
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره هود، جلسهی ۱، دکتر روزبه توسرکانی، ۱۳۹۲
شروع بحث درباره سوره هود
باز طبق همان روالی که در سورهی یونس انجام دادیم، با توجه به اینکه دیگر قرار نیست در یک یا دو جلسه بحث سوره را ببندیم، یک مقدار آزادی عمل بیشتری احساس میکنم، بنابراین کندتر از جلسات قبلی که بحث میکردیم، پیش میروم. در مورد این سوره فعلاً برنامهام این است که اول یک توضیحات کلی در مورد خود سوره بدهم، یک چند تا نکتهای که در این کتاب نظم قرآن آقای عبدالعلی بازرگان، در مورد سوره است را اشاره میکنم بعد شروع میکنیم از ابتدای سوره خواندن. حالا من به مناسبت اینکه در ماه رمضان هستیم، یک بخش عمدهای از جلسه را به آیات ابتدای این سوره اختصاص میدم که یک خورده مفصلتر از بحث هاییست که الزام داشته باشد که در این جلساتی که این شکلی در مورد سورهها بحث میکنیم، واردش بشیم. حالا به اونجایی که رسیدیم، بیشتر توضیح میدهم.
۱- کلیات در مورد سوره: زمان نزول و آیه فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ
تقریبا اتفاق وجود دارد که زمان نزول سوره هود، انتهای سالهای قبل هجرت بوده است. خیلیها معتقدند که در همان دورانی که در شعب ابی طالب بودن و آن سختیهای سالهای پایان مکه، بعد از دورهای که حضرت خدیجه و ابوطالب فوت میکنند، همان حوالی سورهی هود نازل شده است.
آیهی معروفی در سورهی هود است که از این جهت معروف است که در حدیث خیلی معروفی پیامبر گفته است که آیهای در سورهی هود من را پیر کرد و اشارهی پیغمبر به این آیه است که میگوید: فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَن تَابَ مَعَكَ وَلاَ تَطْغَوْاْ إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (هود/۱۱۲). استقامت پایداری کن، آنچنان که فرمان داده شدی و آنانی که همراه تو توبه کردند. من نمیدانم چقدر موثق است که از خود پیغمبر است که اشاره میشود به این که فستقم کما امرت ایشان را پیر نکرده و من تاب معک، ایشان را پیر کرده است. یعنی دستوری به پیغمبر داده شده که انگار یک جوری مسئولیت پایداری همراهان را هم به عهده باید بگیرند. به هر حال شاید این پیر شدن در اثر این آیه در دورانی بوده که خیلی سختیها زیاد بوده، من این را به این جهت گفتم که شاید این حدیث با این تاریخ نزولی که برای سوره ذکر میکنند یک هماهنگیای وجود داشته باشد.
۲- بررسی آماری سوره
طبق معمول کتاب نظم قرآن که من معمولا توصیهاش میکنم کتابی است در ۴ جلد که کاری که انجام داده بررسی سورهها، تا حدود زیادی یک سری بررسی آماری موثق به همراه یک بررسیهایی در مورد محتوای سورهها هست. تقریبا در مورد هر سورهای یک بحثهای مفصلتری دارد که یک کاری که انجام میدهد و فکر میکنم خیلی مفید است این است که دربارهی واژگان سوره یک بررسیهای آماری معمولا انجام میشود. با توجه به بحثهایی که قبلا شنیدید احتمالا وقتی در مورد یک سوره صحبت میکنم کلیدهایی که هست که ما را نزدیک میکند به اینکه محتوای سوره چیست. مثلا دقت کردن به آیههای ابتدایی سوره هست و آیات انتهایی که یک جوری از وزن خاصی برخوردار هستند. یک چیزی که من مدام روی آن تأکید میکنم دقت کردن به واژههای کلیدی سوره است. واژهی کلیدی لزوما معنی آماری ندارد، ولی نگاه کردن به این آمارها خیلی میتواند کمک بکند. گاهی یک واژه ممکن است یک واژهای یک بار در سوره آمده باشد ولی به دلایلی پر رنگ باشد. حضورش اصلاً یک جور خاصی ظاهر شده باشد. به این چیزها باید دقت کرد که این چیزها یک مقدار جنبهی ادبی دارد.
مثلاً یک واژه ممکن است یک بار بیشتر در قرآن نیامده و در یک سورهای آمده، این ممکن است از لحاظ آماری معنیدار باشد. چیزی که معمولاً آقای عبدالعلی بازرگان سعی میکنند توجه را به آن جلب بکند این است که تکرار یک واژه در یک سوره نسبت به سورههای دیگه فرکانس بیشتری دارد. یعنی مثلاً فرض کنید اینکه در یک سورهای یک واژهای یک بار آمده و واژهای دیگر ۲۰ بار، ممکن است معنیاش این نباشد که آن واژهای که 20 بار آمده مهم است. چون واژهای که ۲۰ بار آمده شاید واژههای الله، رب یا یک واژههایی از صفات خدا یا یک واژههای مثل آمنوا و یک چیزهایی از ریشهی ایمان باشد که کلا در قرآن تکرار زیادی دارند. شما باید ببینید در این متنی که دارید بررسی میکنید به طور نسبی چه واژههایی تکرار بیشتری دارند. مثلاً یک مورد خاص را در مورد این سوره واژهی رشید است که سه بار در این سوره آمده و کلا هم در قرآن سه بار آمده است. این معنی دارتر از این است که من بگم مثلاً واژهی ارض 5 بار آمده در حالی که در قرآن ممکن است مثلاً ۱۰۰ بار آمده باشد. بنابراین اینکه چه قدر معنی دارد شمردن تکرارهای یک واژه کاملا نسبی است. یعنی بستگی به این دارد که واژهای که داریم به آن نگاه میکنیم، چقدر تکرارش نسبت به جاهای دیگهی قرآن بیشتر است.
۱-۲ واژه بینه
در این سوره واژههایی که به نظر من مهم میآیند و آقای عبدالعلی بازرگان به آنها اشاره کرده است، یکیش واژهی بینه است. که در این سوره ۵ بار واژهی بینه آمده و کل تکرار واژهی «بینه» در قرآن ۹ بار است. یعنی بیش از یک چهارم تعداد دفاعی که واژهی بینه آمده در همین سورهی هود است. بنابراین این واژهی پرتکراری در سورهی هود حساب میشود.
این پنج بار هر بارش مربوط به یکی از پیامبران است که در این سوره در موردشان ذکر شده است. یعنی در هر داستانی یک بار این واژه آمده است. شما فکر کنید چند بار داستان موسی تکرار شده، چند بار داستان نوح آمده، کلا تعداد دفعاتی که این داستانها آمدن چقدر بیشتر از ۱۹ بار است. فکر کنید اگر همهی آن ۱۹ بار هم مربوط به داستانهای پیغمبران بود بالاخره این ویژگی این سوره است که هر داستانی که از یک پیامبر ذکر میشود یک بار این واژهی بینه در محاورات بین پیامبر و کسانی که مورد دعوتش هستند پیش آمده است. این مورد اولش آیهی ۱۷ این سوره است که میگوید أَفَمَن كَانَ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّهِ … آیا کسی که بر بینهای از سوی پروردگار خودش هست، این در قسمتی از این سوره، قبل از اینکه داستان سوره شروع بشود، خطاب به خود پیامبر اسلام است.
بعد در داستان حضرت نوح در آیهی ۲۸ میگه : قَالَ يَا قَوْمِ أَرَأَيْتُمْ إِن كُنتُ عَلَى بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّيَ … ای قوم من، آیا میبینید، اگر بر بینهای باشم. بینه یعنی دلیلی روشن، اگر بخواهیم ترجمهای برایش در نظر بگیریم. دفعه بعد در آیه 53 که داستان خود حضرت هود که اسم سوره از آن گرفته شده است، آمده است. علتی که آقای بازرگان این مورد را از ۴ مورد دیگر جدا کرده است، این است که کلمهی بینه را قوم به کار میبرند، نه حضرت هود.
قَالُواْ يَا هُودُ مَا جِئْتَنَا بِبَيِّنَةٍ وَمَا نَحْنُ بِتَارِكِي آلِهَتِنَا عَن قَوْلِكَ وَمَا نَحْنُ لَكَ بِمُؤْمِنِينَ (هود/۵۳)
آنها میگویند که بینهای برای ما نیاوردی که جالب است. انگار قرار است در هر داستان یک بینه بیاید! یکیش را هم قوم گفتند، حالا چهار تاش هم در مورد بینه حالت مثبت دارد، یکیش هم این است که آنها منکر این هستند که بینهای برایشان آورده شده باشد. اینجوری نیست که مثلاً در این داستان هود حضرت هود یک بار گفته باشد و بعد آنها یک بار دیگه واژهی بینه تکرار کرده باشند. هر داستانی انگار یک بار کلمه بینه باید در آن بیاید.
مورد بعدی آیه ۶۳ سوره در داستان حضرت صالح است:
قَالَ يَا قَوْمِ أَرَأَيْتُمْ إِن كُنتُ عَلَى بَيِّنَةً مِّن رَّبِّي وَآتَانِي مِنْهُ رَحْمَةً فَمَن يَنصُرُنِي مِنَ اللّهِ إِنْ عَصَيْتُهُ فَمَا تَزِيدُونَنِي غَيْرَ تَخْسِيرٍ (هود/۶۳). در شروع عین همان عبارتی است که در داستان نوح نقل شده است. در آیه ۸۸ حضرت شعیب داریم: قَالَ يَا قَوْمِ أَرَأَيْتُمْ إِن كُنتُ عَلَىَ بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّي… (هود/۸۸). تا اینجا واژه بینه در هر سه عبارتی که از حضرت نوح، صالح و شعیب ذکر شده عینا تکرار میشود. اتفاقا حالا اگر کسی این آمار را در مورد واژهی بینه نداشته باشد، قطعاً تکرار یک عبارت، سه بار عیناً از قول پیامبران وزن فوق العادهای به این عبارت میدهد. عبارتی که عینا بدون اینکه یک کلمه جا به جا بشه دارد از قول پیامبران گفته میشود که مرکز ثقلش هم بینه است و محتوایش این است که من بینهای از طرف پروردگارم دارم. در واقع به قومشان تذکر میدهند. پس بین این واژههایی که اینجا بررسی شده به طور کاملا شاخص دو واژه از نظر آماری مهم هستند. واژهی رشید به این دلیل که هیچ سورهی دیگری در قرآن نیست که واژهی رشید در آن آمده باشد، فقط در همینجا آمده، و نحوهی به کاربردنش هم جالب است. انحصار این واژه به این سوره، این واژه را یک جوری پررنگ میکند. آن سه تا عبارت تکراری به اضافهی آماری که در مورد واژهی بینه وجود دارد، واژهی بینه را پر رنگ میکند. آقای بازرگان به ده مورد از واژههایی که تکرار خوبی داشتن و متمایز بودن را ذکر کرده که من به بعضیهاش اشاره میکنم، آنهایی که فکر میکنم پررنگترند.
