بسم الله الرحمن الرحیم

درس‌گفتارهای جدایی علم از دین، جلسه‌ی ۹، دکتر روزبه توسرکانی، جلسه مجازی، اندیشکده راهبردی مهاجر، ۱۴۰۰/۸/۲۵

پاورپونت جلسه

۱- آزمایشگاه لیبگ

این جلسهٔ نهم است. عنوانش را گذاشتم انقلاب داروینی! با علامت تعجب. حالا یک مقدار دربارهٔ اتفاق‌های علمی‌قرن نوزدهم صحبت می‌کنیم. جلسه ی گذشته پایان جلسه را تعمداً به یک جایی رساندم که یک حرف خلاف عرف دربارهٔ تحولات علمی قرن نوزدهم بزنم. برای این خاطر ابتدا مقداری از نکاتی را که جلسهٔ گذشته گفتم را تکرار می‌کنم. جلسه ی گذشته سعی کردم بگویم که چرا بدرستی اسم قرن نوزدهم، قرن علم است. علم، ساینس، به معنای واقعی کلمه در قرن نوزدهم متولد شده است. حالا این حرف یک تبعاتی دارد که امروز در مورد آن هم صحبت می‌کنیم. منتها قبل از آن من می‌خواهم یک مقدمهٔ نسبتاً طولانی دربارهٔ این دیدگاه بگویم. مثلاً شما فرض کنید وقتی دربارهٔ تحولات علمی در قرن نوزدهم صحبت می‌کنید، من عمداً یک مقدار شیطنت‌آمیز عنوان را گذاشته باشم «مهم‌ترین تحولات علمی قرن نوزدهم». اگر می‌خواستم شیطنت نکنم باید می‌گفتم «مهم‌ترین تحولات علم در قرن نوزدهم» تا شاید یک نفر ذره‌ای به فکر این بیفتد که تحولات علم، منظور لزوماً تحولات نظری نیست.

از جمله کاندیدا‌هایی که من در فیزیک به‌عنوان کاندیداهای نظری گفتم، نظریهٔ ترمودینامیک بود. فوق‌العاده نظریهٔ مهمی در دانش فیزیک است. و شاید تحولی که ایجاد کرد اساسی‌تر از آن بوده است که معمولاً اکنون مردم وقتی فیزیک می‌خوانند متوجه آن بشوند. در زیست‌شناسی کاندید اصلی مهم‌ترین تحول علمی در قرن نوزدهم حضور داروینیسم است. مبانی ژنتیک هم مهم هست. خیلی‌ها شاید داروینیسم را که انقلاب بزرگیست را مشابه انقلاب کوپرنیک بدانند. بنابراین ذهن خیلی‌ها در مورد تحولات علمی قرن نوزدهم ابتداً می‌رود سمت زیست‌شناسی و داروینیسم. در پزشکی نظریهٔ میکروبی هست، در شیمی‌جدول مندلیف و خیلی چیزهای دیگر. شیمی خیلی در قرن نوزدهم پیشرفت کرد. من این‌ها را گفتم برای اینکه آن شیطنت خودم را انجام بدهم و بگویم که آزمایشگاه لیبگ از همهٔ این‌ها مهم‌تر بوده است.

حالا یک بخشی از این جلسه را می‌خواهم به این نوع برخورد با مسئله تحولات علم اختصاص بدهم، آن هم این است که می‌خواهم سعی کنم بگویم که یکی از بزرگترین موانع فهم یک پدیده‌ای مثل علم چیست. منظورم ساینس است. یک مانع بزرگ، یک مانع کلی در تفکر مدرن است و آن هم اهمیت بیش از اندازه دادن به جنبه‌های نظری و به اصطلاح من نرم‌افزاری است در مقابل جنبه‌های سخت‌افزاری. وقت نسبتاً قابل توجهی در این جلسه را می‌خواهم اختصاص بدهم به این مسئله و این عبارتی که پایان این صفحه نوشتم که «تحلیل بر اساس منابع قدرت، اسلحه، ثروت و افکار عمومی»؛ درواقع تحلیل تحولات علم. و سعی می‌کنم در ادامهٔ جلسه بگویم که چطور این چیزهایی که از نظر من مهم است در درک علم به معنای واقعی کلمه روی نظریه‌ها و روی محتوای علم تأثیر می‌گذارند. یعنی اینطور نیست که فقط جایگاه علم در جامعه تثبیت شود، قدرتمند بشوند یا ضعیف بشوند. یک چیز مربوط به حقوق مثلاً اساتید است و ربطی به محتوای علم ندارد.

می‌خواهم سعی کنم بگویم که در قرن نوزدهم تحوالاتی اتفاق افتاده است که در این نگرش تاثیر گذاشته. به عنوان نمونه‌ به آزمایشگاه لیبگ اشاره کردم. حالا می‌خواهم سعی کنم توضیح بدهم که این درخشش آزمایشگاه لیبگ یعنی چه و چطور تأثیر گذاشته است. و در انتها به این برسم که این محتوای علم را به شدت تحت تأثیر قرار داده است. یعنی بیشتر از آنکه بشود فکر کرد. و همینطور به قرن بیستم که وارد می شویم این را بهتر خواهیم دید. و فقط آزمایشگاه لیبگ نیست در قرن نوزدهم. منتها این آزمایشگاهی است که به دلیل محصولاتی که ارائه می‌کرد در سراسر اروپا خیلی شهرت پیدا کرد. نکته‌ای که در این ماجرا هست این است که ما صاحب یک حرفه‌ای به اسم دانشمند بودن شدیم. در قرن نوزدهم که این دانشمند بودن دیگر یک چیز نظری، به معنای اینکه حالا یک عده‌ای می‌خواهند دربارهٔ ستاره‌شناسی کار کنند یا یک معماهایی را حل کنند، ریاضیات تفننی یا حالا غیرتفننی داشته باشند نیست. این یک حرفه‌ای است که مستقیماً ثروت تولید می‌کند.

ویژگی‌ آزمایشگاه لیبگ این است همهٔ کسانی که آنجا هستند، حالا کارگران را بگذارید کنار، یک عده هستند که PhD گرفته اند. اکثراً در زمینهٔ شیمی. از دانشی که در دانشگاه یاد گرفتند مستقیماً دارند استفاده می‌کنند و کالا تولید می‌کنند، می‌فروشند و ثروت قابل‌توجهی بدست می‌آورند. حالا آزمایشگاه لیبگ به این دلیل اهمیت دارد که مستقلاً یک دانشمند افتتاحش کرده است و یک عده دانشمند دارند در آن کار می‌کنند، به نوعی پول درآوردن، تولید ثروت به‌طور مستقیم از طریق دانش در این آزمایشگاه دیده می‌شود. رابطهٔ بین ساینس و صنعت در تمام قرن نوزدهم در حال تشدید است. همانطور که می‌دانید قرن نوزدهم قرنی است که انقلاب صنعتی در آن اتفاق افتاده است؛ ماشین بخار کشف می شود مثلاً. در مقابل، فیزیک قرن هفدهم و هجدهم دربارهٔ ستاره‌شناسی است. ستاره‌شناسی خیلی بامزه است ولی از آن تکنولوژی درنمی‌آید. اما قرن نوزدهم اوج ارتباط بین علم و صنعت است.

ترمودینامیک به ‌عنوان یکی از فعال‌ترین بخش‌های فیزیک در قرن نوزدهم شکوفا می‌شود. تاریخ ترمودینامیک را که بخوانید می‌بینید که سؤال اصلی که ترمودینامیک بر اساس آن شکل گرفته این است که چطور می‌شود کار ماشین‌های صنعتی را، ماشین بخار را، بهینه کرد. سؤال اصلی که کارنو روی آن کار کرده و دانش ترمودینامیک روی آن بنا شده، تلاش برای بهینه‌سازی روش ساخت ماشین‌های صنعتی و ماشین بخار است. این مستقیماً باعث می‌شود که وقتی راندمان بهبود پیدا می‌کند، سوخت کمتر مصرف کنیم، درآمد بالا برود؛ و این تلاش برای گرداندن چرخ صنعت از طرف دانشمندها هست. و یگانگی ای بین کسانی که در زمینهٔ تکنولوژی کار می‌کنند و زمینهٔ علم کار می‌کنند بوجود آمد. این چیزی است که در قرن نوزدهم به عنوان حلقه‌های اتصال در اروپا ایجاد شد. هنوز در کشورهای جهان سوم دفتر ارتباط صنعت و دانشگاه وجود دارد که کاری هم انجام نمی‌دهد. ولی این بطور اورگانیک ارتباط در قرن نوزدهم بین دانش، بین دانشگاه‌ها که دانشمند تولید می‌کنند، مقاله و کتاب تولید می‌کنند و صنعتی که شکوفایی اقتصادی بوجود آورده، برقرار شد.

لیبگ یک آزمایشگاه خاصی بود با شهرتی فوق‌العاده که بطور روشن و واضحی رابطهٔ مستقیمی بین علم، صنعت و طبعاً ایجاد سرمایه و کالا را برقرار کرده بود. جمله‌ای در آن اسلاید قبلی هست که الان آن را توضیح می دهم! اینکه چطور سه‌تا رکن منبع قدرت که قدرت نظامی، قدرت ثروت و افکار عمومی که به آن زر و زور و تزویر هم می‌گویند که حالت منفی دارد در معادلات سیاسی نقش بازی می کنند. حالا ما نمی‌خواهیم اینجا در مورد قدرت اظهارنظر منفی کنیم ولی در مورد این سه‌تا رکن را و ارتباط علم با این سه‌تا رکن در قرن نوزدهم را می‌خواهم صحبت کنم. و اساساً در مورد این نحوهٔ نگاه مدرن اشتباهی که دیدگاه نسبت به مسائل جهان وجود دارد، که نسبت به مسائل نظری اولویت می دهد. این بنحوی همانند اولویت دادن نرم‌افزار بر سخت‌افزار در تحلیل‌ها دارد. می‌خواهم در مورد این موضوع مفصل صحبت کنم.

۲- اصلاً‌ ساینس یعنی چه؟

آن چیزی که الان دوباره می‌خواهم تکرار کنم این است که واژه ی ساینس اصلاً در قرن نوزدهم به‌وجود می‌آید و این کاملاً طبیعی و بسیار مهم است؛ یعنی در موضوع بحث جدایی علم و دین خیلی مهم است که این را بفهمید که اصلاً در قرن شانزدهم، هفدهم، هجدهم، واژهٔ ساینس وجود ندارد بنابراین خیلی باید احتیاط کرد. و جالب اینکه واژهٔ religion هم وجود ندارد. جفت این واژه‌ها در قرن نوزدهم ابداع و اختراع شدند. درست است که ریشه‌هایشان در قرن‌های قبل وجود دارد ولی بطور واقعی آن چیزی که ما الان به آن می‌گوییم ساینس در قرن نوزدهم به‌وجود آمد. نکتهٔ بسیار بسیار مهم که فکر می‌کنم جلسهٔ قبل گفتم این است که واژه ساینس ابتدا به ساکن به‌وجود نیامده؛ اول واژهٔ ساینتیست به‌وجود آمده؛ از روی واژهٔ ساینتیست است که واژهٔ ساینس تبیین شد و مورد استعمال قرار گرفت. این شاهد زبان‌شناسانهٔ بسیار جالبی است در اینکه ساینتیست بر ساینس مقدم است. جامعهٔ علمی بر علم مقدم است. دروغ است اگر یک نفر بگوید که ما یک چیزی به اسم علم داریم که مثلاً توسط روش علمی معلوم می‌شود که این چیز چه هست؛ یعنی شیوهٔ کار معلوم می‌کند. یا مثلاً حتی پیش‌فرض‌ها معلوم می‌کند که این چه هست. آن چیزی که علم را معلوم می‌کند ساینتیست‌ها و جامعهٔ علمی‌است. آن بُعد اجتماعی که علم پیدا کرد در اینکه چه چیزی را ما به آن می‌گوییم ساینس بسیار اهمیت دارد.

این یک نکته و شاهد زبان‌شناسانه بر یک واقعیت است که سال‌های سال به تأخیر افتاد. تا اینکه در نیمهٔ دوم قرن بیستم با آثار بسیار بسیار مهمی مثل کار کوهن با عنوان «ساختار انقلاب‌های علمی»، ‌توجه به جامعهٔ علمی بعنوان منشأ ساینس و اهمیت اینکه اگر می‌خواهید ساز و کارهای ساینس را بفهمید باید جامعهٔ علمی ‌را درک کنید و شیوهٔ کار یک آن ‌را بفهمید، این نکته مورد توجه قرار گرفت. این باب شدن یک اصطلاحی مثل پارادایم را در نظر بگیرید. اینها نشان می‌دهد که در آن چارچوب هایی که جامعهٔ علمی در آن کار می‌کند، نحوهٔ ترویج علم، همهٔ این چیزهایی که ظاهراً در محتوایی نیستند، این‌ها هستند که تعیین می‌کنند که اصلاً ساینس چه هست. محتوای ساینس تحت تأثیر اینکه آن جامعهٔ علمی که ساینس را پیش می‌برد چطور کار می‌کند تحت تأثیر قرار می‌گیرد. بعد از چاپ کتاب «ساختار انقلاب‌های علمی» ‌که خودش یک انقلابی در فلسفهٔ علم ایجاد کرد، کتاب مثلاً «فایرابند»، بر ضد روش هم درآمد که آنجا در ادامهٔ این نوع نگاه، نشان می‌دهد که ما چیزی تحت عنوان روش علمی به‌عنوان روش مشترک همهٔ شاخه‌های علم نداریم.

