
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره حجر، تک جلسه، دکتر روزبه توسرکانی، ۱۳۸۹
۱- مقدمه
همانطور که گفته بودیم این جلسه قرار است جز جلساتی باشد که در مورد کلیات یک سوره بحث میکنیم. قرار بود که در مورد سوره حجر صحبت بکنیم. من قبل از این که شروع بکنم چندتا نکته کلی در مورد سوره حجر میگویم.
یکی اینکه تقریباً هیچ شکی نیست – هم از نظر محتوا هم با توجه به اسناد تاریخی – که سوره حجر جزء سورههای مکی است و یک نکته در مورد سوره حجر که به نظر من جالب است این است که سوره حجر نمونه یک سورهای است که بر خلاف نظر بعضیها که فکر میکنند ترتیب سورهها توسط مردم و بیشتر بر اساس طول سورهها تعیین شدهاست – مثلاً سوره بقره که طولانیتر بوده اول آمدهاست و همانطور ادامه پیدا کردهاست – شما اگر سوره حجر را نگاه کنید، یک سوره نسبتاً کوتاه است که طولش از نصف سوره قبل و بعد خودش کمتر است، ولی اینجا قرار گرفتهاست. توجیه کردن این که بعضی از سورهها چرا در این مکآنها قرار گرفتهاند با این فرض که ترتیب بر اساس طول است، سخت است. به نظر من این تئوری که “مردم بر اساس طول، سورهها را در کنار یکدیگر گذاشتهاند“، با توجه به طول بعضی از سورهها از جمله سوره حجر، توجیه آن سخت است. از اول قرآن که شروع میکنیم، این سوره وسط سورههای بلند، یک سوره خیلی کوتاه حدوداً پنج صفحهای است، در حالی که سورههایی که قبل و بعد از آن هستند همهشان ده صفحه یا متجاوز از ده صفحه هستند.
فکر کنم از اول تا به حال که شروع کردیم بعضی از جلسات در مورد یک سوره بحث کنیم، سوره حجر کوتاهترین سورهای است که داریم در مورد آن بحث میکنیم و از یک جهاتی شاید بحث کردن در موردش خیلی ساده به نظر برسد، خیلی محتوای روشنی یا حداقل یک خط خیلی روشنی در این سوره هست که من اول شروع میکنم بحثهای مقدماتی میکنم و سعی میکنم از یک جایی به بعد به یک محتوای عمیقتری در این سوره برسیم.
۲– تقسیمبندی سوره به قطعات
طبق معمول که تا حالا در مورد سورهها بحث میکردیم، معمولاً کاری که انجام میدادیم و الآن هم من میخواهم انجام بدهم این است که سورهها را به چند قطعه یک مقدار خاص از نظر محتوا تقسیم کنیم و بعد شروع کنیم مثلاً ارتباط بین این قطعهها را با هم دیگر بگوییم و کمکم نزدیک بشویم به محتوای داخل خود قطعهها و محتوای کلی سوره را سعی کنیم درک کنیم. این قطعهبندی در سوره حجر فکر میکنم خیلی ساده و روشن است. گاهی در بعضی از سورهها فهمیدن اینکه یک قطعه کجا شروع میشود و کجا تمام میشود سخت است. اینجا فکر میکنم همینجور با نگاه اول، یکبار که سوره را بخوانید مشخص است که از کجا تا کجا تقریباً یک قطعه به هم پیوسته است، موضوع کجا عوض میشود و نهایتاً چند قطعه در سوره میتوانید پیدا کنید. این تقسیمبندیها هم این شکلی نیست که آدم بگوید که یک چیز خیلی مشخصی است که همه باید به همین برسند. شاید بعضی از قطعههایی که من میگویم، یک نفر دیگر دو قطعه در نظر بگیرد یا برعکس دوتا قطعهای که من پشت سر هم میگویم، ممکن است که یک نفر به نظرش برسد که محتوایش آن قدر شبیه به هم است که یک قطعه در نظر بگیریم.
من فکر میکنم که یک تقسیمبندی خیلی ساده و بدیهی این است که ما یک قطعه در این سوره داریم که از ابتدای سوره شروع میشود تا انتهای همین صفحه اول – طبق خط عثمان طه که حالا خط استاندارد قرآن شدهاست – یعنی از «المر» (الحجر:١) شروع شده تا آیه ١٥ که «بَلْ نَحْنُ قَوْمٌ مَسْحُورُونَ». در این قطعه شما یکجور تقابل بین پیغمبر با مشرکین همزمان با خودش را میبینید، اینکه آنها مثلاً به پیامبر لقب دیوانه میدهند، درخواست میکنند که اگر راست میگویی چرا ملائکه را نمیآوری و اینکه این تهدید وجود دارد که اینها ممکن است عذاب بشوند، همانطور که در قومهای قبل از پیامبر، پیامبرانی آمدند و قومشان عذاب شدند. و نهایتاً در انتها گفته میشود که اگر حتی یک دری را به آسمان باز کنیم و اینها در آن بالا بروند باز هم ایمان نمیآورند و میگویند که ما مثلاً سحر شدیم که فکر میکنیم در آسمان داریم بالا میرویم. به هرحال این قطعه یک قطعه روشنی است که یکجور حالت مهاجه دارد و دیالوگی بین پیامبر و مشرکین همزمانش – قوم منکری که پیامبری پیامبر را دارند انکار میکنند – برقرار شدهاست که تأکید میشود شبیه به همین در مورد اقوام قبل از پیامبر هم بودهاست. بعد یک دفعه – با استفاده از یکجور تشابهات لفظی – از این که اگر دری از آسمان باز بشود و اینها بالا بروند، منتقل میشویم به این که مثلاً آسمانها را ببینیم. این که در آسمانها انگار یک ساختارها و چیزهای زیبایی وجود دارد و همینطور یک قطعهای میآید که یک بخشهایی از جهان خلقت را به ما نشان میدهد. از آسمانها شروع میشود، بعد به زمین و رزقی که در زمین است و اینکه مثلاً باران از آسمان میبارد و حیات در زمین شکل میگیرد.
درواقع در این بخش دوم از محیط انسانی خارج میشویم. محیط خلقت، جایی که غیر از محیط انسانی و اجتماعی که انسان تشکیل داده – که در قسمت اول درواقع داریم آن را میبینیم – یک محیط طبیعی را به ما نشان میدهد که میتوانید فرض کنید این قطعه به نوعی دارد از نعمتهای الهی صحبت میکند. کمکم سعی میکنم که یک خرده بحثها را دقیقتر بکنم که هر کدام از این قطعهها واقعاً چه میگویند، ولی خب در نگاه اول به نظر میرسد که در کنار آن قطعه اول که یکجور منکرین و مشرکین را داشت نشان میداد، اینجا دارد فضای طبیعی دنیا را که زیبا است، زینت داده شده و پر از نعمت است، نشان میدهد. اگر از نظر ترتیب جمعآوری قرآن را نگاه کنیم، این سوره برای شاید چهارمین بار از ابتدای قرآن به داستان خلقت اشاره میکند. خداوند انسان را خلق کرد، به ملائکه دستور داد که سجده کنند، همه ملائکه سجده کردند، ابلیس سجده نکرد و ابلیس حالا مأمور شد – یا خودش فکر میکند که در اثر معصیت، تصمیم گرفت – که انسانها را گمراه کند و خداوند هم به او مهلت داد. بنابراین داستان خلقت همراه با داستان سجده ملائکه و داستان تمرّد ابلیس در این سوره آمده و به اینجا میرسد که همه به غیر از عباد مخلصین در معرض گمراهی توسط شیطان هستند و نهایتاً این قطعه ختم میشود به این تهدید که آنهایی که از شیطان پیروی میکنند، جایشان جهنم است، و آنهایی که از شیطان پیروی نمیکنند و تقوا دارند، در بهشت جای میگیرند. این قطعه با این قسمت تمام میشود – حالا این تکه نهایی را ممکن است یک فرد قطعه دیگری در نظر بگیرد. خیلی فکر میکنم مهم نیست – قطعه بعدی که شروع میشود از اینجا است که میگوید «وَنَبِّئْهُمْ عَنْ ضَيْفِ إِبْرَاهِيمَ» (الحجر:٥١). یادآوری نابود شدن قوم لوط توسط ملائکه است و بلافاصله بعد از آن، خیلی کوتاه به نابودی اصحاب الایکه و اصحاب الحجر هم اشاره میکند که واژه حجر به طور یک مقدار شگفتانگیزی از یک قطعه کوتاهی که مربوط به پایان این قطعه است، گرفته شدهاست، در حالی که به نظر میرسد تأکید خیلی خاصی روی اصحاب الحجر نیست، ولی اسم سوره از اینجا میآید.
این طولانیترین قطعه این سوره است که داستان گذشتگان است، داستان آمدن مأموران عذاب پیش ابراهیم، بشارت دادن به ابراهیم که اسحاق متولد میشود و بعد رفتنشان به سمت قوم لوط و عذاب دادن قوم لوط. واضح است که این یک قطعه بلند است که درواقع حالت داستان دارد و داستان اقوام قبل را دارد یادآوری میکند. این قطعه چهارم این سوره است. در آخرین قطعه دوباره برمیگردیم به مکالمه بین خداوند با پیامبر که درواقع این قطعه آخر به نظر میرسد حالت دلگرمی دادن و دلداری دارد، برای اینکه پیامبر از انکار قوم خودش دلگیر است و مورد استهزاء قرار میگیرد، به او لقب مجنون میدهند و… که در ابتدای سوره آمدهاست. اینجا نعمتی که به پیامبر داده شده یادآوری میشود و همینطور گفته میشود که «إِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ» (الحجر:٩٥) به نعمتهایی که به اینها دادهایم توجه نکن، ما تو را از استهزاء اینها هم حفظ میکنیم و به پیامبر نهایتاً دستور داده میشود که خداوند را ستایش بکند و سجده به جای بیاورد تا «وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّىٰ يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ» (الحجر:٩٩). این پایان این سوره است که درواقع یک گفتار مستقیم نسبت به خود پیامبر از طرف خداوند است. این پنجتا قطعه به وضوح در این سوره وجود دارد. قطعه اول و آخر انگار به نوعی ادامه همدیگر هستند و سه قطعه هم آن وسط قرار گرفتهاست.
۳– قطعه اول و قطعه آخر در ادامه آن، مکالمههای خدا و پیامبر
میخواهم یک خرده در مورد اولین تأثیری که به طور طبیعی آدم از این سوره میگیرد صحبت کنم. فکر میکنم این چیزهایی که اول میگویم خیلی واضح است، از یک جایی به بعد سعی میکنم به یک نکتهای که در تمام سوره به نوعی دارد تکرار میشود برسم و نهایتاً شاید در انتهای بحثم درباره یکی دوتا نکته خاص از دو سه آیه خاص در سوره حجر بحث کنیم. من میخواهم متمرکز بشوم روی همین قطعه اول و مشخصاً قطعه آخر که ادامه همان قطعه اول است و بعد سعی کنیم ببینیم سه قطعه وسط تناسبش با اینها چیست. اول آن چیزهای خیلی سادهاش را میخواهم بگویم.
یک نکته خیلی مشخص در مورد سوره این است که این سوره برخلاف خیلی از سورههای دیگر، خیلی حالت مکالمه خصوصی خدا و پیامبر را دارد. در قرآن، خیلی از جاها این شکلی است که شما شاهد یک مکالمهای بین خدا و پیغمبر هستید و ما انگار به عنوان یک سومشخصهایی که ناظر این مکالمه هستیم، داریم به رابطه بین خدا و پیغمبر گوش میدهیم که خود این نوع قطعهها در قرآن از یک جهاتی جالب هستند. مثل اینکه شما دارید یک دیالوگ آسمانی میشنوید که برای ما دارد نقل میشود که خدا به پیغمبر دارد چه میگوید. انگار در ملأ عام خدا دارد به پیغمبر چیزی را گوشزد میکند. من قبلاً یک بار – شاید هم بیشتر از یک بار – یک آیهای را در این کلاس خواندم، یک بار یادم است در بحثهایی که در مورد زیبایی شناسی قرآن میکردم – که مثلاً شاید بحث از زیباییهای لفظی قرآن بود – این آیه را گفتم و سعی کردم بگویم از نظر محتوا هم خیلی قشنگ است. یک آیهای در قرآن هست که خداوند به پیامبر میگوید «وَتَرَاهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ وَ هُمْ لَا يُبْصِرُونَ» (الأعراف:١٩٨) اینها را میبینی – مثلاً کفار را، مشرکین را، کسانی که به تو ایمان نمیآورند، حتی ممکن است شامل منافقین و «الذین فی قلوبهم مرض» بشود، آنهایی که درواقع رابطه خدا و پیغمبر را نمیبینند، خدا را نمیبینند، پیامبری پیامبر را هم به معنای واقعی کلمه نمیبینند – به تو نگاه میکنند، ولی چیزی نمیفهمند. مثل اینکه یک پردهای وجود دارد که یک عدهای آن طرف پرده قرار گرفتهاند، این طرف پرده خداوند با پیامبرش در یک رابطه خیلی نزدیک و صمیمی در حال صحبت کردن هستند و با همدیگر ارتباط دارند و آنهایی که آن طرف پرده هستند به دلیل وجود یک پردهای جلوی چشم خودشان این رابطه را نمیبینند و پیامبر آن طرف را میبیند، میبیند که آنها دارند این طرف را نگاه میکنند ولی نمیفهمند، ظاهر پیامبر را میبینند، ولی آن چیزی که در باطن پیامبر است، آن رابطه عمیقی که به وجود آمدهاست از نظر معنوی بین خدا و پیغمبر را درک نمیکنند. آیه کلاً تشکیل شدهاست از سهتا فعل رؤیت و نظر کردن و بصیرت که هر سهتا به معنای دیدن هستند، ولی مراتب مختلف دیدن را دارند میگویند. مثل اینکه “میبینی آنها را که تو را میبینند ولی تو را نمیبینند” ولی اینها سهجور دیدن در مراتب مختلف هستند. رؤیت همان چیزی است که ما به آن دیدن میگوییم. نظر کردن را ما نگاه کردن میگوییم، یعنی دیدنی که همراه با اراده است، یعنی شما میخواهید که یک چیزی را ببینید و آن را نگاه میکنید و بصیرت یک چیزی است که شاید در زبان فارسی لفظ مشابه آن نداریم، یکجور نگاه کردن و دیدن همراه با فهمیدن یک چیز است. بیشتر معنای فهمیدن میدهد. انگار یک چیزی را نگاه کنید و یک چیز عمیقی درک بکنید. من اولین باری که به این آیه اشاره کردم به این دلیل بود که از نظر لفظی خیلی آیه زیبایی است. به طور فشرده عملاً سهتا فعل کنار همدیگر قرار گرفتهاست: «تراهم»، «ینظرون الیک»، «و هم لا یبصرون» که در عین حال یک معنای خیلی جالبی میدهد.
