اسم» از برجسته کردن و بلند کردن میآید. شما وقتی روی یک چیز اسم میگذارید مانند این است که آن را برجسته کنید. وقتی که زبان وجود نداشته باشد حسهای گنگ و مبهمی به وجود میآید که انگار به اندازه کافی انرژی ندارند که بخواهند پایدار باشند. اما مسئله اصلی این است که شناخت ما از صفات الهی خارج نمیشود. بنابراین تکلم یعنی افراز کردن جزو ذات شناخت ما باقی میماند.
۹– ادیان و سابقه تاریخی ادعای ارتباط با هستی محض
فکر اینکه هستی دوست دارد با ما ارتباط برقرار کند و این شوقی که در درونم گذاشته است به سمت خودش، به نظر میرسد که خود قرار داده باشد تا راهی را برای من باز کند، یک تئوری و تصور صرف است. اما تاریخ بشر را که نگاه میکنم میبینم همه تاریخ پر از این مفهوم است. بزرگترین چیزهای تاریخ این است که یک عده آدم آمدهاند و ادعا کردهاند که خداوند با آنها ارتباط برقرار کرده است و خداوند با آنها سخن گفته است. من میتوانم این را بدون اینکه به تاریخ نگاه کنم تصور کنم که احتمال چنین چیزی را بدهم. وقتی به تاریخ نگاه میکنم میبینم این ادعایی است که تاریخ بشر بیشتر از هر چیزی تحت تاثیر آن است.در چند هزار سال اخیر بزرگترین حرکتهایی که در تاریخ به وجود آمده است در اثر چنین ادعاهایی بوده است، مخصوصاً در ادیان ابراهیمی. بنابراین معقول است که با حساسیت و کنجکاوی به این ادعاها نگاه کنیم. من نمیخواهم نبوت را ثابت کنم، فقط میخواهم بگویم که یک تصوری در ذهن آدم میآید که شاید این اتفاق افتاده باشد و بعد تاریخ را نگاه میکنم و میبینم که بشدت چنین ادعاهایی وجود دارد که بینهایت تکاندهنده بوده است و مردم را جذب کرده است، متونی وجود دارند،
بنابراین عقل من به من میگوید که یک مقدار این موضوع را جدی بگیرم. مثل این که از قبل تصور این که شاید اینگونه شده باشد را دارم و بعد نگاه میکنم و میبینم که نه فقط نوار باریکی در تاریخ بلکه تحول عظیمی در تاریخ مربوط به همین ادعا است. افرادی آمده اند و گفته اند همان چیزی که شما به آن هستی محض یا واجب الوجود میگویید با من ارتباط برقرار کرده است و حرفهای او نیز این است. مثلاً فرض کنید از بالای کوه الواحی آورده است و میگوید که خداوند اینها را به من گفته است. یا پیامبری از غار بیرون آمده و حرف های عجیبی زده و گفته که این سخنان خداوند است. قبول دارید که حداقل کنجکاوی نسبت به این متون معقول است؟ و اینکه بررسی کنم که شاید راست باشد و شاید دروغ باشد. من نمیخواهم چیزی را ثابت کنم، مثلا مثل چیزهایی که در کلام ما یا کلام مسیحیت بوده اثبات برای نبوت عامه یا نبوت خاصه بیاورم، بلکه کنجکاوی که من دارم برای بررسی این متون خیلی معقول است. و اگر آدم عاقلی باشم واجب است نگاهی به این جریان بکنم. حال ممکن است افرادی باشند که بگویند شما که مطمئن نیستید که این اتفاق افتاده است و شاید افرادی که ادعا میکنند هستی با آنها ارتباط برقرار کرده است، آرزو داشتهند که هستی با آنها ارتباط برقرار کند و از خودشان یک چیزی گفتهاند، یا خواسته اند از این تمایل سوءاستفاده بکنند. من نمیخواهم چیزی را ثابت کنم فقط میگویم که کنجکاوی نسبت به این متون کنجکاوی معقولی است و خوب است که جریانهای تاریخی که این ادعاها را مطرح میکنند مقداری جدی بگیریم و بررسی کنیم.
