

بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای جدایی علم از دین، جلسهی ۱۰، دکتر روزبه توسرکانی، جلسه مجازی، اندیشکده راهبردی مهاجر، ۱۴۰۰/۹/۲۳
۱- مقدمه و مرور جلسات پیشین
در جلسۀ گذشته دربارۀ اوضاع قرن نوزدهم مطالبی گفتم و نهایتاً گفتم شاید یکی از مهمترین مسائلی که از نظر رابطۀ بین علم و دین باید به آن بپردازیم، نظریه داروین در اواسط قرن نوزدهم است که نیمۀ دوم قرن نوزدهم را تحت تأثیر خودش قرار داد.
اصطلاح وارونگی داروینی را به کار بردم که امروز سعی میکنم توضیح دهم که منظور چیست. این اصطلاح مختص زیستشناسی و نظریه داروین نیست. تحولی در قرن نوزدهم پیش آمده که همان طور که قبلاً گفتم برای توضیح آن میخواهم مقداری از اصطلاحات و محتوای کتاب ساختار انقلابهای علمی توماس کوهن استفاده کنم، (امیدوارم همه فایلهای صوتی ارسالی در گروه که به اختصار در مورد کتاب گفته شده را گوش کرده باشند.)
فرض من بر این است که محتوای کتاب را میدانید و میتوانم از آن استفاده کنم. امیدوارم یک سخنرانی که مدتی قبل در IPM داشتم تحت عنوان اینکه آیا تکامل پیشبینیپذیر هست؟ را هم دوستان گوش کرده باشند، چون با بعضی از حرفهایی که امروز میزنم مرتبط هست.
ابتدا این تذکر را بدهم که موضوع صحبت ما جدایی علم و دین است و برعکس بعضی از سخنرانیهایی که جاهای تخصصیتر انجام دادم، به هیچ وجه فرض نمیکنم که شما زیستشناسی بلد هستید یا با داروینیسم آشنایی جدی دارید. همه تا حدودی در مورد داروینیسم چیزهایی شنیدهاند. در واقع تمرکز من روی این است که نقش داروینیسم در قرن نوزدهم در جدایی علم از دین چه بوده؟ چقدر و چگونه نقش داشته؟ و آیا به معنای واقعی کلمه باعث جدایی علم از دین هست یا نیست. امروز میخواهم بحثهایی مرتبط با موضوع سخنرانیها با محوریت داروینیسم انجام دهم.
۲- وارونگی داروینی
۱-۲ نقش داروین
نکتهای که تحت عنوان «وارونگی» میخواهم بگویم؛ همانطوری که اسم «توهم لاپلاسی» را به کار بردم ولی چندان ربطی به لاپلاس ندارد، اینجا هم اینگونه نیست که این مفهومی که از وارونگی میخواهم مطرح کنم ارتباط مستقیمی با داروین یا داروینیسم داشته باشد. درواقع وارونگی, تحول در شاخههای مختلف علمی است که در قرن نوزدهم به تدریج شکل گرفتند. بنابراین موضوع صحبتمان همانطور که در اسلاید اول نوشتهام، این است که داروینیسم چقدر در جدایی علم و دین نقش داشته است و این خیلی نکتۀ مهمی است از این نظر که بدانیم در حال حاضر در جریانهایی که دربارۀ علم و دین بحث میکنند، جریانهای ایتئیسم؛ مثلاً همین جریان معروف «خداناباوری نو» که افرادی مثل داوکینز، دنت، هریس، لیدرهای آن هستند، یکی از ویژگیهای این «خداناباوری نو» تأکید بسیار زیاد روی داروینیسم است. تقریباً همه این افرادی که در این جریان هستند، محور کارشان را روی داروینیسم میگذارند و طبیعی است که فردی مثل داوکینز که خودش جزو زیستشناسانی هست که در نظریۀ تکاملی کار کرده، یک چنین محوریتی در عقایدش وجود داشته باشد، و دنت و هریس هم همین طور. یعنی سایر پیروان این جریان، کسانی که در این جریان نقش دارند هم تأکید زیادی دارند. دنت به عنوان یک فیلسوف در سالهای اخیر کتابهایی نوشته با مرکزیت و محتوای داروینیسم و اینکه داروینیسم نقش اساسی را در جدایی علم از دین و در دوری ما از دین و خداناباوری بازی میکند، و نقش داروینیسم را خیلی پررنگ میگیرد.
در این سخنرانی میخواهم بگویم آن مقدار ادعاهایی که امروزه دربارۀ داروینیسم میشود و مرکزیت خداناباوری شده، ادعاهای درستی نیست و از لحاظ تاریخی هم نقش اصلی در جدایی علم از دین نداشته است. جدایی علم و دین از قرن قبل به وضوح شروع شده، و طبیعی است که هر چه جلوتر رفتهایم واضحتر شده و در نیمۀ دوم قرن نوزدهم، دیگر خیلی واضح این جدالهایی که اطراف داروینیسم هست را میبینیم که علم و دین تقابلی مثلاً شبیه تقابل زمان گالیله پیدا میکنند. بحثهای عمومی بین الهیدانان و زیستشناسان طرفدار داروینیسم به وجود میآید که خیلی سروصدای تقابل علم و دین اطراف داروینیسم زیاد است، منتها حرف من این است که این ظاهر کار است، سر و صدا زیاد است، اما واقعیت این است که منشا سر و صدا جای دیگری بوده که در موردش توضیح دادم.
۲-۲ روایت داوکینز در کتاب ژن خودخواه
در تأکیدی که در جریان خداناباوری نو روی داروینیسم وجود دارد، بد نیست روایتی را که داوکینز در کتاب ژن خودخواه نقل کرده است را بگویم؛ اگر اشتباه نکنم نقل میکند که با یک دوست اتئیسم، در رستورانی شام میخوردند و دربارۀ مسائل مربوط به خداناباوری بحث میکردند و داوکینز گفته: «استدلالهایی که قبلاً وجود داشت مبنی بر طراحی موجودات زنده و تطابق موجودات زنده با محیط که به آن الهیات طبیعی میگفتند، آنقدر قوی و قانعکننده بوده که پیش از دوران داروین و انتشار کتاب منشأ انواع در ۱۸۵۹، هیچ خداناباوری حق نداشت خداناباور باشد. فقط بعد از داروین است که خداناباوری توجیه عقلانی دارد.» حرف داوکینز این است که آن برهانها آنقدر قوی و قانعکننده هستند که اگر کسی آنها را قبول نکند، از شرایط طبیعی عقلانی عدول کرده و نقل میکند که طرف مقابل خیلی ناراحت شده و گفته اصلاً این طور نیست. در واقع حرف داوکینز این است که همۀ خداناباوران قبل از داروین و داروینیسم، افراد معقولی نبودند و فقط کسانی که بعد از داروین آمدند افراد معقولی هستند. این تأکید جالبی است و قطعاً انگیزه این است که داروینیسم را در مرکز بحثها و مباحثات قرار دهند و این مانند یک استراتژی است که در «خداناباوری نو» وجود دارد. من اصلاً نمیخواهم دلیلش را بگویم، میخواهم بگویم در این حد تأکید روی اهمیت داروینیسم در ماجراهای خداباوری و خداناباوری هست.
۳-۲ الهیات طبیعی
منظور داوکینز از «الهیات طبیعی» چیست؟ ماجرا این است که در قرن هجدهم بعد از کارهای نیوتن احساسی به وجود آمد که مثلاً با استدلالهای نظم طبیعت همه چیز را حل کردیم؛ شاید همۀ ما در کودکی شنیده باشیم که مثلاً در روایات اسلامی هست که پیرزنی دوک نخریسی خودش را با دستش حرکت میداد، یک نفر از او پرسید که تو به خدا اعتقاد داری یا نه و چرا اعتقاد داری؟ او دستش را از روی دوک برداشت و بعد از مدتی متوقف شد و گفت اگر من این را نچرخانم میایستد، پس خدایی هست که این افلاک را میچرخاند و من به این دلیل به خدا اعتقاد دارم. این نوع استدلالها برای حرکت افلاک و اینها از بین رفت (با توجه به آن «توهم لاپلاسی» که به نظرشان میآمد با بحثهایی که نیوتن دربارۀ جاذبه کرده؛ بدون اینکه معلوم شود قانون چیست و چگونه عمل میکند و نیروی جاذبه چیست) در فضای قرن هجدهم با آن توهمی که به وجود آمد که ما حل کردیم و میدانیم که افلاک چگونه و به چه دلیل حرکت میکنند و عامل آن چیست، دیگر انگشت خداوند برای حرکت ماه و ستاره و خورشید و اینها لازم نبود، بنابراین به نظر میآمد که دیگر نمیشود انگشت خداوند را در طبیعت و در افلاک و جاهای دیگری که با مکانیک نیوتنی قابل توجیه است، جستجو کرد. در نتیجه از درون خود آثار نیوتن، با جملات پراکندهای شروع میشود که فشار الهیات طبیعی؛ (یعنی آنهایی که میخواهند بگویند خداوند در طبیعت چگونه قابل جستجو و پیدا کردن است) روی زیبایی، پیچیدگی و تطابق شگفتانگیز موجودات زنده با محیط اطرافشان است. اگر افلاک خیلی چیزی در خودش ندارد و به نظر میآید یک سری توپ هستند که طبق قوانینی حرکت میکنند که آن قوانین هم جنبۀ ریاضی دارد و چیزی معناداری در آن دیده نمیشود، اما وقتی به حیات و موجودات زنده نگاه میکنیم، آن وقت است که میفهمیم خالقی بسیار بسیار هوشمند و زبردست هست که موجودات زنده را به این شکل بینظیر و شگفتانگیز طراحی کرده است. معمولاً مثالهایی که زده میشود، مثلاً مرغ مگسخوار را نگاه کنید ببینید چگونه طراحی شده، دقیقاً طوری طراحی شده که میتواند در هوا بایستد و کارهایی انجام دهد. منقار فلان پرنده طوری کج است که میتواند شهد فلان گل را بخورد. به طراحی چشم نگاه کنید، (که اهمیت آن همیشه خیلی زیاد بوده است.) ببینید از هزاران هزار جزء کنار همدیگر؛ نظم شگفتانگیزی حاصل شده که نه تنها نیوتن قطعاً ما هم هنوز نمیتوانیم بفهمیم که این اجزاء چگونه کار میکنند. بنابراین حیات را که نگاه میکنیم با یک مهندسی شگفتانگیزی روبهرو هستیم که به غیر از اینکه یک طراحی هوشمندی پشتش باشد و یک خداوند عالم قادر مهربانی باشد که اینها را اینگونه ساخته و اینها را با محیط اطراف خودشان تطبیق داده، طوری که میتوانند زندگی کنند و به حیات خودشان ادامه دهند، چیزی به غیر از این نمیشود گفت.
۱-۳-۲استدلال پیلی و تطابق موجودات زنده با محیط. پیچیدگی و زیبایی
حرف داوکینز این است که این استدلال آنقدر قانعکننده هست که قابل پذیرش نیست یک انسان عاقل موجودات را ببیند و این استدلال را بشنود و ایمان نیاورد به اینکه خداوندی هست، مگر بعد از داروینیسم که توجیهی برای این پدیدههای مربوط به موجودات زنده پیدا شد. مثال معروفی که به پیلی (Paley) نسبت میدهند این است که پیلی یک کتاب خیلی معروف در همان سالها نوشته که انواع و اقسام این جور نشانههای نظم و پیچیدگی، زیبایی و انطباق موجودات با طبیعت را به عنوان نشانههای خداوند ذکر کرده است. شما اگر به تاریخ الهیات و علم نگاه کنید، در آن سالها، در نیمۀ دوم قرن هجدهم، نیمۀ اول قرن نوزدهم، این نوع کتابها بسیار پرفروش بودند. تعداد چاپ بعضی از این کتابها سه رقمی شده بود و حتی میگویند بعد از حدود ۱۵۰ سال یکی از این کتابها هنوز هم چاپ میشود و خواننده دارد.
به هر حال دورشدن از استدلالهایی که جنبه فلسفی محض داشتهاند، که در فلسفه روشنگری به نظر میآمد افرادی مثل هیوم و کانت خدشههای جدی به آن نوع استدلالهای هستیشناسانه وارد کرده بودند
[۰۰:۱۵]
و در استدلالهایی که به طبیعت ارجاع داده میشد هم مقدار زیادی حیطۀ آن استدلالها به وسیلۀ نیوتن گرفته شده بود، چیزی که مانده بود و خیلی در الهیات طبیعی به آن استناد میشد و به آن علاقه پیدا کرده بودند، مسئلۀ حیات و موجودات زنده بود. حسن این نوع استدلالها این بود که نه فقط وجود یک خدای فلسفی بلکه وجود یک خداوند مهربان با صفات ویژهای که انسان را خلق کرده را نشان میداد که از خلقت موجودات زنده اهدافی را دنبال میکند، یک چنین حسی نیز در آن وجود داشت.
