

بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای جدایی علم از دین، جلسهی ۸، دکتر روزبه توسرکانی، جلسه مجازی، اندیشکده راهبردی مهاجر، ۱۴۰۰/۷/۲۷
امروز میخواهم مطالبی دربارهٔ وضعیت علم در قرن نوزدهم بگویم. میگویند قرن نوزدهم قرن ساینس (Science) است. ممکن است در ابتدا به نظر برسد که این نامگذاری خیلی نامگذاری دقیقی نیست چون ساینس ریشههایش در قرن هفدهم– هجدهم بوده، اینکه برای قرن نوزدهم عنوان قرن ساینس را بهکار ببریم ، انگار ساینس اینجا شروع شده یا شکوفا شده، به نظر میرسد که یک مقدار مسامحه در آن هست. امیدوارم آخر جلسه به این نتیجه برسیم که به معنای واقعی کلمه، قرن نوزدهم قرن علم است. قرن دانشگاه ها هم گفته اند.اما این عنوان «قرن نوزدهم، قرن علم»، عنوان بسیار دقیقتر از آن چیزی است که در ابتدا به نظر میرسد. در جلسه قبل دربارهٔ دوتا از فرضهای متدولوژیک علم نکاتی میگفتم که در این جلسه آن را بسط میدهیم و در نیمهٔ دوم سخنرانی تحولات عمدهٔ علم در قرن نوزدهم و علت نامگذاری آن به قرن علم یا در واقع ساینس را بررسی میکنیم.
۱- نکاتی درباره بحث جلسه گذشته
در بحثهایی که من جلسهٔ گذشته دربارهٔ علت غایی کردم هدفم این بود که بگویم تشخیص اینکه آیا علت غایی و هدفداری وجود دارد برمیگردد به اینکه از شرایط اولیهٔ غیرقابل تبیینی به آن برسیم. نمیخواهم این بحث ها با بحث Fine tuning در فیزیک– موضوع فوقالعاده داغی که خیلی افرادی که گرایشات دینی دارند به آن علاقهمندند و آنها که گرایشات خداناباورانه دارند انواع و اقسام توجیهات را برای آن میآورند– خلط شود چون من آن را فقط به عنوان مثال مطرح کردم. تأکید میکنم که موضوع مهمی که من داشتم در موردش صحبت میکردم نه فاین تیونینگ در فیزیک بود، نه حتی مسئله علت غایی بود.
۱-۱ پیشفرض ها در فیزیک
مثال دیگری زدم از آن موضوع کلی که در جلسات قبل هم مطرح کرده بودم، آن هم این بود که فیزیک پیشفرضهایی دارد… سعی میکنم با جملات کوتاهی بگویم مثل یک مرامنامه بگویم که این موضوع جا بیفتد که مسئلهای که من مطرح میکنم این است –ای کاش یک نفر وقت بگذارد روی این چیزها یک مقدار کار کند– ما یک مجموعهای از پیشفرضهای فیزیک و به طور کلی علم، که تدوین شده باشد نداریم. طبعاً احتیاج به یک مجموعهای از انواع و اقسام پیشفرضهای آنتولوژیک، متدولوژیک، اپیستمولوژیک داریم؛ و اینها سلسله مراتب دارند.
این را اولین بار شاید در سخنرانی نشستی دربارهٔ پیشفرضهای فیزیک در دانشکدهٔ فیزیک گفتم. در این جلسات نکتهای که در واقع سعی کردم به شما نشان بدهم این بود که این کار واجب و بسیار مهم که جای خالیاش احساس میشود، که یک مجموعهٔ مدوّنی از پیشفرضها به صورت سلسله مراتب نیاز است. آنهایی که فیزیکی هستند در سلسله مراتب، پایینتر قرار میگیرند. آنهایی که تغییر دادنشان راحتتر است، آنهایی که مثلاً از ریاضیات آمدهاند، جنبهٔ مدلسازی دارند، بالاتر از اینها، آنهایی که جنبهٔ آنتولوژیک دارند و نهایتاً آنهایی که جنبهٔ اپیستمولوژیک دارند، پیشفرضهایی وجود دارد که اینها را خوب است که مدون بکنیم. اصلاً بیاید اینها را کد بزنید تا معلوم بشود که چقدر پیشفرض داریم. خودم بارها و بارها گشتهام دنبال اینکه یک کتابی، مقالهای، چیزی، یک مجموعه کارهای خوبی در این زمینه پیدا بکنم و نکردم. در جریان این سخنرانیها پارسال متوجه شدم که یک منبع بسیار خوبی وجود دارد، آن هم مباحثی که از زمان گالیله تا سالها بعد از نیوتن در جریان بوده. کلی از پیشفرضهایی را که قبول نداشتند را گفتند. این یک منبع است، همه چیز آنجا بحث نشده ولی منبع جالبی بود. من چندتا چیزی که آنجا جالب بود و بیانش ساده بود را در جلسات سال گذشته گفتم. من ندیدم حتی یک مورد که مثلاً یک آدمهایی مثل بارکلی یا لایبنیتس یا هویگنس که طرفهای اصلی این مباحث بودند اینطوری بیایند وارد بحث بشوند که: شمایی که انقلاب علمی راه انداختید و فرض کردید که اگر یکسری اندازهگیری انجام بدهید همه چیز را تبدیل به کمیت بکنید میتوانید مدلهای ریاضی بسازید که کل چیزی که در طبیعت هست را با آن تبیین بکنید، بجای اینکه ما برایتان استدلال بکنیم که آقا فلان مورد، فلان چیزها را نمیشود کمی کرد و اینها مؤثرند، بنابراین شما موفق نخواهید شد این نوع بحث کردن که بجای اینکه استدلال بکنند، سعی کنند به طور فلسفی ثابت کنند که این کار را نمیتوانید بکنید، این کار درست نیست، یک چیزهایی هستند که کمی نمیشوند، مثلاً اگر این اشتباه را بکنید همه چیز را کمی بکنید، این مجموعه کمیاتی که به دست میآورید کافی نیستند . اتفاقی که برای شما خواهد افتاد در آینده این است که با پدیدههایی یا آزمایشی در آزمایشگاه طرف خواهید شد که هر چقدر همه چیزش را هم که اندازه میگیرید باز نمیتوانید آن چیزی را که نتیجهٔ آزمایش هست را پیشبینی بکنید و در واقع یک طور ریداندانسی (redundancy) بوجود میآید در اثر اینکه مجموعهٔ اینفورمیشنی (information) که از سیستم دارید میگیرید کم است چون همه چیز را نمیشود کمی کرد. این مدل بحث کردن بیشتر طعم و بوی مدرن دارد.
نکتهای که من دارم میگویم این است که منبع مهمی آنجا وجود دارد برای کشف بعضی از پیشفرضهایی که ما آنقدر عادت کردیم به آنها که نمیبینیمشان. آنها در مبدأ این تحولات بودند و هنوز ذهنشان عادت نکرده بود به مباحثی که مطرح میشد، بنابراین یک چیزهایی میگفتند. من خودم کلی چیز یاد گرفتم مثلاً از بارکلی.
نکتهٔ دوم اینکه این کار را به نظر میرسد آنها نکردند. اگر کردند خیلی جالب است که کشف بشود که مثلاً چه کسی کجا گفته. خیلی آدم در آن زمان نابغهای باید بوده باشد. بارکلی آدم نابغهای بود. لایبنیتس یکی از بزرگترین نوابغ تاریخ بود که به او به اندازهٔ کافی توجه نشده. شاید واقعاً در حدی پیشرفته بودند که چنین بحثهایی هم کردند. من دفعهٔ قبل فقط یک مثال جدید سعی کردم برای این مفهوم ارائه کنم.
گفتیم غیر از علت فاعلی یک چیزی به اسم علت غایی هم وجود دارد. من یک مثال زدم که نشان بدهم که اگر در همان قرن یک نفر میخواست بگوید که «آقایان شما به دلیل این اشتباهی که دارید میکنید علت غایی را حذف کردید، در آینده به چه مشکلی برمیخورید» احتمالاً باید همینطور از آن مثال تیر و کمان و هدفی که من گفتم به اینجا میرسید که یکی از بنبستهایی که حذف علت غایی برای علم میتواند بوجود بیاورد این است که یک سیستمهایی را، شرایط اولیهای را برایشان کشف کنیم. فقط مسئلهٔ کهکشان و این حرفها نیست، جاهای دیگر هم ممکن است این اتفاق در فیزیک بیفتد. شاید هم در جاهایی که به اندازهٔ فاین تیونینگ معروف نیستند اتفاق افتاده باشد. یکی از چیزهایی که میشد از آن موقع بگویند، حدس بزنند که در آینده کار به اینجا میرسد که شما دانشمندهایی که اینطور دارید بحث میکنید، میرسید به یک جاهایی که یک سیستم، یک شرایط اولیهای دارد که شما هیچ توجیهی برای آن ندارید. در واقع کشف علت غایی اینطور باید انجام شود؛ علت غایی جای دیگری خودش را نشان نمیدهد. این موضوعی بود که من میخواستم با یک مثال جدید در مورد علت غایی در جلسهٔ قبل بگویم. شاید خودم به فاین تیونینگ اشاره کردم و همه هم یاد این موضوع افتادند در حالی که مسئله این نیست.
اینطوری فکر کردن ممکن است نتایج جالبی داشته باشد. فرض کنید علت غایی وجود داشته باشد. ممکن است یک نفر بگوید که علت غایی ممکن است خودش را اینطوری نشان بدهد که من یک سیستمی داشته باشم که هر شرط اولیهای را نتوانم به آن تحمیل بکنم.
الان ما در فیزیک عادت داریم فکر کنیم که همهٔ شرایط اولیهٔ ممکن را سیستم میپذیرد.
ممکن است یک نفر بگوید من این را دارم میگویم برای اینکه ذهن شما سمت چیزی نرود و چیزهای مشابه این را بتوانید در ذهن خودتان تولید بکنید. فرض کنید علت غایی وجود دارد و علتهای فاعلی کافی نیستند. حالا ممکن است این خودش را اینطوری نشان بدهد که یک سیستمی وجود دارد که شرایط اولیهٔ خاصی را میپذیرد که اینها شرایط اولیهای هستند که سیستم به یک سمت خاصی میرود؛ یعنی سیستم به شما اجازه نمیدهد که هر چیزی را به آن تحمیل بکنید. یک نفر ممکن است بگوید جاهایی که علت غایی حضور دارد ممکن است اینطور بشود کشفش کرد که علت غایی هست و محدود کردن خودمان به علت فاعلی کافی نیست. این نکتهای بود که من میخواستم بگویم.
نکته ی دیگر اینکه یکی از دوستان فعال در گروه گفتند که گاهی اوقات اینسترومنتالیستی و ابزارانگارانه برخورد نکردند بلکه واقعاگرایانه برخورد کردند، مفید بوده برای علم؛ از جمله در بحث اتمیسم که مثلاً بحثی بود که بین ماخ و بعضی از فیزیکدانها درگرفته بود. من دوست داشتم توضیح بدهم که که فکر نمیکنم در این مورد خاص هم حق با کسانی بوده که رئالیستی برخورد کردند و فکر میکنم آنهایی که ابزارانگارانه برخورد میکردند شاید علم را جلو میانداختند اگر حرفهایشان بهتر شنیده میشد.
