بسم الله الرحمن الرحیم

درس‌گفتارهای جدایی علم از دین، جلسه‌ی ۳، دکتر روزبه توسرکانی، جلسه مجازی، اندیشکده راهبردی مهاجر، ۱۳۹۹/۷/۲۲

به نام خدا

پاورپونت جلسه

۱- مقدمه

سخنرانی در چهار فصل برگزار می‌شود، هنوز در فصل دوم هستیم، بنابراین حداقل دو جلسۀ دیگر داریم. از اول که شروع کردم هر جلسه این ثابت مانده که دو جلسۀ دیگر باقی است و اگر استقراء ناقص بزنیم، جلسات همین‌طور ادامه پیدا می‌کند. بگذارید من موضوع را تا آنجایی که جلسۀ گذشته به آن رسیدیم، یادآوری کنم. موضوع جلسات این بود که بحث جدایی یا تعارض علم و دین را بررسی تاریخی کنیم. می‌دانیم یک موقعی جدا نبودند، یک موقعی جدا شدند، کم کم نزدیک شویم به اولین جاهایی که جدایی به وضوح دیده می‌شود. جلسۀ گذشته به این رسیدیم که یک جای خیلی واضحی، از ابتدای قرن هجدهم تا انتهای قرن هجدهم،‌ تفاوت دیدگاه خیلی بزرگی بین اظهارنظرها و شیوۀ رفتار دانشمندان دیده می‌شود که نیمۀ‌ دوم قرن هفدهم کتاب‌های ساینس، کتاب‌هایی که دربارۀ‌ طبیعت هست، پر از نام خدا و اشاره به ماوراءطبیعت است و وقتی که به قرن نوزدهم وارد می‌شویم،‌ می‌بینید که اسم خدا از این کتاب‌ها حذف شده؛ بنابراین اینجا یک اتفاقی افتاده است. اینکه این اتفاق ریشه‌اش کجاست، من اینجا در این اسلاید، یک جمله‌ای آن آخر اضافه کردم و آن هم است که شما ممکن است جدایی را در قرن نوزدهم ببینید، درک کنید که این جدایی چیست و چطور اتفاق افتاده، بعد بخواهید بروید به این نتیجه برسید که این جدایی مثلاً‌ در پنج قرن قبل شروع شده، منتها آنجا ظریف بوده و دیده نمی‌شده است. بنابراین این تعارضی با این ندارد که بخواهید جدایی یا تعارض‌هایی که پیدا می‌کنیم را بعداً ریشه‌یابی نکنیم و برنگردیم به دوران قبل از خودشان. من الان ادعایم این نیست که تعارض دقیقاً از قرن هجدهم شروع شده است؛ ممکن است یک نفر نشان بدهد که آن چیزی که در قرن هجدهم اتفاق افتاده، واضح‌شدن و بروز یک چیزی است که ریشۀ خیلی قدیمی‌تر دارد، ممکن است آن را به دوران یونان باستان برگردانند یا هر چیزی. من می‌خواهم بگویم که این شیوۀ بحث‌کردن با این مسئلۀ ریشه‌یابی تعارض ندارد، بلکه شاید زمینۀ خوبی باشد برای اینکه شروع کنیم که چنین ریشه‌هایی را پیدا کنیم.

آن چیزی که جلسۀ قبل گفتم به عنوان نکتۀ واضح، این صحنۀ تخیلی یا واقعی، این روایتی که وجود دارد که لاپلاس و ناپلئون سال ۱۸۰۲ با همدیگر ملاقاتی داشتند، کتاب مکانیک سماوی لاپلاس جلد سوم را به ناپلئون تقدیم کرده بود و بعد این دیالوگ معروف وجود دارد که ناپلئون از لاپلاس پرسید که چرا نامی از خداوند در کتابت برده نشده و لاپلاس جواب داد که نیازی به خدا به عنوان فرض نیست. این خیلی شبیه اظهارنظرهایی هست که الان ایتئیست‌هایی که از علم برای بیان خداناباوری خودشان استفاده می‌کنند، از چنین عبارت‌هایی استفاده می‌کنند که با توجه به کشفیات علمی و پیشرفت علم دیگر نیازی به فرض خدا نیست؛ در واقع همان مسئلۀ اینکه خداوند کارکردش این بود که یک سری چیزهایی را که ما در طبیعت نمی‌فهمیم را برای ما توجیه کند، اگر پایداری منظومۀ شمسی را نمی‌توانیم دربیاوریم، به خداوند نسبت می‌دهیم یا اگر پیدایش حیات یا انسان را نمی‌توانیم توجیه کنیم، این را به خدا نسبت می‌دهیم و علم همین‌طور دارد پیش می‌رود و همۀ گپ‌ها را دارد پر می‌کند، بنابراین نیازی به خداوند نداریم. حداقل این دیالوگ این‌طور به نظر می‌آید که با توجه به اطلاعاتی که ما از زندگی لاپلاس داریم هم این تأیید می‌شود که واقعاً چنین منظوری در این عبارت واقعی یا خیالی وجود دارد. خیلی مهم نیست که واقعی باشد یا خیالی، به علت اینکه به اندازۀ کافی ما می‌دانیم که در آن دوران چنین دیدگاهی بوجود آمده بود، حتی قبل از قرن نوزدهم، قبل از انقلاب فرانسه به وضوح دیدگاه‌های ایتئیستی‌ای که مبتنی بر علم بودند را شما می‌توانید ردیابی کنید. یک کاری که می‌توانیم کنیم این است که همین‌طور ردیابی کنیم و برویم جلوتر و نشان دهیم که در اواسط قرن هجدهم هم اظهارنظرهایی به این شکل وجود دارد و آن دایره را تنگ کنیم، منتها من حقیقتش را بخواهید لزومی نمی‌بینیم، فکر می‌کنم بهتر است که برویم سراغ مطلب اصلی، اینکه من سعی کنم یک بار دیگر بیان کنم که این چیزی که به آن می‌گوییم توهم لاپلاسی چیست و چرا توهم است. باید مطمئن شوید که توهم است، بعد وقتی که مطمئن شدیم که توهم است، برویم به سراغ اینکه این توهم چگونه ایجاد شده است. چون توهم است دیگر دنبال این نباید بگردیم که ریشه‌های منطقی دارد؛ کاملاً غیرمنطقی است، بنابراین توجیهاتی دیگری باید برایش پیدا کنیم، توجیهاتی که در خود علم یا فلسفه یا منطق پیدا نمی‌شود. ممکن است عوامل اجتماعی باعث شده باشد که چنین توهماتی پیش بیاید، ممکن است مسائل روانشناسی چنین توهماتی پیش آورده باشد و الی آخر.

من دو راه برای ادامۀ جلسات داشتم، یکی اینکه بررسی تاریخ علم را ادامه بدهم تا این توهمات ادامه پیدا کند، شاید روشن‌تر شود که منشأ آن‌ها چیست ولی راه دوم را ترجیح دادم؛ و آن هم این است که همین جا مکث کنیم و دیگر تاریخ علم را ادامه ندهیم و وارد قرن نوزدهم نشویم، ببینیم در همین قرن هجدهم اتفاقی که افتاده چه بوده است. من مجدداً آن داستان جلسۀ گذشته که یک توپی وارد آپارتمان من شد را می‌خواهم تکرار کنم، به این منظور که یک بار دیگر چک کنم و مطمئن شوم که همۀ شما متوجه شدید که چرا این یک توهم خالص است و ابعاد توهم چیست. فقط یک توهم هم نیست، چند توهم است که لایه‌هایی دارد که یک مجموعه‌ای از گزاره‌های غلط و توهمات باعث شده که به چنین دیدگاهی برسیم.

۲- توهم لاپلاسی

در جلسۀ قبل، آن توپی که وارد آپارتمان من شد، فی‌البداهه بود، یعنی من در اسلایدهایم نداشتم و فکر می‌کنم قبلاً اصلاً به فکر نرسیده بود که این مثال را بزنم یا شاید هم قبلاً در ذهن بود و یک دفعه وسط جلسه یادم افتاد، می‌خواهم این را کمی شرح و بسط دهم، به علت اینکه با آن چیزی که الان می‌خواهم بیان کنم خیلی منطبق است. مثال این بود که فرض کنید که من همین الان نشسته‌ام و یک دفعه متوجه می‌شوم که یک توپی وارد آپارتمان من شده و دارد در آپارتمان، در اتاق‌ها یک مسیر بسته‌ای را بدون اینکه متوقف شود طی می‌کند. اگر چنین اتفاقی بیفتد، خیلی صحنۀ ترسناکی است، به علت اینکه معلوم نیست که این توپ چیست، ممکن است اتفاق بدی بیفتد، ممکن است به من اصابت کند اگر سرعتش زیاد باشد، ممکن است به من آسیب برساند یا به خانه آسیب برساند؛ بنابراین کنجکاوی من تحریک می‌شود که این توپ چیست و از کجا آمده است، چطور دارد حرکت می‌کند. به نظر می‌آید نه موتوری دارد، نه چیزی، همین‌طور دارد در اتاق‌ها حرکت می‌کند و بعد از یک مدت که نگاه می‌کنم، با اینکه نمی‌دانم که از کجا آمده و چرا دارد حرکت می‌کند، چیزهایی را تشخیص می‌دهم و آن هم این است که حرکت خیلی منظمی دارد‌، یعنی یک مسیر بسته‌ای هست که به طور مداوم می‌رود، مثلاً فرض کنید دو بار وارد اتاق اول می‌شود، یک بار وارد اتاق دوم می‌شود، مسیرهایی را طی می‌کند، برمی‌گردد و دوباره در اتاق پذیرایی می‌چرخد و مجدداً این مسیر را تکرار می‌کند، سرعتش در مراحل مختلف کاملاً مشخص است، کم و زیاد می‌شود ولی نظم دارد. من هیچ چیز نمی‌دانم و تشخیص نمی‌دهم که این چطور وارد اتاق شده و سؤال‌های خودم را نمی‌توانم جواب بدهم. و یک ایده‌ای که به ذهنم می‌رسد این است که بیایم این معادلات مسیرش را ببینم می‌توانم بنویسم، شاید به این طریق اگر بدانم که این معادلات چه هستند، در مسیر پیداکردن این معادلات شاید بتوانم بفهمم که اصلاً این چطور دارد حرکت می‌کند، شاید منشأ آن را هم بتوانم بفهمم.

بعد از یک مدت زحمت بالاخره با ایده‌هایی معادلاتی می‌نویسم مثلاً یک معادله دیفرانسیلی می‌نویسم که چنین مسیر بسته‌ای جواب آن هست. و متوجه می‌شوم که این معادلات دیفرانسیلی که دارم، مسیر آن را کاملاً می‌دهد و حالا دیگر مسیر آن روشن است، سرعتش معلوم است و همۀ حرکاتش را می‌توانم با استفاده از معادلاتی که بدست آوردم پیش‌بینی کنم. وقتی که به این ترتیب به یک معنایی مهار شد، دانشی پیدا کردم که آن چگونه حرکت می‌کند و چه مسیری را طی می‌کند. چیزی که این دفعه به این مثال اضافه کردم این است که می‌توانم حالا از انرژی آن برای مصارفی که دارم استفاده کنم. اولاً اینکه از آن دیگر نمی‌ترسم، برای اینکه می‌دانم به من برخورد نمی‌کند اگر در فلان نقطه‌ها قرار نگیرم، ثانیاً می‌توانم سر راهش چیزهایی قرار دهم که به آن چیزها برخورد کند، می‌توانم به آن یک چیزی ببندم که برای من حمل کند و با آن انرژی تولید کنم مثلاً یک موتوری را بچرخانم و الی آخر. من به شوخی در آن گروه نوشتم که کم کم با استفاده از انرژی آن ظرف‌ها را می‌شویم، یک ماشین‌لباس‌شویی راه می‌اندازم، نور خانه را تأمین می‌کنم و کلی از آن استفاده می‌کنم. و به نوعی به جایی می‌رسم که شاید اصلاً فراموش می‌کنم که سؤالات اولیۀ من این بود که نمی‌دانستم آن از کجا آمده و چرا و چطور دارد حرکت می‌کند. ولی به مسیر و نحوۀ‌ حرکتش کاملاً‌ مسلط شدم که در واقع یک توصیف دقیقی از مسیرش کنم. حالا بعد از یک مدتی اعوجاج‌هایی هم در مسیرش پیش می‌آید و من متوجه می‌شوم که معادلات من درست نبوده و منتها معادلات را با تقریب‌های جدیدی اصلاح می‌کنم و هنوز هم معادلاتی دارم که فعلاً پیش‌بینی می‌کنند که مسیر آن کجاست.

توهم لاپلاسی چیست؟ توهم لاپلاسی این است که من بعد از اینکه چنین معادلاتی را نوشتم احساس کنم که فهمیدم… انگار آن سؤال‌های اولیه‌ام رفع بشود. یعنی یادم برود که سؤال این بوده که این از کجا آمده و چطور دارد حرکت می‌کند؛ آیا مثلاً از طبقۀ پایین یک چیز مغناطیسی دارد این را راه می‌برد یا درونش یک چیزی هست. کلاً کنجکاوی‌ام نسبت به این چیزها کمتر می‌شود و یادم می‌رود که قرار بود که یک تبیینی از این حرکت بدست بیاورم و نه صرفاً‌ توصیف مسیرش. کاری که لاپلاس در کتاب بزرگ مکانیک سماوی‌اش که مثل کتاب پرینسیپیا سه جلدی بود، مفصل‌تر از پرینسیپیا هم بود، کاری که آنجا انجام داده بود این بود که با استفاده از قوانین نیوتن، با استفاده از دانش پیشرفته‌تر معادلات دیفرانسیل یک حلی دربارۀ منظومۀ شمسی ارائه دهد، سعی کند مدارها را بدست آورد، کاری که نیوتن موفق نشده بود که انجام دهد و آن هم اثبات پایداری منظومۀ شمسی است، آن را هم به سرانجام برساند و با این احساس که تبیین کاملی از منظومۀ شمسی به دست داده، در حالی که همان‌طور که… وقتی نیوتن معادلات خودش و پرینسیپیا را منتشر کرد، همان‌طور که جلسۀ قبل گفتم، به خوبی می‌دانست که تبیین انجام نداده، به علت اینکه وجود نیروی جاذبه یک فرض ریاضی بود که هیچ شاهدی برایش نداشت بلکه با عقل و منطق خیلی جور در نمی‌آمد.

[۱۵:۰۰]

بنابراین بخشی از عمر خودش را در تلاش در اینکه سعی کند نشان دهد که واقعاً نیروی جاذبه وجود دارد و چطور ممکن است اجرام آسمانی از راه دور به همدیگر یک نیرویی وارد کنند صرف کرد، بحث‌های مفصلی با آدم‌هایی مانند لایبنتیس، هویگنس و دیگران دارد و نهایتاً تبیین طبیعی برای نیروی جاذبه پیدا نکرد. قطعاً‌ در نتیجه‌ای که نیوتن به آن می‌رسد این است که نیروی جاذبه یک چیز ماوراء طبیعی است. نیوتن اصطلاحاً به یک نوع اتر غیرمادی اعتقاد دارد به عنوان نتیجۀ نهایی بحث‌هایی که می‌کند. و اینکه خداوند است که این ارتباط را بین اجرام دارد برقرار می‌کند. یعنی در تمام مواردی که نیروی جاذبه‌ای هست، خداوند مستقیماً دستش در کار است و بنابراین اگر تبیینی برای حرکت منظومۀ شمسی ارائه داده، یک تبیین ماوراءالطبیعی و الهیاتی است نه یک تبیین طبیعی. در حالی که لایبنیتس و دیگران با نیروی جاذبه به آن شکل موافق نبودند ولی آن‌هایی که به فلسفۀ مکانیکی و دکارت اعتقاد داشتند و در یک دورانی خود نیوتن سعی کردند که یک تبیین مکانیکی طبیعی از نیروی جاذبه با استفاده از اتر مادی ارائه دهند که موفق نشدند.

