بسم الله الرحمن الرحیم

درس‌گفتارهای جدایی علم از دین، جلسه‌ی ۴، دکتر روزبه توسرکانی، جلسه مجازی، اندیشکده راهبردی مهاجر، ۱۳۹۸/۸/۲۰

پاورپونت جلسه

۱- مقدمه

این جلسۀ چهارم است و فکر می‌کنم همچنان در همان فصل دوم که مربوط به قرن هجدهم است، مانده‌ایم. من میل دارم روی این نکته تأکید کنم که آن کاری را که به صورت یک پروژه شروع کردم اینکه به جای بحث فلسفی تجریدی، یک بررسی تاریخی کنیم که واقعاً در طول تاریخ چه تحولاتی اتفاق افتاده است. من تأکیدم روی این بود که در قرن هفدهم شما این جدایی را به این شکلی که الان موجود است نمی‌بینید ولی در پایان قرن هجدهم می‌بینید و بنابراین تأکیدم روی این است که باید ببینیم در قرن هجدهم چه اتفاقی افتاده است. این دفعه یک خطی در پایین صفحۀ دوم اضافه کردم که اصرار دارم که قرن هجدهم در مقابل قرن نوزدهم خیلی مهم است؛ چون جریان‌های موجود ایتئیستی که این تعارض بین علم و دین را پررنگ می‌کنند، خیلی روی بحث داروینیسم تأکید دارند و این‌گونه بیان می‌کنند که پیش از داروینیسم تعارض خیلی جدی نبوده و آن چیزی که باعث تعارض جدی شده و تعارضی است که قابل رفع نیست، داروینیسم است که مربوط به نیمۀ دوم قرن نوزدهم می‌شود. من اصرار دارم که قرن هجدهم مهم‌تر است، تحولات اصلی در قرن هجدهم اتفاق افتاده و سعی کردم که در جلسات قبل با همان نگاه به نقل قول‌ها و حرف‌هایی که حول و حوش مسائل فیزیک زده می‌شد، آن را بیان کنم و یک چیزی است که اسمش را گذاشتم «توهم لاپلاسی». اسم لاپلاس را روی توهم گذاشتم به دلیل آن نقل قول معروفی که از لاپلاس است. در قرن هجدهم به معنای واقعی کلمه یک توهم خیلی غلیظی در اطراف اینکه علم چیست و شأنش چیست و چکار دارد می‌کند، بوجود آمد و به نظر من خیلی مهم است که این اتفاق مهم قرن هجدهم را درک کنیم که از نظر فکری چطور شد که مردم به اینجا رسیدند. چرا لاپلاس به این احساس رسید؟ از نیمۀ قرن هجدهم نقل قول‌های زیادی است که وقتی نیوتن قوانین طبیعت را در پرینسیپیا بیان کرد و فیزیک نیوتنی راه افتاد، به نوعی دیگر ما نیازی به ارجاع پدیده‌های طبیعی به خداوند نداریم و انگار طبیعت و علم فیزیک به نوعی خودبسنده است. به نظر من این مسئله خیلی جدی است. در پایان جلسه هم دوباره روی این مسئله که این با تئیسم سازگار هست یا نیست یا با دئیسم سازگار است و با تئیسم سازگار نیست، اشاراتی خواهم کرد.

چیزی که به نظر من بسیار بسیار مهم است این است که واقعاً بفهمیم که اینجا این توهم چیست و درک کنیم که یک توهمی بسیار بسیار عجیبی است. بنابراین برویم سراغ اینکه بفهمیم که این توهم از کجا آمده و منشأ آن چیست و همین‌طوری این را رها نکنیم. من به شدت تأکید دارم که همۀ توهماتی که بعداً در قرن نوزدهم و بیستم هم پیش آمد، ریشۀ‌ همه چیز اینجاست و با تأکید این را می‌گویم که واقعاً معتقدم اگر کسی متوجه اهمیت این موضوع نشود که چطور از فیزیک نیوتنی ظرف یک قرن یک جریانی تحت عنوان روشنگری در اروپا بوجود آمد که در واقع به نوعی زمینه‌های نگاه الحادی به طبیعت و جهان را داشت و اگر کسی متوجه این نشود و این را نبیند که اینجا فیزیک نیوتنی چه نقشی بازی کرده و علم چه نقشی بازی کرده و چرا این نقش را بازی کرده، من با اطمینان می‌توانم بگویم که علتش این است که ما اصولاً چنان غرق در این توهم هستیم و روی ما تأثیر گذاشته که نمی‌توانیم یک چیزی را ببینیم مانند یک ماهی‌ای که در آب شنا می‌کند. علت اینکه آن ویژگی‌های مربوط به قرن نوزدهم را می‌بینیم ولی این را نمی‌بینیم، این است که آن‌قدر غرق در آن توهمات قرن نوزدهم نیستیم. این را می‌گویم که تأکید کنم که توجه کنید. من احساسم این است که همچنان هر چقدر هم که توضیح می‌دهم خیلی انگار جا نمی‌افتد که اینجا یعنی در قرن هجدهم یک شعبده‌بازی‌ای ایجاد شده و زمینه‌ساز همۀ اتفاقات بعدی‌ای که افتاده همینجاست و خوب است که تا جای ممکن اینجا صبر کنیم تا کشف کنیم که این چیست و در ذهنمان جا بیفتد.

ما از سنین خیلی پایین آموزش‌هایی دیدیم که این توهم در آن آموزش‌ها بوده است چه به طور صریح یا به طور ضمنی؛ و بنابراین به دلیل اینکه در سنین پایین بوده خیلی آن را جذب کردیم و انگار به ناخودآگاه ما رفته است و آن را نمی‌بینیم در حالی که نظریۀ داروین را می‌بینیم. اولین برخورد یک دانش‌آموز با نظریۀ داروین احتمالاً در هفده هجده سالگی است، در حالی که اولین برخورد او با این نگاه‌های فیزیک نیوتنی و چیزهای مشابه این از سنین خیلی پایین‌تری است. این دلیل تأکید من است، چون از مکالماتی که دارم، از پیام‌هایی که در گروه گذاشته می‌شود، همچنان احساسم این است که آن عمق و موضوع ریشه‌ای که اینجا هست، خیلی جا نمی‌افتد و انتظار چنین چیزی را هم داشتم، منتها سعی کنم که بیشتر مکث کنم. فکر می‌کنم این دومین یا سومین سری جلساتی باشد که اسم آن توهم لاپلاسی است و مرتب برمی‌گردم قرن هجدهم را مرور می‌کنم به امید اینکه شاید یک اتفاق خوبی در ذهن کسانی که جلسات را تعقیب می‌کنند بیفتد.

اتفاق خوب این است که ببینید که اینجا یک شعبده‌بازی‌ای با مفهوم قانون و با مفهوم مکانیزم اتفاق افتاده است و به علاوۀ اینکه جلسۀ قبل روی این موضوع صحبت کردم و این جلسه هم می‌خواهم در این مورد صحبت کنم که آن جدی‌گرفتن استقراء و این‌ها هم خیلی شگفت‌انگیز است و در حقیقت اصرار دارم که در این جلسه هم مانند جلسۀ قبل به زمینه‌های تاریخی و اجتماعی این توهم اشاره کنم. بگذارید به این صورت بیان کنم که احساس من این است که بحث فلسفی خالص با کسانی که از موضع علم‌گرایی، با افرادی که اعتقادات دینی دارند درگیر هستند و برخورد می‌کنند، یک بحث فلسفی خالص اصولاً راه به جایی نمی‌برد، یعنی تا درک نکنیم که طرفین مشکلات غیرمنطقی‌شان چیست و ادعاهای غیرمنطقی‌شان کجاست فکر می‌کنم که به جایی نمی‌رسیم. من سعی می‌کنم یک بار خیلی مختصر دوباره بگویم که این توهم لاپلاسی که این‌قدر رویش تأکید می‌کنم اجزائش چیست و همچنان می‌خواهم روی همان جزء اول توضیحاتی بدهم.

۲- مروری دوباره بر توهم لاپلاسی

۱-۲ بخش اول توهم: قوانین ریاضی را کشف کرده ایم

اگر بگوییم دو توهم بزرگ کنار همدیگر وجود دارد، جزء اول توهم لاپلاسی این است که این احساس در قرن هجدهم و نوزدهم وجود داشت و در واقع چندین سال بعد از پرینسیپیا کم کم نیوتن تبدیل به یک بت بزرگ علمی شد که قوانین طبیعت را کشف کرده. چیزی که الان ممکن است خیلی جدی گرفته نشود این است که دویست سال فیزیکدان‌ها و دانشمندان با توهم اینکه تئوری آو اوریثینگ به معنای امروز را کشف کردند زندگی کردند؛ یعنی فکر می‌کردند قوانین فاندامنتال فیزیک را دارند. جهان از یک سری ذراتی که جرم دارند تشکیل شده، این‌ها بر اثر نیروی جاذبه روی همدیگر تأثیر می‌گذارند و هر چیز که شما در جهان می‌بینید، حرکاتی که بوجود می‌آید، طبق قوانین سه‌گانۀ مکانیک نیوتن و نیروهایی است که به صورت جاذبه یا به صورت همین برخورد اشیاء با همدیگر بوجود می‌آید، حتی نور به همین‌صورت حرکت یک سری ذرات است؛ بنابراین یک تصور اتمیستی مکانیکی خیلی خیلی شفاف و روشنی از جهان وجود داشت. الان ممکن است ما این‌گونه این سابقه را به آن شکل درک نکنیم ولی این سابقۀ بسیار مهمی است. دویست سال این توهم وجود داشت که ما قانون‌های ریاضی‌ای که بر طبیعت حاکم است، قوانین بنیادی را کشف کردیم، حالا در حالت ماکروسکوپی بیاییم از آمار استفاده کنیم و ترمودیناک را کشف کنیم،‌ باید مدل‌های اتمی بسازیم، قوانین شیمی را احتمالاً توجیه کنیم و چیز مهمی در قوانین فاندامنتال نمانده است.

نقل‌قول‌های بسیار زیادی در قرن هجدهم و نوزدهم هست که با صراحت همین را بیان می‌کردند. شاید یکی از اولین نقل‌قول‌ها در چاپ دوم خود پرینسیپیا است که اگر اشتباه نکنم هالی آنجا در مقدمه‌ای که نوشته، در دیباچه‌ای که برای کتاب نوشته دقیقاً این جمله را می‌نویسد که آقای نیوتن چیز زیادی برای آیندگان باقی نگذاشته و هر چه بوده را تقریباً در این کتاب بیان کرده است. تا یک نقل‌قولی معروفی از پلانک است که می‌گوید: اواخر قرن نوزدهم وقتی پیش استادم رفتم رسالۀ دکترا بگیرم، گفت: متأسفانه موضوعی در فیزیک باقی نمانده که بخواهی در مورد آن رسالۀ دکترا بنویسی. این فضای نزدیک این دو بازۀ زمانی حدوداً دویست ساله دورانی است که این توهم وجود دارد که ما قوانین ریاضی بنیادی طبیعت را کشف کردیم. این کشف را چگونه انجام دادیم، با همان روشی که نیوتن قوانین را نوشته است و هر تستی هم که روی آن انجام می‌شود درست جواب می‌دهد، بنابراین یک اطمینانی داریم که این‌ها همان قوانین واقعی طبیعت هستند. و در واقع قوانین همان چیزی هستند که ما به آن فیزیک نیوتنی می‌گوییم. یک جزء کوچک دیگری هم در این توهم و در اینکه ما قوانین را کشف کردیم وجود دارد؛ چون این قوانین فرض کنید یک سری معادلات دیفرانسیل مرتبۀ دوم هستند که قوانین حرکت هستند و اگر نیرو را بدهید، می‌توانید با استفاده از آن معادلات دیفرانسیلی به شکل‌های مختلف بنویسید که توسط لاگرانژ بسط داده شده است.

خیلی‌ها روش‌های محاسباتی بهتری ارائه کرده‌اند ولی اساس آن یک سری معادلات دیفرانسیل است که مسیرهای حرکت اجرام را به ما می‌دهد. نکته این است که چیز دیگری که در این توهم می‌شود اضافه کرد این است که نه تنها این احساس وجود داشت که این فرمول‌هایی که می‌نویسیم درست هستند بلکه این احساس وجود داشت که این تعبیری که از فرمول‌ها داریم نیز درست است. ممکن است من بگویم که معادلات دیفرانسیل من درست هستند و این معادلات دیفرانسیل را از یک سری قوانین پایه، فرض نیروی جاذبه و این‌ها به دست آوردم، از راه دیگری هم ممکن است بشود این‌ها را به دست آورد ولی طوری برخورد می‌شود انگار که این راهی که ما رفتیم تا به این معادلات برسیم منحصر به فرد است، بنابراین آن تعبیری که از فرمول‌ها داریم که این جرم است، آن نیروی جاذبه است و این حرف‌ها، این‌ها منحصر به فرد هستند.

من روی قرن هجدهم تأکید می‌کنم، به علت اینکه الان توهم‌بودن همۀ این چیزها برای ما بدیهی و واضح است. بنابراین اگر من الان بگویم که دانشمندان و فیزیکدان‌ها دچار این توهم هستند که فکر می‌کنند که نظریۀ درست است، فکر می‌کنند که نظریۀ مکانیک کوانتوم درست است، واقعاً فکر می‌کنند درست است، شما هم احتمالاً فکر می‌کنید درست است. حداقل فرمولاسیون آن را فکر می‌کنید که درست است.

[۱۵:۰۰]

من چند هفته پیش بعد از اینکه پنروز جایزۀ نوبل را برد، ابراز خوشحالی کردم، چرا که یک آدمی که اعتقاد دارد که فرمولاسیون مکانیک کوانتوم درست نیست، جایزۀ نوبل برده است. و عکس‌العمل بچه‌هایی که در گروه بودند خیلی جالب بود که یکی از بچه‌ها نوشت که من شمشیر را از رو بستم. یعنی این احساس به او دست داد که این خیلی حرف تندی است که یک نفر بگوید که فرمولاسیون مکانیک کوانتوم درست نیست. خوبی قرن هجدهم این است که ما الان می‌دانیم که کل فیزیک نیوتنی اشکال داشته و من هنوز می‌خواهم با جزئیات در مورد فیزیک نیوتنی کمی صحبت کنم، برای اینکه توهم‌بودن این حرف‌ها روشن شود. الان هم به نظر من از نظر درست‌بودن تئوری‌های خودمان در وضعیت بهتری از قرن هجدهم نیستیم. و همچنان این توهم که با چند تا تستی که انجام دادیم به یک اطمینانی رسیدیم که فرمولاسیون ما درست است، همچنان در همان شرایط به سر می‌بریم و این انگار یک نوع بیماری مداوم ساینتیست‌هاست که گذشته را هم فراموش کرده‌اند. یعنی اینکه دویست سال فکر می‌کردیم که این فرمول‌ها درست هستند و آن همه تستی که فکر می‌کردیم انجام دادیم و درست از آب درآمده، در واقع از استقراء استفاده کردیم. تعداد زیادی کلاغ سیاه دیده بودیم و به این نتیجه رسیده بودیم که همۀ کلاغ‌ها سیاه هستند، حالا به نوع دیگری به یک گزاره‌ای رسیدیم که فکر می‌کنیم که با تست‌هایی که تا اینجا انجام شده به نظرمان می‌آید که این‌ها حالا درست هستند.