۲-۱ تحولات اجتماعی در قرن نوزدهم، قرن علم
جلسهٔ گذشته را اسمش را گذاشته بودم «در آستانهٔ قرن نوزدهم»، الان «در قرن نوزدهم» میخواهیم بحث کنیم که قرن علم است. آن چیزی که در انتهای قرن هجدهم به آن رسیدیم این است که علم کم کم به صورت یک نهاد اجتماعی قدرت پیدا کرد و با نهادهای سیاسی که قدرت گرفته بودند مرتبط شد.
بعد از انقلاب فرانسه در دولت های سکولار آکادمیهای علوم دیگر ارتباطی با کلیسا نداشتند، بودجهشان را از دولتها میگرفتند و روز به روز نهاد قدرتمندتری میشدند و این مهم بود که در رقابت با کلیسا، قدرت خودشان را تثبیت کنند. آموزش کم کم از دست کلیسا گرفته شد. دانشگاهها، مدارس، همه تحت نظارت دولت و آکادمیها و محافل علمی قرار گرفت. این یکی از بزرگترین اتفاقهایی است که در قرن هجدهم شروع شد. در قرن نوزدهم این دیگر کاملاً تثبیت شد؛ در پایان قرن نوزدهم شما اثری از مرجعیت علمی کلیسا، اینکه مجلات علمی را کلیساها بخواهند ساپورت کنند، نمیبینید.
کلیسا به محدودهٔ کارهای خودش در الهیات و مسائل دینی میپردازد و تمام آنچه که ما به آن میگوییم علم و تحقیقات علمی، سکولار است و از کلیسا حمایتی نمیگیرد، دولتها ساپورتش میکنند.
کم کم نهادهای مستقل از دولت که به اصطلاح نهادهای سرمایهداری هستند، حمایتش میکنند؛ این یک تحولی است که در قرن هجدهم شروع شد و در انتهای قرن نوزدهم کاملاً تثبیت شد.
نکتهٔ دیگر اینکه در همان قرن هجدهم از ابتدای آنچه که ما به آن میگوییم انقلاب علمی، مخصوصاً ایدههایی که بیکن و بعد گالیله بوجود آوردند، ما یک نوع دانشی پیدا کردیم که ذاتاً معطوف به قدرت است و نه حقیقت؛ این چیزی است که در مباحث قبل روی آن تأکید کردم. دیگر در موردش بحثی نمیکنم. چیزی که از جلسهٔ قبل مانده این است که دربارهٔ حداقل دو نوع پیشفرض متدولوژیکی علم بحث بکنیم، بعد ببینیم تحولاتی که در قرن نوزدهم اتفاق افتاد چطور ما را به یک فضای جدیدی که میتوانیم بگوییم که این قرن علم است و تحول بزرگی در این قرن اتفاق افتاده، میرساند.
۲- پیشفرض های متدولوژیک و آنتولوژیک در علم
ما در هر دانشی در هر جایی،پیشفرضهای متدولوژیک داریم و پیشفرضهای آنتولوژیک داریم. آنچه که در مورد علم مهم است این است که ادعا میشود که ما در علم پیشفرض آنتولوژیک نداریم؛ پیشفرضهای علم پیشفرضهای متدولوژیکند.
این جملهٔ معروف نیوتون که Hypotheses non fingo (من فرضی پیش نمینهم) ، چیزی را فرض نمیکنم، این است که در مورد بحثهای مربوط به جاذبه گفت این است که علم نمیگوید ماورای طبیعت وجود ندارد یا ماورای طبیعت در طبیعت دخالت نمیکند، علم میگوید روش ما این است که دنبال تبیینهای طبیعی برای پدیدههای طبیعی هستیم.
آیا ماورای طبیعی وجود دارد یا ندارد؟ ربطی به علم ندارد. ما روشمان این است که اینطور برخورد کنیم.از لحاظ متدولوژیک طبیعتگرا یا طبیعیگرا یا نچرالیست (naturalist) هستیم . پیشفرض ما اینکه علت غایی وجود ندارد نیست، فقط میگوییم ما در مدلهایمان از علتهای غایی استفاده نمیکنیم. واقعاً هیچ ساینتیستی نیست که بگوید من به دلیل تحقیقات علمی به این نتیجه رسیدم یا مطئنم که علت غایی وجود ندارد. ربطی به علم ندارد، چنین ادعایی هم نمیکنند. یک چنین چیزهایی را واگذار میکنند به فلسفه، چون آنتولوژیک است.
ما در علم همه چیز را کمی میکنیم، مدل ریاضی میسازیم. ساینتیستها (scientist) قبول میکنند که بله، صدها نه بلکه هزاران فرض داریم، سلسله مراتب هم برایشان نداریم، اعلام رسمی هم نکردیم. میگویند اینها باشد، شما بروید کشف کنید، هزارتا فرض بیاورید بگویید شما با این فرض دارید کار میکنید.
کمیتمحور هستیم، علت غایی را در نظر نمیگیریم، فرض میکنیم که قوانین طبیعی ریاضی هستند، طبیعیگرایی را فرض میکنیم،برای خودمان جاذبه در نظر میگیریم، برای فضا و زمان یک مدل ریاضی در نظر میگیریم. مهم چه هست؟ مهم این است که ما یک راهی را رفتیم و به یک نتیجهای رسیدیم که فکر میکنیم نتیجهٔ خیلی خوبی است. ما یک متد انتخاب کردیم و این متد نتیجه داده و روز به روز داریم بیشتر نتایجش را میبینیم، حالا شما میخواهید نتیجه بگیرید که این پیشفرضهای ما درست بوده یا درست نبوده. به نظر میآید که متدی را که مثلاً گالیله و نیوتون پیشنهاد کردند پربار بوده.
ما ظرف مدت چند قرن با همین پیشفرضهای متدولوژیک به نتایج فوقالعادهای رسیدیم؛نه فقط به نتیجه رسیدیم، همینطور داریم پیش میرویم؛ یعنی روز به روز داریم پیشرفت میکنیم و با همین متدها بدون اینکه چیزی را نقض بکنیم جلو میرویم. و اگر هم به یک بنبست رسیدیم مثل ماجرای نسبیت اینشتین حاضر هستیم که پیشفرضهایمان را، مدل فضا و زمانمان را عوض کنیم؛ نیروی جاذبه را بگذاریم کنار، یک مدل ریاضی دیگر برایش بگذاریم. مشکلی نداریم . ما پیشفرضهایی را نگذاشتیم که جنبهٔ اعتقادات اونتولوژیک دارند، ما اینطوری کار میکنیم که میرویم جلو و هر جا که به بنبست رسیدیم برمیگردیم پیشفرضهایمان را عوض میکنیم. بالاخره کار خودمان را اصلاح میکنیم، بنابراین اینها متدولوژیکاند. کسی روی آنها قسم نمیخورد. علت اینکه خیلی هم کنجکاوی وجود ندارد که هزارتا فرض است یا صدتا فرض است و درباره اش کتاب نوشته نمیشود، این است که دانشمندان احساس نمیکنند که این در کارشان خیلی چیز مهمی است، کار خودشان را دارند انجام میدهند.
بعنوان تمثیل، انگار تعدادی در بسته وجود دارد.ما به دلایلی میدانیم که یکی از این درهای بسته را اگر باز کنیم برویم داخل آن مثلاً به گنجهایی میرسیم. ما بدون اینکه استدلال کافی داشته باشیم، بدون اینکه قسم بخوریم که در درست را باز کردیم، یک در را باز کردیم رفتیم داخل دیدیم به به! چقدر چیزهای خوبی در آن هست. فکر میکنیم این در درست را باز کردیم. شما میگویید که نه؛ اگر آن یکی در را باز بکنی به چیزهای بهتری میرسید. اگر اینطور است بازش کنید.
جواب یک ساینتیست در مقابل کسانی که با پیشفرضهای متدولوژیک علم مخالفت میکنند ، این است که آقا من این فرضها را کردم و دارم جلو میروم. شما میگویی علت غایی وجود دارد، بیایید با علت غایی مدلهایی ارائه بدهید که از مدلهای فاعلی ما بهتر کار کند. بگویید که شما این پدیده را نتوانستید توجیه بکنید، من توانستم با علت غایی توجیهاش کنم. شما یک مدلی ارائه بدهید و در آن ماورای طبیعت را بیاورید، هر چه دلتان میخواهد. هیچ دانشمندی نگفته که هیچ پیشفرضی را حق ندارید دست بزنید، بنابراین علم هیچ پیشفرض آنتولوژیکی ندارد. همچنان «پیشفرضی نمیگذاریم», بلکه دعوت هم میکنیم بیایید در مورد پیشفرضها بحث کنید. جناب آلبرت اینشتین هم که یک چند تا از پیشفرضهای مهم فیزیک را نقض کرد، تبدیل به بزرگترین دانشمند زمان شد. بنابراین دعوت دانشمندها هم این است که بیایید راهها را باز کنید.
در مورد موضوع پیشفرض متدولوژیک و آنتولوژیک دو نکته وجود دارد. یکی اینکه ملاک اینکه گنج پیدا کردند ساینتیستها چه هست؟ چرا احساس میکنند که خیلی به نتایج فوقالعادهای رسیدند و به نوعی احساس میکنند انگار پیشفرضهایشان تأیید شده؟ مجدداً میخواهم بگویم این احساس برمیگردد به آن انفجار نوری که در قرن هجدهم به اشتباه احساس کردند، واقعاً فکر کردند که قوانین اصلی طبیعت را پیدا کردند، اما اگر با دیدگاهی که امروز داریم، اینکه مثلاً شما فرض کردید که قوانین طبیعت ریاضی هستند، بعد رفتید قوانین را پیدا نکردید، یک تقریبهایی پیدا کردید، سالهای سال هم گذشته، فقط امید میدهید که نزدیک است که پیدا بکنیم، این بیشتر حالت شکست باید داشته باشد تا پیروزی. خیلی خیلی پدیدهها باقی ماندند و خیلی جاها ابهام وجود دارد.
یک جوکی هست که من هم به این جوک خیلی علاقهمندم؛ میگویند یک ریاضیدانی که خیلی عجله داشت رفت بانک و یک بسته اسکناس به او دادند. با عجله میخواست بیاید بیرون متصدی بانک خواهش کرد که بشمار. گفت درست است، اشکال ندارد. متصدی اصرار کرد که بشمار. این هم با بیحوصلگی شروع کرد به شمردن تا ۷۸تا شمرد، بعد برگشت به متصدی بانک گفت آقا تا اینجا ۷۸تای آن درست بوده، بقیهٔ آن هم درست است دیگر!
اگر فرض کردید که مثلاً علت غایی وجود ندارد و قوانین طبیعت ریاضی هستند، باید تمام بکنید تا معلوم بشود که درست است این حرفها یا نه. نصفه کاره اینکه یک چیزهایی ریاضی میشود گفت که تقریبی هستند مطلقاً تأییدی بر این پیشفرض نیست. اینکه یک چیزهایی را که علت غایی در آن مهم نبوده با علت فاعلی توانستید مدل کنید، احتمالاً آن هم بهصورت تقریبی، هیچکدام از این پیشفرضها را تأیید نمیکند. میخواهم بگویم یک حسی از کمال و موفقیت فوقالعاده در دانشمندها بوده و هست که من مرتب تأکید میکنم که تمام مشکلات زیر سر همین توهم پیروزی بزرگ و کشف و شهودی است که در قرن هجدهم بوجود آمد. و اینجا هم همین است.
این مساله که پیشفرضهای متدولوژیک خیلی موفق بودند، مسئلهای است که زیر سؤال است.
