بسم الله الرحمن الرحیم

درس‌گفتارهای مقدمه‌ای بر فهم قرآن، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه صنعتی شریف، جلسه‌ی ۲۱، سال ۱۳۸۲

بگذارید من چیزهایی از جلسۀ قبل بگویم. جلسۀ قبل وارد بحث گرامر شدیم.

من تذکراتی اول جلسۀ قبل دادم که از نظر من بحث واژه‌ها و این‌ها تمامی ندارد و مهم هم هست، ولی قرار شد که در مورد گرامر صحبت کنیم. آن هم باز هست که اگر خواستیم در مورد یک واژۀ خاصی صحبت کنیم، می‌توانیم برگردیم و در موردش حرف بزنیم. می‌توانم خیلی مختصر بگویم که حرف‌ از گرامر که می‌زنم بیشتر منظورم علم نحو (syntax) است، گرامر خیلی چیز وسیع‌تری است، یعنی شامل قواعد واژه درست‌کردن و فهمیدن، صرف، نحو و خیلی چیزهای دیگر می‌شود. من بیشتر نظرم در مورد گرامر در واقع «نحو» است؛ یعنی قواعدی که ما با آن‌ها واژه‌ها را کنار همدیگر به طور خطی ردیف می‌کنیم در هر زبانی و بعد آن‌ها روی همدیگر معنی پیدا می‌کنند.

۱- برداشت قدیمی و جدید درباره گرامر زبان‌های مختلف

همۀ چیزهایی که دفعۀ قبل گفتم را نمی‌خواهم تکرار کنم ولی بحث‌های زیادی در مورد این بود که چطور تا چهل پنجاه سال اخیر یک احساسی وجود داشت که خیلی گرامرهای زبان‌های مختلف با همدیگر تفاوت‌های اساسی دارد به طوری که حتی کار به چنین ادعاهایی رسیده بود که بر حسب اینکه گرامر چه باشد، جهان‌بینی آدم‌های مختلف هم تفاوت دارد. یعنی وقتی که فکر می‌کردند در یک زبانی مفهوم زمان وجود ندارد، مثلاً گذشته و حال و آینده وجود ندارد، فکر می‌کردند که این آدم‌ها دنیا را کاملاً طور دیگری می‌بینند خلاف آن چیزی که ما می‌بینیم. اولاً شواهد کم‌کم به سمتی رفت که به نظر می‌آید که تمام زبان‌ها گرامرشان تقریباً مشترک است طوری که یک اصلی الان وجود دارد که تقریباً همه آن را قبول دارند و آن هم این اصل است که شما هر چیزی را به یک زبانی بتوانید بیان کنید، حتماً در هر زبان دیگر هم آن مفهوم را می‌شود بیان کرد و به آن «اصل بیان‌پذیری» می‌گویند. ممکن است مجبور شوید از جملات طولانی‌تر استفاده کنید یا کوتاه‌تر؛ همیشه این امکان ترجمه‌کردن وجود دارد. مثال وجود ندارد الان کسی بخواهد بگوید که این اصل را می‌شود با آن نقض کرد، به هر حال با توضیح‌دادن بیشتر می‌شود مفاهیم را از یک زبان به زبان دیگر گفت. بنابراین اصولاً مطالعۀ بیشتر همان زبان‌های متنوعی که مطالعه می‌کردند باعث شد که امکانات بیانی‌شان را پیدا کنند،‌ بفهمند که اختلاف عمده‌ای بین زبان‌ها نیست.

یک نکتۀ دیگر این است که خود زبان‌ها را ما در حدی گرامرشان را می‌فهمیدیم که آن جاهایی که اختلاف داشت را می‌فهمیدیم، آن بخش خیلی خیلی بزرگی از گرامر مشترک بین همۀ زبان‌ها را هیچ‌وقت ما نمی‌دیدیم و مطالعه هم نمی‌کردیم. دقت کنید که گرامری که تبیین می‌شود، اساساً مهم‌ترین کاربردش این است که کسی که زبان مادری‌اش این زبان نیست و می‌خواهد این زبان را یاد بگیرد، با استفاده از این گرامر می‌فهمد که در این زبان چکار باید کند. بنابراین واضح است که گرامر اصولاً معطوف به اختلاف‌هاست؛ یعنی اگر یک اصل گرامری، یک چیز منطقی در همۀ زبان‌ها مشترک باشد، لازم نیست در همۀ کتاب‌های گرامر بنویسند. آن کسی هم که زبان مادری‌اش است همین اصل را به طور طبیعی رعایت می‌کند. بنابراین واضح است که گرامر گرایش به این دارد که جاهایی را در آن بیان کنیم که اختلاف بین زبان‌هاست، یعنی همین باعث می‌شود که این حس بوجود بیاید. الان مطالعۀ بیشتر زبان ها مثلا خود زبان انگلیسی نشان داده است که اگر بخواهیم گرامر واقعی زبان انگلیسی را بنویسیم هزاران صفحه لازم داریم تا این گرامر را بنویسیم نه در حد دویست سیصد صفحه‌ای که الان موجود است و می‌گویند که کل گرامر همین است، در واقع خیلی قواعد وجود دارد که هیچ‌وقت گفته نمی‌شود. این‌ها همان قواعدی هستند که تقریباً در همۀ زبان‌ها مشترک است. بعد یک سری مثال هم زدم که دیگر نمی‌خواهم مثال‌ها را تکرار کنم. پس یک نکته این است که شواهد تاریخی از بین رفت، یک نکته اینکه مفهوم گرامر وسیع‌تر شد، قسمت‌های مشترک آن را کشف کردند. چامسکی هم به طور مجزا استدلال‌هایی برای وجود گرامر واحد (Universal Grammar) دارد. خیلی استدلال‌های متنوعی هم وجود دارد. اینکه استعداد یادگیری زبان ژنتیکی است یا مطالعه‌ای که روی نحوۀ یادگیری زبان در بچه‌ها می‌کنند، مستقلاً نشان می‌دهد که اصولاً زبان در حد گرامر و حتی واژگان خیلی بیشتر از آنچه ما فکر می‌کنیم اشتراک دارد.

نکتۀ دیگری که من دفعۀ قبل گفتم و بد نیست به آن اشاره کنم، شواهدی است که چرا این‌قدر زبان‌ها به همدیگر شبیه هستند. من از چند چیزی که ویتکنشتاین در دورۀ اول و دورۀ دومش گفته استفاده کردم که اگر فرض کنید که زبان یکی از مهم‌ترین کارهایی که انجام می‌دهد، تصویرکردن واقعیت‌هاست. در واقع ما به واژگان و گرامری احتیاج داریم که بتوانیم در مورد یک وضع واقعی که با آن مواجه هستیم حرف بزنیم و برای کسی که آنجا نیست آن را تصویر کنیم. حالا اگر این‌گونه فرض کنیم، تصویرکردن را هم یک مقدار گسترش دهیم. هر نوع بیان کردنی در واقع یک نوع تصویرکردن است، آن‌وقت چون انسان‌ها معیشت مشترکی دارند، در موقعیت‌های مشترکی قرار می‌گیرند، خیلی طبیعی است که در آن چیزی که به بیانش احتیاج دارند، خیلی با همدیگر اشتراک دارند، بنابراین طبیعی است که واژگان و گرامر زبان‌ها شبیه همدیگر باشند. مثلاً من به عنوان یک انسان طبیعی است که در مورد زمان برای من یک گذشته و حال و آینده معنی دارد، مهم نیست من کجا به دنیا آمده باشم، این یک واقعیت فلسفی مربوط به وجود انسان است. ما در یک لحظۀ خاصی از زمان قرار داریم که حال داریم، چیزهایی گذشته داریم و چیزهایی آینده داریم. و همین‌طور فکر کنید، در مورد اشیاء بخواهیم صحبت کنیم، نحوۀ قرارگرفتن اشیاء در کنار همدیگر، اینکه یک چیزی روی یک چیزی یا در کنارش قرار گرفته یا زیرش است، این‌ها چیزهایی است که شما در هر زبان بروید، ابزارهای لازم برای اینکه بشود این‌ها را بیان کرد در گرامرشان وجود دارد. حروف اضافه‌ای که بشود چنین واقعیت‌هایی را بیان کرد یا ممکن است با حروف اضافه کار نکنند، یک استراکچر پیچیده‌تری مثلاً به افعال بدهند تا به هر حال بشود این وضع را در آن بیان کرد. پس این موقعیت مشترک انسان‌ها باعث شده که زبان‌ها هم از نظر گرامر، هم از نظر واژگان اشتراک زیادی پیدا کنند.

زبانی پیدا نمی‌کنید که کلمۀ مادر در آن وجود نداشته باشد، برای اینکه یک حقیقت خیلی اساسی برای یک کودک، اولین باری که دارد زبان یاد می‌گیرد، باید یک واژه‌ای برای اشاره‌کردن به مادر، پدر، آب و چیزهای حیاتی دیگر داشته باشد. به نظر من خیلی طبیعی است که جو دارد به سمت این پیش می‌رود که ما متوجه شویم که زبان‌ها اشتراک‌های زیادی دارند.

۲- واژگان و گرامر قرآن

جلسه قبل خیلی تأکید کردم و سعی کردم که روشن کنم که حداقل واژگان قرآن، واژگان خاصی است، یعنی هر چقدر که از واژگانی که به چیزهای ملموس اشاره می‌کنند (واژه‌تصویرها)، دور می‌شویم و به مفاهیم انتزاعی می‌رسیم، مرتباً به واژه‌هایی می‌رسیم که کاملاً دور از واژگان عربی آن زمان هستند و به راحتی می‌شود نشان داد که خیلی از این واژه‌ها به هیچ‌وجه در این مواردی که الان در قرآن به کار می‌روند، به کار نمی‌رفته‌اند و کم‌کم در اثر نحوۀ استعمال ساخته شدند مانند کاری که شعرا الان زیاد می‌کنند، بعضی از واژه‌ها را به معنای خاصی وضع می‌کنند، یا فیلسوف‌ها هم این کار را در قرن بیستم زیاد انجام دادند که واژه‌هایی را به معانی خاصی وضع می‌کنند و خیلی هم لازم نیست تعریف کنند، با استعمالش شما می‌فهمید که معنی واژه چیست. با توجه به آن چیزهایی که در مورد واژگان گفتم خیلی طبیعی است که آدم این تصور را داشته باشد که به هر حال هر چند یک بخش عمده‌ای از گرامر اشتراک دارد، ولی خلاصه اختلاف‌هایی وجود دارد. به هر حال شما در گرامر عربی قواعدی دارید که در گرامرهای دیگر نیستند و این‌ها چیزهای خاص دستور زبان هستند که هر زبانی به هر حال یک غیرمشترکاتی دارد. چون به نظر می‌رسد که بعضی از این قواعد یک‌طوری معنی‌دار هستند یعنی مثل اینکه به جهان‌بینی و فرهنگ ربط دارد. مثلاً فرض کنید تقسیم‌کردن جهان به چیزهای مذکر و مؤنث در زبان فارسی نیست، در زبان انگلیسی نیست ولی در زبان عربی و فرانسه و آلمانی چنین موقعیتی ما می‌بینیم که به اشیاء مذکر و مؤنث نسبت می‌دهند، این یک‌طوری نگاه‌کردن به دنیاست که تعمیم‌کردن مفهوم مذکر و مؤنث به اشیاء و حتی به مفاهیم.

یا این مثالی که من در موردش سعی می‌کنم امروز صحبت کنم، اینکه شما فعل یا فاعل را با همدیگر همیشه از نظر جمع‌بودن و مفردبودن تطبیق می‌دهید یا نه. بعضی از زبان‌ها این کار را انجام نمی‌دهند مانند زبان عربی که در حالت‌هایی این کار را انجام نمی‌دهند و در وضعیت‌هایی هم انجام می دهند، در زبان‌های دیگر یا اصلاً در زبان خودمان همیشه تقریباً‌ از نظر جمع و مفرد بودن فاعل و فعل را باهمدیگر مطابقت می‌دهیم. وقتی در مورد جمع داریم صحبت می‌کنیم، حتماً فعلش را هم جمع می‌بندیم. این در زبان عربی در حالت‌هایی نیست. به نظر من یک نگاه خاصی انگار در آن‌ هست که می‌شود گفت که معنی دارد. حالا چون یک بخشی از گرامر غیرمشترک و احتمالاً معنی‌دار است، خیلی طبیعی است که ما انتظار این را داشته باشیم که یک‌طوری قرآن به عنوان یک کتابی که قرار نیست از قراردادهای خاص معنی‌دار یک فرهنگ خاص تبعیت کند، بعضی از این قوانین را بشکند، کاملاً همان‌طوری که من شخصاً انتظارم این است که واژگان قرآن، واژگان عرب نباشد، برای اینکه واژگان به شدت نشان‌دهندۀ نوع فرهنگ و نوع نگاه به دنیاست. همین در یک حدی یا یک مقدار پایین‌تر انتظار آدم این است که گرامر هم دقیقاً گرامر زبان عربی نباشد، یعنی جاهایی شما انحراف‌هایی از گرامر متداول زبان عرب ببینید.

من جلسۀ قبل تعدادی مثال آوردم و جاهایی را نشان دادم که این گرامر انحراف دارد از گرامر عربی که آن زمان وجود داشته است. حتی آخرش اشاره‌ای کردم به دو حدیث که نشان می‌داد که حالا من نمی‌خواهم خیلی اشاره‌های تاریخی کنم ولی مثلاً از عایشه و عثمان هم نقل شده که حس می‌کردند که بعضی جاهای قرآن از گرامر زبان عربی پیروی نمی‌کند، این‌گونه نیست که تازه این مسئله مطرح شده باشد. یک کتاب معروفی است به اسم اعراب القرآن نوشته ابن نحاس، من آن را ندیدم، فقط وصفش را شنیدم. این کتاب اصولاً در مورد مشکلات گرامری داخل قرآن است نه با دید منفی. مربوط به قرن چهارم. کتابی است در مورد جاهایی که فهمیدن استراکچر کمی سخت است، این‌ها را سعی می‌کند توضیح دهد که مثلاً چرا اینجایی که ما انتظار داریم منصوب باشد منصوب نیست، مرفوع است یا مثلاً چرا این جمع نیست، مفرد است. این کتاب پنج جلد است و هر جلدی حدوداً پانصد صفحه است؛ دو هزار و پانصد صفحه کتاب یک نفر نوشته است که این جاهایی که احتیاج به توضیح دارد،‌ یعنی خیلی روتین نیست، حالا نه به اندازۀ آن مثال‌هایی که من زدم که یک‌طوری به نظر می‌رسد که یک قاعدۀ خیلی واضحی نقض می‌شود ولی واقعاً این‌گونه است که من فکر می‌کنم هر کسی که گرامر عربی بلد باشد و قرآن بخواند، خیلی زود حس می‌کند که خیلی‌ها جاها به صورت اختیاری جمله‌ها گاهی فرم‌های غیرعادی پیدا می‌کنند، حالا من باز مثال بیشتر می‌زنم که ممکن است بعضی از آن جاها مثل این مثال‌هایی که دفعۀ قبل گفتم ایرادهای خیلی صریح و واضحی که آدم بتواند انگشت رویش بگذارد مثلاً ببینی چرا با «ون» جمع نشده، با «ین» جمع نشده، بعضی‌ از آن‌ها این‌گونه نباشد، ولی سعی می‌کنم این حس را کم کم ایجاد کنم که واقعاً مسئله به چند مثال محدود نمی‌شود. مقدارش حتی خیلی بیشتر از آن چیزهایی است که در کتاب اعراب‌القرآن هست. آنجا یک سری بحث‌ها را نمی‌کند.

[۱۵:۰۰]

۳- مثال های نقض گرامر عربی در قرآن

من اشاره‌ای می‌کنم به چند تا از مثال‌هایی که دفعۀ قبل گفتم. اولین مثالی که گفتم این بود که چرا انتظار داریم که بعضی از قواعد رعایت نشود؟ من فکر می‌کنم این مثال اولی که گفتم، خیلی انتظار وجود دارد. مثلاً در مورد رحمت الهی قرار است صحبت کنیم. رحمت خدا؛ رحمت از نظر واژه با اینکه یک مفهوم مؤنث است و یک‌طوری طبق قواعد، «رحمت الله» باید با صفت مؤنث همراه باشد، واقعاً‌ انتظار داریم که این قاعده حتماً باید رعایت شود و در مورد صفات و افعال خدا هم که داریم صحبت می‌کنیم، مذکر مؤنث باید رعایت کنیم. فکر می‌کنم خیلی طبیعی است که رعایت نکنیم. مثلاً این آیه که «إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِّنَ الْمُحْسِنِينَ»، «قریب» نباید در حالت مذکر به کار برود، چون «رحمت الله» مؤنث است ولی مذکر به کار رفته است. و این‌گونه هم نیست که صفتش حتماً باید مذکر بیاید، یعنی این‌گونه نیست که یک قاعده‌ای نقض شود و یک قاعده‌ای جدید جایش را بگیرد و مثال اول این را خیلی خوب نشان می‌دهد. آیۀ دیگر این است «وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا»، چیزی که هست، بیشتر با این آیه آشنا هستید. در اینجا «کلمة الله» درحالت مؤنث بکار می‌رود و در آنجا با «رحمت الله» به صورت مذکر برخورد می‌شود. قاعده دارد قاعدۀ مذکر، مؤنث‌بودن در آیۀ اول نقض می‌شود، این خیلی خوب است، یعنی اینکه انتظار اینکه ما در مورد صفات الهی مذکر مؤنث کنیم بر حسب اینکه کلمات چه هستند، این یک مقدار دور از انتظار است.

