

بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای جدایی علم از دین، جلسهی ۵، دکتر روزبه توسرکانی، جلسه مجازی، اندیشکده راهبردی مهاجر، ۱۳۹۹/۹/۱۱
جدای از این مسئله که واقعیت انقلاب علمی چه بوده، من اصرار داشتم که در قرن پانزدهم و شانزدهم که انقلاب علمی شروع شد تا قرن هفدهم، جدایی به آن معنا یا تعارض آشکار نبوده است؛ اینکه در لایههای پنهانی اتفاقاتی داشت میافتاد، قطعاً میشود این حرف را زد. در واقع این کشف جدایی علم و دین همینگونه باید انجام شود. فکر میکنم جلسۀ دوم این را گفتم که شما به جایی میرسید که جدایی به شدت دیده میشود، میروید ادامه میدهید ببینید از چه تاریخی و ریشههایش کجاست. شما حتی در قرن دوازدهم و سیزدهم به وضوح میتوانید نکاتی ببینید که بعدها در قرن هفدهم و هجدهم کم کم به جدایی واقعی و آشکار منجر شده است. نکتهای که در جلسۀ اول به نظر من خیلی مهم بود این بود که من انقلاب علمی را سعی کردم سه رکن بگویم که رکن اول آن رکن سختافزاری بود، بعد رکن نرمافزاری. یک رکن سومی را که به نظر میآمد نرمافزاری است جدا کردم و ادعایم این است که رکن اول و دوم مطلقاً از درون دین اروپایی درآمد؛ این اروپایی که میگویم شامل پروتستانتیسم و کاتولیسیسم است. کاتولیسیسم هم در سختافزار و هم در نرمافزار دخالت داشت. پروتستانتیسم به شدت در نرمافزار دخالت داشت. منظور از نرمافزار این ایدۀ کاوش در طبیعت و طبیعتشناسی به صورت اکسپریمنتال و تلاش برای تسلط بر طبیعت و در واقع قدرتگرفتن انسان است. این نکتهای بود که در پروتستانتیسم خیلی پررنگ بود و یک فردی مانند بیکن نمایندۀ این ایدۀ جدید و مطرحکردن اینکه قرار است یک علم جدیدی بوجود بیاید بود و این از درون دین اروپایی درآمد، شعارشان برای «for the glory of God» بود و همه چیز به اذن خداوند و برای خداوند داشت انجام میشد.
گالیله و نیوتن و دیگران همه در همین فضا داشتند زندگی میکردند منتها من این رکن سوم را جدا کردم. رکن سوم که شامل مدلسازی ریاضی، اعتقاد به اینکه قوانین طبیعت ریاضی هستند و کلی در واقع پیشفرضهایی که من تا حالا در موردش صحبت کردم، در این جلسه میخواهم در مورد چند آیتم مهم آن پیشفرضها بیشتر صحبت کنم. در جلسۀ اول یک نکتۀ اساسی این بود که اگر علم را به عنوان یک پکیج به شما ارائه دهند، واقعیت این است که یک انحرافی در واقع در دیدگاه ما نسبت به علم بوجود آمده است. این قسمت مدلسازی علم که همراه با یک جهانبینیای است که از نظر من تعارضهایی با جهانبینی دینی ایجاد کرده را میتوانید کلاً کنار بگذارید. من فکر میکنم در همان جلسۀ اول خیلی با اختصار این نکته را گفتم. در واقع میشود یک پروژهای انجام داد که شما کل پیشرفت علمی اروپا را از قرن هفدهم به بعد رصد کنید، ببینید چه بخشهایی از آن واقعاً وابسته به پیشنهاد گالیله و نیوتن و قسمتهایی از آن حتی دکارت بوده است. آیا زمینشناسی، زیستشناسی، دیرینهشناسی، اینها که مطلقاً ربطی به این دیدگاهها نداشتند، آنها همه به اصطلاح بیکنی بودند؛ یعنی چه؟ یعنی یک جمعی با دقت بروند مشاهدات انجام بدهند و اکسپریمنت کنند، بخش عمدۀ شیمی این چنین است. یعنی شما اگر قوانین جهان را ریاضی فرض کنید یا نکنید، شیمی و زیستشناسی و عمدۀ پیشرفت علمیای که در اروپا بوجود آمد، نتیجۀ آن سختافزار، نرمافزاری بود که توسط بیکن و اخلاف بیکن آماده شد و این فضا بوجود آمد. در مورد ریشههای اینها قرار نیست در این جلسات صحبت کنیم ولی نکته این است که اگر آن رکن سوم را جدا کنید… رکن سوم یک جهانبینی جدید ایجاد کرده که میتوانید آن را به زمان کوپرنیک یا گالیله برگردانید. گالیله قطعاً اینگونه است که صراحتاً حرف از این میزند که قوانین جهان ریاضی هستند و باید مدلسازی کنیم و بعد مدل را با فکتهای تجربی چک کنیم. نیوتن این را عملی کرده و یک تحول بزرگی در علم بوجود آورده است. همۀ اینها در فیزیک به معنایی بنیادی اتفاق افتاده است.
در همان جلسه گفتم که حتی فیزیک در لِولهای دیگری فارغ از این جهانبینی جدید است. بنابراین آن قسمت این سؤال مجاز است که در مورد هر پدیدۀ تکنولوژیکی که میبینیم، هر پیشرفت علمیای که در طول تاریخ میبینیم، متوجه این نکته باشیم که اینها را به حساب درستبودن آن اندیشۀ علمی که از گالیله میآید نگذاریم. اینکه یک جمع بزرگی در اروپا بوجود آمدند و به مطالعۀ طبیعت و به مطالعۀ نظاممند تجربی علاقمند شدند با پیشنهادهایی که بیکن کرده بود، اینها پیشرفتهای زیادی را بوجود آورد. واکسن را اینها کشف کردند. واکسن با مدلسازی ریاضی مکانیکی بدست نیامده است. در واقع با اکسپریمنتهایی که انجام دادند… فکر میکنم در یکی از این جلسات اشاره کردم که پنج هزار سال در چین و هند چیزهایی مشابه واکسیناسیون وجود داشته است که در تاریخ ثبت شده است. اینکه عین همین واکسیناسیون امروزی است، قطعاً نبوده است. در واقع یک نوع میکروب ضعیفشده وارد بدن افراد کردند که بیماری را مختصر بگیرند که بعداً دیگر مبتلا نشوند و بهگونهای مصونیت پیدا کنند. این ایده در قرن هجدهم و نوزدهم تبدیل به واکسیناسیون مدرن شده است و هیچ ربطی به گالیله نداشته است. نکتهای که میخواهم روی آن تأکید کنم در تأیید حرفهایی است که در یکی دو جلسۀ گذشته زدم که علم جانشین مذهب در اروپا شده است و حالت یک پکیج دارد و یک سنتی است که از والد به ارث میرسد. اینکه یک پکیجی است و این پکیج ارکانی دارد که همۀ آنها با همدیگر است.
الان به طور شگفتانگیزی اولاً انقلاب علمی که میگویند، میگویند گالیله و تعمد وجود دارد. من نمیخواهم بگویم توطئه وجود دارد ولی مسئله این است که آن قسمت اصلیای که جهانبینی علمی جدید را شکل داده که با جهانبینیهای گذشته تعارض دارد، این انگار بیشتر در خودآگاهی آدمها آمده و وقتی از علم جدید صحبت میشود به طور مداوم به این بخش از علم اشاره میکند. اگر گالیلهای نبود و اگر نیوتنی نبود، ما در پزشکی پیشرفت میکردیم. من جلسۀ دوم سعی کردم توضیح بدهم که تقریباً تا اواخر قرن نوزدهم همۀ پیشرفتهای تکنولوژیک و علمی میتوانست بدست بیاید به غیر از آن بخش بنیادی فیزیک. از یک جایی به بعد سعی کردم توضیح بدهم که هایتک خیلی وابسته به آن مدلسازیهای ریاضی است و بنابراین آنها مهم است. در اهمیت تولید تکنولوژی توسط آن رکن سوم تردیدی وجود ندارد اما مسئله این است که یک بخش عمدهای از پزشکی، شیمی، زیستشناسی مستقل بوده و هنوز هم بخشهای بزرگی از علم عملاً مستقل هستند به غیر از اینکه از یک سری از ابزارهای هایتک استفاده میشود مثل اینکه بگویید چون از کامپیوتر استفاده میشود و کامپیوتر به گونهای به آن مدلسازیهای ریاضی ربط دارد، همه چیز را در حال حاضر به آن مدلسازیهای ریاضی ربط بدهید. اما انقلاب علمیای که در اروپا اتفاق افتاد، پیشرفت پزشکی، واکسیناسیون، اینها همه مستقل از آن جهانبینی بودند.
نکتهای که من اینجا اضافه کرده بودم که تولید واکسن و نه هیچ کاربرد عملی دیگری نیازی به پذیرش آن جهانبینی ندارد بلکه آن جهانبینی مزاحم پیشرفت علم و تکنولوژی بوده و هست. من در این جلسه سعی میکنم این را کمی توضیح دهم که منظورم چیست از اینکه آن جهانبینی ارتباط که به آن ندارد هیچ، حتی یک حالت مزاحمتی هم دارد. آن چیزی که به تکنولوژی کمک میکند، مدلهای ریاضیای که ما برای توصیف و پیشگویی میسازیم و اینکه آن داستانی که درست میکنیم، آیا درست است، آیا نیروی جاذبه وجود دارد یا واقعاً وجود ندارد و خیلی چیزهای دیگر، آیا قوانین جهان و طبیعت واقعاً ریاضی هستند یا نه، ما داریم مدلهایی درست میکنیم که نظم ریاضی جهان را بیان کنیم و همین بیان نظم ریاضی جهان دارد به ما این قدرت پیشگویی را میدهد. مدلها قدرت پیشگویی داشته باشند اصلاً مهم نیست که مبنای آنها درست است، جهانبینیشان درست است، فقط کافی است که اکسپریمنتهای ما را توجیه کنند. در واقع با یک دید ابزارانگارانه شما به راحتی میتوانید بگویید که تمام پیشرفتهای تکنولوژیک به دست میآمد.
از روز اول که تاریخ علم را نگاه کنید، از زمان گالیله و نیوتن دعوای افرادی که با جهانبینی اینها مخالفت میکردند این نبود که شما این مدلسازیها را انجام ندهید یا این مدلسازیها کارآیی ندارد و کار بدی دارید میکنید، میگفتند ادعای واقعیبودن نکنید. بنابراین به هیچوجه جهانبینیای که پشت آن هست و داستانهایی که گفته میشود در تکنولوژیای که از آن بدست میآمد تأثیری نمیگذاشت بلکه تأثیر منفی داشته است؛ به علت اینکه اینرسی ایجاد کرده است، نمونهاش نکتهای که من جلسۀ قبل گفتم و در این جلسه هم نکاتی را مشابه آن خواهم گفت که شما وقتی که آن داستانها را خیلی جدی بگیرید میتوانید بگویید که مثلاً مکانیک نیوتنی با توجه به آن هیاهویی که اطراف آن بوجود آمد، کشف نسبیت خاص را عقب انداخت در حالی که قبل از اینکه نیوتن پرینسیپیا را منتشر کند در دیدگاه نچرال فیلازوفی اروپایی کاملاً نسبیبودن مکان و زمان یک مسئلۀ روشنی بود و مخالفتهای زیادی هم از همین جهت با نیوتن شد ولی در واقع پذیرش آن جهانبینیای که مکان مطلق است، زمان مطلق است، اینها هیچکدام در درستبودن مدلها نقش اساسیای نداشت، میشد اینها را نگوییم و مدلهایمان را بسازیم و راه را باز بگذاریم برای اینکه مدلها راحتتر پیشرفت کنند.
از این نظر میگویم مزاحم که آن حس دویست سالهای که همه چیز را فهمیدیم و دیگر هیچ مبانیای را نباید دست بزنیم، به نوعی عقبافتادگیای ایجاد کرد که میشود از آن انتقاد کرد. من این جلسه بیشتر دربارۀ اینکه چه چیزهایی در این پیشفرضها بود و چه مشکلاتی بوجود آورده نکاتی میگویم. بنابراین سؤال به جایی است؛ واکسیناسیون بیکنی است و گالیلهای نیست. چیزی که به اسم علم به عنوان یک پکیج به ما ارائه میشود اصولاً اشتباه است، علم یک پکیج نیست، علم یک قسمت فاندامنتال دارد که همراه با یک جهانبینیای است. بخش عمدهای از علم اکسپریمنتال است و آن جهانبینی را اصلاً ندارد و لازم ندارد. در شیمی به دلیل نزدیکیهایی که به فیزیک پیدا کرده، اوضاع فرق میکند ولی در بخش عمدهای از دانش بشری، به هیچوجه لازم نیست که چیزی شبیه به جهانبینی نیوتنی فرض کنید. که من امروز سعی میکنم توضیح بدهم که به غیر از استفاده از مدلها ما هیچ چیزی لازم نداریم. آن جهانبینی که الان هم از بین رفته ضرورتی نداشته و حتی میتوانستیم از اول آن را مطرح نکنیم. مشکلی که بوجود میآید که حرف از فلسفۀ علم میزنیم، حرف از متد علمی میزنیم در حالی که این چیزی که ما به عنوان علم، به معنای مجموعۀ دانشی که الان در دانشگاهها دارد آموزش داده میشود واقعاً اینکه یک واژۀ علم برای همۀ آن به کار ببریم و اینها به انقلاب علمی برگردانیم، انگار اینها یک پکیج هماهنگ هستند، واقعیت این است که اینگونه نیست؛ به علت همین است که شما مرتب میبینید که حرف از این است که متد علمی نداریم. راست میگویند به علت اینکه جاهای مختلف نگاه کنید، یک متد استفاده نمیشود. حتی در یک جا هم یک متد ثابت استفاده نمیشود.
[۱۵:۰۰]
میگویند دیسیپلینهای مختلف فلسفههای علم مختلف دارند و اصولاً مشکل این است که شما ساینس را کاملاً مانند یک دین به عنوان یک پکیج دارید مطرح میکنید. انگار اگر من نیوتن را قبول نکنم، کل علم را قبول نکردم در حالی که مطلقاً اینگونه نیست. علم نه فقط دیسیپلینهای مختلف، بلکه از متدهای مختلف تشکیل شده، جهانبینیای همراه یک متد آمد که اشتباه بود و حالا همچنان هم ادامه دارد. امروز دربارۀ همین جهانبینی نیوتنی قرار است بحث شود.
یک نکتۀ خیلی بامزه دربارۀ اینکه شباهتهایی بین علم و دین بوجود آمده است، چون قطعاً ساینس جانشین دین اروپایی شد و این جانشینی متأسفانه ساینس را به یک وضعیتی دچار کرد که انگار لازم است که ادای دین را دربیاورد، باید قاطعانه حرف بزند، باید بگوید من حقیقت را در دست دارم. اینها برای ساینس مشکل کرده بود و هنوز هم این مشکلات ادامه دارد. بنابراین این تقابل و جانشینیای که بین علم و دین بوجود آمد، آسیبهایی را برای علم بوجود آورده است.