نکتهٔ دیگر اینکه شما میگویید آقا دیگران هم بیایند مدل ارائه بدهند، بیایند علم دیگری بر مبنای پیشفرضهای متدولوژیک دیگری بنا کنند. یک نکتهای که اینجا مغفول میماند این است که شما از اول انگار خودتان ملاک داوری و داور را تعیین کردید، بعداً میخواهید اعلام کنید که بیایید با ما رقابت بکنید. چه کسی گفته که موفقیت علم به این است که مثلا بتواند آیندهٔ سیستم را به طور کمی پیشبینی کند؟
داوری اینطوری صورت میگیرد که شما بیایید یک مدل بسازید، اگر مدلتان بهتر از مدل من پیشگویی کرد برنده میشود. اساس علمی که ساختهشده این است، ولی آیا فقط دانش منحصر به این است که ما یک ابزاری برای پیشگویی داشته باشیم؟ این مورد سؤال بوده و هست.
میخواهم بگویم یک چیزهای پنهانی در مورد داوری در میان است. داوری اینکه چه چیزی اتفاق افتاده و پیروزی چه بوده و به نتیجه رسیدن یعنی چه قابل بحث است. شما اگر این ملاک داوری را بگذارید مجبورید کمیسازی انجام بدهید، مجبورید مثلاً از ریاضیات محاسباتی استفاده کنید برای مدل کردن. اما چه کسی گفته که هدف ما از شناخت طبیعت این کاری است که الان علم دارد میکند؟!
این آنقدر جا افتاده که اصلاً فراموش میشود که چطوری قرار است که بین دو نوع دانش که با پیشفرضهای مختلف کار میکنند، قضاوت بکنیم؟ با آن ملاکی که ساینتیستها به آن علاقهمندند، شاید مدلهای جدید به آن خوبی کار نکند ولی از یک جهات دیگری، مثلاً از لحاظ مفهومی، از لحاظ شهودی و از خیلی لحاظ دیگر ممکن است بهتر کار کند. در جلسات آیندهٔ به قرن بیستم که رسیدیم خیلی موارد واقعی وجود دارد که میشود در موردش بحث کرد.
مثل این است که یک بچه سنگی را میاندازد میزند به دیوار و به دوستش میگوید اگر توانستی آنجایی که من زدم را بزنی. دوستش اگر خنگ باشد تلاش میکند که با او در این مورد رقابت کند در حالی که بچهٔ اول اصلاً کاری انجام نداده، یک چیزی رها کرده. دانش در این سالها به یک سمتی رفته و یک کاری را خیلی خوب توانسته انجام بدهد، حالا به همه میگوید که بیایید اگر توانستید کاری که من خوب انجام میدهم را به خوبی من انجام بدهید. خب شاید نتوانند انجام بدهند.
شاید فلسفه یا نوع علم جدید دیگر نتواند بخوبی علم فعلی تکنولوژی تولید کند ولی چه کسی میگوید که معرفت و دانش منحصر به این است که پیشگویی بکنیم و تکنولوژی تولید بکنیم؛ این یک بحث است. یک بحث این است که با همین ملاک آیا علم دارد خوب کار میکند یا نه. این فراموش نشود. دوتا مسئله اینجا هست؛ آیا علم خوب دارد کار میکند یا نه با همان ملاک، یکی اینکه اصلاً چه کسی گفته که آن ملاک، ملاک اصلی داوری بین روشهای مختلف معرفت در مورد طبیعت است.
من متوجه شدم که به جای naturalism کلمهٔ طبیعیگرایی دارد بهجای طبیعتگرایی جا میافتد که خیلی اتفاق خوبی است و تناسب بیشتری با واژهٔ انگلیسیاش دارد.
۳- نکاتی درباره طبیعی گرایی
من دربارهٔ طبیعیگرایی جلسهٔ قبل یک مقدار صحبت کردم که چه آثار روانشناسانهای دارد. این مثالی که در مورد طبیعیگرایی زدم به این دلیل بود که این حس به شما دست بدهد که وقتی یک فرض متدولوژیک میگذارید، آن فرض متدولوژیک بطور طبیعی نباید وارد استنتاج هایتان بشود. ببینید مثالی که در مورد داروینیسم میزدم، حالا خیلی جاهای دیگر ممکن است بشود مثالهای مشابه زد، این است که یکی از مهمترین عوامل پیروزی و پذیرفته شدن داروینیسم این است که این احساس در زیستشناسها وجود دارد که ما ساینتیست هستیم بنابراین نمیتوانیم از چیزی به غیر از عوامل طبیعی استفاده بکنیم و نمیتوانیم از علت غایی صحبت بکنیم؛ اینها چیزهایی است که ممنوع هستند. در فضای متدولوژیک ما
چنین اجازهای به ما داده نشده، و با این فرض به نظر میرسد که هیچ راهی به غیر از یک تئوری مثل تئوری داروین برای توجیه منشاء انواع باقی نمیماند؛ پس این تئوری خوب است.
اگر به زیستشناسی بگویید که تئوری داروین این اشکالات را دارد و یک حرف هایی بزنید که مثلاً اینجا به نظر میرسد که هدفداری دیده میشود، شما حق ندارید جلوی آن از هدفداری صحبت کنید.انگار فرض این است که من می خواهم یک راهحل برای این مسئله پیدا بکنم که هدفداری در آن نباشد، طبیعیگرایی داشته باشد و همهٔ این چیزهایی که گفتیم را رعایت بکند، آنوقت خود راهحل هم خیلی خوب نیست. من خودم نسبت به نوداروینیسم بارها گفتم که احساس بدی ندارم، تئوری جالبی است. ولی لااقل این نکته خیلی واضحی است که در زمانی که داروین کتابش را منتشر کرد، بینهایت ضعیف بود تئوری؛ هیچ پشتوانهٔ تجربی نداشت. چه چیزی باعث شد که یک عده به شدت به آن علاقهمند بشوند؟ چون احساس میکردند که انگار این با فرضهایی که ما داریم تنها چیزی است که میتواند در ساینس گفته بشود. مثل اینکه در روند استلال از اینکه ما علت غایی نداریم و طبیعتگرایی را پذیرفتیم پس باید اینطور فکر بکنیم، دارد استفاده میشود.
وگرنه در لحظه ای که تئوری داروین ارائه شد از لحاظ تاریخی هیچ شواهد مثبت و خوبی برای آن وجود نداشت. کلی مشکل در نظریه وجود داشت. اصلاً ژنتیکی وجود نداشت که بخواهم در مورد مثلاً میوتیشن و اینطور چیزها حرف بزنم. نکته این است که در فضای علم اگر من بتوانم ثابت کنم که این بهترین تئوری است، همین جا میافتد در حالی که ممکن است با حذف بعضی از پیشفرضها بشود حرفهای بهتری زد.
من در مورد داروینیسم حالا قرار است بعداً مثلاً شاید جلسهٔ آینده صحبت کنم.
یک نکته در مورد طبیعتگرایی بگویم که جلسهٔ قبل نگفتم، آن هم این است که طبیعیگرایی یا طبیعتگرایی یک مشکل اساسی که دارد بعنوان یک پیشفرض این است که اصلاً مشخص نکردند و نمیکنند که طبیعت یعنی چه. اینکه طبیعیگرایی یعنی من برای پدیدههای طبیعی بدنبال علتها و تبیینهای طبیعی میگردم، این محدودهٔ طبیعت چه است؟ من چه زمانی میتوانم بگویم یک پدیده را بهعنوان یک پدیدهٔ طبیعی توانستم تبیین بکنم با پدیدهها و علتهای طبیعی؟ این نکتهای که من قبلاً خیلی وقت پیش در موردش یک بحثی کردم، خیلی مختصر میخواهم به آن اشاره بکنم اینجا که شما اگر تاریخ واژههایی مثل ماده، طبیعت، اینها را نگاه بکنید میبینید در طول تاریخ پیوسته در حال وسعت هستند. یعنی مثلاً فرض کنید وقتی دکارت میگفت جسم، میگفت که جسم یک چیزی است که مثلاً امتداد دارد. نیوتون وقتی میگفت ماده ، از کلمه (matter) استفاده میکرد، حتماً باید جرم داشته باشد. همینطور که میآیید جلو پدیدههایی را مشاهده میکنید در طبیعت که مثلاً امتداد ندارند، جرم ندارند. مثلاً فرض کنید یک چیزهایی مثل میدانها ظاهر میشوند، بدتر از همه یک پدیدههایی مثل انتنگلمنت ظاهر میشوند که اینها با تصور ابتدایی ما در مورد اینکه آیا اینها مادی هستند یا نه، با تصور ابتدایی ما از ماده، ممکن است جور نباشد. اتفاقی که افتاده این است که ما همینطور که در علم جلو میرویم، پدیدههای جدیدی که مشاهده میکنیم اینها را بهعنوان پدیدههای طبیعی میپذیریم.
شما انتنگلمنت که به قول اینشتین یک حالت spooky nature، یک حالت روحمانند داشت، در ابتدا به نظر میرسید که خب این دیگر اصلاً خارج از زمان و فیزیک و چیز طبیعی به نظر میرسد. خیلی با فضای ذهنی فیزیکدانها در آن زمانی که حرفش شد جور درنمیآمد ولی به محض اینکه بالاخره جا افتاد اینها بهعنوان یک پدیدهٔ فیزیکی پذیرفته شد. من میخواهم بگویم آن ابهامی که وجود دارد این است که ما ماده یا طبیعت را فیکس نکردیم که بعداً بخواهیم دنبال این باشیم که آیا این فرض تأیید شده یا نه. هر چیزی که پیدا میشود را به آن اضافه میکنیم، یعنی ما یک محدودهای داریم که حد و حدودی ندارد. یک محدودهای به اسم طبیعت و ماده داریم که مرزهایش در حال گسترش است. بنابراین اینطور نیست که علم که پیش رفته این فرض تأیید شده، علم که پیش رفته این محدوده گسترش پیدا کرده به جایی رسیده که نزدیک است که همهٔ چیزهایی که قبلاً احساس میشد که اینها حالت spooky دارند، ماورای طبیعیاند همه چیز را دربربگیرند.
به واژهها اگر دقت کنید واژهها هم همینطور از واژههایی مثل ماتریالیسم که به یک چیزی بهعنوان ماتریال، بهعنوان ماده اشاره میکرد که فقط این وجود دارد، تغییر کرده تا رسیدیم به یک واژهای الان استفاده میشود در فلسفه تحت عنوان فیزیکالیسم. فیزیکالیسم یعنی آن چیزی که در فیزیک معتبر است. بنابراین ادعا این است که ما از چیزهایی استفاده میکنیم که در فیزیک اعتبارش به وسیلهٔ فیزیکدانها تأیید شده. یک خرده اگر فکر بکنید به یک حالت توتولوژیک میرسد. حالا میشود این بحث را ادامه داد و دقیقترش کرد. یک نفر میتواند الان اعتراضی بکند که بگذاریمش برای بعد، شاید بعداً به آن رسیدیم.
من فقط میخواستم بگویم که این فرضهای متدولوژیک اولاً انگار در استدلالها کم کم مثل فرض اونتولوژیک وارد میشوند و به ما ایمان به این میدهند که چون انگار اینها درستند اینها را پذیرفتیم، پس تئوریهای ما درستند؛ که این از لحاظ فلسفی، از لحاظ روانشناسی، اشکال دارد که شما فرض متدولوژیک را انگار کم و بیش تبدیلش میکنید به آنتولوژیک. از طرفی دیگر این ابهام وجود دارد در مورد این فرض طبیعیگرایی که اصلاً معلوم نیست دقیقاً چه هست و مفهوم طبیعت و ماده بهطور مداوم از نظر تاریخی دارد تغییر میکند.