آیه‌ای که من خیلی روی آن تأکید کردم، به علت اینکه به نظر من این آیه ویژگی‌ای دارد که عمدی‌بودن این مسئله در آن واضح است، یعنی هیچ‌کس نمی‌تواند خودش را توجیه کند که اینجا مشکل گرامری که اینجا وجود دارد، عمدی نیست و سهواً ایجاد شده است. آیه‌ای که «لَّٰكِنِ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَالْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْكَ وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِكَ وَالْمُقِيمِينَ الصَّلَاةَ وَالْمُؤْتُونَ الزَّكَاةَ…» اینکه از اول شروع می‌شود… یک بار می‌گویی یک نفر این قاعده را بلد نیست، اشتباه می‌کند. این قاعده را به هر حال اینجا بلد است، پیغمبر این قاعده را بلد است. برای اینکه می‌گوید: «راسخون فی العلم»، «مؤمنون»، «یؤمنون»، همه جا با «ون‌» جمع بسته می‌شود، بعد یک جا می‌شود «مقیمین» و دوباره می‌شود «و المؤتون الزّکاة». بنابراین معلوم است که این‌ها که دارند با «و» به هم وصل می‌شوند طبق قواعد طبیعی باید با «ون» بیایند، اگر کسی هم قاعده بلد نباشد، وقتی همه با «ون» آمد، دوست داری که بعدی هم با «ون» بگویی، یک‌طوری عمداً می‌شود «مقیمین». این هم به عنوان یک مثالی که به وضوح نشان می‌دهد که حتی کسی گرامر هم بلد نباشد، می‌فهمد که اینجا یک دفعه این چرا این‌طوری شد، مثلاً همه چیز «ون» بود، به همدیگر از نظر لفظ هم می‌خوردند و این هم طبیعی است که «مقیمون» باشد ولی «مقیمین» است.

این‌ها ویژگی‌هایی است که به نظر من خیلی واضح است که اولاً انتظار داریم که بعضی جاها قواعد رعایت نشود، مثلاً در مورد صحبت‌کردن در مورد خدا مثلاً مذکر، مؤنث و این‌ها خیلی قاعدۀ واقعی‌ای نیست که بخواهیم آن را رعایت کنیم، پس انتظارش وجود دارد. ثانیاً به وضوح شما جاهایی را می‌بینید که کاملاً مشخص است به طور عمدی چیزهایی رعایت نشده است. من دفعۀ قبل صحبت‌هایی کردم در مورد خیلی از این آیاتی که گفتم به وضوح مشخص است در مورد بعضی از این‌ها خیلی راحت هر کسی این را می‌فهمد که به نحوی معنی خاصی مدنظر است. مثالی که به نظر من خیلی واضح است و خیلی هم از این آیه خوشم می‌آید با این کاری که رویش انجام شده است، آیه‌ای که می‌گوید «وَإِن طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا»، اگر دو طایفه از مؤمنین با همدیگر جنگیدند، بینشان صلح برقرار کنیم، این را من دفعۀ قبل توضیح دادم، آخرش را نمی‌خواندم ولی به نظرم آخرش هم نکته‌ای دارد. دو طایفه که دارند باهمدیگر می‌جنگند، طبیعی‌ترین راه گفتن چنین چیزی در عربی این است که «وإن طائفتان من المؤمنین اقتتلا فاصلحوا بینهما»، اگر دو طایفه باهمدیگر جنگیدند، دو طایفه هستند، باید فعلشان هم به صورت تثنیه (دو) باشد. به وضوح چیزی که در معنی‌اش است این است که دو طایفه وقتی که با هم می‌خواهند جنگ کنند به عنوان دو طایفه باهم می‌جنگند، رؤسا تصمیم می‌گیرند و باهم می‌جنگند، ولی وقتی جنگ می‌شود این جنگ بین آدم‌ها دارد اتفاق می‌افتد. چیزی که دارد تصویر می‌شود چیست؟ مثل یک تصویر به آن نگاه کنید. دو طایفه اختلافاتی که باهم دارند خیلی به طور انتزاعی است، ولی آدم‌هایش باهمدیگر درگیر می‌شوند. ممکن است آدم‌هایی این‌طرف باشند، آدم‌هایی آن‌طرف و خیلی روابطشان باهم خوب باشد ولی دو طایفه باهم جنگ پیدا کردند به دلیل اختلافاتی که وجود دارد، رؤسا دستور جنگ دادند. بنابراین اینجا جنگ بین دو طایفه واقعاً دارد شروع می‌شود. چیز بعدی‌ای که شما می‌بینید این است که این آدم‌ها هستند که دارند با همدیگر می‌جنگند، دستوری که در مورد آن هست، اگر دو طایفه باهم جنگیدند، یعنی آدم‌ها دارند می‌جنگند، می‌گوید: «فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا»، می‌توانست «فاصلحوا بینهم» باشد و معنی‌اش فرق کند. اگر می‌گفت «فاصلحوا بینهم» یعنی بروید وسط آن جنگ و آدم‌ها را از هم جدا کنید. ولی دستور این است که «فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا»،‌ یعنی بروید با آن رؤسا بنشینید صحبت کنید، صلح کنید به این معنا که اختلافاتی که از اول باعث شده که این آدم‌ها به جان همدیگر بیفتند، این‌ها که باهم اختلاف ندارند که بخواهید جدا کنید، صلح باید با همان ترتیبی که جنگ شروع شده برقرار شود، باید بروید آن اختلاف را بررسی کنید، این دو نفر چرا دستور این جنگ را دادند.

من می‌خواهم بگویم که اگر بخواهید قاعده را رعایت کنید، انگار یک معنی‌ای را از دست می‌دهید. اینکه قاعده رعایت نمی‌شود، یک معنی‌ای به جمله اضافه می‌شود در عین حال که جمله به هیچ‌وجه غیر قابل فهم نیست و هر کسی می‌فهمد که در مورد چه چیز دارد صحبت می‌شود. فقط یک مقدار از آن حالت طبیعی حرف‌زدن و گرامر معمولی انحراف پیدا شده است. این مثال در سورۀ شعراست که می‌گوید: «فَأْتِيَا فِرْعَوْنَ»، شما دو نفر بر فرعون وارد شوید، «فَقُولَا»، بگویید، «إِنَّا»، ما. جمع درست هم هست برای اینکه حالت متکلم مع‌الغیر یک نفر و دو نفر و چند نفر ندارد. «إِنَّا رَسُولُ رَبِّ الْعَالَمِينَ»، ما تک فرستادۀ پروردگاریم. کاملاً به وضوح به نحوی از گرامر معمولی دارد تخطی می‌کند. «رسولا رب العالمین» باید باشد. من دفعۀ قبل هم گفتم که به نظر من معنی‌اش خیلی واضح است. دو رسالت نیست که بخواهد رسول جمع بسته شود یا دو نفر گفته شود، مثل اینکه خدا یک نفر را فرستاده است. در واقع دو نفر هستند ولی یک کار دارند انجام می‌دهند. با یک انحراف کوچک در گرامر گاهی می‌شود یک معنی خیلی خوبی را درآورد.

من نمی‌خواهم همۀ مثال‌ها را بگویم ولی یک مثال دیگر را تکرار می‌کنم که آیه‌ای در سورۀ نور است که می‌گوید: خداوند از هر جنبنده‌ای خلق کرده، «فَمِنْهُم مَّن يَمْشِي عَلَىٰ بَطْنِهِ وَمِنْهُم مَّن يَمْشِي عَلَىٰ رِجْلَيْنِ وَمِنْهُم مَّن يَمْشِي عَلَىٰ أَرْبَعٍ»، «من یمشی علی بطنه» دارد به خزندگان اشاره می‌کند، هیچ آدمی نیست که چهارپا یا روی شکمش بخزد. بنابراین در مورد حیوانات دارد صحبت می‌شود، در مورد جنبندگان که انسان هم نیستند ولی از «من» دارد استفاده می‌شود، از «آن کسی که». در بین آن‌ها کسی هست که بر بطن خودش می‌خیزد، کسی که بر چهارپا، کسی که بر دو پا. ببینید که چه قاعده‌ای دارد نقض می‌شود. یک قاعده‌ای وجود دارد که در مورد جاندار و بی‌جان… در مورد انسان با غیر انسان فرق دارد اینکه «من» به کار ببریم یا «ما» به کار ببریم، «چیزی که» یا «کسی که». حیوانات باید به عنوان جاندار در نظر گرفته شوند، «من» یا «ما» این کاملاً یک مسئلۀ عقیدتی است، اینکه نگاه ما به دنیا یا مثلاً به انسان در مقابل دنیا چگونه باید باشد. می‌خواهم بگویم اینجا به وضوح یک قاعده‌ای دارد نقض می‌شود که کاملاً معنی‌دار است. تفاوتی که ما بین انسان با بقیۀ چیزها می‌گذاریم، قاعده‌ای است که در همۀ زبان‌ها هم تقریباً این قاعده هست. فکر می‌کنم این قاعده یونیورسال است. من نمی‌خواهم ادعا کنم ولی این جزء آن چیزهایی است که شما به هر زبانی بروید برای اشارۀ به حیوانات از ضمائری غیر از اشاره به انسان استفاده می‌شود و یک‌طوری معنی‌دار است. این اختلاف زیادی که ما بین خودمان با سایر جهان می‌بینیم مثل یک ایدئولوژی می‌ماند. این چیزی که اینجا دارد نقض می‌شود به نظر من به وضوح معنی‌دار است و معنی‌اش هم کاملاً مشخص است. کلاً قرآن نسبت به نه فقط حیوانات بلکه همۀ جهان مثل موجودات ذی شعور برخورد می‌کند. خیلی جاها از «ما» استفاده می‌شود مثلاً در مورد مفاهیم انتزاعی که صحبت می‌شود ولی در این مورد خاص کاملاً خلاف آن عرف زبان عرب از این استفاده شده است.

همۀ مثال‌هایی که دفعۀ قبل گفتم را تکرار نمی‌کنم. چیزهایی که می‌خواستم تکرار شود این است که شواهد خیلی ساده‌ای وجود دارد که تعمداً قواعد زیر پا گذاشته می‌شود، به علت اینکه قاعده خیلی جاها رعایت می‌شود و یک جا یک دفعه رعایت نمی‌شود. همین‌طور گفتم که این اشکال‌ها به عنوان شبهه چه چیزی را دارند اثبات می‌کنند. یک نظر وجود داشت که پیغمبر سواد درست و حسابی نداشته است. یک آدمی که سواد درست و حسابی ندارد، این قاعده را بلد نیست، مثلاً یک کلمه را بد تلفظ می‌کند یا یک قاعده را بلد نیست و از آن استفاده نمی‌کند، نه اینکه یک چیزی همیشه درست باشد و یک جا درست نباشد. بیشتر اگر چیزی را نمی‌دانسته مثل این است که یک نفر بگوید که یک‌طوری خطای لفظی وجود داشته است. قاعده به وضوح همه جا دارد رعایت می‌شود، همه جا منصوب و مرفوع و این‌ها را پیغمبر بلد است ولی یک جا، وسط یک تعداد مرفوع، یک چیزی را منصوب می‌آورد، نمی‌شود از آن نتیجه گرفت که قواعدی وجود دارد که پیغمبر بلد نیست. اگر قواعدی وجود داشته باشد که یک نفر بلد نباشد، اشتباهش به طور مداوم پیدا می‌شود نه اینکه حالت‌های استثنایی داشته باشد.

بگذارید من مثال‌های جدیدی بزنم. مثالی می‌خواهم بزنم که واقعاً نمی‌خواهم نتیجۀ خاصی بگیرم ولی اینکه اصولاً قواعدی وجود دارد و یک‌طوری انگار تعمد وجود دارد که این قواعد شکسته می‌شوند، به نظر من همیشه این‌گونه است که یک معنی‌ای می‌خواهد ایجاد شود، محض مثلاً تفریح نیست که یک قاعده‌ای شکسته شود. ولی قبول دارید که خود شکستن یک قاعده‌ای که ممکن است معنی‌دار باشد هم یک‌طوری خودش معنی دارد. یک مثالی است که من هیچ معنی‌ای در آن پیدا نمی‌کنم و به نظر من بیشتر از هر چیزی یک قاعده دارد شکسته می‌شود. یک آیه‌ای هست که می‌گوید: «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا…»، این آیه را چند بار، همین آیه یا آیۀ مشابه آن را به دلیل بحث در مورد اسلام این آقای محسن در کلاس خواندند. «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَادُوا وَالصَّابِئُونَ وَالنَّصَارَىٰ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ…»، «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا» که در قاعده هست. این یکی در سورۀ بیست و دوم است، من عددش را نوشتم. «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَادُوا وَالنَّصَارَىٰ وَالصَّابِئِينَ وَالنَّصَارَىٰ…»، آن یکی هست «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَادُوا وَالصَّابِئُونَ وَالنَّصَارَىٰ…»، باید «صابئین» باشد، برای اینکه بعد از «إنّ» باید حالت نصب داشته باشد. این دو آیه من نمی‌دانم و نمی‌خواهم ادعا کنم، شاید یک نفر بتواند برداشت خیلی جالبی کند. این‌قدر این دو شبیه همدیگر هستند. و یک آیۀ دیگر «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَالَّذِينَ هَادُوا وَالنَّصَارَىٰ وَالصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ»، سه بار این آیه در قرآن آمده، یک جا «صابئون» است، دو جای دیگر «صابئین» است. آیات عین همدیگر نیستند و تفاوت‌هایی دارند. ولی من در این تفاوت‌ها دلیلی نمی‌بینم که بگویم این «صابئون» حالت فاعل‌آمدنش معنی‌ای دارد. من احساسم این است که اصولاً قاعده‌شکستن محض تفریح هم یک معنی‌ای دارد، مثل اینکه یک قاعده‌ای… مثلاً این قاعده چه معنی‌ای دارد که بعد از «إنّ» حتماً باید منصوب بیاید؟ واقعاً قواعد گرامری چگونه ایجاد می‌شوند؟

[۳۰:۰۰]

حالا من یک مثالی می‌زنم که فکر می‌کنم خیلی این را بیشتر روشن می‌کند. همیشه در قواعد گرامری یک‌طوری ساده‌سازی وجود دارد، یونیفرم‌شدن زبان وجود دارد. یعنی همیشه این‌گونه نیست که یک قاعده‌ای که ما در گرامر وضع می‌کنیم این حتماً قاعده‌ای باشد که معنی آن را فکر کردیم و به نظرمان آمده که این‌گونه کنیم بهتر است، ممکن است مثلاً در زبان که شروع می‌شود قاعده‌ای وجود ندارد که بعد از «إنّ» حتماً به صورت منصوب باشد یا مرفوع باشد ولی در اثر استعمال مثلاً تصمیم می‌گیرند که انگار باید این یونیفرم‌شدن که در حالت تأکید به یک چیزی را فرم منصوب بدهند و بعد این رعایت می‌شود. در واقع یک نوع یونیفرم‌کردن است. فکر نمی‌کنم خیلی از نظر اعراب هم این معنی داشته باشد که چرا جمله‌ای که با «إن» یا «إنّ» شروع می‌شود حتماً باید فرم منصوب بیاوریم. می‌خواهم بگویم که در جاهایی ساده‌سازی‌ها ممکن است که معنی‌هایی ایجاد کنند که حتی کسی که به آن زبان می‌خواسته صحبت کند هم آن معنی مدنظرش نبوده است. البته بگذارید من در یک مثال دیگری این را توضیح دهم. اصولاً وقتی که یک قاعدۀ گرامری نقض می‌شود به شدت من شخصاً احساسم این است که باید دنبال یک معنی بگردم که به دلیلی از این قاعده انحراف پیدا شده است. ولی نمی‌خواهم این را به عنوان یک حکم کلی بگویم. فکر می‌کنم همه جا تقریباً این‌گونه است ولی حتی ممکن است فقط شکستن یک قاعده مثلاً فرض کنید اینکه چرا برای «رحمت الله»، «قریب» آمده و مؤنث نیامده است ولی برای «کلمة الله» رعایت شده است، واقعاً من شخصاً خودم را به زحمت نمی‌اندازم که دنبال معنی خاص بگردم که به رحمت خدا، به مذکربودن نزدیک باشد. مثل اینکه یک قاعده‌ای وجود دارد که همیشه اسم مذکر با صفت مذکر می‌آید و در مورد خدا وقتی که این دارد رعایت نمی‌شود یک‌طوری انگار خوب نیست که ما بخواهیم در مورد صفات الهی این قاعده‌ی مذکر مؤنث را رعایت کنیم. قاعده فقط دارد شکسته می‌شود، من واقعاً حسم این نیست که اینجا یک چیز خاصی در مورد «کلمة الله» و یک چیز خاصی در مورد «رحمت الله» وجود دارد، فقط حرمت ندارد، یعنی انگار در قرآن به قواعد خیلی حرمت گذاشته نمی‌شود. اینکه برای یونیفرم‌شدن یا به هر دلیلی، برای سادگی قواعد این وضع شده، گاهی این‌ها شکسته می‌شوند، شاید فقط برای اینکه شکسته شده باشند و دلایلی وجود دارد که چرا…

در ادبیات حتی به این قاعده‌شکنی علاقمند هستند، این‌گونه نیست که دنبال معنی بگردند، گاهی همین‌طوری به دلیلی دوست دارند که یک قاعده را رعایت نکنند بدون ارجاع به معنی. به نظر من این سه آیه، دنبال معنی‌گشتن آن نمی‌خواهم بگویم غیرممکن است ولی آیه‌ها آن‌قدر شبیه هم هستند که بیشتر به نظر می‌آید که قاعده همین‌طوری شکسته شده، خیلی دلیل خاص معنوی‌ای ممکن است در آن نباشد ولی من ادعا نمی‌کنم، شاید این‌گونه باشد.

بگذارید من مثالی بزنم که این چیزی که گفتم را بیشتر در آن ببینید. یک قاعده‌ای است که در زبان عربی با زبان فارسی فرق دارد؛ در زبان عربی یک قاعده‌ای وجود دارد که وقتی فعل قبل از فاعل می‌آید، دیگر از نظر جمع و مفردبودن با فاعل مطابقت نمی‌کند، می‌گویند: «قال المعلم»، معلم گفت و می‌گویند: «قال المعلمون»، معلم‌ها گفت. وقتی در این حالت صرف می‌کنند، چنین چیزی وجود دارد و ما این‌گونه نمی‌گوییم، ما تقریباً همیشه فعل و فاعل را باهم تطبیق می‌دهیم. چرا این‌گونه است و چرا بعضی از زبان‌ها فعل را لزوماً با فاعل خودشان تطبیق نمی‌دهند؟ مثلاً ببینید، شما این‌قدر این در زبان خودمان هست و استعمال کردیم، شاید به نظرتان برسد که این غیرمنطقی است که یک کاری که جمع انجام داده را با فعل مفرد بیاوریم، اصلاً منطقی اینجا در کار نیست.