زیبایی معنوی آن – چیزی که من الآن میخواهم از آن استفاده بکنم – این است که اینجور آیات که درواقع مکالمه بین خدا و پیغمبر است و شما میشنوید – مخصوصاً وقتی خدا و پیغمبر در مورد منکرین دارند صحبت میکنند، در مورد کسانی که نمیبینند – یک لحظه من و شما که داریم قرآن را میخوانیم انگار همراه با خدا و پیغمبر آن طرف پرده قرار گرفتیم. اگر ایمان داشتهباشیم، وقتی داریم قرآن میخوانیم انگار ما جز آنهایی نیستیم که داریم نگاه میکنیم و نمیبینیم. ما این طرف هستیم. داریم این دیالوگ را میشنویم و یکجوری انگار از نظر روانی نزدیک میشویم به آن حالت دیدن این رابطه. هر چقدر شما بیشتر ایمان داشتهباشید، با وضوح بیشتری رابطه این طرف پرده را میبینید. این سوره، جزء سورههایی است که خیلی این حالت را دارد که شاهد یک دیالوگی بین خدا و پیغمبر هستیم و این نوع نقل اینجور دیالوگهایی که بین خدا و پیغمبر برقرار میشود، همیشه این حالت را دارد که انگار به ما یک لحظه اجازه میدهد دنیا را از دید پیغمبر نگاه کنیم و اگر کلاً قرآن خواندن ما را به اینجا برساند که یک لحظههایی بتوانیم دنیا را آن جور ببینیم که پیامبر میدید، میشود گفت که قرآن به آن هدف نازل شدن خودش رسیدهاست. اصلاً کلاً قرار است که به همان نوع بصیرتی که پیامبر نسبت به جهان و نسبت به انسانها دارد برسیم.
قطعه اول این سوره و همینجور قطعه آخر به شدت این حالت را دارد که ما در یک رابطهای که بین خدا و پیغمبر برقرار شدهاست، داریم آدمهایی را میبینیم که کاملاً غافل از این نوع روابط معنوی هستند و نهایتاً خداوند، پیامبر را توسط این سوره دلداری میدهد که از کفر و انکار اینها دلگیر نباشد. هیچ تعجبآور نیست که یک همچنین آیههایی داریم و یک همچنین سورههایی، یک جایی خداوند در مورد نزول قرآن میگوید که قرآن را اینجور نازل میکنیم «لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَكَ» (الفرقان:٣٢)، یک بخشی از آیات و سورههای قرآن هدفشان تثبیت قلب پیامبر است. بنابراین اگر یک نفر حتی تصورش این باشد که سوره حجر نازل شدهاست برای اینکه پیامبر را دلداری بدهد، تصور خیلی عجیبی از محتوای سوره بدست نیاوردهاست. اگر ادعا بکند که در سوره حجر ما شاهد یک دیالوگی بین خدا و پیغمبر هستیم که خدا دارد به پیغمبر دستور صبر و اطاعت و… میدهد و میگوید از این حرفهایی که میشنوی، دلگیر نباش. حالا من سعی میکنم بگویم که سوره حجر یک محتوای عمیقتر و یک محتوای خاصی غیر از شاهد بودن این دیالوگها برای ما دارد. به هر حال خیلی واضح است که این نوع دیالوگها در این سوره خیلی پررنگ است.
٤– حالت پیامبران در مواجهه با انکار قومشان
یک لحظه سعی کنید از دید پیامبر و پیامبران، آدمهایی که منکر پیامبریشان هستند را نگاه کنید. یعنی یک مقدار همدل و همراه بشوید با یک پیامبری که آمده و درواقع از طرف خداوند مأمور شده. پیامبر را اینجوری در نظر بگیرید: کسی که همه حقایق را به وضوح میبیند. خداوند را، وجود خداوند را، خطر وحشتناکی که مردم را تهدید میکند که بعد از مرگ ممکن است گرفتار عذاب وحشتناکی بشوند… همه اینها را به وضوح میبیند و با خودش این حقایق واضح را به دستور خداوند آوردهاست. دارد به یک عده از مردم میگوید و فکر میکنم خیلی موقعیت عجیبی است که این مردم بدون اینکه هیچ دلیلی داشتهباشند؛ نه تنها قبول نمیکنند، به صراحت انکار میکنند، مسخره هم میکنند و میگویند که تو مثلاً دیوانه شدهای و… یعنی این حالتی که مردم دارند در مقابل دعوت به حقیقت، خیلی حالت عجیبی است. اگر یک چیزی خیلیخیلی برایتان واضح باشد، تصورتان این است که میروید میگویید و مردم قبول میکنند. مثل اینکه یک قضیه ریاضی خیلی سادهای را ثابت کردید، یک خط اثباتش را میگویید و همه میگویند که خب قبول کردیم. بعد حالا می روید مثلاً یک خط اثبات خیلی ساده را میگویید، همه قاهقاه میخندند که “ببین این چه احمقی است! ببین چه چیزی دارد میگوید!” و شما تعجب میکنید. هر چه شما بیشتر توضیح میدهید، میبینید این آدمها حالت انکار و تمسخرشان دارد بیشتر میشود.
پیامبران کلاً در یک حالتی هستند که یک چیز خیلی بدیهی را از نظر خودشان دارند برای مردم توضیح میدهند. از هر نظر برای پیامبر واضح است که اگر حرفش را گوش بکنند به نفع آنها است. از دید پیامبری که عروج کرده و به معنویت خیلی بالایی رسیدهاست، آنها زندگی خیلی سطح پایینی دارند. مثلاً یک جایی در قرآن است که خطاب به مردم میگوید: اجابت بکنید این دعوتی را که خداوند دارد مثلاً از طریق پیامبر میکند، وقتی که خداوند شما را دعوت میکند «لما یحییکم» (الانفال:٢٤) این دعوت چیزی نیست به غیر از این که اگر شما این دعوت را بپذیرید، مثل مرده هستید که زنده میشوید. هم دعوت واضح است که درست است، هم دعوت واضح است که به نفع مردم است که قبول بکنند. ولی همیشه همینطوری است که پیامبران میآیند و به غیر از یکی دو نفر، هیچ کس حرف آنها را گوش نمیکند. نه تنها گوش نمیکنند، شروع به مسخره کردن میکنند، به طعنه زدن به پیغمبر، اذیت کردن، سعی کردن در این که او را بکشند و… تمام این عکسالعملهایی که اقوام مختلف در مورد پیغمبرها نشان دادند. اگر یک مقدار بتوانید خودتان را جای پیامبران بگذارید، خیلی موقعیت شگفتانگیزی است برای پیامبران. فکر میکنم همه این پیامبرها یکجوری به دلیل اطمینان شدیدی که دارند و وضوح حقایقی که دارند میگویند به مردم برای خودشان دارد، این مقدار انکار و عناد و این مسخرهبازیهایی که اینها در میآورند، فوقالعاده برایشان شگفتانگیز است. فکر میکنم شما که این سوره را شروع میکنید و همین قطعه اول را میخوانید، باید این سؤال به طور جدی برای شما مطرح بشود که این پدیده چجوری به وجود میآید؟ برای چه مردم یک همچنین حالتی پیدا میکنند که اصلاً حقیقت در آنها نفوذ نمیکند؟ هیچ دلیلی که ندارند در مقابل حرفهای پیامبران. پیامبران همهاش میآیند، سعی میکنند استدلال بکنند و دلیل بیاورند و اقوامی که مقابل آنها هستند، واقعاً به غیر از این که به یک چیزهایی عادت کردند و نمیخواهند این عادت را ترک کنند، هیچ چیزی در آنها نفوذ نمیکند، هیچ حقیقتی. نه میشود برای آنها استدلال کرد و نه میشود برای آنها از تاریخ گذشتگان بگویید حتی از چیزهایی که خودشان دیدند، از زندگی خودشان مثال بیاورید. نه برهان میپذیرند، نه تمثیل میپذیرند. هیچ جوری نمیشود به درون این جمعیتی که یک عقیده کاملاً بیهودهای را قبول کردهاند، نفوذ کرد. این وضعیتی است که پیامبران با آن مواجه هستند و فکر میکنم برای ما هم باید این سؤال مطرح باشد که چطور مردم به اینجا میرسند.
حضار: وضعیت این آدمهایی که دارید میگویید الآن از وضعیت آن آدمهای منکری که دو جلسه قبل میگفتید که آدم های منکری که احتیاج به بینه دارند و اصلاً نمیشود تلاش کرد که برای آنها بینه آورد، جدا است؟ چون اینها انگار که هیچ دلیلی به آنها نفوذ نمیکند و نمیشود چیزی برای آنها آورد، ولی آن آدم ها را گفتید که میشود برایشان بینه آورد.
استاد: خب این که ما کوتاهی میکنیم و دلیل و بینه و… در حال حاضر نمیآوریم، یک بحث جدایی است. ما فعلاً در مورد زمان پیامبران داریم بحث میکنیم که به زبان قوم خودشان صحبت میکنند، بهترین نوع استدلالی که ممکن است برای قومشان بیاورند را میآورند و قوم انکار میکنند.