۴- عینیت (objectivity) علم
فکر میکنم خیلیها به این اعتقاد دارند که عینیت مهمترین ویژگی ساینس است؛ بنابراین بسیار بسیار مهم است که در موردش حرف بزنیم و اصلاً با استفاده از عینیت از مبانی ساینس میشود دفاع کرد. من الان سعی میکنم که سوئیچ بکنم از طرف علمگرا یا یک دانشمندی که به علم خیلی اعتقاد دارد، یک دفاعیه فلسفی از متدهای علمی ارائه بدهم. یک دفاعیه هم همانی بود که گفتم، که متدها هستند، شما هم بروید راههای دیگر را بروید. ما هر فرضی دلمان بخواهد کردیم، اشکالی هم ندارد. از نظر من هم اشکال ندارد به شرط اینکه واقعاً دقت بکنیم که درباره نتایج قضاوت درستی میکنیم یا نه، سنگ نیندازیم بعداً به مردم بگوییم که همان جایی که ما زدیم را شما هم بزنید. این دانشی که بهوجود آمده آن گنجی را که ما دنبالش بودیم به ما نداده ، یعنی ما را به شناخت طبیعت آنطوری که قرار بود، نرسانده. مدام در طول تاریخ قرار مدارها دارند تغییر میکنند، مفاهیم دارند تغییر میکنند طوری که موفقیت حاصل بشود.
بحث عینیت بحث مهمی است. عینیت پیشفرض نیست، عینیت آرمان است ولی خیلی از آن پیشفرضها از آرمان عینیت میآیند؛ یعنی ما چون میخواهیم عینی باشیم باید اینطوری کار بکنیم، چنین استدلالی وجود دارد. من میخواهم دربارهٔ عینیت صحبت بکنم. اولش یک دفاعیه از روش علمی – با فرض اینکه چیزی به اسم روش علمی وجود دارد و این اصطلاح معتبر است – دفاعی از علم بر اساس این آرمان عینیت بکنم.
چیزی که ما دنبالش هستیم یعنی عینیت در مقابل ذهنیت؛ آبجکتیویتی در مقابل سابجکتیویتی یک ارزش و یک آرمان حساب میشود. یعنی چه؟
یعنی من دوست دارم آن چیزی که واقعاً در عالم واقع هست را کشف کنم، نه آن چیزی را که در ذهن من انعکاس پیدا میکند. می خواهم یک دانشی داشته باشم که از محدودیتهای ذهن من فاصله بگیرد. انگار میخواهم آن چیزی که در عالم هست را مستقل از چشمانداز خودم، مستقل از پرسپکتیو خودم، بدست بیاورم. این یک آرمان است.
من بهعنوان یک انسان در یک کشوری به دنیا آمدم، در یک خانوادهای، با یک عقایدی، و دیدگاههایی به من القا شده. حالا یک پرسپکتیوی پیدا کردم به مسائل اجتماعی– سیاسی– انسانی. از یک دیدگاهی نگاه میکنم. خیلی وقتها شاید نمیفهمم که این دیدگاه من یک دیدگاه تأثیرپذیرفته از یک جایی هست، به اضافهٔ اینکه مثلاً در مورد علم، ذهن ما اصولاً یک محدودیتهایی دارد.
ما محبوس در زبان روزمره هستیم، همه چیز را مجبوریم که با این زبان بیان بکنیم، با این زبان بفهمیم. مغز ما یک مشکلاتی دارد که بعضی چیزها را خوب نمیتواند محاسبه بکند. اینکه سعی کنم از تمام آن چیزهایی که به من القا شده، از محدودیتهای ذهن خودم تا جای ممکن فراتر بروم و یک چیزی را که در عالم خارج وجود دارد را لمس کنم که مستقل از دیدگاه شخصی من است، حتی مستقل از انسان بودن من است، این خیلی آرمان بزرگی است اگر بشود به آن دست پیدا کنم.
آبجکتیویتی یک چنین آرمانی است. مثلاً فرض کنید شما بهعنوان یک انسان میخواهید بحث بکنید دربارهٔ اینکه یک جایی گرم است یا سرد. یک نفر میآید میگوید اینجا گرم است، یک نفر میآید میگوید نه، اینجا سرد است. این تفاوت به خاطر تفاوت در این است که چطور آدمی هستند، چه پوشیده اند. بنابراین اصطلاحاتی مثل گرم بودن، سرد بودن، اینها ذهنیت هستند. من جای آن چه میتوانم بگذارم؟ یک ترمومتر میگذارم درجهٔ حرارت را اندازه میگیرم. دیگر حرف از این کیفیاتی مثل گرم بودن و سرد بودن نمیزنم. این عددی که این ترمومتر دارد ارائه میدهد، من اگر یک موجود هوشمندی غیر از انسان باشم هم، این ترمومتر همین عدد را به آن میدهد.
ریاضیات دانشی است که به نظر میرسد مستقل است از ذهن من و تصورات من. یعنی اگر به یک کلاغ هم بگویید که اگر یک تخم داشته باشی، یک تخم دیگر در لانهٔ تو بگذاریم؛ چندتا تخم داری؟ اگر بتواند حرف بزند به شما میگوید دوتا. میگویند کلاغها تا ۶–۷تا را هم میتوانند بشمارند. برای کلاغ هم دو به اضافهٔ دو مساوی با چهار است. ریاضیات یک دانش مستقل از ذهن به نظر میرسد. یک دانشی که انگار در عالم وجود دارد و ما هم چون جزء عالم هستیم در ذهن ما آمده. حالا چطوری ما ریاضیات را درک میکنیم؟ یک دانش جزمی مستقل قطعی و یقینی وجود دارد بنابراین ما برای اینکه به یک دانش آبجکتیوی برسیم که به احساسات و اندیشه و محدودیتهای ذهن ما، به اضافهٔ تعلیماتی که دیدیم بستگی نداشته باشد، کیفیاتی که دقیق نیستند را همراه با ابهامها وارد دیدگاه خودمان نکنیم، خوب است که کمیسازی کنیم و از ریاضیات استفاده کنیم؛ این مبنای علم است. من بجای گرم و سرد، بجای اینکه حرف از زرد کمرنگ و اُخرایی و … بزنم، یک طول موج مینویسم، این طول موج یک عددی است، برای همه هم همین است. حالا ممکن است یکی کوررنگی داشته باشد یک طور دیگر ببیند. اصلاً چه کسی میداند که آیا چیزی که من زرد میبینم شما هم زرد میبینید یا نه؟ آن زرد در ذهن من با زرد شما یکی است یا نه؟ اگر چیزی که من زرد میبینم شما قرمز ببینید، از بچگی یک چیز قرمزی را به شما نشان دادند… فکر کنید من اصلاً رنگها را قاطیپاتی تشخیص میدهم! مغزم یک اشکالی دارد، زرد را قرمز میبینم؛ زرد شما را قرمز شما میبینم. از اولی که این رنگ قرمز شما را دیدم، به من نشانش دادند گفتند زرد. خب من هم یاد گرفتم به آن بگویم زرد. هیچ کسی هم نمیفهمد که من زردی که میبینم با زردی که شما میبینید فرق دارد. خب اینها را ما میخواهیم وارد یک چه بکنیم؟ وارد دانش بکنیم. طول موجش معلوم است دیگر. حالا اینکه من چه احساس میکنم در درونم، آنها دیگر میرود در درون من. کسی خبر ندارد، مهم هم نیست. آنچه بیرون است، عینی است، آن طول موجی است که آن رنگ دارد. بنابراین علم سراغ کمیسازی رفته است، سراغ مدل ریاضی رفته و همهٔ این کارها را انجام داده است برای اینکه عینی باشد. دفاع از علم بر اساس عینیت. من را ببخشید، من الان خودم نیستم دیگر، موقتا یک آدم علم گرای کوررنگ هستم! چیزی را که الان مرتب ایراد گرفته میشود که اینجا بحث از این است که علم اینطوری شده برای اینکه معطوف به قدرت بوده، میخواست به ما پیشگویی بدهد برای اینکه مثلاً فرض کنید به تکنولوژی برسیم و ذات علم این است، یک دفاع از علم که شاید معتبرین دفاع از علم باشد بر اساس عینیت است؛ اینکه ما برای رسیدن به عینیت این کارها را کردیم، نه برای اینکه به تکنولوژی برسیم. خب ببینید یک اصطلاحی هست به اسم عینیت مکانیکی.
در موضوع آبجکتیویتی ، تا جایی که دلتان بخواهد خدشه به این استدلالها وارد است . یعنی در این یکی– دو دههٔ اخیر مخصوصاً در فلسفهٔ علم شاید مهمترین کاری که انجام شده این است که این دفاعیه علم بر اساس عینیت و اصلاً مفهوم عینیت، چنان زیر سؤال رفته، اصلاً مفهوم سابجکتیو در مقابل آبجکتیو، همهٔ اینها مثل یک توهماتی بوده که زیر سؤال است.
من هم که اینجا قصد ندارم بحث فلسفهٔ علم بکنم بطور دقیق و فکر میکنم میتوانید مراجعه بکنید به مطالب انبوهی که دربارهٔ مفهوم آبجکتیویتی در فلسفهٔ علم وجود دارد، و فکر میکنم این حنای عینیت دیگر به اصطلاح خیلی رنگ ندارد. فقط من بیشتر با آن جنبههای تاریخی مسائل فلسفهٔ علم و خود علم سروکار دارم در این جلسات، در آن محدوده میخواهم بحث بکنم. یک کتابی هست، من دوست دارم این را معرفی بکنم از خانم داستون و آقای گلیسون تحت عنوان «عینیت». کتاب نسبتاً مفصلی است که اصلاً کتاب فلسفهٔ علم به معنای متداولش نیست بلکه بیشتر تاریخ علم است و سعی میکند نشان بدهد که این آبجکتیویتی در طول تاریخ حداقل پنج دوره را با معنیهای مختلف گذرانده. دورهٔ دوم را اسمش را میگوید عینیت مکانیکی.
۱-۴ عینیت مکانیکی و مدل های آلترناتیو
وقتی که این بحث عینیت یک طور سادهدلانه و قدیمی مطرح میشود، ما احساس میکنیم وقتی یک چیزی را اندازه میگیریم واقعاً یک چیزی آنجا بوده که ما میدانیم یعنی چه و آن را اندازه گرفتیم. فیزیک که پیش رفته است، بیشتر به اینجا رسیدیم که ما نمیدانیم آنجا چه هست.
ما یک چیزی را در ماشین ثبت میکنیم، این یک عدد است و مدلهای ما با این عدد کار میکنند. ممکن است شهوداً تا حدودی بدانیم که در مورد چه چیزی بحث میکنیم، ولی واقعیت این است که اینکه آنجا در عالم خارج چه چیزی وجود دارد، خیلی به چنگ ما نمیآید.
