
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره هود، جلسهی ۴، دکتر روزبه توسرکانی، ۱۳۹۲
این جلسه، جلسهٔ چهارم سورهٔ هود است. من ابتدا اشاراتی به بعضی از حرفهایی که در جلسات قبل گفتم میکنم. ولی محور اصلی جلسهٔ امروز، صحبت در مورد داستانهای سوره است، آن بخش اصلی و تقریباً عمدهٔ سوره که داستان پنج پیامبر ذکر میشود. قبلاً بیشتر در مورد مقدمه صحبت کردیم و کمی هم در مورد مؤخره و من حالا یک اشارهای به یکی دو مرود بحثی که قبلاً کردم میکنم ولی عمدهٔ بحث همان صحبت کردن در مورد محتوای داستانهایی است که در این سوره نقل میشود.
۱- استغفار، راه شکوفایی
یک نکتهای گفتم در همان جلسهٔ اول دربارهٔ عبارت «وَأَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیهِ» (هود/۳) و ارتباطش با مسئلهٔ خودشکوفایی و اینکه این عبارتی که میگوید که استغفار کنید و توبه کنید، نهایت به اینجا میرسد که «وَیؤْتِ کلَّ ذِی فَضْلٍ فَضْلَهُ». اساس صحبت این بود که کسی که استغفار میکند و توبه میکند و موحد است به آن حالت از حس آزادی از قیدها میرسد، موحد از گذشتهٔ خودش و از تمایلات انحرافیای که پیدا کرده که مانع خودشکوفاییاش هستند رها میشود. به عبارتی دیگر استغفار زمینه را حاضر میکند برای خودشکوفایی. میل دارم یادآوری کنم حالا که داریم در مورد منطقی بودن رابطهٔ توحید و توبه با شکوفایی استعدادها صحبت میکنیم این نکته را هم فراموش نکنیم، کسی که موفق میشود به توبه و از گذشتهٔ خودش به نوعی فاصله میگیرد و زندگی جدیدی شروع میکند، علاوه بر آن حس آزادی از قیدها یک حسی از فعالیت و سعی در او به وجود میآید.
اگر یادتان باشد من در بحثهایی که پیشتر در سورهٔ حج، مخصوصاً وقتی رسیدیم به مسئلهٔ سعی بین صفا و مروه روی آن خیلی تأکید کردم این ویژگی توبه است، خصوصاً به طور تمثیلی آن سعی بین صفا و مروه فکر میکنم در اعمال حج یک چنین معنیای دارد که آدم توبه کار اینطور نیست که توبه کند و سر جایش بنشیند. اگر به معنای واقعی کسی از گذشتهٔ خودش رها شده است، هم برای ساختن یک آیندهٔ جدید حس شدید تلاش کردن دارد. خصوصاً برای جبران کردن زمانی که از دست رفته چرا که توبهکار متوجه است که به یک زمان محدودتری از زندگی خودش رسیده و بنابراین باید بیشتر تلاش کند و هم کلاً انگیزه انجام کارهای نیک و جدید در چنین آدمی به وجود میآید. شما اگر این توضیح را در مورد توبه بگذارید کنار توضیحاتی که جلسهٔ اول سورهٔ هود دادم، تشدید میکند که چه رابطهٔ منطقیای وجود دارد بین استغفار و توبه از یک طرف و شکوفایی استعدادها از طرف دیگر. انسان توبهکار را یک آدمی در نظر بگیرید که حالا از قیدها رها شده است، زمینه برای اینکه استعدادهای خودش را کشف کند به وجود آمده است و در عین حال آدم بسیار فعالی است. چون واقعاً شکوفایی استعدادها به شدت به فعال بودن آدمها ارتباط دارد؛ یعنی آدم بنشیند و منتظر باشد که استعدادهایش شکوفا بشوند این اتفاق نمیافتد، بلکه احتیاج به کار دارد و توبه زمینهٔ کار زیاد را به طور طبیعی فراهم میکند.
من باز با یک نکتهای که قبلاً گفتم میخواهم بر ارتباط توبه و شکوفایی تأکید کنم. کسی که به این حالت توبه رسیده است و به راه جدیدی افتاده است، در نهایت و اوج توبه جزء کسایی محسوب میشود که اصطلاحاً در قرآن به آنها محسنین میگویند، کسانی که اعمال زیبا و نیک انجام میدهند؛ به عبارت دیگر وقتی عمل توبه در درون انسان نهادینه شد تبدیل به انسانی میشود که میشود واژهٔ «محسن» را به او اطلاق کرد. در قرآن این عبارت چند بار تکرار شده است که میگوید «آتَیناهُ حُکماً وَ عِلْماً». من یک بار سعی کردم توضیح بدهم که به واسطهٔ توبه و استغفار نه فقط استعدادها شکوفا میشود به این معنی که فرد ویژگیهای خاصی نسبت به دیگران پیدا میکند و دنبال آنها میرود، بلکه در مراحل نهایی، کار به جایی میرسد که انگار خداوند بر اساس ویژگیهای خاص افراد، در دنیا، کاری به آنها محول میکند. این به نظر من اوج این اعطای فضل و حالت شکوفایی است؛ بنابراین آدمها انگار بر سر کاری گمارده میشوند که استعدادش را دارند و اینکه میگویم از طرف خداوند منظور این نیست که به ایشان وحی بشود، بلکه نهایتاً آن شکوفایی میرسد به جایی که آدمها واقعاً جای خودشان را در زندگی و دنیا پیدا میکنند و مشغول کاری برای خدا میشوند. این فکر میکنم آخرین مرحلهٔ شکوفایی است که ما میتوانیم به آن برسیم. این شکوفایی به نظر من به وضوح با دیدگاه توحیدی داشتن، موحد بودن و استغفار و توبه ارتباط دارد. این را خواستم برای تکمیل آن نکته بگویم.
۲- سبک سورهٔ هود: سورهٔ داستانگو
نکتهٔ دوم، نکته ایست که در انتهای جلسهٔ قبل در رابطه با ساختار سوره گفتم. سورهٔ هود را بیشتر باید جز آن سورههایی بدانیم که داستانگو هستند. با اینکه برخلاف بعضی از این سورهها، مقدمه و مؤخرهٔ طولانیتری دارد ولی باز به نظر میرسد که با توجه به حجم داستانها، سوره را اگر بخواهیم دستهبندی کنیم جز سورههای داستانگو محسوب میشود. آخر جلسهٔ قبل گفتم که این داستانها را باید مستقل بخوانیم؛ یعنی فکر کنید که این سوره اساسش همین داستانهاست. بدین معنی که نخواهیم بین مقدمه، مؤخره، داستانها و تکتک داستانها با یکدیگر دنبال نکات مشترک بگردیم و بخواهیم سوره و داستانها را در یک کلمه خلاصه کنیم. چنین چیزی با ماهیت داستان و داستانگویی و چنین فن ادبی مغایرت دارد. تکتک تصاویری که در داستان عرضه میشود مستقلاً ارزش دارند. اینطور نیست که من داستانی بنویسم و در انتها در یک جمله بگویم که این چه میخواست بگوید. چنین چیزی خلاف هدف داستانگویی و کار هنری حساب میشود؛ بنابراین من تأکید کردم که سوره داستانگو است از این جهت که ساختار خاصی دارد. مقدمهٔ نسبتاً طولانی، داستانها و در نهایت مؤخره. بعضی از سورههایی که داستانگو هستند با مقدمههای کوتاهتری شروع میشوند و ممکن است یک یا دو صفحه مؤخره داشته باشند مثل سورهٔ قصص، سورهٔ یوسف یا بعضی از سورههایی که حجم زیادی از سوره به داستان اختصاص پیدا کرده است. سورهٔ هود از این نظر بینابین است. متن نسبتاً مفصلی دارد، چند صفحهٔ ابتدایش مقدمه است و چند صفحه انتهایش مؤخره و بین این دو بخش داستانها قرار گرفتهاند.
در عین حال که داستانهای قرآن را باید مستقل خواند و به اجزاء و تصاویری که ارائه میدهند مستقلاً اهمیت داد میخواهم در مورد نقش مقدمه در سوره صحبت کنم. بالاخره شما وقتی یک مقدمهای را میخوانید و وارد داستان میشوید فرق میکند با اینکه این سوره مستقیم میرفت سراغ اولین داستان و مثلاً اینطور شروع میشد که بسم الله الرحمن الرحیم انا ارسلنا نوح الی قومه. نقش مقدمه اینجا چیست؟ مقدمه فضایی در ذهن آدم ایجاد میکند که داستانها را مستقل از هم و مستقل از فضای مقدمه نبیند. این مقدمه اساس دعوت پیامبر را -که بعداً میبینید- در خودش دارد و در واقع این فضا که این دعوت، دعوت حقی است در این مقدمه ایجاد میشود. گویی فلسفهٔ خلقت حیات اینجا بیان میشود؛ حیات خلق شده است برای اینکه آدمها مورد آزمون قرار گیرند. مرگ و حیات برای آزمایش آدمها به وجود آمده است. ابتدا «وَکانَ عَرْشُهُ عَلَی الْمَاءِ» بوده و بعد خداوند به خلقت حیات پرداخته، موجودات زنده را در زمین به وجود آورده، «لِیبْلُوَکمْ أَیکمْ أَحْسَنُ عَمَلًا». این عبارت اخیر، ۳ بار در قرآن آمده است، یک مورد همینجا در سورهٔ هود و باقی در سورههای کهف و ملک.
در سورهٔ کهف با این مضمون آمده که این زینتهایی که در زمین قرار دادیم، علتش این است که «لِنَبْلُوَهُمْ أَیهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا». منظور از زینتهای زمین همین جلوههایی از حیات است که در زمین دیده میشود. زینت به معنای طلا و جواهر نیست بلکه اشاره به همین درخت و چمنزار و این همه منازل زیبایی که در زمین است و کلاً حیاتی که در واقع زینت داده شده است. چنین زیباییهایی که در این زمین میبینید و جاذبههای حیات همان مقدمهای است بر «لِیبْلُوَکمْ أَیکمْ أَحْسَنُ عَمَلًا»؛ بنابراین مقدمه یک نگاه کلی به فلسفهٔ حیات دارد و این ذهنیت را ایجاد میکند که بدیهی است که آن آدمهایی که به صورت آزمون مثلاً به حیات نگاه میکنند انسانهای بر حق هستند. آنها آدمهای برتری هستند و از آن طرف آدمهایی که غرق در آن زینتهای حیات میشوند انسانهای فرومایهای هستند که به نوعی به فلسفهٔ حیات اصلاً پی نبردند. میخواهم بگویم این دوگانگی، بر این داستانها چه تأثیری میگذارد.
داستانها مشخصاً حول دو گروهاند. پیامبر را در مقابل یک عده آدم میبینید که دعوت پیامبر را انکار میکنند. شما ابتدا مقدمه را میخوانید که تأکیدش روی مسئلهٔ نگاه کردن به زندگی به صورت آزمون است در مقابل کسانی که اینطور نگاه نمیکنند، در ادامه وقتی وارد داستان میشوید این ذهنیت را دارید که پیامبران و پیروانشان از آن دستهاند که در مقدمه دیدیم و مخالفینشان از دستهٔ دیگرند. این است که این مقدمه بعضی از داستانها را بینیاز میکند از این که شما در درون داستانها دنبال نشانههایی باشید که اینها بر حقاند و آنها باطلاند. گویی مجموعهای از توضیحات که شاید لازم بود برای اینکه داستانها حس و حالی پیدا بکنند در داخل داستان بیاید، کلاً به مقدمه منتقل شده است. من میخواهم مخصوصاً روی آن قطعهٔ مربوط به داستان هود، تأکید کنم. در بعضی از داستانهای قرآن، از قول پیامبران استدلالهایی نقل میشود یا حرفهای نادرست طرف مقابل بیان میشود که نشان میدهد که پیامبران بر حقاند و طرف مقابل بر حق نیست، طوری که مشخص باشد. در داستانهای این سوره گویا این نشانهها حذف شده است. شاید به دلیل این مقدمهٔ طولانی که فضایی که در ذهن آدم ایجاد کرده است، بینیاز شدیم از این که مثلاً روی حقانیت پیامبران در طول سوره تأکید شود.