حضار: خب اینکه الآن پیامبر نداریم نشان دهنده آن نیست که قرآن قرار است همان نقش را بازی بکند؟
استاد: قرآن این نقش را بازی میکند ولی ممکن است به هرحال همه مردم دسترسی به قرآن به معنای واقعی کلمه نداشتهباشند، مثلاً احتیاج به این داشتهباشد که شما یک پلی بزنید. یک فرهنگی وقتی ایجاد میشود شما برای نفوذ کردن در این فرهنگ ممکن است احتیاج داشتهباشید که یک پلی بزنید. مثلا این که اگر قرآن عربی باشد و ترجمه نکنید، در دسترس خیلیها نیست. ممکن است که حالا بیش از ترجمه کردن هم یک کارهای دیگری لازم باشد که انجام دهیم. این بحثی که شما دارید میکنید یک مقدار دور از محتوای این چیزی است که در این سوره داریم در موردش صحبت میکنیم. ما داریم در مورد وضعیتهایی بحث میکنیم که خیلی روشن هستند، پیامبری وجود دارد به زبان قوم خودش، با بهترین نوع استدلالی که آن قوم میفهمد دارد حقایق را بیان میکند و آنها منکر هستند. آنها هیچ دلیلی برای حرفهای خودشان نمیآورند، به غیر از اینکه میگویند پدرانمان این طوری میکردند ما هم داریم این طوری میکنیم. حتی اگر بیایید فرض بکنید که آنها وضعیتشان به این بدی هم نبود، در مقابل پیامبران حالت استهزاء آنها را چطور میشود توجیه کرد؟ نسبت جنون دادن به پیامبران را چطور میشود توجیه کرد؟ اینها کلاً رفتارهای بدون علت و بدون دلیلی است که شدیداً حالتهای تدافعی دارد. این شگفتی را همین الآن هم در مقابل رفتارهایی که مردم نشان میدهند، میشود داشت. شما وقتی با یک انسانهایی مواجه هستید که میدانند مدت خیلی کوتاهی در این دنیا هستند و چند سالی بیشتر زندگی نمیکنند و میمیرند…
من شگفتزدهام از این که مردم الآن در غرب و به تبعیت آن در کشورهای دیگر برای خودشان هرجور آزادی عملی که دلشان میخواهد قائل میشوند. شگفتانگیز بودنش اینجا است: شما اگر یک درصد هم احتمال بدهید که بعد از مرگ زندگی وجود داشتهباشد…
ما دلیلی برای اینکه زندگی بعد از مرگ وجود ندارد که نداریم. نهایت آن این است که شما بگویید بعضی از دلایلی که فکر میکردند ثابت میکند زندگی بعد از مرگ وجود دارد، یک خرده زیر سؤال رفتهاست. ما که مطمئن نیستیم. هیچ کس نمیتواند بگوید من مطمئن هستم که بعد از مرگ زندگی نیست یا من مطمئن هستم که خدا وجود ندارد و… حداکثر این است که بگویند ابهامهایی وجود دارد. آدمهای معقول حداکثر این موضع را دارند که ما نمیدانیم خدایی هست یا نیست. فرض کنید که یک آدمی واقعاً این ندانستنش برای خودش موجه است. چطوری آدمها به خودشان جرأت میدهند که – به هرحال یک درصد احتمال میدهند که خدایی وجود دارد، عذابی بعد از آن هست و مثلاً خداوند پیامبرانی فرستادهاست. هیچکدام از اینها غیر ممکن و غیر محتمل نیست. حالا نهایت آن این است که بگویید یک نفر احتمال در ذهنش کم یا زیاد است – هر جوری که دلشان میخواهد زندگی کنند یا هر کاری بکنند؟ واقعاً به غیر از این است که آدمها نگاه میکنند ببینند “همه دارند آن کار را میکنند بنابراین من هم انجام میدهم“؟ یعنی به غیر از تبعیت از فضای روزگار و خودشان کار دیگری دارند میکنند؟
شما مثلاً پوشش زنان در غرب را فرض کنید. الآن دیگر تقریباً به این جا رسیدهاست که خودشان را آزاد میدانند که اصلاً لباس نپوشند و بیایند بیرون. همین غرب، اگر صد سال به عقب برگردید – دقیقا بعد از دوران مدرنیته – هیچکسی یک همچنین کاری نمیکند و جرأت نمیکنند و این کار را کار عجیب و بدی میدانند. اینکه چه چیزی را خوب میدانند و چه چیزی را بد میدانند، به شدت وابسته به این است که در محیط، دیگران دارند چکار میکنند. یعنی شما همین الآن این حالت انکار و کفری که مثلاً در قطعه اول این سوره میبینید، در دنیا وجود دارد. آدمهایی وجود دارند که شما هر چقدر هم با آنها بحث کنید، واقعیت این است که اینها تابع نرم جامعه خودشان هستند. هرجایی به دنیا آمدند، به هرحال یک سنتهایی پا گرفتهاست. از لباس پوشیدن گرفته تا مثلاً این که چه چیزهایی گناه است، چه چیزهایی بد است، چه چیزهایی خوب است. اگر در قرن نوزدهم به دنیا میآمدند یکجور دیگر لباس میپوشیدند. یکجور دیگر ارتباطهای اجتماعی خودشان را برقرار میکردند. اگر در قرن بیستم به دنیا میآمدند، باز اگر در نیمه اول بودند یک کار میکردند، در نیمه دوم یک کار دیگر. واقعیت این است که پشت آن هم نه استدلالی هست و نه بحثی که شما با آنها بحث بکنید “تو چطور جرأت میکنی اینجوری با این لباس بیرون میروی“. اصلاً جوابی دارد؟ استدلالی دارند برای این که این کار، این لباس پوشیدن من خوب است یا بد است؟ مثلاً دوست دارند و محیط جامعهشان هم به آنها اجازه میدهد که یک همچنین کاری بکنند و دارند میکنند. چیزی به غیر از تبعیت از عرف در دنیا نمیبینید. فکر میکنم هرجای دنیا که بروید اصولاً اکثریت جمعیت مردم دنیا از همین عرفها دارند پیروی میکنند. کارهایی که دیروز کارهای شنیع و بدی به نظر میآمد، ممکن است امروز مجاز باشد و برعکس. بنابراین این حالتی که شما در مورد رابطه پیامبران با اقوام خودشان میبینید، هنوز هم واقعاً جای سؤال دارد. برای من واقعاً جای شگفتی دارد که مردم چطوری این قدر… چطوری احساس امنیت میکنند؟ وقتی که میدانند که میمیرند و نمیدانند که بعد از آن چه اتفاقی میافتد.
شما یک درصد هم اگر احتمال بدهید که مثلاً ضوابطی از طرف خداوند برای زندگی تعیین شدهباشد، یک خرده باید دلتان بلرزد. ولی شما این لرزش را نمیبینید در اکثریت مردم. به راحتی با جامعه خودشان همرنگ میشوند. اگر در جامعه مذهبی زندگی بکنند، اینجوری میشوند، اگر در جامعه غیرمذهبی زندگی بکنند جور دیگری میشوند. و خیلی احساس اطمینان و امنیت خاطری که دارند به نظر من شگفتانگیز است. من فکر میکنم احتیاج به توجیه دارد که چطوری آدمها به این احساس امنیت و راحتی میرسند و زندگی میکنند و هیچوقت هم برای آنها سؤال پیش نمیآید که سبک زندگی آنها درست است یا غلط؟ به سمت درستی دارند می روند، یا نه؟ این عرفها از کجا آمدهاست؟ اصولاً اکثریت قاطع مردم اینجور سوالها برایشان مطرح نمیشود و خیلی ساده و راحت دارند زندگی میکنند.
این صحبتهایی که من کردم و آمدم به زمان حال به دلیل سؤال ایشان نبود. اینها قرار بود گفته بشود. به نظر من شما این قطعه اول را که میخوانید، مخصوصاً به دلیل این که یکجور رابطه مکالمه خصوصی خدا و پیغمبر را دارید میبینید، همان شگفتی که به پیامبران دست میدهد در مقابل این مردمی که حقیقت را نمیبینند و قاطعانه حرف خودشان را میزنند… شما وقتی میبینید که یک نفر حرف صددرصد غلط را خیلی قاطع میزند و شمایی که حرف درست را دارید میزنید مسخره میکند و به شما میگوید دیوانه، خب بالاخره سؤال پیش میآید که این چه پدیدهای است که در مورد انسانها اتفاق میافتد. چطوری آدمها همه چیز را برعکس میفهمند. چطوری ممکن است یکی به غلط مطمئن بشود، به یک گزاره غلط چطوری آدم میتواند با اطمینان بایستد و گزارههای درست را نه فقط قبول نکند، مسخره بکند.
من همیشه به این بیت (از این غزل) خیلیخیلی زیبای حافظ ارجاع میدهم که وصف حال پیامبرما است که میگوید:
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان / قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
پیامبران آدمهایی هستند که از نفس فرشتهها ملول میشوند. موجودات خیلی لطیفی هستند از نظر روحی. این که خداوند مأموریت به همچنین موجوداتی میدهد که بروند با یک مشت آدم که هیچ چیز نمیفهمند و یک همچنین رفتارهایی دارند مواجه بشوند، کلاً خیلی زندگی سختی است. یعنی خیلی بیشتر از ما اگر در یک همچنین موقعیتی قرار بگیریم، پیامبران آسیب میبینند و اذیت میشوند. مثلاً پیامبر ما، به شدت همین آدمهایی که دارند مسخرهاش میکنند را دوست دارد و نهایت سعیش را میکند که اینها را راهنمایی کند و اینها، نه تنها راهنماییاش را نمیپذیرند، مسخرهاش میکنند، آزار به او میرسانند. برای آدمهایی که روح خیلی لطیفی دارند این موقعیت، موقعیت خیلیخیلی رنجآوری است و برای پیامبر خیلی بیشتر از من و شمایی که هیچوقت در این موقعیت قرار نگرفتیم. اگر قرار بگیریم هم پیامبران خیلی بیشتر از این زجر میکشیدند چون اولاً اطمینان خودشان به دعوت خودشان قطعی است. ثانیاً این که به آن مردم علاقهمند هستند. دارند سعی خودشان را میکنند، سالها در یک محیط معنوی لطیفی با خداوند، پیامبر در غار حرا زندگی کرد – جایی که واقعاً از نفس فرشتهها هم ملول میشده و از خلوت خودش با خدا واقعاً لذت میبرده – حالا مأمور شده که با یک مشت آدمی که هیچ چیز نمیفهمند طرف بشود و بعداً یک همچنین حرفهایی هم بشنود و یک همچنین عکسالعملهای عجیب و غریبی را هم ببیند. به هر حال اولین قطعه این سوره، این سؤال را ایجاد میکند که مردم چرا این طوری هستند، چجوری میشود که مردم به یک همچنین شرایط روانی عجیبی برسند که حقیقت را منکر شوند، مسخره کنند و… قطعه اول از نظر محتوا درواقع نشان دادن این آدمها است و این حالت انکاری که دارند و بعد اینها به پیامبر میگویند که ملائکه را چرا نمیآوری. جواب این است که حتی اگر دری از آسمان باز بشود و اینها خودشان بیایند و بروند در آسمان هم، باز میگویند که ما سحر شدیم، این نتیجه سحر و جادو است. بنابراین راهی برای اینکه بشود با معجزه، این آدمها را یکجوری متوجه حقیقت کرد وجود ندارد. یعنی نه فقط استدلالهای معقول را نمیپذیرند، اگر محسوساتی را هم شما به آنها نشان بدهید، فکر میکنند که این محسوسات نتیجه سحر و جادو است.
٥– عالم تکوین در ادامه سوره و داستان تمرد ابلیس
قطعه اول که یک همچنین محتوایی دارد و یکجور نمایش انکار موجوداتی است که پیامبران دعوتشان میکنند، وصل میشود به یک قطعه دیگری که خارج از محیط انسانی است. کنتراست محیط انسانی با طبیعت. شما اول یک محیط حاوی انکار و معصیت میبینید، بعد یک دفعه وصل میشود به یک تصاویری از آسمان و زمین و بادهایی که دارند ابرها را میآورند، باران میبارد و…
طبیعت در مقابل محیط انسانی و اجتماع انسانی که پر از معصیت و انکار و درواقع آن چیزی است که انگار مخالفت کردن با حقیقت و خداوند است. یک نگاهی که به طبیعت میاندازید، میبینید همه چیز در طبیعت سرجای خودش است. همه موجودات همانطوری عمل میکنند که خداوند میخواهد. آسمانی هست، زمینی که بسط داده شدهاست. همهجا در طبیعت همه دارند از خداوند اطاعت میکنند. ولی محیط انسانی است که درواقع این حالت تبعیت از خداوند در آن وجود ندارد. بنابراین میتواند در نگاه اول، قطعه دوم ایجادکننده این کنتراست باشد. برای این که شگفتی این رفتار انسانها، بیشتر نظرتان را جلب بکند، انگار یک تصاویری میآید از طبیعتی که همه چیز به میل خداوند در آن دارد پیش میرود. انگار فقط یک جایی در دنیا هست – در کره زمین بین انسانها – که با بقیه فرق دارند و یکجور رفتارهای غیر عادی از خودشان نشان میدهند. همه دنیا پر از زیبایی است. خداوند با ستارهها یک ساختارهای زیبایی در آسمانها ایجاد کردهاست. از آن طرف هم زمین را میبینید که گسترش پیدا کردهاست، کوهها در آن مستقر شدند و از زمین رزق برای مردم بیرون میآید. از یک طرف نمایشی از اینکه بادها میآیند، مثلاً ابرها را بر میدارند و از آسمان روی زمین باران میبارد و حیات به وجود میآید.
در آیه «وَإِنَّا لَنَحْنُ نُحْيِي وَنُمِيتُ وَنَحْنُ الْوَارِثُونَ» (الحجر:٢٣) تعداد ضمایری که معنی “ما” یکجوری میدهند، فکر کنم از نظر چگالی در قرآن شاید ماکزیمم باشد. «وأنا لنحن» اینها همهاش یعنی “ما“. «نحیی» زنده میکنیم – باز بر میگردد به “ما” – «و نمیت» میمیرانیم «و نحن الوارثون» و ما وارثانیم. پنجتا ضمیر متکلم جمع در این چندتا کلمهای که خواندم در آیهای که مثل یک سطر است وجود دارد. از این آبی که از آسمان میآید، حیات به وجود میآید و انسانها و موجودات دیگری که در زمین هستند استفاده میکنند.
بنابراین یک نگاه ابتدایی میتواند این قطعه را یکجوری در مقابل قطعه اول قرار بدهد که اگر آن جا از نافرمانی انسانها دارد صحبت میشود، اینجا از فرمانبرداری سایر موجودات دارد صحبت میشود. از آسمان و زمین و هر چه که در آسمان و زمین هست. بگذارید برای این که این نگاه به این قطعه را یک خرده تقویت بکنم بگویم که بعد از این که قطعه چهارم تمام میشود در ابتدای قطعه پنجم این آیه است که «وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا إِلَّا بِالْحَقِّ وَإِنَّ السَّاعَةَ لَآتِيَةٌ فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ» (الحجر:٨٥). یک بار دیگر در این سوره تأکید میشود که هر چه در آسمان و زمین و بین آسمان و زمین هست، همه موجودات بر اساس حق و حقیقت خلق شدند. این چیزی که انگار در آن محیط انسانی گم میشود – ندیدن حق، پوشیده بودن از حق، انکار کردن حقیقت – در بقیه جهان وجود ندارد. در همه آسمان و زمین و هرچه که هست مبنایش حق است و همه دارند براساس حق عمل میکنند.