در واقع خدایی که در الهیات طبیعی اثبات میشد با خدای ادیان نزدیکتر بود تا آن خدای فلسفی که مثلاً با برهان دکارت به آن میرسیدند. این هم نکتهای بود در مورد اینکه چرا الهیات طبیعی رواج پیدا کرده بود. تضعیف برهانهای هستیشناسانه و خدشههایی که در نیمۀ دوم قرن هجدهم به آن برهانها وارد شده، به اضافۀ اینکه به نظر میآمد جنبههایی از طبیعت هم از محدوده خدا خارج شده بود، این فشار برهانهای خداشناسی به سمت موجودات زنده را توجیه میکند. حالا چه اتفاقی افتاد؟ حرف داوکینز و بسیاری از خداناباوران این است که داروین این حربه را هم از دست خداشناسان و الهیدانان گرفت، مثل اینکه آخرین برهانشان هم از بین رفت و در نتیجه خداناباوری مشروع و معقول شد. من باید تا حد ممکن این را توضیح دهم.
از اول گفتم ویژگی این سخنرانی این است که تا حد ممکن بدون اینکه وارد زیستشناسی شویم و دانش زیستشناسی لازم باشد، میخواهیم درباره داروینیسم بحث کنیم. همان طور که وقتی درباره نیوتن صحبت میکردیم لازم نبود معادلۀ دیفرانسیل بلد باشیم، البته شاید اسمش آمده باشد، ولی نمیخواهیم وارد جزئیات بحثهای زیستشناسی شویم، هرچند که بالاخره در یک حدی ممکن است اصطلاحاتی هم به کار ببرم، که تا جای ممکن توضیح میدهم، جلوتر که برویم میبینید که چگونه تنظیم کردهام که خیلی وارد محتوا نشویم، ولی سعی کنم به نوعی حرفها را بگویم.
۳- داروینیسم چیست؟
لازم است توضیحی دهم که داروین چکار کرده، که میگویند این نوع استدلالها قدرت خودشان را از دست دادهاند. بنابراین باید برگردیم ببینیم داروینیسم چیست؟ داروین در کتاب منشأ انواع که نهایتاً در سال ۱8۵۹ منتشر شد؛ به این خاطر میگویم نهایتاً چون اسناد تاریخی نشان میدهد که نزدیک ۲۰ سال قبل داروین ایدهها را داشت و روی این کتاب کار میکرد و خودش را به دلیل کمالگرا بودن، یا نگرانی از اینکه مورد پذیرش قرار میگیرد یا نه، کتاب را نگه داشت، سعی میکرد خیلی استدلالها را شسته رفته کند و نهایتاً وقتی زیستشناس دیگری به نام والاس یکی از اصلیترین ایدههای داروین را در مقالهای منتشر کرد، نامهای به داروین نوشت و ایدۀ خودش را گفت و داروین هم دید که به نظر میآید دیگر همه دارند این را میفهمند، در یک حالت و (وضع اضطراری) Force majeure یک مقاله مشترک با والاس نوشت، بعد کتاب خودش را هم در زمان کوتاهی به انتشارات داد تا چاپ کنند. محتوای داروینیسم چیست و چرا میگویند قدرت آن برهان را میگیرد و به نوعی به آن خدشه وارد میکند.
۱-۳ رفع دو ابهام
۱-۱-۳ منشا انواع و نه منشا حیات
قبل از آن در مورد دوتا ابهام صحبت میکنم که این ابهامات مخصوصاً دومی به نوعی مشکل ایجاد میکنند.
یکی اینکه داروین در منشأ انواع در واقع دربارۀ این صحبت میکند که چطور گونههای مختلف موجودات زنده به وجود آمدهاند. به نوعی توجیه میکند که این طراحیها چطور ایجاد شدهاند. به هیچوجه در کتاب منشأ انواع دربارۀ «منشأ حیات» صحبت نمیکند و نظریۀ داروین درباره منشأ حیات کلاً چیز قابل توجهی نیست. در واقع چیزی که نظر همه را جلب کرد کتاب منشأ انواع است که میگوید این موجودات زنده؛ پرندهها، چرندهها، انسان، چگونه شکل گرفته و به وجود آمدهاند و سعی میکند مکانیسمی را توضیح دهد که جنبۀ آفرینش و خلقت و طراحی(دیزاین) و آفرینندگی هوشمند و اینها در آن نیست. بنابراین بحث «به وجودآمدن گونههاست»، نه «به وجودآمدن حیات». یعنی همۀ زیستشناسی را دربرنمیگیرد. یک سؤال زیستشناسی این است که «حیات» از کجا آمده، بعد اینکه چگونه این حیات به شکلهای مختلف ظاهر شده است. آن سؤال اول اصلاً موضوع بحث داروین نیست.
۲-۱-۳ تکامل و مکانیسم تکامل
نکتۀ دوم که خیلی مهم است این است که اگر شما کتاب منشأ انواع را نگاه کنید، دوتا مساله در این کتاب وجود دارد. یکی استدلالهای داروین است برای اینکه یک مدلی برای تکامل موجودات زنده ارایه دهد؛ دستنوشته معروفی از داروین هست که برای اولین بار یک نگاه جدید همراه با یک سری شواهد مطرح میکند مبنی بر اینکه موجودات در طول تاریخ حیات تکامل پیدا کردهاند. در واقع «درخت حیاتی» وجود دارد، حیات از جایی، از یک موجودی مثل یک «جد مشترک» آغاز شده، بعداً انشعابهایی در این درخت صورت گرفته، گونههای جدید از همدیگر به وجود آمدهاند، و مثلا از یک شاخه آن پرندگان یا پستانداران به وجود آمدهاند و نهایتاً به انسان رسیده است. موجودات زنده را در یک درخت حیات جا میدهد و موجوداتی که الان هستند قبلاً نبودهاند. یعنی درخت حیات این جوری هست که به تاریخ که نگاه میکنید مثلاً دایناسورها وجود داشتند، موجودات دیگری بودند، اجداد این موجودات بودند و به تدریج خود این موجودات به این شکلی که ما الان میبینیم از اجداد خودشان انشعاب پیدا کردهاند و به وجود آمدهاند.
ادعای اول این است که موجودات به همدیگر تبدیل شدهاند و تلاش فراوان داروین برای اینکه شواهدی را نشان دهد، و بیان نسبتاً جدید و خوبی از این مفهوم، (یعنی همان درخت تبارزایی یا فیلوژنتیک) توجیه کند و این انشعابها را بگوید و بعد شواهدی از فسیلهای این طرف و آن طرف بیاورد که چنین اتفاقی در تاریخ افتاده است.
۲-۳ این داروین نبود که اولین بار تکامل را مطرح کرد
این موضوع، یعنی اعتقاد به اینکه موجودات به همدیگر تبدیل شدهاند و تکاملی رخ داده، به هیچوجه اولینبار توسط داروین مطرح نشده است. از نظر تاریخی در زیستشناسی خیلی سابقه دارد که چنین تفکری وجود داشته باشد، ولی اولاً خیلی ابداع در نوع نگاهش وجود دارد، این حالتِ به اصطلاح یک جد مشترک و نحوۀ انشعاب، در زمان خودش یکجور «نظریۀ تکامل مدرن» را مطرح میکند که تا آن موقع با این جزییات مطرح نشده و مخصوصاً خیلی از استدلالها و شواهدی که میآورد جدید است.
ولی موضوع دوم کتاب یک چیز متفاوتی است، آن هم «مکانیسم تکامل» است. چگونگی این اتفاق هم مهم است. مثلاً فرض کنید یک نفر کتاب منشأ انواع را بخواند و استدلالهای داروین را در مورد اینکه چنین اتفاقی در طول تاریخ افتاده بپذیرد، حتی بپذیرد که همین نوع درخت و انشعابهایی که داروین میگوید صورت گرفته است، ولی مکانیسم تکاملی که داروین توصیف میکند را نپذیرد. میخواهم بگویم کتاب داروین دو موضوع دارد و این دوتا موضوع و استدلالهایش کاملاً با همدیگر قابل تفکیک هست، هرچند در خود کتاب تفکیک کاملی صورت نگرفته است، یعنی اینگونه نیست که مثلاً قسمت اول تکامل، قسمت دوم مکانیسم تکامل باشد، ولی کاملاً و به وضوح برای خود داروین روشن است که دوتا کار انجام میدهد، منتها به دلایلی بعضی از فصلها که شروع میشود فقط در مورد تکامل است بعد دربارۀ مکانیسم تکامل است و یک مقدار اینها با همدیگر در فصلهایی ترکیب میشوند، ولی به وضوح روشن است که برای خودش معلوم است که چکار میکند.
پس دوتا موضوع در کتاب داروین هست: موضوع تکامل و مکانیسم تکامل. آن چیزی که خیلی مهم است و نتایج فلسفی خداباورانه و خداناباورانه دارد، پذیرش مکانیسم تکامل است. تامس کوهن در کتابش که خیلی کم دربارۀ زیستشناسی و تکامل و اینها بحث کرده، جایی به این اشاره میکند؛ حالا من جلوتر به این بحث میرسم و نقل قول کوهن را هم در اسلایدهای جلوتر میگویم.
۴- تامس کوهن: تعارض اصلی داروینیسم و دین در حذف غایت شناسی است
کوهن تأکید میکند که آن چیزی که برای افرادی که خداباور بودند زهر داشت این نبود که مثلاً موجودات به همدیگر تبدیل شدهاند، یا حتی پذیرش اینکه انسان خویشاوندی با میمون دارد، چیزی که مهم بود این بود که به نظر میآمد مکانیسمی که داروین توصیف میکند هیچ دیزاین و غایتشناسی و اینها در آن نیست، بنابراین انگار یک چیز اتوماتیک دارد اتفاق میافتد بدون اینکه هدفدار باشد و غایتی داشته باشد. این بود که عدهای را برآشفته میکرد، و اگر آقای داوکینز و دوستانش معتقدند که داروین لطمهای که به الهیات طبیعی زده از این نظر است که نیاز به طراح هوشمند را از بین برده با استفاده از توصیفی که از مکانیسم تکامل دارد، ولی خود تکامل میتواند یک چیز طراحی شده توسط یک طراح بسیار هوشمند باشد که اینگونه موجودات را خلق کرده است. یعنی مثلاً آن قسمتی که در کتاب مقدس نوشته شده که اینها در شش روز خلق شدهاند، پرندهها آمدهاند، این احساس که باید بعداً در اینها به صورت مجسمه گلی فوت شود، خیلی جدی نبوده است. آن چیزی که کوهن میگوید و به نظر من درست است و الان حداقل چون مردم آنگونه نگاه نمیکنند، به اصطلاح به معنای قدیمی شاید آفرینشگرایی (creationism) نباشند، آن چیزی که باعث میشد خداباوران در آن برهان الهیات طبیعی خلع سلاح شوند این بود که این مکانیسم, یک مکانیسم بدون هدف و غایتی بود که خودبهخود پیش میرفت و موجودات زنده انگار به صورت اتوماتیک به وجود میآمدند بدون اینکه طراحی بخواهند.