من آخر جلسه امیدوارم وقت شود که در مورد این دوران هم یک اشاره‌ای کنم؛ هر چند که تعهد کاری‌ام این است که به ترتیب تاریخ جلو بیایم، ‌بنابراین همچنان اشاره‌ای به اتفاق‌هایی که در قرن نوزدهم و بیستم افتاده نمی‌کنم. جزء اول توهم لاپلاسی که موضوع صحبت من امروز باز هم در این مورد است، می‌خواهم سعی کنم که آن را بیشتر روشن کنم و به کل اینکه فیزیک نیوتنی قوانین ریاضی را کشف کرده و این حالت توهم داشته، بخش اول این توهم این است که جنبۀ علمی دارد.

۲-۲ بخش دوم توهم: کشف فرمول ها برای تبیین علمی کافی است

بخش دوم که جنبۀ فلسفی‌تر دارد این است که این توهم در واقع پیش آمد که اگر فرمول‌هایی بنویسیم که حرکت پدیده‌ها را پیش‌بینی کنیم، این به معنای تبیین علمی است و انگار هیچ نیازی به کار دیگری وجود ندارد. واقعاً این توهم وجود داشته است. من اصرارم این است که فیزیکدان‌ها دویست سال این‌گونه نگاه کردند و احساسشان این بود که قوانین را دارند و کاری هم برای انجام‌دادن نمانده است. خلأیی که نیوتن، لایبنیتس و این‌ها احساس می‌کردند را احساس نمی‌کردند و نتایج فلسفی و بحث‌های فلسفی‌ای که می‌کردند را کلاً کنار گذاشته بودند.

در واقع اصل این توهم که من می‌گویم در ذات آدم‌ها به دلیل آموزشی که بوده نفوذ کرده، این است که احساس عمومی‌ای وجود دارد که اگر من بتوانم… یک لحظه فکر کنید که توهم اول وجود ندارد، برگردیم به همان قرن نوزدهم و فکر کنید که معادلات دیفرانسیلی که می‌نویسیم به طور کامل حرکت همۀ اجرام را توصیف می‌کند، فکر می‌کنید که کاملاً همۀ مدارهای منظومۀ شمسی را بدست آوردید، فکر کنید که هر جایی هم که تست می‌کنید قوانین مکانیک نیوتن همراه با فرمول‌های جاذبۀ نیوتن کاملاً دقیق همه چیز را به ما می‌گویند؛ اینکه بگویم قوانین جاذبه وجود دارند و فرمول بنویسم و بعد این احساس به من دست بدهد که فهمیده‌ام که چرا ستاره‌ها و سیاره‌ها دارند حرکت می‌کنند، این آن توهم خیلی عمیقی است که وجود دارد. مسئله این است که انگار جهان مانند یک ساعتی است که ساخته شده و طبق قوانینی دارد کار می‌کند و دیگر چیزی لازم نیست که این کارکردن آن را برای ما توجیه کند. در حالی که دکارت از همین تمثیل ساعت استفاده می‌کرد ولی این‌گونه نگاه نمی‌کرد. نیوتن همین کار را می‌کرد ولی این‌گونه نگاه نمی‌کرد. اعتقاد آن‌ها این بود که درست است که این‌ها قوانین هستند ولی اجرای قوانین بر جهان، احتیاج به یک چیز ماوراءالطبیعی دارد. خود این قوانین ماوراءالطبیعی هستند و به نوعی تبعیت اجرام از قوانین با دخالت نیروهای خارج از طبیعت دارد شکل می‌گیرد.

این تصور یعنی این چیزی که من الان دارم می‌گویم در قرن هفدهم و اوایل قرن هجدهم برای خیلی‌ها بدیهی بود و الان وقتی چنین حرفی را به یک نفر می‌زنی، احساس می‌کند که یک چیز خیلی عجیب و غریبی دارد می‌شنود. یعنی اینکه من بگویم که قانون جاذبه و نیروی جاذبه طبق قانون و فرمولی یک چیزی را به حرکت درمی‌آورد، انگار که یک چیزی گفته‌ام مثل اینکه این قانون جاذبه و نیروی جاذبه کار را دارد انجام می‌دهد و مسئلۀ ما از لحاظ علّی حل شده است، به هیچ وجه این‌گونه نیست. یعنی این توهم است، آن‌ها درست فکر می‌کردند. صرف اینکه فرمول‌ها را بدست بیاوریم و قانون‌ها را بیان کنیم، حتی اگر بدانیم که جاذبه چیست، میدان گرانشی را بشناسیم یا نیروی جاذبه به معنای نیوتنی را بفهمیم که چیست،‌ باز هم این مسئلۀ تبعیت طبیعت از قانون احتیاج به توجیهات فلسفی ماوراء این چیزی دارد که ما انجام می‌دهیم.

بخش دوم توهم که غلیظ‌تر است، یک حسی از اتوماسیون ساعت‌مانند و ماشینی است که من اگر بدانم که این ساعت طبق چه ضابطه‌ای دارد کار می‌کند، یعنی مثلاً عقربه‌های آن چطور حرکت می‌کنند، دیگر احتیاج به این ندارم که بفهمم که نیروی این حرکت از کجا می‌آید و این حرف‌ها. من این را سه قسمت کردم، یک قسمت آن فیزیکی است که می‌خواهیم بفهمیم که جاذبه چیست و چگونه اثر می‌کند. مفهوم آنتولوژی قانون و مفهوم تبعیت از قانون است که این‌ها بحث‌های فلسفی هستند و به مدت خیلی طولانی فراموش شده بودند که الان در فلسفۀ علم احیا شده است و بعضی‌ها این مسئلۀ آنتولوژی قانون را بیان می‌کنند. خوشبختانه دربارۀ منشأ قانون هم در بین فیزیکدان‌ها طرفدارهایی وجود دارد که از بحث اینکه قوانین از کجا می‌آیند پشتیبانی می‌کنند که به عنوان بحث فیزیکی باید دنبال کرد.

  • قوانین تخطی ناپذیرند

یک توهم فرعی هم من قبلاً بیان کردم و آن این است که چون فیزیکدان‌ها آن قسمت‌های بالای هرم، یعنی اینکه این قوانین از کجا آمده‌اند و چگونه دارند اعمال می‌شوند، را کنار گذاشته‌اند و در واقع آن توهم دوم کاملاً جا افتاد، یک احساسی هم به وجود آمد که قوانین تخطی‌ناپذیر هستند که این هم یک فرضی است که از لحاظ فلسفی قبلاً وجود نداشت و ما شواهد خاصی برای تخطی‌ناپذیربودن قوانین نداریم، هر چند که ممکن است معتقد به آن باشیم ولی چیزی نیست که علم بتواند در مورد آن قضاوت کند یا ادعایی داشته باشیم. من اصرارم در جلسۀ قبل این بود و الان هم هست که اگر قبول کنیم که اینجا توهمات غلیظی در طی قرن بوجود آمده که نهایتاً به اینجا می‌رسد که لاپلاس احساس می‌کند که همین که فرمول‌ها را درست نوشته اگر حتی فرض کنیم که درست نوشته، نیازی به چیز دیگری وجود ندارد،‌ یعنی می‌توانیم تمام ماوراءالطبیعت را فاکتور بگیریم و احساس کنیم که طبیعت به طور خودبسنده دارد کار می‌کند، اگر این توهم است، احتیاج به توجیه دارد؛ چون منطقی نیست، حالا باید بگردیم دنبال اینکه عوامل روانشناختی چیست، عوامل جامعه‌شناختی چیست، چطور این توهم بوجود آمده و هزاران نفر از دانشمند و به تبع آن‌ها غیر دانشمند دچار یک توهم عجیبی شدند، در حالی که کل توهم اول این است که یک استقرایی زدیم و یک حکمی را بدست آوردیم و فلاسفه هم همیشه می‌دانستند. برای هر آدم عاقلی هم یک دقیقه صحبت کنیم می‌فهمد که یک حکم کلی‌ای که براساس استقراء بدست آمده، یک تئوری که چند تست را پشت سر گذرانده را نمی‌شود گفت که لزوماً درست است و این احساس اطمینان بوجود بیاید که ما قوانین را کشف کردیم، چه در حد فرمول یا هر چیز دیگری. و فراموش‌شدن بحث‌های فلسفی و فیزیکی ابتدای قرن، این‌ها همه احتیاج به توجیه دارد.

۳- خلأ بزرگ

من جلسۀ قبل شروع به این بحث کردم که چطور می‌شود این‌ها را توجیه کردم. مخصوصاً می‌خواهم تأکید کنم که این توهمات بوجود آمدند و تثبیت شدند و هنوز وجود دارند. یعنی با وجود اینکه نظریۀ نیوتن تقریباً به طور کامل رد شد، همچنان فیزیکدان‌ها احساس می‌کنند که دارند طبیعت را به طور خودبسنده توجیه می‌کنند. مثلاً فرمول‌ها را کمی عوض کردند و به آن بحث‌های فلسفی یعنی قسمت دوم توهم که تقریباً اصلاً کاری ندارند. در مورد قسمت دوم هم اگر هر چه بگویید که همچنان دارید استقراء می‌زنید، آن اطمینانی که دویست سال به فیزیک نیوتنی داشتند، به نوعی شاید بیشتر به فیزیک جدید دارند و واقعاً از این‌ها آدم دچار شگفتی می‌شود. من دچار شگفتی می‌شوم و دنبال این می‌گردم که چه مشکل روانی‌ای وجود دارد و چه فورسی از طرف جامعه وجود دارد که چنین توهمی بیش از سیصد سال است که به وجود آمده و از بین نمی‌رود، بلکه کاملاً قوی و قوی‌تر می‌شود به غیر از دهه‌های اخیر که فلاسفۀ علم یک مقدار دانشمندان و علم‌گراها و کسانی که به مسائل علمی این‌گونه نگاه می‌کنند را کمی اذیت کرده‌اند ولی این‌ها بحث‌های مدرن است. من فعلاً می‌خواهم همان چیزی که در قرن هجدهم اتفاق افتاده را تحلیل کنیم.

توجیهی که من جلسۀ قبل شروع به بیانش کردم این است که در اروپا یک اتفاق خیلی مهمی افتاد و آن هم این بود که با حذف قدرت کلیسا از قرن پانزدهم به بعد، اروپا دچار یک خلأ بزرگی شد، یعنی رفورم مذهبی که بوجود آمد، ما با شرایطی در کشورهای اروپایی مواجه شدیم که روز به روز کشورهایی مانند انگلستان، آلمان و خیلی از کشورها به سمت مخالفت با کلیسای کاتولیک روم رفتند و آن اتوریته‌ای که کلیسا داشت و آن ارتباط نزدیکی که با حکومت‌ها داشت و قدرت به معنای سیاسی داشت و قدرت فرهنگی غالب در اروپا بود را از دست داد. در واقع از رنسانس به بعد، دنیای اروپایی از لحاظ اقتصادی، اجتماعی به سمتی رفت که کم کم از کلیسا و قدرت کلیسا فاصله گرفت، رفورم بوجود آمد و از قرن هفدهم به بعد کلیسا دیگر آن قدرت اولیه را نداشت و اینجا یک خلأیی در جامعۀ اروپایی بوجود آمد و تأکیدم در این جلسه همچنان این است که در روان تک تک افراد اروپایی هم این خلأ وجود داشت. که من اول آن بخش اجتماعی آن را بیشتر باز می‌کنم و بعد می‌روم سراغ اینکه مسائل روانشناختی‌ای که اینجا وجود دارند چه بوده است.

ادعا این است که: علت اینکه علم ادعاهایی بیش از آن که باید از لحاظ منطقی بکند می‌کرده و می‌کند این است که ساینس این خلأ را در اروپا پر کرد و می‌کند. اساس بحث نه تنها من، بلکه همۀ کسانی که در زمینۀ جامعه‌شناسی علم کار می‌کنند که یک شاخۀ نسبتاً جدید و در عین حال خیلی پرتلاطمی در دهه‌های اخیر بوده این است که شما نقش اجتماعی ساینس را باید درک کنید برای اینکه خیلی از رفتارهای دانشمندان و نحوۀ برخوردشان با ساینس و حتی کاری که در ساینس دارند انجام می‌دهند را درک کنید. یعنی شما نمی‌توانید رابطۀ علم با دین یا با هر چیز دیگری را درک کنید مگر اینکه علم را خوب بشناسید.

برخلاف آن چیزی که ساینتیست‌ها دوست دارند بگویند، علم یک مجموعه دانشی که از یک متدی تحت عنوان متد علمی درمی‌آید نیست، چیزهای دیگری در علم وجود دارد که تعیین می‌کند که موضوعات علم چه باشد و نحوۀ برخورد چه باشد و چه پروژه‌هایی تعریف شود و چه محصولی تولید شود و چه چیزی دربارۀ آن گفته شود و اگر این‌ها را آدم نبیند، من فکر می‌کنم که علم را نشناخته است و بنابراین هیچ بحث جدی‌ای در مورد علم نمی‌تواند بکند. و فکر می‌کنم همچنان هم ساینتیست‌ها و هم عدۀ زیادی از فلاسفه به علم به عنوان یک چیزی که محصول روش علمی است نگاه می‌کنند که این خودش یک توهمی است که از لحاظ تاریخی اعتبار ندارد.