فرض کنید این احتمال در ذهن من به وجود آمده است که هستی محض و خداوند یک ارتباط خاصی در طول تاریخ با بشر برقرار کردهاند، و می خواهم بررسی کنم که این راست است یا دروغ . خداوند در درون من وسائل ارتباط قرار داده است و زبان را به من داده است که انسان ها میتوانند با من سخن بگویند، زبان من را اصلاح بکنند و میبینم خداوند تلاشهایی کرده است تا به عرفان برسم. اینگونه نیست که اگر خداوند در طول تاریخ کاری نکرده باشد، من بگویم که به تناقض رسیدهام.
همین شوقی که دارم و درک اجمالی که پیدا میکنم و همین که سخن گفتن را با زبان خوب یا بد بلدم و میتوانم باز هم سخن بگویم همه این ها به اندازه کافی تلاش خداوند برای ایجاد ارتباط است اما وقتی میبینم که چنین ادعاهایی وجود دارند، کنجکاو میشوم که این ادعا درست است یا نه. آیا فراتر از این ارتباط طبیعی در طول تاریخ ارتباط دیگری اتفاق افتاده است یا نه.
۱۰– مقایسه متون مقدس ادیان
حالا فرض کنید که خداوند در طول تاریخ با بشر ارتباط برقرار کرده است و متون مقدسی تولید کرده است و تعلیماتی داده است. محصول این ارتباط چه چیزی باید باشد؟
مثلاً فرض کنید که گروهی بیایند و ادعا کنند که پیامبری آمده و محصول کاری که انجام داده است این بود که معجزات عجیب و غریبی را با خود آورد و همه ما را قانع کرد کرد که موجودی وصل به نامتناهی است، قدرت عجیب و شگرفی دارد و ما را تحت تاثیر خود قرار داد و ما به او ایمان آوردیم و یک سری دستورات اخلاقی نیز به ما داده است. حالا مجموعه این چیزها و دستورات اخلاقی و … نهایتاً چگونه به من رسیده است؟
حرف از این است که این واقعه در تاریخ اتفاق افتاده که قوم یهود به پای کوه رفتند و معجزات را دیدند و تاریخچه ای را طی کردند و به اینجا رسیدند. انبیایی هم بودند که سخنان حکیمانه گفتهاند که عینا مانند سخن حضرت موسی بود یا نه. کلا اینها با استفاده از متون به دست من میرسد. وقایع تاریخی را که من نمی بینم. به این صورت است که خداوند کارهایی کرده است و من فقط گزارش آن را میخوانم. مسیحیت میگوید که مسیح آدم فوق العاده ای بوده است و من چگونه با مسیح در ارتباط هستم؟ اگر خداوند در تاریخ کارهایی را انجام داد یا حرفهایی گفت آخر سر من اینها را به صورت یک نوشته میخوانم.
اگر هر یک از ادیان حرفش این باشد که خداوند آمد و تعدادی متن مقدس را ایجاد کرد به جای اینکه بگویم گزارشی از کارهای این پیامبر را میخوانند، بگوییم این گزارش نیست بلکه خداوند سخن گفتهاست و آنها را نوشتند و این متن به وجود آمد. و این با ذهن ما آشناتر و معقولتر به نظر میرسد.
اینکه پیامبرهایی آمدند و کارهایی کردند که من گزارش آن را میخوانم مثل این است که آن معجزهای که آنها برای قانع کردن افراد آورده بودند به من نرسیده است و فقط من دارم میخوانم و میشنوم که چنین چیزهایی وجود دارد. ولی اگر پیامبری باشد که بگوید معجزه همین کتاب است، همین متن است که باید تو را قانع کند که از طرف خدا است این اولویت دارد(در جلسات یک تا چهار به تفصیل در این رابطه صحبت شده است)
به طور خلاصه اگر خداوند در تاریخ دخالت کرده است و آدمهایی را مبعوث کرده است، چون این ادعا کلا با گزارش تاریخی و متون به دست من میرسد، من وقتی کنجکاو می شوم برای بررسی کردن اولویت را به دینی می دهم که میگوید معجزه من همین کتاب است، و این خود سخن خداست. این که معجزه همانگونه که در اختیار معاصرین آن پیامبر بوده در اختیار من نیز هست یک نکته مثبتی است.