۵- اهمیت نیوتن و داروین
به هر حال سر داروینیسم و اینها دعواهایی شده، همان طور که شاید بعضی از پیروان داروین یا کسانی که خداناباور هستند، میخواهند کتاب منشأ انواع و داروینیسم را خیلی بزرگ کنند، از آن طرف من احساس میکنم بعضی از خداباوران میخواهند بگویند این بزرگنمایی کتاب منشأ انواع و داروین یک حالت توطئهآمیز دارد، که مثلاً میخواهند اهمیت این نظریه را بیشتر از آنچه هست نشان دهند. من میخواهم روی این تأکید کنم که کتاب داروین کتاب بسیار مهمی است. اگر یک روزی همه چیز کتاب داروین مثل پرینسیپیای نیوتن هم نقض شود، کسی نمیتواند رد کند که داروین در زمان خودش با نوشتن این کتاب کار مهمی از نظر علمی انجام داده است. مهم نیست که نظریات نیوتن باقی مانده یا باقی نمانده، به نظر میآید هر چه گفته به نوعی نقض شده است. الان در مکانیک کوانتوم و مکانیک نسبیتی هیچ اثری از مکانیک نیوتنی به معنایی باقی نمانده است. شاید نشود یک گزاره در پرینسیپیا پیدا کرد که الان ما بتوانیم به همان شکل بپذیریم
[۰۰:۳۰]
اما به نظر من نکتۀ مهمی که در پرینسیپیا هست که نیوتن را بزرگ میکند این است که جدا از ایدههای جالبی که دارد, درواقع آدمی است که تک و تنها ایدههایی داشته و تمام ابزاری که لازم داشته و ریاضیاتش را خودش خلق کرده است. تقریباً میشود گفت که حساب دیفرانسیل و انتگرال (calculus) حالا نه اینکه اصلاً وجود نداشته، ولی واقعاً به عنوان یک مجموعه منسجمی که بشود از آن چنین استفادههایی کرد، کار نیوتن است. به نوعی مثل اینکه معادله دیفرانسیل بشود حل کرد، تئوری خودش را به وجود آورده و ابزارهایی را ساخته، انگار از صفر تا صد را رفته است. هیجانی که اطراف نیوتن در مکانیک سماوی و کلاً در زمینه مکانیک ایجاد شد این بود که ناگهان انگار یک تئوری از ابتدا تا انتها ساخته شد، کاربردها فراوان بود و واقعاً شاید نزدیک ۱۰۰ تا ۱۵۰ سال در ریاضیات و فیزیک افرادی که ریاضیدان و فیزیکدان بودند ادامۀ کار پرینسیپیا را پیش بردند. اگر نخواهیم اغراق کنیم کار داروین از جهاتی شبیه این است. درست است که باز حالا تکامل پیشینهای داشته، مکانیسمهای تکامل لامارکی وجود داشته و حرفهایی زده شده، ولی داروین جدای از اینکه بسیار منسجم؛ این را در کتاب خودش بیان میکند، مثلاً تغییرات لازم را در مدل تکاملی خودش میدهد که بتواند از شواهدی برای تکاملی که میگوید استفاده کند، و همین طور سعی میکند مکانیسم تکاملش را به طور منطقی با استدلال بیان کند، نکته این است که بسیاری از شواهدی که از آن استفاده میکند را خودش آورده؛ مثلاً با کشتی مسافرت رفته و پرندههای آن جزایر را دیده، شواهدی ارائه میکند که خودش اینها را جمع کرده است. آن کاری که نیوتن میکند و ریاضیاتش را خودش ساخته، کار داروین از این نظر که بدیع است، بسیار خوب بیان شده و بسیاری از چیزهایی که لازم داشته را خودش برای اولین بار در این کتاب ذکر میکند، این است که این کتاب را در طول تاریخ علم, کتاب خیلی مهم و کمنظیری میکند. مشابه این جور کارها، کاری که خیلی شسته رفته بعدها در قرن بیستم انجام شده و شاید بشود مقایسه کرد، کار شانون در نظریۀ اطلاعات است. یک مقاله طولانی است که تقریباً میتوان گفت همه چیز نظریۀ اطلاعات از صفر تا صدش، صورت مسئله و مفاهیم و غیره را به وجود آورده و خودش حل کرده و انگار یک چیز شسته رفتهای را تمام کرده و خیلی از افرادی که در نظریۀ اطلاعات کار میکنند میگویند حداقل ۵۰ سال بعد از شانون، همان کاری که شانون کرده بود را دیگران با تغییرات کوچکی ادامه میدادند. این جور کارها بالاخره زیبایی و جاذبهای دارد و من میخواهم تأکید کنم که میشود از این جهت داروین را با نیوتن مقایسه کرد و کتاب منشأ انواع را ارزشمند دانست.
شما حتی اگر نیوتن را آدمی بدانید که کلاً گمراه بوده، همه چیزهایی که میگفته از اصل اشتباه بوده، یک چنین اعتقادی هم در مورد داروین داشته باشید، اینها حداقل مثل پهلوانان بزرگ و قدرتمندی هستند که در یک جناحی که شما با آن موافق نیستید جنگیدهاند. پس باید انصاف را رعایت کرد که اینها پهلوان و قهرمان و شجاع بودهاند. شما اگر بخواهید خیلی ایدئولوژیک نگاه کنید رستم هم در شاهنامه مهرپرست است و اسفندیار زرتشتی و موحد است، بنابراین باید در جنگ با رستم طرفدار اسفندیار باشید و رستم را مثلاً خوار و ذلیل بدانید, برای اینکه عقاید اشتباه دارد، در حالی که قهرمان شاهنامهای که آدم موحدی مثل فردوسی آن را نوشته رستم است. به نیوتن و داروین هم مثل رستم نگاه کنید؛ پهلوانانی که شاید عقاید و کارشان را قبول نداشته باشید، ولی در پهلوانیشان شک نکنید.
۶- دو پایه اصلی داروینیسم
(از این به بعد در صحبت من «داروینیسم» به «مکانیسم تکامل» اشاره دارد)
حال من باید یک توصیف جمع وجور بدهم که داروین چکار کرد. از این به بعد هروقت بگویم داروینیسم، منظورم آن بخش مکانیسم است که مهم است. یعنی از الان فرض را بر این بگذارید که موجودات تکامل پیدا کردهاند، آن چیزی که مهم است این است که آن موجودات با چه مکانیسمی تکامل پیدا کردهاند، چگونه میشود که اینها به همدیگر تبدیل میشوند و اتفاقات اینگونه میافتد؟ کل بحث ما متمرکز روی داروینیسم است و اینکه چه شواهدی دارد، داروین چقدر شواهد ارائه کرده و الی آخر.
بنابراین هروقت میگویم «داروینیسم» به «مکانیسم تکامل» اشاره دارم. مکانیسم تکاملی که داروین در کتابش شرح میدهد چیست؟
یک چیز بسیار ساده، مفهوم «انتخاب طبیعی» است که شاید مفهوم اصلی داروینیسم است و یک سری فرضها و مشاهدات سادهای که برای همه شهوداً قابلقبول و قابل تصور است. من موضوع را ساده کردهام، به خاطر اینکه فکر میکنم این جوری منطق مکانیسم را بهتر متوجه میشوید. در این نظریه دوتا پایۀ اصلی هست:
یکی اینکه بپذیرید که یکی از ویژگیهای اصلی موجودات زنده این است که تولیدمثل میکنند و نسلهای جدیدی به وجود میآورند. به نظر واضح میرسد که در هر نسلی، در هر بار تولیدمثل، نسل جدیدی که از یک یا دو موجود زنده (بسته به اینکه موجود زنده چه باشد) تولید میشود، حداقل تفاوتهای جزیی با والدین خودشان و با همدیگر دارند. یعنی همیشه یک دگرگونی (Variation)، یک تغییراتی ولو کوچک، در نسلهای جدید خواهد بود. مثلاً فرض کنید اگر دوتا زرافه با همدیگر تولیدمثل کنند، میتواند طول گردن فرزندانشان با همدیگر و با پدر و مادرشان تفاوتهایی داشته باشد. بنابراین یک تغییرات کوچک و خودبهخودی در نسلها ایجاد میشود. اینگونه نیست که دوتا زرافه با همدیگر ازدواج کنند و تولیدمثل کنند، مثلاً زرافههای مادهای که متولد میشوند کپی برابر با اصل مادرشان باشند، آنها هم کپی برابر با اصل پدرشان باشند. همانطوری که پسر و دخترهای ما عین پدر و مادرانشان نیستند. تلفیقهایی از صفات پدر و مادر و حتی گاهی صفات جدیدی ممکن است در آنها بهوجود آید. ممکن است فرزندی از پدر و مادر خودش قد بلندتر باشد، یا رنگ چشم و ویژگیهای ظاهریاش تغییراتی کند. بنابراین ما میبینیم که در تولیدمثل نسلها, تغییرات ولو کوچکی ایجاد میشود. بنابراین همیشه وقتی به یک گونهی موجود زنده مثلاً به گلهای از گورخرها و زرافهها که با همدیگر زندگی میکنند نگاه کنیم، همین طور که تولیدمثل میکنند تفاوتهایی در این جمعیت از صفات مختلفی که دارند وجود دارد. خیلی واضح است که ویژگیهای موجودات زنده بر اساس قد و اندازه و قدرت و توان جنسی و… تأثیر میگذارد در اینکه چقدر در تنازع بقا موفق باشند. مثلاً یک شکارگری که قدرتمند است، بهتر میتواند شکار کند، چه از نظر توان بدنی و چه از نظر هوشی موفقیت بیشتری در شکار دارد و طبیعی است که در تنازع بقا موفقتر است، غذای بیشتری گیرش میآید، سالمتر میماند، میتواند عمر بیشتری کند، و طبعاً وقتی عمر بیشتری کرد میتواند تولیدمثل بیشتری کند. حتی قدرت ممکن است در تصاحب جنس مخالف برای تولید مثل اثر کند که مثلا در حیوانات هست، یعنی حیوانی که قویتر است ممکن است حرمسرای بزرگتری تشکیل دهد. این یک چیز خیلی بدیهی است که تفاوتهایی در قدرت و توان, برای شکار و زندگی و این چیزها، باعث میشود دید یکی بهتر باشد، گوشش بهتر بشنود، بویاییاش قویتر باشد، همۀ اینها باعث میشود که به طور طبیعی در تنازع بقا موفقیت بیشتری داشته باشند و عمر بیشتر کنند، مثلا تعداد دفعاتی که میتوانند تولیدمثل کنند به دلیل عمر درازتر یا موفقیت در تولید مثل، حتی زیبایی و اینکه بتوانند جنس مخالف را به خودشان جذب کنند هم میتواند در تعداد تولید مثلهایشان تأثیر بگذارد.
بنابراین اگر در این جمعیت نگاه کنید، آن تغییرهایی (Variation) که ایجاد شده تفاوتهایی بینشان ایجاد میکند که میتوانید درجۀ موفقیتشان را در تنازع بقا و تولیدمثل اندازهگیری کنید. مثل اینکه به هر کدام از نسل جدیدی که در یک گله به وجود آمده امتیازی دهید که اینها احتمالاً چقدر خواهند توانست تولیدمثل کنند و موفقتر خواهند بود. ممکن است بستگی به خیلی چیزها داشته باشد؛ قدرت یا مثلاً مقاومت در مقابل بیماریها و ویروسها، همه این ویژگیها را در نظر بگیرید. اینها با همدیگر تفاوت دارند، در ویژگیهایشان فراز و نشیبهایی در اثر تولیدمثل وجود دارد، در آن اصل اول که میگفت تغییرات کوچکی در همه ویژگیها ممکن است به وجود بیاید، اگر به آنها از نظر تنازع بقا امتیاز دهید، امتیازهای کم و زیاد میگیرند و این امتیازدهیها میتواند مشخص کند که از هر کدام اینها چه مقدار نسل تولید میشود. نتیجهاش چیست؟ آنهایی که از نظر تنازع بقا و تولید مثل امتیاز بالاتری دارند نسل بیشتری تولید میکنند. بنابراین مثلاً اگر در زرافهها آنهایی که گردندرازتر هستند در ادامۀ حیات موفقتر باشند، طبیعی است که تعداد فرزندانشان بیشتر از گردنکوتاهها میشود و کمکم در این گله تعداد گردندرازها بیشتر میشود. تعداد فرزندان آنهایی که امتیاز بیشتری دارند بیشتر از آنهایی هست که امتیاز کمتر دارند. گله با یک شیبی میرود به سمت آنهایی که ویژگیهای مثبتی کسب کردهاند.
«انتخاب طبیعی» یعنی همین؛ انگار طبیعت آنهایی که انطباق بیشتری با شرایط محیطی دارند را انتخاب میکند و آنهایی که شرایط ضعیفتری دارند را حذف میکند. کمکم ویژگیهای مثبتی که برای تولید مثل بیشتر به درد میخورند در جمعیتها تقویت میشود و میرویم به سمت جمعیتهایی که آن ویژگی مثبت را داشته باشند، ولو اینکه این ویژگی برای اولین بار به طور کاملاً تصادفی و رندوم در اثر آن تغییرات کوچک به شکل خودبهخودی در یک نسل به وجود آمده باشد. یک دفعه زرافهای از پدر و مادرش قدبلندتر شده، موفقیت بیشتری در خوردن برگهایی که قد کسی به آن نمیرسد داشته، بنابراین سالم و قوی است و عمر طولانی و تولید مثل بیشتر دارد و طبعاً مشابه خودش را توانسته تولید کند و همین جور نسلها اصلاح میشوند.
بنابراین اگر شما این دوتا اصل را بپذیرید معنیاش این است که به تدریج تغییراتی در گونهها ایجاد میشود و آن تغییراتی که به تطابق بهتر با شرایط محیطی منجر میشوند تقویت میشوند، مثل اینکه انتخاب میشوند و بنابراین گونهها به سمتهایی تمایل پیدا میکنند که تطابق بیشتری دارد. به همین ترتیب داروین سعی میکند توضیح دهد که مثلاً فرض کنید در گلهای از گوزنها برگهای پایین درختان را عدهای از گوزنها میخورند، که گردنشان کوتاه است و عمر کمتری میکنند و میمیرند، آنهایی که گردن درازتری دارند میمانند و همین طور این گردنها درازتر میشود تا اینکه اصلاً به یک گونۀ جدیدی تبدیل میشوند که دیگر شبیه اجداد خودشان هم نیستند. اما لامارک چه میگفت؟ ایده لامارک این بود که یک گوزن مدام گردن خودش را درازتر میکند که به برگها برسد، بنابراین گردنش در طول زندگی در اثر تمرین کمی درازتر میشود.