بنابراین این سؤال که «آن چیزی که مشترک است بین همهٔ شاخه‌های علم است چیست» پیش می‌آید؛ که همان کتابی که کوهن نوشته خیلی به نظر من خوب نشان می‌دهد که منشأ آن چیزی که علم است ساینتیست‌ها هستند. خود ساینس انگار استقلال ندارد و ظهور واژهٔ ساینتیست قبل از ظهور واژهٔ ساینس یک شاهد تاریخی زبان‌شناسانهٔ خوبی برای کشفی است که در فیلسوفان علم در نیمهٔ دوم قرن بیستم اعلامش کردند. شما در قرن نوزدهم این چیزی که ما به آن می‌گوییم ساینس رامی‌بینید، جامعهٔ علمی شکل گرفته، پارادایم‌ها مشخصند، رشته‌های دانشگاهی از همدیگر جدا می‌شوند، در عین حال معلوم است که کدام‌ها جزء ساینس هستند. همین فضایی که الان می‌بینید که دانش دارد را در نظر بگیرید. می‌شود گفت که طبعاً زمینه‌های آن از قبل وجود داشتند ولی در قرن نوزدهم است که به‌شدت این‌ها شکل می‌گیرند و همان نکته‌ای که دفعهٔ قبل گفتم، علم وارد زندگی مردم می‌شود و همهٔ این‌ها کمک می‌کند به قدرت گرفتن علم.

[۱۴:۴۷]

۳- تحولات نظری و سخت افزار معیشت

بگذارید برویم سراغ آن مقدمه‌مانند طولانی چون فکر می‌کنم به اندازهٔ کافی مهم است و طبعاً در درک ما نسبت به یک پدیده‌ای مثل علم که ظاهراً یک پدیدهٔ نرم ‌افزاری است، خیلی تأثیر می‌گذارد. بحث دربارهٔ این است که ما یک عادت بسیار بسیار بد و در حین حال عادت قوی داریم که وقتی سؤال‌هایی که به نظر می‌رسد در مورد مسائل نظری هستند را یا چراهایی وقتی می‌پرسیم، به‌طور طبیعی ذهنمان می‌رود به سمت اینکه جواب‌هایی در همان حوزهٔ نظری بدهیم. چطور؟ مثلاً کدام تحولات علمی در قرن نوزدهم مهم هستند؟ بلافاصله ذهنمان می‌رود که در شیمی بوده، فیزیک بوده، قضیهٔ ریاضی بوده. اینکه کجا چه اتفاق نظری افتاده است. چرا اروپا به‌تدریج به سمت دموکراسی رفت؟ مثلاً ببینیم چه کتاب‌هایی نوشته شده؟ چه تحولات فکری به‌وجود آمده؟ فلسفه چرا این جهت را پیدا کرد؟ برای خاطر اینکه مثلاً فرض کنید کانت ظهور کرد اینطوری شد و همه چیز آنطوری شد. تحولات فکری و نظری را برمی‌گردانیم معمولاً به ظهور یک متفکرهایی که یک کارهایی کردند، شاهکارهایی خلق کردند. نیوتن چه کار کرد؟ اروپا چرا به سمت سکولارسیم رفته؟

مثلاً فرض کنید نیوتون آمد، علم ظهور کرد و کم کم دین را از صحنه خارج کرد و اروپا سکولار شد. چرا در قرن دهم تشیع یکدفعه متحول شد؟ مثلاً علمای جبل‌عامل آمدند ایران و اینجا به بحار‌الانوار نوشته شد لابد،نمی‌دانم. …اینطوری شد که تشیّع متحول شد. در ایران چرا انقلاب اسلامی‌اتفاق افتاد؟ در انقلاب اسلامی ‌مردم مسلمان و قهرمان ایران می‌دیدند که مثلاً خانم‌ها مینی ژوپ می‌پوشند و خیلی ناراحت شدند و انقلاب اسلامی به راه افتاد. چرا بیمار می‌شویم؟ در این مورد جواب معمولاً سخت‌افزاری است در حال حاضر. قدیم چه می‌گفتند؟ بیمار می‌شویم برای اینکه یک افکار بدی ذهنمان هست، کارهای بدی کردیم، مثلاً بیمار می‌شویم. آن قسمت چرا بیمار می‌شویم را حالا بعداً به آن می‌رسیم که چرا در این مورد ما کاملاً سخت‌افزاری الان قضاوت می‌کنیم.

این دوگانهٔ سخت‌افزارنرم‌افزار مزاحم است. من از الان تکلیف را روشن بکنم؛ انتقاد من به این است که جواب اینطور سؤال‌ها را معمولاً نرم‌افزاری می‌خواهیم بدهیم. تحولات نرم‌افزاری را می‌خواهیم با استفاده از اینکه چه متفکری چه گفته، چطور تاریخ فکر مثلاً به دموکراسی رسیده؛ اینطور می‌خواهیم جواب بدهیم. این غلط است و اینکه همه چیز را هم برگردانیم به سخت‌افزار هم به همان نسبت غلط است و این توازن بین توضیحات نرم‌افزاری یا سخت‌افزاری است که ما را به نتیجهٔ مثبت می‌رساند. حالا در این مورد باز جلوتر صحبت می‌کنیم.

بگذارید اول یک چندتا مثال استاندارد کلاسیک بزنم. مثال ۱ من یک مثال خیلی کلاسیک است که در متون مارکسیسی پیدا می‌کنید. از نظر من مهمترین جاذبهٔ کل جریان مارکسیسم این است که مارکسیست‌ها برای همهٔ چیزهایی که نرم‌افزاری بود و به اصطلاح می‌گفتند رو بنا است. برای پدیده‌های فرهنگی سعی می‌کردند که زیربناهای اقتصادیاجتماعی پیدا بکنند، و توضیحات سخت‌افزاری بدهند. یک مثال کلاسیک در متون مارکسیسی هست، آن هم این است که شما به تاریخ تحولات ارتش‌ها و نیروهای نظامی دنیا که نگاه می‌کنید می‌بینید که این سلسله مراتب ارتش‌های دنیا خیلی متحول بوده. قرن‌ها مثلاً فرض کنید یک شکلی داشته، بعداً در اروپا کم کم اینها تغییر کردند و همینطور تا الان هم این تغییرات ادامه دارد. این مثال از این نظر روشنگر است که می‌گویند شما ببینید این تغییرات چطوری ایجاد شده اند؟ وقتی که توپ اختراع و ساخته شده، باروت بوجود آمده و توپ درست کنند، آنوقت این توپ چون می‌خواهد در جنگ شرکت کند، باعث شده که یک دسته‌های سه‌نفره‌ای که لازم بوده برای حرکت دادن و مسلح کردن و آتیش کردن با توپ، ایجاد بشود. بعد این دسته‌های سه‌نفره چون توپ‌ها مثلاً فرض کنید چندتا چندتا لازم بود که کنار همدیگر قرار بگیرند بهتر کار می‌کردند، یکسری دسته‌های بزرگ‌تری را به‌عنوان مجموعهٔ مثلاً فرض کنید یک دستهٔ توپخانه ایجاد کرده بود. آن دسته‌های توپخانه باید یک فرمانده‌ای داشته باشند بنابراین یک چیزی تحت عنوان فرماندهٔ دستهٔ توپخانه بوجود آمده است. همینطور توضیح میدهم با همین مثال سادهٔ مثلاً تشکیل دسته‌های سه نفره توپخانه که چطور ایجاد ابزارهای جدید جنگی باعث شده که بطور طبیعی رده‌های جدید بوجود بیاید، رده‌های جدید باعث شده که ساختار ارتش تغییر کند. ساختار ارتش که تغییر کرده و این ابزارهای جدید باعث شده نحوهٔ نقشهٔ نظامی تغییر کند؛ اینکه چه کسی نقشه می‌کشد؟ چطور اجرا شود؟ همهٔ اینها به‌تدریج عوض شده. این از قرن مثلاً فرض کنید شانزدهم یا هفدهم شروع شده همینطور ادامه پیدا کرده است. تا امروز هم مثلاً فرض کنید یک پدیده مثل پهپاد که به‌وجود می‌آید مطمئناً در ارتش تغییراتی در سلسله مراتب اتفاق می‌افتد؛ گروه‌های جدید به‌وجود می‌آید. ممکن اصلاً یک رده‌ها و سلسله مراتب جدید لازم بشود که ایجاد بکنید.

مثلاً در تاریخ ارتش از یک جایی نیروی هوایی داریم. نیروی هوایی خودش دسته‌های خودش را دارد و طبیعی است که این یک مثال خیلی واضح از اینکه چطوری ابزارها، یعنی تحولات سخت‌افزاری منجر به تغییر نرم‌افزار می شوند. مثال خیلی ساده‌ای که من از زندگی خودم می‌توانم بزنم این است که شما اگر ماشین فرمان هیدرولیک سوار نشده باشید ممکن است از نگاه کردن شیوهٔ رانندگی یک آدمی که ماشینش فرمان هیدرولیک است تعجب کنید. بعداً خودتان که ماشینتان فرمانش هیدرولیک می‌شود می‌بینید که دستتان همانطوری حرکت می‌کند که آن فرد حرکت میداد؛ یعنی نرم‌افزار رانندگی بستگی به این دارد که شما دنده‌تان اتوماتیک است یا نه. می‌خواهم بگویم حرکاتی که راننده انجام می‌دهد و چیزی که ما به آن می‌گوییم رانندگی، به سخت‌افزاری که پشتش نشستید به‌طور طبیعی ارتباط دارد.

من یک مثال خیلی جالبی برای خودم پیش آمد. تجربهٔ شخصی‌ام است. در بازار موقعی که ما دانشجو بودیم کیف‌های سامسونتی آمده بود که کائوچویی بودند. قیمتش مناسب بود، خیلی هم بادوام و خوب بودند. دیگر کیف چرمی طرفدارش کم شده بود؛ البته الان باز دوباره متداول شده اند به همراه کیف های پارچه‌ای و برزنتی و اینها. آن موقع خیلی دانشجوها از این کیف‌های کائوچویی که اصطلاحاً می‌گفتند سامسونتی می‌خریدند. بعد یکبار یک نفر به من گفت که تو هم این کیفت را با این مثلاً ژست مهندسی می‌گیری وقتی دستت است؟ یک چیز شبیه به این به من گفت. حالا خیلی حرف بدی نزد؛ یکطوری مثل اینکه این عفهٔ مهندسی است. منظورش چه بود؟ چیزی که من تا آنموقع توجه نکرده بودم به آن. این کیف سامسونت را که دستم می‌گرفتم، این انگشت سبابه‌ام را بجای اینکه در دستهٔ آن بگیرم، می‌گذاشتم روی خود کیف. مثل اینکه با یک حالت این شکلی، مثلاً دستم با سه‌تاچهارتا انگشت گرفتمش، یک انگشتم هم بیرون است. این را که گفت، من دقت کردم انگار اکثر آدم‌هایی که کیف دستشان است این کار را می‌کنند. بعد متوجه شدم که این یک علت خیلی ساده‌ای دارد. این کیف‌ها دسته‌اش لَق می‌زند وقتی در دست آدم است؛ یعنی آن برعکس دستهٔ مثلاً فرض کنید کیف چرمی که وقتی می‌گیریدش کیف کاملاً تحت کنترلتان است، این لق می‌زند. این تحول نرم‌افزاری در نحوهٔ گرفتن کیف در دست اینطوری به‌وجود آمده که آن سخت‌افزار یک تغییری کرده است. اصلاً من که فکر نکردم به اینکه این انگشتم را اینجا بگذارم یا ببینم بقیه این کار را می‌کنند خودم بکنم.

این نحوهٔ گذاشتن عینک در یقه را در نظر بگیرید. تا وقتی که این لنزها شیشه‌ای بودند، مردم چطوری می‌گذاشتند عینک را در یقه‌شان؟ الان بگذارید از این مجموعهٔ عینک‌هایی که اینجا دارم، یکی‌اش را استفاده بکنم. ما اینطوری می‌گذاشتیم در یقه‌مان. این را می‌گذاشتیم داخل، یک دانه دسته‌اش را می‌گذاشتیم بیرون. بعد از یک مدتی الان مد شده که اینطوری می‌گذارند در یقهٔ خودشان. چرا؟ برای خاطر اینکه این شیشه‌های جدید خیلی زود در اثر اصطکاک مات می‌شوند و باید عوضشان کرد. آنطوری که قبلاً می‌گذاشتیم استیبل‌تر بود ولی الان ترجیح می‌دهیم کم تر اینکار را بکنیم. ممکن است یک نفر این کار را به دلیل مد انجام بدهد ولی این تغییر نرم‌افزاری هم نتیجهٔ یک اتفاقی است که در سخت‌افزار افتاده. چرا در اروپا دموکراسی ایجاد شد؟ بگذارید کم کم به مسائل جدی‌تر برسیم.