من می‌خواهم یک استدلال کنم به طرفداری از اینکه یک جمع که یک کار را می‌کنند، گاهی خوب است که فعل را مفرد بیاوریم. مثلاً فرض کنید شما این عبارات را در نظر بگیرید که یک عده‌ای مردم در یک جایی جمع شدند و به یک جایی آمدند و به یک نفر یک چیزی گفتند. ما این‌گونه می‌گوییم، مثلاً مردم جمع شدند جلوی شهرداری و به شهردار گفتند که ما از اوضاع ناراضی هستیم. واقعاً اتفاقی که افتاده چیست؟ مردم آمدند، تک تک مردم آمدند ولی حرف را که همه باهم به شهردار نزدند، به احتمال خیلی خیلی زیاد در چنین موقعیتی یک نفر از طرف جمع حرف زده است. ما هیچ وقت چنین چیزی را تفکیک نمی‌کنیم. ما نمی‌گوییم که مردم آمدند و به شهردار گفت، مگر اینکه تعیین کنیم که یک فرد خاصی از اینکه برای ما معرفه است یا توصیفش می‌کنیم حرف بزند. من می‌خواهم بگویم که خیلی جاها اتفاقاً وقتی یک جمعی یک کاری انجام می‌دهد، کار را واقعاً تک تک افراد انجام نمی‌دهند، ممکن است یک فرد خاصی از آن جمع انجام دهد. یا اصولاً می‌خواهم یک چیز کلی‌تر بگویم. جمع وقتی کاری انجام می‌دهد خیلی اوقات واقعاً مثل یک فرد واحد دارند این کار را انجام می‌دهند. مثلاً وقتی یک جمعی از یک سنت پیروی می‌کنند، این‌گونه نیست که هر موجودی در جمع واقعاً یک موجود مستقلی باشد. با این اصطلاحاتی که تا حالا با آن صحبت کردیم، گاهی واقعاً می‌شود این‌گونه گفت که والد دارد یک کاری را انجام می‌دهد. والد مشترک همۀ این‌ها سنت را دارد اجرا می‌کند. این‌ها مثل اسباب‌بازی دارند این کار را انجام می‌دهند، استقلال ندارند، بنابراین مثلاً جمع‌بستن فعل، نسبت‌دادن یک فعل به هر کدام از این‌هاست مثل اینکه این‌ها فاعل‌های مختاری هستند که دارند این کار را انجام می‌دهند. چنین تصوری پیش می‌آید درحالی که خیلی وقت‌ها وقتی می‌گویی جمع یک کاری را انجام می‌دهند، مثل یک فرد دارند این کار را انجام می‌دهند ولو اینکه همه‌شان مشارکت کرده باشند.

من احساسم این است که این به نحوی اختلاف‌نظر است که ما وقتی که به انجام‌دادن یک کار توسط یک جمع داریم فکر می‌کنیم اصولاً اینکه این فعل را باید مفرد بیاوریم یا جمع بیاوریم به اختیار خودمان است که مثلاً چه تصوری از این کاری که این جمع دارند انجام می‌دهند داریم. موضوع این است که آن حالت یونیفرم‌شدن گرامر معمولاً این وضعیت را پیش می‌آورد که یکی از این قواعد غلبه می‌کند. یعنی غالباً گرامر یا فعل را با فاعل تطبیق می‌دهد یا نمی‌دهد، اگر می‌دهد همیشه می‌دهد و اگر نمی‌دهد هم هیچ‌وقت نمی‌دهد. می‌دانید منظورم چیست؟ یعنی ما نمی‌آییم گرامر را این‌قدر ظریف کنیم که اگر بخواهیم در مورد یک فعلی صحبت کنیم که تک تک آن‌ها درگیر هستند، یعنی به گونه‌ای استقلال دارند، فعل را جمع می‌آوریم برای این مجموعه‌ای از افراد و اگر نه،‌ فعل را مفرد می‌آوریم. قاعده می‌گذاریم، می‌گوییم که همیشه جمع بیاوریم، ما همیشه جمع می‌آوریم، هیچ‌وقت برای یک عده آدمی که یک کار را دارند انجام می‌دهند یک فعل مفرد استعمال نمی‌کنیم مگر برای اسامی جمع که آن یک حالت خاصی است.

حضار: قاعده هم بگذارند، فرمال می‌گذارند مثلا اگر قبل از فاعل بیاید مفرد و اگر بعدش بیاید جمع، ولی معنایی نیست.

من می‌خواهم بگویم در زبان عربی اتفاقاً یک آپشنی وجود دارد؛ شما اگر بخواهید می‌توانید فعل را اول بیاورید که مفرد بیاید و میتوانید فاعل را اول بیاورید که فعل جمع بیاید، ولی این کار را نمی‌کنند، چون زبان یک حالت یونیفرم پیدا کرده است، کسی به معنی آن فکر نمی‌کند. یعنی در زبان عربی این‌گونه نیست که یک نفر وقتی که بخواهد از جمع به عنوان یک فرد صحبت کند، فعل را قبل از آن بیاورد و معلوم نیست که زبان عربی در 1500 سال قبل چگونه بوده است. زبان وقتی دارد شکل می‌گیرد، این قواعد یک روزی هست که گرامری نوشته می‌شود و قواعد کاملاً یک شکل می‌شوند. تا یک جایی ممکن است حتی برای اینکه یک معنی را برسانند فرم‌های مختلفی می‌گذاشتند، بعضی از فرم‌ها به تدریج در زبان حذف می‌شود، به دلیل اینکه ساده‌سازی و گرامر به شدت می‌رود به سمتی که ساده بشود. خیلی از قواعد گرامری زبان انگلیسی را نگاه کنید از پانصد سال پیش تا به حال ساده شده‌اند یعنی پیچیدگی‌هایی که در استفاده از ضمایر وجود داشته، دیگر وجود ندارند. کلاً زبان می‌رود به سمتی که ساده شود، برای اینکه جمع راحت‌تر بتوانند استفاده کنند. من تصوری از این ندارم که این قواعد در زبان عربی قبلاً چگونه بوده است ولی اولاً این قاعده در قرآن حداقل یک بار به وضوح نقض می‌شود.

من یک چیزی می‌خواهم بگویم که شاید گفتنش برایم راحت نیست. ببینید شما وقتی قاعده‌ای دارید که همیشه رعایت می‌کنید، اگر آن قاعده از اول یک معنی‌ای داشته، دیگر معنی خودش را کم کم از دست می‌دهد. یا مثلاً الان فکر نکنید یک عرب‌زبان به یک فرانسوی‌زبان دارد دربارۀ کلمات حرف می‌زند و مؤنث و مذکر می‌آورد هیچ حسی دارد در مورد اینکه کتاب مؤنث است یعنی چه. همه چیز تبدیل می‌شود به یک چیز کاملاً‌ غیرارادی. یک زبان شما یاد گرفتید. دو هزار سال پیش در مبنای زبان فرانسه ممکن است برایشان معنی داشته که یک چیزی را مؤنث بگویند یا مذکر، ولی بعد از یک مدتی قواعد معنی خودشان را از دست می‌دهند. الان هیچ آدمی در زبان عربی به نظر من فکر نمی‌کند به اینکه چرا مثلاً فعل را قبل از آن که فاعل بیاورد مفرد می‌آورد، اگر بعدش بیاورد جمع می‌بندد، این دیگر کاملاً یک حالت عادت پیدا می‌کند و از معنی خالی می‌شود. من دقیقاً این را می‌خواهم بگویم که گاهی این اتفاق در قرآن می‌افتد، وقتی که یک قاعده‌ای نقض می‌شود، یک‌طوری معنی قاعده انگار دوباره زنده می‌شود. اگر شما به خودتان حق بدهید که یک قاعده را یک بار یا چند بار نقض کنید، پس آن جاهایی که نقض نکردید، انگار یک معنی دارد و آنجایی که نقض کردید یک معنی دیگر. یعنی نقض‌کردن یک قاعده گاهی می‌تواند به قاعده‌ها دوباره معنی خودشان را برگرداند.

مثلاً این قاعده‌ای که فعل قبل از فاعل بیاید حتماً باید مفرد باشد، در قرآن نقض می‌شود، پس آنجاهایی که فعل قبل از فاعل می‌آید و مفرد می‌آید می‌تواند نقض شود و جمع بیاید. حالا معنی دارد که مفرد بیاوریم یا جمع بیاوریم. مثل یک قاعدۀ یونیفرم که خالی از معنی شده، بعد از اینکه شما یکی دو بار آن را نقض کردید، به نحوی جاهایی که نقض نمی‌شود، می‌شود در موردش برگردیم ببینیم که این‌ها چرا این‌گونه گفته شده. یک جایی که این قاعده به وضوح نقض می‌شود این آیه است که می‌گوید: «لَاهِيَةً قُلُوبُهُمْ وَأَسَرُّوا النَّجْوَى الَّذِينَ ظَلَمُوا»، باید باشد «اسرَّ النجوی الذین ظلموا»، به علت اینکه «الذین ظلموا» که فاعل است، این «اسروا النجوی» قبل از فاعل می‌آید، بنابراین به طور طبیعی طبق گرامر باید مفرد باشد، باید باشد «اسرّ النجوی الذین ظلموا». ببینید جاهای دیگر همین قاعده در قرآن رعایت می‌شود، مثلاً می‌گوید: «قَالَ الْكَافِرُونَ» یا «قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا». من نمی‌خواهم بگویم از اول تا آخر قرآن را یک بار به این معنی خواندم که چک کنم، برعکس بگذارید من یک چیزی بگویم در مورد اینکه واقعاً فهمیدن معانی خاص بعضی از قواعد گرامری در قرآن خیلی سخت‌تر از واژه است، برای اینکه ما برای واژه ایندکس داریم. من به راحتی یک واژه را فکر می‌کنم آن‌طوری که تا حالا می‌فهمیدم نیست، می‌خواهم یک دور چک کنم که ببینم نحوۀ استعمال آن در آن چگونه است. من واقعاً همۀ جاهایی که آن واژه آمده به راحتی می‌توانم نگاه کنم، هر چند ممکن است این کافی نباشد ولی نود درصد کار به نظرم همین است و خیلی ساده می‌شود در ایندکس سرچ کرد. ولی شما نمی‌توانید یک قاعدۀ گرامری را به راحتی در قرآن ببینید که چطور دارد استعمال می‌شود، کجا نقض می‌شود و کجا نمی‌شود.

من احساسم این است که، واقعاً این را که می‌خوانم به نظرم این قاعده همۀ جاهایی که به کار رفته مثلاً «قَالَ الْكَافِرُونَ» یک عده آدم کافر هستند و وقتی که مفرد می‌آید انگار آدم‌هایش مستقل نیستند. در «قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا» یک عده آدم کافر هستند، یک‌طوری این حرفی که می‌زنند به حالت مفرد می‌آید، اینکه انگار یکی می‌گوید و بقیه هم دنبال او هستند، این‌گونه نیست که آدم‌هایی هستند که همه نشستند فکر کردند و به این حرف رسیدند. این‌ها آدم‌هایی تابع سنت‌هایی هستند و یک‌طوری باهم اتحادی دارند، یک نفر از طرف بقیه دارد صحبت می‌کند و اینکه اصولاً همۀ آن‌ها تابع یک والدی هستند که مفرد است. همان «قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا» می‌شود «الذین کفروا» را اول بیاورد به طوری که فعلش جمع شود، این‌گونه هم در قرآن هست، یک جایی مثلاً در مورد کسانی که «الذین آمنوا یقولون»، اگر فعل آن را قبلش بیاورد باید طبق قاعده مفرد شود، بعد از آن بیاورد باید جمع شود. من می‌خواهم بگویم که این قاعده یک بار که شکسته می‌شود، می‌شود یک مقدار معنی‌دارش کرد، یعنی هرجایی از قرآن چه قاعده رعایت شده یا نقض شده  می‌شود در مورد آن صحبت کرد.

[۴۵:۰۰]

مثلاً ببینید «وَأَسَرُّوا النَّجْوَى الَّذِينَ ظَلَمُوا»، کسانی که ظلم کردند، نجوای پنهان می‌کنند واقعاً چیزی که دارد تصویر می‌شود چیست؟ انگار یک جمعی هستند و یک چیزی بینشان دارد نجوا می‌شود. این کاری که دارد انجام می‌شود این‌گونه نیست که یک نفر بلند شده باشد و از طرف بقیه حرف بزند، واقعاً این جمع دارد این کار را انجام می‌دهد، دارند پچ پچ می‌کنند. یعنی پچ پچ کردن یک چیز است که یک نفر از طرف جمع پچ پچ کند، یک‌طوری معنی‌دار دارد می‌شود، یعنی اینکه اینجا چون حرف از نجواکردن یک جمع است، فعلش هم به صورت جمع می‌آید، تأکید روی این است که انگار همه‌شان دارند این کار را می‌کنند. جاهای دیگری که فعل مفرد است با اینکه طبق قاعده است، به نظر من حتی آنجایی که قاعده رعایت می‌شود، یک‌طوری آدم حساس می‌شود. وقتی یک قاعده را شکست، پس اینجا هم می‌توانست بشکند، مثلاً بگوید «قالوا الذین کفروا». وقتی می‌گوید «قال الذین کفروا»، در واقع من می‌خواهم بگویم که در قرآن آن ساده‌سازی‌های گرامر یک‌طوری نقض می‌شوند به نفع اینکه بشود معنی ایجاد کرد. و این‌گونه نیست که همیشه فعل همراه با فاعلش مطابقت کند یا نکند، گاهی می‌کند و گاهی نمی‌کند، بنابراین معنی‌دار می‌شود. شما می‌توانید فکر کنید که آنجایی که مطابقت کرده، چرا مطابقت کرده و آنجایی که مطابقت نکرده، چرا نکرده است. یا مثلاً از نظر مذکر و مؤنث همیشه باید مطابقت وجود داشته باشد، شما نمی‌توانید مثلاً برای یک فاعلی که مذکر است یا فاعلی که مؤنث است، فعلش را مطابقت ندهید، این خلاف قاعده است.

اگر یک جا مطابقت انجام نمی‌شود، به نحوی باز این قاعده معنی‌دار می‌شود، از آن حالت اتوماتیکش در می‌آید. آن حالت اتوماتیک یک اسمی دارد در مطالعه روی فعل‌ها. در زبان‌شناسی و ادبیات اصطلاحی که به کار می‌برند اصطلاحش را از خودم درنمی‌آورم، یک حالت خودکاری زبان می‌گویند. اینکه وقتی که من قواعد را یادگرفتم، الان که دارم به شما فکر می‌کنم، اصلاً دیگر به قواعد فکر نمی‌کنم، اتوماتیک دارم حرف می‌زنم. اگر یک جایی یکی از قواعدی که شما انتظار دارید من آن‌گونه حرف بزنم را بشکنم و چند بار این کارها را به طرز پیچیده‌ای تکرار کنم، حرف‌های من پیچیده می‌شود. آنجاهایی که من قواعد را رعایت نمی‌کنم، باید فکر کنید که چرا اینجا رعایت کرد، چرا اینجا رعایت نکرد، از حالت خودکار خارج می‌شود. چرا گرامر به سمت ساده‌شدن می‌رود؟ برای اینکه ما دوست داریم به حالت خودکاری زبان برسیم. ما دوست داریم وقتی داریم حرف می‌زنیم، دیگر فکر نکنیم که اینجا مثلاً فاعل این جمع چگونه بوده است، فاعلش را مفرد بیاورم، جمع بیاورم، یک بار اگر مفرد بیاورم به من نگویند چرا مفرد آوردی، باید اینجا جمع می‌آوردی، اینجا چهار نفر آدم در بینشان بودند، آدم‌های صاحب‌فکری بوده، اصلاً خوب نیست، به آن‌ها توهین کردی فعل را جمع نیاوردی. این حالت‌ها از زبان کم کم برداشته می‌شود. یعنی کاملاً همه چیز یونیفرم می‌شود و ساده‌سازی می‌شود تا اینکه راحت‌تر بتوانیم صحبت کنیم. این را به عنوان قاعده‌ای مثال زدم که نه فقط احساسم این است که آنجایی که این قاعده نقض شده، یک معنی‌ای از آن برداشت می‌شود،‌ واقعاً احساسم این است که آنجاهایی که رعایت می‌شود هم یک معنی‌ای دارد، در واقع انگار برگشتیم به همان ریشۀ اصلی‌ای که چرا تصمیم گرفتند که فعل را در این حالت با فاعل مطابقت ندهند مثلاً برای فاعل جمع فعل مفرد بیاورند. این را به عنوان یک مثال گفتم از این نکته‌ای که نشان می‌دهد که شکستن قواعد نه تنها جای خاصی که در شکستن آدم به فکر می‌رود که چرا شکسته شده، حتی جایی که شکسته نشده هم زیر سؤال می‌برد و سؤال جدید را پیش می‌آورد که چرا آنجاها قاعده شکسته نشده است؛ بنابراین یک فرقی بین «اسرّوا النجوی» با بقیۀ جاهایی که این به فرم طبیعی استعمال شده باید بگذارید. این یک مثال، یک نکتۀ این‌طوری می‌خواستم با آن بگویم.

این‌ها قواعدی نیست که آدم بگوید که بارها و بارها شکسته شدند. من می‌خواهم از چیزی صحبت کنم که خیلی بیشتر از حد متعارف در قرآن هست. واقعاً فکر می‌کنم یک نفر یک ذره گرامر عربی بلد باشد، یکی از چیزهایی که خیلی نظرش را در قرآن جلب می‌کند اگر دارد می‌خواند به گرامر فکر کند، تعداد زیاد دفعاتی است که نوع استعمال زمان در قرآن خلاف قاعده استعمال می‌شود.

