بسم الله الرحمن الرحیم

درس‌گفتارهای واژگان قرآن، جلسه‌ی ۷، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه صنعتی شریف، سال ۱۳۹۰

تا الان در مورد واژگان منفی صحبت کردیم، واژگان منفی که به انسان مربوط می‌شود. در این جلسه هم واژگان منفی را ادامه می‌دهیم، همه واژه‌هایی که در مورد آن صحبت کردم همان‌هایی بودند که در کتاب ایزوتسو هست. اگر یادتان باشد جلسه اول گفتم کاری که می‌خواهم بکنم با کاری که ایزوتسو می‌کند تفاوت‌هایی دارد که در مورد آن صحبت کردم، امیدارم در بحث‌ها هم مشخص شده باشد که اشتراک زیادی با بحث‌های ایزوتسو ندارد، مثلاً می‌خواهیم از واژگان انسان‌شناسی دربیاوریم. اگر این کتاب را نگاه کنید تقریباً در هیچ موردی من عیناً نظری که ایزوتسو می‌دهد را ندارم، در بحث‌هایی که شد گاهی حرف‌های ایزوتسو را نقل کردم ولی حرف‌هایی که به نظر خودم درست است را هم گفتم. از واژه‌هایی که درباره آنها بحث شده شرک و کفر بود که خیلی مفصل در مورد آنها صحبت کردیم. خیلی اصرار داشتیم که این دو واژه واژه‌های کلیدی هستند که باید خوب بفهمیم. سعی کردم بگویم در زمان معاصر اینها به چه شکلی درآمدند و چه چیزی باید از آنها درک کنیم.

واژه بعدی ضلالت بود که واژه ساده‌تری است، سپس فسق و فجور و جلسه قبل هم ظلم. ظلم هم مانند شرک و کفر از جهاتی بیشتر اهمیت دارد، یعنی جزو کلیدی‌ترین واژه‌های منفی است که در قرآن هست. سعی کردم در مورد همه اینها که صحبت می‌کنم بگویم هم آن جهان‌شناسی که در قرآن ارائه می‌شود و هم مخصوصاً انسان‌شناسی قرآن باید فهمیده شود تا این واژه‌ها را خوب بفهمیم و برعکس، تلاش برای درک این واژه‌ها طبعاً منجر به این می‌شود که انسان‌شناسی قرآن را بهتر درک کنیم.

۱- منشأ نمود یافتن صفات بد در انسان و داستان آفرینش

به جای اینکه در مورد یک واژه بحث را شروع کنم می‌خواهم کار دیگری که در جلسات به آن اشاره شد انجام بدهم. در جلسه قبل هم عملاً این کار را شروع کردم ولی این جلسه مفصل‌تر خواهد بود. دو بار این حرف در کلاس مطرح شده است که وقتی مجموعه‌ای از صفات منفی در مورد انسان می‌گوییم که در تقسیم‌بندی خیر و شر، شر حساب می‌شوند، خوب است که در این مورد صحبت کنیم که چه چیزی منشأ به وجود آمدن صفات منفی در انسان است؟ مثلاً کدامشان مقدم است؟ شرک مقدم است؟ کفر مقدم است؟ چه صفت منفی در انسان وجود دارد که باعث می‌شود انسان به صفات منفی برسد؟ ممکن است یک نفر بگوید منشأ همه بدی‌ها در انسان این است که انسان مرتبک گناه می‌شود. یک نفر می‌تواند سوال کند منشأ اینکه انسان مرتکب گناه می‌شود چیست؟ کدام ویژگی انسان باعث می‌شود انسان مرتکب گناه شود و…

طبعاً انتظار دارید چه کار کنیم؟ به طور طبیعی انتظارم این است که مستقلاً فکر کنیم و پیشنهاد بدهیم که مثلاْ کفر نتیجه چیست و از کجا آمده است، راه بعدی این است که داستان آفرینش در قرآن را به این نیت بخوانیم که از کجا شروع شد؟ اول که انسان خلق شد و به نظر می‌رسد که در ابتدا شری وجود نداشت چگونه انسان به این وادی افتاد و کارهای بدی کرد و صفات بد پیدا کرد – نکات منفی می‌گویم ولی این جلسه سوم شخص می‌گویم که مربوط به خودم و شما نشود! – و انسان بالاخره به اینجا رسید که یک مجموعه از صفات منفی مانند فسق و فجور در مورد او صدق می‌کند.

در بحث‌هایی که در مورد داستان آفرینش انجام دادم که مبنای آن بیشتر داستان آفرینش در سوره بقره بود ولی از بقیه سوره‌ها هم استفاده می‌کردم اگر یادتان باشد شروع داستان اینگونه بود که وقتی خداوند به فرشتگان اطلاع می‌دهد که می‌خواهد انسان را خلق کند و در زمین خلیفه‌ای قرار بدهد، آنها از اول این مسئله را مطرح می‌کنند که خلقت انسان و خلیفه قرار دادن در زمین منجر به فساد و خون‌ریزی می‌شود. کلمه فساد به عنوان اولین کلمه منفی که حول انسان به کار رفته است فعلاً در ذهن ما باشد. اما این اتفاقی نیست که هنوز رخ داده باشد، در آینده در زمین فساد و خون‌ریزی می‌شود. کسی نمی‌تواند بگوید اولین اتفاق بدی که افتاد خون‌ریزی است. این نتیجه خیلی دور است. فساد و خون‌ریزی نتایج شرهایی هستند که به وجود می‌آید، صفات منفی به وجود می‌آید و نهایتاً منجر به فساد در زمین و خون‌ریزی می‌شوند. خلیفه خداوند بودن این نکته را همراه خود دارد که شرها و صفات منفی به وجود می‌آید. ویژگی پاسخی که به ملائکه داده می‌شود این است که به هیچ وجه تکذیب نمی‌شود که حرفی که آنها می‌زنند نادرست است. نمی‌گویند که فساد و خون‌ریزی به وجود نمی‌آید بلکه حرف از این است که انسان یک ویژگی دارد که انگار می‌ارزد به اینکه آن فساد و خونریزی تحمل شود.

نکته این است که آدم همه اسماء را می‌تواند فرا بگیرد و می‌تواند همه اسمائی که می‌داند و به یک معنایی در او تحقق پیدا کرده است را به فرشتگان انباء بکند. نمی‌خواهم در این مورد وارد بحث شوم چون فکر می‌کنم در آن جلسات مفصل در این مورد صحبت کردم که چه ارتباطی بین تعلیم اسماء و بروز فساد و خون‌ریزی وجود دارد. ما باید اینگونه بفهمیم که نتیجه خلیفه در زمین قرار دادن و موجودی که تعلیم همه اسماء به او ممکن باشد را خلق کردن این است که فساد و خون‌ریزی به بار می‌آید. نمی‌شود مخلوقی خلیفه خداوند باشد و نمی‌شود همه اسماء الهی را به یک موجودی تعلیم کرد مگر اینکه چنین تالی فاسدی هم داشته باشیم وگرنه این جواب، جواب آن اعتراض نیست. در صورتی این جواب منطقی است که من بتوانم بفهمم از اینکه انسان می‌تواند همه اسماء را فرا بگیرد چه نتایجی به بار می‌آید و چه ویژگی‌های دیگری به وجود می‌آید که ناگزیر به امکان به وجود آمدن فساد و خون‌ریزی منجر می‌شود.

در ادامه بحث می‌خواهم به این اشاره کنم که اولین واژگان منفی که اینجا آمده است را پیگیری کنیم و ببینیم چه هستند. فساد و خون‌ریزی نتایج اتفاقات بدی هستند که رخ داده است و خودشان آغاز چیزی نیستند. سوره اعراف مناسب است برای اینکه این ماجرا را در آن پیگیری کنیم. سوره اعراف مقدمه سوره بقره را ندارد و از اینجا شروع می‌شود که خداوند انسان را خلق کرد و «ثمَّ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ لَمْ يَكُنْ مِنَ السَّاجِدِينَ» (الأعراف:۱۱) خداوند انسان را خلق کرد و بعد به ملائکه گفت که سجده کنید همه سجده کردند به جزء ابلیس که از سجده گزاران نبود. «قَالَ مَا مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ، قَالَ فَاهْبِطْ مِنْهَا فَمَا يَكُونُ لَكَ أَنْ تَتَكَبَّرَ فِيهَا فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصَّاغِرِينَ» (الأعراف:۱۲-۱۳) جدای از عالم انسانی، اولین ماجرایی که پیش آمد که زمینه را برای فساد انسان به وجود آورد این است که موجود دیگری که در قرآن به او ابلیس گفته می‌شود به فساد کشیده شده است. انسان خلق می‌شود و امر سجده به آدم صادر می‌شود و موجود دیگری هست که اولین تمرد را انجام می‌دهد. ممکن است بحث من این نباشد که منشأ شر در عالم چیست، من می‌خواهم در مورد انسان صحبت کنم، ولی نمی‌شود از این نکته گذشت که بالاخره تمرد اول یعنی اولین نافرمانی در جهان خارج از حیطه انسان به وجود آمده است. موجودی به نام ابلیس هست که سجده نمی‌کند و تکبر می‌کند. فکر کنید در دنیا از اول که خلق شده بود همه چیز به وقف مراد بود و همه عبادت می‌کردند و اولین اتفاقی که افتاد این است که ابلیس تمرد کرده است. در این سوره از واژه خاصی استفاده نشده است ولی دو جلسه قبل این آیه را برای شما خواندم که در مورد ابلیس اولین واژه‌ای که به کار برده می‌شود این است «فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ» (الکهف:۵۰) آن لحظه که ابلیس سجده نکرد فسق اتفاق افتاد یعنی عهدشکنی اتفاق افتاد. خداوند امر کرده بود که کاری انجام شود ولی ابلیس این کار را انجام نداد.

