
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای مقدمهای بر فهم قرآن، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه صنعتی شریف، جلسهی ۲۰، سال ۱۳۸۲
من قصد داشتم و قصد دارم در این جلسه وارد بحث گرامر شوم ولی کمی مردد شدم؛ به دلیل جمعیت کم، شروع یک بحث جدید ممکن است جلسۀ بعد بعضی از بچهها نشنیده باشند و مشکل ایجاد شود. حالا من این چیزهایی را که میخواستم به عنوان مقدمۀ جمعبندی متن واژگان بگویم را میگویم. چیزهایی در مورد گرامر هم میگویم.
۱- زبان قرآن، زبان عرفی عرب؟
بگذارید من یک یادآوری کنم که بحث از این نکته شروع شد که این سؤال واقعاً وجود دارد و رویش هم کم بحث نشده که زبان قرآن، زبان عرفی عرب هست یا نه. من خودم فکر میکردم که بحث را میتوان در سه قسمت کاملاً تفکیک شده ارائه کرد، یکی در مورد واژه، یکی در مورد دستور زبان و زیباییشناسی فصاحت و بلاغت به اضافۀ اینکه یک سطح دیگری هم هست که اصولاً فرهنگ عرب در زبان ظاهر شده است. بعضیها بحث را رسماً به فرهنگ هم کشیدهاند یعنی حتی بعضی از گزارهها و ایدههای غلطی که در زمان عرب بوده را فرض میکنند که وارد قرآن هم شده، حالا دلایلش را نمیدانم؛ به نظر من که خیلی دلایل ساده و سادهلوحانهای است. هیچ دلیل محکمی در واقع ندارند. تنها دلیل محکمشان که یک مقدار جنبۀ تئوری دارد این است که یک بحث تئوری به این شکل مطرح میکنند که اگر شما از واژگان و دستورزبان یک زبانی استفاده کنید، نمیتوانید فرهنگش را استفاده نکنید. این نکتهای بود که از نظر تئوری به نظر معقول میرسد.
اینکه واژهها از یک زبانی انتخاب میشوند، واژه یکطوری حامل جهانبینی هست، در دستورزبان هم ممکن است جهانبینی باشد که من قصد داشتم امروز در مورد آن کمی صحبت کنم. ممکن است بدون اینکه شما بخواهید، فرهنگ را وارد یک کاری که دارید میکنید، بکند. من اینکه این جلسه تصمیم گرفتم که در مورد گرامر صحبت کنم، میخواهم یک اشارهای به این موضوع کنم که اولاً فکر میکنم صحبتهایی که کردم به اندازۀ کافی نشان میداد که در فهمیدن یک متن، فهمیدن واژگان خیلی مهم است، مثلاً شما فرض کنید اگر با یک شاعر جدیدی آشنا شوید، اصولاً این خیلی اهمیت دارد که به نوعی بعضی از واژههای خاصی که استفاده میکند را خیلی خوب درک کنید.
اگر یادتان باشد در آن مکتب آلمانی زبانشناسی که وایز گربر و خود ایزوتسو هم وابسته به آنجا هستند، یک بار من اشارهای به این کردم که توصیفشان از جهانبینیای که در یک زبان هست، در یک متن وجود دارد؛ اینکه شما یک مجموعهای از واژگان را در متن دارید و اگر خیلی انتزاعی فکر کنید، میتوانید هر عبارتی که در این متن آمده را که در واقع بعضی از این واژهها را دارد در یک حوزۀ معناشناختی همراه همدیگر قرار میدهد، آنها را مانند اصول موضوع در نظر بگیرید که در واقع دارند به واژه شکل میدهند. جهانبینی در آن استراکچری که در واژگان پیدا میشود، وجود دارد؛ بنابراین یکطوری این حرف به معنی این میشود که شما اگر واژگان و ارتباط بین واژگان، یعنی آن استراکچر واژگان یک متن را بفهمید، همه چیز را فهمیدهاید. من میخواهم بگویم واژهها واقعاً مهم هستند. این را دارم به این دلیل میگویم که یک نفر از قول یک نفر دیگر گفت که در مورد واژهها کمی بحث طول کشیده است. من احساسم این است که در مورد واژهها هر چقدر هم آدم بحث کند، در فهمیدن متن واقعاً مؤثر هستند. من خودم هم تمایل دارم که موضوع را عوض کنم ولی میخواهم حرفهایی بزنم که موضوع واژگان را نبندیم، به دلایلی: اولاً بحثهایی وجود دارد که من اینجا نگفتم، یعنی فقط اشاره کردم. فکر میکنم که شاید لازم نباشد که جلسات مستقلی در مورد واژگان داشته باشیم ولی به دلایلی بد نیست که گاهگداری برگردیم، حتی به طور مستقل که به بحث هم خیلی ربط نداشته باشد، آخر جلسه در مورد یک واژه صحبت کنیم. چیزهایی که من لازم میدانم قبل از اینکه از واژهها جدا شویم بگویم، یکی اینکه من فرض میکنم که کتابهای ایزوتسو چون موجود است، چیزهایی مهمی هم حتی اگر در آن آمده باشد، لازم نیست من اینجا بگویم، فکر میکنم که اگر کسی بخواهد میتواند آن کتابها را مطالعه کند؛ بنابراین الان به نظر من واقعاً بحثهایی در دو کتاب ایزوتسو هست که خوب بود اینجا گفته شود، حتی یک مقدار جنبۀ تئوری هم داشت ولی نگفتم به دلیل اینکه فکر میکنم آن کتابها هستند و اگر کسی علاقمند باشد میتواند مراجعه کند.
من میخواهم قبل از اینکه از بحث واژگان بیرون بروم، فرض کنم که کتابهای ایزوتسو را همه خواندهاند یا اگر بخواهند میتوانند بخوانند. یک چیزی که نگفتم، خیلی چیز آمادهای نداشتم که بگویم، این بود که چیزی که به عنوان روش برای ارائهکردن معنی یک واژه رسیدیم این بود که شما یک معنی در نظر میگیرید، میروید چک میکنید که با ریشۀ واژه، با کاربردش در زبان عربی در همان زمان و مخصوصاً با کاربردهایی که در خود کتاب دارد، هماهنگی داشته باشد. من تقریباً هیچ اشارهای به اینکه آدم چگونه میتواند معنی را پیدا کند، نکردم. مثل اینکه شما یک معنی دارید، فقط میتوانید چک کنید که با این روش معنی خوبی پیدا کردید یا نه. مثلاً با همه چیز تطبیق میکند یا نه. به نظر من یک مقدار پیشرفتهتر میتوان اینگونه بحث کرد که واقعاً با نگاهکردن به کاربردها، یکطوری میشود معنی را حدس زد، یعنی تصحیح کرد. مثلاً نوع کابرد خود واژگان، یکطوری معنی واژه را به آدم میدهد. من خودم برایم واقعاً زیاد پیش آمده که یک واژهای را میخواهم معنیاش را پیدا کنم، مراجعه میکنم به کتابهای فهرست، مثلاً وجود یک آیۀ عجیب و غریبی که این واژه به طور غیر متداول و به نوعی غیرمأنوس در آن بکار رفته، میتواند به شما یک عالم ایده دهد که اینجا چه چیزی در ذهنتان در مورد معنی این واژه کم است. اگر میتوانستم یک چیز شسته رفتهای به اندازۀ یک جلسه تهیه کنم، میل داشتم این کار را کنم، فقط محدود نشویم به اینکه مثلاً رفرنس یا معنیای در ذهنمان هست و داریم چک میکنیم که درست است یا غلط. من همیشه یک چیز حاضر و آماده را آمدم گفتم و بعد رفتیم چک کردیم، دیدیم که به همه جا میخورد، با معنی و ریشۀ واژه هم هماهنگ است و به این نتیجه رسیدیم که معنی خوبی پیدا کردیم. اینکه شما ذهنیتتان غلط باشد، این هم خودش به نظر من خیلی نکتۀ مثبتی است. شاید بد نبود یک بار واژهای را با این معنی غلط در نظر بگیرم، بیایم سعی کنیم ببینیم تطبیق نمیکند و بعد کم کم سعی کنیم معنیاش را با استفاده از این چیزها پیدا کنیم.
۲- تأثیر ترتیب نزول بر درک معنی واژههای قرآن
یک ادعایی هم قبلاً در موردش بحث شده بود که حالا قابل چککردن شاید به طور کامل نباشد، اینکه اصولاً کاری که در طول مدتی که قرآن نازل شده انجام شده این است که کم کم این واژهها شکل پیدا کردند. بعضی از واژهها مثل اسلام بنا به ادعای گلدزیهر اصلاً در مکه هیچوقت به کار نرفته است و اولین بار در یک آیهای در مدینه وارد شده است. و به تدریج این واژهها، واژههای انتزاعی و اخلاقی، واژههایی که کلیتر هستند، شکل گرفتند. در شروع کار بیشتر با واژههایی سروکار داشتیم که معنیهای مشخص عربی خودشان را میدادند. در واقع همان چیزهایی که من به آنها تصویرواژه میگویم، یعنی یک واژه تصویر؛ یعنی یک واژهای که یک شیء مشخصی را برای شما تصویر میکند. من اتفاقاً برای این جلسه به عنوان مقدمه به کتاب آقای بازرگان نگاهی کردم که خیلی خیلی به پیداکردن ترتیب نزول آیات علاقه داشت. یک کتاب خیلی مختصر و مفید در مورد شانزده گروه اولی که ادعا میشود که اولین چیزهایی هستند که نازل شدند؛ کتاب را براساس این نوشته است. مثل یک کتاب تفسیر قرآن است ولی دارد سعی میکند بر حسب نزول مرتب کند. بنابراین حتی سوره به سوره هم نیست. مثلاً فرض کنید اولین گروه تنزیل، یک تا پنج سورۀ علق، دومین گروه، یک تا هفت سورۀ مدثر. گروه سوم، یک و دو سورۀ عصر هست. چهارمین گروه، یک و دوی سورۀ تکاثر و همینطور الی آخر. اینها هم مطابق با مستندات تاریخ است، هم خود آقای بازرگان یک روش خاص ریاضی داشت. نمیدانم شنیدهاید یا نه. یک پارامتری داشت که این پارامتر یکطوری در طول نزول صعودی بود. الان دقیقاً یادم نیست پارامترش چیست. مربوط به یک سری تندبودن یا کندبودن هجاها در آیه… نمیدانم، دقیقاً یادم نیست پارامترش چیست. ولی براساس آن تمام سورههای قرآن را مرتب کرده و با آن فهرست ابنعباس، با یکی دو مورد اختلاف درآمده است. دکتر شریعتی خیلی از این کار آقای بازرگان خوشش میآمد. خود آقای بازرگان یک کتاب معروفی به اسم سیر تحول قرآن دارد که در دو جلد است. یک عالم نمودار و اینها دارد.
بازرگان و یک تیپ آدمهای اطرافش اصولاً از این کارها زیاد کردهاند. مثلاً آقای عبدالعلی بازرگان یک کتاب چهار جلدی نظم قرآن دارد که یک عالم از این کارهای محاسباتی در آن انجام شده و بعضی از آنها واقعاً جالب است، نه از آن نوع محاسبات که یک کلمه چند بار آمده، اینگونه نه، محاسباتی که یک مقدار به نظر من از جهاتی جالب است، حالا شاید یک موقعی در مورد آن بحث کنیم که مثلاً در یک سوره مشخصههای خاصی از نظر تکرار حروف وجود دارد که یک نظمی را نشان میدهد. بیشتر مستند به روایات اینها را تنظیم کرده است. من همینطوری قبل از اینکه به جلسه بیایم، چند روز پیش به آن نگاهی کردم، فکر میکنم این تئوریای که به آن رسیدیم را خیلی خیلی خوب تأیید میکند. تقریباً به غیر از کلمۀ کفر هیچ کلمهای جزء این کلمات اخلاقی و انتزاعی قرآن یکی هم اینجا نیست. یعنی همۀ واژهها دقیقاً از آن نوع واژههایی هستند که در زبان عرب به همان معنا به کار میرفتند. مثلاً فرض کنید در سورۀ علق، «اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ»، اینجا هیچ واژۀ خاصی نیست. یا مثلاً «خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ»، «اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ»( علق/۱- ۳)، اینها کاملاً همینگونه است.
حضار: درمورد کلمه «رب» چطور؟
دقیقاً مسئله این است که «رب» کم کم ممکن است ابعاد جالبی پیدا کند ولی اینگونه نیست که طرف نفهمد معنای «رب» یعنی چه. کفر هم همینطور. کفر که اینجا آمده، مثلاً تو خودت را جای یک آدمی بگذار که این واژه را برای اولین بار به معنای خاصی میشنود، به هر حال در زبان عرب معنی داشته است. من میخواهم بگویم آن کاربردی که آنجا برای کفر آمده با همین معنی ناسپاسی که الان میفهمید میخورد. میدانید منظورم چیست؟ اینگونه نیست که تو بگویی طرف یک آیه را اصلاً نمیفهمیده که دارد چه میگوید. مثلاً مانند آن آیۀ «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ» (حجرات/۱۳) که مطمئناً اگر این اولین آیۀ قرآن بود، هیچ کس، هیچ چیز نمیفهمید که یعنی چه. تقوا مثلاً چه ربطی به کرامت دارد، الله اینجا چکاره است. اینگونه نیست. مثلاً «رب» ممکن است بعداً یک مقدار ابعاد فلسفیتری در جامعۀ اسلامی به خودش بگیرد ولی اینکه پیغمبر ادعا میکند که پروردگارش دارد به او وحی میکند، هر چند که خیلی اشاره به اینکه پروردگار چه هست، نیست. کفر هم همینطور؛ مثلاً آنجایی که کفر آمده، کاملاً اینگونه است که کسانی که ناسپاسی میکنند… میتوانید اینگونه بخوانید. هر بار که یک واژۀ انتزاعی را برای اولین بار بیاوری این مشکل وجود دارد. یکطوری باید بیاوری که با ذهنیت اینها تناقض پیدا نکند که این واژه یعنی چه. مثلاً کفر کاملاً اینگونه به کار رفته، رب هم همینطور. رب یک اسمی است که بهرحال آنها معنی آن را میفهمند و به معنای پروردگار، مثلاً بت و اینها هم بکار میرفت. حالا یکی به پیغمبر وحی میکند و کلمۀ رب اینجا به کار میرود. اینکه دقیقاً چیست، کم کم معلوم میشود. یعنی پیام توحید را فقط فرض کن که یک ربی وجود دارد که یکتاست. این را فقط فرض بگیر که پیغمبر اصل حرفش این است. بعد میخوانی، میفهمی که چه دارد میگوید، اینگونه نیست که یک دفعه یک کلمه مانند اسلام یا یک کلمهای مانند آیه یا یک کلمهای مثل آن آمده باشد.
در این کتاب همه چیز خیلی روتین و ساده، حداقل در پانزده گروه اول وحی میشود. حالا ممکن است یک جایگشتی از آنها درست باشد ولی تقریباً اینکه این پانزده تا جزء اولین هستند، توافقهایی در آن وجود دارد. همینطور به عنوان یک نکته که خودم یک مقدار با کنجکاوی رفتم نگاه کردم که مثلاً جایی هست که یک واژه یک خرده انتزاعی در اولین جاها نازل شده باشد، واقعاً نیست. یعنی تنها واژهای که بعداً خیلی خیلی پیچیده میشود، واژۀ کفر است که یک جا آمده است.
حضار: شما تأکید دارید که ترتیب نزول آیات خیلی مهم است…
من نگفتم مهم است. درست برعکس، فکر کنم اول تأکید کردم روی اینکه به نظر من خیلی مهم نیست.
حضار: این حرفی که میزنید خیلی مهم است که آدم بداند کفر را اولش در مکه میخواند یا آخرش در مدینه میخواند. شما دو قطبی میگفتید؛ میگفتید این معنیاش یک جایی وسط است… …یک طیفی میگفتید، میگفتید از این وسط…
[۱۵:۰۰]
من میخواهم بگویم که این واژۀ کفر الان که من دارم قرآن را میخوانم، هیچ فرقی برایم نمیکند که دارم یک جای مکی میخوانم یا یک جای مدنی. من نمیخواهم بگویم در اولین جایی که کفر میآید، واقعاً به معنای ناسپاس میآید، به همان معنایی که بعداً ساخته میشود میآید، منتها میگویم که نامفهوم نیست. مثلاً ببینید «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ» (حجرات/۱۳) اصلاً برای کسی که زبان عربی را خیلی خوب بلد است، نامفهوم است. میفهمید منظورم چیست؟ برای اینکه آن کرامت را معنایی کاملاً متفاوتی میفهمد، تقوا را هم چیز دیگری میفهمد، ولی کفر حداقل نزدیک است، اگر واژۀ ناسپاسی را به عنوان معنی آن بگیرید؛ ولی بعداً معلوم میشود که کفر چیز دیگری بوده است. مثل اینکه اولین جا تو فکر میکنی ناسپاسی است، بعد یک آیهای میآید که یک خرده انگار اینور آنور شده، مقابل ایمان قرار گرفته است. ایمان ساخته میشود، کفر مقابل ایمان میآید، کم کم ابعاد وسیعتری میگیرد. من احساسم این نیست که اولین باری است که کفر نازل شده و معنیاش این است که اینجا معنی ناسپاسی را میدهد، همان معنی را میدهد که همه جا میدهد.