بگذارید من از یک مثالی شروع کنم که خیلی شاید ربط پیدا نکند به چیزی که بعداً می‌خواهم بگویم. می‌خواهم یک استعمالی از زمان ماضی و مضارع کنار همدیگر بیاورم. بعضی از مثال‌هایی که می‌زنم خود آیه را به دلیلی خیلی علاقه دارم و دوست دارم بخوانم، به نحوی ربط دارد ولی شاید مثال خوبی نیست. آیه‌ای در سورۀ مؤمن که پنج فعل در آن بکار می‌رود که یک در میان ماضی و مضارع هستند. این را به عنوان مثال جالب می‌خواهم بگویم. اول می‌گوید: «كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَالْأَحْزَابُ مِن بَعْدِهِمْ»، قبل از این‌ها قوم نوح و احزابی که بعد از آن‌ها بودند تکذیب کردند. این آیه‌ای که می‌خواستم بخوانم اینجاست. می‌گوید: «وَهَمَّتْ كُلُّ أُمَّةٍ بِرَسُولِهِمْ»، همۀ امت‌ها نسبت به رسول خودشان همت کردند، آهنگ این کردند که «لِيَأْخُذُوهُ»، او را بگیرند «وَجَادَلُوا بِالْبَاطِلِ»، و با باطل مجادله کردند «لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ»، تا حق را نابود کنند، «فَأَخَذْتُهُمْ»، من آن‌ها را گرفتم. اینجا پنج فعل است، اولین فعل «همّت کل امة برسولهم»، آهنگ این کردند، زمان گذشته، «لیأخذوه»، که او را بگیرند ولی نگرفتند. مثل اینکه خواستند، خواستن را خواستند، تحقق پیدا کرد ولی گرفتن را که نگرفتند، این مضارع است. «هَمَّتْ كُلُّ أُمَّةٍ بِرَسُولِهِمْ لِيَأْخُذُوهُ»، همت کردند که بگیرند. ما هم همین‌گونه می‌گوییم. «وَجَادَلُوا بِالْبَاطِلِ»، نمی‌گوید که بگیرند و با او مجادله کنند، این‌ها مجادله کردند، بنابراین فعل آن ماضی است. «و جادلوا»، مجادله کردند. «لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ»، که حق را نابود کنند ولی نکردند. «فَأَخَذْتُهُمْ»، و من این‌ها را گرفتم. آن کاری که آن‌ها می‌خواستند کنند «لیأخذوه» که نتوانستند بکنند، خدا آخرش می‌گوید: «فاخذتهم»، من آن‌ها را گرفتم. اینجا ایده‌اش چیست؟

ما در زمان مشخصی هستیم، یک چیزهایی قبل از آن است، چیزهایی بعد از آن است و چیزهایی هم در زمان حال است. ما تفاوت‌های خیلی مشخص زمانی بین افعال و چیزهایی که اتفاق می‌افتد قائلیم. گذشته یعنی آن چیزی است که قبل از زمان حال از نظر زمانی اتفاق افتاده است، آینده یعنی چیزی است که هنوز نیامده و زمان حال هم که در آن هستیم که معمولاً ما حال و آینده را به نوعی با همدیگر می‌گیریم و گذشته را جدا می‌کنیم. من شخصاً انتظار ندارم که خدا هم این قواعد را برای من رعایت کند که مثلاً همانجایی که من هستم قبلش را گذشته بیاورد. یک‌طوری مثلاً به عنوان یک موجود فرازمانی، شاید بخواهد زمان را طور دیگری استعمال کند. نکته این است که به نظر من بیشترین چیزی که در مورد نحوۀ استعمال افعال در قرآن وجود دارد، خیلی گاهی اوقات به نظر غیرعادی می‌رسد مثلاً یک دفعه وسط یک گزارشی با افعال ماضی یک جمله‌ای با فعل مضارع می‌آید، بعد دوباره برمی‌گردیم به زمان ماضی که چرا این‌گونه می‌شود.

در مورد اینکه قرآن خیلی خیلی زیاد تصویری است، اصولاً چیزهایی را تصویر می‌کند، مثل اینکه دارد نقاشی می‌کشد، یک چیزی را توصیف می‌کند. من می‌خواهم بگویم که چرا چیزهایی که در گذشته است با چیزهایی که در آینده است انگار خیلی برای ما فرق دارد؟ یک ویژگی‌ای در گذشته است و آن اینکه چیزی که در گذشته اتفاق افتاده قطعیت پیدا کرده و تمام شده است. چرا افعالی که در مورد آینده صحبت می‌کنیم فرق دارد، اصلاً نمی‌دانیم می‌شود یا نمی‌شود مانند همین آیه‌ای که اینجا هست. چیزهایی می‌شود، قطعیت پیدا می‌کند، «شد»، و چیزهایی نشد، می‌خواستند بکنند ولی نشد. من خیلی جاها احساس می‌کنم قرآن انگار با این قاعده گذشته را استعمال می‌کند یا مضارع را. ممکن است مربوط به آینده باشد ولی حتماً می‌شود، یک چیزی است که قطعیت دارد. مثلاً من یک مثال خیلی ساده‌ای که همۀ شما شاید دقت کرده باشید، خیلی جاها توصیف قیامت که آینده است در افعال گذشته صورت می‌گیرد مثلاً این آیه «اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَانشَقَّ الْقَمَرُ»، می‌گوید ساعة، آن لحظۀ قیامت نزدیک شد و «وَانشَقَّ الْقَمَرُ»، و ماه شکافت. یا مثلاً در سورۀ قیامت، «وَخَسَفَ الْقَمَرُ»، ماه گرفت نه اینکه می‌گیرد.

من می‌خواهم بگویم که جاهایی که در مورد آینده است، ماضی استعمال می‌کند. اگر در مورد آینده به صورت مضارع صحبت کنیم که خیلی تعجب نمی‌کنیم. موضوع این است که مثلاً فرض کنید الان توصیف قیامت است، باید بگوید که «اقتربت الساعة» نباید بگوید «و انشق القمر»، و ماه شکافت، باید بگوییم «و ماه خواهد شکافت»، باید مضارع بیاوریم.

حضار: [۵۶:۱۲] آینده‌ای که حتماً اتفاق می‌افتد را به صورت گذشته می‌گویند که انگار اتفاق افتاده.

دقیقاً نکته این است که خیلی جاها استعمال ماضی ربطی به زمان ندارد، مسئله تأکیدکردن روی قطعیت وقوع یک چیزی است که باعث می‌شود به صورت ماضی استعمال بشود. این‌ها را کسی به عنوان انحراف از گرامر زبان عرب مثال نمی‌زند. می‌خواهم بگویم که از نوع استعمال طبیعی زبان که ما داریم صحبت می‌کنیم یک‌طوری طبق عادت گذشته و حال و آینده را مربوط به وقوع حوادث از این لحظه به قبل یا بعد می‌بینیم، در قرآن این‌گونه نیست.

در اول سورۀ قصص، مثال هایی هست که خیلی جاها شما می‌بینید که روی آن‌ها بحث هم شده است. مثلاً یک آیه‌ای اول سورۀ قصص است که از نظر فعل غیرعادی است، به نظر می‌آید که باید گذشته باشد. می‌گوید: «إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِي الْأَرْضِ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِيَعًا يَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً»، گزارش گذشته می‌دهد. این اتفاق‌هایی که افتاده است. فرعون مسلط شد بر زمین، برتری جست و اهل خودش را گروه‌هایی قرار داد که این‌ها را ضعیف نگه می‌داشت و همین‌طور می‌گوید که پسرانشان را می‌کشت، زنانشان را زنده نگه می‌داشت. بعد به اینجا می‌رسد «وَنُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ»، باید به طور طبیعی چه باشد؟ که این اتفاقات داشت می‌افتاد، و ما اراده کردیم که این کار صورت بگیرد. یعنی یک دفعه انگار شما می‌روید به همان زمان و خداوند می‌گوید که ما اراده می‌کنیم. یک عده این را این‌گونه برداشت کردند که این یک قاعدۀ کلی دارد اینجا بیان می‌شود و به علت همین یک دفعه مضارع شده است. یک برداشت این است. به این دلیل مضارع شده که این دیگر یک گزارش تاریخی نیست، مثل بیان‌کردن یک قاعدۀ کلی است در چیزهای گذشته. من این مثالی که زدم شاید مثال خیلی خوبی نباشد، به دلیل اینکه ممکن است روی آن اختلاف نظر وجود داشته باشد. ولی واقعاً‌ این‌گونه نیست. شما آیۀ بعدی را نگاه کنید. مثل اینکه شما دارید یک فیلمی نگاه می‌کنید، یک نفر راوی دارد به شما می‌گوید که این‌گونه بود، این‌گونه می‌کردند، بعد یک دفعه انگار فلش‌بک می‌خورد و بقیه‌اش را می‌بینید، یعنی می‌روید به زمان گذشته و شاهد یک سری وقایع هستید. این قاعدۀ کلی نیست. من می‌خواهم بگویم این‌قدر این استعمال شده، این آیه را به دلیل اینکه خدا همیشه مستضعفین را در زمین مستقر می‌کند. این آیه را خواندند و از این برداشت استفاده کردند که این یک قاعدۀ کلی است، فکر می‌کنم که این مثال شاید مثال بحث‌برانگیزی شده باشد. بقیه‌اش را من می‌خوانم و می‌بینید قاعدۀ کلی است. «وَنُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ»، «وَنُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ»، و در زمین برای این‌ها قرارگاهی قرار دادیم، «وَنُرِيَ فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مِنْهُم مَّا كَانُوا يَحْذَرُونَ»، و به فرعون و هامان و لشکرش نشان بدهیم آن چیزی را که از آن حذر می‌کردند. این قاعدۀ کلی نیست، دارد در مورد همین وضعیت خاص صحبت می‌کند.

[۱:۰۰:۰۰]

این‌گونه نیست که در مورد هر مستضعفی در هر جای دنیا صحبت کند. اینجا استعمال مضارع اصلاً این‌گونه نیست، انگار شما یک لحظه از حالت گزارش گذشته رفتید به آن حالتی که درون ماجرا قرار گرفتید و انگار وارد ماجرا شدید که زمان یک دفعه تغییر می‌کند. این‌قدر مثال‌هایی به این شکل در قرآن زیاد است که فکر می‌کنم شما هر صفحه‌ای را رندوم باز کنید، چیزهایی به این صورت می‌بینید. یک جایی که به نظر می‌آید فعل باید ماضی باشد ولی مضارع آمده و برعکس. بگذارید یک مثالی دیگر که اتفاق در آن زیاد می‌افتد. من هیچ برداشت خاصی نمی‌خواهم کنم در مورد اینکه همیشه زبان ماضی به چه منظوری به کار می‌رود. در سورۀ بقره، آیه‌ای که قبلاً هم شاید به آن رجوع کرده باشیم به منظور دیگری… یک جایی معنی «برّ» در قرآن را می‌شود از داخل این آیه فهمید یا نه، به آن اشاره شده است. می‌گوید: «لَّيْسَ الْبِرَّ أَن تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ»، «برّ» این نیست که صورت‌هایتان را به سمت مشرق و مغرب برگردانید. «وَلَٰكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ وَالْمَلَائِكَةِ وَالْكِتَابِ وَالنَّبِيِّينَ وَآتَى الْمَالَ عَلَىٰ حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبَىٰ وَالْيَتَامَىٰ وَالْمَسَاكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَالسَّائِلِينَ وَفِي الرِّقَابِ وَأَقَامَ الصَّلَاةَ وَآتَى الزَّكَاةَ وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَاهَدُوا وَالصَّابِرِينَ فِي الْبَأْسَاءِ وَالضَّرَّاءِ…»، شما انتظار دارید که چه چیزی گفته شود؟ من می‌خواهم بگویم که «برّ» این نیست که «تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ» که وجه‌هایتان را برگردانید به سمت… «وَلَٰكِنَّ الْبِرَّ»، برّ چیست؟ اینکه ایمان بیاورید به خدا… به طور طبیعی این‌گونه باید جمله گفته شود که ایمان بیاورید به خدا و… بقیه افعالش این است که مالتان را بدهید «علی حبّه»، با وجود اینکه دوست دارید، «و آتی الزّکاة»، و زکات بدهید، «و الموفون بعهدهم اذا عاهدوا»، و به عهد وفا کنید وقتی که عهد کردید. ولی تا قبل از آن «موفون بعهدهم» ماضی می‌آید. این را در کتاب بیست و سه سال می‌گوید: چرا این‌گونه می‌گوید. می‌گوید: «و الکنّ البرّ من آمن» باید بگوید «و البرّ من آمن»، خود «برّ» کسی است که… «برّ» به جای اینکه به عنوان یک صفت به کار برود، انگار شده یک چیزی که دارد تعریف می‌شود که این کسی است که این کار را می‌کند. یک‌طوری اینجایش غیرعادی است. حالا نمی‌خواهم به این قسمت آن اشاره کنم. حرف از این است که شما به طور طبیعی در یک جمله‌ای که از یک چیزی تعریف می‌کنید، تصورتان این است که باید در زمان حال یا مضارع صحبت کنید، اینکه «برّ» کسی است که ایمان می‌آورد، کسی است که این کار را می‌کند نه اینکه کسی که این کار را کرد ولی اینجا برای اینکه قطعیت انجام‌شدن یک کاری را برساند، دارد از فعل ماضی استفاده می‌کند. من اصلاً‌ نمی‌خواهم تئوری بدهم در مورد اینکه فعل ماضی و مضارع چطور در قرآن استفاده می‌شود ولی حداقل فکر می‌کنم این به عنوان یک نکته‌ای است که شما همین‌طوری یک جای قرآن را باز کنید، خواهید دید.

بگذارید یک کاری کنیم، شما ترجمۀ فارسی و انگلیسی قرآن را باز کنید، ببینید که اصلاً فعل‌هایش با فعل‌های آن‌طرف تطبیق نمی‌کند از نظر زمان. یعنی اگر من بخواهم این را الان به زبان فارسی بگویم طبیعی‌تر این است که به زمان حال یا آینده بگویم ولی عربی‌اش گذشته است. یعنی شما این ترجمه‌های انگلیسی را نگاه کنید و فارسی هم همین‌طور کاملاً افعال را دست می‌برند. هر جایی که به نظرشان می‌آید که اینجا خوب نیست که گذشته باشد، مضارع می‌کنند و جایی که فکر می‌کنند که باید گذشته باشد را گذشته می‌کنند با اینکه در متن این‌گونه نیست. می‌خواهم بگویم که در ترجمه مترجم به نظرش می‌آید نمی‌خورد، چرا گذشته شده، این باید مضارع باشد. نحوۀ استعمال زمان به نظر من در قرآن این‌قدر بوده تعداد جاهایی که آدم انتظاری دارد و برآورده نمی‌شود زیاد است. این یک مثال خیلی ساده است که به نظر من در هر زبان، نه فقط عربی یا فارسی، در هر زبانی احتمالاً این را به زمان حال می‌گویند. وقتی از یک چیز تعریف می‌کنند، حال می‌گویند نه گذشته.

حضار: این نظریۀ غالب زبان‌شناسی عرب زبان‌شناسانی که جزء مستشرق بودند، می‌گویند که اصلاً فعل عربی زمان ندارد. این‌ها جزء مشتشرق‌ها هستند که معتقدند که زبان عربی فاقد زمان‌هایی… یعنی زبانی است که فعلش ظاهر نمی‌شود. من تا جایی که دیدم اکثرشان معتقد به این هستند که این‌ها پرفکت و این‌پرفکت هستند.

این چیزی که می‌گویی به نحوی از نظر زبان‌شناسی… اگر تعریف گذشته، حال، آینده را خطی بگیریم درست است، به علت اینکه در زبان عربی همان‌طور که در قرآن است، به شدت تفاوت وجود دارد، یعنی یک چیزی که در مورد آینده است، گذشته گفته می‌شود، چیزهایی که در گذشته بوده ممکن است یک دفعه به صورت مضارع گفته شود، به طوری قاعدۀ خطی زمان حالت خطی خودش را ندارد. من می‌خواهم بگویم اگر معنی زمان موجود در زبان این‌گونه تعریف کنیم که مثلاً یک نقطۀ حال است و بعد گذشته و آینده معنی‌دار می‌شود، در زبان عربی خیلی از جاها این امکان وجود دارد که از این محدودیت فرار کند.

حضار: یک جایی هم هست که این‌گونه گفته است که به طور معمولی این اتفاق می‌افتد. یک اصلی است که از تحقیقات عربی بپرسید آن فعل اصلی‌ای که بوده هر چه باشد، گذشته باشد، بقیه‌اش باید گذشته ترجمه شود. این در معاصر هم اتفاق می‌افتد چه برسد به آن وقت. ظاهراً‌ نظریۀ غالب این‌گونه است که الان از نوع زبان‌شناسان جدید است که زبان عربی فعلش زمان ندارد.

ولی ببین این یک‌طوری است. نه، یک مقدار دارد سوء برداشت می‌شود. نکته این است که زمان گذشته در عربی داریم ولی موارد استعمال غیرعادی هم می‌تواند داشته باشد. من می‌خواهم بگویم شما وقتی به طور طبیعی دارید حرف می‌زنید مثلاً بگویید «ضرب زید»، یعنی به یک چیزی که واقع شده اشاره می‌کنید و «یضرب» می‌گویید یعنی چیزی که واقع نشده است.