من روی داستان هود به طور خاص میخواهم اشاره بکنم. میگوید که هود را فرستادیم به سمت قوم خودش، این پیام را رساند که خدا را عبادت بکنید، غیر خدا را عبادت نکنید و من از شما اجری نمیخواهم، استغفار و توبه کنید الیآخر. بعد میگوید که در مقابل گفتند «قَالُوا یا هُودُ مَا جِئْتَنَا بِبَینَةٍ وَمَا نَحْنُ بِتَارِکی آلِهَتِنَا عَنْ قَوْلِک وَمَا نَحْنُ لَک بِمُؤْمِنِینَ» (هود/۵۳)، تو بینهای برای ما نیاوردی. شاید آدم انتظار دارد که بعدش بینهٔ هود را ببیند. مثلاً هود چیزی بگوید یا چیزی به قومش ارائه کند. در ادامه میگویند که نه تنها بینه نیاوردی بلکه ما فکر میکنیم که مثلاً این خدایان ما تو را نفرین کردند و باعث بیماریات شدند. بیمار شدی در اثر کفری که به خدایان ما گفتی، «إِنْ نَقُولُ إِلَّا اعْتَرَاک بَعْضُ آلِهَتِنَا بِسُوءٍ…» (هود/۵۴). جواب هود این است که «…قَالَ إِنِّی أُشْهِدُ اللَّهَ وَاشْهَدُوا أَنِّی بَرِیءٌ مِمَّا تُشْرِکونَ» (هود/۵۴) در جواب هود نه بینهای است و نه معلوم است که بر حق است. داستان هیچ تلاشی نمیکند! نه اینکه هود تلاشی نکرده است، داستان تلاشی نمیکند برای اینکه بیان کند چرا حرفهای هود بر حق است! اتفاقاً عبارتهایی که هود میگوید همانهایی است که اول سوره دیدیم. مثل این است که وقتی وارد این حوزه شدیم دیگر معاف هستیم از اینکه این موضع حق و باطل را خیلی بخواهیم شفاف کنیم، چون مقدمهٔ سوره این کار را برای ما کرده است.
۳- مقدمهٔ طولانی، کمکی به تغییر تمرکز داستانها
اگر از من بپرسید که چرا باید برای داستانها مقدمه ذکر شود؟ میگویم برای بیان بعضی از بخشهایی که شاید لازم بود داخل داستان بیاید تا آدم بتواند اینها را هضم کند تا بدین وسیله تمرکز داستان برود روی چیزهای دیگر. تمرکز این داستانها روی این نیست که نشان بدهد موضع پیامبران حق بود و موضع کسانی که مقابلشان بود، باطل و بینهای به عنوان مثال استدلالهایی که پیامبران داشتند بیان بشود که شما ببینید اینها حرف راست میزنند. استدلالهایی که لازم بود دربارهٔ پیام حق پیامبران گفته بشود، در مقدمه گفته شد. شما میدانید که اینها همین پیامها را آوردند برای مردم. برای همین تمرکز داستان را روی چیز دیگری میبرد. شاید اگر آن مقدمه نبود اصلاً صلاح نبود که اینجوری این داستانها را بگوید. مخصوصاً داستان سورهٔ هود به نوعی است که آدم اگر آن فضای ابتدایی برایش ایجاد نشده باشد، احساس میکند که هود دستش خالی است! به او گفتند تو بینه نداری او هم چیزی نگفت! اگر هم چیزی گفته حداقل در این داستانها نقل نمیشود. بینه همان است که شما در مقدمه دیدید. آدمهایی که زندگی را به صورت آزمایش میبینند و به دنبال احسن عمل هستند، اینها بر حقاند و آنهایی که چسبیدند به حیات دنیا و چرند و پرند میگفتند، آنها ناحقاند. اینجور مقدمهای، اگر درست خوانده بشود، باید به همانجایی برسد که مقدمهٔ سوره رسید.
به آخرین آیه قبل از «وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا» (شروع اولین داستان) نگاه کنید. میگوید «مَثَلُ الْفَرِیقَینِ کالْأَعْمَیٰ وَالْأَصَمِّ وَالْبَصِیرِ وَالسَّمِیعِ ۚ هَلْ یسْتَوِیانِ مثلاً ۚ أَفَلَا تَذَکرُونَ» (هود/۲۴)، این دو فرقه که ما توصیف کردیم مثل کور و کر در مقابل بینا و شنوا هستند. «هَلْ یسْتَوِیانِ مثلاً»؟ دیگر لازم است توضیح بدهیم؟ واقعاً اگر این مقدمه را کسی خوب بخواند باید به اینجا برسد که این دو گروه اینطورند. شما اگر مقدمه را ببینید، مقدمه نقشش این است که شما را به اینجا برساند که دو گروه وجود دارد، انگار دو فلسفهٔ زندگی وجود دارد، یک گروه عین آدم کر و کور هستند و یک گروه مثل آدم شنوا و بینا. اگر به اینجا برسید، در واقع دیگر بینه به شما ارائه شده است. پیامبران از گروه بینا هستند و مخالفانشان از آن گروه کور؛ بنابراین درون داستان، وقتی میگویند بینه ارائه ندادی آنجا دیگر لازم نیست استدلالی از هود ببینید. داستانها میروند به سمت اینکه ما میدانیم که موضوع چیست. ما میدانیم که دعوت حق است و میدانیم که این آدمها چه جوری هستند و آنها چه جوری. چیزهای مختلفی دارد گفته میشود با توجه به اینکه قرآن وظیفهاش تشخیص حق و باطل و فرق گذاشتن بین حق و باطل است. شاید اگر این مقدمه نبود مثل این بود که نقصی در این داستانها وجود داشت. باید حرف حق و باطل در خود آن داستانها به نوعی از یکدیگر تفکیک میشد ولی الان دیگر اینطور نیست.
بنابراین مقدمه با اینکه طولانی است یک زمینهای را آماده میکند. من تأکیدم روی این است که این آیهٔ آخر مثل نتیجهای است که شما باید از مقدمه گرفته باشید. از اینجا به بعد باید بدانیم که مؤمنین در برابر کفار در داستانها بعضیهایشان مثل آدم کور در مقابل بیناست؛ بنابراین آنجا که میگوید در واقع به من بیّنهای اراده ندادی، اصلاً خود وجود حضرت هود و همهٔ حرفهایی که میزند به اندازهٔ کافی بینه است. اینها هستند که کر هستند و نمیشنوند و کور هستند و نمیبینند نه اینکه هود بینهای ارائه نداده است، یا اینکه اصلاً منتظر باشیم جوابی از هود بشنویم و بفهمیم که واقعاً بینه ارائه داده است یا نداده است! کلاً پیامبرها از آن دسته انسانهای «علی بینة» هستند که در مقدمه به آنها اشاره شده است. من این حرفها را زدم به خاطر اینکه در عین حالی که داستان را مستقلاً بررسی میکنیم و هر کدام از داستانها را مثل یک اثر هنری مستقل باید بخوانیم، ولی اینطور نیست که اگر سوره با این داستانها و بدون مقدمه شروع میشد مشکلی پیش نمیآمد. این مقدمه بالاخره یک کاری دارد اینجا انجام میدهد. چیزی که آخر جلسهٔ قبل گفتم بیشتر در این راستا این بود که این کار را نکنید که همش سعی کنید ببینید که چطور به تکتک اجزاء مقدمه در داستانها اشاره شده یا نشده است، مثل آن کاری که در خیلی از سورهها میکنیم که سعی میکنیم برای نشان دادن انسجام سوره یک ارتباطی بین اجزاء برقرار کنیم. این کار را در مورد این داستانها برای اجزاء و مقدمه انجام ندهیم. مقدمه یک فضای کلی را توصیف کرده است و مقدمه را فراهم کرده برای اینکه داستانها را در آن فضا بخوانیم.
۴- قرآن، معجزهای تأثیرگذار پیامبر
۱-۴ پرانتز اول در مقدمه: نجوای خدا با پیامبر
یک چیزی در مقدمه است که چون باز در داستانها هم تکرار میشود گفتم تأکید کنم. اگر یادتان باشد خود مقدمه یک پرانتز مانندی داشت به شکل یک عبارت معترضه که من بارها سعی کردهام به عبارات مشابهاش در قرآن اشاره کنم. در آن جلسه هم اشاره کردم، این عبارتی که وسط بحث میگوید «فَلَعَلَّک تَارِک بَعْضَ مَا یوحَیٰ إِلَیک وَضَائِقٌ بِهِ صَدْرُک…» (هود/۱۲)، همچون یک زمزمهای با پیامبر است. پیامبر نگران این است که مثلاً مخالفین از او میخواهند که مثلاً گنج بیاور و معجزهای باب میل مخالفینش در آن زمان ارائه نشده است. این پرانتز در واقع، اخطار به پیامبر است که اوضاع همینجور که هست خوب است و قرار نیست تغییری هم ایجاد بشود و هم اینکه این قرآن معجزهٔ توست. در واقع گویی رشتهٔ کلام یک لحظه گسسته میشود، یک پرانتز مانندی باز میشود شما این پدیدهٔ وحی را و زمزمهٔ خداوند و پیامبر را میشنوید و یک نگرانیهایی که پیامبر نسبت به رسالت دارد.
مخصوصاً میخواهم روی این پرانتز تأکید کنم. یک آیهای دارد همین سورهٔ هود (آیهی ۱۲۰) که من چند بار شاید در بحثهای مختلف به آن و نکتهای درش اشاره کردم. آخرین بارش در مورد بحث همین سورهٔ یونس بود. آیهی ۱۲۰ هود میگوید که «وَکلًّا نَقُصُّ عَلَیک مِنْ أَنْبَاءِ الرُّسُلِ مَا نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَک» که ما خبرهای پیامبران را، داستان پیامبران را ذکر میکنیم تا «نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَک» که قلب تو آرام گیرد و تثبیت بشود. از این آیه به عنوان استدلال استفاده کردم که هیچوقت نباید فراموش کنیم که خود قرآن با پیامبر ارتباط دارد؛ یعنی اینجور نیست که پیامبر مثل یک مدیوم دارد برای بقیه راه را نشان میدهد و خودش هیچ نیازی نیست که چیزی به او گفته شود. فقط یک مدیومی است که منتقل بکند و مردم هستند که فقط نیاز دارند یک چیزهایی را بشنوند! خیر! قرآن برای پیامبر در مراحل نبوتش تأثیرگذار است. در واقع کمک میکند در انجام وظایفش به عنوان رسول که خیلی جاها بسیار دشوار بوده است.
همینکه مثلاً فرض کنید یک نگرانیهایی پیامبر دارد که مثلاً بر اساس بعضی از این داستانها و نزولشان، نگران نزول عذاب است و گویی قلبش آرام نمیگیرد. برخی از سورهها و آیاتی که میآیند، اینطور نیست که فقط برای ماست، بلکه برای خود پیامبر هم هست. من مخالف این هستم که بگوییم قرآن همهاش برای ما است، برای آدمهایی غیر از پیامبر. قرآن روی خود پیامبر هم تأثیرات خاص میگذارد که این را باید آدم در ذهنش باشد. این سوره، سوره ایست که آیه «وَکلًّا نَقُصُّ عَلَیک مِنْ أَنْبَاءِ الرُّسُلِ مَا نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَک» (هود/۱۲۰) در آن است، بنابراین انتظار داشته باشید که خود این سوره برای پیامبر تأثیرهای خاص داشته باشد. اصلاً آخر همین سوره است که گفته میشود ما این داستانها را گفتیم تا «نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَک». چه مشکلی در تثبیت قلب پیامبر است؟ جواب این سؤال میتواند همین پرانتزی باشد که اول سوره و در مقدمه باز میشود (هود/۱۲).
نگرانی از اینکه انگار بیّنهای ارائه نشده است طوری که این آدمها قانع بشوند. اینها میگویند چرا با تو گنجی از آسمان نیامده است یا فرشتهها نیامدند؟ خداوند به عنوان معجزه به پیامبر یک کتاب داده است و این انگار برای آنها به اندازهٔ کافی بیّنه نیست، کما اینکه حرفهای حضرت هود هم برای آدمهای دورهٔ خودش بیّنه نبوده و صراحتاً آنها هم میگفتند که بیّنه نیاوردی و اصلاً ما ندیدیم. نه اینکه ما قانع نشدیم، بلکه اصلاً چیزی ارائه نکردی. فکر میکنم شاید بعضی از افراد زمان پیامبر هم کاملاً حسشان همین بود که کتاب که معجزه نمیشود. اصلاً معجزه یعنی یک چیز عجیب غریبی از آسمان بیافتد روی زمین، یا مرده زنده بکنند. در قرآن هم به حرفهایشان اشاره میشود که میگویند چرا مثل پیامبرهای قبلی معجزات نمیآوری؟! چیزهایی شنیدهاند از اینکه حضرت موسی چه کارهایی میکرد، یا حضرت عیسی چه کارهایی میکرد و حالا میگویند چرا مثل آنها چنین معجزاتی نمیآوری؟ بنابراین آن «نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَک» در انتهای سوره و این عبارت «فَلَعَلَّک تَارِک بَعْضَ مَا یوحَی» که ابتدای سوره در پرانتز بیان شده است در واقع یک جور نشان از نگرانیهای پیامبر است.