حضار: خواندن قرآن همینطوری که الان هست یا با آن ترتیب آیات، به نظرتان خیلی فرق ندارد؟ یعنی از این آنطوری مزیت بر همین مدلی که الان ما میخوانیم ندارد؟
سؤال تو این است که اگر اینگونه ثبت میکردند، مزیتی داشت یا نه. بدیهی است که قرار نبوده اینگونه ثبت کنند. حداقل در حد اینکه سوره به عنوان یک واحد کاملاً توسط خود پیغمبر مشخص میشد… میخواهم بگویم ثبت اینگونهاش که الان در این کتاب هست، به ترتیب نزول اصلاً قرار نبوده ثبت شود.
حضار: میگویم شما باید جواب بدهید.. خود پیامبر آمده یکطوری سورهها را میزان کرده، یعنی گفته است این آیه اینجای سوره مثلاً… شما باید جواب بدهید که شما میگویید… حرف شما اولین چیزی که به ذهن آدم میآید اینکه طبق ترتیب نزولی به ما میدادند خیلی بهتر بود.
نه. من چیزی که میگویم این است که الان این کتاب جلوی من هست، من معنی این واژه میفهمم و این واژه در سراسر قرآن تقریباً همان معنا را میدهد حالا با یک پایین بالا رفتن از نظر اینکه نزدیک به مفاهیم مادی و ملموس روزانهاش شود یا خیلی جنبۀ عرفانی و اخلاقی پیدا کند. الان چه چیزی من کم دارم در فهمیدن معنی یک واژه؟ ببینید من میخواهم بگویم که اگر آنگونه بود، یکطوری ما یک محک خیلی سادهای داشتیم مثلاً این را به راحتی به شما نشان میدادم که اولش پر از واژهتصویرهاست، بعد کم کم مفاهیم انتزاعی ساخته میشود. اصلاً یک شاهدی بر این است که این مفاهیم دارند ساخته میشوند. الان ممکن است بگویی که همینطوری اولش ممکن است گفته باشد «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ»( حجرات/۱۳) و عرب چیزی نمیفهمد. من چیزی که میگویم این است که به نوعی رعایت حال کسانی که کلمه را طور دیگری میفهمیدند شده است. کم کم واژه شکل پیدا کرده است. اولین استعمالش چیز عجیب و غریبی نبوده است؛ من چیز خاصی نمیبینم یا مثلاً اگر به آن شکلی باشد که به ترتیب بخوانی، معنیاش را بهتر میفهمی. همینطور یک واژه وقتی صد بار استعمال شده…
حضار: درمورد بعضی از واژهها، حالا شاید خیلی از آنها نه، ولی مثلاً یک واژه که میخواهیم در فرهنگ قرآنی وارد شود، ما یک فرهنگی داریم، وارد فرهنگ قرآنی میشود. خیلی خوب است که تعلیم ببینیم و با ما هم طوری رفتار بشود که اول مثلاً همان معنی ایمان که میگویید بیاید. شاید همان اولش که من میخوانم، اگر یک معنی خیلی ابهامی بزرگی از ایمان باشد، من نفهمم، ولی آن یک مقدار اولش سادهتر است… یعنی من احساس کنم واردشدن به فرهنگ لغات قرآن، جهانبینیای که قرآن دارد به کلماتش میدهد، یکطوری شبیه به یک آدم عادی هستم یعنی خیلی فرقی با آدم عرب که وارد میشود نمیکنم، با این فرق که حالا یک سنت اسلامی پشت سر من هست که به من گفته اند این لغت معنی خاصی دارد.به همین علت هم من اگر آموزش میدیدم بهتر بود.
واقعاً اینگونه نیست و حرفت یک اشکال خیلی اساسی دارد اینکه عرب مثلاً از ایمان چه میفهمد؟ بعداً این واژه ساخته شده، حالا ممکن است چیزی که در فرهنگ عامه هست، دقیقاً همان معنی ایمان که در قرآن هست نباشد، یک خرده سطح پایینتر است ولی قبول داری که الان چیزی که من به عنوان دیفالت در ذهنم از ایمان است با عرب خیلی زمین تا آسمان فرق دارد؛ بنابراین آن ترتیب یکطوری بوده که به درد همان عرب آن زمان میخورده است، اصلاً ممکن است کاملاً برای من یک جایگشت دیگری از آیهها خوب باشد. چیزی که تأکید دارم این است که یک حرفهایی هست مبنی بر اینکه قرآن حضرت علی بر حسب نزول بوده، قطعاً این حرف غلط است، برای اینکه این واحد سوره که در خود قرآن هم به آن اشاره میشود، این واحد فصلبندی قرآن است. اگر بخواهی بر حسب ترتیب نزول بگویی یعنی باید اصلاً سورهها را همه را بشکنی؛ امکان ندارد چنین چیزی. ترتیب نزول سوره بوجود نمیآورد. اصلاً جایی که ادعای موضوعیبودن قرآن است، حرف از این است که اگر میتوانید یک سوره مثل این بیاورید. واحد معجزهاش انگار یک سوره است نه مثلاً یک گروه آیه یا یک آیه. نمیدانم، من به نظرم خوب بود. و به نظرم به عنوان اطلاعات تاریخی خیلی خوب بود که ترتیب نزول آیات را دقیقاً تا آخرش گروهبندیها را داشتی که چند چند تا نازل شدند ولی اینکه، مخصوصاً به علت اینکه آن جایی که آدم به شأن نزول میرسد، برای اینکه به وضوح این آیهای که نازل شده و آن شأن نزولی که برایش نقل میکنند، ده سال اختلاف وجود دارد، مخصوصاً در این بحثهای فقهی که اشاره نمیکنم. هر جایی که من ساکت میشوم یک مدت دارم فکر کنم این را بگویم یا نه، چون فرقهای است نمیگویم..یک چیزی که دو سه نفر واژههایی را از من پرسیدند که معنیاش چیست، من میخواهم شما را تشویق کنم که اگر قرآن را خواندید، اگر واژۀ خاصی هم به ذهنتان رسید که ابهام داشت، بپرسید، این میشود
۳- معنی واژه در قالب جملات، واحد معنی
من بیمیل نیستم که یک مقدار در مورد واژهها صحبت کنم ولی احساسم این است که انگار قسمتهای پیشرفتهای داشته که نگفتم یعنی خیلی خیلی ساده گفتم، همۀ واژههایی که انتخاب کردم، به نظرم واژههای خیلی ساده و روتینی بود. مثلاً چند بار خواستم واژۀ توبه را بگویم، دیدم خیلی پیچیده میشود. مثلاً اینکه چطور این واژه دارد ساخته میشود. مثلاً در جاهای مختلفی یکطور عجیبی دارد استعمال میشود. وارد بحثش نشویم. من خودم بیمیل نیستم و چند واژۀ پیچیده را شاید در یکی از جلسات بیاورم و در موردش بحث کنیم.
من هیچوقت از روی یک کتاب وجوه النظائر به شما نگفتم و نشان ندادم که با یک واژۀ خاص چگونه برخورد میکردند. من احساسم این نیست که علم وجوه النظائر که قبلاً وجود داشته، کاملاً چیز بیفایدهای شده است، به هر حال یکطوری پروجکتکردن روی این واژه در همان فرهنگ عربی هم دارد یک کاری انجام میشود، فقط اشکال این است که آن وحدت را به آن نمیدهند؛ ولی به هر حال گاهی حرفهای خیلی خوبی میزنند، مثلاً میگویند سنت به هفت معنی در قرآن آمده است. بعد مثلاً در یک آیه میگویند که اینجا سنت منظور کتاب است، بعد یک جا میگویند سنت اینجا اعمال پیغمبر است یا همینطور الی آخر. یکطوری مصداق میگویند. مثلاً چیزهای خیلی عجیب و غریب هم میگویند، به علت اینکه یک حالت رکوردزنی بینشان پیش آمده بود که یک نفر شانزده تا گفته است، من هجده تا پیدا کنم، گاهی به نظر میآید که بعضی از حرفهایی که دارند میزنند مهمل شده است. ولی به هر حال بعضی جاها واقعاً جالب است، یعنی اطلاعاتی به شما میدهد که این واژه را عرب بیشتر چه میفهمیده. پروجکتش کنی، بیشتر شبیه چه واژۀ دیگری درمیآید. خلاصه در شکلدادن همان معنی آن واژه هم یک اهمیتی دارد.
من با تذکر اینکه میخواهم باز بگذارم، در مورد واژه بشود باز هم بحث کرد، بعضی از واژههای خاص یا یک مقدار پیچیدهتر، یک بار در مورد یکی دو واژه صحبت کنیم، میخواهم از بحث واژهها بیرون بیایم، وارد جمله شویم؛ یک مقدار واحدمان را بزرگتر کنیم. باز یک اشارهای کنم به اینکه یک بحثی در علم معنا شناسی هست، یک بخشی از زبانشناسی سنتیکس. واحد معنی چیست؟ مثلاً یک تصور ساده این است که واحد چیزهای معنیدار واژهها هستند و یک سری قواعد دستوری هم داریم که اینها را دنبال همدیگر میچینیم ولی شما دستورزبان را بلد باشید، معنی واژهها را بفهمید، متوجه میشوید که این جمله معنیاش چیست. یک عالم چیز وجود دارد در مورد اینکه اینگونه هست یا نیست، اصولاً واحد معنا میتواند واژه باشد یا نه، یا مثلاً این جملههایی که حالت اصطلاحی دارند. مثلا: اصلاً من چشمم آب نمیخورد. ما دستور را میفهمیم، واژهها را هم تک تک میفهمیم ولی معنیای که میفهمیم به آن معنیای که این اصطلاح دارد متفاوت است. اینجا یک جمله هست، خودش به عنوان یک واحد معنی ظاهر میشود، معنی جمله را باید فهمیده باشید، نمیتوانید با تجزیهکردن به واژهها معنی جمله را درک کنید. این یک بحث در زبانشناسی است که اینکه این تصور که من اگر واژهها را بشناسم و بعد اینها را کنار هم بچینم، بعد معنی جمله را بفهمم، یک مقدار تصور گمراهکنندهای است. گاهی واژهها باهمدیگر گروههای دو یا سهتایی تشکیل میدهند، تبدیل به اصطلاح میشوند، گاهی در یک جملهای کل جمله تبدیل به اصطلاح یا مثلاً یک ضربالمثل میشود و یک معنی کاملاً خلاف آن چیزی که از دستور و معنی واژگان میفهمید، اینجا میبینید. این یک نکته.
یک چیز دیگر هم این است که در فلسفۀ زبان هم این بحث خیلی اساسی هست که اصولاً میخواهند در مورد معنی صحبت کنند، اینکه ما معانی را چگونه میتوانیم بیان کنیم، اینجا مشکلات خیلی اساسی وجود دارد که نمیشود معنی را به واژه نسبت داد. اصطلاحات خاص خودشان را دارند، چیزی را هم که به عنوان واحد معنی میگیرند، دیگر حتی جمله هم نیست، یک چیزی است به اسم کنش غیر بیانی که به آن حالت گوینده، اینکه معنی به چه چیزی نسبت داده میشود، یک چیزی است که معمولاً شبیه جمله است؛ در واقع واژه نیست، یک مقدار بزرگتر از واژه.
حضار: بعضی وقتها از جمله هم بزرگتر میشود.
نه، معمولاً در حد یک بیان کنش است، بنابراین در حد یک جمله هست. اصلاً بحث ما زبانشناسانه نیست که حرف این را بزنیم که جمله هست یا نیست. بحثش فلسفی است؛ یک حالتی است که معنی دارد. چیزی که تو به آن معنی را نسبت میدهی، مثل یک حالتی است که به آن میگویند کنش ولی اصولاً جمله هستند، جملههایی که یک چیزی را بیان میکنند، واژه نیستند.
اساس بحثم اینگونه است که شما ببینید که ما واژه را چگونه یاد میگیریم؟ هیچوقت شما واژه را اینگونه یاد نمیگیرید که یکی بیاید برای شما واژهها را تعریف کند، واژه را در کاربردش یاد میگیرید. نگاه میکنید میبینید اولین بار که یک واژه را میشنوید، در یک جمله میشنوید. یک بچه را فرض کنید که یک واژهای را که نمیداند در یک جملهای که یک نفر گفته، یک بار شنیده است، یکطوری حدس میزند که معنی آن چه میتواند باشد، با توجه به اوضاع و احوالی که آنجا وجود دارد، این احتمالاً چه میخواسته بگوید. دو سه بار که در جملههای دیگر میشنود، این واژه کم کم در ذهنش شکل پیدا میکند، میفهمد که رفرنس آن چیست؛ ما همین کار را به طور کلی داریم انجام میدهیم. یعنی همیشه احساس اینطوری وجود دارد که واحدهای معنی، جمله است. من میخواهم اشاره به این کنم، که واحد بعدی قرآن به نوعی آیه است، اصلاً در قرآن جمله نداریم. علامتهایی در قرآن است که ممکن است مثلاً یک جمله، چند جمله باشد. یک جایی در قرآن، آن آیهای که من چند بار به آن رجوع کردم، اینکه در مورد آیات قرآن میگوید که اینها «آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ فِي صُدُورِ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ» (عنکبوت/۴۹)، مثلاً فرض کنید من قبل از اینکه وارد خواندن قرآن شوم، یک آدم کاملاً غریبه با قرآن هستم، تا حالا هم این کتاب را باز نکردم و نخواندهام. من یک آدم خارجی هستم. برای اولین باری که دارم میخوانم، به هر حال یک علمی دارم، یک مقدار علم به من داده شده و در مورد قرآن چیزهایی میدانم. بعضی از این آیهها را ممکن است کاملاً از قبل خودم بدانم و بشناسم. میدانید منظورم چیست؟ وقتی من به یک آیه میرسم، مثلاً انگار من محتوای آیه را قبلاً فهمیدم. این نشانه را، انگار قبلاً این آیه را درک کردم، بنابراین وقتی این آیه را میخوانم، یکطوری خیلی خوب میفهمم. حالا اگر یک واژهاش را خیلی خوب نفهمیده بودم، با فهمیدن این آیه به طور کامل ممکن است معنی واژه را کشف کنم.
میخواهم بگویم این اتفاقی است که واقعاً میافتد. شما یک بار یک واژهای در یک آیه را ممکن است معنیاش را دقیقاً ندانید، ولی مثل آن بچه ای که حدس میزند. چون یک چیزی را خیلی خوب میدانید، میدانید خیلی چیز مهمی هم هست، وقتی این را دارید میخوانید، یکطور مطمئن میشوید که اینجا این معنیای که میگوید، یک معنی خاصی دارد. مثلاً فرض کنید من حالا به تفسیر رؤیا علاقمند هستم. احساس میکنم این آیه را خیلی خوب میفهمم، اگر در قرآن هم نبود، یکطوری میفهمیدم. این آیهای که میگوید: «وَهُوَ الَّذِي يَتَوَفَّاكُم بِاللَّيْلِ وَيَعْلَمُ مَا جَرَحْتُم بِالنَّهَارِ»(انعام/۶۰)، میگوید: اوست کسی که شما را در شب به طور کامل، «يَتَوَفَّاكُم بِاللَّيْلِ»، در اختیار خودش انگار میگیرد، «وَيَعْلَمُ مَا جَرَحْتُم بِالنَّهَارِ»، و میداند که روز چه بلایی سرتان آمده، چه جراحتی برداشتید. به نظر من این آیه اشاره به این دارد که رؤیا، آن اتفاقی که در شب میافتد، وقتی شما در اختیار خودتان نیستید، یعنی در اختیار ناخودآگاهتان هستید، فانکشنهایی که انجام میشود به نحوی حالت جبرانی دارند، حالت ترمیمی دارند، گاهی زخمهایی در طول روز برداشتید که شب انگار خدا دارد اینها را برایتان جبران میکند.
[۳۰:۰۰]
این خواب اصولاً چیز دیگر است. شما میخوابید هم از نظر جسمانی جراحتهایتان دارد ترمیم میشود، اسید در عضلاتتان ترشح شده، اینها دارند جذب میشوند. مانند همین اتفاق انگار دارد برای همۀ وجودتان میافتد، روحتان هم… اگر من احساسم این است که این آیه را خیلی خوب میفهمم، این تأثیر میگذارد روی اینکه «يَتَوَفَّاكُم» یعنی چه؟ نمیگوید بخوابید، میگوید شما را به طور کامل در اختیار میگیرد. یکطوری یک ایدهای پیدا میکنم که این واژۀ «يَتَوَفَّاكُم»، «وفی» را قرآن چطور دارد استعمال میکند؛ به معنی مردن نمیگیرد، اینجا به نحوی معنی خواب میدهد. اگر خیلی عمیق بفهمم که معنی این آیه چیست، چه اتفاقی در خواب برای من میافتد، یک ایدۀ خوبی پیدا میکنم که این کلمۀ «وفی» در «يَتَوَفَّاكُم» در قرآن به چه معنایی استعمال میشود. یا «جَرَحْتُم» مثلاً به چه چیزی اطلاق میشود. من البته میفهمم «جَرَحْتُم» یعنی چه؛ یعنی چیزی که در خواب ترمیم میشود. پس حتی اگر من معنی واژۀ جَرَحْتُم را هم ندانم، اینجا احتمالاً میتوانم حدس بزنم. اگر عالم خواب را خوب بشناسم، حدس بزنم که جرحتم یعنی چه.