حضار: آن تحت‌تأثیر صرف و نحو نوشته شده است…

نه می‌خواهم بگویم آمار بگیرید زمان گذشته به همین حالت صرفی‌اش را در کل متون عربی نگاه کنید، بالای نود درصد موارد به همان چیزی اشاره می‌کنند که ما انتظار داریم، یک واقعه‌ای است که در گذشته اتفاق افتاده است. من می‌خواهم این‌گونه بگویم که علائمی باید وجود داشته باشد که شما بفهمید که اینجا این زمان گذشته واقعاً زمان گذشته به معنای معمولی‌اش نیست. نکته این است، در زبان عربی امکان این وجود دارد که شما با اضافه‌کردن یک سری چیزها، حتی از نظر معنایی به جمله، با اینکه فعل را در زمان گذشته داریم صرف می‌کنید ولی به یک چیزی در زمان آینده دارید اشاره می‌کنید. نکته این است که زمان به طور قاطعانه با صرف فعل مشخص نمی‌شود نه اینکه اصلاً زمان ندارید، یعنی خیلی رادیکال بودنش این است که بگویید این یک‌طوری به طور آماری و طبیعی اگر هیچ نشانه‌ای وجود نداشته باشد، جملۀ «ضرب زید» یعنی در گذشته اتفاق افتاده است مگر اینکه من در متن این را طوری جا بدهم مانند این گزارش‌هایی که در مورد قیامت است. بگذار این‌گونه به تو بگویم، گزارش‌هایی که در مورد قیامت هست این‌گونه نیست که زمان این فعلی که در مورد قیامت صحبت می‌کند آینده است بلکه گذشته است. برای اینکه روی تو تأثیر بگذارد این‌گونه صحبت می‌کند؛ به عنوان یک چیز گذشته صحبت می‌کند، تو یک لحظه انگار خودت را در آن لحظه قرار می‌دهی که انگار آن اتفاق افتاده است. مانند همان حالتی که در مورد سورۀ قصص گفتم. اینجا مضارع‌بودن آن مضارع است یعنی مانند زمان حال، یک دفعه از گزارش زمان گذشته سویچ می‌کند به گزارش زمان حال؛ تو حسّت عوض می‌شود مثل اینکه در زمان گذشته واقع شود و تو را دارد می‌برد. چیزهایی به عنوان مقدمه می‌گوید و بعد یک دفعه تو را می‌گیرد به آن زمان و انگار همه چیز را داری می‌بینی. وقتی با تو با زمان گذشته صحبت می‌کند در مورد آینده، یک حسّ خاصی ایجاد می‌کند که یک چیز قاطعانه‌ای است که تو می‌دانی و خداوند این‌گونه می‌گوید. این اتفاق می‌افتد و تو آنجا هستی و این‌ها را می‌بینی، یعنی یک روزی این‌ها را به صورت یک چیز واقع‌شده خواهی دید. مثل کسی که انگار آنجا هست و این چیزها اتفاق افتاده دارد صحبت می‌کند و روی تو تأثیر می‌گذارد. این به معنی آن نیست که من بگویم که چون در مورد آینده دارد صحبت می‌کند پس این فعل گذشته دارد به آینده اشاره می‌کند. می‌خواهم بگویم یک نکته‌ای اینجا وجود دارد. فعل گذشته به گذشته اشاره می‌کند، گذشته‌ای که قاطعانه ما می‌دانیم اتفاق افتاده برای اینکه یک حسی به تو منتقل کند. من می‌خواهم بگویم اگر در مورد قیامت یک جایی دارد صحبت می‌کند و با فعل مضارع دارد صحبت می‌کند، این حسی که در آن آیات هست دیگر وجود ندارد، انگار حس دیگری وجود دارد. دارند به تو در مورد آینده‌ات صحبت می‌کنند. ولی این خاصیتی که من می‌گویم و گفتم بعداً در موردش صحبت می‌کنیم و واقعاً نحوۀ استعمال افعال است؛ یعنی برای من مهم‌ترین قاعده‌اش همین است، اینکه قرآن دارد تصویر می‌سازد. همیشه خیلی از جاها تصویر ساخته می‌شود و اینکه تو کجای این تصویر هستی و چطور به این تصویر داری نگاه می‌کنی، افعال این را مشخص می‌کند. خیلی فرق می‌کند که من به تو بگویم که در آینده خورشید خواهد گرفت، دریاها این‌طور خواهند شد با اینکه تو را در موضعی قرار دهم که این‌ها را انگار داری می‌بینی مثل اینکه به تو دارند یک فیلمی نشان می‌دهم و این وقایع را دارند نشان می‌دهند.

حضار: اینجا مثل اینکه در جریان می‌گذارد…؟[۱:۱۱:۳۱]

نه نه، مثل اینکه یک چیزی که اتفاق افتاده است. مثلاً این فیلم پخش شده است. از نظر قرآن اتفاق‌هایی که در قیامت است بدون دخالت هیچ عاملی قطعی هستند و قطعاً واقع می‌شوند. در ماضی‌بودن فعل این خیلی مهم است. ما اصولاً به عنوان انسان هیچ چیزی در مورد آینده برای ما قطعی نیست بنابراین اصولاً فعل ماضی را در مورد چیزهای آینده و حال به کار نمی‌بریم، همیشه آن‌ها جدای از گذشته هستند، به علت اینکه در موردشان ابهام وجود دارد. در قرآن در مورد چیزی که قطعاً واقع می‌شود به صورت گذشته صحبت می‌کند، به علت اینکه این واقع می‌شود و تو هم آنجا هستی و این را به عنوان یک چیزی که گذشته می‌بینی. مثل اینکه یک لحظه در آن شرایط خودت را قرار بدهی. این حرفی که من می‌زنم و با آن چیزی که از حرف بلاشر نتیجه می‌شود خیلی فرق دارد. به نظر من اگر آن ‌گونه در نظر بگیریم، اصلاً این حسی که این آیات می‌خواهد منتقل کند، منتقل نمی‌شود.

حضار: چرا؟

به علت اینکه تو مانند مضارع آن را می‌خواندی یعنی احساس می‌کنی در مورد آینده دارد صحبت می‌کند منتها با فعل گذشته.

حضار: فرقی ندارد.

نکته این است که نوع استعمال زمان گذشته و حال و آینده در زبان عربی مخصوصاً در قرآن خطی نیست، یعنی این‌گونه نیست که حال یک نقطۀ خاصی از زمان باشد و قبل و بعد از آن گذشته و آینده باشد، به دلایل ادبی شکسته می‌شود. دلایلی وجود دارد که شکسته می‌شود. اگر این‌گونه بگویی، در شعر معاصر هم این کارها را می‌کنند. این ویژگی زبان عربی نیست. زبان عربی به نظر من زمان گذشتۀ خودش را دارد، حال و آیندۀ خودش را دارد، استعمال این گذشته و آینده پیچیده است. همان‌طوری که الان به نظر من در شعر این کار انجام می‌شود و کسی هم ایراد نمی‌گیرد، یعنی زمان گذشته را دقیقاً به همین دلیل مثلاً طرف واقعۀ آینده را به صورت گذشته برایت روایت می‌کند یا گذشته را به صورت حال روایت می‌کند، به علت اینکه حسش فرق می‌کند.

حضار: اینجا بحث گذشته و آینده مطرح نیست.

هست. من می‌خواهم بگویم اگر تو نفهمی که گذشته یعنی چه و نفهمی که این فعل «إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ» گذشته است، فرق می‌کند. اگر اینجا این گذشته را برداری و یک چیزی مضارع بگذاری، حسّت فرق می‌کند. تو به عنوان خوانندۀ متن قرآن، به نحوی لحظۀ حالت سیال است، مثل اینکه قرآن با عوض‌کردن فعل، تو را مجبور می‌کند که بروی به زمان موسی و معاصر آن‌ها شوی و از دید آن‌ها به قضیه نگاه کنی، چون حال روایت می‌کند. تأثیری که روی تو می‌گذارد این است. مجبورت می‌کند که نقطۀ حالت را بعد از قیامت ببری، وقتی که این اتفاق‌ها افتاده و به صورت گذشته به آن‌ها نگاه کنی. در واقع آن اینرسی‌ای که زمان حال برای من و شما در زبان محاورۀ معمولی دارد، در قرآن این رعایت نمی‌شود. تو تابع این هستی، تو زمان حال تو انگار تابع این می‌شود که از چه افعالی دارد استفاده می‌شود. اگر در مورد آینده دارد صحبت می‌شود با گذشته، پس تو آن‌طرف اتفاقات هستی.

[۱:۱۵:۰۰]

حضار: این چیزی که شما می‌گویید خیلی چیز شاقی نیست. کاری که قرآن می‌کند فکر می‌کنم کار شاق نیست…؟ [۱:۱۵:۰۸]

همۀ این چیزهایی که در قرآن است، الان اکثرش اتفاق می‌افتد. شعر نو ویژگی‌اش این است که قواعد را می‌شکند. در داستان نو در قرن بیستم اتفاق می‌افتد ولی یک مقدار بروی آن‌ورتر خیلی چیز معمولی نیست.

حضار: ولی وقتی یک داستانی را مثلاً روایت‌هایی را تعریف می‌کنند که دارد می‌گوید مثلاً آن کار را کرد.

بله می‌گویند. از وقتی که سینما اختراع شده، ابزارهای بیانی ادبیات خیلی تغییر کرد، سینما پیچیده شده است، مثلاً اینکه روایت یک دفعه از حالت سوم شخص به حالت اول شخص می‌رود یا راوی عوض می‌شود، یا زمان عوض می‌شود. این کارها را می‌کند. من اصولاً هدفم نشان‌دادن یک چیز شاق در قرآن نیست، هدفم نشان‌دادن این است که گرامر در قرآن به طور خاصی استعمال می‌شود. قواعدش شکسته می‌شود یا استعمال‌های یک مقدار غیر متعارف از آن می‌شود. اینکه چقدر غیر متعارف است برای من مهم نیست، ممکن است یک نفر اسناد و مدارکی بیاورد که اعراب در آن زمان خیلی از این کارها می‌کردند. من این را به عنوان یک نکتۀ خیلی عجیب و غریب نمی‌گویم، به عنوان یک چیزی که شما وقتی که قرآن را می‌خوانید، یک‌طور انحراف از استعمال معمولی گرامر می‌بینید. بعضی از نکاتی که در قرآن هست از نظر عرب آن موقع کاملاً غیرعادی بوده است. بعضی از آن‌ها کمی غیرعادی بوده است. من نمی‌توانم تشخیص بدهم که کدام یک از این استعمال‌ها خیلی عجیب و غریب بوده است ولی همین الان به نظر من، با همین آشنایی‌ای که ما با متون مدرن هم داریم، می بینید زمان در قرآن غیرعادی است، یعنی خیلی آزادانه از حالت گذشته به حال و بعد دوباره برمی‌گردد به گذشته. یعنی در واقع جای شما را به عنوان ناظر وقایع و شنونده به دلخواه خودش تغییر می‌دهد. گاهی شما به عنوان یک موضوعی در گذشته شما می‌توانید یک چیزی را ببینید، گاهی بروید در آینده یک چیزی را ببینید و الی آخر. یک بار یک قاعدۀ گرامری نقض می‌شود مثل اینکه یک چیزی که باید منصوب باشد را مرفوع می‌آورد؛ اینجا یک قاعده نقض شده که خیلی شاق است. یعنی الان هم خیلی به ندرت کاری را در این حد می‌کنند، یعنی یک جایی که فعل باید با فاعل بخواند، نخواند، زیادی غیرعادی است. آقای نوروزی ادعا می‌کرد که مثال‌هایی دارد از شعرهای نو که در همین حد قواعد شکسته می‌شود. اگر از شعر نو مثال بیاورید که شاق‌بودن ماجرا زیر سؤال نمی‌رود. متن هزار و چهار صد سال قبل است که همه چیز خیلی روتین و کلاسیک گفته می‌شد، خیلی پیچیده گفته نمی‌شد. مثلاً من حسم این نیست که جایی که قرآن می‌گوید که «مَّن يَمْشِي عَلَىٰ بَطْنِهِ» قاعده دارد شکسته می‌شود. در استعمالش طبق عرف برای غیر انسان باید «من» نباشد، اینجا مثل اینکه مورد کاربرد آن تغییری می‌کند.

حضار: الان نصف این دیدگاه‌هایی که شما دارید نسبت به این چیزها می‌گویید، صد درصدش صرف و نحو قدیمی است. یعنی مثلاً اگر شما به زبان عربی یک نگاهی به آن کنید این‌گونه نظر می‌آید.

حضار: ایشان می‌گویند زمان ندارد، ولی من نفهمیدم. می‌خواستم توضیح بدهند چطور زمان ندارد.

واقعاً این‌گونه نیست. با دیدگاه زبان‌شناسی نگاه کنید، زمان گذشته در زبان عربی به دلیل استعمال‌های خاصی که دارد با گذشته در زبان‌های دیگر خیلی منتقل نشود ولی مدرن هم که نگاه کنید، این‌گونه نیست که بخواهید استعمال «مقیمین الصلاة» را توجیه کنید. من می‌خواهم بگویم این قاعدۀ بدیهی همۀ زبان‌هاست. یک سری چیزی که با واو عطف کردید، از نظر گرامری با همدیگر مشابه باشند.

«صائبین» و «صائبون» یک نوع قاعده‌شکنی است، مثلاً ربطی ندارد گرامرش را بنویسی، گرامر را یا باید برای آن بنویسی یا برای این بنویسی. این یک نوع جمله است که یک جایش «صائبین» است و یک جای آن «صائبون» است. اکثر مثال‌هایی که من می‌زنم، حتی به نظر من بعضی از قواعد یونیورسال دارند شکسته می‌شوند. در مورد زمان من دارم کم کم مثال‌های خیلی عجیب و غریب شکستن گرامری می‌گویم، جاهایی که به اصطلاح به آن می‌گویند «هنجارگریزی نحوی». یک چیزی است که الان در ادبیات خیلی استعمال دارد؛ هنجاگریزی اصولاً. در ادبیات پایه‌اش هنجارگریزی است. مثال‌ها این‌گونه نیستند که بگوییم غلط است. کسی نمی‌گوید استعمال زمان گذشته برای آینده غلط گرامری است. چنین ادعایی وجود ندارد. هر چند در مورد آن آیه‌ای که من خواندم «وَلَٰكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ»، در آن مقالۀ نیوتن این جزء مثال‌هاست، غلط گرامری است که چرا گذشته می‌آید. واقعاً بین همۀ چیزهایی که می‌گوید، این یکی خیلی ضعیف است، چون هزار جور می‌شود گفت که اینجا زمان گذشته آمده است. مثلاً تأکید می‌کند که ایمان آورده شده و تمام شده است. فرد به برّ می‌رسد بعد از اینکه ایمان آورده باشد. این چیزهایی که می‌گویم ادامۀ اشکال‌های گرامری به آن معنای اولیه‌اش نیست ولی جاهایی است که هنجارگریزی وجود دارد یعنی به طور آماری استعمال به طور معمول یک‌طوری است ولی اینجا به طور دیگری استعمال می‌شود مانند زمان حال و گذشته.

می‌خواهم توضیحاتی بدهم که الان خیلی جاها در ادبیات این را می‌بینید که فرق بین زبان ادبی با زبان غیرادبی در چیست. گاهی اوقات من چیزهایی می‌گویم که گفتن همۀ آن لازم نیست ولی هر جایی در مورد ادبیات یا هر کتابی در مورد ادبیات و نظریۀ ادبی ببینید، حتماً اشاره‌ای به این موضوعی که من می‌خواهم بگویم در آن هست. و خوب است که اسم یکی دو نفر را یاد بگیرید و این موضوع را به طور کامل علی‌رغم اینکه یک جایی را حذف کنم بگویم. یک تقسیم‌بندی خیلی معروفی است که یک آدم معروفی به اسم یاکوبسن انجام داده دربارۀ نقش‌هایی که زبان به عهده می‌گیرد. زبان چه نقش‌هایی دارد؟ همین‌طور فکر کنید چه نقش‌هایی در زبان وجود دارد؟ یاکوبسن همۀ این‌ها را در یک نموداری خیلی خوب توضیح داده است.

– چه کسی بود؟

یاکوبسن یک زبان‌شناس خیلی معروف است که شهرتش بیشتر به علت اینکه زبان‌شناس است و کارهایی در زبان‌شناسی دارد و مخصوصاً در نظریۀ ادبی یعنی در زبان شعری. در مورد مثلاً استعاره یک مقالۀ خیلی اساسی دارد. یکی از کتاب‌هایش هم به فارسی ترجمه شده است، «روند‌های بنیادین در زبان». توضیحی که یاکوبسن می‌دهد این است که شما به یک گفتار که نگاه می‌کنید، اجزاء گفتار در حالت طبیعی یک گوینده است، یک شنونده است که مخاطب است، یک مجرای ارتباط وجود دارد که این مجرای ارتباط می‌تواند نوشته باشد یا کلام باشد. کلی صحبت کنیم. یک پیام زبانی فرستاده می‌شود، یک نفر پیام را از این طرف به آن طرف می‌فرستد، یک مجرای ارتباط وجود دارد، یک رمز یا کد وجود دارد، به هر حال یک روشی که این‌ها می‌توانند باهم ارتباط برقرار کنند؛ ارتباط زبانی. به یک زبانی دارند صحبت می‌کنند، برای مفاهیمی که در ذهن شنونده است به یک کدی تبدیل می‌شود که قابل فهم برای مخاطب است. یک مجرای ارتباط آن وسط هست، یک کد وجود دارد، یک پیام وجود دارد. خود پیام که نهایتاً چیزی است که کد شده و دارد ارسال می‌شود. و یک محتوای پیام وجود دارد؛ چیزی که در این پیام به عنوان محتوا موجود است. هر کدام از این‌ها را که نگاه کنید در واقع شش نقش زبان را یاکوبسن با استفاده از این نمودار سعی می‌کند که توضیح دهد.