۴- باروت و مبانی دموکراسی

چرا در اروپا دموکراسی ایجاد شد؟ برای اینکه باروت اختراع شد. حالا من این را به‌عنوان چه می‌گویند یک عبارت یک مقدار باز شیطنت‌آمیز که در ذهنتان بماند، «عامل رفتن اروپا به سمت دموکراسی اختراع باروت است.». یعنی چه؟ و حالا چیزهای دیگر هم البته هست. من عمداً دارم اینطوری خلاصه‌اش می‌کنم. یعنی اینکه اولاً دموکراسی یک پدیدهٔ ظاهراً فکری و نظری است ولی مثل همان سلسله مراتب ارتش دموکراسی درواقع یک شیوهٔ نظم دادن به جامعه است. اینکه چه کسی قدرتمند باشد. مردم از چه کسی اطاعت کنند؟ چطور جامعه نظم پیدا کند؟ یک سلسله مراتبی پیدا کند که بتوانیم زندگی بکنیم. بالاخره جامعه، مردم برای تأمین امنیت خودشان چه نسبت به دشمن داخلی، چه نسبت به بی‌نظمی‌های داخلی، احتیاج به یک سلسله مراتبی در جامعه دارند؛ این باعث می‌شود که ما یک شیوه‌های حکومتداری داشته باشیم.

چرا در اروپا به سمت دموکراسی رفتیم؟ برای اینکه باروت اختراع شد. ببینید شما در فلسفهٔ سیاسی این را می‌خوانید که دموکراسی حاصل تعادل قوا است. دموکراسی اینطور نیست که مردم مثلاً آدم‌های خوبی شدند و فکر کردند که حالا بیاییم به حرف مردم گوش بدهیم. تا زمانی که تعادل قوا بوجود نیاید، در هیچ کشوری دموکراسی بوجود نمی‌آید؛ ازجمله در ایران مثلاً. این تعادل قوا یعنی جامعه باید بطوری سازماندهی شده باشد که قدرت‌ها طوری توزیع شده باشند که با همدیگر به یک حالت تعادلی برسند نتوانند همدیگر را حذف کنند، سرکوب بکنند بنابراین یک تعادل قوایی بوجود بیاید که حاصلش می‌شود دموکراسی. منابع قدرت به این بحث که می‌خواهم بکنم ربط دارد. این قسمتش را دقت کنید، فقط یک مثال ساده نیست؛ به بحث‌هایی که بعداً می‌کنم ارتباط دارد.

منابع قدرت چه چیزهایی هستند؟ سه تا منبع قدرت اصلی ما داریم که یکی‌اش نیروی نظامی است، یکی‌اش نیروی اقتصادی است یعنی ثروت، و یکی‌اش هم افکار عمومی است. اگر همهٔ آحاد مردم، اکثریت قریب به اتفاق مردم مثلاً ۹۸/۲ در صد مردم از یک حکومتی ناراضی باشند، می‌توانند کار نکنند حکومت را ساقط کنند. با اعتصاب بدون اینکه کاری انجام بدهند، درواقع با کار انجام ندادن کشور را به سمت یک بحرانی ببرند تا به خواستهٔ خودشان برسند؛ بنابراین اتحاد بین مردم می‌تواند نظام سیاسی را متحول کند. خیلی واضح است که پول و قدرت نظامی هم منبع قدرت هستند.

قدرت نظامی اگر دست یک عده‌ای باشد می‌توانند قدرت خودشان را تحمیل کنند. از طریق ثروت هم می‌شود این کار را انجام داد. این را در مباحث فلسفهٔ سیاسی می‌توانید مفصل مطالعه کنید. الان خیلی تحلیل‌های جالب بر اساس همین منابع قدرت وجود دارد. رسانه‌ها چرا مهم‌ هستند؟ رسانه‌ها به این دلیل مهم هستند که افکار عمومی را می‌شود با آنها کنترل کرد؛ بنابراین یکی از بزرگترین منابع قدرت رسانه‌ها هستند. رسانه‌ لزوماً رادیو، تلویزیون نیست؛ هر طوری که شما بتوانید با مردم ارتباط برقرار کنید رسانه حساب می شود.

باروت چرا مهم است؟ باروت به این دلیل مهم است که شما تا یک قرنی قبل از اینکه هفت‌تیر و تفنگ و اینها ابداع بشوند، نیروی نظامی مثلاً در دورانی که شوالیه‌ها قدرت نظامی را تعیین می‌کردند نیروی کمیابی بود. آموزش‌های طولانی‌مدت می‌خواست، اسلحه‌هایی می‌خواست که در اختیار مردم نیست. مثلاً شما باید زره داشته باشید. بنابراین افراد خاص، آنهایی که خیلی ثروتمند هستند، می توانند نیروی نظامی برای خودشان فراهم کنند. و اینطور نیست که نیروی نظامی در دست آحاد مردم باشد. اختراع باروت تغییر مهمی که ایجاد کرد این بود که سلاح‌های سبک در اختیار عموم مردم قرار گرفت. پهلوان‌ها در مقابل یک هفت‌تیر کوچک به خاک می‌افتادند. [۳۰:۰۰] بنابراین نیروی نظامی توزیع شد. این اتفاقی بود که در قرن هفدهم و هجدهم به‌تدریج افتاد. نماد این تغییر آمریکا است. جایی که اولین انقلاب دموکراتیک دنیا اتفاق افتاده آمریکا است؛ نه فرانسه. کسانی که نظری تحلیل می‌کنند خیلی دوست دارند بگویند دموکراسی از انقلاب فرانسه آمده است. دموکراسی از انقلاب آمریکا آمد. از نظر تاریخی بدیهی است که انقلاب فرانسه تحت تأثیر انقلاب آمریکا بوجود آمد. اصلاً رهبرهای فکری انقلاب فرانسه تحت تأثیر جامعه و انقلاب آمریکا بودند. این را من در آن جلساتی که دربارهٔ آمریکا صحبت کردم، با تفصیل در موردش صحبت کردم قبلاً. چیزی که شما در آمریکا می‌‌بینید این است که مردم مسلح هستند، تفنگ دارند. یک عده اگر نخواهند اطاعت کنند از نیروی نظامی انگلستان که آنجا حاکم است، می‌توانند جمع بشوند با این سلاح‌هایی که دستشان هست. تفاوت بین سلاح‌هایی که دست مردم هست با سلاحی که دست یک سرباز هست تقریباً از بین رفته است. آنها فقط توپ دارند، اینها ندارند که وقتی جنگ شروع بشود توپ هم بدست می‌آورند. استفاده از سلاح‌ها راحت است.

ببینید شوالیه شدن راحت نیست؛ سالها وقت می گیرد. اولاً هر کسی نمی‌تواند آن قدرت را داشته باشد. اصلاً شمشیرهایی که شوالیه‌ها دستشان می‌گرفتند را رعیت نمی‌توانست به‌ دست بگیرد، چه برسد به‌خوبی از آن استفاده کند. ولی یک تفنگ، یک هفت‌تیر، یک توپ با یک آموزش یک شبه ممکن است شما به مهارتی برسید که بتوانید با آن بجنگید. این اتفاق، اتفاقی بود که منجر به این شد که در آمریکا مردم توانستند قدرت را بدست بگیرند. چطور به دموکراسی رسیدیم با اینکه مردم قدرتمند شدند؛ مردم سلاح بدست گرفتند و توانستند یک حکومتی که به بزرگترین امپراطوری دنیا وابسته بود، از نظر نظامی شکست بدهند. اتفاق دیگری که در آمریکا افتاد همان تأثیری است که شما در مسئلهٔ افکار عمومی می‌بینید به دلیل تغییر شرایط رسانه افتاد.

مهمترین منبع انقلاب آمریکا و تولد دموکراسی در جهان یک مسئلهٔ نظری نیست، یک مسئلهٔ عملی است. جنبهٔ نظری‌ آن برمی‌گردد باز به یک چیز سخت‌افزاری. می‌گویند یکی از عوامل اصلی انقلاب آمریکا چاپ آن جزوهٔ عقل سلیم بود که خیلی خیلی در آمریکا به‌سرعت منتشر شد. هزاران نفر خواندند و به آنها این انگیزه را داد که می‌توان استدلال کرد که به نفع ماست از انگلستان جدا بشویم و یک حکومت مستقل داشته باشیم که لیدرها، کسانی که سواد داشتند قانع شدند، مردم را قانع کردند که به نفع ماست که این کار را انجام بدهیم. اینجا به نظر می‌آید با یک مسئلهٔ نظری مواجه هستیم ولی باز هم اینجا مسئله سخت‌افزاری هست. چه شد که به دنیایی رسیدیم که در آن یک جزوه هزاران نسخه‌اش ظرف مدت کوتاهی می‌تواند تکثیر بشود و بدست مردم برسد. این یک پدیدهٔ سخت‌افزاری است. در یونان سقراط نمی‌توانست یک جزوه منتشر کند مردم بخوانند؛ نه سواد به اندازهٔ کافی وجود داشت، نه سخت‌افزارش وجود داشت. بنابراین تحولاتی که دنیا را به سمت دموکراسی برد در درجهٔ اول سخت‌افزاری بودند. و این آن جنبهٔ دیگر قدرت که مربوط به مسائل اقتصادی هم هست طبعاً ربط دارد. یعنی هم رسانه و افکار عمومی، هم قدرت نظامی و هم قدرت اقتصادی توزیع شد، و تحولی در آنها اتفاق افتاد.

فرض کنید ما از دورهٔ فئودالیسم به دوره‌ای در آمریکا که تجارت رونق داشت برویم. تعداد افرادی که قدرت اقتصادی داشتند نسبت به مثلاً فرض کنید انگلستان فئودال بیشتر بود بنابراین همهٔ اینها به توزیع قدرت کمک کرد. توزیع قدرت، تعادل قوا، دموکراسی را بطور طبیعی بدنبال خودش می‌آورد و حفظ می‌کند. شما اگر این زمینه‌های سخت‌افزاری را در جامعه نداشته باشید یک آدم دموکرات به‌معنای واقعی کلمه خیرخواه مردم که دوست دارد نظر مردم به کرسی بنشیند ممکن است موقتاً به حکومت برسد یک حکومت دموکراتیکی که پایدار نیست را بوجود بیاورد بلافاصله با کودتایی مثل ۲۸ مرداد از بین برود و دوباره برگردیم به همان دورانی که حکومت دموکراتیک نیست. ساختار جامعه است که تعیین می‌کند که دموکراسی شکل بگیرد و پایدار بماند یا نه. در ایران پاسخ نه هست؛ هیچ ربطی به اوضاع اینکه چه کسی حکومت می‌کند ندارد. ایران شرایط دموکراسی را ندارد. هیچ کشوری که منبع اصلی آن نفت است دموکراتیک نیست و نمی‌شود و نمی‌تواند باشد. می‌توانید در اینترنت سرچ بکنید این مسئلهٔ ارتباط دموکراسی با نفت را ببینید. ما در ایران وقتی به دموکراسی می‌رسیم که ثروت توزیع‌شده باشد، قدرت نظامی توزیع‌شده باشد، افکار عمومی، رسانه‌های آزاد وجود داشته باشند و اینها همه‌شان به نوعی در حال حاضر وجود ندارد و با تغییر آدم‌ها هم این چیزها بوجود نمی‌آید.

اما انقلاب اسلامی ایران. من در انقلاب اسلامی را به عنوان مثال پنجم مطرح می کنم. مثال چهارم من دربارهٔ تحولات تشیّع در قرن دهم است. چه شد که تشیّع متحول شد؟ می گویند بحارالانوار، جوامع روایی نوشته شد یا نمی‌دانم اساتید محترم از جبل‌عامل تشریف آوردند اینجا و تشیّع متحول شد. اما نه. در درجهٔ اول تحول تشیّع به دلیل سهم امام بود. یک حکمی تحت عنوان سهم امام آمد که روحانیون شیعه توانستند استقلال مالی پیدا کنند و از یک طرف با حکومت‌ها توانستند بده بستان‌های سیاسی داشته باشند؛ در نتیجه ما وارد یک دوران جدید کاملاً متحول‌شده‌ای از تشیّع هستیم. فقه شیعه متحول شد. بزرگترین انقلاب بعد از بوجود آمدن چیزی تحت عنوان تشیّع را ما در قرن دهم شاهد هستیم. بجای اینکه به آدم‌ها فکر بکنید که چه کسی آمد؟ چه گفت؟ در آن زمان ملاصدرا هم هست، میرداماد هم هست؛ اینها هیچ تأثیری نگذاشتند بلکه فقها بودند که تأثیر اصلی را گذاشتند.

مثال پنجم من دربارهٔ انقلاب اسلامی است. ببخشید اگر این مثال‌ها را می‌گویم برای خاطر این است که همیشه باید مواظب این باشید که در هر تحولی، هر چقدر که شما تصوراتی دربارهٔ تحولات اجتماعی، تحولات فکری که بعد از تحولات اجتماعی پیدا می‌کنند، و ریشه‌های فکری ای که دارند داشته باشید، مطمئن باشید که وقتی ابعاد وسیعی پیدا کنند مثل انقلاب‌ها، مثل تحولات عمده‌ای در یک مطلب فکری، تغییرات سخت‌افزاری بوجود‌ آمده اند. انقلاب اسلامی به دلیل نارضایتی مردم مسلمان از نمی‌دانم مزیت احکام دینی اینها بوجود نیامد. این خیلی واضح است. به خاطر اینکه سالهای سال بود که این مشکلات وجود داشت و مردم انقلاب نمی‌کردند. عربستان سعودی خیلی تأثیر داشت در انقلاب ایران. من نمی‌دانم چقدر به این چیزها علاقه‌مندید یا مطالعه دارید. من شخصاً دربارهٔ تاریخ معاصر ایران چون علاقه‌مند هستم برای خودم ممکن است این موضوعات جالب باشد ولی مثال‌هایی خوبی‌اند دیگر.