این پرانتز یک بار دیگر در این سوره وسط یک داستان باز میشود. من خواستم این را یادآوری بکنم که ادامهٔ این پرانتز یک جایی وسط داستان است که واقعاً تأثیرش را و شدتش را خیلی بیشتر میکند. نمیدانم چطور این حسم را بازگو کنم. این چیزی که میخواهم بگویم فقط یک بحث ادبی است. معترضه بودن یک حرف، یعنی وقتی من دارم در روال مشخصی حرف میزنم اگر به یکباره حرفم را قطع بکنم و چیز دیگری بگویم، این روش آن عبارت دیگر را پررنگ میکند. حالا اگر این پرش دوباره اتفاق بیافتد، مثلاً یک بار فکر کنید من یک چیزی وسط حرفهایم گفتم و حرفم را ادامه دادم، در ادامه، جایی دیگر بار دیگر حرفهایم را قطع میکنم و همان حرفی که زدم را رویش تأکید میکنم، این به شدت باعث تأکید است. حالا اگر در طول صحبت، ابتدا یا انتهای حرف بگذاریدش آنقدر خودش را نشان نمیدهد تا اینکه وسط بحثی که ادامه دارد، بیان شود. مخصوصاً در مورد داستان، این حرفهای معترضه کار میکند. در این سوره وقتی اولین بار عبارت معترضه در ابتدای بحث میآید، چون صحبت دربارهٔ کتاب است، آدم فکر میکند که پرانتزها هم جزئی از بحث است دیگر. خیلی حالت پرانتز بودنش مشخص نیست ولی وقتی وسط داستان نوح یکدفعه یک جملهٔ دیگر میآید که ادامهٔ این آیات است دیگر خیلی این حالت را تشدید میکند که انگار این عبارت داخل یک پرانتز است. از متن جدا میشود و در واقع خودش را بیشتر نشان میدهد و مؤکد این است که این داستانها مربوط به این ماجرا میشوند. وسط داستان نوح یکدفعه دربارهٔ نگرانی خود پیامبر یک عبارتی میآید. این قسمت مقدمه هم با داستانها به طور مشخص ارتباط دارد، ارتباط غیرقابل صرف نظر. نمیشود شما تفکر کنید روی اینکه مقدمه با داستان چه ارتباطی دارد و این را نبینید که این بخش مقدمه در داستانها یک بار دیگر تکرار شده است و در آخر سوره هم این عبارت میآید که داستانها را گفتیم که «نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَک» که باز اشاره به همان عبارات پرانتزی است. پس چیزهایی در مقدمه و مؤخره است که به هر حال به ما یک ایدههایی میدهد برای اینکه در واقع داستان را بخوانیم و به نکاتی در داستان توجه کنیم.
۵- پنج داستان با محوریت نزول عذاب
این سوره شامل ۵ داستان است به اضافهٔ یک عبارتی هم در مورد حضرت موسی. پنج داستان به ترتیب در مورد حضرت نوح، هود، صالح، لوط و شعیب. در داستانی که مربوط به حضرت لوط است یک مقدمه دربارهٔ حضرت ابراهیم هم ظاهر میشود ولی باز داستان قوم لوط است. یک نکتهٔ کلیدی خیلی مشخص در این داستانها این است که در واقع پیامبران میآمدند، به حق دعوت میکردند و اینها نمیپذیرفتند و عذاب نازل میشد. بالاخره همهٔ داستانهای پیامبران در قرآن، لزوماً روی مسئلهٔ نزول عذاب تأکید ندارد. گاهی اوقات روی بحثهای مثلاً پیامبر با آدمها تأکید میشود. احتجاجهایی که پیامبران میکنند به عنوان مثال شرک باطل است و توحید درست است و الیآخر. ولی این داستانها از آن نوع داستانهایی هستند که خلاصهاش این است که پیامبران آمدند و حرف حق زدند و دعوتشان را کردند، ولی آنها انکار کردند و به دلیل تکذیبی که انجام دادند مجازات شدند. مجازات شدند یعنی اصلاً از صحنهٔ روزگار محو شدند. چیزی از آنها باقی نماند. هر کدامشان بر اثر زلزله و صاعقه یا به نحوی یک بلایی سرشان آمد و به غیر از چند نفر محدودی که اطراف پیامبران بودند و دعوت را پذیرفته بودند، همه نابود شدند. این ۵ داستان همه آن فرم کلی و محتوای کلی را دارند که از یک دعوت شروع میشوند، عکسالعملهای قوم را میبینیم و نابود شدنشان را.
منتها گاهی داستانهای مشابه معمولاً خیلی مختصر کنار همدیگر گفته میشود با تأکید روی این که این پیامبران همه یک پیام آوردند و مردمان قوم هم همه تقریباً انکار کردند. مثلاً فرض کنید که پایان همه این داستانها هم این باشد که عذاب شدند. گاهی اینطوری است که روی گناهی که اینها انجام دادند تأکید میشود. اشاره میشود که هر کدامشان چه کار میکردند. باز هم چند داستان کنار هم گفتن که همه به عذاب منجر میشود میتواند با توجه به اینکه تأکید روی کدام یک از اجزای مثلاً داستان است انواع مختلفی داشته باشد. گاهی تمرکز روی احتجاجهای پیامبران است، گاهی مثلاً یک خطبههای توحیدی زیبایی از پیامبران نقل میشود، گاهی حرفهای دیوانهواری که آنها در مقابلشان زدند رویش تأکید میشود. خیلی وقتها هم روی گناهانشان تأکید میشود. منتها چیزی که من دارم میگویم این است که وقتی این داستانها کنار همدیگر میآیند تأکید روی مشابهتهاست. حتی عبارتهایی که از پیامبران نقل میشود عیناً مثل هم است. همهشان آمدهاند و همین را گفتهاند. گفتند مثلاً به غیر از خدا کسی را نپرستید و مخالفین هم با محتوای مشابهی جواب دادند. به نوعی تأکید روی این موضوع است که کل پیامبران یک حرفی زدند و آنها هم به یک دلیل ثابتی قبول نکردند. گویی تأکید روی این است که این حرفی که اینها میزنند مثل حرفی است که قبلیها میزدند. خلاصه به نوعی رابطهٔ مشابهتی بین همهٔ آن آدمهای مخالف در داستانهای کنار هم هست؛ اما من اصرار دارم بگویم که به وضوح تأکید تنها رو شباهتها نیست!
۱-۵ گسستگی در عین پیوستگی: پنج داستان مستقل با جزئیات و تصاویر ناب و خاص
اینطور نیست که داستانها فقط نقل شده باشند برای اینکه شما ببینید که دعوتها مشابه بودند، یا اینکه ببینید کارشان به عذاب رسید. قطعاً اینکه کارشان به نابودی کشید، مهم است یعنی در پایان همهٔ داستانها نقل میشود. ولی داستانها از نوع داستانهایی هستند که جزئیات دارند مثل داستان حضرت یونس، یا داستان حضرت موسی در قصص؛ یعنی خود داستانها به عنوان داستان صحنه دارند. صحنههای خاصی از آنها انتخاب شده است. مخصوصاً دو داستان طولانیتر سوره، داستان حضرت نوح و داستان حضرت لوط که خیلی جاها صحنههایی که اینجا توصیف میشود، هیچ جای دیگری از قرآن نیست. من علتی که روی داستان بودن تأکید میکنم این است که اینجا شما واقعاً یکی از مفصلترین داستانهای حضرت نوح در قرآن را میبینید. گاهی اوقات همین را میشنوید که نوح سالها دعوت کرد و مردم قبول نکردند و غرق شدند. این فرق میکند با این که دو صفحه در رابطه با حضرت نوح، حرفهایی که به مردم قومش زده است، دستوری که به آنها داده است و خصوصاً آن ماجرای خاصی که بین حضرت نوح و پسرش هست اشاره شود. ماجرای حضرت نوح و پسرش حقیقتاً صحنهٔ عجیبی است و آن دعایی که حضرت نوح کرد و مورد عتاب قرار گرفت که خداوند فرمود در وعدهای که به تو دادیم صدق نمیکند: «لَیسَ مِنْ أَهْلِک»! داستان حضرت نوح در این سوره پر از چنین تصاویر نابی است، تصاویری که فقط در این سوره آمده و جایی از قرآن نیست؛ بنابراین اصلاً این ۵ داستان از آن نوع داستانهایی نیستند که یک چیز مشابهی در مورد انبیاء گفته بشود به صرف تأکید روی پیام مشترک انبیاء. داستانها، داستانهایی هستند که باید مستقلاً به آنها توجه کرد و در عین حال متوجه شباهتها و اختلافهای داستانها کنار همدیگر بود.
وقتی ۵ داستان میآید کنار هم میایند باید به اختلاف داستانها با همدیگر هم توجه کنیم. مثلاً حرفهایی که در مقابل هماند. پیام انبیاء مشترک بوده است ولی این داستانها جلوههای مختلفی دارد. بگذارید چون میخواهم روی داستان بودن اینها به عنوان یک چیز مستقل تأکید بکنم، از اینکه ۵ داستان در کنار یکدیگر چه تشابهات و اختلافهایی دارند صرف نظر کنم. در نهایت شما میتوانید در خود داستانها دنبال قرینههایی برای ارتباط داستانها باشید. الان میخواهم یک داستان را بخوانم و در موردش صحبت کنم و بعد برویم سراغ داستانهای دیگر. در حین صحبت دربارهٔ مشابهتها، اختلافها و ارتباطهایی که با داستانها با دیگر دارد هم حرف میزنیم. من فقط نمیخواهم خود این داستان از بین برود.
۶- داستان حضرت نوح
- آیات ۲۵ تا ۳۱
اولین داستان با این عبارت شروع میشود که میگوید «وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا نُوحًا إِلَیٰ قَوْمِهِ إِنِّی لَکمْ نَذِیرٌ مُبِینٌ» (هود/۲۵) حضرت نوح را به سمت قومش فرستادیم و گفت که برای شما انذار دهندهٔ آشکاری هستم یعنی به عبارتی آمدهام خبر این را بدهم که در خطر هستید. «أَنْ لَا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ ۖ إِنِّی أَخَافُ عَلَیکمْ عَذَابَ یوْمٍ أَلِیمٍ» (هود/۲۶) غیر از خدا را نپرستید که گرفتار عذاب نشوید. «فَقَالَ الْمَلَأُ الَّذِینَ کفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ مَا نَرَاک إِلَّا بَشَرًا مِثْلَنَا وَمَا نَرَاک اتَّبَعَک إِلَّا الَّذِینَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِی الرَّأْی وَمَا نَرَیٰ لَکمْ عَلَینَا مِنْ فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّکمْ کاذِبِینَ» (هود/۲۷). کلاً حرفهایشان خندهدار است، به دلیل اینکه هیچ ربطی به موضوع مطرحشده ندارد و این دقیقاً ویژگی آدمهایی است که در ظلمات به سر میبرند و اصلاً ارتباطی با حق ندارند. یک ادعای توحیدی مطرح شده است. اینها تنها چیزی که دارند میگویند این است که تو که بشری مثل ما هستی، اینهایی هم که دور و برت هستند از فرومایگان قوممان هستند. اصلاً انگار نه انگار که چیزی شنیدند! بپرسند که آقا این چیست؟ این خطری که میگویی چیست؟! برای چه میگویی این بتها را نپرستید و چرا توحید درست است؟! اصلاً بحثشان این چیزها نیست. میگویند تو که مثل ما هستی و اینهایی هم که کنارت هستند اراذل ما هستند بعد هم «وَمَا نَرَیٰ لَکمْ عَلَینَا مِنْ فَضْلٍ» به نظر نمیرسد که هیچ برتریای نسبت به ما داشته باشی! ببینید اصلاً حرفها را انگار نشنیدهاند، آدمها را دارند میبینند و تازه بامزه هم هست که خیلی تأکید روی «نری» دارند، در حالی که اینها همان کورها هستند دیگر، همانها که نمیبینند. اینهایند که هی مدام میگویند که چیزی که میبینند همان چیزهایی است که با چشم میبینند دیگر. از پیام که چیزی حالیشان نشد، یعنی اصلاً انگار نشنیدند و جواب حرفهای نوح را ندادند. چیزهایی که میبینند هم در حد همین است که میگویند: خب این که مثل ماست، اینها هم که لباسهایشان مثلاً خوب نیست! دیدنشان در حد رؤیت است واقعاً. این فعلی هم که به کار میبرند «رؤیت» است. در مقدمه هم گفته نشد که اینها رؤیت نمیکنند، بلکه انتهای مقدمه گفته شد که اینها «بصیر» نیستند. نگفت اینها چشمشان نمیبیند. «کالاعمی» در مقابل بصیرت به معنای اینکه چیزهای قدری عمیقتر را نمیبینند نه در مقابل رؤیت. اینها اهل رؤیت هستند و چیزهایی که رؤیت میکنند همینهاست. نگاه میکنند که این فرد یک آدمیزاد مثل ماست و آنها هم که اصلاً وضع لباسشان خوب نیست و اراذل ما هستند. اینها هم که فلان. کلاً یک سری چیزهایی دیدند و اینها را گزارش کردند. در جواب حضرت نوح مجموعهٔ دیدههای خودشان را گفتند که خیلی بامزه است.
