
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره هود، جلسهی ۵، دکتر روزبه توسرکانی، ۱۳۹۲
۱- تم تثبیت قلب پیامبر در سورهٔ یونس و هود
جلسهٔ گذشته بیشتر به این گذشت که داستان نوح وداستان اول از پنج داستان سورهٔ هود را خواندیم. من روی یکی دو نکته تأکید داشتم که میخواهم دوباره یادآوری کنم. نکتهٔ اول این جملهٔ معترضهٔ«أَمْ یقُولُونَ افْتَرَاهُ ۖ قُلْ إِنِ افْتَرَیتُهُ فَعَلَی إِجْرَامِی وَأَنَا بَرِیءٌ مِمَّا تُجْرِمُونَ» (هود/۳۵) بود که ادامهٔ آیهٔ «أَمْ یقُولُونَ افْتَرَاهُ ۖ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَیاتٍ وَادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ کنْتُمْ صَادِقِینَ» (هود/۱۳) است. در واقع آن پاراگراف معترضهای که در مقدمه بود، یک جملهاش در وسط داستان نوح ظاهر شده و در واقع ادامه پیدا کرده است. این از لحاظ ادبی معنای روشنی دارد و آن هم این است که بدون اینکه مستقیماً بیان کند، شما را عملاً وادار میکند که این داستان و طبعاً داستانهای بعدی را در ارتباط با آن نگرانیهای پیغمبر ببینید. درست است که در ابتدای سوره و در مقدمه، آن پاراگراف خیلی پررنگ است (به دلیل همین معترضانه بودنش)، بنابراین ما یک چنین ذهنیتی پیدا کردیم. در پایان سوره هم تأکید میشود که ما این داستانها را به تو میگوییم که «نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَک»؛ یعنی یک اشارهای به اینکه نقل داستانها یک ارتباطی با اینکه پیامبر تسلی پیدا کند و قلبش برای حوادثی که در آینده اتفاق میافتد که مطابق با طبع پیامبر ممکن است نباشد، آماده شود. در واقع این داستانها یکطوری به پیامبر این تذکر را میدهند که به احتمال خیلی خیلی زیاد باید منتظر این باشد که قوم خودش که اینقدر به آنها علاقهمند است وارد یک چنین ماجراهایی شوند، تکذیب کنند و یک بخش قابلملاحظهای از آنها ممکن است از بین بروند.
باوجود اینکه در مقدمه و مؤخره کاملاً میتوانم بگویم که در هر دو مورد، به طور پررنگ تأکید شده ولی یکطور مثل این است که این جمله یک یادآوری است. به محض اینکه بخش داستانها شروع میشود و یک مقدار که پیش میرود، این عبارت میآید که اگر کسی تأثیر کافی نگرفته یا اگر فراموش کرده، یادش بیاید که اینجا یک ارتباط خاصی داستانها با خود پیامبر دارند. من میترسم از اینکه زیاد روی این نکته تأکید کنم و این توهم پیش بیاید که اصلاً این سوره و این داستانها همه برای این است که مثلاً پیامبر قلبش آرام بگیرد و یک تثبیتی پیدا کند. تأکید من روی این است که نباید این جنبهٔ قرآن به طور کلی و داستانها به طور خاص را فراموش بکنیم و به طور اخص داستانهای سورهٔ هود و خود سورهٔ هود؛ ارتباطی که با پیغمبر دارد را نباید فراموش کنیم.
همهٔ قرآن در عین حالی که برای همهٔ مردم است یک ارتباط خاص با پیامبر دارد که خوب است آدم به آن توجه کند. تمامداستانها همین خاصیت را دارند. این ویژگی خاص سورهٔ هود محسوب میشود به دلیل این تأکیدی که روی این آیات هست.من مخصوصاً میخواهم روی این نکته تأکید کنم حالا که یادآوری کردم که اگر یادتان باشد سورهی یونس که یک سوره قبل از سورهٔ هود است، فکر میکنم در جلسهٔ آخر بود، دقیقاً به همین نکته اشاره کردم و گفتم که در بخش پایانی سورهٔ یونس، شما اگر این تم تثبیت قلب پیامبر را در سورهٔ یونس به آن دقت نکنید، یک بخشی از قسمت پایانی یا درواقع یک تأثیری را از دست میدهید. آن یک تمی است که درست است در آنجا یک تم فرعی است، ولی هرچه به پایان سوره نزدیک میشویم، یکجور توجه کردن به آن اهمیت پیدا میکند. حالا اگر داستان و بحثهای سورهٔ یونس را گوش کرده باشید، فکر میکنم در جلسهٔ آخر من این نکته را گفتم و از سورهٔ هود از همین آیهٔ «لنُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَک» آنجا استفاده کردم به عنوان مقدمه که این جنبهٔ داستانها را مخصوصاً و جنبهٔ قرآن را کلاً نباید فراموش کنیم. من میخواهم به این اشاره کنم که یک مناسبتی هست بین اینکه پایان سورهٔ یونس آنطور بود و در سورهٔ هود کلاً نه دیگر یک تم فرعی دوم و سوم، یک تم کاملاً پررنگ و اصلی آن به نظر میآید همین است: اینکه پیامبر در مواجهه با قوم خودش، نگرانیهایی دارد و یکطوری انگار یک حالتهای دلسردی ممکن است به او دست دهد و این نگرانی برای آیندهٔ قومش است که به نحوی، این سوره وظیفهاش این است که تثبیت قلب پیامبر را انجام دهد.
نمیخواهم بگویم که این تم اصلی سوره است، ولی اگر تم فرعی هم هست، آن مقداری که در سورهٔ یونس حالت فرعی داشت، اینجا این حالت را ندارد.من البته خودم در جلسهٔ پایانی لزومی ندیدم که این تم را در موضوع سورهٔ یونس مطرح کنم، چون آنجا کاملاً یک تم فرعی بود؛ بنابراین اینکه پایان سورهٔ یونس با آن تم که یکطوری انگار در آن پررنگ میشود و اینکه بعداً در سورهٔ هود کاملاً آن تم جزء تمهای اصلی سوره قرار میگیرد، شاید یک ارتباط خوبی بین سورهٔ یونس و هود برقرار باشد.
۲- ترتیب سورهها و فصلبندی قرآن
من معمولاً بحثهای اینگونه نمیکنم دربارهٔ اینکه بعضیها معتقدند که ترتیب سورههای قرآن توسط پیامبر تعیین شده، وحیانی بوده و بعضی معتقدند که نه، مسلمانان بعداً اینها را به یک ترتیبی چیدهاند. من شخصاً فکر میکنم که این بحث قسمت عمدهاش این است که بررسی تاریخی بشود؛ بنابراین یکطوری از موضوع بحثهایی که من میکنم خارج است. ولی اگر شخصاً بخواهم نظر بدهم به دلیل ارتباطات خیلی جالبی که بین سورهها هست، خیلی بعید میدانم که مسلمانها این کار را کرده باشند. اگر هم مسلمانها کردهاند، مثلاً یک آدمی شاید از حضرت علی پرسیده است. بالاخره خیلی بیشتر از اینکه یک کار همینطوری و به اصطلاح یک جمعآوری معمولی باشد -مثل اینکه مجموعهٔ اشعار یک آدمی را برمیدارند و مثلاً الفبایی پشت هم میچینند-وقتی که نگاه میکنید احساس میکنید که هیچ چیز ظاهریای نمیتوانید پیدا کنید؛ نه طول سورهها، نه الفبایی، هیچ چیزی وجود ندارد که بگویید این سورهها را بر اساس آن چیدهاند. معمولاً اگر به عهدهٔ آدمهای معمولی بگذاریم، یک کار سادهٔ اینطوری انجام میدهند، مثلاً میگویند سورههای بلندتر رابگذاریم اول، اول بقره بعد آلعمران، نساء و همینطور به ترتیب بیاییم تا به کوچکترین سورهها برسیم.ولی میبینید که ترتیب اینطور نیست؛ یعنی یکدفعه سورههای کوچکی میآیند، بعداً یک سورههای خیلی بزرگتری میآیند.
تا حدودی میشود گفت که از نظر آماری مثلاً هر ۱۰ تا سوره یکبار که جلو برویم متوسط طول سورهها به وضوح دارد کم میشود. ولی به نظر من به طور واضحی اولاً ملاک طول سوره نیست، به خاطر همین جهشهایی که در طول سورهها پیدا میشود، یعنی سورههای کوچک قبل از سورههای خیلی بزرگتر میآیند. بعد هم اینکه خود طول سورهها به دلیل اینکه با محتوای سورهها ارتباط دارند. شما میتوانید اینطور توجیه کنید که سورههایی که مدنی هستند و احکام درشان هست طولانیترند. سورههای مکی که حالت شعرگونه دارند کوتاهترند. بالاخره چیزی که شما در قرآن میبینید، نه ترتیب نزول است، نه ترتیب الفبایی است، نه ترتیب طول سوره است و نه ترتیب هیچ چیز دیگری. به نظر میرسد که محتوایی است و من هم فکر میکنم نشانههای زیادی را میتوان پیدا کرد که نه فقط این سورهها هر کدام با سورهٔ بعدی یک ارتباطهایی پیدا میکند، آنهایی که معتقدند ترتیبها وحیانی استمثل مرحوم آقای طالقانی، مرحوم محمدتقی شریعتی، در تفسیرهای خودشان، این ارتباط بین سورهها را هم سعی میکردند در موردش صحبت کنند. خود آقای عبدالعلی بازرگان که بنده کتابنظم قرآنش را مرتب در این جلسات استفاده میکنم، به شدت این تأکید را دارد؛ یعنی بخش پایانی و محتوای هر سوره را مخصوصاً بخش پایانیاش را، سعی میکند با ابتدای سورهٔ بعد سعی کرده در مورد ارتباطشان صحبت کند. من تأکیدی ندارم به خاطر اینکه فکر میکنم خیلی جاها ارتباط واقعی پیدا کردن سخت است. فکر میکنم ارتباط وجود دارد، ولی خیلی وظیفهٔ سنگینی است که این کار را انجام دهیم.