اما چرا انقلاب اسلامی اتفاق افتاد؟ بخاطر اینکه بعد از اینکه قیمت نفت خیلی خیلی افزایش پیدا کرد، اوپک را تشکیل دادند و شاه لیدر اصلی اوپک بود. شاه ایران می‌خواست که قیمت نفت را بالا نگه دارد و حتی بالاتر ببرد. از آنطرف یک موجوداتی در عربستان سعودی به دلایلی که منافعشان اقتضا می‌کرد، و نه به دلیل صرف اینکه نمی‌دانم نوکر غربی‌ها بودند، با آن مین استریم (mainstream) اقتصادیسیاسی غرب که خواهان پایین تر بودن قیمت نفت بود با همدیگر ساختند. و عربستان توانست به تدریج رهبری اوپک را به‌دست بگیرد. دوسه سال قبل از انقلاب قیمت نفت سقوط کرد و جامعهٔ ایران از نظر اقتصادی به معنای واقعی کلمه سقوط کرد. معمولاً کسانی که از نظام شاهنشاهی طرفداری می‌کنند می‌گویند مردم ایران دیوانه شدند. همه چیز عالی بود، یکدفعه انقلاب کردند. اصلاً اینطوری نیست. یعنی ما یک بحران اقتصادی بسیار بزرگ در ۱۳۵۵ تا ۵۷ داریم؛ تورم وحشتناک، بی‌پولی وحشتناک دولت، خالی بودن خزانه. بر اساس آن قیمت نفت قبلی هزاران خرید خارجی و قرارداد اقتصادی بستند، حالا پول ندارند بدهند. اسناد و مدارک فراوان وجود دارد که رژیم شاهنشاهی ایران دست به دامان این و آن می‌شد که بعضی از این خریدها را کنسل کنید. یا تهاتری انجام بدهید؛ مثلاً بگوید آقا ما نفت می‌دهیم این جنسی که خریدیم را تحویل بدهید. کلاً خرانهٔ خالی، تورم وحشتناک، فشار اقتصادی شدید روی مردم، نارضایتی‌هایی را ایجاد کرد که خیلی مهم‌تر از نارضایتی‌های فکری بود که سالهای سال جامعهٔ مذهبی ایران داشت. [۴۰:۳۹]

جامعهٔ مذهبی ایران از زمان رضاشاه با مسئلهٔ کشف حجاب روبرو بود. با صدها مسئلهٔ مختلف روبرو بود و انقلاب نمی‌کرد؛ انقلاب وقتی بوجود آمد که فشار اقتصادی به‌شدت در آن سالها افزایش پیدا کرد. همان بلایی که سر دولت ایران آمد سر آحاد مردم هم آمد؛ یعنی همانطور که دولت روی درآمد هنگفتی حساب کرده بود، رفته بود یک برنامه‌هایی ریخته بود که نمی‌توانست دیگر انجام بدهد، مردم هم بنا به شکوفایی اقتصادی ظاهری حاصل از افزایش قیمت نفت یک برنامه‌ریزی برای زندگی خودشان کرده بودند که به بن‌بست خورد بودند. بگذریم. بنابراین یک تحول اقتصادی خیلی روشنی وجود دارد که ثبت شده است و کسی هم منکرش نمی‌تواند باشد که منجر به یک نارضایتی‌های عمیقی در جامعهٔ ایران، مخصوصاً قشر تهی‌دست شد. و اینها منجر شد به انقلاب. طرف وقتی که دارد انقلاب می‌کند ممکن است بگوید که من دارم برای خاطر دین انقلاب می‌کنم ولی قبلاً هم این دین مشکل داشت و کسی انقلاب نمی‌کرد. بگذریم. چرا انقلاب، اسلامی شد هم توضیح خیلی ساده‌ای دارد دیگر؛ برای خاطر اینکه رژیم شاه جلوی هر نوع فعالیت گروه‌های چپ و گروه‌های ملی را می‌گرفت، در حالی که گروه‌های مذهبی را آزاد گذاشته بود. طبعاً آن افکار عمومی را چه کسانی می‌توانستند هدایت کنند؟ کسانی که مساجد را در اختیار داشتند. همهٔ اینها را من گفتم برای خاطر اینکه به یک نکته‌ای اشاره بکنم که اینجا هم به صورت یادداشت نوشتم.

هیچ‌کس را ندیدم که در بحث دربارهٔ ریشه‌های انقلاب اسلامی این حرف‌هایی که من الان زدم را بزند؛ اینکه که ریشه ها کم و بیش سخت‌افزاری‌اند یعنی ربط دارند به شرایط اقتصادی جامعه، به قیمت نفت، نه به افکار مردم. چیزی که من ندیدم و کنجکاو هستم ببینم کسی از این حرف‌ها زده یا نه، تحولی است که در رسانه اتفاق افتاد. اینکه ضبط صوت دست همهٔ مردم بود، رادیو در خانهٔ همهٔ مردم بود، اینکه دستگاه استنسیل حداقل در همهٔ مدارس پیدا می‌شد، خیلی نقش داشت در اینکه مردم بتوانند انقلاب کنند. مردم در خانه‌شان می‌توانستند سخنرانی گوش بدهند. مثلاً جو سال‌های ۵۶۵۷ این است که مدام سخنرانی‌هایی که در منابر تهران و اینطرف و آنطرف انجام می‌شود، ضد شاه صحبت می‌کنند. مردم به هیجان می‌آیند که «صحیح است صحیح است». همهٔ مردم در خانه هایشان داشتند به اینها گوش می‌کردند. اینکه روحانیون از طریق مساجد انقلاب را بوجود آوردند و کنترل کردند، بله؛ خیلی مؤثر بود. این شبکهٔ رسانه‌ای که دست روحانیت بود که رهبری انقلاب را بدست گرفتند، مؤثر بود ولی وجود ضبط صوت ارزان در بازار که در همهٔ خانه‌ها دیگر کم کم پیدا می‌شد را نمی توان نادیده گرفت. اینکه میشد اعلامیه‌ها را بجای اینکه با دست بنویسید، هزاران هزار با یک دستگاه خیلی ساده‌ای تکثیر بکنید. یعنی یکبار از روی یک چیزی بنویسید و بعد از روی آن هزار نسخه تکثیر کنید. این تحولی که در رسانه بوجود آمد بسیار مؤثر بود در اینکه مردم یک خیزش فکری پیدا کنند و بشود افکار عمومی را شکل داد. و این یک چیز کاملاً سخت‌افزاری است.

اینها مثال‌هایی است که نظر من رسید که در مورد دوسه‌تای آن خیلی ساده، مثال‌های کلاسیک صحبت کنم؛ دوسه‌تایش هم در مورد مسائل عمدهٔ تحولات اجتماعی در ایران و تشیّع. و این مسئلهٔ دموکراسی به نظر می رشد که همه امروز در ایران، لااقل قشر طبقهٔ متوسط، به آن علاقه‌مندند و حسرت می‌خورند که ما چرا در ایران دموکراسی نداریم و خیلی‌ها فکر می‌کنند ما دموکراسی نداریم چون افراد دموکرات بر ما حکومت نمی‌کنند. زمانی افراد دموکرات بر ایران حکومت خواهند کرد که زمینهٔ دموکراسی را داشته باشیم که نداریم. و اینکه چطور باید آن زمینه‌ها ایجاد بشود سؤال اصلی هست که ما در ایران باید از خودمان بپرسیم. این مثال‌ها را من زدم برای خاطر اینکه بگویم تحولات نظری مثل جانشین شدن علم بجای دین، یک تحول فکری خالص نیست. مطلقاً نیست؛ یعنی برمی‌گردد دقیقاً به یکسری شرایط سخت‌افزاری تحولاتی که جنبهٔ اجتماعی و سیاسی دارند؛ اینها خودشان برمی‌گردند به یک شرایطی مثل همین بوجود آمدن دولت‌های سکولار و دموکرات در اروپا که جایگزینی برای دین را لازم داشتند. به این ترتیب یک خلأ ای ایجاد شد، و علم جایگزین دین شد. و این چیزی که من در این جلسات گفتم که و سعی می‌کنم همینطور که پیش می‌روم بیشتر بگویم این است که اصلاً شما ماهیت علم را به‌عنوان یک پدیده نخواهید شناخت مگر اینکه در تقابل با دین ببینیدش. یعنی اصلاً یکسری ویژگی‌ها در علم هست که اگر تقابلش با دین نبود که این یک تقابل تاریخی سیاسیاجتماعی است بیشتر از اینکه تقابل فکری باشد، آن ویژگی‌ها در علم ایجاد نمی‌شد.

۱-۴ آینده و تعادل قوا

من یک چیزی کمرنگ نوشتم که شما نبینید و یادم باشد که در موردش صحبت بکنم. دیگر خیلی این بحثی که دارم می‌کنم سیاسی و خارج از موضوع است ولی واقعاً یک طوری شد که حس کردم که نگفتنش خوب نیست برای خاطر اینکه یک طور پیش‌آگاهی نسبت به تحولاتی که احتمالاً در آینده در دنیا می‌تواند اتفاق بیفتد، شاید مهمتر از اصل بحثی باشد که اینجا مطرح است. من همان مباحث سلسله مراتب ارتش را که گفتم جا باز می‌شود برای اینکه این حرف را اینجا بزنم. این را به‌عنوان مثال ششم اهمیت سخت‌افزارها در نظر بگیرید. یک ژنرال آمریکایی در کتابی که نوشت استدلال کرد که پهپادها وضعیت قدرت نظامی را در دنیا تغییر خواهند داد. و اینکه با هوش مصنوعی شما می توانید یک ابزارهای خیلی انفجاری کاملاً کنترل‌شونده با سایزهای کوچک بسازید که در جنگ کارایی‌شان از هر هواپیمایی بیشتر باشد. یعنی بجای اینکه من یک هواپیما بفرستم همینطور رندوم یکسری بمب بریزند پایین، می‌توانند یک بمب‌های کنترل‌شونده‌ای تحت عنوان پهپاد اینطرف و آنطرف بفرستند، حالا انتحاری یا غیرانتحاری عمل کنند، این جهان را به سمت یک دوران جدیدی از لحاظ نظامی می‌رساند. این استدلالی بود که این آقای ژنرال کرد و از آن موقع تا حالا در بحث‌های استراتژیک دنیا روز به روز طرفدار بیشتری پیدا می‌کند. و بیش از اینکه ما نگران این باشیم که مثلاً فرض کنید رقابت آمریکا و چین از نظر اقتصادی به کجا می‌رسد، من می گویم باید به دو نکته ی دیگر توجه کنیم؛ یکی اینکه آن بخش نظامی قدرت از نظر بین‌المللی دارد تغییر می‌کند. پیش‌بینی اینکه آینده چگونه خواهد بود متفاوت خواهد بود. برای یک آدم استراتژیست توجه به این نکته خیلی مهم است که ما یک نوع جنگ جدید در آینده خواهیم داشت. و نکتهٔ دیگر دربارهٔ تغییر بسیار بسیار مهم ایجاد شده در رسانه‌ها است؛ اینکه آدم‌ها می‌توانند به تنهایی رسانه باشند، این دوتا تغییر است که توازن قوا را در دنیا تغییر می‌دهد بنابراین در نقطهٔ تعادل جدیدی در آینده قرار خواهیم گرفت. هیچ ربطی تقریباً بطور مستقیم به بحث من نداشت، فقط حیفم آمد که این موضوع را اینجا به آن اشاره نکنم. به اندازهٔ کافی می‌توانید سرچ کنید دیگر خودتان منبع پیدا کنید ببینید که این تحولات نظامی و رسانه‌ای چه پیش‌بینی‌هایی درموردش وجود دارد و چهرهٔ جهان را به چه صورت تغییر خواهند داد. درواقع دوتا از منابع قدرت به‌شدت در حال تحول هستند و این تحولات عمومی جهانی ایجاد می‌کند که تحولات نرم‌افزاری هم همراه خودش می‌آورد.