موضوع این است، توهم لاپلاسی این است که فراموش کنیم که نیروی جاذبه نیاز به تبیین فیزیکی و طبیعی دارد و اگر فقط به عنوان یک فرض ریاضی واردش کنیم، یک چیز ناتمامی اینجا هست. توهم لاپلاسی دو قسمت دارد: 1. اینکه چطور لاپلاس به این نتیجه رسید و همۀ کسانی که در نیمۀ دوم قرن هجدهم زندگی می‌کردند، انگار به این نتیجه رسیدند که واقعاً قانون ریاضی حرکت اجرام سماوی را کشف کردند. در واقع سؤال اول این است که با توجه به اینکه صرفاً ما معادلاتی نوشته بودیم و یک استقراء ناقصی انجام داده بودیم که بعضی از پدیده‌ها را می‌شود با آن تبیین کرد، چطور در اثر استقراء به این نتیجه رسیدیم که کلاً این قانون درست است. اینجا یک نقص خیلی واضحی وجود دارد، هر کسی می‌فهمد، لازم نیست فیلسوف باشد، که دیدن چند کلاغ سیاه، گزارۀ‌ کلی همۀ کلاغ‌ها سیاه هستند را نتیجه نمی‌دهد. بنابراین یک توهمی اینجا وجود دارد که واضح است که از یک استدلال منطقی پیروی نمی‌کند. در همان زمان لاپلاس، در زمان نیوتن به راحتی می‌شد این حرف را زد که هر لحظه ممکن است با پدیده‌ای مواجه شویم که نشود با این قوانین توجیه‌ش کرد. این چیز دور از ذهن و منطقی نبود. فهمیدنش هم سخت نبود. اینگونه نیست که مثلاً یک مسئلۀ غامض فلسفی است. هزاران سال از یونان به بعد، همه می‌دانستند که استقراء ناقص روشی برای بدست‌آوردن و نزدیک‌شدن به حقیقت قطعی نیست، بنابراین ما در انتهای قرن هجدهم یا ابتدای قرن نوزدهم، قوانینی داریم که تست‌هایی را گذرانده و مطمئناً هر لحظه ممکن است نقض شود.

ما که الان اینجا نشستیم در اوایل قرن بیست و یکم داریم با همدیگر صحبت می‌کنیم، می‌دانیم که بعداً نقض شد و همۀ این چیزی که کشف شده بود نادرست بود،‌ نیروی جاذبه وجود نداشت و الی آخر. زمان لاپلاس این را نمی‌دانند ولی می‌دانند که چیزی به غیر از یک استقراء ناقص انجام نشده، بنابراین اینجا یک بخشی از این توهم این است که چرا این معادلات را به عنوان حقیقت مطلق پذیرفتند و احساس کردند که تئوری آو اوریثینگ دارند. واقعاً احساسشان این بود. من یک مشکلی که می‌بینم این است که وقتی داریم در مورد تاریخ صحبت می‌کنیم، شما احساسات خودتان را و دیدگاه خودتان را نسبت به علم یا نیوتن یا مکانیک سماوی لاپلاس وارد مسئله نکنید. مثل یک آدمی که در قرن هجدهم هست سعی کنید به مسئله نگاه کنید. در آن زمان شکی باقی نمانده بود که نیوتن کار را تمام کرده است. من الان عبارت‌هایی نقل می‌کنم که ببینید که فضای قرن هجدهم، فضای پایان‌یافتن یک تحقیقی دربارۀ طبیعت است. درها باز شده و ما وارد یک مرحله‌ای شدیم که قوانین پایۀ طبیعت و آن فاندامنتال‌ها را پیدا کردیم. سه قانون مکانیک است و یک قانون جاذبه است و به نظر می‌رسد که از نور گرفته تا همۀ‌ پدیده‌هایی که می‌شناسیم را می‌توانیم با همین‌ها توجیه کنیم. این تئوری آو اوریثینگ وجود داشت، این احساس وجود داشت. پس سؤال این است که این چطور بوجود آمد در حالی که یک تئوری داریم که چند تا تست را را سر گذرانده. آیا تعداد تست‌ها آن‌قدر زیاد بود که گول خوردند یا عامل دیگری در کار بود.به هر حال یک بخشی از توهم لاپلاسی این است که این قانون‌های ریاضی کشف شده را نهایی فرض کردند در حالی که حاصل استقرا بوده است.

نکتۀ دیگری که من اضافه کردم به آن چیزی که دفعۀ قبل گفتم این است که علاوه بر اینکه من نمی‌دانم این قوانین ریاضی آیا واقعاً درست هستند یا نیستند، به علت اینکه صرفاً چند تا تست را گذراندند. همان‌طوری که در مورد هر مدل ریاضی علمی، فیزیکی یا غیرفیزیکی‌ای بعداً ارائه شده یا الان ارائه می‌شود همین مشکل وجود دارد، یعنی اساساً چون علم براساس استقراء کار می‌کند یعنی یک مدلی را ما می‌دهیم، چند تست از آن می‌گیریم و تا جایی که جواب می‌دهد قبولش می‌کنیم،‌ کاملاً واضح است که هر لحظه ممکن است تئوری‌ها از بین بروند. این احساس چندان در قرن هجدهم در بین دانشمندان وجود داشت.

نکتۀ ‌دومی که اضافه کردم در مورد این بند اول این است که ما از کجا می‌توانیم بفهمیم که… مثلاً من معادلات دیفرانسیلی بدست آوردم که حرکت منظومۀ شمسی را به فرض بیان می‌کند. از کجا می‌دانم که آن داستانی که پشت آن هست که این معادلات را به آن شکل بدست آوردم یکتاست و داستان دیگری نمی‌شود ساخت؟ یعنی من سه اصل مکانیک گرفتم، یک نیروی جاذبه فرض کردم و با استفاده از این اصول معادلاتی را نوشتم و توانستم مدارهایی را محاسبه کنم. ممکن است راه دیگری هم برای رسیدن به این معادلۀ دیفرانسیل وجود داشته باشد. به عنوان یک ریاضیدان شما به راحتی می‌توانید بفهمید که مدل‌های دیگر ریاضی هم هستند که همان معادلۀ ‌دیفرانسیل را می‌دهند کما اینکه الان ما از راه‌های دیگری هم به معادلات دیفرانسیل مشابه رسیدیم، یعنی ما در نظریۀ نسبیت عام با مفروضات دیگری، باز هم می‌توانیم همان مدارها را محاسبه کنیم، مشکلی در محاسبات پیش نمی‌آید و داستان کاملاً عوض می‌شود. بنابراین شما یک قانون ریاضی را که کشف می‌کنید، لزوماً راه رسیدن به آن راه‌حلتان یگانه نیست، بنابراین ممکن است تعبیرهایی که می‌کنید مثلاً به نیروی جاذبه قائل می‌شوید، یک چیز نادرستی باشد، بلکه یک‌طور دیگری بشود این قانون را بدست آورد. فهمیدن این یک مقدار در آن زمان شاید راحت نباشد، به علت اینکه ریاضیدان می‌فهمد که ممکن است چنین اتفاقی بیفتد نه یک فیلسوف. فیلسوف‌ها به راحتی آن بخش را که استقراء جواب نمی‌دهد را می‌فهمیدند ولی این چیزی نبود که خیلی مورد بحث در قرن هجدهم باشد. در واقع قسمت اول را همان‌طوری که جلسۀ قبل اشاره کردم، فیلسوف‌هایی که آن زمان بودند هم می‌گفتند که این کافی نیست. در واقع فیلسوفان منتقد بودند که چیزی که ما به عنوان نیروی جاذبه داریم از آن صحبت می‌کنیم قطعی نیست، به علت اینکه هیچ شواهد کافی نداریم ولی در کامیونیتی علمی این خیلی چیز جاافتاده‌ای شده بود و یک‌طوری انگار به یقین رسیده بودند. پس یک بخشی از این توهم یقین بیهوده به درست‌بودن قوانین ریاضی کشف‌شده است.

بخش دیگر آن که فلسفی‌تر است این است که همین نکته‌ای که گفتم، اینکه اولاً خود این قسمت دوم، اینکه جاذبه چیست یک سؤال فیزیکی است که پاسخ داده نشده است. نیوتن سعی کرد پاسخ دهد و در واقع هیچ موفقیتی نداشت و یک تبیین ماوراءالطبیعی ارائه کرد که چندان مورد قبول نبود و در کتاب‌ها هم نوشته نشد. قسمت دوم، آنتولوژی قانون است و مفهوم تبعیت از قانون که این قطعاً یک چیز ماوراءالطبیعی است. الان هم ماوراءالطبیعی است. شما هر تعبیری برای جاذبه بیاورید، اصولاً اعتقاد به قانون و حاکمیت قانون بر طبیعت یک اعتقاد ماوراءالطبیعی است و من سعی کردم جلسۀ قبل این را بیان کنم. مسئله فقط این نیست که قانون از کانتکست الهیات وارد علم طبیعی شده، بلکه خود مفهوم قانون و تبعیت از قانون را شما هیچ نوع تعبیری به غیر از اینکه به یک چیز ماوراءالطبیعی اعتقاد داشته باشید نمی‌توانید برایش ارائه دهید. بنابراین یک بخشی از توهم لاپلاسی این است که فراموش کردند که فرمول‌ها را بنویسیم تحقق فیزیکی آن و نحوۀ آنتولوژی‌ای که خود قانون دارد، این‌ها خارج از طبیعت ممکن است قرار بگیرد. حداقل قسمت بند ب، قطعاً خارج از طبیعت است. و همین‌طور منشأ قانون، اینکه این قانون از کجا آمده و چرا برقرار است، این هم یک چیزی است که انگار فراموش شده است.

بنابراین کل حرفی که لاپلاس می‌زند، آن احساسی که اگر من قوانین ریاضی را مثلاً اکسیوم‌هایی بگذارم و بتوانم قوانین ریاضی را بنویسم، یک‌طوری کار تمام شده است و طبیعت را فهمیدم و انگار سؤال دیگری وجود ندارد. این احساس که وقتی نیوتن آمد فرضیات خودش را ارائه کرد، محاسبات خودش را انجام داد که حالا بعد از یک قرن به تکامل رسیده و کامل شده، احساس اینکه دیگر مشکلی با سماوات نداریم، حالا فقط در زمین باید دنبال حل مشکلاتی بگردیم. آن گپی که خداوند در آسمان پر می‌کرد که مثلاً مسئول حرکات سماوی بود، آن دیگر برطرف شده است. سؤال این است که چطور این توهم چگونه بوجود می‌آید؟ با فرض اینکه حتی قوانین درست هستند هم شما به هیچ‌وجه این‌گونه نیست که چیزی را تمام کرده باشید. من سعی کردم جلسۀ قبل بگویم که این یک احساسی است که در مردم، در من و شما هم به دلیل آموزشی که دیدیم هست، که اگر قانون یک چیزی را پیدا کنیم، دیگر خود آن قانون اتوماتیک انگار کار را انجام می‌دهد. این یک حس عجیبی است که اگر قانون یک چیزی پیدا شود دیگر لازم نیست که حرفی در مورد آن بزنیم که آن قانون از کجا آمده و چیست. این‌ها چیزهایی است که کلاً انگار فراموش‌شده هستند. بنابراین توهم یک چیز ریشه‌داری است که در همه جا نفوذ کرده و قبلاً وجود نداشته است. یعنی من فکر نمی‌کنم آدم‌ها و الهی‌دان‌هایی که بحث قانون طبیعت را پیش کشیدند، مطلقاً چنین احساسی داشتند که اعتقاد به قانون ما را از ماوراءالطبیعت بی‌نیاز می‌کند.  این آن شکلی است که جلسۀ قبل من سعی کردم با آن توضیح بدهم.

اگر یک لایۀ آبی را مثل طبیعت بگیرید، لایۀ سبزرنگ را قوانین طبیعت بگیرید، در واقع تصویر الهیاتی این بود که ما مثلاً در بالا خدا را داریم، چیزهایی خلق شده، این‌ها نهایتاً منجر به این شده که یک لایۀ قانونی بوجود بیاید که دارد بر طبیعت حکمرانی می‌کند و کاری که در قرن هجدهم به آن رسیدیم یعنی آن توهم لاپلاسی مثل این است که کل اینکه بالای این لایۀ قانون هست را بگذاریم کنار، خود آنتولوژی قانون و این‌ها را هم بگذاریم کنار، فقط آن لایۀ زیرین آن که وصل به آن قسمت آبی‌رنگ هست را نگه داریم، یک سری فرمول بنویسیم و احساس کنیم که تبیین خودمان را انجام دادیم. من قبلاً این بحث‌ها را در جلسه‌ای مستقلاً مطرح کردم که کاری که در قرن هجدهم انجام شده و علم انجام می‌دهد، توصیف است نه تبیین؛ به علت اینکه صرفاً نوشتن معادلات، یک‌طور فشرده‌کردن توصیف مثلاً آن توپی است که وارد خانه شده است. آن مثال توپ امیدوارم روشن‌کننده باشد که چرا ما مجهولاتمان را حل نکردیم بلکه کار دیگری انجام دادیم. من می‌خواهم روی این تأکید کنم که آن کاری که ما با نوشتن معادلات انجام می‌دهیم دقیقاً همان کاری است که برای تکنولوژی لازم داریم. یعنی شما برای بوجودآوردن تکنولوژی لازم دارید که بتوانید رفتار طبیعت را پیشگویی کنید و برای پیشگویی لازم و کافی است که معادلاتی داشته باشید که به شما بگوید که اگر شرایطی داشته باشید در آینده چه اتفاقی می‌افتد.