من تصورم این است که ارتباط محتوایی در حدی است که شما میتوانید سورههایی را در کنار هم مثل یک فصل به آن نگاه کنید. من فکر میکنم خیلی خوب است که آدم حتی یک فصلبندیهایی را در قرآن بتواند پیدا کند. من یک مقدار به دلیل این حالت که میل ندارم وارد این بحث بشوم، به همین خاطر فکر میکنم خیلیها که از این بحثها کردهاند، بحثهایشان بحثهای دلچسبی نبوده است. اگر من وظیفهٔ خودم بدانم که هر بار که در مورد یک سورهای دارم بحث میکنم، دربارهٔ سورهٔ قبل و بعدش هم بحث کنم مثل اکثر کسانی که تا به حال این وظیفه را بر خودشان تحمیل کردهاند یا سعی کردهاند انجام بدهند یکجاهایی مجبور میشوم حرفهای خیلی نچسبی بزنم. من هرجایی که احساس کنم ارتباط خوبی هست میگویم، ولی وظیفهٔ خودم نمیدانم.
اولاً اثبات شده نیست که این ترتیب سورهها وحیانی است که وظیفهٔ مسلمانان این باشد. اگر واقعاً یکطوری برویم برسیم به جایی که اسناد و مدارک کاملاً روشن باشند که این ترتیب وحیانی است، آنوقت ممکن است مفسر وظیفهٔ خودش بداند که دربارهٔ ارتباط سورهها حرف بزند. ولی حتی اگر مفسری وظیفهٔ خودش هم میداند، خوب است آنجایی که واقعاً ارتباط خوبی را کشف میکند بگوید، اگر ارتباطی هم ندید بگوید من اینجا ارتباط خاصی ندیدم.
کلاً فهمیدن محتوای عمیق یک سوره کار سادهای نیست. شما اگر دوتا سوره را بخواهید به هم ارتباط بدهید احتمالاً هر دو را باید خوب فهمیده باشید. بنابر نظریهٔ احتمالات، احتمالاتشان در هم ضرب میشود و احتمال اینکه دو سورهٔ مجاور را خیلی خوب فهمیده باشید پایین میآید. تازه اگر هم خوب فهمیده باشید اینکه ارتباط این دو موضوع با هم را خوب بفهمید هم یک احتمالی دارد. این است که کلاً کار سختی است. من در مورد این سوره امروز فکر کردم که چون کاملاً انتهای سوره یونس آن محتوا وجود دارد و در سورهٔ هود هم پررنگ شده پس اینجا لااقل یک ارتباط روشنی هست. شاید ارتباطات خیلی عمیقتری هم بین این دو سوره باشد.
من به این نکته داشتم اشاره میکردم که یک فعالیت به غیر از کشف ارتباطات سورهها (به این صورت که چرا این سوره بعد از آن سوره آمده)، این است که به نظر میآید قرآن یک فصلهایی دارد. مثلاً من خیلی دوست دارم که روی این تأکید کنم که حس میکنم چهار سورهٔ بلند اول قرآن یک فصلاند؛ یعنی سورههای بقره، آلعمران، نساء و مائده یک موضوعی در آن شروع میشود و انگار در فصل چهارم تمام میشود؛ یعنی تشکیل جامعهٔ دینی در سورهٔ بقره و به طور کامل ریشههایش، اینکه چرا تشکیل میشود و اینکه ارکانش چیست یکطوری بیان میشود و سورهٔ مائده کاملاً حالت وصیتنامه دارد، یعنی حالت اختتامیه دارد. مثل اینکه وحی دارد تمام میشود، به همین جامعهٔ مدنیِ تشکیلشده، تذکراتی دارد داده میشود در مورد آینده، در مورد ارتباطشان با بقیهٔ اهل کتاب و وقتی موضوع تمام میشود شما میبینید که سورهٔ انعام یکدفعه بحث مشرکین است. در حالی که چهار سورهٔ اول بحث شریعت و جامعهٔ دینی و ارتباط با اهل کتاب است. یک دفعه اصلاً موضوع عوض میشود. انگار سورهٔ انعام شروع بحثهای جدیدی است. به طور کاملاً متمرکز بحث با مشرکین است. دیگر در آنجا اهل کتاب کمرنگ میشوند، بحثهای شریعت دیگر تقریباً وجود ندارد، بحثها کاملاً جنبهٔ کلی دارند، دربارهٔ وحی و نبوت و توحید در مقابل شرک صحبت میشود.
من یک ایمیلی داشتم از یکی از بچههایی که از بچههای قدیمی این جلسات است، در مورد این فصلبندی که من یکبار اشاره کردم. یک مفسری را معرفی کرد که قرآن رادر تفسیر خودش،فصلبندی کرده است. من نگاه کردم، بد نبود، خیلی هم خوب نبود. فکر میکنم این هم از کارهایی است که اگر یک نفر وظیفهٔ خودش قرار دهد دیگر مجبور است که بگوید این فصل دوم است، این فصل سوم است. من کمی سعی میکنم خودم را مجبور نکنم، برای اینکه بعضی جاها واقعاً ارتباط دوتا سوره را پشت سر هم خوب نمیفهمم. اگر وظیفهام باشد که بیایم صحبت کنم، باید برای خودم یک چیزی بگویم و آسمانی را به ریسمان وصل بکنم. هرجایی که احساس کنم ارتباط خوبی وجود دارد و آن مقداری که مثلاً من سورهٔ یونس را فهمیدم و در موردش صحبت کردم و این مقداری که از هود فهمیدم یک ارتباط روشنی بینشان هست اشاره میکنم. اینجا فکر میکنم یک ارتباط خیلی روشن وجود دارد.آن تم فرعی سورهٔ یونس، در سورهٔ هود تقریباً تبدیل شده به یکی از حداقل دوتا تم اصلی.
تأکید من روی همین جملهٔ معترضه است که انگار ما را وادار میکند که این موضوع را موقع خواندن داستانها در ذهنمان داشته باشیم. دیگر نمیدانم چطور میشود که یک خوانندهای که احتمالاً حواسش پرت است را بهتر از این وادار کرد. مثل از این چیزهایی که اول بعضی از فیلمهای بیمزه یک نفر میآید حرف میزند در مورد فیلم. مثلاً یک سریالی را نشان میداد در تلویزیون که اسمش داستانهای باورنکردنی بود. آنجا البته بامزه بود و حالت شوخی داشت، یکی میآمد حرف میزد که فکر میکنید کدام یکی از این داستانها باورکردنی یا باورنکردنی است؟ بعد در انتها دوباره میآمد میگفت که این واقعی بوده و آن نبوده؛ که کلاً فکر میکنم حرفهایی که در آخر میزد هم خیلی راست نبود و آن هم جزء فیلم بود. اینکه شما یک مقدمه بگویید، مؤخره هم بگویید ولی یکجایی در وسط خود فیلم هم قطع بکنید و طرف بگوید یادتان هست که قرار است این را به عنوان اینکه کدام واقعی است و کدام غیرواقعی نگاه بکنید و بعد فیلم ادامه پیدا کند. این جمله در این حد این فضا را ایجاد میکند؛ یعنی با اینکه گفته شده و آخرش هم گفته میشود، آخرین آیات سوره این است که «لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَک»؛ یعنی ارتباط این داستانها مخصوصاً با پیامبر را تأکید میکند.یک ذره که هنوز از داستان دیر نشده، پاراگراف اول اولین داستان که تمام میشود این جمله میآید که یادتان هست که یک چنین ماجرایی بود و بعداً هم همینطور ادامه میدهد.
من خواستم به ارتباط سورهٔ یونس با سورهٔ هود یک اشارهای کرده باشم و مجدداً دربارهٔ اهمیت این آیهای که در اینجا هست یک صحبتی کنم. این یکی از نکات مهمی بود که در جلسهٔ قبل به آن اشاره کردیم.