من قبل از اینکه برگردم به بحث علم، بگویم که چرا اینطور است که ما در تفکر مدرن حداقل اینقدر تغییرات سخت‌افزاری را نمی‌بینیم؟ بحث‌های نظری و فرهنگی را، تحول‌های فرهنگی را، انقلاب‌های فرهنگی را، می‌خواهیم برگردانیم به مسائل مثلاً ظهور آدم‌ها و قهرمان‌هایی که یک کتابی نوشتند و این حرف‌ها. دلیلش خیلی خیلی عمیق است. دلیلش این است که ما در دنیای مدرن اصولاً نسبت به ناخودآگاهی واکنش منفی داریم. یعنی همهٔ این حرف‌ها معنی‌اش این است که توده‌های مردم، آحاد مردم، خود من و شما، بطور ناخودآگاه تحت تأثیر یک اتفاق‌هایی قرار می‌گیریم که در جامعه بطور سخت‌افزاری افتاده. بعد اینها افکاری را تولید می‌کنند، تغییر رفتارها و رویه‌هایی را در جامعه بوجود می‌آورند که در ذهن من و شما هم ایجاد می‌شود. این به نوعی معنی‌اش این است که ما کنترل کافی روی ذهن و آگاهی خودمان نداریم و این تابو دارد. [۵۰:۳۵]

این یکی از نتایج و ارکان مردسالاری است که مردها به‌شدت تابوی کنترل دارند؛ دوست دارند که روی افکار خودشان فکر کنند که به افکار خودشان کنترل دارند، به رفتار خودشان کنترل دارند همانطوری که واکنش منفی نسبت به روانکاوی وجود دارد؛ روانکاوی که درواقع مفهوم اصلی‌اش ناخودآگاهی است و می‌خواهد به ما بگوید که بخش عمده‌ای از رفتارها و افکار ما خارج از کنترل خودآگاهی‌مان است، به همان ترتیب نسبت به تحلیل‌های مارکسیستی یا هر نوع تحلیلی که تغییرات فکر را برگرداند به تغییراتی خارج از کنترل و فکر، واکنش منفی داریم. شما در فیلسوف‌ها این را می‌بینید، در دانشمندها این را می‌بینید، به‌شدت موضع دارند که اینطور با موضوع برخورد نشود. فیلسوف‌ها دوست دارند بگویند که تغییرات مثلاً فرض کنید عمده‌ای که در فرهنگ اروپایی بوجود آمده نتیجهٔ مثلاً ظهور متفکرینی مثل کانت و دکارت است و اینها آمدند انقلاب فکری ایجاد کردند. هم اینکه از فیلسوف‌ها دارد تجلیل می‌شود، هم اینکه این کنترل ذهن توسط ذهن و خودآگاهی است که نظریه ایجاد می‌کند و این حرف‌ها. و اینها همه به نوعی برمی‌گردد به همان علاقه ی بیش از اندازه ی تمدن مدرن به فعال بودن، و منفعل نبودن. به اینکه حالت کنترل داشته باشیم نسبت به ذهن خودمان و نسبت به اطراف خودمان.

خود علم یک نوع دانشی است که به ما کنترل و سلطه نسبت به جهان میدهد، و در نتیجه معطوف به قدرت است. فلسفه‌ای هم که با این علم تعامل و هماهنگی دارد، فلسفه‌ای است که به همه جا همین مدلی نگاه کند. فیلسوف‌های تحلیلی که اینطوری بیشتر نگاه می‌کنند، نسبت به فیلسوف‌های قاره‌ای مثل فوکو، کسانی که به جنبه‌های اجتماعی علم و اینها نگاه می‌کنند، معمولاً واکنش منفی دارند؛ حتی در حد نگاهی که افرادی مثل توماس کوهن و فایرابند داشتند. اینها معمولاً در حاشیه قرار می‌گیرند برای خاطر اینکه به نوعی از همین جنس حرف‌ها می‌زنند که علم و فلسفه را از حالت نظری برمی گردانند به اینکه انگار ناخودآگاه یک چیزهایی دارد شکل می‌گیرد و طبعاً همه چیز انگار از کنترل دارد خارج می‌شود.

۵- نسبی گرایی یا قهرمان ستایی؟

این تذکر نهایی من این بحث بود که در حاشیهٔ بحث‌های علم و دین قرار می‌گیرد ولی مهم است. برای خاطر اینکه اگر به نوعی نسبت به اصل چیزی که من در این جلسات می‌گویم مقاومتی وجود داشته باشد به نظر من مهمترین عامل آن هیمن است که آدم‌ها نمی‌خواهند قبول کنند که تحولات فکری و نظری به‌شدت تحت تأثیر تحولات اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و اینها هستند؛ و خیلی از تحولات حالت روبنایی دارند و زیرش را وقتی نگاه می‌کنید یک اتفاق‌های واقعی سخت‌افزاری افتاده است. نگاه من نسبت به مسائل علم و دین اینطور است. حالا درجلسهٔ اول فکر نمی‌کنم خیلی جالب بود اگر یک چنین دقایقی را مفصل می‌گذاشتم و این مثال‌ها را بررسی می‌کردم. ولی الان به جایی رسیدیم که فکر می‌کنم بالاخره لازم بود که این مبنای فکری روشن بشود که من به‌شدت معتقد به این بودم و هستم که هر نوع تحول فرهنگی و نظری که جنبهٔ عمومی پیدا کند را باید بگردیم و منشاءهایی برایش پیدا بکنیم که لزوماً نرم‌افزاری نیستند. افراط است اگر همهٔ چیزهای فکری برگردانیم به مسائل سیاسیاجتماعی و اقتصادی و این حرف‌ها؛ و تفریط است اگر اینها را نبینیم. اینها در بعضی از تحولات بیش از ۹۰ درصد مؤثرند. گاهی اوقات یک اتفاق هایی در فکر یک جامعه هم واقعاً با یک قهرمان فکری ممکن است بیتفد.

مهم ترین عاملی که از لحاظ نظری باعث مقاومت در مقابل این گونه ریشه‌یابی‌های اجتماعی و سخت‌افزاری تحولات فرهنگی می شود، این است که یک ترسی از نسبی‌گرایی اینجا وجود دارد. و این ترس هم جدی است. وقتی نگاه ‌کنید به افرادی مثل میشل فوکو و به فلسفه قاره‌ای. نگاه کنید به پست‌مدرن‌ها که از این حرف‌ها زیاد می‌زنند از جمله در مورد علم. اینکه علم را به صورت یک پدیدهٔ اجتماعی، یک پدیده‌ای که خیلی انگار اصالتی ندارد و از خارج توسط یک منابع قدرت کنترل می کند می بینند. و قدرت است که تصمیم می گیرد دانش چه کار کند چه کار نکند، حتی چه بگوید و چه نگوید، از چه دانشی استقبال کند، به چه چیزی بودجه بدهد. خلاصه همه چیز را مثلاً تحت کنترل اقتصاد و قدرت و این حرف‌ها می بینند. به نوعی شما در این فلسفه‌های قاره‌ای این افراط را می‌بینید که این حرف‌ها منجر می‌شود به یک نوع نسبی‌گرایی. یعنی اصلاً حقیقتی وجود ندارد. هر وقت که اقتصاد این سمتی رفت، حقایق جدید اختراع می‌کنند، دانشمندان چیز دیگری خواهند گفت، فیلسوف‌ها هم چیز دیگری خواهند گفت.

تاریخ فلسفه را نگاه کنید. ما به شما می‌گوییم که در این مقطع چون این فضا وجود داشت و فیلسوف‌ها این حرف ها را زدند بعداً این فضا عوض شد؛ این حرف‌ها را زدند بعداً آن اتفاق افتاد. نیچه مثلاً در تحلیل‌هایی که می‌دهد تا حدود زیادی می‌خواهد بگوید که فیلسوف‌ها هم تابع همان فضای اجتماعی هستند که در اروپا بوجود آمده است. همینطور خیلی‌ها از این حرف‌ها می‌زنند که اصلاً گزاره‌های علمی، گزاره‌های فلسفی، اینها هیچ استقلالی ندارند؛ درست و غلطش را هم انگار آن ارکان قدرت و آن منابع قدرتند که تعیین می‌کنند چه درست است، چه غلط. اینطوری به یک حالت نسبی‌گرایی مطلق می‌رسیم که به‌شدت در مقابلش واکنش بدی وجود دارد. برای خاطر اینکه آدم‌ها جدای از مسئلهٔ کنترل روی افکار خودشان دوست دارند که اینطوری فکر کنند که حقیقتی وجود دارد و به نظر من هم این مقدار نسبی‌گرایی حالت افراطی دارد. یعنی دوتا قطب افراط و تفریط اینجا وجود دارد؛ یکی اینکه همهٔ فکر و چیزهای نظری را حاصل قدرت بدانیم، یکی هم اینکه اصلاً رابطهٔ بین چیزهای نظری و عملی و حقیقت و قدرت را نبینیم در حالی که اینها به‌شدت به همدیگر ربط دارند.

۶- تحلیل روانکاوانه از انقلاب داروینی!

من یک کامنت می‌خواهم بدهم برای کسانی که جلسات روانکاوی من را گوش کرده اند. اگر یادتان باشد، آنجا وقتی من یک پدیدهٔ فرهنگی را با استفاده از روانکاوی می‌خواستم تحلیل کنم که طبعاً وقتی با روانکاوی دارید کار می‌کنید به همین جنبه‌های ناخودآگاهی علاقه‌مندید. که ببینید که چه چیزهایی از ناخودآگاه خالق یک اثر تأثیر گذاشته و با استفاده از آن تحلیل ناخودآگاه اثر را بهتر درک کنیم. در هنر این مسئله ی دخالت ناخودآگاه را خیلی خیلی واضح‌تر و بهتر از چیزهایی در فلسفه و علم و این جاها می‌شود دید. اگر یادتان باشد من یک جا بر روی این مکانیسم تأکید کردم که شما وقتی یک داستان را می‌خوانید یا یک فیلم را می‌بینید، یک اثر هنری را می‌بینید، مخصوصاً وقتی داستان دارد، تا جایی که روال منطقی دارد طی می‌شود لزومی ندارد برگردید به اینکه چیزی از ناخودآگاه اینجا دخالت کرده است یا نه. وقتی روال منطقی شکسته می‌شود، آنوقت است که شما باید بروید و دنبال این بگردید که اینجا چه چیزی در ناخودآگاه وجود داشته است که یکدفعه این داستانی که دارد به این سمت می‌رود یک اتفاق عجیبی در آن افتاده و به آن سمت دیگر رفته است. چرا شخصیت‌ها اینطوری حرف می‌زنند که غیرعادی است؟ چرا اینطوری رفتار می‌کنند که غیرعادی است؟

آنجا اگر یادتان باشد من اساس تحلیل روانکاوان را این می‌گذاشتم که یک چیز غیرمنطقی و غیرعادی را پیدا کنیم که این یک دریچه‌ای بشود به سمت اینکه بخش ناخودآگاه اثر را ببینیم و درک خودمان را نسبت به اثر با استفاده از کشف این بخش ناخودآگاه تکمیل کنیم. گاهی اوقات از یک دریچهٔ کوچکی وارد می‌شویم و یک چیز خیلی بزرگی [۶۰:۰۰] کشف می‌کنیم که از همهٔ چیزهای خودآگاهی که می‌فهمیم عمیق‌تر و مهم‌تر است و انسجام بیشتری به اثر می‌دهد. عین همین را در بقیهٔ جاهایی که تحلیل‌های سخت‌افزاری برای پدیده‌های فرهنگی می‌آورید می‌توانید رعایت کنید. مسائل نسبی‌گرایی اینطور پیش می‌آید که این را رعایت نمی‌کنند. اصلاً یکدفعه می‌روند سراغ اینکه انگار هر چه هست حاصل تحولات سخت‌افزاری است.

گزاره‌های علمی هم نتیجهٔ مثلاً فرض کنید یکسری دخالت‌های قدرت سیاسیاقتصادی است. شما تا جایی که فرایندهای منطقی دارد طی می‌شود چیز غیرعادی نمی‌بینید. لازم نیست در فرهنگ بروید دنبال منشاء اقتصادی و سیاسی و اجتماعی بگردید. وقتی به یک چیز کاملاً غیرمنطقی برمی‌خورید مثل توهم لاپلاس، اینکه توصیف دارد جای تبیین غالب می‌شود و همه هم دارند می‌پذیرند جای تأمل دارد. اینکه یک چیزی به اسم قانون علمی دارد باب می‌شود، کسی هم نمیداند چیست و در موردش هم حرف نمی‌زنند و فراموش هم می‌شوند، مصداق این تاثیر ناخودآگاه موضوعیت پیدا می کند. شما دارید به تحولات علم نگاه می‌کنید و می‌بینید چیزهای کاملاً غیرعادی و غیرمنطقی ای اتفاق افتاده اند. آنجاست که باید بروید بگردید دنبال اینکه این از کجا آمده؟ این از فکر و نظر نیامده است. مردم ابله نبودند؛ حرف‌های لایبنیتس را هم می‌شنیدند، حرف‌های بارکلی را هم می‌شنیدند. چرا اینها جا نیفتاد؟ چرا آن بخش غیرمنطقی در علم بوجود آمده، آن نیوتون‌گرایی، آن شور و شوق‌هایی که بوجود آمده اند، اینها از کجا آمده اند؟ آنجاست که باید بروید دنبال اینکه یک منشاء‌های سخت‌افزاری برای آن پیدا کنید. بنابراین ما دچار نسبی‌گرایی نخواهیم شد اگر این را رعایت بکنیم که تا جایی که منطق کار می‌کند و شرایط عادی است، دنبال این نباشیم که تحولات فکری را برگردانیم به تحولات سخت‌افزاری.

در مورد علم، از زمان تولد علم تا قرن نوزدهم همه چیز روز به روز غیرمنطقی‌تر و غیرعادی‌تر می‌شود. من بخش‌هایی‌اش را گفتم. یعنی شأنی که برای علم بعنوان یک دانش استقرایی موقت در نظر گرفته شده بود که توصیف می‌کند و تبیین نمی‌کند، همهٔ اینها فراموش شد؛ دائمی، تبیین‌کننده و پُر از نور، به آن اینطور نگاه می‌شود. این معلوم است که از یک شرایط سیاسیاجتماعی خاصی آمده که باید کشفش کنیم. من برای شکستن مقاومت کسانی که فکر می‌کنند تحلیل‌های برگرداندن تحولات و پدیده‌های نرم‌افزاری و فرهنگی به سخت‌افزار و اقتصاد و سیاست، ممکن است نسبی‌گرایی ایجاد بکند، این کامنت را دادم که لزوماً اینطوری نیست؛ همانطور که یک اثر هنری تا جایی که منطقی پیش می‌رود ما هم منطقی نگاهش می‌کنیم و آن را حاصل تفکر خودآگاه هنرمند می‌دانیم و وقتی که غیرمنطقی شد می‌رویم می‌‌گوییم که این یک جایی در ناخودآگاه‌اش یک چیزی از آن بیرون آمده، در مورد تحولات فرهنگی در جامعه هم می‌توانیم این روال را طی بکنیم. این به هیچ نوع نسبی‌گرایی نیست و یک تعادل بین تحلیل سخت‌افزاری و نرم‌افزاری به این نحو ایجاد می‌شود.