مثلاً وقتی طول موج برای الکترون اندازه میگیریم، الکترونی که خیلی روشن نیست که اصلاً ذره است یا موج است، آن تصور ابتدایی که یک موجی هست، یک طول موجی دارد، من دقیقاً میدانم که یک طولی را دارم اندازه میگیرم که مثلاً طول یک نوسان است… حالا یک چیزی است، حالا موج الکترومغناطیسی یا هر چیزی. …موضوع به این سادگی نیست. این اصطلاح عینیت مکانیکی به عنوان دورهٔ دوم عینیت در آن کتاب تا حدودی به این چیزی که من میخواهم بگویم نزدیک است. مسئله این است که دانشمندهایی که این حرفها را که میزنند متوجه نیستند که اینطوری نیست که عینیت پیشفرضها را تولید کرده باشد، بلکه آن پیشفرضها هستند که این مفهوم خاص از عینیت را در ذهنشان جا انداخته. از نظر تاریخی هم که نگاه کنید موقعی که علم شروع شد بحث آبجکتیویتی مطرح نبود. یعنی یک کاری را شروع کردند جلو رفتند، بعد بهعنوان دفاع یک چنین چیزی ساختند. من میخواهم سعی کنم به شما نشان بدهم که در خود این بحثی که من الان در دفاع از علم با استفاده از عینیت کردم، یکسری پیشفرضهای علم در مفهوم عینیت وجود دارد.
از این فرصت میخواهم استفاده کنم و یک نکتهای بگویم و یک آلترناتیو برای مدلهای جهانبینی علمی مطرح کنم، اما نه برای اینکه این آلترناتیو را بخواهم از آن دفاع کنم، برای اینکه حتی آلترناتیو تخیلی هم ذهن آدم را میتواند باز کند که مشخصات واقعی چیزی که در آن غرق هستیم را ببینیم.
منظور نویسندههای این کتاب از عینیت مکانیکی چه هست؟ میگویند میخواهیم پرسپکتیو خودمان را بهعنوان انسان حذف کنیم نسبت به طبیعت، تا به جهان واقع نزدیک بشویم. بنابراین به جای خودمان ابزار گذاشتیم، ماشین گذاشتیم.
اما ماشین درست است موجود زنده نیست ولی فاقد پرسپکتیو نیست. حالا ببینید این پرسپکتیو چه چیزی است. بیایید یک مدل آلترناتیو در نظر بگیرید اسمش را بگذارید مدل اسماء الهی. بیایید دینی فکر کنید، الهیاتی فکر کنید. خداوند هست، اسمائی دارد. اسماء و صفاتی دارد، اینها واقعاً هستند. اساس جهان این است که یک خداوندی با یک اسماء و صفاتی وجود دارد. این اسماء و صفات با همدیگر یک ارتباطهایی دارند. بعضیها مثلاً یک ساختاری دارند، سلسله مراتبی دارند. رحمانیت مثلاً شامل یکسری اسماء است، رحیمیت شامل یک اسماء کوچکتری است، سلسله مراتبی بوجود میآید، روابطی بین این اسماء و صفات بوجود میآید و آن چیزی که ما در جهان میبینیم تجلی این اسماء و صفات است و علت ساختارهای منظمی که میبینیم این است که این اسماء و صفات ثابتند و با همدیگر ارتباطهای منظمی دارند، اینها نظم ایجاد میکنند و آن چیزی که در جهان دیده میشود چیزی نیست به غیر از یک مجموعه معانی و اهدافی که نتیجهٔ این اسماء و صفات هستند و الی آخر. مثل اینکه من نظم موجود در جهان را برگردانم به اینکه اسماء الهی وجود دارد.
خب حالا یک لحظه دقت کنید. یک بحثی که الان در ابتدا من در دفاعیهٔ پرشور خودم بهعنوان یک علمگرای کوررنگ مطرح کردم این بود که ما محبوس در زبان خودمان هستیم و ریاضیات یک چیزی است که از ذهن ما مستقل به نظر میرسد. اگر مدل دینی را در نظر بگیریم و قبول کنیم که انسان را خداوند خلق کرده و زبانی و مغزی به او داده، طوری خلقش کرده که زبانی را درک میکند که با آن بتواند اسماء الهی و جهان را درک کند، و آن چیزی که در جهان اصالت دارد این اسماء الهیاند و همه چیز برمیگردد به این اسماء. همه چیز reduce میشود به اسماء الهی که بالا قرار دارند نه به چیزهایی که پایین قرار دارند. حالا اینطوری کمیات نقش خودشان را تا حدود زیادی از دست میدهند. آن چیزی که واقعاً عینی است اسماء الهی هستند بنابراین با اندازهگیری یک طول موج یا یک چیز کمی شبیه این، از واقعیت دور میشوید؛ بنابراین میخواهم بگویم در آن دفاعیه، این که جهان از یکسری چیزی تشکیل شده قوانین ریاضی دارد، قوانین کمی هستند، همهٔ اینها پس ذهن آن آدم هست. اینکه ریاضیات اولویت دارد باعث این تفکر شده است. یعنی زبان ما زبان خوبی نیست، ریاضی از این بهتر است، دقیقتر است. یک مفهومی از دقت، یک مفهومی از عینیت از قبل در ذهن طرف هست، بعداً این مدل را ارائه میدهد و کاری که به قول نویسندههای آن کتاب دارد انجام میشود در مرحلهٔ دوم مفهوم عینیت در تاریخ علم، این است که انگار پرسپکتیو را از انسان بگیرید بدهید به ماشین. ماشین کمیت میفهمد پس پرسپکتیو دارد دیگر. یعنی این کمیتفهمی و کیفیتنفهمی، اسماء را نمیفهمد و هیچ چیز را نمیفهمد، یک موجود بیجان احمقی است نسبت به انسان، آن را بگذارم جای خودم چندتایشان را بچینم بعد بخواهم از آن استفاده بکنم برای اینکه به واقعیت عینی برسم و خیلی هم به این کار خودم افتخار بکنم و اسم این را بگذارم آرمان عینیت.
در این بحث کلی سعی کردم به شما نشان بدهم که چقدر تصور از عینیت به پیشفرضهایی که انسان از قبل در آن غرقشده که دیگر دیده نمیشوند بستگی دارد. نکتهای که الان میخواهم بگویم این است که اصلاً اینها را بگذارید کنار. ما یک چیزی در فلسفهٔ طبیعی ارسطویی و اصولاً فلسفهٔ قدیم تحت عنوان کیفیت و چیزی تحت عنوان کمیت داشتیم (quality/quantity). یکی از تحولات مهم انقلاب علمی و شیوه و روش جدید کار علم این بود که این کیفیات را تبدیل به کمیت کرده. چقدر واقعاً این کار معتبر است از نظر اینکه این کمیتها همان کیفیتها را نشان میدهند؟
یک مقدار مطالعه بکنید در مورد تحقیقات جدیدی که دربارهٔ احساس حرارت توسط انسان انجام شده است – یعنی مفهوم دما و حرارت و گرما طوری که سنسورهای ما این را میگیرند و پیچیدگی هایی که وجود دارد – این را مقایسه کنید با یک تعریف کمی از دما و حرارت که در فیزیک هست که reduce میشود به حرکت ذرات.
انرژی جنبشی سیستم که مثلاً ذرات با چه سرعتی دارند حرکت میکنند در اندازهگیریهای ما تبدیل میشود به کمیتی به اسم دما و حرارت. این خیلی موضوع جالبی است که از آن ابتدایی که این ریداکشن را انجام میدهید چقدر فرض وجود دارد و چقدر انحراف وجود دارد از آن چیزی که واقعاً میخواستیم به آن برسیم. تمام این کمیسازیها اینطور است که ما یک چیزی را ادراک میکردیم و میکنیم که به معنای واقعی کلمه قابل کمی سازی نیست. یک چیز نزدیک را میگیریم ولی بعداً دیگر واژهٔ جدید هم نمیگذاریم جای آن، همان چیزی که تحت عنوان دما و حرارت گفته میشد را به عنوان یک تعریف فیزیکی یک چیزی براش میآورید مثل مثلاً انرژی جنبشی ذرات سیستم و کاملاً وقتی ما آموزش علمی میبینیم، در ذهنمان جا میافتد که این دوتا یکی است.
تحقیقات علمی جدید، نوروساینس نشان میدهد که اینها با همدیگر فرق دارند به اضافهٰٔ اینکه آن چیزی که اندازهگیری میشود هم با آن چیزی که از نظر فیزیکی میخواهیم به آن ریداکشن انجام بدهیم هم باز یک پله با هم تفاوت دارند. موضوع جالبی است منتها فکر نمیکنم به این نتیجه برسم که در این رابطه صحبت کنم. اگر میخواستم بگویم باید در قرن نوزدهم میگفتم چون فیزیک حرارت جایش در قرن نوزدهم است. سؤال این است که آیا این کمیاتی که ما میگذاریم واقعاً همان کیفیاتند؟ به اصطلاح همهٔ چیزی که میخواهیم بگوییم را capture میکند یا نه؛ یک چیزی که میتوانیم اندازه بگیریم و وارد مدلهایمان بکنیم را جایگزین میکنیم که یک شباهتهایی با آن چیزی که میخواستیم در موردش بحث کنیم دارد؟ آبجکتیو بودن یک پیشفرضهایی بوجود میآورد. مثلاً ما لازم است برای اینکه یک دانش عینی داشته باشیم، اگر آزمایشی انجام میدهیم آزمایش ما تکرارپذیر باشد. من نمیتوانم در علم بپذیرم.
دارم سعی میکنم بگویم این عینیت با خودش چه پیشفرضهایی میآورد. بعد میخواهم سعی کنم بگویم این عینیتی که فکر میکنیم میخواهیم به آن برسیم، این آرمان عینیت، وقتی این پیشفرضها را میآورید، این پیشفرضها در شناخت ما محدودیتهایی ایجاد میکنند تحت عنوان رسیدن به عینیت، یک محدودیتهایی را میپذیریم در متد خودمان. پیشفرضهایی را میگذاریم. بعد چه چیزهایی را از دست میدهیم؟ واقعاً آبجکتیو بودن کلی در پیشفرضهای علم تأثیر گذاشته است. من دربارهٔ کمی کردن و مدل ریاضی ساختن صحبت کردم. حالا یک چیزی که میخواهم در موردش بحث بکنم تکرارپذیری آزمایش است. خب چرا آبجکتیو بودن، عینی بودن، احتیاج به تکرارپذیری دارد؟ من اگر بگویم من دیشب یک آزمایش انجام دادم و این دیگر هم قابل تکرار نیست یا یک چیزی مشاهده کردم، هیچ کسی هم ندیده، فقط من دیدم مثل این است که یک چیز سابجکتیو را داریم وارد علم میکنیم.
ما میخواهیم دربارهٔ یک چیزی صحبت کنیم که همهمان روی آن توافق داریم که در عالم واقع یک چنین چیزی وجود دارد. یک بخشی از آبجکتیو بودن این مسئلهٔ توافق روی فکت هاست بنابراین تکرارپذیری یک آزمایش هم به نوعی یکی از فرضهایی است که در علم داریم. میشود ارتباطش داد به آرمان آبجکتیو بودن. خب حالا شما تکرارپذیری را که بهعنوان یک پیشفرض میآورید، حالا فرض کنید که در آن ارادهٔ آزاد وجود دارد. تکرارپذیری یعنی اینکه من یک آزمایشی را وقتی که انجام میدهم نتیجهاش همیشه یکی باشد. ارادهٔ آزاد مفهومش این است که در یک شرایط مساوی یک چیزی بتواند تصمیم بگیرد بدون اینکه شرایط این را محدود کند. میخواهم بگویم نکتهای که اینجا بوجود میآید این است که شما اگر شرط تکرارپذیری بگذارید از هر طور هوشمندی، ارادهٔ آزاد، از کپچر کردنش فاصله میگیرید. از روز اول که این شرط گذاشته شد به نظر من واضح بود که علم یک روزی اراده و اختیار را منکر خواهد شد کمااینکه همین الان هم یک چنین اتفاقی دارد میافتد.