میگوید «قَالَ یا قَوْمِ أَرَأَیتُمْ إِنْ کنْتُ عَلَیٰ بَینَةٍ مِنْ رَبِّی وَآتَانِی رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّیتْ عَلَیکمْ أَنُلْزِمُکمُوهَا وَأَنْتُمْ لَهَا کارِهُونَ» (هود/۲۸) به همین نکته اشاره میکند. در واقع نکتهای که میگوید این است که من بینه دارم، شما نمیبینید. «فَعُمِّیتْ عَلَیکمْ أَنُلْزِمُکمُوهَا وَأَنْتُمْ لَهَا کارِهُونَ» من نمیتوانم مجبورتان کنم. مثل اینکه من چیزی دارم، یک بینهای دارم که اگر این را ببینید حرفهای من را قبول میکنید، ولی شما نمیبینید، کورید! فَعُمِّیتْ عَلَیکمْ، مثل این است که چشمهای شما بسته شده است، نابینا شده است که اینها را ببینید. مگر من میتوانم شما را «أَنُلْزِمُکمُوهَا»؟ در حالی که نسبت به حرفی که میزنم کراهت و این بینه را هم نمیبینید، در این حال مگر میتوانم شما را مجبور کنم که این را بپذیرید؟!
بعد یک عبارتی میآید که در داستانهای دیگر هم هست که پیامبران خیلی وقتها بیان میکنند: «وَیا قَوْمِ لَا أَسْأَلُکمْ عَلَیهِ مَالًا ۖ إِنْ أَجْرِی إِلَّا عَلَی اللَّهِ…» (هود/۲۹). خود قرآن هم به پیامبر میگوید که به قومت بگو که «لا اسئلک علیهم …». مثل اینکه همهٔ آدمها سرگرم زندگی هستند، شغل دارند، دارند پول درمیآورند، یک عده آدم اینجا به نظر میرسد که کارشان را ول کردهاند و دارند از طرف خداوند یک کار تبلیغی انجام میدهند و این کار شغلشان نیست، کارشان نیست که درآمد داشته باشد، در حالی که بقیه سر کارند. تأکید اینجا روی این نکته است که اینجا قرار نیست کسی برای این کارهایی که ما انجام میدهیم به ما چیزی بدید. ما داریم این کار را برای خداوند میکنیم. «…وَمَا أَنَا بِطَارِدِ الَّذِینَ آمَنُوا ۚ إِنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ وَلَٰکنِّی أَرَاکمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ» (هود/۲۹) عبارتهایی است که از طرف حضرت نوح نقل میشود که محتوایش در مقابل این بخش است که گفتند اطرافیانت اراذل و بادی الرای هستند. حضرت نوح میگوید من اینها را ترک نمیکنم و در واقع سخنش حالت تمجید دارد «إِنَّهُمْ مُلَاقُو رَبِّهِمْ». «وَلَٰکنِّی أَرَاکمْ قَوْمًا تَجْهَلُونَ» اتفاقاً شما هستید که نادان هستید و نمیدانید. آنها یک جوری میدانند و به این رسیدهاند که به ملاقات پروردگارشان میروند و شما این را نمیفهمید.
«وَیا قَوْمِ مَنْ ینْصُرُنِی مِنَ اللَّهِ إِنْ طَرَدْتُهُمْ ۚ أَفَلَا تَذَکرُونَ» (هود/۳۰) چه کسی من را یاری میکند اگر اینها را ترد کنم؟ آیا متذکر نمیشوید؟ «وَلَا أَقُولُ لَکمْ عِنْدِی خَزَائِنُ اللَّهِ…» (هود/۳۱) من نمیگویم که خزائن الهی دست من است چرا که گفتند که تو بشری هستی مثل ما. انگار انتظارشان شبیه همین ادعایی است که از پیامبر داشتند که میگفتند که مثلاً اگر گنج آسمانی داشته باشی شاید حرفهایت را در نظر بگیریم. میگوید «…وَلَا أَعْلَمُ الْغَیبَ وَلَا أَقُولُ إِنِّی مَلَک وَلَا أَقُولُ لِلَّذِینَ تَزْدَرِی أَعْینُکمْ لَنْ یؤْتِیهُمُ اللَّهُ خَیرًا ۖ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا فِی أَنْفُسِهِمْ ۖ إِنِّی إِذًا لَمِنَ الظَّالِمِینَ» (هود/۳۱) نمیگویم که غیب میدانم، نمیگویم که من فرشته هستم و به این کسانی که اطرافیان من هستند، مؤمنین، نمیگویم که خداوند به شما خیری نداده است چرا که «اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا فِی أَنْفُسِهِمْ»، اگر این را بگویم از ظالمین هستم.
۱-۶ تذکری برای آرامش قلب پیامبر
من نمیخواهم خیلی روی این نکته تأکید کنم، ولی به آن حالت التیامبخشی که این عبارات برای پیامبر ما دارد هنگامی که قرآن دارد نازل میشود توجه کنید. در حقیقت این حرفهایی که نوح میزند، همانهاست که پیامبر هم باید بگوید. پیامبر باید خیلی محکم بایستد بدون اینکه هیچ نگرانیای داشته باشد و بگوید من فرشته نیستم، گنج هم ندارم و نمیتوانم هم شما را مجبور بکنم. پیامبر ما بینهایت رئوف بود و همانطور که در قرآن اشاره میشود، روح و طبع لطیفی دارد. مثلاً قرآن میگوید که مزاحمت هستند تو خجالت میکشی بگویی بروید! به هر حال پیامبر یک روحیهٔ خاصی داشت. در مقابل مردم خیلی نرمش نشان میداد. آنطور که قرآن میگوید انگار بیش از اندازه مردم را دوست داشت و نمیخواست ناراحتشان کند. نمیخواست کسی عذاب بکشد. یک «رحمة للعالمین» بود. خیلی رئوف بود. همهٔ پیامبران اینجوری نبودند. حضرت موسی، در سورهٔ یونس یادتان هست که دعای شدیداللحنی کرد که اصلاً از خداوند خواست که اینها را نابود کند و عذاب بفرستد. از آن طرف پیامبر اسلام نه تنها این کار را نکرد، نه تنها دعا نمیکرد و چنین حرفی نمیزد، بلکه همهاش نگران بود که مبادا بلایی سر قومش بیاید. اینکه حضرت نوح حرفهایی میزند در برابر قومش برای پیامبر خوب است. خوب است که پیامبر هم همین حرفها را بزند. انعکاس این حرفها در روح پیامبر مهم است. درست است که این داستان برای خود ما هم تأثیرگذار است ولی از این غافل نشویم که گویی این جملات جواب همان چیزهایی است که قوم پیامبر گفتند. گفتند چرا گنج نداری، چرا فرشته همراهت نیست. نوح در واقع دارد چیزهای مشابهی را در جواب قوم خودش میگوید که انگار برای پیامبر باید حالت التیامبخش داشته باشد. نوح واقعیتی را بیان میکند که پیامبر هم میداند ولی انگار برایش تذکر است که وقتی بیّنه را نمیبینند، کورند و به چیزی هم که دعوت میشوند کراهت دارند چطور میشود اینها را مجبور کرد که بپذیرند؛ یعنی میگویی که بتها را کنار بگذار، زندگیات را تغییر بده، بعضی از لذایذ دنیوی را ترک کن که خب برایشان خوشایند نیست، بینه را هم که نمیبینند، پس کاری نمیتوان کرد.
حضرت نوح یک چیز واضح و روشنی میگوید طوری که انگار به پیامبر ما دارد میگوید که پیامبر بشنود. نه اینکه نمیداند، بلکه به آن چیزی که میداند و دلش راضی نمیشود، دلش راضی شود. اینکه نمیشود کاری کرد، اینها اصلاً به یک حالت کوری رسیدهاند و هیچ حرفی درشان اثر نمیکند. قرآن را هم نمیفهمند! بنابراین نباید امیدوار بود که یک معجزهای اتفاق بیافتد و اینها دفعتاً چیزی بفهمند و ایمان بیاورند؛ بنابراین به نظر میآید این جملات نوح مستقیماً به آن پرانتز ربط دارد. هم واژهٔ ملک درش است و هم واژهٔ خزائن الله، واژگانی که در آن پرانتز بود و از پیامبر میخواستند.
حضار: استاد به نظرم، طرز صحبت حضرت نوح جالب است، در جواب اینکه میگویند اطرافیانت اراذل هستند. مثلاً میشود گفت که همین آیه را در برابر آن حرف زده است که علم غیب ندارم، یا مثلاً به چشم خوارند ولی نمیتوانم بگویم که خداوند به آنها خیر نمیرساند؟ یعنی طرز مقابلهاش در برابر این حرف جالب بود.
استاد: درست است. قبول دارم.
ادامهٔ سؤال: خیلی با نرمش و با مراعات صحبت میکند.
حضار: بله. حالا مثلاً الا و بالله بیاید تند بگوید که اینها از شما برترند و اینها گفتند ما برتری نمیبینیم بگوید نه مثلاً فلان برتری. درست است. اینطور صحبت نمیکند؛ و جلوتر هم حرفش با قومش ادامه پیدا میکند؛ یعنی اینطور نیست که مثلاً حالت توهین داشته باشد که اگر آنها توهینآمیز صحبت میکنند، پیامبر هم بخواهد توهینآمیز جواب بدهد.
- آیات ۳۲ تا ۳۴
دیگر از این نرمتر نمیشد این حرف را زد. میگوید «وَلَا أَعْلَمُ الْغَیبَ» یک جوری انگار شاید هم اینها آدم خوبی نباشند. جواب اینها این است که «قَالُوا یا نُوحُ قَدْ جَادَلْتَنَا فَأَکثَرْتَ جِدَالَنَا فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا إِنْ کنْتَ مِنَ الصَّادِقِینَ» (هود/۳۲)! فکر میکنند که مجادله کردند. کلاً حسشان این است که یک بحثی بینشان شکل گرفته است، آنها حرفهایی زدهاند و حضرت نوح هم جوابهایی داده است، عین یک بحث! خسته شدند دیگر اینقدر دلیل و برهان جالب آوردند، همین حرفهایی که از آنها نقل شد! میگوید که «فَأْتِنَا بِمَا تَعِدُنَا» (هود/۳۲) ترساندیمان؟ مثلاً گفتی ممکن است که بلایی سرمان بیاید؟ اگر راست میگویی، آن را بیاور! حضرت نوح میگوید «قَالَ إِنَّمَا یأْتِیکمْ بِهِ اللَّهُ إِنْ شَاءَ وَمَا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِینَ» (هود/۳۳) اگر خدا بخواهد آن را میآورد و شما نمیتوانید کاری بکنید.
حضار: یعنی واقعاً این بحث چقدر طول کشیده است؟ مثلاً مدت زمانی طول کشیده است.
استاد: بله! این اشاره به عمر طولانی حضرت نوح هم هست، «فَأَکثَرْتَ…». مثلاً اجداد ما هم گفتند که تو این حرفها را هم زدی و بس است دیگر اگر کاری میخواهی بکنی، بکن! چند نسل ما را درگیر این حرفها کردی! این اشاره به طولانی بودن دورهٔ رسالت حضرت نوح هم است.
حضار: یعنی آخرش آمدند و گفتند چون تبلیغ طولانی بوده یا در طول دورهٔ تبلیغ و از همان اول این بحث بوده است؟
استاد: این که این جمله قبلاً گفته شده باشد، بله. ولی به نظر میرسد این، یکی از آخرین بارهایی است که این حرفها را زدهاند. گویی این دیگر آخرهای داستان است چرا که بعدش گفته میشود که اینها ایمان نمیآورند و کشتی بساز و غیره. ولی ممکن است که همان نسل اول هم گفته باشند که بس است دیگر، اصلاً حرف نزن! اگر معجزهای چیزی داری و میخواهی بیاوری بیاور؛ یعنی این طور نیست که هرگز اینچنین حرفهایی به حضرت نوح زده نشده باشد. این جایی است که خداوند بعدش به حضرت نوح میگوید که دیگر بس است کسی ایمان نمیآورد؛ بنابراین وقتش رسیده است که فلان کار انجام بشود. خداوند بارها این را میگوید که عجلهای در عذاب کردن ندارد. معمولاً آنها هستند که عجله میکنند و میخواهند زودتر قال قضیه کنده شود وگرنه خداوند تا جایی پیش میرود که دیگر هیچکس احتمال ایمان آوردنش نیست. مثلاً این نسل به چنین جایی رسیده است. از قول حضرت نوح در سورهٔ نوح نقل میشود که دیگر کسی از درون این قوم به غیر از فاجر و کافر زاییده نمیشود طوری که گویی نسل مؤمنینشان تمام میشود. در واقع این همان چیزی است که خداوند به حضرت نوح اینجا میگوید و این دعایی که حضرت نوح میکند، انعکاس این است که خداوند این خبر را به حضرت نوح میدهد. حضرت نوح این علم را از طرف خداوند دارد که دیگر از بین این آدمها مؤمنی به وجود نمیآید.