۲-۲ واژه رشید
آیهی ۷۸ از زبان حضرت لوط خطاب به قومش میگوید أَلَيْسَ مِنكُمْ رَجُلٌ رَّشِيدٌ (هود/۷۸) آیا در بین شما یک مرد رشیدی نیست؟ واژهی رشید از رشد میآید. معنی میدهد: مرد رشیدی، رشد یافتهای نیست؟ یک بار از زبان قوم شعیب خطاب به حضرت شعیب: إِنَّكَ لَأَنتَ الْحَلِيمُ الرَّشِيدُ (هود/۸۷) که حالت استهزاء دارد که در واقع یک جوری حرفی که دارن میزنند انگار واقعی نیست، نمیخواهند بگویند واقعا حلیم و رشیدی. وقتی برسیم به آن بخش مربوط به داستان شعیب بیشتر توضیح میدهم. یک بار هم در این آیه است فَاتَّبَعُواْ أَمْرَ فِرْعَوْنَ وَمَا أَمْرُ فِرْعَوْنَ بِرَشِيدٍ (هود/۹۷) تنوع کاربردش به نظر من خودش جالب است. یعنی اینکه دربارهی کارهای فرعون واژهی رشید به کار رفته است. یک جایی از قول پیامبر است و یک جایی برعکس از زبان قوم پیامبر این واژه به کار میرود. این دو تا واژهای که خیلی به طور مشخص پررنگاند.
۳-۲ عبارت تکراری «اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ»
یک نکته دیگر که در این جلسه، چون ابتدای سوره آمده روی آن بحث میکنم، یک عبارت تکراری است، نه یک واژه. یک عبارت تکراری در این سوره سه بار آمده، «اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ». عینا تکرار در ابتدای سوره (آیهی ۳) به عنوان یک چیزی که در پیام پیامبران هست. بعد از ذکر توحید در ابتدای سوره میگوید که کتاب نازل شده که بگوید الی تعبدو الی الله اننی لکم نذیر و بشیر که غیر خدا را نپرستید. من از طرف خدا نذیر و بشیر هستم. وَأَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ… پیام کتاب این است که غیر خدا را نپرستید و استغفار در مقابل پروردگارتان کنید و به سوی او برگردید.
این عبارت عینا در دعوت پیامبران هم تکرار میشود. آیهی ۵۲ در داستان حضرت هود و آیه ۹۰ در داستان حضرت شعیب. در آیه 52 از قول حضرت هود گفته میشود که وَيَا قَوْمِ اسْتَغْفِرُواْ رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُواْ إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّمَاء عَلَيْكُم مِّدْرَاراً … (هود/۵۲) عین عبارتی است که از قول حضرت هود گفته میشود و عینا از قول شعیب، آیهی ۹۰ که گفته میشود: وَاسْتَغْفِرُواْ رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُواْ إِلَيْهِ إِنَّ رَبِّي رَحِيمٌ وَدُودٌ (هود/۹۰). این ترکیب سه بار تکرار شدنش در این سوره نظر آدم را باید به خودش جلب کند.
آقای بازرگان بررسیای که در این کتاب کرده است این است که خود واژهی استغفروا و واژهی توبوا هم سه بار از شش بار و سه بار از هفت بار تکرار شدهاند. در واقع، اگر عینا هم عبارت تکرار نشده بود به اندازهی کافی میتوانست نظر آدم را جلب بکند.
۴-۲ واژه رب
واژهی «رب» در مجموع با ترکیباتش، مثلاً ضمایری به آن اضافه میشود یا با یک کلمهی دیگری ترکیب میشود، ۴۳ بار در این سوره به کار رفته که اصلاً قابل اغماض نیست. یعنی در یک سورهای که کلا صد و بیست و سه آیه است، ۴۳ بار واژهی رب در آن به کار رفته است. یعنی تقریبا هر ۵ تا آیه یک بار واژهی رب آمده است. این نسبت به واژههای دیگهای مثل الله و صفات دیگری از خدا در این سوره کاملا شاخص است.
۵-۲ تکرار سایر واژههای سوره هود
آقای بازرگان بررسیهای دیگری نیز کرده است. مثلاً تکرار اسم انبیاء در این سوره زیاد است که خیلی به نظر من مهم نیست. واژهی «رحمت» ۸ مورد از ۳۳ مورد اینجا به کار رفته است، که خیلی به نظر من پر رنگ نمیآید. ۱۳ بار مشتقات واژهی ظلم به کار رفته، یا واژهی تعبد، عبادت تکرار خوبی دارد. واژهی امر ۹ بار به کار رفته که نسبتا زیاده با توجه به اینکه واژهی امر خیلی کاربردی نیست. و واژهی عذاب هم همین طور، ۱۳ بار.
اینهایی که خیلی روی آن تأکید نکردم، به نظرم میآید که با همین آماری که ایشان میدهد، خیلی واژههای پررنگی نیستند. بالاخره واژهای مثل واژهی عذاب یا واژهی ظلم یا عبادت، کلا در قرآن خیلی زیاد میآید. حالا این که یک مقدار در یک سورهای بیشتر باشد، خیلی تأکید کردن روی آن لازم نیست.
به هر حال این ۱۰ موردی است که در فصل مربوط به سورهی هود آقای عبدالعلی بازرگان در کتاب نظم قرآن به آن اشاره کردند. حداقل ۴ موردش را من تأکید میکنم که خیلی به وضوح غیر قابل اغماض است:
- تکرار استغفرو ربکم ثم توبوا علیه، سه بار عینا تکرار شده است.
- ۵ تا کاربرد واژهی بینه
- تکرار خیلی زیاد واژهی رب
- واژهی رشید، که اصلاً واژهی اختصاصی این سوره است.
این مقدماتی بود دربارهی زمان نزول و واژههای پرتکرار سوره. در این جلسه، ابتدای سوره را میخوانم. یک مقدار دربارهی ساختار سوره توضیح خیلی کلی میدهم و در مورد یک نکتهی خاصی که در ابتدای سوره هست، یک بحثی را شروع میکنم.
۳- بخشهای مختلف سوره
اگر بخواهیم سوره را تقسیم بکنیم، خیلی از دور به سوره نگاه کنیم، سوره را راحت میتوانیم به 3 قسمت کنیم:
از ابتدای سوره تا شروع داستان انبیاء قسمت اول است. یعنی از ابتدای سوره تا ابتدای آیه 25 که میگوید ولقد ارسلنا نوح الی قومه لکم انی لکم نذیر مبین. که آغاز داستان نوح است، میشود گفت مقدمهی سوره هست که حالا خودش به قطعههای کوچکتری میشود تقسیمش کرد.
کل متن داستان انبیاء که حضرت نوح و صالح و شعیب و هود پیامبرانی هستند که داستانشان نقل میشود که دیدید 4 بار واژهی بینه در این داستانها تکرار شده است. داستان انبیاء به طور متوالی میآید. از سوره هایی است که اتفاقا این روند در واقع مشابهت دادن پیام انبیاء در آن هست. یعنی بعضی از سورهها اینطوری هستند که چند تا پیامبر پشت هم داستانهایشان نقل میشود و شما میبینید که بعضی از عبارتها مشترکاند یا عینا به یک چیزی دعوت کردند یا عینا قومشان جوابهای مشابهی به آنها دادهاند. اینها نظر آدم را به خودش جلب میکند و این داستانها همین طور ادامه پیدا میکنند تا حدود آیهی ۱۰۰. حالا چند تا آیه بعد از آیهی ۱۰۰ هم میشود در همین بخش جا داد برای اینکه ادامهی این هاست.
بخش انتهایی هم مثلاً از آیهی ۱۰۳، ۱۰۴ به بعد تا انتهای سوره هم میشود گفت بخش خاتمه سوره است.
حداقل این ۳ تا بخش را به طور کاملا مشخص در این سوره میبینیم که اون وسط یک قسمت بزرگی از سوره، قسمت اصلی سوره به داستان انبیاء اختصاص دارد.
با اینکه بلافاصله بعد از سورهی یونس آمده و بعضیها از نظر محتوا سوره هود را نزدیک به سوره یونس میدانند، حداقل میبینید که از نظر ساختار شبیه سوره یونس نیست. یعنی این حجم زیاد داستان پیامبران در قسمت میانی سوره کاملا که یک ساختار خاصی به سوره داده است.
۱-۳ آیات ابتدایی سوره
بدون اینکه وارد جزئیات و تقسیم بندی بشویم، من از ابتدای سوره چند تا آیه بخوانم و یک بحثی در مورد همین آیات ابتدایی سوره بکنیم.
بسم الله الرحمن الرحیم. الـر. کتابٌ احکمت آیاته … این کتابی است که آیاتش محکم شده است، سپس از سوی خداوند حکیم و خبیر تفصیل داده شده است. این چیزی است که کتاب میخواهد بگوید لاتعبدوا الی الله. کسی را غیر از خدا نپرستید. اننی لکم منه نذیرٌ و بشیر. من از سوی او برای شما نذیر و بشیر هستم. و ان استغفروا ربکم… که استغفار کنید از پروردگارتان و به سوی او برگردید. شما تا یک زمان تعیین شدهای بهرهمند بشوید از یک بهرههای خوبی. در همین حیات دنیوی منظورش هست. و به هر صاحب فضلی، فضلش داده میشود. میگوید استغفار بکنید و برگردید به سمت پروردگار که بهرههایی در همین دنیا به شما داده میشود و یوت کل ذی فضل فضله و هر کسی آن فضیلتهایی که دارد به او داده میشود. و اگر روی برگردانید من میترسم بر شما که عذاب روز بزرگ بر شما نازل بشود. الی الله مرجعکم. به سوی الله بازگشت شماست. و هو علی کل شیء قدیر.
۲-۳ بیان محتوای یک متن یا سوره
من چند بار ابراز شکایت کردم از این که معمولا کسایی که در مورد محتوای سورهها بحث میکنند، یکی از کارهایی که خیلی متداول است، این است که خیلی کلی حرف میزنند. یعنی مثلاً سورهی هود دربارهی چیست؟ میگویند سورهی هود دربارهی دعوت به توحید و انذار نسبت به عذاب الهی است. سورهی آل عمران دربارهی چیست؟ سورهی آل عمران دعوت به توحیده و دعوت به تقوا و دعوت به اطاعت از پیامبر! اینها از آن حرفهایی است که رد نمیشود کرد. راست میگویند. شما هر سورهای را که میخوانید، دعوت به توحید است و انذار نسبت به قیامت هم هست و بنابراین حرفها یک جوری درست هستند و حرفهای غلطی نیستند.
فکر میکنم هنر یک آدم اگر میخواهد در مورد محتوای یک متن صحبت بکند این است که سعی کند به اصطلاح یک حالت جامع و مانعی داشته باشد. یعنی چیزی که میگوید فراگیر باشد در عین حال زیادی هم کلی نباشد. نزدیک باشد به یک محتوای خاصتری که در این سوره است. اگر مثلاً دعوت به توحید هست، ولی با یک تم خاصی مثلاً این دعوت صورت گرفته است. یا اگه انذار هست یک جور خاصی این بیان شده است.