[۳۰:۰۰]

بنابراین این مسئله‌ای که کلیسا ضعیف شد و علم جای آن را گرفت، یک واقعیت تاریخی است که در درک اتفاقاتی که داخل خود علم می‌افتد خیلی اهمیت دارد. چیزی که اینجا نوشتم این است که علم به نوعی جانشین دین حداقل در قرن هجدهم شاید نشده باشد ولی جامعۀ علمی طبق همان توضیحاتی که جلسۀ قبل دادم جانشین آن جامعۀ روحانیتی بود که در کلیسا کار می‌کردند؛ یعنی یک رقابت بین دو جامعه بوجود آمد که بعداً آن کم کم تبدیل به رقابت بین خود علم به معنای یک شیوۀ به دست‌آوردن معرفت با دین شد. من جلسۀ قبل توضیح دادم که آکادمی‌های علمی از قرن هفدهم شروع به تشکیل کردند. قرن هفدهم که می‌گویند قرن آکادمی‌هاست و کم کم در قرن نوزدهم به طور کامل این کسانی که بیرون دانشگاه‌ها و یونیورسیتی‌ها و مدارس علمیه بودند که توسط کلیسا اداره می‌شد، این‌ها آمدند و دانشگاه‌ها را به نوعی تحویل گرفتند. در فرانسه تقریباً اواخر قرن هجدهم این اتفاق افتاد ولی در بقیۀ جاها هم به تدریج این اتفاق افتاد؛ بنابراین یک جامعه‌ای متولی دانش، معرفت در اروپا شد و جایگزین کلیسا شد که می‌توانیم را حالا جامعۀ علمی بگذاریم.

یک بحثی که خیلی انجام شده این است که چرا کلیسا نتوانست جایگاه خودش را حفظ کند و چرا علم با شرایط جدیدی که در اروپا از نظر اجتماعی اقتصادی و سیاسی بوجود آمده بود سازگار بود. چرا ساینس توانست چرچ را کنار بزند؟ آکادمی‌ها توانستند چرچ را کنار بزنند. در این مورد حداقل پنجاه شصت سال است که بحث شده است، کتاب‌های زیادی می‌توانید پیدا کنید. جامعه‌شناسی علم روی این موضوع خیلی کار کرده است. علم به معنای واقعی کلمه با آن نظام سرمایه‌داری جدیدی که در اروپا بوجود آمد هماهنگی داشت در حالی که کلیسا و آن دین اروپایی این هماهنگی را نمی‌توانستند داشته باشند. با رفورمی که در دین اروپایی بوجود آمد، تلاش برای هماهنگی با حال و هوای معیشتی اروپا صورت گرفت اما کافی نبود. علم بود که متولد شد برای اینکه کار و فانکشنی که از نظر اجتماعی باید یک مرجع علمی داشته باشد را انجام دهد.

من دو نکته می‌خواهم بگویم بدون اینکه خیلی بخواهم وارد این بحث شوم. دلیلش این است که این موضوع خیلی موضوع کارشده‌ای است وگرنه این‌گونه نیست که بخواهم بگویم موضوع کم‌اهمیتی است،‌ فوق‌العاده موضوع مهمی است. نکتۀ اول این است که نه تنها آن چیزی که ما به عنوان علم یا ساینس به آن گاه می‌کنیم، به نوعی قابلیت کالاشدن باید داشته باشد، نکتۀ مهم این است که باید بتواند به تولید کالا کمک کند. سرتاسر چیزی که ما به آن ساینس می‌گوییم، اگر شما به تمام پیش‌فرض‌ها و شیوه‌های کار در علم یا ساینس نگاه کنید، متوجه این می‌شوید که بوجود آمده و طراحی شده برای اینکه بتواند پیش‌گویی کند و علت اینکه چنین چیزی مهم است برخلاف معرفت‌های قدیمی نسبت به طبیعت که شامل پیش‌گویی نبودند، از درون پیش‌گویی تکنولوژی درمی‌آید و می‌شود کالا تولید کرد. بنابراین اینکه بشود از درون کلیسا یا علم ارسطویی چیزی دربیاوریم که تکنولوژی از آن دربیاید، این چیز ممکنی نبوده است، یعنی نهایتش این بود که کلیسا سعی کند که همین شیوۀ علم را جایگزین آموزش‌های علمی قدیمی خودش کند که این تلاش را هم کرد منتها کانفلیکت‌هایی که در جامعه وجود داشت… در فرانسه خیلی روشن است که در قرن هجدهم کلیسا نهایت سعی خودش را کرد که متولی همین علم شود ولی شکست خورد.

بگذارید از این ماجرای هسن صرفنظر کنم، فکر می‌کنم وقت نیست ولی این پی‌دی‌اف می‌ماند و مردم می‌توانند بعداً از روی آن سرچ کنند. بنابراین یک نکته این است که این ساینس به همین معنا، با همین وضعیتی که دارد برای تکنولوژی طراحی شده است و تکنولوژی آن چیزی بود که در اروپا مورد نیاز بود. نکتۀ دوم که به نظر من عمیق‌تر است و درک آن شاید یک مقدار سخت‌تر است. آن اولاًای که گفتم توجیه می‌کند که علم چرا مثمتیکال است و چرا پیش‌گویی می‌کند و الی آخر. نکتۀ دوم این است که این توهم‌زایی علم خیلی مهم است، این ثانیاً‌ای که اینجا نوشتم خیلی عمیق است و شاید درک آن کمی سخت باشد. من فقط دارم می‌گویم و یک کتاب می‌خواهم معرفی کنم که بروید یک قسمتی از آن را بخوانید؛ چون فکر می‌کنم چیزی خواهید فهمید که خیلی فهم آن مهم است، به علت اینکه اوضاع جهان را به نوعی درک کنید.

ثانیاً این است که نظام سرمایه‌داری ذاتاً نیاز به این دارد که مردم نسبت به آینده خوش‌بین باشند. اگر موضوع را نمی‌دانید فکر نکنید می‌توانید حدس بزنید که این یعنی چه و چرا این‌قدر من تأکید دارم که این مسئله مهم است. فقط می‌خواهم بگویم که یک کتابی اخیراً از آقای هراری ترجمه شده است که کتاب‌هایش الان خیلی روی بورس است. کتاب بسیار کوچکی از او به اسم پول ترجمه شده است. این را بگیرید. یک قسمتی از آن توضیح می‌دهد که رابطۀ بین پول با این مسئلۀ خوش‌بینی نسبت به آینده چیست. حداقل نصف این کتاب را بخوانید. کتاب کوچک است و شاید پنجاه، شصت صفحه بیشتر نباشد. کتابی بسیار ساده است و خیلی شیوا و روان نوشته شده است. و به یک جایی می‌رسید و فکر می‌کنم که خودش هم به نقش علم در اینکه این هستۀ مرکزی کاپیتلاسیم بتواند شکل بگیرد اشاره می‌کند. این هستۀ مرکزی این خوش‌بینی نسبت به آینده است. من توضیح نمی‌دهم به علت اینکه وقت می‌گیرد و اینجا قصد من این نیست که دربارۀ‌ این چیزها خیلی عمیق توضیح دهم. ولی به این اشاره کردم که این ثانیاً نکتۀ بسیار مهمی است. در واقع علم باید ادعاهای فهم ماوراء آن که هست داشته باشد و به مردم امید بدهد. بعد از اینکه فیزیک نیوتنی هم از بین رفت، سال‌های سال است که این احساس که کار دارد تمام می‌شود در علم وجود دارد. یعنی انگار همه چیز را داریم می‌فهمیم و در آستانۀ این هستیم که چیزی دیگر برای فهمیدن نمانده باشد؛‌ این احساس خیلی دانستن خیلی مهم است. بنابراین اگر قرار است ساینس در اجتماع و در هماهنگی با اوضاع جامعه فانکشنی داشته باشد‌ این توهم‌زایی یک بخش اگر نگوییم مرکزی، یکی از مهم‌ترین فانکشنی‌هایی است که باید علم ایجاد کند.

شما ببینید الان اگر نگوییم میلیاردها نفر، میلیون‌ها نفر در دنیا هستند که احساسشان این است که ای کاش ده سال دیرتر، صد سال دیرتر به دنیا می‌آمدم، چقدر هیجان‌انگیز بود که ببینیم تکنولوژی‌های آینده چه هستند. چقدر آدم‌هایی که قبلاً زندگی می‌کردند بدبخت بودند، چقدر آدم‌هایی که در آینده می‌آیند خوشبخت‌تر از ما هستند و این احساسی است که توسط علم و تکنولوژی‌ای که از درون ساینس درمی‌آید بوجود آمده است. و این رگ حیات کاپیتالیسم است که اگر یک لحظه از بین برود، کل این نظام از هم می‌پاشد و اگر پنجاه شصت صفحه از این کتاب را بخوانید، فکر می‌کنم به این نکته برسید. نکتۀ عمیق و بسیار مهم و جالبی است. در تکمیل بحث‌هایی که دارید می‌شنوید، من دعوتتان می‌کنم که به آن کتاب هم رجوع کنید.

۱-۳ مدل سه گانه: کودک-والد-بالغ

اما آن توجیهی که من می‌خواهم امروز در موردش صحبت کنم و فکر می‌کنم که شاید جدید باشد و من ندیدم جایی از این دیدگاه نگاه کنند، این است که اگر از دیدگاه روانشناسی و روانکاوی نگاه کنید و اگر با آن مدل سه‌گانۀ کودک، والد، بالغ آشنا باشید که من واقعاً فکر می‌کنم جایی برای صحبت در مورد آن نیست، می‌توانید به ماجرا این‌گونه نگاه کنید که آحاد مردم و اکثریت قاطع و قریب به اتفاق مردم تحت‌تأثیر کودک و والد زندگی می‌کنند و بالغشان معمولاً به اندازۀ کافی رشد نمی‌کند. برای کنترل کودک و جامعه و برای اینکه افرادی که در آن زندگی می‌کنند، از قوانین تبعیت کنند، احتیاج به یک سوپرایگو یا یک والد قوی است. این والد باید ویژگی‌هایی داشته باشد. در مورد ویژگی‌های والد در روانکاوی بحث به اندازۀ‌ کافی هست. باید یک احساس قدرتی در والد باشد و باید والد یک دانشی داشته باشد که برای کودک به نوعی دست‌نیافتی باشد. بچه از پدر خودش تبعیت می‌کند چون می‌ترسد و می‌داند که پدرش از او بیشتر می‌داند و چون بچه است نمی‌تواند بداند که او چه چیزهایی را می‌داند. یعنی یک فضای ذهنی‌ای به این شکل باعث می‌شود که شما تبعیت کنید. اطاعتی که از سر اعتماد است. اطاعتی که از سر قانع‌شدن باشد بالغانه است. مردم اصولاً نیاز دارند که به یک مرجع قدرتمند و یک مرجع دانشمند اعتماد کنند که چیزهایی می‌داند که ما نمی‌دانیم، بنابراین باید از آن‌ها تبعیت کنیم.

کلیسای کاتولیک تا دوره‌ای این نقش را داشت. نکته‌ای که می‌خواهم بگویم این است که به این موضوع دقت کنید که وقتی سطح سواد بالا رفت و تعداد زیادی کتاب مقدس چاپ شد، پروتستان‌ها آمدند و سواد سطح را صد برابر کردند، تعداد کتاب مقدس‌ها خیلی زیاد شد، قرار شد همۀ آدم‌ها خودشان کتاب مقدس بخوانند و بفهمند، دیگر آن ویژگی‌های دست‌نیافتنی کلیسا به غیر از اینکه قدرت خودش را به دلیل اتحاد سیاسی‌ای که از دست رفت، اتحاد سیاسی‌ای که با مراجع قدرت سیاسی داشت، اتفاقی که از نظر علمی افتاد این بود که کلیسا آن هالۀ دست نیافتنی علمی خودش را از دست داد، چون کتاب مقدس دست همه بود، دیگر اسقف‌ها و پاپ‌ها و کشیش‌ها نبودند که فقط کتاب مقدس را خوانده بودند و می‌توانستند بخوانند و به مردم بگویند که در آن چه نوشته است. بنابراین یک اتفاقی که در اروپا افتاد و من روی آن تأکیدم می‌کنم این است که آن هالۀ دست‌نیافتنی‌بودن دانش دینی به نوعی بعد از رفورم از دست رفت. نکتۀ جالبی که می‌خواهم بگویم این است که دقیقاً با ظهور نیوتن و پرینسیپیا آن هالۀ دست‌نیافتنی‌بودن یک چیزی که درست است، یک عده می‌دانند ولی من نمی‌توانم بدانم، اطراف علم بوجود آمد و هنوز هم وجود دارد. یعنی وقتی پرینسیپیا چاپ شد، به معنای واقعی کلمه تعداد آدم‌هایی که در کل اروپا بتوانند این کتاب را بخوانند و بفهمند از ده نفر کم‌تر بود. اگر بگوییم یک نفر وجود داشته که کامل فهمیده، باور کنید به دلایلی جای شک وجود دارد، من نمی‌خواهم وارد این بحث شوم. حتی لایبنیتس و هویگنس این دانشمندان بزرگ هم به نظر می‌آید که کامل پرینسیپیا را شاید نفهمیده‌اند. شاید ندانید ولی نزدیک به یک قرن عین کتاب مقدس پریسنیپیا شرح و تفسیر و حاشیه‌نویسی شد، برای اینکه یک عدۀ زیادتری بتوانند آن را بخوانند. فقط ترجمه‌شدن نبود، یک ادیشن بسیار معروفی در فرانسه وجود دارد که به آن می‌گویند «ژزوئیت ادیشن»، به دلیل اینکه ژزوئیت‌ها آن را چاپ کردند. آن‌ها دو کشیش هستند که شرح بسیار مفصلی بر احکام پرینسیپیای نیوتن نوشتند. از یک جایی این‌قدر پیچیده شد مخصوصاً به دلیل وجود ریاضیات و بعد به تدریج در دهه‌ها و قرن‌های بعد از پرینسیپیا به دلیل تخصصی‌شدن و به دلیل اینکه اصطلاحات فراوان دست‌نیافتنی در هر کدام از شاخه‌ها بوجود آمد و نهایتاً این‌گونه است که عموم مردم نه دیگر فیزیک می‌فهمند و نه شیمی می‌فهمند و نه حتی می‌توانند فکر کنند که بتوانند بفهمند. مثل اینکه فقط یک عده فیزیکدان‌ها فیزیک می‌فهمند، یک عده شیمیدان شیمی می‌فهمند.

[۴۵:۰۰]                                                                

چاپ پرینسیپیا یک اتفاقی بود و آن هم این بود که یک متنی بوجود آمد که همه تأیید کردند که درست است ولی واقعیت این بود که کسی به آن دسترسی نداشت، به غیر از یک جمعی مانند جمع روحانیونی که به کتاب مقدس دسترسی دارند. کم کم این جمع بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد ولی عموم مردم امیدی به درک‌کردن چنین چیزی نداشتند، در حالی در گذشته شاید نسبت به خیلی از دانش‌ها این مقدار دست‌نیافتنی‌بودن وجود نداشت. من می‌خواهم بگویم که این اتحادی که جامعۀ علمی با قدرت‌های سیاسی به دلایل مختلف پیدا کرد، اتوریته پیدا کرد و این ویژگی که آن‌ها چیزهایی را می‌دانند که کسی نمی‌تواند بداند، نمی‌داند و در دسترسش نیست، به آن‌ها یک هاله‌ای از دست‌نیافتنی‌بودن داد و این آماده شد برای اینکه به عنوان والد جدید در درون آدم‌ها… یعنی ببینید مسئله فقط اجتماعی نیست، در روان آدم اروپایی این علم جایگزین شد.