۱- شباهتهای بین علم و دین
من میخواهم نکتهای دربارۀ شباهتهایی که بین علم و دین است بگویم. یکی از ترندهای عدهای که ضدعلم هستند و از ساینس انتقاد میکنند این است که بگویند علم بمب اتم تولید کرده است، علم به جایی رسیده که ممکن است کرۀ زمین را از بین ببرد. یکی از این آزمایشهایی که در سِرن انجام شد، میگفتند ممکن است سیاهچالهای بوجود بیاید و زمین را ببلعد. حداقل این است که بالاخره پیشرفت علم و تکنولوژی هوا را آلوده کرده و این حرفها. نکتۀ بامزه این است که طرفداران علم جوابی که در مقابل این مسئله میدهند این است که اینها ربطی به علم ندارد، اینها علم را abuse کردند؛ علم خودش چیز خوبی است، استفادۀ غلط دارند از آن میکنند. بنابراین اشکال از علم نیست، اشکال از آن کسانی است که استفاده کردهاند. این عین جواب کسانی است که به هر مکتب سنتیای تعلق دارند، تعلق خاطر دارند و انگار نمیخواهند که قبول کنند که یک سری مشکلات جانبیای که بوجود آمده، ربط به خود آن ماجرا دارد. کلیسا هم همینطور. دین مسیحیت عالی است، کلیسا بد بوده و بد عمل کرده است. نکتهای که من میخواهم بگویم این است که طرفداران افراطی علم، کسانی که علمگرا و علمزده هستند و ضد دین هستند، این توضیح را از طرف دینداران قبول نمیکنند که مسیحیت یک دین آرامی بود و کلیسا بود که خشونت به خرج داد. تمام بدیهایی که در حول و حوش و در تاریخ دین اتفاق افتاده به گردن دین است. ولی بعد به خود علم مقدس خودشان که میرسند، تمام بدیها یک چیزهای عارضی ابیوزکردن است که در علم مقدس شریف نازنین ما هیچ نباید خدشهای وارد کند و ایمان ما به علم که چیز بسیار شریفی است. این همان است. من میخواهم بگویم این روحیه همان روحیۀ دفاع از سنت است. اگر دینداران حق دارند بگویند که دین اشکالی ندارد بلکه هر عیبی که هست از مسلمانی ماست و شما را بروند ارجاع بدهند به اینکه ببینید که پیامبر، پیامبر رحمت بود. مسیح که واقعاً خشونت به خرج نمیداد و طرفدارانش کارهایی را کردند. اگر اینگونه است، خب در مورد علم هم میتوانیم این حرف را بزنیم. میخواهیم بگویم دقیقاً همین حالت را شما بین ادیان مختلف میبینید. یعنی الان شیعیان به هیچوجه نگاه به این نمیکنند که وهابیت تبلیغ توحید میکند و خیلی چیزهای خوبی درونش هست، از بیرون نگاه میکنند و وهابیت را بدترین چیزهایش را از بیرون میبینند و همان را به عنوان اصل کار میگیرند در حالی که خودشان که درون سنت شیعی دارند زندگی میکنند، خودشان را عاشق و شیعیان موجودات نازنینی هستند که عاشق و واله خدا و انبیاء و جانشینان برحق انبیاء و ائمه هستند و هیچ ایرادی هم ندارند، در حالی که از بیرون به شیعه نگاه کنید، یک مشت آدم مشرک ناتوی کلاهبردار میبینید که تنها کاری هم که بلد هستند، عزاداری و بر سر و سینۀ خود زدن است. وهابیت آن را از بیرون میبینند و از درون خودشان ترویج توحید و اینها را میبینند و شیعیان برعکس، از داخل چیزی میبینند که از بیرون آن دیده نمیشود و علم هم همین است.
من میخواهم بگویم که این نگاه به علم که علم بمب اتم تولید کرده، بالاخره از درون تحقیقات علمی سیصد سال اخیر ما خطری برای نسل بشر بوجود آمده که سابقه نداشته است؛ حال اگر این ابیوز است، پس آن حرفهایی که در مورد دین میزنید هم حق ندارید. کسانی که من میخواهم بگویم از موضع علمگرایی بر علیه دین حرف میزنند، باید بگویند در مورد ادیان هم باید برویم آن اصل دعوتشان را ببینیم. اینکه کلیسا با گالیله چکار کرد چه ربطی به دین دارد؟! چرا میگویید این تعارض دین با ساینس بوده است؟! بگویید این تعارض یک مشت آدم دیندار با ساینس بوده است. و اینجا هم در مورد بمب اتم بگویید اینها یک مشت ساینتیست بلکه حتی غیر ساینتیست هستند که دارند سوءاستفاده میکنند و انیشتین بیگناه بود. بالاخره یک آدمی مانند اوپنهایمر پیدا میشود که برود دنبال بمب اتم و یک فاجعهای را بوجود بیاورد. من از این جهت روی این تأکید کردم که ببینید که نحوۀ نگاه به علم شبیه به همان چیز است.
گفتم که چرا این جلسۀ دوم چهار جلسه طول کشیده است؟ نکتهای که اینجا اضافه کردم، من یک ادعایی دارم و آن هم این است که اصل تعارض جهانبینی نیوتنی و اصل تعارض بین علم و دین از قرن هجدهم میآید، در حالی که الان خیلی تأکید روی این است که داروینیسم اصل تعارض بین علم و خداگرایی یا دین را بوجود آورده و باعث شده است و باید به آنجا دقت کنیم. نکتهای که من روی آن تأکید دارم این است که بخش نیوتنی آن در حدی در وجود آدمها جذب شده که اگر شما آدمی هستید که داروینیسم اذیتتان میکند ولی نیوتنیسم اذیتتان نمیکند. این را بدانید و آگاه باشید که نیوتن چنان در اعماق وجودتان نفوذ کرده، چون از شش سالگی همین خزعبلات را به شما گفتهاند که اصلاً متوجه نیستید که آنجا مشکلاتی وجود دارد. داروینیسم ضعیف است که تعارضش را احساس میکنید. آنجا در خونتان و گوشتتان و در مغز استخوانتان نفوذ کرده، به علت همین اصلاً نمیبینید که داروینیسم هم از همانجا آمد. داوینیسم ادامۀ یک پروژهای است که از گالیله و نیوتن با عشق به خداوند شروع شد و بعد به لاپلاس رسید، از لاپلاس هم وقتی احساس کردند که مشکل آسمانها را کامل حل کردند و همه چیز را میدانند، آمدند مشکل حیات را هم به همین شکل حل کردند. من دوست دارم بگویم لاپلاسی به علت اینکه واقعیت این است که در خود نیوتن این نگاه نیوتنی جا نیفتاده است. بگوییم نگاه لاپلاسی که به نیوتن تعرضی نکرده باشیم. جهانبینی لاپلاسی تعارضش عمیق است و در وجود شما هست، امروز سعی میکنم به شما نشان دهم که کجاهای مغز استخوانتان از این چیزها ممکن است بتوانید پیدا کنید. در رابطه با طولکشیدن این جلسه، این جلسه قرار بود که من فقط برسم به اینکه در لاپلاس چنین توهمی بوجود آمد و بعد بروم سراغ اینکه این توهم چگونه رشد کرد و در حداکثر چهار جلسه به قرن نوزدهم و بیستم برسم، ولی نمیدانم چرا این احساس به من دست داد که همینجا یقۀ مستمعین را بگیرم و سعی کنم که این را عمیقتر به شما نشان دهم. بارها و بارها در جلسات سخنرانیهای مختلف حرف از این پیشفرضها و اینها زدم ولی هیچوقت جدی بررسی نکردم.
۲- یکپارچگی علم
در این جلسه میخواهیم آن بلکباکس را باز کنیم و ببینیم که در آن چه چیزهایی بوده است. اینقدر در آن چیز هست که واقعاً احتیاج به جلسات مستقلی دارد که ببینیم در آن بلکباکس جهانبینی لاپلاسی چه مزخرفاتی بوده و هست. اگر علم اینگونه است و یکپارچه نیست و قسمتهای مختلف دارد، بالاخره یک عامل یکپارچهکنندهای دارد که ما این را به این صورت میبینیم. آیا مثلاً فقط یک سری تحولات تاریخی است؟ چون مبدأ و منتهای مشخصی دارند به این شکل شده است و اگر دقت کنید مبدأ و منتهایشان هم یکی نیست. اما این یکپارچگی از کجا میآید؟ اگر از اصطلاح نیچهای استفاده کنیم باید بگوییم این یکپارچگی از ارادۀ معطوف به قدرت میآید. در واقع یک عنصر متحدکننده در ساینس وجود دارد و از بیکن در گالیله شروع میشود. شما به این صورت که نگاه کنید، میفهمید که همۀ آنها با هم یک عنصر مشترک دارند در حالی که این عنصر مشترک متد به معنای واقعی نیست. خیلی چیزهایی که میگویند نیست ولی بالاخره یک نکتهای هست که نمیخواهند معمولاً بگویند.
چشمتان را ببندید و مانند بیکن فرض کنید (بیکن واقعاً همین کار را میخواست بکند) میخواهید یک دانشی داشته باشید که بتوانید به طبیعت مسلط شوید. یک دانشی میخواهید داشته باشید که با آن تولید ثروت و قدرت کنید. اگر چشمتان را ببندید و انگار همه چیز را فراموش کنید و سعی کنید مانند خود بیکن تخیل کنید. بیکن در مورد آینده ساینس فیکشن مینوشت و یک کتاب معروفی به نام «آتلانتیس» دارد که فوقالعاده جالب است از نظر پیشبینیای که در مورد این علمی که قرار است بوجود بیاید و اینکه چه میشود در آن هست. چشمتان را ببندید و تاریخ را فراموش کنید انگار که نمیدانید چیست، ببینید که چطور میشود یک علمی بوجود آورد که منجر به قدرت شود و منجر به تسلط بر طبیعت بشود. نه شناخت طبیعت.
آن چیزی که نمیخواهند بگویند و از آن به نوعی پرهیز میکنند این است که ساینس برای شناخت بوجود نیامد، ساینس برای قدرت بوجود آمد. نه اینکه ما به هیچ شناختی نمیرسیم ولی آن عنصر یکپارچهکنندهای که نیوتن و گالیله و بیکن و همه چیز را میشود کنار همدیگر جمع کرد، معطوفبودن ساینس به تولید قدرت و ثروت است و این چیزی است که همۀ کارهایی که در دانشگاهها انجام میشود، همه چیز را میتوانید در این مجموعه ببینید. شما برای اینکه کالا تولید کنید و ثروت تولید کنید، چیزهایی را بروید بگردید و کشف کنید. این میتواند از معدن و هر چیزی باشد. یا چیزهای جدیدی اختراع کنید، چیزهایی که قابل فروش باشد. قابل فروش کتاب و مقالۀ ISI هم میتوانید تولید کنید. تمام مکانیسم تولید علم از روز اول تا الان در جهت همین بوده است.
نکتهای که میخواهم بگویم این است که ببینید نیوتن چکار میکند. ما برای اینکه به طبیعت مسط شویم به چه چیزی نیاز داریم؟ همینطور چشمبسته نگاه کنیم. برای اینکه تکنولوژی پیدا کنید، برای اینکه به هر چیزی که بخواهید مسلط شوید، باید رفتارش را بتوانید پیشبینی کنید. باید بفهمید که اگر الان من مثلاً اسبی را که سوار شدم این کار را بکنم، چکار میکند. از روی عکسالعملهایش بفهمم که چطور میتوانم آن را کنترل کنم. مفهوم اکسپریمنت چیست؟ مفهوم اکسپریمنت این است که من به جای اینکه آبزرویشن منفعلانه انجام دهم، کارهای مختلفی را روی طبیعت آزمایش کنم. مثل اینکه از طبیعت بپرسم اگر این کار را بکنم، تو چکار میکنی. مثلاً اگر مدار را اینگونه ببندم، تو چگونه جوابم را میدهی. از درون این سؤال و جوابها درک کنم که رفتار طبیعت چگونه است، قدرت پیشگویی پیدا کنم و از روی این پیشگوییای که میکنم میتوانم به طبیعت مسلط شوم و میتوانم از آن کار بکشم و میتوانم تکنولوژی درست کنم. اینگونه که نگاه کنید، کاملاً کاری که گالیله پیشنهاد کرد و نیوتن به انجام رساند در همین قالب میگنجد؛ یعنی دقیقاً در این بلکباکسی که اینها برداشتند، من بارها این را در هر جلسه میگویم، بنا به دیدگاه نچرال فیلازوفی زمان خودشان پیشنهادات بسیار عجیب و کودکانهای است.
[۳۰:۰۰]
یک بار گفتم مثل این است که چرخدنده نداریم و پنکیک جای آن بگذاریم. در این جلسه امیدوارم که برسم که این حس به شما منتقل شود اگر تا حالا منتقل نشده است. به شدت اینگونه است که دقیقاً همین کاری که نیوتن کرد، یعنی من پیشفرضهایی بگذارم که هر چه میخواهد باشد، کافی است مدل ریاضیای که بدست میآورم بتواند فکتها را پیشبینی کند، اکسپریمنتها را جواب بدهد. اینکه آیا پیشفرضهایم درست است یا غلط است کاملاً بیربط به تکنولوژیای است که از درون آن درمیآید. آنها جنبۀ شناختی دارند. چیزی که نیوتن کنار گذاشت و گفت من فرضیه پیش نمیگذارم، این فرضیاتی که در مکانیک نیوتنی وجود دارد، اینکه جاذبهای وجود دارد و اینکه قوانین جهان ریاضی هست یا نیست مهم نیست.
همین الان شما نگاه کنید همۀ مفروضات نیوتن غلط بوده و قوانینش هم غلط بوده ولی کار کرده است. کافی است من یک مدلی داشته باشم که بتوانم با استفاده از این مدل پیشگوییهای تقریبی حتی انجام بدهم در حدی که کارآیی داشته باشد. شما علم نیوتنی، بیکنی و همۀ اینها را کنار همدیگر بگذارید و فعالیتهای دانشگاهی، همۀ اینها در جهت ارادۀ معطوف به قدرت هستند و این همان ترندی است که با نیچه شروع شد برای نقد انسان مدرن، جهان مدرن که مبدأش از لحاظ فرهنگی همین چیزی بوده که در نیوتن بوده است.
یک کتابی از برونوفسکی است «شناخت عمومی علم» که سعی میکند توضیح دهد که علم اساساً برای پیشبینی بوجود آمده است نه برای شناخت. آیا در کنار این مدلسازیها به شناخت میرسیم؟ بله میرسیم. من این را توضیح دادم که حتی میتوانیم اشیاء جدید کشف کنیم، به واقعیتهایی دست پیدا کنیم ولی آن عنصر متحدکنندۀ ساینس این نکتۀ عمیقی است که در تغییر رفتار بشر نسبت به طبیعت و جهان و تغییر رفتارش نسبت به خودش بوجود آمد.