۳- جنبههای تشریعی و تکوینی سلسلهٔ انبیا و پاکسازی قومها
نکتهٔ دیگر دربارهٔ تقارن داستانی صحنهٔ غرق شدن پسر نوح و صحنهٔ بشارت به دنیا آمدن اسحاق و یعقوب به ابراهیم بود. وقتی دو صحنه اینطور با هم قرینه میشوند، هردو پررنگ میشوند؛ یعنی یکطوری شما به هردو توجه خاصی میکنید. بدون اینکه در اینجا صراحتاً گفته شود که خداوند برنامهٔ تاریخیای را اجرا کرده که اقوام و نسلهایی را که به سمت بدی رفته بودند، از نظر ژنتیکی، از نظر ساختار اجتماعی به جایی رسیده بودند این آیهٔ«وَأُوحِی إِلَی نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ یؤْمِنَ مِنْ قَوْمِک إِلَّا مَنْ قَدْ آمَنَ فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا کانُوا یفْعَلُونَ» (هود/۳۶)، اینکه یک قوم کارش به جایی میرسد که یک چنین حقیقتی در موردشان وجود دارد؛ چه از لحاظ ژنتیکی و چه از لحاظ ساختار اجتماعی، این قوم به جایی رسیده که دیگر امکان اینکه آدم مؤمنی در آن متولد شود یا پرورش پیدا کند نیست. آدمها از نظر ژنتیکی بالاخره اگر در محیط خوبی قرار بگیرند، امیدهایی به آنها هست. ولی این قوم یکجوری در چرخهٔ باطلی افتاده که هی آدمهای آن دارند از نظر ویژگیهای ژنتیکی بدتر میشوند. مثل مثالی که در جلسهٔ قبل زدم، توجهشان به لذتهای دنیوی یک جوری عمیقتر میشود و از آن طرف یک مشکلی هم که دارند پیدا میکنند این است که خود جامعه هم ساختار بدتری دارد پیدا میکند؛ بنابراین نه اینکه امیدی نیست، اینجا این خبر هست که دیگر از این قوم آدم مؤمنی به وجود نمیآید. اینکه بدون اینکه در واقع رسماً اعلام شود که خداوند یک برنامهٔ تاریخی را در نسل بشر اجرا کرده که بعضی از نسلها را که به فساد کشیده شده بودند از بین برده و بعد خود خداوند آدمی را مثل ابراهیم انتخاب کرده و نسل خاصی را از آن به وجود آورده و این یکی از برنامههای خداوند در سلسلهٔ انبیا بوده که منجر به ظهور مسیح شده است. بدون این که صراحتاً مطرح شود، این تقارن روی این مسئله دارد تأکید میکند. پسر نوح که آنجا جز افراد فاسد است از بین میرود، در این طرف بشارت نسل جدید به ابراهیم داده میشود.
من میخواهم روی یکی دوتا نکته در این مورد تأکید بکنم. یکی اینکه تقریباً مثل همیشه، اگر کلاً عالمو دین را به دو بخش تکوین و تشریع تقسیم کنید، مثلاً فرض کنید وقتی دربارهٔ نبوت داریم صحبت میکنیم یک بخشی از نبوت جنبههای تکوینی نبوت است که منجر به ظهور مسیح میشود؛ یعنی انگار انسانهای برتری با ویژگیهای خاصی دارند ایجاد میشوند و خانوادگی سلسلهٔ انبیا از ابراهیم به بعد ادامه پیدا میکند، یک کاری که دارد انجام میشود به وجود آمدن نسلهای جدیدی است که انسانها قابلیتهای بهتری دارند که اوج آن تولد حضرت مسیح است. در کنار آن تشریع انجام میشود. جنبه تشریعی آن مثل این است که آدمها نسلشان بهتر شود و حالا یک قوانین خوبی هم برای زندگی داشته باشند؛ که این قسمت تشریعی که به اصطلاح یک سری قانونهای اعتباری باشد، جامعه براساسش شکل بگیرد و زندگی کنند. امید به اینکه در یک جامعهٔ دینی آدمهای بهتری متولد شوند و این تکامل نسل بشر ادامه پیدا کند، اینها در واقع وظایفی است که سلسلهٔ انبیا داشتند؛ یعنی خود دین و ظهور انبیا، دو جنبه تکوین و تشریع دارد.
من میخواهم روی این تأکید کنم که تقریباً همیشه در متن قرآن اینطور است. کلاً در ذهن آدمها آن قسمت تکوین انگار پشت پرده است؛ یعنی شما وقتی قرآن را میخوانید، آن چیزی که واضح است و مدام به صراحت از آن یاد میشود نقش تشریعی انبیاست. به نقش تکوینی اشاره میشود، ولی نه اینطور که مثلاً ما انبیا را فرستادیم برای اینکه نسل بشر را اصلاح کنیم. بلکه در قالب داستانها، در قالب تقارنی که اینجادر این داستان میبینید، توضیح داده شده است.خیلی جاها روی این مسئله تأکید میشود که بالاخره سلسلهٔ انبیا یک سلسلهٔ خاصی بوده از ابراهیم به بعد که یک اهداف اینطوری هم در آن دنبال میشده است؛ یعنی آدمها به طور پیاپی و این نسلها داشتند تکمیل میشدند.انسان داشت تکامل پیدا میکرد.
این یک قاعدهٔ کلی است که مسائل تکوینی یکجوری در پشت پرده هستند و مسائل تشریعی در جلو هستند. این به همهٔ دوگانگیهایی که من بارها به آنها اشاره کردهام از جمله دوگانگی زن و مرد ربط دارد. زن یکجوری انگار در مرکز آن عالم تکوین قرار گرفته و مرد انگار در این قسمت عالم تشریع مرکزیت دارد و زنها هم همینطور در پشت پرده قرار دارند. الان شاید تصور این باشد که مردها زنها را در پشت پرده نگاه داشتهاند و از این حرفهای فمینیستی این فرمی که مثلاً زنها همیشه دوست داشتهاند بیایند بیرون و در جامعه باشند. واقعیت اینطور نیست، این مثل یک قاعدهٔ کلی در خلقت است. تشریع انگار بروز بیشتری دارد و وضوح و صراحت بیشتری در آن است. برای خاطر اینکه خود قرآن هم از جنس کلام است. عالم تشریع یکجوری انگار از جنس کلام است، عالم امر است. طبعاً وقتی دارید حرف میزنید انگار در مورد این عالم راحتتر میشود حرف زد تا دربارهٔ عالم تکوین. من میخواستم به این نکته اشاره کنم که اولاً اینجا این نقش تکوینی سلسلهٔ انبیا به وضوح به آن اشاره شده ولی نه آنطور که به نقش تشریعی انبیا اشاره شده است.
حضار: یعنی شما میگویید با تکوین این نسل دارد بهتر میشود؟
داشت بهتر میشد دیگر. من میگویم سلسلهٔ انبیا، یک ماجرایی که در کنارش اتفاق افتاده این است که نسلهایی که خیلی منحرف بودند از بین میرفتند و از نسل ابراهیم یک نسل پاک و بهتری در واقع داشت به وجود میآمد.
حضار: تکوین به نظر من بیشتر بازتر شود که بدانیم. چون ما همانطور که گفتیم در قرآن مدام میگوییم انبیا همان است که میگوید «أخاهم»، برادرشان است، یا میگوید ماهم بشری مثل شماییم، یا خیلی تأکید میشود که مشابهاند از نظر خلقت. من نمیدانم این تکوین است یککم…؟
اتفاقاً یک نکتهٔ فرقهای خیلی خوب هست که شما به آن اشاره کردید. نکتهٔ فرقهای این است که یک سوءتفاهمی است که من فکر میکنم از یک مجموعهٔ کسانی که اهل سنت هستند، هست. کلاً اهل سنت به این بخش تکوینی سلسلهٔ انبیا توجه زیادی ندارند. کاملاً از یک جهاتی مثل یهودیها غرق در تشریعاند. من نمیخواهم بگویم که شیعه وضع عقاید خیلی خوبی دارد، ولی حداقل توجه دارد به اینکه نسل انبیا افراد خاصی بودند. من از این جهت دارم این نکته را یادآوری میکنم که اهل سنت گاهی اوقات مثلاً اشاره میکنند به آیاتی مثل این آیهای که میگوید «قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکمْ یوحَی…» (کهف/۱۱۰) و از این نتیجه میگیرند که پیامبر هم آدمی است مثل بقیهٔ آدمها، فرقی ندارد. حرفهایی که دربارهٔ پیامبر زده میشود که اینها افراد خاصی بودند و فضائلی داشتند، اینها درست نیست. مثل این است که یک دانشمند بزرگی به یک عده شاگرد تنبل بگوید من هم یک روزی مثل شما دانشآموز بودم، نمیدانستم. اینکه جنس پیامبر بشر است روی این تأکید میکند که این فرشته نیست و از آسمان نیامده است. این به جایی رسیده که به او وحی میشود. به شما نه تنها وحی نمیشود، الهام هم نمیشود و اصلاً هیچ چیزی به فکرتان نمیرسد. یک جملهای از قوم شعیب هست که من این جمله را خیلی دوست دارم که میگویند که ما اصلاً هیچ چیزی نمیفهمیم! یا اکثر این چیزهایی که میگویید را ما نمیفهمیم. اینها نه فقط به آنها وحی نمیشود که به آنها حرفی هم زده میشود چیزی نمیفهمند. این تذکر است که همه انگار به نحوی بشرید، این به یک جایی رسیده، شما به یک جای دیگری رسیدهاید. اینکه از یک جنس واحد هستید بیشتر حالت ترغیبکننده دارد که همهٔ آدمها بالاخره باید خودشان را با پیغمبر مقایسه کنند، فکر نکنند او یک تافتهٔ جدا بافته است.