اگر اینجوری نگاه کنیم، حالا قطعه سوم آن قطعهای است که دارد جواب این سوالها را می دهد. چرا آدمها تافته جدا بافته هستند؟ بر میگردد به روز اول خلقتشان که وقتی انسان خلق شد، یک ماجرایی در جهان شکل گرفت. انسان موجود عجیبی است که از خاک خلق شده ولی روح الهی در آن دمیده شدهاست و قرار است که ملائکه و همه موجودات در مقابل آن خاضع باشند، درواقع در این سوره داستان خلقت آدم بیشتر از اینکه داستان خلقت آدم باشد، داستان تمرّد ابلیس است. یک موجودی در دنیا بر علیه انسان تمرّد کرد و تعهد کرد و گفت که اگر به من فرصت بدهید، اینها را گمراه میکنم. درواقع داستان خلقت در این سوره میآید برای اینکه شما بفهمید که ماجرایی در بین است که آدمها حقیقت را نمیبینند. ماجرایی در بین است که انسان برخلاف موجودات دیگر دور از حق و حقیقت زندگی میکند. مانعی در راه انسان وجود دارد برای این که به حقیقت برسد، آن هم این است که در مقابل انسان یک سدی وجود دارد که به غیر از انسانهایی که خالص هستند – خودشان را برای خداوند خالص کردند – همه در معرض دستبرد یک دشمنی هستند که تعهد کردهاست انسانها را گمراه کند. درواقع این داستان خلقت که به اصطلاح مبنای انسانشناسی قرآن است – مخصوصاً من در مورد داستان خلقت در سوره بقره مستقلاً بحث کردم که چطوری یکجور انسانشناسی از آن در میآید – حالا اینجا بدون این که بعضی از جزئیات را بگوید، تقریباً بیشتر متمرکز روی آن بخش تمرّد کردن ابلیس است و این که همین تمرّد و همین ماجرایی که اتفاق میافتد، توجیه این است که شما چرا در زمین – در جامعه انسانی – آن حالت کفر و تمرّد و استهزاء و آن چیزهایی که پیامبران با آنها مواجه هستند – ما هم درواقع در همه زمانها این را میبینیم – را میبینید. بنابراین انسان از بدو خلقت یکجور تافته جدابافته است. دشمن دارد. آسمان و زمین دشمن ندارند، گمراه کنندهای ندارند، کسی نیست که تعهد کرده باشد من اینها را گمراه میکنم. در مورد انسان یک واقعهای اتفاق افتاده و آن هم این است که درواقع اسبابی فراهم شده که میتواند گمراه بشود. این ویژگی انسان است و توجیهکننده چیزی است که در قرآن است و توجیه میکند که چرا انسان به یک همچنین وضعیتی میرسد که پیامبران را انکار میکند.
بنابراین تا الآن به نظر میرسد که در این سهتا قطعه، قطعه اول مثل این است که یک سؤالی را ایجاد میکند، یک چیز غریبی از رفتار انسانها میبینید، این که با قاطعیت حقیقت را انکار میکنند و کسی که حقیقت را میگوید تمسخر میکنند. در قسمت دوم یکجور کنتراستی ایجاد میشود که آن قطعه اول را تقویت میکند، این که این مختصه در سایر جاهای دنیا دیده نمیشود، مختص انسان است و قسمت سوم دارد توجیه میکند که پایه این اتفاقی که برای آدمها میافتد چیست.
۶– داستان گذشتگان، نگاه ظریفتر به جزئیات
بخش چهارم به نوعی در ادامه یک قسمتی از آن قسمت اول میآید که حرف از این زده شد که اقوام، یک اجلی دارند و اقوام گذشته عذاب شدند و این قوم هم ممکن است عذاب بشود. این بحثی است که در قسمت اول آورده شدهاست.
آنها یکجوری حتی مدعی هستند و میگویند اگر میتوانی مثلاً یک عذابی نازل کن و قسمت چهارم به نوعی درواقع همان رابطه بین پیامبر و قوم خودش را در اقوام گذشته نمایش میدهد و این که آنها عذاب شدند. بخش عمده این قسمت چهارم این است، به غیر از بخش اول که ملائکه میآیند و برای ابراهیم بشارت میآورند، بقیه این قطعه اختصاص دارد به رفتن ملائکه در قوم لوط. آن حالت تمرّد و گناهکاری قوم لوط را در اوج خودش میبینید و اینکه دچار عذاب میشوند و بعد عذابهای دیگری که بعد از آن به اختصار میآید که خداوند مثلاً قوم ایکه را هم مجازات کرد، خداوند اصحاب الحجر را هم مجازات کرد و این قطعه درواقع نمایش این است که اقوامی که حرفهای مشابهای در مقابل پیامبران خودشان زدند و منکر شدند، چطوری به عذاب رسیدند.
نهایتا این قطعه هم یک مناسبت ساده با بقیه قسمتهای قبل دارد. چیزی که از ابتدا شروع میشود که تعارض و مقاومت قوم پیامبر در مقابل دعوتش است، در طول تاریخ هم وجود داشتهاست. در همان قطعه اول اگر یادتان باشد یک آیهای هست که میگوید «وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ فِي شِيَعِ الْأَوَّلِينَ ﴿١٠﴾ وَمَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ» (الحجر:١٠) این اتفاقی که برای تو دارد میافتد در طول تاریخ ما هر پیامبری برای هر قومی فرستادیم أوضاع همینطوری بودهاست و همه اقوام پیامبران خودشان را استهزاء کردند. قبلاً هم گفته شده «وَمَا أَهْلَكْنَا مِنْ قَرْيَةٍ إِلَّا وَلَهَا كِتَابٌ مَعْلُومٌ» (الحجر:٤) که به هر حال اقوام گذشته در یک مهلتهای معینی عذاب شدند. قطعه چهارم به غیر از آن بخش اولش که ملائکه پیش ابراهیم میآیند، بیان کردن پایان کار اقوامی است که به پیامبران خودشان ایمان نیاوردند و استهزاء کردند که همهشان از بین رفتند.
بد نیست که کمی درباره سوالهایی که باقی میماند بحث کنیم. من مدام میگویم “این قطعه، به غیر از آن قسمت که ملائکه پیش حضرت ابراهیم میآیند“. اگر قرار است قطعه چهارم بیان عذاب اقوام گذشته باشد، خب سؤال این است که چرا آن قطعه اول با این که ملائکه میآیند به ابراهیم بشارت میدهند شروع میشود؟ تناسب آن چیست؟
یا اگر فرض کنید قطعه سوم قرار است بیان این باشد که چرا مردم گمراه میشوند و جواب این باشد: “برای خاطر اینکه ابلیسی هست، برای خاطر اینکه درواقع به موجودی خداوند مهلت داده تا بشر را گمراه بکند و این یک پدیده استثنایی در دنیا است”. چرا در در شروعش در مورد خلقت انسان از خاک و خلقت جن – یا حالا ابلیس – از آتش صحبت شده؟ و قطعاً یک نفر نمیتواند این قطعه خاص در مورد خلقت آدم را بخواند و توجه به تأکید فوقالعاده روی خلقت انسان از خاک نکند. اگر شما داستان خلقت آدم را در سورههای مختلف نگاه کنید، اگر یک ویژگی برای این قسمت بخواهید بگویید، این است که سه بار تکرار میشود – سه بار در ظرف سهچهارتا آیه – که انسان خلق شده از «صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» است. میگوید که «وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» (الحجر:٢٦) دو آیه بعدتر میگوید «وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي خَالِقٌ بَشَرًا مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» (الحجر:٢٨) اگر باز خوب نشنیدید! از ابلیس میپرسد که چرا سجده نکردی، میگوید «قَالَ لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» (الحجر:٣٣). واضح است که نمیشود این تکه را بخوانیم و این مقدار تأکید روی این مسئله را در نظر نگیریم. من دارم سعی میکنم همینجوری بگویم که یک تناسبهای خیلی سادهای که در این سوره بین این پنج تا قطعه است، چیست و در عین حال یک امکانی هم فراهم بشود که بیشتر از این سوره بفهمیم.
سعی کردم بگویم سوره حجر این هماهنگی را دارد که در یک قطعه شما محیط انکار و کفر را ببینید در مقابل پیامبران، بعد یک قطعه میآید که تبعیت جهان از خداوند را دارید میبینید. بعدتر یک قطعه میآید که به منشأ کفر در انسان اشاره میکند که از ابتدای خلقت تمرّد شیطان است. و بعد یک قطعه میآید که همان وعده عذاب الهی در مورد اقوام گذشته را که در قسمت اول مطرح شده در مورد سهتا قوم بهواقع میبینید. و قطعههای آخر هم به وضوح ادامه قطعه اول است، یعنی به پیامبر میگوید که صبر کن، عبادت کن و «إِنَّا كَفَيْنَاكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ» (الحجر:٩٥). یک آیهای هست در قسمت آخر، میگوید که «وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِمَا يَقُولُونَ» (الحجر:٩٧) ما میدانیم از این حرفهایی که اینها می زنند، دلت میگیرد. سینهات «یضیغ صدرک» دچار انقباض میشود. «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَكُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ ﴿٩٨﴾ وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّىٰ يَأْتِيَكَ الْيَقِينُ» (الحجر:٩٨) دستور به عبادت و صبر کردن در مقابل این چیزها است و این که خداوند این مسئله را حل میکند.
قسمت پنجم هم به وضوح ادامه قسمت اول است. بنابراین به نظر میآید که این پنجتا قطعه مثل بقیه سورهها دور از هم نیستند که ما خیلی بخواهیم زحمت بکشیم که اینها را بهم دیگر مربوط کنیم. با همین توضیحات سادهای که من دادم به نظر میآید که این پنجتا قطعه به طور طبیعی کنار همدیگر قرار گرفتند. منتها من تأکیدم روی این است که با همه این چیزهایی که گفتم هنوز یک سوالهایی در مورد بعضی از آیهها به وضوح باقی است که با این توضیح اولیه توجیه نمیشود که این آیهها آنجا چکار میکنند. مثلاً توجیه نمیشود که اگر قرار است که قطعه دوم نمایش جهان خارج از محیط انسانی و تبعیت و حالت فرمانبرداری همه جهان از خداوند باشد – و این که این نافرمانی فقط در محیط انسانی وجود دارد – آن قطعه چرا با این تصویر شروع میشود که آسمانهایی که به آن زینت داده شدهاست، شیاطین میخواهند به آن نفوذ کنند و آنجا یک موانعی وجود دارد که جلوی نفوذ شیاطین را میگیرد؟ بنابراین در قطعه دوم هم شما یک حسی دارید که انگار یک نافرمانیهایی قرار است صورت بگیرد و جلوی آن گرفته میشود – لااقل آسمانها پاک میمانند – انگار از زمین به آسمان یک چیزهای نامطلوبی میخواهد برود که از آن جلوگیری میشود. اگر قطعه دوم فقط آسمان را در حال باریدن نشان میداد و ابرها را در حال اطاعت و ستارهها در حال نورافشانی، میگفتیم که فقط یک کنتراست جالبی با محیط انسانی دارد، ولی آنجا هم شما یک آیاتی دارید که یک حسی از نافرمانی و استراق سمع و جلوگیری از نفوذ به آسمانها در آن هست که صرفاً با ایجاد این کنتراست جور در نمیآید. از یک جایی جواب دادن به این سوالهایی که گفتم و جواب ندادم را شروع کنیم.
اما چرا اینطوری بحث میکنم؟ چرا از اول نمیآیم یک نکتهای را بگویم؟ چون به نظرم بیشتر مهم است که یکجوری راه نزدیک شدن به محتوای سوره را بیان کنم تا اینکه خیلی اصرار داشتهباشم محتوایی که نهایتاً در مورد سوره میگویم خیلی خوب و درست است. وقتی به یک چیز خوبی درباره یک سوره رسیدهاید که واقعاً همه آیههایی که در سوره هست با این حرف و دیدگاه کلیای که شما دارید جور دربیاید. یعنی بتوانید برای همه آیهها یکجور جواب داشتهباشید که چه مناسبتی دارد که این آیه اینجا آمدهاست یا چرا این داستان آمدهاست یا حتی بتوانیم توجیه کنیم که چرا این قطعهها به این ترتیب آمدهاست. هرچه بیشتر پیش بروید، نشان میدهد که تفسیر بهتری از سوره دارید ارائه میدهید. مثل ساختن یک تئوری و توجیه کردن فکتها است. فکتها همین آیهها و همین محتوای تکتک آیهها و ترتیب قرار گرفتن آیهها کنار همدیگر است و شما یک ایده کلی پیدا میکنید که این سوره قرار است مثلا یک همچنین چیزی را بیان بکند، حالا باید توجیه کنید که این آیهها هر کدام چکار میکنند و اگر در هر قطعهای یک مجموعهای از آیات هست که اینها را نمیفهمید، باید بیشتر کار کنید. باید چیزی که به سوره نسبت دادهاید، یک مقدار آن را پایینتر بیاورید، یعنی گاهی ممکن است خیلی حرف کلیای زدهباشید.