اگر خداوند میخواهد زبان حقیقتنمایی را برای من کشف کند خوب است که متن سخن خداوند باشد.
مثلاً تورات نوشته افرادی است که هزار سال بعد از حضرت موسی آن را نوشتند به غیر از پنج فصل اول آن که شبیه قرآن حرف از این است که وحی است. گزارش تاریخی که فرد نوشته است مانند احادیث تاریخی ما ممکن است پر باشد از واژههایی که افراد به طور بد استعمال کردهاند. احادیث ما اینگونه است که میگویند یکی شنید از فردی دیگر و آن هم از فردی دیگر که از امام جعفر صادق شنید، و اینکه این حدیث چقدر حفظ شدهباشد مورد ابهام است، تورات هم همینطور است. بنابراین فرق دارد که من گزارش یک چیز را بخوانم یا گزارشی که خود آن چیز است.
حداکثر چیزی که میخواهم بگویم این است که ما کار نامعقولی نمیکنیم اگر بررسی ادیان را از اسلام شروع کنیم، و فقط دلیل آن این نیست که در این جغرافیا به دنیا آمدهایم. در نهضت ادعاهایی که در مورد ارتباط خدا با بشر هست یک جوری بیشتر با تئوریها سازگار در میآید اگر نهایتاً خداوند یک کتاب را بهصورت کلام خود در اختیار ما گذاشته باشد، تا اینکه کارهایی کرده باشد که ما ندیده باشیم و فقط میگویند که اینگونه بوده است. میتوانم از طرف مسیحی ها یک دفاعی از دین آنها هم بکنم اما این کار را نمیکنم! به هر حال من مخالف این نیستم که فردی بیاید از مسیحیت شروع کند. اینجا یک اختیار وجود دارد که ادعاهای دینی را بررسی کنیم و من کاملا موافق هستم که یک نفر همه را بررسی کند، فقط بحث ترتیبش هست، که ما میخواهیم از اسلام شروع کنیم.
سعی کردم که بگویم که دلیل جغرافیایی ندارد که من اینجا هستم و مردم مسلمان هستند به همین خاطر تصمیم گرفتم از اسلام شروع کنم. این که از لحاظ تئوری یک دین بیاید و بگوید که من دین آخر هستم و محصول من یک کتاب از طرف خداوند است، بیشتر به آدم می چسبد تا اینکه فردی بیاید و روایات تاریخی برای من بیاورد.
حضار: این با روح علم جدید هم سازگارتر است، چون معجزه بودن آن آزمایش پذیر است و مثل تاریخ آزمایش تکرار ناپذیری نیست.
استاد: بله، خود این کتاب به گونهای است که ادعای معجزه بودن آن وجود دارد به این معنا که من میتوانم آن را در جلوی خود بگذارم و بگویم اگر خواندماش و احساس کردم که معجزه است به آن ایمان میآورم و اگر احساس کردم معجزه نیست به آن ایمان نمیآورم و لازم نیست که تحقیق تاریخی هم انجام دهم. مسیحیت به یک نحوی وابسته به این است که مسیح وجود داشته است. مثلاً یک نفر بیاید و به یک مسیحی بگوید که اصلاً مسیح وجود نداشته است، تمام اعتقاداتشان روی هوا می رود. اما اگر یک آدم عاقل یا غیر عاقل بیاید و بگوید که پیامبر اسلام وجود نداشته است، همه اعتقادات مسلمان ها به هوا نمی رود چون اعتقاد مسلمانان بیشتر به این کتاب است. اگر به جایی رسیده باشید که بگویید من میدانم که این کتاب معجزه و الهی است، حتی اگر یک فرد بیاید و به تاریخ شبهه وارد کند و بگوید که پیامبر اسلام سه پیامبر بودند و اسم آنها نیز محمد نبوده است، کتاب بالاخره کتاب خدا است. من به این کتاب اعتقاد دارم نه این که این کتاب چگونه به وجود آمده است.