میخواهم روی این تأکید کنم که همان کاری که ما میکردیم، در واقع واحدهای معنی در قرآن بیشتر جملهها هستند، آیهها هستند نه خود واژهها. واژهها را هم با استفاده از آیهها معنیشان را میفهمیدیم که درست فهمیدیم یا نه، در واقع آن کاری را که من میگویم نکردم و شاید خوب بود که انجام بدهم این است که کم و بیش این کار را میکردم. یک آیهای که خیلی ساده هست، واژه در آن به معنای خیلی ساده استعمال شده، مثلاً نامهای که سلیمان به ملکۀ سبا نوشت، این معلوم است که چه دارد میگوید. «وَأْتُونِي مُسْلِمِينَ» (نمل/۳۱)، یک مقدار من بفهمم که اینجا «سلم» ریشهاش چه بوده، به وضوح میفهمم که اینجا به معنای تسلیم بیقید و شرط است. بنابراین یکطوری کم و بیش این کار را کردم ولی نه به طور کامل، یعنی خیلی ساده گرفتم؛ جاهایی را گرفتم که یک آیۀ خیلی واضح وجود داشت و بعد با استفاده از آن یک حدسی زدیم و حدس هم خیلی رویش توضیح نمیدادم که چکار میکنم. واقعیت این است که شما میتوانید یک واژهای را که هیچچیز از آن نمیدانید، اگر تعداد فرکانسش در قرآن به اندازۀ کافی باشد، اینگونه به آن نگاه کنید؛ فقط با یک ریشۀ سادهای که از آن میدانید و حدسزدن آن در آیهای که به نظرتان تقریباً آن را میفهمید. آیهای را که فکر میکنید خوب میفهمید، آن واژه برایتان معلوم میشود که چه معنیای میتواند داشته باشد و بعد میروید در بقیۀ آیهها، معنی آن را درست میکنید.
یکطوری مثل اینکه این واژه واقعاً این حالت را دارد که انگار دارد رویش معماری انجام میشود. اینکه شما یک طرح اولیه را شما دارید، بعد یک جایش کنده میشود، بعد متضاد یک واژۀ دیگری قرار میگیرد، یک بعد دیگری پیدا میکند، کم کم یک واژه شکل میگیرد، یک حوزۀ معنایی در ذهنتان شکل میگیرد. واژۀ توبه فکر میکنم واژۀ خیلی خوبی بود برای اینکه چنین چیزی در آن ببینید. یک جایی در قرآن واژۀ توبه کنار قتل میآید. به نظر من این خیلی نکتۀ مهمی در معماری واژۀ توبه است؛ یعنی بعد از اینکه بنیاسرائیل گناه پرسش گوساله را انجام میدهند، حکم میشود که «فَتُوبُوا إِلَىٰ بَارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنفُسَكُمْ»(بقره/۵۴)، میگوید: توبه کنید و خودتان را بکشید. و بعد میگوید که: «فَتَابَ عَلَيْكُمْ»، دو بار توبه اینور و آنور این واژۀ قتل آمده است. حالا اگر من یک روزی صحبت کنم، اصلاً اینکه این واژۀ توبه یک معنی خیلی خاصی به نظر من میدهد؛ که از آن حالت معمولیای که شما در یک چیز عامیانه شنیدید، توبهکردن و قولدادن اینکه آدم کار بد نکند یا پشیمانشدن از گناه، از این خارج میکند؛ یعنی شما نمیتوانید این معنی را کنار قتل بیاورید، خیلی بزرگ شده است، انگار حکم اولیه این است که توبه کنید، خودتان را بکشید. برای بنیاسرائیل انگار حکم توبه همراه با قتل است. اینکه چرا توبه در حد قتل معنی میدهد، من نمیدانم، من نمیخواهم وارد این بحثها شوم. میخواستم فقط یک بار دیگر به این آیه اشاره کنم که یکطوری این آیه به نظر من دارد این ایده را میدهد که کسانی که علم دارند انگار بعضی از این آیات را قبلاً دیدند و میتوانند از آنها به عنوان منشأ فهمیدن یک سری چیزها استفاده کنند.
۴- جمله سازی در گرامر قرآن و تاثیر فرهنگ بر گرامر
من میخواهم الان دیگر فقط وارد بحث گرامر شوم. کمی بحث تئوری میکنم، فکر میکنم به مثالهای داخل قرآن هم برسیم که در موردش بحث کنیم. الان فرض کنید ما در چنین وضعیتی هستیم که مثل اینکه یک مجموعهای از واژهها داریم، در زبانشناسی به آن اصطلاحاً lexicon میگویند. یک سری واژه داریم، معنیهای آنها را میدانیم. شما یک دستوری دارید، یک گرامر دارید؛ گرامر به شما خیلی چیزها میگوید. بخش سینتکس آن مربوط به جملهسازی است که من بیشتر میخواهم در مورد سینتکس صحبت کنم. واقعاً چیزهای دیگر گرامر مانند اینکه تأثیری که روی تلفظ میگذارد یا روی نحوۀ بیان جمله میگذارد یا اینکه چطور واژههای مرکب بسازیم، ما خیلی به آن جنبههای صرف جمله خیلی شاید نکته نداشته باشیم، بیشتر در مورد نحو و سینتکس هست که خیلی مهم است. در واقع سینتکس یک مجموعه قواعدی است که به شما میگوید که چطور این واژهها را میتوانید کنار همدیگر بگذارید و جملههایی درست کنید که معنیدار است. در واقع نحو به شما میگوید که یک جمله را وقتی دارید میبینید چقدر این جمله درست است و چقدر غلط است. و اگر درست است، به شما به نوعی میگوید که معنی آن چیست. با چنین فرمی، چه معنیای میتواند داشته باشد؛ به شما به پیداکردن معنی کل جمله کمک میکند. من میخواهم برگردم به همان بحثهایی که داشتیم.
من نمیدانم چقدر قانع شدید اینقدر بحث کردیم که واژگان حتی بدون ارجاع به تاریخ، واژگان حجاز… یعنی از یک سطحی به بالا، واژههایی که جنبۀ انتزاعی و اخلاقی و چیزهایی که در جهانبینی دخیل هستند خیلی دور شده از اینکه مثلاً یک واژۀ عربی خارج از این جهانبینی توحیدی باشد. به نظر من بعضی از واژههایش هنوز هم در این زبان وجود ندارد، البته این را عربها خوب میفهمند. یعنی این توضیحاتی که من دارم میدهم، مثلاً شما فرض کنید یک واژهای مثل توبه یا اصلاح، اینگونه نیست که همین الان هم یک نفر دقیقاً معنیاش را بفهمد. فرض کنید که از این آمدیم بیرون که واژهها… این مشکلی داشتیم که اگر از واژگان یک زبان استفاده کنیم، به نوعی از فرهنگ آنها داریم استفاده میکنیم، این حل شد ولی حالا این مشکل را با گرامر داریم. در واقع یک ادعایی وجود دارد که در گرامر هر زبانی یکطوری جهان بینی هست، فرهنگ در آن هست.
ما یک گرامر نداریم، به هر حال گرامرها با همدیگر اختلاف دارند. یک موقعی، در همان مشاهداتی که ورف در مورد قبیلۀ هوپی در کالیفرنیا انجام داده بود، فکر میکردند که اصلاً اینها زمان نمیفهمند، به دلیل اینکه گرامرشان، فعلهایشان اصلاً زمان آینده ندارد. چینی یکی از زبانهایی است که اصولاً فعل را صرف نمیکند، زمان در آن وجود ندارد. یک مقدار بحث فنی است. مثلاً زبان انگلیسی چند زمان دارد، چند زمان دستوری به اصطلاح دقیق دارد. دو تا، یکی حال و یکی گذشته دارد، آینده ندارد. اینکه با will میسازند، نمیگویند زبان رسمی. در زبان انگلیسی فعل را دو بار صرف میکنند، یک صورت حالت دارد، مصدری دارد و یک صورت گذشته. دیگر تغییر شکلی شما در فعل ایجاد نمیکنید. ما در زبان فارسی، در واقع دو شکل داریم. یک ماضی داریم، یک مضارع. سه شکل نداریم. زبانهایی وجود دارند که به معنای دقیق، به همین معنای دستوری آن، یک زبانی وجود دارد که یازده تا زمان دستوری دارد. پنج تا گذشته دارند، پنج آینده دارند و یک حال. مثلاً فرض کنید تا دیروز یک زمان است، از دیروز تا دو روز قبل آن، یک زمان است…
حضار: چه زبانی است؟
زبانی است به اسم بامیلیکه…در آفریقا. یا سرخپوست هستند یا آفریقایی هستند یا مثلاً استرالیاییها.. اینها زبانهایی هستند که هند و اروپایی نیستند. زبانهای هند و اروپایی که ما هم جزء آنها هستیم، زبان لاتین و اینها میشود، به دلیل ریشۀ مشترک، چون از همدیگر مشتق شدند، شباهتشان خیلی بیشتر است تا مثلاً به زبان آفریقایی-استرالیایی و سرخپوستی. اصلاً این موضوعی که فرهنگ در سینتکس وجود دارد هم از همینجا شروع شد؛ برای اولین باری که رفتند زبانهای سرخپوستی را مطالعه کنند، احساس کردند که زبان اینها هیچ شباهتی به ما ندارد. من فعلهایشان را صرف میکنم، خیلی تفاوتها عمده بود. این احساس اولین بار به ورف دست داد که اینکه اینها زمان را در فعل وارد نمیکنند، شاید تصورشان از زمان و بنابراین از کل جمله یک چیزی است که با ما خیلی تفاوت داشته باشد. اینها بعداً به تدریج روی سرخپوستها آزمایش انجام دادند، فهمیدند که اینها در دنیا همه چیز را به همان خوبی ما تقریباً میفهمند. مثلاً حتی الان زبان هوپی خوب متوجه نشده بودند، مانند will؛ در واقع زمان را در اسم بگیریم به جای اینکه فعل بیاید، ولی زمان دارند. اتفاقاً یک صرفهایی در زمان آینده و گذشته هم دارند. به هر حال این یک اتفاقی که افتاده است. از یک حالتی که گرامر ممکن است جهانبینی را به طور کامل تعیین کند، شروع شده و اصلاً اینگونه نیست که این ادعا به طور کامل از بین رفته باشد. خلاصه اینکه چیزهایی در گرامر وجود دارد، تفاوتهایی وجود دارد و ممکن است تأثیر بگذارد، هنوز هم هست.
۵- تشابه گرامر در زبان های مختلف (یونیورسال گرامر)، اصل بیان پذیری و شم زبانی و فطری بودن زبان
چامسکی که الان خیلی طرفدار دارد و انگار اصلاً جریان اصلی زبانشناسی را دارد رهبری میکند و به یونیورسال گرامر اعتقاد دارد، معتقد است که همۀ زبانهای دنیا یک گرامر یونیورسال دارد. تفاوتها در حدی است که میشود آن را حذف کرد. این نشان میدهد که یک زبان است که همۀ دنیا از نظر گرامر دارند با آن صحبت میکنند. واقعاً اینگونه نیست که همه قبول داشته باشند. کاملاً در سطح خیلی بالا زبانشناسانی هستند که با ایدۀ یونیورسالگرامر مخالف هستند، نه اینکه مثل ورف معتقد باشند که همه چیز در گرامر تغییر میکند، چامسکی معتقد به دو گونه زبان است؛ یک زبان درونی و یک زبان بیرونی برای هر آدمی. تقریباً معتقد است که آن زبان درونی یک چیز مشترکی بین همۀ آدمهاست، مثل اینکه در واقع یک زبان انگار در دنیا وجود دارد که همه دارند یاد میگیرند. اینکه چطور و با چه واژهها و با چه نوع دستورهایی این را تحقق بدهند، فرق میکند. یعنی تصور آدمها از زمان و نوع استفادۀ آنها از زمان در گرامر همه جا یکیست. یکی از استدلالهای چامسکی این است که اصولاً عصبشناسی نشان داده بخشهای کاملاً خاصی در مغز وجود دارند که اطلاعات مربوط به زمان را در خودشان ذخیره میکنند. بنابراین یادگیری زبان یک اتفاق فیزیولوژیک است که در مغز میافتد. آنجا تو هیچ تصور خاصی نداری. این چیزی است که تصور چامسکی میگوید. یک بچه وقتی به دنیا میآید، به طور فطری قسمتهایی از مغزش آمادگی این را دارد که زبان جذب کند. بعد با گوشدادن به چیزهایی که دیگران میگویند، در واقع چیزهایی را یاد میگیرد، مثل اینکه یک زبان درونی دارد، یک آمادگی برای اینکه یک سری اتصالات برقرار شود، این تحقق پیدا کند و یک مقدار واژه و اینها هم یاد میگیرد. بخشهای گرامریاش که اصل زبان است، مثل اینکه یکطوری در مغز تا حدودی، نه اینکه تعبیه شده است، یک چیزی است که پتانسیلش وجود دارد و بعد این شکل میگیرد. یعنی معتقد است مثل اینکه شما آن بخش مربوط به مغز آدمها را نگاه کنید، نوع فرایندهای واقعیای که آنجا از نظر فیزیولوژیک پیدا میشود، خیلی خیلی شبیه به هم هستند. اینجا یک واژه با آوای خودش ذخیره نمی شود، یک سری اتصالات الکتریکی… اگر به صورت neural network در نظر بگیرید، مثل یک ترینینگ neural network میماند. واقعاً سلولهای روی آن شکل میگیرند، آمادگی پیدا میکنند و بعد وقتی شکل گرفتند، معنیاش این است که شما زبان را بلد هستید.
حضار: اگر یک بچه باشد، همزمان دو زبان مختلف به او یاد دهیم، دو زبان قاطی بشود..
اینگونه نمیشود. بچه یا زبان یاد نمیگیرد یا دو زبان یاد میگیرد. واژهها ممکن است قاطی شوند، ولی استراکچر معمولاً قاطی نمیشوند؛ اگر قاطی هم شوند، یعنی هنوز زبان را یاد نگرفته است. چامسکی معتقد است که زبانآموزی یعنی اینکه یک چیزی در مغز تحقق پیدا میکند. مثل اینکه تِرینهایی (train) انجام میشود. فرض کن همه چیز را بشود به صورت neural network نشان داد. این neural network که آنجا وجود دارد، شکل میگیرد، train میشود. وقتی train شد، به یک جایی رسیده که زبان بلد است.
[۴۵:۰۰]
من میخواهم بگویم تو ممکن است جلوی زبانآموزی یک نفر را با این کار بگیری، مثلاً یک روز با او آلمانی صحبت کنی، فردا فارسی با بچه صحبت کنی، آخرش تا بیست یا سی سال هم برسد، هیچ چیز یاد نگرفته است؛ یعنی در واقع اجازه ندادی که آن الگوها در مغزش شکل بگیرند. بحثهایی که چامسکی میکند، خیلی جنبۀ فنی دارد، او در واقع در سطح گرامر به دو سطح قائل است، یکی ژرفساخت میگوید؛ یکی از آن ایدههای خیلی خیلی اساسی چامسکی بود که معروفش کرد. و یک روساخت. ژرفساخت به نوعی به زبان درونی ربط دارد. زبان درونی انگار یک لِول پایینتر است. منظورش از زبان درونی یک چیزی شبیه به زبان بیرونی نیست؛ مثل یک آمادگی است که مغز پیدا میکند که استراکچر را میفهمد و بعد میتواند استراکچر تولید کند. واژۀ جدید یاد میگیرد، میگذارد. حتی ممکن است یک نوع دستوری جدید یاد بگیریم. ولی یک لحظهای وجود دارد که ترینینگ انجام شده و میشود گفت که فرد زبان یاد گرفته است.
حضار: این زبان درونی همان است که به قولی کاملاً تابع معیشتش است دیگر.
نه. یک ایدۀ دیگری وجود دارد، چرا همۀ زبانها اینقدر شبیه همدیگر هستند. هر چقدر زبانشناسی جلو میرود، بیشتر کشف میشود که زبانها خیلی خیلی بیشتر از آن که فکر میشد، شبیه به هم هستند. من یک مثال میزنم که چطور این دارد پیش میرود. به دلیل اینکه قبائل دارند زیادتر میشوند و قبائلی که زیاد میشوند، چیزهای مشترکی با هم دارند.
یعنی اگر اول فکر میکردیم که گرامر زبان هوپیایی ربطی به زبان ما ندارد، الان به نظر میآید که نود درصد آن مشترک است، ده درصد اختلاف دارد. حالا دلیلش را میگویم که اتفاقی که دارد میافتد چه هست؛ گرامر دارد بزرگتر میشود. یک ایده این را میگوید؛ چرا زبانها اینقدر باهم مشترک هستند؟ برای اینکه انسان به عنوان یک موجود زنده کاملاً همۀ انسانها تقریباً یک موجود هستند. از نظر فیزیولوژیک زبانشان کاملاً شبیه به همدیگر است و در یک جهان هم دارند زندگی میکنند؛ من دارم یک ترکیبی از دفعۀ اول و دفعۀ دومش میگویم؛ ایدۀ دفعۀ دوم که ویتکنشتاین متأخر است. ویتکنشتاین اولیه چه میگفت؟ کامل درست نمیگفت ولی فرض کنید که در یکی از بازههای زمانی، میگفت زبان چکار میکند؟ ما وقتی یک جمله میسازیم، مثل این است که داریم یک وضعیت واقعی را تصویر میکنیم، مثل اینکه داریم با واژهها نقاشی میکنیم. مثلاً من میگویم که این کتاب روی میز است. یک وضعیتی در جهان خارجی وجود دارد که یک چیزی میتواند روی یک چیز دیگر قرار بگیرد. اینکه ربطی به زبان ندارد. این یعنی یک چیزی زیر یک چیزی است، یک چیزی هم رویش. دو چیز هستند و یکی روی آن یکی قرار گرفته است، من میخواهم این را بیان کنم. موضوع این است که هر انسانی با این وضعیت مواجه میشود و برای معیشتش لازم دارد که چنین چیزی را بیان کند. همۀ آدمها لازم دارند که یک جملهای بلد باشند که بگویند من گرسنهام است. این جزء چیزهای اولیه است. اگر این جمله را یاد نگیرند، ممکن است موجودیت خودشان را از دست بدهند. بنابراین مثل اینکه ما داریم در یک دنیای مشترکی زندگی میکنیم، چیزهای مشخصی را میبینیم، وضعیتهای واقعی مشابهی را میبینیم و زبان ما هم تصویرکردن در ابتداست. وظیفۀ ابتدایی آن تصویرکردن وضعیتهای خارجی است. بنابراین من نکات گرامری مشترکی پیدا میکنم.