«وَلَا ینْفَعُکمْ نُصْحِی إِنْ أَرَدْتُ أَنْ أَنْصَحَ لَکمْ إِنْ کانَ اللَّهُ یرِیدُ أَنْ یغْوِیکمْ ۚ هُوَ رَبُّکمْ وَإِلَیهِ تُرْجَعُونَ» (هود/۳۴) این مشابه عبارتهایی است که گاهی اگر یادتان باشد در جاهای دیگر قرآن، در آن نگرانیهایی که پیامبر دارد که قومش ایمان نمیآورند، خداوند به پیامبر مستقیماً میگوید. اینجا حضرت نوح دارد این عبارت را میگوید: اگر خدا میخواهد که شما گمراه باشید، من هر چقدر هم شما را نصیحت کنم فایدهای ندارد، «هو ربکم و الیه ترجعون» پروردگارتان خداست و به سمت او بازمیگردید.
۲-۶ پرانتز دوم در میانهٔ داستان نوح: نجوای خدا با پیامبر
«أَمْ یقُولُونَ افْتَرَاهُ ۖ قُلْ إِنِ افْتَرَیتُهُ فَعَلَی إِجْرَامِی وَأَنَا بَرِیءٌ مِمَّا تُجْرِمُونَ» (هود/۳۵) این پرانتز بعدی است که ناگهان اینجا دوباره باز میشود. من میخواهم تأکید کنم که این عبارتهایی که نوح گفت جواب نگرانیهای خود پیامبر هم هست. از همان کلمات گنج و فرشته که با پرانتز مقدمه همپوشانی دارند نشانهها شروع میشود و بعد نشانهها در حرفهای مجادلهٔ نوح با قومش، مخصوصاً این دو عبارت آخری که حضرت نوح میگوید ظاهر میشود و بعد این عبارت پرانتزوار دوباره میآید. آیهٔ ۱۳ که در مورد نگرانیهای پیامبر بود، «أَمْ یقُولُونَ افْتَرَاهُ ۖ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَیاتٍ وَادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ کنْتُمْ صَادِقِینَ» (هود/۱۳) را اگر یادتان باشد، آیه ۳۵ عین ادامهٔ آن آیه است، آیا میگویند که تو این را دروغ میگویی این قرآن از طرف خدا نیست؟ بگو اگر من به خدا افتراء زدم، گناهش گردن من است و من هم از آن جرمهایی که شما دارید، بری هستم. یک دفعه همچون عبارتی وسط داستان میآید. حرفهای نوح را شنیدیم، یک عبارت در ادامهٔ آن حرفها میآید و دوباره داستان ادامه پیدا میکند.
یک مورد مشابهی هم بود که فکر میکنم من پارسال ماه رمضان در سوره مومنون به آن اشاره کردم. کلاً این تکنیک در قرآن کم نیست، این که یک بحثی باز میشود، معمولاً گاهی اوقات به نحوی است که بحث از نظر آهنگ آیات جور خاصی است. اینکه مثلاً همان آهنگ تکرار میشود، شما برمیگرداند به همانجایی که آهنگ مشابه داشت. سورهٔ مؤمنون آیاتی که میگوید «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ» و در آنها چند صفت مؤمنون پشت سر هم میآید. بعد سوره ادامه پیدا میکند، جوری که انگار شما اول سوره یادتان رفت. اواسط سوره که میرسید به ناگاه میگوید «إِنَّ الَّذِینَ هُمْ مِنْ خَشْیةِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ» یعنی عین همان عبارت که صفات مؤمنین را با آن برمیشمرد. انگار که این عبارتها را از ابتدای سوره برداشتهاند و گذاشتندشان آنجا. انگار دوباره برمیگردیم به اول صحبت و از آنجا ادامه میدهیم. این کار نوعی فصلبندی به وجود میآورد. داستان نوح با این عبارت که آمد کاملاً دو بخش میشود. قسمت اول مجادلات و موجهها است و قسمت دوم مسئلهٔ نزول عذاب.
من حالا نمیخواهم بگویم که از این الهام گرفتم. ولی یک شوخیای که با دوستانم میکردم کاری شبیه به این بود. برای خودم این را اختراع کرده بودم که گاهی اوقات یک نفر حرفی میزد و من مثلاً خوشم نمیآمد از حرفش، مهم بود که همان لحظه جوابش را ندهم. چند روز بعد که دیگر کاملاً فراموش شده بود، یک جمله در جوابش میگفتم. اینطور این توهم برای طرف مقابل پیش بیاید که از آن موقع تا الان داشتم در مورد این موضوع فکر میکردم. ولی حقیقت این بود که یکدفعه یادم افتاده بود که این یک چیزی گفته و من یک چیز دیگر میگفتم. یک بار که این کار را کردم طرف به جای اینکه حس کند که این حرف من حالت شوخی داشته گفت «شما از آن موقع تا حالا داری راجع به این موضوع فکر میکنی؟! حالا من یک چیزی گفتم.» این که شما یک چیزی را وسط حرفهای دیگر دوباره بیان کنید و ادامه بدهید، یک حالت تکاندهندهای پیدا میکند. در واقع مطلب اهمیت پیدا میکند و در عین حال به متن یک ساختار خاصی میدهد. این واقعاً از آن تکنیکهایی است که من هنوز هم سراغ ندارم کسی به صورت جدی استفاده کرده باشد. یک تکنیک ادبی است.
حضار: چطور میشود از این تکنیک استفاده کنند؟ در موسیقی منظورتان است؟
استاد: در ادبیات. یک نثری با یک شیوهٔ نگارشیای دارد پیش میرود بعد ناگهان با یک لفظ دیگری از زبان فرد دیگری متنی میآید، طوری که نشانهای داده نشود مگر اینکه خواننده فقط از روی زبان متوجه این تغییر لفظ شود.
ادامهٔ سؤال: متوجهم. مثلاً این که بحثی قطعهقطعه شود و در میانهٔ قطعات یک قطعهٔ دیگر بیاید. آیا پلیفونی همان تکنیکی که میگویید نیست؟
من میدانم پلیفونیاش چه است. ولی احساس نمیکنم که این تکنیک است. این که شما یک بحثی را، مثلاً مثل آیات ارث در سورهٔ نساء دو سه صفحه بگویید و پوشش دهید، بعد یک موردش در انتهای سوره گفته شود. یا این که مثلاً جملههای یک بحث را برداری و در متن پخش کنی، به طوری که شگفتانگیز بشود؛ یعنی اولاً شما با استفاده از این جملات متن را به چند قطعه انگار تقسیم کردید و هم روی این جملات تأکید مؤکد میکنید و بر جذابیت و شگفتی آنها میفزایید. این جملات مثل سنگ نشانه میمانند. هر بار به این سنگنشانهها که میرسید حس میکنید که برگشتید به سنگنشانهٔ قبلی. از اول تا اینجا یک چیز است و ادامهاش میشود یک چیز دیگر. هم فصلبندی میدهند و هم جذابیت دارند. از لحاظ ادبی یک اتفاق جالبی در جریان است. من نمیگویم این تکنیک در ادبیات وجود ندارد. فکر میکنم الان ادبیات وضعیتش طوری است که هر کاری را بالاخره یک نفر کرده است! میشود گشت و پیدا کرد.
۳-۶ آمادهسازی پیامبر لطیف القلب و قوم برای عذاب
- آیات ۳۶ تا ۳۸
برگردیم سراغ ادامهٔ داستان. میگوید «وَأُوحِی إِلَیٰ نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ یؤْمِنَ مِنْ قَوْمِک إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا کانُوا یفْعَلُونَ» (هود/۳۶). من اولاً روی این تأکید میکنم چون پیامبر ما اوج حساسیت را دارد نسبت به اینکه بلایی سر مردم نیاید و برای مردم نگرانی دارد این حس به وجود نیاید که پیامبرهای دیگر نسبت به قوم خودشان ملاطفت نداشتهاند. گاهی از پیامبران حرفهایی در قرآن نقل میشود (که ممکن است این حس را در ما ایجاد کند). مثلاً شاید حضرت نوح شدیداللحنترین حرفها را دربارهٔ قوم خودش به خدا میزند و درخواست عذاب میکند. انتهای سورهٔ نوح، شدت لحن حضرت نوح وحشتناک است وقتی میگوید «وَقَالَ نُوحٌ رَبِّ لَا تَذَرْ عَلَی الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیارًا» (نوح/۲۶)، دعا میکند که یک نفر اینها را روی زمین نگه ندار. این گفتار به معنی عدم ملاطفت نوح نسبت به قومش نیست. بلکه بعد از اینکه حضرت نوح میفهمد که دیگر هیچ کدام از اینها ایمان نمیآورند و دیگر همهٔ قوم کافرند و فقط مردم را گمراه میکنند آن دعا را میکند. اینجا که تازه این خبر را به آنها میدهند که دیگر از اینها کسی ایمان نمیآورد، ادامهاش این است که «…فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا کانُوا یفْعَلُونَ» (هود/۳۶) ناراحت نشو! یعنی برای نوح خبر ناراحتکنندهای است که این قومی که آنقدر برایشان زحمت کشیدی و دوستشان داشتی از گمراهان هستند. حالا نوحی که روحیهاش اینطور است که در نهایت میگوید اگر ایمان نمیآورند، همهشان را نابود کن، اولش اینطور است که خداوند میگوید «فَلَا تَبْتَئِسْ».
میترسند؟ نه اصلاً! کلاً ببینید که سه تا از داستانها با این عبارت شروع میشود که برای فلان قوم «اخاف …»! حس اینکه مردم قوم مثل برادران پیامبران هستند. روابط در حد خانوادگی است برای قومشان. پیامبران مردم را دوست دارند. ولی روحیهٔ پیامبر ما جوری است که انگار دلش رضایت نمیدهد. چون امید دارد اینها ایمان بیاورند. وقتی به نوح میگویند دیگر کسی ایمان نمیآورد، تمام است دیگر! نوح قلبا میپذیرد که ایمان نمیآورند، پس همه نابود میشوند، میخواهد برادرش باشد یا پدرش. دل میکند. خداوند همه پیامبران را آماده میکند که از مردم دل بکنند. اگر ایمان نمیآورند بالاخره یک ماجراهایی در پیش است که مهم است پیامبر قلبا آماده باشد که اینها کشته خواهند شد. در جنگها، همین کسایی که علاقه داشت ایمان بیاورند میمیرند بدون اینکه ایمان بیاورند. در حالی که دارند برای بتها و بر علیه توحید شمشیر میزنند میمیرند، در بدترین وضعیت! برای پیامبر تحمل چنین حالتی سخت و سنگین است. پیامبر باید این داستانها را ببیند، اینکه حضرت نوح چه طور از قومی که دوست داشت دل کند. وقتی که این خبر را شنید به او وحی شد که ناراحت نشو، پس سعی کرد ناراحت نشود و دعا کرد و حتی به اینجا رسید که با خداوند همراهی کرد. وقتی نوح دید کار به اینجا رسیده است که خداوند میخواهد عذاب بکند، او هم دعا کرد که هیچ کدامشان را باقی نگذار.
من باز روی زمان این دعا تأکید دارم. فکر نکنید نوح از همان اول اصلاً حوصلهٔ قومش را نداشت و منتظر بود که یک روزی بیاید که بساطشان را برچیند! نه. نوح حداکثر تلاشش را میکند. میل دارد که ایمان بیاورند ولی اگر نمیآورند دیگر دل میکند؛ و این عبارت که «فَلَا تَبْتَئِسْ» نشانهٔ آن است، اینکه حضرت نوح بعد از دادن این خبر دلداری میشود. این خبر که به غیر از کسانی که ایمان آوردند دیگر کسی ایمان نمیآورد خبر مهمی است. بدین معنی است که پروندهٔ اینها و نسلشان بسته شده. در آینده هم از اینها مؤمن به وجود نمیآید. مثل اینکه جامعه و این نسل از نظر ژنتیک به یک فسادی رسیدند که دیگر هیچ امیدی به اصلاحشان نیست. این دقیقاً آن عبارتی است که نوح میگوید که این قوم به چنین وضعیت لاینحلی رسیدهاند؛ بنابراین شایسته این است که قوم محو بشود و دیگر نباشند. از اینجا که این خبر به حضرت نوح داده میشود گفته میشود که کشتی بساز «وَاصْنَعِ الْفُلْک بِأَعْینِنَا وَوَحْینَا وَلَا تُخَاطِبْنِی فِی الَّذِینَ ظَلَمُوا ۚ إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ» (هود/۳۷). به عبارت «وَلَا تُخَاطِبْنِی فِی الَّذِینَ ظَلَمُوا» در ادامهٔ آیه دقت کنید. میگوید که دیگر حتی در موردشان بحث نکن. مثل اینکه حضرت نوح هم همانند حضرت ابراهیم، همانند پیامبر و همانند سایر پیامبران است. همهشان دوست دارند قومشان ایمان بیاورد. دستور داده میشود که کشتی را بساز «وَلَا تُخَاطِبْنِی» و در مورد اینها و اینکه عذابی قرار است نازل بشود دیگر بحثی نکن، «إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ»، آنها غرق میشوند! بعد حضرت نوح شروع میکند به ساختن کشتی در جایی که اصلاً آب نیست!