[۰۰:۴۵]
تصور لامارک این بود که صفت اکتسابی به فرزندانش سرایت میکند، بنابراین آنها هم گردندرازتر میشوند و همین جور زرافه به وجود میآید. ایده داروین این است که چیزی اکتساب شده به ارث نمیرسد. آن تغییرات بدون اینکه هیچ مکانیسم معنیداری وجود داشته باشد خودبهخود ایجاد میشوند، آنهایی که گردندرازتر هستند میمانند، آنهایی که گردنکوتاهتر هستند از بین میروند. بنابراین اینگونه نیست که ما یک مکانیسم طراحیشده برای تطابق پیدا کردن موجودات زنده با طبیعت داشته باشیم، بلکه به آن تغییرات کوچک میتوانید مثل خطاهایی در وراثت نگاه کنید. همان طور که الان که ما مکانیسمها را بهتر میشناسیم، آنها میتوانند نتیجۀ خطاهایی در رونویسی دیاِناِی (DNA) باشند که جاهایی بد رونویسی میشود و یک دفعه تغییراتی به وجود میآید. خیلی از آن تغییراتی که به وجود میآید مضر هستند، تعدادی موجود زنده اصلاً به دلیل آن جهشهایی که ایجاد میشود به دنیا نمیآید و در همان مرحلۀ جنینی از بین میرود، آنهایی هم که به دنیا میآیند ممکن است خیلی از صفاتشان صفات بدی باشد و حذف میشوند، و بالاخره در آن تغییرات کاملاً خودبهخودی که بدون هیچ طراحی و دلیلی به وجود آمدهاند باعث میشوند که در اثر پدیدۀ انتخاب طبیعی به سمت تطابق برویم.
۷- کشف طولانیتر بودن سن زمین در زمان داروین
ایرادی که این نظریه داشت که شاید قبل از این به وجود نیامده بود و کسی اظهار نکرده بود، این بود که از مهمترین پایههای نظریۀ تکامل این است که کارهایی که در زمینشناسی قبل از داروین، در ایام جوانی داروین صورت گرفت، به تدریج این حس را به دانشمندان داد (و میشود گفت ثابت کرد) که عمر زمین خیلی خیلی بیشتر از آن چند هزارسالی است که فکر میکردند. حداقل در زمان داروین فکر میکردند زمین میلیونها سال عمر دارد. الان که ما میدانیم چند میلیارد سال عمر دارد. بنابراین این شیوۀ انتخاب طبیعی که به نظر میآمد خیلی شیوۀ کندی در تغییرات و به وجود آمدن گونههای جدید خواهد بود، برعکس لامارکیسم که مثلاً ممکن است گوزنها در ظرف چند نسل تند و تند به سمت گردندراز شدن و به وجود آمدن زرافه بروند. این واقعیت (Fact) جدید زمینشناسی که زمین خیلی عمر دارد و عمر حیات خیلی بیشتر از آن ۶۰۰۰ یا ۷۰۰۰ سالی است که قبلاً محاسبه کرده بودند، در واقع این شهامت را به داروین میداد که یک چنین مکانیسم کندی را به عنوان مکانیسم تکامل مطرح کند. حالا سعی میکرد توجیه کند که چرا این مکانیسم، مکانیسم خوبی است. همان نکتهای که گفتم این که حتی در لامارکیسم یک نسیمی از غایتشناسی هست، مثل اینکه یک طراحی در وراثت وجود دارد که موجودات طبق آن طراحی کمکم با محیط خودشان وفق پیدا میکنند.
تفاوت این دوتا مکانیسم در این است؛ مثلاً اگر در جایی هوا سرد شود, لامارک میگوید مثلاً روباههایی که در آن منطقه زندگی میکنند کمکم موهایشان یک مقدار بیشتر میشود، پشمالوتر میشوند، بعد نسل به نسل پشمالوتر و پشمالوتر میشوند و مثلاً به روباههای برفی تبدیل میشوند. داروین میگوید این اتفاق اینگونه میافتد؛ آنهایی که موهای بلندتر دارند میمانند، آنهایی که موهای کوتاهتر دارند میمیرند چون سرمازده میشوند و کمتر عمر میکنند، کمکم نسل آنهایی که موهای بلندتر و بلندتر و بلندتر دارند مدام زیادتر میشود و مثلاً آنهایی که رنگارنگ هستند شکار میشوند، آنهایی که سفیدتر هستند میمانند و همین طوری روباههایی به وجود میآیند که سفید و پشمالو هستند. اینجا هیچ طراحی وجود ندارد. یک تغییر آب و هوایی باعث شده که انگار گونههای جدید در اثر خطا به وجود میآیند. این خیلی برخورنده است برای کسی که دیزاینی فکر میکند. اگر آن تغییرات کوچک نتیجۀ جهشهای خودبهخودی کاملاً اتفاقی هستند؛ مثل DNA که الان به زبان امروز ما قرار است رونویسی شود، جایی اشتباه میشود و این اشتباهات روی هم جمع میشوند و یک دفعه تبدیل میشوند به گونهای جدیدی که خیلی با محیط خودشان تطابق دارند، این مکانیسم, مکانیسمی است که دیگر آن استدلال را ندارد که مثلا ببینید روباه برفی چقدر خوب سفید خلق شده، برای اینکه با محیط برفی سازگار باشد، استتار شود و نتوانند او را شکار کنند، و این نتیجه یک دیزاین هوشمندانه است یا اینکه موهایش بلند است تا طفلک سرما نخورد، این جوری نیست. کلی از این طفلکها بودهاند که مردهاند و این طفلک باقی مانده به خاطر اینکه خودش را با محیط تطبیق داده است. امیدوارم توانسته باشم آن زهر نظریۀ داروین را به شما منتقل کنم.
۸- پذیرش داروین با وجود عدم وجود شواهد کافی
حالا سؤال این است که چرا نظریۀ داروین مورد پذیرش قرار گرفت؟ اولین جواب این است که لابد داروین استدلالهای خوبی دارد، شواهد خوبی از نظر تجربی ارائه داده است. نظریۀ علمی است دیگر، این نظریۀ علمی مورد توجه قرار میگیرد مثل نظریۀ نیوتن. نیوتن با نظریۀ جاذبهاش قوانین کپلر را بدست میآورد، کلی مسائل را حل میکند و مورد پذیرش قرار میگیرد. بعد از داروین کمکم این پارادایم جدید زیستشناسی شکل گرفته است. من میخواهم در مورد این صحبت کنم که چگونه شد که نظریۀ داروین غلبه کرد.
اولین نکتهای که میخواهم بگویم این است که شواهدی نداشت. میخواهم شواهدی بیاورم بر بیشاهد بودن نظریۀ داروین، حداقل در زمان داروین. چون مثلاً تا سالها بعدش که خیلی به آن علاقمند شده بودند و تا حدود زیادی پذیرش شده بود و پیروانی پیدا کرده بود، به اندازۀ کافی شواهد به معنای شواهد تجربی وجود نداشت. این آن قسمتی است که من میخواهم به نوعی بحثهای زیستشناسی را دور بزنم و این طوری که اینجا نوشتهام یک سری شواهد نقلی برایتان بیاورم، یک سری شواهد عقلی که اینها نشاندهندۀ این است که شواهدی وجود نداشت. شواهد عقلی نشان میدهند که نمیتوانست شواهدی وجود داشته باشد.
شواهد نقلی چه هستند؟ یکی اینکه من در آن سخنرانی که دربارۀ پیشبینیپذیر بودن تکامل داشتم به این اشاره کردم که شما به اوضاع داخلی رشتۀ زیستشناسی از اول تا الان نگاه کنید، حداقل از نیمۀ قرن بیستم که دیگر کاملاً این چیزی که به آن سنتز مدرن میگوییم؛ یعنی سنتز داروینیسم با نظریۀ ژنتیک مندل، با همدیگر تلفیق شدند و چیزی تحت عنوان سنتز مدرن به وجود آمد، هر ده _ پانزده سال یکبار قیامی بر علیه روند کلی (Mainstream) و پارادایم زیستشناسی صورت میگیرد. همین دانستن اینکه به طور مداوم بحرانهایی داخل زیستشناسی هست نشان میدهد که شواهد کافی نبوده. در حدود دویست سال که نیوتن حکومت میکرد هیچ بحرانی وجود نداشت. این قدر شواهد برای نیوتن وجود داشت و این قدر چیزهایی که نیوتن نتواند توجیه کند کم بود، مثل مدار عطارد یا بعضی از پدیدهها که به نظر بیاهمیت میرسیدند، اصولاً کسی بر علیه نیوتن قیام نمیکرد. همواره در حال ستایش نیوتن بودند، دنبال این بودند که شواهد روی شواهد بگذارند و مساله در حدی پیش رفته بود که مثلاً تا این هوس پیش رفتند که برهانهای عقلی برای قوانین مکانیک بیاورند. کانت در جوانیاش سعی کرد قوانین مکانیک نیوتن را اثبات کند، مثلاً F=ma را عقلانی کند که اصلاً نمیتواند غیر این باشد. این اوضاع داخلی خودش شاهدی هست بر اینکه اگر شاهد قدرتمندی برای این نظریه وجود داشت اینقدر تجدید نظرطلبی از طرف خود زیستشناسان (نه از بیرون, افرادی مثل گولد و موریس) نبود و انواع و اقسام نظریههایی که با داروینیسم در داخل رقابت میکنند وجود نداشت. حالا اگر بروید تاریخ خیلی از اینها را بخوانید، مثلاً یک دانشجوی دکتری رفته آزمایش (Experiment) طراحی کرده، رصدهایی (Observation) انجام داده و واقعاً هدفش این بوده که شاهدی برای داروینیسم پیدا کند، آزمایش برخلاف آنچه فکر میکرده، چیز دیگری شده و اعلام کرده که این با داروینیسم قابل توجیه نیست و نظریه باید اینگونه اصلاح شود. گولد که یکی از بزرگترین پیروان و مبلغین داروینیسم بود که بعداً حالت تجدید نظرطلبی پیدا کرد، دیرینهشناسی بود که اول به نظرش میآمد باید نظریۀ داروین به این نتیجه برسد که با توجه به اینکه تغییرات بسیار تدریجی و کوچک هستند، گونهها باید به طور مداوم و نرم در طول تاریخ به همدیگر تبدیل شده باشند، بنابراین ما باید یک رکورد یکنواخت تغییرات را در فسیلهایی که در لایههای زمین کشف میکنیم ببینیم. گولد به عنوان یک دیرینهشناس بعد از مدتی به این نتیجه رسید که اصلاً این طور نیست، کاملاً پلهای است. انگار چند میلیارد سال تکامل اتفاق نیفتاده، وقفههای طولانی هست، بعد مثلاً طی ده میلیون سال همۀ پرندهها یک دفعه ظاهر شدهاند؛ یک چنین حالتی که به آن انفجار میگویند. انفجارهای تکاملی به نظر میآمد با نظریۀ داروین جور در نمیآمد، گولد اعلام کرد که من نظریۀ داروین را در حدی تغییر دادهام که دیگر نمیشود به آن گفت داروینیسم و باید اسم دیگری روی آن گذاشت. همین طور حداقل هر ده_پانزده سال یکبار یک نظریه در مقابل داروینیسم پدید میآید. همۀ اینها نتیجۀ این است که آن جوری که هزاران شواهد برای نیوتن وجود داشت، شواهد قاطعی برای داروین وجود نداشته است. اینکه شاهد نقلی میگویم یعنی اینکه لازم نیست اصلاً بدانید در زیستشناسی چه میگذرد، همین مخالفتهای مداوم و نظریههای جدید و رقابتها؛ الان زیستشناسی تکاملی_تکوینی (Evo_Devo) خیلی جدی مقابل داروینیسمها ایستادهاند و تجدید نظرطلب هستند و میگویند در واقع باید آن سنتز مدرن تغییر کند. این همیشه بوده و انواع و اقسام نظریات میآیند و رقابت میکنند. این نشانۀ بیشاهد بودن یا کمشاهد بودن است که مثل یک نظریۀ علمی در شیمی یا فیزیک تثبیت نشده است. آن سخنرانی را اگر گوش دهید در مورد این زیاد صحبت کردهام که چرا این طوری است.
۱-۸ جستجوی شاهد به جای مثال نقض
یکی از پدیدههای جالب این است که در داروینیسم وقتی شما از یک داروینیسم بپرسید شاهدت چیست، میگوید مثلا در سال ۱۹۴۷ یک چنین آزمایشی انجام شده و این شاهد این است که درست است.درحالیکه در فیزیک مثلاً نیوتنی هزاران هزار شاهد دارید، ممکن است جایی باشد که یک چیزی حالت مثال نقض داشته باشد و میخواهید روی آن بحث کنید. در داروینیسم اینگونه است که؛ (داروینیسم که میگویم منظورم آن مکانیسم است نه تکامل) به زحمت یک جایی یک چیزی (که حالا خیلی هم جدی نیست) را بعنوان شاهد پیدا میکنند.