من رسیدم به تحلیل آن جمله‌ که علم در قرن نوزدهم به هر سه‌تا منبع قدرت دست پیدا کرده بود. بعد از نیوتون، علم بوسیلهٔ کار رسانه‌ای و فکری تأثیر زیادی روی افکار عمومی گذاشت. تا حدودی افکار عمومی را با خودش همراه کرد. در عین حال دین همچنان نسبت به علم مؤثرتر بود؛ یعنی مردم همچنان در قرن هجدهم به کلیسا بعنوان یک منبعی که بخواهند به آن رجوع کنند بیشتر اعتماد دارند تا به علم. کم کم این دارد از بین می‌رود و دانشمند‌ها افراد قابل اعتمادتری از لحاظ دانش و راهنمایی گرفتن، نسبت به کلیسا می‌شوند. دانشمند‌ها منبع ثروت ندارند؛ رفتند در آکادمی‌هایی که کم‌کم ثقلشان سیاسی دارد می‌شود و منتقل می‌شوند به سمت دولت‌های سکولار. و بنابراین از لحاظ سیاسی اتصال پیدا کردند به یک بخشی از قدرت سیاسی روز؛ از نظر اقتصادی وابسته هستند؛ در راستای افکار عمومی دارند تلاش می‌کنند. در واقع تلاش اصلی‌شان در قرن هجدهم این است که افکار عمومی را تسخیر کنند. این همه ستایش از نیوتن و تحولاتی که علم بوجود آورده در قرن هجدهم در واقع تلاشی است برای جا انداختن علم در جامعه بعنوان یک پدیده‌ا‌ی که کم کم دارد برای جامعهٔ سکولار همان نقشی را ایفا می‌کند که برای جامعهٔ دینی ماقبل سکولار در اروپا ایفا می‌کرد. به‌تدریج این جایگزینی دارد انجام می‌شود و تا حدود زیادی بحث‌ها نظری است.

۷- کشیش ها یا دانشمندها؟

قرن نوزدهم چرا مهمترین اتفاقی که از نظر من می‌افتد این است که یک آزمایشگاهی بوجود می‌آید که ثروت تولید می‌کند؟ جنگی بوجود می‌آید که آلمانی‌ها می‌برند برای خاطر اینکه ابزار تکنولوژی بهتری دارند که دانشمند‌ها برایشان درست کردند؛ شیمیدان‌های بهتری دارند. از درون آن آزمایشگاه تولیداتی بیرون آمد که قدرت نظامی و اقتصادی را مستقیماً به دانش متصل کرد. چرا فرانسوی‌ها طرح درس‌های خودشان را، دانشگاه خودشان را، بعد از شکست در مقابل آلمانی‌ها تغییر دادند و مطابق آلمان ها کردند؟ انگلستان هم کم‌کم تبعیت کرد. برای خاطر اینکه دیدند قدرت نظامی در آلمان به علم وصل شده و کاملاً نسبت به سایر کشورهای اروپایی که رقیبش بودند برتری پیدا کرده است. از آن طرف علم تبدیل شده به منبع ثروت. مستقیماً دانشمند می‌رود در آزمایشگاه یک چیز تولید می‌کند، می‌فروشد و ثروت بدست می‌آورد؛ بنابراین هم نظام اقتصادی، هم نظام سیاسی که منبع اصلی قدرت را همچنان مسائل نظامی می‌بیند، وابسته شدند به علم در هر سه منبع. و روز به روز هم افکار عمومی را بیشتر تحت کنترل خودش گرفته. برای خاطر اینکه رسانه‌ها توسط سرمایه و توسط قدرت سیاسی اداره می‌شدند و اینها همه‌شان گرایش پیدا کردند به علم و علم تبدیل شد به پدیدهٔ قرن نوزدهم.

کم کم عنوان ساینس و ساینتیست ابداع شد. ساینتیست‌ها محترم‌ترین و موجودات متعالی هستند که کم کم در واقع در اروپا همه از آنها حرف‌شنوی پیدا می‌کنند. شما به کلیسا که نگاه می‌کنید، به دین که نگاه می‌کنید، اولاً بزرگترین فئودال‌ها و زمین‌دار‌های قرون وسطی کلیسایی هستند؛ از آن طرف افکار عمومی صددرصد در اختیار کلیسا هست؛ رسانه‌ای به آن صورت وجود ندارد به غیر از خود کلیساهایی که تابع کلیسای مثلاً فرض کنید روم هستند. هر هفته مردم می‌روند آنجا سخنرانی گوش می‌دهند اگر لازم باشد که مردم را تهییج بکنید که به جنگ مثلاً عثمانی‌ها بروید، آنجا هست که این کار را می‌توانید انجام بدهید. قدرت‌های سیاسی به‌شدت وابسته هستند به کلیساها برای خاطر کنترلی که کلیسا روی افکار عمومی دارند. اگر جنگ بخواهند مردم را ببرند از کلیسا استفاده می‌کنند، از دین استفاده می‌کنند.

دین را بعنوان یک چیز نظری نبینید. دین یک پدیده ی اجتماعی است که ابعاد مختلف سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، همه چیز داشته و دارد. الان ما در ایران هم می‌بینیم که دین یک پدیدهٔ نظری نیست؛ دین یک پدیدهٔ کاملاً عملی است. چیزی که در اروپا اتفاق افتاد این است که کلیسا منبع ثروت خودش را از دست داد. کلیسا کنترل خودش را روی افکار عمومی کم کم از دست داد. ببینید قدرت سیاسی برای کنترل افکار عمومی احتیاج به یک زمینه هایی دارد. تا یک جایی دین این کار را برایش انجام میداده، مردم را برای جنگ آماده می‌کرده، مردم را در یک شرایط خاص می‌توانسته دعوت کند که بطور مسالمت‌آمیز رفتار کنند. یعنی چون پاپ می‌گوید، چون کشیش محل می‌گوید، مردم این کار را می‌کنند؛ حرف‌شنوی دارند. الان مردم از چه حرف‌شنوی دارند؟ وقتی کرونا می‌آید و قرار است که مثلاً مردم ماسک بزنند، روحانیون نمی‌روند بگویند ماسک بزنید، تلویزیون می‌گوید دانشمند‌ها گفتند ماسک بزنید. دانشمندها اگر یک چیزی را دسته جمعی بگویند که آقا ما تحقیق کردیم اینطوری است، شما این کار را بکنید، واکسن بزنید مؤثر است، ما همه گوش می‌دهیم. ما حرف دانشمند‌ها را گوش می‌دهیم. پدیده‌ای وجود دارد به اسم دانشمند‌ها. دانشمند‌ها می‌گویند، دانشمند‌ها به این نتیجه رسیدند. هر روز اخبار را هم که گوش بدهید معمولاً یک اخباری دربارهٔ اینکه دانشمندها چه کردند و چه نکردند هست. لیدر فکری، کنترل‌کنندهٔ مردم بطور مسالمت‌آمیز بیشتر دانشمند‌ها هستند در تقریباً اکثر جاهای دنیا. دین خیلی دیگر توان این کار را ندارد. حالا گفتم خیلی جاها، خیلی جاها همچنان دارد ولی حداقل در اروپا کمتر.

به تدریج این اتفاق افتاده است. علم در قرن نوزدهم به عنوان یک قدرت بسیار بزرگ و شاید اصلاً منبع اصلی قدرت گویی متولد شده است؛ دیگر حالا سازوکارهای خودش را دارد، جامعهٔ خودش را دارد. دانشگاه‌ها و سرمایه دارد، از منابع قدرت دیگران استفاده می‌کند. یک پدیدهٔ بسیار بزرگی است که از لحاظ قدرت و نفوذ قاطعانه می‌شود گفت که از کلیسای قرون وسطی هم قوی‌تر است و قدرت بیشتری دارد. شما این تسلط علم را می بینید که در قرن نوزدهم به اوج خودش رسیده است. از قرن هفدهم جوامع علمی و آکادمی‌ها کم کم تشکیل شدند، به تدریج می‌بینید که در قانونگذاری دارند تأثیر می‌گذارند، روی سیاست تأثیر می‌گذارند. در قرن نوزدهم دیگر این به حدی به اوج رسیده که ما به یک حالت انقلاب جدیدی که الان در موردش می‌خواهم صحبت بکنم می‌رسیم که حالا اسمش را بگذاریم انقلاب داروینی.

۸- ساختار انقلاب های علمی

من به یک جایی رسیدم در این بحث‌ها که اگر کتاب منسجمی مثل کتاب ساختار انقلاب‌های علمی توماس کوهن، وجود نداشت منبعی برای معرفی نداشتم. من این کتاب را نشان بدهم با همین ترجمه‌ ی آقای جوادزاده. فرهنگ نشریه نو. واقعاً الان بعنوان توصیف سازوکارهای ساینس که از قرن نوزدهم شکل‌گرفته، یکی دو جلسه باید این کتاب را تفصیل کنم. می‌خواهم بگویم مناسبت دارد که این کار را انجام دهم، چون خیلی روشنگر است. و وقتی این کتاب در بازار ایران وجود دارد ترجمه شده، این کار را نمی‌کنم. هیچ وقت من این کار را نکردم که درباره ی این کتاب حرف بزنم و شرحش بدهم. برای خاطر اینکه فکر می‌کنم شنونده‌هایم آدم‌های خوبی هستند و یک کتاب معرفی بشود می‌روند می‌خوانند. الان جای آن است که بین این جلسه و جلسهٔ آینده این کتاب را بخوانید. این کتاب بسیار بسیار کتاب مؤثری بوده و ارزشمند است. هنوز هم که هنوز است جا دارد که بخوانید. در آن خیلی چیزها درباره ی علم پیدا می‌کنید که شاید به آن توجه نکردید. آن جنبه‌هایی که جنبه‌های بیشتر اجتماعی علم است، توصیف جامعهٔ علمی، سازوکاری که جامعهٔ علمی دارد برای اینکه علم تولید کند؛ نه برای خاطر اینکه به مردم حقوق بدهد. نظریه‌ها چطوری بوجود می‌آیند؟ چطوری جا می‌افتند؟ مین‌استریم‌ها چطوری شکل می‌گیرند؟ یک تحقیق بسیار بسیار مهمی است. اگر مشخصاً نگوییم مهم‌ترین کتاب فلسفهٔ علم در قرن بیستم، قطعاً یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین کتاب‌های فلسفهٔ علم در قرن بیستم بوده است. یک آمیخته‌ای از فلسفهٔ علم و تاریخ علم است. خواندنش راحت است. دیگر نمیدانم چه بگوییم که بخوانیدش. دیگر بالاخره من جلسهٔ آینده فرض می‌کنم همه این کتاب را خوانده اند و حفظ هستند و همه جایش را هم بلد هستند، ممکن است به یک جاهایی از آن ارجاع بدهم.

یکی از نکاتی که ایشان در این کتاب به آن اشاره می‌کند جدایی علم از افکار عمومی است که منشاء آن بیشتر در همین قرن نوزدهم است و در قرن هجدهم کمتر این را می‌بینید. خیلی خیلی نکتهٔ مهمی است. علم در قرن نوزدهم تخصصی می‌شود و دانشمندها دیگر پاسخگوی مردم نیستند. برای مردم حرف نمی‌زنند. برای خودشانهر دانشمندی در هر رشته برای افراد هم‌رشتهٔ خودش حرف می‌زند؛ حتی برای افراد رشته های دیگر هم حرف نمی‌زد. اینکه این چه تأثیری در ساختار علم، در محتوای علم می‌گذارد، چیزی است که کوهن اینجا با مثال‌های جالب سعی می‌کند نشان دهد. جدا شدن علم از افکار عمومی به یک جایی رسیده که حتی کلیسا هم نرسیده است. «دانشمندان می‌گویند» هیچ توضیحی برای افراد غیر دانشمند آن رشته لازم نیست و اصلاً می‌گویند ممکن نیست؛ شما بلد نیستید. فیزیکدان‌ها می‌گویند جهان‌های موازی وجود دارند. فیزیکدان‌ها می‌گویند که ما به اینجا رسیدیم که علیت نقض شد. و قابل بیان هم برای شما نیست؛ برای مردم. [۷۵:۱۲]

حتی کلیسا اینطوری رفتار نمی‌کرده که علم الان اینطوری رفتار می‌کند. دانشمندان زیست‌شناس می‌گویند نظریهٔ داروین خوب است. شما نمی‌توانید بروید تحقیق بکنید برای اینکه خیلی تخصصی است. این پاسخگو نبودناین کنترل افکار عمومی توسط علم و دانشمندها بدون اینکه توضیحی داده شود به افکار عمومی… «واکسن خوب است؛ بروید بزنید». همین که شما تبعیت می‌کنید کافییست. ببینید همیشه کلیسا و دین این حالت را داشته ولی نه به این شدتی که در علم هست. من می‌خواهم این اتوریته علم را در حال حاضر احساس بکنید که بیش از اتوریتهٔ کلیسا در قرون وسطی است، از نظر کنترلی که روی افکار عمومی دارد، از نظر ارتباطی که با منابع ثروت و قدرت دارد. و تبدیل به یک پدیده‌ای شده که در تاریخ بشر چنین چیزی نداشتیم. اینکه بچه‌ها از سنین بسیار پایین تحت آموزش‌های علمی قرار بگیرند که مبنای درستی ندارد ولی بعنوان یک چیز کاملاً درست به مردم ارائه می‌شودهمه یک طوری احترام می‌گذارند به علم. من الان منبعی در ذهنم نیست در مورد واژه سازی های اطراف این داستان. مثلاً فرض کنید در مورد یک واژه‌هایی مثل واژهٔ «نابغه»، جینیس، این از قرن مثلاً هجدهم بیشتر استعمال شده است. اینکه دانشمندان موجودات نابغه ای هستند. مثلاً نیوتون نابغه است؛ یک نمونهٔ یک آدم جینیس است. اینیشتین یک چنین پدیده‌ای است. اینکه مردم دانشمندها را بعنوان انسان‌های ماورای خودشان که نبوغ دارند می بینند. برتر از ما هستند. شما یک مجموعه صفات و واژه‌های جدید در مورد دانشمندها می‌بینید که به‌تدریج از قرن هجدهم و نوزدهم تبیین (کوین) می‌شوند و کاملاً در ذهن مردم جا می‌گیرند. اینها ستایش‌کنندهٔ‌ صفات و خصال دانشمندانی هستند که ما از آنها عملاً تبعیت می‌کنیم ‌و به ما قرار است بگویند که در دنیا چه می‌گذرد؟ چه خوب است؟ و چه بد است؟ و ایران و غیر ایران و اروپا و اینها هم ندارد، در همه جای دنیا همین مدارس هست، همین چیزها آموزش داده می‌شود، همین چیزها مفید هستند، همین‌ها را باید بدانید و به همین‌ها هم باور داشته باشید.