یکی از دوستان از من کمک میخواست که مثلاً اگه بخواهیم در یک جمله خلاصه سوره مریم را بگوییم، چه باید بگوییم؟ منم فکر کنم جوابم این است، که چرا باید در یک جمله بگوییم؟! خیلی خلاصه کردن باعث گفتن خیلی چیزهای کلی میشود. همهی سورهها را اگه بخواهید در یک جملهای خلاصه کنید، باید بگویید همهی سورهها در مورد توحیدند. خود قرآن میگوید اصلاً این کتاب، کتاب توحید است. یعنی هر جای آن را بخوانی در مورد توحید صحبت میکند. اگر داستان پیامبران را هم دارد نقل میکند میخواهد نشان دهد که همه وقایعی که در زمین اتفاق افتادهاند توحیدی هستند.
واقعا شما ممکن است نتوانید محتوای یک متن یا یک سوره را در یک جمله یا دو جمله بگویید. هیچ اشکالی ندارد که یک خورده طولانیتر باشد، یک عبارتهایی گفته بشود که سعی کند به محتوای یک مقدار خاصتری که در آن سوره هست، برسد. مثلاً در مورد سورهی مریم، میشود گفت که سورهی مریم دربارهی مسئلهی جانشینی و ولایت است. من فکر کنم که این موضوع خیلی پررنگ است در این سوره، ولی اگه اینو بگویید همه چیز صورت سوره را گفتید. شما وقتی یک چیزی در مورد یک متن میگویید، سعی میکنید تفسیر بکنید، بگویید محتوای متن چی هست، باید سعی کنید که یک توضیحی داشته باشید که تا حد ممکن همهی اجزاء متن را بپوشاند. یعنی من اگر بگویم سورهی بقره، سورهای است که در آن دین و شریعت جدیدی اعلام میشود و اصلاً جامعهی مومنین به عنوان یک جامعهی جدید موجودیتش اعلام میشود و حالا یک چند تا جمله اضافه بکنم. یک نفر باید حق داشته باشد که بگوید این آیهای که اینجا هست چه جوری با این حرفی که زدی میخواند؟ چه ربطی دارد به مسئلهی اعلام مثلاً دین جدید یا شریعت جدید یا جامعهی ایمانی جدید؟ و من باید بتونم توضیح بدهم. هر چقدر بهتر محتوای اصلی متن را کشف کرده باشم، باید بتونم این چیزهای جانبی که پیش میآید را ربطش را به آن محتوای اصلی بگویم. هر چقدر که نتوانم این چیزها را توضیح بدم یعنی 90% سوره را میتوانم توضیح بدم و 10% به کلی مغایر با این چیزی است که من دارم میگویم، باید بدانم که خیلی خوب نفهمیدم. هر چقدر که فراگیرتر باشد، آیات بیشتری را در واقع دربربگیرد، اوضاع بهتر است. ممکن است مثلاً یک ربطهای عجیب غریبی بتوانم ایجاد بکنم، اما اگر واقعا بتوانم یک متن کوتاهی در مورد این سوره بنویسم به طوری که وقتی یک نفر آن را میخواند، بتواند ارتباط بین آیات مختلف یک سوره را درک کند، این خیلی موفقیت بزرگی بدست آورده است.
معمولا به این حد نمیرسیم که تکتک آیات در یک قالب کلی به راحتی بگنجند و گاهی ممکن است توضیح خاصی لازم باشد که معنی آیه و ارتباطش با اصل موضوع سوره را بفهمیم ولی به هر حال باید سعی کنیم که به یک چنین توضیحاتی برسیم. به نظرم یک آدمی که یک متنی را کامل میفهمد، حالا این متن از قرآن گرفته تا مثلاً فرض کنید آثار هنری یا هر چیز دیگری، هر چقدر که نزدیکتر بشود به فهم آن که احساس کند اگر میخواست خودش بیان بکند همین جوری بیان میکرد که الان بیان شده است. مخصوصا یک متنی مثل قرآن، شما وقتی به این احساس رسیدید که هیچ وقت نمیرسید، که یک محتوایی در ذهنتان ایجاد شد، یک احساسی، حالا لزوما نه یک محتوایی که بشود با یک جمله بیانش کرد و احساس کنید همین روال گفتن قرآن و ترتیب آن عالی هست، این وقتیست که شما میتوانید بگویید که من این متن را فهمیدهام. فرض کنید یک متن ریاضی را خیلی راحت میشود به اینجا رسید، یک قضیهای که خیلی خوب اثباتش نوشته شده واقعا وقتی میخوانم به این حس میرسم که فهمیدم و اگر خودم هم میخواستم بگویم، همینجوری میگفتم.
آثار هنری که خوب هستند که یک چیزی را خوب بیان کردن. نشانهی بیانش این است که آدم نزدیک بشود به خلقش این بار، یعنی شما آن محتوا و حسی که در آن هست را آن قدر بهش نزدیک بشوید که احساس کنید بیانش همینجوری خوبه. اگر من هم میخواستم آن را بگویم، این شعر را همینجوری میگفتم. این واژه را انتخاب میکردم نه آن یکی واژه را. یا مثلاً اگه نقاشی هست، همین رنگها را به کار میبردم، همین ترکیب بندی را در نقاشی به کار میبردم. معمولا ما به متنها در این حد به طور کامل نزدیک نمیشویم. ولی ملاک خوبی است، برای اینکه آدم احساس بکند که چقدر به محتوای متن نزدیک شده است. بنابراین توضیحات کلی این شکلی که فلان سوره در بارهی توحید است یا دربارهی تقواست به شما هیچ ایدهای نمیدهد. برای همینه که بررسی کردن چیزهای خاص یک سوره چه از نظر آماری چه از نظر تکرارها یا هر چیز دیگری که غیر سورههای دیگر است که توجه آدم را جلب میکند، مهم است. برای این ما میخواهیم سوره را بفهمیم. خوب در بارهی توحید هست، تقواست، دعوت به اطاعت از خداوند هست، دعوت به انذار از آخرت هست، این محتوا در آن هست، چه چیزهای خاصی دارد؟ میخواهیم ببینیم ویژگیهای این سوره چیست که با بقیه جاهای قرآن که محتوای مشابهی دارد، متمایزش میکند.
۳-۳ دعوت به استغفار و توبه
من فکر میکنم همین شروع این سوره، یک ویژگی این سوره هست. این دعوت به استغفار و توبه در ابتدای این سوره، مخصوصا با این عبارتهایی که بعدش میآید به نظر میآید تا حدودی اختصاصی است. این که در ابتدای سوره در کنار دعوت به توحید، قبل از اینکه حتی انذار نسبت به آخرت باشد یک دستورالعملی هست برای استغفار و توبه. حتی اگر دو تا تکرار دیگر که عینا این عبارت در سوره تکرار میشود، نبود باز هم شروع سوره، شروع خاصی است. همین شروع سوره، 3 تا آیهی اول و این جایگاه که آیه دارد، آیهی سوم است. آیهی اول میگوید این کتاب نازل شده است. آیهی دوم میگوید الا تعبدو الی بالله. دعوت به توحید است. و آیهی سوم یک دفعه میگوید من استغفروا ربکم ثم التوبوا علیه یمتعکم متاع حسن. خود دعوت به استغفار و توبه به اندازهی کافی بعد از توحید حالت خاص دارد چه برسد با این وعدهی که اگر توبه کنیم، در این دنیا بهرههایی میدهیم. مخصوصا این عبارت خاص يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ. انذار به آخرت بعد از این عبارت آمده است. جایگاهش بین انذار به توحید و انذار به آخرت به اندازهی کافی پررنگش میکند. این که عبارت تکرار شده و اینکه این عبارتی که بعدش میآید و يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ خیلی خیلی نظر آدم را جلب میکند به عنوان یک عبارت خاصی که کمتر در قرآن چنین چیزی میبینید، شاید اختصاصی همین سوره است.
بنابراین جایگاهش در ابتدای سوره، جایگاهش در بین دعوت به توحید و انذار نسبت به آخرت به آن یک وضع خاصی میدهد که شروع این سوره را حداقل با یک رنگ و بوی تازهای که با بقیهی سورهها تفاوتی دارد. شما به محض اینکه شروع میکنید یک همچین چیزی را احساس میکنید.
۴-۳ خودشکوفایی
…يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ…(هود/۳)
حضار: عبارتهایی مثل يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ (هود/۳) به چه معنی میدهد؟
کسی که ذی فضل است، به او یک فضلی داده شده و دوباره این را به او میخواهند اعطا بکنند. مثلاً شما استعداد شاعری داری، استعداد شاعری را به شما اعطا میکنند. ولی ذی فضل بودید.
يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ یعنی چی؟ چه ارتباطی با توحید و استغفار و توبه دارد؟ یک بار این است که من همه چیز را میتوانم شخصی کنم. مثل اینکه خداوند یک چیزهایی در دستش هست، میگوید شما این را بگو اگر گفتی این را به تو میدهم. یک بار این است که یک ارتباط ارگانیکتر برقرار بکنید، که چرا راه آدمها به سمت یک فضیلتهایی باز میشود، وقتی که موحداند و وقتی که توبه میکنند. میخوام سعی بکنم این را یک خورده توضیح بدم، یعنی چه که به او فضل دادیم یعنی چی؟ بذارید اول من همین عبارت را سعی کنم معنی کنم چون به نظر پارادوکسیکال میرسد. معنی نسبتا سادهای فکر میکنم دارد. آن هم این است که همهی ما استعدادهایی داریم. مثلاً فرض کنید یک نفر استعداد شاعر شدن دارد، همه ندارند. یک نفر میتواند ریاضیدان بشود. همهی ما استعداد آدم شدن و موحد بودن و به معرفت رسیدن را داریم، یک چیزهای عمومی است. ولی یک فضیلتهایی هست که لزوما این طوری نیست که همه داشته باشند. مثلاً فرض کنید به مقامات عرفانی رسیدن، زبان گویایی برای بیان تجربههای خود داشتن و… ولی میبینید بعضیها دارند، این فضیلتشان است. یک آدمهایی استعداد علمی خاصی دارند، حافظهی خیلی قویای دارند. میتوانند یک کارهایی انجام بدهند که دیگران نمیتوانند انجام بدهند، این ویژگی هایشان است.
این آیه دارد میگوید که بعد از اینکه دعوت شدید به توحید و استغفار و توبه، اثرش این است که این فضیلتها به شما داده میشود. ذی فضل هستید ولی در شما انگار بروز نکرده است. مثلاً یک آدمی غرق در یک زندگی نامطبوع و گناهکارانهای است. این نوید به او داده میشود که تو یک فضیلتهایی داری که گم شدن. برای خاطر اینکه مثلاً رفتی دنبال عیاشی. اگر توبه بکنی آن فضیلتها یک جوری شکوفا میشوند. وعدهی خودشکوفایی است. اگر با مبنای واژههای امروزی بخواهیم صحبت کنیم. همهی ما یک چیزی که از نظر روانی به آن نیاز داریم این است که به یک حالت خودشکوفایی برسیم. یعنی استعدادهای ذاتی که داریم، شکوفا بشوند و به مرحلهی فعلیت برسند.
این داده شدن فضل به ذی فضل یعنی اینکه اون چیزی که در ذات شما هست، بروز میکند. این نتیجهی این است که شما موحد باشید و نتیجهی این است که شما توبه کرده باشید. کارتان به جایی میرسد که ویژگیهای درونیتان شکوفا میشود. این چیزی است که فکر میکنم نیاز به توضیح دارد. به شدت هم احساس میکنم، این بخش سوره یک بخش خاصی از سوره است که باید به آن توجه کرد.