یعنی یکی از ارکان آن وارونگی که من میگویم اینجا هست. در چنین نظریاتی به جای اینکه همه چیز شاهد باشد یک چیزی مثال نقض باشد، دنبال یک شاهد میگردند که بگویند این یک دانه آزمایشی که انجام دادیم، این مثلاً شاهد است و به وسیله این، نظریه قابل تبیین هست و الی آخر.
۲-۸ شواهد تکامل به جای داروینیسم
شاهد نقلی دیگر اینکه من این را دیدهام که بارها و بارها از یک داروینیسم، از یک زیستشناس بپرسید که شواهد داروینیسم چیست، بلافاصله یک سری شواهد تکامل را به شما نشان میدهند. یعنی در حدی این مساله شیوع دارد که شما کتابها را که میخوانید، انگار یک جوری برای قانع کردن شما که داروین راست میگفت کمتر به آن مکانیسم میپردازند و همهاش سعی میکنند از روی فسیلها و اینها به شما بگویند که تکامل اتفاق افتاده، در حالی که سؤال اصلی این است که آیا مکانیسم آن مکانیسم هست یا خیر؟ بگذارید دوتا نقل قول از دوتا آدم خیلی معروف کنم. پوپر یک مقالهای نوشت در مورد اینکه چون داروینیسم ابطال (Falsify) نمیشود، به اصطلاح قابل ابطالپذیری نیست، نظریۀ علمی نیست و فلسفی هست. یک مقاله معروف مایکل روس دارد؛ یکی از زیستشناسان تکاملی که بیشتر از فیلسوفهای زیستشناسی معروف است، در چکیده مقاله که من اینجا نیاوردهام یک چنین جملهای نوشته است؛ که این حرفهایی که آقای پوپر میزند دلیلش این است که ایشان از پیشرفتهای ده سال اخیر یا دهه ۶۰ زیستشناسی به کلی بیخبر است و اگر خبر داشت این حرفها را نمیزد.
[۱:۰۰]
دومین نقل قولی که اخیراً دیدم و به نظرم خیلی بامزه بود، شخصی هست به اسم کوین(Coyne) که کتاب بسیار معروفی در دفاع از نظریۀ تکامل نوشته و سعی کرده شواهد زیادی آنجا بیاورد. یک نفر که پزشک اعصاب است در نقد این کتاب داستان نوشته که مثلاً من زمان دانشجوییام اینها را خواندم و خیلی به نظرم قانعکننده نبود ولی قبول کردم، چون دانشجو بودم، بعداً شک کردم و الان به نظر من توضیحاتی که داده هیچ کدام شواهدی برای داروینیسم نیست. کوین یک جوابیه برای این آقا نوشته که اسمش یادم نیست، عین این جمله در آن هست؛ (ضمنا مثل مایکل روس که خیلی با توهین به پوپر جواب داده که در گردابی از جهالت سرگردان است و این حرفها) اینجا هم همین طور، گفته این پزشک اعصاب بهتر است برود کار خودش را انجام دهد و آخرش میگوید: «علت این چیزهایی که میگوید این است که از پیشرفتهای زیستشناسی تکاملی در قرن بیست و یکم به کلی بیخبر است!»
شما در سال ۲۰۵۰ هم اگر به زیستشناسان بگویید این چیزهایی که میگویید شواهد کافی نیست و شاهدی ندارید، احتمالاً جواب خواهید شنید که شما از پیشرفتهای تکاملی ۱۰ سال اخیر بیخبر هستید. هیچکس نمیگوید که برو کتاب منشأ انواع را بخوان آنجا قانع میشوی. هیچکس نمیگوید برو کتابهای مایر در دهه ۴۰ را بخوان. همیشه اینگونه است که به طرف مقابل میگویند الان ما چیزهایی داریم که قبلاً نداشتهایم.
حالا این را بگذارید کنار آن روایتی که از داوکینز نقل کردم، اگر این راست باشد، یعنی مدام شواهد ما مال این ده بیست سال اخیر است و آن قبلیها خیلی قانعکننده نبودهاند و نمیشود به آنها ارجاع داد، نمیشود شما یک نفر را به منشأ انواع داروین که اصلاً نمیداند وراثت چیست ارجاع دهید که به شما چیز قانعکنندهای درباره مکانیسم خودش بگوید، این نشان میدهد که اگر مثلاً حرف آقای کوین درست باشد، الحاد از ۲۰۰۰ به بعد قابل قبول شده است، چون داروینیسم قبلاً به اندازۀ کافی شواهد نداشته است. آن آقای پزشک اعصاب به این دلیل شواهد برایش قابل قبول نیست که آن شواهد قبلیها را دیده که خیلی مهم نبودهاند، الان از این به بعد درسته.
اگر این حرفها درست باشد همین جور مشروعیت الحاد به نظر میآید طبق آن روایت داوکینز عقب میافتد. این تحولات داخلی زیستشناسی و این نقل قولها، شواهد نقلی هستند، که نشان میدهد شواهد کافی نبوده. حداقل آن چیزی که من میخواهم بگویم این است که در کتاب داروین برای آن مکانیسم هم به اندازۀ کافی شاهد وجود نداشته است. یک آدم بامزهای رفته بود یکبار دوتا کتاب از منشأ انواع را جایی گذاشته بود، تعداد (ممکن است, شاید, اگر) Perhaps)،Maybe ، if) را شمرده بود، این واژههایی که مثلاً نشاندهندۀ این هستند که اگر فرض کنید اینگونه باشد یا شاید بتوانیم بگوییم این جوری است، و حرفش این بود که داروین نمیگوید که برای اینها دلیل دارد، امکان این را به شما القا میکند که شاید یک چنین اتفاقی افتاده باشد. این فرق میکند با اینکه چیزی را ثابت کند. چیزی که در مورد داروینیسم در کتاب منشأ انواع وجود دارد تلاش برای اثبات این است که ممکن است چنین اتفاقی افتاده باشد، نه اثبات اینکه آن اتفاق افتاده است. شواهد یعنی اینکه شما نشان دهید یک نظریه درست است، نه اینکه ممکن است درست باشد. ممکن است درست باشد یعنی دلایل غلط بودنش را رد کنیم، ولی نظریۀ علمی که اینگونه ثابت نمیشود.
۳-۸ عدم امکان مشاهده ماکرواولوشن
این چیزی که گفتم شواهد عقلی، چه در زمان داروین چه الان، اولا عدم امکان مشاهدۀ درشت فرگشت (Macroevolution)، این پدیدهای که گونهها چگونه به وجود آمدهاند را درشت فرگشت (Macroevolution)میگویند. این اتفاق تاریخی است. یکبار یک اتفاق تاریخی افتاده است. من چگونه میتوانم شواهد خیلی جدی پیدا کنم که این اتفاق اینگونه با این مکانیسم افتاده است؟ خیلی سخت است. مکانیسمش چیست؟ اینکه نشان دهم که مثلاً در اثر وراثت تغییراتی که ایجاد شده جمع شده، بعدا مثلاً گونهها به وجود آمدهاند. یک مقدار فکر کنید به اینکه اصلاً آن مکانیسم چه بود، متوجه میشوید که پیدا کردن شاهد تجربی برای اینکه این اتفاقات تاریخی چرا افتاده، آن هم تازه وقتی که دارید حرف از این میزنید که به دلیل این چیزهای ژنتیکی داخل این موجوداتی که همه شواهدش از بین رفته، چگونه ممکن است بشود شاهدی آورد. حداکثر شواهدی هم که الان وجود دارد دربارۀ جهشهایی است که مثلاً موجودات میکروسکوپی در طول زمان و طی چند نسل میکنند. ممکن است بشود آزمایشهایی ترتیب داد که تا حدودی نتایج جالبی داشته باشند، ولی اینکه این یک اثبات و شاهد قوی برای تکامل باشد واقعیت این است که چنین چیزی نیست. اینها شواهد من است بر اینکه یک چنین شواهدی اصولاً وجود نداشته و ندارد. حداقل قبول کنید در زمان داروین در قرن نوزدهم وجود نداشته است. پس چگونه این نظریه برای خودش جا باز کرده است؟
۹- پاردایم چیست و چگونه به وجود می آید؟
اگر کتاب توماس کوهن را مطالعه کنید و دیدگاهش را بدانید، در واقع سؤال این است که پارادایم چگونه شکل میگیرد؟ و چگونه به وجود میآید؟ چگونه غالب میشود؟ چگونه از دوران پیشپارادایم به دوران پارادایم میرویم؟ اینکه پارادایم چیست و چگونه شکل میگیرد و غالب میشود و بعد اینکه چگونه ممکن است یک پارادایم جایگزین یک پارادایم دیگر شود، این موضوع جالب کتاب توماس کوهن است که توصیه میکنم اگر نخواندهاید بخوانید. نمیخواهم وارد جزئیات شوم، فقط میخواهم این نکته را بگویم که هیچ مکانیسم روشنی وجود ندارد که پارادایمها چگونه شکل میگیرند و چگونه غالب میشوند. به قول توماس کوهن مثل رقابت احزاب سیاسی و به قدرت رسیدن یک جناح سیاسی در یک کشور است. مثل اینکه وقتی یک پارادایم غالب میشود که تعداد بسیار زیادی از آدمهایی که مثلاً در آن شاخه کار میکنند پیرو این پارادایم شوند. به طور طبیعی وجود شواهد تجربی میتواند دلیل اصلی باشد، منطقی بودن و کاربرد داشتن و… همه اینها میتواند کمک کند.
نکتهای که میخواهم بگویم این است؛ اگر شما به نظریۀ داروین نگاه کنید، نظریۀ داروین وقتی شواهد تجربی ندارد, دلیل اصلی که چرا تبدیل به پارادایم اصلی و روند کلی (Mainstream) زیستشناسی شد این است که این نظریه با آن چیزی که من میخواهم بگویم سوپرپارادایم، (با آن سوپرپارادایم علمی که در قرن هجدهم بعد از کارهای نیوتن شکل گرفته) هماهنگ است. شواهد تاریخی نشان میدهد که از اواخر قرن هجدهم بارها و بارها در آثار فلسفی و کارهای مربوط به زیستشناسی، این آرزو و «باید» وجود داشت که ما باید برای حیات و گونهها، یک مکانیسم بدون غایت نچرالیستی (Naturalist) پیدا کنیم. سوپرپارادایمی که شاید بشود به آن دکارتی گفت، زیرا اساس آن تشبیه طبیعت به ماشین است، اساس آن پارادایم اصلی که در واقع نیوتن پیش برده این است، که هرچه در طبیعت هست طبق قوانین ماشینی به طور اتوماتیک کار میکند و میشود همه چیز را این جوری توجیه کرد. دلیل اینکه چرا نظریۀ تکامل نظریۀ محبوبی بوده و هست با اینکه شواهد خیلی قوی ندارد، این است که مکانیسمی را توجیه میکند که کاملاً حالت مکانیکی دارد. مثل اینکه یک سری توپ هستند که تکان میخورند و بعد همین جور پیش میروند که کاملاً بدون غایت و طراحی است، اینها مثل اینکه درون سوراخهایی میافتند و همین جور خیلی مکانیکی یک اتفاقی میافتد. یعنی جاذبه نظریۀ داروین این است که آن آرزو و خواستی که از نیمۀ دوم قرن هجدهم بود که باید یک مکانیسمی برای حیات و تکامل گونهها پیدا کنیم که در آن دیزاین و غایت نباشد، احتیاج به دخالت ماورای طبیعت نباشد، یعنی یک مکانیسم طبیعی که با پارادایمِ شکل گرفته در فیزیک و شیمی هماهنگ باشد.
در واقع داروین نظریهای ارائه کرد که کاملاً با فضای علم و پارادایم اصلی سازگار است، خیلی سازگارتر از نظریۀ لامارک و هر نظریۀ دیگری که قبلاً وجود داشت. جدای از اینکه توصیف داروین از تکامل، توصیف بهتر و پیشرفتهتری است، این مکانیسم یک مکانیسم کاملاً ماشینی است. مثل اینکه من بگویم چطور مولکولها همینجور لرزش دارند، توپها هم مثلاً همین جور تکان میخورند. دلیلش هم این است که انگار در ساختشان ایرادی وجود دارد که تکان میخورند. این تکان خوردنها باعث میشود کمکم در جهتهایی حرکت کنند و به جاهایی برسند.
در واقع نکته این است؛ چرا این قدر از نظریۀ تکامل دفاع میشود؟ چرا داروینیسم این قدر محبوب است؟ برای اینکه به نظر میآید استدلالی که در ذهن ساینتیستها هست این است که ما باید یک مکانیسم غیرغایتشناسانه و نچرالیستی (Naturalist) برای حیات و موجودات زنده داشته باشیم. دنبال این بودیم، این را میخواستیم و این نظریه این را در اختیار ما قرار داده است. قدرتی که در نظریۀ داروین هست از این میآید؛ دفعۀ قبل آخرین اسلایدی که نشان دادم این بود که داروینیسم حاصل تسلط (اتوریته Authority) علم است. علم اتوریته (Authority) پیدا کرده، همه میخواهند علمی باشند، همه میخواهند علمی حرف بزنند و علم فضای خودش را دارد. توضیحات باید نچرالیستی (Naturalist) باشد، در توضیحاتی که در قرن هجدهم توسط نیوتن باب شد غایت وجود ندارد، ما فقط علت فاعلی را بررسی میکنیم، همه چیز باید ماشینی و اتوماتیک باشد، بنابراین ما دنبال چنین نظریهای هستیم و این بهترین توصیف از چنین نظریهای هست و از آن موقع تا حالا هم بهتر از آن نیامده است.