اینکه بعضی از نسلها نابود میشدند، بعضیها باقی ماندند یا ایجاد شدند؛ بالاخره مسئله این است که همهٔ آدمها یکطوری در واقع به عنوان بشر زمینهٔ تکامل را داشتند. اینکه در مورد قوم نوح گفته میشود که اینها ایمان نمیآورند، منظور این نیست که از اول امکان ایمان ندارند.آدمهایی هستند که وضعیت خوبی ندارند و دریک جامعهای هم به دنیا میآیند و خداوند (مثل علم غیب)دارد خبر میدهد که اینها دیگر کارشان به اینجا رسیده است. اینکه آدمها فضیلتهایی نسبت به همدیگر داشته باشند، محفوظ است.مثلاً فرض کنید که بعضی از آدمها به طور ذاتی ذوق عرفانی دارند، درک خوبی از مسائل معنوی دارند.بعضیها واقعاً این شعورشان کمتر است و زحمت بیشتری باید بکشند تا به یک چنینجایی برسند. این پستی و بلندیها هست، ولی در عین حال تأکید روی این است که همهٔ آدمها بشرند. اینکه زمینه برای همه فراهم است یک بحث است.وقتی که راه طی شد، پیامبر به کجا رسیده و بقیه به کجا رسیدهاند.این آن چیزی است که باید به اهل سنت تذکر داد. «إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکمْ» معنیاش این نیست که مثلاً فرض کنید تصور این باشد بین آدمهایی که در قریش بودند خدا اینیکی را انتخاب کرد که ممکن بود مثلاً آنیکی را انتخاب کند.مثلاً یکی از سران قریش را انتخاب کند. مسئله این است که اینها به یک جایی میرسند و به آنها وحی میشود.
حضار: تکوین به نظرم بیشتر در بحث همان زمینه هست دیگه؟
زمینه است بله، اینکه آدمها زمینههایشان کم و زیاد است را نباید فراموش کرد. به وضوح اینطور است دیگر. بعضیها طبعشان تمایل بیشتری به معنویت دارد، در بعضیها غرایزقویتر است.
حضار: یعنی پتانسیلهایشان با هم فرق میکند؟
بله پتانسیلها با هم فرق میکند.
حضار: در آیهٔ سوره واقعه میخوانیم که«ثُلَّةٌ مِنَ الْأَوَّلِینَ» (واقعه/۱۳) «وَقَلِیلٌ مِنَ الْآخِرِینَ» (واقعه/۱۴) جمع کثیری از اولینها و مثلاً تعداد کمی از آخرینها. این با چیزی که شما میگویید…
نه من نمیگویم که نسل ابراهیم ایجاد شد. من یک چیز خیلی واضحی میگویم؛ آن هم این است که درسلسلهٔ انبیا یک اتفاقی افتاد. نسلهایی که فاسد بودند توسط خداوند محو شدند و یک نسل جدیدی هم توسط خداوند به وجود آمد. شما میخواهید نتیجه بگیرید که این تا ابد سیر صعودی دارد؟ من چنین حرفی نمیزنم. من اتفاقاً با همین آیه قبلاً یکی دو بار در همین جلسات استدلال کردهام که اینطور نیست؛ یعنی هرچه که جلوتر میرویم اوضاع بدتر میشود.
حضار: ولی شما دارید میگویید که نسل هی بهتر میشود.
کی من این را میگویم؟ این «هی»را من نمیگویم. من میگویم در دوران انبیا یک چنین اتفاقی افتاد و اتفاقاً میگویم اوجش در تولد مسیح است؛ یعنی کاملترین انسان از نظر تکوینی که به وجود آمده مسیح است. قلهاش آنجاست بعد دوباره به سراشیبی میافتد. ببینید تکوین[در تولد مسیح] به یک اوجی میرسد، تشریع هم در قرآن به یک اوجی میرسد و بعد دیگر ختم وظیفهٔ تکوینی و تشریعی انبیاست. دیگر بعداً معلوم است دیگر، وقتی این سلسله و دخالت خداوند قطع شود شما انتظار دارید چه اتفاقی بیفتد؟ اتفاقاً من انتظار دارم که افت کند.میبینید که دیگرخداوند دخالت مستقیمی در نسل بشر قرار نیست بکند، مثلاً یک شخصی را انتخاب کند. این دخالتها در آن سطحی که انجام میشدند، دیگر انجام نمیشوند، ولی بالاخره اینکه خداوند انسانهای خوبی را به وجود بیاورد و یا بعضی از اقوام را که وضعشان خیلی خراب شده، یک بخششان را با همین جنگها و با همین بیماریها نابود کند، این اتفاقات میافتد ولی آن شدتی که در طول تاریخ انبیا داشته دیگر ندارد. چون اهداف و اسماء الهی ثابتاند، ممکن است در آن دوره یک اتفاقاتی افتاده، کلاً قطع نمیشود. میخواهم بگویم این جریان که آدمهای بد گاهی از بین بروند و آدمهای خوبی به وجود بیایند متوقف نشده اما دیگر آن حالت دورهٔ انبیا را ندارد. کما اینکه تشریع هم به پایان رسیده. من این را قبلاً در جلسات گفتهام که تکوین در حضرت مسیح دقیقاً مثل قرآن میماند؛ یعنی آن جریان در حضرت مسیح انگار به پایان خودش میرسد و این جریان تشریع هم در قرآن به اوج خودش میرسد، در ختمش.
به هرحال به این مسئله دقت کنید که این بخش تکوینی، مثل آن نکتهای است که عرفا به آن اشاره میکنند که مثلاً میگویند ولایت باطن نبوت است. یک بخشی از وظیفهٔ نبی جنبهٔ کاملاً تشریعی دارد، یعنی با مردم حرف میزند، هدایتشان میکند.عرفا روی این تأکید میکنند که یک جنبهٔ تکوینی هم برای انبیا هست. اینها ولایت دارند. مثل این است که در عالم تکوین حضورشان تأثیراتی میگذارد. به نظر من کلاً این بحثهای تکوینی در مباحث فکری اهل سنت ضعیف است. نه فقط ضعیف است، الان این بخشی که به آنها سلفی، وهابی و … میگویند، اصلاً دشمن اینطور بحثها هستند. بدشان میآید اگر شما بگویید مثلاً انبیا افرادخاصی بودند و اینجور حرفها. مثلاً فکر میکنند شما در مورد آدمها حرف بزنید یک جور شرک است، اگر شأنی قائل شوید برای پیامبر… نمیدانم، کلاً فضای ذهنیشان کمی اینطور است.
۴- داستان هود و قوم عاد
من میخواستم چیزی بگویم در مورد چیزی که قبلاً کمی در موردش صحبت کرده بودم؛ مسئلهٔ پاکسازی نسل که خداوند انجام داده است. منتها چون بحث کمی طولانی شد بگذاریم اگر در جلسات آینده فرصت کردیم. فکر میکنم یادآوری لازم نباشد، داستان نوح را که خواندیم ادامه دهیم داستان هود و صالح، داستان ابراهیم و لوط و بعد داستان شعیب را ببینیم تا کجا میرسیم که در موردشان صحبت کنیم. یک نکتهای باز بین صحبتهای شما بود. اینکه گفتید که گفته میشود «أَخَاهُمْ»مثلاً هود، شروع داستانهای این سوره با یک چنین عبارتهایی است، فکر میکنم سهتا از داستانها در مورد هود، صالح و شعیب؛ که این سه داستان به نحوی به هم نزدیکترند.دو تا داستان بلند داریم، سه تا داستان کوتاهتر داریم. اگر داستان لوط را، قسمت اولش که مربوط به ابراهیم است را جدا کنیم آن قسمتش تقریباً شبیه همین سه قسمت هود و صالح و شعیب میشود. ولی داستان ابراهیم که اولش چسبیده آن بخش داستان را از سه داستان دیگری که شبیه قسمت داستان لوط هستند جدا میکند. دقیقاً داستان نوح را که نگاه کنید، پایان داستان نوح ماجرای پسر نوح است و شروع داستان ابراهیم، داستان تولد فرزندان ابراهیم است و این دوتا یکطوری انگار پیوند بیشتری با هم دارند و آن سه تا هم شباهتهایی با هم دارند.
آن سه داستان، هرسه با این عبارت شروع میشوند که «وَإِلَی عَادٍ أَخَاهُمْ هُودًا» (هود/۵۰) و داستان شعیب با عبارت «وَإِلَی مَدْینَ أَخَاهُمْ شُعَیبًا» (هود/۸۴). چون ایشان اشاره کرد، من همین الان بد نیست این را بگویم که این حس فامیل بودن، دوست بودن که در خود داستانها هم به آنها اشارههایی میشود؛ مثلاً به صالح میگویند که «قَالُوا یا صَالِحُ قَدْ کنْتَ فِینَا مَرْجُوًّا…» (هود/۶۲) انگار یک شخصیتی بود، مثل اینکه شما در یک قبیلهای جوان پرقدرتی است، دانش دارد، قوم و قبیلهاش به او میگویند که ما یک امیدی به تو داشتیم، مثلاً شاید روزی رئیس قبیله شوی. یکجور آدم محترمی بود. در مورد شعیب میگویند که «وَلَوْلَا رَهْطُک لَرَجَمْنَاک» (هود/۹۱) که اگر خاندانت نبود ما سنگسارت میکردیم. او هم از یک خاندان محترمی در آن قوم و قبیله آمده است. نه فقط این عبارت در ابتدا میآید که «أَخَاهُمْ هُودًا/أَخَاهُمْ صَالِحًا» که تأکید میکند روی روابط صمیمانه و دوستانهای که بین اینها برقرار است. اینکه آنها هم یکجور احترام داشتند. این پیامبران از یک بخشی از قومی میآمدند که خودشان و خانوادهشان مورد احترام همه بودهاند.