حضار: خیلی گرامری نمیشود. بیشتر مثلاً در حد ماکزیمم…
گرامری مثلاً من لازم دارم که در مورد گذشته، حال و آینده صحبت کنم. یک چیزی که الان هست، یک چیزی که گذشته اتفاق افتاده و تمام شده و یک چیزی در آینده خواهد شد. این زمانها همه جا یک اصلی وجود دارد. الان در زبانشناسی اکثراً به این معتقد هستند و این خیلی کم مخالف دارد، میگویند اصل بیان پذیری. اصل بیان پذیری یعنی هر چیزی را که در هر زبانی بتوانی بیان کنی، حتماً در زبانهای دیگر هم میتوانی بیانش کنی. ممکن است لازم باشد بیشتر حرف بزنی، مثلاً یک واژه آنجا هست، من نمیتوانم معادل آن واژه را اینجا پیدا کنم، ولی میتوانم با یک جمله معنی آن واژه را برسانم. اگر اشاره به یک چیزی میکند، من یکطوری به آن اشاره کنم. یا مثلاً فرض کنید یک زبانی هست که یازده زمان دارد، مثلاً بین دیروز و پس پریروز فرق میگذارد، اینگونه نیست که او یک جمله بگوید که من نتوانم بگویم.
در زبان سرخپوستی یک کلمهای وجود دارد که معنی آن این است که به یک نفر میخواهد مهمانی بدهد و یک عده را هم دعوت میکند و مقدماتش را دارد فراهم میکند، این کلاً یک کلمه است، از چند پیشوند تشکیل شده و یک اسم، حتی فعل هم نیست. این را من گفتم دیگر؛ اینکه یک نفر میخواهد مهمانی بدهد و به زبان فارسی بیانش کردم که قابل بیان است. هر چیزی که در ذهنمان باشد. در واقع من میخواهم همان نکتهای را که میگویید را بگویم، چون معیشت آدمها یکی است. یعنی موقعیت خیلی خیلی ویژهای ندارد که من در آن موقعیت قرار نگرفته باشم. من باید زبانی برای خودم درست کرده باشم که بتوانم موقعیتهایی که در آن قرار میگیرم را بیان کنم. ممکن است یک موقعیتی برای او خیلی مهم است، مثلاً ممکن است یک آیین مذهبی باشد، برایش فعل که یک عده را دعوت کند و مثلاً این کار را انجام بدهد. شما مثلاً نگاه کنید کلمۀ نحر در زبان عربی. هیچ زبانی فکر نمیکنم بشود با یک کلمه این را بیان کند. نحر به معنای اینکه یک چیزی را روی سوراخ جلوی گردن شتر فرو کنی که این بمیرد. نحرکردن به این معنا است. در قرآن یک فعل «وَانْحَرْ» وجود دارد. فکر کنم در هر زبانی باید یک جمله را برایش بگوییم، مثلاً این شتر را بیاورید بنشانید… یک مراسم است. یک مراسم را میتوانید در فرهنگ یک واژه پیدا کنید. به هر حال بیانپذیر است. این نکتهای که میگویید، من میخواهم از دو چیز مختلفی که ویتکنشتاین گفته است: یکی اینکه زبان اصولاً در حال تصویربرداری از دنیاست. و ما چیزهای مشابه را میبینیم، معیشت مشترکی هم داریم، بنابراین طبیعی است که به گرامر مشابهی برسیم.
چامسکی طور دیگری بحث میکند. چامسکی به آدم مانند ماشین نگاه میکند. یک ماشینی است که همۀ فیزیولوژی یکی است، بخشهایی که حتی در مغزش قرار است که زبان در آن برود، مشابه همدیگر هستند و نوع ترینینگ، همه چیز آن مانند یک ماشینی است که جاهایی از آن درست میشود تا یک زبان را یاد بگیری. من یک بار به خودت این نکته را گفتم. یک نکتۀ خیلی جالب در مورد اینکه این جای گزیدهبودن زبان در مغز خیلی جالب است. معمولاً اگر کسی نشنیده باشد، باورش نمیشود. زبان دوم که شما یاد میگیرید، محل ذخیرهشدن زبان دوم روی زبان اول نیست. از نظر فیزیکی جای دیگری از مغز است. آدمهایی هستند که تصادف کردند و دقیقاً آن بخشی از مغزشان که مربوط به زبان اول است آسیب دیده و زبان مادریشان یادشان رفته ولی مثلاً انگلیسی که زبان دومشان است بلد هستند. کاملاً جایی از مغزشان که آن زبان بود و یک چیزی به آن خورد و این زبان پاک شد ولی یک زبان دیگر بلد است. واقعاً این خیلی ایدۀ چامسکی را تأیید میکند؛ اینکه یک مشکل مغزیای وجود دارد که وقتی پیش میآید، یک آسیبی به مغز میرسد که آدمها وقتی که دارند صحبت میکنند، دیگر مهم نیست که به چه زبانی دارند صحبت میکنند، کلمات را با لکنت بیان میکنند. یکی از اختلالهای کلامی است که پیش میآید؛ یعنی در اثر یک آسیب مغزی، طرف جمله را میتواند بسازد، همۀ کار را تقریباً میتواند بکند ولی لکنت دارد. لکنتش لکنت معمولی نیست، مثل اینکه در پیداکردن یک واژه، یک دفعه این سیگنال نمیآید که این واژه تولید شود، مثلاً مرتب قطع و وصل میشود. دقیقاً نکتۀ جالبش اینجاست که آدمهایی که هیچ ربطی به سیستم کلامی ندارند، آدمهایی که لال هستند و با زبان اشاره حرف میزنند هم همین مشکل را پیدا میکنند، یعنی اشاراتشان لکنت پیدا میکند، وقتی این آسیب را میبینند. یعنی این نشان میدهد که یک جایی در مغز وجود دارد که این مفاهیمی که شما میفهمید را تبدیل به نماد میکند، مهم نیست این نماد چه باشد؛ زبان انگلیسی است، واژههای انگلیسی است یا فارسی یا حتی واژههای اشاره هستند. در واقع اختلال در جایی بوجود آمده… یک چیز کاملاً فلسفی از این بیماری میشد نتیجه گرفت. انگار یک جایی در مغز وجود دارد که کارش این است که این مفهومی را که شما میخواهید بیان کنید را تبدیل به یک نماد کند. این نماد میخواهد کلان باشد یا نباشد. یک جایی، یک بخش فیزیکی در مغز وجود دارد که این کار را میکند. این بیماری این را نشان میدهد که مسئلۀ سیستم صوتی اصلاً در کار نیست، یک جایی در مغز نماد میسازد.
حالا من میخواهم چند چیز بگویم که چرا همه به اصل بیانپذیری معتقدند. اول این اتفاقی که افتاده که احساس همه عوض شده و چامسکی به حدی رسیده که حرف از یونیورسال گرامر میزند. اگر گرامرها کاملاً مانند هم بودند، ما اینجا بحثی نداشتیم؛ گرامر زبان عربی با انگلیسی فرقی نداشت، بنابراین هیچ مشکلی از دخالت فرهنگ عربی اینجا پیش نمیآمد، میشد از گرامر زبان عربی استفاده کرد. چرا این احساس بوجود آمده که همه قبول دارند که گرامرها خیلی مشترک هستند؟ در واقع قواعد گرامری تا پنجاه سال قبل چیزهایی را که به عنوان قاعده در کتابها مینوشتند، همه دیدگاهشان این است که این یک جزء بسیار کوچکی از قواعد گرامری به طور کلی است. چیزهایی است که جنبۀ قراردادیتری دارند و بنابراین دیده میشوند. در واقع میشود گفت چون قراردادی هستند، همانجاهایی هستند که ممکن است تفاوت وجود داشته باشد. جاهایی که همۀ زبانها با هم مشترک بودند را کسی هیچوقت گرامرش را ننوشته است و حتی به فکرش هم نمیرسیده است. من یک قاعده بگویم، مثال خوبی در این کتاب است. الان یکی از کارهایی که زبانشناسان در زمینۀ سینتکس میکنند، مرتب قواعد گرامری جدید کشف میکنند که تا کنون کسی به آن اشاره نکرده است. یک قاعدهای که فکر میکنم در دهۀ شصت کشف شد. چهار جمله است که شبیه به همدیگر هستند. اولی آن این است که «After Luisa got up, she had a shower» بعد از اینکه لوئیزا از خواب بلند شد، دوش گرفت. سؤال در این جمله این است که she به لوئیزا برمیگردد یا برنمیگردد؟ به جمله دقت کنید «After Luisa got up, she had a shower»، میتواند برگردد، میتواند برنگردد. میتواند she قبلاً یک جملهای باشد، در مورد یکی دیگر داشتیم صحبت میکردیم، بعد از اینکه لوئیزا بلند شده است، او رفته که دوش بگیرد، میتواند هم منظور خود لوئیزا باشد. سؤال این است که میتواند لوئیزا باشد یا نه، این فعلاً جواب ماست. حالا جملۀ بعدی. «Luisa had a shower after she got up»، لوئیزا دوش گرفت بعد از اینکه بلند شد. این کسی که بعد از اینکه بلند شد، میتواند خود لوئیزا باشد. she میتواند به لوئیزا برگردد، میتواند هم برنگردد. هی احتمالش دارد کم میشود. حالا جملۀ سوم این است. «After she got up, Luisa had a shower»، این با یک احتمال کمی ولی میتواند. به یک معنای خاصی شما میتوانید این جمله را بگیرید، بعد از اینکه بلند شد، لوئیزا دوش گرفت. انگار یک بار دیگر دارید اسمش را میگوید؛ امکانش هست ولی یک مقدار غیرمعمول است. چهارمی این است: «She had a shower after Luisa got up»، او دوش گرفت بعد از اینکه لوئیزا بلند شد. اینجا دیگر محال است که لوئیزا با she یکی باشد. این یک قاعده است. قاعدهاش این است: مرجعدار نمیتواند بر مرجع خود حق تقدم داشته باشد. این خیلی فنی است. این یک قاعدۀ کاملاً کلی در زبان انگلیسی است، همه جا هم وجود دارد. تقریباً یک قاعدۀ مشترکی است. مفهومی و منطقی است، تو نمیتوانی یک ضمیری را قبل از خود مرجع بیاوری. در یک ترکیب اسمی After Luisa got up یک جملهای است که مثل این است که وسط یک بند قرار گرفته است؛ در چنین مواردی نمیشود این کار را کرد. بنابراین نمیتوانیم بگوییم she همان لوئیزا است. یک عالم از این قواعد مرتب پیدا میشود؛ قواعدی که تا حالا دیده نمیشدند ولی بدیهی بودند. همه میفهمیدند. این جملهها را به هر کسی میگفتی میفهمید که she اینجا لوئیزا هست یا نیست، میتواند باشد یا نمیتواند باشد. این چیزی است که چامسکی به آن میگوید «شمّ زبانی».
چامسکی چند اصطلاح خاص را وارد زبانشناسی کرد که خیلی مفید هستند. شمّ زبانی یعنی مرجع اینکه یک چیزی درست است یا غلط است را به مردم بگو، مردم به تو میگویند که انگار یک شمّ یا چنین چیزی وجود دارد که هیچکس نمیتواند اینجا بگوید که قاعده چیست ولی همه میفهمند. این همان برنامهریزیهایی است که خارج از اختیار خودت است. یک چیزی وجود دارد که از نظر تاریخی خیلی دیر این اتفاق افتاد، اصولاً میشود تصور کرد که آدم زبان را با قاعده یاد نگرفته باشد. یک عده اصلاً معتقد به این نبودند. به اینکه ما قواعدی یاد میگیریم و بعد با آن کار میکنیم. این خیلی تصور خاصی است، مثل اینکه یک ماشینی باشد، قاعده بلد است و بعد با این قاعدهها دارد عبارتها را میسازد. ممکن است اینگونه باشد که بگویی مثل اینکه یک دیکشنری از جملات درست وجود دارد؛ هر فرمی از جملۀ درستی را که در حافظه ات هست و یکطوری هم میدانی که آن را کجا به کار ببری. اینها را در آن فرمها میگذاری و تحویل میدهی، نمیتوانی بگویی که قاعدهای وجود دارد یا ندارد.
چامسکی اولین کار مهمی که انجام داده این است که یک کتابی نوشته است در رد یک نظریۀ فرد خیلی معروفی به اسم اسکینر که در مورد نحوۀ یادگیری زبان توسط کودک نظریهای داشت که در روانشناسی رفتارگرا بود. این از نظر تاریخی خیلی مهم است برای اینکه اسکینر خیلی آدم مهمی بود، چامسکی آن موقع خیلی جوان بود و این کتابی که چامسکی بر علیه کتاب اسکینر نوشت، کتاب اسکینر را نابود کرد، یعنی همه بدون هیچ شکی فهمیدند که مطلقاً آن نظریه غلط است.
[۱:۰۰:۰۰]
یکی از تأییدهای اینکه یونیورسال گرامر در ذهن ما وجود دارد، نگاهکردن به این است که بچهها چطور زبان یاد میگیرند. بچهها در سن یادگیری زبان، مرتب قاعده تولید میکنند و قاعدههای اشتباه، یعنی چیزهایی میگویند که هیچ کس تا بحال نگفته است. مثلاً به طرز عجیب و غریبی جمع میبندند. مثل اینکه ذهنشان میداند که باید یک قاعدۀ جمع درست کند و دارد قاعده را پیدا میکند، درست میکند، اینگونه نیست که فقط الگو بردارد. اگر آن حرف درست باشد که ما الگوهایی داریم، حرفهای اسکینر معنیاش این میشد که ما همیشه یک چیزی میگوییم که مشابه آن را شنیده باشیم در حالی که به وضوح بچهها چیزهای عجیب و غریبی میگویند که از خودشان درمیآورند. در واقع بچهها بارها قاعدههای اشتباهی یاد میگیرند، یک مدتی استعمال میکنند، میبینند نه، این درست درنمیآید. مثلاً این قاعده را در زبان انگلیسی یاد میگیرند که هر فعلی را که میخواهی به زبان گذشته ببری، یک ed کنارش بگذاری، بعد مثلاً کنار هر فعلی ed میگذارند. همۀ بچههای انگلیسی یک بار این اشتباه را در زندگیشان میکنند. بعد کم کم میفهمند که نه، اینجا مثلاً یک سری باقاعده وجود دارد، یک سری بیقاعده وجود دارد. تمام مدت فرایند یادگیری زبان و مشاهدهای که انجام میشود، تولید قاعده و درک قاعده است، نه تقلیدکردن از دیگران. نظریۀ اسکینر در واقع اساسش این بود که ما از زبان پدر و مادر خودمان تقلید میکنیم و مانند جملههای آنها را برمیداریم و میسازیم ولی واقعاً اینگونه نیست. شواهد زیادی وجود دارد که در ذهن ما واقعاً سینتکس وجود دارد. یعنی یک سری rule داریم که بعد با واژهها روی آن کار میکنیم. مثل همان ترین شدن neural network اینها شواهدی هستند که حالا یک عالم بحث هست.
چامسکی عقاید خیلی ویژهای دارد مثل اینکه زبان فطری است. فطری به معنای اینکه ژنتیک است. دقیقاً فرایند یادگیری زبان از نظر چامسکی یک فرایند ژنتیکی است. در ژنها اطلاعاتی نوشته شده که اینها در مغز کم کم تحقق پیدا میکنند. ترینشدنها از یک چیز فطری به اضافۀ یک سری تجربههای بیرونی دارد می آید و فطری است. یک زبان بیرونی داریم و یک یونیورسال گرامر داریم. تصور چامسکی تقریباً این است که یک سینتکس داریم، چیزهای مختلفی پیاده میشود. در یک سطحی سینتکسها همه تقریباً یکی هستند با اختلافهای ظاهری مثلاً اینکه ترکیبات کلمات را میشود اول فاعل بیاوری، فعل بیاوری، بعد مفعول یا مثلاً اول مفعول را بیاوری، فاعل را بیاوری… در زبانهای مختلف این ترکیبدادنشان با همدیگر فرق میکند. کاملاً بحثهایش فنی است.