آن چیزی که نظریۀ داروین را تقویت میکند این است که هماهنگ با ساینس است؛ مثل اینکه آن یک سوپرپارادایم است، حالا پارادایمهای کوچکی که در رشتههای دیگر میخواهند شکل بگیرند باید خودشان را با سوپرپارادایم کل ساینس هماهنگ کنند. اینجا ممکن است شواهد تجربی کم باشد، ولی انگیزههای منطقی و هماهنگ شدن با علم، علمی بودن است که در واقع حرف داروین را به کرسی مینشاند و هنوز هم که هنوز است اینگونه است. شما به یک شخص داروینیسم بگویید که شاید این غلط باشد و طور دیگر باشد و اینها، بلافاصله به شما میگوید که چه، میخواهی بگویی مثلاً طراحی وجود دارد، نباید بگویی! باید و نبایدهایی دارد؛ نباید بگویی طراحی وجود دارد، نباید بگویی غایت وجود دارد، اینها خارج از علماند. حرف من این است؛ در قرن هجدهم چارچوبی برای علم به وجود آمد، تقدیس شد، اتوریته (Authority) پیدا کرد، در قرن نوزدهم دیگر به اوج رسید. به نیمۀ قرن نوزدهم که میرسیم اگر میخواهید علمی حرف بزنید در آن چارچوب باید حرف بزنید، حتی به نظر میرسد حرف لامارک یک مقدار از آن چارچوب فاصله میگیرد. بهترین توصیف مکانیکی ماشینی, بدون غایت, بدون دخالت هیچچیز در مورد منشأ انواع، همین است که داروین میگفت و هنوز هم همین است. میخواهید شاهد داشته باشید یا نداشته باشید، کسی این را کنار نمیگذارد، برای اینکه این آن توصیف علمی است، آن چیزی است که با سوپرپارادایم کل ساینس هماهنگ است.
کتاب کوهن را بخوانید، چند بار هم که شده بخوانید و اگر حول و حوش آن هم چیزی پیدا کردید بخوانید. من اگر در موردش زیاد حرف نمیزنم برای اینکه این کتاب بسیار خوب نوشته شده, در دسترس هست، وگرنه جا دارد که چند جلسه فقط دربارۀ کتاب توماس کوهن حرف بزنیم، برای اینکه اکثر پارادایمها در قرن نوزدهم تثبیت شدهاند و کوهن در این کتاب مثالهای خیلی جالبی از پارادایمهای شیمی و فیزیک و کمتر از زیستشناسی میآورد که اینها چگونه شکل گرفتهاند و شما آنجا میتوانید شکلگیری شاخههای علم را ببینید که چه مکانیسمهایی دارد.
پارادایم یعنی چه؟ پارادایم یعنی مجموعه چیزهایی که یک جامعه علمی میپذیرند تا بتوانند کار علمی یا به اصطلاح یک پروژه یا یک برنامۀ پژوهش (Research) داشته باشند
[۱:۱۵]
شما تا وقتی که یک پذیرش مشترک در پیشفرضها، روشها، فکتها و مسئلهها پیدا نکنید نمیتوانید جامعهای داشته باشید که با همدیگر کار کنید، زبان مشترکی دارید، جواب مقالههای همدیگر را میدهید و چیزی را پیش میبرید. به وجود آمدن یک برنامه پژوهشی (Research program) احتیاج به این دارد که شما حدوداً توافق کنید که پیشفرضهایتان چه هستند، روشها چه هستند، فکتها کدام هستند.
یکی از مهمترین کارهایی که پارادایم میکند که معمولاً ندیده گرفته میشود و توماس کوهن سعی میکند و بسیار خوب در کتابش نشان دهد، این است که اصلاً پارادایم است که تعیین میکند چه چیزهایی فکت هستند و چه چیزهایی نیستند. کدامها مهماند و کدامها نیستند، کدام مسئلهها, مسئلههای اصلی و کدامها فرعیاند. این جوری نیست که اینها از یک استدلال قطعی بیایند. پارادایم وقتی شکل میگیرد این وزندهی به فکتها و مسئلهها و پیشفرضها به طور خودآگاه یا ناخودآگاه صورت میگیرد. روشهای استدلال، مثلا اینکه چگونه میتوانم، چه کارهایی میتوانم کنم، چه مسئلهای را باید بررسی کنم، چگونه باید استدلال کنم و چگونه حرفم را به کرسی بنشانم، در هر شاخهای بروید یک چنین افقهایی در آن وجود دارد، وگرنه به نتیجه نمیرسید. اینگونه که به این قسمت صحبتهایم نگاه کنید که چه فکتهایی مهم هستند؟ مثلا چرا فکتهای مربوط به ظاهر موجودات زنده مهم است, ولی چیزهایی که مربوط به رفتار و غریزهشان است مهم نیست؟ الان شما به زیستشناسی نگاه کنید، زیستشناسی تکاملی هنوز هم که هنوز است توجیهی برای غرایز ندارد. چطور مثلاً یک نوع پرندهای که یک جور لانه عجیب و غریبی میسازد، یا موقع جفتگیری رفتار عجیب و غریبی میکند، چگونه به تمام موجودات به ارث میرسد؟ شما تخم یک دانه از این پرندهها را بردارید یک جای دیگر پرورش دهید هم وقتی بزرگ شد میبینید که همان لانه را میسازد. ما هیچ اطلاعی از این نداریم و اصلاً این جزو سؤالهای اصلی زیستشناسی نیست.
چیزهای قابل توجه این است دیگر! سؤال اصلی زیستشناسی قبل از داروین این است که حیات چیست و چگونه پیدا شده است، ولی بعداً دیگر این سؤال اصلی نیست. یعنی الان شما چندتا مقاله در سال میتوانید پیدا کنید که سعی میکنند درباره حیات بحث کنند؟ مثل اینکه تبدیل شده به یک موضوع فرعی. پارادایم است که تعیین میکند کدام معماها، معماهای اصلی هستند و باید روی آنها کار شود. حیات چیست؟ از کجا آمده؟ نه داروین توضیحی داده، نه الان توضیحی وجود دارد. نظریههایی وجود دارد ولی به نظر میآید انگار این در فرع زیستشناسی است. جریان اصلی (Mainstream) زیستشناسی کارهای دیگری میکنند. در عوض انگار «پیدایش گونهها» با کتاب داروین در مرکز زیستشناسی قرار گرفت.
۱-۹ مثالی از نردبان طبیعت و جایگاه انسان
یک مثال که به نظرم خیلی مهم است این است؛ شما از زمان ارسطو تا قرن هجدهم یا حتی نوزدهم که نگاه کنید چیزی وجود دارد که به آن میگویند نردبان طبیعت که وقتی به طبیعت نگاه میکنید اول جمادات و موجودات غیر زنده، بعد یک طبقه بالاتر وجود دارد که گیاهان هستند، بعد جانوران هستند و در طبقه آخر انسان قرار دارد. هر کدام از اینها ویژگی خاصی دارد؛ مثلاً گیاه تحرک ندارد، فلان کار را نمیکند ولی این کار را میکند، یا مثلاً حیوانات موجود زنده هستند، تولیدمثل میکنند و تحرک دارند. انسان چطور؟ انسان حیوان ناطق است. موجودی است که با همۀ موجودات به دلیل تعقّل فرق دارد؛ تفکر منطقی دارد، زبان دارد، یک زبان با گنجایش بینهایت دارد و هر موجودی که ۵۰۰۰ یا ۱۰ هزار سال پیش از آسمان به زمین میآمد و به کرۀ زمین نگاه میکرد, متوجه میشد که یک موجودی اینجا هست که کاملاً با بقیه فرق دارد. هوش خاصی دارد، ارتباط برقرار میکند، زبان دارد و این حرفها. این یک فکت است دیگر، یعنی حداقل ۲ هزار سال همه قبول داشتند که انسان تفاوت بسیار زیادی با حیوانات دارد و اگر به دنیا هم نگاه کنید الان کاملاً واضح است که اصلاً کرۀ زمین در اختیار انسانهاست. چرا؟ برای اینکه انسانها قدرت تفکر منطقی و خلاقیت و زبان دارند، خط اختراع کردهاند. اصلاً چنان با حیوانات فاصله داریم که چندان قابل مقایسه نیستیم. انگار آنها اعداد متناهی هستند و ما بینهایت هستیم. یک چنین حالتی در تفکر و ذهنیت و تولید و فرهنگ و هنر و این حرفها وجود دارد و به شدت با حیوانات فاصله داریم. این فکت مورد پذیرش همۀ انسانهای عاقل در تمام طول تاریخ است. آیا این در زیستشناسی مدرن فکت است؟ نه! تنها فکت مهمی نیست، بلکه مورد انکار است. چون پارادایم غالب شده، این یک نکتهای است که توسط نظریۀ داروین به خوبی توجیه نمیشود؛ چگونه یک موجود زندهای با چنین ویژگیهای کاملاً غیرمتعارفی به وجود آمده که بسیاری از فعالیتهایش دیگر فعالیتهای زیستی نیست، کار هنری میکند و این حرفها… آیا این تفاوت بسیار زیاد انسان با حیوان توسط نظریۀ داروین به خوبی توجیه میشد؟ خیر. از لیست فکتهای مورد قبول به تدریج حذف شد و الان زیستشناسان حالت تمسخر دارند اگر شما بگویید انسان با حیوان خیلی فرق دارد. افتخار میکنند به اینکه این توهم را از بین بردهاند که انسان فکر میکرد با حیوانات خیلی فرق دارد. اینقدر این حرف زده شده که فکر میکنم شاید در ذهن شما هم جا افتاده باشد.
انسانها میدیدند که با حیوانات خیلی فرق داشتند و الان هم دارند، حالا یک شاخهای از علم آمده میگوید که شما چندان فرقی با حیوانات ندارید. دلیلش چیست؟ مثلاً یک سری ویژگیهایتان مشترک است؛ دست و دهان دارید. شامپانزه را نگاه کنید، خودتان را نگاه کنید، چندان فرقی با همدیگر ندارید. مثل این است که یک نفر بگوید حیوانات با جمادات خیلی فرقی ندارند؛ آنها جرم دارند، اینها هم جرم و وزن دارند، آنها تودهای هستند، اینها هم تودهای هستند، آنها حرکتهایی میکنند، اینها هم حرکتهایی میکنند. بالاخره میشود بین هر دوتا چیز شباهتهایی را پیدا کرد. یعنی آن فکت و تفاوت قاطعی که بین انسان و حیوان وجود داشت و دارد، حذف شد چون در نظریۀ داروین یا در نظریههای تکاملی نمیشد به خوبی این را توجیه کرد. نمیخواهم بگویم وزنش کم شد، آن را صفر گذاشتند و اصلاً حذفش کردند.
کار پارادایم این است؛ مثل یک حکومتی که حکم میکند، حتی در مورد اینکه چه هست و چه نیست حکم میکند. اینکه چه چیزی را باید توجیه کنیم. من میتوانم تصور کنم که در طول تاریخ مسئلۀ اصلی زیستشناسی این میشد که چطور ممکن است موجودی اینقدر با موجودات دیگر فرق کند، اینقدر هوشمند باشد. اگر فکت اصلی و آن سؤال اصلی این بود، آن وقت اصلاً نظریۀ تکاملی داروین در آن زمان جا نمیافتادند، برای اینکه تغییرات تدریجیاند، بنابراین همۀ موجودات باید به نوعی شبیه همدیگر باشند، نزدیک هم باشند و نمیشود اینقدر اختلاف را توجیه کرد. بنابراین پارادایم اتوریته (Authority) دارد که توجیه میکند، حکم میکند به اینکه کدام فکت مهم است، کدام نیست، کدام را فکت بگیر، کدام را فکت نگیر. اینگونه نیست که فقط پیشفرض و روش را تعیین کند. این چیزی است که کوهن در کتابش با مثالهای جالب نشان میدهد که در واقع پارادایم حتی فکتها را تثبیت میکند، مسئلهها را تثبیت میکند، به همه چیز وزن میدهد. و طبیعی است به آنهایی که به حل نزدیک هستند بهای بیشتری میدهد، فکتهایی که میتواند توجیه کند بهای بیشتری پیدا میکنند، چیزی که بیرون میافتد را یا انکار میکند یا به نوعی وزنش را کم میکند.