امیدوارم این احساس به شما دست داده باشد که واژه‌هایی مانند فسق و فجور و ظلم خیلی نزدیک به هم هستند. همه اینها مخالفت کردن با حق هستند، مخصوصاً ظلم با دامنه وسیعی از کاربرد این حالت ناحق کردن و فعل بر مبنای غیرحق را در خود دارد. فسق هم به یک معنایی اینگونه است فقط انگار فسق یک درجه نسبت به ظلم حالت شدیدتری پیدا می‌کند.

[۱۵:۰۰]

ممکن است حقی باشد و من این حق را نبینم و به هر طریقی مرتکب ظلم شوم، ولی وقتی گفته می‌شود که عهدی گرفته شده که اینگونه رفتار کنید یا امری شده که اینگونه رفتار کنید و طرف این کار را نمی‌کند انگار منفی‌تر و شدیدتر از ظلم است، خاص‌تر است. عهدشکنی قطعاً ظلم حساب می‌شود ولی انگار شدت آن بیشتر است، مانند اینکه به یک نفر حتی آگاهی هم دادم و در اختیار خودش نبود که بگوید من نفهمیدم و این کار را کردم. ممکن است براثر جهل یا فراموشی مرتکب ظلم شوم. به نظر می‌رسد فسق نسبت به محدوده بزرگی که ظلم دارد خاص‌تر است برای اینکه حالت عهدشکنی دارد پس قبل از آن انگار عهدی هم وجود داشته و چیزی گفته شده، امری وجود داشت و از آن امر تمرد صورت گرفته است. شدت بحث واژه فسق نسبت به ظلم به عنوان یک واژه منفی بیشتر است.

اولین کار منفی طبق توصیف‌های قرآن فسق است در مورد ابلیس که همراه با نافرمانی است، عهدی است که شکسته می‌شود یا فرمانی است که نادیده گرفته می‌شود و در خارج از حیطه انسان است. منشأ آن هم در نهایت به نظر می‌آید تکبر ابلیس است که خودش را بهتر از دیگری می‌داند. بحث‌هایی که می‌کنم خارج از موضوع بشر است، بحث اصلی من این است که فرض کنید منشأ شری به اسم ابلیس وجود دارد که قرار است انسان را گمراه کند. در پرانتز بگویم پیرو بحث قبلی در داستان آفرینش یادتان باشد که منشأ شر انسان به معنای واقعی کلمه تمرد ابلیس نیست، از این جهت این موضوع خارج از موضوع بحثی است که من می‌خواهم مطرح کنم. اگر یادتان باشد سعی کردم توضیح بدهم اگر ابلیس تمرد هم نمی‌کرد حتماً به موجودی شغل ابلیس را واگذار می‌کردند. بنابراین اینگونه نیست که بگویم منشأ شر در محیط انسانی خارج از محیط انسانی است. ابلیس یا فرشته دیگری می‌توانست همین وظیفه را بر عهده بگیرد و همه چیز همچنان خیر بود و نافرمانی وجود نداشت.

وجود کارکرد شیطانی در عالم انسانی خارج از حیطه خیر و شر است، لازم نبود کسی عصیان کند و چنین اتفاقی بیفتد. من فکر می‌کنم به اندازه کافی و به اندازه یک جلسه روی این موضوع صحبت کردم چون فکر می‌کنم مهم است این را درک کنیم که مستقل از اینکه ابلیس بخواهد حسادت و تکبر و عصیان کند قرار بود شغل ابلیس در جهان وجود داشته باشد. من سعی کردم در آن جلسات بگویم نتیجه عزت خداوند است که هر کسی را به حضور خود راه نمی‌دهد، بنابراین در مسیر باید وسوسه‌هایی وجود داشته باشد تا آنهایی که خالص نیستند خالص شوند.

از آنجایی که امر به انسان می‌شود و وارد عالم انسانی می‌شویم شروع کنیم. در سوره اعراف امری که به انسان می‌شود این است «يَا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَكُلَا مِنْهَا رَغَدًا حَيْثُ شِئْتُمَا وَلَا تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ» (الأعراف:۱۹)  به آدم می‌گوید تو و همسرت در جنت ساکن شوید و از هرچیزی که می‌خواهید بخورید و به این درخت نزدیک نشوید. جواز همه چیز صادر شده و یک نهی وجود دارد که انسان از آن نهی شده است و گفته می‌شود اگر به این شجره نزدیک شوید «فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ» (الأعراف:۱۹) در مورد انسان اولین واژه منفی که به کار برده می‌شود ظلم است که مناسبت دارد. اگر جلسه قبل را گوش کنید به نظر می‌آید ظلم وسیع‌ترین کاربرد را در مورد همه صفات و افعال منفی انسان دارد. «فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطَانُ لِيُبْدِيَ لَهُمَا مَا وُورِيَ عَنْهُمَا مِنْ سَوْآتِهِمَا» (الأعراف:۲۰) شیطان اینها را وسوسه کرد و هدف او این بود که عورات و عیب‌های آنها را آشکار کند و به دروغ گفت خداوند نهی نکرده شما را مگر اینکه فرشته و جاودانه شوید.

واژه بعدی وسوسه است. سعی می‌کنم از روی داستان بگویم وسوسه یک صفت خاص برای انسان نیست که بخواهم آن را جزو صفات حساب کنم ولی نشان دهنده یک امکان برای انسان است، انسان موجودی است که قابل وسوسه شدن است. عملی که شیطان انجام داد این بود که انسان را وسوسه کرد و به آنها دروغ گفت و برای آنها قسم دروغ خورد که من شما را نصیحت می‌کنم و خیرخواه شما هستم. «فَدَلَّاهُما بِغُرُورٍ» (الأعراف:۲۲) اینها را به زیر کشید با استفاده از غرور و فریب و از آن شجره خوردند. وسوسه شدن و قابلیت فریب خوردن دو ویژگی انسان هستند که در این سوره مورد اشاره قرار گرفته‌اند به عنوان اینکه راه‌هایی بودند برای شیطان تا به انسان نزدیک شود.

به امکان فراموش‌کاری و جهل انسان در سوره‌های دیگر مانند طه اشاره می‌شود، «فَنَسِيَ» (طه:۱۱۵) یعنی فراموش کرد، اینکه انسان قربانی جهل خود شد هم گفته شده است. می‌توانم همه داستان‌ها را بخوانم و این واژه‌ها را به ترتیب بگویم ولی فکر می‌کنم بیش از اندازه طول می‌کشد. هدف من این است این مسئله را به تعلیم اسماء ربط بدهم، ویژگی‌هایی در انسان هست که منفی است و به نظر می‌رسد توسط شیطان انسان عصیان و نافرمانی کرده و از ظالمین شده است و بعداً در روند هبوط و فساد و خون‌ریزی قرار گرفته است. چیزی که شما از داستان قرآن می‌فهمید این است که امکان وسوسه شدن و امکان فریب خوردن انسان وجود دارد و عامل‌هایی که برای این امکان مطرح می‌شوند این است که انسان خیلی از چیزها را نمی‌داند و دچار فراموشی می‌شود. اگر آدم همه چیز را می‌دانست و این ویژگی را داشت که همه چیزهایی که می‌دانست همیشه برای او ظاهر بود، یعنی جلوی چشم او بود و در حافظه او بود، مثلاً می‌دانست که خداوند او را خلق کرده و گفته است اگر این را بخورید از ظالمین می‌شوید، راه شیطان که وسوسه کند و فریبی ظاهر کند بسته می‌شد. تأکید من این است یک ویژگی انسان که به نوعی به جهل برمیگردد – نداستن یا فراموش کردن – در اینکه شیطان می‌تواند در انسان نفوذ کند عامل مهمی است. اگر انسان علم کامل داشت و دچار فراموشی نمی‌شد خیلی از این اتفاق‌ها که برای آدم افتاد انگار نمی‌افتاد.

درباره خوردن یا نخورن از شجره که شروع شر در تاریخ بشر است، در قرآن بر روی واژه نسیان تأکید می‌شود. آدم یک چیزی را فراموش می‌کند و دچار اشتباه می‌شود. من قبلاً این را گفتم و یک بار دیگر می‌خواهم تأکیدکنم که اگر اینگونه به ماجرا نگاه کنید که ساختار وجود انسان طوری است که می‌تواند دچار فراموشی شود و این خیلی مهم است طوری که یکی از ذاتی‌ترین ویژگی‌های انسان است آن وقت شاید موضع کسانی که معتقد هستند واژه انسان هم ریشه نسیان است تقویت می‌شود. اختلاف نظری وجود دارد که انسان از انس می‌آید یا از نسیان می‌آید. دلیلی در قرآن نمی‌بینم که تأیید شود که واژه انسان از انس آمده است. این آیه‌ها و تأکیدی که روی این شده که انگار عامل اصلی در هبوط انسان نسیان است این دیدگاه را محتمل‌تر می‌کند.