حضار: چامسکی و بقیۀ زبانشناسان راجع به فرایند تولید زبان نظری ندارند؟ مثلاً اول که یک زبان تشکیل میشده چطور بوده؟ مثلاً شواهد زیادی نداریم که…
نه واقعاً. خیلی رشتۀ خاصی است. من نشنیدم چامسکی اظهارنظری کرده باشد در مورد اینکه زبان اول چطور بوجود آمده است. و اعتقادش این است که یکطوری نسل بشر در مرحلۀ تکامل، مثل یک جهشی که صورت گرفته باشد. این جهش که صورت گرفته، از نظر ژنتیک این زبانآموزی در ژنها وجود داشته است. نظریۀ خاص یا اشارۀ خاصی من به این معنا که زبان چگونه بوجود آمده است ندیدم ولی با این نظریاتی که دارد طبیعی است که اینگونه فکر کنید. اینکه زبان بوجود آمده، نتیجۀ تکامل…
حضار: خیلی درست نمیدانید که مثلاً چطور یک زبان بوجود…
نه دیگر، این جزء چیزهای عجیب است که زبانشناسان اصولاً یکطوری متفق القول هستند که زبان به تدریج بوجود نیامده است. یعنی اینگونه نیست که مثلاً زبانهایی با سینتکس ساده داشتیم. در این اصل بیانپذیری، زبانی اگر وجود داشته، همه چیز در آن قابل بیان بوده است. اصولاً زبانشناسان قبول ندارند که زبان ناقص بتواند بوجود بیاید، مثلاً فرض کنید ممکن است یکی تصورش این باشد که از نظر تاریخی اول زبانهایی بوجود آمد که فقط در آنها واژه وجود داشت، گرامر نداشت. بعد کم کم زبان حال درست کردند، اینگونه نیست. از نظر زبانشناسان همیشه یا زبان وجود داشته یا نداشته است. اگر وجود داشته است، همیشه به صورت کامل وجود داشته است، طوری که در آن میشد همه چیز را بیان کرد. الان تمام زبانهای ظاهراً بسیار ظاهرا سادهای که در استرالیا وجود دارد، سرخپوستان یا بومیان استرالیا با آن صحبت میکنند که خیلی به نظر زبانهای بدوی و پیشپا افتادهای میآید، همه قانع شدند که اینها گنجایش بیان هر چیزی را دارند.
حضار: این دلیل تجربی دارد یا دلیل تئوری؟
بیشتر تئوری داریم. اصولاً اگر سینتکس وجود نداشته باشد، زبان نداریم، مانند های و هویکردن حیوانات است. تو میتوانی برای یک چیزهایی واژه داشته باشی، مانند اینکه پرندگان حتماً یک سری واژه دارند، همۀ حیوانات واژه دارند. سینتکس نمیتواند یک مقدارش باشد و یک مقدارش نباشد. یعنی در یک جمله اینقدر قاعدۀ گرامری وجود دارد، یک جملۀ ساده را هم که میگویی، مثلاً از دو جمله هم که صحبت کنی، نصف گرامر را میشود درآورد. منظورم این است که خیلی چیزهایی که بیان نشده در گرامر هست. اگر بتوانی حرف بزنی، چند جمله بیان کنی، زبان به معنای اینکه به جایی رسیده باشد که بتوانی جمله بسازی. اگر بتوانی این کار را بکنی، یک عالم گرامر داری. بیشتر تجربی نیست، برای این ما دسترسی به زبانهای آدمهای یک میلیون یا صد هزار سال قبل نداریم، جنبۀ تئوری دارد. اصولاً قبول ندارند که زبان ناقص بتواند وجود داشته باشد؛ گرامر ناقص، مثلاً حال باشد ولی گذشته نباشد. اگر فعل میگویی، همۀ زمانها را باید بتوانی با آن بیان کنی. سؤالت جوابش این است، بحث ما بیشتر تئوری است.
توافق قطعی وجود ندارد ولی خیلی از زبانشناسان این را قبول دارند که زبان ناقص قابل تصور نیست. اگر به یک چیزی بتوانی اسم زبان بدهی، اگر سینتکس وجود داشته باشد، تقریباً همهاش هست. قطعاً تفاوتهایی وجود دارد، بعضی از سینتکسها سادهتر هستند. ولی ظرفیت بیانی خوبی دارند. به هر حال قابل بحث است.
حضار: ایما و اشاره هم جزء زبان هست یا نه؟
اینکه ناشنوایان با آن صحبت میکنند، زبان است، برای اینکه هر چیزی را میتوانند بگویند.
حضار: زبان فکر میکنم خاصیتش این است که من این معنی را به این نماد می دهم.
زبان به معنای زبان انسانی است. حیوانات همه زبان دارند، با همدیگر ارتباط برقرار میکنند، بیشتر در حد واژه به نظر میرسد هست. یا ممکن است جمله باشد. فرض کنید یک جملهای دارد به معنای اینکه یک عقاب دارد حمله میکند، بروید پنهان شوید. مثلاً میمونها صدایی از خودشان درمیآورند که یعنی این. ولی این به معنای این نیست که جمله درست کردند. مثل یک واژه است با معنای خیلی طولانی. زبان یعنی اینکه تو جمله درست کنی. یکی از بحثهای زبانشناسی اصولاً چند ویژگی اساسی در زبان انسان هست که اگر یک چیز را بخواهیم بگوییم زبان، باید این ویژگیها را داشته باشد: یکی اینکه با کنار هم گذاشتن، معنیهای جدیدی به آن بدهیم. چون میمون است، نمیتواند بعد از آن صدا، صدای دیگری دربیاورد و مثلاً بگوید که آن عقاب خیلی بزرگ هم هست یا اطلاعات دیگر بدهد. یکی از ویژگیهای زبان انسان این است که میتواند در مورد چیزهایی به تو اطلاعات بدهد که الان وجود ندارند، در مورد گذشته و آینده میتواند صحبت کند. حیوانات همیشه در مورد چیزهایی صحبت میکنند که همانجا هست. یک میمون نمیتواند به شما بگوید که دیروز یک عقاب رد شد و من پنهان شدم. به هر حال چنین کاربردهایی برای زبان خودشان ندارند.
حضار: از کجا میدانید؟
نمیدانم. زبانشناسان اینگونه میگویند. بعد اینکه در زبان حال هستند، ادعای خیلی عجیب و غریب و بزرگی است. ولی اینکه اصولاً حیوانات جملهسازی تا چه حد میتوانند بکنند، من کاری به این ندارم که حیوانات این کارها را میتوانند بکنند یا نه، موضوع این است که زبان انسان این ویژگیها را دارد. چند ویژگی اساسی. بنابراین بحثی که داریم میکنیم که زبان کی بوجود آمد، زبان را وقتی میتوانیم بگوییم بوجود آمد که این ویژگیها همراهش بوده. های و هویکردن و ایما و اشارهکردن زبان انسانی نیست. اگر بتوانید جمله کنید سینتکس داشته باشید. سادهترین چیز آن این است که سینتکس باید داشته باشید. یک مثال دیگری هم هست که من در یک کتابی دیدم، خیلی جالب است. یکی از شواهدی که یونیورسال گرامر وجود دارد، یعنی شباهتها خیلی خیلی زیادند. وضعیت ساختن عبارتهای به اصطلاح جملههای موصولی، چیزهایی که با «که» شروع میشوند، همۀ زبانها مانند هم هستند، بنابراین این یک چیز مشترک بین همۀ زبانهای دنیاست. حتی اگر اروپایی هم نباشند، اینکه وسط یک جمله میخواهی یک جملۀ دیگر بیاوری که اطلاعاتی در مورد یک چیزی بدهد، «فلان چیزی که»، فقط فرق این است که این «که» را میآورند یا نمیآورند. این نوع آوردن یک جمله داخل جملههای دیگر، چیز موصولی همه جا یکی است. با این اختلاف که بعضی جاها «که» میآید یا نمیآید. مثلاً زبان عبری فکر میکنم یکی از زبانهایی است که دقیقاً همیشه باید «که» بیاید. در خیلی از زبانها قابل حذف است، گاهی میآورند، گاهی نمیآورند، ولی زبان عبری جزء زبانهای استانداردی است که حتماً باید با یک چیزی مانند that شروع شود. به هر حال اینکه اینقدر شباهتهای عمیق بین گرامرها وجود دارد، خیلی با آن تصورات اولیه فرق میکند.
۶- تاثیر احتمالی تفاوت گرامر زبانهای مختلف بر جهان بینی آنها
به هر حال قبول دارید که بین زبان ها تفاوت وجود دارد. یعنی بحث تمامشده نیست. وقتی دارید به یک زبانی صحبت میکنید که یازده زمان دارد، خیلی خیلی زمان گذشته و آینده را به لولهای کوچک تقسیم کردید، یکطوری روی حستان نسبت به زمان گذشتۀ نزدیک و دور تأثیر میگذارد. بیاییم در مورد عربی صحبت کنیم. زبان عربی یک ویژگی دارد، علاوه بر مفرد و جمع، این وسط یک حالت تثنیه یا دوتایی هم وجود دارد. قبول دارید که به هر حال، حالا یک اپسیلن هم که شده، این روی ذهن یک آدم عرب تأثیر میگذارد. ما بین دو نفر و سه نفر خیلی فرق نمیگذاریم، از نظر من یکی نیستند. یکطوری انگار یک فرق قاطعی در ذهن یک عرب وجود دارد بین اینکه یک کار دو نفره انجام شده یا سه نفره انجام شده است. همانقدر که بین یک و دو فرق هست، بین دو و سه هم برایشان فرق است. همۀ افعال و صفات و همه چیز را تغییر میدهند، وارد یک مرحلۀ دیگری میشوند. یک داریم، دو داریم و بیشتر از دو. در این ممکن است جهانبینی نباشد ولی یک چیزی هست، یک حسی نسبت به شمارش، یک و دو و بیشتر از دو وجود دارد. قابل بحث است؛ ممکن است که کسی ادعا کند که اینها تأثیری روی جهانبینی نمیگذارند و این یک نمونۀ خیلی سادۀ آن است.
اینکه در زبان عربی مانند بعضی از زبانهای دیگر، جنسیت وجود دارد که مثلاً اشیاء جنس مؤنث و مذکر دارند، در فرانسه هم همینطور است، در آلمانی هم همینطور است؛ در آلمانی حتی یک حالت خنثی هم وجود دارد، سه حالت وجود دارد، شیء میتواند مؤنث، مذکر یا خنثی باشد. بعضی از زبانها اینگونه هستند، بعضیها هم نیستند. ما اینگونه نیستیم، انگلیسیها اینگونه نیستند. انگلیسی در حد she و he، چیزهای خیلی ساده است. بعضی از کلماتشان صرف مؤنث یا مذکر دارد یا بعضی از ضمائر آنها، مثلاً ضمائر مربوط به سوم شخص آنها she و he دارد که ما همان را هم نداریم. آنها she و he و it دارند. ما او و آن داریم که بین بیجان و جاندار فرق میگذاریم. تفاوت بین بیجان و جاندار تقریباً در همۀ زبانها هست ولی اصلاً مؤنث و مذکر اینگونه نیست، یک تعداد زبانها دارند و یک تعداد ندارند. من نمیخواهم بگویم که اگر یک نفر که زبان عربی صحبت میکند، از نظرش تمام دنیا به مؤنث و مذکر تقسیم میشود، واقعاً اینگونه نیست، هیچ حسی دیگر ندارند. کاملاً اینگونه است که کلمه را یاد میگیرند و یاد میگیرند که صرف کنند. ولی به نظر میآید که یکطوری از این جهانبینی بیرون آمده است، یعنی یک روزی در اساطیر مثلاً به بعضی از اشیاء دنیا مانند زمین و ماه و خورشید و اینها جنسیت نسبت داده میشد و اینگونه در زبان آنها باقی مانده است. من نمیخواهم ادعا کنم که زبان هایی که در آنها جنسیت وجود نسبت به آن احساس دارند. مثلاً در مورد کتاب صحبت میکنند، کتاب فرض کنید مؤنث است، مثلاً میز مذکر است، بعد اینها احساسی دارند، اصلاً اینگونه نیست. بچۀ عربی وقتی زبان را وقتی یاد میگیرد که اصلاً نمیداند مذکر و مؤنث چه هست، زبان را زودتر یاد میگیرد، بنابراین هیچ حس خاصی وجود ندارد. ولی به هر حال یک نکتهای هست، میخواهم بگویم تفاوت بین گرامرها وجود دارد. یکطوری ریشههایش در جهانبینی خیلی قدیمی ممکن است وجود داشته باشد. خلاصه هر زبانی که در یونیورسال گرامر وقتی تبدیل به زبان بیرونی میشود، حتماً تفاوتهایی بینشان وجود دارد. مثلاً اینکه چه زمانهایی در آن وجود داشته است. مثلاً اینکه ما زمان حال و یکطوری گذشته و حال داریم، در بعضی از زبانها سه زمان کاملاً از هم تفکیکشده دارند و بعضیها هیچ کدامشان را ندارند. ممکن است به نحوی تأثیراتی بگذارد و من میخواهم وارد این اختلافات بشوم.
[۱:۱۵:۰۰]
به نظر من الان دیدگاه زبانشناسی اینگونه است که خیلی اهمیتی نمیدهد و فکر نمیکنم که خیلی جای بحث داشته باشد که یک نفر بگوید که به دلیل اینکه از سینتکس عربی در قرآن استفاده شده، جهانبینی خاص اعراب در قرآن انعکاس پیدا کرده است؛ واقعاً ادعا در این حد وجود ندارد. ولی به نظرم چون بحث آن جالب است، من میخواهم کمی در مورد اینکه در قرآن سینتکس چگونه است، بحث کنم.
۷- نقض قواعد گرامری هنجار زبان عربی در بعضی آیات قرآن
فرض کنید که قواعد دستوریای وجود دارد، من میخواهم بگویم کاری که قرآن با واژهها کرده است، میشود با دستور زبان هم انجام داد، اصلاً این ممکن است یا نه؟ میشود واژۀ جدید ساخت ولی قاعدۀ دستوری جدید میشود اختراع کرد؟ یعنی فرض کن تو میتوانی در یک زبانی که مؤنث و مذکر هستند، تو مؤنث و مذکر نیاوری؟ مثلاً فرض کن اگر همه را مذکر بیاوری، ممکن است معنی خیلی بدی بدهد؛ بدتر میشود. یا اگر برای خودت صیغۀ جدیدی اختراع کنی، نمیشود اینگونه حرف زد. گرامر با واژه خیلی فرق دارد، واژه را میشود کم کرد، مثلاً میشود یک سری جمله گفت، حالا یک بار این واژه را در بستر یک مقدار سادهتر بگوییم که فرد بفهمد. در گرامر اگر چهار جمله بگویی، همۀ سینتکس لو رفته است، پس بنابراین نمیتوانی سینتکس را پنهان کنی و بگویی حالا من این را گفتم، هیچ کس هیچ چیز نمیفهمد و نمیفهمند که آن جمله یعنی چه. قبول دارید که سینتکس آن نرمشی که واژگان دارند را ندارد. نمیتوانید قاعدههای زبان را کاملاً بهم بریزید و با یک قاعدۀ دیگری صحبت کنید.
فرض کنید که یک جایی یک قاعدهای در گرامر وجود دارد که شما خوشتان نمیآید؛ چکار میشود کرد؟ من میخواهم بگویم یک راه هوشمندانه میتواند این باشد که شما قواعد را به کار ببرید ولی مثلاً به طور نادر، یعنی مثلاً میتوانید یک جایی نقضش کنید. من میخواهم به چیزهایی شبیه به این در قرآن اشاره کنم که یکطوری قواعد گرامری هنجار زبان عربی به دلایل معنیداری جاهایی نقض میشود. اولاً مثالهایی که من میزنم، متوجه میشوید که این کار به وضوح عمدی است؛ یعنی کاملاً مشخص است که این قاعده وجود داشته ولی اینجا این قاعده رعایت نشده است. مثالها این را نشان میدهند. بعد هم همیشه به نظر میآید که معنیدار است. حداقل معنی آن گاهی این است که مثل اینکه یک چیزی که معنی سنتی دارد، دارد شکسته میشود.
اولین مثالی که میخواهم بزنم یک غلط گرامری خیلی معروفی در قرآن است؛ خیلی معروف یعنی اینکه در حد چند جمله در قرآن وجود دارد که بحث میشود که اینها چرا اینگونه هستند. میگوید: «إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِّنَ الْمُحْسِنِينَ» (اعراف/۵۶)، این یک اشکال گرامری است. این «رحمت الله» مؤنث است، باید بگوید «قریبة من المحسنین». صفتی که برای «رحمت الله» میآورد حتماً باید مؤنث باشد. ولی دقیقاً چیزی که آمده این است که «إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِّنَ الْمُحْسِنِينَ»، یعنی «رحمت»، ة که تأنیث دارد، انگار که مذکر است. یعنی صفتی که همراهش میآید مذکر است. اینکه چرا عمدی است، برای اینکه آیۀ مشابه این داریم که «وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا»(توبه/۴۰)، اینجا مؤنث بودنش واضح است. به نظر من خیلی ساده است که چرا اینگونه است. یعنی چه ما به رحمت خدا با حالت تأنیث نگاه کنیم یا «کلمة الله» را بگوییم این مؤنث است یا مذکر. شما یک چیز خیلی مقدسی در مورد خدا میگویید و مثل اینکه یکطوری رعایت قواعد دستوریای که ما گذاشتیم اصلاً در شأن این بحثها نیست.حالا آنها هم الکی مؤنث و مذکر هستند. وقتی دارم در مورد صفات الهی بحث میکنم، رعایت این را بکنم که اینجا مثلاً این «رحمت» یک چیز مؤنثی است و بعد چیزی که همراهش میآورم را حتماً مؤنث بیاورم. این یکطوری بیتفاوتبودن نسبت به قاعده است. مثل اینکه این قاعده در اینجا اصلاً وجود ندارد و لازم نیست شما وقتی که «رحمت الله» به عنوان یک اسم ظاهر تأنیث دارد… یک چیزی دارد نقض میشود. این گونه بگویم که مثل اینکه از این قاعدۀ تأنیث و تذکیر و اینها خداوند خیلی راضی نیست و جاهایی آن را نقض میکند و فقط هم اینجا نیست. جاهایی که باید مذکر بیاید، مؤنث میآید یا… من نمیخواهم بگویم اینجا معنی خاصی دارد که مذکر آمده و مؤنث نیامده، من احساسم نسبت به اینجا فقط یکطور قاعدهشکنی است، اینکه در مورد رحمت خدا نباید حرف مذکر و مؤنث بزنی، کلمة الله اگر جایی مؤنث آمده ولی یک جایی رحمت الله مذکر آمده است. مثل اینکه در مورد اینها دیگر مذکر و مؤنث اعتبار ندارد. از واژه استفاده میکند ولی بدون قواعد دستوری. بگذارید یک مثال دیگری بزنم. جاهایی که قواعد دستوری به وضوح نقض میشوند.