از اینجا شروع بکنیم که چه ارتباطی بین فعلیت پیدا کردن استعدادها و حتی کشف استعداد ها، این که آدم بفهمد چه استعدادهایی دارد و توحید وجود دارد. من چه جوری میتوانم توضیح بدهم برای یک آدمی، نه صرفا به این دلیل که در قرآن نوشته است، که چرا آدم موحد به خودشکوفایی میرسد. یعنی نزدیک میشود به اینکه ویژگیهای خودش را درک بکند و درجهت آن ویژگیها حرکت بکند.
میخواهم بگویم که نه نتیجهی اعتقاد به خداوند یکتا، منظورمان از توحید،أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ (هود/۲) است. یعنی اون التزام عملی است که ما در اطاعت از خداوند و عدم اطاعت از غیر خدا داریم. میخواهم یک ارتباط روشنی بینشان نشان بدهم که چرا وقتی یک آدمی موحد است فقط از خداوند اطاعت میکند. به یک جایی میرسد مثل اینکه استعدادهای درونی خودش را کشف میکند و میتواند در جهت شان حرکت کند.
اصل سادهای که وجود دارد و فکر میکنم همه به راحتی بتوانند روی آن توافق بکنند این است که اگر یک آدمی استعدادهای ویژهای داشته باشد و هیچ فشار کاذبی از درون یا بیرون روی او نباشد، در معرض جهان قرارش بدهیم، خود به خود استعدادش شکوفا میشود.
مثل فرض کنید یک آدمی هیچ نهی و امری نسبت به امر شاعری روی او نیست. استعداد شعر دارد. حالا در مقابل یک دنیایی قرار میگیرد که خیلی راههای مختلف میتواند برود. چون استعداد شاعری دارد. شعر را خوب میفهمد، بهتر از دیگران میفهمد و یک جوری نسبت به گفتن شعر هم یک میل درونی دارد. شما وقتی استعداد دارید میل به ابراز اون دارید.
من از این مثال استفاده میکنم. پاسکال ریاضیدان معروف که پدر علم احتمال و هندسهدان خوبی بوده است. کلا در شروع تاریخ calculus هم یک نقش مشخصی دارد، آدم خیلی قدیمیای است. آدمی ماقبل از نیوتونی است! یعنی خیلی قبل از calculus تعلق دارد. پدر پاسکال علاقه زیادی به ریاضی داشته و ظاهرا میگویند زمان زیادی را در زندگیش صرف ریاضی کرده بود و احتمالا مثل خیلیها آخرش به این نتیجه رسیده بود که این نون و آب توش نیست! شاغل هم بود و اینکه احساس میکرد که وقتش را تلف کرده است. اگر بیشتر مثلاً به امور شغلی خودش میرسید، بیشتر تو زندگیش پیشرفت میکرد. این ریاضیات باعث عقب افتادنش شده است. وقتی پاسکال که به دنیا آمده بود، میترسید پسرش هم دچار این انحراف بشود. برای همین نه فقط همهی کتابهای ریاضی خودش را جمع کرده بود، خودش در مورد ریاضیات جلوی بلز چیزی نمیگفت و دیگران هم نباید میگفتند. چون فکر میکرد، معمولا اینجوری است، اگر پدر استعداد داشته باشد، پسر هم یک زمینههایی دارد. خلاصه این ادامه داشت تا یک روزی رفت دید که بلز یک گوشهی اتاق، یک جایی یک فرش را زده کنار، یک مثلث کشیده و یک خطی روش کشیده، پدرش پرسیده داری چیکار میکنی؟ گفت من یک چیز خیلی جالبی فهمیدم، اینکه مجموع گوشههای داخلی مثلث همیشه به اندازهی دو تا قائمه است. پدرش هم دید، نمیشود کنترلش کرد! خودش رفته دارد هندسه را از اول بیچاره کشف میکند! تسلیم شد و اجازه داد که کتابهای ریاضی بخواند. این داستان را برای تقریب ذهن گفتم، اینکه چقدر واقعی باشد نمیدانم. تو کتابهای تاریخ علم داستانهای غیرواقعی هم زیاد مینویسند ولی شاید هم راست باشد.
یک نفر اگر خیلی استعداد دارد، حتی اگر جلویش را بگیرید، به آن میرسد. حالا استعداد اگر در آن حد هم نباشد، بالاخره اولین بارهایی که مثلا با ریاضی برخورد میکند، چون زود میفهمد، خوشش میآید. خودش هم احساس میکند که میتواند تولید کند. مثلاً یک چیزهایی به ذهنش میرسد و به سمت آن دنیا کشیده میشود. ولی ممکن است از بیرون یک نهیهایی وجود داشته باشد. یک فشارهایی باعث شود که با اینکه یک استعدادهایی دارید، ولی به خاطر اینکه شرایط آماده نیست، از بیرون یا از درون موانعی وجود دارد، این استعدادها را اصلاً از درون خود کشف نکنید یا پیگیری نکنید.
ارتباطش با و يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ یک موردش همین است. کسی که موحد است، در واقع از همهی قیدهایی که در بیرون جامعه به او تحمیل شده، پدر و مادرش به او تحمیل کردن یا هر چیز دیگری، سنتهایی که در جامعهاش هست و به طور غیرقابل قبولی مثلاً یک چیزهایی را ازش نهی کردن، از اینها آزاد میشود. وقتی به یک جایی میرسد که دیگر تابع این نیروهای پراکندهای که در بیرونش است نیست، به یک حالت آزادی میرسد. در این حالت آزادی ممکن است کشف کند که یک کاری را خیلی خوب انجام میدهد. چیزی که مانع از دیدن یک همچین چیزهایی در درون ما میشود، این است که ما یک امر و نهیهای فراوانی را از دوران کودکی در درون خودمان نهادینه میکنیم که رسیدن به توحید عملی، میتواند آن از بین ببرد.
۶-۳ امر و نهیها، توحید و شرک
ما به محض اینکه متولد میشویم، اولین امر و نهیها احتمالا از طرف پدر و مادر و خانواده است. یک چیزهایی به ما گفتن، اصلاً مهم نیست اینها درست باشند یا غلط باشند، نتیجهی این برخورد شما با دنیای خارج این است که یک مجموعهای از امر و نهی ها، بایدها و نبایدها، خوبها و بدها که نتیجهی عکس العمل هایی است که معمولا ما از اطرافیان خودمون میبینیم، در درونمان به وجود میآید. شما اصلاً نه فقط با این امر و نهیها زندگی میکنید، شما معمولا با تصویر این کسانی که در بیرونتان هستند و روی شما تاثیر گذاشتند، زندگی میکنید. یک خورده بخواهم عمیقتر توضیح بدم؛ بیرون از ما یک منابع قدرتی وجود دارد که ما را تابع خودشان میکنند. اتفاقا پارسال در مورد سورهی عنکبوت خیلی صحبت میکردم، خیلی در مورد این ارتباط بین شرک و توحید با این شبکهی روابط اجتماعی صحبت کردم. به همان دلیلی که به شدت احتیاج به امنیت داریم، نسبت به منابع قدرت خودمان را حفاظت میکنیم. اگر آن منبع قدرت بزرگ در بیرون ما باشد و ما را امر و نهی کند، از آن اطاعت میکنیم. همهی ما این کار را میکنیم. به یک معنایی همهی ما از شرک داریم شروع میکنیم. یعنی یک کودک، برای کودک شرک و توحید معنی ندارد، ولی کودک بالاخره دارد حرف دیگران را گوش میدهد. منابع مختلفی که ممکن است از روی علاقه باشد یا از روی ترس از مجازات باشد، حرفشان را گوش میدهد. بالاخره حرف پدر و مادرش را گوش میدهد، بعد کمکم حرف معلم را گوش میدهد، حرف منابع قدرت دیگری که در جامعه هست را گوش میدهد و خیلی وقتها، مهمتر از اینها گاهی تاثیر یک دوست بدون اینکه اعمال زوری انجام بدهد. یعنی یک فردی در اطراف من زندگی میکند که من روی او خیلی حساب میکنم و به او علاقه دارم، الگوی من شده است. کمکم این منابع قدرت خارجی به درون ما نفوذ میکنند. من در درون خودم انگار یک تصویری از مادر دارم. شاید برایتان پیش آمده باشد که تنها نشستید دارید با یک نفر در ذهنتون حرف میزنید. گاهی تنها تصمیم میگیرید یک کاری بکنید ولی در فکر این هستید که بابایتان چه خواهد گفت!
این که میگویم مانع ایجاد میشود، یعنی اگر بریم در کرهی دیگری هم زندگی کنیم، باز به نظر میرسد، باید یک موانعی را طی بکنیم تا این اشباحی که در درون ما زندگی میکنند که نتیجهی تاثیر منابع قدرت هستند را از بین ببریم. منابع قدرت مانند والدین، خانواده، افراد مسئولی که در جامعه با آنها برخورد کردیم، و خیلی وقتها مهمتر از همهی اینها، از دورهی بلوغ به بعد، دوستانی که اطراف ما هستند و روی ما تاثیر میگذارند و ممکن است یک بچهای بعد از اینکه دورهی کودکی ش را طی کرد، ممکن است بیشترین چیزی که برایش مهم باشد این باشد که فلان دوستش اگر بفهمد یک چنین کاری کرده است، چه میگوید تا اینکه اگر پدرش بفهمد چه میکند. مثل اینکه دوست منبع بزرگتری است برای فشاری که روی این فرد هست که چه کار بکند و چه کار نکند. همه اینها مخالف با اون چیزی است که ما به آن میگوییم، توحید به معنای عملی.
توحید عملی به این معنی هست که من حرف هیچ کس جز خدا اصلاً در ذهن من وجود نداشته باشد. هیچ کدام این اشباح دیگر در وجود من وجود نداشته باشد. یعنی من وقتی دارم تصمیم میگیرم یک کاری را انجام بدم، هیچ چیزی تو ذهنم نباشد جز اینکه خدا چه میگوید اگر بفهمد که من این کار را کردم! خدا هم که همیشه میفهمد من این کار را کردم، بنابراین آدم موحد این جوریه که فقط در مقابل یک نفر احساس مسئولیت میکند. اینکه دیگران چی میگن دیگران چی نشان میدهند براش مهم نیست.
