
بسم الله الرحمن الرحیم
آمریکا، جلسهی سوم، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه صنعتی شریف، سال ۱۳۸۷
۱- مروری بر مطالب جلسهی پیشین
همانطور که جلسه پیشین بیان شد، دو روایت در باب آمریکا نظیر نگاه به فردی از منظر درونی و بیرونی است. مثلاً اگر با زندگی هیتلر آشنا باشید میبینید که برخلاف رفتارش چه نیات و حالات ذهنی متعالیای داشته است. اشکال روایت اول این است که رفتارهای بیرونی را میبیند و به اشتباه استنتاجهایی از درون آمریکا میکند. اشکال روایت دوم نیز این است که چون از منظر فردی است که درون آمریکا زیست میکند، استنتاجهای نادرستی نسبت به رفتار بیرونی آمریکا دارد. روایت اول بهطور خلاصه بیان میکرد که تمام عملکرد آمریکا اساساً برای تأمین نظام سرمایهداری آمریکاست. روایت اول از یک جهت نظریهی بهتری است، چون فکتها را بهتر تبیین میکند و کمتر نیاز به استثناء دارد. در برابر روایت دوم که اگر کسی بخواهد آن را بپذیرد، با شواهد و فکتهای بسیار متناقضی روبرو میشود. به عنوان نمونه به برخی از مواردی که نمایان گر رفتار دوگانهی آمریکا در قبال دیگر ملتهاست اشاره میشود. مثلاً زمانی که عراق به کویت حمله میکند، آمریکا با عنوان کردن این که عراق حاکمیت کشور دیگری را نقض کرده، وارد صحنهی جنگ میشود ولی وقتی آفریقای جنوبی به نامیبیا حمله میکند، با آن که نامیبیا بزرگتر از کویت است، امریکا هیچ دخالتی نمیکند و حتی در بیانیهای اعلام میکند که وضعیت آفریقای جنوبی برای او قابلدرک است. از سوی دیگر در برابر اجماع کشورهای سازمان ملل برای تحتفشار قرار دادن آفریقای جنوبی نیز ایستادگی میکند.
در ادامه سعی میشود بر اساس مکتوبات و اسناد، این رفتار دوگانهی آمریکا نشان داده شود.
۲- برخی نمونهها از رفتار متناقض آمریکا
- فرازی از متن هشدار سازمان سیا در مورد دولت گواتمالا در سال ۱۹۵۱ پیش از کودتای سال ۱۹۵۴، تقریباً همعصر با کودتای ۲۸ مرداد، چنین است: «سیاستهای رادیکال و ناسیونالیستی دولت گواتمالا مورد رضایت یا حمایت اکثر مردم گواتمالا است. رهبری دموکراتیک گواتمالا بر حفظ نظام آزاد سیاسی تأکید دارد و در نتیجه به کمونیستها اجازه میدهد تا عملیات خود را گسترش دهند.» آمریکا دو سال بعد در گواتمالا دست به کودتا میزند و بعد از آن منافع کمپانیهای میوه که پیشتر با دولت گواتمالا به توافق رسیده بودند، حل شد. اساساً این خصوصیت کودتاهایی است که توسط آمریکا رخ میدهد که بعد از کودتا عملیات اقتصادی نیز صورت میپذیرد. نظیر این در کودتای ۲۸ مرداد نیز رخ داد که در ۲۵ سال بعد از کودتا به نوعی نفت ایران به تاراج رفت.
- متن هشدار آمریکا در مورد کشورهای ناسیونالیستی در آمریکای لاتین: «رژیمهای رادیکال و ناسیونالیستی خصوصاً در آمریکای لاتین، منافع آمریکا را تهدید میکنند. این رژیمها برای بهبود فوری سطح پایین زندگی تودهها و رشد نیازهای محلّی به فشارهای تودهای تن میدهند و چنین گرایشهایی با نیاز به ایجاد فضای سیاسی و اقتصادی مناسب و سرمایهگذاری خصوصی همواره با برگشت کافی سود و حفظ مواد خام ما حتی اگر در جای دیگر باشد در تعارض است.» طبیعتاً آنچه از این اسناد منتشر میشود نیز با تغییراتی همراه است. ولی این تعبیر «مواد خام ما» تعبیر روشن گری برای بحث ماست.
- متنی از سفیر کبیر آمریکا در برزیل پس از کودتا در این کشور. در جریان این کودتا تعداد زیادی از مردم آزادیخواه برزیل کشته میشوند. شورش دموکراتیک، مهمترین پیروزی آزادی در قرن بیستم است. پیروزی آزادی یعنی سرنگونی خشونتبار دموکراسی پارلمانی که باید فضای بسیار مناسب برای سرمایهگذاری خصوصی پدید آورد.
- سند تصمیم آمریکا در مورد فیدل کاسترو در کوبا. «هدف، جایگزینی رژیم کاسترو با رژیمی است که مدافع منافع راستین مردم کوبا و مقبول برای آمریکا باشد. عملیات باید به گونهای انجام شود که هیچ نشانهای از دخالت آمریکا باقی نماند.»