حضار: چه اشکالی دارد؟ اگر رعایت میکرد هم مگر بدیای داشت، اشکالی پیش میآمد؟
ممکن است یک معنیای در کار باشد و من نمیدانم. اکثر جاها معنی دارد. یک قاعده نقض میشود برای اینکه انگار یک معنی اضافه در مورد یک جملۀ عادی که میتوانستی بگویی اضافه میشود. نقض قاعده در جهت ایجاد یک معنی تأکیدکردن روی یک چیز است. در مورد اینها، من احساسم این است که اینجا دارد همینطوری نقض میشود و واقعاً توجیهی ندارم که چرا؛ ممکن است یک آدم خیلی عارفمسلکی بیاید بگوید به یک دلیلی اینجا خوب بوده که مذکر بیاید، مثلاً متناسب با جمله بوده که صفت قبلی مذکر است.
حضار: خود وحی که زبانش مثل زبان ما نیست. این اشتباهات عمدی چطور آورده شده؟
شما دارید میگویید که وحی انگار یک حالتی به پیغمبر دست میدهد، بعد پیامبر آن را ترجمه میکند به زبان. من قبول ندارم. قبلاً در مورد این بحث کردیم. به نظرم قرآن واژه به واژه آمده. به نظرم از درون قرآن هم کاملاً اینگونه استدلال میشوند که کلمات دارند نقض میشوند نه تصویرهای کلی. دکتر سروش این حرفها را میزد.
یک مثال دیگر. این مثال هم مثالی است که چند جا این بحث را دیدم، همه جا هست. «وَإِن طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا»(حجرات/۹)، میگوید اگر دو طایفه از مؤمنین با همدیگر اختلاف پیدا کردند و با هم جنگیدند، بینشان صلح برقرار کنید. اینجا چه قاعدهای نقض شده؟ «طائفتان» دو تا هستند، باید بگوید «و ان طائفتان من المؤمنین اقتتلا» اگر دو طائفه با همدیگر جنگ کردند، باید بینشان صلح برقرار کنید. ولی دو طایفه هستند که دارند با هم جنگ میکنند، به وضوح یک معنای خیلی خوبی از آن در میآید، فقط نقض قاعده نیست. ببینید دو طایفه با هم چطور جنگ میکنند؟ باهم اختلاف پیدا میکنند، رئیس این تصمیم میگیرد، این طایفه با آن طایفه شروع به جنگیدن میکند. تا یک جایی قبل از اینکه جنگ شروع شود، انگار اینها دو طایفه هستند، ولی وقتی که جنگ شروع میشود، اینها یک عده آدم هستند که همدیگر را میزنند و میکشند. میخواهم بگویم اینکه جنگ بین دو طایفه که واقعاً اتفاق نمیافتد ولی آن آدمهایی بیچارهای که در این دو طایفه هستند باهم میجنگد، بنابراین فعل مربوط به جنگ آن خیلی طبیعی است که به صورت جمع بیاید، یعنی بیش از دو نفر بیاید، مثل اینکه آن صحنه را شما دارید میبینید که اینها یک تعداد آدم هستند که دارند میجنگند. جنگ بین دو طایفۀ انتزاعی صورت نمیگیرد، ممکن است دو طایفه تصمیم بگیرند باهم بجنگند، اختلاف بین دو طایفه پیش میآید. ولی جنگ بین دو طایفه اتفاق نمیافتد، بین آدمها اتفاق میافتد. یک قاعده اینجا نقض میشود برای اینکه یک تصویر بامعنیتری از این اتفاقی که میافتد بوجود بیاید. مشابه همین مورد «هَٰذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ»(حج/۱۹)، اینها دو گروه متخاصم هستند که با همدیگر در پروردگارشان خصومت می کنند. مانند مؤمنین با کفار، فعلش به صورت جمع میآید. مانند همان توضیح را میدهد. دو گروه هستند که باهم اختلاف دارند، «اختصموا»، انگار خصومتشان دو به دو است. اینها دیگر به صورت انتزاعی نیست. دشمنی بین آدمها بوجود آمده است. اینجا در مورد آسمان میگوید «فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا»، میگوید: به آسمان و زمین گفتیم بیایید، به میل خودتان یا بدون میل یعنی به اجبار، «طوعا او کرها». «قَالَتَا أَتَيْنَا»، آن دو گفتند، آمدیم «طَائِعِينَ»(فصلت/۱۱)، در حالی که داریم اطاعت میکنیم. با کراهت نیامدیم. آخرش یک دفعه جمع میشود. مثل اینکه ارض هست، سماء هم هست، اینها دو چیز هستند. ولی وقتی به سماء میگوید که بیایید، منظور همه چیزهایی که در سماء هستند باید بیایند، همه مطیع باشند. مثلاً همۀ آن اجرام… تا یک جایی انگار خطاب به زمین و آسمان است، دارد تفکیک میکند، ولی وقتی اینها راه میافتند که بیایند، دیگر میبینی اینها چیزهای زیادی هستند. تصویری از تعداد زیادی از چیزها که دارند اطاعت میکنند اینجا وجود دارد. تفکیک ارض و سماء یک تفکیک انتزاعی است، آن چیزی که دارد اطاعت میکند دیگر سماء به طور یک واحد کلی نیست، به اجزاء آن اشاره میکند.
حضار: این آیۀ قبل و بعدش احیاناً به قافیهاش مربوط نیست؟
این چیزهایی که من میگویم به دلیل شباهتشان به نظر میآید که… از نظر من بعید است که… اگر معنیاش بهم بخورد. به نظر من که چون معنی خیلی خوب میدهد… ممکن است یک جایی، یکی از چیزهای خوبش این باشد که معنی خیلی بهم نخورد ولی… مثل اینکه واژهای میگوید که گرامر را کنار بگذارید. من احساسم اینجا این است. نمیخواهم بگویم که قطعاً اینگونه نیست، ممکن است یک جایی صرفاً به دلیل زیبایی…
مثلاً ادعا میشود که «يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ»(مدثر/۱) طبق قواعد زبان عربی متدثر است و ما ادغامی به اینگونه نداریم و نداشتیم و اینکه «يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ» یعنی چه، عجیب به نظر میآمد. شاید یک نفر بگوید که این به دلیل وزن آن بوده است. اگر قبول کنید که نبوده و به گونهای از سینتکس موجود انحراف بوده، شاید یک جایی ریتم جور درنمیآید. در این جمله مثلاً «قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعَينِ»(فصلت/۱۱)، به جای «طائِعِینَ»، برای من کاملاً این سه مثال شباهت زیادی دارند. بگذارید یک مثال دیگری بزنم. به موسی و هارون این خطاب میآید که میگوید: «اذْهَبَا إِلَىٰ فِرْعَوْنَ»، شما دو نفر بروید به سمت فرعون، «فَقُولَا»، بگویید، «فَقُولَا إِنَّا رَسُولُ رَبِّ الْعَالَمِينَ»(شعراء/۱۶)، یک رسول پروردگاریم. واضح است که غلط است. باید بشود که «رسولا رب العالمین»، دو رسول پروردگاریم. برای اینکه اینها در رسالتشان یکی هستند؛ معنیاش این است. دو رسول نیستند، خدا یک نفر را فرستاده است. یک حرف دارند و رسالتشان یکی است. تأکید روی این است که در قسمت رسالت باهم یکی هستند. این قدر این اشتباههای انحراف از گرامر جای واضحی است که هیچ توجیهی ندارد یعنی عمدیبودن آن بدیهی است.
اینها شبیه هم هستند که انگار اعداد در آنها رعایت نمیشود. بین این دو سه تا و چند تا خیلی فرق نیست، به دلیل اینکه جمله را معنیدار میکند. از این مثالها در یک مقالۀ معروفی است که اینها در آن آمده است. میگوید: «وَقَطَّعْنَاهُمُ اثْنَتَيْ عَشْرَةَ أَسْبَاطًا»(اعراف/۱۶۰)، اینها را به دوازده شاخه تقسیم کردیم، در مورد بنیاسرائیل. طبق قاعده وقتی که تعداد اعداد از ده تا بیشتر است، مثلاً «اربعین لیلة»، نباید اسمی را که این عدد میشمارد را جمع ببندیم، ولی اینجا «اسباط» جمع بسته شده است. ولی اینها شخصیت دارند. من اینگونه میفهمم. یک عدهای معتقدند که «اسباط» اسم خاص است ولی من احساسم این است که اینجا سبط را جمع بسته است، در حالی که میتواند بگوید دوازده سبط ولی میگوید اسباطا. این با «لیلة» فرق دارد. و یا یک جایی که در قرآن است «اثْنَا عَشَرَ شَهْرًا» (توبه/۳۶). اینها آدم هستند و برای خودشان موجودیتی دارند. یعنی یکطوری جمعبستن اینها به اینکه اینها با هم تفاوت دارند و موجودیتشان و مثل اینکه شخصیت دارند، معنی پیدا میکند.
[۱:۳۰:۰۰]
اینها مثالهایی است که به نظر من یک چیز گرامری دارد نقض میشود به دلیل اینکه به نحوی حال و هوای دیگری به عبارت بدهد. یک تغییری ایجاد کند. مثلاً اگر تو بگویی که دو طایفه با هم جنگیدند، همه میفهمند یعنی چه. ولی اگر در یک جایی از آن یک انحرافی ایجاد کنی، انگار آدمها به فکر میروند و آنجا یک چیزی میفهمند؛ جنگ بین دو طایفه اتفاق نمیافتد بلکه جنگ بین آدمهایی که در دو طایفه هستند بوجود می آید. در مورد این تک جملهها اگر بحث دارید بگویید.
اینها معنیدار هستند. به نظر من یک سری قواعد دارند نقض میشوند، برای اینکه این قاعدهها معنیدار هستند. یک آیهای در قرآن هست که در مورد جانداران صحبت میکند که میگوید: «فَمِنْهُم مَّن يَمْشِي عَلَىٰ بَطْنِهِ وَمِنْهُم مَّن يَمْشِي عَلَىٰ رِجْلَيْنِ»(نور/۴۵). به این ایراد گرامری میگیرند که در مورد مثلاً مار که روی شکمش راه میرود، «من» نباید بیاید. «مَّن يَمْشِي عَلَىٰ…» فقط در مورد انسان به کار میرود. این جمله به فارسی اینگونه میشود: از حیوانات کسی هست که روی شکمش راه میرود، کسی هم هست که روی چهار پایش. «کسی» برای جاندار و غیر جاندار باید در گرامر فرق قائل بود. واقعاً یکی از مفاهیم اساسی قرآن این است که از ستاره و سیاره گرفته، اینها همه به نحوی در حد انسان در قرآن شخصیت دارند. حرف میزنند، میروند، میآیند، اطاعت میکنند. این گپی که ما بین خودمان با تمام دنیا میبینیم که ما ضمایر خاص خودمان را داریم بیخود است. ما برای خودمان دنیا را از یک دید خیلی خاصی داریم نگاه میکنیم و برای ما همه فرق دارند. یک ایدئولوژی خیلی اساسی پشت آن است و در همۀ زبانها هم تقریباً هست. یونیورسال گرامر معنیاش این نیست ولی اگر همۀ زبانها را بگردی، همهاش شاید اینگونه باشند که برای انسان یک سری ضمائری وجود دارد که برای هیچ چیز دیگری وجود ندارد. اینکه ما خودمان را تافتۀ جدا بافته میدانیم، این در قرآن نقض میشود. در بسیاری از جاها اینکه «من» بیاید یا «ما» بیاید، مرتب قاطی میشود.
حضار: رعایت هم شده گاهی یا همیشه نقض میشود؟
نه اکثراً رعایت میشود. گاهی در مورد انسان دارد صحبت میکند، کلمۀ «من» را به کار میبرد. اینگونه نیست که همیشه نقض شود، ولی جاهایی قاعده محترم نیست. به دلیل اینکه فکری پشتش است که آن فکر معتبر است. یک جایی که به نظر میآید که باید «من» بیاید ولی «ما» آمده است. این خیلی مثال خوبی نیست ولی چون در آن مقالهای که خیلی معروف است وجود دارد میگویم. این را به عنوان یک ایراد نوشته است. میگوید که: «وَالسَّمَاءِ وَمَا بَنَاهَا»(شمس/۵) ، به نظر میآید که منظور چه چیزی آسمان را بنا… «وَالْأَرْضِ وَمَا طَحَاهَا»(شمس/۶) به چه کسی دارد نسبت داده میشود که آسمان را بنا کرده و زمین را گسترانیده؟ به خدا دارد نسبت داده میشود. حداقل خدا در گرامر متعارف اینگونه است که با انسان به نحوی «من» حساب میشود. اینجا جزء جاهایی ست که به طور گرامری باید بگوییم مثلاً «و السّماء و من بناها»، و آن کسی که سماء را بنا کرده ولی «ما» میآید. «و آسمان»، قسم به آسمان و آنچه آن را بیان کرد. قسم به زمین و آنچه آن را گسترانید نه آن کسی که.
حضار: شاید استدلال به خلقتش نباشد، به چیزی که آسمان را بنا کرده…
به نظر من مثل اینکه شما بارها در قرآن این را میبینید. مثلاً «إِنَّا أَنزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ»(قدر/۱)، مثل اینکه آن اسباب و ملائکهای هم که در کار هستند، آنها هم به نحوی با خدا جمع بسته میشوند. اینجا هم اینگونه است. به نظر من این خیلی شاید مثال خوبی نباشد ولی میگویم چون آنجا روی این استدلال کرده بود که این بنا به گرامر درست نیست، چون دارد به خدا اشاره میکند. اینجا در واقع به خدا و همۀ چیزهای دیگری که در آنجا دستاندر کار بودند اشاره میشود و ضمیری که برای آن انتخاب شده «من» نیست، «ما» است. اینها جاهایی هستند که به وضوح معنیهایی وجود دارند که به نحوی در گرامر نقض میشود. یک مثال خیلی خوب، عمدیبودن آن بدیهی است و هر کسی این را بشنود میداند که اینجا یک قاعده دارد نقض میشود؛ میگوید: «لَّٰكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ»، به راستی که آنهایی که در علم راسخ هستند، استوار هستند، «لَّٰكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَالْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ وَالْمُقِيمِينَ الصَّلَاةَ وَالْمُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَالْمُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ»(نساء/۱۶۲)، مؤمنین و کسانی که راسخون در علم هستند.. هر کسی که اصلاً نداند عربی چیست، میداند اینجا این «مقیمین» باید «مقیمون» باشد، یعنی شما وقتی یک چیزی را عطف کنید، این یک قاعدۀ کلی است که در هر زبان وقتی «واو» میآوری، میدانی نقش گرامری این کلمات با همدیگر یکسان است، مثلاً فرض کنید اگر در حالت مفعولی «وَ» چیزی بیاوری، دیگر فاعل نیست، حتماً باید مفعول باشد. سه فعل هستند که به همدیگر عطف میشوند: «مؤمنون، مقیمین و مؤتون»، برای نماد، فرق اینها این است که در حالت فاعلی است، یا در حالت رفع است یا در حالت نصب. مقیمین در حالت نصب است، یعنی انگار حالت مفعولی دارد. من نمیخواهم توجیه خاصی کنم، ولی به نظر من یک توجیه خیلی ساده و عارفانهاش این است که اقامۀ صلاة مانند ایتاء زکاة نیست که تو کاملاً فاعل این کار باشی. این حدیثی که من گفتم اقامۀ صلاة، وقتی در حال توجه کامل است، یک حالتی به او دست میدهد که به رکوع میرود، یک حالتی به او دست میدهد که به سجده میرود. اینگونه نیست که انگار این نماز را واقعاً دارد با ارادۀ خودش و حالت ارادی کامل میخواند، یکطوری به نظر میآید که در اقامۀ صلاة کمی حالت مفعولی هم هست، مثل ایتاء زکاة نیست که من یک چیزی را بردارم، با ارادۀ خودم تصمیم بگیرم که به یک نفر دیگر بدهم. در حالتی هستم که ممکن است از حالت فاعلی کمی دور باشم. اینجا به وضوح این قاعده وجود داشته و معلوم هم بوده که این باید «مقیمون» باشد و «مقیمین» نوشته شده است. احتیاج نیست که فرد اصلاً زبان عربی بلد باشد، این به طور دیگری دارد جمع بسته میشود و با آن دو تای دیگر فرق دارد؛ چون انگار یک تفاوتی بین فعل اقامۀ صلاة و دو فعل دیگر گذاشته میشود. از نظر حیث فاعلیبودن و مفعولیبودن، اینجا یک معنیای بوجود میآید با استفاده از تغییری در یک قاعدۀ گرامر.