احساس consciousness بهعنوان یک چیز درونی به نظر میرسد که چندان قابل عینی کردن نباشد، یعنی آن احساسی که من از درون نسبت به خودم دارم چیزی نیست که من بتوانم به صورت عینی در بیاورم. میبینید که علم کم کم به اینجا رسیده که با آن توهمی که درباهٔ آرمان عینیت وجود دارد، الان زمزمهٔ این را میکنند که اصلاً این consciousness توهم است.
شرط تکرارپذیری را در نظر بگیرید. فرض کنید که موجودات هوشمند ماورای طبیعی وجود دارند که در طبیعت دخالت میکنند. اینها را چطور میخواهید detect بکنید؟ میخواهید یک سیستم آزمایشگاهی درست بکنید که هر وقتی که این را ست کردید و دکمه را فشار دادید فرشته بیاید آن کاری را که شما میخواهید را انجام بدهد؟ خب معلوم است که این با اساس ماجرا تناقض دارد. وقتی شرط تکرارپذیری میگذارید، درنتیجه ارادهٔ آزاد، موجودات ماورا الطبیعی، اینها به دلیل این شرطی که گذاشتید خود بخود دیگر قابل detect کردن و قابل مطرح کردن نیستند. شرط بسیار بیگناهی به نظر میرسد و تحت آرمان عینیت میشود توجیهش کرد ولی مثل همان طبیعیگرایی به نوعی به انکار چیزهای غیرقابل تکرار منجر میشود.
۲-۴ معطوف به قدرت و تکنولوژی بودن علم
یک مقدار دقت بکنید در دفاع از اینکه اصل ماجرای علم معطوف به قدرت بودن و تکنولوژی بودن است، نه عینیت، نه هیچ چیز دیگر. دقیقاً تکرارپذیری مهم است وقتی شما میخواهید تکنولوژی تولید بکنید. پدیدهای که تکرارپذیر نیست، یعنی قابل کنترل نیست، یعنی شما نمیتوانید یک مجموعه ست بکنید که خروجی اش همیشه یک چیز باشد، و این بهدرد نمیخورد. با فرشتهها نمیتوانید تکنولوژی در بیاورید، با ارادهٔ آزاد نمیتوانید. تکنولوژی باید دربارهٔ چیزی باشد که حالت تکراری داشته باشد که بتوانید از آن استفاده کنید. بنابراین تکرارپذیری از آبجکتیو بودن نمیآید
. یک صورت مسئله مطرح می کنم و میگذرم. مثل اینکه یک علمگرا میگوید من پیشفرضهایی که برای علم گذاشتم برای این است که میخواهم عینی باشم. یک آدمی که علمگرا نیست میگوید که نه؛ معطوف به پیشبینی بودن، معطوف به قدرت بودن، معطوف به تکنولوژی بودن، ذات علم است. حالا این رقابت این است که کدام یکی از این دوتا ادعا تعداد بیشتری از پیشفرضها را توجیه میکند. ادعای من این است و بارها تکرار کردم که این دومی است که همه چیز را توجیه میکند. عینیت یک سرابی است که نه به آن رسیدیم، نه میرسیم و نه خیلی از پیشفرضها از آن درمیآید.
اگر تکرارپذیری را بگذارید ارادهٔ آزاد حذف میشود، معجزه هم حذف میشود. شما ببینید بحثهایی در قرن هجدهم شروع شده که معجزه با علم یک طوری سازگار نیست. چرا؟ برای اینکه احساسشان این بود که قوانین جهان را کشف کردند، قوانین deterministic هستند، در مرحله اول توهم لاپلاسی داشتند که قوانین دترمنستیک را کشف کردیم و حالا دیگر برویم دنبال پدیدههای یک خرده سطح بالاتر، بنیادیهایش را کشف کردیم. شرایط اولیهٔ دنیا را اگر بدهیم تا آخرش میرود. بنابراین اینکه معجزهای اتفاق میافتد، این مثل یک طور دخالت ارادهٔ آزاد و ماورای طبیعت است. این خودبخود با اصل تکرارپذیر بودن سازگار نیست چون من نمیتوانم معجزه را بیاورم در آزمایشگاه و مثلاً یک عصا درست بکنم که هر باز بزنید آب بشکافد؛ آنجا یک ارادهٔ مثلاً فرض کنید آزادی دخالت کرده. میخواهم بگویم آن بحثی که در مورد معجزه میشود، نتیجهٔ یکسری پیشفرضهایی است که متدولوژیکند و نه آنتولوژیک، بنابراین نتیجهٔ آنتولوژیک نمیشد از آنها گرفت ولی خب به نظر میآید که گرفته اند.
۳-۴ در علم چه چیزهایی فکت دانشته می شوند؟
یک نکتهٔ دیگری که تحت عنوان عینیت بد نیست به آن اشاره بکنم این موضوعی که پاپِر فکر میکنم برای اولین بار مطرح کرد است، آن هم این است که اصولاً اینکه چه چیزهایی به عنوان فکت fact در علم پذیرفته میشود، به نحوی شبیه حکم دادن یک دادگاه است. یعنی اینکه یک هیئت ژوری وجود دارد، یکسری شواهد میآورند و اینها نهایتاً تصمیم میگیرند که این هست یا نه. آن روزی که پاپِر این حرف را میزد بعضیها شاید خیلی جدی نمیگرفتند این مسئله را. پاپر مثالهای خوبی دارد از اینکه مثلاً فرض کنید یک عدهای رفتند یک کسوفی را در یک جزیرهای رصد کردند. ۶ نفر هم بیشتر نبودند و گزارش دادند که ما چنین چیزی را مشاهده کردیم. مثلاً فیلمبرداری هم نکردند. خب یک چنین مشاهدهای احتیاج به هیئت ژوری دارد که آیا اینها راست میگویند یا دروغ میگویند. بر اساس این مشاهده مثلاً کل نظریهٔ جاذبهٔ نیوتونی شکست خورد در مقابل نسبیت اینشتین، نسبیت عام. و البته خب بعداً فکتهای دیگری پیدا شد ولی موضوع این است که اساساً یکسری از فکتها احتیاج به قضاوت دارد. همین الان شما وقتی که یک مقاله مینویسید و یک آزمایشی را شرح میدهید بالاخره داورها قضاوت میکنند این کار آیا درست است یا نه. در زمان پاپر خیلی شاید جدی نمیگرفتند آن را؛ الان ما در سالهایی هستیم که اگر سرچ کنید میبینید که حرف از این است که یک بحرانی بوجود آمده که بحران تکرارناپذیری آزمایشها است.
ما یک عالمه مقاله داریم که روی سیستمهای پیچیده مثل سیستمهای زیستی مقاله نوشته میشود فرستاده میشود و به هیچ وجه آن آزمایشها را دوباره که تکرار میکنند، آن نتایج بدست نمیآید. این موضوع را هم من پیشنهاد میکنم ، موضوع خیلی مدرن و جدیدی است ولی با این بحثی که کردم شاید دیگر در آینده به آن برنگردم، آن هم این است که این چیزی که تحت عنوان بحران گفته میشود را یک خرده دقت کنید. یک جملهای نقل کردم از یک مقالهای که میگوید «acclaim to objective knowledge »: میگوید ادعای دانش آبجکیتو. یک درخواست مطلق اطاعت است. یعنی اصولاً ادعای اینکه من دانش آبجکتیو دارم که ادعایی است که همیشه بوده دیگر. کلیسا هم ادعای این را داشت که حاق واقعه را دارد کشف میکند و ارائه میدهد، آن چیزی که در عالم واقع وجود دارد چیزی است که او میگوید. حالا علم هم همین کار را دارد میکند و هیچ معنی ندارد. اینها همهشان بالاخره با یک پیشفرضها و پرسپکتیوهایی این کار را دارند میکنند و این در بوق و کرنا کردن اینکه من objective knowledge دارم، فقط انگیزهاش این است که طرف مقابل اطاعت بکند. من دوباره این مسئلهٔ عینیت را به ارتباط علم با قدرت برگرداندم. علم یک نهاد اجتماعی است که باید قدرت داشته باشد، باید از آموزشش استقبال بشود. شما در بسیاری از رشتههای علمی، مثل پزشکی که با سلامت افراد سر و کار دارد باید یک نوع حسی از اطاعت در مردم وجود داشته باشد که حرفها را گوش بدهند. این چیزی است که در آن جمله از یک مقالهٔ روانشناسی است که بدون بحثهای فلسفه علم میگوید این ادعای آبجکتیو بودن دانش را هرجایی که شنیدید بدانید که معنی آن این است که میخواهند که اطاعت کنید.
۵- تحولات مهم قرن نوزدهم
رسیدیم به وسط جلسه که قرار است دربارهٔ تحولات مهم قرن نوزدهم صحبت بکنیم و اینکه چرا قرن نوزدهم شایستهٔ این است که عنوان قرن علم به آن داده بشود. برویم ببینیم تحولات مهم قرن نوزدهم چه بوده.
بگذارید اول چند نکته فرعی بگویم. زبان لاتین به عنوان زبان علم کلاً از ساحت مقدس علم حذف شد. چرا این اتفاق افتاد؟ من فقط موضوع را مطرح میکنم که کنجکاو بشوید بروید ببینید این اتفاق چرا افتاده؟ یک توجیهاش این است که زبان لاتین خیلی پیچیده بود و واقعاً هم از نظر گرامر و … خیلی زبان پیچیدهای است، بنابراین آموزشش سخت بود و حذف شد. خب این توجیه قابل قبولی نیست به دلیل اینکه وقتی زبان لاتین را بهعنوان زبان علم حذف کردند، اتفاقی که افتاد این بود که هر کسی به زبان مادری خودش نوشت، و بعد یک عالمه زحمت بوجود آمد که حالا این چیزهایی که نوشته میشود را ترجمه کنیم به زبانهای دیگر، آنها یاد بگیرند، ترجمه را بخوانند بفهمند که آنجا چه نوشته یا خودشان بروند دهتا زبان یاد بگیرند، بجای اینکه یک زبان لاتین باشد که همه به آن مینویسند.
ببینید خیلی بدیهی است که اگر لاتین پیچیده بود راه طبیعی این بود که لاتین را ساده بکنند که میشد کرد، یا یک زبان سادهای مثل اسپرانتو را جایگزینش کنند.
پس واقعیت این نبوده، من فقط این توضیحات را دادم که کنجکاو بشوید به یک ماجرای تاریخی عجیب که علم یک زبانی داشت که با زبان دین یکی بود؛ یعنی زبان کلیسا بود.
این از یک جایی از قاموس تحقیقات علمی حذف شد و دیگر علم زبان خاصی نداشت و اسپرانتو هم میبینید که بعد از سالها سعی کردند و جایگزینش نشد.
الان این آدمهایی که از فارسی عربیزدایی میکنند، قبول دارید که یک انگیزههایی دارند که از دین و اسلام و مخصوصاً جمهوری اسلامی متنفرند و با حذف واژههای عربی یک طور عربزدایی میخواهند بکنند، سرهگرایی به اصطلاح. همین گرایش قطعاً در اروپا وجود داشته که بالاخره لاتین مترادف با دینی و کلیسایی بودن بود و دوست داشتند که این زبان علم نباشد.