۳- مدل مکانیکی دکارت
اگر اجازه دهید من این تصویر را برایتان همینجا آپلود کنم اگر با تئوری دکارت آشنا نیستید که در مورد جهان و مغناطیس داشت. دکارت میخواست بگوید که مغناطیس چگونه کار میکند. اساس تئوری مکانیکی دکارت دربارۀ جهان این بود که ذراتی وجود دارند یعنی اتمهایی وجود دارند که اینها یک هندسهای دارند؛ اینها فقط حرکت میکنند. در واقع تمام چیزهایی که در طبیعت اتفاق میافتد مکانیکی است، مکانیکی به این معنا که نتیجۀ حرکت این ذرات است. این شکل که من از یک کتاب خیلی قدیمی که مال خود دکارت نیست برداشته شده است که دارید میبینید. این به ما یک ایدهای میدهد که اتمهای اجسام مغناطیسی چگونه هستند و چطور حرکت میکنند که اینها باعث میشود که یک پیچی، مارپیچمانندهایی که گیر میکنند. آن اجسام مغناطیسی دیگری که قطب شمال و جنوبشان طوری قرار گرفته است که جذب میشوند یا دفع میشوند.
بگذارید به شما بگویم که چرا این را به شما نشان دادم؛ دکارت یک پدیدهای مثل مغناطیس را میخواهد تبیین کند. تبیینش این است که اولاً جهان مخلوق است و از چنین ذراتی با هندسۀ مشخصی تشکیل شده و خداوند اینها را به این صورت آفریده است. خداوند اینها را حرکت میدهد. مکانیک دکارتی دخالت مستقیم خداوند در جهان است. چرا خداوند اینها را حرکت میدهد، برمیگردد به صفات الهی که در این موارد هم بحث میکند. بنابراین ما تبیینی از جهان در دکارت میبینیم که یک واجبالوجودی با صفات شناختهشدهای داریم، یکی از صفاتش بساطت است و یکی از صفاتش ثبات است و این جهان را خلق کرده و حرکتهایی بوجود آورده و این حرکتها را حفظ میکند. این ذرات باعث میشوند که اتفاقاتی در جهان بیفتد از جمله آثار مغناطیسی پیدا شود. یعنی این شکل، اینکه این ذرات از کجا آمدند و چرا دارند حرکت میکنند و چرا این آن را جذب میکند و آن یکی را دفع میکند برمیگردد به واجبالوجودی که وجودش ضروری است و این از نظر دکارت یک تبیین برای یک پدیده است که همه چیزش را فکر میکند ثابت کرده است. خدا را ثابت کرده، اینکه خداوند چرا مغناطیس بوجود آورده را ممکن است نتواند بگوید ولی از لحاظ فاعلی به نوعی دارد میگوید که این پدیده از کجا آمده و چگونه دارد کار میکند. اتفاقی که در نیوتن افتاده چیست؟
میخواهم بگویم وقتی که حرف از یک تبیین میزدیم که هم در ارسطو و هم در دکارت به این شکل بود که یک چیز را تا ته آن به نوعی فهمیدیم. حداقل این احساس وجود داشت که از لحاظ فاعلی این را به قول ارسطو به محرک اول ربط دادیم و میدانیم که چگونه این حرکتها بوجود آمدند و چگونه دارند حفظ میشوند. در مدل نیوتنی کلاً میدانید که این کنار گذاشته شد، یعنی از یک جایی قرار شد من معادلات… کارهای دکارتی را کار نمیکرد، در واقع این وظیفۀ بسیار سنگینی را نچرال فیلوزوفرها برای خودشان برداشته بودند که مانع از این بود که مدلسازی ریاضی دقیق و خوبی انجام بدهند. البته ریاضیات هم تازه بوجود آمده بود و عملاً امکانش در قرن هفدهم به قبل نبود. این اتفاقی که در نیوتن افتاد این بود که بیاییم قسمتهای عمدۀ تبیینها را کنار بگذاریم و فقط آن مدل ریاضی را بسازیم و سعی کنیم که با استفاده از تجربه هم محاسبه انجام دهیم و پیشگویی کنیم و تست کنیم و همین چیزی که تحت عنوان متد علمی معروف است و در فیزیک از آن استفاده میکنیم.
این مثال را زدم برای اینکه شما تفاوت بین اینکه بخواهید پیشگویی کنید یا بخواهید به شناخت برسید را ببینید. تا دکارت کاملاً شناختی است. دکارت کاری ندارد که این مدلی ساخته چه چیزی را پیشگویی میکند، آیا میتواند اندازهگیری کند یا نه. خیلی میخواهد عمیقاً بفهمد که اینجا چه اتفاقی دارد میافتد. و درست در نیوتن برعکس میشود. یعنی با اینکه نیوتن به نوعی کارهای دکارت و گالیله را ادامه داد ولی از نیوتن به بعد ما دیگر نمیخواهیم واقعاً بدانیم که اینجا چه اتفاقی میافتد، میخواهیم مدلی داشته باشیم که محاسباتی باشد و بتوانیم آینده را پیشگویی کنیم و بتوانیم فکتهایی که به دست میآوریم را توجیه کنیم و دقیقاً از کار نیوتن تکنولوژی در آمد و از کار دکارت و ارسطو تکنولوژی در نمیآمد، شناخت درمیآمد. دنبال شناخت بودند. این مثال را زدم به علت اینکه چند بار از من پرسیدند که مثلاً غیر این چکار میشد کرد. فکر میکنم ارسطو آنقدر از ما دور است که اصلاً نمیشود دربارۀ او حرف زد که چکار میکرد. ولی در مورد دکارت به نظرم آمد که میتوان یک شمایی از اینکه مدلسازی هست ولی بدون پیشگویی و بدون ریاضیات به معنای واقعی کلمه و تا حد ممکن تبیین کامل انجامدادن در حد ممکن است.
۴- افسانۀ پیشرفت
افسانۀ پیشرفت را جلسۀ قبل گفتم و گفتم یک اسلایدی جا مانده است. الان به جا است که به آن اشاره کنم. من توضیح دادم که شما به تاریخ علم که نگاه میکنید، تنها پیشرفتی که مثلاً در فیزیک میبینید این است که مدلهای موجود تعداد فکتهایی که توجیه میکنند، اکسپریمنتهایی که توجیه میکنند بیشتر از قبل است؛ یعنی نسبیت و کوانتوم روی همدیگر نسبت به نیوتن بهتر فکتها و اکسپریمنتها را توجیه و توصیف میکنند. سؤال من این بود که مثلاً فرض کنید که قوانین طبیعت که دنبالش هستیم آن مربع بیرونی است و بعد یک مربع داخلی مکانیک نیوتنی است. حالا آمدیم به این شکل درآوردیم. فرض کنید این یک نوع فیزیکی است. سطح بیشتری را پوشاندیم و سطح آن مربع اصلی که طبیعت است مجموعۀ فکتها است. یک شش ضلعی من گذاشتم و سطح بیشتری را پوشاندم، به این پیشرفت میگوییم، در حالی که نظریۀ اول یک مربعی بود که خیلی شبیه به قوانین طبیعت بود یعنی اگر آن را دوران میدادیم و بزرگش میکردیم، به آن مربع تبدیل میشد در حالی که این اصلاً چیز دیگری است.
مثال دیگری که زدم، مثلاً پیشرفت اینکه این شش ضلعی را بزرگتر کنیم؛ بیاییم دو نظریه کنار همدیگر بگذاریم که با همدیگر بیشترین جا را بپوشانند مانند اتفاقی که الان در فیزیک افتاده است و باز بگوییم که پیشرفت کردیم. پیشرفت فقط معنیاش این است که سطح بیشتری از آن چیزی که هست را پوشاندیم. این مثالی که من زدم، بیرون آن را دایره کردم، فرض کردم که ریاضیاتش از نوع ریاضیات در دسترس ما نیست، مثلاً ریاضیات نانکامپیوتیشنال است، بنابراین هر کاری کنیم به آن نمیرسیم. حالا اگر سه چهار نظریه کنار همدیگر بگذاریم و فکتها را برای ما در فیزیک توجیه کنند، آیا این پیشرفت حساب میشود؟ چون به نظر میآید دیگر هیچ امیدی برای رسیدن به آن قوانین اصلی طبیعت نیست و حالا اگر یک چندضلعیای بوجود بیاید که هر دوی اینها را دربربگیرد مثلاً تئوری-آو-اوریثینگ که باز احساس میکنیم این کار را تمام کردیم. نکتهای که میخواهم بگویم این است که مسئلۀ تکنولوژی و میل به قدرت و سلطه را نگاه کنید، دقیقاً پیشرفت همین است. یعنی هر جای ساینس را که نگاه کنید عنصر اصلی این است که شما میخواهید دانشی داشته باشید که شما را بر طبیعت مسلط کند، دانشی که بتواند قدرت و ثروت بوجود بیاورد و نه لزوماً یک دانشی که شناخت ما را نسبت به طبیعت و جهان عمیقتر کند. اینگونه که نگاه کنید، دقیقاً تکنولوژی همین را میخواهد. اصلاً مهم نیست دو تئوری است یا شش تئوری است، مهم این است که بیشترین تعداد فکت و پدیده را بتوانم در پیشگوییهای خودم داشته باشم. از درون هر کدام از آن ناحیههایی که در تئوریهای جدید پوشش داده میشوند، تکنولوژیهای جدید درمیآید. بنابراین پیشرفت چرا اینگونه تعریف میشود؟ به همان دلیلی که ساینس این است. من جلسۀ قبل گفتم چون این را مجبور شدم خودم بکشم، سعی میکنم بارها نشانش بدهم که زحمتم هدر نرود. امروز آوردم، اگر بشود در جلسات بعد هم به یک بهانهای این دایره را با این دو چند ضلعی بیاورم. این را چون از جایی پیدا کردم خیلی برایم مهم نیست.
یک لحظه فرض کنید که اصلاً ریاضیات نیست. محدودۀ بدن این آدم را فرض کنید که آن محدودهای است که ما میخواهیم با تئوری خودمان به آن برسیم. قوانین طبیعت، قوانین ریاضی نیستند، یک سری قوانین معنوی هستند یا هر چیز؛
[۴۵:۰۰]
چیزهایی که فرم ریاضی ندارند؛ نه کامپیوتیشنال هستند و نه نانکامپیوتیشنال. آیا این به معنی این است که ما هیچگونه مدل ریاضی نمیتوانیم برای طبیعت بسازیم؟ مطلقاً اینگونه نیست. شما اگر قوانینی بگذارید نظم بوجود میآید و نظم را میتوانید با استفاده از ریاضیات مدل کنید. نظم بوجود میآید یعنی چه؟ یعنی اکسپریمنتهای تکراری میتوانم انجام بدهم. وقتی اکسپریمنت تکراری انجام دادم یعنی چه؟ یعنی من یک سیستمی را ست میکنم و همیشه به یک ریزالت مشخصی میرسم. حالا یک سری عدد را به عنوان ستکردن سیستم اندازهگیری میکنم و میخوانم، یک اعدادی را هم به عنوان خروجی میخوانم. یک تابعی پیدا میکنم که اینها را به همدیگر ربط بدهد. آیا این تابع منطبق با قانونی است که این پدیده را بوجود آورده؟ نه لزوماً، ولی این پدیده را میتواند توجیه کند. نظم و تکرارپذیری، الگوهای تکراری توسط ریاضیات قابل توصیف هستند؛ بنابراین اگر به جای چندضلعی یا دایره بخواهم یک سطحی را که شبیه آدمیزاد هست را هم تقریب بزنم، میتوانم با چندضلعیها یا با دایره یا با هر چیزی این را تقریب بزنم. و میتوانم براساس این پیشگوییهایی انجام بدهم. مثلاً فرض کنید من مطالعاتی انجام میدهم و بعد از یک مدتی متوجه میشوم اینکه این فکتهایی که اینجا میبینم، یک سیمتری (symmetry) در آن هست. یعنی بدن انسان چون سیمتریک است، سطحی که دارم تقریب میزنم یک سیمتریای دارد. هر چیزی که اینطرف اتفاق میافتد، مشابه آن آنطرف هم هست. بعد از این سیمتری میتوانم استفاده کنم. یا مثلاً یک نوع اسموسنسی (smoothness) وجود دارد، میفهمم که شکستگیهای تیز و اینها وجود ندارد. شما هیچوقت به این فکر نکردید، این شکل نشان میدهد که آدمهایی که نقاشی و اینها کار میکنند خیلی به بدن انسان فکر میکنند، کلی تناسبها در بدن انسان وجود دارد. فکر کنید که به طور ریاضیوار قرنها کار شود و این تناسبها را کشف کنند. اسموسنس هست، تقارن هست، بعد فکر کنید که حالا من میتوانم با اندازۀ سوراخ چپ را با دیدن سوراخ دماغ راست، حتی بخشی از سوراخ دماغ راست را میبینم، از اسموسنس و یک سری قواعد استفاده میکنم، کل آن سوراخ سمت راست را حدس میزنم که چگونه است، میروم آزمایش میکنم میبینم راست است، بعد هم حدس میزنم که سمت چپ هم چنین سوراخی هست و میروم آن را هم پیدا میکنم. من که نفهمیدم که این بدن انسان است و چرا اینگونه بوجود آمده، دماغ چیست؛ هیچ چیز نفهمیدم ولی توانستم یک چیزی را اینجا با استفاده از ریاضیات پیشگویی کنم. حال با استفاده از پیشگوییها میتوانم کار انجام بدهم و کار بگیرم، میتوان میزان دم و بازدم انسان را اندازه بگیرم و یک چرخی را با آن بچرخانم. اشتباهات محاسباتی هم که معمولاً توجیه میشود. اگر یک انسانی خیلی هم متقارن نباشد، میگوییم که این خیلی متقارن نیست، چون عواملی که قابل پیشبینی نیست آنجا وارد شده است.
۵- جعبه سیاه
من میخواهم این جعبۀ سیاه را امروز تا جای ممکن چند چیز از درونش بیرون بکشم. یک ایدهای به ذهنم رسید که از این مثال سریع رد شدم، امیدوارم این مثال خوبی بوده باشد، برای اینکه خیلی سریع گفتم که لزومی ندارد که قوانین طبیعت ریاضی باشند تا شما بتوانید قوانین فیزیکی و ریاضی بدست بیاورید که پیشگویی انجام بدهند. حرفم این بود که نه تنها ممکن است قوانین نانکامپیوتیشنال باشند به پیشنهاد راجر پنروز که جایزۀ نوبل گرفت. میگویند مثل اسم پیامبران را میبرند و میگویند علیهالسلام و صلواتاللهعلیه و اینها، راجر پنروزی که جایزۀ نوبل گرفت و حقش بود، ایشان پیشنهاد ریاضیات نانکامپیوتیشنال میدهد، اصلاً شاید ریاضیات نانکامپیوتیشنال هم نیست، یک چیز دیگری است. قوانین، قوانین دیگری هستند. خداوند در ازل گفت انسان باشد و جهان بوجود آمد. همۀ جهان مثلاً فرض کن نیوتن باشد. نمیدانم به هر حال یک چیزی گفت و قوانین بوجود آمدند. یک جهانی بوجود آمد که در آن بتواند انسان بوجود بیاید. این فاینتیونینگ را هم توجیه میکند. خداوند گفت: حیات باشد. از اول این را گفت و جهان بوجود آمد. به علت این است که قوانین ریاضی را که مینویسید یک فاینتیونینگ میبینید که انگار جهان برای حیات بوجود آمده است و بعد شگفتزده میشوید که این پارامترها چگونه ست شدهاند.