من میخواهم این را تأکید کنم که اینجا باز مسئلهٔ شباهت بین ماجرای پیامبر هم از نظر اینکه «فِینَا مَرْجُوًّا» بوده هم از نظر این رابطهٔ خوب و صمیمانهای که با قوم خود و با قبیلهٔ خودش داشته و هم این حس برادری که پیامبر نسبت به مردم دارد، یکجوری انگار نگرانیهایی برایش به وجود میآورد که این سوره یکی از اهدافش این است که التیامی برای این مشکل پیامبر باشد. این أَخَاهُمْأَخَاهُمْ گفتن یکجوری این فضا و شباهت را درواقع در ذهن آدم تداعی میکند. من باز یکخورده نگرانم که اگر زیادی روی اینجنبهٔ سوره تأکید کنم، محتوای کلی سوره تحت شعاع قرار نگیرد؛ یعنی یک نفر اگر این سوره را بخواند، خیلی حواسش پرت باشد و آن یک جملهٔ معترضه هم حتی نظرش را جلب نکند و به این جنبهٔ سوره توجه نکند، سوره کار خودش را میکند؛ یعنی مقدمهای دارد، مؤخرهای دارد و این داستانها هم با آن مقدمه و مؤخره در واقع مثل یک محتوای فلسفی که همین که خداوند حیات را خلق کرده،«لِیبْلُوَکمْ أَیکمْ» (هود/۵). اینکه یک چنین رویکردی در زندگی وجود دارد در مقابل یک رویکرد دیگر، این چیزی که در مقدمه گفته شد در داستانها هم همینطور ادامه پیدا میکند و یک محتوای مشخصی برای سوره میسازد که لازم نیست. میگویم لازم نیست، یعنی درواقع اگر کسی به تم مربوط به پیامبر دقت نکند سوره برایش بیمعنی نمیشود ولی یک چیز مشخصی را از دست میدهد که اینجا تأکید هست که ببیند.
دربارهٔ داستان هود که مشابه داستان صالح و داستان شعیب است. داستانیهایی که تقریباً حجم مشابهی دارند، با همین عبارت شروع میشوند که این عبارت تکراری یکجوری اینها را به هم مربوط هم میکند در کنار آن دو داستان بلندتر؛ و نکتهای که اینجا هست این است که همهٔ آنها تقریباً با همین محتوا که پیام پیامبر ذکر میشود و یک مجادلهای بین پیامبر قوم و قومی که آنجا هست درمیگیرد و نهایتاً کار به اینجا میرسد که وعدهٔ عذاب داده میشود و عذاب میآید و گفته میشود که اینها نابود شدند؛ یعنی یک فرم و ساختار کلی این شکلی در این داستانها هست.هرکدامشان حدود ده آیهاند و اگر نگاه کنید تقریباً یک چنین چیزی را در آن میبینید. بعضی از عبارتها تکرار میشود، بعضیها تکرار نمیشود، یک ماجراهای خاصی در هرکدام هست که در دیگری نیست؛ که اینها را اتفاقاً آدم باید در کنارهم دقت کند و سعی کند در عین حالی که شباهتها را میبیند که شباهتها واضح هستند به تفاوتها هم دقت کند.
داستان هود اینطور روایت میشود که میگوید «وَإِلَی عَادٍ أَخَاهُمْ هُودًا»، برای قوم عاد برادرشان هود را فرستادیم. «قَالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ» گفت که ای قوم خدا را عبادت بکنید،«مَا لَکمْ مِنْ إِلَهٍ غَیرُهُ» شما معبودی غیر از خدا ندارید. اینکه تقریباً در همه تکرار شده، یعنی بالاخره آن لب کلام همهٔ انبیا که دعوت به توحید و دوری از شرک است در همهٔ داستانها هست. «یا قَوْمِ لَا أَسْأَلُکمْ عَلَیهِ أَجْرًا ۖ إِنْ أَجْرِی إِلَّا عَلَی الَّذِی فَطَرَنِی ۚ أَفَلَا تَعْقِلُونَ» (هود/۵۱) این عین جملهای است که تقریباً از زبان نوح هم روایت شده که من از شما اجری نمیخواهم اجر من بر خداست، «أَفَلَا تَعْقِلُونَ» آیا تفکر و تعقل نمیکنید؟ «وَیا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکمْ ثُمَّ تُوبُوا» (هود/۵۲) این عبارت ابتدای سوره که در واقع یک محتوای مهم معنوی این سوره است که دعوت به استغفار و توبه و اینکه بعد از توبه یک آثار دنیایی هم برای شما ایجاد میشود. این قرینهٔ خوبی است برای اینکه آن اختلافی که «یؤْتِ کلَّ ذِی فَضْلٍ فَضْلَهُ» (هود/۳) در آن ابتدای سوره آیا اشاره به آخرت است یا دنیا. اینجا وقتی که از زبان هود میشنویم، میگوید توبه بکنید «یرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَیکمْ مِدْرَارًا» (هود/۵۲) که از آسمان باران میآید «یزِدْکمْ قُوَّةً إِلَی قُوَّتِکمْ» (هود/۵۲) و نیرویی به نیروی شما اضافه میشود «وَلَا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِینَ» (هود/۵۲)؛ که این «یرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَیکم…» را یکجوری انگار قرینهٔ «یمَتِّعْکمْ مَتَاعًا حَسَنًا إِلَی أَجَلٍ مُسَمًّی» میتوانید قرار دهید. «و یزِدْکمْ قُوَّةً إِلَی قُوَّتِکمْ» اینکه یک نیرویی به نیرویتان اضافه شود یکجوری قرینهٔ «یؤْتِ کلَّ ذِی فَضْلٍ فَضْلَهُ». من که همچنان فکر میکنم بدون این قرائن، از نظر لفظی آیهٔ ابتدایی «یؤْتِ کلَّ ذِی فَضْلٍ فَضْلَهُ» مربوط به آخرت نیست و مربوط به دنیاست. «وَلَا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِینَ» گناهکارانه روی برنگردانید.
۱-۴ نامگذاری سوره: وارونگیهای داستان هود و شباهت هود به پیامبر
«قَالُوا یا هُودُ مَا جِئْتَنَا بِبَینَةٍ…» (هود/۵۳) فکر میکنم اولین نکتهٔ مهم دربارهٔ روایت مربوط به هود این عبارتی است که آنها میگویند. در جلسهٔ اول هم به این اشاره کردم که یکی از واژههای کلیدی سوره، واژهٔ «بیّنه» است که در سوره تکرار میشود و همیشه اینطور است که یا از طرف خداوند دارد به طور کلی اعلام میشود؛ که افراد مومن، پیامبران «بیّنه» میآورند و «بیّنه» دارند، مثل آن آیهٔ کلی که میگوید «أَفَمَنْ کانَ عَلَی بَینَةٍ مِنْ رَبِّهِ» (هود/۱۷). اینکه دربارهٔ آن صحبت کردیم که یک آیهٔ کلی است که خیلی هم در مورد آن بحث کردهاند یا در چنین متنی قرار میگیرد. یا پیامبران مثلاً نوح است که میگوید من «بیّنه» برای شما آوردهام، صالح این حرف را میزند. به طور مشخص در یکی از این موارد «بیّنه» از زبان قوم شنیده میشود، یعنی در مقام انکار. آنها هستند که حالت تهاجمی دارند به جای اینکه شما بشنوید که هود بگوید من با «بیّنه» به سمت شما آمدهام، حالا نه اینکه پیشدستی کردهاند، مثل اینکه این جملهٔ هود که گفته حذف شده و شما دارید حالت انکار آنها را میبینید. «قالُوا یا هُودُ مَا جِئْتَنَا بِبَینَةٍ» (هود/۵۳) گفتهاند که «بیّنه» نیاوردی برای ما. برخلاف بعضی از اقوام که میگویند ما نمیبینیم و ما نمیفهمیم، اینها خیلی قاطعانه به هود میگویند که «مَا جِئْتَنَا بِبَینَةٍ» یعنی بیّنه نیاوردی. «وَمَا نَحْنُ بِتَارِکی آلِهَتِنَا عَنْ قَوْلِک» (هود/۵۳) و ما به حرف تو خدایان خودمان را کنار نمیگذاریم «وَمَا نَحْنُ لَک بِمُؤْمِنِینَ» (هود/۵۳) به تو ایمان نمیآوریم. «إِنْ نَقُولُ إِلَّا اعْتَرَاک بَعْضُ آلِهَتِنَا بِسُوءٍ» (هود/۵۴) ما میگوییم که این خدایان ما بدیای به تو رساندهاند و دچار یک بیماری شدهای. «قَالَ إِنِّی أُشْهِدُ اللَّهَ وَاشْهَدُوا أَنِّی بَرِیءٌ مِمَّا تُشْرِکونَ» (هود/۵۴) علاوه بر این وارونگی که اینجا اتفاق میافتد که «بیّنه» میرود در ادعای آنها به جای اینکه هود بگوید، یک وارونگی دیگر هم اینجا هست.