آنچه از مقایسهی این بیانیههای رسمی به دست میآید این است که در عرصهی سیاست خارجی آنچه برای آمریکا مهم بوده و هست صرفاً منافع خود بوده است نه یک سری اهداف مثبت؛ و شعارهایی مثل گسترش آزادی و دموکراسی نیز صرفاً دستآویزهایی برای پوشش اهداف منفی آمریکا بوده است. نشانهای مشخص بر این داوری نیز عملکرد آمریکا بعد از جنگ سرد و فروپاشی شوروی است. تقریباً تمام اندیشمندان و روشنفکران آمریکایی پیشبینی میکردند که آمریکا بعد از شوروی، بهانهی دیگری مثل مبارزه با تروریسم را دستآویز ادامهی رویهی خود در سیاست خارجی قرار میدهد. استاد برملاسازی تناقضات عملکرد آمریکا چامسکی است. چامسکی با تسلطی که بر تاریخ و اسناد منتشرشدهی دوران اخیر آمریکا دارد، به خوبی در آثار خود تناقضهای آمریکا را برملا میکند.
۳- نقد و بررسی روایت اول
اشکال روایت اول در چیست؟ در این است که نتیجه میگیرد که سیاست در آمریکا دستنشاندهی سرمایهداری در آمریکا است و دموکراسیای در آمریکا وجود ندارد و صرفاً یک فریب بزک شده است. واقعیت آمریکا؛ وضعیت بهداشت نامناسب، تأمین اجتماعی نامطلوب، فقر مردم و بهرهکشی ناجوانمردانه از کارگران است. رسانهها نیز آنچه انعکاس میدهند واقع امر نیست و رسانهها خود ابزار فریب سرمایه سالاریاند. من به نظرم این نتیجهگیریها از آن فکتها درست نیست و ایدهی روایت دوم از درون آمریکا، محتوای درستتری دارد. دموکراسی، آزادی بیان، قانونگرایی و … اموری هستند که واقعاً در آمریکا وجود دارند ولی مکانیزمهای دیگری در آمریکا وجود دارد که باعث میشود در کنار این ویژگیهای مثبت، آن عملکردهای منفی نیز وجود داشته باشد. معمولاً روایت اول قائل به وجود دستهای پشت پرده و انجمنهای سری فراماسونری است که از یکسو رسانهها را در اختیار دارند و از سوی دیگر صحنهی سیاست آمریکا را. ولی تلاش من این است که نشان دهم حتی با وجود فرض آزادی مطلق در آمریکا و نبود هیچ پشت پردهای هم میتوان نادرستی روایت دوم را و هم تناقض میان روایت اول و دوم را توضیح داد.
البته تا حد زیادی مشخص است که در آمریکا آزادی مطلق لزوماً نیست و رسانهها در عین آزادی خوبی که دارند، گاه از پوشش و نشر اخباری خاص منع میشوند و باز تا حد زیادی برای همه مشخص است که صحنهی دولت و سیاست آمریکا کاملاً شفاف نیست. بسیاری از سیاستمداران آمریکایی وقتی به مقامی مثل ریاست جمهوری نائل شدهاند، بخشهایی از این پشت پرده را نشان دادهاند. کندی در نطق معروفی که منجر به ترور او شد رسماً از مردم برای مقابله با انجمنهای سری در صحنهی سیاست ورزی آمریکا کمک خواست، ولی متأسفانه ترور شد و عمرش کفاف این امر را نکرد. یا تقریباً مشخص است که رئیسجمهور آمریکا از ماجرای حملهی پرل هاربر مطلع بوده است، ولی چون میخواسته وارد جنگ جهانی دوم شود، آن را ابراز نمیکند. یا در ماجرای یازده سپتامبر همه قانع شدیم که ماجراهایی بوده است و همه قانع شدیم که این برجها بر اثر برخورد هواپیما فرونریختهاند. گزارشهای مهندسی افراد حرفهای ابراز میکند که سقوط این برجها در اثر انفجار از داخل بوده است. در مستندی که بیبیسی از یازده سپتامبر نشان داد، در بخشی که مقتبس از مستند loose change است، نشان داده میشود که برج سومی وجود داشته که بدون اصابت هواپیمایی فروریخته است. در واقع سه هواپیما برای این حادثه در نظر گرفته شده بود، ولی هواپیمای سوم در اثر درگیریای که میان کادر خلبانی و مسافران با هواپیماربایان رخ میدهد، پیش از اصابت سقوط کرد.
۴- تحلیل مناسبات در آمریکا بر اساس نظریهی بازیها
به نظر من اصلاً لازم نیست چنین ماجراهایی را پیش کشید و میتوان با تحلیلهای سادهتری مسئله را پیش برد. پیشتر بیان شد که نگاه درست به سیاست خارجی آمریکا این است که آن را بیزینس ببینیم و داوری تاریخ در باب منش آمریکا نیز همین را تأیید میکند. ملت آمریکا در کنار ویژگیهای بسیار مثبت مثل آزادیخواهی، قانونگرایی و … از ابتدا افرادی بودند که در پی بیزینس و تجارت بودند؛ و این بیزینس خود را به هر پدیدهی دیگری از هنر، دین و … نیز سرایت دادند. از این نظر آمریکا مبدأ سرمایه سالاری است. تمام فعالیتهای مردم آمریکا بر مبنای اقتصادی و افزایش سرمایه است. به نظر همین نکته مبنای خوبی برای پیشبرد بحث است و دیگر نیازی به استفاده از مبانیای چون تئوری توطئه و … نیست.