کلاً چیزی شبیه یک قاعده در قرآن هست که میگوید وقتی میخواهیم عذاب نازل کنیم یک شرایطی پیش میآید که قوم دیگر خیلی گناه کنند، شرایط بیش از حد مساعد برای گناه فراوان. مثلاً در مورد حضرت لوط، میشد آن فرشتههای جوان خوشسیما، همانها که آمدند پیش حضرت لوط، نباشند. ولی انگار آن صحنه باید پیش بیاید طوری که گویی باید خود قوم کبریت جرقهٔ عذاب را برای خودشان بزنند. آمدند جمع شدند اطراف خانهٔ لوط و گفتند این جوانان را بده به ما. اینجا هم میشد یک عذاب دیگری غیر از سیل بیاید؛ اما این قوم خیلی اهل مسخره کردن بودند. این که یک پیرمردی که همه هم معتقدند دیوانه است شروع بکند وسط بیابان یک کشتی خیلی بزرگ با زحمت زیاد و با تعداد کمی که اطرافش بودند بسازد، شرایط را بیش از پیش برای به تمسخر گرفتنش آماده میکند. حتی اگر بعضی از کفار ممکن بود فکر کنند نوح یا حداقل برخی از اطرافیانش دیوانه نیستند، حالا با این اوصاف کشتیسازی دیگر مطمئن شدند که آنها هم دیوانهاند. هی رفتند و آمدند و مسخره کردند. گویی زمینهای آماده شده که اینها بیشتر کار بدی که میکردند را تکرار کنند و به یک اوجی برسانند. همچون آخر یک قطعهٔ موسیقی که میخواهد تمام بشود، یک اوجی بگیرند و تمام بشوند. میگوید که اینها شروع کردند به کشتی ساختن و «وَیصْنَعُ الْفُلْک وَکلَّمَا مَرَّ عَلَیهِ مَلَأٌ مِنْ قَوْمِهِ سَخِرُوا مِنْهُ…» (هود/۳۸) هر روز که رد میشدند یک متلکی میگفتند، مسخره میکردند و رد میشدند.
حضار: اطرافیان حضرت نوح که خودشان مثل نوح نبودند، آنها هم نسل عوض میکردند.
استاد: به این اشاره میکنید که حضرت نوح چرا اینقدر عمرش طولانی بوده است؟
حضار: خیر! آیا اطرافیان حضرت نوح سیستمشان این طور بوده است که بچههایشان هم باز مؤمن میشدند؟
استاد: آهان! منظورت پیروان حضرت نوح است. من نمیدانم! یک عدهای ایمان آوردند. خود پسر حضرت نوح ایمان نیاورده است، چه انتظاری از خانوادهٔ او دارید؟ یکی ایمان آورده است بقیه هم ممکن است آورده باشند ممکن است نیاورده باشند. آخرش به یک جایی رسیده است که دیگر کسی امید ایمان آوردنش نبوده است طوری که ممکن است که در نسلهای مؤمنانشان هم مؤمنی باقی نماند. آن که لحظهٔ آخر چند نفر دور و بر نوح هستند و اینکه خانواده هستند یا نه خیلی معلوم نیست. قطعاً یک عدهشان بودند، یک نفر ایمان آورده است و بعدش هم دیگر کسی نمانده.
حضار: شاید من درست نفهمیدم ولی این همه اصرار بر عذاب از سمت قوم برایم عجیب است و اینکه نوح جواب بدهد انشاءالله هر موقع که خدا بخواهد و بعد اینجا کشتی بسازند و…
اصلاً حضرت نوح درمان پیامبر ماست! خیلی حالت قاطعیت و آرامشی دارد روی دعوت خودش. مثلاً بقیهٔ پیامبران نمیتوانستند این همه در دعوت دوام بیاورند. حضرت نوح یک چیز عجیبی دارد. صبرش در دعوت و در مقابل حرفهایی که میشنود، حرفهایی که قومش با خونسردی و راحت میگویند. قطعاً ناراحت میشود ولی جواب دادنش را ببینید. میگویند قومت دیگر ایمان نمیآورد، سریع میپذیرد و فکرش را تغییر میدهد به اینکه خدا میخواهد اینها را عذاب بکند. یک دعای شدیداللحن هم میکند که اینها را عذاب کن. انگار حضرت نوح در رسالت خودش به یک حالت کمالی رسیده است. در عین اینکه احساسات دارد ولی همه چیز کنترلشده و در خدمت رسالتش است. یک اسوهٔ رسالت است. هر کدام از پیامبران بالاخره با هم یک تفاوتهایی دارند از نظر حس و حال. در تعابیر عرفانی میگویند هر کدامشان تجلی یک اسمی هستند و دورانشان دوران تجلی یک اسمی است و حضرت نوح هم باید ببینیم تجلی کدام اسم است چرا که یک حس خاصی در دعوتش هست. یک حسی از آرامش و تماماً در خدمت رسالت بودن فارغ از اینکه مسخرهاش بکنند یا نکنند.
حضار: به خاطر عمرشان هم میتواند باشد؟
استاد: اتفاقاً برعکس! چون ویژگیاش در خدمت رسالت بودنش است آنقدر رسالتش به طول انجامیده؛ یعنی بقیهٔ پیامبران اصلاً نمیتوانستند ۱۰-۱۵ سال بیشتر رسالت خودشان را ادامه بدهند. انبیاء آدمهایی هستند که قلب، چشم و گوششان در حد کمال کار میکند و بنابراین بسیار حساساند. به طور کلی راحت نیست یک چنین وظیفهای را بر عهده گرفتن، بماند که انسان از کمال درک و قلب و چشم و گوش کامل هم برخوردار باشد. حضرت نوح در زمینهٔ رسالتش کنترل عجیبی روی خودش دارد. بعضی داستانها روی آدم به دلایلی تأثیر میگذارد و این داستان حضرت نوح و پسرش روی من بینهایت تأثیر میگذارد. خبر مرگ پسرش را به او میدهند به اضافهٔ یک چیز بدتر، اینکه در گمراهی مرده است. خبر مرگ به اضافهٔ جهنم! این در حالی است که یک لحظه قبل دارد با امید دعا میکند که پسرش برگردد. خداوند میگوید «قَالَ یا نُوحُ إِنَّهُ لَیسَ مِنْ أَهْلِک ۖ إِنَّهُ عَمَلٌ غَیرُ صَالِحٍ ۖ فَلَا تَسْأَلْنِ مَا لَیسَ لَک بِهِ عِلْمٌ ۖ إِنِّی أَعِظُک أَنْ تَکونَ مِنَ الْجَاهِلِینَ» (هود/۴۶)، میگوید که پناه میبرم چیزی که نمیدانم را از تو بخواهم «قَالَ رَبِّ إِنِّی أَعُوذُ بِک أَنْ أَسْأَلَک مَا لَیسَ لِی بِهِ عِلْمٌ ۖ وَإِلَّا تَغْفِرْ لِی وَتَرْحَمْنِی أَکنْ مِنَ الْخَاسِرِینَ» (هود/۴۷). اینکه بلافاصله در آن حس و حال، حضرت نوح چنین جملهای میگوید نشان از یک ویژگی در حضرت نوح است، نشان از یک سکون و آرامش و یک حس و حالت تسلیم بودن در مقابل خداست. میخواهی قومم را نابود کنی؟ خب! نه تنها خب، بیا نابود کن! بلکه قلب و باورش هم میرود به سمت اینکه اینها باید نابود بشوند. پسرش را همین الان دیده است، با او مکالمه کرده که غرق نشود و ایمان بیاورد. دعا کرده و از خداوند خواسته که پسرش ایمان بیاورد. وقتی خداوند میگوید که چیزی نگو که نمیدانی، بلافاصله میگوید من اصلاً بیخود میکنم حرفی که نمیدانم بزنم. ببخشید عذرخواهی میکنم؛ و ماجرا واقعاً برای نوح تمام میشود. اینطور نیست که ادامه پیدا کند و در روح و یاد حضرت بماند. همینکه خدا نمیخواهد، هر چه خدا گفت، من هم همین را میگویم. حالا حتی ممکن است یک چیزی هم دربارهٔ پسرش بگوید مثلاً یک دعایی هم بکند که حتماً سخت هم عذابش کن! البته این را دیگر من دارم به اغراق میگویم.
به هر حال یک حالت خاصی در حضرت نوح است که شاید اثر مقاومت در رسالت است. آن چیزی که حضرت رسول خیلی لازم دارد. به دلیل این حالت رأفتی که دارد. اینکه قلبش رضایت نمیدهد به اینکه این آدمها عذاب بشوند. البته واقعاً اگر به پیامبر هم بگویند اینها ایمان نمیآورند، پیامبر هم تسلیم امر حق میشود؛ ولی چون امید دارد به ایمانشان، این حالتها و نگرانیهای عمیق را دارد. اینکه برود تبلیغ بکند، سهم و وظیفهٔ خودش را انجام دهد و ناامید نشود که شاید یکیشان ایمان بیاورد. به هر حال حضرت نوح یک چنین ویژگیای در رسالتش است. حالا دو تا نظریه میتوان داشت: یکی به دلیل این ویژگی بارز و صبر و آرامشش در رسالتش بود که پیامبریاش خیلی طول کشید و دیگر اینکه چون خیلی رسالتش طول کشید به این پایداری و آرامش رسید! یا شاید هر دو!
ادامهٔ آیهٔ ۳۸ میگوید «قَالَ إِنْ تَسْخَرُوا مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنْکمْ کمَا تَسْخَرُونَ» (هود/۳۸) حالا شما ما را مسخره میکنید یک روز هم میرسد که ما، همانطور که شما ما را مسخره کردید، شما را مسخره میکنیم! یک چیزی را هم نباید فراموش کرد که این یقین همراه با آرامش ویژگی همهٔ پیامبران است. اصلاً برای حضرت نوح بدیهی است بالاخره این کشتی یک روز میرود روی آب و اینها غرق میشوند. این کشتی و روی آب رفتنش وضع مسخرهای پیش میاورد. صحنهٔ خندهداری است روزی که این کشتی روی آب برود و آنها هم با چشمهای از حدقه درآمده ببینند که عدهای در این کشتی نشستند و موج هم تا کوه بالا آمده است. یک وضع عجیبی است بالاخره! «فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ مَنْ یأْتِیهِ عَذَابٌ یخْزِیهِ وَیحِلُّ عَلَیهِ عَذَابٌ مُقِیمٌ» (هود/۳۹) به زودی خواهید دانست که چه کسی است که عذاب خوارکننده به او میرسد؛ و بالاخره آن روز آمد! امر خدا آمد و از تنور بیابان آب بیرون آمد که این نشانهای بود که طوفان اصلی دارد میآید.
۶-۴ بارش و جوشش عذاب به دست طبیعت
- آیات ۳۹ تا ۴۹
۱-۶-۴ تئوری دریای سیاه
من یک بار دیگر هم در مورد طوفان یا سیل نوح صحبت کردم. در آنجا اشاره کردم که اینها وقایع طبیعی هستند که در کرهٔ زمین اتفاق افتاده است و یک نفر بخواهد میتواند یک تئوری در مورد چطور اتفاق افتادنش بدهد. اتفاقاً تئوریهایی هم در این زمینه هستند که جالبترینش که فکر میکنم رفرنسش را هم دادم مسئلهٔ سرریز شدن دریای مدیترانه در جایی است که الان دریای سیاه است. این تئوری یک تئوری زمینشناسی است که دریای سیاه اصلاً دریا نبوده است تا مثلاً چند هزار سال قبل. الان بین دریای سیاه و دریای مدیترانه یک باریکهای هست که زمانی خشک بوده و دریای سیاه اصلاً وجود نداشته است و یک زمانی در اثر بارندگی زیاد و یا ممکن است در اثر شکسته شدن چیزی که بینشان بوده دریای مدیترانه سرریز کرده است در جایی که دریای سیاه است و یک درهای پر از آب شده است. من گفتم این تئوری خیلی مناسبت دارد با این وصفی که در قرآن هست که میگوید موجها به اندازهٔ کوه بودند! تصور این صحنه را بکنید که یک دریا در یک دره بریزد. واقعاً و به معنای واقعی میتواند اتفاق بیفتد و میتوانید تصور کنید. این دیگر یک چیز استعاری نیست. واقعاً موجش به اندازهٔ کوه است؛ یعنی آب میخورد به کوه آنطرف و دوباره برمیگردد. صحنهٔ عجیبوغریبی به وجود میآید. موجهای طبیعی که در اثر باد و … هستند را نمیشود در توصیف آورد که به اندازهٔ کوه شدند.
من در همان جلسه گفتم که باید یک نفر توضیح بدهد که اگر داستان این است، این آبی که زده است بیرون از تنور، به چه علت بوده است؟ این مسئلهٔ دریای سیاه تقریباً از نظر زمینشناسی اثبات شده است؛ یعنی بر اساس لایهبرداریهایی که کردهاند شواهد خوبی دارند که اینجا چند هزار سال قبل دریا نبوده است. ولی خیلی نباید عجله کرد. در نهایت باید شواهد کلیای که در طبیعت و گذشتهٔ زمین وجود دارد را با این چند توصیف که از این توفان در قرآن هست به نوعی تطبیق داد. بعضیها کلاً زود هیجانزده میشوند و یک تئوری که میآید میگویند به! همین است! به هر حال این تئوری با یکی از توصیفها (رسیدن موجها تا کوه) خوب جور درمیآید.