اگر بخواهم در یک عبارت قرآنی این را خلاصه بکنم، موعظهی زیبایی که حضرت یوسف در زندان برای زندانیای همراه خودش کرد، از آنها پرسید که يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ (یوسف/۳۹) اصلاً توحید به همین دلیل است، به دلیل اینکه اشباح را از بین میبرد، این ارواح متفرق را. آدمهایی هستند که زندگیشان تلخ میشود، به خاطر اینکه این اشباحی که در درونشان زندگی میکنند، این ارباب متفرق حرفهای متفاوتی میزنند. اگر بخواهد پدرش را راضی نگه دارد، آن یکی را هم راضی نگه دارد، نمیشود. در حد انفجار به حالت بنبست در زندگیشان میرسد. برای اینکه هر منبعی از یک طرف دارد میکشدش. الان دانشجویی هست که از خانوادهای سنتی آمده، در یک فضای دانشگاه، مثلاً دوستانش مدرن هستند و بین اینکه خلاصه چه کار باید بکند مانده است. اگر خیلی سنتی رفتار کند، اینها نمیپذیرنش، اگر بخواهد این جوری زندگی کند، در خانه مشکل ایجاد میشود. اگر اینها بفهمند این در خانه یک جوری دیگری است، چه میشود؟ اگر اینها یک روزی بیان ببینن خانهاش، مادرش چادری است یا مثلاً اصلاً پدرش آخوند است چه میشود. توحید همهی این چیزها را کنسل میکند. یعنی شمایید و خداوندی که جز خیر هیچ خواستهای ندارد. ببین مشکل این ارباب متفرق چیه. اولا چرند و پرند زیاد میگویند بعد هم اینکه، تمایلات نفسانیشان خیلی وقتها در چیزی که از شما میخواهند دخیل است. میدانید منظورم چیه؟ یعنی اینجوری نیست که اگر طرف فشاری روی شما میآورد که این جوری باشید یا آن جوری نباشید خیر شما را میخواهد، تمایلات خودش لحاظ میکند. اصلاً یک نفر ممکن است از این که تمایلات خودش را به شما دارد تحمیل میکند، لذت میبرد. معمولا این ارباب متفرق کاری به این ندارن که خیر شما چیست، یا اینکه اصلاً نمیدانند خیر شما چیست، حتی اگر کار هم داشته باشند معمولا اشتباه میکنند. خیلی از پدر و مادرها جلوی شکوفا شدن استعدادهای فرزندانشان را میگیرند، با خیر خواهی! چون نمیدانند، او در درونش واقعا چه میگذرد.
انسان به جایی برسد که آن جاذبههایی که از بیرون، اینور آنور میکشندش، کنسل بشود، محیط درونیاش به جایی میرسد که به یک حالت خود شکوفایی میرسد. برای اینکه حالا اگر یک استعدادی داشته باشد، فشاری رویش نیست. خود به خود مثل اینکه یک ذرهی مادی را در جایی که نیروهایی به آن وارد نمیشود، بگذارید. فقط یک جوری انگار یک انگیزههای درونی در او باشد، فقط این انگیزههای درونی در او باقی بماند و موانع خارجیاش را برداریم، این خود به خود در آن جهتش که برایش روانتر و راحتتر و لذتبخشتر و با استعدادهایش هماهنگتر است میتواند پیش برود. بنابراین توحید یک ارتباط خیلی روشنی با این مسئله دارد که آدمها وقتی در تشطت آرا دارند زندگی میکنند، فشارهای زیادی از سنتهای اجتماعی بهشان وارد میشود. خیلی از آدمها ممکن است در همین کشور خودمان در یک برهههایی استعدادهایی داشتن که مباح شمرده نمیشده است، بنابراین اصلاً راه برایشان نبوده که به سمتش بروند، یعنی نهیهایی اکید وجود داشته است. نه فقط اینکه امکاناتش را نداشتند، اصلاً از درون، امکان اینکه به اون سمت بروند را نداشتند. به خاطر اینکه از درونشان نهیهایی وجود داشته است.
در بیرون همهی ما امر و نهی وجود داشته و دارد. مسئله تبعیت از آنهاست. یعنی شما به محض اینکه از یک نفر تبعیت میکنید، اونجاست که این تبدیل به یک شبح درونی میشود و قدرت پیدا میکند و انگار شما را باز خواست میکند. شما اگر تابع دیگران نشوید، یعنی تبعیت از حرفهای متفرقی که دیگران میزنند را کنار بگذارید. تبعیت یعنی یک جایی به شما اجبار کرد یا به هر طریق از نظر عاطفی شما را در یک شرایطی قرار داد که حرفش را گوش کردید بدون اینکه قانع شده باشید که این حرف درست است. تبصره: اگر احساس کنم که یک کار درستی دارم انجام میدم، واقعا از درونم بپذیرم، این معنیاش این نیست که چون او گفت انجام دادم. این خلاف توحید نیست که یک نفر یک حرفی زد و من حرفش را گوش کردم و قانع شدم که حرف درستی است. من تابع او نشدم. تابع این شدم که حقیقتی را کشف کردم. اصلاً توحید همین است که شما تابع حق باشید. واقعا اگر بخواهید در یک جمله خلاصه بکنید که توحید عملی چیست؟ این است که تابع حق و حقیقت در اون معنایی که میفهمیم، باشیم. چون الله چیزی غیر از آن از ما نمیخواهد. بنابراین تابع الله بودن چیزی جز تبعیت از حق و حقیقت نیست. بنابراین اگر یک نفر از بیرون، با این مکانیزم که به من یک حرفی گفته است که من قانع شدم و میفهمم که این حرف حق است، مثلاً حرف پیغمبر را گوش کردم، گوش کردم نه به خاطر اینکه شمشیر کشیده بود و من را تهدید میکرد، که اگر گوش نکنی گردنت را میزنم، حرفش را گوش کردم به این خاطر که حرف حق میزد و من درک میکردم که این حرف، حرف حق است. اینجا این تبعیت تبدیل به یک شبح درونی نمیشود.
ولی اگر کسی حرف ناحق زد یا یک حرف حقی زد و شما تشخیص ندادید که حرف حق است. به این دلیل قبول کردید که زور بالا سرتان بود. ترسیدید یا شما را در یک مخمصهی عاطفی گذاشت یا شما قبول نداشتید که درست است، انجام دادید، آن وقت که آن آدم را به درون خودتان راه دادهاید. حالا به شما فشار میآورد و روزی خلاص میشوید که کلا این کار را کنار بگذارید. من بارها این را تأکید کردم و دوباره هم میگویم نمیشود یک نفری از نظر معرفتی به یک مراحل بالایی نرسد، یعنی قدرت کشف حقیقت را نداشته باشد و موحد واقعی باشد. یعنی نمیشود کسی صرفا حرف دیگران را گوش بدهد و موحد باشد. شما باید بتوانید حقیقت را تشخیص بدهید و باید اهل معرفت باشید تا بتوانید بگویید که من دارم از حق تبعیت میکنم وگرنه دارید از دیگران که فکر میکنید حرف حق میزنند تبعیت میکنید. این یک مرحلهی خیلی متوسطی است.
مثلاً من احکام الهی را چون شنیدم ازشان تبعیت میکنم. بدون اینکه هیچ حسی بهشان داشته باشم. بدون اینکه حق بودنشان را بفهمم. در این حالت، یک درجه پایینترم از یک آدمی که حقیقت را درک میکند و مستقیما انگار از حقیقت پیروی میکند. یعنی شما هر چقدر به اینجا برسید که اوامر و نواحی خداوند را که توسط پیامبران به ما گزارش شده را بهتر درک بکنید، به این حالت توحیدی نزدیکتر میشوید. به این حالتی که از چیزی به غیر از حق تبعیت نمیکنید. یعنی دیگر حتی شخصیت پیامبر یا شخصیت آدمهایی که شما آنها را اهل حق میدانید هم، کم کم تاثیرشان روی شما کم میشود. مرحلهی متوسط این است که شما به هر طریقی مثلاً فرض کنید با دیدن معجزاتی، آدمهای اهل حق را شناسایی میکنید و تابعشان میشوید. این یک مرحلهی متوسطی است که خیلی از آدمها اجبارا ممکن است این کار را بکنند. من تشخیص میدهم که پیامبر نمایندهی خداست و حرف خداوند را میزند، ولو اینکه متوجه نمیشوم که این حرفها درست است و از این شخص تبعیت میکنم. نمیفهمم که اینها فایده دارد یا ندارد. فقط حس میکنم که این حرفها، حرف خداست چون این شخص این حرفها را میزند.
بنابراین این که یک آدمهایی را پیدا بکنیم که اهل حق باشند و از آنها تبعیت کنیم بالاخره یک قدمی است در راه تبعیت کردن از حق، ولی قدم نهایی نیست. قدم نهایی این است که شما خودتان اهل حق باشید، اهل معرفت باشید، حقیقت را درک بکنید و آن چیزی که را از شما خواسته میشود را عمیقتر و با درک و معرفت بهتر انجام بدهید.
حضار: در همین راستا که فرمودید رابطهی بین توحید برای رسیدن به استعدادها، انسان را از یک سری قید و بندها آزاد میکند که خود به خود به سمت شکوفایی استعدادش برود. پس این طور هم میشود نگاه کرد که در واقع رسیدن به توحید، نزدیک شدن به صداقت هم میخواهد. مثلا فرض کنید در آن پروسهی کاری خودش هم صادقانه با آن مسئلهاش برخورد کند و آن صدق است که خیلی کمکش میکند که پیشرفت کند. من احساس میکنم خیلی از کسانی که در حوزههای علمی هم حتی پیشرفت کردن، صادقانه برخورد کردن با مسئلهها بوده به جای اینکه این اهداف دیگهای داشته باشند.
منظورتان از صادقانه برخورد چیست؟ مثلاً دنبال دانش است و چیز دیگری نمیخواهد ؟ – بله، یک کمی شاید دقیقتر بشود بیان کرد این است که واقعا علاقهاش به صورت ذاتی و صدق درونیاش باشد، علاقهاش به اون سمت کشیده شده باشد.
من چیزی که از حرف شما میفهمم این است که آدمی که صادق است با خودش صادق است و اهل صدق است. وقتی در درون خودش یک تمایلی را میبیند، آن را انکار نمیکند. یعنی در کشف خودش یک امتیازی دارد. یعنی مثلاً اگر شعر دوست دارد، میبیند، حس میکند. چون خیلی وقتها اصلاً مشکل این است که طرف استعدادی را که دارد، نمیبیند. یعنی خودش را انکار میکند. آدم صادق معمولا توانایی این که این چیزها را از خودش بپوشاند و انکار بکند را ندارد، یعنی تمایلی دارد و همیشه در درونش به صورت شفاف وجود دارد. بنابراین استعدادهای خودش را میبیند. خیلی از صفات خوب دیگر شما میتوانید ارتباطش را با خود شکوفایی بررسی کنید.
– خیلیها که بدون این که مثل دغدغههای مدرک داشته باشند و دور ا اینها سراغ علاقه شان رفتند و به یک جایی رسیدند احساس میکنم شخصیتا انسانهایی هستند که شخصیتا هم صادق ترند. یعنی در برخورد با اینها میبینیم که آدمهای صادقیاند و دروغ نمیگویند. و این در هر صورت ارتباط دارد شاید.
به هر صورت من دارم سعی میکنم که این ارتباط مستقیم بین توحید و این چیزی که از ما خواسته شده، استغفروا ربکم ثم توبوا علیه را بیان میکنم، تا برسیم به اینجا که و يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ. معنی آیه را روشن بکنم. ولی خوب واقعا اینکه با ویژگیهای دیگری مثل صداقت و … این خودشکوفایی ارتباط دارد، فکر میکنم موضوعی هست که بررسی هم شده است. معمولا در روانشاسی روی زمینههای خودشکوفایی بحث میکنند که چه طور میشود به آن رسید. آنجا قطعاً حرف از توحید نمیزنند در حالی که به نظرم اینها خیلی عمیقتر است. مسئلهی توحید و در واقع پاسخ مثبت دادن به دعوتهای دینی راه حلهای کلیای هستند. مولوی میگوید: هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد.یک راه حلهایی هستند مثل همین.