یک شاهد بسیار خوب بر مطلبی که بیان شد کتاب بسیار معروف عقل سلیم اثر تام پین است که هم شهرت تاریخی دارد و هم براساس مستندات با فروش کمنظیر خود در یک مدت محدود، بیشترین تأثیر را بر انقلاب آمریکا گذاشته است. محتوای این کتاب در باب این است که مقایسهای میکند میان سود و زیانهای اقتصادی و مادی دو حالت مشخص؛ یکی این که آمریکا مستقل باشد و دیگری این که مستعمرهی انگلیس باشد و با محاسبات فراوان و جزئی اثبات میکند که استقلال آمریکا به نفع است. این کتاب به صراحت نمایانگر روحیهای است که از آن سخن میگوییم و مثلاً چنین روحیهای در تقابل است با روحیهی مردم ایران که نوع انقلابشان فارغ از انگیزهها و محاسبات اقتصادی از غیراقتصادیترین انقلابهای دنیا بوده است.
در درک سیاست هر کشوری، حالت اولیه بررسی روابط میان مردم و دولت است و میتوان در تفسیر این ارتباط از مدلسازی نظریهی بازیها استفاده کرد. در این مدل تعدادی بازیگر هستند که هرکدام دارای استراتژیای در بازیاند و این استراتژی با لحاظ استراتژی دیگر افراد دخیل در بازی است. البته این اشتباه است که گمان شود وقتی یک بازی به تعادل میرسد، معنای تعادل این است که همه در حال سود بردن هستند. ما در آمریکا با یک بازی به تعادل رسیده طرفیم که هیچیک از طرفهای دخیل در بازی نه دولت و نه مردم و … استراتژی و سیاست خود را تغییر نمیدهند؛ اما نه به این خاطر که همه دارند نفع میبرند، بلکه به این دلیل که این حالتها از نوع حالتهایی است که نظریهپرداز معروف جان نش بیان میکند و عدمتغییر استراتژی توسط بازیگران از ترس بیشتر متضرر نشدن است و نه چون به حالت بهینه رسیدهاند.
ملت آمریکا در عرف جهانی به این معروفاند که گوسفند هستند و چندان هوشمندیای ندارند، ولی جالب است که در نظرسنجیای که موسسهی گالوپ یک سال بعد از مرگ کندی از مردم آمریکا میکند، نتیجهاش این است که بیش از ۸۰ درصد مردم آمریکا معتقد هستند که کندی ترور شده است. پس واقعاً اینگونه نیست که تئوریای در کار باشد و یا مردم آمریکا هوشمندی ندارند. مردم آمریکا راهی برایشان وجود ندارد که بخواهند بازی را به سمت دیگری ببرند. چون نتایج آن میتواند بسیار خطرناک باشد.
اگر بخواهیم به افراد دخیل در بازی آمریکا جزئیتر بپردازیم و آنها را شناسایی کنیم، باید با توجه به سیاست که بازی قدرت است، منابع قدرت را شناسایی کنیم:
۱-۴ مؤلفههای دخیل در بازی آمریکا
- در هر جامعهای منبع اصلی قدرت مردم هستند و در نوع بازی این منبع قدرت در کشورهای مختلف تفاوت وجود دارد. مثلاً مردم ایران در جریان انقلاب خود شش ماه سرکار نرفتند و با این کار موجب تضعیف دولت مرکزی و سقوط آن شدند. ولی روحیهی مردم آمریکا به آنها اجازهی حتی شش روز سرکار نرفتن را نیز نخواهد داد. به همین خاطر است که انقلاب ایران بدون نیروی نظامی یا کودتا و صرفاً به خواست مردم به سرانجام میرسد، چون امکان تقابل دولت با خواست عمومی وجود ندارد.
- منبع دوم سرمایه است. بدیهی است که هر کس سرمایهی بیشتری دارد قدرت فراوانتری نیز دارد.
- منبع سوم دولت است، نیروی نظامی در برخی کشورها مثل ترکیه مستقل از دولت است و در برخی مانند آمریکا در ذیل دولت. همچنین دانش و تکنولوژی اگرچه منبع مستقلی از قدرت میتواند باشد ولی فعلاً و عموماً در ذیل سرمایهی دولت ایفای نقش میکند.
- منبع آخر نیز رسانهها هستند که باز این منبع در برخی کشورها مثل ایران مستقل از دولت نیست. در روایت اول از آمریکا نیز ادعا این بود که در آمریکا نیز این منبع مستقل از دولت و سرمایه سالاری نیست. درهرصورت به نظر میآید بازی آمریکا دستکم میان چهار بازیکن مستقل است. سرمایهداران، مردم، دولت، رسانهها و صحنههای فعلی آمریکا، صحنهی تعادل میان این چهار بازیکن است.
قانونگذاری نیز در برخی کشورها منبع مستقل به حساب میآید و در برخی دیگر مانند ایران در ذیل دولت است. مثلاً رضاشاه قانونی تصویب کرد که در آن زمینهای منطقهای از ایران به او واگذار شود، یعنی سرمایه را با قانون به خود منتقل کرد. این بازی در صحنهی آمریکا امکان وقوع ندارد. یک دلیل این که نظریهی بازیها میتواند صحنهی سیاست آمریکا را به خوبی توضیح دهد این است که قانون تا حد زیادی در آمریکا ثابت است و بازی به یک معنا با قانون ثابت انجام میشود و تغییرات قانون در آمریکا بسیار جزئی است.