[۳۰:۰۰]

این نکتۀ مهمی است که دانش جدید، متدلوژی آن چیزی که از زمان گالیله شروع شد، به درد توصیف می‌خورد و به درد پیشگویی می‌خورد و به درد تکنولوژی نه به درد تبیین. ما هرگز با استقراء به یک چیز قطعی نمی‌رسیم و تازه این شیوۀ مدل ریاضی‌ساختن اصولاً تبیین‌کننده نیست مگر اینکه چیزهایی به آن اضافه شود. من امیدوارم که این جا افتاده باشد که داریم دربارۀ توهم صحبت می‌کنیم، چون اگر این جا نیفتاده باشد، همۀ توضیحاتی که من دارم می‌دهم ممکن است بیخود به نظر برسد. اگر یک نفر احساس کند که نه، اینجا لاپلاس دارد یک واقعیتی را بیان می‌کند. من نکته‌ای که می‌خواهم رویش تأکید کنم این است که تاریخی که نگاه کنید، حداقل می‌بینید که در ابتدای قرن هجدهم با انتهای قرن هجدهم یک تفاوت عمده‌ای در نگاه به علم وجود دارد؛ اینکه آیا تبیین انجام داده یا انجام نداده. و به هیچ‌وجه… یعنی در ابتدا که نگاه می‌کنید، نیوتن و دیگران کاملاً آگاه هستند که تبیین انجام ندادند، آخر قرن را که نگاه می‌کنید، این احساس وجود دارد که انگار تبیین انجام شده و مسئلۀ سماوات حل شده است بدون رجوع به ماوراءالطبیعت. و بعد وقتی که بین این دو فاصله را نگاه می‌کنید، هیچ اتفاق علمی‌ای نیفتاده به غیر از دقیق‌شدن معادلات. حداقل این را به وضوح می‌شود نشان داد که ابتدای قرن با انتهای قرن یک تفاوت خیلی معنی‌داری در متن‌های علمی و بحث‌هایی که جانبی انجام می‌شود وجود دارد.

یک نفر ممکن است فکر کند جواب لاپلاس که من نیازی به فرض وجود خدا نداشتم، خیلی متواضعانه است، یعنی مثل بعضی از دانشمندان امروزی، منظورش این است که من می‌خواستم هدف کتاب من، محاسبۀ مدارات بوده و برای محاسبۀ مدارات نیازی به خداوند ندارم. در واقع برای توصیف طبیعت و مسیرها نیازی ندارم به اینکه بفهمم که این از کجا آمده و قانون‌‌ها چه هستند. خیلی متواضعانه این‌گونه دارد صحبت می‌کند. ما می‌دانیم که این‌گونه نیست، یعنی حداقل ممکن است الان به نظر برسد که چنین جوابی تا حدودی می‌تواند منطقی باشد ولی ما می‌دانیم که امثال لاپلاس این‌گونه نگاه نمی‌کردند و ادعای تبیین داشتند. یک خاطرۀ جالبی پلانک نقل می‌کند که اگر نشنیده‌اید… من می‌خواهم این اوج این حس اینکه همه چیز تمام شده را به شما القا کنم. پلانک تعریف می‌کند که در جوانی‌اش وقتی پیش یک استاد پیری برای گرفتن موضوع رسالۀ دکتری‌اش رفته است، آن استاد به او گفته متأسفانه مسئله‌ای برای حل‌کردن به آن صورت دیگر نمانده است، همه چیز حل شده است. این اواخر قرن نوزدهم احساسشان این بود، مکانیک سماوی که در قرن قبلش حل شد، در زمین هم که تقریباً مکانیک آماری و ترمودینامیک، همه چیز حل شده است، سؤالی وجود ندارد و جالب است که خود پلانک که این حرف را شنیده، در واقع شروع‌کنندۀ فیزیک مدرنی است که همۀ آن جواب‌هایی که قبلاً داده شده را به نوعی زیر سؤال برده و جواب‌های جدید برایشان ایجاد کرده است.

۳- فضای قرن هجدهم

امیدوارم به اینجا که رسیدیم معلوم باشد که باید برای منشأ توهم توضیحاتی خارج از منطق بدهیم. یعنی جواب فلسفی و منطقی نمی‌خواهیم بدهیم، چیزی که می‌خواهیم جواب بدهیم این است که این یک توهمی است و برای خیلی‌ها پیش آمده و ریشه‌اش چیست. من می‌خواهم توضیحاتی بدهم، امیدوارم خارج از کانتکست بحثی که داریم می‌کنیم، خودش مفید باشد. و آن هم این است که می‌خواهم سعی کنم که یک فضایی که در قرن هجدهم بوجود آمده است را برایتان کنم. در واقع یک اتفاق عجیبی در اروپا افتاد که اسم‌های مختلف ممکن است رویش بگذاریم. مسئله انقلاب علمی نیست، در جامعۀ اروپایی یک اتفاق عجیبی افتاد، یک روحیه و فضای جدیدی ایجاد شد، در این فضا، انقلاب‌های فرانسه و چیزهایی دیگر، دموکراسی‌ها بوجود آمدند، در این فضا علم جدید رشد کرده، یک باره دنیای جدیدی انگار بوجود آمد. من می‌خواهم جزئیات این را از نظر تاریخی بگویم نه خیلی عمیق، ولی امیدوارم که موفق شوم که یک حسی به شما بدهم که در قرن هجدهم مردم در چه شرایطی از نظر فکری قرار گرفتند. باز باید برگردیم به اینکه چاپ اختراع شد. چاپ اختراع شد، کتاب‌های زیادی چاپ شد، تعداد افرادی که باسواد بودند زیاد شد و به تدریج یک مجموعه‌ای از آدم‌ها بوجود آمدند که این‌ها اهل فضل بودند، سواد داشتند، به اصطلاح دانشور بودند و کنجکاو بودند، ادبیات بلد بودند، کتاب می‌خواندند و نامه‌نگاری می‌کردند. جغرافیای بسیار بزرگی را این‌ها پوشش می‌دادند، یعنی در تمام اروپا این آدم‌ها وجود داشتند، حتی با آمریکا هم شروع به نامه‌نگاری کردند و اسم خودشان را گذاشته بودند «Republic of Letters»، رپابلیک به معنای جمهوری نیست، به معنای جمهور اهل قلم یا جمهور اهل فضل، دانشوران. هویت جدیدی در دنیا شکل گرفت که این‌ها حالت فراملی داشتند و با همدیگر یک احساس اتحاد و ارتباط خاصی می‌کردند. این یک پدیده‌ای است که در قرن هفدهم و هجدهم خیلی پررنگ است. زودتر شروع شده، بعد از اختراع چاپ ولی واقعاً در قرن هفدهم و هجدهم است که تبدیل به یک پدیدۀ بین‌المللی می‌شود. هزاران نفر هم که با هم مکاتبه دارند، ارتباط دارند، اخبار رد و بدل می‌کنند، سؤال‌هایی را می‌پرسند، جواب می‌گیرند و این یک پدیدۀ جدیدی در اروپاست که در هیچ‌ جای دنیا، هیچ‌وقت چنین اتفاق نیفتاده است؛ این تعداد آدم باسواد و مرتبط به همدیگر.

اتفاق بعدی که بی‌نهایت مؤثر بوده و شاید نشود تأثیر آن را خیلی خوب بیان کرد، مسئلۀ کشف آمریکاست. شما در جامعۀ بستۀ اروپایی فکر کنید قرن‌ها مردم زندگی کردند و فکر می‌کنند حداقل جغرافیای جهان را می‌شناسند؛ مثلاً می‌دانند که در سمت شرقشان کشورهای اسلامی وجود دارند و بعد هم چین و ژاپن است، یک چیزی به اسم آفریقا هم این پایین است که حداقل شمال آفریقا را می‌شناسند. و یک باره یک قارۀ عظیمی بسیار بزرگتر از اروپا کشف می‌شود که مثل این است که شما دارید یک جایی در یک خانه سال‌ها زندگی می‌کنید، یک دفعه یک در مخفی پیدا می‌کنید و می‌بینید که کنار این خانه، یک خانۀ بسیار بزرگی است، یک آپارتمان شیک و تر و تمیزی، از این در مخفی است که هیچ‌وقت از آن استفاده نکردید. یک باره یک فضای ذهنی عجیبی در اروپا ایجاد شد، اینکه آدم‌ها می‌توانستند بدون اینکه سوار کشتی شوند، بدون اینکه بخواهند به جنگ بروند، به سرزمین جدید بروند، آنجا پر از ثروت بود و این جمهور اهل فضل، این دانشورها هم از این اطلاعات جغرافیایی نه تنها از آمریکا، از جاهای دیگر به طور مداوم با همدیگر رد و بدل می‌کردند، یک باره انگار جغرافیا تغییر کرد، درهایی در زمین گشوده شد که تا حالا کسی به آن‌ توجهی نکرده بود.

خیلی متفق‌القول هستند که یک تأثیر بسیار عمیقی روی ذهنیت مردم اروپا گذاشت. پروتستانتیسم بوجود آمد. این‌ها همه باهم مرتبط هستند، من قبلاً ارتباط بین چاپ با پروتستانتیسم را در جلسۀ اول گفتم. کشف آمریکا هم همین‌طور ارتباط دارد با پروتستانتیسم. حالا من نمی‌خواهم خیلی وارد مسائل تاریخی شوم و بحث را طولانی کنم. ولی اتفاقی که افتاد این بود که سنتی که در اروپا حاکم بود، این ناگهان زیر سؤال رفت، سنت جدیدی ایجاد شد که معارض با آن کلیسایی بود که نقش پدر امت را بازی می‌کرد، پاپی که مستقیماً متصل به خدا بود. این دوگانگی بسیار بسیار تأثیر گذاشت در اینکه انگار یک راه دیگری به معنویت پیدا شد، راه انحصاری نیست، فقط کلیسای کاتولیک نیست که ما را به خدا وصل می‌کند، راه دیگری وجود دارد که این مبتنی بر این بود که مردم می‌توانستند کتاب مقدس را مستقیماً بخوانند. یک چیزی که مشابه کشف آمریکاست، بوجودآمدن تلسکوپ است. این متأخر است، و در اوایل قرن هفدهم است، جایی است که این دانشوران ارتباط بسیار نزدیک با همدیگر دارند و من فکر می‌کنم نه خیلی زیاد تأکیدی نکردم و در همان گزارشی که از زندگی گالیله داشتم، احتمالاً متوجه این شدید که آن شور و هیجانی که تلسکوپ ایجاد کرد… من به این دلیل می‌خواهم رویش تأکید کنم که فکر می‌کنم مثل قرینۀ کشف آمریکاست. یک باره یک راه جدیدی، درهایی به آسمان باز شد. مردم متوجه شدند که اصلاً آسمان بالای سرشان آن چیزی که قبلاً فکر می‌کردند نبوده، بی‌نهایت وسیع‌تر است، جنسش مانند جنس زمین است، مثلاً ماه کوه دارد، در حالی که قبلاً فکر می‌کردند این‌ها اشیاء بلوری و از جنس دیگری هستند. و یک باره تصویر زمینی که تغییر کرده بود، تصویر آسمان هم در ذهن مردم تغییر کرد. و آن چیزی که من اینجا یادداشت کردم خبرهای روزانه… در آن دوره‌ای که تلسکوپ کشف می‌شود، قبلش هم این‌طور بود ولی از آن دوره به بعد، هر روز کتاب جدید می‌آید، مکاتبات جدیدی می‌شود، آزمایش‌های جدیدی می‌شود، گزارش‌هایی از یک روز می‌گویند که طوفان‌های خورشیدی، لکه‌های خورشیدی را دیدند، اهلۀ زهره مشاهده شده، قمرهای… هر روز یک چیزی پیش می‌آید.

خیلی جالب است که یکی از بزرگترین اتفاق‌های تاریخ آسمان بشر هم در همین دوره اتفاق افتاده، آن سوپرنوای بسیار پرنوری که یک دفعه در آسمان به یک مدتی ظاهر شد، به اضافۀ‌ رفت و آمد یک تعداد ستاره دنباله‌دار که در همان قرن هفدهم مشاهده شدند. مثل اینکه آسمان بالای سرمان یک سقف با چند لامپ بود، یک دفعه فهمیدیم که یک چیزی نزدیک به نامتناهی است و پر از خبرهایی است که تا حالا نمی‌دانستیم.

فضایی در اروپا بوجود آمد که می‌شود اسم انفجار اطلاعات رویش گذشت. این جمهور اهل فضل و از طریق این‌ها خانواده‌هایشان و مردم روزانه توسط اطلاعات جدید، کشفیات جدید بمباران می‌شدند. یک مدی بوجود آمد که من اینجا زیاد در موردش صحبت نکردم. اکسپریمنت‌های علمی در ملأ عام انجام می‌شد. یا اکسپریمنت‌هایی انجام می‌شد، ژورنال‌هایی بود که این را منتشر می‌کرد. ژورنال‌های علمی وجود داشتند که آزمایش‌هایی که آدم‌ها در دور و بر اروپا انجام می‌دادند را در خودشان منعکس می‌کردند؛ اکثراً محلی بودند، یعنی انگلستان مال خودش را می‌نوشت. ولی در اروپا می‌چرخیدند و همه خبردار می‌شدند. آن فضای بستۀ ذهنی قرون وسطی یک باره مثل اینکه یک سدی شکسته شده باشد و یک جریان عظیمی راه افتاده باشد، یک باره از بین رفت. در هر جا که نگاه می‌کنید، خبرهای جدید است و اتفاقاً این واژۀ «نیو» در تمام زبان‌های اروپایی یک دفعه با تراکم زیاد ظاهر می‌شود. شما تعداد زیادی کتاب علمی پیدا می‌کنید که واژۀ «نیو» در عنوانش هست. کتاب‌های بیکن مثلاً ارغنون نو و آتلانتیس نو. کتا‌ب‌های گالیله دربارۀ دو دانش نو، یا کپلر ستاره‌شناسی نو. همین‌طور که نگاه می‌کنید، تعداد زیادی کتاب می‌بینید که در عنوان نیو آمده است. بنابراین فضای جدید، انگار یک دانش جدیدی را هم همراه خودش آورد.

[۴۵:۰۰]

یک چیزی به ذهنم رسید، یک اسلاید را رد کردم ولی بگذارید این را بگویم. یک لحظه که داشتم به این فکر می‌کردم که این احساس را چگونه برای شما ایجاد کنم که چقدر دوران عجیب و پرهیجانی بوده است، در همین دوران است که بعداً مردم انقلاب می‌کنند. مسائل اقتصادی هم هست، من نمی‌خواهم دربارۀ این چیزها خیلی بحث کنم. یک چیزی به ذهنم رسید که اگر بخواهیم الان این احساس را به یک نفر بدهیم که الان چه اتفاقی ممکن است بیفتد که یک دفعه ذهنیت آدم‌ها خیلی تحت‌تأثیر قرار بگیرد و عوض شود، آیا امکان دارد که دوباره ما وارد یک دوره‌ای شویم مانند قرن هفدهم و هجدهم اروپا، به ذهنم رسید که یک لحظه فکر کنید و از تخیل خودتان استفاده کنید، فکر کنید مثلاً مثالی که خیلی برای همۀ ما آشناست، می‌شود انواع و اقسام چیزها گفت، یک لحظه فکر کنید واقعاً یک موجود زندۀ نامرئی به اسم جن هست و یک باره این‌ها ظاهر شوند یا مثلاً ما عینک‌هایی بتوانیم درست کنیم… مثلاً‌ همین الان که من دارم با شما صحبت می‌کنم، یک عینکی داشته باشم، ببینم دو تا جن هم کنار من نشسته‌اند. این احساسی که یک دفعه یک دری باز شود، هزاران سال است که این‌ها اطراف ما بوده‌اند و کارهایی هم می‌کردند و ما متوجه نبودیم. اگر می‌خواهید احساس مردم قرن هفدهم هجدهم را درک کنید، این تخیل را در ذهن خودتان بپرورانید بعد ضربدر صد کنید، ببینید آن‌ها چه حال و روزی داشتند. از راه‌های مختلف انگار درهای جدیدی به چیزهای جدید باز می‌شد، از زمین و آسمان و معنویت و دین و هر چیزی که فکر کنید و بخشی از این ماجرا بوجودآمدن یک علم جدید بوده است.