شما موحد بشوید، کلا مشکلاتتان حل میشود. ولی ممکن است برای هر کدام از مراحل تکامل روانی، راه حلهای اختصاصی هم وجود داشته باشیم. ولی چیزی که الان دارم سعی میکنم بگویم این است که توحید چه طور راه را باز میکند برای اینکه من به حالت خودشکوفایی برسم، قطعاً عوامل دیگری هم هستند که میتوانند خیلی کمک کنند.
– حضار: استاد شما گفتید که توحید یعنی پیدا کردن حقیقت.
بله توحید یعنی اینکه من تابع حق باشم. چون ان الله هو الحق. این عین آیه است. یعنی تابع الله بودن با تابع حق بودن یکی است.
– یک شرطی تعیین کردید، این را درک نمیکنم که آدم باید اهل معرفت باشد. میخواهم ببینم ما حق و حقیقت را چی تعریف میکنیم؟ هر انسانی نمیتواند آن را درک کند؟ یعنی چه حق و حقیقتی را تعریف میکنید؟
شما اگر میخواهید موحد باشید باید تابع حق باشید. باید حق را تشخیص بدهید. حقیقت را تشخیص بدید و به آن عمل کنید. حالا چارهای ندارید، شما میخواهید ببینید یک کاری را بکنید یا نه. باید ببینید خداوند از شما چی میخواهد.
– خوب درسته، یعنی این را هر کسی میتواند تشخیص بدهد. – میتواند؟ به نظر من حقیقت باید جوری باشد که هر کسی بتواند به آن برسد.
نه اصلا. همهی ماجرا این است که ما با سبک زندگی و با شیوهی زندگی خودمان دور میشویم از اینکه بتوانیم حقیقت را تشخیص بدهیم یا ندهیم.
– من فکر میکنم شاید درک کند ولی خودش آن حقیقت را میپوشاند.
نه قرآن میگوید کسایی که به سمت کفر میروند، کسانی که ظلم میکنند و کافر میشوند، در حجاب قرار میگیرند.
– آنها خودشون آن حجاب را ایجاد میکنند.
نه اصلا درک نمیکنند دیگر. قوای شناختیشان در اثر مشکلی که برایشان پیش آمده ضعیف میشود و درک نمیکنند. قابلیت درک حقیقت را ندارند.
– یعنی حالت اولیشون اینه که ..؟
بله حالت اولیه همهی ما این است که استعداد معرفت حق و حقیقت را داریم و به نظر میرسد هیچ وقت هم به کلی نابود نمیشود ولی ضعیف میشود، قوی میشود. بنابراین شما اگر میخواهید موحد واقعی باشید باید هم در زمینهی معرفت قوی باشید و هم الزام اینکه یک چیزی را که تشخیص دادید، انجام بدهید. خیلی وقتها مشکل ما این است که نمیفهمیم چه کاری را باید انجام بدهیم. دقت میکنید؟
– در معرفت چه طور میشود قوی شد؟ معرفت را چه تعریف میکنید؟
خداوند میگوید که تقوا پیشه بکنید تا به شما فرقان بدهیم. در ابتدای سورهی بقره توصیف میکند که آدمها بعضی کافرند و در حجابند و بر قلبشان مهر زده شده است. یک عده متقی هستند و همه چیز را خیلی خوب میفهمند و یک عده هم بینابین هستند. بعد میگوید یا ایها الناس اعبدوا ربکم، لعلکم تتقون. به هر حال راه حل مشکل این است که تقوا داشته باشد. خداوند را عبادت کنید تا اینکه زمینههای قلبتان آماده بشود برای اینکه حقیقت را درک کنید.
– تقوا یعنی چی؟ اگر بخواهیم در هر عملمان تقوا پیشه کنیم یعنی چی؟
اعبدوا ربکم را متوجه میشوید؟ خداوند را عبادت بکنید.
– نه اگه بگویید که همان تقواست.
مشکل این است که ما یک جاهایی گیر افتادیم. دنبال یک راهی میگردیم. اگر به ما بگویند تقوا داشته باش، حالا ما مشکلمان این است که تقوا نداریم. ولی این فعل، این امر که اعبدوا ربکم را کسی نمیتواند بگوید من نمیدانم. بیشتر عبادت کنید. همین عبادتهایی که بلدید. عبادت کنید. در حدی هم که تقوا میدانید، کارهای بدی که گناه محسوب میشوند را نکنید. قدم به قدم میرسید به جایی که بیشتر میفهمید و بیشتر میتوانید عمل کنید. بنابراین کسی نمیتواند بگوید اصلاً این شروعش برام مبهم است. من میگویم بیشتر نماز بخوانید و گناه نکنید. بالاخره از یک راهی میشود شروع کرد. شما اگر یک مدتی خودتان را و فضای زندگیتان را از یک کارهای خلافی پاک کنید و یک کارهایی مثل عبادت که کارهای زیبایی هستند انجام بدید، کمکم یک غبارهایی از ذهن و دلتان برداشته میشود. بعد ممکن است خیلی از چیزهایی که قبلا نمیفهمیدید را به وضوح بفهمید. این دعوت قرآن است. اگر میخواهید به حقیقت برسید برای رسیدن به حق باید تقوا داشته باشید تا به شما فرقان داده بشود. یعنی یک نیرویی بدهد که حق و باطل را در هر حالتی تشخیص بدهید. اگر فرقان میخواهید، تقوا داشته باشید و اگر تقوا میخواهید ، عبادت کنید. این عبادتها را کسی نمیتواند بگوید من نمیدانم از کجا شروع کنم و چکار کنم.
– داستان خوارج این وسط چه میشود؟ اینها هم عبادت میکردند منتها باز هیچ وقت نرسیدند به فرقان که بتوانند تمیز ایجاد کنند بین حق و ناحق؟ یعنی صرفا عبادت آیا راه به جایی میبرد.
بنا به چیزی که در قرآن میخوانیم، یا ایها الناس اعبدوا ربکم لعلکم تتقون. بله، میبرد. مثلاً فرض کنید الان گروه داعش. اینکه یک آدمهایی گمراه میشوند به دلیل اینکه از کسانی پیروی میکنند که جای پیروی کردن ندارند، حالا هر چقدر هم عبادت کنند. این دقیقا نمونهی آدمی است که حق را تشخیص نمیدهد. سعی میکند با فرمول دوم، یک آدمی را پیدا کند و آن آدم هر چی بگوید را انجام دهد. مشکل خوارج این است که در واقع تابع یک کسی هستند، تابع یک کسایی میشوند که اهل حق نیستند، اهل حق را اشتباه تشخیص میدهند.
– تشخیص یا درونی است یا بیرونی. تشخیص درونی من بر تشخیص درونی هیچ کس دیگری برتری ندارد. من نمیتوانم بگم تشخیص درونی من برتر است یا تشخیص درونی شما. پس میماند تشخیص بیرونی، تشخیص بیرونی هم از دین یک سوپرایگو جدید ایجاد میکند که میبینیم مشکلات را حتی بیشتر هم میکند. یعنی نظر نهایی شما این است که توحید به معنای واقعیاش باید ما را از قید و بند همهی مسائل جانبی رها کند و به آن مسیری که باید برویم، برویم.
بله این یک چیز مشخصی است که دعوت دعوت سادهای است که عبادت کنید که به تقوا برسید ولی میبینید که عملا اینجوری نیست. من میگویم که نکته شروع که من گناهان و خطاها را کنار بگذارم و خداوند را اطاعت بکنم روشن است اما نگفتم که این کار سادهایست. یعنی اینکه حالا هر کسی عبادت بکند بلافاصله به آن حالت میرسد. بسته به این که چقدر در عبادتش صدق داشته باشد است. ولی اینکه موفق میشوید به اینکه مثلاً عبادت بکنید؟ این که عبادت کردن به معنای فقط ظاهرا خم و راست شدن که نیست؟ مثلاً قرآن نمیگوید که اگر 24 ساعته نماز بخوانید، فقط به این معنای اینکه یک اورادی که نمیفهمید و منظوری ازش ندراید را بگویید و هی خم و راست بشوید، به جایی میرسید. اون فعل عبادت، پیروی کردن از خداوند و ستایش کردن از خداوند چقدر محقق میشود، همان قدر پیش رفت میکنید. چیزی که شما میبینید، آدمهای زیادی در طول تاریخ بودند که در ظاهر زیاد عبادت میکردند ولی به جایی نمیرسیدند، بله خوب این پدیدهی خیلی رایجی هست دیگر.
– بندههای خدا خوارج هم روزها روزه میگرفتند، شبها به نماز میایستادند، یعنی از نظر عبادت چیزی کم نمیگذاشتند. یعنی حتی نمیتوان گفت نیت درونی آنها بد بوده یا اشتباه بوده، ما از اینجا چگونه میتوانیم بگوییم؟ باز یک چیز دیگر، یک منبع بیرون دیگر آمده گفته حالا به خاطر اینکه به امر ولایت این دسته خیلی اشراف نداشتند به این مشکل دچار شدند. باز اینجا یک چیزی اضافه کردن.
الان داعش مشکلش اصلاً ولایت است. ولی اشتباهی دارند. من خوارج را نمیگویم، چون رهبر خیلی روشن و مشخصی نداشتند. ولایت، مسئله تشخیص ولی بر حق است. مشکل همینجاست که من میخواهم بگویم که اصلاً این جواب درستی نیست. مثلاً فرض کنید مشکل خوارج این بود که ولایت نداشتند، یعنی چی ولایت نداشتند؟ یعنی چی ولایت نداشتند. یعنی ولی بر حق را تشخیص ندادند. مشکل همین جاست. مثلاً داعش ولایت دارند، تابع یک موجودی هستند، ولی اون موجود میگوید مثلاً آدمها را سر ببر، اینها هم خیلی مطیعاند. این که کلمهی ولایت را به کار میبریم، معنیش این است که شما باید اهل حق را بشناسی. بنابراین باید به یک مقدار معرفتی رسیده باشی تا بفهمی. یعنی مثلاً اینکه یک آدمی حضرت علی را میدیده است، معاویه را هم میدید است و نمیفهمیده که کدامشان راست میگویند، کدامشان دروغ میگویند، کدامشان بر حق هستند کدامشان بر حق نیستند، مشکل معرفتی دارد دیگه. درسته؟ من سوالی که شما دارید میکنید، جوابش به نظرم این است که در واقع شواهدی که شما میآورید این است که این مسیر، مسیر آسانی نیست. یعنی این که عبادت، فعل اینکه خدا به شما گفته عبادت بکنید، خداوند را بپرستید، این شامل تبعیت از غیر خدا نکردن و اینها هم میشود.
یعنی یک آدمی که دارد عبادت میکنه، چقدر این فعل عبادت در او تحقق پیدا میکند. در همین مقدار که تحقق پیدا میکند به تقوا میرسد. ممکن است زمان ببرد ولی بالاخره به یک جایی میرسد که معرفت هم پیدا میکند. حالا خیلی از آدمها ممکن است در ظاهر خیلی عبادت میکنند ولی عمل عبادت، یعنی واقعا پرستش خدا اتفاق نمیافتد.