من اگر در ویژگی‌های انسان دنبال منشأ شر بگردم و ببینم که چه اتفاقی می‌افتد که انسان دچار افعال و صفات بد می‌شود و به این تحلیل برسم که نسیان نقش مهمی دارد خوب است واژه انسان از نسیان گرفته شده باشد. یک مقدار دلبخواه به نظر می‌رسد که انسان را از انس بگیریم در حالیکه من در قرآن چیزی نمی‌بینم که انسان را با انس از نظر واژگان همراه هم آورده باشد.

نکته اصلی در مورد انسان این است که به نظر می‌رسد انسان دچار جهل‌های موضعی است، یا یک چیزی را اصلاً نمی‌داند یا یک چیزی را فراموش می‌کند. این چگونه باعث می‌شود که انسان دچار خطا شود و این خطاها منجر به صفات منفی شوند؟ اینگونه که کذب در انسان اثر می‌کند. اگر همه گزاره‌های درست را بدانم و نسبت به همه چیز علم داشته باشم ممکن است شیطان بتواند کذب تولید کند ولی کذب در من اثر نمی‌کند و منجر به فعل نمی‌شود. اگر یادتان باشد من در آن جلسات سعی کردم بگویم منشأ شر این است که انسان می‌تواند تعلیم اسماء جامع ببیند. چرا؟ سعی کردم بگویم برای اینکه نتیجه تعلیم اسماء جامع این است که انسان زبان پروداکتیو دارد، اگر بخواهیم زبان نامتناهی داشته باشیم وقتی زبان پروداکتیو شد کذب هم به وجود می‌آید. برای اینکه با زبانی که بتوانم همه چیزش را باهم ترکیب کنم و مثلاً جمله بسازم، “است” را می‌توانم “نیست” کنم و هر چیزی نقیض پیدا می‌کند بنابراین کنار هر گزاره راست یک گزاره دروغ هم به وجود می‌آید.

بنابراین کذب در زبان انسان معنی پیدا می‌کند و این گسترده بودن زبان انسان و پروداکتیو بودن به عنوان یک ویژگی خوب است ولی نتیجه آن این است که کذب به وجود می‌آید. چیزی که در ذهن من نبود و فکر نمی‌کردم که به موضوع ربط داشته باشد این است که منشأ شر کذب است و این درست است، انسان چون قرار است زبان پیچیده‌ای داشته باشد مواجه با گزاره‌های نادرست می‌شود. چگونه این گزاره‌ها تبدیل به فعل می‌شوند؟ کانالی که از آن رد می‌شود جهل و نسیان است. اگر انسان این ویژگی را نداشت که حقایقی را نمی‌دانست یا حقایقی را که می‌دانست فراموش نمی‌کرد آن وقت گزاره کذبی که شیطان تولید می‌کند فریب به وجود نمی‌آورد. فریب نتیجه این است که من حقیقتی را نمی‌دانم و کذبی از بیرون می‌آید و وارد سیستم ذهنی من می‌شود و به خطایی منجر می‌شود.

[۰۰:۳۰]

حرف‌های آن جلسه را مجدداً تکرار می‌کنم و می‌گویم درست است که منشأ شر وجود زبانی است که می‌تواند حاوی کذب باشد و نکته جدید این است که این کذب از طریق جهل و نسیان تبدیل به فعل و خطا می‌شود. فرض کنید انسانی به وجود می‌آمد که علم کامل داشت یا واجد ویژگی نسیان نبود و چیزهایی که می‌دانست را فراموش نمی‌کرد یا امری که به او شده بود را فراموش نمی‌کرد، کذب نمی‌توانست راه پیدا کند. دروغ نمی‌توانست باعث شود که انسان خطا کند. بنابراین در ذات انسان ویژگی نسیان هم به راه یافتن کذب کمک می‌کند. انسان موجودی است که انگار از صفر شروع می‌کند و قابلیت این را دارد که به بینهایت برسد. بنابراین علمش را که نگاه کنید در طی راه همیشه ناقص است و خیلی از جاها نمی‌داند که این راست است یا دروغ است. از یک طرف با زبانی سروکار دارد که در آن کذب وجود دارد و از طرف دیگر چون یک موجود در حال شدن است و نامتناهی نیست و علم نامتناهی ندارد و همان علم را هم که دارد می‌تواند فراموش کند – چون ساختار وجودی او اینگونه است – در نتیجه کذب می‌تواند او را به خطا بیندازد.

حضار: ذات و آفرینش انسان براساس این است که خیلی خطاکار می‌شود.

استاد: ذات انسان قابلیت خطاکار بودن را به وجود آورده است.

حضار: احتمال آن را زیاد کرده است

استاد: احتمال آن زیاد است. وقتی یک نمونه آزمایش کردیم و هر دو خطا کردند بنا به منطق بیضی شما باید بتوانید نتیجه بگیرید که اوضاع خوب نیست. مثلاً اگر صد نمونه آزمایشی بود و پنجاه‌تا خطا می‌کردند و پنجاه‌تا خطا نمی‌کردند نمونه و سمپل شما به شما می‌گفت که پنجاه – پنجاه است اما ما دو نمونه داریم که هر دو خطا کردند. اگر صحبت‌های من در جلسات مسیحیت را قبول کنید تنها یک مورد خطا نکرده است و خیلی اوضاع بد است، احتمال خطا برای انسان زیاد است. ملائکه هم همین را می‌فهمند و از اول می‌دانند که کار به فساد می‌کشد. ملائکه از کجا می‌دانستند که قطعی گفتند اوضاع خراب است؟ معلوم است اوضاع خراب بود و تکذیب هم نشد. انسان ویژگی‌ها و قابلیتی دارد که احتمال خطا را زیاد می‌کند. انسان جاهل است و خیلی چیزها را نمی‌داند و کذب هم وجود دارد، می‌خواهد براساس دانش خود عمل کند و موجودی هم هست که وظیفه او این است که کذب تولید کند.

حضار: توضیح دادید که اگر یک نفر بخواهد همه اسماء الهی را بفهمد لازم است که زبان پروداکتیو داشته باشد، چرا لازم است که انسان ویژگی نسیان را داشته باشد؟

استاد: جهل را قبول دارید؟ انسان نمی‌تواند علم مطلق داشته باشد، فقط خداوند می‌تواند بالفعل همه چیز را بداند. ویژگی انسان این است که از یک جایی شروع می‌کند به یادگیری، در لحظه اول اینگونه نیست که همه حقایق عالم را بداند. حقایقی در عالم هست که از علم به اسماء الهی شروع می‌شود تا همه چیزی که در دنیا وجود دارد و به اسماء الهی برمیگردد. مطمئناً انسان اگر گنجایش فهمیدن همه چیز و درک نامتناهی داشته باشد مانند خداوند بالفعل همه چیز را نمی‌داند. بنابراین جهول بودن یعنی خیلی چیزها را نداستن قطعاً صفت انسان است. یک موجودی را در نظر بگیرید که فقط در مورد یک گزاره می‌تواند علم پیدا کند، این علم را به او می‌دهید و در حد خودش به علم کامل رسیده است، این موجود را نمی‌شود وسوسه کرد. یک گزاره است و آنجا گذاشتند و تمام شد، اگر تعداد متناهی گزاره برای یک موجود بخواهید تعریف کنید ممکن است بگویید صفت نسیان پیدا نمی‌کند. مانند برنامه‌ای که به موجودی دادند و قرار است چیزهای محدودی بداند و می‌داند و همیشه براساس همان‌ها مانند ماشین عمل می‌کند.

اگر شما بخواهید یک موجود با علم نامتناهی داشته باشید اولاً بالفعل که نمی‌تواند نامتناهی را بداند، ثانیاً به طور طبیعی با گنجایش زیادی که برای او تعریف می‌کنید نسیان به این معنا که نمی‌تواند در آن واحد همه گزاره‌ها – هرچه که کشف کرده است – برای او حاضر باشد درباره او صدق می‌کند. نتیجه این ویژگی‌ها روی هم رفته نتیجه این است که در مقابل کذب آسیب‌پذیر می‌شود، زبان بزرگ دارد و دانش کم دارد بنابراین یک موجودی می‌تواند از جهل و نسیان او استفاده کند.