معمولاً در خیلی از این تفاسیر، حرفهای خیلی کلی در مورد سورهها میزنند. میگویند مثلاً این سوره در مورد دعوت به تقوا و مثلاً اثبات توحید در مقابل حرفهای مشرکین است. خب این را که در مورد هر سورهای میشود گفت، ما تقریبا سورهای نداریم که دعوت به تقوا در آن نباشد. اگر خیلی کلی بگویید، نمیتوانید سوالها را جواب بدهید. اگر خیلی هم کلی نگویید ولی حرف خیلی درستی هم نزنید، ممکن است خیلی از قسمتها را بتوانید خوب توجیه بکنید، ولی یک قسمتهایی توجیه نشود. من الآن یک ایده خیلی کلی گفتم که به نظر میآید این پنجتا قطعه را کنار همدیگر توجیه میکند که چطوری و با چه نیتی قرار گرفتند. ولی دارم سعی میکنم بگویم که در هر قطعهای لااقل یک بخشهایی هست که توجیه نمیشود. مثلاً در قطعه اول این آیه که میگوید «رُبَمَا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كَانُوا مُسْلِمِينَ» (الحجر:٢) یعنی چه؟ چه بسا این کفار دوست میدارند که جزء مسلمانان باشند، یعنی مسلمین باشند. مسلمان نه، مسلم. یعنی یک خرده کلیتر. اینهایی که کافر هستند، حقایق را نمیبینند و تسلیم حقیقت نیستند، انگار یکجوری تمایل به تسلیم شدن در مقابل حقیقت در آنها هست. میشود این آیه را اینطوری ترجمه کرد که مربوط به بعد از مرگ است، ولی به نظر من خیلی با الفاظی که در آن هست جور در نمیآید، به نظر میآید در مورد زندگی حال حاضر خود این آدمها است نه در مورد بعد از مرگ آنها، بعد از مرگ که اینها قطعاً آرزو میکنند ای کاش مسلم بودند. یک خرده لحن این آیه فرق میکند. انگار همین آدمها در همین زندگی دنیاییشان گاهی آرزوی مسلم بودن دارند. حالا هر دو جور میشود خواند. به هر حال این که این آیه اینجا چکار میکند، درواقع یکجور گرایش به تسلیم شدن را در کفار دارد نشان می دهد، قبل از مرگ یا حتی بعد از مرگ باشد، اینها احتیاج به بحث دارد.
۷– صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ، قوم لوط و دو قوم بعد
من از جایی که به نظرم واضح میرسد شروع میکنم برای اینکه یک خرده برویم جلوتر. به نظر من آن محتوایی که بیشتر میشود به سوره نسبت داد و در موردش بحث بکنیم، آن قطعه وسط و همین مسئله خیلیخیلی تأکید شده «وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» (الحجر:٢٦) است، میخواهم از این شروع کنم و سعی کنم یک چیز دیگری را در این سوره به شما نشان دهم. درواقع به نظر میرسد کل محتوای سوره به این موضوع مربوط است. دلیلی که از اینجا شروع میکنم این است که وقتی اینقدر تأکید واضح بارز غیر عادی روی عبارت دارد میشود، واقعاً شما باید این جا یک خرده مکث کنید. مثل این که یک تابلوی خیلی بزرگ جلوی صورتتان بگیرند، هی دوباره روشنش بکنند و خاموشش بکنند. آقا به این نگاه کن که انسان را «مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» خلق کردیم.
یکی دیگر از سوالاتی که جواب ندادیم: حتی اگر اسم این سوره، سوره حجر نبود، آن دوتا قطعه بعد از نقل داستان لوط در این سوره چکار میکند؟ مثلاً یک جمله میآید که «وَإِنْ كَانَ أَصْحَابُ الْأَيْكَةِ لَظَالِمِينَ ﴿٧٨﴾ فَانْتَقَمْنَا مِنْهُمْ وَإِنَّهُمَا لَبِإِمَامٍ مُبِينٍ» (الحجر:٧٨) این چه کمکی میکند به فهم بیشتر؟ در داستان لوط دیدیم که ملائکه آمدند و با خودشان عذاب آوردند و آن صحنه فجیع، که فکر کنم فجیعترین صحنهای که در قرآن از کفار نقل میشود، صحنهای است که قوم لوط جمع شدند و این فرستادهها را از لوط طلب میکنند که اینها را به ما بده و یک جمله جالبی است که میگوید «قَالَ إِنَّ هَٰؤُلَاءِ ضَيْفِي فَلَا تَفْضَحُونِ» (الحجر:٦٨) میگوید اینها مهمان من هستند. من را مفتضح نکنید، «وَاتَّقُوا اللَّهَ وَلَا تُخْزُونِ» (الحجر:٦٩) از خدا بترسید و من را خوار نکنید. «قَالُوا أَوَلَمْ نَنْهَكَ عَنِ الْعَالَمِينَ» (الحجر:٧٠) خیلی حق به جانب هستند، میگویند مگر قبلاً به تو نگفتیم که حق نداری اصلاً کسی را اینجا پنهان بکنی. «نَنْهَكَ عَنِ الْعَالَمِينَ» قبلاً با پیامبر خودشان شرط کردند که مهمان هم بیاوری مال ما است اگر بخواهیم. یک جواب خیلی قاطعی به حضرت لوط میدهند. اینجا وحشتناک است که میگوید «قَالَ هَٰؤُلَاءِ بَنَاتِي إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِينَ» (الحجر:٧١) میگوید که دختران من هستند – که بعضیها بحث دارند که این دخترها کلاً دختران است یا فقط دختران خودش – حضرت لوط راضی است که به جای اینکه این مهمانها را به آنها بدهد بگوید که بیایید مثلاً دختران خودم را در اختیار شما بگذارم و یک جایی در قرآن خطاب به این جمعیت میگوید که در بین شما یک رجل رشید نیست؟ میگوید که «أَلَيْسَ مِنْكُمْ رَجُلٌ رَشِيدٌ» (هود:٧٨) یک آدم بین شما پیدا نمیشود؟ یک همچنین حالتی دارد. مثلاً یک مرد پیدا نمیشود؟ یک آدمی که یک خرده فهم و شعور داشتهباشد. این کارشان دیگر خیلی وحشتناک است. جالب این است که اینها ملائکه عذابشان هستند. کلاً این صحنه، صحنه بینهایت فجیع و یک خرده هم خندهدار است.
در قرآن یک چیزی هست که وقتی خدا میخواهد یک قوم را عذاب بکند، انگار یک کاری میکند که خیلی آن حالت معصیت کاریشان گل بیاندازد و در اوج معصیتکاری اینها دچار عذاب شوند. میگوید «وَلَٰكِنْ حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذَابِ عَلَى الْكَافِرِينَ» (الزمر:٧١) خودشان هم اگر بعداً فیلم کارهای خودشان را ببینند، قبول میکنند که حقشان بود عذاب بشوند. قوم لوط واقعاً به این اوج میرسند. برای همین است که این ملائکه به صورت جوانهای خوب رو و مثلاً پسرهای زیبایی وارد کار میشوند. «قَالُوا أَوَلَمْ نَنْهَكَ عَنِ الْعَالَمِينَ» (الحجر:٧٠)، معلوم است اینها چه خواهند کرد. میتوانستند به صورت دیگری برای عذاب بیایند، پیرمرد باشند مثلاً. ولی اینها پسرهای جوان خیلی جذابی هستند که به نظر میآید خیلی قوم لوط نسبت به آنها علاقهمند میشوند و میشنوند و میآیند. میگوید که «وَجَاءَ أَهْلُ الْمَدِينَةِ يَسْتَبْشِرُونَ» (الحجر:٦٧) مثلاً خیلی با شادی آمدند که بهبه چه مهمانهایی برای حضرت لوط آمده. اینها به اوج معصیتکاری میرسند و بعد نابود میشوند، این سنت الهی است که در قرآن ذکر میشود که همیشه همینطوری است. یعنی روز آخر انگار یک اتفاقی میافتد که در حال معصیت، وقتی حق عذاب کردن محرض شدهاست، این اتفاق میافتد.
بعد از این که شما این قسمت را میخوانید، توجیه این که این دوتا قوم نسبتاً مبهم، اصحاب الایکه – که به نظر میرسد به قوم شعیب یا یک بخشی از آدمهایی که همزمان با شعیب بودند دارد اشاره میکند – و اصحاب الحجر – که به نظر میآید با توجه به توصیفی که در مورد آنها گفته شده همان قوم ثمود باشند – برای چه ذکر شدند، چیست؟ چه چیزی را درواقع بیشتر دارند تأکید میکنند؟ اگر مسئله عذاب است که یک بار در مورد قوم لوط گفته شد. دوتا جمله کوتاه چکار میکند در انتهای این قطعه؟ به اضافه این که این موضوع تشدید میشود با نام سوره که از اصحاب الحجر گرفته شدهاست. من نگفتم که چرا این قطعه مهم است، چرا مثلاً اسم سوره از اینجا آمدهاست. بیایید برگردیم به همان تابلوی «صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» که خیلی نظر آدم را جلب میکند. یک چیزی اینجا هست که تا به حال به آن توجه نکردیم. این را مبنا قرار دادیم. کل سوره را شاید بشود یکجور دیگر با یک محتوای عمیقتری فهمید. شما وقتی که قسمت خلقت انسان را میخوانید، همهتان احتمالاً خیلیخیلی زیاد با این محتوای نگاه دینی مسلمانها و تقریباً همه ادیان ابراهیمی و حتی همه عرفآنها آشنا هستید که انسان یک موجودی است که مثلاً در متون اخلاقی و عرفانی میگویند دوتا قطب دارد. یک قطب مثلاً حیوانی دارد، یک روح الهی دارد. در این آیات صراحت وجود دارد و تأکید وجود دارد روی این حالتی که انسان دارد.
انگار در نظام هستی یک نظام عمودی وجود دارد که از خداوند شروع میشود. پایین ترین درجه وجود همان چیزی است که خاک و جمادات هستند، موجودات بیجان. در این نظام خلقت، انسان از یک طرف از نظر جسمانی به پایینترین درجه وجود وصل است، در عین حال روح الهی هم در آن وجود دارد. این امتداد انسان از پایینترین درجه وجود تا بالاترین درجه وجود، یعنی نزدیکی خداوند، ویژگی عجیبی است و همه چیزهایی که شما در مورد آدم میبینید از اینجا آمدهاست. در این سوره دارد روی این مسئله از خاک خلق شدن – یک زمینه پستی در انسان – تأکید میکند. مثلاً نمیگوید که انسان از تراب خلق شدهاست. با واژههای «صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» توصیف میکند. مثلاً از یک گل خشک شده متعفن. خداوند از یک چیز پست انسان را خلق کردهاست. بعد میگوید «فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ» (الحجر:٢٩) در عین حال همین موجودی که از پستترین چیزی که در خلقت وجود دارد، خلقتش شروع شدهاست، به یک حالت «سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي» رسیدهاست. به یک اوجی رسیدهاست که باعث شده این فرمان بیاید که ملائکه به او سجده کنند. این دوگانگی شدیدی که در انسان وجود دارد از نظر خلقت، از یک ماده پست خلقتش شروع میشود و در عین حال درونش یک روح الهی دمیده میشود، چیزی است که در این داستان خلقت روی آن دارد به شدت تأکید میشود.
شیاطین و ابلیس از یک درجه بالاتر خلقتشان شروع شدهاست. یعنی انگار این که تأکید میشود که «وَالْجَانَّ خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نَارِ السَّمُومِ» (الحجر:٢٧) – قبل از انسان جن خلق شده و از آتش خلق شدهاست – یعنی آتش از نظر مرتبه وجودی بالاتر از «صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» است و این موضوع مورد پذیرش قرآن است. یعنی این اعتراضی که ابلیس دارد، مورد خدشه قرار نمیگیرد توسط خداوند که خلقت از نار بالاتر – از نظر وجودی – از خلقت «صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» است. نکته این است که شیطان آن بخش «نفخت من روحی» را که باعث سجده شده، یکجوری نمیخواهد ببیند و بپذیرد. ولی واقعاً از نظر خلقت، انسان از جای پستتری نسبت به شیطان و جن خلقتش شروع شدهاست. این چیزی است که در این آیات دارد روی آن تأکید میشود و نمیتوانید این سوره را بخوانید، این بخش را بخوانید و این تأکید زیاد روی این قسمت را نبینید. این چیزی که شما در این آیات میبینید، مسئله لایه به لایه بودن وجود است، مثلاً هستی از پستترین حالتها، جمادات و خاک و این چیزها، شروع میشود و به مراتب عالیتر می رسد، آتش، نور و الی آخر.