۲-۴ مؤلفهی دولت
رفتار دوگانهی داخلی و خارجی آمریکا هم به این خاطر است که سیاستمداران انصافی که در عرصهی داخلی دارند در خارج از کشور ندارند. چون در داخل آمریکا است که نیاز به رأی مردم دارند و در داخل است که باید افکار عمومی را همراه نگه دارند. زمانی یکی از رؤسای جمهور آمریکای لاتین در زمان انتخابات دوم بوش پسر گفته بود که همهی مردم دنیا باید در انتخابات آمریکا شرکت کنند، چون همه از نتیجهی آن متأثرند. محال است که کسی بتواند در آمریکا دست به اصلاحات اراضی بزند، ولی در کشورهای تابع خودش، آمریکا به راحتی دست به این کار میزند و مثلاً برای منفی سازی تبلیغات کمونیستی در ایران دست به اصلاحات اراضی میزند. البته طبیعتاً تغییر قوانین در آمریکا رخ میدهد و این کار توسط عدهای و برای کسب درآمد است؛ یعنی سیاستمداران در نوع قوانین و سیاستهایی که پایهگذاری میکنند، منافع اقتصادی خود را لحاظ میکنند. مثلاً زمانی که کشوری مستعمرهی امریکا میشود، نوع ادارهی آن کشور میتواند از مسائلی باشد که درآمدزا است. یا مسائل داخلی آمریکا، مالیات و قوانینی که وضع میشود همبسته به سازوکارهای سیاسیای است که میتواند محل درآمد و منابع سیاستمداران باشد.
۳-۴ مؤلفهی سرمایه
نوع حمایت سرمایهداران از جریانهای سیاسی و اشخاص خاص هم بر همین مبناست و به دنبال بازگشت سرمایهی خود به صورت مضاعف هستند که اتفاق هم میافتد. تا این مقدار از روند سخن در ذیل روایت اول میگنجد. ولی آنچه در ادامه بیان میشود سطحی فراتر از این و پیچیدهتر است. یک نمونهی خوب که میتوان آن را به عنوان کلید و مبنایی برای تفسیر اوضاع آمریکا لحاظ کرد، ماجرای طرح مارشال است. پس از جنگ جهانی دوم و با غلبهی شوروی و آمریکا، اروپای غربی و شرقی دچار خسارتهای فراوان شدند. در زمان ریاست جمهوری ترومن، طرحی که شامل یک سلسله اقدامات انسان دوستانه و بلاعوض برای بازسازی اروپا بود، به تصویب دولت رسید. البته توجیه آن جلوگیری از گسترش کمونیزم و اهداف بشردوستانه عنوان شد. به این که واقع قضیه و اهداف واقعی چه بوده است کاری نداریم. در این طرح تصویب شد که این سلسله اقدامات که در راستای بازسازی آمریکاست حتماً باید توسط خود شرکتهای آمریکایی صورت پذیرد. آنچه در واقع طی این طرح رخ داد، این بود که همهی مردم به دولت مالیات میدهند و این مالیات به صورت مساوی از همه گرفته میشود. بعد برای بازسازی اروپا و در قالب یک طرح انسان دوستانه که مردم آمریکا را راضی میکند و آنها را موجه جلوه میدهد در اختیار سرمایهداران آمریکایی قرار میگیرد. جنگی که به صورت طبیعی نمیتوانست صرفهی اقتصادی داشته باشد، حالا بازاری برای شرکتهای آمریکایی فراهم کرده است. آنچه در واقع رخ میدهد این است که سرمایهای که با درصد مساوی از مردم دریافت میشود، به صورت مساوی با سود بیشتر به مردم بازنمیگردد، بلکه با اختلاف طبقاتی به دهکهای بالاتر بیشتر و به دهکهای پایینتر کمتر تعلق میگیرد. لذا این دست اقدامات سرمایهداران را نیز همراه و راضی نگه میدارد. دقیقاً به همین خاطر است که هیچوقت بررسی متن قوانین آمریکا مشخص نمیکند که چگونه این قوانین منجر به اختلاف طبقاتی میشود و آن را تشدید میکند.
این وجهی از ماجراست و نباید سیاستمداران را فقط در خدمت سرمایهداری دانست، بلکه سیاستمداران یک بازیگر مستقل در صحنهی آمریکا هستند و بیزینس جدایی از سرمایهداران دارند. به همین خاطر پارهای اقدامات آنها همراه با بازگشت سود و سرمایه صرفاً به خودشان است نه سرمایهداران. یک مثال خوب از این نوع رفتارهای سیاستمداران آمریکا، حمایت فوقالعادهی آنها از رژیم صهیونیستی است. درست است که در برابر این حمایتها، از حمایت نظامی اسرائیل برخوردار میشود و یا منابع نظامی پیشرفتهای از اسرائیل دریافت میکند، ولی بیشترین سودی که از این حمایت حاصل میشود مستقیماً به سیاستمداران آمریکایی تعلق میگیرد. البته سودی هم که اسرائیل میبرد پایداری حکومتی است. در این زمینه بارها رسانهها دست به افشاگری زدهاند. به همین منوالِ طرح مارشال، سیاستمداران آمریکایی پروژههایی را در داخل آمریکا نیز انجام میدهند که نفع آن نصیب سرمایهداران میشود. مثال خوب آن سرمایهگذاریهایی است که دولت در عرصهی دانش و تکنولوژی انجام میدهد. دولت سرمایهی اولیهای در اختیار مخترعین قرار میدهد و وقتی اختراع آنها به مرحلهی تولید رسید، آن را در اختیار سرمایهداران قرار میدهد. البته امروزه اکثر مؤسسات دانشبنیان، شرکتهای پشتیبان مالی دارند. نکتهی مهم این است که بازی سیاستمداران مستقل از بازی سرمایهگذاران است و از همین نظر واقعاً رقابت دو حزب غالب در آمریکا اصلاً ساختگی نیست. واقعاً هر حزبی بر سر کار بیاید، دورهی زمامداریاش همراه با منافع و منابع اقتصادی متعدد است. یک تمثیل خوب برای دو حزب آمریکا، این است که این دو حزب مانند دو سوپرمارکت بزرگ هستند که دقیقاً مقابل هم قرار دارند و هرکدام دنبال فروش بیشتر و غلبه بر دیگری هستند. تنظیر فعالیت این دو حزب به سوپرمارکت هم نشاندهندهی فعالیت رقابتی و اقتصادی آنهاست و هم این که نوع فعالیت آنها که اقتصادی است اساساً ایدئولوژی محور نیست.