حضار: “توجه نداشتن” ملموس‌تر است تا “ندانستن”…

استاد: نسیان مسئله توجه و عدم توجه است، انسان یک ویژگی دارد که انگار در یک لحظه به یک چیز می‌تواند توجه کند. مانند این ویژگی که می‌گویند انسان به یک نقطه می‌تواند نگاه کند، ممکن است وقتی به یک نقطه نگاه می‌کنند اطراف آن را هم می‌بینند ولی انگار حالت فوکوس کردن ذهن انسان روی یک نقطه است، بینایی انسان روی یک نقطه است. آگاهی انسان هم اینگونه است، وقتی به طور پروداکتیو دانش تولید می‌شود مانند این است که سلسله مراتبی در دانستن به وجود می‌آید. چیزی که الآن می‌بینم و الآن می‌دانم در لایه خودآگاه‌تری است و انگار باید در کنار آن چیزهایی را در سطوح پایین‌تر گذاشته باشم. انگار نتیجه شور و هیجان دانستن و پروداکتیو بودن دانش بشر نسیان است، چیزهایی که دیروز می‌دانستم با چیزی که امروز می‌دانم به قول روانشناس‌ها از نظر سطح انرژی فرق دارند. چه چیزی باعث نسیان می‌شود؟ واقعاً اگر انسان یک چیز می‌دانست نسیان برای او خیلی معنی نمی‌داد. دستورالعمل‌هایی که یک ماشین با عملکردهای محدود گرفته است همیشه می‌تواند برای او حاضر باشد ولی وقتی یک موجودی همواره یاد می‌گیرد و می‌داند و پیش می‌رود انگار دانسته‌های او سلسله مراتب پیدا می‌کند. معنی آن این است که چیزهایی نسبت به چیزهای دیگری در توجه بیشتری قرار دارند. این قابل پیشگیری نیست. نتیجه این ویژگی انسان که می‌تواند به سمت نامتناهی برود این است که سلسله مراتب در دانش به وجود می‌آید و چیزهایی الآن مورد توجه انسان است و به چیزهایی قبلاً توجه می‌کرد و حالا توجهش به آن کمتر شده و یک چیزی در تاریکی می‌رود و انسان دچار نسیان می‌شود. لزوماً همه موجودات دچار نسیان نمی‌شوند ولی حیطه دانستن و نداستن موجوداتی که دچار نسیان نمی‌شوند نسبت به انسان محدود به یک چیز کوچک‌تر است و از این رو دچار نسیان نمی‌شوند.

حضار: وقتی صحبت از گزاره کذب می‌کنید فرض می‌کنیم که یک جمله است ولی امکان دارد که جمله‌های درست هم در خاطرمان نگه داریم ولی وقتی در لحظه شما ندانید آن جمله در دنیای خارج چه معنایی دارد….

استاد: منظور شما این است که یک گزاره درست در ذهن من باشد ولی مصداق آن را ندانم، مانند اینکه یک واژه‌ای از آن گزاره را بد بفهمم؟

حضار: بله

استاد: این هم یک جور کذب است.

حضار: توجیهی که شما مرتبط با پروداکتیو می‌کنید به این بر می‌گردد که جملات زیاد می‌شود، چون اگر جملات محدود هم بود اگر ما آن جملات را نمی‌فهمیدیم که مصداقشان در دنیای خارج چیست مشکل پیش می‌آمد.

استاد: بحث من این است که می‌خواهم بگویم چرا موجودی مانند انسان ناگزیر از این است که مواجه با کذب باشد. ویژگی انسان این است که قرار است یک زبان نامتناهی داشته باشد و بتواند دانش نامتناهی پیدا کند و بتواند همه اسماء را یاد بگیرد. لازمه این ویژگی‌ها این است که زبان پروداکتیو داشته باشد و نتیجه زبان پروداکتیو این است که کذب معنی پیدا می‌کند. هدف من در بحثی که می‌کنم این است که بگویم از کجای ویژگی ضروری انسان این لازمه در می‌آید که انسان بتواند دچار خطا شود. انسان مواجه با کذب است و کذب می‌تواند انسان را بلغزاند. چیزی که شما می‌گویید این است که برای موجود دیگری حتی اگر مسئله نامتناهی و پروداکتیو بودن زبان وجود نداشت می‌توانست کذب به وجود بیاید. من منکر این نیستم. ممکن است یک موجودی این صفت و ویژگی بارز انسان که جامعیت او در دانش است را نداشته باشد و مواجه با کذب شود. من می‌خواهم برعکس آن را بگویم که اگر می‌خواهید موجودی مانند انسان داشته باشید که آینه‌ای در مقابل جهان باشد، مثل اینکه می‌خواهید لایه جدیدی به هستی اضافه کنید، حتماً باید یک زبان اینگونه وجود داشته باشد و حتماً کذب به وجود می‌آید.

چیزی که امروز می‌گویم این است که کذب به تنهایی عامل خطا نیست مگر اینکه جهل و نسیان وجود داشته باشد. فکر می‌کنم داستان آدم و حواء را که در قرآن می‌خوانید این واژه‌ها واژه‌های کلیدی هستند یعنی نسیان و جهل به عنوان صفات ذاتی درباره انسان به کار می‌رود و این صفات هستند که امکان وسوسه و فریب را به وجود می‌آورند و انسان را به خطا و ظلم می‌رسانند. اتفاقی که می‌افتد این است که انسان امر خدا را اطاعت نمی‌کند و جزو ظالمین می‌شود و همه چیز شروع می‌شود و فساد به وجود می‌آید.

حضار: من در مورد موضوع فراموشی خیلی قانع نشدم، فرض کنید یک موجود هر بار که به مشاهده‌ای می‌رسد این را در آخر فهرستی بگذارد و از اول شروع کند به خواندن. اینکه تمرکز هر لحظه روی یک چیزی است از کجا می‌آید؟ شما می‌فرمایید هر بار توجه به یک چیزی است و انگار بقیه چیزها نیستند، وقتی هر بار توجه به یک چیزی است فهرست یک بار دوره شود. شما یک بار در این جلسه گفتید که اگر آدم و حوا فکر می‌کردند و سراغ درخت نمی‌رفتند مشکل پیش نمی‌آمد یعنی حتی چند دقیقه فکر هم نکردند. مسئله این است که انگار این فراموشی قابل پیشگیری است.

استاد: من می‌خواستم این را بگویم که صفت عجله کردن هم هست، یک مجموعه صفات ذاتی در قرآن در مورد انسان گفته می‌شود و یکی از آنها عجله کردن است. شاید اگر عجله نبود انسان می‌توانست نسیان خود را جبران کند. هسته مرکزی سوال شما که جالب است این است که اصولاً چرا موجودات غیر خداوند دانش غیرمتمرکز ندارند و این ویژگی از کجا می‌آید. واژه قلب که در مورد انسان به کار می‌رود همین حالت تمرکز را دارد، همیشه قلب مرکز توجهات است و توجهات انسان همیشه در یک لحظه به یک چیز است و این همیشه محدودیت به وجود می‌آورد و نتیجه آن نسیان است. حتی اگر شما بگویید مدام از اول بخواند هم فایده‌ای ندارد و بالاخره آن سلسله مراتب به وجود می‌آید، آن فهرست انتها دارد و اگر بخواهد مدام مرور کنند عضوی در فهرست هست که خیلی مورد توجه قرار گرفته بود یعنی اگر یک میلیون دانش دارد، دانشی که رتبه آن یک میلیون است به نوعی مورد غفلت است.

[۰۰:۴۵]

نکته این است و قصد ندارم این را جواب بدهم که چرا اینگونه است که انسان در آن واحد به هزار چیز نمی‌تواند توجه کند؟ فکر می‌کنم این هم یک ویژگی ذاتی نه تنها انسان بلکه همه موجودات است.

حضار: بنابراین نسیان دارند.

استاد: خیر. حالت نامتناهی بودن است که مشکل ایجاد می‌کند، من می‌توانم بگویم نسیان به این معنی که دانش متناهی است ضرورت ندارد. بالاخره این مسئله‌ای که شما می‌گویید به نظر من نکته مهمی است که این ویژگی از کجا می‌آید که موجودات متناهی یا حداقل انسان هر لحظه متوجه یک چیز است و محدودیتی در توجه انسان وجود دارد. در این مورد که توجه و التفات یک ویژگی خاص ذهن انسان است هم در فلسفه ذهن و هم در پدیدارشناسی تا دلتان بخواهد بحث شده است. درباره پدیدارشناسی هوسرل و درباره فلسفه ذهن در فلسفه آنگلوساکسون در این زمینه بحث می‌کنند که التفات – به سمت بیرون توجه کردن – ویژگی مهم ذهن انسان است، اینکه چرا محدودیت آن اینگونه است بحث عمیقی است. نکته خوبی گفتید که نسیان نتیجه متناهی بودن موجود است، یک موجود متناهی نمی‌تواند در آن واحد به بینهایت چیز توجه کند. فقط خداوند است که می‌تواند علم نامتناهی داشته باشد و سلسله مراتبی هم نداشته باشد و همه چیز پیش خداوند ظاهر باشد. انسان و هر موجود متناهی دیگری با محدودیت‌هایی مواجه هستند، ممکن است شما بگویید چیزی درست می‌کنید که در آن واحد به دو چیز تمرکز داشته باشد ولی فرقی نمی‌کند علم اگر نامتناهی باشد – و این حالت پروداکتیو بودن را داشته باشد – نسیان به وجود می‌آید.

اگر یادتان باشد در آن جلسات گفتم که از کجا فرشته‌ها می‌فهمند که با جعل انسان در زمین اتفاق‌های بد می‌افتد؟ همین که یک موجود متناهی قرار است خلیفه خدا شود کافی است. لازم نیست ساختار وجودی انسان را بدانند که به چند چیز در آن واحد می‌تواند توجه کند. معلوم است که فساد و مشکلاتی به وجود می‌آید. یک عده می‌گویند که فرشته‌ها می‌دانند که انسان چیست و خلیفه چیست و به همین دلیل است که می‌دانند فساد به وجود می‌آید. یک دیدگاه می‌تواند این باشد که لازم نیست که بدانند ماجرا چیست، ماجرا این است که یک مخلوقی خلیفه خدا می‌شود و این حتماً منجر به فساد می‌شود.