این جعبۀ سیاه که امروز میخواهیم چند چیز از آن بیرون بکشیم. بعید میدانم تعداد افرادی که متوجه شده باشند که چرا من میگویم این مفروضات اولیهای که منجر به فیزیک نیوتنی شد در زمان خودشان بسیار شگفتانگیز بودند و مثالی که برای آن زدم این بود که مثل اینکه آدمبزرگهایی ایستادهاند و میبینند بچههایی میخواهند ساعت بسازند. بعد هم هیچ چیز ندارند. یک ساعت قدیمی را برداشتهاند، این میگوید این چرخدنده را چکار کنیم، آن میگوید پنکیک بگذاریم. آنجا جای میله چوب بادبادکش را برمیدارد و میگذارد. موضوع این است که همینطور بهم ریخته یک سری مفروضات و یک سری چیزهایی که توجیه فلسفی نداشت را کنار همدیگر بگذارید و بعد یک دفعه یک چیزی مانند پرینسیپیا بوجود بیاید، مثل اینکه با همین پنکیک و چوب جای میله و اینها که همه با لبخند داشتند نگاه میکردند که این بچهها دارند چه بازیگوشیای میکنند، یک دفعه ساعت به کار بیفتد؛ این اتفاقی بود که تقریباً در قرن شانزدهم و هفدهم افتاد. پیشنهادهای خیلی ناموجهی به نظر میآمد انجام میشد که همۀ آنها مردود به نظر میرسید و بعد یک دفعه به یک جایی رسیدیم که به نظر میآمد که همۀ آنها انگار درست بوده و دارد کار میکند. موضوع این است که کار میکرد ولی واقعیت این است که غلط بوده است. من در این جلسه دارم خطاب بیشتر به دوستان فیزیکدان و سعی میکنم که تحریکشان کنم که به این جعبۀ سیاه اهمیت بدهند و آن را باز کنند. این برخلاف شعار آموزشی دپارتمانهای فیزیک دنیاست که به دانشجوها میگویند که یک جملهای نقل میشود که آن را به فایمن نسبت میدهند که البته از فایمن نیست، به دانشجوهای فیزیک میگویند «shut up and calculate»، خفهشو و محاسبه کن. سؤال اضافه و تعبیرش چیست و این حرفها را نپرس، محاسبه کن. کار اصلی فیزیکدان آن قسمت محاسبات است. این خیلی الان جا افتاده است. و من چون دارم در دپارتمانی سخنرانیها را ارائه میدهم که بوجود آمد که دیگر shut up نکنیم. یعنی یک استادی در دانشکدۀ فیزیک دانشگاه صنعتی شریف شات آپ نمیکرد و فقط کلکیولیت نمیکرد، گفتند که جایت اینجا نیست و آمدند یک دانشکده برایش زدند. بنابراین من اگر در دانشکدۀ فیزیک این حرفها را بزنم، میتوانند به من بگوین شات آپ، ولی اینجا… و دانشجوی فیزیکی که میآید و این سخنرانیها را گوش میدهد، مشکل خودش است و به من ربطی ندارد. من جای درست دارم سخنرانی میکنم. این برای اینکه فردا بر علیه من چیزهایی گفته نشود، توجیه کردم که در جایی درست سخنرانی درست را دارم ارائه میدهم. و قبول نکردم در دانشکدۀ فیزیک این حرفها را بزنم. حالا اگر دانشجوی فیزیکی خدای نکرده آمد و به جای اینکه کلکیولیت کند و برود دکترایش را بگیرد و یک شغل مناسبی پیدا کند از روی کنجکاوی دهان خودش را باز کرد و مرتب سؤال پرسید که حالا چکار کنیم، این مکانیک کوانتوم چرا اینگونه است و این گربه تکلیفش چه میشود و این حرفها، من میخواهم یک راهنماییای بکنم که امیدوارم با این چیزی که الان میگویم مقدمۀ خوبی بشود و چند مثال هم بزنم و این جلسه برای چنین موجوداتی مفید باشد. شاید خداوند یک فیزیکدان دیگری هم خلق کند و بگوید باش و بعد یک نوری ظاهر شود که حداقل این پدیدههای کوانتومی را در این نور ببینیم.
جعبۀ سیاه تا دلتان بخواهد درونش پر از فرض و پیشفرض و چیزهای عجیب و غریب است. اینهایی را که اینجا نوشتم، از قرن هجدهم و نوزدهم به بعد یک سری پیشفرضها و مفاهیمی اضافه شدند که اینها غالباً در فیزیک در موردشان بحث میشود ولی در کلاسها معمولاً بحث نمیشود. من الان نمیخواهم در مورد اینها صحبت کنم. خیلی عمیق نیستند و تقریباً هم مطمئن هستم که مشکلات تعبیر و درک فیزیک جدید را اینجاها نمیشود حل کرد. بحثهای عمیقتری را میتوانید بروید نگاه کنید و من میخواهم بگویم شما نیاز دارید. در طبقۀ دوم جعبۀ سیاه، میتوانید بروید ببینید در زمانی که فیزیک نیوتنی بوجود آمد، مخالفین نیوتن چه چیزهایی را زیرسؤال میبرند. و این یک منبع بسیار جالبی است برای اینکه آن عادتهای ذهنیای که از بچگی به شما دادند شکسته شود، حداقل بدانید که قبل از اینکه این عادتها بوجود بیاید و در ذهن مردم جا بیفتد آنها چگونه نگاه میکردند و چه چیزی از فیزیک نیوتنی آنها را اذیت میکرد که اصلاً شما را اذیت نمیکند. شما فقط داورینیسم ظاهراً اذیتتان میکند که آن هم دو نسل دیگر بگذرد شاید دیگر اذیتشان نکند.
نکته این است که در زمان نیوتن حداقل دو دیدگاه مغایر و مخالف در کامیونیتی علمی وجود داشت، یکی کسانی که از دیدگاه دکارتی انتقاد میکردند و یکی هم کسانی که بیشتر از دیدگاه ارسطویی انتقاد میکردند. در آثار اینها به شدت نکاتی است که میتواند برای اصلاح دیدگاه فلسفی و جهانبینیای که همراه با فیزیک جدید بوجود آمده به کار رود. هم اول خودآگاه بشویم، کاری که من امروز سعی میکنم ذرهای انجام بدهم که چه چیزهایی در این جهانبینی بود، یک قسمتهایی را گفتم و قسمتهایی را با دقت بیشتر انشاءالله میگویم. در آثاری که آن دوره بوجود آمده و کتابها و مقالاتی که نوشته شده، کلی مطلب هست که قطعاً بعضی از آنها شما را شگفتزده میکند. یعنی چنان چیزهایی برای شما چنان بدیهی شده که تعجب میکنید. اگر حوصله کردید و رفتید این چیزها را خواندید من از شما خواهش میکنم که هر چیزی که دیدید و هر چقدر هم به نظرتان مزخرف آمد، دقت کنید. من خودم این تجربه را دارم که چیزهایی دیدم، گفتم این دیگر چه انتقادی به نیوتن است، این که واضح است کارش درست بوده و بعداً کمی که عمیقتر شدم، دیدم همانجاها مشکلاتی هست و حداقل جا برای فکرکردن وجود دارد. دیدگاه دکارتی نزدیکتر به دیدگاه نیوتنی است و نمایندههای اصلی این دیدگاه دکارتی لایبنیتس و هویگنس هستند که چیزهای زیادی در زمان نیوتن نوشتهاند. آثار لایبنیتس بسیار قابل استفاده است؛ معنیاش این نیست که از نظر من درست است ولی میخواهم بگویم شما همینقدر این را بفهمید که فیزیک نیوتنی دو اصلاحیه خورده: یکی توسط انیشتین و نظریۀ نسبیت بوجود آمده است و یکی اینکه تبدیل به مکانیک کوانتومی شده است که این دو با هم سازگار نیستند ولی هر دو خوب کار میکنند. انیشتین اینگونه به نظریۀ نسبیت نرسید ولی میتوانست اینگونه برسد که برود آثار لایبنیتس را بخواند و ببیند که لایبنیتس یکی از مهمترین انتقادهایش به نیوتن این بود که فضا و زمان را مطلق میداند و این از نظر فلسفی غلط است و تئوریات اشکال دارد و خیلی جالب است. یک نامهای وجود دارد. از یک جایی لایبنیتس با کلارک نامهنگاری میکرد به نظر میرسد که کلارک کناردست نیوتن بود، نیوتن خودش مستقیم نامه نمینوشت ولی میگویند که کلارک نامههای لایبنتیس را به نیوتن نشان میداده و نیوتن به صورت شفاهی جواب میداده و بعد کلارک جواب لایبنیتس را میداده است. یک جایی که لایبنیتس استدلال میکند که به این دلیل مکان مطلق نیست و این حرفها و این تئوری شما اشکال دارد و قوانین مکانیکت اشکال دارد، همان اشکالهایی که بعداً انیشتین رفع کرد، کلارک در جوابش نوشته است که: آقا من نمیفهمم شما چه میگویید. و فکر میکنم یکی از آخرین نامههاست. یعنی یک چیزی کلارک نوشته است که این یا این است و من نمیفهمم شما چه میگویید.
[۱:۰۰:۰۰]
نیوتن و نیوتنیها کلاً عمق فلسفیشان کم بود و همۀ حرفهایی که لایبنیتس به آنها میزد درست بود ولی صراحتاً میگفتند ما متوجه نیستیم. یعنی به اندازۀ کافی فلسفی بلد نبودند و عمق فلسفی نداشتند و اهل محاسبه بودند. این ایرادی است که همین الان هم فیزیکدانها دارند. من اینگونه میخواهم تحریکتان کنم که اگر میشد نسبیت انیشتین را از این کاری که من دارم میگویم که جعبه را سیاه را باز کنید و بروید به قبل از نیوتن نگاه کنید و ببینید پیشفرضها چه هستند؛ همانطوری که فرق بین نسبیت انیشتین با مکانیک کوانتوم این است. نسبیت انیشتین یکی از این پیشفرضهای اساسی، یعنی مطلقبودن زمان و فضا و مستقلبودن آنها را کنار گذاشت و یک مدلی بوجود آورد که قابل فهم است، از لحاظ فلسفی بهتر از جهانبینی نیوتنی است و بهتر هم کار میکند و آنهایی که در مکانیک کوانتوم بودند این زحمت را نکشیدند و نرفتند آن جعبه سیاه را باز کنند. من میخواهم بگویم که شاید اگر سراغ دیدگاه دکارتی بروید، لایبنتیس هم بخوانید، جواب را پیدا نکنید. شاید لازم باشید کمی از دکارت هم عقبتر بروید. نمایندههای اصلی لایۀ سوم این جعبه سیاه، بارکلی، گرین و یک عدهای دیگر از افراد هستند که میتوانید با همین کلیدواژهها در تاریخ علم بگردید و آدم پیدا کنید. من شخصاً از بارکلی خوشم میآید، فکر میکنم فیلسوف عمیقی بوده و انتقادهای خوبی هم داشته است. شاید با پیشفرضهایی که اینها به آن انتقاد میکردند یک چیز عمیقی بتوانید پیدا کنید که مشکل فهم فیزیک مدرن حل شود. من بعضی از این انتقادها را میخواهم بگویم.
یک لایۀ دیگر در این جعبه سیاه وجود دارد که برمیگردد به قبل از ارسطو و حتی ما قبل ارسطو که اگر بخواهیم برای اینها نماینده تعیین کنیم از مدرنها نیچه و گنون اینگونه هستند. گنون یک کتابی دارد که خواندن آن قطعاً سخت است به اسم «سیطرۀ کمیت» و من توصیه نمیکنم فیزیکدانی برود آن را بخواند، به علت اینکه احتمالاً زده میشود ولی فکر میکنم که اگر بخواهید چیزهای عمیقی دربارۀ جهانبینی پشت فیزیک مدرن بدانید، شاید این کتاب گنون بتواند کمک کند چراکه چیزهایی که حتی بارکلی و بقیه هم به آن اشاره نکردهاند در این کتاب هست. امیدوارم وسوسهتان کرده باشم… ما آثاری داریم که در قرن هفدهم و اوایل هجدهم بوجود آمده که بحثهای جالب بسیاری دربارۀ پیشفرضهای فیزیک مدرن در آن است که یکی از آنها نسبیت است و اینها برای فهم بهتر و عمیقتر فیزیک است و دانشجوهایی که دیگر نمیخواهند کلکولیت کنند و کاندید برای اخراج از دانشگاه هستند میتوانند بروند و اینها را بخوانند و بگویند که ما به این دلیل اخراج شدیم.
من نوشتم در دیدگاه دکارتی نسبیبودن مکان، انتقاد به مفهوم زمان و مسئلۀ کیفیات خفیه اینها در آثار لایبنتیس هست. این مفهوم زمان شاید بتواند کلی از مسائل را حل کند و شاید لازم نباشد بروید سراغ بارکلی و گرین. یک نکتهای نوشتم به اسم تذکر تاریخی. یکی دو نفر چیزهایی را گفتهاند و نوشتم که شاید در گروه بوده است. یک نفر مستقیماً به خود من گفت که موضعی که الان فیزیکدانها از آن استفاده میکنند و توجیه میکنند این است که فیزیک نیوتنی پیشفرضی داشته و اینگونه بوده و مدلها هم موقتی هستند و ایراد دارند، این مدلسازیها رئالیستی نیست و از این قبیل حرفها ولی دفاعشان این است که ما غیر از این شناخت دیگری نمیتوانیم پیدا کنیم. یعنی یک بار این است که من بگویم این مدلهای فیزیکی به درد نمیخورند برای اینکه چنین مشکلاتی دارند. بگوییم طرف مقاومت میکند و میگوید: اینها دارند عین حقیقت را بیان میکنند. میبینید که فیزیک نیوتنی را دویست سال گفتند حقیقت را بیان میکند، نبود. حالا بگویید که نسبیت و کوانتوم دارند کنار همدیگر این کار را میکنند، این هم نیست. مسئله این است که ما کاری به غیر از این نمیتوانیم بکنیم. من تذکر تاریخی نوشتم از این جهت که با تاریخ داریم جلو میآییم، از من انتظار نداشته باشید که حرفهایی که در قرن بیستم و بیست و یکم زده شده است را در فضای قرن هجدهم مطرح کنم.