چیزی که من به آن وارونگی داروینی میگویم این است که از قرن نوزدهم به تدریج که رشتهها و شاخههای جدید علمی ایجاد میشدند، به جای اینکه مثل چیزی که بِیکن میگفت بر اساس استقرا و شواهد تجربی تثبیت شوند؛ مثل همین نمونۀ نظریۀ داروین، بر اساس پیشفرضهایی که از قبل تعیین شده بودند، نه شواهد تجربی، اولویت پیدا میکردند. در واقع از اعتبار ساینس و آن سوپرپارادایم به عنوان شاهد استفاده میشد برای اینکه یک نظریه و یک پارادایم جا بیفتد. مطلقاً فکر نکنید که نظریۀ داروینیسم یعنی «مکانیسم تکامل» در اثر شواهد تجربی و آن طور که بِیکن میگفت به وجود آمد و جا افتاد. فرض بر این بود که ما میخواهیم یک چنین نظریهای داشته باشیم و آن نظریه با شواهد اندکی به وجود آمد، ولی مهم نبود شواهدش اندک است، چون با خواست ما انطباق داشت، با آن چیزی که علم از ما میخواست جا افتاد و هنوز هم اعتبار اصلیاش را از همین جا میگیرد، نه از شواهد تجربی که همیشه در ده بیست سال اخیر به آن رسیدهایم.
نکته دوم همان بود که قبلاً گفتم. وقتی پیشفرضها مهمتر از شواهد تجربی میشوند در جا افتادن نظریهها و پارادایمها، دنبال مثال تأیید میگردید به جای مثال نقض، در حالی که آنهایی که مثل نظریۀ نیوتن یا نظریۀ نسبیت با شواهد فراوان جا میافتند، همه چیز برایشان شاهد است و دنبال این میگردیم چیزی که مثلاً خوب توجیه نمیشود را توجیه کنیم. در خیلی از شاخهها مخصوصاً همین زیستشناسی اوضاع اینگونه نیست، برعکس دنبال آزمایشی میگردند ببینند میتوانند تأییدی برای یک نظریه پیدا کنند، چون نظریه از جای دیگری آمده است.
یک نکتۀ خیلی جالب این است که اگر شما چیزی را بگویید که تصادفی است یعنی اینکه تبیینی برایش ندارید، نمیدانید چرا اتفاق افتاده است. و یکی از ویژگیهای جالب این وارونگی داروینی این است که نشان دادن چیزی که تبیین قطعی (Deterministic) نداریم یک حالت افتخارآمیز پیدا کرده است، که من در مورد این مفهوم رندوم و غیرمترقبه بودن (Randomness) و اینکه تصادفی بودن مهم است جلسه آینده صحبت میکنم.
آخرین پاورپوینت (پاورپوینت یکی به آخر) است. نکتهای که من تا الان در موردش صحبت کردهام چیزی است که به جدایی علم از دین و ارتباطش با داروینیسم ربط داشت، نکتهای که کوهن میگوید اصل ماجرای داروینیسم که آن برهانها را خراب میکند این است که غایتشناسانه نیست، یک مکانیسم بدون غایت کاملاً مکانیکی است که گونهها و تطبیق و ساختار پیچیده، زیبایی و تطبیقشان با طبیعت، همه چیزهایی که در برهان الهیاتی لازم بود را توجیه میکند و تبیین میکند که چگونه ماشینی به وجود آمدهاند. وقتی شما به اصل ماجرا نگاه میکنید که این نظریه چگونه جا افتاده، میبینید که نظریۀ داروین از اینجا میآید که چون میخواهیم یک نظریه غیرغایتشناسانه داشته باشیم، پس نظریۀ داروین که بهترین نظریۀ نچرالیستی (Naturalist) غیرغایتشناسانه است درست است، بنابراین از داروینیسم نمیتوانید نتیجه بگیرید که غایت وجود ندارد، برای اینکه در آن پیشفرضهایی که داروینیسم را تأیید میکند و جا افتاده، اینکه میخواهیم یک چیز غیرغایتشناسانه بگوییم وجود دارد.
یکبار یک نظریه با شواهد تجربی، با برهانهای عقلی خودش را تثبیت میکند، بعد چون غیرغایتشناسانه است غایتشناسی از بین میرود. این نظریه خودش را با اینکه میخواهیم یک نظریۀ غیرغایتشناسانه داشته باشیم، یعنی به عنوان یک پیشفرض تثبیت میکند، مثل اینکه از این فرض در اثبات داروینیسم استفاده میشود، بنابراین دیگر نمیتوانید از داروینیسم عدم وجود غایت را نتیجه بگیرید و بگویید داروینیسم غایتشناسی را از بین برد. داروینیسم تثبیت شد چون غیرغایتشناسانه بود. نظریه نباید غایتشناسانه باشد فرضی بود که داروینیسم از آن در آمد، یعنی مهمترین ویژگی نظریۀ داروین هنوز هم که هنوز است این است که یک نظریۀ مکانیکی متناسب با پیشفرضهای قرن هجدهمی علم است که ادعا میکند برخی چیزها را توجیه میکند. نمیدانم الان روشن است یا خیر؟
[۱:۳۰]
بنابراین اینجا نیست که جدایی اتفاق میافتد، آنجایی که قرار شد غیرغایتشناسانه و نچرالیستی (Naturalisty) صحبت کنیم (که در نیمۀ دوم قرن هجدهم اینها کاملاً تثبیت شده) میشود هزارتا نقل قول پیدا کرد که حتی در مورد حیات میگویند باید به این سمت برویم، این بایدها این نظریه را به کرسی نشاندند.
هیچ شاهد جدی برای نظریۀ داروین مثل نظریۀ نیوتن با شواهد عینی؛ حداقل در قرن نوزدهم وجود نداشت، اصلاً نمیدانستند وراثت چیست و چگونه اتفاق میافتد، چگونه میتوانستند در مورد این صحبت کنند. نظریۀ ژنتیک داروین را الان هر کسی میشنود خندهاش میگیرد که تصورش دربارۀ وراثت چیست. اصلاً نمیداند وراثت چگونه اتفاق میافتد؛ جزئی از این نظریه دربارۀ وراثت است دیگر، باید مکانیسم وراثت را بدانید تا بتوانید حرف بزنید.
بحث من تمام شد که داروینیسم جدایی علم از دین را به وجود نیاورده چون غیرغایتشناسانه است و غایتشناسی لازم بوده تا مورد پذیرش دین شود. داروینیسم مولود اتوریته (Authority) ساینسی است که تثبیت شده و غایتشناسانه نیست و نظریۀ غایتشناسانه دوست ندارد، میخواهد شما همه چیز را مکانیکی نگاه کنید.
۱۰- داروینیسم و غایت شناسی
حالا من دوست داشتم یک مقدار خارج از این زمینه (Context) که بحث میکنیم بگویم که آیا واقعاً غایتشناسی در داروینیسم (با همین بیانی که من گفتم و اطلاعاتی که داریم) هست یا نیست؟ میخواهم ادعا کنم که فکر میکنند در همین نظریۀ موجود داروینیسم غایتشناسی نیست، یعنی تلاش کردهاند یک نظریهای به وجود بیاورند، تبلیغ کردهاند، انگار طوری وانمود شده؛ نه اینکه دروغ بگویند، یعنی خودشان اینطوری فکر میکردند. خود داروین فکر میکرد که این نظریه کاملاً مکانیکی است، ساده میگوید که از نظر علمی قابل توجیه است و حالا شواهدش هم در آینده پیدا خواهد شد. چیزی که میخواهم بگویم این است که همین چیز موجودی که بیان شده، از زمان داروین تا همینی که الان داریم، هرچه که جلوتر میرویم بیشتر بوی این میدهد که در همین نظریه هم به نوعی دیزاین و غایتشناسی وجود دارد. یعنی یک مقدار پنهان است و باید جزئیاتش را بدانید تا دقت کنید به اینکه غایتشناسی حذف نشده است.
۱-۱۰ دو سناریوی ممکن: لامارکیسم نو و تنظیم دقیق
اینجا میخواهم به دوتا سناریوی ممکن اشاره کنم. میخواهم بگویم یعنی همین چیزهایی که داروین میگوید، به نوعی همۀ شواهدی هم که برایش وجود دارد و زیستشناسان در همین ۲۰ سال اخیر کشف کردهاند، همۀ اینها را در نظر بگیربد؛ تعبیرهای غایتشناسانهای میتواند در موردش به وجود بیاید. بگذارید مثال بزنم.
تمام این چیزهایی که در زیستشناسی وجود دارد را میشود مثلاً با یک نظریۀ لامارکیسم جدید هم به آن رسید. یعنی چه؟ یعنی لزومی ندارد به تمامیت داروین پابند باشید؛ حالا جالب است که خود داروین هم اصراری نداشت، بعداً این اصرار به وجود آمد که آن تغییرات ربطی به حیات موجود زنده ندارد. لامارکیسم نو یعنی اینکه فرض کنید یک چیزی شبیه آنچه لامارک میگفت، یعنی کافی است من در نظر بگیرم که این جهشهایی که منجر به تغییرپذیری (Variationهای) نسل بعد میشود، تحت تأثیر زندگی موجود زنده هست. ما الان دربارۀ وراثت آنقدر نمیدانیم، ما نمیدانیم جهشها چگونه ایجاد میشوند، شیوۀ کار ژنها را دقیق نمیدانیم، تازه داریم اینها را کشف میکنیم و هیچ بعید نیست که تحت همین زیستشناسی موجود به فکتهایی برسیم که مثلاً فرض کنید اگر موجود زندهای یک صفتی را کسب کرده باشد یا چیزی را یاد گرفته باشد، این چیز جدید به نوعی به جهشها جهت میدهد. مطلقاً ژنتیک مدرن رد نمیکند که ممکن است چنین آثاری وجود داشته باشد. اتفاقاً داروین در نظریاتی که بعداً دربارۀ وراثت بحث میکرد مخالف این نبود، حتی جاهایی به صراحت گفته که تأثیر محیط بر اندام موجود زنده میتواند با این مکانیسم مثلاً به ارث برسد. این مکانیسم اشتباهی بود، ولی موضوع این است که این را انکار نمیکرد و میگفت شاید چنین چیزی باشد. بنابراین ما یک مکانیسم وراثتی بسیار بسیار پیچیده داریم که میتواند تلاشهای موجود زنده در طول زندگیاش را به وسیله این سیستم وراثتی پیچیده تبدیل کند به ویژگیهایی در نسل بعدی. بنابراین به این نتیجه میرسیم که اصلاً تکامل در واقع شبیه لامارکیسم است، این طوری نیست که همۀ جهشها همین طور بیجهت اتفاق بیفتند تا اینکه یک انتخاب طبیعی (Natural selection) اتفاق بیفتد. Natural selection صورت میگیرد ولی روی یک وراثتی که جهتدار است و توسط موجود زنده در زمان زندگیاش این جهشها جهتی پیدا کردهاند. این نظریهای نیست که الان بتوانیم آن را رد کنیم یا تمایز خاصی بین این نظریه با نظریۀ داروین قرار دهیم.
یک نکته جالبتر اینکه بیاید فرض کنید ما به اینجا رسیدهایم؛ ما که نمیدانیم حیات چگونه پیدا شده، بالاخره اولین موجود زنده که تولید مثل کرده یک رشتۀ DNA داشته است. چرا این رشتۀ DNA که الان با این مولکولها و ترکیب خاص شیمیایی، مثلاً رشتۀ DNA موجود زندۀ اولیه است؟ فکر کنید حیات از جایی شروع شده که موجود زندۀ اولیه رشتۀ DNAاش از همین نوکلوئیدهایی که ما الان میشناسیم، از همین ترکیب شیمیایی چهار حرفی شروع شده، یک چنین چیزی بوده، بعد به روشی که ما نمیدانیم چگونه است شروع کرده به تکثیرکردن و رشتۀ DNA یا RNA خودش را تکثیر کرده و کمکم موجودات زندهای که بتوانند خودشان تکثیر کنند به وجود آمدهاند. فرض کنید من چند سال دیگر به این نتیجه برسم که غیر از این رشتۀ DNA با این جنس خاص اگر وجود داشت، تعداد جهشهایی که اتفاق میافتاد زیادتر از حدی که میخواستند بود یا کمتر؛ یعنی الان من یک رشته DNA دارم و یک شیوۀ رونویسی که این جهشهایی که انجام میدهد خیلی کم هستند، خیلی دقیق رونویسی میشود ولی نه آنقدر دقیق. اگر رشتۀ DNA طوری رونویسی شود که هیچ خطایی در آن اتفاق نیفتد تغییر پذیری (Variation) نخواهم داشت. فکر کنید در یک چارچوب کاملاً داروینی دارید در مورد سنتز مدرن صحبت میکنید. من یک رشتۀ DNA دارم که اگر هیچ خطایی در آن اتفاق نیفتد که کار پیش نمیرود، زیاد هم خطا در آن اتفاق بیفتد کار پیش نمیرود. بیایم یک استدلال کنم که دقیقاً باید نرخ خطا در این رشته مثلاً فرض کنید دو میلیونم باشد که بتوانیم یک تکامل را در حیات ببینیم و بین تمام رشتههای شیمیایی که موجود بودند مثلاً این یک رشتۀ خاصی است که حیات روی آن سوار شده و این تکاملها را داریم. این یک چیزی مثل Fine tuning است که در فیزیک کیهانشناسی به آن رسیدهایم. یعنی فرض کنید در آغاز حیات از یک نقطهای به اینجا برسیم که آن رشته اولیۀ DNA چنان انتخاب شده که کاملاً مناسب این است برای اینکه این حیات پیش برود. آن وقت چه به شما خواهند گفت؟ چیزهایی شبیه همین چیزهایی که در Fine tuning است. تعداد کرات اگر ده به توان صد باشد و هر کدام از این کرات میلیونها بار این آزمون و خطای حیات که ما یکبار هم ندیدیم کجا اتفاق میافتد اتفاق افتاده باشد، این رشته مثلاً فرض کنید به طور طبیعی این جوری شده است.