در این فضای عجیب قرن هفدهم هجدهم یک علم جدیدی متولد شد؛ این علم چگونه متولد شد؟ اولین نطفه‌هایش شاید با بیکن و اینکه… من می‌خواهم به این ماجرای تولد علم جدید با یک حالت فکاهی که آخرش البته به نتیجۀ غیرفکاهی می‌رسیم، نگاه کنم از دید آدمی که در فلسفۀ اسکولاستیک و ارسطویی پرورش پیدا کرده و خیلی هم به اصطلاح علمای ما ملّا است. اول یک آدمی به اسم بیکن آمد و پیشنهاد کرد که بیاییم یک علم جدیدی بر مبنای استقرا بسازیم. این خودش به اندازۀ کافی احمقانه و کودکانه به نظر می‌رسید. همه می‌دانند که استقرا راهی به علم به معنای واقعی کلمه نمی‌برد، یعنی از دیدگاه دانشگاهی و آکادمیک خیلی واضح است که یک آدم از نظر فکری ضعیفی است که فکر می‌کند با یک تعداد مشاهده می‌تواند به شناخت برسد. ما می‌دانیم که با مشاهده به شناخت‌های جزئی می‌رسیم و هیچ‌وقت به شناخت کلی نمی‌رسیم، بنابراین بیکن و پیشنهاداتش و تخیلاتش و نیوآتلانتیسش که یک جامعۀ ایده‌آل علمی را برای خودش تصور کرده، این‌ها خیلی تخیلی هستند.

یک چیزی را فراموش نکنید، این اسم‌هایی که ما می‌شنویم، بیکن، گالیله، دکارت، برای ما الان بزرگ هستند، در زمان خودشان خیلی‌ها به این‌ها مانند کودکانی که دارند حرف‌هایی را می‌زنند که نمی‌فهمند، نگاه می‌کردند. ما الان چون در دورانی متولد شدیم که این علم جدید بود، پیروز شده بود، این‌ها تبدیل به آیکن‌ها و لجندهایی برای خودشان شدند که ما مطمئن هستیم که این‌ها خیلی آدم‌های کاردرستی بودند. اولین پیشنهادها از بیکن آمده که می‌خواهد جهان را استقرایی بشناسد؛ این به اندازۀ کافی خنده‌دار هست. بعد از او، گالیله آمد و آن مفهوم قانون طبیعت که در قرن‌های قبل به عنوان یک قانون الهیاتی مطرح شده بود، یک باره بدون اینکه هیچ دلیل روشنی داشته باشد، ادعا کرد که قوانین طبیعت همه ریاضی هستند. در علم ارسطو به هیچ‌وجه این‌گونه نبود و این حکمفرمایی ریاضیات در عالم که خیلی قدیمی در فیثاغورس دیده می‌شد، یک مقداری در افلاطون و ارشمیدس دیده می‌شود که در شناخت طبیعت به ریاضیات اهمیت می‌دانند. بنابراین به گالیله می‌شود به نوعی بازگشت به افلاطون یا ارشمیدس و دورشدن از ارسطو نگاه کرد. یک نقل قولی من از گالیله آوردم که نقل قول بسیار بسیار معروفی است که می‌گوید: قوانین طبیعت با زبان ریاضی نوشته شده‌اند. و زبان ریاضی، حروف‌ها و سمبل‌هایش مثلث‌ها و دایره‌ها هستند و سایر شکل‌های هندسی و بدون اینکه ما بتوانیم این‌ سیمبل‌ها را بفهمیم، یک کلمه از این کتاب طبیعت را نمی‌توانیم درک کنیم. من این را نقل کردم برای اینکه متوجه شوید که وقتی که گالیله می‌گفت قوانین طبیعت ریاضی هستند، منظورش هندسه بود نه آن چیزی که بعداً به آن رسیدیم. چون معمولاً دکارت را یک عده حذف می‌کنند. گالیله را به نیوتن وصل می‌کنند و فراموش می‌کنند که دکارت این وسط بوده است. شاید علتش این است که نیوتن در مخالفت با دکارت کارهای خودش را انجام داد و کسانی که طرفدار دکارت بودند، با نیوتن مخالفت می‌کردند ولی واقعیت این است که دکارت از دو جهت تأثیر مهم خودش را روی کار نیوتن گذاشت، یکی اینکه ریاضیات را به جای هندسه، هندسۀ تحلیلی کرد. در واقع از آن مکتب جبر فرانسوی استفاده کرد و ما واقعاً با هندسۀ مثلث و دایره کاری به آن صورت نمی‌توانستیم انجام بدهیم و هندسۀ تحلیلی بود که کلکولس روی آن سوار شد و توانستیم محاسباتی را که نیوتن انجام داد، انجام دهیم. و دکات فلسفۀ مکانیکی خیلی خالصی داشت که نیوتن با آن مخالفت کرد ولی فراموش نکنیم که فلسفۀ مکانیکی دکارت به نوعی احیاء اتمیسم یونانی بود، اینکه ذراتی وجود دارند.

در واقع در دکارت تصویر این شد، ذراتی هستند که بر اثر یک قوانین ریاضی حرکت می‌کنند و کل حرکت این ذرات عالم طبیعت را می‌سازد. نیوتن در بیان قوانین، فلسفۀ مکانیکی را تا حدی کنار گذاشت، به علت اینکه قانون جاذبه‌اش حالت اُکالت داشت، ولی فلسفۀ مکانیکی تأثیر خودش را به وضوح روی مکانیک نیوتنی گذاشت. علت اینکه من دارم در تولد علم جدید،‌ این آدم‌ها را اسم می‌برم این است که از دید اسکولاستیک که نگاه کنیم، همۀ این حرف‌ها مشکوک هستند. استقرا که قطعاً غلط است و به جایی نمی‌رسد، اینکه قوانین طبیعت ریاضی هستند معلوم نیست، فلسفۀ مکانیکی‌ای که در واقع یکی از مسائلی که دکارت در آن هست، این است که کلاً غایت‌گرایی را کنار می‌گذارد و علت‌ها فاعلی می‌شوند؛ این‌ها با فلسفۀ ارسطو، با ذهنیت قدیمی تعارض دارد، ریاضیات تبدیل به هندسۀ تحلیلی می‌شود.

یک چیزی که می‌خواهم روی آن تأکید کنم این است که شما یک فضای سه بعدی در کنارش یک بعد چهارم را به معنای هندسۀ تحلیلی می‌خواهید مدل زمان و مکان بگیرید و این کاملاً با فلسفۀ موجود و با درکی که از زمان و مکان داشتند متفاوت است. مکان را عمیق‌تر از این می‌فهمیدند. مدل دکارت برای مکان، یک مدل منسوخی است، مثل این است که شما وقتی که سه محور می‌گیرید و اشیاء را در آن با ذرات مادی نمایش می‌دهید، یک تصور ابتدایی از مکان اینجا از لحاظ فلسفی وجود دارد که انگار مکان یک چیزی است، این اشیاء را در آن گذاشته‌اند.

در فلسفۀ حکمت اسلامی، در فلسفۀ قرون وسطای مسیحی، به یک تصور پیچیده و عمیق‌تری از مکان رسیده بودند و همین‌طور نسبت به زمان. شما زمان را با یک محوری که مثبت و منفی دارد مثل مکان از لحاظ ریاضی معادل با یک بعد مکانی نمایش می‌دهید، در واقع دکارت و نیوتن به یک چهار بعدی تخت می‌رسند برای بیان مدل زمان و مکان که اولاً نامتناهی است، ثانیاً زمان هم مانند مکان آن‌طرفی هم می‌شود در آن رفت؛ در واقع این مسئلۀ تایم‌اَرو که ما همه می‌دانیم که برقرار است که زمان در یک جهت فقط حرکت می‌کند، در آن نیست. از دید یک فیلسوف که نگاه می‌کنید، تولد علم جدید، هر کسی آمده برای خودش یک فرض‌هایی بدون دلیل انجام داده که من احساسم این است که یک فیلسوف درجۀ یک در آن زمان، این‌ها را مانند بچه‌هایی که می‌خواهند یک بازی‌ای کنند و اصلاً نمی‌فهمند که چه دارند می‌گویند. هر چه دلشان می‌خواهد فرض می‌کنند بدون اینکه هیچ دلیلی برای آن داشته باشند و فکر می‌کنند این‌گونه می‌شود طبیعت را شناخت.

یک مثالی من به ذهنم رسید که حالت فکاهی دارد. مثل اینکه یک عده بچه هستند که می‌خواهند یک ساعتی را تعمیر کنند یا ساعت بسازند و وسیله کم دارند. یک جا یک چرخ‌دنده لازم دارند، مثلاً یکی از بچه‌ها پیشنهاد می‌کند که این پنکیکمان را به شکل چرخ‌دنده دربیاوریم و آنجا بگذاریم، و بعد واقعاً می‌گذارند. عقلشان نمی‌رسد که این مانند چرخ‌دنده کار نمی‌کند. یک جایی یک میله می‌خواهند، یکی مدادش را می‌گذارد؛ به اندازه‌اش می‌بُرد می‌گذارد آنجا. من از این جهت این مثال به ذهنم رسید که مثلاً می‌خواهیم مکان و زمان را مدل کنیم، ریاضیاتی که بتوانیم این کار را بکنیم و مناسب باشد نداریم، دکارت می‌گوید حالا همین هندسۀ تحلیلی را داریم، از همین استفاده کنیم که در آن مکان و زمان پیوسته هستند، ذرات بی‌نهایت کوچکی در آن وجود دارد که از نظر ابعاد نامتناهی هستند. این زمان می‌تواند به عقب هم برگردد، در مدل ریاضی مشکلی پیش نمی‌آید. این دقیقاً مثل همین استفاده از یک سری چیزهای دم دست است؛ چرخ‌دنده نداریم، پنکیک بگذاریم، میله نداریم، مداد بگذاریم. این فضای آن دوران است که شاید یک آدمی اگر آن موقع زندگی می‌کرد، احساس می‌کرد، این فضایی که بوجود آمده که مرتب اخبار جدید می‌آید، این‌ها هم هیجان‌زده شدند و می‌خواهند یک بازی جدیدی را شروع کنند و کارشان به جایی نمی‌رسد. همان‌طوری که کلیسا مطمئن بود که مدل کوپرنیکی به جایی نمی‌رسد. و همین بازی که شروع شد، بعد یک دفعه نیوتن پیدا شد و این ساعتی که با پنکیک و این‌ها ساخته بودند، شروع به کارکردن کردند. یعنی جلوی از حدقه‌درآمدۀ فیلسوف‌های اسکولاستیکی که همۀ این چیزها به نظرشان مسخره می‌رسید، یک دفعه پروژۀ نیوتنی شروع شد و به نظر می‌آمد که همه چیز کشف شده است.

۱-۳ افسانه نیوتون

من نوشتم انفجار نور، به علت این شعر معروفی که وجود دارد که الکساندر پاپ است که می‌گوید طبیعت و قوانین طبیعت در تاریکی شب نهان بود، خداوند گفت: نیوتن باشد و همه جا روشن شد. این یک قطعه‌ای است که شبیه به کتاب مقدس نوشته است برای نیوتن. یک باره نیوتن آمد با همان هندسۀ تحلیلی‌ای که معلوم نبود برای چه به عنوان مدل زمان و مکان از آن استفاده می‌کنیم، بدون علت غایی. فقط و فقط با تکیه بر کمیت و نه کیفیت، همۀ این چیزها کنار گذاشته شده، بدون هیچ دلیل موجهی کنار گذاشته شده است. یعنی بحث فلسفی‌ای در آن نیست. دقیقاً مانند همان بچه‌ها، یعنی چون ریاضیات به ما این‌گونه بیشتر اجازه نمی‌دهد، این کارها را داریم انجام می‌دهیم، چون پنکیک داریم، از پنکیک استفاده می‌کنیم، اگر چیز دیگری داشتیم، از آن ممکن بود استفاده کنیم. یک باره نیوتن سه قانون مکانیک بیان کرد، یک قانون جاذبه هم گذاشت، کل منظومۀ شمسی و قوانین کپلر را درآورد و ده‌ها کار دیگر هم در علم انجام داد که یکی یکی آن‌هایی که خودش اکسپریمنت کرد یا دیگران که برای آن‌ها تئوری داد، بعضی چیزها را هم که پیش‌بینی کرد که بعداً درست از آب درآمد. بنابراین وسط آن ماجراهای کشف آمریکا و آسمان و زمین و همه جا باز شده، یک دفعه هم نور نیوتن آمد، جهان طبیعت را روشن کرد و مردم به یک حالت جنونی رسیدند از نظر اینکه دنیا دیگر واقعاً نو شد.

این یک اصطلاح «New Brave World» که برای آمریکا به کار می‌رود، در اروپا هم به یک معنایی یک دنیای شجاع جدیدی زاده شد که یکی از ابعاد مهمش همین علم جدیدی بود که با ظهور نیوتن به یک جای فوق‌العاده جالبی رسید. من اینجا بولد کردم، نوشتم آن مبانی‌ای که کاملاً ادهاک، دلبخواهی و دم‌دستی انتخاب شده بودند، یک دفعه این مبانی تثبیت شدند.

[۱:۰۰:۰۰]

دیگر سؤال از اینکه چرا کیفیت نیست، چرا علت غایی نیست، لازم نیست، ببینید که فیزیک نیوتنی کار می‌کند و همه جا را دارد روشن می‌کند. حالا یک نفر می‌تواند بگوید شانسی این اتفاق افتاد، همان‌طوری که شانسی آمریکا را کشف کردیم یا تلسکوپ در یک زمانی کشف شد. بالاخره این اتفاق عجیب علمی هم با ظهور نیوتن افتاد.