مسیحیها نمیتوانند بدون اعتقاد به اینکه مسیح، چنین انسان خداگونه ای یا خود خدا که روی زمین راه رفته وجود داشته است به دین خود ادامه دهند، در حالی که در اسلام مثلاً اگر یک نفر بیاید و بگوید که محمد پسر عبدالله نبوده است یا اصلا عبداللهی وجود نداشته و شخصیتی به اسم آمنه وجود نداشته، و اسناد و مدارک تاریخی هم ارائه کند، مثلا بگوید کلمه محمد برای اولین بار در قرن سوم هجری شمسی به کار رفته است! چون عامل دین من و معجزه کتاب در دست من است این مسئله برای من اولویت ندارد، نه اینکه هیچ نیست، ولی اولویت ندارد. چون در این کتاب به خود پیامبر هم اشاره میشود، بدون تحقیقات تاریخی ایمان من به کتاب شامل ایمان به تاریخ کتاب هم هست، نه این که اگر تاریخ زیر سؤال برود من کتاب را از دست بدهم.
مثلاً اگر فردی بیاید و بگوید که بنی اسرائیل اصلاً در مصر نبودند که بخواهد چنین اتفاقهایی افتاده باشد، مثلا کوه طور آنجا نبوده! مثلاً یک وقایعی وجود دارد که در ایمان یهودیها این مرکزیت دارد که این وقایع حتما باید اتفاق افتاده باشد، ولی مسلمانان که کتاب را معجزه خود میدانند و اصل دینشان کتاب است نسبت به اینجور شبهه های تاریخی محافظت شده هستند.
تأکید من بیشتر در این جلسه این بود که از مدلی که مطرح کردیم برمی آید که اگر شوق به ارتباط گذاشته شده است و زبان خیلی مهم است, پس این ادعا نامعقول نیست که خداوند از طریق زبان با بشر ارتباط برقرار کرده باشد.
مخصوصاً اینکه ما به زبان خوب و حقیقتنما احتیاج داریم. حال بخش عظیمی از جریانها وجود دارند که این ادعا را تایید میکنند، یکسری افراد آمدند و میگویند که این ارتباط با آنها برقرار شده است. میخواهیم آن را بررسی کنیم و نهایتاً به این کتاب اولویت بدهیم و از اینجا شروع کنیم.
اگر این حرفهای آخر من را هم نپذیرفتید میتوانید در جلسات مسیحیان شرکت کنید که از کتاب خود دفاع میکنند!! هر چند که آنها چنین جلساتی نمیگذارند چون کتاب آنها ادعای معجزه بودن ندارد، بنابراین اصل دین آنها کتاب نیست. هیچکدام از ادیان به این مقدار به متن وابسته نیستند که اسلام به قرآن وابسته است.
مسیحیها بیشتر به مسیح وابسته هستند تا اینکه به انجیل وابسته باشند. یهودیها هم بیشتر به یک سنت تاریخی وابسته هستند نا کتابی که ان سنت را نقل می کند. ولی مسلمانها تا حد زیادی وابسته به یک متن هستند به عنوان تنها معجزه دینشان. من همیشه احساس عصبانیت دارم نسبت به کسانی که میخواهند به زور بگویند که پیامبر معجزهای دیگر غیر از قران داشته است. در حالی که در خود قرآن ذکر شده که به پیامبر اصرار میکنند که پیامبر معجزه دیگری بیارد ولی نمیآورد، با صراحت می گوید که مگر پیامبران قبلی که معجزه آوردند چه شد؟ این با آن تئوری سازگار است که محصول نبوت کتاب باشد و دینی هست کهاین ادعا را دارد و حالا ما باید درباره این کتاب صحبت کنیم. بدون اینکه ادعای بزرگی کرده باشیم که داریم چیزی را ثابت می کنیم،ا ینکه یک متن را به عنوان متن مقدس بررسی میکنیم کاری است که معقول به نظر میرسد.