تمام آنچه امروزه دموکراتها یا جمهوری خواهان به عنوان ویژگیهایی منتسب به آن شناخته میشوند یا مسبوق به سابقهای نیست یا مسبوق به سابقهای عکس وضع فعلی آنهاست. مثلاً در دورههای اخیر، جمهوری خواهان به جنگطلبی و دموکراتها به صلحطلبی معروف هستند، ولی در گذشته عکس این هم بوده است. در تمام قرن بیستم و قبل از ۱۹۷۵ و جنگ ویتنام، تمام جنگهای بزرگی که آمریکا درگیر آن بوده است در زمان دموکراتها بوده است. جمهوری خواهان بودند که به چانهزنی سیاسی و سیاست ورزی و مذاکره شناخته میشدند. از زمان ریگان این وضعیت عوض میشود و وضعیت فعلی حاکم میشود. یا در جنگ داخلی آمریکا برخلاف تصوری که وجود دارد، دموکراتها طرفدار آزادی بردهداری بودند و این جمهوری خواهان بودند که در موضع مخالف بودند و اساساً همین موضع مخالف آنها منجر به تأسیس حزب جمهوری خواهان شد. لذا آنچه در صحنهی سیاست آمریکا وجود دارد، یک رقابت واقعی است با قوانین ثابت و قدیمی به تعادل رسیده.
یک دلیل خوب بر استقلال بازی سیاستمداران از سرمایهداران این است که گاه سیاستمداران سازوکار و رویهای را در پیشگرفتهاند و بازی خطرناکی را شروع کردند که روند آن موافق سودبری سرمایهداران نبوده است. این غیر از میزان مخالفت ظاهری است که برای جلب رأی مردم گاهی در پیش میگیرند. یکی از نمونههای حاد این ماجرا، تضعیف بانک مرکزی توسط اندی جکسن معاون نیکسون است که بعداً رئیسجمهور نیز میشود. این کار وی به این خاطر بوده است که سیاستهای بانک مرکزی را در جهت منافع سرمایهداران میدانست. یا سیاستهای حمایت از کارگری روزولت نیز که نزدیک به ایدههای چپ کارگری است نمونهی دیگر قابلذکر است. نمونهی دیگر هم سیاستهای تأمین اجتماعیای بود که توسط کلینتون شروع شد و آغاز یک بازی جدید در صحنهی سیاست آمریکا بود.
با وجود تمام آنچه بیان شد سرمایهداران هیچگاه در پی تأسیس حزب جدید برنیامدهاند، چون همیشه به اندازهی کافی از سیاستهای به سود خود منتفع بودهاند؛ یعنی سیاستمداران همیشه با یک دوگان روبرو هستند که باید سعی کنند حالت تعادل را نیز حفظ کنند. یکی آن که لحاظ سود و نفع خود را چه در سیاستهای صرفاً به نفع خود و چه سیاستهای به نفع سرمایهداران داشته باشند و دیگر آن که در پی کسب رضایت و رأی مردم برای دورههای پسین باشند. البته گاه میشود که انتفاع از دورهای را حتی به هزینهی از دست دادن دورهی بعد نیز ترجیح دهند، مانند زمان بوش که جمهوری خواهان حاضر بودند با هزینهی این که در دورهی بعد اوباما از دموکراتها قدرت را در دست گیرد، از دورهی بوش نهایت استفاده را ببرند. چون هر رئیسجمهوری که از حزبی به قدرت میرسد به نوعی متعهد است که سود حزب خود را در بلندمدت لحاظ کند. یک سخن معروف در فضای آمریکا هست که سیاستمداران سه سال و نیم با سرمایهداران و چند ماهی با مردم هستند.
۴-۴ مؤلفهی رسانه
رسانهها هم منبع قدرت مستقلی هستند، چون رسانهها عموماً صاحبان ثروتمند و حامیان مالی خوبی دارند، آنها را تحت نظام سرمایهداری میبینند. این مطلب اگرچه وجهی از واقع است ولی بازی رسانهها به دلایل گوناگون متفاوت از سرمایهداران است و نوع بیزینس رسانهها متفاوت از سرمایهداران است. رسانهها بهطور طبیعی در آخر خود را از افکار عمومی میطلبند و جامعهی هدف آنها عموم مردم است. گاهی هم رسانهها را به این خاطر که آنطور که باید دست به افشاگری علیه دولت نمیزنند، در ذیل و همراه سیاستمداران میپندارند. البته گاهی رسانهها دست به افشاگریهای بزرگ زدهاند، مثل ماجرای واترگیت، ولی این عمومیت ندارد و البته اگر ماجرایی لو برود مانند ایران، کنترا، رسانهها آن را پوشش میدهند و سانسور نمیکنند.