من برای اینکه این فضای عجیب علمی را نشان دهم، چند تا از این اشعار و عبارت‌هایی که دربارۀ نیوتن هست را نوشتم. بگذارید این لیست را بگویم. منظومۀ شمسی، یعنی آسمان را حل کرد. قوانین کپلر را بدست آورد، چیزهایی که شاید خیلی معروف نباشد این است که در کتاب نورش خیلی چیزها، اکسپریمنت‌هایی در مورد نور انجام داد؛ رنگین‌کمان، این چیزی که مردم هزاران سال می‌دیدند، فکر می‌کردند که زیرش گنج است یا هر چیزی است، رنگین‌کمان را توضیح داد. جذر و مد را توضیح داد، پیش‌بینی کرد که زمین قطبینش باید یک مقدار فرورفته باشد، بعدها رفتند اندازه گرفتند و دیدند درست است. براساس قوانین فیزیک نیوتن حدس زدند که یک سیاره‌ای باید به اسم نپتون، با محاسبه حدس زدند که باید وجود داشته باشد، در فلانجا نگاه کردند و پیدایش کردند. و ده‌ها مورد به این شکل که یک افسانه‌ای از نیوتن بوجود آورد که یک مثل یک پیامبر، مثل ظهور یک شخصیت آسمانی که اتفاقاً نیوتن در شب کریسمس در سال ۱۶۴۲ به دنیا آمد و این همان سالی است که گالیله از دنیا رفت، بنابراین چه برای مسیحیان می‌تواند یک موجود افسانه‌ای باشد و چه برای هندوها که قائل به تناسخ هستند می‌تواند ادامۀ روح گالیله باشد که اینجا ظهور کرده است. مخصوصاً این شب کریسمس به دنیا‌آمدنش خیلی خیلی نکتۀ جالبی است و در همان دوران هم این مسئله مطرح بوده که او کریسمس‌زاده است. در واقع همتای مسیح در دوران مدرن است. در این مجسمه‌ای که در کالج ترینیتی، جایی که نیوتن آنجا کار می‌کرد، از او ساختند، زیرش یک عبارت لاتین نوشته شده که معنی‌اش این است که کسی در نبوغ از همۀ انسان‌ها پیشی گرفت؛ این همۀ انسان‌ها شامل حضرت مسیح هم می‌شود، حالا البته اگر بحث نبوغ باشد. یک شعر معروفی از وُردزوُرث است، دربارۀ همین مجسمه گفته است که جایی که مجسمۀ نیوتن ایستاده، با چهرۀ بلورین و آرامش، نشانی مرمرین از ذهنی است که تا ابد در دریاهای شگفت تفکر به تنهایی سیر می‌کند. من این شعر را آوردم، برای اینکه روی این تأکید کنم که به طور باورنکردنی نیوتن از دوران خودش جلو بود. خودش کلکیولس بوجود آورده بود و… من ماجرای کشف قانون جاذبه را که بگویم، این حس به شما منتقل می‌شود که یک نفر در این دنیا است که یک سری محاسبات را می‌تواند انجام بدهد؛ الان ما دیگر چنین پدیده‌ای نداریم.

یک داستان معروف هست دربارۀ برنولی، ریاضیدان بزرگ سوئیسی. برنولی یک مسئله‌ای را چاپ کرد و فکر می‌کنم برایش جایزه گذاشته بودند. نیوتن، من نمی‌دانم چقدر در موردش می‌دانید، شخصیت بسیار عجیب و غریبی بود که کلاً تمایل به انتشار آثار خودش در زمینه‌های ریاضی فیزیک و این‌ها زیاد نداشت، خیلی مشغول الهیات و کارهای دیگر بود و حتی همین ماجرای قانون جاذبه و نوشتن پرینسیپیا هم داستان دارد که بالاخره راضی شد که چنین کاری بکند، بنویسد و چاپ شود. داستان این است که برنولی آن را چاپ کرد. این مسئله مدت‌ها در اروپا بود که کسی نمی‌توانست حل کند. یک روزی یکی از دوستان نیوتن آمد و به نیوتن گفت چنین مسئله‌ای هست. می‌گویند شب به خانه‌اش رفت و نشست آن را حل کرد و بدون اینکه اسم خودش را ببرد چاپ کرد. راه‌حلش که منتشر شد، می‌گویند: برنولی وقتی که دید، گفت: این را نیوتن حل کرده است! این جملۀ معروف را از برنولی نقل می‌کنند که من شیر را از اثر پنجه‌اش می‌شناسم. این حس افسانه‌وار نیوتن که فوق‌العاده در دوران خودش از نظر علمی از دیگران جلوتر بوده، حتی از یک آدم درجۀ یکی مانند برنولی یک واقعیت است. این جمله را نقل کردم به علت اینکه این از مقدمۀ چاپ دوم پرینسیپیا است. می‌خواهم این را بگویم که فکر نکنید که نیوتن مرد و تبدیل به افسانه شد، نیوتن در ابتدا، یعنی چند سال بعد از چاپ پرینسیپیا تبدیل به افسانه در اروپا شد. این عبارت مقدمۀ پرینسیپیا می‌گوید که: اکنون دروازه گشوده گشته است، اکنون می‌توانیم آزادانه به معرفت رازهای پنهان و عجایب اشیاء طبیعی پی ببریم. می‌بینید که آن حس اینکه رازها را داریم کشف می‌کنیم و تبیین می‌کنیم وجود دارد، در خود نیوتن هم رگه‌هایش وجود دارد. که این بعداً برای بقیۀ فیزیکدان‌ها خیلی واضح و آشکار می‌شود. جمله‌ای از لاپلاس است که می‌گوید: هر مشکلی در نظریۀ نیوتن یک پیروزی جدیدی برای نظریه به بار می‌آورد. هر کسی یک جایی، یک اکسپریمنتی دارد، فکر می‌کند که یک اشکالی پیدا کرده، بعداً معلوم می‌شود که اتفاقاً آنجا نظریه خیلی خوب کار می‌کند. یکی دو بار تا حالا به آن اشاره کردم. ۱۷۸۱ هرشل سیارۀ اورانوس را کشف می‌کند و مدار سیارۀ اورانوس را که بعد از یک مدتی دقیق رصد می‌کنند، با نظریۀ نیوتن همخوانی ندارد و آدمی به اسم بوار رسماً اعلام می‌کند که به نظر می‌رسد که قانون جاذبۀ نیوتن در فواصل دور برقرار نیست، یعنی  همین‌طور که دور می‌شویم، کم کم دیگر قانون تقریبی می‌شود و درست کار نمی‌کند. یک ریاضیدان فرانسوی به اسم لو وریه پیشنهاد می‌کند که شاید یک سیاره‌ای بعد از اورانوس وجود دارد که تأثیر جاذبۀ آن است که مدار اورانوس به این شکل شده است. با محاسباتی که شهرت تاریخی دارند، به علت اینکه اولین نمونۀ محاسبات عددی خیلی مفصل و جالب هستند، با محاسباتی نشان می‌دهد که احتمالاً این سیاره به چه اندازه‌ای است و کجا قرار دارد. و ۱۸۴۶ همانجایی که آن محاسبه کرده بود را در یک شبی گفته بود که این شب باید آنجا را نگاه کنید، نگاه کردند و سیارۀ نپتون را کشف کردند. و افسانۀ نیوتن قدرتمندتر شد.

در زمان نیوتن دو گونه مخالفت وجود داشته است. الان ما می‌دانیم که همۀ چیزهایی که نیوتن گفته است غلط است. نیروی جاذبه وجود ندارد، فرمولش آن نیست. حالا جلوتر من توضیح می‌دهم که اصلاً محاسباتش اشکال داشته است و هزار تا گیر در فیزیک نیوتنی وجود دارد. هر چند از دوران خودش به نحوی جلو است ولی خیلی ایراد دارد. در زمان خود نیوتن، دو گونه مخالفت وجود داشت، یکی آدم‌هایی مانند لایبنیتس و هویگنس و این‌ها بودند که احساس می‌کردند که نیروی جاذبه کاملاً واضح است که وجود ندارد، یک کیفیت خفیه است و… الان شما چون در بچگی شنیدید، شگفتی آن را احساس نمی‌کنید که اصلاً یعنی چه که این اجرام آسمانی از راه دور همدیگر را دارند می‌کشند، یک نیرویی به هم وارد می‌کنند. بسیار بسیار تصور عجیب و غیر واقعی و حالت خرافی به نظر می‌رسد دارد. هویگنس و لایبنتیس و یک عده‌ای از دانشمندان بزرگ آن دوران، به دلیل تبعیت از دکارت و فلسفۀ مکانیکی خالصی که به آن اعتقاد داشتند، چنین نیرویی را نمی‌توانستند باور کنند و مخالفت می‌کردند. این جملۀ هویگنس معروف است که می‌گوید: اصل جاذبه به نظر من محال می‌آید. در مورد نیوتن گفته است که او چگونه توانست به خودش زحمت چنین تحقیقات گسترده و محاسبات پیچیده‌ای را بدهد که هیچ پایه و اساسی ندارد. آدم‌هایی مانند لایبنیتس و هویگنس در آن دوران عادت نداشتند که اکسیوماتیک کار کنند. انتظار داشتند که اول یک توضیحی دربارۀ اینکه این نیروی جاذبه چیست، وجود داشته باشد، لااقل محال به نظر نرسد، بعداً بروند محاسبه انجام بدهند. این آن پروژۀ جدید نیوتنی بود که این کار را به این شکل انجام می‌داد که اول برویم فرمول‌ها را کشف کنیم، بعداً ببینیم که چه تعبیری می‌توانیم برای فرمول‌ها پیدا کنیم. الان هم فیزیک همین‌طور کار می‌کند.

مخالفت دوم از طرف آدم‌هایی مانند بارکلی بود که به دلیل همان نکتۀ ساده‌ای که با استقراء نمی‌شود به یک حکم کلی رسید، به وضوح این را می‌دیدند که کاری که نیوتن دارد انجام می‌دهد، یک ابزار محاسباتی است برای توصیف و پیش‌گویی رفتارهای طبیعت و نه برای تبیین. ما الان می‌دانیم که بارکلی حق داشت و هویگنس و لایبنیتس از نظر فلسفۀ مکانیکی اگر حق نداشتند، ولی در اینکه نیروی جاذبه وجود ندارد، حق داشتند که به نظرشان محال می‌رسید و عقلشان انگار بد کار نمی‌کرد. ولی نکته‌ای که می‌خواهم رویش تأکید کنم این است که در همان دوران آدم‌هایی مانند بارکلی بودند که به وضوح می‌دانستند که تنها چیزی که علم به ما می‌دهد، یک ابزار محاسبه و پیش‌گویی است و نه یک ابزاری برای تبیین و شناخته طبیعت.

طبیعی است که هیچ‌کس این حرف‌ها را گوش نمی‌کرد، مخصوصاً حرف‌های آدم‌هایی مانند بارکلی را که خیلی معروف نبودند. لایبنیتس و هویگنس این‌قدر پرستیژ داشتند که بالاخره وارد بحث با نیوتن شدند، نامه رد و بدل کردند، مقاله بر علیه همدیگر نوشتند و حرف‌هایشان شنیده می‌شد، چون به دکارت تکیه داشتند. لااقل زمینه‌های علمی قبلی‌ای وجود داشت ولی آدم‌هایی مانند بارکلی خیلی حاشیه‌ای بودند در حالی که داشتند حرف حساب می‌زدند. من در مورد بارکلی یک مثالی به ذهنم رسید. فکر کنید یک تیم فوتبال است، یک مربی‌ای آمده و تیم دارد با یک شیوۀ جدیدی بازی می‌کند و همین‌طور شش تا و هفت تا دارد به همۀ تیم‌های مقابل گل می‌زند، یک مربی یا منتقد ورزشی بیاید و شروع به انتقادکردن کند که این روش بازی ایرادهایی دارد. دفاعش مشکلاتی دارد و این بالاخره ادامه پیدا کند، فرض کنید به مشکل برمی‌خورد و این حرف‌ها. چه کسی می‌آید حرف این آدم را باور کند در حالی این هیجان‌ها ایجاد شده است. دویست سال بعد از نیوتن همین‌طور دارند از کلکیولس و فیزیک نیوتنی استفاده می‌کنند و چیز کشف می‌کنند، بیاید حرف یک آدمی را گوش دهد که می‌گوید ممکن است در آینده مشکلی پیش بیاید. آن روزی که آن تیم شروع به شش تا شش تا گل‌خوردن کند است که ما برمی‌گردیم و می‌فهمیم که بارکلی حرف ساده و خیلی حرف حسابی می‌زد. بالاخره این مخالفت‌های زمان نیوتن با وجود منطقی‌بودن به دلیل آن شور و هیجانی که ایجاد شده بود شنیده نمی‌شد.

من فضایی را ترسیم کردم که در آن توهم لاپلاسی بوجود آمده بود. فضایی از اینکه همه چیز تمام شده است، تئوری آو اوریثینگ داریم. صد تا کلاغ سیاه هم ما را به این نتیجه نمی‌رسانند که همۀ کلاغ‌ها سیاه هستند، ولی این دفعه حکم کلی‌ای که گیر آوردیم درست به نظر می‌رسد، نمی‌دانیم نیروی جاذبه چیست ولی اشکال ندارد، می‌دانیم که وجود دارد. حداقل یک بخشی از آن که خیلی جنبۀ متافیزیکی ندارد، در این فضا، یادشان رفت که استقرایی بوده و به اندازۀ کافی تست نشده و ممکن است یک روزی فروبپاشد، واقعاً چنین احساسی وجود نداشت، در تمام قرن نوزدهم هم دیگر وجود ندارد. یعنی دو قرن مردم با این احساس که تئوری آو اوریثینگ در مورد طبیعت دارند زندگی کردند. نه اینکه نمی‌فهمند که نیروی جاذبه را نفهمیدند که چیست، ولی به نظرشان می‌آید که یک چیزی هست. عجیب است، یعنی به علت اینکه یک چیزی هست، یک انتولوژی‌ای باید برای قائل شوند یا اتر وجود دارد. بالاخره یک چیزی دارد این نیرو را منتقل می‌کند، حالا طبیعی یا ماوراءالطبیعی فرض بر طبیعی‌بودنش هم بگذارید، باید یک چیزی گفته شود ولی در آن هیاهوی کشفیات این مسئل فراموش شد. من سعی کردم آن فضای ذهنی‌‌ای که در آن این اتفاقات افتاده را بیان کنم.

۲-۳ ادعا بودن افسانه نیوتن

حالا برویم سراغ افسانۀ نیوتن با علامت تعجب. من می‌خواهم سعی کنم به شما بگویم که افسانه از اولش کمی الکی است، یعنی اصلاً فیزیک نیوتنی آن موفقیتی که ادعا می‌شود و من الان با هیجان توضیح دادم که چقدر عالی کار کردند را ندارد.

[۱:۱۵:۰۰]

در واقع ما الان به وضوح می‌دانیم که همۀ حرف‌هایی که نیوتن زده غلط بوده است، نه نیروی جاذبه وجود داشته، نه فرمولش آن است، نه نور آن چیزی بوده که نیوتن گفته است و نه هیچ‌چیز. تقریباً شانس هم نیاورده که یک حرف درست بزند. هر چیزی که گفته اشتباه درآمده است. چیزی که من می‌خواهم بگویم این است که مسئله فراتر از این حرف‌هاست. یعنی در همان زمان، در مورد اینکه نیوتن چکار کرده اغراق شده است. من می‌خواهم کمی فوکوس کنیم روی اینکه نیوتن در مورد مکانیک سماوی چکار انجام داد و کمی شما را به تردید بیندازم که آیا نیوتن، این حالتی که یک نیرو پیدا شده و همه چیز را دارد نشان می‌دهد، منظومۀ شمسی را حل کرده واقعاً وجود داشته است.

حالا به شوخی این درخت سیبی که ادعا می‌شود که یک سیبی روی سر نیوتن افتاده و فکر کرده که نیروی جاذبه وجود دارد، از همان لحظه اشتباه کرد. یعنی نشسته بود، فکر کرد که یک نیرویی این سیب را از آن بالا روی سرش انداخته است، در حالی که ما الان می‌دانیم، نیرویی به آن سیب وارد نشده بود. من این را به عنوان شوخی اینجا آوردم که همان لحظۀ ابتدایی‌اش در واقع با یک توهمی همراه بوده است. چون در مکانیکش، اجسام بر اثر نیرو حرکت می‌کردند، فکر کرد که اینجا هم حتماً سقوط آزاد در اثر یک نیرویی است، پس چه چیزی این نیرو را وارد کرده، لابد زمین وارد کرده، بنابراین نیروی جاذبه وجود داشته است؛ این کلاً از این افسانه‌های ساختگی است. به احتمال بسیار زیاد چنین سیبی وجود نداشته و ما می‌دانیم که نیوتن هم به صورت دیگری به نیروی جاذبۀ خودش رسیده است که الان در موردش صحبت می‌کنم.