یک عبارت معروفی از گالیله است که فکر می‌کنم قبلاً آن را نقل کردم که می‌گوید: «book of nature» را با کتاب مقدس مقایسه می‌کند و قبلاً گفتم که این مقایسه در قرن هفدهم و هجدهم خیلی متداول بود که خداوند با کلمات یک کتاب مقدسی نوشته که یک کتاب طبیعت است، گالیله می‌گفت که این کتاب طبیعت را باید با ریاضیات خواند. و سمبل‌های آن مثلث‌ها و دایره‌ها و این‌ها هستند. این عبارتی که سبز کردم، می‌گوید: بدون دانستن این زبان ریاضی حتی یک کلمه از کتاب طبیعت را شما نمی‌توانید بفهمید. بنابراین ما باید یک آموزشی ببینیم… حس اینکه ساینس همان کاری را اطراف بوک آو نیچر می‌کند که کلیسا اطراف بایبل می‌کرد در این عبارت وجود دارد. و ساینتیست‌ها آن حلقۀ آدم‌هایی هستند که آن زبان را بلد هستند و می‌توانند آن را بخوانند و به بقیه چیزهایی را بگویند.

این عبارت از این نظر به نظر من خیلی جالب و روشن است که ساینس چگونه دارد با ساینتیست‌ها به عنوان کسانی که دسترسی به خواندن محتوای بوک آو نیچر را دارند همان فانکشن کلیسا را دارد انجام می‌دهند. و این نکته که با این دیپسیپلن جدید ساینس در آموزش‌های عمومی و ابتدایی به تدریج رخنه کرد؛ بنابراین من، شما و همۀ آدم‌هایی که از قرن هجدهم به بعد زندگی کردند، در سنین بسیار پایین آموزش‌هایی دیدند که نمی‌فهمیدند و چون معلم می‌گفت قبول می‌کردند. هنوز اکثریت مردم دنیا فکر می‌کنند نیروی جاذبه وجود دارد، چون معلمشان به آن‌ها گفته است و حرف معلم باید اطاعت شود به علت اینکه مدرسه به عنوان منبع اتوریته جانشین خانواده شد. این نظام جدیدی بود که در جهان بوجود آمد، بنابراین والد جدید، به جای پدر، مدرسه است و آن چیزی که تعلیم می‌دهد، همان بوک آو نیچری است که ساینتیست‌ها درست می‌کنند. این‌ها شباهت‌هایی است که وجود دارد. من این جایگزینی ساینس به جای دین و ساینتیست به جای روحانیت را سعی می‌کنم به این صورت بگویم که نه فقط یک فانکشن اجتماعی، بلکه یک فانکشن بسیار بسیار مهم در درون آدم‌ها را پر کرده است. یک جای خالی و یک خلأ بسیار بزرگی را پر کرد و ما همه به نوعی دعوت شدیم و پذیرفتیم که از دانش اطاعت کنیم. احتمالاً طرفداران دانش می‌گویند که دین بی‌دلیل بود ولی دانش با دلیل است ولی هر چه جلوتر برویم، شما امیدوارم بیشتر متوجه شوید که بین کلیسا و ساینتیست‌ها از نظر حقیقت‌یابی تفاوت عمده‌ای وجود ندارد. و من می‌خواهم در مورد همین پرینسیپیا این موضوع را کمی روشن کنم.

۴- افسانه نیوتون

کاری که می‌خواهم بکنم این است که به شما نشان دهم که در پرینسیپیا واقعاً چه اتفاقی افتاده بود و آیا این افسانه‌ای که از نیوتن و پرینسیپیا ساخته شد، یک حقیقتی را بیان می‌کرد یا به دلیل اینکه آن فانکشن‌ها باید بوجود می‌آمدند به نوعی این اتفاق افتاد. من این شعر را که دفعۀ قبل برایتان گفتم، من می‌خواهم از انگلستان، آلمان و فرانسه، به صورت مختصر فکت‌هایی بیاورم. تا دلتان بخواهد در مورد فرانسه متن وجود دارد که اگر بخواهید ببینید که در فرانسه چگونه با نیوتن برخورد شد. در انگلستان و هر چه که در جلسۀ قبل از اشعار آوردم همه انگلیسی بودند. این معروفترین آن‌ها است که می‌گوید «طبیعت و قوانین طبیعت در تاریکی شب نهان بود، خداوند گفت نیوتن باشد و همه جا روشن شد»، چرا دوباره آن را آوردم؟ برای اینکه آن تم مذهبی اینکه نیوتن شاید مانند یک پیامبر ظهور کرد و با خودش یک پیامی آورد،‌ این در این شعر هست. اگر بدانید در سنت مسیحی نور جهان مسیح است و حالا در این شعر انگار نوری که بر جهان تابیده نیوتن است، انگار نیوتن جانشین مسیح است یا حداقل در حد یک پیامبر می‌شود به او نگاه کرد، برای اینکه یک بوک جدیدی آورده است که می‌تواند همه چیز طبیعت برای ما بیان کند. من جلسۀ قبل این را گفتم و دیگر آن اشعار جلسۀ قبل را نمی‌آورم. واقعاً احساس این بود که نیوتن طبیعت و قوانین ابدی و ازلی و همه چیز آن را کشف کرد.

الان یک سنتی بوجود آمده که خنده‌دار است. اگر نشنیده باشید به شما بگویم. چون نیوتن در کریسمس بوجود آمده، ایتئیست‌ها به جای کریسمس می‌گویند نیوتن‌مس و به همدیگر کادو می‌دهند. دوست ندارند که کریسمس را به عنوان تولد مسیح جشن بگیرند، بنابراین یک اصطلاح جدید نیوتن‌مس ابداع کردند، حالا ممکن است خیلی بگیرد. شاید الان خیلی‌ها نشنیده باشند ولی شاید چند سال دیگر همه جا نیوتن‌مس برگزار شود. می‌خواهم روی شباهت این‌ها با جنبه‌های دینی تأکید کنم. در آلمان از ۱۷۲۰ به بعد، یعنی در زمان حیات نیوتن (نیوتن ۱۷۲۶ فوت کرده است) شعرگفتن در مدح نیوتن کاملاً متداول بوده است. یعنی صدها قطعه‌ شعر از شعرای بسیار بسیار معتبر آلمانی در ستایش نیوتن الان وجود دارد، همان‌طوری که در انگلستان بود. اصلاً نیوتن یک پدیدۀ ملی انگلیسی نشد، کاملاً یک پدیدۀ بشری شد و علی‌رغم رقابت‌هایی که بین آلمان و انگلیس و فرانسه و کشورهای اروپایی بود، همه در مدح نیوتن و ساینس شروع به فعالیت کردند. در اشعار آلمانی عبارت موسای جدید و یک شعری از یک دانشمندی به نام فون هالر است که نیوتن را به موسی و پرینسیپیا را به الواح ده فرمان تشبیه کرده است که حاوی قوانین ازلی و ابدی جهان است. یعنی همان‌طوری که موسی رفت و برای ما الواحی آورد که در آن قوانین اخلاقی ازلی و ابدی نقش بسته بود، نیوتن هم همین کار را با قوانین طبیعت کرد. یا شعر معروفی است که در آن به نیوتن تحت عنوان پریست آو نیچر اشاره شده است. من ترجمۀ انگلیسی آن را دیدم، آلمانی آن را نمی‌دانم چیست. جالب‌ترین این ماجراها برخورد فرانسوی‌هاست و جریانی که ولتر در فرانسه به پاپیولارکردن نیوتن راه انداخت و همین‌طور جریان بسیار بسیار مهمی که در فرانسه بوجود آمد و آن هم این بود که رسماً از نیوتن و انلایتنمنتس بر علیه کلیسا استفاده کنند.

ولتر در زمان نیوتن، در اوایل قرن هجدهم در انگلستان تبعید بود و به دلایل سیاسی میل داشت که فرانسه همان راه سیاسی‌ای که انگلستان به سمت دموکراسی دارد می‌رود را برود و یکی از کارهایی که انجام داد این بود که نیوتن و ساینس را در فرانسه کاملاً مانند یک چیزی که قرار است جایگزین کلیسا شود نشر داد، از یک نفر خواست که ترجمه کند. و جالب این است که یک گروهی بسیار بزرگی که تقریباً رهبری آن به عهدۀ ولتر است بوجود آمدند. ولتر هست، دیدرو هست، خیلی‌ها هستند. ولتر از نظر حمایت از نیوتن و ترجمۀ پرینسیپیا و اینکه خودش دربارۀ فیزیک نیوتنی مطلب نوشته، حالت رهبری این جریان را دارد. جریان مقابل آن ژزوئیت‌ها و کلیسا هست که سعی می‌کند فیزیک را به عنوان جدید نشر دهد. مدارس دست کالج‌ها و دست ژئوزوئیت‌ها است و این‌ها سال‌هاست که علم اکسپریمنتال را نشر می‌دهند. یک ادیشن بسیار معروف از پرینسیپیا تهیه کردند که شاید بهترین شرح پرینسیپیای نیوتن است. دو کشیش این کار را انجام دادند. من یادداشت‌هایی نوشته بودم در مورد اینکه این‌ها از نظر زمان‌بندی چگونه بوده است. سال ۱۷۵۸ یک فادری که آدم خیلی مهمی در فرانسه بوده است، طرح درس مدارس را عوض کرده است، با اینکه اکسپریمنتال بود ولی فیزیک جدید را وارد آن کرده است. از ۱۷۱۱ به بعد تمام مدارس وسایل آزمایشی داشتند؛ آزمایش‌های فیزیکی شیمیایی انجام می‌دادند. نهایتاً یک کتابی در فرانسه منتشر شد که یک فادری (پدر) آن را دربارۀ فیزیک تحت عنوان سرگرمی‌های فیزیک نوشت که یک مجموعه آزمایشات بود. ظرف بیست و پنج سال این کتاب هشت بار چاپ شده است و می‌گویند که مهم‌ترین عامل ترویج علم فیزیک در فرانسه بوده است. و نهایتاً ژزوئیت‌ها یک دیکشنری تحت عنوان دیکشنری فیزیک منتشر کردند.

من چیزی که اینجا نوشتم اظهارنظر ولتر دربارۀ این دیکشنری فیزیک اظهانظر بسیار جالبی است که نشان می‌دهد… اظهارنظر این است که یک جایی اشاره می‌کند به یک فادری که اسمش را نمی‌برد، یک دیکشنری فیزیک برای ما نوشته است و ما می‌دانیم که هیچ علمی از کلیسا درنمی‌آید. و کاملاً توهین‌آمیز و تحقیرآمیز که این‌ها بی‌خود می‌کنند که دیکشنری فیزیک می‌نویسند. این اظهارنظر ولتر شاید 1760 باشد. در این اظهارنظر این حالت رقابت که اصلاً این‌گونه نیست که یک علمی است که همه داریم ترویج کنیم، می‌خواهند متولی آن باشند و آن را بگیرند. خیلی زود ژزوئیت‌ها از مدارس اخراج شدند، بعد هم که متأسفانه از نظر این رقابت‌هایی که در داخل اروپا وجود داشت، کلیسای روم این فرقۀ ژزوئیت‌ را ملغی کرد و به نوعی آن جریان اصلی کلیسا که علم را پیش می‌برد از بین رفت و علم از آن بعد در فرانسه و در کم کم در تمام اروپا دست آن‌هایی افتاد که اهل انلایتنمنت بودند و ایده‌های غیردینی و نه ضد دینی داشتند. ایده‌های غیردینی تا حدودی شاید در فرانسه ضد کلیسا و هم چنین در انگلستان بودند. به آن‌ها در قرن هجدهم فری‌ثینکر می‌گویند. در مورد پرینسیپیا جلسۀ قبل حرف‌هایی زدم، می‌خواهم به صورت جدی‌تر و مختصر در مورد اینکه نیوتن واقعاً چکار کرده بود توضیح دهم؛ به علت اینکه تأکید کنم که به غیر از اینکه یک جریانی وجود داشت که پرینسیپیا را به صورت کتاب مقدس دربیاورد و به نیوتن مانند پیغمبر نگاه کند و نیازی وجود داشت، واقعاً پرینسیپیا این شأن را به این شکل نداشت.

[۱:۰۰:۰۰]

یعنی الان که ما می‌دانیم چیزهایی که در آن کشف شده بود درست نیست، ولی حتی در زمان نیوتن هم این توهمات نمی‌توانست به طور منطقی بوجود آمده باشد. من یک اشاره‌ای کردم که قبل از اینکه بحث را شروع کنم، شما وقتی کارنامۀ یک پدیده‌ای را در تاریخ می‌خواهید بررسی کنید، یکی از اشتباهات رایج این است که مثلاً می‌گویند نیوتن آمد پرینسیپیا را نوشت و این همه برکات داشت. این همه از آن تکنولوژی درآمد و این همه علم پیشرفت کرد و الی آخر. یک اشتباه این است که اگر نیوتن این کار را نمی‌کرد، ممکن بود ما به راه دیگری بیفتیم که به نتایج بهتری برسیم. من الان سعی می‌کنم به شما نشان دهم که شاخه‌های دیگری در پیشرفت علم وجود داشت که همه با درخشش نیوتن و پرینسیپیای آن و این شور و هیجان غیرعادی‌ای که اطرافش بوجود آمد فراموش شدند و می‌توانستند شاید ما را به جای بهتری برسانند. من این مثالی که اینجا زدم، نوشتم این اشتباه رایج قضاوت براساس پیامدها. ما پیامدهایی را می‌بینیم که خوب هستند ولی نمی‌توانیم بگوییم که اگر این نمی‌شد پیامدها چه بودند؛ شاید بهتر بودند. یک مثال بامزۀ آن این است که در چهلمین سالگرد انقلاب ایران یک آماری منتشر شد دربارۀ توسعۀ مخابرات بعد از انقلاب. و یکی از آیتم‌ها این بود که قبل از انقلاب موبایل وجود نداشته و الان ما فلان تعداد خط موبایل داریم. خنده‌داربودن این کاملاً واضح است، به علت اینکه اگر انقلاب نمی‌شد الان کجا بودیم؟! ممکن است ده برابر داشتیم، ممکن است کمتر بیشتر… اینکه من بگویم این اتفاق افتاده و ما الان اینجا هستیم و چیزهایی داریم که قبلاً ‌نداشتیم، بنابراین خیلی خوب بوده و کارنامۀ قابل قبولی داریم، این‌گونه قضاوت‌کردن قابل قبول نیست. نکته این است که شما در مورد ایران خنده‌تان می‌گیرد، به دلیل اینکه به طور موازی کرۀ جنوبی و مالزی و اروپا و جاهای دیگر هم هستند و می‌توانید مقایسه کنید و ببینید چهل سال بعد از انقلاب ما چکار کردیم و آن‌ها چکار کردند در هر زمینه‌ای،‌ فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و هر چیزی. ولی در مورد علم ما این مقایسه را نمی‌توانیم انجام بدهیم، بنابراین کارمان کمی سخت است. من می‌خواهم گویم دچار این قضاوت نادرست نشویم.