زبان نقشی دارد که یاکوبسن به آن می‌گوید نقش عاطفی. مثلاً یک جمله‌ای گفته می‌شود مثلاً «من تشنه هستم» یا گفته می‌شود «ای وای»، این یک حالتی را در گوینده دارد بیان می‌کند که ارتباط زبانی می‌تواند معطوف به این باشد که یک حالت و یک چیز عاطفی در درون گوینده را بیان کند. در خیلی جاها یا مثلاً شعر این یک دید کاملاً انتزاعی است. مثلاً وقتی یک متن را بخوانید یا جمله بشنوید ممکن است دو تا از این نقش‌های زبان در آن باشد یعنی تفکیک‌شده از هم نیستند. سعی می‌کند تفکیک‌شده صحبت می‌کند، بعد در مورد یک متن خاص یا شعر یا یک جملۀ خاص شما می‌توانید چیزهایی را پیدا کنید که اینجا کدام یکی از آن‌ها غلبه دارد. یک نقش عاطفی این است که یک حالت عاطفی گوینده است که می‌خواهد بیان کند. زبان یک نقش ترغیبی دارد که معطوف به مخاطب است. مثلاً فعل امر؛ وقتی که من امر می‌کنم یعنی می‌خواهم یک چیزی در درون او القا کنم که او یک کاری را انجام دهد؛ ترغیب‌کردن. زبان می‌تواند بیان‌کنندۀ عاطفه باشد، می‌توانند ترغیب‌کنندۀ شنونده باشد. می‌تواند کارکردهای فرازبانی داشته باشد. زبان می‌تواند دربارۀ خود آن شیوۀ رمز‌کردن اطلاع بدهد. مثلاً می‌توانم یک جمله را بگویم، یک کلمه‌ای را در آن بکار ببرم و بعد بگویم این کلمه یعنی… و بعد توضیحی بدهم. نقش زبان معطوف به روش کدکردن خودش است. به این اصطلاحاً می‌گوید «نقش فرازبانی»، مثل اینکه در مورد خود زبان داریم صحبت می‌کنیم به عنوان یک روش کنترل.

یک بخشی وجود دارد که از نظر ما شاید فهمیدنش شاید تفهیم‌کردن به یک معنایی خیلی ساده نباشد، «نقش ایجاد همدلی». مثلاً من دارم صحبت می‌کنم و وسط آن یک دفعه یک جمله می‌گویم «گوشت با من هست یا نه» یا مثلاً با تلفن یک آدمی دارد صحبت می‌کند می‌گوید «می‌شنوی چی میگم» یا «می‌فهمی» یا «الو». نقش همدلی، یعنی چک‌کردن مجرای ارتباطی؛ من مجرای ارتباطی را دارم چک می‌کنم. معطوف به مجراست و نه معطوف به کد است و نه معطوف به گوینده و شنونده است. خود مجرا را دارم چک می‌کنم که این ارتباط دارد برقرار می‌شود یا نه. مثلاً آنجا هست، آنجا هستی یا نیستی.

معطوف به موضوع می‌تواند باشد که این خیلی طبیعی است. اصولاً زبان علمی معطوف به موضوع است؛ من حرفی را دارم می‌زنم به علت اینکه موضوعی را برسانم نه ارجاع به خودم دارم می‌دهم و نه به او دارم می‌دهم، یک چیز انتزاعی دارم می‌گویم. خیلی جاها زبان علمی معطوف به موضوع است، که این اصطلاحاً کارکرد اجرایی زبان است. و کارکرد ادبی. آن چیزی جالب است که یاکوبسن دارد این است که نقش ششم، نقش ادبی است. و آن جایی است که ارتباط معطوف به خود پیام است، به همان چیزی که شما دارید می‌فرستید و نه حتی به موضوع آن لزوماً. هر چقدر که یک ارتباط زبانی خود پیام در آن اهمیت پیدا کند، مانند شعری که یک نفر می‌گوید، خیلی وقت‌ها خود این چیزی که دارد می‌نویسد و می‌گوید مثلاً فرض کنید که ریتم داشته باشد، زیبا باشد. اینکه متنی که من دارم می‌نویسم زیبا باشد، به هیچ کدام از شش تا اشاره نمی‌کند به غیر از اینکه معطوف به خود پیام است، این پیام زیبا باشد، مثلاً ویژگی‌هایی که من می‌خواهم داشته باشد. هر چقدر نقش ادبی یعنی معطوف‌بودن پیام به خودش قوی‌تر باشد، متن‌ یک‌طور حالت ادبی‌تر پیدا می‌کند. هر چقدر که سرراست‌تر باشد، مثلاً مانند یک متن علمی، در واقع آن نقش ادبی را ما حذف کردیم. مثلاً شما یک متن علمی که می‌نویسید، یک متن علمی ایده‌آل، متنی است که وقتی که دارید می‌خوانید، به نحوۀ استعمال خود این کلمات و این‌ها خیلی نظرتان جلب نشود، تمام تمرکزتان روی آن چیزی باشد که طرف می‌خواهد به شما بگوید نه اینکه حالا اینجا چه کلمه‌ای استفاده کرده است.

یک کتاب احتمالات است که از یک نویسندۀ چینی به اسم چانگ است، این کتاب را می‌شناسید. کتابش به فارسی ترجمه شده است. من انگلیسی آن را ندیدم، یکی از دوستان گفت: تقریباً در حد کتاب‌های شکسپیر است. چون نویسنده انگلیسی زبان نبوده، خیلی مغلق‌تر از یک کتاب معمولی ریاضیات است. کتاب معمولی ریاضیات یک فعل am‌ و is و are را قرار است استفاده کنیم، همه چیز تقریباً باید با زمان حال ساده باشد، قرار نیست توصیفات ادبی و استعاره در یک متن ریاضی وجود داشته باشد که آدم را مشغول خودش کند. ادبیات اتفاقاً می‌خواهد شما را مشغول کند، قرار نیست که شما شعر بگویید، رک و راست یک چیزی بگویید. مثلاً بگویید که من عاشق شدم، بعد تمام شد. من عاشق شدم و حالم هم خیلی خراب است.

[۱:۳۰:۰۰]

نود درصد اشعاری که گفتند همین را دارد می‌گوید، می‌گوید که: من عاشق شدم، حالم هم خوب نیست، چکار باید کنم. همین‌ها را به صورتی می‌گوید که خود آن پیام زیبا باشد و نظر شما را جلب کند. نکته این است که نقش ادبی در واقع آن نقشی است که زبان می‌خواهد شما را به پیام جذب کند نه فقط به چیزی که می‌گوید، به طرز خاصی می‌خواهد بگوید. نکتۀ ادبیات این است که یک چیزی را که شاید بشود به زبان ساده هم بیان کرد، می‌خواهد به طرز خاصی بگوید، فقط هم زیبایی نیست. اگر بشود یک چیزی را خیلی ساده گفت یا کمی پیچیده‌تر گفت مثلاً با استعاره گفت، چیزی را که می‌شود با زبان عادی گفت، ترجیح می‌دهند به صورت استعاری بگویند، نه فقط برای زیبایی. یک نقشی که ادبیات دارد دقیقاً درگیرکردن شماست که کشف کنید، سرراست نباشد خیلی. به هر حال این تقسیم‌بندی ششگانه‌ای که یاکوبسن دارد که همه جا به آن رجوع می‌دهند، به نظر من خیلی تعریف خوبی است که اصولاً ادبیات چگونه ایجاد می‌شود. هر چقدر پیامی که شما دارید ارسال می‌کنید، بیشتر معطوف به خود پیام باشد، این جنبۀ ادبی‌اش بیشتر می‌شود.

حضار: ببخشید معطوف به خودش یا معطوف به محتوا؟

بگذار این‌گونه بگویم. یک جمله‌ای که نقل می‌کنید، دو جمله می‌توانید بگویید که معنی آن‌ها یکی باشد، محتوایش یکی باشد ولی در مورد اینکه کدام یکی ادبی‌تر…

حضار: معیار ادبی‌تربودن…

مثلاً «وقتی که نامۀ تو به دستم رسید» این یک جمله است. مثلاً اگر بگویم «آن گاه که نامه‌ات…

حضار: مثلاً معیار ادبی‌تربودن هم معطوف به فرمش است. گفتید محتوا یکسان است، بگذارید کنار هم.

فرم را اینجا به کار می‌بری، یک مقدار… اینکه فرم انگار معنی در آن نیست، مثلاً استعاره…

حضار: من کلاً قبول دارم فرم را، منکر نمی‌شوم…

اگر محتوا را به این معنا بگیریم که این جمله یک معنی سرراستی که در آن وجود دارد، اینجا حرف از محتوا می‌زنی یعنی آن معنی سرراست جمله به عنوان جمله‌ای که در زبان دارد استعمال می‌شود. من اگر بگویم «آن گاه که نامه‌ات به دستم رسید» و بگویم که «وقتی که نامه‌ات به دستم رسید»، این‌ها از نظر زبانی یک چیز دارند می‌گویند، محتوایش یکی است. ولی اگر از این نظر بگویی که فرمش فرق می‌کند، پیام که می‌گویی یعنی همان چیزی که ارسال شده در این مجرای ارتباطی، همه‌اش در واقع آن پیام است، حالا می‌تواند چیزهای معنوی هم باشد مثلاً جاهایی که استعاره به کار می‌رود، صرفاً فرم نیست، نوع ترکیب…

حضار: مهم آن حسی است که منتقل می‌کند. اینکه می‌گویید که یک قدری پیچیده‌تر گفته شود، استعاره زیاد باشد خوب است.

من نمی‌گویم خوب است. می‌گویم گاهی یک چیز پیچیده را ترجیح می‌دهند به یک چیز ساده. یک جایی ممکن است فقط به دلیل اینکه می‌خواهند موضوع را پیچیده کنم از یک واژه یا دو واژۀ دیگر استفاده کنم؛ چرا؟ برای اینکه تو را بیشتر درگیر کنم. این ادبیات مدرن یکی از ویژگی‌هایش…

حضار: خوبی‌اش این است که آدم یک چیزی را کشف کند. متن ادبی خوب این است که آن حس طرف مقابل را منتقل کند اینکه نوشته‌ است.حتماً که نباید آی‌کیو بزند من یک چیزی را کشف کنم.

مسئلۀ آی‌کیوزدن نیست. مسئله این است که تو وقتی یک چیزی را کشف می‌کنی، انگار که یک راهی را داری طی می‌کنی. یک چیزی را سرراست نمی‌شود… ادبیات و هنر مدرن این‌قدر تأکید دارد به اینکه خواننده درگیر شود و خودش به محتوا برسد، فقط این نیست که پیچیده‌اش کنند که مردم این‌گونه خوششان می‌آید یا آی‌کیو بزنند، آن که آی‌کیو دارد بفهمد، آن که آی‌کیو ندارد نفهمد. در واقع تو وقتی که یک متن پیچیده را ببینی، کشف رمز می‌کنی، انگار یک راهی را داری طی می‌کنی. ممکن است باعث رشد دیدگاهت بشود، ممکن است حرفی که تو نهایتاً به آن می‌رسی را نشود صریحاً گفت یا اگر بگوید، تأثیری رویت نمی‌گذارد. بگذارید من بروم جلو، فکر می‌کنم روشن شود اینکه چرا گاهی اوقات پیچیده‌شدن، غیرعادی‌شدن این‌قدر در ادبیات مهم است. یک چیزی را که می‌شود عادی گفت، عادی نمی‌گویند، واقعاً حسن‌هایی دارد. من اصلاً حرفم این نیست که هر چقدر پیچیده‌تر و غیرعادی‌تر بهتر. بسته به اینکه پیام چه باشد و چه چیزی می‌خواهی منتقل کنی، گاهی مهم است که ترجیح می‌دهیم که کمی پیچیده‌تر و غیرعادی‌تر صحبت کنیم.

موسیقی این‌قدر فرم است،‌ این‌قدر همه چیز آن فرم است، این هنر فرمال است. مگر اینکه بگویی که یک نفر آواز بخواند. موسیقی انتزاعی به شدت متکی به فرم است، اصلاً نمی‌توانی راحت در مورد محتوای موسیقی صحبت کنی.

من یک جمله‌ای گفتم که گاهی بهتر است که یک چیزی را که می‌شود ساده بیان کرد را پیچیده کنیم. بگذارید من از یک آدمی اسم ببرم که به دلیلی خیلی آدم معروفی است، آدمی به اسم «شکلوفسکی» زبان‌شناس و جزء فرمالیست‌های روس است، این‌ها آدم‌های خاصی هستند. آدم‌های مهم و معروفی هستند. آنجا جمعیتی به اسم فرمالیست‌ها وجود داشتند، بعداً در چکسلواکی هم فرمالیست‌های چک هم داریم که بعضی از آن‌ها هم آدم‌های معروفی هستند. این فرمالیست‌های روسی معمولاً در نظریۀ ادبی خیلی کارهای جالب دارند. یک مفهومی را برای اولین بار شاید با صراحت بیان کرده که اصطلاحاً می‌گویند «آشنایی‌زدایی». یکی از ویژگی‌های یک متن ادبی این است که آشنایی‌زدایی می‌کند، حتی اگر در مورد یک چیز آشنا دارد صحبت می‌کند، مثلاً یک مقدار فرمش را تغییر می‌دهد؛ جزء ویژگی‌های خوب ادبیات این است. قرار نیست شما در یک متن ادبی یک جمله و یک چیزی مشابه همان چیزی که در زندگی روزمره‌تان می‌شنوید را بگویید؛ چرا؟ به علت اینکه خیلی از چیزها به دلیل اینکه برای ما عادت شده و وقتی که می‌خواهیم آن فرمی که همیشه عادت داریم می‌بینیم، انگار به عمق محتوای آن دوباره فکر نمی‌کنیم.

شما اگر یک چیزی را که همیشه به یک فرم خاصی شنیدید و دیدید، یک نفر یک مقدار آن را تغییر شکل بدهد و به طرز غیرعادی به شما بگوید، انگار این فرصت را به شما می‌دهد که از مرز این عادت‌ها کمی بگذرید، از آشنایی رد شوید، این آشنایی زدوده شود، انگار یک بار دیگر این مفهوم را از نو بررسی کنید. یکی ویژگی خیلی خیلی مهم در ادبیات که همیشه بوده است. ادبیات مدرن خیلی زیاد این ویژگی را دارد که حتی اگر در مورد یک چیزی ساده و طبیعی دارد صحبت می‌کند، ساده و طبیعی در موردش صحبت نمی‌کند، برای اینکه به شما امکان جداشدن از عادت و روزمره‌گی را می‌دهد.

واقعاً سعی ادبیات این است که اگر داستانی داری می‌گویی، یک موقعیت خیلی آشنا را… اتفاقاً در داستان کوتاه خیلی می‌بینی. معمولاً پیش‌پاافتاده در داستان کوتاه ظاهر می‌شود ولی شما را یک‌طوری وارد ماجرا می‌کند که یک چیزی را ببینید که به طور معمول متوجه‌اش نمی‌شوید. قرار است یک متن ادبی یک چیزی به تو نشان دهد که خودت راحت نمی‌توانی بفهمی، بنابراین نمی‌توانی با زبان محاوره‌ای معمولی و آشنا این‌ها را بگوید؛ بنابراین حتی گاهی اوقات به وضوح فقط به علت اینکه آشنایی‌زدایی کند، چیزهایی را جابجا می‌کند؛ به منظور آشنایی‌زدایی. آشنانبودن شاید مهم‌ترین ویژگی زبان ادبی است. خیلی از کسانی که در مورد ویژگی‌های زبان ادبی کار می‌کنند.

یک آدم معروف دیگر به اسم موکاروفسکی یک تعریف کلی دارد؛ سعی می‌کند که زبان ادبی تعریف کند؛ به چه متنی می‌گویند متن ادبی و به چه متنی ادبی نمی‌گویند. تعریفش اساساً این است: زبان یا در حالت خودکاری استعمال می‌شود یا در حالتی که او اصطلاحاً به آن «برجسته‌سازی» می‌گوید که خارج از حالت خودکاری. هر چند این ویژگی خودکاری در متن کمتر باشد و برجسته‌سازی آن بیشتر باشد، متن ادبی‌تر است، بیشتر می‌توانند انگ ادبی را در موردش به کار ببرند. ما چگونه به برجسته‌سازی می‌رسیم؟ با هنجارگریزی. این‌ها اصطلاحات متداول در نظریۀ ادبی است.

می‌خواهم بگویم این آشنایی‌زدایی که توسط برجسته‌سازی انجام می‌شود، خود این برجسته‌سازی اصولاً توسط هنجارگریزی… یعنی من زبان هنجار دارم، زبانی که روزمره دارم با آن صحبت می‌کنم و زبان علمی، یک زبان هنجار است. زبان هنجار تعریف خیلی دقیقی ندارد. زبان ادبی کاری که می‌کند این است که این زبان را به صورت هنجار به کار نمی‌برد، جابجا می‌کند، واژه‌ها را باهم جابجا می‌کند، گاهی یک واژه را جایی که نباید استعمال کند، استعمال می‌کند که برای شما آشنا نیست، بنابراین یک چیزی خارج از هنجار به کار می‌رود و در نظر شما برجسته می‌شود و به ادبیات نزدیک می‌شود. هر متن ادبی را که جلویتان بگذارید، قطعاً این ویژگی را در آن می‌بینید، هنجارهایی در آن رعایت نمی‌شود، مثلاً برای ایجاد ریتم، جای فاعل و مفعول را ممکن است با همدیگر عوض کند. به علت آن پیام، به علت آن فرمی که قرار است ایجاد شود، یکی از هنجارهای زبان زیر پا گذاشته می‌شود. این کلاً چیزهایی است که در مورد ادبیات می‌گویند. من می‌خواهم مثال‌های خیلی خیلی شاق عجیب و غریبی که اول کار بود که اصلاً قواعد دستوری که جزء بدیهیات بود زیر پا گذاشته می‌شد تا نوع استعمال بعضی از ضمایر و افعال به نحوی غیرعادی است، من می‌خواهم بگویم این اصلاً چیز عجیبی نیست. ممکن است بعضی از مثال‌هایی که من زدم خیلی اکستریمال باشد ولی اصولاً شما انتظارتان از یک متن ادبی این است که خیلی هنجارها را رعایت نکند. واقعاً هر متن ادبی را که جلویتان باز کنید، اگر ادبیات است حتماً این ویژگی را دارد. شعر در حد نهایت قرار است که هنجارگریز باشد، قرار نیست که یک کلام معمولی باشد که هر کسی همین‌طوری صحبت می‌کند. از نظر آدمی مانند موکاروفسکی که جزء فرمالیست‌های چک هستند، مهم‌ترین ویژگی ادبیات همین هنجارگریزی است. وجه مشخص ادبیات این است که هنجارها را رعایت نمی‌کند.