ماجرای واقعی چیست؟ ماجرای واقعی این است که هوک، هالی و ورن، این سه از انجمن سلطنتی انگلستان بودند که هوک احتمالاً‌ می‌دانید ماجراهای اختلافات و درگیری‌هایی با نیوتن سر بعضی از مسائل علمی داشت که نیوتن را متهم به این می‌کرد که کارش را دزدیده و از این حرف‌ها. در زمانی که هوک رئیس انجمن شده بود، هوک و هالی و ورن یک شرط‌بندی‌ای کردند سر اینکه فکر می‌کردند اگر قانون جاذبۀ عکس مجذور برقرار باشد، مدارهای سیارات اگر محاسبه کنیم بیضی درمی‌آید و نزدیک به قوانین کپلر می‌شود. دقیقاً همان‌طور گفتم، هیچ کس در آن زمان به غیر از نیوتن امکان نداشت که بتواند چنین مسئله‌ای را حل کند. و این‌ها هم واقعاً شرط‌بندی کرده بودند؛ یعنی فلان قدر شلینگ شرط بسته بودند، من نمی‌دانم که کدام یکی از آن‌ها گفته بود می‌شود و کدام یکی گفته بود نمی‌شود. به نیوتن مراجعه کردند و از او خواستند که این را توضیح بدهد. فکر می‌کنم داستان این است که وقتی به نیوتن گفتند، گفت: بله، بیضی درمی‌آید. و گفت من این را قبلاً را حساب کردم. اگر اشتباه نکنم، من این قسمت را مطمئن نیستم. این استارت محاسبات نیوتن برای مدارات و انتشار آن را زد و نیوتن شروع به نوشتن معادلاتی کرد که نشان می‌داد که اگر چنین نیروی جاذبه‌ای وجود داشته باشد، آن‌وقت این نیروی جاذبه مدارهای بیضی می‌دهد، خورشید در یک کانون قرار می‌گیرد و قوانین کپلر درست درمی‌آید.

اما آیا نیوتن مدارها را واقعاً محاسبه کرد؟ واقعیت این است که برای محاسبۀ‌ مدارها، طبق قوانین مکانیک نیوتنی، شما نیاز دارید که جرم سیاره‌ها را بدانید؛ جرم خورشید، زمین و این‌ها را محاسبه کنید. راه ساده‌ و سرراست برای محاسبۀ جرم سیارات وجود نداشت. نمی‌دانم که هیچ‌کدام از شما تا به حال به این فکر کردید که قانون جاذبۀ نیوتن احتیاج به حاصلضرب جرم‌‌ها دارد، ما از کجا می‌دانیم که برجیس جرمش چقدر است؟ نیوتن یک راه هوشمندانه‌ای در پرینسیپیا برای محاسبۀ جرم سیارات مفروضاتی ارائه کرد و محاسباتی انجام داد و آن چیزی که اکثراً مردم نمی‌دانند این است که در هر چاپ محاسباتش را تغییر داد و ریوایز کرد و نهایتاً هم به نتیجۀ اشتباه رسید. یعنی جرم‌هایی که برای سیارات محاسبه کرد، درست نبود و اصلاً مدارها به آن معنا که فکر کنید که توانسته مدارها را دربیاورد، به هیچ‌وجه این‌گونه نبود. فقط کاری که انجام داد این بود که نشان داد که با قانون عکس مجذور، می‌تواند چیزی شبیه قوانین کپلر را دربیاورد، بدون اینکه مدارها و جای قرارگرفتن سیارات را بتواند حساب کند. و حتی همین هم در واقع درست نیست. این جدول جرم سیارات منظومۀ شمسی و خورشید است که ناسا منتشر کرده است، تا جایی که من می‌دانم، جرم‌ها را با استفاده از قانون جاذبه محاسبه می‌کنند. فکر کنید یک ماهواره‌ای اگر اطراف زهره شروع به چرخیدن کند، جرم آن را می‌دانید، بعد با قوانین نیوتن می‌توانیم حدوداً بگوییم که جرم زهره چقدر است. من نمی‌دانم این جدول را ناسا چگونه محاسبه کرده است. به هر حال اگر یک مقدار فکر کنید، می‌فهمید که محاسبۀ جرم سیاراتی که ابعادشان را می‌دانیم ولی جرم حجمی‌شان را کامل نمی‌دانیم، کار ساده‌ای نیست، باید از تئوری‌هایی استفاده کنیم. هنوز هم که هنوز است در واقع این مسئله، مسئلۀ بغرنجی است. من واقعاً نمی‌دانم این محاسبات چگونه انجام شده است. تا جایی که من می‌دانم از قانون جاذبه استفاده می‌کنند. در خود محاسبۀ جرم، قانون جاذبه دخالت می‌کند، بنابراین اینجا یک نوع دور وجود دارد، به علت اینکه من فرض می‌کنم قانون جاذبه درست است، بعد جرم را حساب می‌کنم، بعد مدار درست در می‌آید. حتماً شواهد دیگری هم هست.

چیزی که من می‌خواهم بگویم این است که در زمان نیوتن، مطلقاً ما راه غیر دوری، راه درستی برای محاسبۀ جرم نداشتیم و نیوتن هم محاسباتش اشتباه بود، بنابراین مدارها را بدست نیاورد. بیشتر از این، پایداری منظومۀ شمسی را که بدست نیاورد، خودش هم این را نقل کرد و بعدها لاپلاس و دیگران درستش کردند. مسئله این است که مدار عطارد را هم نمی‌توانست… مدار عطارد، این شکلی که من اینجا گذاشتم، یک چیزی به این شکل است که اصلاً معلوم نیست که چرا این‌گونه حرکت می‌کند. در زمان نیوتن هنوز اورانوس و نپتون و پلوتون وجود نداشتند، شش سیاره بود. و یکی هم عطارد بود که آن هم مدار عجیب و غریبی داشت. من می‌خواهم ذهنیت شما را کمی از اینکه آسمان حل شده دور کنم. حتی در مکانیک سماوی لاپلاس هنوز چنین مجهول بزرگی وجود دارد که چرا عطارد این‌گونه حرکت می‌کند. و این مسئله مشابه همان مسئله‌ای که برای نپتون پیش آمد، سعی کردند با فرض یک سیاره‌ای به اسم ولکان، این را توجیه کنند و هر چه نگاه کردند، ولکان را ندیدند و نهایتاً معلوم شد که به هیچ‌وجه با نظریۀ جاذبۀ نیوتن چنین مداری بوجود نمی‌آید و این یک مثال نقض واضح برای مکانیک نیوتنی و قانون جاذبه‌اش است. و انیشتین سال 1915 این مدار را با نظریۀ نسبیت عام توانست دربیاورد. پس از شش سیاره، یکی کاملاً خارج از محدوده بود. بقیه هم مدارهایشان محاسبه نشده بود. نمی‌دانم توانستم این احساس را بیان کنم.

در مورد نور هم نظریه‌اش غلط بود. یک اغراق و اورریئکشنی من میل دارم ببینید اینکه در قرن هجدهم یک دفعه این شور و هیجانی که ایجاد شد که نور آمد و همه چیز را دیدیم و این‌ها. مهم‌ترین ادعا که بدست‌آوردن نظم منظومۀ شمسی است، نه تنها انجام نشده بود، قابل انجام نبود. یعنی اولین سیاره مشکلی داشت که قابل حل نبود و حل نشد مگر اینکه نظریه را کلاً عوض کردند. اگر این را ببینید، می‌خواهم یک بار دیگر برگردیم، چرا این اغراق ایجاد شده؟ چرا این‌گونه است؟ چرا این برخورد بوجود آمده که این توهمات ایجاد شده است؟ یک بار این است که بگویم که واقعاً یک نوری آمد، یک چیزی را دیدند، یک بار اینکه فکر کردند و دوست داشتند که ببینید که یک نوری آمده است. بنابراین نکته‌ای که اینجا وجود دارد این است که از همین قرن هجدهم، شما این را به عنوان یک ویژگی علم جدید در ذهن خودتان تثبیت کنید که از روز اول، از گالیله که شروع کنیم، نیوتن، لاپلاس، تا امروز همیشه دانشمندان دارند بسیار بیشتر از اینکه بدست آوردند را ارائه می‌کنند و ادعا می‌کنند؛ یعنی اغراق و گزافه‌گویی جزء جدانشدنی علم جدید بوده و هست. این چیزی است که احتیاج به توجیه دارد. در واقع واقعاً فکر می‌کردند که آسمان را حل کردند، الان شما نگاه کنید، مثلاً فرض کنید در زیست‌شناسی، هزاران مشکل وجود دارد. مثلاً در مورد پیدایش حیات، حتی در نظریۀ تکاملی که این‌قدر رویش کار شده ولی چیزی که از زیست‌شناسان می‌شنوید این است که انگار همه چیز تمام شده است. همیشه انگار همه چیز تمام شده است. در فیزیک، انگار در یک قدمی تئوری آو اوریثینگ هستیم و اگر الان نظریۀ نسبیت انیشتین را با نظریۀ کوانتوم بتوانیم تلفیق کنیم، کل جهان حل شد. همیشه این احساس یا تمام شده یا در یک قدمی آن هستیم در دانشمندان وجود داشته و همین را هم ابراز کردند. در واقع شاید عامل اصلی توهم لاپلاسی این است و احتیاج به توجیه دارد. من این حرف‌ها را زدم برای اینکه این ماجرا را به یک زمینۀ تاریخی وصل کنم و این را در ذهنتان ایجاد کنم.

۴- شکل‌گیری جامعۀ علمی براساس این علم جدید

من می‌خواهم برگردم دوباره یک بار به ماجرایی که عنوانش را می‌توانیم بگذاریم «شکل‌گیری جامعۀ علمی براساس این علم جدید» و سعی کنم به شما بگویم که یک اتفاق نویی در اروپا افتاد که یک جامعۀ علمی درست شد که این ویژگی در واقع ویژگی‌ای است همیشه همراهش بوده و هست. دو عبارت اینجا نقل کردم که یکی از یک پند قرون وسطایی که در دانشگاه‌های قرون وسطی به آن مدام اشاره می‌شد که معرفت، دانش یک موهبتی از جانب خداست، پس نباید فروخته شود. شما نباید درس که می‌دهی، پول بگیری برای درس‌دادن. نباید کتاب می‌نویسی، برای کتاب خودت پول درخواست کنی. و ساموئل جانسون یکی از این دانشوران قرن هجدهم، این جملۀ معروف از او نقل می‌شود که تعلیم و تعلم خود یک تجارت است. از قرون میانه تا قرن هجدهم، یک راهی بین پول‌درآوردن از دانش و پول‌درنیاوردن از دانش طی شد. در واقع ما با یک پدیده‌ای در اروپا سروکار داریم که اسمش را می‌شود گذاشت کالایی‌شدن دانش. دانش تبدیل به یک کالایی شد که خرید و فروش می‌شود، کتاب خرید و فروش می‌شود و از آن پول درمی‌آوریم.

من یک بار دیگر می‌خواهم برگردم، دوباره برویم سراغ اختراع چاپ؛ همه چیز به همین اختراع چاپ در اروپا برمی‌گردد. نمی‌دانم می‌دانید یا نه که مسلمانان به دلایلی قرن‌ها از چاپ دوری کردند. شما می‌خواهید ببینید ما کی از اروپا عقب افتادیم، بروید دنبال اینکه چرا تا قرن نوزدهم در استانبول، یک چاپخانه درست شده است. چرا این تفنگ و توپ و این‌ها را خوب اقتباس کردیم. در واقع امپراطوری عثمانی به آن قسمت‌های تکنولوژیک علاقه داشت ولی به چاپ رسماً علاقه نداشتند و احتراز می‌کردند. و همه چیز در اروپا برمی‌گردد به اختراع چاپ. چاپ اختراع شد و کتاب‌نوشتن و کتاب چاپ‌کردن تبدیل شد به یک کار تجاری‌ای که با موفقیت‌های خوبی همراه بود. در مورد کتاب کوپرنیک شاید تعجب کنید، الان در موزه‌ها و کتابخانه‌های دنیا، ششصد نسخۀ سالم از کتاب کوپرنیک وجود دارد؛ از چاپ اول و دوم کتاب کوپرنیک؛ ما نمی‌دانیم چقدر چاپ شده است. ولی ببینید در ۱۵۴۰ به بعد یک کتاب بسیار فنی در زمینۀ ستاره‌شناسی که به هیچ‌وجه برای عموم مردم نوشته نشده است. ببینید چه خبر است که یک کتاب چند هزار سال نسخه در اروپا چاپ شده که ششصد نسخۀ سالم از آن هنوز موجود است.

[۱:۳۰:۰۰]

تعجب نکنید نمایشگاه کتاب فرانکفورد در زمان کپلر افتتاح شده بود، وجود داشت، کپلر کتاب خودش را شخصاً به فرانکفورد برد و در غرفه‌ای عرضه کرد و فروخت. کتاب گالیله، همین کتاب Starry Messenger، که best seller دوران خودش در همۀ کتاب‌های غیر از بایبل است، نمونۀ یک موفقیت تجاری با استفاده از نوشتن کتاب است. حداقل از قرن شانزدهم و هفدهم از کتاب‌نوشتن پول درمی‌آمد. گاهی پول خوب و حسابی هم درمی‌آمد. شما در قرن هفدهم و هجدهم می‌بینید که تقریباً همۀ کشورهای اروپا به تدریج قانون کپی‌رایت و قانون ثبت‌اختراع و پتنت‌کردن گذاشته می‌شود. اگر یادتان باشد، گالیله از یکی از همکاران خودش برای تقلید تقلب علمی شکایت کرد و طرف را از دانشگاه بیرون انداختند. در ایتالیا، انگلستان، همین‌طور به تدریج، فرانسه، آلمان، قوانین ثبت اختراع و کپی‌رایت وجود داشت. در مجموع شما ظرف یکی دو قرن می‌بینید که علم به فروش می‌رسد. این اولین بار در تاریخ است که چنین اتفاقی می‌افتد و در کنار این کالاشدن علم، یک جامعۀ علمی‌ای شکل می‌گیرد. در واقع برای اولین بار علم به همین معنایی که ما می‌شناسیم، ساینس، یعنی مثلاً دانستن فیزیک، دانستن ریاضی، این‌ها همه تبدیل به حرفه می‌شود. این‌ها با درس‌دادن، با کارکردن در دانشگاه‌ها و نوشتن کتاب پول درمی‌آورند و مرتب می‌بینید که حجم علم زیاد می‌شود و دانش تخصصی‌تر می‌شود. دانش تخصصی نتیجه‌اش این است که شما به آدم‌هایی در قرن هفدهم و هجدهم می‌رسید که مثلاً فیزیک بلد هستند ولی فلسفه نخوانده‌اند و خوب بلد نیستند. در انتهای قرن هجدهم آدم‌هایی داریم که هیچ فلسفه بلد نیستند. در انتهای قرن هفدهم آدم‌هایی داریم که خوب فلسفه بلد نیستند. بنابراین علم تخصصی می‌شود، تبدیل به حرفه می‌شود و آدم‌ها می‌روند که مثل یک حرفه، دانش را یاد بگیرند برای اینکه شغل‌های دانشگاهی برای آن‌ها هست و در انجمن‌های علمی می‌توانند عضو شوند و از طریق انجمن‌های علمی درآمد برای خودشان ایجاد کنند. قبل از علم پزشکی حرفه بود، مهندسی حرفه بود ولی علم به این معنایی که ما امروز می‌شناسیم حرفه نبود. ما فیزیکدان و ریاضیدان به این معنایی که امروز می‌شناسیم نداشتیم، یک اتفاقی که در اروپا می‌افتد. بنّاها انجمن داشتند و یک حرفه‌ای بودند.