نیوتن پرینسیپیا را نوشت، فیزیک نیوتنی راه افتاد و خیلی از کارها براساس فیزیک نیوتنی انجام شد ولی شاید یک نفر بتواند دلایلی بیاورد که اگر نیوتن نیامده بود و این‌گونه نشده بود، مثلاً نسبیت انیشتین صد سال یا دویست سال زودتر کشف می‌شد. اگر چنین ادعایی را یک نفر بکند، یعنی به مکانیک بهتری از مکانیک نیوتنی می‌رسیدیم، شاید این درست باشد،‌ بنابراین صرف اینکه نیوتن آمد و کاری انجام انجام داد که نتایج قابل قبول و موفقی داشت، این کارنامۀ‌ مثبت قاطعی حساب نمی‌شود، مگر اینکه به نوعی بتوانیم توجیه کنیم که اتفاق دیگری نمی‌توانست بیفتد. و هر اتفاق دیگری می‌افتاد بدتر از آن می‌شد. شما چیزی که در مورد پرینسیپیای نیوتن می‌دانید این است که در آن قوانین سه‌گانۀ مکانیک بیان شده که همۀ ما آن‌ها را در مدارس خواندیم و بلد هستیم. و می‌دانیم که موضوع مهم نیروی جاذبه برای اولین بار مطرح شده که جاذبۀ عمومی نیوتن است که براساس آن حرکات سماوی و خیلی از چیزهای دیگر را توجیه کرده است. و همین‌طور یک چیز خیلی مهم در پرینسیپیا این است که مشهور است که قوانین سه‌گانۀ کپلر را در پرینسیپیا بدست آورده است. بگذارید یکی یکی این‌ها را بررسی کنیم. خیلی چیزهای دیگر هم هست، مثلاً یک چیز خیلی جالب که من دفعۀ قبل هم اشاره کردم، مسئلۀ جزر و مد است که به جاذبۀ ماه ربط داده و ما می‌دانیم که درست است.

ما در مورد نیروی جاذبه الان می‌دانیم که فرمول درست نیست، می‌دانیم که نیرویی وارد نمی‌شود. یعنی بنا به فیزیک فعلی ما، نسبیت عام به ما می‌گوید که اصلاً بحث واردکردن نیرو نیست و مقدار آن هم آن نیست که شما در فیزیک نیوتنی می‌بینید. بنابراین بحث جاذبه و نیروی جاذبه درست نیست ولی اینکه یک جاذبۀ عمومی وجود دارد، ابتکار نیوتن بوده که همچنان در فیزیک باقی است. من سؤالم این است که زمانی که پرینسیپیا بوجود آمد، تست اینکه این نیروی جاذبه درست است یا غلط است چه بوده است؟ من دفعۀ قبل گفتم که جرم سیارات را که نداشتیم، و نیوتن جرم‌ها را اشتباه حساب کرد. مثلاً در محاسبۀ جرم ماه یک خطای خیلی بزرگ دارد. فکر می‌کنم نصف بدست آورده بود، حدود هشتاد باید باشد، چهل بدست آورده است. بنابراین جرم‌ها را نداشت و نمی‌توانست مسیرها را محاسبه کند،‌ بنابراین نمی‌توانید بگویید که مثلاً… جرم زمین را هم نداشت، همۀ این‌ها را به طور تقریبی با روش‌هایی تلاش کرد که بدست بیاورد ولی روش‌ها خیلی خوب جواب نمی‌داد. یک چیزی تحت عنوان تست دارد که غلط است و ما الان می‌دانیم که غلط بوده است. و تا حدود زیادی اینجا ابهاماتی وجود دارد که فرمول نیوتن در زمان نیوتن چقدر تست شد. من کاری ندارم الان می‌دانیم غلط است، در زمان خود نیوتن چرا یک دفعه به این نتیجه رسیدند که همه چیز انگار دارد درست درمی‌آید. حتی آن ثابت آن یک مقداری است که دارد درست محاسبه می‌شود. چون برای آن مقدار ثابت هم نیاز به آزمایش‌های داشتند که آن موقع خیلی عملی نبود.

کشف نپتون خیلی مهم است ولی من نمی‌دانم جلسۀ قبل به آن اشاره کردم یا نه. یکی از ویژگی‌های بحث‌های تاریخی علم که در کتاب‌های علمی مطرح می‌شود این است که همیشه موفقیت‌ها گفته می‌شود و شکست‌ها گفته نمی‌شود. یعنی الان درمورد کشف نپتون که یکی از بزرگترین شاهکارهای فیزیک نیوتنی بوده که با استفاده از محاسبه حدوداً جایش را حدس زدند و نگاه کردند و سیاره را پیدا کردند، معمولاً اکثریت قریب به اتفاق نشنیدند که برای اعوجاج مدار عطارد هم فرض وجود یک سیاره‌ای مطرح شد و ما می‌دانیم که چنین سیاره‌ای الان وجود ندارد. یعنی اینکه یک جایی موفق بوده و یک جای دیگری هم شکست خورده ولی ما شکست‌ها را نمی‌گوییم، به علت اینکه همان حالت اینکه علم می‌خواهد خودش را همیشه تثبیت کند، موفقیت را اگزجره می‌کند و شکست‌ها پنهان می‌ماند. و همان موقع اگر می‌دانستیم که این سیارۀ اطراف عطارد وجود ندارد، شاید زودتر می‌توانستیم به فکر این بیفتیم که این را به عنوان یک شکست بپذیریم و به سراغ یک تئوری جدید برویم که این اتفاقات معمولاً در علم به این سادگی نمی‌افتد.

می‌خواهم بگویم نیروی جاذبه حتی اینکه با مجذور فاصله ارتباط دارد خیلی تست‌شده نبود به آن شکلی که فکر کنید که یک چیزی کاملاً اثبات شده درحد استقراء خوب هم حتی وجود داشته باشد. نکتۀ اصلی که می‌خواهم بگویم این است که اولین باری که در قرن بیستم بالاخره توانستیم… حرف از این است که یونیورسال یک چیزی به اسم نیروی جاذبه یا جاذبه وجود دارد. واقعیت این است که الان که ما تلسکوپ هابل را داریم و مشاهدات خوبی دربارۀ کهکشان‌ها داریم، به نظر می‌آید که نیروی جاذبه، حتی نسبیت عام درست کار نمی‌کند. این ماجرای دارک‌متر این است که الان به کهکشان‌ها که نگاه می‌کنیم، حرکاتشان مطابق با آن چیزی که باید باشد نیست، بنابراین ممکن است یک نفر فکر کند که جاذبۀ عمومی وجود ندارد. من تأکیدم روی این است که عمومی‌بودن جاذبه، حداکثر تست‌هایی که می‌توانست انجام بشود در کرۀ زمین و منظومۀ شمسی بود، اولین باری که ما خارج از این محدوده نگاه کردیم، خیلی چیز جالبی ندیدیم. به هر حال نقطۀ قوت کارنامۀ نیوتن ایجادکردن مفهوم جاذبۀ عمومی است که به صورت نیرو بوده و به صورت دیگری درآمده است. اینکه با عکس مجذور هم به طور تقریبی رابطه دارد، نقطۀ قوت کارنامۀ نیوتن محسوب می‌شود. اما اینکه می‌گویند قوانین کپلر بدست آمده، من این را می‌خواهم جدا بررسی کنم.

واقعیت این است که نیوتن براساس فرض نیروی جاذبه (این چیزی است که در خیلی از کتاب‌ها می‌بینید)  نتوانست مسیرها را محاسبه کند ولی قوانین سه‌گانۀ کپلر را توانست بدست آورد. واقعیت در پرینسیپیا این نیست، واقعیت این است که اول دو قانون اول و دوم کپلر را فرض کرد و یک پروپوزیشنی را ثابت کرد که اگر قانون اول و دوم کپلر درست باشد و فرض کنیم که براساس یک نیروی جاذبه‌ای این‌ها دارند حرکت می‌کنند، آن وقت باید با عکس مجذور رابطه داشته باشد. و در واقع قانون جاذبه را از روی دو قانون یک و دوی کپلر بدست آورد و نکتۀ اول که من فراموش کردم بگویم این است که اصلاً قوانین کپلر به عنوان قانون مشهور نبودند. شما در کتاب‌ها این‌گونه می‌خوانید و چیزی که به ما می‌گویند این است که کپلر قوانین سه‌گانۀ خودش را بیان کرده بود و نیوتن این‌ها را بدست آورد و ثابت کرد. واقعیت این است که اکثریت ستاره‌شناس‌ها قوانین کپلر را نمی‌دانستند یا نشنیده بودند یا به آن اهمیت نمی‌دانند. چون این‌ها رول‌های تقریبی بودند که به نظر نمی‌آمد که خیلی به درد ستاره‌شناس‌ها بخورد. تیکوبراهه یک سری مشاهدات و نقشه‌هایی بود که آن‌ها بدردبخور بودند. کپلر متوجه شده بود که رابطه‌های ریاضی جالبی هم اینجا وجود دارد مثلاً اینکه بیضی هستند و خورشید در کانون‌ها قرار گرفته است. قانون دوم او دربارۀ سرعت حرکت سیارات است. و قانون سوم هم دربارۀ تناوب حرکتی آن‌ها و فاصلۀ آن‌ها بود.

نکتۀ اول اینکه قوانین سه‌گانۀ کپلر، law نبودند، رول بودند، هر چه بودند، به وسیلۀ نیوتن در پرینسیپیا مشهور شدند. نکتۀ دوم این که گفتم که قانون یک و دو فرض شد و قانون سه بدست آمد و قانون سه هم عیناً بدست نیامد و در واقع یک صورت تغییریافته‌ای از قانون سه بدست آمد. و در اثبات یکی از پروپوزیشن‌ها هم از دهۀ نود به این‌ور خیلی بحث است که عموماً فکر می‌کنم متقاعد شدند که اثبات نیوتن اشکال داشته ولی اشکالش قابل رفع بوده است. می‌خواهم بگویم این پرینسیپیایی که آسمان را حل کرد و می‌گفتند که حداقل منظومۀ شمسی را حل کرده است، مسیرها را بدست نیاورد، حتی قوانین کپلر را هم آن‌طوری که مشهور است واقعاً بدست نیاورد. من می‌خواهم یک چیزی از نظر علمی بر علیه نیوتن بگویم، برای اینکه در نبوغ و اهمیت کاری که کرده نمی‌شود شک کرد. ولی می‌خواهم بگویم که داستان‌سرایی هم اطراف پرینسیپیا وجود داشته است. حتی در مورد مدعاهای اصلی، واقعیت مطلب آن نیست که معمولاً گفته می‌شود. و نکتۀ اصلی این است که نیوتن برخلاف فیزیکدان‌های زمان خودش و فیلسوف‌های طبیعی قبل از خودش، فضا و زمان مطلق و همین‌طور حرکت را از سکون مطلق را وارد فیزیک کرد.

[۱:۱۵:۰۰]

و این آن نقطۀ ضعف بسیار بزرگی است که کارنامۀ نیوتن دارد که ضد نسبیت بود، درحالی که دیدگاه فلاسفۀ طبیعی در مورد طبیعت این بود که سکون مطلق وجود ندارد، حرکت مطلق نیست، فضا و زمان مطلق نیستند و این نقطۀ ضعف بسیار بزرگی است که رسیدن ما به مکانیک نسبیتی را دویست سال به تأخیر انداخت. و در عین حالی که نیوتن کاملاً قابل قبول است، چون فرض وجود یک جاذبۀ یونیورسال و نوشتن آن سه قانون مکانیکی خیلی به این کمک کرده که بتوانیم یک سری محاسبات انجام بدهیم ولی از لحاظ اینکه ما را از یک واقعیت ساده‌ای که همه می‌فهمیدند دویست سال دور کرده، می‌شود گفت که در این زمینه نکتۀ خیلی منفی در کارنامۀ نیوتن می‌شود دید. لایبنتیس و بارکلی، این دو آدم‌های اصلی هستند که من شخصاً به آن‌ها خیلی اهمیت می‌دهم، کاملاً طرف دعوای نیوتن بودند در مورد این مسئله که واضح است که مکان و زمان را نباید مطلق بگیرید و نسبی است و از این حرف‌ها. نامه‌نگاری‌های زیادی وجود دارد که الان همه منتشر شده است و می‌توانید به آن مراجعه کنید. و تمام این ایده‌های مکانیکی که مخصوصاً لایبنیتس داشت که فضا و زمان در آن به نوعی حالت نسبی داشت، این‌ها به کلی پیگیری نشد و فراموش شد. من پرینسیپیا را بررسی کردم، برای اینکه ببینید که نه مکانیک سماوی در آن، آن چیزی بود که یک عده احتمالاً فکر می‌کنند هست، یعنی نه منظومۀ شمسی در آن حل شد و نه قوانین کپلر آن‌طور… قوانین کپلر قوانین تقریبی‌ای بودند. نیوتن سعی کرد آن‌ها را تقریبی به دست بیاورد. فرمول‌ها و جرم‌ها خیلی حالت ادهاک دارند و بعدها هم محاسبات رد شدند. اما یک ایدۀ کلی در مورد محاسبات بوجود آمد، به دلیل اینکه کلکولس توسط نیوتن ابداع شد. البته این را لایبنیتس هم داشت. و جریانی راه افتاد که دویست سال ثمربخش بود در عین حالی که می‌شود گفت که شاید از چیزهایی هم ما را دور کرد.