به غیر از هنجارگریزی، یک اصطلاح دیگری هم که استفاده می‌کنند، می‌گویند برجسته‌سازی دو گونه ایجاد می‌شود: یکی هنجارگریزی، یکی قاعده افزا که من خودم را به قواعدی که لازم نیست مقید کنم. این هم یک‌طوری از حالت هنجار خارج می‌شود. به اصطلاح می‌گویند یا قاعده‌کاهی دارید می‌کنید یا قاعده‌افزایی. به هر حال داریم از هنجار دور می‌شویم. در واقع دو وجه نوشته می‌شود: یکی کاستن از قواعد، ندیده‌گرفتن قواعد، و یکی هم اضافه‌کردن قواعد. مثلاً به عنوان مثال این شعر حافظ می‌گوید که: «دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود»‌ چرا غیرعادی است؟ نه به دلیل اینکه قاعده‌ای زیر پا گذاشته می‌شود، برای اینکه به وضوح دارد از سین طور خاصی اینجا استفاده می‌شود. مثل این است که خودش را مقید کرده به چیزی خاص که قرار نبود. خودش را در جایگاهی تنگ‌تر از حالت عادی قرار می دهد. هنجارگریزی می‌تواند با گریختن از قواعد باشد یا قاعده‌ای را اضافه به خودت تحمیل کنید. به هر حال قرار است حرفی که می‌زنیم مانند حرف‌های معمولی نباشد، در واقع در آن برجسته‌سازی وجود داشته باشد. من این بحث کلی که دارم می‌کنم این است که این مثال‌هایی که زدم بعضی‌هایشان خیلی حالت‌های عجیب و غریبی داشت که قواعد سادۀ گرامری زیر پا گذاشته می‌شود ولی بقیۀ قرآن، مثال‌هایی که می‌توانم بزنم، هر جای قرآن را نگاه کنید، پر از این مثال‌هایی است که به هر حال فعل حالت عادی به کار نمی‌رود، ضمایر حذف می‌شوند، گاهی به طور معمول نباید حذف شوند.

تفسیر قرآن را که بخوانید معمولاً اولین پاراگراف در هر آیه می‌گوید که یک ضمیری وجود دارد که نیامده است، مثلاً می‌نویسد در تقدیر است. در واقع بعضی از کسانی که تفسیر می‌کنند آیات را دوباره بازنویسی می‌کنند، مثلاً اینجا یک «ذلک» وجود دارد که نوشته نشده، اینجا یک فاعل «هو» وجود دارد که حذف شده است، اولش آن جایش اینجا نبوده، اینجا بوده. بحث‌هایی تفسیری معمولاً با چنین چیزی شروع می‌شود که این آیه اصلش حالت هنجارش چگونه بوده است و شما چطور این را باید تعبیر کنید. هنجارگریزی در حد حذف‌کردن یا اضافه‌کردن یک سری ضمایر یا فعل‌هایی که حالت غیرعادی یا واژه‌ها را در حالت غیرعادی استعمال‌کردن کاملاً جزء چیزهای روتین ادبیات است. منتها من از مثال‌هایی شروع کردم که فکر می‌کنم که هنوز هم روتین نشده است.

[۱:۴۵:۰۰]

با اینکه ادبیات مدرن روز به روز بیشتر قاعده‌شکنی می‌کند، واقعاً هم مثال‌هایی در حد اینکه قواعدی که در جایی باید رعایت شود و رعایت نشود، مثلاً فعل جمع، مفرد نوشته شود، خیلی ندیدم. گاهی اوقات شعرها این‌قدر پیچیده هستند، آن‌قدر خارج از قاعده هستند که نمی‌شود گفت که اینجا قاعده چه باید می‌شد. وقتی شعر خیلی مبهم و پیچیده است، اصولاً شما نمی‌توانید بگویید که این جمله باید این‌گونه می‌شد و فعلش مفرد بود و جمع آمد. این مقدار هنجارگریزی که ابهام بوجود می‌آورد و شما نمی‌توانید اصل جمله را تشخیص بدهید که چه باید باشد، این را بگذاریم کنار. یک مقدار فکر می‌کنم در این حد برسیم که چیزهای گرامری نقض کنیم، خیلی متداول نشده است ولی مطمئناً متداول می‌شود. چون قسم خوردم و قسم خوبی هم خوردم که هیچ قاعده‌ای را رعایت نکنم، قطعاً این کار را به همۀ قواعد گرامری می‌رسد.

شما احتمالاً این را زیاد می‌بینید که در املا چقدر در هفت هشت سال اخیر در زبان انگلیسی متداول شده که املا را رعایت نکنند. مثلاً رپ یا گروه‌های رپ، اسم‌هایشان را اشتباه می‌نویسند. مثلاً Love را با L, a, v می‌نویسند نه با L, o, v, e. این خیلی متداول شده است. اینکه اصولاً مقید حتی به رسم الخط هم نیستند و قرار هم هست که این ادامه پیدا کند و فکر کنم به همه گونه قاعده‌شکنی در ادبیات و شعر و این‌ها می‌رسیم،‌ چیز بدی هم نیست، در حد اینکه قاعده‌ها فراموش نشوند. تا حدی می‌شود قاعده را شکست که آن قاعده باشد و من اینجا شکسته باشم. خوب هم این است که من قاعده را بشکنم و با آن به یک محتوای خوبی برسم نه برای صرف اینکه من یک کار مدرن انجام بدهم… واقعاً هنر مدرن این قاعده‌شکنی جزء ذاتش است، خیلی‌ها یک کاری می‌کنند فقط برای اینکه قاعده را شکسته باشند. معلوم هم نیست که چرا این قاعده را اینجا شکستند.

حضار: رکورد می‌زنند.

بله، رکورد مثلاً من فلان قاعده را که شما رعایت می‌کردید، آن را هم رعایت نمی‌کنم. این نقاشی مثلاً هیچ قاعده‌ای باقی نمانده که شکسته نشده باشد. بگذریم. من توضیحات کلی را دادم برای اینکه متوجه این موضوع باشید که اصلاً چیز عجیبی نیست که در یک متنی که جنبۀ ادبی دارد، قرار نیست که حتی رعایت شود. منتها من احساسم این است که در مورد قرآن خیلی خیلی بیشتر از آن چیزی که هزار و چهارصد سال پیش رعایت می‌شده هنجارگریزی در آن وجود دارد و اینکه خیلی احساس می‌کنم که هنجارگریزی‌ها با معنی است. مثلاً ما هنجارگریزی‌های زیادی در تاریخ ادبیات داریم به دلیل ریتم.

مثلاً بگذارید من شعر فردوسی را اینجا نوشتم بخوانم. می‌گوید: «بدان تازیان گفت پیروز شاه/ که کشتی برافکن هم‌اکنون به راه»، به تازیان گفت، این‌ها یک جمعی بودند، باید بگوید برافکنید. همه می‌فهمند که این به دلیل وزن است. برافکنید انگار در آن مصرع دوم جا نمی‌شده است. یعنی این‌گونه نیست که اینجا یک فعل مفرد استعمال‌کردن معنی خاصی داشته باشد که شما رویش فکر کنید. خیلی زیاد این‌گونه است. این هنجارگریزی نحوی است.

یک کتابی است از آقای کوروش صفوی به اسم زبان‌شناسی و ادبیات جلد اول آن در مورد نظم. یک جلد دوم هم دارد در مورد شعر. فکر می‌کنم قرار بوده یا هست که جلد سوم در مورد نثر هم بنویسد. اگر اشتباه نکنم این تز دکترای آقای صفوی است آقای صفوی فعال‌ترین آدم زبان‌شناسی ایران است. تعدادی کتاب ترجمه کرده، نوشته، به هر حال آدم مهمی است. بعد از او آقای محمدرضا باطنی که برای من در حد بیست سی سال قبل خیلی زحمت کشیده است، سال‌های اخیر زبان‌شناسی تقریباً دست آقای صفوی است. خیلی کتاب خوبی است. خیلی کتاب منظم و مرتبی است، تئوری دارد. در واقع یک بار دیگر این ادبیات و فنون ادبی را که ما بدیع و قافیه و این‌گونه چیزهای قدیمی داریم، سعی کرده یک نظم جدیدی یک مقدار مدرن‌تر به آن بدهد، یک مقدار تئوری داشته باشد. یعنی شما یک کتاب نظریۀ ادبی قدیمی که برمی‌دارید این مجموعۀ صنایع ادبی هستند که بدون نظم و ترتیب خاصی همین‌طوری ریخته شده است، مثلاً این صنعت این، این صنعت این، همین‌طوری یک مثال می‌زند و می‌رود جلو. این‌گونه نیست که یک تئوری پشت آن باشد و یک نظمی داشته باشد، او نهایت سعی خودش را می‌کند که یک‌طوری در جلد اول و دوم مجموع صنایع و مباحث نظری مربوط به شعر و نظم را مرتب کند. این جلدش طبیعی است چون در مورد نظم است، خیلی در مورد توازن صحبت می‌کند. نظم به معنای متن ریتمیک چطور توازن ایجاد می‌شود، چه چیزهایی دارد. با واژه، با… توازن نحوی، توازن واژگانی… در این کتاب هشت مورد اگر اشتباه نکنم هنجارگریزی را به ترتیب مثال می‌زند، هنجارگریزی واژگانی داریم، هنجارگریزی نحوی داریم. واژگانی یعنی یک واژه‌ای در جای معمولش استعمال نکنید. یعنی واژۀ عجیب و غریب استعمال کنید که خیلی متداول نیست. همۀ گرامرتان هم ممکن است درست باشد، متن را عادی نوشتید ولی یک واژۀ عجیب در آن وجود دارد. یا نحو که واضح است معمولاً در چیزی که استفاده می‌شده و می‌شود اینکه ترتیب کلمات در جمله بهم می‌ریزد، اینکه فاعل، فعل، مفعول، لزوماً این‌گونه نیست. یا در زبان انگلیسی قرار است فاعل اول باشد، بعد فعل بیاید، بعد مفعول، ولی شعر که می‌خوانی این اصلاً رعایت نمی‌شود، در زبان فارسی هم همین‌طور. اینکه فاعل باشد، بعد مفعول باشد، بعد فعل، در وزن هر جایی که جا می‌شده فعل هر جایی که می‌شود می‌آورند و همه هم می‌فهمند که منظور از جمله چیست. من چیزهایی که یادداشت کردم، واژگان نحوی، آوایی، نوشتاری… مثلاً در شعر نو این متداول است که نوع نوشتن… مثلاً‌ فرض کنید یک شعری است که اینجا یک مثالی است از آقای مصدق که آخرش رود را در سه حرف در سه خط جداگانه نوشته است به عنوان یک چیز غیرعادی مثل اینکه به تدریج باید خوانده شود. آخر ریتم خواندنتان باید کند شود حروف را از همدیگر جدا کرده است. به هر حال کتاب خوبی است اگر به چنین چیزهایی علاقمند باشید می‌توانید در این مورد چیزهایی در آن پیدا کنید.

۴- شبهه غلط در قرآن

دفعۀ قبل هم اشاره کردم که در مورد این چیزهای گرامری که در قرآن است مقاله‌ای نوشته شده و به صورت شبهه مطرح شده که غلط در قرآن پیدا کردند، حالا من کاری با این شبهه ندارم، آدم‌هایی هم هستند که اصلاً زبانشان عربی نیست. به قولاً عرب‌ها باید بفهمند که اینجا غلط گرامری وجود دارد یا نه، یک کسی که زبان دوم به یک زبان دیگر نگاه می‌کند، گرامر را اول یاد گرفته است و گرامر خیلی برایش یک چیز انحراف ناپذیرتر است.

حضار: عرب هم هست.

عرب نیست. نگاه کردم دیدم پاکستانی است، اسمش رفیق الحق است. عرب نیست. یک جای دیگری نگاه کردم اشاره کرده بود که مؤلفین عرب نیستند هیچ‌کدام. ولی به هر حال من می‌خواهم یک مقدار در مورد این شبهه صحبت کنم. دفعۀ قبل یک مقدار کوتاه آمدم، حالا دوباره می‌خواهم کوتاه نیایم. خود شبهه برایم مهم نیست، به عنوان یک مثالی از چیزهایی که قبلاً در مورد آن شبهه گفتند. شبهه قرار است چه باشد و چکار کند. شبهه قرار است یک فکتی باشد که با تئوری اینکه اسلام یا قرآن کتاب خداست یعنی در مورد خود قرآن جور درنیاید. من یک تئوری دارم، می‌گویم که این وحی است و از طرف خداست، شبهه قرار است یک چیزی باشد که من نتوانم با این خیلی توجیه‌ش کنم و این را نقض کند. و نکتۀ دیگر هم این بود که حتماً من باید در مقابل اینکه این کتاب خدا نیست، این را نقض کردند تئوری دیگری داشته باشم که آن شبهه به آن کارگر نباشد و هیچ شبهۀ‌ دیگری هم روی آن کارگر نباشد. یک تئوری بهتر باید وجود داشته باشد که این تئوری اول را که می‌گویم کتاب خداست، این شبهه را نمی‌تواند رفع کند، یک فکتی پیدا شده که با این تناقض دارد، حتماً باید تئوری دیگری وجود داشته باشد که بهتر از این فکت‌ها را توجیه کند. می‌توانیم تئوری خودمان را نگه داریم تا اینکه یک تئوری بهتر برایش پیدا شود، همین کاری که همیشه می‌کنیم که حالا اینجا هم همین کار را می‌کنیم.

نکتۀ اول این است که اصلاً این چیزی که من می‌گویم شبهه نیست برای اینکه نه تنها با فرض اینکه این از طرف خداست و تناقض ندارد که قواعد گرامری در آن رعایت نشده، برعکس من فکر می‌کنم که اگر همین‌طوری چشم‌بسته از یک نفر بپرسند که یک کتابی را عرب ننوشته، خداوند نوشته، خب انتظار می‌رود که از زبان عربی از واژگان و از قواعد زبان عربی یک مقدار دور باشد. برای اینکه یک کتابی است که مربوط به فرهنگ و ادبیات عرب نیست. یعنی نزدیک‌نبودن قرآن به قواعد عربی یک چیزی است که یک‌طوری قابل پیش‌بینی است. من واقعاً فکر می‌کنم که بحثی که در مورد واژگان داریم اگر می‌پرسیدم در کلاس که شما انتظارتان در مورد قواعد گرامری چیست. یک سری قواعد معنی‌دار وجود دارد در هر زبانی که متفاوت هستند با… یعنی یک‌طوری جهان‌بینی انعکاس‌هایی در گرامر دارد. شما انتظارتان چه هست، طبیعی بود که انتظارتان این باشد که یک‌طوری در قرآن این‌ها شکسته شده باشد. نه تنها این نقض تئوری ما نیست، به نظر من تأییدکننده هم هست، یعنی یک انتظاری داریم که برآورده می‌شود. این را بگذاریم کنار. ما داریم چه چیزی را تأیید می‌کنیم؟ کدام یک از تئوری‌های موجود در مورد کتاب قرآن را تأیید می‌کند؟ یک عده کاندید شوند و صحبت کنند. من می‌خواهم بگویم که این شبهه قرار است چه باشد، یک چیزی که من نتوانم توجیه کنم و پیش‌بینی که نمی‌کنم هیچ، توجیه هم نتوانم بکنم. الان می‌خواهم بتوانم پیش‌بینی یا توجیه کنم. آن‌هایی که می‌گویند این کتاب قرآن از طرف خدا نیست، چه چیزی و چه تئوری‌ای دارند که جور درمی‌آید با اینکه اینجا یک سری اشکالات گرامری وجود داشته باشد با فرض اینکه اصولاً اشکال گرامری وجود دارد. می‌خواهم بگویم که همۀ مقدمات حرف را بپذیریم ببینیم چه چیزی دارد ثابت می‌شود.

حضار: ؟ [۱:۵۶:۵۰]

قرآن انگیزۀ نوشتن گرامر بود و خیلی خارجی‌زبان‌ها می‌خواستند عربی یاد بگیرند به دلیل آن هم قرآن. یعنی اقبال تاریخی که باعث شد گرامر ضرورت پیدا کند و مدون شود، این بود که خیلی‌ها می‌خواستند عربی یاد بگیرند.

حضار: ؟ [۱:۵۷:۴۸]

این چیزی که شما می‌گویید خیلی احتیاج به بحث تاریخی دارد. من نمی‌دانم. از نظر گرامری ابداعاتی در قرآن بوده که قبلاً وجود نداشته و بعداً این‌ها ابداع شدند مثل واژه‌ها؛ واژه‌هایی که قرآن آن‌ها را ابداع کرده، جزء واژگان متداول عربی شدند، معنی‌شان عوض شد. الان که من به کلمه نگاه می‌کنم، این کلمه آن معنی‌ای که قبل از قرآن داشته، ندارد. مثل اینکه قرآن واژگان عربی را تغییر داده است. اینکه گرامر عربی را تغییر داده و چقدر تغییر داده من نمی‌دانم. احتیاج است به یک نفر که یک گرامر تدوین کند فقط چیزهایی که قبل از قرآن وجود دارد. بعد همه چیز را بگذارد کنار، یک آدم بیاید گرامر زبان عربی را سعی کند از روی قرآن تنظیم کند. بیش از مقدار شعری که قبل از قرآن داریم، حجم قرآن بیشتر از آن‌‌ها هست، ششصد صفحه یا همین‌طور که می‌نویسند، شعر عربی که مطمئن باشیم که قبل از قرآن است نداریم. اگر آن کار را می‌شود کرد، این کار را هم می‌شود کرد. بعد این‌ها را با هم مقایسه کنیم. مثلاً این یک کار تاریخی است. من هیچ اطلاعی ندارم.

حضار: قواعد را می‌توانیم بگوییم که فوق‌العاده تأثیرگذار بوده …؟ [۱:۵۹:۰۳]

تفکیک کن. من حرفم این است، دو چیز است: تأثیرگذار بوده در اینکه گرامر تدوین شود، انگیزه ایجاد کرده. اینکه آیا در گرامر تأثیر گذاشته یا نه، من نمی‌دانم.

حضار: یک چیز دیگر اینکه قرآن به هر صورت کتبی نوشته شده بوده، ولی قبل از این عرب‌ها به صورت کتبی زیاد نمی‌نوشتند. یعنی شفاهی بود. لااقل در گرامری که کتبی باشد، خیلی تأثیرگذار است.