در قرن هجدهم نیوتن جهان را نور پاشانده بود، همه چیز معلوم بود و هیچ مشکلی نبود، قوانین پایه بدست آمده بود و هیچ مشکل اپیستمیک نداشتیم و پیشفرضهایمان همه درست بود، همۀ انتقادها هم خاموش شد، این فضایی است که بوجود آمد. ما داریم در این فضا بحث میکنیم. اینکه بعداً وقتی که معلوم شد که همۀ اینها غلط بود، حالا چه چیزهایی گفتند، آنها را بعداً در موردش بحث میکنیم. اولین انتقادها، انتقاد به استقرا بود که واضح است این روشی که چه بیکن چه نیوتن دارند استفاده میکنند که چند کلاغ سیاه ببینیم و بعد بگوییم که همۀ کلاغها سیاه هستند، این نمیشود. یک جوک مورد علاقهای من دارم که خوشحالم از اینکه اینجا بتوانم تعریف کنم. بعداً هم امیدوارم بتوانم در جایی دیگر از آن استفاده بکنم. میگویند یک زیستشناس و یک فیزیکدان و یک ریاضیدان یا فیلسوف (در جوکی که من خواندم ریاضیدان بود) در قطاری نشستهاند و از اسکاتلند دارند رد میشوند و از پنجره بیرون را نگاه میکنند. هر سه یک گوسفند سیاه در مراتع میبینند. زیستشناس میگوید: چه جالب، اینجا گوسفندهای این منطقه سیاه هستند. فیزیکدان با یک حالت تحقیرآمیزی به او نگاه میکند و میگوید: این را نمیشود گفت، میشود گفت در این منطقه گوسفندهای سیاه وجود دارند. بعد ریاضیدان یا فیلسوف (من بیشتر دوست دارم بگویم فیلسوف) سری تکان میدهد و یک نگاه عاقل اندر سفیهی میکند و میگوید: ببینید دوستان چیزی که میشود گفت این است که در اسکاتلند یک گوسفند وجود دارد که دستکم یک طرف آن سیاه است؛ بیشتر از این از این مشاهده چیزی نمیشود گفت. فیلسوفمآبهای زمان نیوتن از بیکن تا نیوتن برایشان بدیهی بود مانند همان ماجرای پنکیک اینگونه که شما نمیتوانید طبیعت را بشناسید و به حقیقتی برسید. یک مدل درست کنید و او چند پیشگویی کند و بروید ببینیم آن پیشگویی درست است، یک کلاغ سیاه دیدیم دیگر. فردا یک فکت دیگری میآید که با این ناسازگار میشود و باید آن را عوض کنیم. بنابراین اولین نکته این بود که متد استقرا بدیهی است که به یک شناخت پایداری در طبیعت نمیرسد. و اینکه دویست سال فکر کردند که به یک شناخت پایدار و قطعی رسیدند، یک انتقاد بدیهی واضحی بود و اصلاً توضیح نمیخواهد؛ یعنی در حد همین که پنکیک را جای چرخدنده بگذارید واضح است که این نمیشود مگر اینکه واقعاً بگویید که یک چیز الهی وجود دارد که یک دفعه به نیوتن بگوید. چنین تصوراتی وجود داشته است؛ مثل اینکه خداوند یک دفعه جهان طبیعت را بر یک نفر وحی کرده باشد و قوانین را به او داده، از این حرفها در مورد نیوتن نه یک نفر بلکه صدها نفر زدند که مانند یک پیامبر خداوند کلید طبیعت را به او داد. حالا درست است که منطقاً نمیشد ولی گوسفندان همه سیاه درآمدند. من قبل از اینکه ادامه بدهم، این واضح است که یک انتقاد خیلی سادهای است. اگر شما اگر از استقرا استفاده کنید و حکم بدهید که همۀ گوسفندان سیاه هستند… (تا حالا من میگفتم همۀ کلاغها ولی اورجینال در آن جوک گوسفند بود و من آن را عوض نکردم) اگر با دیدن چهار یا ده تا یا چهل تا کلاغ سیاه، بگویید همۀ کلاغها سیاه هستند، بعد وقتی که چند کلاغ سفید میبینید، بعد یک کلاغ خاکستریرنگ میبینید، چه اتفاقی میافتد؟ باید انتظار داشته باشید که علمی که مبنایش به استقرا است کم کم قوانینش آماری بشوند، یعنی به جای یک سری پیشبینیهای دقیق بگویید ما نمیتوانیم بگوییم که این حتماً این است ولی هشتاد درصد این است، بیست درصد این. و این اتفاقی است که در علم مدرن به تدریج افتاد؛ از حالت قطعیت رسیدیم به حالت احتمالی و آماری و بخشی از این را میتوانید نسبت دهید به اینکه ما داریم از استقرا استفاده میکنیم. در استقرا من یک سری خروجیهایی میبینم و بعد میتوانم با آمار چیزهایی دربارۀ خروجی حدس بزنم و به نتیجۀ دقیق نرسم. میتوانید بگویید که این ایراد آماریشدن و غیر دقیقشدن از استقرا میآید.
۶- ابزارانگاری
آن چیزی که بدیهی است به نظر من اینکه تنها دیدگاه فلسفی درست برای نگاهکردن به کار نیوتن و فیزیک نیوتنی ابزارانگاری است، یعنی همان نکته که من یک سری فکت دارم، یک سری اکسپریمنت انجام دادم و میخواهم مدل داشته باشم که بتوانم اینها را توجیه کنم و پیشگویی در مورد آنها انجام بدهم؛ این کار را میخواهم انجام بدهم، نمیخواهم ببینم پشت این مدل لزوماً چیست، نمیخواهم ببینم مغناطیس واقعاً از یک سری ذرات یا پیچهایی به آن شکل تشکیل شده یا نه چیز دیگری است، مهم برای من این است که نیروی مغناطیسی را بتوانم اندازهگیری کنم و بتوانم ببینم اگر این جریان از اینجا رد میشود، مقدار مغناطیسش چقدر است و چه نیرویی وارد میکند و با چه دستگاهی میتوانم موتور الکتریکی تولید کنم. این برای من جالبتر است. بنابراین میروم مدلم را میسازم و محاسباتم را میکنم و اینها را توجیه میکنم و تمام چیزهایی که در مدلم وارد میکنم را هم ادعا ندارم که واقعی هستند، یعنی مثلاً الان میگویم مولکولهایی هستند که اینها قطبی هستند، اینها همجهت میشوند، غیر همجهت میشوند و بعد براساس این میتوانم محاسبهای انجام بدهم؛ درست بود، درست بود، اگر نبود هم نبود. مهم این است که آن محاسبات من درست است.
ابزارانگاری یعنی اینکه مدلها را نه به عنوان بیان حقیقت، بلکه به عنوان ابزار پیشگویی به آن نگاه کنیم. در واقع این نگاه درست فلسفی به نیوتن بوده است. الان در کلاسها وقتی که از ابزارانگاری صحبت میشود معمولاً اسم بریجمن را میشنوید که خیلی واضح و روشن به عنوان یک نگاه فلسفی در فلسفۀ علم این را مطرح کرده است. پوپر لطف کرده و این را به بارکلی نسبت میدهد. و من هم لطف میکنم و میگویم که بارکلی هم نفر اول نبوده، شما در آثار پاپ (پاپ که میگویم منظورم کلیساست) از زمان کوپرنیک تا بارکلی این نگاه نسبت به علم جدید را میدیدید، میگفتند: ایرادی ندارد که محاسباتتان را با این مدل انجام دهید ولی نگویید که اینها واقعیت دارند. این از اول از کوپرنیک این بحث ابزارانگاری شروع شد به وسیلۀ دانشمندان اسکولاستیک و بارکلی هم وارث آنها بود منتها خیلی با صراحت بیشتری در آثارش این را بیان کرد.
من قانون اهم را به عنوان مثال ابزارانگاری اینجا نوشتم و میخواهم کلش را رد کنم برای اینکه به آخرش برسم و برگردم بگویم، به علت اینکه نگران این هستم که در آخر به چیزهای دیگر نرسم. فکر میکنم اکثراً میدانند که ابزارانگاری چیست و اینکه از نظر فلسفی موجه است. وقتی ابزارانگارانه نگاه میکنید، هیچ اشکالی ندارد چه پیشفرضهایی دارید، هیچ اشکالی ندارد که استقرا دارید میزنید، به علت اینکه ادعای کشف حقیقت ندارید. ادعایتان این است که مدلتان چیزهایی را دارد توجیه میکند. من میخواستم کمی عمیقتر از آن که معمولاً فهمیده میشود سعی کنم بیان کنم، بگذارید ببینیم چه میشود، شاید فرصت بشود وقتی به مکانیک کوانتوم یک روزی رسیدیم که در آن ابزارانگاری یا نظریۀ بنیادی ذرات و اینها بحث میشود، آنجا میشود خیلی راحت در مورد ابزارانگاری صحبت کرد. اگر هم وقت شد برمیگردم در مورد همین قانون اهم و نگاه ابزارانگارانه به آن توضیحاتی میدهم. پس یک یک مشکل با متد استقرا بود و اینکه وقتی شما مدل ریاضی میسازید و نمیدانید که قوانین ریاضی هستند یا نیستند. این پیشفرضهایی که گذاشتید هر کاری که دلتان میخواهد بکنید فقط نگویید که واقعاً نیروی جاذبه وجود دارد، به نحو غیبی مثلاً این جسم آن جسم را میکشد، بگویید اگر فرض کنیم، این محاسبه را میتوانم انجام بدهم و این نتایج را بگیرم، شاید درست باشد شاید هم غلط باشد. این بحثی بود که بارکلی با نیوتن داشت که شما این کار را دارید میکنید نه کشف حقیقت و حرفش هم درست بود.
۷- ماده فعال
نکتۀ دیگری که شما در آثار بارکلی میبینید، در آثار افراد معاصر زمان بارکلی میبینید، در خود آثار نیوتن میبینید. من الان یادم نیست لایبنیتس چقدر روی این موضوع بحث کرده باشد ولی طبیعی است که چون دکارتی است، او هم این موضوع را مطرح کرده باشد.
[۱:۱۵:۰۰]
ایرادشان این بود که شما برخلاف آن چیزی که همه میدانند و همه روی آن از لحاظ فلسفی توافق دارند که ماده پسیو است دارید ماده را اکتیو فرض میکنید. بلکه یک جایی بارکلی یک اعلام خطری میکند و میگوید: ببینید اینها دارند حرف از active matter میزنند، کم کم دارند حرف از thinking matter میزنند، مادهای که فکر هم حالا میتواند بکند؛ مثلاً حس دارد و چیزهایی را دیتکت میکند. یک مشکلی به این شکل بوجود آمده بود. توافق جمعی این بود که ماده به هیچوجه نمیتواند خودش را حرکت بدهد. اگر یک جسم مادی حرکت کند، یک علتی این را به حرکت درآورده، یا اینگونه بگوییم که تغییر حرکت آن احتیاج به یک علت خارجی دارد. ماده در فلسفۀ ارسطویی و در دکارت یک چیزی است که منفعل است و پسیو است و روی آن کار انجام میشود. مثل آدمیزاد یا خدا نیست که بتواند اراده کند و بتواند تولید حرکت کند. اگر یک اتمی حرکت میکند، یک چیزی این را به حرکت در آورده است. این نکتهای که به نیوتن ایراد میگرفتند این بود که در فیزیک نیوتنی به نظر میآید که ماده به نوعی از حالت پسیو خارج شده است. این نتیجۀ همان نکتهای بود که من مرتب میگویم، اینکه انگار قوانینی وجود دارند، این قوانین دارند کار انجام میدهند ولی در عین حال حرفی از اینکه این قوانین کار انجام میدهند نمیزنیم، مثل اینکه کم کم از زمان خود نیوتن قوانین داشتند به اصطلاح نامرئی میشدند. این کار را چه کسی انجام میدهد و این ماده چه کسی دارد حرکت میدهد؟ در دکارت این کار را خداوند مستقیماً انجام میداد. در نیوتن خداوند مستقیماً باعث انتقال نیروی جاذبه میشود. ولی به تدریج در همان زمان نیوتن، بعضیها معتقدند که در خود آثار نیوتن عبارتهایی پیدا شد که به نظر میآمد که انگار این ماده خودش دارد ابتکاراتی به خرج میدهد و کارهایی انجام میدهد و این چیزی بود که برایشان قابل قبول نبود و به آن انتقاد داشتند. آن گروه ارسطوییها خیلی روی این بحث داشتند و بحثهایشان هم از لحاظ فلسفی به نظر من معتبر بود و هست. من یک بخشی از آن را سعی کردم توضیح دهم که ببینید.
۸- داستان دو توپ
من یک داستان دو توپ را برایتان گفتم و میخواهم الان جرأت کنم که ادامۀ آن را بگویم. شکل هم برایش پیدا کردم. من بارها و بارها نزدیک شدم به اینکه این بحث را باز کنم ولی هیچوقت باز نکردم اینکه قانون باید انتولوژی داشته باشد، قانون چه هست و کجاست، جنسش چیست، از این حرفها زدم و بارها و بارها سؤالهایی از من شده که کاملاً احساس کردم که کسی که این سؤال را میکند متوجه این نشده که یعنی چه که قانون باید وجود داشته باشد. وقتی که میگویی که قانون هست، یعنی یک چیزی است، یک جایی است، انتولوژی دارد، باید یک جایی در هستی برایش در نظر بگیری. اگر جهان لاپلاسی یک سری توپ هستند که تحت قانون جاذبه و قوانین مکانیک و اینها دارند حرکت میکنند، پس جهان فقط این توپها نیست، آن قوانین هم در آن وجود دارند، اینها کجا هستند؟ در ماوراءطبیعت هستند، در طبیعت هستند و ارتباطشان با همدیگر چگونه برقرار شده و چگونه دارند روی ماده کار میکنند.
شاید علت اینکه دارم این را میگویم، در همین هفتۀ گذشته یکی از دوستان ساکن آمریکا یک سری فایل صوتی برای من فرستاد که واژههای پیشنهادی جالبی به ذهنش رسیده بود که میخواست مطرح کند. یکی از این فایلها که من را خیلی هیجانزده کرد این بود که در آن گفته بود که اولین باری که شما اشاره به این مسئله کردید که قانون باید انتولوژی داشته باشد و این حرفها، من یک دفعه احساس کردم که چطور من تا بحال این به ذهنم نرسیده، این چیز به این واضحی. ایشان فیزیکدان است و خیلی من را امیدوار کرده است. یعنی من تا حالا علت اینکه خیلی این بحث را پیش نمیبردم و به آن اشاره میکردم به علت این بود که چند بار چیزهایی را گفته بودم و فکر میکردم که خیلی دور از ذهن است و وقتی یک چیزی را نمیشود جا انداخت، همان بهتر که در حد اشاره بماند. به هر حال یکی از دوستان من را امیدوار کرده و نتیجهاش این است که من یک چیزی بگویم به امید اینکه شاید تعداد افرادی این موضوع را متوجه شوند. این چیزی است که اگر بفهمید باید هیجانزده بشوید. اینگونه نیست که بگویید خب حالا این هم نکتهای بود. باید بالا و پایین بپرید اگر بفهمید که سؤال از اینکه قانون انتولوژی دارد و اینها یک سؤال مهم و به جایی است و یکی از مهمترین چیزهایی که در مغز استخوان شما رفته که اصلاً به این دقت نمیکنید.
من داستان دو توپ را تا اینجا برای شما گفتم که فکر کنید این توپ سمت چپ که حالا مثلاً اینجا کرۀ ماه است. سمت چپی آن توپ اولی است که اگر یادتان باشد داستان این بود که این توپ تنها چیزی است که در جهان وجود دارد. بعد یک دفعه یک چیز دیگری در جهان با فاصلۀ خیلی زیاد بوجود آمده است. اینها چندین سال نوری با همدیگر فاصله دارند، اینگونه نگاه نکنید که نزدیک به هم به نظر میرسند. یک توپ دیگری آن سر دنیا بوجود میآید. حالا چطور نیروی جاذبۀ اینها روی همدیگر تأثیر میگذارد. انتظار داریم که توپ اول و توپ دوم به سمت همدیگر جذب شوند طبق قانون عمومی جاذبۀ عمومی. برای اینکه سادهتر باشد (چون نیوتن و اینها خیلی توصیفهای به روزی ندارند و گفتن حرفهای آنها سخت است) گفتم انیشتینی فکر کنید، یک موج گرانشی بوجود میآید، این توپ جدیدی که بوجود آمده در فضا و زمان یک موجی ایجاد میکند و انحنایی در فضا و زمان بوجود میآید تا با سرعت نور حرکت میکند، مثلاً اگر دو سال نوری با همدیگر فاصله دارند، دو سال دیگر این توپ متوجه میشود یک توپ دیگری آن سر دنیا جهان را تغییر داده و به چنین وضعیتی میرسیم که الان رسیدیم.