یک آدمی را در نظر بگیرید که شنیده که عبادت زیاد خوب است. یاد میگیرد که چه طوری نماز بخواند ۱۰۰۰ رکعت نماز در شبانه روز بخواند. روزههای سخت بگیرد. یک جوری تابع سوپرایگو شده است. میگوید اعبدوا ربکم. آن چیزی که شما را به تقوا میرساند، این است که لااقل یک حسی داشته باشید که پروردگاری دارید و حس پرستش داشته باشید. هر چقدر این بیشتر باشد، عبادت میکنید به تقوا میرسید، به معرفت میرسید ولی این که گفتن زیاد عبادت کنید و فقط ظاهرش را داشته باشید، خلاف این نیست. هر سهمی از عبادت بردید، شما را به تقوا میرساند. ممکن است یک آدمی چهل سال شبانه روز دولا راست بشود و سهمی از عبادت به معنی واقعی کلمه نداشته باشد. یعنی عمل پرستش پروردگار خودش را انجام نداده باشد.
– حضار: سوال همینجاست. شما میگویید پروردگار خودش، ممکن است پروردگار ما یا تلقیای که من از خداوند یا پروردگار داریم با تلقیای یکی دیگر کاملا متفاوت باشد. کما اینکه مثل داستان موسی و شبان یا هر داستان یا تمثیل دیگری که وجود دارد. گرهی ذهنی من اینجاست که راه تشخیص حق یک مسئلهی درونی است یا نه یک مسئلهی دینی است. یعنی شما با استدلال و استنتاج به آن میرسید یا نه با ضمیر درونیتان یا به جایی از معرفت میرسید که خدا خواسته و شما به آنجا خواهید رسید حالا به واسطهی چیزهای خوبی که داشتید؟
من فکر میکنم این دو تا ابزار داریم، که میتواند به یک جا برسد و معمولا چیزی که در عالم دینی اتفاق میافته، دومی است.
– حضار: با هر دو هم مشکل دارم. چون اگه درونی باشد شما نمیتوانی بگویی که این چیزی که من میفهمم و آن چیزی که شما میفهمی کدام ارزش بیشتری دارد مگر اینکه یک معیار بیرونی وجود داشته باشد. اگر هم استنتاج باشد که خوب باز تاریخ نشان میدهد که .. ؟
بحث خوبی دارید باز میکنید ولی خیلی دور شدید از این بحث روشنی که ایشان باز کرد.
– حضار: من فکر میکنم یک سری معیارهای ثابت برای همهی انسانها در همهی زمانها باشد.
من نمیخواهم وارد این بحث شوم. چیزی که شما دارید در مورد آن کنجکاوی میکنید، این است که حق را چه جوری میتوانیم یونیفایو یا بین الاذهانی بکنیم. این که حق را من تشخیص بدم نتوانم به شما بگویم که من چه جوری تشخیص دادم و چرا این حق است. شما این طور فکر کنید که در یک مورد خاصی یک حقیقتی وجود دارد. من به هر طریقی آن را درک میکنم. معمولا در حقایق دینی اینجوری نیست که بخواهیم با استدلال به آنها برسیم. استدلال خوبیاش این است که میتوان آن را به دیگران منتقل کرد. ولی اینکه من در درونم حس میکنم که این راه حق است و این حقیقتی که کشف کردم درست است و این چیزی است که از درون به آن رسیدم. ممکنه اشتباه بکنم یا نکنم. اصلاً مهم نیست که دیگران چی فکر میکنند. شما فکر کنید در دنیا تنها هستید. بحث من اصلاً این نیست که حالا به دیگری چه جور بفهمانم که من حق را درست تشخیص دادم یا کس دیگری درست تشخیص میدهد. شما در ذهنتان انگار چند نفر هستند که میخواهند به حق برسند. یک حقیقتی وجود دارد که من یا این حقیقت را درک میکنم یا درک نمیکنم، یا خیلی خوب درکش میکنم یا کم درکش میکنم، حالا ممکن است درصدی هم بتوانم قائل بشوم. اصلاً این که چه جوری میخواهم به دیگران بگویم، فعلا مطرح نیست. مسئله این است که من به حقیقت رسیدم یا نرسیدم. دیگران را بذارید کنار. من از این جهت میگویم دارید از مسئله دور شدهاید، که توحید یعنی اینکه من در هر مورد حقیقت را تشخیص بدهم و فقط هم تابع حق باشم، هیچ فشار دیگهای را غیر از این روی من نباشد. یعنی همین که میفهمم این درست است به همین هم عمل بکنم و درست هم بفهمم.
– حضار: شرط اهل معرفت بودن، درک آن برای من سخت است.
الان به نظر میرسد بعضیها چیزی که از دین برایشان ۹۹٪ مهم است این است که تبعیت خوبی بکنند. شما قرآن که میخوانید دو تا مسئله است. یکی تقویت این که معرفت پیدا کنید و خودتان را بشناسید، حق و باطل را تشخیص بدهید. بعد هم اینکه حقیقت را تشخیص دادید از آن تبعیت کنید. اگه صرفا خیلی آدمی باشید که میفهمید چه کارهایی درست است و چه کارهایی غلط. چه چیزی حقیقت است و چه چیزی نیست، ولی ضعفهای شخصیتی دارم. مثلاً من میفهمم اینجا باید این کار را انجام بدهم ولی انجام نمیدهم، این نقص است. شاید من اصلاً نمیفهمم که این نقص چی هست، شاید نقص مهمتر این است که من نمیفهمم حق و باطل را. یکی باید بیاد بگوید. آن آدمی که در داعش سر میبرد، یکی بهش گفته این درسته و این فکر میکند که باید این کار را بکند. درکی از حقیقت ندارد. مسئله اینجا توافق و عدم توافق روی حقیقت نیست. فکر کنید یک نفر آدم در دنیا وجود دارد. حقیقت هم یک چیزی است که در درون این آدم باید انعکاس پیدا کند. یا میکند یا نمیکند یا اعوجاج پیدا میکند. قرار نیست به دیگران توضیح بدیم. چون وقتی میخواهیم به دیگران توضیح بدهیم باید استدلال کنیم و ممکن است اصلاً نتوانیم این کار را انجام دهیم.
مهم این است که هر فردی باید حقیقت را درک کند و تابع آن باشد. نقطهی شروعش هم سخت است. نقطهی شروعش این است که هر مقدار هر سهمی از عبادت بردید به شما وعده داده میشود که سهمی از تقوا میبرید و تقوا شما را به اینجا میرساند که میتوانید حق و باطل را بهتر تشخیص بدهید. این همینجور مثل یک چیز مارپیچی خودش را تقویت میکند و بالا میرود. من گفتم نقطهی شروع این است که عبادت بکنید، نقطه شروع خوبی است. تقوا پیشه کنید هم، به این معنی که گناه نکنید. یک سری کارهای خوبی بکنید و غلطها را انجام ندهید. خودش این پرهیزکاری زمینه را آماده میکند. روزه بگیرید برای اینکه پرهیزکار باشید. روزه گرفتن، خودش یک تمرین خوبی است برای اینکه آدم تقوا پیدا کند. یعنی قدرت این را پیدا کند که روی اعمال خودش کنترل داشته باشد و کاری را که تشخیص میدهد بد است را حداقل انجام ندهد.
تنها چیزی که مانع خودشکوفایی من هست، تنها عوامل بیرونی نیست، عوامل درونی هم هست. من با سابقهی تاریخی که از نظر زندگی برای خودم ایجاد میکنم، از یک چیزهایی لذت بردم که نباید لذت میبردم از یک چیزهایی ترسیدم که نباید میترسیدم. کلا به درون فرد نگاه کنید، بیرون هم یک بازتابی از درون پیدا کرده است. محیط درونی فرد مستقل از بیرون هم به دلیل رفتارهای اشتباهی که کرده است، ممکن است مانع خودشکوفاییاش بشود. مثلاً فرض کنید آدمی که مثل بچهها در دوران جدید خیلی از بازی کردن لذت میبرند و این را هی ادامه میدهد. نوجوان میشود، میانسال میشود… همینجور نشسته پشت کامپیوتر مثلاً دارد levelهای بعدی بازی را جلو میرود. شاید از بیرون هم امر و نهی برایش نبوده است. یک لذت درونی است که او را به یک سمتی میکشد. این لذت هم دارد یک فشاری به او وارد میکند. چیزی که سعی کردم بگویم این است که غیر از استعدادهای درونی انگار لذتهایی که ما بردیم هم به ما نیروهایی از درون وارد میکنند که ممکن است ما را به یک سمتهایی بکشند. بنابراین چیزی که در واقع احتیاج داریم این است که این گذشتهی ما از تبعیتهایی که کردیم و این اشباح در درون ما درست شدند و این لذتهایی که بردیم و یک نیروهای کاذب درونی که در ما درست شدند و نباید درست میشدند، سعی کنیم با اینها قطع رابطه بکنیم. من میخواهم بگویم امر به استغفار و توبه و این که این چه جوری راه را برای خود شکوفایی باز میکند که بعد از اینکه شما توبه کردید خداوند میگوید به هر ذی فضلی فضلش را میدهیم. سابقهها که پاک شدند، دیگر قرار بگذارید که تبعیت نکنید از آن کسانی که تبعیت میکردید و آن فشارهای بیرونی و درونی. لذتهایی که شما را به یک سمتهای دیگری سوق میداد. از اینها رها شوید. یک جوری یک مدتی یک تمرینی در جهت تبعیت از حق بکنید. این نیروهای درونی و بیرونی که برداشته میشوند، کم کم آدم یک چیزهایی را در درون خودش کشف میکند. توان این را پیدا میکند که به سمت شکوفا کردن این استعدادهای درونی خودش برود.
این چیزی است که میتوانیم تجربه کنیم. واقعا فکر میکنم خیلی واضح است که این اتفاق میافتد. وقتی یک نفر توبه کرد، به معنی این که گذشتهی خودش را ریست میکند، یعنی یک جوری کارهایی که کرده، گذشتهاش در حالش تاثیرش کم میشود. مثل اینکه زندگی جدیدی را شروع میکند. وقتی این نیروها برداشته میشوند، وقتی که یک مدتی در این حالت میماند، آن وقت یک چیزهای جدیدی کشف میکند. یک کاری که در گذشته میکردن مثلاً در سنتهای مسیحی بیشتر فکر میکنم، وقتی میخواستن راه خدا را بروند، توبه میکردند و راه خدا را شروع میکردند. از جایی که زندگی میکردند راه میافتادند، میرفتند مثلاً پیاده، به قصد زیارت یا بدون قصد. همینجوری راه طی میکردند و انتظار داشتند که خداوند اینها را سر جایی که باید قرار بگیرند قرار بده. حالا خیلی اغراق آمیز است ولی تصور خوبی است. اگر من از آن محیط درونی رها بشم، بالاخره یک خورده تکان خواهم خورد، انگار خداوند من را پیدا میکند و سر یک جایی قرار میدهد که باید باشم. ما انگار سر آن جایی که باید باشیم نیستیم. از انتخاب شغل گرفته تا هر چیزی در زندگیمان خطاهایی داشتیم. بعضیهایش مهم است و بعضیهایش نیست. ممکن است شغل آن قدر در کمال انسان تاثیر قاطعی نگذارد یا در مورد یک آدمی ممکن است بگذارد. مثلاً اگر شغل آدم عضویت در گروه داعش باشد ممکنه تاثیر بگذارد!