حضار: راجع به فسق در قرآن می‌گوید «الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولَئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ» (البقرة:۲۷) عهد خدا را نقض می‌کنند و آن چیزی که امر کرده قطع می‌کنند و منجر به فساد می‌شود، دقیقا مخالف اینها درباره اولوا الالباب در قرآن گفته شده است: «الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَلَا يَنْقُضُونَ الْمِيثَاقَ وَالَّذِينَ يَصِلُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ» (الرعد:۲۰-۲۱) به نظر می‌آید خصوصیت اصلی که الاوالباب دارد در سوره زمر آمده است که «الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ» (الزمر:۱۸) حرف‌ها را می‌شنوند و انتخاب می‌کنند. اگر همین یک چیز را آدم داشته باشد همه اینها پوشیده می‌شود. مثل یک تابع مثبت می‌شود.

استاد: حرفی که می‌زنید این است که اگر انسان به اندازه کافی فکر کند می‌تواند نسیان خود را جبران کند، وقتی یک کاری انجام می‌دهد تبعیت از احسن کند. اما خارج از بحث است. ما می‌خواهیم بگوییم چه چیزی امکان خطا را به وجود آورده است. شما می‌گویید چگونه موجودات انسانی هستند که خطا نمی‌کنند. به آن دلایلی که شما می‌گویید در هر لحظه اتباع احسن می‌کنند. بحث من این نیست که ویژگی‌هایی در انسان وجود دارد که خطا را ضروری می‌کند، بحث من این است که امکان خطا را به وجود می‌آورد. شما در یک زمینه دیگر بحث می‌کنید، چه ویژگی‌های دیگر در انسان هست که می‌تواند جلوی خطا را بگیرد؟ برای انسان هم ذاتاً امکان خطا به وجود آمده است و هم اینکه امکاناتی دارد که می‌تواند خطا نکند و نسیان خود را جبران کند، می‌تواند وارد حیطه‌ای شود که اگر خطایی هم انجام داد بعداً آن خطا را تکرار نکند و الی آخر. من چیزهایی گفتم که به نظر می‌آید وضع انسان خیلی خراب است ولی چیزهای مثبت هم وجود دارد.

حضار: من می‌خواهم یک سوال مقایسه‌ای بپرسم، سوال من این است جن‌ها چه ویژگی دارند که باعث فسق می‌شود؟ حالت نسیان و علم نامتناهی برای جن‌ها هم هست؟

استاد: من در آن جلسات خیلی مختصر در این مورد صحبت کردم ولی واقعیت این است که خیلی وارد آن نشدم و نمی‌خواهم بشوم و نمی‌توانم بشوم، به نظرم می‌آید که شاید معلومات من به این اندازه نیست و شاید در قرآن لااقل من برداشت نکردم که ماجرا چیست. فقط در آن جلسات گفتم که به وضوح وقتی تکلم ابلیس را می‌شنوید انگار در پروداکتیو بودن زبان نسبت به انسان کم ندارد. از نظر زبانی انگار این دو موجود موجودات برتری هستند. همین که ابلیس می‌تواند کذب تولید می‌کند تسلط به ابزاری است که انسان هم دارد. سوال خیلی خوبی است و جواب دادن به آن می‌تواند خیلی مفید باشد ولی من واقعاً نمی‌دانم. اگر فرض کنید دیالوگ فرشته‌ها را در لحظه‌ای که ابلیس خلق می‌شد شنیده بودم شاید می‌توانستم آنجا توجیه کنم چرا آن موجود امکان عصیان پیدا کرد. نمی‌دانم و خیلی هم کنجکاو نیستم ولی قبول دارم از نظر علمی جالب است به این فکر کنیم که موجود دیگری که در دنیا عصیان می‌کند و مرتکب فسق می‌شود چرا چنین امکاناتی دارد. فعلاً مشکلات خودمان را حل می‌کنیم! ما مستقل از این هستیم که آنها چه کار می‌کنند. فسق ابلیس برای عالم انسانی مهم نیست، اگر مرتکب فسق نشده بود باز ما امکان فساد را داشتیم.

حضار: من تعبیر دیگری دارم. فرشته‌ها می‌گویند چون قرار است این موجود روی زمین خلیفه شود چون منابع در زمین محدود است همه به جان هم می‌افتند.

استاد: از کجا می‌دانستند که اینها چند نفر هستند؟

حضار: وقتی صحبت از بهشت می‌شود می‌گویند هر چه بخواهید وجود دارد. دلیل اینکه وقتی به بهشت می‌روند به جان هم نمی‌افتند ممکن است همین باشد.

استاد: تأکید ایشان این است که ارض هم مهم است، اگر خداوند می‌گفت خلیفة فی الجنة آنها می‌گفتند چه خوب! ولی چون گفت خلیفة فی الأرض، از مجموع خلیفه و ارض این احساس به آنها دست می‌دهد. من گفتم که می‌شود هم اینگونه گفت هم آنگونه گفت و در آن جلسات از این حمایت کردم که از مجموع آیات بر می‌آید که فرشته‌ها می‌دانند ساختار وجودی انسان چیست، فقط از روی خلیفة فی الارض نمی‌فهمند. نکته از نظر من این است که وقتی گفته می‌شود «وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ» (البقرة:۳۰) یعنی انگار خیلی چیزها در مورد انسان می‌دانند. اگر فقط مختصراً می‌گفتند عجب، چه بد! می‌شد تعبیر دیگری داشت ولی به نظر می‌رسد انباء به ملائکه که قرار است چنین چیزی در زمین جعل شود همراه با این است که وجود انسان برای ملائکه روشن می‌شود و از مجموع چیزی که می‌بینند این حرف را می‌زنند نه لزماً از آن حرف. نمی‌دانم چگونه از خلیفة الارض یسفک الدماء را در بیاورم.

حضار: منابع محدود است و هم را می‌کشند.

استاد: چرا خون دارند؟

حضار: چرا انقدر بد می‌شوند؟ چرای برای بقای خود دیگران را می‌کشند.

استاد: به هر حال من نمی‌دانم، حس می‌کنم حرفی که ملائکه می‌زنند از دانش بیشتری نسبت به وجود انسان حکایت می‌کند.

حضار: چرا در بهشت فساد و خون‌ریزی به راه نمی‌اندازند؟

استاد: قبول دارم که فساد و خون‌ریزی بعد از آمدن به ارض به وجود آمد، نکته شما را تأیید می‌کنم که ارض هم مهم است ولی من طرف‌دار این هستم که ملائکه چیزی بیشتر از این می‌دانستند. حرفی که شما زدید حرف خوبی بود که فقط خلافت مهم نیست، اینکه آن موجود متناهی با مشکلات دیگری هم مواجه شود و فسادش بروز کند می‌تواند به دانش ملائکه کمک کرده باشد. می‌خواهم بحث را ببندم، این حرف‌ها را زدم که مسئله نسیان را تکرار کنم و نکته اصلی این بود که خطا و گناه و عصیان – همه این صفات منفی – فقط از وجود کذب نتیجه نمی‌شود. از وجود کذب و از نقطه ضعفی در ساختار وجودی انسان نتیجه می‌شود، اگر انسان جهول نبود و دچار نسیان نمی‌شد، اگر عجول نبود و مدام چیزهایی که می‌دانست را بررسی می‌کرد و بعد تصمیم می‌گرفت و اگر یک سری از ویژگی‌های دیگر ذاتی انسان نبود، شاید کذب عامل خطا نمی‌شد. در داستان آدم و حواء روی جهل و نسیان تأکید شده است. به نظر می‌آید اینها ویژگی‌هایی بودند که باعث شدند وسوسه‌ها و فریب تحقق پیدا کنند و خطا به وجود بیاید.

حضار: در این بحث اینکه انسان عجول است توصیه است که عجله نکنیم؟

استاد: عوامانه جواب می‌دهم که عجله کار شیطان است. وقتی در مورد انسان می‌شنوید که ظلوم، جهول و عجول است به نظر می‌آید که صفت منفی است. عجله با کاری را سریع انجام دادن فرق می‌کند، عجله دقیقاً یک چیز منفی است، جایی که شما باید تأنی بکنید تأنی نمی‌کنید. ممکن است در شرایطی قرار بگیرید که در دو ثانیه باید تصمیم بگیرید، کسی نمی‌گوید شما عجول هستید. اگر تصمیم نگیرید و در دو ثانیه هیچ کاری نکنید چیز بدی به شما می‌گویند. عجول بودن یعنی شتاب بی‌مورد داشتن، جایی که می‌توانم صبر کنم عجله کنم. حس من این است که سوال شما اینگونه است که اگر عجله بد است همیشه باید آدم خیلی کند رفتار کند، اگر قرار است کار ساده‌ای هم انجام بدهم با اسلموشن انجام بدهم، فکر نمی‌کنم از عجله قرار است این را بفهمیم. عجله مربوط به موقعیتی است که می‌توانیم و مناسب است که شتاب نکنیم و شتاب کنیم. به هر حال عجله یک چیز منفی است و اینکه انسان عجول است به عنوان یک صفت منفی در مورد انسان به کار برده می‌شود.