من این نکته را یکی دو بار گفتم، دفعۀ قبل هم این داستان دو توپ را گفتم، به علت اینکه بگویم ببینید وقتی که حرف از قانون گرانش میزنید و ماجرا را رها میکنید و میگویید حالا هر چه هست، من فرمولها را نوشتم حتی در خود فیزیک جدای از مسئلۀ اینکه بحث فلسفی آیا توصیف است یا تبیین است را بگذارید کنار، شما برای اینکه توجیه کنید که این جاذبه چگونه اثر میکند احتیاج به المنتهای جدیدی پیدا میکنید، اگر فکر کنید لازم میشود که فرض کنید که فضا و زمان واقعی است، انحنای واقعی پیدا میکند، بعد باید فکر کنید که این فضا و زمان چه هست، جنسش چیست، آیا خودش در جاذبه تأثیر میگذارد یا نه، نیوتن و امثالش هم با اتر توجیه میکردند و همینطوری نمیگفتند خدا این کار را میکند. بالاخره ایمپلمنت ریئلایزشن، ایمپلمنتیشن قانون چیزهایی وارد مدل فیزیکی شما میکند؛ این را که دیگر نباید صرفنظر کنم. من جلسۀ قبل تا اینجای داستان را گفتم، الان آن قسمتی که در مغز استخوانتان هست را میخواهم بگویم. این فضا و زمان وجود دارد، این قانون گرانش نسبیتی هم درست است، این توپ بزرگ هم آمد و جهان تغییر داد و به همین شکلی رسیدیم که الان میبینیم. یعنی آن توپ اول، فضا و زمان اطرافش به همین شکلی که در این تصویر میبینید، انحنا پیدا کرده است. حالا شما میخواهید بگویید که طبق قانون گرانش این توپ در فضا و زمان شروع به حرکتکردن میکند. گرانش آن توپ دوم به توپ اول رسید. الان شما احساستان این است که مسئله حل شد دیگر. این توپ معلوم است که در آن سراشیبی میافتد و پایین میرود. من فقط سؤال میخواهم از شما بپرسم که چرا در آن سراشیبی پایین میرود؟ به علت اینکه شما توپهایی که در عالم طبیعت دیدید در سراشیبی پایین میروند، به همین دلیل فکر میکنید که این توپ هم پایین میرود و مسئله حل شد. کار به اینجا که رسید این توپ میافتد پایین و به سمت آن کره حرکت میکند. علت اینکه طبیعی به نظرتان میرسد این است که در طبیعت چنین حرکتهایی دیدید. این را از مغز استخوانتان بکشید بیرون، آن توپی که روی تپه پایین میآید به این دلیل است که قانون گرانش وجود دارد. این توپ چرا پایین میرود؟ قانون گرانش چرا اینگونه است؟ من بارها این را دیدم که دانشجوها اینکه توپ باید روی ژئودزیکش پایین برود، دیگر به نظرشان میآید که این توضیح ندارد و ما زیاد دیدیم که توپها در ژئودزیکشان پایین میروند. الان اگر این توپ بالا برود، شما احساس میکنید که یک چیزی آمد و این را بالا برد. ولی اگر پایین برود احساس میکنید که دیگر لازم نیست بگویید چه چیزی این را پایین برد.
بارکلی و دیگران به همین میگفتند که این ماده فعال شده و اگر چنین حرفی بزنیم، ماده دیگر پسیو نیست، این الان حرکت میکند و معلوم نیست علت حرکتش چیست. علت حرکتش سراشیبی است؛ چرا سراشیبی را پایین میرود؟ چرا بالا نمیرود؟ چرا سمت چپ و راست نمیرود؟ یک چیزی باید این را پایین ببرد. صرف اینکه تا اینجای داستان را تعریف کنید کار تمامشده نیست. حالا فرض کنید بگویید یک عامل ماوراءالطبیعی است که این کار را انجام میدهد و این حرکت را بوجود میآورد، هر چه میخواهید بگویید، موضوع این است که این را بفهمید که چون توپها روی تپه پایین میآیند، پس این توپ هم درون آن گودال میرود، شما چیزی را توجیه نکردید، شما در واقع یک چیز دیگری را که به همین دلیلی که اینجا این میرود پایین، آن هم میرود پایین، آن را برای این شاهد گرفتهاید. فیلسوفهای زمان نیوتن میفهمیدند که اینجا یک مسئلهای وجود دارد که باید آن را حل کنند. یک چیز عجیب و غریبی باعث میشود که این قانون اجرا شود. در ژئودزیک این قانون، این توپ حرکت میکند، به آن سمت میرود، به سمت بالا نمیرود، چپ نمیرود، راست نمیرود و عادت به اینکه ما در طبیعت چه دیدیم نباید ما را گول بزند که احساس کنیم که دیگر اینجا الان هیچ موجود دیگری نباید دخالت کند و تمام شد. حرف من این است که اگر آن فضا و زمان را قبول کنید و قبول کنید که با این انحنا بوجودآمدن هم باز حرکت این توپ قابل توجیه نیست مگر اینکه هنوز حرف بزنیم. امیدوارم چیزی گفته باشم که کمی در مغز استخوانتان تغییراتی بوجود آمده باشد.
یک استدلال میخواهم بگویم که اگر هیچ زمینهای از فلسفۀ مدرن ندارید، این را گوش ندهید. یک استدلال میتواند این باشد که شما وقتی حرف از قانون میزنید، فکر میکنید که بر جهان طبیعت قوانینی حکمفرماست. قانون جنسش از نوع امرکردن و اطاعتکردن است. قانون یعنی اینکه یک چیزی را بگوییم این باید چنین شود و چنین بشود. خداوند میتواند بگوید این توپ بر ژئودزیک خود حرکت کن و آن هم حرکت کند. در قانون نوعی امر و تبعیت وجود دارد و ذاتاً قانون این است. اگر حرف از قانون دارید میزنید و واقعاً واژۀ Law را به کار میبرید و فکر میکنید که جهان دارد از یک قانونی تبعیت میکند، در قانون باید و تبعیت وجود دارد و ما عبارتی که از لحاظ زبانی نوعش باید و نباید است، نمیتوانیم در ریاضیات مدل کنیم. بنابراین شما نمیتوانید خود قانون را در ریاضیات مدل کنید بلکه بعد از اینکه قانون اثر کرد و تبعیت انجام شد، این شروع به حرکت کرد، یک سیستمی بوجود آمد که دارد حرکت میکند، دیسکریپشن آثار آن را میتوانید با ریاضیات انجام دهید. اصل قانون خارج از ریاضیات است. این حرفی که من دارم میزنم، نتیجهاش این است که از روز اول که گفتند قوانین طبیعت ریاضی است، در واقع رفتند سراغ دیسکریپشن و نه تبیین.
[۱:۳۰:۰۰]
به علت اینکه تبیینی که با قانون انجام میشود، خارج از توصیف ریاضی است. (خدا من را ببخشد برای این حرفی که زدم. امیدوارم آن اولی را خراب نکرده باشد). به آن موضوع فکر کنید که آن توپ چرا آنجا رفت پایین. یک سخنرانی معروفی شرودینگر دربارۀ حیات دارد که آن را رد میکنیم.
۹- سیطره کمیت
برویم سراغ مرحوم جوردانو برونو، فیلسوف دلسوخته و آتش به جانگرفته که میدانید که ایشان را سوزاندند. لطف کردند در سال ۱۶۰۰، در شروع قرن هفدهم میلادی همان اوایل سال، نزدیک به کریسمس ایشان را با یک مقدار هیزم در شهر رم جلوی بارگاه کلیسا آتش زدند. فیلسوف بسیار خوبی بود. نچرال فیلوزوفر خوبی بود که جادوگری میکرد یا نمیکرد را نمیدانم. بالاخره بر علیه عقاید کلیسا و برعلیه خود کلیسا قطعاً خیلی چیزها نوشته بود و نوشتههایش هم موجود است. اینکه حمایت از نظریۀ کوپرنیکی میکرد و آتشش زد جوک است، به علت اینکه اینقدر چیز گفته است که بدتر از حمایت از نظریۀ کوپرنیک است و مستقیماً مذهبی هم طبیعی است که کلیسا در آن زمان هنوز اعلامیۀ مخالفتش با کوپرنیک داده نشده بود، بنابراین طبعاً به علت چنین کاری کسی را اعدام نمیکردند. ایشان از تثلیث گرفته تا خیلی از چیزها را زیر سؤال برده بود و دوران بدی هم بود، جنگ مذهبی اروپایی بود، کلیسا احساس از دسترفتن قدرت خودشان میکرد و اینکه یک آدم ایتالیایی به کشورهای پروتستان برود و بعد برگردد. بنابراین او را گرفتند و متأسفانه او را سوزاندند. وقتی جوردانو برونو میگویند، هر کسی فقط میداند که آتشش زدند و اینکه چه میگفت و اینها واقعاً نمیداند. گالیله را میدانید چه میگفت ولی جوردانو برونو را من کمتر میشنوم که وقتی ذکر خیرش میشود یک جملهای هم از او نقل کنند. من میخواهم بعد از موضوع استقرا و قوانین طبیعیای که ریاضی هستند و مسئلۀ پسیوبودن ماده یا اکتیوبودن آن که اینها در آن جعبه سیاه هستند، بسیار نکات مهمی هستند.
بارکلی به مدل فضا و زمان ایراد داشت و خیلی جدی این ایرادها را مطرح کرده است. فقط هم مسئلۀ نسبیبودن نبود، بارکلی در مورد اینکه فضا در نظریۀ نیوتنی بینهایت قابل تجزیه است و فضای پیوسته است ایراد داشت. در مورد زمان که همه ایراد داشتند. اصلاً زمان یکی از نقاط ضعف فیزیک نیوتنی است که این چه مدل عجیبی برای زمان است که از زمان گالیله بوجود آمد. من به ذهنم رسید چند روز پیش و امروز هم یادداشت کرده بود که بنویسم ولی فکر میکنم موضوع فضا و زمان را کلاً فاکتور گرفتم، چون چیزهای بحثنشدۀ مهمتری به نظرم وجود داشت. خوب است که قانون اهم را کنار گذاشتم. در مورد زمان اشاراتی در سخنرانی دیگری کردم. چیزی که به ذهنم رسید این بود که چطور شد که مردم یک دفعه احساس کردند که یک زمان جهانی وجود دارد. چون واقعاً برایتان باورکردنی نیست که این تصور از زمان که در فیزیک مدرن وجود دارد چقدر مدرن است. و چقدر بیسابقه است. اینکه جهان در یک لحظهای است که قبل و بعد ندارد، مثل اینکه همیشه در یک سینگولاریتیای شناوریم و نه گذشتهای وجود دارد و نه آیندهای؛ فقط حال وجود دارد و این حال هم مانند یک نقطۀ بدون بُعد است و بعد معلوم نیست که این زمان در چه چیزی شناور است. من اصلاً نمیخواهم بحث زمان را کنم. این چیزی است که در موردش بعد از لایبنتیس هم بحثها ادامه کرده بود و مطب زیاد میتوانید پیدا کنید. نکتهای که به ذهنم رسید، زمان مطلق جهانی شاید نتیجه این بود که حسش اینگونه بوجود آمد که مردم در تمام اروپا ساعت و یک زمان مشترکی پیدا کردند. چون چیزی که الان در نسبیت هست، ما این زمان مشترک را در جهان نمیتوانیم تعریف کنیم. در ارسطو هم که زمان به این معنا وجود ندارد. که من حالا نمیخواهم وارد بحث چیزهای ارسطویی شوم، چون آنها خیلی فاجعه است.
بگذارید برویم سراغ مسئلۀ سیطرۀ کمیت. یکی از چیزهای فیزیک مدرن این است که من یک سیستمی را ست میکنم و یک سری اندازهگیریها در آن انجام میدهم که اگر میخواهم همین را مرتب تکرار کنم مثلاً پتانسیل دو ولت، مقاومت یک اهم، حالا مدارم را میبندم ببینم چه جریانی از آن رد میشود، یک اندازهگیری هم انجام میدهم که چه جریانی از آن رد میشود. کل اکسپریمنتهای ما کنترلکردن سیستم با ثابت نگهداشتن مقادیر اندازهگیری شده و بعد گرفتن مقادیر جدید میشود یک اکسپریمنت در فیزیک جدید که این میتواند تنوع داشته باشد. اینکه ورودی و خروجی یک اکسپریمنت چه باشد، ممکن است عدد نباشد یک مسیر باشد، همۀ اینها را میشود کم کم به آن اضافه کرد. این مسیر هم بالاخره اندازهگیری میشود. یعنی یک اندازهگیری پیچیدهتری که با یک عدد بیان نمیشود ولی بالاخره باید با یک مجموعه عدد بیانش کنیم. این ایده را که ما به این صورت فیزیک کار کنیم که از زمان گالیله بوجود آمد، مورد انتقاد فیلسوفان آن زمان بود که این دیگر چه فکری است که ما فکر کنیم که طبیعت را میتوانیم با یک سری اندازهگیری کمیت کنیم.
در طبیعیات ارسطو یا فیزیک ارسطویی کمیت داریم، کیفیت هم داریم، در فیزیک مدرن کیفیت نداریم. من به این قبلاً هم اشاره کردم، میخواهم جدیتر در موردش صحبت کنم. برونا یک عبارتی دارد که خیلی ریز هم نوشته شده است. من یک جایی از آن را میخوانم. در مخالفت با اینکه میشود جهان طبیعت را ریاضی کرد میگوید: جوهر و هستی از هم جدا و دو چیز متمایز هستند و مستقل از کوانتیتی هستند. خود هستی و جوهر به همان معنای در مقابل عرض، اینها کوانتیتی ندارند و بنابراین اندازهگیری و عدد خود آن جوهر را نشان نمیدهند بلکه چیزهایی هستند که به نوعی فرع بر آن جوهر هستند و مانند عرض بر آنها میمانند. این مِژرها و نامبرها خود جوهر نیستند بلکه فرع بر جوهر هستند و خود ذات نیستند بلکه فرع بر ذات هستند. این متن ادامه دارد و چیزهای دیگر هم از آن نقل شده در توضیح همین مسئله.