نکته‌ای  که می‌خواهم بگویم این است که در زمان نیوتن هم می‌شود فهمید که نیوتن همۀ قوانین طبیعت را کشف نکرده و کار تمام نشده است. چیز عجیبی که می‌خواهم سعی کنم القا کنم و به شما بفهمانم این است که نقطه ضعف‌هایی در استدلال‌ها وجود داشت، غلط‌های زیادی از نظر محاسباتی وجود داشت و همۀ این‌ها به دلیل اینکه تعداد افرادی که می‌فهمیدند بسیار کم بود، به نوعی پوشش داده شد و البته به تدریج اصلاح می‌شدند، یعنی برای اثبات‌هایی که اشکال داشتند، اثبات جدیدی ارائه می‌شد. بعضی از خطاهایی که وجود داشت و بعضی از مسائل حل‌نشده را دیگران حل می‌کردند، یعنی بالاخره یک راهی شروع شد که این خطاها جبران شود. مسئله این است که کتاب مقدس نبود. می‌خواهم بگویم که شأن اینکه استارت یک کاری زده شد که اشکال‌های زیادی داشت، بنابراین می‌شد نیوتن را به عنوان یک آدم خیلی باهوش ستایش کرد ولی نه آن حسی که در قرن هجدهم و نوزدهم بوجود آمد. نمی‌دانم چقدر توانستم این را بیان کنم.

بگذارید یک نکتۀ دیگر بگویم. فضای نیوتنی نامتناهی است. این یک خطای بزرگ است که از نظر فلسفی ایراد داشت. این‌ها در آن زمان تذکر داده می‌شد ولی آن هیاهوی اینکه نیوتن مانند یک پیامبر ستایش شود، باعث شد که تمام این چیزهایی که بعداً ما فهمیدیم که غلط بوده، سال‌های سال دور بیفتیم از اینکه بفهمیم که واقعاً این‌ها درست نیست. من تأکیدم روی این است که این را بفهمید که پرینسیپیا آن شأنی که پیدا کرد را نداشت و این‌گونه نیست که ما بعد از نسبیت این را فهمیده باشیم. در همان زمان می‌شد فهمید و یک عده می‌فهمیدند ولی جریانی وجود داشت که انگار این مسئله را پنهان کرد. توطئه‌ای در کار نبود، بلکه نیازی در کار بود برای اینکه چنین فضایی بوجود بیاید. معمولاً کسانی که خیلی علم را ستایش می‌کنند، از ایرادهایی که به فیزیک نیوتنی گرفته می‌شود… من خیلی عادت دارم بگویم که همۀ حرف‌هایی که نیوتن زد غلط بود؛ فضا و زمان او مطلق بودند و نامتناهی بودند، نیروی جاذبه فرض کرد که اصلاً نیروی جاذبه وجود ندارد. هر چه که در مورد نور گفت، همۀ چیزهایی که گفت بعداً رد شد.

۵- افسانه پیشرفت

چیزی که معمولاً آدم‌های علم‌گرا را عصبانی می‌کند این است که به هیچ‌وجه دوست ندارند که در مورد مخصوصاً شخصیتی مانند نیوتن که مهم‌ترین شخصیت تاریخ علم شاید حساب شود، چنین حرف‌هایی زده شود و این را معمولاً این‌گونه توجیه می‌کنند که غلط‌بودن یعنی این‌ها اَپراکسیمیشن بودند،‌ ناقص بودند و بعداً تکمیل شده است. و یک راهی شروع شده که همین‌طور دارد پیش می‌رود و علم دارد پیشرفت می‌کند. بنابراین علم در هر مقطعی که هست ما به آن مطلق نگاه نمی‌کنیم و از هر مقطعی به مقطع بعدی کامل‌تر و بهتر می‌شود. اگر تاریخ علم را بررسی کنید، این چقدر خنده‌دار است اینکه داریم پیشرفت می‌کنیم، من شاید در قرن نوزدهم به نکاتی اشاره کنم که بعضی از اعتقادات در طول تاریخ فیزیک چند بار برعکس شده است. یعنی مثلاً خلأ وجود نداشته و بعد بوجود آمده، دوباره وجود نداشته و دوباره بوجود آمده و الان هم خیلی معلوم نیست که وجود دارد یا ندارد. یا خیلی چیزهای دیگر مانند اعتقادات در مورد نور.

یک ماجرای معروف در فیزیک هست که تامسون پدر برای اینکه الکترون را به عنوان یک ذره کشف کرد جایزۀ نوبل گرفت. و بعد پسر او بیست سال بعد جایزه گرفت برای اینکه ثابت کرد که الکترون ذره نیست و موج است. بعدها هم فهمیدیم که نه ذره است و نه موج است یا هر دو هست. بالاخره نکاتی در تاریخ فیزیک وجود دارد که در این افسانۀ پیشرفت انگار چیزهایی که هستند رد نمی‌شوند، الان فضا نامتناهی شد، دوباره متناهی شد. اتر بوجود آمد، از بین رفت و دوباره بوجود آمد. و همین‌طور خیلی چیزها این‌گونه‌ است که در واقع غلط هستند. نیروی جاذبه وجود داشت، حالا دیگر وجود ندارد. ممکن است دوباره به چیزی شبیه برسیم.

من می‌خواهم موضوع پیشرفت را با شکل‌هایی به شما سعی کنم بگویم که قبلاً در سخنرانی یک چیزی گفتم، می‌خواهم آن را با چند شکل بیان کنم. فکر کنید شکل اولی که می‌بینید یک مربعی است که در یک مربع دیگر محاط شده است. فکر کنید مربع بیرونی مانند قوانین طبیعی‌ای هستند که همۀ پدیده‌های طبیعی را توجیه می‌کنند یعنی مانند تئوری آو اوریثینگ هستند. و فکر کنید که این مربع وسطی که محاط شده است، فیزیک نیوتنی است. منظور من از شکلی که می‌کشم این است که تمام نقاطی که داخل این مربع کوچک افتاده‌اند، مجموعه پدیده‌هایی هستند که فیزیک نیوتنی آن‌ها را توجیه می‌کند و آن‌هایی که بیرون افتاده‌اند، آن‌هایی هستند که توجیه نمی‌کند. پیشرفتی که در فیزیک ادعا می‌شود این است که هر دفعه که تئوری‌ها اصلاح می شوند، تئوری‌های جدید همۀ پدیده‌هایی که تئوری‌های قبلی توجیه می‌کردند را توجیه می‌کنند و چیزهای جدیدی را هم اضافه می‌کنند، بنابراین انگار ما داریم به سمت توجیه همۀ پدیده‌ها پیش می‌رویم یعنی به سمت تئوری آو اوریثینگ. شکل اولی که من کشیدم، چنین احساسی به شما می‌دهد.

فکر کنید شکل دوم تئوری جانشین آن تئوری اول است. من چون حوصله نداشتم بکشم، سرچ کردم، بنابراین رنگ‌هایشان عوض می‌شود را جدی نگیرید. فکر کنید به جای آن مربع اولیه، حالا یک شش‌ضلعی جانشین شده است و مقداری فضایی که داخل آن افتاده بزرگ شده و بیرون آن کوچک شده است. من شخصاً نمی‌دانم بگویم که پیشرفت بوجود آمده یا نه مگر اینکه بپذیرم که پیشرفت فقط یعنی مساحت بیشتری را احاطه‌کردن. از نظر من شکل اول به دلیل اینکه آن چیزی که داخل بود مربع بود و آن چیزی که بیرون بود هم مربع بود، شاید یک دورانی به آن می‌دادم و آن را بزرگتر می‌کردم، به تئوری آو اوریثینگ خودم می‌رسیدم ولی الان یک شش‌ضلعی کشیدم که هیچ شباهتی به قانون واقعی‌ای که باید کشف کنم ندارد. من فرضم در این دو شکل این است که آن شکل بیرونی مجموعۀ قوانین ریاضی طبیعت هستند، یعنی فرضم این است که قوانین طبیعت ریاضی هستند و این چیزهایی که داخل می‌نویسیم ابزارهای محاسباتی هم قوانین ریاضی هستند. این‌ها دارند به سمت آن قوانین اصلی دارند میل می‌کنند. ما نمی‌دانیم که هیچ کدام از این فرض‌ها درست هستند یا نه. بنابراین ملاک‌هایی ممکن است وجود داشته باشد، اینکه تئوری آو اوریثینگ نهایی شاید شبیه مکانیک نیوتنی بیشتر باشد تا این چیزی که الان ما به عنوان مکانیک کوانتوم داریم. بگذارید من فقط با هندسه و شکل فقط صحبت کنم. منظور من الان روشن است دیگر، شما یک ملاک می‌گذارید، انگار این ملاک از آسمان افتاده و همه باید بپذیرند که قوانینی که پدیده‌های بیشتری را توجیه می‌کنند، به حقیقت نزدیک‌تر هستند. به نظر من لزوماً این‌طور نیست. من به هیچ‌وجه دلیلی نمی‌بینم که این‌گونه فکر کنم. فکر می‌کنم که ملاک‌های دیگری هست که انسان می‌تواند با آن چنین چیزی را بسنجد. یعنی الان در همین شکل، شاید فرضاً فرم ماتریسی با فرم معادلات دیفرانسیل، شاید قوانین اصلی طبیعت معادلات دیفرانسیل هستند، البته مثالی که زدم، می‌دانم که مثلاً فرم‌های ماتریسی که در مکانیک کوانتوم بود با معادلات دیفرانسیل معادل هستند. این را فرضاً می‌گویم. مثلاً ما یک ریاضیات ماتریسی داریم و یک ریاضیات معادلات دیفرانسیلی داریم، فرض کنید این‌ها به همدیگر قابل تبدیل نیستند. فرض کنید laws of nature معادلات دیفرانسیل هستند ولی من معادلات ماتریسی‌ای نوشتم که بهتر از معادلات دیفرانسیل نیوتنی کار می‌کند. فرض کنید نمی‌شد ماتریس‌های هایزنبرگ را تبدیل به معادلات دیفرانسیل شرودینگر کرد و قوانین طبیعت از نوع معادلات دیفرانسیل بودند. بنابراین من یک قدم دور شدم از اینکه اصلاً نوع ریاضیاتم را به یک چیزی تبدیل کردم که به درد قوانین طبیعت نمی‌خورد. امیدوارم برای کسانی که فیزیک بلد هستند یک کلیدی برای اینکه معلوم شود منظورم از این حرف‌ها چیست داده باشم.

حالا بیایید شکل دیگری در نظر بگیرید. اینجا من کل آن را به صورت فضایی که پدیده‌هایی که در آن هستند را به صورت دایره نشان دادم. به نوعی منظورم این است که فکر کنید که حرف پنروز درست است. راجر پنروز که جایزۀ نوبل را اخیراً برد. من سعی می‌کنم هر جلسه این جمله را چند بار تکرار کنم. فرض کنید که قوانین ریاضی و نوع ریاضیات نان‌کامپیوتیشنال است. بنابراین با هیچ نوع چندضلعی‌ای من نمی‌توانم به آن برسم. بنابراین یک فکر عبثی دارم می‌کنم که حالا انواع معادلات دیفرانسیل و ماتریس و این‌ها را بنویسم و آخرش هم به جایی نمی‌رسم. برای اینکه اصلاً جنس ریاضیات طبیعت کامپیوتیشنال نیست. حال به این شکل نگاه کنید. فکر کنید که این فیزیک نیوتنی است که در یک دایره‌ای محاط شده است. به این یکی شکل نگاه کنید. دو چند ضلعی هستند که من می‌خواستم طوری بکشم که بهتر از آن شش‌ضلعی در دایره. ولی دو چندضلعی هستند. شبیه وضعیتی که ما الان در فیزیک داریم و احتمالاً متوجه هستید که چون یکی از این چندضلعی‌ها را سرچ کردم و پیدا نکردم، کشیدم. چون این کارها برایم سخت است نمی‌توانم نگویم، باید حتماً بگویم که زحمت کشیدم و آن پنج‌ضلعی را داخل با نرم‌افزاری کشیدم. حالا شاید جلسۀ بعد هم این شکل را دوباره نشان دهم، حیف است که یک بار ببینید. الان وضعیت فیزیک این‌گونه است که مثلاً فرض کنید که پنروز درست می‌گوید و الان ما به جایی رسیدیم که دو تئوری داریم، تئوری نسبیت عام داریم، تئوری کوانتوم داریم. این‌ها با همدیگر خیلی جاها را پوشش دادند ولی اصلاً شبیه بهم نیستند و با هم تلفیق هم نمی‌شوند. الان در این فضا اگر پنروز درست باشد، مثلاً تئوری آو اوریثینگ این است که یک چند‌ضلعی بکشم که هر دوی این‌ها را در خودش داشته باشد و دیگر چند پاره هم نباشد. فرض کنید این کار را کردیم.