برویم سراغ چند واژه منفی دیگر و بعد برای اینکه ناامید نشویم یک مقدار در مورد واژه‌های مثبت صحبت کنیم. می‌دانم که چند جلسه دیگر این بحث را ناتمام رها می‌کنیم. هر چند وقت یک بار در مورد یک سری واژه جلسه می‌گذاریم، انتها ندارد و اینگونه نیست که بخواهم به چیز خاصی برسم. ویژگی‌های منفی کلان و اصلی را گفتم. بحث خیلی مفصلی در مورد اسم‌هایی که در قرآن برای خطا و گناه به کار رفته است وجود دارد که شاید الآن نگویم ولی بعداً چند جلسه بگذارم و در مورد آنها صحبت کنم.

[۰۱:۰۰]

۲- اسراف

طبق ترتیب ایزوتسو اسراف بحث بعدی است و بعد از ظلم است. جلسه قبل تعدی را گفتم و ایزوتسو می‌گوید به این دلیل این سه واژه را در کنار هم آورده است که در مرکز معنای هر سه واژه تجاوز از حد وجود دارد. هم در ظلم هم در تعدی و هم در اسراف چنین معنایی وجود دارد. در مورد ظلم احساس من این است که خیلی واژه عمیقی است و محدود کردن آن به تجاوز از حد خوب نیست ولی تعدی و اسراف واقعاً اینگونه هستند ولی انگار وقتی که حرف از اسراف می‌زنیم تجاوز از حدی است که معنای زیاده‌روی داشته باشد. مثلاً اگر یک نفر هیچ کاری نکند هم می‌تواند مرتکب ظلم شود. جلسه قبل همین را گفتم که فرض کنید انسانی اگر استعدادهای خود را شکوفا نکند به خود ظلم کرده است. ظلم می‌تواند از نوع نکردن یک سری کار باشد. ولی وقتی حرف از اسراف می‌زنیم یعنی کاری را بیش از اندازه انجام دادن، تجاوز از حد به معنای زیاده‌روی در یک مورد، این در معنی اسراف است.

چند آیه می‌خوانم که در کتاب ایزوتسو در مورد اسراف آمده است «يَا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِنْدَ كُلِّ مَسْجِدٍ وَكُلُوا وَاشْرَبُوا وَلَا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ» (الأعراف:۳۱) بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید، انگار می‌گوید خوردن و آشامیدن شما اندازه‌ای داشته باشد و از حد نگذرانید. «وَهُوَ الَّذِي أَنْشَأَ جَنَّاتٍ مَعْرُوشَاتٍ وَغَيْرَ مَعْرُوشَاتٍ وَالنَّخْلَ وَالزَّرْعَ مُخْتَلِفًا أُكُلُهُ وَالزَّيْتُونَ وَالرُّمَّانَ مُتَشَابِهًا وَغَيْرَ مُتَشَابِهٍ» (الأنعام:۱۴۱) او کسی است که باغات را به وجود آورده «كُلُوا مِنْ ثَمَرِهِ إِذَا أَثْمَرَ» (الأنعام:۱۴۱) بخورید از چزهایی که ثمر دادند «وَآتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصَادِهِ» (الأنعام:۱۴۱) حق را در آن روزی که اینها را جمع‌آوری می‌کنید به صاحب حق بدهید «وَلَا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ» (الأنعام:۱۴۱) اسراف نکنید خداوند مسرفین را دوست ندارد. دوباره حرف از خوردن است و حرف از این است که وقتی جمع‌آوری می‌کنید حق را به صاحب حق بدهید و اسراف نکنید. یکی از ملموس‌ترین مواردی که اسراف در قرآن آمده است در مورد خوردن و آشامیدن است که در هر دوی این آیه‌ها اسراف اینگونه به کار رفته است.

اسراف یک ویژگی است که شما هر کار مثبت و مفیدی را هم ممکن است تبدیل به یک چیز منفی کنید. حتی یک نفر ممکن است با اسراف در عبادت جزو مسرفین شود، این یک واژه کلیدی است و حالت خاص ظلم و صفات بد است، یعنی من در یک کاری حد و اندازه نگه ندارم. در دنیا گنجایش‌هایی وجود دارد و من در حد همان گنجایش‌ها می‌توانم کارهایی را انجام بدهم. مسئله اسراف در حیطه معنایی ظلم می‌گنجد ولی یک چیز خاص است. قبول کنید با تعدی به معنی تجاوز کردن به حقوق دیگران اصلاً یکی نیست. مرتبط با قولی که دادم وقتی می‌توانم بگویم واژگان را خوب فهمیدم که احساس کنم همه آنها ضروی هستند. از نظر من وقت که آدمی در مورد واژه‌ها صحبت می‌کند اگر بگوید دو واژه مترادف هستند حتماً کم آورده است. نباید دو واژه مترادف وجود داشته باشد، باید بگویم در معنای اسراف یک چیزی هست که در تعدی نیست و یک چیزی هست که در ظلم نیست و الی آخر. اینها باید حتماً با هم اختلاف داشته باشند. وگرنه فکر می‌کنم خارج از بلاغت است که نویسنده یا گوینده‌ای دو واژه را به جای هم به کار ببرد. می‌تواند یک نفر توجیه کند که از نظر لفظی مانند رنگ‌آمیزی است و در این آیه گفتن این واژه از نظر لفظی زیباتر بود. ممکن است یک نفر بگوید فصاحت منجر به نقض بلاغت شده است، زیبایی الفاظ و کلام باعث شده است که برای یک معنا دو واژه وجود داشته باشد. یک نفر باید دلایل قاطع بیاورد که این واژه اینجا اینقدر زیبا نشسته است که یک چیزی از بلاغت به نفع فصیح بودن کلام نقض شده است، مثالی که قانع کننده باشد و یک نفر بگوید به یک دلیلی خارج از رساندن معنا دو واژه هستند که دقیقاً یک معنا را می‌رسانند.

در زبان بشر همین الآن واژه‌های مترادف به معنای واقعی کلمه وجود ندارد، مترادف بودن به معنای هم معنا بودن نیست، نزدیک بودن معنا مترادف بودن را به وجود می‌آورد. تعهد ابتدایی من این است که هر واژه‌ای از نظر معنایی باید ویژگی خود را داشته باشد. فکر می‌کنم با توضیحی که در مورد اسراف دادم واضح است که مترادفی برای آن در قرآن نداریم. اسراف واژه‌ای است که به معنای خاصی دلالت می‌کند، خارج از خوب و بد بودن کارها، هر کار خوبی اگر همراه با اسراف شود تبدیل به یک چیز بد می‌شود.

حضار: معنی متعارف اسراف در مورد خوردن و آشامیدن این است که آب می‌خورید اشکال ندارد هر مقداری که می‌خواهید بخورید فقط آن را دور نریزید. ولی در مورد اینکه خوردن حد داشته باشد متعارف استفاده نمی‌کنند. طرف زیاد بخورد نمی‌گویند اسراف کرده است.

استاد: در مورد زیاد خوردن هم در عرف واژه اسراف را به کار می‌برند. اسراف در خوردن به معنای زیاده‌روی در خوردن است. معنایی که ایزوتسو برای اسراف می‌گوید تجاوز از حد است، ضایع کردن هم ممکن است باشد و در عرف یک چیزی را دور ریختن است، یک چیز قابل استفاده‌ای را استفاده نکردن است.

حضار: اسراف از چه می‌آید؟

خیلی نزدیک به صرف کردن و مصرف کردن است، سین و صاد جابه‌جا شده است. خیلی حضور ذهن ندارم که جایی دیده باشم که معنای اسراف را گفته باشد. شاید در کتاب ایزوستو باشد الآن حضور ذهن ندارم.

۳- فساد

یک مقدار جلوتر ایزوتسو مجموعه‌ای از واژه‌ها را بررسی کرده است که یکی از آنها فساد است، آیه‌ای که دوست دارم و فکر می‌کنم معنی فساد در آن روشن است آیه‌ای است که می‌گوید «ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ» (الروم:۴۱) اگر به فارسی بگویم در زمین و دریا به دلیل کارهایی که انسان انجام داد …… به وجود آمد چه چیزی می‌فهمید؟ در زمین و آسمان چه به وجود آمده است؟ مثلاً ما کلمه آلودگی را به کار می‌بریم، چند بار گفتم که واژه فارسی عامیانه‌ای داریم که خوب جای فساد می‌نشیند: به گند کشدن. آدم‌ها کارهایی کردند که زمین و دریا به گند کشیده شده است، انگار دنیا تمیزی و تعادلی دارد که انسان می‌تواند این تعادل را از بین ببرد. آلوده کردن و دچار آلودگی شدن از مفاهیمی هستند معنای فساد می‌دهند. مفسد فی الارض که از اول ملائکه در مورد انسان گفتند و واژه‌ای است که در قرآن آمده است و بعد وارد فقه و مسائل احکام هم شده است – کسی که در زمین فساد ایجاد می‌کند – شامل همه آدم‌هایی می‌شود که فرض کنید به طور سیستماتیک جامعه‌ای را منحرف می‌کنند یا مثلاً فساد فرهنگی به وجود می‌آوردند. بالاخره معنی مرکزی آلوده کردن زمین و دریا می‌تواند آلوده کردن جامعه انسانی هم باشد. هر کسی که تعادل جامعه را بهم می‌زند و باعث می‌شود ضایعاتی در جامعه انسانی به وجود بیاید به نوعی فسد فی الارض است.