هیچوقت در تاریخ یک چنین دانش و دیسیپلین یونیفورمی که روی افکار همهٔ مردم تسلط داشته باشد وجود نداشته. اینکه کاملاً بی‌گناه بنمایید، نشان بدهند کاملاً آدم‌هایی که در آن هستند خیر همه را می‌خواهند و الی آخر. این یک پدیده، یک اتوریته ی عجیبی است که ‌در حال حاضر وجود دارد. انحصارطلب است مثل هر چیزی که به قدرت متصل است. یعنی دین را می‌‌خواهد از صحنه خارج کند، فلسفه را می‌خواهد از صحنه خارج کند و تنها منبع باشد. این خاصیت قدرت است. تعجب نکنید از اینکه علم‌گرایی یک گرایشی است که نه دین را تحمل می‌کند، نه فلسفه را تحمل می‌کند؛ هیچ چیزی از جنس خودش را تحمل نمی‌کند؛ از جنس دانش را. ‌تنها منبع دانش همین ساینس است که اصلاً منبع دانش نیست در واقع؛ فقط ‌ما هستیم. یک حالت موحدانه می‌گوید ما هستیم و فقط ما هستیم، فقط حرف ما را گوش بدهید، فقط ما هستیم که به حقیقت دسترسی داریم و اگر به حقیقتی دسترسی نداریم، ‌دیگر هیچ کسی دسترسی ندارد.

از جمله نکات بامزه‌ای که در علم‌گرایی می‌بینید این حالت شدید انحصارطلبی است. اینها از قرن‌های قبل شروع شده، الان به حالت اوج خودش رسیده. اتوریتهٔ یک دیسیپلین که مربوط به دانش و معرفت هست را از اینجا شما می‌توانید ارزیابی کنید که چقدر قدرت انکار بدیهیات، انکار فکت‌ها را دارد. یعنی می‌تواند حرف‌های متناقض بزند و کسی به آن اعتراض نکند. شما کلیسای مثلاً فرض کنید قرون وسطی را در نظر بگیرید. قدرت این را دارد که به مردم اصول دینی را آموزش بدهد که معقول نیست. ببینید یک دیسیپلین معرفتی تا وقتی که حرف حساب می‌زند از اتوریته خودش استفاده نمی‌کند و نشانهٔ اتوریته‌اش نیست. وقتی حرف ناحساب میزند آنوقت است که می‌فهمید که دارد اینجا از اتوریته‌اش استفاده می‌کند. وقتی یک حرفی می‌زند که منطقی نیست و مردم می‌پذیرند، آن را به دلیل اتوریته‌اش دارند می‌پذیرند. اگر کلیسا حرف از تثلیث[۸۰:۰۳] می‌زند، توضیحی هم در موردش نمی‌دهد ولی مردم قانع می‌شوند، اگر کلیسا می‌گوید این نانی که در عشاء ربانی میخورید جسم مسیح است و این وارد بدن شما می‌شود تبدیل به جسم مسیح می‌شود و مردم می‌پذیرند، اینجاها دارد از اتوریته‌اش استفاده می‌کند. آنجایی که یک چیزی را می‌گوید و توضیح می‌دهد، توضیح منطقی برایش دارد، از اتوریته خودش استفاده نمی‌کند.

هیچ ارگانی در تاریخ به اندازهٔ دانشی که امروز ما به آن بعنوان ساینس اشاره می‌کنیم، اینقدر حرف غیرمنطقی و ناحساب و غیرقابل‌قبول نزده است؛ منتها دیگر شما چون خودتان تابع هستید و تحت تأثیر اتوریته هستید و بنده هم احتمالاً به همچنین، چیزی نمی گویید. حالا من دارم سعی می‌کنم که خودم را نجات بدهم و یک چند نفر دیگر را هم شاید نجات بدهم. در تاریخ اینقدر پرت و پلا گفتن سابقه نداشته و اینقدر انکار فکت‌ها و تعیین فکت‌ها سابقه نداشته است. اینکه یک چیز خیلی واضحی را بگویم نیست، یک چیز غیرواضحی را بگویم هست و همه هم قبول کنند. حالا در جلسات آینده که به تاریخ علم برسیم خود به خود بیشتر درباره ی این موضوع صحبت خواهم کرد. یکی از نشانه‌های اتوریته این است که آن چقدر شما را می‌تواند منتظر نگه دارد برای گرفتن جواب. یعنی شما یک سؤالی دارید، یک ابهامی دارید، کلیسا می‌تواند به شما بگوید که این را من به تو نمی‌توانم جواب بدهم یا بعداً جواب می‌دهم. باید صبر کنید مثلاً فلان چیز اتفاق بیفتد تا من جواب بدهم. این یکی از نشانه‌های اقتدار است دیگر؛ اینکه چه کسی بیشتر می‌تواند از ابهام‌ها بگذرد، مردم را منتظر نگه دارد و مردم قبول کنند که منتظر باشند و اگر یک تناقضی پیش آمده، به شما بگوید من این را بعداً توضیح می‌دهم و شما هم بگویید که باشد؛ ما صبر می‌کنیم بعداً لابد توضیح می‌دهید. اینها نتیجهٔ اتوریته است. نتیجهٔ این است که اعتمادی که بوجود آمده است. نتیجهٔ اینکه شما تحت تأثیر آتوریته قرار گرفته اید. طرف را بعنوان مرجع قبول کردید همانطوری که یک آدمی ممکن است یک مرجع دینی را قبول کند و بی‌چون و چرا از او تبعیت کند ولو اینکه برایتان توضیح منطقی ندهد، شما قبول می‌کنید که دارد درست می‌گوید یا اگر هم حرفی نمی‌زند، قبول می کنید که در آینده خواهد گفت.

این توضیحاتی که من می‌دهم یک چیزهایی را حل می‌کند. من یک معماهایی مطرح کرده بودم در آن جلسات اول که اصلاً چطور شما یک چیزی به اسم علم دارید و انقلاب علمی. و این انقلاب علمی را مثلاً می‌گویند از زمان گالیله شروع شده است. بعد گالیله را که نگاه می‌کنید می بینید گالیله حرف اصلی‌اش، انقلابش، مدلسازی ریاضی و پیش‌بینی و این حرف‌ها است. بعد نگاه می‌کنید نه در زیست‌شناسی، نه زمین‌شناسی، ۹۰ درصد شاخه‌های دیگر علم اصلاً اینطور نبوده اند. اصلاً در قرن نوزدهم مدلسازی ریاضی وجود نداشته است. اصلاً زیست‌شناسی و زمین‌شناسی چه ربطی به گالیله و انقلاب کوپرنیکی دارند؟ یعنی آن شیوهٔ کار علمی که بوجود آمد توسط گالیله که نیوتن پیش برد، این اصلاً تأثیری نگذاشته روی بقیهٔ شاخه‌های علم. بیکنی هستند یعنی نهایتش اینکه استقرایی‌اند؛ می‌روند دنبال اینکه فکت جمع کنند و مثلاً فرض کنید دسته‌بندی کنند. چطوری است که همهٔ اینها یک اسم می‌گیرند؟ شما چیزی تحت عنوان انقلاب بیکنی، گالیله‌ای، و یک انقلاب علمی داریم و همهٔ اینها که پراکنده‌اند و ربطی هم به همدیگر ندارند، ولی اسمشان ساینس می‌شود. این نتیجهٔ این است که این ساینس یک پدیدهٔ اجتماعی است، پدیدهٔ نظری نیست؛ وگرنه گالیله و نیوتن یک شاخه و یک راه داشتند می‌رفتند، بقیه راه‌های دیگری داشتند می‌رفتند که با همدیگر از لحاظ شیوهٔ کار و اینها خیلی ارتباطی نداشتند.

در قرن نوزدهم قبل از اینکه این واژهٔ ساینس تبیین (کوین) شود و خیلی چیزها در ذیل آن قرار بگیرد، واژهٔ فلسفه طبیعی دارید برای مثلاً فرض کنید فیزیک؛ واژهٔ تاریخ طبیعی دارید برای زیست‌شناسی و زمین‌شناسی و یکسری واژه‌های دیگر برای رشته‌های دیگر. نچرال فیلازوفی با نچرال هیستوری، تحت یک چیز جمع نمی‌شوند. در قرن نوزدهم است که این واژه بوجود می‌آید. دانشگاه‌ها شاخه‌های مختلفی پیدا می‌کنند که همهٔ این شاخه‌های مختلف یک چیزی به اسم ساینس می‌شوند که این نتیجهٔ تحول اجتماعی است؛ نه یک تحول نظری. اینطوری نیست که شیوه‌های مثلاً فرض کنید گالیله‌ای در زیست‌شناسی آمده باشد که زیست‌شناسی ساینس شده باشد. من اینجا نوشتم از جمله پدیده‌هایی که وجود اتوریته‌ را نشان می دهد: نابودی معارضان. دیگر مثل زمان نیوتون نیست که لایبنیتسی وجود داشته باشد، صدای مخالفی اصلاً به نظر می‌آید دیگر وجود ندارد؛ همه در مقابل ساینس خاموش شده اند. تمام شاخه‌ها از جمله زیست‌شناسی دوست دارند جزء ساینس حساب شوند. روانشناس‌ها دوست دارند ساینتیست باشند. الان چنین چیزی هنوز بوجود نیامده است. فروید دارد سعی می‌کند در انتهای قرن نوزدهم روانشناسی را بیاورد ذیل ساینس بنابراین انگار از لحاظ نظری باید مثل یک مهر استاندارد، یک چیزهایی را رعایت بکنند که علم بشوند. تمام کتاب‌های درسی، مراکز علمی تحت سیطرهٔ این جامعه است و شروع می‌کنند به تاریخ‌نویسی و تحریف تاریخ. همهٔ این اتفاقات در قرن نوزدهم می‌افتد؛ همهٔ اینها نتیجهٔ این است که رقبا از بین رفته اند. دین کم کم در نیمهٔ دوم قرن نوزدهم کاملاً دیگر صحنه را دارد خالی می‌کند. داخل هم رقبا همه از بین رفتند و یک چیز یکپارچه با قدرت فراوان دارد بوجود می‌آید. این پدیدهٔ علم در قرن نوزدهم است. بحثی که من امروز تحت عنوان انقلاب داروینی می‌خواستم مطرح بکنم که الان فکر می‌کنم نیم ساعت حداقل وقت دارم که در موردش صحبت بکنم.

نکته‌ای که من می‌خواهم بگویم در مورد داروینیسم و قبلاً یک اشاره‌ای کردم، این است که داروینیسم این قدرت را بوجود نیاورده، داروینیسم دین را از صحنه خارج نکرده؛ برعکس، داروینیسم مولود این اتوریته است. از لحاظ نظری داروینیسم یک نظریهٔ علمی نیست که فکر کنید که بطور طبیعی شواهدی بدست آمده و این نظریه همان طوری که نظریهٔ مثلاً فرض کنید نیوتون شکل گرفته شکل گرفته است؛ مطلقاً اینطوری نیست بلکه به دلیل اینکه علم اتوریته پیدا کرده و یک چنین غولی به اسم ساینس متولد شده نظریهٔ داروین تولد پیدا می‌کند. دقیقاً یک چیزی مثل داروینیسم است که چون منطقی نیست باید بروید بگردید ببینید که منشأ آن کجاست. ببینید من حالا بحث داروینیسم را مفصل می‌گذارم در جلسهٔ آینده بگویم. بگذارید بگویم منظورم چه هست از این حرف. منظور این است که شما وقتی که به دوران داروین نگاه می‌کنید، با نظریهٔ داروین مطلقاً هیچ شاعری برایش وجود ندارد.