به هر حال مسئله این است که این سنت، به طور اغراق آمیزی این پدیده را فکر میکنم خوب نشان میدهد که با رها شدن از قید و بندها، آدم خودش را یک مدت آزاد بگذارد و بگذارد که خداوند کار خودش را بکند. بگذارد راه زندگیش یک جوری تعیین بشود. این قطع ارتباط با گذشته، چه با آن نیروهای خارجی چه با این به اصطلاح رانههای درونی یک جوری باعث میشود که آدم راه واقعی خودش را در زندگیش بهتر ببیند و کشف کند و بتواند در جهتش اقدام کند.
این آیه به شدت در سورهی هود پر رنگ است و در عین حال شاید یک خورده سوال برانگیز باشد که اصلاً یعنی چی، که بیایید موحد بشوید و توبه کنید و بعد يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ. به نظرم در این جلسهی اول یک خورده مفصلتر در موردش صحبت بکنم. هر چند که در سوره پیش نرفتیم ولی فکر میکنم مقدمهی بدی نباشد برای اینکه بقیهی سوره را هم بخوانیم.
– حضار: رابطه اینها دو طرفه است؟ یعنی موحد بودن سبب خودشکوفایی میشود و خود شکوفایی هم باعث موحد بودن؟
کلا صفات خوب همدیگر را تقویت میکنند . این یک اصل کلی است. ولی اینکه خودشکوفایی به معنی این که من استعدادهای ویژهی خودم را پیدا بکنم، مثلاً وقتی سر جای واقعی خودم در دنیا قرار گرفتم راحتتر میتوانم موحد باشم. به این معنی قطعا درست است. سختی و راحتیاش را قطعاً راحتتر میکند. مثلاً فرض کنید شما آدمی هستید که خلق شدید برای اینکه شاعر باشید و الان هم شاعر شدید. حالا شغلتان هم شد همانی که خدا میخواهد. مثل اینکه جایی قرار گرفتید که راحتتر می توانید آن چیزی که خدا از شما میخواهد را محقق بکنید. خود شکوفایی همین است. اون چیزی بشوید که خداوند شما را برای آن خلق کرده است. بنابراین نزدیک میشوید یک قدم به اینکه توحید را رعایت بکنید. حتی در زندگی روزمرهتان. راهی که از آن پول درمیآورید هم مثلاً همانی است که خداوند برایتان مقرر کرده است. حالا جزئیات واقعا مهم نیست، گاهی اوقات ممکن است شغل یا خیلی چیزها اهمیت خیلی خاص نداشته باشند. به هر حال ما همیشه باید نگران این باشیم که استعدادهایی داشتیم که کشف نکردیم یا فهمیدیم و در جهتش قدم بر نداشتیم!
یک آیهی ترسناکی هست در مورد روز قیامت. من کلا از قسمتهای آتش و … نه اینکه نمیترسم، ولی مثلاً از این آیه خیلی میترسم که میگوید که ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ (تکاثر/۸) روزی که از نعمتهایی که بهتان دادیم، سوال میکنیم! فکر کنم من ترجیح میدهم آنجا بگویم من برمیگردم در همان آتش! این سوال خیلی سختی است. خیلی استعدادها داشتیم، خیلی نعمتها داشتیم که نتوانستیم در جهت مناسبش استفاده کنیم. این استعدادها در واقع نعمت هستند. شکرگزاریاش هم این است که شما به اینها پر و بال بدهید و بگذارید که اینها به هدف خودشان برسند. اینها چیزهایی است که ما در مقابلش مسئولیم. یعنی یک روزی در مورد آنها سوال میشویم!
جواب اکثریت ما احتمالا این است که چنین نعمتی من داشتم؟! من اصلاً نفهمیدم که یک چنین نعمتی اصلاً در درون من بود! همین چیزی که من میگویم معرفت مهم است. یعنی این جوابها جوابهای پذیرفتنی نیست که من که نفهمیدم! پس مسئول نیستم.
ببینید خیلی فرهنگی دینی ما به این سمت رفته است که انگار این فهمیدن نفهمیدن خیلی مهم نیست. اونی که میگن را انجام بده. یک مرجعی هست، مثلاً یک جایی یک امر و نهیهایی انجام میشود مثلاً شما باید تابع این باشید. این که عمدهی اصلاً دعوت قرآن به این است که به بصیرت برسی. به این برسی که حق و باطل را خودتان تشخیص بدهید. بفهمید که چی راست است و چی غلط است. در واقع دین سنتی، مثل هر چیز سنتی دیگری، پیرو جمع میکند. پیروهایی که هر چه چشم و گوش بسته تر، شاید مطلوب تر! طرف اصلاً سوال هم نمیکند، چرا اینکار را بکنم، سر این را چرا ببرم سر آن را چرا نبرم؟ بله مسئولیت هم معنیش این است که آن چیزهایی که گفتن را انجام دادین یا ندادین. نه اینکه چرا نفهمیدی که اینکار را باید بکنی. چرا نفهمیدی که همچین استعدادی را داشتی. چرا این نعمت را کشف نکردی. قبول کنید این خیلی گناه بزرگتری است که من اصلاً نفهمیدم که این همه نعمت دارم! در درون من این استعدادها هست. این کارها را میتوانم بکنم و نکردم.
– حضار: این که خودشکوفایی بودن باعث موحد بودن بشه مهمتره یا موحد بودن باعث خودشکوفایی شدن ؟
موحد بودن از همه چیز مهمتر است.
– حضار پس چرا راجع به این بحث نشده که خودشکوفایی باعث موحد بودن میشود؟
برای اینکه آن طرفش قویتر است. من میگویم نهایتش خودشکوفایی یک قدم کار توحید را راحتتر میکند. هدف این است که موحد باشید. مثلاً میگوید که …يُمَتِّعْكُمْ مَتَاعًا حَسَنًا…(هود/۳) . حالا اومدیم و کسی مطاع حسنه اصلاً در این دنیا به او نرسید و در سختی زندگی کرد. مهم این است که موحد باشد. اصل این است که دنبال توحید بریم ولی این وعده هم داده شده که بالاخره همراه با توحید و توبه و این حالت آزادی که به اصطلاح از توحید میآید، همراه با این یک نوع پیشرفتهایی در زندگی دنیایی هم هست. این آیهای که برایتان خواندم، که وَيَا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُمْ مِدْرَارًا … (هود/۵۲) نه در درونتان، اصلاً طبعیت با شما آشتی میکند، اگر همه یک قومی توبه بکنند، آب و هوایشان خوب میشود.
– حضار: این به عنوان جایزه برای توبه محسوب میشه؟
یک تصور این است که یک جوایزی دست خداوند هست، میگوید اگر این کار را بکنی، من این را بهت میدهم. من سعی کردم بگویم که منطقش چیست. یعنی لازم نیست که فکر کنیم انگشت خداوند در اینجا به طور خاص به کسی اشاره میکند و یک استعدادی را شکوفا میکند. استعدادها در معرض شکوفایی قرار میگیرد. به هر حال موحد بودن از خود شکوفایی مهمتر است. یک خود شکوفایی کلی وجود دارد که همهی آدمها در آن مشترک هستند، که قرار است به عرفان برسند. قرار است مثل پیامبران باشند. این ربطی به فضیلتهای خاصشان ندارد. رسیدن به توحید جز خودشکوفایی عمومی است. ولی من اینجا فکر میکنم وقتی تأکید میکند يُؤْتِ كُلَّ ذِي فَضْلٍ فَضْلَهُ. این یک خورده احتیاج به توضیح دارد. یعنی آدمها اون ویژگیهای خاصشان که در دیگران نیست، فضیلتهایشان شکوفا میشود. وگرنه همهی ما یک سری استعداد کلی داریم که میتوانیم همنشین خداوند باشیم و باید به آن برسیم. این که مال یک آدم باشد مال یک آدم نباشه این شکلی نیست
– حضار: وقتی که یک آدمی به اون خودشکوفایی میرسد، مثلاً یک آدمهایی که خیلی استعدادهایشان شکوفا شده است، این نشانهی این است که آن آدم به توحید نزدیک هست واقعا؟
یک آدمی مثلاً استعداد اصلیاش شاعری است. حالا تصادفا در یک جامعهای به دنیا آمده که آنجا هم همه شاعرپرورند و این استعدادش خیلی شکوفا میشود.
– حضار: نه منظورم اون تصادفیها نیست، منظورم آدمهایی است که میبیند علی رغم شرایط یک کاری که میداند درست است، حالا فهمیده که باید این راه را برود و میرود. این نشان میدهد که این واقعا به توحید رسیده است؟
اگر توحید و تبعیت از حق را حقیقت بگیرید….
– حضار: یک چیزی به ذهنم رسید در مورد دوستمان که دربارهی خوارج صحبت کردند، عبادت به عنوان یک شرط لازم و کافی میتواند باشد برای هدایت؛ فکر میکنم شرط لازم هست ولی شرط کافی نیست. وعدهای که داده که در اثر ایمان به رسول و تقوا یک سری نعمتها داده میشود و من جمله نوری که شما تصویرتان روشن میشود. خدا وعدهی روشن شدن را داده، مسیر را برای ما ایجاد میکند، میسر را باز میکند ولی اینکه ما چه انتخابی بکنیم، آن قدم بعدی است. حالا شاید عبادت یک مجرایی باشد برای روشن شدن مسیر این انتخاب ما که حالا چی را انتخاب میکنیم، این گام بعدی ماست که حالا خوارج آن راه را انتخاب نکردند.
سوال ایشان در ادامهی این بود که من گفتم که عبادت کانالی است که به تقوا و نهایتاً به اضافه شدن قوای معرفتی منجر میشود. بالاخره به نظر میآید که آنها خیلی آدمهای اهل عبادتی بودند ولی به هیچ معرفتی هم نرسیدند. این هم سوال موجهی بود از این جهت که به نظر میرسد شبیه مثال نقض بود. من هم جوابم همین است که بالاخره همین مقداری که عبادت محقق بشود به آن معنایی که در قرآن هست، به همان مقدار هم بهرهای از تقوا به وجود میآید، ممکن است همان خوارج بعضیهایشان اگر چند سال بیشتر عبادت میکردند به یک جایی میرسیدند، من نمیدونم شرایط تکتکشان چی بوده است. یک بحرانهای اجتماعی یک لحظه پیش میآید و آدمها در آن لحظه باید تصمیم بگیرند این باشند یا آن ور و اینجا ممکن است، لزوما همهی آدمهایی که رفتن سمت خوارج، این جوری نبود که لزوما به جایی نرسند، یعنی شاید ده سال دیگرش ممکن بود به یک معرفتی برسند. ولی در آن لحظه در آن شرایط بودند که تشخیص نمیدادند چی به چیه.