من اینجا مخصوصاً به یک تاریخی اشاره کردم؛ ۱۵۱۸، کالج پزشکان لندن تشکیل شد. کالج پزشکال لندن، به این دلیل تشکیل شد، مثل یک سندیکا که از حقوق پزشکان دفاع کند و مخصوصاً مسئله این بود که چه کسی حق طبابت دارند و چه کسی ندارد. در واقع آدم‌هایی که پزشکی خوانده بودند که در دانشگاه‌های معتبر آن زمان فارغ‌التحصیل شده بودند می‌خواستند جلوی پزشک‌شدن و ادعای پزشکی‌کردن آدم‌هایی که تجربی یاد گرفتند را بگیرند. و کالجی تشکیل دادند که عضویت در آن شرایطی داشت و توسط این کالج پزشکی‌کردن منحصر می‌شد که آن شرایط را ارضا کند. این اتفاقی که در مورد پزشکی در قرن شانزدهم افتاد، کم کم در قرن هجدهم برای سایر رشته‌های علمی که قبلاً به این شکل نبودند افتاد. ماجرای تاریخی مهم بوجودآمدن انجمن‌های علمی است که از قرن هفدهم این انجمن‌ها شروع به شکل‌گیری کردند و در قرن هجدهم این ماجرا به اوج خودش رسید. این‌ها وقایع تاریخی مشخصی است که به یک اتفاق محتوایی در درون علم منجر شده و از آن زمان تا الان هم باقی است و مهم است که این چیزها را بشناسید.

اولین انجمن علمی، اولین آکادمی علمی، آکادمی‌ای که در ۱۶۲۰ در رم با محوریت گالیله یا با عضویت گالیله بوجود آمده است و این آکادمی‌ها مستقل از دانشگاه‌های آن دوران بودند که وابسته به کلیسا بود. در واقع این آکادمی‌ها بیشتر محل این دانش جدید بودند؛ دانشی که خیلی راه به دانشگاه‌ها هنوز پیدا نکرده بود. گالیله در کتاب محاورۀ خودش واژۀ آکادمیسین را برای آن شخصیتی که نمایندۀ خودش است به کار برد. در واقع این‌ها هویت خودشان را آکادمیسین می‌شناختند. در پاریس یک فردی به اسم مرسن بود که آکادمی تشکیل نداد ولی عملاً دور و بر خودش یک انجمن‌مانندی بوجود آورد. ۱۶۵۷ آکادمی چینیتو هست. ۱۶۶۰ انجمن سلطنتی انگلستان است که به نوعی پیروان بیکن بودند و رسماً در جلسات الگویشان همان کتاب‌های بیکن و اکسپریمنتال کارکردن بود و خودشان را از فلسفه و متافیزیک به معنای آن روزی سعی می‌کردند دور نگه دارند و در اساسنامۀ خودشان صراحتاً این را قید کردند. ۱۶۶۳ برای اولین بار در کمبریج کرسی ریاضیات افتتاح شده که این برای خیلی‌ها ممکن است عجیب باشد. ریاضی در کمبریج درس داده نمی‌شد. ۱۶۶۶ آکادمی علوم فرانسه هست که دولتی بود. انجمن سلطنتی هم دولتی بود ولی آن مقدار وابستگی‌اش به دولت مثل آکادمی علوم فرانسه نیست. آکادمی علوم فرانسه به دلیل وابستگی و حمایت مالی دولت خیلی پولدار بود، پروژه‌های بزرگ انجام می‌داد مانند همان ماجرای مترکردن زمین و چیزهای مشابه به آن بسیار زیاد انجام دادند و به دلیل این پولداربودن آکادمی علوم فرانسه بعد از مدتی لیدر علم در اروپا شد. ۱۶۶۷ رصدخانۀ پاریس با کمک مالی دولت تشکیل شده است. و این را نوشتم به علت اینکه آن قدرت مالی پشت سر آکادمی علوم فرانسه را قبل از انقلاب فرانسه ببینید. و بعد هم همچنان ادامه پیدا کرد خوشبختانه.

یک نامه‌ای از دولت وقت فرانسه به آکادمی علوم فرانسه وجود دارد که در آن نمایندۀ دولت صراحتاً از اعضای آکادمی علوم فرانسه خواسته است که از کنجکاوی‌های بی‌مورد و بازی‌های کودکانه دوری کنند و به علومی بپردازند که برای دولت و شاه مفید باشد. من این را قید کردم، آنجا یادداشت کردم که به شما بگویم، به علت اینکه ببیینید که این حمایت‌ها که از طریق دولت انجام می‌شد بدون طمع نبود و یک‌طور شکل‌دادن و جهت‌دهی به تحقیقات علمی از همان زمان شروع شده و الان هم ادامه دارد. معمولاً وقتی که در کتاب‌ها حرف از انقلاب علمی و شکل‌گیری علم جدید می‌شود، همه‌اش حرف از آدم‌هایی مانند گالیله و کارهای علمی‌شان است؛ این روندهایی که در جامعه شکل گرفته، اهمیتش از آن آدم‌ها شاید از جهتی خیلی بیشتر است. ما علم بدون جامعۀ علمی و آکادمی نداشتیم و نداریم. در واقع هویت علمی‌ای که بوجود آمد، نتیجۀ این تحولات اجتماعی‌ای بود که حول و حوش کار علمی شکل گرفت. قرن هجدهم را که رسماً می‌گویند قرن فرهنگستان و قرن آکادمی‌ها. صدها آکادمی در قرن هجدهم تأسیس شد. در سراسر اروپا، در انگلستان یک آماری وجود دارد، ششصد آکادمی در بازدۀ زمان مشخصی تأسیس شده است. و نهایتاً کنار این شکل‌گیری جامعۀ علمی، شما تلاش برای عمومی‌شدن علم را هم می‌بینید، کتاب‌های درسی نوشته می‌شود، کم کم علم جدید وارد محتوای آموزش عمومی می‌شود به اضافۀ اینکه یک سری کتاب‌های عامه‌فهم نوشته می‌شود. مثلاً کتاب معروفی بعد از نیوتن درمی‌آید تحت عنوان «Newtonianism for the ladies»، علم نیوتنی برای خانم‌ها. و آنجا بیشتر اپتیک یاد می‌دهد ولی نمونۀ یک کتاب موفق علمی است که بارها چاپ شده و هزاران نسخه فروش رفته است، فقط هم البته خانم‌ها نخواندند و این فضای قرن هجدهم است که یک عده‌ای هم هستند که با ساده‌سازی علم برای عموم مردم سعی می‌کنند که تجارت کنند.

۵- دانشمند به مثابه روحانی

من می‌خواهم بگویم که آن ویژگی عجیبی که در جامعۀ علمی بوجود آمد، آن اغراقی که در مورد نیوتن شد، منشأ آن‌ها این است که یک طبقۀ جدید در اروپا بوجود آمد؛ طبقه‌ای که شبیه روحانیت برای دین بود. یعنی همان‌طوری که روحانیت یک دین تلاش می‌کند که خودش را موفق و وصل به خداوند نشان دهد و مشروعیتش را از این می‌گیرد، ما در اروپا یک طبقۀ جدیدی که منافع اقتصادی داشت، در واقع یک هویت اجتماعی جدید بود پیدا کردیم که هویت خودش و درآمد خودش و زندگی خودش و نان خودش را از علم داشت در می‌آورد. این پدیده در طول تاریخ به این شکل سابقه نداشت مگر اینکه به روحانیت نگاه کنید. روحانیت ادیان که همیشه بعد از یک مدتی در اطراف دین، یک عده‌ای پیدا می‌شدند که نان خودش را از راه دین می‌خوردند، حالا چه به شکل فقها یا به شکل‌های دیگر. در واقع مانند یک تحولی که در اروپا پیش آمد، مثل اینکه فکر کنید برای اینکه با جامعۀ خودمان بسنجیم، مثل اینکه یک عده دراویش و عرفا تبدیل به فقهایی شدند که از مردم پول می‌گرفتند، برای اینکه فقیه بودند و نمایندۀ خدا بودند. به معنای واقعی کلمه ما در اروپا تقریباً هم‌زمان با آن چیزی که اینجا در ایران اتفاق افتاد که یک حکومتی سر کار آمد، شیعه به آن شکل طبقۀ روحانی نداشت ولی طبقۀ روحانی پیدا کرد، تقریباً هم‌زمان در اروپا هم یک طبقۀ دانشور پیدا شد، این‌ها در دربارها رفتند، به پادشاهان خدمت کردند، از پادشاه‌ها برای تحقیقات علمی خودشان پول گرفتند، کتاب نوشتند، و بالاخره شروع به درآمدزایی از طریق دانش خودشان کردند.

همان‌طوری که روحانیت در هر دینی انحصارگرا می‌شود، دانشورها هم در اروپا انحصارگرا شدند؛ یعنی به تدریج انجمن‌ها و آکادمی‌ها و دانشگاه‌ها محلی شد که مدرک صادر کنند و به یک نفر بدهند و کسی که آن مدرک را دارد، حق دارد کاری را بکند، حق ندارد فلان حرف را بزند، اعتبار پیدا می‌کند و الی آخر. در واقع سازوکارهایی پیدا شد که این طبقه به خودش هویت بدهد، خودش را در مقابل افرادی که از بیرون می‌آیند حفاظت کند و هر چیزی که در مورد یک طبقۀ اجتماعی با هویت اقتصادی می‌توانید فکر کنید، در اروپا بوجود آمد. یکی از ویژگی‌های طبقۀ دانشوران مثل هر طبقۀ دیگری این است که باید خودش را موفق نشان دهد. باید خودش را طبعاً موفق‌تر از آن که هست نشان دهد، همان‌طوری که روحانیون از خودشان ایمیجی برای مردم می‌سازند که یک موجودات مقدس وصل به خداوند هستند، دانشمندان از خودشان یک تصویری ساختند که وصل به حقیقت هستند در حالی که نبودند؛ روحانیون هم نبودند. نه تنها این یک مکانیسم کلی است که هر طبقۀ اقتصادی اجتماعی برای خودش هویت درست می‌کند، برای خودش hall of fame درست می‌کند، یعنی مثلاً بزرگان و لِجندهایی درست می‌کند، داستان‌سرایی می‌کند که خودش را موفق نشان دهد. نه فقط این یک رانۀ درونی در طبقۀ دانشوران وجود داشت که این‌طور رفتار کنند بلکه یک چیزی خیلی بزرگتری دانشمندان را به این سمت کشاند و آن هم خلأیی بود که از نبودن کلیسا و سنت دینی در اروپا بوجود آمد. هم مردم احتیاج داشتند که یک جایگزینی برای کلیسا داشته باشند، آدم‌هایی که احساس کنند که این‌ها به حقیقت وصل هستند و بیشتر از مردم دولت‌ها بودند که احتیاج داشتند.

[۱:۴۵:۰۰]

حالا اگر از طریق روحانیت و کلیسا به خدا وصل نیستند، چطور و به کجا وصل شوند که مردم از آن‌ها اطاعت کنند. از قرن هجدهم، کم کم دولت‌هایی بوجود می‌آیند مخصوصاً این در قرن نوزدهم بارز می‌شود، دولت‌هایی که سکولار هستند و دیگر مشروعیت خودشان را از آسمان نمی‌گیرند و باید از یک جایی در زمین مشروعیت بگیرند. مردم چرا احساس می‌کنند که دولت آمریکا خوب دارد حکومت می‌کند؟ یا دولت‌های دیگر اروپایی، این‌ها متکی هستند به اینکه متخصصینی در اطرافشان هستند که این‌ها بهترین متخصصین دنیا هستند. بنابراین به نوعی وصل به این هستند که بهترین کارها را ما داریم انجام می‌دهیم، چون بهترین اقتصاددان‌ها را داریم، بهترین جامعه‌شناسان را داریم، بهترین متخصصین با دولت همکاری می‌کنند و اگر نکنند، دولت زمین می‌خورند. مردم به دولتی که به دانشمندان رجوع نکند، اعتماد نمی‌کنند. الان مشکل کرونا پیش آمده و من تعهد دارم که در هر جلسه از کرونا یادی کنم؛ این جلسات زمینه‌اش به کرونا ربط دارد. دولت‌ها چطور می‌خواهند به مردم بگویند که ما عملکرد قابل قبولی داریم؟ چطور می‌خواهند به مردم بگویند که ماسک بزنید، فاصلۀ اجتماعی را رعایت کنند. دانشمندان گفتند، پزشکان گفتند. پزشکان دارند واکسن می‌سازند، ما داریم این کار را می‌کنند. هر چه که دولت به مردم توضیح می‌دهد، این نیست که من چون الهی هستم، دولت ایران را هم حتی نگاه کنید که… البته هر دو آخور معمولاً این‌ها سعی می‌کنند بخورند، ولی دولت در ایران هم در مواجه با این مسئلۀ اقتصادی و اجتماعی تکیه به دانشمندانی می‌کند که این حرف‌ها را زدند. بنابراین نه فقط همیشه طبقات اجتماعی سعی می‌کنند در هویتی که برای خودشان می‌سازند، خودشان را خوب‌تر از آنی که هستند جلوه بدهند، مخصوصاً وقتی پای منافع اقتصادی است.

در اروپا یک اتفاقی که افتاده بود، پایگاه کلیسا عملاً منهدم شده بود، حتی در ایتالیایی که تنها جایی بود که همچنان پایگاه داشتند، آن قدرت سابق را نداشت؛ بنابراین این خلأ باید از یک طریقی پر می‌شد. شاید این را بشود پله به پله ببینید که رقابتی بین هنر و علم در اروپا بوجود آمد که با پیروزی کامل علم در قرن نوزدهم تمام شد و علم و دانشگاه به طور کامل جای دین و کلیسا را در اروپا در ذهنیت مردم گرفتند و تبعیت مردم از قدرت با واسطۀ علم انجام می‌شد و می‌شود. این یکی از مهم‌ترین پدیده‌های تاریخ اروپا و جهان در دو سه قرن اخیر است که علم را از هیچ چیز تبدیل به یک عنصر بسیار مهمی در تاریخ جهان کرد.