۲-۶-۴ تئوری زمین لرزه
من یک تئوری دیگر در مورد توفان نوح دیدم. یک پدیده ایست که موقع زلزله از زمین آب میجوشد. من فیلمش را هم دیدهام که در ژاپن اتفاق میافتد. علتش هم این است که یک لایههای مثلاً ماسهای هست که آب درشان وجود دارد. یک زلزلهٔ مختصر هم ممکن است بیاید، یک دفعه نشست میکنند و آبها میآید روی سطح و از سوراخهای زمین میزند بیرون و از جاهایی که شکافهایی هست فوران میکند؛ یعنی من یک صحنهای دیدم یک نفر فیلمبرداری کرده است در یک فرودگاهی در اپن که از زمین یک دفعه مثل فواره آب میآید بیرون بر اثر نشست لایههای ماسهای. الان یک نفر اگر بخواهد بگوید طوفان نوح در واقع این پدیدهٔ طبیعی بوده که زمین یکدفعه نشست کرده است و آب مثلاً جوشیده است، این تعبیر با توصیف «…و فار التّنّور» خیلی جور درمیآید ولی ممکن است با یک توصیف دیگری (مثلاً «موج کالجبال») خیلی خوب جور درنیاید. به هر حال این یک پدیدهای است که آدم میتواند خیلی کنجکاوی داشته باشد که این اتفاقی که افتاده است چه بوده است.
مسئله فقط متون مذهبی نیست بلکه ما شواهد تاریخی داریم که چنین اتفاقی در منطقه افتاده است؛ یعنی سنگنبشتههای چند هزار ساله اشاره میکنند که چنین واقعهای اتفاق افتاده است. شکی از نظر تاریخی در این که یک سیل یا طوفان عظیم کل آن ناحیه را فرا گرفته نیست ولی اینکه از نظر زمینشناسی این پدیده چه بوده و چطور اتفاق افتاده است باید بررسی شود. فکر میکنم شواهد قرآنی چند تا توصیف است که باید بتوان این توصیفات را بر اساس تئوری زمینشناسی نهایی توجیه کرد. من الان نمیفهمم که «…و فار التّنّور» با تئوری دریای سیاه چطور توجیه میشود. البته آن تئوری دریای سیاه هم میگوید که بارندگی خیلی زیادی شده که باعث سر ریز شدن دریای مدیترانه شده است ولی اینکه آب از زمین جوشیده است، نمیدانم. در ادامه توصیف دیگری است که میگوید هم از بالا آب میامده هم از پایین. میخواهم بگویم این منبع آب از زیر زمین هم بوده است. مثلاً سر ریز کردن دریای مدیترانه در سیاه به اینکه از پایین آب بجوشد، از نظر من خیلی ارتباط ندارد ولی شاید از نظر زمینشناسی بشود ارتباطش داد. فکر میکنم باید به این جزئیاتی که در این داستانها هست دقت کرد. نشانه به هر حال این بود.
انگار چند روز قبل از اینکه این واقعه اتفاق بیافتد و کشتی لازم بشود، یک نشانهای بود که آب از زمین میجوشید که وقتی این اتفاق افتاد، دستور داده شد که از هر زوجی به داخل کشتی ببر که وقتش فرا رسیده است «حَتَّیٰ إِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَفَارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِیهَا مِنْ کلٍّ زَوْجَینِ اثْنَینِ وَأَهْلَک إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَیهِ الْقَوْلُ وَمَنْ آمَنَ ۚ وَمَا آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِیلٌ» (هود/۴۰) میگوید از کل زوجین ولی کلاً ببینید تفاوت داستان طوفان نوح در قرآن و سیل نوح در تورات این است که آنجا حرف این است که کل زمین سیل آمد و این زوجین که میگوید، یک جوری آنها اصرار دارند که از همهٔ موجودات بوده، مثلاً عنکبوت هم بوده است، فلان و بهمان هم بوده است. کلاً در قرآن فضا اینطور نیست. به نظر میآید صحبت یک قوم است. یک منطقه است که در آن سیل میآید؛ و این «کل زوجین» بیشتر به نظر میآید موجوداتی مثل گوسفند و گاو و این چیزهایی که داشتند باشد و نه اینکه واقعاً از همهٔ موجودات ۲ تا بردار. برای این عبارت با توجه به متن، چنین تفسیر شدیدی به نظر نمیآید که درست باشد. چون قرار است که اینها جای دیگری شروع کنند به زندگی کردن و مثل اینکه برای شروع مایحتاج اولیهٔ خودشان را داشته باشند، مثلاً گوسفند و گاو داشته باشند. در حالی که در تورات چون فکر میکنند همهٔ زمین بوده است، صحبت نجات دادن همهٔ موجودات زنده بوده است، ۲ کلاغ! ۲ کبوتر!
حضار: پنگوئن!
استاد: بله پنگوئن مثلاً ! حیف دو تا دایناسور نتوانستند بیاورند در کشتی نسلشان از بین رفت! یک ایدهٔ جدید برای اینکه چرا دایناسورها منقرض شدند! تا زمان طوفان نوح بودند.
حضار: آن برای شصت میلیون سال پیش بوده، این جدید است!
استاد: حالا دیگر تئوری من را رد نکنید! خب یک طوفان قبلیای بوده. به هر حال اینها مشکلشان این بود که در کشتی جا نمیشدند!
۵-۶ صحنهٔ غرق شدن پسر پیامبر خدا، نوح
«وَقَالَ ارْکبُوا فِیهَا بِسْمِ اللَّهِ مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا ۚ إِنَّ رَبِّی لَغَفُورٌ رَحِیمٌ» (هود/۴۱) «وَهِی تَجْرِی بِهِمْ فِی مَوْجٍ کالْجِبَالِ وَنَادَیٰ نُوحٌ ابْنَهُ وَکانَ فِی مَعْزِلٍ یا بُنَی ارْکبْ مَعَنَا وَلَا تَکنْ مَعَ الْکافِرِینَ» (هود/۴۲) این طوفان میآید، کشتی روی آب قرار گرفته است، کفار هم دارند غرق میشوند و این صحنه پیش میآید: نوح پسر خودش را در حال غرق شدن میبیند. کشتی در موجی به بزرگی کوه شناور شده بود. نوح به پسرش در حالی که داشت غرق میشد، ندا داد که سوار شود. او هم گفت: «قَالَ سَآوِی إِلَیٰ جَبَلٍ یعْصِمُنِی مِنَ الْمَاءِ…» (هود/۴۳) خیلی جالب است، همین الان توصیف این است که موجها اندازهٔ کوهاند ولی باز پسر نوح امید این را دارد که برود بالای یک کوهی و نجات پیدا بکند! «…قَالَ لَا عَاصِمَ الْیوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَنْ رَحِمَ…» (هود/۴۳) نوح میگوید که امروز غیر از رحم خدا هیچ نجاتدهندهای نیست. «…وَحَالَ بَینَهُمَا الْمَوْجُ فَکانَ مِنَ الْمُغْرَقِینَ» (هود/۴۳). دو بار کلمه موج و دو بار جبل (کوه) در این آیات گفته میشود. در توصیف این امواج که مثل جبل هستند. یک بار در واقع حرف از این میزند که میرود بالای کوه و دوباره حرف از این میشود که یک موجی آمد و این را غرق کرد؛ بنابراین پایان این صحنه این است که نوح برای نجات پسرش دعا کرده است و ما هم میدانیم که «فَکانَ مِنَ الْمُغْرَقِینَ» ولی نوح هنوز نمیداند. نوح یک چیزی دیده است، مثلاً موج پسرش را برده است ولی بیشتر از این چیزی نمیداند. نوح فکر میکند که چون وعده داده شده است که اهلش نجات پیدا میکنند، این نباید غرق بشود. چنین برداشتی اینجا هست. علت اینکه نوح هم به پسرش ندا میدهد این است که وعدهای به او داده شده است. اینطور فکر میکند که این باید بالاخره آخرش ایمان بیاورد و امیدی دارد.
طوفان تمام شده است. میرسیم به این آیهٔ معروف که در همهٔ کتابهای بلاغت و فصاحت معمولاً مثال میزنند «وَقِیلَ یا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءَک وَیا سَمَاءُ أَقْلِعِی وَغِیضَ الْمَاءُ وَقُضِی الْأَمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَی الْجُودِی ۖ وَقِیلَ بعداً لِلْقَوْمِ الظَّالِمِینَ» (هود/۴۴) توصیف اینکه طوفان تمام شد کشتی روی کوه جودی قرار گرفت و گفته شد که دور باشد قوم ظالمین! حالا نوح دعا میکند «وَنَادَیٰ نُوحٌ رَبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِی مِنْ أَهْلِی وَإِنَّ وَعْدَک الْحَقُّ وَأَنْتَ أَحْکمُ الْحَاکمِینَ» (هود/۴۵). شما از این آیه میفهمید که نوح برداشتش وعدهٔ نجات اهلش بوده است. در عین حال حضرت نوح میخواهد بگوید اگر او غرق شده است «وَأَنْتَ أَحْکمُ الْحَاکمِینَ». نوح به خدا میگوید که این از اهلم بود و یک وعدهای داده بودی، یعنی الان هم اگر بگویی که این غرق شده است من حرفی ندارم بالاخره. خیلی مؤدبانه است دیگر. حالت اعتراض ندارد. «قَالَ یا نُوحُ إِنَّهُ لَیسَ مِنْ أَهْلِک…» (هود/۴۶) اصلاً از اهل تو نبود. «…إِنَّهُ عَمَلٌ غَیرُ صَالِحٍ…» او عمل غیر صالح بود. یا تعبیر این است که وقتی حرف از اهل تو میزنیم معنوی است و مادی نیست. یا اینکه اصلاً او پسر تو نیست و از اهل تو نیست، مثلاً زنت بهت خیانت کرده است. غربیها تعبیر دوم را بیشتر دوست دارند. میگویند یک جایی در قرآن در مورد زن نوح و لوط گفته است که این پیامبران تحت عمل صالح بودهاند و زنهایشان به آنها خیانت کردند، عمل غیر صالح کردند «…کانَتَا تَحْتَ عَبْدَینِ مِنْ عِبَادِنَا صَالِحَینِ فَخَانَتَاهُمَا…» (هود/۱۰). غربیها میگویند این خیانت یعنی خیانت کردند دیگر، مثلاً از نظر خانوادگی خیانت کردند؛ و این هم پسر نوح نبوده است. البته «اهل» جنبهٔ معنوی هم دارد و فقط مادی نیست. این اهل تو نبوده است و عمل غیر صالح بوده است. «…فَلَا تَسْأَلْنِ مَا لَیسَ لَک بِهِ عِلْمٌ…» (هود/۴۶) هم میتواند در این تعبیر اشاره به این داشته باشد که تو مفهوم آن وعدهٔ اهل را متوجه نشدی. حالا هر تعبیری! خیلی ارتباطی به بحث ندارد. معمولاً مفسرین شرقی نظرشان این است که اینجا مسئله این است که این پسر اهلیت نداشته ولی غربیها بیشتر لغوی نگاه میکنند تا استعاری و میگویند وقتی گفته است «لَیسَ مِنْ أَهْلِک» آنطور هم گفته است که زنش به او خیانت میکرده است. خیانت هم به آن معنای خانوادگیاش میگویند مثلاً یک چنین تعبیری میشود. خیلی مهم نیست.
در ادامه حضرت نوح بلافاصله جواب میدهد که «قَالَ رَبِّ إِنِّی أَعُوذُ بِک أَنْ أَسْأَلَک مَا لَیسَ لِی بِهِ عِلْمٌ ۖ وَإِلَّا تَغْفِرْ لِی وَتَرْحَمْنِی أَکنْ مِنَ الْخَاسِرِینَ» (هود/۴۷). بعد به نوح گفته میشود که «قِیلَ یا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلَامٍ مِنَّا وَبَرَکاتٍ عَلَیک وَعَلَیٰ أُمَمٍ مِمَّنْ مَعَک ۚ وَأُمَمٌ سَنُمَتِّعُهُمْ ثُمَّ یمَسُّهُمْ مِنَّا عَذَابٌ أَلِیمٌ» (هود/۴۸). دستور داده میشود که از کشتی پیاده بشوید و ماجرا اینجا تمام میشود؛ یعنی حضرت نوح با پیروانش و آن زوجینی که از حیوانات آورده بودند پیاده میشود و خطاب برمیگردد دوباره به پیامبر که «تِلْک مِنْ أَنْبَاءِ الْغَیبِ نُوحِیهَا إِلَیک ۖ مَا کنْتَ تَعْلَمُهَا أَنْتَ وَلَا قَوْمُک مِنْ قَبْلِ هَٰذَا ۖ فَاصْبِرْ ۖ إِنَّ الْعَاقِبَةَ لِلْمُتَّقِینَ» (هود/۴۹) این از خبرهای غیب است که به تو وحی میکنیم و دستور به صبر. صبر چیزی است که مدام تکرار میشود. اینکه با اشاره به داستان حضرت نوح اسوهٔ صبر کردن در رسالت است، پیامبر هم دعوت به صبر میشود؛ و وعده داده میشود که عاقبت از آن متقین است.