در دیدگاههای قدیمی، خاک پستترین مرتبهاست. بعد مثلاً آب است، آتش است، مثلاً عناصر چهارگانه. در پستترین مرتبه خاک است. بعد فکر میکنم آب است. بعد آتش است. هوا است. بعد نور است. همینطور در مراتب وجود، قدما یک یک مرتبهای قائل بودند. من نمیخواهم بگویم آن تئوریای که قدما میگفتند عیناً در قرآن آمدهاست، ولی این پستتربودن خاک نسبت به آتش و نسبت به جایگاه ملائکه که به نظر میآید یکم بالاتر از جایگاه انسان و شیطان است – به نوعی این مراتب وجود – در قرآن تأیید میشود به اضافه این که زمین در مقابل آسمان و آسمانها، همین حالت را در قرآن دارد. من بارها این را گفتهام که در قرآن یکجور ساختار عمودی برای هستی هست که از خداوند شروع میشود تا مثلاً زمین و خاک و یک ساختار افقی که میگوید:
رَّبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ
رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَرَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ
یکجور خلقت عمودی و یکجور هم بسط این خلقت بین شرق و غرب به طور تمثیلی در قرآن زیاد یاد میشود. من نمیخواهم بگویم که سماوات و ارض و مشرق و مغرب معنی خودشان را ندارند، ولی وقتی که مثلاً حضرت موسی جلوی فرعون میایستد و میگوید «رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا» (الشعراء:٢٤)، «رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَمَا بَيْنَهُمَا» (الشعراء:٢٨) انگار به همه چیز دارد اشاره میکند، به یکجور نگاه از بالا به پایین و یک نگاه عرضی به جهان دارد اشاره میکند. در سوره حجر، با توجه به ساختار عمودیای که در خلقت وجود دارد و این که از پستترین جای ممکن خلقت آدم شروع میشود و یک خلقت فوقالعادهای هم همزمان هست، طیف هستی انسان انگار پردامنهترین نوع هستی است. از خاک شروع میشود و تا روح الهی هم در آن هست. شما زیاد این را شنیدهاید که انسان موجودی است که این حالت دوگانه در آن وجود دارد. یعنی هم روح الهی در آن است – هم مستقیماً با حقیقت در تماس است – هم در عین حال یکجور تمایلات پست حیوانی به سمت پایین دارد. هم تمایل رو به بالا داریم و هم تمایل رو به پایین. آن بخشهای جسمانی یکجوری قسمتهای پست انسان هستند و قسمتهای روحانی هم داریم که قسمتهای رشد یافته انسان هستند و کنتراستی که وجود دارد در خلقت انسان، همین است، این که پیامبر دارید، پیامبری که از آن حالت جسمانی فراتر رفتهاست و به یک عروج روحانی رسیدهاست و در مقابلش اکثریت مردم که در همان جسمانیت خودشان گیر کردند. ما مرتب تضاد بین این دو حالت را در قرآن میبینیم، بین پیامبران و اقوامی که به شدت در همان حالتهای جسمانی خودشان هستند.
به نظرم اینجا، جای خوبی است که شروع بکنیم و یک مقدار به این توجه بکنیم که این توجیهی که در این سوره دارد گفته میشود، وقتی آن قطعه اول باز میشود و شما رفتار عجیب این آدمهایی که منکر حقیقت هستند را میبینید، توجیه این سوره برای این موضوع، همین است. مدام در این سوره میبینید که چطور این رفتارهای پست که از آن جایگاه پست خلقت انسان آمدهاست در مقابل رفتارهای متعالی قرار میگیرند و کلاً آن چیزی که در این سوره خیلی به طور مکرر و مداوم به آن اشاره میشود، همین ساختار عمودی است. چیزهایی که از بالا به سمت انسان نازل میشود و انسانی که از پایین دارد به سمت بالا عروج میکند. چیزی که شما در این سوره دارید مدام مشاهده میکنید، امکان رفتن انسان از پایینترین حالت به حالتهای بالا و نازل شدن یک چیزهایی از آسمان به زمین است. فکر میکنم این محتوایی است که بیشترین تجلی را در این سوره دارد. آدمهایی که آن پایین گیر کردند، آدمهایی که به آن بالا رسیدند. درواقع کسانی که نتوانستند عروج بکنند، کسانی که عروج کردند. در ابتدا میبینید: در داستان خلقت تأکید روی پست بودن شروع خلقت انسان و عالی بودن ادامه خلقت انسان است. یعنی همین مسئلهای که یک محور عمودی در خلقت داریم، انسان در آن پایینترین جا نمایندهای دارد – جسمانیتش به آن پایینترین نقطه برمیگردد – و در عین حال میتواند از این جسمانیت رد بشود و به بالاترین نقطه برسد و درگیری انسان با عروج کردن یا نزول کردن به آن حالتهای پایین یا بالای خودش، محتوایی است که در این سوره مدام دارد به آن اشاره میشود.
۸– مرور سوره با توجه به هستی بشر
این در ذهنمان باشد و یک دور آن جاهایی از سوره که شاید با نگاه اول نبینیم را بررسی کنیم و بگویم که این سوره کل چیزی که دارد میگوید حول یک همچنین محتوایی شکل گرفتهاست. بخش اول سوره درواقع نمایش همین آدمهایی است که در جسمانیت خودشان گیر افتادند در مقابل یک انسانی که به اوج روحانیت خودش رسیدهاست.
این آیه الآن به وضوح آیه خوبی برای شروع سوره است «رُبَمَا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ كَانُوا مُسْلِمِينَ» (الحجر:٢) در درون همان آدمهایی که در رفتارهای جسمانی خودشان منحصر شدند، بالاخره آن روح الهی وجود دارد. میل به حقیقت در همه آدمها هست، قبل از مرگ هم آدمها این گرایش را دارند. درواقع چه چیزی را دارد بیان میکند؟ – اگر شما مخصوصاً اینجوری آیه را ترجمه بکنید که در مورد پیش از مرگ انسانها دارد صحبت میکند – اینکه همین آدمهایی که منکر هستند یکجور تمایل به حقیقت در آنها وجود دارد. یعنی ما انسانی نداریم که تمایل به حقیقت در او وجود نداشتهباشد و گاهگداری – مثلاً یکجوری در یک شرایطی، در خلوت خودش – آرزو نکند که اهل حق باشد. ممکن است وقتی در جامعه میآید تحت تأثیر دیگران این ندای درونیاش از بین برود. ولی همه ما در یک مراحلی از زندگیمان قطعاً این ندای درونی را داشتهایم. بدترین آدمها هم این گرایش به حقیقت در آنها هست. در دل این خاک انگار یک روح الهی هست. میگوید که «ذَرْهُمْ يَأْكُلُوا وَيَتَمَتَّعُوا وَيُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ» (الحجر:٣) دقیقاً دارد به این اشاره میکند که چه چیزی باعث میشود اینها به آن حالت روحانی خودشان نرسند، برای این که مشغول خوردن و تمتع از جسم خودشان هستند. هیچ چیز بهتر از این بیان نمیکند. سرگرم بودن این آدمها به آن بخش خاکی خودشان به وضوح در خوردن و رابطههای جسمانی متجلی میشود که اینجا منظور از این آیه همین است. میگوید اینها را رها کن که بخورند و تمتع داشتهباشند و «یلههم الامل» و این بخش روحانیتشان در حد یک آرزو برایشان باقی بماند. اینها آدمهایی هستند که خودشان را در همان حالتهای جسمانی خودشان اسیر کردند و نمیشود که از این وضعیت بیرون بیایند، مگر این که یک خرده آن جسمانیت را به یک شیوهای محدود بکنند و کنار بگذارند. تا وقتی که اینها دارند همینجوری میخورند…
در همین قطعه اول به شما میگوید که اینها چرا این شکلی شدند، چرا حقیقت را نمیبینند و نمیپذیرند. اینها مشغول خوردن و تمتع از جسمانیت خودشان هستند، یعنی از آن بخش «صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ». انسان هستند و آن بخش از انسان بودن خودشان را غالب کردند. بعد میگوید «وَمَا أَهْلَكْنَا مِنْ قَرْيَةٍ إِلَّا وَلَهَا كِتَابٌ مَعْلُومٌ ﴿٤﴾ مَا تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَهَا وَمَا يَسْتَأْخِرُونَ» (الحجر:٤) شروع میکند به صحبت کردن در مورد این که امتهایی از قبل بودند. هر امتی یک اجلی دارد و اینکه خداوند تا آن اجلش نرسد اینها را عذاب نمیکند. امکان این را دارد میگوید که این قوم هم مانند قومهای قبل عذاب بشوند. بعد میگوید «وَقَالُوا يَا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ» (الحجر:٦) فکر میکنم اگر خودمان را منحصر هم نکنیم به نگاه کردن واژه نزول و مشابههای دیگری که در این سوره دارد، واژه مخصوص این سوره همین است. آنها به تمسخر میگویند “ای کسی که ذکر بر تو نازل شدهاست “. این همان ساختار عمودی است. یک رابطهای بین آسمانها و زمین وجود دارد.
قرآن چیست؟ قرآن یک حقیقت از رأس هرم وجود است که نازل شدهاست، از قلب پیامبر مثلاً عبور کرده به صورت کلام درآمده و نوشته شدهاست، یعنی حالت جسمانی پیدا کردهاست. شما نمیتوانید به خداوند جسمانیت بدهید، ولی حقیقت در حد قرآن که خیلی نزدیک به رأس هرم است، این کتابی که دست ما است و یکجوری جسم شدهاست، توسط قلم نوشته شدهاست، شاید بزرگترین سفری است که در عالم از آن بالا تا پایین اتفاق افتادهاست. دلیل آن هم عروج پیامبر از این پایین به آن بالا است. یعنی انسان سر و ته دنیا را یکجوری به هم وصل میکند، موجودی است که به رأس آن هرم یکجوری نزدیک میشود درحالی که پایش در پایین هرم است. اگر مثلاً در بین موجوداتی که حالا به آن میگوییم جن، موجودی وجود داشتهباشد که به این حد هم برسد، به حد پیامبران هم برسد – ولو اینکه به نظر میآید قرآن بیانش اینطور است که آنها به این حد پیامبری نمی رسند. اگر هم میرسیدند – از کف خلقت شروع نکرده است، از یک مرحله بالاتر انگار شروع کرده بودند و انسان موجودی است که این نزول قرآن را یکجوری به ارمغان میآورد در جهان و این اتفاق مهمی است که یک چیزی از آن بالا به حالت جسمانی در میآید. بنابراین این سوره شروع میشود با گفتن این که «الر تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ وَقُرْآنٍ مُبِينٍ» (الحجر:١) اشاره به همین قرآنی که نازل شده است، و بعد اشاره به این که در قلب این آدمهایی که شما میبینید که مشغول خوردن و تمتع از جسمانیت خودشان هستند، جرقههای دوست داشتن این که مسلم باشند و اهل حق باشند وجود دارد. در پستترین آدمها هم آن روح الهی گاهگداری تجلی میکند و بعد ادعایی که میکنند در برابر پیامبر را میبینیم. میگویند تو مجنون هستی. «وَقَالُوا يَا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ» (الحجر:٦) به او میگویند که چرا ملائکه از آسمان به زمین نمیآیند که ما ببینیم. در جواب گفته میشود ملائکه وقتی میآیند که کار تمام شدهباشد.
آن قطعه چهارم همین را دارد بیان میکند. قطعه چهارم جواب این است. ببینید که وقتی ملائکه میآیند چه میشود. ملائکه نمیآیند شما را راهنمایی بکنند، پیامبران میآیند شما را راهنمایی بکنند. ملائکه وقتی میآیند که دیگر کار تمام شدهاست و قرار است عذاب نازل بشود. دوباره واژه نزول – در مورد ملائکه – به کار میرود. واژه نزول که یکی از واژههای کلیدی قرآن است، هیچ معنیای ندارد به غیر از اینکه خلقت یک محور عمودی، از بالا و پایین دارد. ملائکه بالا هستند. این آدمهایی که دارند این حرفها را میزنند پایین هستند. شیاطین انگار یک خرده بالاتر هستند. آسمان و زمینی هست، به طور تمثیلی. درواقع این آسمان و زمینی که ما میبینیم، وقتی میگوییم تمثیلی، یعنی حقیقتی وجود دارد و این درواقع فرم جسمانی آن حقیقت است که ما داریم میبینیم. زمین انگار تجلی جسمانیت است و این چیزی که آسمان بالای سر ما است، تجلی آن مراتب روحانی است و عروجی است که انسان میتواند طی کند. شما بارها در قرآن این را میبینید که از عروج در آسمانها یکجوری مثل رسیدن به معنویت و روحانیت یاد میشود.
ارسال رسل هم یک حرکت عمودی است. انسانهایی که به سمت آسمان عروج میکنند انگار یکجوری توسط خداوند برگردانده میشوند برای هدایت مردم. کلا این قطعه اول به نظرم هیچ ابهام و سؤالی در موردش وجود ندارد. فقط کافی است که این در ذهن شما باشد که یک بخش عمدهای از محتوای این سوره اشاره به همین مسئله جسمانیت و تعارض این جسمانیت با روحانیت انسان است. میگوید که «وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ فِي شِيَعِ الْأَوَّلِينَ» (الحجر:١٠) این ارسال رسل در فرقههای اول قبل از تو هم وجود داشتهاست. «وَمَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ» (الحجر:١١) این استهزاء هم همیشه وجود داشتهاست. «كَذَٰلِكَ نَسْلُكُهُ فِي قُلُوبِ الْمُجْرِمِينَ ﴿١٢﴾ لَا يُؤْمِنُونَ بِهِ وَقَدْ خَلَتْ سُنَّةُ الْأَوَّلِينَ» (الحجر:١٢).
بعد میگوید ببینید آدمهایی که محکوم به جسمانیت هستند، اگر واقعاً یک دری هم از آسمان باز بشود و اینها در آن عروج بکنند هیچ فایدهای ندارد (الحجر:١٥ و ١٤). آدمی که محدود در جسمانیت خودش است و چیزی به غیر از جسمانیت را نمیبیند را نمیشود به زور به آسمان برد و فکر کنید اگر دری از آسمان باز بشود، هدایت میشود. مناسبت این تمثیل با کل این سوره این است که همهاش یک چیزهایی از آسمان نازل میشود و قرار است آدمها به سمت آسمان عروج بکنند. این آدمی که در جسمانیت خودش گیر افتاده و فقط دارد میخورد و تمتع جسمانی دارد، در باز بکنید و جسمش را هم به آسمان ببرید به هیچ حقیقتی نمیرسد. عروج جسمانی نمیتواند یکجوری اینها را به جایی برساند.