ولی چرا چیزی جایگزینش نشد؟ چون در قرن نوزدهم در ادامهٔ این پدیده که از ابتدا وجود داشت، رقابتهای ملی میبینید که به یک اوج عجیبی میرسد که دلایلش را سعی میکنم در این نیم ساعت وقتی که باقی مانده بگویم. از قرن هجدهم این رقابتها بود، مثل ماجرای تهمت انگلیسیها به لایبنیتس که میگفتند تو حساب دیفرانسیل انتگرال نیوتون را دیده بودی، دزدیدی به اسم خودت با یک تغییر شکلهایی و تغییر نوتیشن غالب کردی (که الان معلوم شده که مطلقاً اینطور نیست مستقل کشف کرده.)
ولی اینکه بالاخره یک علمی در هلند هست، فرانسه، آلمان، انگلستان و اینها با همدیگر رقابت میکنند، این در قرن هجدهم بود. بنابراین هیچ بعید نیست که شما به این نتیجه برسید که یکی از مسائل اصلی برای حذف لاتین این است که یک آدم انگلیسی اصلاً دوست ندارد آلمانی آنچه که نوشته را لزوماً بخواند؛ برعکس آن دوران ریپابلیک اولتر که یک جمع بزرگی از دانشمندهای بینالمللی بودند قرار بود با همدیگر تقریباً به زبان لاتین مکاتبه داشته باشند، به یک جایی رسیدیم که خیلی تمایل به زبان مشترک وجود ندارد وگرنه لاتین را تبدیل میکردند به یک زبان اسپرانتو مانند، یا طبیعیترین کار این بود که لگرامر لاتین را ساده کنند اگر یاد گرفتنش سخت بود ، اما لاتین از یک طرف حس کلیسایی، آخوندی داشت و از یک طرف دیگر تمایل به زبان مشترک شاید آنقدر وجود نداشت به دلیل اینکه انگلیسی دوست نداشت آثارش را آلمانی بخواند، انگلیسی مینوشت؛ آلمانی هم آلمانی مینوشت. پس این رقابتهای ملی اینجا پدیدهٔ مهمی در قرن نوزدهم است.
مثلاً یک اطلاع تاریخی جالب اینکه شما ابتدای قرن را که نگاه میکنید، در فیزیک و شیمی قبلهٔ آمال فیزیکدانها وشمیدانها پاریس است. و تحولی که در قرن نوزدهم اتفاق میافتد این است که آلمان از نیمهٔ دوم قرن نوزدهم کم کم تبدیل میشود به قبلهٔ آمال فیزیکدانها و مخصوصاً شیمیدانها. کسانی که بچههایشان را میخواهند از آمریکا بفرستند اروپا که PHD بگیرند، اکثریت قاطعشان میفرستند به آلمان؛ دیگر فرانسه و انگلیس و اینها نمیفرستند. این خیلی نکتهٔ مهمی است که انگلیسیزبانند ولی بچههایشان را میفرستند آلمان درس بخوانند. اینها فکتهای تاریخی است. و یک نکتهٔ خیلی مهم این است که فرانسویها عقب افتادند از آلمانیها و وقتی که ۱۸۷۱ در جنگهای فرانسه با پروس شکست خوردند متوجه شدند که آنها از لحاظ تکنولوژیک و علم پیشرفتی کردند، و کلاً شما از سه دههٔ آخر قرن نوزدهم میبینید که در فرانسه تقلید میکنند از آن روش آموزشی که در آلمان هست. من چون میخواهم دربارهٔ آن اتفاقی که در آلمان افتاد صحبت بکنم اینها را دارم میگویم. فرانسویها و انگلیسیها خودشان را نزدیک کردند به آن چیزی که در آلمان اتفاق افتاد.
انگلیسیها کمتر روی سیستم آموزششان اتکا کردند ولی مثل آلمانیها رفتند سراغ آزمایشگاه راه انداختن. مثلا cavendish lab.
(یک پرانتز باز کنم از رنجی که میبرم از این آنلاین بودن، از اینکه شما را نمیبینم، از اینکه نمیتوانم با شما سؤال و جواب بکنم، از اینکه چقدر بیمیلم به اینکه کلاس تشکیل بدهم. تقریباً همهٔ کلاسهایم تعطیل شده. پیوسته منتظرم که کرونا تمام بشود، کلاس حضوری داشته باشیم که نمیشود. واقعاً اگر کرونا از اول اعلام کند که ۱۰ سال میخواهد بماند خب بالاخره من سعی میکنم مثلا یک سؤال جواب بشود در کلاس. دیدم که بالاخره در کلاس آنلاین کمی سخت است این کار را کردن، ولی میشود امتحان کرد. دلم میخواست اگر الان کلاس بود از شما میپرسیدم که مهمترین اتفاق قرن نوزدهم از نظر علمی به نظرتان چه است؟ همه واکسن زدیم در فضای باز حضوری برگزار کنیم. واقعاً بکنیم)
خب آن شیطنتی که در این سؤال هست را الان میبینید که چه هست. شما اگر به فیزیک نگاه بکنید احتمالاً جواب این است که ترمودینامیک. قرن نوزدهم قرنی است که دیگر مکانیک در قرن هجدهم به اندازهٔ کافی رشد کرده، بررسی ستارهها و حرکات مکانیک سماوی را لاپلاس به اوج رسانده بود. انرژی هم که مفهوم اصلی قرن نوزدهم است که اصلاً یک انقلابی در فیزیک به راه انداخت، از ترمودینامیک آمد؛ از فیزیک حرارت. خب اگر به فیزیک نگاه کنید احتمالاً جواب ترمودینامیک است. اگر به زیستشناسی نگاه کنید مهمترین تحول علمی قرن نوزدهم ژنتیک اواخرش بوجود امد، داروینیسم بوجود آمده. اینها خیلی تحولات مهمی هستند. در پزشکی اتفاق بسیار بسیار مهم افتاده؛ کارهایی که پاستور کرد، نظریهٔ میکروبی. ما یکدفعه متوجه شدیم که اطرافمان یک موجودات ذرهبینی هستند که بسیار مؤثرند، بیماریها را ایجاد میکنند.
یک چیز انسانی که خیلی با آن درگیر بودیم جنبهٔ علمی پیدا کرد. پزشکی متحول شد، روشهای جدید بوجود آمد. اینها هم خیلی مهم بوده. به شیمی که نگاه کنید جدول مندلیف و خیلی چیزهای دیگر، تعادل شیمیایی، اینها از مفاهیم جدیدی بودند که در این قرن خیلی رشد کردند. در قرن نوزدهم شیمی خیلی مهم است. اما چرا وقتی که از آدمها میپرسند که مهمترین اتفاق علم چه است، به یک مفهوم علمی یا یک نظریهٔ علمی فکر میکنند؟ در حالی که مهمترین اتفاقی که در قرن نوزدهم به نظر من رخ داد درخشش آزمایشگاه لیبگ بود. حالا جلوتر میروم شاید بتوانم شما را قانع بکنم که علم را وارد یک فاز جدیدی کرد؛ این بود که یک آلمانی به اسم Liebig که شیمیدان بود یک آزمایشگاه درست کرد که شاید بشود گفت این اولین ریسرچ لب (research lab) تاریخ علم است و اتفاقی که در این آزمایشگاه افتاد این بود که آدمهایی که استخدام شدند همه PHD داشتند و دانشمند بودند و لیبگ موفق شد در آزمایشگاهش صدها محصول تولید کند و این محصولات را بدهد به بازار و ثروت بسیار زیادی تولید شود و برای اولین بار، ارتباط بین علم و صنعت و تکنولوژی را بطور تنگاتنگی که الان هست ایجاد کرد. اصلاً علم وارد یک فضای جدیدی شد. علمی که یک روزی لوکس بود، یک کالای لوکس بود، آدمها دوست داشتند دانشمند بشوند چون دانش چیز خوبی بود، حالا یک موقع انگیزههای دینی داشتند، یک موقعی شاید پرستیژ اجتماعی بوجود میآورد، مثلاً ریاضیدان بودن، فیزیکدان بودن، مورد عنایت شاهزادهها قرار میگرفتند که یک پولی به آنها میدادند. شاید کتابی مینوشتند، اختراعی میکردند، یک درآمدی حاصل میشد. اینکه شما به قول یک تاریخدان معروف اسم آزمایشگاه لیبگ را گذاشته نالج فکتوری (knowledge factory) اگر اشتباه نکنم.
علم با تبدیل شدن به منبع ثروت وارد یک مرحلهای جدیدی از تاریخ خودش شد که به شدت از نظر محتوایی، متد، آموزش، همه چیز تغییر کرد.
کاریکاتور را نگاه کنید. یک کاریکاتوری هست که آزمایشگاه لیبگ را اینطوری کشیده که مثلاً آن شخصی درون کاریکاتور لیبگ است که دارد در یک لوله آزمایشی که حالا مثل نماد شیمی است فوت میکند، از آنطرف مسواک درمیآید، آبنبات درمیآید، ساعت درمیآید! آن بالا نوشته «بیلیبگز»: به زبان آلمانی یعنی هر چیز. این کاریکتور زیباییاش به این است که اسم لیبگ را از توی اِوری تینگ (every thing) آلمانی اینطوری جدا کرده که این آزمایشگاه همه چیز از آن درمیآید.