وستفال، زندگینامه‌نویس معروف نیوتن که یک کتابی از او به فارسی ترجمه شده که من در این قسمت مربوط به آکادمیا از آن خیلی استفاده کردم. عنوان کتاب هست «تاریخ پیدایش علم جدید». یک عبارتی در آن هست که به نظر من یک حقیقت خیلی عمیقی را بیان می‌کند. اگر پیدا کنم عین عبارت را برایتان می‌خوانم. انتهای فصلی که دربارۀ پیدایش سازمان‌های علمی صحبت می‌کند، می‌گوید که گزافه نیست که بگوییم تاریخ غرب را می‌توان از آن پس در گسترش دائمی نقش علم خلاصه کرد. این گسترش فرهنگی را در اصل بر محور مسیحیت سازمان‌یافته بود، به فرهنگ کنونی ما که بر محور علم است متحول کرد. صد درصد این حرف درست است به نظر من، یعنی در واقع یک چیز روشنی در غرب اتفاق افتاد و به تمام جهان سرایت کرد که به نوعی مرجعیت و شیوۀ وصل‌شدن آدم‌ها به حقیقت با واسطۀ چیزی به اسم ساینس انجام می‌گیرد و این از همان قرن هجدهم بوجود آمد. چه می‌خواهم بگویم؟ می‌خواهم بگویم که دانشمند در قرن هجدهم باید خودش را مثل یک نور الهی که بر جهان تابیده نشان دهد، به علت اینکه این درخواست وجود دارد، هم به نفع خودش است، هم به نفع جامعه است. یک خلأیی دانشمند را می‌کشد، دولت‌ها می‌خواهند. دولت‌ها همان‌طوری که از دین انتظار داشتند که مردم را کنترل کند، احساسات مردم را کنترل کند، راه را باز کند، برای اینکه مردم از قدرت تبعیت کنند، دولت‌ها از علم این کارکرد را می‌خواستند و بنابراین یک چیزی باید اجابت می‌کرد و این ارتباط برقرار می‌شد و علم این جایگاه را پر کرد و الان هم این کار را دارد می‌کند.

یک دیدگاهی نسبت به اروپا وجود دارد که اروپایی‌ها آدم‌هایی هستند که خیلی انقلاب فرانسه و این‌ها، آزادی و این حرف‌ها و شرقی‌ها آدم‌هایی هستند که خیلی سنت‌گرا هستند و آن‌ها سنت‌گرا نیستند و این حرف‌ها. این دیدگاه خیلی نسبت به اروپا اشتباه است و واقعیت این است که اتفاقاً امپراطوری روم باستان و آن هیمنه‌ای که داشت، تسلطی که بر سرنوشت مردم داشت، مجازات‌های سنگینی می‌کرد و تبعیت مطلقی که درخواست می‌کرد، همین‌طور در تاریخ اروپا باقی ماند، یعنی تبدیل شد به یک کلیسای جباری که قدرت خودش را تحمیل می‌کرد، مجازات‌های سنگین وضع می‌کرد و مردم اروپا مطلقاً تبعیت می‌کرد. اصلاً شما چنین دولت‌ها و نهادهای قدرتمندی در شرق مثلاً در ممالک اسلامی ایران هیچ‌وقت نداشتید و نمی‌بینید. نکته‌ای که می‌خواهم بگویم این است که این ویژگی اروپا، این تبعیت مطلق اروپایی‌ها از نهادهای قدرت اتفاقاً به انضباط خیلی بالای اجتماعی اروپایی‌ها منجر شد که باعث پیشرفتشان شد. و همین انضباط اجتماعی برای نگه‌داشتنش ما نیاز داشتیم به اینکه یک چیزی را جای کلیسا بگذاریم. به غیر از اینکه کشفیات علمی تکنولوژی به بار آوردند و باعث پیشرفت شدند، این انضباط اجتماعی اروپایی‌ها را هم به نوعی حفظ کردند. حالا این‌گونه که نگاه کنید، خیلی طبیعی است که در دانش، از روز اول که گالیله اولین انجمن‌های علمی را بنیان گذاشت، مثل اینکه اولین آدم‌هایی که هویت ساینتیست پیدا کردند، خودشان را دیگر فیلسوف نمی‌دیدند، خودشان را روحانی نمی‌دیدند، بلکه عالم تجربی بودند و به این به نوعی افتخار می‌کردند. از روز اول، گزافه‌گویی وجود دارد… من سعی کردم در مورد دادگاه گالیله این‌ را به شما نشان دهم. گالیله بسیار بیشتر از آن چیزی که کشف کرده بود و می‌دانست ادعا می‌کرد و همین برایش گرفتاری ایجاد کرد. و همین‌طور این به دانشمندان بعدی، نیوتن و بعد از نیوتن، لاپلاس که فکر می‌کند که همه چیز را حل کرده و همین‌طور هر چه می‌گذرد این فاصلۀ بین آن چیزی که دانشمندان واقعاً می‌دانند و آن چیزی که ادعا می‌کنند، روز به روز بیشتر شد؛ یعنی اگر مثلاً نیوتن ده برابر آن چیزی که کشف کرده بود را در موردش ادعا می‌کردند، در مورد داروین صد برابر ادعا می‌کنند و الان در یک دیسیپلین‌هایی مانند نوروساینس، هزار برابرش را ادعا می‌کنند؛ یعنی از هیچ‌چیز چیزی بوجود می‌آورند که واقعاً یک آدمی که از بیرون نگاه می‌کند احساس می‌کند که اینجا یک دانش بسیار بسیار پیشرفته‌ای وجود دارد. الان اگر قبول کنیم که فیزیک به دورانی شبیه دوران نوجوانی رسیده، زیست‌شناسی همچنان در زمان نوزادی است ولی خودش را کاملاً پخته می‌بیند و پخته جلوه می‌دهد و نوروساینس هنوز به دنیا نیامده، در حالت جنینی است. اتفاقاً آن جاهایی که اوضاع بدتر است سروصدایشان بیشتر است که در واقع جبران آن نقص علمی را انگار با سروصدای زیاد می‌کنند.

این مسئلۀ اغراق در علم، ادعای بیش از اندازه‌کردن، یک مکانیسم‌های خیلی روشنی دارد، یعنی من در یکی از این یادداشت‌ها یک چیزی را کمرنگ کرده بودم، دفعۀ قبل‌ یکی از دوستانم پرسید که این فایل‌ها قسمت‌های کمرنگش دیده نمی‌شود، قرار است که دیده نشود، قرار است من موقع سخنرانی ببینیم که شاید بخواهم بگویم، آن‌هایی که شک دارم که بگویم یا نه. یک جایی در یکی از اسلایدها نوشتم «معرکه‌گیری علمی». معرکه‌گیری علمی یک مکانیسمی است که از قرن هفدهم با ماجرای تلسکوپ و این‌ها شروع شد. در اواخر قرن هجدهم اکسپریمنت‌های بزرگ در ملأ عام. پاسکال، خیلی‌ها را شما در تاریخ علم می‌بینید که در میدان شهر می‌آمدند و یک اکسپریمنت انجام می‌دادند. الان در هفتاد هشتاد سال اخیر، به شوها و برنامه‌ها و مستندات تلویزیونی تبدیل شده است. به طور مداوم شما برنامه‌هایی می‌بینید، شاید یکی از معروف‌ترین آن‌ها که تحول ایجاد کرد، ساگان یک مجموعه مستند ساخت و خیلی موفق بود. بعد از آن به طور مداوم در ستایش اینکه فیزیک چکار کرده، دانشمندان چه کردند و چه نکردند. در واقع دانشمندان می‌آیند و از خودشان تعریف می‌کنند و این‌قدر این طبیعی انجام شده، شما اصلاً احساس نمی‌کنید که این‌ها دارند از خودشان الکی تعریف می‌کنند. همیشه احساس این است که  این‌ها حق مطلب را دارند ادا می‌کنند، برای اینکه به ما چیزی یاد بدهند، در حالی که اکثر این برنامه‌ها واقعیتش این است که چیزهایی که می‌گویند بسیار بسیار غیرواقعی است. درمورد تاریخ علم همیشه دروغ دارند می‌گویند مثلاً در مورد نیوتن داستان‌هایی تعریف می‌کنند که اصلاً واقعیت ندارد، نقطه ضعف‌هایش را نمی‌گویند. صدها مورد اشتباه‌هایی که پیش آمده پنهان می‌شود و فقط در مورد موفقیت‌های ادعایی صحبت می‌شود و این یک سازوکار عمومی در مورد علم است.

من می‌خواهم بگویم توهم لاپلاسی از کجا می‌آید؛ اولاً توهم است، فکر نکنید لاپلاس دروغ می‌گوید، واقعاً این‌گونه فکر می‌کند. همان‌طوری که روحانیون فکر می‌کنند که واقعاً نمایندۀ خدا هستند، دانشمندان هم همیشه فکر می‌کنند که واقعاً به حقیقت رسیدند یا در یک قدمی حقیقت هستند. این احساس وجود دارد. چرا این احساس وجود دارد؟ ببینید شما وقتی از یک جایی نان خوردید، از لحاظ روانی صیانت ذات، آن حسی که نسبت به حفظ خودتان دارید، هویتتان می‌رود در آن چیزی که به شما نان می‌دهد؛ یعنی یک روحانی هویت خودش و زندگی خودش را از دین دارد. یک دانشمند دارد از طریق علم ارتزاق می‌کند. وقتی این اتفاق افتاد، یک‌طوری خودش با دانشش یکی می‌شود و بزرگ‌بودن من، مستقربودن من، حفظ ذات من و حیات من منجر به این می‌شود که احساس کنم که دانش باید مستقر باشد، یعنی تعریف‌کردن از دانش، بزرگداشت دانش، تبدیل می‌شود به یک روشی برای اینکه خودم را مستقر کنم، حفظ کنم و از ذات خودم صیانت کنم، بنابراین… این‌ها کاملاً از جایی که غذا می‌خورید، غذاخوردن احساساتی در ناخودآگاه شما شکل می‌گیرد که کنترلی روی آن ندارید، به زحمت می‌توانید کشفش کنید. بنابراین دانشمندان واقعاً احساس می‌کنند که خیلی دانش دارند، چون دوست دارند، لذت می‌برند، این‌گونه احساس می‌کنند. و به اضافۀ اینکه مخصوصاً اگر معارض وجود داشته باشد، حالا می‌خواهد دین باشد یا فلسفه باشد یا هر چیز، این‌ها را بیشتر می‌برد به این زمینه که خودشان و دانششان را بزرگ‌تر از آن چیزی که هست ببینند و جلوه بدهند. من می‌خواهم بگویم اولین یا شاید مهم‌ترین نکته در مورد اینکه چرا یک چیزی شبیه توهم لاپلاسی وجود دارد برمی‌گردد به اینجا که همیشه از روز اول به دلیل جایگاه اجتماعی، به دلیل منافع اقتصادی به طور ناخودآگاه و خودآگاه دانشمندان در مورد علم خودشان دچار توهم بودند و نسبت به آن توهم خودشان هم باز اغراق کردند و این از روز اول وجود داشته، تا الان هم وجود دارد و روز به روز هم بیشتر شده و اگر این را نبینید، ‌نمی‌فهمید که علم چیست و چرا با دین تعارض پیدا کرده، چرا با فلسفه تعارض پیدا کرده و یا هر چیز دیگری.

[۲:۰۰:۰۰]

بنابراین در واقع ما نه با دانش، با جامعۀ دانشوران و دانشمندان مواجه هستیم که مکانیسم‌های خودشان را دارند. این ویژگی دانش و دانشمندان را باید بشناسید اگر می‌خواهید دربارۀ رابطۀ علم با دین یا رابطۀ علم با فلسفه فکر کنید و تحقیق کنید. یک جرقه‌ای اگر در ذهنتان بخورد که اتفاقاً علم و دین، به دلیل اینکه علم در اروپا جانشین دین شده، طبیعی است که تعارض و کامفیلکت بیشتری پیدا کرده باشند. در واقع دانشگاه‌ها جای کلیساها را گرفتند، علم جای دین را گرفته و دانشمندان به گونه‌ای انگار جای پیامبران را گرفتند،‌ باید از آن‌ها ستایش شود، باید برایشان شعر بگوییم، به آن‌ها بگوییم که این‌ها نور بودند و این حرف‌ها. این شاید یک مقدمۀ خوبی باشد از بخش جامعه‌شناختی مسئلۀ جدایی علم از دین که امیدوارم یک زمینۀ خوبی به ما بدهد که بحث را ادامه دهیم. چیزهای عمیق دیگری هم وجود دارد که باید به آن بپردازیم.

من در قرن هجدهم شما را نگه داشتم، برای اینکه احساسم این است که توهمی که در ذهن لاپلاس وجود دارد که همچنان هم در ذهن شما و بنده و دیگران هم وجود دارد و نتیجۀ آموزشی است که دیدیم، توهم‌بودنش خیلی واضح است. ممکن است اگر می‌آمدم جلوتر و به داروین می‌رسیدم، آن مقداری که در لاپلاس این توهم مشخص است، مشخص نبود. ما می‌دانیم که همۀ چیزی که در قرن هجدهم بوده رد شد ولی در مورد زیست‌شناسی چنین احساسی نداریم، بنابراین اینجا احساس من این بود که پایگاه و ایستگاه خوبی است که یک سری حرف‌ها همینجا زده شود و جلوتر نرویم. حالا من سؤالی می‌خواهم مطرح کنم. در واقع علم تبدیل به والد جدید به معنای روانکاوانه در اروپا و از طریق اروپا در جهان شده، والدی که قبلاً دین جایگاه آن را اشغال کرده بود، اختصاص به علم داده شده، حالا سؤالی که من می‌خواهم مطرح کنم این است که مکانیسم‌هایی که یک والد می‌تواند خودش را سرپا نگه دارد و به قدرت خودش و اتصالش به قدرت تداوم بدهد، چه چیزهایی می‌تواند باشد؟ قطعاً یکی از مهم‌ترین چیزها آموزش است. نکتۀ دومی که من جلسۀ‌ آینده می‌خواهم بیشتر در موردش بحث کنم، مسئلۀ زبان است. شما وقتی می‌خواهید توهمی را به یک نفر منتقل کنید از جمله می‌خواهید دانش به او منتقل کنید که یک قسمت زیادی از آن توهم است، ادعاهای متوهمانۀ دانشمندان دربارۀ حیثیت دانش را می‌خواهید به مردم منتقل کنید، یک راهش این است که از بچگی شروع به آموزش‌دادن کنید که طرف به عقلش نمی‌رسد و قبول می‌کند. دین همین کار را می‌کند و علم هم همین کار را کرده و می‌کند. و یک راه دیگر دخالت‌کردن در زبان است، به علت اینکه در ناخودآگاه می‌خواهید اثر بگذارید، برای اینکه اگر فرد آگاهانه بیاید به علم نگاه کند، به آن نتیجه‌ای که شما می‌خواهید برسید، نمی‌رسد. یک کانال خیلی مهمی که وجود دارد به اینکه شما افکار نادرستی را در ذهن مردم بکارید، استفاده از زبان است و این قسمتی از بحثی است که من سعی می‌کنم جلسۀ آینده به آن بپردازم و ببینید که در قرن نوزدهم تغییراتی در زبان بوجود آمده، زبانی که دانشمندان با آن حرف می‌زنند که به نوعی به استقرار دانش به عنوان والد و استمرار دانش منجر شده است.

جلسه ۳ – جدایی علم از دین
0 0 votes
Article Rating
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
بستن منو