[۱:۳۰:۰۰]

باز من احساسم این است که این شش‌ضلعی بهتر از این دو تا و حتی احتمالاً تئوری آو اوریثینگ کار می‌کند. یک شش‌ضلعی منتظم بود که زیبا بود و شباهت‌هایی به دایره داشت ولی این اصلاً یک چیز شلم‌شوربایی دارد درمی‌آید. من دارم احساس خودم را نسبت به افسانۀ پیشرفت می‌گویم. وقتی شما ملاکتان فقط این است که تعداد پدیده‌هایی که توجیه می‌شوند را زیاد کنید و این‌قدر این در ذهن مردم رفته، انگار که این وحی منزل بوده که فیزیک یعنی این و هر چقدر که بیشتر توجیه کنیم یعنی به حقیقت نزدیک‌تر شویم، به نظر من کاملاً این حرف‌ها، حرف‌های غیرقابل دفاعی است و اصلاً معلوم نیست که این چیزها درست باشد. ممکن است تعداد بیشتری را توجیه کنیم اما از آن مدل‌های اصلی‌ای که باید پیدا کنیم، دور شده باشیم. یک لحظه فکر کنید آن شکل بیرونی نه دایره است و نه مربع، اصلاً هیچ شکل هندسی یا ریاضی‌ای نیست. یعنی فکر کنید که laws of natures اصلا mathematical نیستند چه computational و چه non-computational. شکلی که من انتخاب کرده بودم صورت یک انسان بود که داریم سعی می‌کنیم داخل آن را با چندضلعی‌ها تقریب بزنیم. همۀ اتفاقی که در فیزیک می‌افتد، اینجا هم درست درمی‌آید یعنی laws of nature اصلاً ریاضی نیستند ولی چون law وجود دارد، نظم بوجود می‌آید و چون نظم بوجود می‌آید، پترن‌های تکراری بوجود می‌آید، پس من می‌توانم با ریاضیات کارهایی را انجام دهم، پیش‌گویی‌هایی با استفاده از ریاضیات کنم، چون پترن‌هایی تکراری‌ای هست که مرتب دارد اتفاق می‌افتد. ولی اصلاً لزومی ندارد. وقتی که در فیزیک چنین اتفاقی می‌افتد که من می‌توانم مدل‌های ریاضی تقریبی‌ای بسازم که خیلی از پیش‌بینی‌هایی که می‌کند درست از آب درمی‌آید و خیلی از پدیده‌ها را توجیه کنم، اصلاً به معنی این نیست که لاوز آو نیچر مثمتیکال هستند چه برسد به اینکه کامپیوتیشنال باشند، بنابراین کل این افسانۀ پیشرفت که منظور با این ملاک که هر چه بیشتر پدیده‌ها را توجیه کنیم، انگار به کشف قوانین نهایی طبیعت نزدیک شدیم، کلاً باطل است، ممکن است درست باشد، ممکن است غلط باشد. من نکته‌ای را جلسات قبل می‌خواستم بگویم و در یادداشت‌هایم بود که فکر می‌کنم نگفتم. به تاریخ فیزیک که نگاه می‌کنید یک چیز عجیب در آن وجود دارد و آن هم این است که دقیقاً به دلیل این نگاهی که وجود دارد. من الان می‌توانم به شما بگویم که چرا این نگاه در فیزیک غالب شده است، به دلیل همین فانکشن‌های اجتماعی‌ای که قرار است داشته باشد. بعداً خواهم گفت که چرا نگاه اینکه هر چه بیشتر پدیده توجیه کنیم، به حقیقت نزدیک‌تریم که نگاه غیرقابل توجیهی است غالب شده است. کار ساینتیست‌ها متأسفانه این‌گونه است که با این روش استقراییشان مدل می‌سازند، تا وقتی مدل کار می‌کند از آن استفاده می‌کند. چون معمولاً پدیده‌های کوچک و این‌ها مرتب مدل را ترمیم می‌کنند تا اینکه به یک جایی برسد که مدل از هم بپاشد. و در واقع یک نفر یک مدلی بیاورد که مدل جالبی باشد و بهتر هم کار کند. این مانند این می‌ماند که من در هزارتو گیر کرده‌ام و تنها کاری که می‌کنم این است که یک راهی را ادامه می‌دهم تا به بن‌بست برسم، و بعد به آن بن‌بست که رسیدم و می‌بینم دیگر نمی‌شود، برگردم و از یک راه دیگری بروم تا دوباره به بن‌بست برسم. در واقع مانند این ضرب‌المثلی که ما داریم، «تا طرف سرش به سنگ نخورد، برنمی‌گردد». نکته‌ای که می‌خواهم بگویم این است که شما این گرایش را در ساینتیست‌ها نمی‌بینید که قبل از اینکه به یک تناقض و به یک بن‌بستی برسند، بیایند مدل‌های خودشان را اصلاح کنند. و اگر فکر می‌کنید این طبیعی است، برای اینکه این‌گونه تربیت شده‌اند و طبیعی نیست. من الان یک سری اکسیوم گذاشته‌ام و یک سری کار دارم انجام می‌دهم. اینکه تا جایی که دارد کار می‌کند ادامه بدهم، این اصلاً این‌گونه نیست که یک رفتار طبیعی از نظر معرفتی باشد. رفتار طبیعی‌تر این است که من سعی کنم ببینم که خود این اکسیوم‌ها خوب هستند، بد هستند، درست هستند یا غلط هستند. خودم در راه نقض تئوری خودم آزمایش‌های ذهنی سعی کنم ترتیب بدهم. شما به تاریخ فیزیک که نگاه می‌کنید نه اینکه اصلاً این کارهای وجود ندارد، بلکه خیلی در حاشیه است.

یکی از همکاران ما در مرکز تحقیقات پژوهشگاه دانش‌های بنیادی آقای دکتر صادقی، و یکی از دانشجوهای پست‌داک با یکی از هیئت‌ علمی‌های پست‌داک فیزیک یک کار جالبی انجام دادند (کار کاملاً فیزیکی است) و آن هم این است که نشان دادند که اگر شما دو اکسیوم یکی اینکه سرعت نور محدود است، این را به عنوان یک واقعیت بپذیرید. و یکی هم اینکه ناظرهای مختلف و پدیده‌های علت و معلولی را همیشه این‌گونه می‌بینند که علت را زودتر از معلول می­بینیم نمی‌شود معلول را زودتر از علت ببینم. چیزی که ادعا می‌کنند این است که ثابت کردند که با این دو اکسیوم ساده طبیعیات لورنس را می‌شود بدست آورد. اگر این درست باشد، از زمان نیوتن به بعد می‌شد این را به دست آورد. یعنی نسبیت خاص از لحاظ ریاضی چیز بسیار در دسترسی بوده است. نسبیت عام ابزار ریاضی‌اش وجود نداشت ولی نسبیت خاص وجود داشت. اگر بپذیرید که این کار قابل انجام بوده است، ‌این دو اکسیوم بدیهی هستند. همه می‌دانستند که نور سرعتش نامتناهی نیست و همه می‌دانستند که اگر رابطۀ علت و معلولی توسط ناظرها اشتباه تشخیص داده شود… حداقل آدم‌هایی مانند لایبنیتس که به این مفهوم ناظر و نسبی‌بودن حرکت و این‌ها اهمیت می‌دادند، شاید واقعاً می‌توانستند به راحتی چنین چیزهایی را بنویسند و در بیاورند. نه دویست سال بعد وقتی که آزمایشی صورت بگیرد که ببینیم که هیچ کاری نمی‌شود کرد، بعد بنشینیم فکر کنیم که چگونه می‌شود آن را توجیه کرد. و مدل‌هایمان را عوض کنیم. در انواع و اقسام رشته‌های علمی شما می‌توانید این کاهلی عمومی ساینتیست‌ها که مدل را از درون بررسی نمی‌کنند، اکسیوم‌ها را بررسی نمی‌کنند، تا جایی که یک فکت و یک آزمایشی چیزی پیش بیاید، مثل همان که در هزارتو بروند تا سرشان به سنگ بخورد، بفهمند که دیگر راهی نیست و برگردند از یک راه دیگری بروند. در حالی که اگر فیلسوفانه‌تر رفتار کنند، شاید مثل همین چیزی که در مورد نسبیت می‌گویم خیلی زودتر به نتایجی برسند.

مثال‌های زیادی در ذهنم است که در تاریخ فیزیک می‌شد خیلی کارها را زودتر انجام داد. این یکی چون محاسباتش انجام شده و در دسترس است به عنوان مثال گفتم. چرا این‌گونه است؟ شما باید این را باور کنید که ساینس و رفتار ساینتیست‌ها، خود ساینس و پیش‌فرض‌های آن، شیوۀ عمل آن، متد استقرایی آن، ریاضی فرض‌کردن قوانین و همه چیز طراحی شده برای اینکه منجر به تکنولوژی شود. و رفتار ساینتیست‌ها هم همین‌طور است، بنابراین شما تا وقتی که مدلتان کار می‌کند، از درون آن دارد تکنولوژی در می‌آید. آن چیزی که از لحاظ تکنولوژی مهم است… الان این‌گونه فکر کنید. فیزیک نیوتنی بوجود آمده، هزاران هزار کار می‌شود با آن کرد. من قبل از اینکه این کارها را انجام دهم و تکنولوژی‌های آن را خرد خرد تبدیل به کالا کنم،‌ چه دلیلی دارد که برای رسیدن به یک حقیقتی که یک مقدار بهتر است… به عبارت دیگر، از لحاظ تکنولوژیک صد درصد این شش‌ضلعی‌ای که در مربع محاط است نسبت به آن مربعی که در مربع محاط است، اهمیت و ارزش بیشتری دارد. از لحاظ تئوریک و منطقی ممکن است من بگویم که این مربع را ترجیح می‌دهم در حالی که این شش‌ضلعی فکت‌های بیشتری را توجیه می‌کند و پیش‌بینی‌های بیشتری می‌تواند انجام دهد و بنابراین تکنولوژی بیشتری از درون آن درمی‌آید. پس این نوع نگاه کاملاً با تکنولوژیک‌بودن ساینس سازگار است و از همانجا آمده است و برای همین هم همچنن ادامه پیدا می‌کند.

قرن هجدهم جایی است که ساینس تثبیت شده، رفتارها تثبیت شدند، پیش‌فرض‌ها تثبیت شدند بدون اینکه بررسی شوند. و به نظر من ما با مطالعۀ قرن هفدهم و هجدهم به یک نگاهی نسبت به ساینس می‌رسیم که باید متوجه این باشیم که ساینس از لحاظ معرفتی گرفتاری‌هایی پیدا کرده است که من اینجا به شوخی نوشته‌ام «پروژۀ نجات علم به معنای ساینس». نه فقط علم در اثر فانکشنی که در جامعه به عهده گرفت، به عنوان آن بخش معرفتی‌ای که نظام سرمایه‌داری به آن نیاز داشت، والد روانشناختی آحاد جامعه شود، تبعیت ایجاد کند به اضافۀ اینکه همان حس اینکه ما یک‌طوری به حقیقت وصل شدیم ایجاد کند که این‌ها در نظم‌دادن به جامعه بسیار مهم بود. این‌ها گزاف‌گویی‌های علم به وجود آورد. از همۀ این‌ها که بگذرید، از این بگذرید که به وسیلۀ سرمایه به علم خط داده شد. اصلاً چرا فیزیک نیوتنی دویست سال عمر کرد؟ محیط علمی این‌گونه بود که به طور مداوم برای مسئله‌هایی که می‌شد حل کرد جایزه می‌گذاشتند، اعلام می‌کردند. آکادمی فرانسه برای اینکه دکل کشتی بهترین جایی که قرار بگیرد بهینه است کجا هست، جایزه می‌گذاشت، اویلر حل می‌کرد و جایزه را می‌گرفت. آن یکی جایزه را کوشی می‌گرفت. و همین‌طور می‌خواهم بگویم نیازهای جامعه و نظام سرمایه‌داری سؤال و مسأله تولید می‌کرد و همه هم می‌توانستند آن را حل کنند. می‌خواهم بگویم از این‌ها که صرفنظر کنیم، علم دچار مشکل نحوۀ رفتار با تئوری‌های خودش است.

بگذارید من یک دفاعی از نیوتن کنم. همه می‌دانند که نیوتن اهمیت زیادی به کار فیزیکی خودش نمی‌داد. من نمی‌خواهم بگویم که نیوتن احساس می‌کرد که یک جایی به اصطلاح انگلیسی‌ها شورت‌کامینگ‌هایی داشته که احتمالاً بعداً معلوم می‌شود و اهمیت نمی‌داد، چون از مکاتباتش به نظر می‌رسد که خیلی اعتماد به نفس داشته است که فرمول نیروی جاذبه واقعاً درست است و قوانین مکانیک نیوتنی هم درست است. من احساسم این است که نیوتن به عنوان یک آدمی که فری‌تینکر بود، خیلی به اینکه این مسئله و شیوه‌های محاسباتی‌ای که بوجود آورده، اهمیت معرفتی زیادی داشته باشد، خیلی توجیه نبود و قبول نداشت و حق هم داشت. یعنی حول و حوش نیوتن یک فضایی بوجود آمد مانند یک فضای کسب و کار که از پرینسیپیا و از شخصیت نیوتن استفاده‌هایی کردند. خود نیوتن شاید می‌فهمید که از لحاظ معرفتی اینکه این فرمول‌ها را نوشته و خیلی چیزها را هم نتوانسته از لحاظ فلسفی توضیح دهد که نیروی جاذبه چیست و این‌ها، اهمیت کار آن‌قدر نیست در حالی که بعداً همین‌ها به دلیل آن فضایی که وجود داشت که تکنولوژی چون به بار می‌آوردند به ساخت کالا کمک می‌کنند، بنابراین خیلی مهم است، آن غلبه کرد. من می‌خواهم بگویم که اگر نیوتن بیشتر عمر می‌کرد، شاید خودش مرتب تئوری خودش را اصلاح می‌کرد، شاید نسبیت را کشف می‌کرد، در حالی که دیگران فقط همان موفقیت را خیلی بزرگ کردند و این بیماری بزرگ‌کردن موفقیت‌ها و این گزافه‌گویی‌ها جلوی پیشرفت علم را می‌گیرد، یعنی نجات علم فقط این نیست که نظامی که حاکم است و علم تحت آن نظام اجتماعی سیاسی اقتصادی دارد کار می‌کند موضوعات علم را شکل می‌دهد، به دانشمندان خط می‌دهند. و شما در قرن نوزدهم و بیستم با وضوح خیلی زیاد این را می‌بینید.