من میخواهم بگویم که یکی از ایرادهایی که در معاصرین گالیله تا نیوتن پیدا میکنید در آن دورانی که من میگویم دوران ارزشمندی است که بحثهای فلسفی در مقابل نیوتن وجود داشت و میشود همانطور که نسبیت را میتوانستیم آنجا پیدا کنید، چیزهای جالبی آنجا پیدا کنید، یک بحث اساسی اینکه اینجا ما فقر دادۀ ورودی پیدا میکنیم. یعنی همه چیز طبیعت این عددهایی که میخوانیم نیست، چیزهای دیگری وجود دارد که اینها را با عدد نمیشود بیان کرد؛ بنابراین اصل این آمالی که من بتوانم کل جهان طبیعت را با استفاده از کمیت سیطره بر آن پیدا کنم آرزوی خوبی است ولی این شدنی نیست. با فقر دادۀ ورودی مواجه خواهید شد، یعنی به وضعیتهایی برمیخورید که عددها و همۀ مژرمنتهای ممکن را انجام میدهید و باز هم میبینید که انگار سیستم را به طور کامل نمیتوانید کنترل کنید.
ما در قرن بیستم به جایی رسیدیم که بحث از متغیرهای پنهان شد. کسانی که فیزیک بلد هستند ماجرای این را میدانند که شاید عدم تعینی که در سیستمهای کوانتومی دیده میشود نتیجۀ این است که متغیرهایی وجود دارند و کمیتهایی هستند که آنها را اندازه نگرفتیم. و بعد یک قضیهای به نام بِل ثابت شد که رسماً بیان میکند که هیچ کمیتی نمیتوانید به سیستم اضافه کنید که به آن تعین بدهد و به یک معنایی میتوانید بگویید که همان چیزی که از اول امثال جوردانو برونوی آتشگرفته گفتهاند درست بود، یعنی با صرف مژرمنت و چند کمیتخواندن در مورد طبیعت نمیتوانید کاملاً بر آن سیطره پیدا کنید. سیطرۀ از طریق کمیت ممکن نیست و شما خودتان دچار سیطرۀ کمیت شدید. سیطرۀ کمیت اسم آن کتاب رنه گنون است که گفتم نخوانید. اساس بحث کتاب این است که اصلاً جهان رفت به سمت سیطرۀ کمیت بر انسان و جهان. یعنی یک بحث خیلی فلسفی خیلی اساسی ماقبل ارسطویی دارد که مشکل از آنجا آب میخورد که ما همه چیز را میخواهیم کمی کنیم. بنابراین شما اگر حرفهای فیلسوفهای آن موقع را در قرن نوزدهم و هجدهم هم میخواندید و جدی میگرفتید میتوانستید پیشگویی کنید که چنین وضعیتی در فیزیک مدرن بوجود میآید. این را با گفتن اینکه علیت و موجبیت وجود ندارد حل کردند. من سر وقت این میآیم.
یک بحثی دربارۀ کیفیات ثانویه مانند حرارت و خیلی چیزهای دیگر و اینکه آیا از اتمیسم نتیجه میشوند یا نه، به صورت مفصل در آثار خود بارکلی وجود دارد و از زمان گالیله و کپلر این مسئلۀ کیفیت ثانویه بوجود آمد. بارکلی برهانهایی دارد که با اتمیسم موجود در فیزیک نیوتنی کیفیات ثانویه را نمیشود توجیه کرد. اینها خواندنی هستند. من چیزی در موردش نمیگویم.
۱۰- نیوتنگرایی
من نیوتنگرایی را به طور خلاصه میگویم که در آن باکسش که خیلی چیزها هست، مدل فضا و زمان و همۀ اینها را فاکتور بگیرید، نیوتنگرایی اینگونه است که همانطوری که گالیله میگفت قوانین طبیعت ریاضی هستند و کافی است که قوانین حرکت ذرات مادی را بدست بیاوریم که جهان طبیعت را بشناسیم و قوانین حرکت همان سه قانون نیوتن به اضافۀ نیروی جاذبه کل قوانین طبیعت هستند، این باوری بود که در نیوتنگرایی یا نیوتنیزیم که الان این اصطلاح کمتر به کار میرود ولی در آن زمان مطرح بود. اینها را ما شناختیم و همه چیز در همین کمیتهاست، شما کمیتها را اندازهگیری میکنید، با ریاضیات مدل میسازید و کل طبیعت را به طور کامل نه به طوری آماری و تقریبی و یک جاهایی موجبیت دارد و ندارد که این بحثها در قرن هجدهم نبوده است. جهان مادی اینگونه کار میکند، قوانینش هم ریاضی هستند، قوانینش را پیدا کردیم و چند مشاهده هم در مورد مدل انجام بدهیم و جور دربیاید میگوییم «اُورکا» که تلفظ یونانی آن است. کلاً دانشمندان اهل اورکا هستند، یعنی به محض اینکه یک چیزی به ذهنشان برسد لخت از حمام میآیند بیرون و شادی میکنند که کار تمام شده است. و این کار را بارها دانشمندان کردهاند. کوپرنیک آمد اورکا گفتند، نیوتن آمد گفتند، انیشتین آمد گفتند، مکانیک نیوتن آمد… همیشه در حال یک کشف نهایی یا نزدیک به کشف نهایی هستند. این آن توصیف کلی نیوتنگرایی است که همۀ اجزای آن به نظر غلط میرسد یا مشکوک هستند. بالاخره در کل این جریانی که از آن زمان راه افتاد میشود شک کرد.
یکی از این چیزهایی که در این بلکباکس بود، بخشی از مدلسازی زمان و مکان که در مطلق فرضکردنشان بود و مستقل فرضکردنشان را انیشتین دست زد و این نظریۀ جالب نسبیت بوجود آمد. بقیۀ آن را دیگر دست نزدند یعنی همچنان دارد در آن جعبه سیاه خاک میخورد و همۀ آن را میتوانید دربیاورید و ببینید که کجاهای آن مشکل دارد.
[۱:۴۵:۰۰]
من میخواهم بگویم این چیزی که به عنوان نیوتنگرایی میگوییم دویست سال به عنوان بیان مطلق قوانین طبیعی حکومت کرده تا اینکه یک نقضی بر آن پیدا کنند و قانع شوند که نقضی برای آن پیدا شده است. و الا از اول موارد نقض کم نبودند، عطارد مطابق نظریۀ نیوتن حرکت نمیکرده و خیلی چیزهای دیگر. تا زمانی که نظریۀ جانشین پیدا نکرده بود، طبعاً داشتند از آن استفاده میکردند و اگر علم معطوف به قدرت و سلطۀ در طبیعت و تکنولوژی را به عنوان ذات علم در نظر بگیرید، کاملاً کار درستی داشتند میکردند و من هم هیچ مشکلی ندارم. یعنی چون علم از اول آمده که تکنولوژی بوجود بیاورد و سلطۀ بر طبیعت، همۀ کارهایی که تا حالا انجام شده به این معنا منطقی است؛ چیز غیرمنطقی این است که این علم را به عنوان حقیقتیاب جا بزند. همۀ حرفهایی که من دارم میزنم این است که این علم شأنش قدرت و تکنولوژی و اینهاست نه حقیقتیابی. اینکه صد تا فرض بررسی نشده و مشکوک کنم، چهار اکسپریمنت کنم مدلم را بگویم با استقرا تأیید شده، همان پنکیکگذاشتن جای چرخدنده است که این عقربه یک دور بزند این از کار میافتد. دوباره هم این کار را کنید، همان است، تا ابد هم همین اتفاق میافتد و به هیچ چیزی نمیرسید و چون نمیخواهید بروید آن جعبه سیاه را باز کنید، بحثهای اپیستمولوژیک کنید که ما غیر از این نمیتوانیم بکنیم. برای چه نمیتوانید غیر از این بکنید؟ اگر فکرتان کار نمیکند، اگر در مغز استخوانتان مشکلی بوجود آمده، بروید این آثار همزمان گالیله و نیوتن را بخوانید ببینید که به گونهای دیگر هم میشد به دنیا نگاه کرد. از آنجا شاید بشود ایدههایی گرفت و یک فیزیک قابل فهمتری را بدست آورد و دیگر نگوییم که غیر از این نمیشد کاری کرد. یعنی اگر قضیۀ بل ثابت شد یا مثلاً مشاهداتی انجام دادیم به نظرمان آمد که مژرمنتهایمان احتمالاتی شده، نگوییم که در جهان موجبیت وجود ندارد، برویم ببینیم که شاید مشکل جای دیگری باشد. در واقع نکته این است که فیزیکدان کاری که دارد انجام میدهد، تا یک جایی مدلسازی انجام میدهد معصومانه و اکسپریمنتهایش را توجیه میکند، فیلسوفی نمیآید مزاحمش شود، وقتی میآید بحث نتایج فلسفی میگیرد مثل اینکه من موجبیت را ثابت کردم، آن وقت باید یقهاش را گرفت و سرش را کوبید. این بحث من این است که آن قسمتی که میآیند نتایج فلسفی میگیرند از مدلهایی که هیچ بنیان فلسفی و منطقیای ندارد و فقط برای یک کار دیگری درست شده است، اینجاست.
من توضیح دادم که چرا در این مخمصه و این فضاحت فیزیکدانها و بانیان علم جدید افتادند؛ برای اینکه خلأ کلیسا و مذهب و پرکردن آن… فیزیکدان بیاید بگوید من کاری به حقیقت ندارم، علم جدید کاری به حقیقت ندارد، ما داریم فقط یک بازیای میکنیم و مدل درست میکنیم، این آن خلأ را پر نمیکرد. چیزی که از دانشمندان و پرینسیپیا میخواستند این بود که نقش کتاب مقدس را برای شناخت طبیعت بازی کند و ساینتیستها هم در این بازی شرکت کردهاند و میکنند و خواهند کرد. و آن جوک را یادتان باشد که هر وقت بروید کنارشان و بگویید که این برس است یا سگ است، به شما میگوید برس است ولی به محض اینکه از پیش آنها بروید، با سگ شروع به حرفزدن میکنند.
همۀ فیزیکدانها رئالیستها هستند و فکر میکنند که مکانیک نیوتن منطبق بر واقعیت بود. هنوز اوهام نیوتنی وجود دارد و هنوز فکر میکنند که مکانیک کوانتوم منطبق بر واقعیت است. چیزهایی به شما میگویند که اینها واقعیت نیست و این حرفها که بعداً به قرن بیستم که رسیدیم کمی بیشتر توضیح میدهم. بنابراین مشکل این است که به علم به جای مبنای تکنولوژی و عملگرایانه نگاهکردن و عملیاتی نگاهکردن، به آن به عنوان کاشف حقیقت نگاه کنید بدون آن که به خودتان حق دهید که آن جعبه سیاه را نگاه کنید. این اوهام بوجود آمد، علم هم این نقش ثانوی غلط را به عهده گرفت.
۱-۱۰ آموزش
چطور تثبیت شدند؟ چرا انیشتین آمد از بین نرفتند؟ برای اینکه آنها به آموزش رفتند. اتفاقی که در قرن هجدهم و نوزدهم افتاد، این بود که فیزیک نیوتنی را به عنوان حقیقت به بچۀ بدبخت مردم درس دادند. من و شما هم جزء همان بچههای بدبخت هستیم. واقعاً اینکه هنوز هم دارند همان فیزیک نیوتنی را به عنوان واقعیت در مدارس درس میدهند و اکثریت مردم هنوز فکر میکنند که آن سیب که روی سر نیوتن افتاد، به دلیل نیروی جاذبهای بود که از زمین به آن وارد شد، این از عجایب هفتگانه هم عجیبتر است که چطور از قرن هجدهم تا حالا با اینکه نظریۀ نیوتن همهاش کلاً رد شده و نسبیت جانشین آن شده است و فضا و زمان دیگر آن فضا و زمان نیست، نیروی جاذبه وجود ندارد ولی هنوز اینها در آموزشها گفته میشود بدون اینکه کلمهای گفته شود که اینها ابزار هستند، اینها فیزیک نیوتنی تقریب است، نیروی جاذبه وجود ندارد و آن را فرض میکنیم، هیچکدام از این حرفها گفته نمیشود؛ به عنوان حقیقت درس داده میشود و به هیچوجه دربارۀ پیشفرضهای فیزیک آموزشی داده نمیشود که ذهن آدمها به کار بیفتد. شاید یک انیشتین جدیدی پیدا شود و بتواند با بحث دربارۀ پیشفرضها یک فیزیک معنیداری بوجود بیاورد. بلکه باشکوه و با حالت تبلیغاتی و با زور اینکه ببینید علم چکار کرده و به چه تکنولوژیای رسیده، قاطعانه و با عبارتهای پر طمطراقی که این است و جز این نیست، همۀ اینها را دارند در آموزش درس میدهند و همیشه هم یک امیدی به آیندۀ نزدیک که کمی مانده که تمام شود، در علم وجود داشته و هنوز هم دارد.
یعنی الان همۀ دانشجوها حسشان این است که نجنبیم این تئوری آو اوریثینگ به دست آمده و کار علم تمام شده است. بجنبید که این را شما تمام کنید. و فیزیک هم انگار کارش تمام بشود. یک اتمیسم چنان در اذهان جا افتاده که اصل ماجرا این است که یک اشیائی هستند که اینها تکان میخورند و کل دنیا از اینجا قابل توجیه است، همۀ این در همان تکستهای صد سالۀ از ماقبل گالیله تا بعد از نیوتن در موردش بحث شده، بحثهای خیلی جالبی است و آموزنده است و اینقدر الان جا افتاده که تئوری آو اوریثینگ حل شود، شما مطمئن هستید که همه چیز به فیزیک ریداکشن انجام میشود و این واقعاً تئوری آو اوریثینگ است یا اصلاً تازه شروع یک ماجرایی است. حالا بگذریم. تئوری آو اوریثینگ یعنی اینکه با این دو چند ضلعیای که آنجا دیدید یک چندضلعی بزرگتر بسازند؛ فقط همین.
در آموزش فقط این محتوای عجیب و غریبی که اینها به عنوان حقیقت و بدون پیشفرض و اینها گفته میشود نیست، از زمان نیوتن از خود کتابهای نیوتن تا بعد، در ظرف مدت کمتر از چهل پنجاه سال بدون اینکه هیچ دلیلی آورده باشند، گرامر صحبتکردن دربارۀ طبیعت، زبان صحبتکردن دربارۀ طبیعت فرق کرد. اینها است که میرود درون مغز استخوان. مسئله فقط این نبود که نام خدا را دیگر در کتاب فیزیک نبرند، از طبیعت طوری صحبت میکردند که اکتیو است. از جسم، از اجسام فیزیکی مثل اینکه اکتیو هستند و خودشان کار انجام میدهند صحبت میشد. همین الان هم در تکستهای فیزیکی همین لحن اکتیوبودن وجود دارد و این نتیجهاش همان است که خلأ اینکه دربارۀ قانون اصلاً صحبتی نمیشود که قانون این وسط چکاره است و کجاست و اینها به اینصورت پر میشود.
میخواهم بگویم یک زبان عجیب و غریبی در علم بوجود آمد که هیچ توجیه فلسفی ندارد که خلأهای موجود در بحثها را توسط این نوع حرفزدن پر میکردند. گاهی چیزهایی را مجهول میگویند انگار که لازم نیست فاعل داشته باشد و گاهی اوقات به خود مَتر، به یک چیزی که پسیو است فعل نسبت میدهند. اینها بحثهایی است که کمتر من دیدم و در مورد آنها کتابی پیدا نکردم که موضوع را شکافته باشد ولی میتوانید بروید تاریخ علم، کتابهای درسی را ببینید و ببینید ظرف چهل پنجاه سال یک دفعه گرامر تغییر کرده است. در مراحل پیشرفتهتر جعل واژگان هم انجام شده که امروز من قرار نیست در این مورد صحبت کنم.