قسمت دوم درست است که کنتراست دارد با قسمت اول – به دلیل اینکه طبیعت را در مقابل جامعه انسانی دارد نشان میدهد – ولی باز بیشترین چیزی که دارد روی آن تأکید میشود این است که در این طبیعت یک چیزهایی از آسمان به زمین میآید و یک چیزهایی از زمین به آسمان میرود. آسمان را در مقابل زمین میبینیم. نه فقط مثلاً گیاهان را ببینید یا نعمتهای زمینی را ببینید، بیشتر طبیعت را به عنوان رابطه بین آسمان و زمین ببینید. آسمانی هست که در آن یک چیزهایی زینت داده شدهاست و در مقابل آن، یک زمینی هست که امتداد پیدا کردهاست، کوههایی این را تثبیت کردند و میگوید در آن گیاهانی را رویاندیم که اینها معایش مردم است و رزق مردم است. اول آسمان را میبینید و بعد زمین و بعد موجوداتی که انگار میخواهند به طور غیر مجاز از زمین به آسمان بروند، به آسمان نفوذ کنند، و جلوی آنها گرفته میشود. وقتی آسمان را نمایش میدهد، میگوید: «وَحَفِظْنَاهَا مِنْ كُلِّ شَيْطَانٍ رَجِيمٍ ﴿١٧﴾ إِلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ مُبِينٌ» (الحجر:١٧). شیاطین انگار موجوداتی هستند که یکجوری بین زمین و آسمان دارند زندگی میکنند، جسمانیت ندارند، در عین حال آن روحانیت و معنویت واقعی هم که عروج بکنند را ندارند، ولی انگار از نظر خلقت در یک حالت بینابینی هستند که ممکن است بتوانند یک کارهایی بکنند که از انسان برنمیآید و جلوی اینجور نفوذ این موجودات به آسمان گرفته شدهاست.
باز میخواهم بگویم که اولین تصویر قسمت دوم، تصویر آسمان در مقابل زمین و رفتن از پایین به بالا است. یعنی مدام شما این حرکتهای عمودی از بالا به پایین و از پایین به بالا را در این سوره میبینید. در انتهای آن قطعه اینطوری بود که اگر دری باز بشود انسانها بروند و وارد آسمانها بشوند، اتفاق خاصی نمیافتد. اینجا شما میبینید که این تلاش رفتن غیر مجاز به آسمان از طرف شیاطین دارد انجام میشود و از آن جلوگیری میشود. به این آیه دقت کنید، میگوید «وَإِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ» (الحجر:٢١) همه چیز انگار دارد نازل میشود. دوباره دارم تأکید میکنم که واژه اصلی در این سوره، نزول، عروج و چیزهای مشابه آن است، مثلاً واژه «امطرنا» “باریدن“. باز هم از نوع آمدن یک چیزی از آسمان به زمین است. کلاً آن چیزی که در این سوره همه جا به طور مداوم دارد تکرار میشود دیدن یک آسمان معنویت، یک زمین جسمانیت و رابطههایی که بین اینها وجود دارد است و این که شیاطین انگار حد واسط بین این جسمانیت و این روحانیت هستند. نه جسمانی جسمانی هستند و نه روحانی. در حالی که انسان از جسمانیت خالص تا روحانیت، همه چیز را دارد و میتواند قرآن را نازل بکند، میتواند به بالاترین حد ممکن عروج بکند. به نظرم اگر اینها را نبینیم با محتوای سوره شاید نتوانیم ارتباط عمیقی برقرار کنیم. ما این را خیلی شنیدیم و شاید یک خرده به نظرمان حالت تکراری بودن داشتهباشد، همین که انسان یک موجود دو قطبی است. دوست دارم که گاهگداری تذکر بدهم که خیلی از این معارفی که عرفا میگویند و ممکن است حتی استناد به قرآن هم نکرده باشند – برای آنها بدیهی بوده و آن را گفتند – واقعاً در قرآن شما میتوانید به وضوح اینها را ببینید که روی این چیزها تأکید میکند. شاید یک نفر همینطوری بگوید مثلاً این حرفهایی که میزنند که باید از جسمانیت دست برداشت و از احکام طبیعت دور شد و به معنویت رسید، از کجای قرآن برداشت میشود؟ من میگویم در سوره حجر. در داستان خلقت آدم. این که آن بخش جسمانی بخشی است که باید یکجوری از آن فراتر رفت نه اینکه کلاً کنارش گذاشت. آخرین تصویری که دوباره در این قطعه هست، نزول باران از آسمان به زمین است که این تعارضی پیدا میکند با یک جای دیگر. من برمیگردم به این که این آیه اینجا نقشی که بازی میکند چیست. باران دقیقاً روند طبیعی نازل شدن یک چیزی از آسمان به زمین است که مناسبت داشته که اینجا به آن اشاره بشود که نتیجهاش رشد حیات در زمین است.
۹– فریب خوردن شیطان، آمدن ملائکه
بعد داستان خلقت انسان میآید با همان تأکید روی خلقت انسان. سه بار گفتن این که انسان از «صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» – و جن از یک چیز یک خرده بالاتر «مِنْ نَارِ السَّمُومِ» – خلق شدهاست، در عین حال از روح الهی در آن دمیده شده و ملائکه برای آن سجده کردند و ابلیس این کار را نکردهاست که نمیخواهم خیلی وارد جزئیات بشوم، فکر میکنم همان بحثی که دفعه قبل کردم کافی است، نکته این که ابلیس سجده نمیکند، این است که از چیز عالیتری خلق شدهاست. فقط یک نکته جالبی اینجا هست: از خداوند فرصت میخواهد میگوید: «قَالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلَىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ ﴿٣٦﴾ قَالَ فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ ﴿٣٧﴾ إِلَىٰ يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ» (الحجر:٣٦) مهلت داده شده اما خیلی صراحت ندارد که «الوقت المعلوم»، همان «یوم یبعثون» باشد. تا یک روز معینی به تو فرصت داده شدهاست.
میخواهم روی این آیه تأکید بکنم، وقتی شیطان حرف میزند، میگوید: «قَالَ رَبِّ بِمَا أَغْوَيْتَنِي» به این دلیل که من را گمراه کردی، «لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَلَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ» (الحجر:٣٩) اولاً به این «فی الأرض» دقت کنید، الارض همیشه به همان جنبههای جسمانی در زمین اشاره دارد، میگوید همه چیز را در زمین برایشان زینت میدهم. این را بگذارید کنار این آیه که قبلش آمده که آسمانها هم زینت دارند، خداوند آسمانها را زینت دادهاست، شیطان میگوید من زمین را زینت میدهم برای این موجودات برای این که گمراهشان بکنم. انگار خدا قرآن را میفرستد، سعی میکند نظر شما را به بالا جلب بکند، شیطان رو به پایین – و نه حتی افقی – زینتهایی برای شما در ارض ایجاد میکند. «وَلَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ» و همه را گمراه میکنم «إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ» (الحجر:٤٠) به غیر از بندگان تو که مخلص هستند. بعد خدا در جواب میگوید: «قَالَ هَٰذَا صِرَاطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ» (الحجر:٤١) این خیلی آیه عجیبی است و شیطان باید متوجه این باشد که درواقع خیلی بیشتر از این که فکر میکرده فریب خوردهاست! میگوید «هَٰذَا صِرَاطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ» اصلاً همین است، تو همین کارهای، راه راست را انگار داری به مردم نشان میدهی، این که خودت داری میگویی فقط آنهایی که مخلص هستند آسیب نمیبینند، بنابراین تو مردم را مجبور میکنی که مخلص بشوند. همان که تو میگویی که «إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ». «قَالَ هَٰذَا صِرَاطٌ عَلَيَّ مُسْتَقِيمٌ ﴿٤١﴾ إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغَاوِينَ» (الحجر:٤١) در بندگان من بر کسی سلطه نداری مگر آن که از تو تبعیت کند. فرق حرفی که شیطان میزند با خدا این است که شیطان فکر میکند انسانها عبد خدا نیستند به غیر از آنهایی که «ِالَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ» هستند، به آنها میگوید عباد تو. خدا به همه میگوید عباد خودش. خدا میگوید «إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغَاوِينَ» (الحجر:٤٢) استثنایی در عباد نیست، همه عباد هستند، آنهایی هم که معصیت میکنند عباد خدا هستند. خدا اینطوری دارد میگوید. «إِنَّ عِبَادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطَانٌ» از آن عباد من بر کسی سلطه نداری به غیر از آنهایی که از تو تبعیت میکنند. نوع استثنا کردن بر عکس آن چیزی است که شیطان میبیند. شیطان همه انسانها را میبیند که دارند از او تبعیت میکنند “الا” یک عده موجودات خاصی که بنده خدا هستند. خدا آن چیزی که میبیند این است که همه بنده او هستند و کسی از شیطان تبعیت نمیکند بجز آنهایی که این کار را میکنند. بنابراین در عبد بودن آنهایی که پیرو شیطان هستند، شکی نیست. خداوند آنها را هم عبد خودش آفریده، چون خود شیطان هم بدون اینکه بداند، عبد خدا است. این یک بازیای است در یک مرتبه بالاتر که شیطان نمیفهمد. فکر میکند فهمیدهاست که چه گمراهیای پیدا کردهاست. قرآن که نازل شد شیطان تازه فهمید که ماجرا پیچیدهتر از آن بوده که فکر میکرده! بنظرم جاهای دیگر به این صراحت این قسمت در داستان خلقت نیست و بد نبود که به آن یک اشارهای بکنیم.
بعد هم وصف جهنم و بهشت میآید. به این آیه آخر قبل از اینکه به داستان ابراهیم برسیم توجه کنید که میگوید: «نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ﴿٤٩﴾ وَأَنَّ عَذَابِي هُوَ الْعَذَابُ الْأَلِيمُ» (الحجر:٤٩) این آیه در انتهای این قطعه میآید. اولاً این “نَبِّئْ” از نظر لفظی، این قطعه را به قطعه بعد وصل میکند وقتی شروع میشود با «وَنَبِّئْهُمْ عَنْ ضَيْفِ إِبْرَاهِيمَ» (الحجر:٥١) معمولاً در قرآن، وقتی که یک محتوا دارد عوض میشود، یک واژههایی تکرار میشوند، یکجوری اینها را به هم میچسباند و وصل میکند. میگوید «نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ﴿٤٩﴾ وَأَنَّ عَذَابِي هُوَ الْعَذَابُ الْأَلِيمُ» (الحجر:٤٩) که در داستان بعدی شما میبینید قسمت اولش رحمت خدا نسبت به ابراهیم است. ملائکه که میآیند، فقط برای عذاب نمیآیند. در قطعه اول منکرین گفتند که ملائکه را بفرست، خداوند گفت وقتش که رسید، کار که تمام شد، ملائکه را میفرستیم. ملائکهای که میآیند به یک کسی بشارت اسحاق را دارند میدهند، یک عده را دارند نابود میکنند. این که خداوند غفور و رحیم است و «وَأَنَّ عَذَابِي هُوَ الْعَذَابُ الْأَلِيمُ» (الحجر:٥٠) را در آمدن فرشتهها میبینید که بر یک عدهای غفران و رحمت نازل میشود و بر یک عدهای عذاب و قسمت چهارم، قسمت نزول ملائکه است که اول شما رابطه ملائکه با آدمهای خوب را میبینید – اول سمت ابراهیم میروند – و این همانطور است که باید باشد. اینها از همان جنس آدمهایی هستند که ملائکه برای آنها سجده کردند و برایشان بشارت میآورند و قسمت اول مدام حرف رحمت و بشارت است و اینکه کسی نباید از خداوند مأیوس باشد. «قَالَ وَمَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ» (الحجر:٥٦) کسی از رحمت خدا به غیر از گمراهان ناامید نمیشود. بعد میگوید «قَالَ فَمَا خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ» (الحجر:٥٧) شما برای چه آمدید. «قَالُوا إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلَىٰ قَوْمٍ مُجْرِمِينَ» (الحجر:٥٨) اینها فرستاده شدند به سمت قوم مجرمین. بعد هم همان داستان رفتنشان پیش حضرت لوط و آن ماجراهای عجیب و غریبی که بین آل لوط خواندیم پیش میآید.
به این آیات از نظر لفظی چون قشنگ است دقت کنید. «قَالُوا إِنَّا أُرْسِلْنَا إِلَىٰ قَوْمٍ مُجْرِمِينَ ﴿٥٨﴾ إِلَّا آلَ لُوطٍ إِنَّا لَمُنَجُّوهُمْ أَجْمَعِينَ ﴿٥٩﴾ إِلَّا امْرَأَتَهُ قَدَّرْنَا انّها لَمِنَ الْغَابِرِينَ» (الحجر:٥٨) میگوید ما فرستاده شدیم برای مجازات مجرمین، الا آل لوط، الا زنش. یعنی دوتا الا پشت هم به این معنی که زن لوط جز آن مجرمینی است که آن الای اول در موردش صدق نمیکند. دوتا آیه پشت هم با واژه الا شروع میشود که اولی آل لوط را استثنا میکند از کل مجرمین، آیه دومی زن لوط را استثنا میکند از آل لوط که میشود جزء همان مجرمین.