ببینید نیوتون یک نظریه می‌دهد و تعداد خیلی زیادی آزمایش و تجربه و اینها را با نظریه خودش توجیه می‌کند. فکت‌های مورد پذیرشی که از قبل وجود داشتند را با نظریه خودش توجیه می‌کند. در قرن ۱۸ بنابراین نظریهٔ نیوتن و شیوهٔ کار نیوتون جا می‌افتد. نظریهٔ داروین اینطوری نیست که مثل نظریه نیوتن که مثلاً یک نظریه‌ای بیاورد و بعد یکسری شواهدی را که کسی نمی‌توانست توضیح بدهد را توضیح بدهد. یک تجربیات و آزمایش‌هایی وجود داشته باشد که این بتواند با استفاده از آنها خودش را جا بیندازد؛ اصلاً اینطوری نیست. دقیقاً برعکس؛ یعنی داروینیسم اینطوری جا می‌افتد که اگر ما شیوهٔ برخورد علمی، شیوه‌ای که جامعهٔ علمی دارد با آن برخورد می‌کند و پیش‌فرض‌های علم را بپذیریم، مثلاً از جمله اینکه علت غایی نباید داشته باشیم در تبیین‌های علمی یا توصیف‌های علمی حالا نظریه ی داروین را تبیین می کنیم. حالا هر چه که می‌خواهید اسمش را بگذارید. [۹۰:۰۰] علت غایی نباید داشته باشیم، از ماورای طبیعت نباید استفاده بکنیم، این کار را نباید بکنیم.

اگر این دیسیپلین ساینس قدرتمندی که بوجود آمده را قبول دارید، چاره‌ای ندارید مگر اینکه یک چیزی مثل نظریهٔ داروینیسم را برای منشأ انواع بپذیریم. نه فقط در زمان داروین، بلکه استدلال اصلی داروینسم این است، همین الان هم این است. یعنی اینطور نیست که شما فکر کنید داروینیسم یک نظریه است که فلان آزمایش یا فلان پدیده را توجیه کرده و جا افتاده. حرف این است که چون علم معتبر است، چون ما به شیوهٔ علمی و ساینس اعتقاد داریم، پیش‌فرض‌هایش را پذیرفتیم و با استفاده از همین پیش‌فرض‌ها خیلی چیزها را دربارهٔ جهان کشف کردیم. فضای قرن نوزدهم فضای قرن بیستم و بیست و یکم که نیست، نیوتون همه چیز را روشن کرده، نور پاشیده. همچنان مردم غرق در شادی کشف همه چیز در جهان توسط دانشمندان هستند و روز به روز هم دارند بیشتر می‌فهمند. هنوز بحران‌هایی مثل نسبیت و کوانتوم و اینها پیش نیامده. علم از نیوتون با یک شتاب فراوانی جهان را روشن کرده و به نظر می‌آید همچنان دارد روشن می‌کند. اگر شما این روال را قبول دارید، این روالی که روز به روز دارد قدرتمند می‌شود از هر نظر و روی ذهن مردم تأثیر بیشتری می‌گذارد، اگر علم را قبول دارید باید داروینیسم را قبول کنید. داروینیسم مستقل از ساینس خودش را جا نمی‌اندازد آنطوری که نیوتون جا انداخت. شرایط سیاسی، اجتماعی و فرهنگی زمان نیوتون طوری نیست که بخواهد بیاید از یک اتوریته‌ای استفاده کند برای اینکه خودش را جا بیندازد؛ بگوید چون من علمی هستم درست هستم. هنوز علمی وجود ندارد. داخل خود نچرال فیلازوفی معارض وجود دارد.

داروینیسم چرا در این زمان ظهور می کند؟ برای خاطر اینکه همه منتظر یک تبیین و توضیح علمی به معنای ساینتیفیک برای پدیده‌هایی مثل حیات و پدیده‌های زیستی هستند. چون ما منتظر هستیم که یک توجیه علمی هستیم، به معنای اینکه غایت و ماورالطبیعت در آن نباشد. یک طوری دلمان گواهی می‌دهد که یک چنین تبیینی وجود دارد، آنوقت است که شما می‌توانید داروینیسم را بگذارید روی میز برای خاطر اینکه این تبیین، تبیینی است که با بقیهٔ ساینس هماهنگ است. یعنی پیش‌فرض‌های آن را رعایت می‌کند. نه مثل نظریهٔ نیوتون که نظریهٔ می‌آید وسط فی البداهه صدتا پدیده را توجیه می‌کند. و صدبار هم آزمایش می‌شود و با دقت هر چه تمام‌تر نظریاتش مثلاً مکانیک نیوتونی یا نظریهٔ جاذبه‌اش تأیید می‌شود. حالا مواردی هم که مانده را فکر می‌کنیم که اشتباه خطای محاسباتی است. مشاهدات غلط بوده یا در آینده بهتر می‌توانیم توضیح بدهیم؛ مثل ماجرای پایداری منظومهٔ شمسی. بنابراین داروینیسم مولود آن اوتوریته‌ای است که بوجود آمده؛ نه مولود طبیعی مثل یک نظریهٔ ساینتیفیک. خیلی نکتهٔ مهمی است که در مورد داروینیسم این را بفهمید که نگاه این است که چون پیش‌فرض‌های علم درست است، چون علم درست است، چون تبیین علمی می‌بایست داشه باشیم آنگاه داروینیسم درست است؛ نه چون مثلاً فرض کنید یک پدیده‌ای در آزمایشگاه مشاهده کردیم. اینکه روال به این نحو است و نه آن که در مورد علم بطور طبیعی اتفاق می‌افتاد.

۹- وارونگی داروینی

در این جلسه قرار بود که یک چیزی مثل آن عبارت توهم لاپلاسی را جا بیندازم؛ یعنی یک چیزی را می‌خواهم توضیح بدهم که اسمش را می‌خواهم بگذارم «وارونگی داروینی». بجای انقلاب داروینی بگوییم وارونگی دارونی. می‌خواهم سعی کنم نشان بدهم که در مورد داروینیسم همه چیز برعکس است؛ یعنی تمام آن شیوه‌های کار اینجا برعکس می‌شوند؛ بجای اینکه مثل سایر نظریه‌هایی که قرار است علمی باشند، حالا بیکنی یا گالیله‌ای، هر چه که قرار است که فکت‌ها و شواهد تأییدکنندهٔ نظریه باشند، پیش‌فرض‌های علم، خود علم و اینکه انتظار داریم که یک تبیین علمی چه باشد، تأیید‌کنندهٔ اصلی داروینیسم است. و چندتا مورد همینطور می‌خواهم بگویم که همه چیز وارونه است در مورد داروینیسم.

بگذارید من در همین صفحه بمانم یک توضیح مختصری بدهم برای خاطر اینکه همین الان یک عده دارند گوش می‌دهند، به نظر من معمولاً نمی‌فهمند وقتی حرف از داروین و داروینسم می‌زنیم، دقیقاً در مورد چه داریم صحبت می‌کنیم. ببینید یک تفاوتی وجود دارد بین تکامل،‌ نظریهٔ تکامل و نظریهٔ داروین. تکامل یعنی اینکه قبول داشته باشیم مثلاً موجودات در طول تاریخ یک تحولاتی پیدا کرده اند؛ دگرگونی‌هایی یافته اند، و انواع به همدیگر به نوعی تبدیل شده اند. این یک پدیده است. می‌توانید بگویید شواهد خوبی هم برایش داریم. نظریه‌های تکامل نظریه‌هایی هستند که به شما می‌گویند که سازوکار این تکامل چطور بوده است. چطور اتفاق افتاده است؟ آیا مثلاً فرض کنید یک موجود زنده برای اینکه به موجود زندهٔ دیگری تبدیل بشود، در هنگام تولیدمثل یک اتفاق ماورای طبیعی افتاده که مثلاً یکدفعه از خر، گورخر بوجود آمده است؟ آیا ناگهان این اتفاق افتاده است؟ حال به دلایل طبیعی یا ماورای طبیعی. یا نه؛ تدریجی اتفاق افتاده است؟ علت اینکه آن تغییرات تدریجی بوجود آمدند چه بود؟ چرا گونه‌ها شکل گرفتند؟ نظریه‌های تکامل نظریه‌هایی هستند که به ما می‌گویند که مثلاً اگر یک نیای مشترکی هست و همه چیز از آنجا انواع، گونه‌های موجودات زنده از آن نیای مشترک شکل گرفتند و جلو رفتند، این اتفاق چطور افتاده است. مکانیسمش چه بوده است؟ نظریهٔ داروین یکی از این نظریه‌های تکامل است بنابراین وقتی در مورد داروینیسم داریم صحبت می‌کنیم، دربارهٔ تکامل صحبت نمی‌کنیم؛ دربارهٔ یک نگاه خاص به تکامل صحبت می‌کنیم که قرار است کار اصلی که برای ما انجام می‌دهد این است که غایت‌انگاری را کلاً از بین ببرد. طرح و دیزاین و غایتی وجود نداشته و این تکامل در اثر یک خطاهایی که حالا اسمش را الان ما می‌گذاریم جهش، بوجود آمده و گونه‌ها شکل گرفتند. بطور مداوم در بحث‌هایی که مدافعین داروینیسم با طرف‌های مقابل خودشان انجام می‌دهند، بین داروینیسم می‌خواهند یک طوری رفتار کنند که این داروینیسم تنها راه توضیح دادن تکامل است؛ در حالی که اینطور نیست.

مثلاً فرض کنید می‌گویند تکامل یک فکت است. بعد یک طوری این را تسری می‌دهند به اینکه داروینیسم هم انگار یک طور فکت است. داروینیسم یک نظریه است دربارهٔ یک پدیده‌ای به اسم تکامل. ممکن است تکامل یک نفر را قبول داشته باشد یا نداشته باشد. ممکن است نظریهٔ داروین را قبول داشته باشد یا نداشته باشد. مثلاً از داوکینز می‌پرسند که چه چیزی ممکن است باعث بشود که از دیدگاه خودت برگردی از این چیزهایی که در کتاب‌هایت می‌نویسی؟ می‌گوید اگر یک فسیل خرگوش در فلان دورهٔ زمین‌شناسی به من نشان بدهید من کلاً از این حرف‌ها دست برمیدارم. فسیل خرگوش در فلان دورهٔ زمین‌شناسی مثال نقض تکامل است؛ نه مثال نقض داروینیسم. یکی از ابعاد اینورژنی که اتفاق افتاده که من به آن می‌گویم وارونگی داروینی، این است که در مورد داروینیسم برخلاف سایر نظریه‌ها بجای اینکه دنبال مثال نقض بگردند، دنبال مثال تأیید می‌گردند.

شما ببینید در مورد نیوتون هزاران مثالی که تأییدکننده است، از داخل خانه‌تان تا آسمان وجود داشت. یعنی محاسبه می‌کردید درست درمی‌آمد. کسانی که بحث می‌کردند دنبال این بودند که یک چیزی مثلاً مدار عطارد را نمی‌توانیم با نظریهٔ جاذبه توضیح بدهیم. یعنی همه چیز جور درآمده بود، حالا یک چندتا مثال نقض را باید حل می‌کردیم. در مورد داروینیسم مدافعینش می‌گویند ببینید فلان جا یک چیزی مشاهده شده، این یک تأییدی است بر نظریهٔ داروین. نظریه‌های علمی که اینطوری کار نمی‌کنند که من یک چیزی بگویم بعداً برای آن یک تأیید پیدا کنم. قرار نبود اینطوری کار کنند، این یک طور اینورژن است. بجای اینکه دنبال مثال نقض بگردیم، به زحمت دنبال یک مثال تأیید می گردند که مثلاً بگویند یک جایی ببینید یک اتفاقی افتاده است.

در جلسهٔ آینده می‌خواهم بگویم که اگر دقیقاً بفهمید که داروینیسم یعنی چه، می‌توانید به این نتیجه برسید که حتی در آن مثال‌هایی به عنوان مثال تأیید داروینیسم مطرح می کنند، داروینیسم نیست که تأیید می‌شود؛ یک چیز ضعیف‌تر از داروینسم است که گاهی تأیید می‌شود. و این بلوایی که در اثر داروینیسم بوجود آمده در قرن نوزدهم و هنوز هم ادامه دارد، نتیجهٔ یک پدیدهٔ سیاسیاجتماعی است و نه نتیجهٔ یک پدیدهٔ نظری. وقتی از حالات منطقی خارج می‌شود، یعنی شما بطور مداوم می‌بینید که حول و حوش آن بحث‌های کاملاً غیرمنطقی، نتایج غیرمنطقی دارد گرفته می‌شود، باید بروید دنبال اینکه ببینید که چه اتفاقی به صورت سخت افزاری پشت پرده دارد می‌افتد که یک چنین نرم‌افزار عجیب و غریبی هم از آن درآمده است. بنابریان من یک بخش قابل توجهی از جلسهٔ آینده را در ادامهٔ همین بحثی که الان مطرح کردم به داروینیسم اختصاص می‌دهم و توضیح دادن اینکه منظور من از اینورژن داروینی چه هست و چرا این پدیده، پدیدهٔ خیلی مهمی است و هنوز هم که هنوز هست از زیست‌شناسی در سایر شاخه‌های علم هم به نوعی انتقال پیدا کرده است.

جلسه ۹ – جدایی علم از دین
0 0 votes
Article Rating
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
بستن منو