در یک قاعدهی کلی، رفتارهای رادیکال در آمریکا خطرناک است و هزینه دارد و از این نظر طبیعتاً لیستهای سیاهی نزد دولت وجود دارد که طبیعی است. ولی از یک منظر دیگر، افشاگری رسانهها چندان موردتوجه افکار عمومی قرار نمیگیرد و رسانههای عمومی چندان این را نمیپسندند و چندان دوست ندارند حقایق را بشنوند و بیشتر در پی مواجهه با تصویر مناسبی از خود هستند و دوست ندارند آمریکا جنایتکار یا مخالف بشریت و … شناخته شود. در اواخر دورهی بوش اول که فعالیتهای زیادی توسط افرادی مثل مایکل مور و … انجام میشد تا برای حفظ آبروی آمریکا نیز که شده، بوش دوباره رأی نیاورد، مایکل مور در همین زمینه مستند فارنهایت را میسازد و کار به جایی میرسد که شوی تلویزیونی معروف آمریکا به نام لوترمن به گافهای متعدد بوش میپردازد. وودی آلن در مصاحبهای وقتی با این پرسش مواجه میشود که چرا شما اهل رسانه و سینما دست به انجام فعالیتی علیه بوش نمیزنید، پاسخ میدهد: کسانی که قرار است از فعالیت ما متأثر باشند کسانی هستند که همین الآن هم به بوش رأی نمیدهند و کسانی که به بوش رأی میدهند، نیز هیچوقت به فعالیتهای روشنفکرانه توجهی نخواهند داشت.
وجه دیگر احتراز رسانهها هم این است که با توجه به حوادث گذشته، متوجه ضررهای خطیر این افشاگریها شدهاند. ضرر خطیر این دست افشاگریها این است که باعث شده دیگر عدهی زیادی از جمعیت روشنفکر آمریکا در انتخابات و امور جمعی شرکتی نداشته باشند و جمعیت خاموش بزرگی که بیاعتنا به دولت و کارهای آن است در آمریکا پدید آمده است. این تجربهی رسانهها بعد از افشاگریهای گستردهی جنگ ویتنام بود. چون این جنگی نبود که صرفاً به خواست و ارادهی جمهوری خواهان بوده باشد و بعدها دموکراتها هم آن را ادامه دادند. افشاگری گستردهی رسانهها در آن زمان نتیجهاش این شد که افرادی از صحنهی سیاست به انزوا کشیده شدند که اتفاقاً رسانهها نمیخواستند و کسانی که قرار بود با افشاگری رسانهها متنبه شوند نیز التفاتی به رسانهها نداشتند.
البته این نگاه به رسانهها یک نگاه مثبت و با انتساب رویکرد خیرخواهانه به آنهاست که لزوماً هم درست نیست. رسانهها هیچوقت دست به کاری نمیزنند که صحنهی فعلی سیاست آمریکا از بین برود، چون این صحنهی بیزینس آنها هم هست. اگر دولت فعلی آمریکا ساقط شود معلوم نیست آنچه جایگزین میشود چگونه باشد مثلاً با رویکرد سوسیالیستی نباشد. لذا نه در پی تحولات ریشهایاند و نه این دست تحولات لزوماً به نفع آنها خواهد بود. البته شما هر نوع افشاگری و اخبار جنجالی که بخواهید در آمریکا وجود دارد، ولی اینها توسط خبرگزاریهای مهم و بزرگ صورت نگرفته است بلکه توسط افراد مشخص، گروههای دانشجویی، روزنامههای محلی و … صورت میپذیرد و برد این دست اخبار در فضای آمریکا زیاد نیست. بگذریم از این که اساساً برخی از این خبرگزاریها به صورت مشخص وابسته به دولتاند، مثل فاکس نیوز یا cin
۵-۴ مؤلفهی مردم
مردم آمریکا، منبع دیگر قدرت و بازیگر دیگر صحنهی آمریکا هستند. وضع مردم آمریکا نسبت به بسیاری نقاط جهان ویژه است. مردم آمریکا هیچوقت دست به مخالفت و اقدامات تخریبی علیه دولت نمیزنند. در بسیاری دورهها، مردم آمریکا از دولت خود ناراضی بودند ولی این، هیچ واکنش عملی آنها را برنیانگیخت. حتی حاضر به انجام اقدامات معمول ای مانند اعتصاب و … هم نیستند. در دورههایی که چندان به طول نینجامید و در زمان اصلاحات روزولت، اتحادیههای کارگریای در آمریکا تشکیل شد و بعد این اتحادیهها با سرعت قابلتوجه در دههی ۴۰ و ۵۰ از بین رفتند. دلیل آن هم این بود که رؤسای این اتحادیهها، به جای پیگیری اقدامات مربوط به کارگران، دست به انواع سوءاستفادههای مالی و زد و بند با سرمایهداران زده بودند که معلوم شد این اتحادیهها، اساساً جز در پی بیزینس نبودهاند و سرپرستی اتحادیههای کارگری صرفاً سرپوشی برای اقدامات آنها بوده است. این دقیقاً نشانگر روحیهی مردم آمریکا و وضع موجود در آن است. اگر کسی وضع فعلی مردم آمریکا را حاصل فریب رسانهای بداند، این حاصل عدم شناخت درست از ملت آمریکا و ناآشنایی با روانشناسی آنهاست.
۵- مؤلفههای مهم در شناخت مردم آمریکا
عوامل متعددی در شکلگیری وضع و روحیهی فعلی مردم آمریکا نقش دارد، از جمله:
- تصویر ایده آلی از آمریکا که توسط دولت به آنها عرضه میشود تا حد زیادی آنها را راضی از وجههی درونی و بیرونی آمریکا قرار میدهد. زنده نگه داشتن آن تصویر ایدهآل در ذهن مردم آمریکا باعث میشود که هر وقت دولت آمریکا شعار جنگ بدهد، بتواند این شعار را با مقولاتی مانند احساس وظیفه نسبت به سایر ملل یا صلح گستری سروسامان دهد.