یادتان بیاید آن مثالی که من در مورد پرتاب تیر برایتان زدم. شما در ورزشگاهی نشستهاید میبینید که تیری به هدفی دقیقاً در وسط سیبل اصابت میکند و به این نتیجه میرسید که یک نفر این تیر را از یک جایی که نمیدانید پرتاب کرده و دقیقاً میخواسته به وسط این هدف بزند. اگر این کار دو سه بار تکرار شود که دیگر مطمئن میشوید. حالا به تیر نگاه میکنید میبینید همه چیز طبق قوانین نیوتن است، بعد نگاه میکنید میبینید کمانی آنجا هست که کشیده شده و این تیر پرتاب شده و همه چیز طبق قوانین پیش رفته است. فاعلی که نگاه میکنید هیچ چیزی از غایت نمیبینید. غایت را کجا پیدا میکنید؟ بالاخره چرا آن کمان اینقدر کشیده شده و در این جهت با این زاویه شلیک شده است؟ آنجاست که غایت را در واقع در شرایط اولیه میبینید، نه در جریان. شما لازم نیست در جریان تکامل یک چیز غیر مکانیکی و غیر ماشینی ببینید، کافی است من بدانم که تنظیم دقیقی برای آن از ابتدا و نقطۀ شروع وجود دارد که به هدف میرسد. یعنی مثلاً من تمام انواع رشتهها را بتوانم بگویم که اگر کمی این طرف و آن طرف باشند به انسان ختم نمیشوند الا این رشته خاص. اگر به چنین چیزی برسم، در خود چارچوب داروینیسم غایتشناسی وجود خواهد داشت، یعنی شبیه Fine tuning حالا باید بعداً متوسل شویم به چیزهایی مثل جهانهای ممکن که در جهانهای مختلف رشتههای مختلف وجود داشته حالا در کره زمین یکبار اینگونه شده و به نتیجه رسیدهایم.
پادزهر غایتشناسی و برهان نظم این است که بگویید جهانها آنقدر زیاد هستند. یک مثال معروف است که اگر بویینگ ۷۴۷ را در یک بیابان ببینم به این نتیجه میرسم که کسی آن را ساخته و آنجا برده است. در جهانهای ممکن به اندازۀ کافی بزرگ احتمالش چقدر است؟ فکر کنید احتمال اینکه در اثر باد و باران و اینها مثلاً اشیای معدنی ذوب شوند و قطعاتی به وجود بیاید و بعد هم باد بزند و اینها را سر هم کند، احتمالش ده به توان منهای ده به توان یک میلیون است. حالا اگر ده به توان ده به توان یک میلیون جهان داشته باشم، یا یک میلیون بار بیشتر، میتواند یک چنین بویینگی به طور تصادفی به وجود بیاید. در واقع هر وقت به جهانهای ممکن متوسل شدند بدانید که برهان کار خودش را کرده است. اگر از یونان هم یک نفر میگفت جهان منظم است پس ناظمی دارد، میتوانستید بگویید جهان منظم است برای اینکه خیلی خیلی جهانهای مختلف بینظم وجود دارد، این یکی منظم است. همیشه میشد این حرف را زد، این نتیجه پیشرفت علم نیست.
من بارها این را گفتهام که جوابدادن به برهان نظم و غایتشناسی با استفاده از جهانهای ممکن فقط به دلیل این است که علم الان یک اتوریته (Authotity) دارد که اگر برای این موضوع ۴ تا فرمول بنویسید و چیزهایی اطرافش بگویید به نظر میآید که همه قانع میشوند و الا اصل حرف, حرفی است که همیشه میشود گفت؛ جهانهایی هست که ما هم نمیدانیم چه هستند و کجا هستند و دلیل قاطعی هم بر وجودشان نداریم، ولی میتوانیم فرض کنیم. بنابراین نظم این شکلی توجیه میشود. منظور من از تنظیم دقیق این است؛ یعنی اگر داروینیسم را هم قبول کنید در آن میتوانید به غایتشناسی معتقد باشید به خاطر اینکه فعلاً چیزی در موردش نگفتهایم.اگر به اینجا برسیم که یک تنظیم دقیق وجود داشته حتی با همین مکانیسم هم ما به یک نظریۀ غایتشناسانه رسیدهایم.
۲-۱۰ وضعیت موجود: ساختار وراثت
نکته بعدی که میخواستم بگویم این است که حتی در همین وضعیت موجود، بدون اینکه به تنظیم دقیق برسیم هم به نظر میرسد به غایتشناسی رسیدهایم. چرا؟ شما همین الان به مکانیسمهای ژنتیکی که وراثت را پیش میبرند که نگاه کنید، آن اصل اولیه داروینیسم این است که من در موجودات زنده تغییرپذیری (Variationهایی) پیدا کنم که در نسلهای بعدی انتخاب طبیعی بتواند روی آن تأثیر بگذارد. واقعاً افرادی که در زمان داروین خیلی هیجانزده شدند که: بهبه! چه شیوۀ مکانیکیای، چقدر جالب و ساده و خوب توجیه کرده که گونهها از کجا آمدهاند، مثل خود داروین تصور خیلی سادهای داشتند. مثلاً نظریۀ ژنتیک داروین اینگونه بود که در هر بخشی از اندامهای موجود زنده یک چیزی مثلا به اسم جمیول وجود دارد که هر کدام از اندامها جمیولهایشان با همدیگر فرق میکند.
[۱:۴۵]
بعد همه اندامها جمیولهای خودشان را به سلولهای جنسی میفرستند، ترکیب که صورت میگیرد این جمیولهای نر و ماده با همدیگر به نوعی ذوب (melt) میشوند و مخلوط (Belending) صورت میگیرد و موجود زندهای به وجود میآید که بعضی از آن جمیولها مال پدر و بعضی مال مادر است و بعضی حالت میانگین دارد. یک سری ذرات هستند که با همدیگر مخلوط میشوند، مثل اینکه دوتا ماده را در ظرفی بریزید و هم بزنید، ویژگیهای یک بچه به وجود میآید. الان نگاه کنید ببینید به چه رسیدهایم؟ اصلاً مغز انسان سوت میکشد از وراثت و اینکه موجودات زنده بتوانند موجودات مشابه خودشان را بسازند، و مکانیسمی که تغییرپذیری (Variationهایی) هم داشته باشند، نگاه کنید ببینید آن داخل چه خبر است؟ یعنی رشتههایی با چه طولی آنجا در تمام سلولها وجود دارد، بعد وقتی که مثلاً این رونویسی میشود با چه مکانیسم وحشتناک و عجیب و غریبی، به فرزند منتقل میشوند، آن ترکیب مجدد (Recombinationای) که ایجاد میشود، و خطاهایی که صورت میگیرد که اینها را همین سالهای اخیر تازه فهمیدهاند که چه مکانیسمهای فوقالعاده پیچیدهای وجود دارد که مقدار زیادی از این خطاها را حذف میکند. الان ما فهمیدهایم که این خطاها در تمام رشتۀ DNA همه جا با یک نرخ صورت نمیگیرد، بعضی جاها با نرخ بیشتر جهش میکند، بعضی جاها کمتر جهش میکند. ما نمیدانیم چرا و چه تأثیری میگذارد؟ آن سیستم ترمیم جهش که فیلتر میکند چگونه کار میکند؟ یک سری مکانیسمهایش را الان میدانیم. یک دستگاه بسیار پیچیدهای وجود دارد که این امکان را به موجودات زنده میدهد که تولید مثل کنند، مثل خودشان را بسازند و بعد این یک تغییرپذیری (Variation) هم داشته باشد که تا حدودی تنظیم شده است که بتواند تکامل جاری شود.
کاملاً دارم بنا به نظریۀ داروین صحبت میکنم. شما از دیزاین چه میفهمید؟ الان این کارخانۀ بسیار عظیم پیچیدهای که به ما اجازۀ تولید مثل همراه با تغییرپذیری Variation میدهد از هر چیزی که در زمان داروین به تصور انسانها میآمد پیچیدهتر است. از هر کارخانهای که فکر کنید دیزاینشدهتر است. این دیزاین است دیگر. یکبار وراثت در همین حد است که مثلاً شکر و دارچین را با هم بریزید و هم بزنید؛ یک چنین تصوری از وراثت وجود دارد. اینکه ۱۵۰ سال گذشته، هر چه میرویم به آخرش نمیرسیم که پیچیدگی این سیستم وراثتی تا کجا میخواهد ادامه یابد. تازه فهمیدهایم که شبکههای ژنی وجود دارد. اصلاً این طوری نیست. ما فکر میکردیم روی این شبکه DNA تکهتکه ژنها نشستهاند، الان فهمیدهایم که ژنها با همدیگر ارتباطهای شبکهای بسیار پیچیدهای دارند؛ این به کار بیفتد آن یکی از کار میافتد، این دوتا کار کنند حالت (Expression) سومی زیاد میشود، آن که زیاد شود آن دوتایی که آن کنار هستند از کار میافتند. اصلاً بساطی هست که این وراثت چگونه کار میکند، چگونه این صفات انتقال مییابد…
واقعاً اگر صد قطعه کنید با اطمینان به شما میگویم یک درصدش را هم هنوز نفهمیدهایم. هر روز چیزهای جدید میفهمیم، هنوز نفهمیدهایم که اگر فرض کنید این سلولها تولید میشوند چگونه سازمان (Organization) پیدا میکنند. فقط تا حدودی میدانیم که چگونه در جنین سلولهای اندامهای مختلف شکل میگیرند، ولی نمیدانیم چگونه جای خودشان را پیدا میکنند و شکل میگیرند. این اتفاقاً جزو مسائلی است که به شدت روی آن کار میشود. خیلی جدید است که این روش فیلتر جهشها را فهمیدهایم که چه مکانیسمهایی وجود دارد که اصلاح (Repair) میکند، یعنی اگر جهشی اتفاق بیفتد خیلی جاها این جهشها را حذف میکند یا اصلاح (Repair) میکند و این مکانیسمها کاملاً جدیدند. هر هفته یا ماهی یکبار مکانیسم جدید پیدا میکنند. این ساختار بینهایت پیچیدۀ وراثت خودش دیزاین نمیخواهد؟! من نمیدانم چگونه میشود اینها را توجیه کرد؟! از روز اولی که یک موجود زنده به وجود میآید یک رشتهای وجود دارد که میتواند خودش را تکثیر کند، یک ساختار وراثت به وجود آمده. من همۀ این چیزها را ببینم و احساس کنم که به یک چیز مکانیکی خیلی ساده رسیدهام؟!
واقعیتش این است که ما اصلاً نمیدانیم حیات از کجا آمده و آن رشته چگونه ایجاد شده، چرا این رشته ایجاد شده و چگونه قدرت تولیدمثل پیدا کرده و نمیدانیم که این ساختار وراثتی پیچیده به تدریج چگونه شکل گرفته. نه اینکه نمیشود در مورد اینها هم از دید تکاملی صحبت کرد، ولی موضوع این است که آیا این همه پیچیدگی که در این ساختار وراثت و بقیۀ چیزها وجود دارد برایش سه میلیارد سال کافی است یا نیست؟! اینها سؤالاتی است که زیستشناسان کمتر به آن میپردازند (ولی میپردازند). بسیاری مقالات این شکلی وجود دارد که سعی میکنند نشان دهند با فرضیات موجود ۳ میلیارد سال که هیچ، ۳۰ میلیارد سال هم برای تکامل چیزهای ساده کافی نیست، اگر مکانیسم, یعنی مکانیسم داروینی جهش خودبهخودی بدون جهت باشد.
فکر میکنم حداقل این توضیحات میتواند به ذهنتان متبادر کند که حتی وضعیت موجود زیستشناسی هم نمیتواند غایتشناسانه بودن یا نبودن را خیلی خوب قضاوت کند، چه برسد به نظریۀ تکامل داروینی که طبق توضیحی که اول دادم اصولاً تثبیت این نظری به دلیل هماهنگیاش با علم بوده و هست، نه اینکه خیلی قاطعانه شواهدی در موردش داشته باشند.