واژه فساد هم مانند واژه اسراف فکر می‌کنم معنی روشنی دارد. من این را به عنوان یک چیز ساده از یک جای دیگر که ایزوتسو گفته بود آوردم برای اینکه در حرفی که ملائکه می‌زنند کلمه فساد به عنوان اولین واژه منفی که انگار در عالم به کار رفته است مهم است. جهان، جهان تمیز و متعادلی است و فساد به وجود می‌آید، فساد به معنای آنکه چیزهایی ضایع می‌شوند و چیزهایی از حالت تعادل خارج می‌شوند و آلودگی‌هایی به وجود می‌آید. فساد در مورد خود انسان و اخلاق انسان به کار می‌رود، در قرآن به نوعی در مورد نتایج رفتار انسان در جامعه و جهان هم به کار می‌رود.

۴- نفاق

در کتاب ایزوتسو فصلی در مورد نفاق وجود دارد. مختصر می‌خواهم بحث کنم و در مورد نفاق ارجاع بدهم به جای دیگری بحث کردم. بحث ایزوتسو در مورد نفاق فکر می‌کنم چون با مفهوم «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» همراه نشده است بحث کاملی نیست. قبلاً در مورد «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» به عنوان یکی از اصناف انسان‌ها صحبت کردم و سعی کردم در آن بحث‌ها بگویم ارتباط آن با مسئله نفاق چیست. می‌خواهم اشاره‌ای بکنم برای اینکه ترتیب بحث ایزوتسو بهم نخورده باشد.

وقتی قرآن را می‌خوانید قطعاً به مفهوم منافق و نفاق در حد مومن و کافر اهمیت داده می‌شود. آدم‌هایی در جامعه هستند و یک عده مومن هستند و یک عده جزو مشرکین و کفار هستند و در محدوده مومنین آدم‌هایی وجود دارند که قرآن به آنها منافق می‌گوید. در قرآن کلمه منافق و ریشه نفاق خیلی به کار رفته است. من اصرار کردم که با اینکه فرکانس ترکیب «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» در قرآن خیلی زیاد نیست ولی از اول قرآن آمده است و اگر آن را بفهمید و بعد کل قرآن را بخوانید می‌بینید که هزاران آیه در مورد «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» وجود دارد، ممکن است کلمه نیامده باشد.

بگذارید من یک بار دیگر این موضوع را تکرار کنم که چرا من فکر می‌کنم مفهوم «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» که ترکیب است و اسم خاص نیست در قرآن یک مفهوم خیلی کلیدی است. اولاً اگر این اعتقاد را داشته باشید که ترتیبی که از قرآن به دست ما رسیده است ترتیبی است که توسط پیامبر به وجود آمده است بینهایت وزن آن زیاد می‌شود. قرآن را که باز می‌کنید تقریباً می‌توانید بگویید اولین موضوع جدی در قرآن توصیف آدم‌هایی است که به آنها «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» گفته می‌شود‌.

[۰۱:۱۵]

سوره حمد که فاتحة الکتاب است را کنار بگذارید. سوره بقره با ۳–۴ آیه مختصر در مورد متقین شروع می‌شود و خیلی مختصر به کفار اشاره می‌شود و خیلی مفصل در مورد «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» بحث می‌شود. اینکه در ابتدای قرآن و بزرگترین سوره قرآن است وزن این موضوع را بالا می‌برد. هر کسی که برای اولین بار قرآن را شروع به خواندن می‌کند انگار اولین بحث جدی و غامضی که می‌بیند که احتایج به توضیح و فهم دارد این است که آدم‌هایی وجود دارند که چنین ویژگی‌های پیچده‌ای دارند. توصیف قرآن از «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» شامل شمردن ویژگی‌های آنها می‌شود حتی با استفاده از دو تمثیل. بیشتر از یک صفحه در ابتدای قرآن در مورد این آدم‌ها بحث می‌شود. سعی کردم بگویم همه حرف‌هایی که در مورد بنی‌اسرائیل گفته می‌شود هم در همین غالب می‌گنجد. تعداد آیه‌هایی که توصیفی است برای کسانی که «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» هستند خیلی خیلی زیاد است. شاید از مجموع آیاتی که در مورد توصیف مومنین است بیشتر باشند و کمتر نباشند. سه صنفی که در قرآن در مورد آنها بحث می‌شود اصناف مهمی هستند.

قبلاً این را گفتم و دوباره می‌خواهم تکرار کنم که مفهوم نفاق در قرآن با مفهوم «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» در عین حال که اشتراک خیلی زیادی دارند فرق می‌کند. در جلساتی که در مورد آیات ابتدایی سوره بقره بود روی این نکته به اندازه کافی تأکید کردم که وقتی در مورد «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» بحث می‌کنید درباره یک صنف روانشناسی بحث می‌کنید. بحث در مورد یک نوع آدم از لحاظ روانی است. همانطوری که تقوا یک ویژگی از ویژگی‌های روانی انسان است. نمی‌توانید بگویید متقین یک گروه اجتماعی هستند، مناسبت ندارد که من این حرف را بزنم که در جامعه طبقه‌ای به اسم متقین وجود دارد. به نظر می‌آید تقوا یک مفهوم فردی است و متقین مجموعه آدم‌هایی است که آن ویژگی فردی را دارند. در این مورد که عمل اجتماعی آنها شکل خاصی پیدا کند چیزی در قرآن نمی‌بینم.

کفر هم یک ویژگی روانی است. «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» در عرض آنها قرار می‌گیرد و یک ویژگی روانی است. آدمی در غار نشسته است و در جامعه زندگی نمی‌کند ولی به علت ویژگی روانی که دارد جزو «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» است و صفاتی که گفته می‌شود درباره او صدق می‌کند. ممکن است یک نفر بگوید حتماً آن صفات وقتی به وجود می‌آیند که طرف تعلیماتی دایده باشد و در جامعه چیزهایی شنیده باشد، این حرف‌ها درست است ولی مستقل از اینکه الآن در جامعه زندگی می‌کند یا خیر آن مرض قلبی را دارد. همانطور که از اسمی که برای آنها گذاشته شده است بر می‌آید، یک ویژگی شناختی است و یک ویژگی در مورد امکان شناخت و یک ویژگی روانی است.

ولی نفاق بیشتر بازتاب‌های آن مرض قلبی در جامعه است. منافقین مانند یک صنف هستند که در جامعه عمل می‌کنند. مثلاً پیامبر آدم‌هایی که جزو مومنین حساب می‌شوند را به جنگ می‌برد و گروهی وجود دارند که اخلال ایجاد می‌کنند. وقتی قرآن در مورد این کار صحبت می‌کند از «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» استفاده نمی‌کند و از عبارت نفاق و منافق استفاده می‌کند. منافقین دسته‌ای از آدم‌ها هستند که در جامعه زندگی می‌کنند و به نوعی رفتارهای دوگانه دارند یعنی ادعای ایمان دارند ولی در عمل رفتارهای مومنانه ندارند. نکته‌ای که میخواهم بگویم این است که ممکن است یک آدمی جزو گروه منافقین باشد و حتی سردسته گروه منافقین باشد و «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» هم نباشد بلکه کافر به معنای واقعی کلمه باشد. الآن اگر یک آدمی برای بهم زدن جمع مومنین ادای مومنین را در بیاورد در گروه منافقین قرار می‌گیرد. فرض کنید آدمی را قریش در زمان پیامبر می‌فرستاد به مدینه و می‌گفتند برو ادعای ایمان کن. تاریخ اسلام بعضی‌ها در مورد سردسته منافقین مدینه آقای عبدالله ابی می‌گویند به معنای واقعی کلمه ایمان نداشت، خیلی‌ها برداشتشان این است که از روز اول به بت پرستی خود باقی بود و چون نمی‌توانست از مدینه برود و قدرت به دست پیامبر افتاده بود ادعای ایمان به دروغ می‌کرد و هرجایی که می‌توانست سعی می‌کرد ضربه‌ای به مومنین بزند. چنین آدمی هم جزو گروه منافقین است، کسانی که ادعای ایمان می‌کنند ولی رفتارهای غیرمومنانه دارند. صنف روانشناسی عبدالله ابی اگر این حرف درست باشد جزو کفار است، حقیقت را نمی‌بیند و حتی جرقه‌ای هم در زندگی آنها نیست. یادتان است که در توصیف‌هایی که قرآن در مورد «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» می‌کند وضعیت روانی آنها اینگونه است که گاهی چیزهایی می‌بینند، به دیدن حقیقت نزدیک می‌شوند و دوباره چراغ حقیقت خاموش می‌شود. مسئله این است که نور آنها نور دائمی نیست. ولی یک آدم کافری که ادای مومنین را در می‌آورد کاملاً در ظلمت قرار دارد و جرقه‌ای هم در زندگی او زده نمی‌شود و ممکن است این آدم جزو سرکرده‌های گروه منافقین باشد.

تفاوتی که در قرآن می‌بینم از کاربرد واژه منافق با «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» این است که منافق یک مفهوم جامعه‌شناختی است و روانشناختی نیست. بیشتر وقتی از واژه منافق استفاده می‌شود که به عنوان یک گروه به عمل اجتماعی این آدم‌ها کار داریم. بنابراین لزوماً هر منافقی جزو «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» نیست، دقیقاً معنی منافق این است: آدمی که در گروه مومنین است ولی رفتارهای غیرمومنانه دارد، می‌تواند حالت توطئه‌آمیز هم داشته باشد. اگر الآن به من بگویند که عبدالله ابی کافر مطلق و مشرک بود، همیشه هم در خلوت خودش در حال عبادت بت‌ها بود ولی خودش را مومن جا زده بود من می‌گویم این جزو «الَّذينَ في قُلوبِهِم مَرَضٌ» نیست ولی جزو منافقین است. بنابراین اختلافی بین این دو مفهوم وجود دارد، اگر یک نفر به دروغ چنین ادعایی بکند از نظر روانشناختی کافر است ولی از نظر جامعه‌شناختی منافق است.