- عامل دیگر مهاجرپذیری بیضابطهی آمریکا است. آمریکا این ویژگی را دارد که همیشه مهاجران تازهنفس را پذیرا میشود که از هیچ میخواستند شروع کنند و به همهچیز برسند. اعتصابها و اعتراضهای کارگران در آمریکا همیشه با مخالفتها و مانعتراشیهای این مهاجرین تازهنفس مواجه میشود؛ یعنی افرادی که حتی نمیتوانند از مایحتاج یک روز خود نیز چشمپوشی کنند. برخی تحلیل گران آمریکایی معتقدند که عدم مانعیت دولت آمریکا برای ورود مهاجرین غیرقانونی از مرزهای مکزیک به همین خاطر است. چون وقتی این مهاجرین به صورت غیرقانونی وارد میشوند امکان هرگونه سوءاستفادهای از آنها ممکن میشود و به قول معروف اینها دست به کار سیاه میزنند که عایدی آن حداقل ممکن است.
هر تحلیل که به این نتیجه منتهی میشود که سرمایهداران در آمریکا گردانندگان کشورند، نادرست است و تحلیل درست این است که سرمایه است که آمریکا را اداره میکند و پیش میبرد. مجموع این عوامل امکان هرگونه مخالفتی توسط ملت آمریکا را کمتر محتمل میکند. نتیجهی این وضعیت این شده که مردم آمریکا با وجود کار زیاد و بهرهکشی فراوان از آنها، هم از پشتیبانی و حمایتهای حداقلی دولت برخوردارند و هم با سیاستهای دولت مخالفت نمیکنند. مثلاً در همین زمان مشکلات اقتصادی آمریکا، دولت مالیات دریافت شده از مردم را آشکارا و قانونی در اختیار سرمایهداران و شرکتهای بزرگ قرار میداد، مثلاً کارخانههای اتومبیلسازی تا مانع ورشکستگی آنها شود و توجیه آن هم این بود که موفقیت این شرکتها منجر به موفقیت تمام ملت آمریکا میشود.
در این صحنهی بازی و این بازیگران و قوانین، امکان انجام حرکتهایی به نفع مردم چندان میسر نیست. در این زمینه میتوان به نمونههای تاریخیای اشاره کرد، مثلاً لایحهی کلینتون به کنگره بر ضدّ سرمایهداری. کلینتون از فعالان دانشجویی دههی ۶۰ آمریکا و از منتقدان بزرگ سیاستهای جنگی دولت در ویتنام بود که انتخاب او کم از انتخاب اوباما نیست. کلینتون از فعالان نقض ادعای بسته بودن سیستم حکومتی آمریکا است. بعد از طرح لایحه توسط کلینتون، سرمایهداران تهدید کردند که این طرح اجرایی شود، سرمایههای خود را از آمریکا خارج میکنند و دولت و کنگره از ترس عواقب این اقدام مجبور به عقبنشینی و بازپسگیری لایحه شدند.
اتفاقی که در دورهی اخیر در سطح جهانی رخ داده است، ماجرای امکان تحرک سرمایه است. برخلاف گذشته، امروز، یک سرمایهدار میتواند در مدتی کوتاه تمام سرمایه و تجهیزات خود را از کشوری به کشور دیگری منتقل کند. پدیدهی جهانیسازی، احداث شرکتهای چند ملّیتی، صوری بودن بخش عمومی سرمایهی افراد نیز بر حادتر شدن این وضعیت افزوده است. این وضعیت باعث شده که سرمایهداران بتوانند دولتها را تحتفشار و تهدید قرار دهند و این وضع به نوعی به تثبیت صحنهی بازی و قوانین در آمریکا کمک کرده است. کلینتون واقعاً قصدش انجام لایحهای به نفع مردم بود و ادا درنمیآورد، ولی تهدید سرمایهداران او را مجبور به عقبنشینی کرد.
یک منتقد معروف آمریکایی در کتابی به بررسی نظام انتخاباتی آمریکا پرداخته بود و قائل بود که چهارساله بودن دورهی ریاست جمهوری در آمریکا خود از قواعد همین بازی است. توجیه آن هم این است که هر سیاستی که بخواهد در زمینهی بازی آمریکا اعمال شود و نتیجه را به نفع مردم تغییر دهد، به زمانی بیش از ده سال نیاز دارد و هیچوقت سیاستمداری نمیتواند مردم را قانع کند که در دور بعد به او رأی دهند تا او بخواهد سیاستهای خود را عملی کند.
۶- دلایل عدم ورود سرمایهداران به صحنهی سیاست در آمریکا
یک پرسش به جا این است که چرا اصلاً خود سرمایهداران به صحنهی سیاست نمیآیند و به صورت مستقیم به تأسیس حزب و ورود به سنا و کنگره اقدام نمیکنند و چرا اجازه میدهند بازیگر دیگری به نام سیاستمداران وارد صحنهی بازی آمریکا شوند. پاسخ این پرسش این است که در دورههایی چنین فکری به ذهن سرمایهداران آمد و قصد چنین کاری داشتند. مثلاً نلسن راکفلر از خاندان راکفلرهای سرمایهدار معروف تا مقام معاونت رئیسجمهور بالا رفت.