من همیشه عادت داشتم دربارهٔ ارتباط محتوای سوره با اسم سوره یک چیزی بگویم. گاهی اوقات اسم سوره حتی کلید محتوا است. در مورد این سوره کلاً یک حسی دارم که نباید یک چنین وظیفهای برای خودم قائل شوم. من میگویم که مثلاً نگاه کردن به ابتدا و پایان، نگاه کردن به فرکانس نسبی ظاهر شدن واژهها و یک چیزهایی از جمله نام سوره، میتواند به انسان کمک کند که محتوا را کشف کند. در عین حال دوست دارم بگویم که یک وقتهایی ممکن است یکی از آنها به درد بخورد، یکی شما را به سمت دیگری ببرد، یعنی یک کار مکانیکی نیست که من بگویم. فکر میکنم همیشه محتوای سوره با اسمش یک ارتباطی دارد. واقعاً یک حسی داشتم که در مورد این سوره که از ابتدا در مورد اسمش صحبتی نکردم. سورهٔ یونس خیلی مهم است که اسم یونس در ابتدای سوره آدم را میبرد به سراغ آن چند آیهٔ مربوط به یونس و مستقیم وارد محتوای اصلی سوره میکند. آدم یک چنین چیزی را میبیند که ممکن است من از آن استفاده کنم و بگویم ببینید این هم تأییدی است برای این محتوا که محتوای اصلی سوره است. در مورد این سوره از ابتدا هیچ حرفی از اسم سوره نزدم تا حالا هم نگفتم و وقتی شروع میکردم حسم این بود که کاری به اسم سوره نداشته باشم. خودم را مقید نکنم که همیشه باید یک توضیحی داشته باشم که یا اسم سوره را بگویم که کلید درکش است، یا بعد از درک کردیم بگویم این سوره به نحوی اسمش بامسماست. ولی حرفهایی که دارم میزنم یک طوری من را میبرد به سمتی که بگویم ببینید هود مشابهترین موقعیت را به پیامبردارد. هم برادرشان است و هم آنها حالت اینکه تو «بیّنه» نداری دارند؛ یعنی ادعای اصلی آن چیزی که پیامبر را در آن پاراگراف اول شما میبیند که ناراحت کرده، این ادعا و حالت تهاجمی است که همه «بیّنه» داشتهاند و تو «بیّنه» نداری. اینکه این مسئله در مورد هود هم بود. من یک خورده نگرانم، طوری شد با حرفهایی که زدم ناخودآگاه فکر کردم این حرف را دارم میزنم. ولی نمیخواهم روی این تأکید کنم. ولی بالاخره به نظرم میآید حداقل این روشن است که داستان هود در میان این داستانها یک ویژگیای دارد.یک چیزهایی در آن وارونه میشود. مخصوصاً این واژهٔ«بیّنه» که به سمت آنها(قوم)میرود، یکجوری نظر آدم را باید جلب کند. از روز اول هم که به این واژهٔ خاص بیّنه اشاره کردم گفتم که یک جایی در ادعای یک قوم است که این حرف زده میشود.
این وارونگی اینطور ادامه پیدا میکند که در جوابشان میگوید: «قَالَ إِنِّی أُشْهِدُ اللَّهَ وَاشْهَدُوا أَنِّی بَرِیءٌ مِمَّا تُشْرِکونَ» (هود/۵۴)، «مِنْ دُونِهِ ۖ فَکیدُونِی جَمِیعًا ثُمَّ لَا تُنْظِرُونِ» (هود/۵۵) آنها معمولاً این حرف را میزدند؛ یعنی قوم بودند که معمولاً میگفتند که هر بلایی میتوانی بر سر ما بیاور. اینجا هود است که این حرف را میزند. این چند آیه طوری است که بالاخره نظر آدم جلب میشود که انگار در رابطهٔ بین هود و قومش یک ویژگی وجود دارد که این چیزها برعکس دارند روایت میشوند. آنها حالت تهاجمی دارند که تو بیّنه نداری و هود است که در اینجا حالت دفاعی دارد و حرفی که آنها میزدند را میزند. میگوید اگر شما میتوانید یک بلایی بر سر من بیاورید، تحریکشان میکند «فکیدُونِی جَمِیعًا ثُمَّ لَا تُنْظِرُونِ». عین همین عبارتها را اقوام به پیامبران گفتهاند که اگر میتوانی یک بلایی سر ما بیاور. مثلاً بس است خسته شدیم یک کاری بکن. این بالاخره یکطوری ذهن آدم را میبرد به این سمت که انگار هود نزدیکترین موضع را به پیامبر دارد و آن محتوای «نُثَبِّتَ بِهِ فُؤَادَک» که در سوره یکی از تمهای اصلی است، اینجا پررنگ کردن ماجرای هود با نامگذاری. نامگذاری چهکار میکند؟ یک بخشی از سوره را پررنگ میکند، بیشتر از این که کاری نمیکند. مثلاً سورهٔ بقره توجه آدم را به طور خاص به داستان بقره جلب میکند که اگر نبود شاید آدم اینقدر توجه نمیکرد. مثل اینکه یک جور میگوید که این داستان بقره در این سوره خیلی مهم است، یک حس اینگونه به آدم میدهد. اینجا هم به نظر میرسد بالاخره اسم هود، نظر آدم را در این پنج داستان به داستان هود جلب میکند و اگر ویژگیای داستان هود دارد شاید مهمترین ویژگیاش همین جابهجایی است که بین نقش قوم با خود هود اتفاق میافتد که شباهت بیشتری دارد با مشکلی که پیامبر دارد.
مشکل پیامبر این است که به او میگویند تو بیّنه نیاوردی. نه گنج آوردی، نه فرشتهای همراهت است و…اینکه پیامبر آمده که بیّنهاش یک چیزی است که خارج از درک است. نه اینکه هود بیّنه نداشت، اینکه قاطعانه خارج از درک آنهاست و خارج از این است که درک بکنند که خارج از درکشان است. نمیگویند که ما بیّنهات را نمیفهمیم، میگویند نیاوردی.کاملاً مثل حالتی که قوم پیامبر دارند که کتاب چیست؟ یا باید مرده زنده کنی، یا گنجی بیاوری، یا یک چیزی مثلاً از آسمان بیاید. در همان حدی که دور از ذهن قوم پیامبر اسلام بوده در مقابل قومش که این بیّنه یک چیز آشکاری است، یک کمی بالاخره طرف باید شعور داشته باشد تا بیّنهٔ پیامبر را بگیرد. قوم هود هم ظاهراً همینطور بودند.
اتفاقاً در داستان صالح میبینید که صالح یک شتری آورده. بالاخره چیزی آورده.آنجا بیّنهٔ روشنی ارائه میشود. داستان شعیب به نظر میآید حداقل اینطور است که مجادلهای که صورت میگیرد.هرچند که میگویند ما اکثر حرفهای تو را نمیفهمیم، بالاخره حرفی زده میشود، چیزی گفته میشود.به داستان شعیب که برسیم من این نکته را میگویم.در هیچکدام حرف قوم این نیست که اصلاً نمیبینند، «مَا جِئْتَنَا بِبَینَةٍ». این شباهتی است که به ماجرای پیامبر دارد که شاید دلیل اینکه اسم سوره مارا هدایت میکند به داستان این است.ساختار کلی این داستانها شبیه هم است، آدم وقتی میخواند فکر میکند که این هم مثل همان بود و انگار یک داستانی دارد تکرار میشود که ببین همیشه اینطور بوده است. در حالی که نکات ریزی در آنها هست که فرق آنها را با هم باید بفهمیم. به هرحال شاید اسم سوره از اینجا آمده که شباهت بیشتری بین وضعیت پیامبر با حضرت هود هست.
«إِنِّی تَوَکلْتُ عَلَی اللَّهِ رَبِّی وَرَبِّکمْ ۚ مَا مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِنَاصِیتِهَا ۚ إِنَّ رَبِّی عَلَی صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ» (هود/۶۵) این اتفاقاً جملهٔ حکیمانهای که حضرت هود میگوید. یکجوری نمیخواهم بگویم که هود سنگین صحبت میکرده یا خیلی حکیمانه صحبت میکرده، یا اینکه هیچ چیزی از حرفهایش نمیفهمیدند. این آیه کلاً از آن دسته آیاتی است که مثلاً آقای جوادی آملی این را یکی از بالاترین حکمتهایی میداند که در قرآن از قول پیامبران روایت شده. دقت کنید از نظر تاریخی قوم هود، قوم قدیمیتر هم هست. نوح که میبینید با قومش حرفی رد و بدل نمیشود، به غیر از این که میگویند اینها که اینطوری هستند، تو آنطوری هستی، لباست هم که اینطور است. اصلاً انگار هیچ حرفی نمیفهمند. هنوز انگار از نظر تاریخی در قوم هود هم اینکه خیلی چیزی حالیشان نمیشود هست. در عین حال این آیه یکطوری میگوید شاید حضرت هود زبانش هم زبانی بوده که حرفهایی که میزده، مثل حضرت مسیح بین حواریون بوده. به روایت خود حواریون که در انجیل آمده به نظر میآید هیچ نمیفهمند از حرفهای حضرت مسیح. کلاً هرچه که میگوید بعداً باید در پرانتز توضیح دهد که من منظورم این بود. همیشه میرسد فهمیدید؟ هیچکس هیچ چیزی نفهمیده. حضرت مسیح برایشان با تمثیل صحبت میکند. میگوید مثلاً پرندهای را در نظر بگیرید که اینطوری است، بعد در انجیل که نیامده ولی احتمالاً اینها همینطور نگاهش میکنند، بعد خودش توضیح میدهد که اینجا در این تمثیل منظور از پرنده این است، جاده این است، دانه این است. تمثیل خودش را باید باز کند تا اینها بفهمند. یک جملهٔ حکیمانهای از حضرت هود نقل میشود که اینها اصلاً نمیفهمند. در واقع حضرت هود حرف میزده و حرفهایش ازنظر اینها بیّنه نبوده. اصلاً جنس سخن برای قوم هود بیّنه نبود. «مَا مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِنَاصِیتِهَا» (هود/۶۵) جنبندهای نیست مگر اینکه خداوند هدایتش را به عهده دارد. «إِنَّ رَبِّی عَلَی صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ» (هود/۶۵) پروردگار من بر راه مستقیم است و راه راست است.
«فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقَدْ أَبْلَغْتُکمْ مَا أُرْسِلْتُ بِهِ إِلَیکمْ ۚ» (هود/۵۷) کاری که پیامبر با نزول قرآن کرد، یعنی این جمله از جملههایی است که باید پیامبر بگوید، اینکه من قرآن را آوردهام، تبلیغش کردهام، به شما رساندهام. «وَیسْتَخْلِفُ رَبِّی قَوْمًا غَیرَکمْ» (هود/۵۷) حضرت هود به نظر میآید که یکجوری میداند که نهایت کار به اینجا میرسد که این قوم پاکسازی میشوند و قوم دیگری جای آن میآیند و به صراحت این را به آنها میگوید و مشکلی هم ندارد. «وَلَا تَضُرُّونَهُ شَیئًا ۚ إِنَّ رَبِّی عَلَی کلِّ شَیءٍ حَفِیظٌ» (هود/۵۷) پروردگار من بر همه چیز نگهدارنده است. «وَلَمَّا جَاءَ أَمْرُنَا نَجَّینَا هُودًا وَالَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ» (هود/۵۸) وقتی که فرمان ما آمد هود و کسانی که همراهش ایمان آورده بودند را نجات دادیم «ببِرَحْمَةٍ مِنَّا وَنَجَّینَاهُمْ مِنْ عَذَابٍ غَلِیظٍ» (هود/۵۸) و از عذاب شدید نجاتشان دادیم «وَتِلْک عَادٌ ۖ جَحَدُوا بِآیاتِ رَبِّهِمْ وَعَصَوْا رُسُلَهُ وَاتَّبَعُوا أَمْرَ کلِّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ» (هود/۵۹) و این عاد بود که به نشانههای پروردگار کفر ورزید، انکار کرد. «وَعَصَوْا رُسُلَهُ» و در مقابل فرستادههایش عصیان کردند «وَاتَّبَعُوا أَمْرَ کلِّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ» و تبعیت کردند از فرمان هر جبار گمراهی. «وَأُتْبِعُوا فِی هَذِهِ الدُّنْیا لَعْنَةً وَیوْمَ الْقِیامَةِ» (هود/۶۰) و در این دنیا و آن دنیا مشمول لعنت شدند، «أَلَا إِنَّ عَادًا کفَرُوا رَبَّهُمْ» (هود/۶۰) کافر شدند و در پایان این داستان نفرین میشوند. «أَلَا بعداً لِعَادٍ قَوْمِ هُودٍ» (هود/۶۰)؛ که داستان با عبارت «وَإِلَی عَادٍ أَخَاهُمْ هُودًا» شروع میشود و با عبارت « أَلَا بعداً لِعَادٍ قَوْمِ هُودٍ» که یک تقارن خوبی با شروع داستان دارد که اسم عاد و هود و واژهها یک جوری تکراری هستند، تمام میشود.
۵- صفت جبار
من یک کامنت کوچکی دربارهٔ واژهٔ جبار میگویم. جبار یکی از اسماء الهی است و یک عده فکر میکنند جباریت چیز بدی است و جبار اسم خوبی نیست برای خداوند. این است که دوست دارم بگویم که جبار از ریشهٔ جبران میآید و جبار یعنی جبران کننده. اینطوری اسم یک حالت رحمت پیدا میکند در حالی که جبار به نظر میآید یک شدت و غلظتی در آن هست که در قرآن هم این اسم برای خداوند ذکر شده. من به قرینهٔ این آیه «وَاتَّبَعُوا أَمْرَ کلِّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ» فکر میکنم واضح است که جبار از جبرانکننده نمیآید، معنی آن کسی است که اگر زورگو ترجمه کنیم بهتر است تا جبرانکننده.
جباریت هم خیلی بینهایت صفت خوبی است که در خداوند هست. جبار کسی است که ارادهٔ شما را سلب میکند و آن چیزی را که خودش میخواهد شما را مجبور میکند که انجام دهید و خداوند الحمدلله خیلی وقتها این کار را با آدمها میکند و انشاءالله بیشتر بکند. باور کنید این جزء دعاهای دائمی خودم است که توسل به همین اسم جبار دارم که تا میشود اختیار من را از خودم سلب کن و مرا مجبور کن آن کارهایی که تو میخواهی را بکنم. برای اینکه جبار وقتی بد است که شما را مجبور کند که مثلاً از هوا و هوس پیروی کنید.آدم جبار بد است برای خاطر اینکه شما را مجبور میکند به بدی، مجبور میکند به چیزی که خلاف میل شماست و خودش هم چیز خوبی نیست.
خداوند انسانها و همهٔ مخلوقات را مجبور میکند. جباریت خداوند واضح است دیگر، به غیر از انسانها که جباریت در آنها پنهان است، در آسمان و زمین همه مجبورند آن کاری را که خداوند خواسته انجام دهند. میگویدبه آسمانها و زمین گفتیم که بیایید «طَوْعًا وَکرْهًا» (آلعمران/۸۳)، با حالت اطاعت میخواهید بیایید، با حالت کراهت میخواهید بیایید، جباریت یعنی همین. دوست داری یا دوست نداری این کار را باید بکنی و این صفت خداست و صفت خیلی خوبی هم هست و عالی. من برای همین خیلی ناراحت میشوم که عدهای میگویند یعنی جبرانکننده. این هم شاهد قرآنی آن، واژهٔ جبار در قرآن به این معنا به کار رفته. «کلِّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ» به معنی کل جبرانکننده که نیست، از آدمهای جبرانکننده تبعیت کردند؛ یعنی آدمهای زورگو، آدمهایی که ارادهٔ خودشان را میخواستند تحمیل کنند، زوری داشتند، اینها از آنها پیروی میکردند و از پیامبران خودشان پیروی نمیکردند. این مشکلی بود که در قوم عاد بود.
۶- داستان صالح و قوم ثمود
داستان صالح این است که «وَإِلَیٰ ثَمُودَ أَخَاهُمْ صَالِحًا» (هود/۶۱) برای قوم ثمود برادرشان صالح را فرستادیم. «ققَالَ یا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّهَ مَا لَکمْ مِنْ إِلَٰهٍ غَیرُهُ» (هود/۶۱) همان عبارت توحید است که خدا را عبادت کنید، معبودی غیر از خدا برای شما نیست. «هُوَ أَنْشَأَکمْ مِنَ الْأَرْضِ وَاسْتَعْمَرَکمْ فِیهَا» (هود/۶۱) خداوند شما را در زمین خلق کرده و به شما آبادی و زندگی خوبی داده. به نظر میآید جای خیلی آبادی بوده که اینجا به این عبارت صالح اشاره میشود. «فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیهِ» (هود/۶۱) استغفار کنید و به سمت او برگردید. «إِنَّ رَبِّی قَرِیبٌ مُجِیبٌ» (هود/۶۱) پروردگار من نزدیک و اجابتکننده است.
«قَالُوا یا صَالِحُ قَدْ کنْتَ فِینَا مَرْجُوًّا قَبْلَ هَذَا ۖ أَتَنْهَانَا أَنْ نَعْبُدَ مَا یعْبُدُ آبَاؤُنَا وَإِنَّنَا لَفِی شَک مِمَّا تَدْعُونَا إِلَیهِ مُرِیبٍ» (هود/۶۲).