۱۱- فلسفه هیوم و کانت
یک نکتهای که به نظرم رسید که قبلاً به آن اشاره کردم و الان جایش است که بگویم… خطابم اینجا به بچههایی است که کار اصلیشان فلسفه است. من خیلی کم قسم میخورم ولی میخواهم برای بچههای فلسفه قسم بخورم که به خدا قسم تا این تحول عجیب جهانبینی از ماقبل گالیله به نیوتن را درک نکنیم که چه اتفاقی عجیبی افتاد، هیچ چیزی از فلسفۀ مدرن نمیفهمیم. یعنی اگر الان شما آدمی هستید که این را ندیدید و دربارۀ آن مطالعه نکردید و نمیدانید چقدر جهان طبیعت و جهان در ارسطویی تا گالیله و این تصوری که گالیله و نیوتن از طبیعت ارائه کردند متفاوت است، اگر این شکاف بزرگ را درک نکنید، نه میفهمید هیوم چه گفته، نه میفهمید کانت چه گفته و نه هیچ چیز دیگری در فلسفۀ غرب را درست نمیفهمید. هیوم را همه به عنوان یک فیلسوف خیلی بزرگ میشناسند. من در یک کلام میتوانم به شما بگویم هیوم انگار اولین فیلسوفی است که با نگاه نیوتن به جهان نگاه کرده است؛ بنابراین همۀ فلسفۀ قبل از خودش به نظرش بیمعنی و نادرست رسیده و سؤالهای جدیدی به نظرش آمده و جوابهای قبلی به نظرش درست نیامده است. خود هیوم هم شاید اولین نسل آدمهایی هستند که متوجه نیستند که نیوتنگرا هستند و متوجه نیستند که نگاهشان به طبیعت تغییر کرده است. آن شکاف را خودشان نمیبینند، ناخودآگاه یک نگاه جدیدی را پذیرفتهاند و بعد آمدند همه چیز را بازبینی کردند. شمایی که هم فکر میکنید هیوم آدم خیلی فیلسوف مهمی است به علت این است که چون در مغز استخوانتان همان مشکلات وجود دارد و جهان را همانطوری به شما فهماندند حرفهای هیوم به نظرتان خیلی جالب و خیلی نکتهسنجانه میرسد. در مورد برهان نظم چیزهایی را گفته است، در مورد معجزه چیزهایی را گفته است، به عنوان مثال معجزهاش خیلی ساده است.
هیوم معجزه را نقض قانون طبیعت تعریف میکند. من دارم یک بخشی از بحث این مقالۀ معروف on miracles او را میگویم که این حسی که گفتم به شما منتقل شود. همۀ حرف هیوم این نیست. معجزه را تعریف میکند یعنی یک اتفاقی که قانون طبیعت در آن نقض میشود. بعد میگوید: قانون طبیعت ذاتاً یعنی یک چیزی که همیشه در طبیعت برقرار است و نقضشدنی نیست. بنابراین اصلاً مفهوم معجزه ذاتاً پاردوکسیکال است و یک تضادی در آن هست. از زمان هیوم تا الان این خیلی بحث متداولی در فلسفۀ دین است که هیوم چه چیز جالبی دربارۀ معجزه گفته است. هر سه گزاره در واقع ما بعد نیوتنی هستند. مفهوم قانون طبیعت و اینکه قانون طبیعت قابل نقض نیست، اینها مفاهیم مدرن هستند. یعنی یک تئولوژیست مثلاً قرن چهاردهم که اینگونه نگاه نمیکرده و به معجزه هم به عنوان نقض قانون طبیعت نگاه نمیکرده است، چون قانون طبیعت هنوز چیز جاافتادهای نبوده و اگر هم بوده در آن دورانی بودیم که بوجود آمده بود، قابل نقضبودنش جزء بدیهیات بود. خداوند میتواند قانون طبیعت را نقض کند. من میخواهم بگویم که منشأ فلسفۀ غرب نیوتن و نیوتنگرایی است. و از بیکن تا نیوتن یک اتفاقی افتاد، یک جهانبینیای بوجود آمد که از درون آن یک فلسفهای بوجود آمد. برای فیلسوفها هم میخواهم اهمیت آن بلکباکس را بالا ببرم که باید بروید داخلش را نگاه کنید. قانون اهم را نگفتم، بنابراین ابزارانگاری از بحث من حذف شد. اینکه قوانین غیر ریاضی ممکن است باشند، این اسلاید آخر است که میتواند حذف شود. و امیدوارم که با این حذفیات یک دستی به این بلکباکس زدم.
[۲:۰۰:۰۰]
در واقع از این جلسه اینگونه نتیجه گیری کنیم، چه فیزیکدان هستید، چه فیلسوف هستید، چه آرزوی این را دارید که یک کاری شبیه به انیشتین بکنید و یک تحولی در فیزیک ایجاد بکنید اگر اینقدر آدم بلندپروازی هستید و شعار «shut up and calculate» را نمیخواهید در زندگی علمیتان رعایت کنید، اگر چنین فیزیکدان متحول و احتمالاً در آینده اخراج شده از دانشگاهی هستید و یا یک فیلسوفی هستید که دوست دارید فلسفۀ غرب را عمیق بفهمید، هر دوی شما دعوت میشوید به اینکه بروید آثار فلسفۀ طبیعت کمی قبل از گالیله از خود کپلر و گالیله و کسانی که در مخالفتشان نوشتهاند از جوردانو برونو گرفته تا آدمهایی مانند بارکلی و لایبنیتس و اینها را جدی بخوانید.
یک دیدگاهی نسبت به اینکه اصلاً به طبیعت چگونه نگاه میشد و بعداً نگاه ما چه تغییراتی کرد و الان چه تعداد پیشفرض داریم، چند تا پنکیک استفاده کردیم و نگاهمان به جهان چگونه تغییر کرده وجود دارد. این جلسه دعوت به مطالعۀ متون فراموششدۀ خاکخوردهای است که به نظر من خیلی باارزش است.
پرسش و پاسخ
معمولاً آخرش دعوت میشدید به اینکه یکی دو سؤال بپرسید و من با اینکه همیشه این اتفاق میافتد که از دو ساعت بیشتر میشود و این دفعه که خوشبختانه به ذهنم رسید که آن قانون اهم خودش بیست دقیقه تا نیم ساعت ممکن بود وقت بگیرد. آن را میتوانم در قرن نوزدهم بگویم، از دست نمیرود. اینجا میخواستم در شرح ابزارانگاری و معنی ابزارانگاری بگویم برای کسانی که خیلی آشنا نیستند. اگر یکی دو سؤال هست، کتبی شفاهی بگویید تا جلسه را انشاءالله تمام کنیم.
با توجه به قرن هجدهم از من سؤال کنید. قبلاً سؤالاتی به این شکل شده است. انیشتین متأثر از ماخ بوده است.
سؤال: استاد نوشتهاند کتاب مناسبی برای فلسفۀ طبیعت معرفی میفرمایید.
خیر. من خودم دوست دارم که معرفی کنم ولی منظورشان این است که همین بحثها را پوشش را بدهد. یک کتابی هست که دکتر عبدالکریم سروش ترجمه کرده و یکی از بهترین کارهایی است که در عمرش انجام داده است. اسم آن «مبادی مابعدالطبیعی علوم نوین» است. بگذریم از اینکه ترجمۀ نثر سروشی و کمی مغلقی دارد که امیدوارم برای بچههایی که در حوزههای علمی هستند خیلی کتاب سلیس و روانی است ولی برای کسانی که در دانشگاه فیزیک و فلسفه میخوانند احتمالاً خواندن آن از لحاظ نثر ممکن است سخت باشد. کتاب بسیار خوبی است، ترجمه شده هم هست. یکی دو کتاب دکتر نصر دارند دربارۀ طبیعت. این کتاب سیطرۀ کمیت را که من در شروع کار توصیه نمیکنم بخوانید به علت اینکه فکر میکنم ارتباط برقرارکردن با آن سخت است. بیایید در گروه هر کسی هر چیزی میشناسد معرفی کند و من هم چیز دیگری به ذهنم رسید معرفی میکنم. خیلی زیاد است. اینکه کتاب خوب هست یا نه، تعداد کتابهای خوب زیاد است. کتابی که آقای سروش با عنوان مبادی مابعدالطبیعی ترجمه کرده، بسیار چیزهای جالب دارد ولی یک درصدی از بحثهایی که وجود داشته را آورده است.
یک نفر پرسیده که شما میگویید که فیزیکدانها نباید نتیجه بگیرند موجبیت وجود ندارد؛ چرا این نتیجه نامشروع است؟ به علت اینکه همین بحثی که امروز کردم فکر میکنم تا حدودی روشن است.. بگذارید یکطوری به شما بگویم که متوجه شوید که چرا نامشروع است. فکر کنید موجبیت را خیلی ساده اینگونه در نظر بگیرید، یک الکترون میآید و با استفاده از مدلهای فیزیکی من نمیتوانم به طور قاطعانه دترمینیستیک بگویم که این سمت چپ میرود یا سمت راست میرود؛ فکر کنید مسئله این است و ثابت هم شده که هر اندازهگیری دیگری در این سیستم انجام بدهم، چپ و راست رفتنش را نمیتوانم دترمینیستیک کنم. یک نفر میتواند بگوید چپ و راست رفتن آن با ماوراء طبیعت و فیزیک دارد کنترل میشود، چرا موجبیت را کنار میگذارید. فکر کنید گزینهای که داریم این است که یا قبول کنیم که چیزی خارج از فیزیک در فیزیک دخالت میکند و یکی دیگر اینکه موجبیت نقض شود. فکر کنید این دو گزینه را داریم، من میتوانم بگویم که این آزمایش نشان میدهد که فیزیک خودبسنده نیست بنابراین ماوراءالطبیعت وجود دارد که اینجا دارد دخالت میکند. قطعاً موجبیت را نمیتوانم بگویم که نقض شده برای اینکه راههای دیگری وجود دارد. وقتی یک نتیجه را شما میتوانید بگیرید که انگار راه دیگری وجود نداشته باشد. نکتهای که من الان گفتم این است که داخل خود فیزیک میتوانید خارج از اینکه بحث ماوراءالطبیعت و خدا را پیش بکشید میتوانید توجیهاتی پیش بیاورید. اینکه شما فرض کردید که با اندازهگیری چند کمیت میتوانید سیستم را کنترل کنید؛ این نقض شده است. چرا موجبیت را کنار بگذاریم؟ من در مورد اینکه چرا موجبیت را کنار گذاشتند، دلایل خیلی روشنی دارم که در آینده به شما خواهم گفت.
زمان به معنی جدیدش متوجه اختراع ساعت است؟ نه. زمان به معنای جدیدش به نظر من…
یک تصور جدیدی از زمان بوجود آمد که در زمان خودش خیلی تصور رادیکال و عجیبی بود. این نکته را اول در نظر بگیرید. بنابراین جای بحث دارد که آیا زمان چیست و آیا این تصویری که از زمان وجود دارد درست است یا غلط است. من فقط در این همین حد میگویم که این بحث خوشبختانه لیترچر خیلی خوبی دارد، یعنی الان هم در مورد فلسفۀ زمان به اندازۀ کافی بحث وجود دارد. و اینکه آیا ساعت و وجود یک زمان در کل اروپا که میشد با هم ست کرد، ناخودآگاه این را بوجود آورده؟ شاید. من گفتم این ایده به ذهنم رسید، فقط خواستم بگویم. ممکن است جای دیگر هم کسی گفته باشد. اما اگر از من بپرسید که چرا این مدل مکان و زمان بوجود آمد، به همان دلایل پنکیکی یعنی ریاضیات زمان نیوتن، ریاضیات هندسۀ تحلیلی دکارتی ظرفیتش همین بود برای مدلسازی. یعنی وقتی بارکلی میپرسد که چرا مکانت اجزاء تجزیهپذیر نامتناهی دارد، ممکن است نیوتن یک چیزی جواب بدهد و سعی کند بحث فلسفی کند ولی راستش این است که فضا و زمانی که میشود برای مدلسازی ریاضی از آن استفاده کرد در آن زمان همان هندسۀ تحلیلی دکارت است، بنابراین چارهای نیست. شما نمیتونستید نظریۀ نسبیت عام را در زمان نیوتن داشته باشید. مهمترین پنکیکی که همیشه فیزیکدانها از آن استفاده کردهاند این است که به اندازۀ ریاضیاتی که بلد هستند مدلسازی میکنند. خب چکار کنند؟ درست است که فضا و زمان عجیب و غریبی را وارد فیزیک کردند و شما عملگرایانه و عملیاتی نگاه کنید، میخواهند مدل کنند. و ریاضیات موجودشان همین است. شما انتظار دارید که فضا و زمانشان گسسته باشد یا یک چیزی مثل فضا و زمان ریمانی باشد؛ ندارند خب. اینکه فضای و زمان نیوتنی نامتناهی هستند، تجزیهپذیر هستند، پیوستهاند و اینطور و آنطور هستند و همۀ اینها از نظر فلسفی غیرواقعی به نظر میرسیده است، جواب واقعی مدل فضا و زمان نیوتنی این است که ریاضیات این را تحمیل میکرده است.
از نظر من واقعیت این است که یعنی چیزی که در فیزیک نیوتنی هست و در تمام فیزیکهای همۀ دورهها بوده و خواهد بود تا وقتی که هدف فیزیک مدلسازی به همین معنای موجود است، این است که ما محدود به ریاضیات زمان خودمان هستیم. در واقع آن ریاضیات آن مدل فضا و زمان را به نیوتن تحمیل کرده است. و اگر آقای انیشتین توانسته از آن فضا و زمان بیرون بیاید به علت اینکه قبل از آن ریمان ریاضیاتش را در اختیارش گذاشته است. این آقایی که گفته اینکه از ماوراءالطبیعت حرف شازی است، فکر میکنم وسط حرف من احتمالاً گفت. بگذارید من بحث موجبیت را من بعداً خواهم کرد. ولی من حرفم این بود که شما وقتی که موجبیت را میخواهید کنار بگذارید، در صورتی موجه است که شق ثانیای وجود نداشته باشد که نتیجه بگیرید. انواع و اقسام فرضیات در جعبه سیاهتان هست به اضافۀ ماوراء طبیعت که همۀ اینها میتوانند توجیه آن آزمایش باشند. در واقع برای چه موجبیت را کنار بگذاریم؟ من به شما میگویم که چرا موجبیت را کنار گذاشتند. به دلایلی با ساینس هماهنگتر بود نه به دلیل منطقی. معلوم است که موجبیت قبل از نیوتن بوده است. موجبیت و علیت که بودند. شما موجبیت را با دترمنیسم به معنای محاسبه و پیشبینی آینده با محاسبه در نظر نگیرید که نیوتنی است یا لاپلاسی است، موجبیت به معنای اینکه در جهان طبیعت به اصطلاح علمای قدیم علت تامه باید باشد تا معلول پشت آن بیاید و وقتی علت تامه ظاهر شد، معلول خواهد آمد. بحث علیت، موجبیت یک چیز بنیادی خیلی قدیمی است. فکر میکنم کافی است. از این چند نفری که سؤال پرسیدند تشکر میکنم.