[۱:۴۵:۰۰]

از همان قرن هجدهم هم این وجود دارد. علم در اعلام نتایج خودش، میزان موفقیت خودش، حتی در اعلام اینکه چه فکت‌هایی کشف شده، دچار انحراف‌هایی شده که این‌ها همه نتیجۀ اتفاقاتی است که در قرن هجدهم افتاده است. بیایید برویم سراغ آن موضوع بلک‌باکس، آن جعبۀ سیاهی که به نظر من موضوع اساسی فیزیک نیوتنی است. یادتان است که من جلسۀ قبل این اسلاید تولد علم جدید را به شما نشان دادم و گفتم که پیش‌فرض‌هایی وجود داشت مانند اینکه بیکن یک دفعه استقراء را مطرح کرد، همه می‌دانستند که استقراء برای کشف حقیقت چندان بدرد نمی‌خورد و ما را به معرفت محکمی نمی‌رساند. گالیگه گفت قوانین طبیعت وجود دارند و این قوانین ریاضی هستند. دکارت دیدگاه اتمیستی و مکانیکی مطرح کرد و از هندسۀ تحلیلی را به عنوان مدل زمان و مکان در نظر گرفت. من یک مثالی زدم که نمی‌دانم چقدر واضح بود. گفتم مثل بچه‌هایی که می‌خواهند یک ساعت بسازند و چرخ‌دنده ندارند، جایش پنکیک می‌گذارند و بعد یک دفعه ساعت شروع به کارکردن می‌کند. در واقع پرینسیپیا و نیوتن بود که این همه مفروضات عجیب و غریبی که علم جدید (فیزیک نیوتنی، ساینس، شناخت طبیعت به معنای… را آن موقع نیوساینس می‌گفتند) براساس آن شکل گرفت، لااقل من می‌توانم ده تا بیست تا چیز همین الان ردیف کنم که این‌ها همه مفروضاتی بود که این پیچ را نداریم، به جایش آن را بگذاریم، آن را نداریم، به جایش این را بگذاریم، از همین ریاضیات… منظورم از پنکیک بیشتر اشاره به این است که چون چاره‌ای نداریم، حالا فضا و زمان را نامتناهی می‌گیریم، چون هندسۀ تحلیلی به این صورت است دیگر. دلیل منطقی نداریم برای اینکه داریم این کار را می‌کنیم. یا مثلاً مطلق‌گرفتن فضا و زمان. الان اگر نیوتنی‌ها را هم اضافه کنم، اینجا تعداد زیادی پیش‌فرض بوجود می‌آید که به هیچ‌وجه از نظر فلسفی این‌ها مخصوصاً قسمت‌های وحشتناک آن این است که پنکیک واقعی بود که از نظر فیلسوف‌های طبیعی قبل از گالیله و نیوتن که شما بگویید ما یک سری کمیت، یک مژرمنت‌هایی در حد آن مقداری که وسعمان می‌رسد بلد هستیم انجام می‌دهیم و این عددهایی که بدست می‌آوریم همه چیز در آن هست. مدلسازی‌ای که من دارم می‌کنم، می‌خواهم یک تئوری آو اوریثینگ برای طبیعت بدست بیاورم، ورودی‌های آن یک سری مژرمنت هستند. مثلاً در زمان گالیله یک مقدار طول می‌توانستیم اندازه بگیریم، هنوز این واحد‌های استاندارد هم بوجود نیامده بود و خیلی مشکل وجود داشت. یک ساعتی داریم و یک متری داریم و مژرمنت‌ها یک سری کمیت را اندازه می‌گیرند، بعد انتظار دارم که یک ضرب و تقسیمی بکنم و همه چیز را بتوانم از روی آن بدست بیاورم. از لحاظ فلسفی چنان واضح بود که این کمی‌سازی کل طبیعت و پدیده‌ها را نمی‌شود با آن توجیه کرد که جای بحثی نداشت؛ یعنی شما در اعتراضات بارکلی به نیوتن روی این موضوع، به عنوان یک چیز بدیهی که این معلوم است که غلط است. یا کنارگذاشته‌شدن علت شدن غایی؛ یک خانمی به اسم مری میجلی بود که چند سال پیش فوت کرد. یک فیلسوف معاصر انگلیسی است که یک کتابی دارد تحت عنوان «Science as salvation». در این یک نکته‌ای می‌گوید که به نظر من جالب است و آن هم این است که اصلاً مهم نیست که شما فکر کنید که در دنیا امتناع تناقض هست یا نیست، نقض من و شما با امتناع تناقض کار می‌کند. حرفی که ایشان می‌زند، می‌گوید که شما اگر دقت کنید، در تمام اکسپلنیشن‌های ما علت غایی وجود دارد. و حرفش این است که در دستگاه شناخت ما اکسپلنیشن بدون غایت معنی ندارد. و حالا سعی می‌کند که نشان دهد که به نوعی در علم هم این غایت‌انگاری وارد می‌شود وقتی چیزهایی را می‌خواهیم توضیح بدهیم. من اصلاً نمی‌خواهم بگویم که ایشان دارد راست می‌گوید یا اشتباه می‌کند، می‌خواهم بگویم هیچ دلیل منطقی‌ای برای کنارگذاشتن علت غایی در فیزیک جدید وجود نداشت.­

من یک بار در یک سخنرانی علت غایی را گفتم، بعضی‌ها چون ریاضی بلد نیستند متوجه نشدند. مانند این است که به جای معادلۀ دیفرانسیل شرط اولیه بخواهم معادل دیفرانسیل مقدار مرزی حل کنم که سخت‌تر است. چون سخت‌تر است کنار می‌گذارم. این همه پیش‌فرض که در این بلک‌باکس علم وجود دارد، چطور جا افتاد؟ فقط با پیروزی نیوتن و پرینسیپیا. چیزی که دفعۀ قبل گفتم اینکه این پروژۀ نیوتن یک دفعه تبدیل به یک انفجار نوری تبدیل شد که جهان را روشن کرد. تثبیت مبانی عجیب علم جدید، آن بلک‌باکسی که در آن تعداد زیاد بررسی نشده و یا حتی اگر بررسی شود، از نظر فلاسفۀ آن زمان غیرقابل قبول است. گذاشتیم در بلک‌باکس، یک جریانی را راه انداختیم. وقتی که فیزیک نیوتنی شکست خورد، آیا منطقی این نیست که برگردیم آن بلک‌باکس را باز کنیم و آن پیش‌فرض‌ها را دوباره بررسی کنیم؟ به معنای واقعی کلمه من می‌توانم بگویم تاریخ فیزیک عبارت از این است که هر کاری بکنیم به غیر از اینکه برویم آن پیش‌فرض‌های بررسی نشده را دوباره بررسی کنیم. دو اسلاید من گذاشتم برای اینکه دو جلسه است که در یک چیزی گیر افتادم و می‌خواهم آخر جلسه یک‌طوری از این تنگنا خودم را رها کنم. در واقع در این دو جلسه شرح قسمت اول توهم لاپلاسی است که چطور دانشمندان دویست سال به این نتیجه رسیدند که همه چیز را فهمیدند حداقل در حد فاندامنتال. و اینکه چه عوامل اجتماعی و روانی وجود داشت که چنین اتفاقی افتاد. سعی‌کردم در اینکه جا بیندازم که نه اینکه الان نسبیت آمده و ما می‌فهمیم غلط است، همان موقع هم می‌شد فهمید که غلط است. همان موقع هم می‌شد نسبیت را کشف کرد، بنابراین اتفاق فیزیکی علمی‌ای که در قرن هجدهم افتاده که همه به عنوان یک انفجار نور به آن نگاه می‌کنند، جنبه‌های تاریکی هم دارد. و آن توهم هیچ‌گونه توجیهی از لحاظ علمی ندارد به غیر از اینکه ما متوسل به همان فضایی شویم که اطراف علم بوجود آمد و نیازهایی که چه از نظر روانی و چه از نظر اجتماعی وجود داشته است. واقعیت این است که آن‌ها بودند که آن فضای نیوتن‌پرستی و پرینسیپیا را مقدس کردند و بوجود آوردند و هنوز آن سازوکار با علم دارد همان کار را می‌کند. همان حالت نسبت به فیزیک نسبیت، انیشتین را بزرگ کنند. هر چقدر هم این تئوری‌ها با همدیگر مشکل پیدا کنند، همیشه این احساس پیشرفت، اینکه علم همیشه انگار دارد درست می‌رود، صد بار هم اگر حرفش عوض شود ولی ما اعتماد داریم که دانشمندان دارند راه درست را می‌روند. دانشمندان راه درست را نمی‌روند، آن بلک‌باکس مشکل دارد، در واقع اصلاً پارادایم مشکل دارد و هیچ‌طور هم به هیچ جایی نمی‌رسیم. اگر تئوری آو اوریثینگ بدست بیاید هم مشکلی را حل نمی‌کند. و لاوز آو نیچری بدست نمی‌آید آن‌طوری که باید بدست بیاید. بنده دارم شعارهای ضد پارادایم دوم می‌دهم. و هیچ راهی نیست به غیر از اینکه برگردیم و ببینیم آن ده‌ها پیش‌فرضی که در این بلک‌باکس گذاشتیم و پنهان کردیم، یکی یکی آن‌ها را بیرون بیاوریم، ببینیم دلیلش چه بوده و کجاها می‌شود مشکلاتی را حل کرد و شاید کل علم، دانش، فیزیک، نگاه ما به جهان کلاً عوض شود. برای اینکه من از آن چاله‌ای که در آن افتادم دربیایم که توضیح‌دادن این است که موجه نبود که فکر کنیم که در قرن هجدهم قوانین را بدست آوردیم، اگر خوب نگاه می‌کردیم حتی همان موقع هم موجه نبود.

می‌خواهم یک بحثی را باز کنم که مربوط به بخش دوم توهم است که از نظر فلسفی این قسمت عمیق‌تر است. یک لحظه فکر کنید که قوانین جهان ریاضی هستند و ما در قرن هجدهم هستیم. دوباره فرض کنید که این قوانین را کشف کردیم و می‌دانیم که چه هستند. نیروی جاذبه را هم بعداً قرار است بگوییم که چیست. می‌خواهم بحث را کمی عوض کنم و به قسمت فلسفی آن بیایم. اگر واقعاً قوانین ریاضی بودند و این‌ها را کشف کردند، ‌حالا تکلیف من با اعتقاد به خدا و این حرف‌ها چه می‌شود؟ یک عده معتقدند که برای توجیه خود جهان و قوانین همچنان احتیاج هست که به خدا اعتقاد داشته باشیم. خیلی از ایتئیست‌ها هم می‌گویند که ما مشکلی نداریم که به آن دئیسم می‌گویند. به اصطلاح یک خدای ارسطویی وجود دارد که جهان را خلق کرده و قوانین را راه انداخته و این دارد پیش می‌رود. یک عده تصورشان این است که نهایتش اگر قوانین طبیعت توضیحات نیروی جاذبه و این‌ها را هم می‌دادیم، نظمی که توسط قوانین فیزیکی بوجود می‌آید، احتیاج به یک خدای مداخله‌گر اخلاقی و این حرف‌ها ندارد.

بگذارید این بحث را تمام کنم و بقیۀ این اسلاید دیگری که مانده را نگویم و همین را به عنوان آخرین نکته بگویم.

می‌خواهم دربارۀ این تصور در مورد بی‌اهمیت‌بودن بحث‌ها مثلاً اینکه اگر قوانین فیزیکی هم کشف شوند، خدایی بوجود می‌آید و تئیستیک نیست، دئیستیک است نکته‌ای را بگویم. یک لحظه آن بحث‌های فلسفی که من امیدوارم در ادامۀ جلسات بتوانم به طور قانع‌کننده‌ای پیش ببرم… فرض کنید که آن‌طوری که دکارت قوانین را بیان می‌کرد، قوانین فیزیک را ببینید. دکارت چگونه احساس می‌کرد؟ احساسش این بود که درست است، این قوانین مکانیک و این‌ها وجود دارند اما در هر حرکتی که در طبیعت صورت می‌گیرد، خداست که مستقیماً دارد حرکت می‌دهد. به اصطلاح یک دیدگاه اکیژنالیستی به آن می‌گویند. این‌گونه نیست که ساعت‌ساز ساخته و کنار رفته است، عقربه‌ها را خودش حرکت می‌کند، فقط طبق یک نظمی این کار را انجام می‌دهد و از آن نظم تخطی نمی‌کند. یا نیوتن هم همین‌طور نگاه می‌کرد. مکان مطلق مانند حضور خداوند است. و نیروی جاذبه مستقیماً با دخالت خداوند است که این اشیاء همدیگر را جذب می‌کنند. شما به این دلیل احساس می‌کنید که اگر قوانین فیزیک را بپذیریم، به گونه‌ای یک خدای برکنارشده‌ای داریم؛ به علت اینکه این‌گونه که در آن زمان نگاه می‌کردند نگاه نمی‌کنید و این به علت این است که آن توهم قسمت دوم وجود دارد. من اگر در یک جهانی زندگی کنم و احساس کنم که هر برگی که در جهان دارد حرکت می‌کند، خدا را دارم می‌بینم که در جهان چکار دارد می‌کند، دست خودم را که حرکت می‌دهم با واسطۀ خداست، در تمام لحظه‌هایی که در طبیعت نگاه می‌کنم دارم به فعل خدا نگاه می‌کنم. اینکه از قانون‌های خودپرداخته‌ای حرکت می‌کند به فرض اینکه هیچ‌وقت نقضشان نمی‌کند که معلوم نیست این فرض از کجا آمده وقتی اکیژنالیستی نگاه می‌کنید. من با خدا طرف هستم. از صبح که بلند می‌شوم خدا را دارم می‌بینم و فعل خدا را دارم می‌بینم. و انگار دارم این شعار «لا حول و لا قوّة الّا بالله» را دارم در طبیعت می‌بینم. بنابراین این احساسی که بعضی‌ها دارند که انگار به یک خدایی می‌رسند که کنار نشسته و دیگر کاری به من ندارد، کاری نمی‌کند مثل اینکه کارهایش را قبلاً کرده، به این نمی‌رسم. من در همۀ لحظه‌ها انگار با خدا طرف هستم و خدا را دارم احساس می‌کنم، چون کل انرژی جهان خداست. دکارت صراحتاً می‌گفت که نیرو خداست. نیرو وارد می‌شود یعنی چه؟ نیرو و انرژی دست خداست و فقط خداست که انرژی دارد.

[۲:۰۰:۰۰]

من یک مقدار می‌خواهم شما را به شک بیندازم که حتی اگر نیوتن قوانین فیزیکی را کشف کرده بود و همۀ معادلات درست بود، صددرصد یک سری ذرات بودند و جرم و همه چیز. و دقیقاً همان جهان لاپلاسی وجود داشت، اگر اکیژنالیستی نگاه کنید هر چه که در جهان می‌بینید فعل خداست و هر روز انگار به نوعی با خداوند طرف هستید. من می‌خواهم بگویم که اگر حتی فرض کنید که خداوند قوانین خودپردخته و خودساختۀ خودش را نقض نمی‌کند، در واقع آن مشکلی که پیش می‌آید، این تمثیل کودکانۀ ساعت‌ساز است که هر بچه‌ای که ذره‌ای فلسفه و متافیزیک خوانده باشد می‌داند که رابطۀ علت و معلول این‌گونه نیست. رابطۀ خدا با جهان این‌گونه نیست که جهان را خلق کرده و خودش کنار نشسته است. ساده‌ترین توصیفی که می‌کنند این است که رابطۀ خدا به عنوان خالق با مخلوقات مانند رابطۀ من با تصورات ذهنی و تخیلاتم است که اگر یک لحظه به آن‌ها فکر نکنم نیستند. خودم نشسته‌ام و در ذهنم یک چیزهایی را بوجود آوردم، تا وقتی که به آن‌ها توجه می‌کنم هستند، اگر توجه نکنم نیستند. هیچ فیلسوف کودکی هم تصورش از رابطۀ خدا با مخلوق رابطۀ ساعت و ساعت‌ساز نبود که بعداً در قرن هجدهم بعضی‌ها این تمثیل را به کار بردند. از این به بعد اینکه این قانون‌ها درست نبودند و این روش به نتیجه نمی‌رسد را بگذاریم کنار. با فرض اینکه قوانین ریاضی را می‌توانستیم بدست بیاوریم هم توهم لاپلاسی اشکالات بسیار بزرگتر از اشکال اول خودش دارد که من امیدوارم بتوانم آن را جا بیندازم. این قسمت آن خیلی توهم غلیظی است و بر اثر آموزش تصوراتی در ما درونی شده است.

جلسه ۴ – جدایی علم از دین
0 0 votes
Article Rating
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
بستن منو