۷- خلاصهٔ داستان حضرت نوح
این داستان حضرت نوح است. آیه به آیه خواندیم. یک قسمت جدال وجود دارد که آنها حرفهای خندهدار را میزنند، حضرت نوح خیلی با متانت جواب میدهد. بعد آن آیهای که میگویم حالت پرانتز دارد میآید. قسمت دوم با این خبر که دیگر اینها اصلاً کسی از آنها ایمان نمیآورد و قرار است عذاب نازل بشود شروع میشود و نهایتاً مراحل عذاب را داریم. تصویرهایی که وجود دارد ساختن کشتی، آمدن طوفان و مسئلهٔ غرق شدن پسر حضرت نوح است.
۱-۷ ارتباط داستانها: مرگ فرزند نوح پیشنیاز تولد فرزندان ابراهیم
یک نکتهٔ مهم این است که در ارتباط بین این داستانها، حتماً ارتباط این مرگ پسر نوح را با تولد اسحاق و یعقوب باید ببینید. این تأکیدی که روی نابود شدن پسر نوح است با اینکه آن قسمت آن داستان که فرشتهها میآیند و به ابراهیم پسر میدهند. شما یک تصویر گرفته شدن پسر یک پیامبر را در این داستان دارید، در حالی که در داستان دیگری وعدهٔ در واقع به دنیا آمدن پسری برای پیامبر دیگری است. این یکی از چیزهایی است که باید در ارتباط این داستانها ببینید. مخصوصاً برای اینکه داستان ابراهیم آن قطعهاش خارج از داستانهای پنجگانه است. داستان، داستان قوم نوح است. میتوانست اصلاً آن مقدمهٔ خبر فرزند ابراهیم گفته نشود. میدانید منظورم چیست؟ این مطلب بسیار آنجا پررنگ است، وسط این داستانها وقتی که خبر خوش تولد پسرهای ابراهیم به او داده میشود و بعد داستان قوم لوط میآید. مخصوصاً وقتی کنار این صحنه غرق شدن پسر نوح قرار میگیرد که صحنهٔ یگانهای هم در قرآن هست؛ یعنی در قرآن فقط همین یکبار به آن اشاره میشود؛ این دو در کنار یکدیگر تأمل برانگیزند یعنی باید به آنها نگاه کنیم در راستای ۵ داستان.
نکته این است که شما از این داستان آن راز نابودیها را باید بفهمید. اصلاً خداوند در جهت اینکه نسل بشر را اصلاح کند یک کارهایی انجام میدهد. این طوری نیست که اینها یک کارهایی کردند، خداوند عصبانی شد گفت دیگر نباشند. مسئله واقعاً مسئلهٔ اصلاح نوع بشر است. ابراهیم را پیدا میکند. در جاهای دیگر در قرآن میگوید که خداوند ابراهیم را اصلاً پیدا کرد. خداوند بالاخره به ابراهیم راضی شد. من فکر میکنم اگر اشتباه نکنم در بحثهای مربوط به یهودیت و سورهٔ اسراء روی این تأکید کردم که شما نمیتوانید، واقعاً نمیتوانید تاریخ انبیاء را خوب درک کنید به غیر از اینکه متوجه باشید که بشر از اول خلقت تا الان در حال تکامل است؛ یعنی نسل بشر و نوع بشر از نظر ذهنی، فکری و گنجایش مثلاً اینکه چقدر بتوان با او بحث منطقی کرد یک سیر تکاملی را طی کرده است. اینطور نیست که بشر اولیه در زمان حضرت نوح عین همین آدمی بود که الان وجود دارد و مثلاً میشد قرآن را آن موقع نازل کرد. نمیشد!
۲-۷ اصلاح ژنتیکی و دخالت تکوینی خداوند در نسل بشر
من یک بار استدلالی کردم بر اساس اینکه زبان باید گنجایش داشته باشد تا اینکه کتاب نازل بشود. مغز بشر هم باید گنجایش داشته باشد تا یک زبانی درش جای بگیرد. شما مثلاً برایتان از نظر زیستشناسی بدیهی است که انسانهای نخستین وجود داشتند، تمدنهای اولیه که آدمها در آنها به اندازهٔ کافی زبانشان پیشرفته نیست و منطق نمیفهمند وجود داشتند. ولی شما باورتان نمیشود که اسطورهها که الان به نظر ما خندهدار میآید، یک روزی خیلی جدی بودند؛ یعنی مردم فرق بین خواب و بیداری را نمیفهمیدند. توهم را با واقعیت راحت تشخیص نمیدادند. بالاخره یک نسلی از آدمهای تکاملیافتهتر، مثل پیامبران مثل حضرت ابراهیم که انگار اوج چیزی است که خداوند در آن دوره فرستاده بوده است، به وجود میآیند. ابراهیم فقط آدمی نیست که توحید میفهمد و مشرک نیست، یک انسان نمونهٔ کامل است که انگار خداوند دوست دارد که نسلش پراکنده بشود. شما در مورد ابراهیم و ذریهاش مدام در قرآن میخوانید. انگار خداوند با خلقت ابراهیم و بعد دادن این پسرها نسل جدیدی در بشر به وجود میآورد. چیزی که ابراهیم ظرفیتش را داشته است این بوده که پدر آدمهای کاملتری بشود. آدمهایی که پیشرفتهتر هستند.
من باز تأکید میکنم پیشرفته نه فقط از نظر اینکه ایمان دارند یا ندارند بلکه اینکه در همهٔ ابعاد و دریافتهای ذهنی نسبت به قبلشان انسانهای پیشرفتهتری هستند. آقای جوادی عاملی دقیقاً یادم نیست در مورد کدام سوره صحبت میکردند، میگفت شما وقتی دیالوگهای قوم نوح را در قرآن میخوانید، احساس میکنید که اینها خیلی بدوی هستند؛ یعنی یک تمدن اولیهٔ خیلی خیلی نخستین. نحوهٔ حرف زدنشان، استدلال کردنشان که پراکنده صحبت میکردند و غیره. اینها فرق میکند با مثلاً فرض کنید حرف زدن حتی فرعون.
نسل به نسل آدمها پیشرفتهتر شدند، منطق کامل شده، زبان تکمیل شده و خداوند اینجا دخالت میکند در این تکامل نسل بشر؛ یعنی یک عدهای که واقعاً انگار از نظر ژنتیک به یک انحرافهایی رسیدهاند حذف میشوند. فکر کنید یک آدمهایی واقعاً به دلایل ژنتیکی ولع خوردن داشته باشند. چقدر انتظار دارید از یک قومی که شکمشان تمام مدت در حال فعالیت است و نیازشان به خوردن است. قبول دارید این چیزها ژنتیک است؟ یعنی یک جوری به نسلها منتقل میشود. مثلاً فرض کنید نیازهای جنسی! همین الان به وضوح میبینید که بعضی از نژادها نسبت به بعضی دیگر از نژادها میل بیشتر یا کمتری دارند. بعضیها میل به انحراف ممکن است در آنها بیشتر باشد. به هر حال اگر قومی به جایی برسد که در حدی یک خصلتی در آنها به وجود بیاید که از لحاظ ژنتیک منتقل میشود و زمینههای ایمان را از بین میبرد، اینها را خداوند نابود میکرده است. پیامبر میفرستاده، یک عده از بینشان که کمتر مشکل داشتند، انگار میماندند و بقیه نابود میشدند. شما چیزی که به وضوح و پررنگ در این داستانها میبینید این است که ذریهٔ نوح، کسی که پسر نوح است حذف میشود و جزء نابود شدههاست، زن لوط نابود میشود. زن خود نوح جزء کافرها هست. حتی در خانوادههای پیامبران هم تصفیه انجام میشود ولی فقط نابود کردن نیست. این کنتراست (تضاد) در این سوره جالب است که خداوند دارد نسل هم به وجود میآورد؛ یعنی فقط دخالت خدا در طول تاریخ از نظر نسل بشر این نیست که آنهایی که وضعشان خوب نیست را از بین ببرد. ابراهیم را انتخاب میکند و یک جور آسمانی مثلاً از او فرزند به وجود میآورد. حضرت مریم، حضرت عیسی را از او به وجود میآوریم.
من تأکیدم روی این است که دخالت خدا در تاریخ بشر، فقط تشریع نیست، بلکه دخالت تکوینی به این معنی هم وجود دارد؛ یعنی پیامبران که میفرستد، مسئله فقط این نیست که پیامی را بیاورند حالا هر چه شد، شد! بلکه همراه با اصلاحات و مثلاً اینکه تشریع انجام میشود، کتاب میآید و زبان بشر پیشرفت میکند، نسل بشر هم اصلاح میشود؛ یعنی یک آدمهایی میروند کنار و آدمهای جدیدی به وجود میآیند. مخصوصاً انسانهای خاص مثل فرزندان ابراهیم که به آنها بنیاسرائیل هم میگویند. همانهایی که الان به اسم یهودی در اسرائیل ادعای بنیاسرائیلی بودن میکنند. بالاخره بنیاسرائیل به طور معجزهآسا انگار از آسمان نسلشان به وجود میآید. اینکه در میان هر نسل آدمهاییاند که به گمراهی و انحراف کشیده میشوند اشکال ندارد، بلکه مسئله این است که به معنی واقعی کلمه، آدمهای پیشرفتهای هستند. این را دیگر نمیشود انکار کرد. اینکه خداوند میگوید «…أَنِّی فَضَّلْتُکمْ عَلَی الْعالَمِینَ…» (بقره/۴۷) یک برتریهایی دارند، یک نسل خاصی هستند.
خداوند دخالتش از طریق انبیاء تشریع و تکوین است. طبعاً تشریع و تکوین و بساط انبیاء به آن شکلی که قبلاً بوده است شاید دیگر بعد از پیامبر ما وجود نداشته باشد یعنی هم تشریع تمام شده است و هم آن نوع دخالتهای تکوینی ممکن است دیگر نباشد. یک قومی ممکن است از بین برود، یا قوم جدیدی به طور استثنایی به وجود بیاید. به هر حال این را دقت کنید، صحنهٔ مرگ پسر نوح را بگذارید کنار صحنهٔ بشارت به وجود آمدن اسحاق و یعقوب که نسل جدیدی هستند. شما در محتوای این داستان تقریباً تشریع نمیبینید. دخالت تکوینی خداوند را دارید در طول تاریخ میبینید. آخر مجموعه که نزدیک حضرت موسی میشویم، یک جرقهای از تشریع هست گویی اول نسل، دخالت تکوینی مقدم بوده است که نسلهایی به وجود بیاید که بشود تشریع انجام داد. بنیاسرائیل که به وجود میآید یعنی نسل حضرت ابراهیم، در آنجاست که حضرت موسی ظهور میکند و تورات میآید و تشریع انجام میشود و این ادامه پیدا میکند.
شما در داستان نوح یا بقیهٔ داستانها نمیبینید که حرف از این باشد که اعمال خاصی مردم انجام بدهند. میگویند نوح فقط پنج مادهٔ تشریعی داشته است و یک نظام تشریع تا قبل از حضرت موسی اصلاً نیامده بود. چیزی که اول اتفاق افتاده است و در این سوره بیشتر میبینید مسئلهٔ دخالت تکوینی خداوند در تاریخ بشر با عاملیت انبیاء است. چه به صورت نفی و نابود کردن چه به صورت ایجاد کردن. در واقع نکته این است که آن دخالت تکوینی مثلاً زمینهساز آدمهایی باید باشند که بشود به آنها کتاب داد. زبان خوب داشته باشند. اصطلاحاً کلهشان یک مقدار کار کند. بالاخره تشریع یک پیچیدگیهایی دارد که برای قوم نوح اصلاً نمیشود انجام داد؛ یعنی ایمانی که به واسطهاش بتوان جامعهٔ دینی تشکیل داد با همهٔ پیچیدگیهایش. بالاخره نسل بشر یک اصلاحاتی شده است. وقتی تشریع میآید و جامعهٔ دینی تشکیل میشود اصلاً آن نوع در واقع چیزها از بین میرود، مثل آن نوع عذابها برای نابودی کامل یک قوم، اینها کلاً از بین میرود. من گفتم که به صراحت در قرآن و حتی در همین سوره این عبارت بیان میشود که عهدی هست به نحوی که بعد از آن تشریع و جامعهٔ دینی دیگر این اتفاقات نیفتاده است وگرنه کافران بعد از تشریع به همان بدی و بلکه شاید بدتر از قبلیها هم هستند و سزاوار این بودند که نابود شوند.
من در جلسات بعد سعی میکنم، در داستانهای دیگر هم همین نکات شبیه این داستان را اگر بود بگویم و هم سعی میکنم ارتباط بین داستانها را در ادامه که جلو میرویم یک مقدار روشنتر کنم.