یک مثالی که خیلی روی آن تا بحال بحث شده است. یک جایی است که از قول آدمهایی که در زمان موسی و هارون هستند، میگوید: «قَالُوا إِنْ هَٰذَانِ لَسَاحِرَانِ»(طه/۶۳)، گفتند: این دو جادوگران هستند، دو جادوگر هستند. اینکه در زبان عربی، «إن» و «إنّ» جزء چیزهای بدیهی هستند که نصب میکنند، بنابراین باید «هذین» باید بشود نه «هذان». خیلی روی این بحث شده که «إن» ممکن است معنیاش طور دیگری باشد و «هذان» درست است.. ولی همه جا هم به این اشاره میکنند که این جمله خلاف عرف است و الان هیچ کس چنین جملهای نمیگوید که با «إن» شروع شود و بعد اسم یا ضمیری که بعد از آن میآید در حالت نصب نباشد. اینکه معنی اینها چیست…
مثالهای زیادی وجود دارد که قواعد به وضوح به طور عمدی نقض میشوند. عمدی یعنی اینکه خیلی جاها رعایت میشود، یک جا نقض میشود. بعضی جاها مانند اینکه «فَأْتِيَا فِرْعَوْنَ فَقُولَا إِنَّا رَسُولُ رَبِّ الْعَالَمِينَ»(شعراء/۱۶)، واضح است که چه میخواهد بگوید. یا مثلاً در مورد «وَإِن طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا»(حجرات/۹)، به نظر من معنیاش خیلی واضح است که چرا جمع میآید، یک معنی اضافهای به جمله میدهد. یا «مَّن يَمْشِي عَلَىٰ بَطْنِهِ»(نور/۴۵)، خیلی واضح است. در اینجا من نمیخواهم ادعا کنم که لزوماً… من میفهمم که اینجا دارد فرق بین «مقیمین الصلاة و مؤتون الزکاة و مؤمنون بالله» میگذارد. از نظر نقش فاعلی داشتن انسان… توجیهات دیگری هم کردند، مثلاً مفسرین بعضی جاها چیزهای دیگری گفتهاند در مورد اینکه چرا مفعولی آمده است، ولی اینکه یک قاعدهای نقض شده، فکر میکنم مجمعالبیان گفته است که چون «مقیمین الصلاة» شامل ملائکه هم میشود و آنها فاعل مختار نیستند، اینجا در جمع به این صورت آمده. به هر حال اینکه با گرامر دارد بازی میشود، حداقل این به عنوان یک نکتۀ واضح به نظر من در عبارتها هست.. بگذارید من در مورد «إِنْ هَٰذَانِ لَسَاحِرَانِ»… (طه/۶۳)، یک جملهای است که یک عده به یک زبانی گفتهاند و به زبان عربی ترجمه میشود. ممکن است آنجا در آن زبان از حیث فاعلبودن، حالت مفعولیبودن، جمله در حالت فاعلی بوده، به زبان عربی اگر «هذین» نوشته شود، یکطوری حس مفعولبودن در آن میآید که از آن اجتناب شده است. این دو چیزی که گفتم در مورد «مقیمین الصلاة» و «هذان لساحران» نمیخواهم تأکید کنم که معنی خاصی دارد و من به شما میگویم. بگذارید من باز مثالهایی دارم ولی چون شما خسته شدهاید…
حضار: عربهایی که اینها را میشنیدند شاکی نمیشدند که چرا اینجا گرامرش فرق میکند یا چیزی تغییر کرده؟
میگویم به شما از شکایت گرامر.
حضار: تعداد نقض گرامر بیشتر شده با آن تأکید آیات. مثلاً اگر قرار باشد اینها تغییری در آن باشد باید…
ایدهای ندارم.
حضار: مثلاً در «وَالسَّمَاءِ وَمَا بَنَاهَا»(شمس/۵)، یعنی خدا به خودش قسم خورده است؟
نه دیگر. فقط خدا نه، ظاهراً همۀ عواملی که…
حضار: اینکه قسم به خودش با قسم به آسمان را کنار هم بیاورد که اصلاً از لحاظ ارزشها آدم…
ایراد در یک مقالهای هست که اوایل دهۀ نود…
حضار: معروف بوده؟
مقالهای است که کسی به اسم نیوتون و یک عرب آن را با هم نوشتهاند که روی آن خیلی بحث شده است. ده، پانزده تا… اکثر این مثالهایی که زدم از داخل آن مقاله است. در یک سایتی که مربوط به مسیحیهاست، این را به عنوان چیزی گذاشتهاند که قرآن را که شما میگویید معجزه است، اشکال گرامری در آن است. چنین ادعایی میشود. در کتاب بیست و سه سال علی دشتی هم یک فصل در مورد قرآن دارد که آنجا چهار پنج تا از این اشتباهها را به عنوان اینکه قرآن چندان هم کتاب از نظر ادبی جالبی نیست، نوشته است. قبلا هم بین مفسران بحث بوده که چرا اینجا اینگونه است. خلاصه این خلاف قاعده است. مثلاً بگوییم «هذان لساحران» خلاف قاعده است. توجیه کنیم که معنیاش چیست که اینگونه شده. توجیههای قدیم معمولاً اینگونه است که گاهی میگویند که اینگونه هم میشود. یعنی مثلاً میگویند که مثلاً به اسباط اسم خاص میگویند. توجیه آن اینگونه است که یکطوری با قاعدهها وفق میدهند یا میگویند که در قاعده تبصرهای وجود دارد که میشود آن را اینگونه توجیه کرد. من ندیدم جایی که به این شکل برخورد کنند که اصلاً اینها کاملاً واضح هستند. یکطوری بدیهی باید «مقیمون» گفته شود «مقیمین». مثلاً «رحمت الله قریب من المحسنین» (اعراف/۵۶)، مانند همین معنا است «کلمة الله…». مثلاً مسیحیان میخواهند ادعا کنند که پیغمبر گرامر نمیدانسته؛ خب همه جا باید چیزی را اشتباه بگوید. همه جا درست است، یک جای خاص یک قاعده نقض میشود. یا مثلاً در همان جملۀ «مقیمین الصلاة» همانجا، آن آمده، ولی وسطش «مقیمین الصلاة» دارد که عمدیبودن آن کاملاً واضح است.
حضار: نمیشود اینگونه بگوییم که ..شبیه موقعی که شاعر شعر میگوید، خودش را ملزم میداند که… آن قواعد را اینقدر اصالت نمیدهد…یعنی این خیلی اشکال خاصی نیست..
ولی واقعاً در حد نقضکردن قواعد گرامری معمولاً پیش نمیرود. مثلاً یک فعل که جمع بیاید، مفرد بیاید. جنبۀ شوخی پیدا میکند. مثلاً وقتی تختی را کشتند یا تختی خودکشی کرد، این روزنامۀ توفیق تیتر درشت زد که تختی را خودکشی کرد. این معنی میداد. چون شوخی است، تو نمیتوانی در یک روزنامۀ جدی این را به معنای کشتنش بنویسید. این یعنی یکطوری دو پهلو صحبتکردن. خیلی نمیشود در یک متن جدی یک قاعدۀ خیلی بدیهی گرامری را بحث کرد. من واقعاً خیلی نمیبینم همین الان هم شعرا در حد قواعد اساسی گرامر بحث کنند ولی خیلی چیزها را نقض میکنند. این بحث ادامهاش همین است که واقعاً اصلاً در منظرۀ… استایل را اینگونه تعریف میکنند.
[۱:۴۵:۰۰]
الان در تعریف سبک… شما میگویی یک متنی سبک دارد یعنی چه؟ میزان هنجارگریزی در واقع نشاندهندۀ وجود سبک است. یک متن روزنامه همه چیز را رعایت میکند، نه قواعد گرامری، بلکه بهترین حالتهای استاندارد را رعایت کند، سبک ندارد. شاعر وقتی سبک دارد که یکطوری از هنجارهایی دارد فرار میکند، بنابراین چیز عجیبی نیست، فقط شدتش یک مقدار در قرآن زیاد است. یعنی کار به نقض حتی تطابق فاعل و فعل میرسد؛ یعنی فعل جمع، فاعل مفرد.
حضار: در شعر نو و اینها بیشتر شده.
مثال من خیلی ندیدم. اینکه قاعدههای خیلی بدیهی را نقض کنند، به هر حال هست. من قبول دارم که ما داریم به سمت این میرویم که قواعد را نقض کنیم. همۀ این چیزهایی که گفتید، خوشبختانه در ادامۀ صحبت من هست. یک مثال دیگری که میخواستم بزنم را بگذارم کنار. من چند نکتۀ خاص میخواهم بگویم. یکی اینکه من خودم شخصاً… اینکه گفتید که اعراب شکایت میکردند یا نمیکردند، یک روایت معروفی از عثمان است که وقتی که نسخۀ اول قرآن را دید، گفت که در آن اشتباهاتی وجود دارد ولی اعراب آن را درست خواندند. یک جملۀ دیگری گفته است که اعراب به لسان خودشان این را درست میکنند، یعنی در اولین نگاه میبینی که جاهایی از آن با نورم حرفزدن اعراب نمیخواند، در نظر عثمان اینگونه میآمد که چیزی که نوشتهاند و میخواند خیلی به نورم قواعد آنها تطبیق ندارد.
حضار: عثمان خلیفۀ سوم؟
بله خلیفۀ عثمان. زمان عثمان قرآن جمع شد، به او عرضه شد و میگویند جملهای به این شکل گفت. یک روایت دیگری وجود دارد… من اصولاً دوست ندارم استنادهای تاریخی کنم. عایشه گفته است که سه جای قرآن غلط دستوری وجود دارد و سه تا از این مثالها را گفته است. این روایت است که در کتاب قدیمی هم ثبت شده که سه جای قرآن، یکی همین «مقیمین الصلاة»، یکی هم «إن هذان لساحران» به عنوان اینکه اینها با قواعد عرب نمیخواند گفته است نه به عنوان ایراد. به هر حال این حرف را عایشه زده است. این سه جا با نورم زبان عربی جور در نمیآید. بدیهی است که این خارج از نورم بوده است. من مثالهایی را انتخاب کردم مانند «مقیمین الصلاة» که به وضوح خارج از نورم است. وقتی سه فعل میآوری، دو تای آن را «واو و نون» جمع بستی، به طور طبیعی واو بینشان است، این هم باید واو و نون باشد، لازم نیست که قاعدهاش را بدانی. همینطوری کسی که عربی بلد نیست، از روی شکلش باید بفهمد این وسط یک اتفاقی افتاده است که «مقیمین الصلاة» شده است. بنابراین واضح است که اعراب احساس اینکه یک انحرافهایی از هنجار زبان عربی دارد صورت میگیرد، داشتند. دلیل خیلی واضح آن این است که یک قاعده همه جا رعایت میشود، یک جا نقض میشود. میدانی استدلالم چیست؟ یک هنجاری وجود دارد و در خود قرآن هم هنجار وجود دارد؛ اصلاً زبان اعراب را کنار بگذارید. خود هنجار قرآن یک جایی نقض میشود. ده جا رعایت شده، یک جا نقض میشود. مثلاً فرض کنید اینکه «اثْنَتَيْ عَشْرَةَ أَسْبَاطًا» این همه جا، چهار پنج جا در قرآن مثلاً «أَرْبَعِينَ لَيْلَةً»(اعراف/۱۴۲) داریم، «ثَلَاثِينَ لَيْلَةً»(اعراف/۱۴۲) داریم، دوازده ماه داریم، دوازده «اثْنَيْ عَشَرَ نَقِيبًا»(مائده/۱۲) داریم. همه جا مفرد است، این یکی جمع است. میخواهم بگویم اگر به خود قرآن نگاه کنید، یک چیزی خارج از هنجار در آن وجود دارد. بنابراین بدیهی است که اعراب هم احساس اینکه چیزی خارج از هنجارشان است را داشتهاند. و اینکه شکایت میکردند یا نمیکردند…
حضار: منظورم آن کسی است که همان لحظه آن را میشنود، خب طبیعتاً این سؤال برایش مطرح میشود..
بله. اینکه به هر حال واژههایی وجود داشت که معنی آن را نمیفهمیدند. من یک بار گفتم که یک داستان خیلی معروفی وجود دارد. خلیفۀ دوم بالای منبر این آیه را خواند «وَفَاكِهَةً وَأَبًّا» (عبس/۳۱)، شما میدانید «فاکهة» یعنی چه، ولی کسی از شما هست که بفهمد «أبّا» یعنی چه؟ این واژه، واژهای نبود که مردم خیلی بدانند که معنیاش چیست. آنها یک چیز تاریخی خیلی ساده که شما میگویید.. یک چیز بدیهی است. در دورههای تفسیر قرآن، اولین دورهای که دورۀ تابعین است، کسانی که در زمان پیغمبر بودند، تمام نکات تفسیری و چیزهایی که سؤال میشد، جواب داده میشد در حد پرسیدن معنی واژهها، نه به گرامر. یعنی میخواهم بگویم اشکالاتی به این صورت وجود داشت و طول کشید که چیزهای بزرگتر بپرسند. یعنی اصولاً قرآن شگفتانگیز بود از نظر واژههایی که استفاده میکند. از این واژهها صدها واژه در قرآن وجود دارد.. یک شاخهای در علوم قرآنی وجود دارد به اسم غرائب القرآن. واژههایی بااستعمال عجیب و غریب در قرآن؛ یعنی واژههایی که خیلی متداول نیستند. در واقع غرائب القرآن یعنی واژههای غیرمتداول در قرآن. آقای محسن آرمین یک مقاله در مورد غرائب القرآن دارد. همین محسن آرمین که استعفا داد، یک تحقیقی کرده است در مورد واژههای غیرمتداولی که در قرآن راه پیدا کردند و برای اعراب فهمش سخت بوده است و میرفتند میپرسیدند. مثلاً یک چیز معروفی در مورد واژۀ انفطار است که ابنعباس میگوید که من نمیفهمیدم. ابنعباس مرجع همین سؤالها در مورد غرائب القرآن بود و یک جایی توضیح داده که من نمیفهمیدم یعنی چه. گفت: یک روز دو عرب را دیدم که با همدیگر دعوا میکردند؛ آمده بودند شکایت، و یکی این جمله را گفت: «…أنا انفطر هذه»، من این را انفطار کردم. و اینکه شنیدم فهمیدم معنی انفطار چیست. یعنی شکافتنی که از درون آن یک چیزی بجوشد؛ این معنی انفطار است. واژههایی هست که بعضی از قبائل به کار میبردند و در بین بعضی از قبائل متداول بوده است که مردم مکه خوب نمیفهمند.
من میخواهم بگویم که این زمینه را داشته باشید که این جزء بدیهیات تاریخ است که در واژهها خیلی مشکل وجود داشت. بنابراین اگر خیلی روایتی وجود ندارد، که از گرامر صحبت کرده باشند، برای اینکه مشکلات بزرگتر داشت. در شگفتانگیزبودن قرآن از نظر زبان به اندازۀ کافی مشکل وجود داشت که چهار تا جایی که یک مقدار این گرامرها اینور و آنور شدهاند را خیلیها رویش بحث کنند. به هر حال این بحث از اول نزول قرآن تا همین الان اینکه اینها چرا خلاف هنجارهای متداول هستند وجود داشته است، اینگونه نیست که تازه یک نفر مقاله نوشته باشد ده سال پیش. در تمام تفاسیر در مورد بعضی از این آیات نکتههایی میبینید که چرا اینجا مثلاً «مقیمین» آمده یا چرا اینجا مثلاً «هذان» آمده است. با قبائل متداول عرب جور درنمیآید. من اینها را گفتم، اولین نکتهای که میخواهم به بحث اضافه کنم، یک مجموعهای از بحثهایی که اینجا میکنم همیشه در کنارش طوری حذفکردن تاریخ وجود دارد. میخواهم یک بار دیگر سعی کنم تاریخ را حذف کنم. واقعاً برای خود من شخصاً، بهترین دلیل اینکه قرآن تحریف نشده، یعنی با نهایت صداقت جمعآوری شده، وجود این اشکالات خیلی سادۀ گرامری در قرآن است. یعنی اینها واضح هستند. مثلاً دارد مینویسد، دارند کتابت میکنند، میدانند که چیزی که دارند مینویسند گرامرش اشکال دارد، مثلاً ما نمیدانیم «هذان لساحران».. ولی آنقدر عبودیت داشتند که نوشتند. گفتند غلط است، مثلاً عثمان هم گفت اینها را داریم، جور درنمیآید ولی همینطوری گذاشتند. وجود چند تا، حتی اگر ده تا باشد… یک نفر در جایی در کتاب بیست و سه سال نوشته است که بیش از صد تا انحراف از گرامر زبان عرب در قرآن وجود دارد. حتی اگر یکی بود و این وارونه بود، یکطوری نشان میداد که چقدر اینها با دقت مینوشتند. خیلی طبیعی است که اگر یکی بخواهد دست بزند، به طوری که احساس میکنند که مثلاً «مقیمین» غلط است، معنی نمیدهد. فکر کنید شما یک جملهای را در کتاب ببینید که «آنها فلان کار را کرد»، فکر میکنید که آن «کردند» بوده است، مثلاً یک مقدار احساس میکنید… چقدر تعقل وجود داشته است که همانطور ضبط کردند. فعل مثلاً مفرد آمده، مفرد آوردند. در قرآن واقعاً اینگونه است. مثلاً فاعل جمع است، فعلش مفرد آمده است.
حضار: آیهاش چیست؟
نمیگویم. دفعۀ بعد میگویم. آن مقدمهای داشت که بعداً مثالهایش مهمتر است. مقدمه را نمیخواهم بگویم، آیهاش هم هدر میرود. یکی اینکه این نکته به نظر من یک نکتهای داخل خود متن است که لازم نیست به تاریخ رجوع کنیم که نشان میدهد که چقدر این متن با وسواس جمع شده است. اینکه بعضیها میگویند یک آیه در آن بود و بعداً به دلایلی آن را حذف کردند و… خود یکی از خلفا دو آیه را میگفت که میگفت یادم است که اینها در قرآن بود ولی الان نیست. چندین بار دیدم در بالای منبر این حرف را زد. آن آیهها را اگر بیاورم، تعجب میکنید که چه آیههایی است. واضح است که اینها در قرآن نبودند. یکی از آنها این است که از آیین پدران خودتان تبعیت کنید؛ یعنی چه؟ حالا کاری نداریم. به هر حال اینکه نشان میدهد که در جمعآوری خیلی دقت شده، داخل خود متن به هر حال نشانهای به این صورت هست.