۵- مقدمه‌ای بر واژگان مثبت قرآن

یک مقدار در مورد صفات خوب صحبت کنیم، مومن، ایمان، مسلم و اسلام. آدم خوب هم داریم، همه ویژگی‌های آدم‌ها بد نیست! کاری که ایزوتسو در مورد مفاهیم اخلاقی دینی در قرآن می‌کند این است که از کفر و شرک شروع می‌کند و بعد فاسق و فاجر و ظلم را می‌گوید و در یک فصل خیلی کوتاه در مورد نفاق بحث می‌کند. بعد از اینکه مقدار خیلی کوتاهی در مورد ایمان و اسلام صحبت می‌کند در فصل آخر خوب و بد را کنار هم بررسی می‌کند، واژه‌هایی مانند معروف و منکر، خیر و شر، حسن و سوء، طیب و خبیث. این کتاب را که می‌خوانید این حالت که غلبه با واژه‌های منفی است دیده می‌شود. تنها فصلی که در آن حرف‌های خوب زده می‌شود فصلی است که در مورد ایمان، اسلام، هدایت، تقوا و شکر بحث می‌شود و کل این فصل چیزی حدود حداکثر بیست صفحه است در حالیکه به واژه‌های قبل رسیدگی بیشتری شده است. به نظر می‌رسد که حق هم دارد که اینگونه رفتار کند چون مثلاً مفهوم کفر پیچیدگی بیشتری نسبت به مفهوم ایمان یا شکر دارد. من در مورد کفر به طور خاص سعی کردم بگویم چون ضد هر دوی اینها است ذاتاً مفهوم پیچیده‌ای است.

دنیای ظلمت دنیای پیچیده‌تری نسبت به دنیای نور است، صفات مثبت ساده‌تر هستند. صفات مثبت اینگونه هستند که آدم‌هایی که از حق پیروی می‌کنند حق را می‌بینند و از آن پیروی می‌کنند و کلماتی در مورد آنها گفته می‌شود. مثلاً از واژه‌های خیر، ایمان و عمل صالح مدام در قرآن تکرار می‌شود. ولی در مورد کارهای بد چند واژه در قرآن بیان شده است؟ خیلی تنوع زیادتر است. به نظر می‌رسد امور خیر اسامی محدودی دارند و کارهای خوبی وجود دارد که عمل صالح شامل همه اینها می‌شود. درباره آدم‌های خوبی که در تاریخ زندگی می‌کردند داستان‌هایی داریم ولی پیچیدگی‌های واژگان خیلی نداریم. شما نمی‌توانید در مورد تک تک واژه‌هایی که در مورد گناهان در قرآن آمده است واژه‌ای پیدا کنید که متضاد آن باشد. مثلاً متضاد ذنب چیست؟ متضاد اثم چیست؟ متضاد خطا چیست؟ به نظر می‌آید ده‌ها واژه وجود دارد که خطاها و گناهان را توصیف می‌کند که مقابل آن عمل صالح است در مقابل انبوه واژگان منفی به نظر می‌آید یک عمل صالح وجود دارد. شما می‌توانید یک کار خوب بکنید ولی در مقابل می‌توانید هزاران کار بد با انگیزه‌های مختلف انجام بدهید.

به هر حال شاید مهمترین واژه‌های خوب و کلیدی قرآن که در همان فصل ایزوتسو مختصراً آنها را بررسی کرده است ایمان و اسلام و تقوا باشند. در مورد همه اینها قبلاً حرف‌هایی زدم منتها با دیدگاهی که در این بحث‌ها داریم در جلسه آینده می‌خواهم بیشتر صحبت کنم. واژه‌ای که بیشتر از همه در این جلسات در مورد آن صحبت شد و واژه خوبی بود واژه تقوا بود و چون در مقابل فجور قرار می‌گرفت جلسه قبل به عنوان اینکه از یک جهاتی متضاد فجور است در مورد آن صحبت کردم. تقوا که ممکن است به پروا کردن، خداترسی و گاهی پرهیزکاری ترجمه شود به یک ویژگی در انسان اشاره می‌کند که آدم متقی به رفتار خود حالت کنترل شده می‌دهد. آدم متقی این ویژگی را دارد که وقتی عمل می‌کند مراحل تصمیم‌گیری او با یک تأملی همراه است و درعین حال جلسه قبل گفتم که تقوا محتوا هم دارد یعنی فقط فرم عمل کردن نیست. تقوا حول و حوش تشخیص و عمل کردن به حق اتفاق می‌افتد وگرنه اگر یک نفر خیلی کنترل شده کار بد انجام بدهد به او نمی‌گوییم متقی، تقوا مانند همه واژه‌های اخلاقی و دینی قرآن علاوه بر اینکه شامل یک جور فرم است شامل محتوا هم است. همیشه محتوا حق و باطل است. فرض اصلی که در همه جای قرآن است این است که حق و باطلی وجود دارد و این دو باهم مرز خیلی روشنی دارند. وقتی در قرآن واژه مومن به کار می‌رود اگر خیلی فرمال نگاه کنید مومن کسی است که به یک چیزی باور پیدا کرده است، اگر من حرف یک آدمی را باور کنم به نوعی می‌توانم بگویم که به حرف او ایمان آوردم. ولی واژه مومن در قرآن مشخصاً به ایمان آوردن به حقیقت اطلاق می‌شود. اینگونه نیست که صفتی مثبت حساب شود اگر یک آدمی خیلی به عقاید خودش پایبند و مومن باشد.

[۰۱:۳۰]

آدمی را فرض کنید که خیلی به عقاید مارکسیستی خود مومن است و حاضر است جان خودش را فدا کند. نمی‌خواهم بگویم چنین صفتی مثبت یا منفی است، ولی همه صفات مثبت و منفی قرآن فرم و محتوا را همراه خود دارند، یعنی اگر یک آدمی خیلی اصرار داشته باشد که یک عقاید نادرستی را بپذیرد و جان خودش را هم فدا کند جزو موجودات مثبت قرآن حساب نمی‌شود. در قرآن حقیقتی وجود دارد و ایمان آوردن به آن حقیقت است که صفت مثبت است، اعمال صالحی وجود دارد و در جهت انجام دادن اعمال صالح است که تقوا داشتن صفت مثبت حساب می‌شود، نه فرم تقوا داشتن در جهت انجام دادن یک سری کارهایی که عمل صالح و مطابق با حق نیستند. در دنیای باطل هم می‌توانید بعضی از این فرم‌ها را داشته باشید ولی اصرار من این است که ایمان، اسلام، تقوا، هدایت و… همه محتوا دارند. هدایت که واضح است، مثلاً درباره اسلام، تسلیم شدن فقط در مقابل حق است که ارزش دارد.

یک موقعی حرف از اختلاف بین زن و مرد می‌زدم و گفتم زن‌ها این ویژگی را دارند که راحت‌تر از مردها به حالت تسلیم می‌رسند و خصلت مرد طوری است که انگار گردن گذاشتن به حرف‌های دیگران حال حق یا باطل باشد برای او سخت است، اگر یک چیزی از خارج بخواهد وارد زندگی آنها شود مقاومت می‌کنند. همانجا من تأکید کردم که آمادگی برای حالت تسلیم داشتن از نظر قرآن صفت مثبت حساب نمی‌شود. هر وقت در قرآن حرف از اسلام و تسلیم است مسئله این است که شما حق را تشخیص بدهید و در مقابل آن تسلیم باشید. بنابراین صرف حالت تسلیم داشتن هیچ هنری حساب نمی‌شود. آدمی که در مقابل باطل پذیرش خوبی دارد و به راحتی تسلیم می‌شود به اندازه آدمی که اصولاً ویژگی تسلیم شدن ندارد می‌تواند موجود مضری باشد.

جلسه آینده به طور طبیعی اگر بخواهیم ترتیب ایزوتسو را هم رعایت کنیم در مورد یک سری صفات خوب بحث می‌کنیم از جمله ایمان و اسلام و تقوا و هدایت و چیزهای خیلی کلیدی یا مفهوم عمل صالح که همیشه در کنار ایمان گفته می‌شود. سعی می‌کنم روی فرم و محتوای اینها تأکید کنم، می‌خواستم یک مقدمه کلی بگویم که هیچ کدام از این ویژگی‌های مثبت جدای از مفهوم حق در قرآن نیستند. ما یک مفهوم حق داریم و اساس همه خوبی‌ها این است که شما این حق را بشناسید و مطابق آن عمل کنید. ایمان آوردن به چیز غیر حق نه فقط خصلت مثبت حساب نمی‌شود بلکه منفی است و اسلام و تقوا و هدایت هم همین ویژگی کلی را دارند که حتماً باید در کنار حق باشند تا صفت مثبت حساب شوند.

جلسه ۷ – واژگان
0 0 votes
Article Rating
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
بستن منو