اگر به خاطر بیاورید در پدرخوانده دی کرلیونه دوست داشت فرزند کوچکترش سناتور شود و اگر فرزند بزرگتر او به قتل نمیرسید، این اتفاق میافتاد. ولی سرمایهداران هم این راه را موفقیتآمیز ندیدند و هم این که به صرفه ندانستند. این راه برای آنها به صرفه نبود زیرا هم تربیت فردی از خاندان سرمایهداری و رساندن او به مقام سناتوری دیگر نمیتوانست کارهای آنها را پوشیده نگه دارد و همیشه آن فرد در معرض اتهام به دفاع از سرمایهداری بود و این جز شکست و ناکامی برای او ثمری نمیداشت. از سوی دیگر این کار موفقیتآمیز هم نبود، زیرا سیاست آدم خودش را میخواهد و یک سرمایهدار موفق، لزوماً سیاستمدار موفقی نیست. از این نظر این خیلی به صرفهتر است که وقتی فردی با گذران مراحل دشواری سیاستمدار شد او را بخرند و عامل تحقق نظرات خود قرار دهند. البته سرمایهداران در این زمینه بسیار محتاط و دقیق عمل میکنند.
یک اتفاق بسیار جالب و عجیب در آمریکا این است که رأیگیری در کل کشور همزمان نیست و از شرق شروع میشود و به غرب ختم میشود. اولین ایالتی که رأیگیری در آن انجام میشود ایالت نیوهمپشا است. همیشه بعد از اعلام نتایج آراء در این ایالت هست که سرمایهگذاری سرمایهداران بر روی فرد برندهی انتخابات جدی میشود و عموماً برندهی انتخابات کسی است که در این ایالت برنده میشود؛ یعنی تا این اندازه سرمایهداران در طرفداری از کسی در انتخابات دقیق و محتاطاند.
شما اگر کارتر را با سایر روسای جمهور آمریکا مقایسه کنید، نسبت به آنها به نظر شخصیت بهتری دارد. واقعاً به حقوق بشر اعتقاد داشت و سیاست خارجیاش تا حد زیادی ضد جنگ بود، البته تا حدی هم به این خاطر بود که اولین رئیسجمهور آمریکا بعد از جنگ ویتنام است. کارتر کاری کرد که هنوز هم جمهوری خواهان به خاطر این کار او را نبخشیدهاند. وی به محض این که در شرق آمریکا شکست خورد، در حالی که هنوز قسمتهای غربی و کنگره مانده بود، به ریگان تبریک گفت و این تبریک وی باعث شد در غرب، طرفداران جمهوری خواهان با ظنّ شکست قطعی جمهوری خواهان دیگر اصلاً برای رأیگیری نروند و جمهوری خواهان بزرگترین شکست خود را در ریاست جمهوری و کنگره تجربه کنند و این یکی از گافهای بزرگ سیاسی کارتر بود.
قدرت مانور و تأثیرگذاری بالای سرمایهداران، خود، عامل مؤثری برای دوری آمریکا از فعالیتهای پلیسی امنیتی و تعدیل رفتار آمریکا شده است. مثلاً آمریکا هرچه به پیش آمده فعالیتهای سازمانهای امنیتی مثل FBI و سیا کمرنگ شده است. وضع دنیا به گونهای است که دیگر امکان تهدید سرمایهداران به صورت فیزیکی کمتر وجود دارد.
آنچه بیان شد مجموعهای را تشکیل میدهد که باعث میشود بازی آمریکا بسیار ثبوت داشته باشد و بر هم زدن آن به راحتی و بی هزینهی بالایی میسر نباشد. بهترین رئیسجمهور مردمی هم ممکن است کارهایش به ضرر مردم منتهی شود و شخصیت محبوبی نباشد.
۷- رابطهی وثیق سیاست و سینما در آمریکا
یک نکته به عنوان حسن ختام، جالب اینجاست که مخالف خوانی با سیاستهای دولت هم در فضای سیاسی آمریکا زمینهی خوبی برای بیزینس است. مثلاً کسی مانند الیور استون که از منتقدان سرمایهداری و سیاستهای آمریکا بوده است، از سویی حامی مالی او، خود هالیوود است، چون این نوع برنامهسازی مخاطب خاص خودش را دارد و از سوی دیگر شخصی مانند الیور استون که سابقهی مخالف خوانی و افشاگری نسبت به سیاستهای دولت را دارد، گزینهی مناسبی برای توجیه عملکرد دولت در یک برههی خاص است و این به لحاظ مالی و بیزینس به نفع خود الیور استون هم هست که با قیمت بالاتری باید با او به توافق برسند. مثلاً فیلمهایی مانند سالوادور، یا جی اف کندی را ساخته است که فیلم اخیر کاملاً مخاطب را قانع میکند که پشت پردهی سیاست آمریکا عامل حذف کندی بوده است. اساساً یکی از کارهای فیلمسازان و مجموعههای فیلمسازی مانند هالیوود ساخت فیلمهای سفارشی دولت آمریکا است که نمونهی آن اسکندر به کارگردانی الیور استون و ۳۰۰ هست که معروفتر است. ارقام اعلام شده از سرمایهگذاری آمریکا در سینما به صورت رسمی ارقام بسیار بالایی است که قطعاً رقم واقعی و غیررسمی آن بسیار بیشتر است. چهبسا من هم در حال انجام فعالیتی علیه آمریکا باشم تا زمینهی بیزینس خودم را در آینده فراهم کرده باشم و از من چیزی بخواهند.