در نیمهٔ دوم قرن نوزدهم علم به جایی رسید که به معنای واقعی کلمه با صنعت ارتباط برقرار کرد. آیا قبلاً اینطوری بود یا نه؟ بله؛ بود. مثلاً علم باعث میشد که… مثلاً فرانسویها شکست در جنگ به آنها این نتیجه را داد که آلمانیها چون علمشان بیشتر است، شیمی بیشتر بلد هستند مثلاً میتوانند بهتر باروت تولید بکنند، بهتر میتوانند ابزارهای جنگی بسازند، از ما جلو افتادند. اینکه دولتها از دانشمندها استفاده کنند برای اینکه به قدرت برسند، این ارشمیدوس هم کمک کرد در جنگ مثلاً فرض کنید یک سنگ قلابی بسازد، نمیدونم از آهنربا استفاده بکنند و بالاخره دریونان یک اتفاقهای اینطوری افتاده بود. بنابراین اینکه قدرتها، دولتهای مستقر از دانش استفاده بکنند برای اینکه قدرت تولید کنند، قدرت نظامی، این اتفاق، اتفاق جدیدی نبود. ولی اینکه دانشمندها، یک عده آدم PHDدار بطور مستقل بتوانند ثروت ایجاد بکنند با تولید کالا، این آن جایی است که ارتباط علم و هماهنگیاش با نظام سرمایهداری که از اولش با علم یک طوری همگام با هم پیش آمدند کاملاً برقرار شد و همچنان هم این ارتباط برقرار هست. حالا در دهههای اخیر باز یک تحولاتی بوجود آمده. این چیزها است که فاز علم را عوض میکند. بعد از این موفقیتهایی که در آلمان بدست آمد تمام طرح درسها عوض شد. ریسرچ با آموزش، آزمایشگاه با کلاس درس تلفیق شد در سراسر دنیا؛ فرانسویها این کار را کردند، انگلیسیها این کار را کردند. فضای علم عوض شد. من میخواهم بگویم آن چیزی که از اول ماهیت علم بود که میتواند تکنولوژی تولید بکند، میتواند کالا تولید بکند، میتواند سرمایه بوجود بیاورد، در نیمهٔ قرن نوزدهم است که تحقق پیدا کرد به معنای واقعی کلمه. و این در آلمان اتفاق افتاد در آزمایشگاه لیبگ. همه فهمیدند که یک چنین ماجرایی هست از این «همه چیز» که از توی این آزمایشگاه بیرون آمد، اینکه PHD گرفتن یک چیز لوکس نیست. من یک جایی یک یادداشتی کردم که تحلیل بر اساس منابع قدرت. اصلاً یک دولت مستقر اصلاً قدرت در جامعه چه منابعی دارد؟ منابعی که دارد یکیاش قدرت نظامی است. اینکه از اول با علم یک ارتباط کم و بیش نزدیکی داشت. مهندسها با دانشمندها کم و بیش جدا از همدیگر کار میکردند. اینکه شما ازPHD که گرفتید بیایید تکنولوژی درست بکنید… اینکه شما بروید درس بخوانید PHD بگیرید و تکنولوژی تولید بکنید بطور سیستماتیک، این اولین بار است که دارد اتفاق میافتد وگرنه آدمهای نابغهای بودند. بگذارید یک مثال خیلی سادهای بزنم؛ یکی از مهمترین پدیدههای قرن نوزدهم که زندگی آدمها را زیر و رو کرد، اختراع ماشین بخار بود. چقدر جیمز وات دانشمند بود، مخترعین چقدر دانشمند بودند که از دانش خودشان استفاده میکردند در اینکه اختراع بکنند؟
اختراع یک چیز بود، خیلی مخترعین بزرگ تا یک جایی اصلا دانشمند نبودند، آدمهایی بودند یک طور طبیعت دیگری داشتند، یک حس دیگری داشتند، میخواستند یک کاری انجام بدهند. درست است که ترمودینامیک بعداً بعد از اینکه ماشین بخار آمد، قطار بوجود آمد، چهرهٔ جهان عوض شد در قرن نوزدهم با بوجود آمدن موتور. ترمودینامیک یک دانشی بود که خیلی کمک کرد به پیشرفت، به بهینهسازی، در تاریخ ترمودینامیک که نگاه میکنید انگیزهٔ اولیه این بود که ماشینهای بخار را بهبود بدهند و سعی بکنند ماشینهایی با راندمان بهتر بسازند.
بیایید به این منابع قدرت نگاه کنید. نیروی نظامی یکی از منابع قدرت است. الان مثلاً در ایران دولت نیروی نظامی دارد، مردم حق داشتن سلاح ندارند بنابراین همه چیز متمرکز است در دولت. ثروت یکی از منابع قدرت است. قدرت یعنی چه؟ قدرت تعریف سادهاش این است که کسی که قدرت دارد بتواند یک کسی را به انجام کاری که مورد نظر صاحب قدرتها است وادار کند. این میتواند با تهدید باشد، میتواند با پاداش دادن باشد. من با ثروت میتوانم پاداش بدهم، با اسلحه میتوانم تهدید کنم بنابراین اینها ابزارهای قدرت است. یکی از منابع اصلی قدرت در جامعه هم افکار عمومی است. مردم منبع اصلی قدرت هستند. مردم اگر یک نظام سیاسی قدرتمندی را نخواهند میتوانند نظام را معمولاً برکنار کنند، جلوی اسلحهاش بایستند، گول ثروت را مثلاً نخورند، رانت نخورند و مثلاً نظام را سرنگون کنند. بنابراین کنترل افکار عمومی مهم است. چرا این تحلیل را خواستم بگویم؟ اینکه علم به آن قسمت نظامی خیلی زود وصل شد. کشورهایی که دانشمندهای بزرگتر داشتند در دریانوردی پیشرفت کردند، در اسلحهسازی پیشرفت کردند. بالاخره یک طوری یک آب باریکهای از سمت علم به سمت تکنولوژی میرقت که روز به روز داشت بیشتر میشد که نیروهای نظامی را تقویت میکردند با آن. برای همین است که وقتی فرانسویها جنگ را باختند درست نتیجه گرفتند که آنها علمشان بهدردخورتر است، رفتند مدل آلمانی را در دانشگاههای خودشان پیاده کردند. ثروت یک چیز مهمی است برای پاداش دادن و البته برای خریداری زور که در آلمان استارتش خورد که مستقیم از علم میشود به ثروت رسید بنابراین علم با همهٔ این چیزها ارتباط دارد. آنکه من در گیومه نوشتم افکار عمومی که منبع اصلی قدرت در جامعه است، علم این را از آن ماجرای بزرگ کردن نیوتون و آن تبلیغات علمی در قرن هجدهم بدست آورده بود، بنابراین علم به همهٔ منابع قدرت در نیمهٔ قرن نوزدهم به طور کامل وصل شد و تبدیل به یک نهاد بسیار قدرتمند شد که همچنان هم قدرت خودش را حفظ کرده. خب اتفاقی که افتاد که برای اولین بار ما ساینتیتهای پروفشنالی که دانشمند حرفهای بودند، یعنی من میروم PHD میگیرم یک جایی استخدام میشوم چون PHD دارم چون درس خواندم. آنجا به تولید ثروت در کارخانه، جایی کار میکنم در آزمایشگاه… اول در آزمایشگاه، بعداً کم کم رفتند در کارخانهها و این مفهوم ساینتیست پروفشنال در نیمهٔ قرن نوزدهم کاملاً بهعنوان یک چیز جاافتاده ایجاد شد. میخواهم بگویم این موجود متولد شد و این مفهوم هم جای خودش را پیدا کرد. میخواهم برگردم به همان نکتهٔ اول جلسه؛ اینکه واژهٔ ساینس به معنایی که ما امروز به کار میبریم اینجا است که برای اولین بار به کار میآید، آن هم بطور بسیار جالب. یعنی یک فیلسوفی که – کسانی که فلسفهٔ علم میخوانند حتماً اسمش را شنیدند، William Whewell برای اولین بار کلمهٔ ساینتیست را به این معنایی که ما میدانیم استفاده کرد. چون کلمهٔ ساینس بهعنوان یک کلمهٔ لاتین، ساینتیا، وجود داشت، ولی مفهوم این چیزی که الان ما به آن میگوییم ساینس مبهم است که یعنی چه. نمیدانم قبلاً چقدر در این مورد صحبت کردم. اینکه ساینس یعنی چه وقتی که روش مشترکی وجود ندارد، وقتی که موضوع مشترکی وجود ندارد. واقعیت این است که ما نهادی تحت عنوان ساینتیستهای حرفهای داریم، آدمهایی که ساینس کار میکنند و جالب است که از نظر زبانشناسی هم اول واژهٔ ساینتیست بوجود آمده، بعداً از روی واژهٔ ساینتیست واژهٔ ساینس متداول شده. این تاریخ واژهٔ ساینس تاریخ جالبی است در تأیید این حرفی که من مدام تکرار میکنم. ساینس یک نهاد است. سانتیستها یک نهاد تشکیل دادند. دنبال تعریف فلسفی یا متدولوژیک و اینها از ساینس نباشید. ساینس یک جریان تاریخی است. ساینتیستها یک جریانی راه افتاد و این کاری که ساینتیستها میکنند ساینس است. در قرن نوزدهم است که شما برای اولین بار واژهٔ ساینس را به این معنایی که الان ما بکار میبریم میشنویم. در این قرن است که رشتههای دانشگاهی، کنفرانسها، مجلات تخصصی بوجود آمدند. مجله وجود داشت ولی اینکه شیمی آلی بوجود بیاید، شیمی معدنی زیستشناسی، زمینشناسی، رشتهها از همدیگر جدا بشوند، PHD رشتههای خاص بوجود بیاید. بطور مداوم در قرن نوزدهم است که دانشگاهها به سبک امروز، دیگر بدون دخالت کلیسا و هر نهاد ایدئولوژیکی بوجود آمدند، پیش میروند، طرح درسهای خودشان را دارند، رشتههای مختلف ایجاد میشود، مجلههای تخصصی، آدمهای متخصص و مهمتر از همه اینکه این کاری که در قرن نوزدهم صورت گرفت… چرا این واژهٔ ساینس ابداع شده؟ ساینس وارد زندگی مردم شد و هیجان ایجاد کرد. اینکه مردم هر روز یک کالای جدید ببینند، یک هدیهای از ساینتیستها بگیرند این اتفاقی است که فضای این قرن را متحول کرد. یک روز قطار به ما نمیدهند، یک روز… اینها چه کسانی هستند که این کارها را دارند می کنند؟ کم کم از نیمهٔ قرن نوزدهم جا افتاد که اینها یک آدمهایی هستند به اسم ساینتیستها؛ به ما قطار میدهند، اتومبیل میدهند، مسواک میدهند، آبنبات میدهند، شکلات میدهند.
همهٔ اینها از داخل آزمایشگاهها دارد درمیآید و اینها یکسری آدمهای حرفهای هستند، دانش دارند و این کارها را دارند انجام میدهند. من یک مرور کلی از قرن نوزدهم دارم میکنم. آخرش به یک جایی میرسیم در آستانهٔ قرن بیستم که آن فضای علمی که انفجاری که در قرن هجدهم سر چاپ پرینسیپیا و آن ستایشهایی که از نیوتون میشد بوجود آمده بود، آن انفجار نوری که همه چیز را فهمیدیم، در زندگی روزمرهٔ همهٔ مردم این انفجار تکنولوژیک در انتهای قرن نوزدهم بوجود آمد، همه هیجانزده که فردا چه میخواهند بدهند؛ همینطوری که الان ما ممکن است منتظر مدل جدید موبایل یا روشهای جدید هوش مصنوعی باشیم، در انتهای قرن نوزدهم و در هنگام ورود به قرن بیستم مردم دچار یک هیجانات اینطوری بودند؛ بالاترین سطح امید به آینده را داشتند، هر روز علم دارد به ما یک چیزی میدهد و این فضایی که الان اطراف علم به عنوان یک چیزی که به بشر دارد خدمت میکند، این در قرن نوزدهم بوجود آمده؛ این نکتهای است که نکتهٔ اصلی علم در قرن نوزدهم است نه آن تحولات تاریخی علم که در هر رشتهای بالاخره یک کشفیاتی شده. علم وارد زندگی مردم شد فضا را تغییر داد و مفهوم ساینتیست و ساینس بوجود آمد. بنابراین اگر بگوییم قرن نوزدهم قرن ساینس است به این دلیل دقیق است که اصلاً قبل آن ساینس وجود نداشته به این معنا. ساینس یک مفهوم قرن نوزدهمی است. در میانهٔ قرن نوزدهم این مفهوم جا افتاد بنابراین قرن نوزدهم به درستی میشود گفت خیلی دقیق که قرن ساینس است. شاید مهمترین عنصر تاریخ بشر در قرن نوزدهم همین اتصال ساینس به تکنولوژی و این تحولی بود که در زندگی اروپاییها بوجود آمد و بلایی که اروپاییها با استفاده از این تکنولوژیها سر آن کشورها و مردمی که پیرامونی حساب میشوند آوردند که ما متأسفانه جزء آن پیرامونیها بودیم و از دریانوردیشان گرفته تا استخراج نفت برای راه انداختن کارخانهها و ماشینهایشان ما گرفتار این شدیم. به هرحال ما پیرامونی بودیم دیگر باید در مرکز میبودیم خودمان این کارها را میکردیم تا دیگران پیرامونی بشوند.