۱-۶ اهمیت گوینده و ظاهربینی در افراد با سطح پایین معنویت
یک نکتهای را متوجه هستید که آدمهایی که ازنظر معنوی در یک سطح پایینی به سر میبرند ویژگیشان این است که مدام درگیر من و تو و ما هستند.مثلاً همهٔ اقوام به پیامبرانشان میگویند ما حرف «تو» را گوش نمیدهیم. یا آنهایی که با تو هستند. آدم سطح پایین ویژگیاش این است که مدام درگیر مقایسهٔ خودش با دیگران است. من بالاترم، او بالاتر است، چرا او بگوید و من انجام دهم… آدمی که اهل حق است، سخن حق که گفته شود، اگر بچهٔ من هم گوینده باشد، میگوید تو حرف حق گفتی و من هم گوش میدهم. اینکه کی گفته، در چه موقعیتی است، نسبتش با من چیست، نیست. آدمهایی که ازنظر معنوی در سطوح پایین قرار دارند بزرگترین دغدغههایشان همین است. شما فرض کنید به یک آدمی که در سطوح پایین است، یک جملهٔ کلی بگویید.بگویید آدمهایی که اینطوریاند آنطوری میشوند.به جای اینکه به معنی این عبارت دقت کنند اولین چیزی که به ذهنشان میرسد این است که من جزء آن آدمها هستم، حالا من اینطوری میشوم یا نمیشوم؛ یعنی این درگیر بودن با من. شما حرف کلی هم به او میزنید مدام فکرش این است کهحالا منکجا قرار میگیرم.او که دارد این حرف را میزند، منظورش این است که او اینطور نمیشود، من اینطور میشوم، عجب آدمی است و… . یک کتاب هم دارند میخوانند همینطور است. درگیر اینکه من تکلیفم چه میشود، تو که این حرف را میزنی چه میشود، شماها اینطوری هستید ما اینطوری هستیم.غرق در این چیزها هستند. شما در جواب همهٔ این اقوام در مقابل پیامبران همین رگهها را میبیند. نوح که کلاً در مقابلش همین حرفها را زدند.گفتند تو که اینطور هستی، آنهایی که پیرو تو هستند آنطور هستند، یک کلمه از این حرفهایی که زدی راست یا دروغ است.
بیّنه به معنی سخن روشن است.یک نفر حرف حقیقتی را به روشنی بیان میکند. اصلاً نمیشود به آدمی که در یک چنین سطوحی هست یک حرفی بزنید.اصلاً آن حرف را گوش نمیدهد.در فکر چیزهای دیگری است. صحنهای که در فیلم محمد رسولالله هست که پیام توحید را برای خسروپرویز آوردهاند، میگوید تو عربِ بیابانگرد با بوی تعفن بز از صحرا آمدی و میخواهی به من درس بدهی. کاملاً صحنههای مشابه قرآنی داریم:طرف از صحرا آمده، لباسش خوب نیست، بوی بز و شتر میدهد، من اصلاً حرف این را گوش نمیدهم. من از وقتی که در پایان قرن بیستم داستان شازده کوچولو، به عنوان چند مونوگراف مهم قرن انتخاب شد و در فرانسه به عنوان بهترین داستان قرن انتخاب شد، یک خورده جرئت میکنم که چیزهایی از آن نقل کنم.چون داستان خیلی ظاهر ابتدایی و بچهگانهای دارد. این قسمت آن را من خیلی دوست دارم که در آن نقاشیاش را هم کشیده.یک دانشمند ترک است که ستارهای را کشف کرده، با کلاه بوقی و لباس ترکی یک بار میرود توضیح میدهد هیچکس توجه نمیکند.
چند سال همان حرفها را با کراوات و لباس خوب میزند و همه خیلی استقبال میکنند از اینکه این ستاره کشف شده است.
کلاً آدمیزاد اینطور است؛ یعنی آدمهایی که از نظر معنوی خیلی بالا نیستند و حرف حالیشان نمیشود، ظواهر نظرشان را جلب میکند. در مقابل هود گفتند که «مَا نَحْنُ بِتَارِکی آلِهَتِنَا عَنْ قَوْلِک» (هود/۵۳) یعنی ما به حرف «تو» که نمیآییم مثلاً این چیزها را کنار بگذاریم. چه ربطی دارد «عَنْ قَوْلِک». یا به طور کلی نمیخواهی کنار بگذاری، یا نه. کلاً چون حرف حالیشان نمیشود مبدأ حرف برایشان مهم است. اجداد من گفتهاند این کار را بکن، تو میگویی نکن، یعنی کلاً اینکه این حرف درست است یا غلط در حاشیه است. در ذهنش وزن میکند، میگوید خب اجداد من خیلی سنگینترند، این چیست، پسر بچهای آمده دارد یک چنین حرفی میزند. اینها هم در جواب صالح چه میگویند؟ وقتی میگوید خدا را بپرستید «هُوَ أَنْشَأَکمْ مِنَ الْأَرْضِ وَاسْتَعْمَرَکمْ فِیهَا فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیهِ ۚ إِنَّ رَبِّی قَرِیبٌ مُجِیبٌ» (هود/۶۱)، حرفهای خیلی معنیدار و قشنگی میزند، اما جواب آنها این است که «ققَالُوا یا صَالِحُ قَدْ کنْتَ فِینَا مَرْجُوًّا قَبْلَ هَذَا ۖ أَتَنْهَانَا» (هود/۶۲)، اینکه ما در بینمان به تو امید داشتیم. «أَنْ نَعْبُدَ مَا یعْبُدُ آبَاؤُنَا» (هود/۶۲) تو داری میگویی چیزی که پدرانمان میپرستیدند را نپرستیم. «وَإِنَّنَا لَفِی شَک مِمَّا تَدْعُونَا إِلَیهِ مُرِیبٍ» (هود/۶۲) به جای اینکه به حرف صالح گوش دهند، در مورد خود صالح حرف میزنند؛ که تو قبلاً اینطور نبودی، قبلاً اینجوری بودی. خانوادهات فلان هستند. ذهنیتشان این است. اجداد ما این را میگفتند، تو داری این را میگویی. «قَالَ یا قَوْمِ أَرَأَیتُمْ إِنْ کنْتُ عَلَی بَینَةٍ مِنْ رَبِّی» (هود/۶۳).
۲-۶ بینهٔ غیرکلامی و آشکار صالح
داستانها از هم مستقلاند و هرکدامشان قابل خواندناند. لازم نیست حتی با هم مقایسه بکنیم و لازم نیست با آن تم اولیهٔ«نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَک» ارتباطش دهیم. ولی ویژگی داستان صالح در بین این داستانها این است که صالح نمونهٔ آدمی است که بیّنهٔ غیرکلامی هم آورد. در اینجا به ماجرای شتر صالح اشاره میشود. بارها در قرآن خطاب به پیامبر گفته میشود که پیامبر واقعاً فکر نکند که اگر الان گنجی هم از آسمان بیاورد اتفاقی میافتد، آوردند و اتفاقی نیفتاد. قوم صالح نمونهٔ کسی است که بیّنه میخواستند. بیّنهٔ غیرکلامی و چیزی که ببینند. او هم برایشان آورد، ولی برخوردی که کردند این بود که کوچکترین تأثیری روی آنها نگذاشت؛ بنابراین برخلاف هود یا برخلاف پیامبر که به نظر میآید بیّنهشان کلامی بود، اقوامی هم بودند که بینههای غیرکلامی داشتند. موسی برای فرعون آورده، خیلی از پیامبران همراه با معجزههای آشکاری آمدند و تأثیری روی اقوامشان نگذاشته. کلمهٔ بیّنه در اینجا در مورد شتر صالح به کار میرود: «أَرَأَیتُمْ إِنْ کنْتُ عَلَی بَینَةٍ مِنْ رَبِّی وَآتَانِی مِنْهُ رَحْمَةً فَمَنْ ینْصُرُنِی مِنَ اللَّهِ إِنْ عَصَیتُهُ» (هود/۶۳)، آیا میبینید که من یک بیّنهای از طرف خداوند دارم و چه میگویید اگر من یک بیّنهای از طرف خداوند بیاورم و یک رحمتی از سوی خدا باشم و چه کسی من را کمک میکند اگر نافرمانی کنم؟ «فَمَا تَزِیدُونَنِی غَیرَ تَخْسِیرٍ» (هود/۶۳) «وَیا قَوْمِ هَذِهِ نَاقَةُ اللَّهِ لَکمْ آیةً فَذَرُوهَا تَأْکلْ فِی أَرْضِ اللَّهِ وَلَا تَمَسُّوهَا بِسُوءٍ فَیأْخُذَکمْ عَذَابٌ قَرِیبٌ» (هود/۶۴) میگوید که من این شتر را آوردهام و بعد «لَا تَمَسُّوهَا بِسُوءٍ»، این را به بدی با او رفتار نکنید یا به لفظی لمس نکنید و آنها هم شتر را میکشند و نهایتاً این قوم هم از بین میروند. این داستان صالح بود که در مورد جزئیاتش در جلسهٔ آینده صحبت میکنم.
۷- نسبت تاریخی و جغرافیایی بین قوم هود و قوم پیامبر
یک نکتهای که فراموش کردم، یکی دو بار در طول صحبت به یاد آوردم.این است که این را هم فراموش نکنید که در مورد مسئلهٔ نامگذاری و شباهت موقعیت هود به پیامبر که انگار بیشتر از چهار پیامبر دیگری که اینجا در موردشان صحبت میشود، قوم هود از نظر تاریخی قوم عرب است؛ یعنی هود، پیامبر اجداد اعراب است. از نظر تاریخی به نظر میآید که یک نسبتی بین قوم پیامبر با قوم هود هم وجود دارد. این پیامبران اکثراً در بینالنهرین بودند و نمیدانم چقدر با اطمینان میشود گفت، ولی شواهد تاریخی اینگونه است که قوم عاد که هود پیامبرشان بوده اجداد اعراب هستند و در منطقهٔ عربستان بودهاند؛ بنابراین یک ارتباط جغرافیایی و تاریخی دیگر هم بین قوم هود با داستان خود پیامبر به این صورت برقرار میشود.