۸- چرا قرآن به زبان عربی است؟
یک نکتۀ دیگر اینکه من چند بار در مورد اینکه چرا قرآن عربی است… زبان عربی، یکی اینکه خیلی زبان پویایی بوده و خیلی واژه زیاد داشته است. هنوز هم جزء بهترین زبانهای دنیا حساب میشود. و اینکه فیکس شده، از هزار و چهارصد سال به اینطرف تغییر و تحولی تقریباً در آن صورت نگرفته است و هنوز زبان پیشرفتهای است. یک نکتۀ خیلی مهم، قبلاً یک چیز دیگر هم در عربستان وجود داشت که خوب بود برای جایی که قرار است قرآن نازل شود. اینکه خیلی بدوی بودند، طبیعی زندگی میکردند، ساختارهای اجتماعی محکم نداشتند. به نظر من مهمترین نکته این است که ساختارهای زبانی محکم نداشتند. زبان عربی، در حال شکلگیری بود. گرامر آن نوشته نشده بود و هنوز فیکس نشده بود، بنابراین میشد… شما مثلاً فرض کنید در زمان یونانی، گرامر نوشته شده، همه چیز آن معلوم است. الان در زبان فارسی اگر من یک غلط واضح گرامری داشته باشم، همه اعتراض میکنند. اصولاً جو در عربستان هنوز اینگونه نبود که قواعد مدوّن شده باشد. یک زبان عربی شسته رفته… دو قرن طول کشید تا قواعد زبان عربی نوشته شود. یک چیزی وجود دارد، هر زبانی یک دورۀ پیش گرامری دارد، یک دورهای به اصطلاح «پُست گرامری». یک لحظهای بوجود میآید که به اندازۀ کافی باید مکتوبات وجود داشته باشد، به اندازۀ کافی شاعر و نویسنده باید در زبان وجود بیاید که یک نورم ایجاد کند. هیچ زبانی اینگونه نیست که اول گرامرش را بنویسند، بعد شروع به صحبتکردن کنند. بعدها حرف میزنند تا به جایی برسد.
معمولاً یک کتاب خیلی خوب یا یک مجموعه نوشتار خوب باعث میشود که.. بیشتر از این، برخوردکردن یک زبان با آدمهای خارج از منطقه مهمترین انگیزهای است که گرامر نوشته میشود. مثلاً ایرانیان میخواستند قرآن بخوانند، عربی یاد بگیرند، لازم بود که به آنها یاد بدهند. به عنوان یک زبان دوم وقتی که یاد میگیری، باید قواعد داشته باشی. هیچ کدام از ما زبان مادریمان را با قواعد یاد نمیگیریم. ولی یک زبان دیگر یاد میگیریم بدون گرامر نمیشود. فقط در همان بچگی آن استعداد وجود دارد که همینطوری بشنوی و گرامر خودکار مثلاً به نحوی برنامهریزی شود. بعدش دیگر باید یک مقدار منطقیتر برخورد کنیم. صد سال هم فرد فقط گوش بدهد به زبان انگلیسی، ممکن است باز هم یک سری قواعد را خوب نفهمد. مگر اینکه بنشینی روی کاغذ یادداشت کنی، گرامرش را برای خودت دربیاوری؛ قواعدش را…
حضار: جالب است من فکر کردم آدم دو سال در جامعهای برود حتماً زبانش را یاد میگیرد. این حس در من تغییر کرد.
قواعد باید یاد بگیری.
حضار: تجربه وجود دارد که اینطوری آدم یاد نمیگیرد.
زبان دوم را حداقل کمکآموزشی باید بگیری نه اینکه یاد بگیری. لازم نیست یاد بگیری یا نگیری.. استدلال این نیست. همیشه وقتی مجموعهای از آدمها.. آدمهایی که زبان مادریشان زبان خاصی نیست، میخواهند یاد بگیرند.. معمولاً هم خارجیها هستند که گرامر مینویسند. مثلاً یکی از گرامرنویسان معروف زبان عربی ایرانی بوده است. عرب شاید حتی قواعدش را نداند. من یک بار یک دوست ترکزبان داشتم، میخواستم از او ترکی یاد بگیرم، نمیشد. میگفتم ماضی نقلی چیست، نمیدانست. بعد ماضی نقلی فارسی در ذهنش میگفت، یک جملهای که ماضی نقلی بود، ترجمه میکرد به ترکی، میگفت: آهان، اینطوری. او اصلاً نمیدانست ماضی نقلی چه هست، بلد بود و استفاده میکرد. من میخواهم بگویم این ویژگی در زبان عرب وجود داشت که یک زبان خیلی پویایی بود و هنوز فیکس نشده بود، بنابراین میشد در آن واژههای جدید راحت آورد، خیلی به آنها برنمیخورد. در یک زبان خیلی فیکس شده ممکن است به راحتی نشود این کار را کرد. خیلی گرامر بهم میریزد. و این یک نکتۀ خیلی اساسی بود.
۹- شبهه در مورد اشکالات گرامری قرآن
من میخواهم روی این به عنوان یک شبهۀ معروف که چندین جا مطرح است، در قرآن اشکال گرامری وجود دارد.. این حرفهایی که من زدم که اشکال گرامری واقعاً وجود ندارد و خیلی چیزهای جالبی در قرآن است که جاهایی مفاهیم را با تغییر گرامری میرساند، همه جا هم تقریباً همین چیزها را آدم میفهمد، این موضوع را بگذاریم کنار.
[۲:۰۰:۰۰]
من میخواهم خود این اشکال را به عنوان یک چیز مجرد…یک زبانی به نام زبان عربی وجود دارد که گرامرش را از روی قرآن نوشته است. هر کسی گرامر زبان عربی را نوشته، متن اساسی زبان عرب قرآن بوده است، یعنی از داخل این متن برای زبان عربی گرامر درآوردند. اگر یک کتابی وجود دارد، من از روی آن گرامر مینویسم، بعد یک قاعدۀ گرامری من درست کردم که یک جا نقض شده، پس قاعدۀ گرامری من اشتباه است دیگر؛ باید دقت میکردم میگفتم که همه جا اینگونه نمیشود. اینکه یک گرامری از روی یک کتاب نوشته شود، بعد ایراد آن کتاب این باشد که این گرامر با این فیت نمیشود، یک مقدار تناقض درونی دارد، من احساسم این است که زبان گرامری که در قرآن است با هنجار زبان عربی نمیخواند. به دلایلی که از داخل خود کتاب میشود آورد، یک چیزی وجود دارد. ولی اصولاً اشکالی اینگونه کردن میخواهم بگویم که یک نفر همینطور میتواند جواب بدهد بدون نگاهکردن به جزئیات که این اصلاً امکان ندارد که به یک چیزی که عمدۀ گرامر بوده اشکال گرامری گرفت. من میخواهم بگویم که یک در رویی اینگونه دارد. حالا شاید این حرف را نمیزدم از یک جهاتی بهتر بود ولی یک استدلالی به این شکل وجود دارد که کتابی که مبنای گرامر است، تو نمیتوانی آن را به عنوان نقص در گرامر بگیری. این سند تاریخی آن زبان است.
الان آدمهایی وجود دارند که اینگونه فکر میکنند، یعنی جوابشان به اشکالهای گرامری این است که این گرامر اصلاً به این کتاب فیت نشده، بنابراین مشکل گرامر است. این شخصاً سلیقهای است، من نظرم این نیست. میتوانم استدلالهایی بیاورم مانند همین «مقیمین الصلاة» که این خیلی عجیب است که «واو» آمده و این مشابه آن نشده. من سلیقهام این است که این حرف کلی را به این شکل نزنند.. ایراد را اینگونه رفع نکنند. ولی میخواهم بگویم که این پروسۀ ایراد پیداکردن گرامری در قرآن از اول یکطوری مشکلی در آن هست. مثل اینکه من بگویم که زبان یونانی را از روی کتابهای هومر نوشتند، بعد بروم بگردم در کتاب هومر دنبال غلط گرامری؛ اساساً این یک تناقضی در نفس این عمل وجود دارد.
حضار: واقعیتش اینگونه نبوده، یعنی کاملاً انگیزه نوشتن گرامر عربی دقیقاً همین بوده که مثلاً قرآن را یکطوری بفهمند و بتواند روی آن بحث کنند اما واقعیت جانبیاش این است که شما در هیچ کدام از کتابهای گرامر عربی یعنی از قدیمیترینهایش تا کلاسیکهایش هیچ کدام یک آیۀ قرآن هم ندارد، همهاش شعر عربی است، چه دوران جاهلی یا شعرهای جعلی.
من نشنیدم. من شنیدم تکست اصلی قرآن بوده است.
حضار: آخر اصلاً ببینید کسانی که اینها را مینویسند، خیلی از آنها ملحد بودند.
اولین کسانی که گرامر نوشتند، بعداً…
حضار: ببینید اصلاً غولهای گرامرنویس عربی مثلاً سیبویه است، بعد از آن جاحظ است، بعد ابنمقفع است. اینها قلههای گرامر عربی هستند. ابنمقفع به جرم ملحدبودن و یک خرده گرایشهای ایرانی داشته است. جاحظ هم خیلی آدم دینداری نبوده است. بعد در کتابهای کلاسیک گرامر هم شما آیۀ قرآن نمیبینید. آن مشکل اساسیای که هست، یعنی در اصل ماجرا چون برعکس شده، من با این حرف شما موافق هستم، در اصل ماجرا از یک جایی برعکس شد. یعنی انگیزشی که قرار بود این گرامر نوشته شود که این کتاب فهمیده شود، اما کتاب را گذاشتند کنار، بعد از آن یک سری منابعی نوشتند که این کتاب دقیقاً در رد آن فرهنگ و سینتکس خاص آن قبایل داخلی آن متنها بوده است.
من واقعاً نمیدانم. من کتابهای اولیۀ نحو را ندیدم. ولی به عنوان فکت نه یک جا، دو جا حداقل دیدم که میگویند که متن قرآن مرجع اصلی نحو عربی است. اگر معلوم شود که خیلی هم بهتر است، مثل اینکه هیچ چیز قدیمیتر از قرآن حتی وجود ندارد. یکی از رفع اشکالهایی که یک عده میکنند و اصولاً نمیآیند یکی یکی حتی آنها را جواب دهند، این است که میگویند اگر بینظمی در گرامر نسبت به چنین متنی وجود دارد، شما دارید این را… واقعاً اگر گرامر از روی قرآن نوشته نشده، این ادعا درست نباشد، منبع دیگری قدیمیتر از قرآن وجود داشته باشد، این رفع اشکالشان درست نیست..میشود در موردش مطالعه کرد. آن مقالهای که وجود دارد و همۀ جاهایی که این نوع اشکال بر علیه قرآن مطرح شده، کاملاً اینگونه است که گرامر را به عنوان یک چیز فیکس شده که انگار… یعنی تصورشان از زبان اینگونه است که گرامر در زمان پیغمبر وجود داشته و پیغمبر یک چیزی از آن را نقض کرده است، اینگونه بحث میکنند. الان یادم آمد در مقالهای که میدیدم نصفش در مورد این است که گرامر وجود نداشته است، یعنی این تصور که قاعدهای نقض شده اشتباه است. به علت اینکه قواعد داشتند ساخته میشدند و هنوز زمان مرحلۀ فیکسشدن آن نرسیده بود. این آدم معتبری است، شاید هم واقعاً اشتباه میکنم..
حضار: نه تناقض ندارد. ایشان میگویند گرامر را از روی شما نوشتند. شما دارید میگویید…
مقالهای که من دارم میگویم، یکی این است که قاعدهای وجود نداشته که بخواهد کسی متهم بشود که قاعده را نقض میکند، فوقش این است که قبائل مختلف به طور مختلف ممکن است قاعدهها را به کار میبردند، بنابراین در حد اینکه واژۀ نامأنوس به کار ببرد ممکن است تا اینکه بگویند اشکال. آنهایی که این اشکال را میگیرند مثل اینکه یک استراکچر در زبان وجود داشته و اگر کسی هم از این تخطی کند، خلافکار است. اینگونه برخورد میکنند مانند آدم بیسوادی که حرف میزند و یک چیز بد میگوید، این جواب با سلیقۀ من جور نیست ولی بالاخره این یک جوابی است که خیلیها اینگونه در مورد این مشکل بحث میکنند. ترکیب اینکه اولاً گرامری وجود نداشته، ثانیاً اینکه گرامر را به قول شما برای قرآن نوشتند و حتی ممکن است ادعا این باشد که از روی قرآن نوشتند.
حالا یک نکته میخواهم بگویم که به سلیقۀ من بیاید. ببینید این اشکالی که اینها میگیرند این است که یک گرامری وجود دارد، فرض کنید اصلاً گرامر وجود ندارد. ایراد قرآن این است که گرامر را رعایت نکرده است. یعنی از هنجار زبان عربی پیروی نکرده است. ایرادهای دیگری هم قبلاً بود، ایراد این بود که از واژههای بازرگانی استفاده میکند. یک جا ایراد این است که چرا از آن واژههایی که آنجا موجود است استفاده کرده، یک ایراد دوم این است که چرا از قواعدشان استفاده نکرده است. میخواهم بگویم که این دو در جهت مختلف دارند ایراد میگیرند.
حضار: بیسوادی پیغمبر را میآورند. میگویند پیغمبر بیسواد بوده، دو جا هم اشتباه کرده، شاهد بر بیسوادی میآورند. یعنی کاربرد… اشکال وجود ندارد.
واقعاً بیسوادی نمیگویند. نمیدانم شاید بله. شاید اگر به این معنا باشد، مثلاً یکطوری یک چیز را بلد نیست، آخر هیچ جا چنین قاعدهای نیست که چنین نقضی شوند. قواعد گاه به گاه نقض میشوند.
حضار: چون خوب بلد نبوده سوتی داده است.
ولی شما یک مقدار دقت کنید. کسی که زبان مادریاش است، سوتی گرامری نمیدهد. یک چیز خیلی عجیب و غریبی است. بگذریم.. یک نکته بگویم که این بحث را که یک نفر کرد که گفتم بعداً میگویم. من نظر خودم در مورد این چیزهایی که الان گفتم این است یک طوری نقض این قواعد گرامری در قرآن جنبۀ بلاغت است. بلاغت به معنای اینکه مفهومی میخواهد رسانده شود، یک قاعده رعایت نمیشود، مثلاً فرض کنید «اقتتلا»، «اقتتلوا» میشود، برای اینکه یک چیز جدیدی را به جمله اضافه کند. میخواهم روی این تأکید کنم، بعداً هم این بحث را ادامه میدهم به این شکل. مثلاً شما اگر بین هنر کلاسیک و هنر مدرن میخواهید یک تفکیک قائل شوید، بهترین تعریف کلاسیک و مدرن این است، هنر کلاسیک، هنری است که با استفاده از قواعد، زیبایی تولید میکند. هنر مدرن، هنری است که در آن شکستن قواعد متداول است. یا مثلاً وقتی هنر قرن بیستم هنر مدرن است، همۀ قواعد موسیقی شکسته میشود، همۀ چیزهای ادبیات را میشکنند، هر چقدر کار هنری کلاسیکتر باشد، قاعدهمندتر است. مثلاً خط نستعلیقنوشتن نمونۀ یک هنر کلاسیک است. قرار نیست که خلاقیت به خرج بدهید، قرار است از روی یک الگوی داده شدۀ کلاسیک پیروی کنید؛ هر چه شبیهتر بنویسید و الفتان دقیقاً همیشه سه نقطه شود، شما فلان قدر نقطه شود، این درست است و این زیبایی است. زیبایی تعریف شده است.
یک جملۀ خیلی قشنگ از یک فیلمنامهنویس معروف فرانسوی، «ژان کلود کارییر» است که کتابش به فارسی ترجمه شده است. میگوید: در هنر هیچ قاعدهای وجود ندارد مگر راه شکستن. واقعاً این روح هنر مدرن است. اصلاً دنبال قاعده میگردند که بشکنند. چه قاعدهای در نقاشی مانده که بشکنیم؟ این مانده است. این را ما رعایت میکنیم. پرسپکتیو رعایت نمیکنیم. اصولاً مدرنبودن یکطوری اجین است با اینکه قواعد زیباییشناسی را کلاسیک نکنید. هر جای دنیا با توجه به محتوا قاعدهها را بشکنید.. میخواهم بگویم که یک بار در جلسات اول گفتم که قواعد زیباییشناسی قرآن بیشتر شبیه ادبیات مدرن است تا ادبیات کلاسیک و این شاهد خیلی خوبی برای آن بود. شکستن قواعد در حد نقضکردن قواعد سادۀ گرامری.. قواعد ساده نه حتی قواعد خیلی قراردادی مثل تطابق فعل و فاعل. این خیلی قاعدۀ سادهای است. تا این حد شکستن قاعدهها در قرآن پیش میرود. حالا بگذریم در جاهای دیگر فکر کنم از یک سطحی به پایینتر دیگر قاعدهای وجود ندارد…
من باز هم در مورد گرامر حداقل دو جلسۀ دیگر صحبت میکنم و مثالهایی میزنم. خیلی خیلی مشتاقم که منبع خوبی داشته باشم مثلاً از جاهایی که ایرادهای گرامری در قرآن نوشته شده است. خودم دو چیز دارم، در حد بیست ایراد گرامری. اگر جایی دیدید که به آیههای دیگر هم اشاره شده، خیلی خوب است. شمارۀ آیه را هم به من ایمیل بزنید. برای جلسۀ آینده شاید مثالهای خوبی داشته باشم.