۱۰– تَحَجُّر
فکر میکنم لازم نیست جزئیات این قسمتها را بگویم. میگوید که اینها میآیند به آنها میگویند که شما صبح بروید و کسی پشت سر خودش را نگاه نکند و آن صحنه فجیع آمدن آن آدمها برای گرفتن ملائکه پیش میآید. «فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُشْرِقِينَ» (الحجر:٧٣) وقتی صبح شد اینها را گرفتیم به عذاب، به عذاب گرفتار شدند. «فَجَعَلْنَا عَالِيَهَا سَافِلَهَا» که زیر و زبر آنها با همدیگر یکی شد «وَأَمْطَرْنَا عَلَيْهِمْ حِجَارَةً مِنْ سِجِّيلٍ» (الحجر:٧٤) دقت کنید به این صحنه بارش سنگ از آسمان در مقابل وضعیت طبیعی که از آسمان باران میبارد. به واژه حجاره و حجر هم دقت بکنید، بعداً یک اصحاب الحجر هم گفته میشود.
آسمانی که به طور طبیعی شما انتظار دارید از آن باران ببارد، در مورد یک قومی، دارد از آن سنگ میبارد. اسم این سوره، سوره سنگ است به یک معنایی. این واژه را هم بگذارید کنار اصحاب الحجر که در تسمیه سوره به اسم حجر این آیه را هم دخیل بدانید. سنگ مثل یکجور خاک متراکم شدهاست. انسانی که در جسمانیت خودش غرق شدهاست، یعنی انگار همه روحانیت خودش را از دست داده و شده جسم، مناسبت پیدا کردهاست با خاک و سنگ. انگار از همه مراتب وجودش آن چیزی که غلبه پیدا کردهاست، این است. سوره، سوره بیان تحجر است. اصحاب الحجر یعنی آدمهایی که با سنگ وجودشان تناسب پیدا کردهاست. یعنی با خاک خیلیخیلی متراکم سخت شده. وقتی یک موجوداتی، آن پایه خلقتشان که جسمانی بودهاست، اصل زندگیشان شده و همه مراتب وجودشان از بین رفتهاست، اینها حتی «صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» هم دیگر نیستند. انگار به یک چیزی بدتر از آن که در وجودشان بود، رسیدهاند. مثل اینکه مناسبتی پیدا کردند این آدمها که بر سرشان سنگ دارد می بارد. تأکیدم روی این واژه اصحاب الحجر است. اینها به مناسبت این که رفتند در کوهها مسکن گزیدند، به آنها اصحاب الحجر میگویند…
اصحاب النار یعنی آدمهایی که وجودشان قرین به آتش شدهاست، با آتش مناسبت پیدا کردهاست، اینها دوستان آتش جهنم هستند. اصحاب النار هستند. این موجوداتی که در زمین زندگی میکنند و جسمانی زندگی میکنند انگار لقب اصحاب الحجر برایشان لقب مناسبی است. این که سنگ از آسمان بر روی سرشان ببارد، با نحوه وجودشان تناسب دارد. این یک نکته خیلی مهم در مورد این داستانها است که عذابهایی که دچارش میشوند با نوع گناهانشان، با شیوه زندگیشان یک مناسبتهایی داشتهاست. وقتی که این آیات را در سورههای مختلف میخوانید، وقتی با دقت اشاره میشود به این که چطوری عذاب شدند، بعضی از آنها با صاعقه، بعضی از آنها با آتشفشان، بعضی از آنها با سیل، این معنیدار است که گفته میشود چطوری عذاب شدند. صحنهای که عذاب سوره حجر دارد دیده میشود که میگوید: «وَأَمْطَرْنَا عَلَيْهِمْ حِجَارَةً مِنْ سِجِّيلٍ» (الحجر:٧٤) معنیدار است. آسمانی که قبلاً در قطعه دوم دیدید باران از آن میبارد، حالا برای این آدمها سنگ میبارد و یک خرده جلوتر میبینید که آدمهایی هستند که اصحاب الایکه هستند، بعد یک عده آدمهایی هستند که اصحاب الحجر هستند و اینها همه لایق عذاب هستند. من احساسم این است که اصحاب الحجر و اسم این سوره بیانگر وضعیتی است که انسان در آن، به خاک مطلق تبدیل شدهاست. «صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ»، خداوند میگوید این را با آب قاطی کردیم، تبدیل به گل شد، کمکم یک خلقتی بر روی آن انجام دادیم که همهاش رو به بالاست. اینها در اثر زندگی در دنیایشان نه فقط رو به بالا نرفتند، بلکه از آن مرتبه وجودشان هم انگار به پستترین جای ممکن رسیدند. یکجوری تناسب پیدا کردند با گل و سنگ، «حِجَارَةً مِنْ سِجِّيلٍ»، سجیل درواقع فارسی است، اصل واژه سنگ و گل است که در زبان عربی آن را معرب کردهاند و میگویند سجیل. اینها به معنای واقعی کلمه آدمهای بین گل و سنگ و اینجور چیزها هستند. ماهیت وجودشان تناسب پیدا کرده با این چیزها.
مثلاً فرض کنید ایکه یعنی درخت. فکر کنید أصحاب الایکه آدمهایی هستند که در جنگل زندگی میکنند. بعد هم أصحاب الحجر، آدمهایی که در کوهها دارند زندگی میکنند در لابهلای سنگها. اینها هر دوتایشان پشت سر هم میآیند. چرا به اینها اشاره میشود؟ این دوتا قوم – که دیگر به عنوان ثمود و قوم شعیب از آنها یاد نمیشود – اصحاب الایکه و اصحاب الحجر که یکجور تناسب وجودی اینها را دارد نشان میدهد.
در قطعه آخر تأکید روی نزول قرآن است. یعنی آن قسمتهایی که مربوط به پیغمبر میشود. با این آیه شروع میشود «وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا إِلَّا بِالْحَقِّ» (الحجر:٨٥) آسمانها و زمین را به غیر از حق خلق نکردیم که باز سماوات در مقابل زمین دارد ذکر میشود و اینکه همه آن براساس حق است. بعد به پیامبر یادآوری میشود که «وَلَقَدْ آتَيْنَاكَ سَبْعًا مِنَ الْمَثَانِي وَالْقُرْآنَ الْعَظِيمَ» (الحجر:٨٧). من از اینکه مفسرین کم و بیش تفاهم دارند که «سبعاً من المثانی» – طبق روایات یا اشاراتی که خودشان میبینند – به سوره حمد دارد اشاره میکند خیلی خوشحال هستم. اولین جلسهای که در مورد سوره بقره صحبت میشد سعی کردم بگویم سوره حمد مثل دعای قرائت قرآن است. فاتحة الکتاب است. کلید با خود کتاب یک خرده فرق دارد. سوره حمد، سورهای است که شما شروع میکنید خداوند را ستایش میکنید و از خداوند هدایت میخواهید، بعد هم قرآن میخوانید. اول قرآن قرار گرفتن آن به این معنی نیست که ما یک بار قرآن را شروع میکنیم…
مثل نماز، شما در نماز قرار است قرآن بخوانید، سوره حمد را میخوانید بعد یک قطعه از قرآن را میخوانید. حالا ما همیشه قل هو الله میخوانیم، ولی قرار است یک قطعه از قرآن را بخوانیم. حمد، شروع قرائت قرآن است. در این قسمت اصلاً سوره حمد را یک چیز جدایی از قرآن دارد ذکر میکند. اگر این تعبیر درست باشد که منظور از «سَبْعًا مِنَ الْمَثَانِي» سوره حمد است، خیلی خوب است که من هم همینطوری فکر میکنم که یکجوری بگوییم سوره حمد و قرآن. این چیزی که دست ما است سوره حمد است همراه با قرآن. فاتحة الکتاب همراه با کتاب.
در قسمت آخر میگوید به چیزهایی که به اینها دادیم خیلی دقت نکن. این پایان سوره است که به پیامبر میگوید مقابل کسانی که استهزاء میکنند، ما تو را محفوظ میکنیم و دستور به پیامبر میدهد که صبر کند و عبادت کند، یک پایان طبیعی برای این سوره است، من نکته خاصی در مورد آن ندارم.
میخواهم درباره مسئله اصحاب الحجر صحبت کنم. اولاً آدمی که وجودش با سنگ مناسبت پیدا کرده و میرود در کوه زندگی میکند و کوه را میکند، یک بحث این است که اینها احساس امنیت بهشان دست میدهد. گفتم که انگار این سوره، در مورد تحجر است. تحجر واژه خیلی خوبی است برای این حالتی که ما در آدمها میبینیم. آدم متحجر یعنی آدمی که هیچ حرفی را دیگر نمیفهمد، انگار صلب شدهاست، ذهنش دیگر هیچ پویاییای ندارد. شما نمیتوانید چیزی به او بگویید و او را قانعش بکنید. به نظر من یک چیز عمیقی اینجا هست. اول این سوره با نمایش تحجر به معنای واقعی کلمه شروع میشود، آدمهایی که حقیقت به آنها گفته میشود و هیچ چیزی نمیفهمند، مسخره میکنند، تحجر یعنی همین. تصویر ابتدایی سوره این است که این آدمها یکجور با همدیگر جمع شدند و با هم دیگر مسخرهبازی در میآورند و نمیشود به داخل اینها نفوذ کرد. انگار انسان از یک مرحلهای به بعد وقتی سقوط میکند، نفوذ ناپذیر میشود، مانند سنگ میشود. در قرآن در مورد قلب این آدمها میگوید که قلبشان مثل سنگ است و میگوید بدتر از سنگ است. سنگ لااقل گاهی آب از آن میجوشد. در سوره بقره در مورد این آدمهایی که منکر هستند و درواقع حقیقت را نمیبینند، در مورد کفار – حالا آنهایی که در بنیاسرائیل بودند – این تمثیل به کار میرود. میگوید قلبشان مانند سنگ است. «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِكَ فَهِيَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الانهارُ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ» (البقره:٧٤) حتی سختتر از سنگ. بعد میگوید که از سنگ، گاهی چشمهای میجوشد. این موجوداتی که در مقابل پیغمبر هستند و دارند مسخره میکنند، واقعاً انگار تبدیل به سنگ شدند. دچار تحجر شدهاند. چه چیزی اضافه بر این که اینها به دلیل غرق شدن در جسمانیتشان به یک همچنین بلایی دچار شدند و هیچ جور حق و حقیقت و معنویتی در آنها نفوذ نمیکند، وجود دارد؟
یک مسئله خیلی مهم که دارد یکجوری به آن اشاره میشود این است که این تحجر به آنها حس امنیت میدهد، همانطور که سکونت در کوه، حس امنیت میدهد. آدمی که open minded است کمتر احساس امنیت میکند نسبت به آدمی که متحجر است. شما هم میتوانید ذهنتان را باز بگذارید در مقابل اینکه ممکن است حقیقت را نفهمیدهباشید و هر لحظه ممکن است حقیقت جدیدی را بفهمید، تغییر بکنید، وجودتان در معرض نفوذ یک چیزی از بیرون قرار بگیرد – اگر متحجر نباشید، اگر ذهنتان نسبت به چیزهایی که از بیرون میآید باز باشد – یک نکتهای که به نظرم در این مفهوم اصحاب الحجر است و خانه کردن در کوه، این است که این یک تحجری است در شیوه رسیدن به امنیت. چرا آدمها دور هم جمع میشوند، یک سنتهایی را پیدا میکنند و این حالت نفوذناپذیری را پیدا میکنند؟ برای اینکه به ثبات میرسند، این آدمها در جمع خودشان به شدت احساس امنیت میکنند – در مقابل هر چیزی – برای اینکه همان وجود در جمع، آن عقاید ثابتی که همه دارند آن را فریاد میزنند، به آنها یک حس امنیت میدهد. آدمی که یک خرده ذهنش باز است، همیشه در مقابل اینکه ممکن است حقیقت را درک نکردهباشد، هنوز حقایقی را نفهمیدهباشد، بعضی از چیزهایی که میفهمد اشتباه باشد، باید تحمل عدم امنیت را داشتهباشد. یک چیزی دارم اضافه میکنم به این مسئله تناسب این آدمهای سقوط کرده با سنگ که باعث میشود به آنها سنگ ببارد یا در کوه بروند، این که در این آیات میگوید «وَكَانُوا يَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبَالِ بُيُوتًا آمِنِينَ» (الحجر:٨٢) رفتن در کوه و زندگی کردن در کوه، حس امنیت را همراه خود دارد. سنگ اصولاً به دلیل نفوذ ناپذیریاش، امینت بیشتری به آدمها میدهد. سنگ شدن هم، خودتان هم اگر تبدیل به یک مجسمه سنگی بشوید، حس امنیت بیشتری نسبت به الآن دارید که آسیب پذیر هستید در مقابل چیزی که از بیرون ممکن است به شما نفوذ کند.
من مجدداً بدون این که اصرار داشتهباشم، میخواهم بگویم که اسم سوره، اسم خوبی است. یعنی این اسم شما را کنجکاو میکند به آن قسمتی توجه بکنید که شاید در نگاه اول نبینید که آن قسمت چیز مهمی است. مسئله بارش سنگ به قوم لوط را شاید نبینید. این اسم – حداقل برخلاف دید اولی که آدم نسبت به سوره دارد – یک جایی را دارد برجسته میکند که به نظر من جای خوبی از سوره است برای درک عمیقتر.