حضار: شما نظرتان این است که تأثیرگذار بوده. این بحث جدایی است.

غیر کتبی هم نبوده، می‌نوشتند و آویزان می‌کردند. معلقات سبع داریم که مهم‌ترین مرجع است قبل از قرآن است؛ می‌نوشتند. این بحث خارج از موضوع است، بعداً اگر نکتۀ خاصی در آن هست در موردش بحث می‌کنیم. در مورد چیزی صحبت می‌کنید که من نمی‌دانم که مقدار تأثیر قرآن روی تدوین قواعد و خود قواعد چقدر بوده یا مثلاً به عنوان یک نوشتار منحصر به فرد خیلی خیلی مهم چقدر باید… به نظرم از نظر انگیزه بی‌نهایت مؤثر بوده است پیشرفت قواعد عربی ولی اینکه چیزهای دیگری که می‌گویم را نمی‌دانم.

[۲:۰۰:۰۰]

یک چیزی که دفعۀ قبل مطرح شد، من گفتم که فرض کنیم که این قواعد آنجا نقض شدند، این چه چیزی را نشان می‌دهد… یک نفر گفت که حرفش این است که پیغمبر آدم بیسوادی بوده، اشتباه می‌کرده است و این واقعاً نمی‌تواند کتاب خدا باشد، برای اینکه در آن غلط‌های دستوری وجود دارد، مثل اینکه یک آدم بیسواد حرف می‌زند مثلاً کلمه را بد تلفظ می‌کند. این یک چیزی بود. دیگر چه چیزی ممکن است باشد؟

حضار: اینکه خارجی‌های غیر عربی او را کمک کردند!

بحث نفوذ افراد خارج از زبان عربی!

یک نظریۀ جالب، اینکه پیغمبر به قدری آدم باهوشی بوده که یک سری غلط‌های گرامری الکی گذاشته که بعداً بگویند که این از طرف خداست. این را برای هر چیزی می‌شود گفت. این حرف را دیگر یک اسم برایش بگذاریم. مثلاً چطور پیغمبر با اینکه کاملاً از لحن آیات هم واضح است که از آن ماجرایی که بین خودش و زینب پیش آمده خجالت می‌کشد، این را چرا در قرآن نوشته است؟ حرفش که همین‌طور می‌گفت هم همه قبول می‌کردند، چرا در قرآن ثبت کرده است؟ این‌قدر آدم باهوشی بوده که… می‌خواهم همین سؤال را ایجاد کنم، بگویم که اگر خودش بود که این کار را نمی‌کرد، لابد مجبور بوده که این کار را کند. هر چیزی را می‌شود این حرف را در موردش زد. به هر حال یک تئوری است.

حضار: خارجی‌ها هم تئوری است دیگر. می‌گویند رفتند، محمد را این‌ها ساختند. بعد این‌گونه شد. یک نفر را متقاعد کردند که بعداً…

قواعد را بلد نبودند؟

 حضار: عربی‌شان خوب نبوده است.

عربی‌شان خوب نبوده! این‌ها را باید تفکیک کنیم از اینکه خودش بیسواد بوده و… خب دیگر چه؟

اصولاً می‌خواهیم منشأ وحی‌بودن قرآن را می‌خواهیم انکار کنیم با استفاده از این‌ها.

به هر حال یک حرفی است، می‌خواهیم همۀ حرف‌ها را جمع کنیم. اصولاً آدم‌هایی که تحت‌تأثیر اسکیزوفرنی شعر می‌گویند که تا حالا یک نمونه هم بیشتر در کتاب وجود نداشته است. اصولاً آدم‌های اسکیزوفرنی که شاعر و این‌ها هستند… نمی‌دانم ممکن است ادعا شود که بعضی از شاعرها حالت اسکیزوفرنی…

حضار: نه یکی نبوده، می‌گویند کلاً پیامبران یک مریضی را…

به هر حال این هم یک تئوری است. می‌شود این‌گونه گفت که در شعر دیگران نگاه کرد که ببینیم مثلاً شاید گاهی اوقات قواعد نقض می‌شود. اینکه باهوش بوده که در واقع تعریف‌کردن از پیغمبر است. شما هر چیز جالبی در قرآن را می‌توانید بگویید که از شدت هوشش فکر کرده که این کار را بکنم که شما این‌گونه فکر کنید. این را بگذارید کنار. من می‌خواهم به این برگردم که شما باید وقتی یک شبهه‌ای ایجاد شود، شما مقید می‌شوید که یک تئوری‌ای را در مقابل این تئوری علم کنید. مثلاً انحراف‌ گرامری در قرآن یک شبهه است، یک چیزی است که وحیانی‌بودن قرآن را نقض می‌کند، باید توضیح بدهم که چرا. باید یکی از این تئوری‌ها را انتخاب کنم. مثلاً بگویم آدم بیسوادی بوده؛ چون بیسواد بوده این‌ها در آن… وقتی من یک فکتی را می‌آورم که فکر می‌کنند طرف مقابل نقض می‌کند، این فکت برای من هم هست. غالباً شبهه‌ها این‌گونه است که می‌گویند، فقط مثل یک سنگی است که پرت می‌کند به ما می‌خورد، به خودشان کار ندارد. هر فکتی که ارائه کردی، خودت هم با این تئوری توجیه می‌شوی. مثلاً کتاب بیست و سه سال را شما نگاه کنید، مقدمه‌اش از پیامبر به عنوان یکی از باهوش‌ترین افراد تاریخ است. یکی از آدم‌هایی که بی‌نهایت آدم مدبری بوده است. همۀ این تعریف‌ها را می‌کند چون این را یک جایی لازم دارد. یک جاهایی که این همه کارهای اجتماعی جالبی که پیغمبر کرده، اصلاً یک تمدنی را پایه‌گذاری کرده، نمی‌شود گفت که این اسکیزوفرنی داشته و آدم بیسوادی بوده است، آدم خیلی خیلی باهوشی بوده است. ولی در همین کتاب اشکالات گرامری به عنوان شبهه هست. معلوم نیست این چطور… و توجیه‌ش در مورد اشکالات گرامری این است که قرآن را گفته دیگر، مثلاً خیلی سواد نداشته است. یعنی یک جایی شما بیست تا مثلاً شبهه وجود دارد، تئوری‌هایی که پشت هر کدام از این‌هاست با همدیگر نمی‌خواند. می‌خواهم بگویم که این خیلی مهم است که وقتی شبهه وارد می‌شود این حالت تهاجمی را داشته باشید، تئوری‌اش را بپرسید، یعنی چهار شبهه ممکن است هیچ‌کدامشان در یک تئوری جمع نشود. با یک تئوری نشود همۀ این فکت‌ها را طرف توجیه کند. اینکه صرفاً شبهه ایجادکردن به معنای این باشد که یک فکتی را که تو نمی‌توانی خوب توجیه کنی… حالا اینجا به نظر من این فکت اصلاً این‌گونه نیست. ولی اینکه من فقط یک چیزی بیندازم که تو توجیه کنم و من لازم نیست که این را توجیه کنم، شبهه این‌گونه نیست. شما مجموعۀ شبهه‌های کتاب بیست و سه سال را که جمع کنی با هیچ تئوری‌ای نمی خواند. در بعضی از آن‌ها پیغمبر خیلی باهوش است. بعضی از آن‌ها ممکن است این‌گونه باشد که از خارج به او کمک می‌کنند و خودش باهوش نیست. بعضی از آن‌ها این‌گونه است که آدم بیسواد و لاابالی است که نمی‌تواند یک کلمه‌ای را درست در جای خودش بیاورد.

این به هر حال مهم است که شما یک مقدار بیشتر ببینید که این شبهه چه چیزی را دارد ثابت می‌کند. اگر من را دارد نقض می‌کند، به نفع کدام یکی از این تئوری‌های موجود است. هیچ وقت این کتاب‌هایی که ایراد می‌گیرند به مسائل مربوط به اسلام یا هر دین دیگری، نمی‌آیند تئوری واضحی را بگویند، برای اینکه مجبور می‌شوند که هر چیزی را که می‌گویند را با این توجیه کنند. و بعضی از شبهه‌ها را از دست می‌دهند. من یک تئوری گفتم، نود درصد شبهه‌ها را ممکن است تو از دست بدهی و فقط یک تعدادی از آن‌ها بماند. مثلاً معمولاً جُنگی هستند از همۀ شبهه‌هایی که وجود دارد، مثل همین حالتی می‌ماند که یک نفر را می‌خواهند اذیت کنند. مثل یک نقاشی را شما ببینید. این چه هست، اینجایش چرا این‌گونه هست، اینجایش چرا این‌گونه است. ایرادهایی به این شکل. طرف هم مثلاً آنجا نشسته است و می‌گوید راست می‌گویی چرا اینجایش این‌گونه است. یک مقدار شک می‌کند به اینکه این چیزی که من تا حالا فکر می‌کردم خیلی قشنگ است، ایرادهایی در آن هست. مثلاً این موضوع بیسوادی پیغمبر که مثلاً‌ ببینید واقعاً عمدی‌بودن این است… بیسوادی این است که یک نفر قاعده بلد نیست، بد استفاده کند، نه اینکه مثلاً می‌گوید «راسخون فی العلم یؤمنون…»، یک جا می‌گوید «مؤمنون»، این قاعده را بلد نیست و بعد دوباره یادش بیفتد که قاعده این است. یعنی بیسوادبودن این‌گونه نیست. کاملاً واضح است به نظر من که جاهایی عمدی است؛ یک قاعده نقض می‌شود به طور عمدی.

موضوع عمدی‌بودن گرامر به نظر من، شما نمی‌توانید پشت این تئوری یک عده آدم بیگانه بگذارید. آدم‌هایی بیگانه‌ای هم بودند که قرآن را به پیغمبر گفتند حالا برای هر جایی بودند. برای اینکه اگر یک قاعده را خوب بلد نیستند، این‌گونه نیست که چهار جا بگویند و وسطش یک جا نگویند. جاهایی که عمدی‌بودن آن واضح است را نمی‌توانید توجیه کنید یا… اینکه اصولاً تقریباً همۀ جاهایی که این قواعد را بهم می‌زنید زیبایی‌هایی بوجود می‌آید، معنی‌دار می‌شود، با بیسوادی چیزی درنمی‌آید. من احساسم این است که اصولاً شبهه را که آدم‌های مذهبی می‌شنوند، ناراحت می‌شوند، چون عاطفی برخورد می‌کنند؛ چون یک چیزی که دوست دارند یک ایرادی دارد. این چیز را به خودشان نمی‌گویند که واقعاً این حرفی که به شما زده شده و ناراحت‌کننده هست را تا ته آن بروید، ببینید که چه چیزی را دارد ثابت می‌کند. خیلی خب مثلاً این شبهه به نظر من اینجایش قشنگ نیست، از آن دیدی که نگاه می‌کند چه؟ شبهه هست یا نیست. من می‌گویم معمولاً شبهه‌ها حالت عاطفی دارند، یک شکی را ایجاد کنند موقتاً. معمولاً پیگیری هم نمی‌شود. مثلاً آدم‌هایی مذهبی اصولاً نمی‌نشینند با جزئیات زیاد وقت بگذارند و روی شبهه کار کنند، فکر کنند، ببینند که من خوب نمی‌توانم توجیه کنم، او چه حرف مثبتی پشت آن دارد که بزند. یک چیزی کلاً وجود دارد.

من یک جوکی که دوست دارم و خیلی‌ها هم می‌دانند. به نظر من خیلی نکتۀ جالبی وجود دارد. می‌گویند که روس‌ها که برای اولین بار یک نفر را به فضا فرستادند، وقتی برگشته بود، هی مرتب در روسیه به افتخارش مهمانی می‌گرفت. خلاصه یک جایی مثلاً صدر هیئت رئیسه، حزب کمونیست شوروی آن موقع فکر می‌کنم هم حضور داشت. یک کشیشی او را کنار زد و گفت: بگذار من سؤالی از تو بکنم. راستش را به من بگو و هیچ هم نترس، تو در امانی، فقط راستش را بگو. وقتی رفتی بالا، خدایی وجود داشت؟ فرد گفت: راستش را بخواهی بود. اون طرف گفتم می­دانستم! این از او تعهد گرفت که تو به هیچ کس این حرف را حق نداری بزنی، بعد این رفت اروپا و همه جا دعوتش کردند، تا اینکه رفت واتیکان، پاپ او را کشید کنار، گفت: راستش را بگو، خدا بود؟ گفت: نه. گفت: می‌دانستم. آدم وقتی که یک چیزی را که صد درصد مطمئن نیست، هی حدس می‌زند در موردش و طوری انگار واقعی می‌گویند صد درصد است، اگر یک اپسیلن هم شک داشته باشد، همه‌اش ذهنش معطوف است به اینکه آن اپسیلن را به گونه‌ای پنهانش کرده است. فکر می‌کند یکی می‌آید و من را نابود می‌کند. آدم‌های مذهبی یک حسی به این شکل دارند، انگار ته دلشان به نوعی مطمئن نیستند که این کتاب خداست صد درصد، آدم به ادراکات خودش مطمئن نیست ولی یک‌طوری خیلی جاها باید بگویند ما مطمئن مطمئنیم که اسلام دین خداست و… یک آمادگی روانی‌ای در آدم‌های مذهبی وجود دارد که این شبهه آن‌ها را اذیت کند. انگار منتظرند که یکی بیاید بگوید این چیزی که پنهانش کردند، یک روزی بیاید این‌ها را بخورد. من می‌خواهم بگویم این شبهه‌ها خیلی‌هایشان جنبۀ منطقی ندارند ولی اذیت می‌کنند بر حسبی اینکه چقدر آن اپسیلن بزرگ باشد، یعنی چقدر شما واقعاً ابراز اطمینان می‌کنید. اولاً اگر مطمئن نیستید زیاد ابراز اطمینان نکنید برای اینکه این حالت روانی… پاپ مجبور است هر روز برود و ابراز اطمینان کند که مسیح فرزند خدا بوده و همۀ عقایدی که ما داریم کاملاً درست هستند. پاپ شک می‌کند و شکش بیشتر او را اذیت می‌کند. و اینکه کلاً می‌خواهم بگویم شبهه‌ها یک مقداری بیشتر در اثر آمادگی روانی آدم‌های مذهبی است که رویشان خیلی تأثیر می‌گذارد. حتی نمی‌نشینند فکر کنند که این شبهه چه گفت، واقعاً نقض کرد، خودش را اثبات کرد. انگار که منتظرند که یک شبهه‌ای بیاید و هر لحظه می‌گویند این شبهه همان بود، آن چیزی که از آن می‌ترسیدم در متن هست. یک‌طور حالت انفعال پیدا می‌کند.

یک سؤالی هم یک نفر کرد، این را به عنوان آخرین نکته بگویم. اگرچه سؤال کرد، بعداً در موردش بحث کردم. اینکه واقعاً اگر این همه انحراف از گرامر در قرآن وجود دارد، چرا شواهد تاریخی زیادی وجود ندارد که آدم‌ها بیایند و بپرسند اینجا چرا «مقیمین» شده است، چرا این‌گونه شده است. دلیلش: اولاً زبان مادریشان شکل نگرفته بود، زبان عربی خیلی زبان پویایی بود، گرامر تثبیت نشده بود، بنابراین یک دلیلش این است که اصولاً ممکن است قبائل مختلف گرامرهایشان با همدیگر فرق داشت و این خیلی آدم‌ها را اذیت نمی‌کرد که اینجا کمی فرق دارد ولی دلیل اصلی آن این است که این‌قدر واژگان نحوۀ استعمالش غیرعادی بود که تمام دوره‌های اولیۀ تفسیر صرف این شده که سؤال می‌کردند که این واژه یعنی چه و جواب می‌شنیدند. دورۀ اول تفسیر قرآن فقط و فقط معطوف به این است که واژه‌ها توضیح داده شوند؛ این کلمه یعنی چه، ما این کلمه را اصلاً نشنیدیم، چرا این‌گونه استعمال شده. این کاملاً طبیعی است، برای اینکه وقتی چنین انحرافی در قاعدۀ گرامری حاصل شده مثلاً «مقیمون» شده «مقیمین»، این روی درک مفهوم آیه تأثیر نمی‌گذارد. عرب می‌خواند می‌فهمند کسانی که نماز می‌خوانند ولی فقط مسئله این است که چرا منصوب است و مرفوع نیست. موضوع این است که مشکل بزرگتری اعراب داشتند که سؤال می‌کردند. این مشکلی که با واژه‌ها داشتند باعث می‌شد که نفهمند که آیه چه می‌گوید. بنابراین آن را می‌پرسیدند. به نظر من نمی‌رسید به اینکه این چهار تا فاعل چرا این‌گونه شده را بپرسند، برای اینکه معنی آنجاهایی که انحراف از گرامر است را به وضوح می‌فهمیدند، فقط یک مقدار برایشان عجیب بود. این سؤال که بروند بپرسند که چرا «مقیمین»، «مقیمون» نیست، مثل اینکه دارند از گرامر عربی سؤال می‌کنند و این گرامر عربی وجود ندارد.

حضار: عجیب بود.خب که یک چیزی است که خیلی واضح بود که قرآن یک آیه‌اش را گوش می‌دهند…

عجیب بود اینکه اصولاً کتابش خیلی شگفت‌انگیز بوده واقعاً این بوده. ولی من می‌خواهم بگویم که چرا سؤال از گرامر نمی‌پرسیدند، از واژه‌ها می‌پرسیدند، برای اینکه واژه‌ها مانع فهم بودند. وقتی فرد نمی‌فهمد، واقعاً این جمله را نفهمیده است ولی هیچ‌کدام از این انحراف‌های گرامری طوری نبود که طرف نفهمد که این جمله یعنی چه. مثلاً «قلیلة» مثلاً شده «قلیل» ولی معنی آن مشخص است، فقط معلوم نیست که چرا یک قاعده‌ای نقض شده است.

جلسه ۲۱ – مقدمه‌ای بر فهم قرآن
0 0 votes
Article Rating
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
بستن منو