بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای واژگان قرآن، جلسهی ۵، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه صنعتی شریف، سال ۱۳۹۰
۱- مرور جلسات گذشته
انتهای جلسه چهارم وارد واژههای اطراف کفر شدیم که واژه مرکزی در صفات بدی که به انسان در قرآن نسبت داده میشود است، به نظر میآید از همه صفات بدی که در قرآن هست کلیتر است. از نکات مهم این بود که شرک از نوع اعتقاد است، اعتقادی که غیرتوحیدی باشد. وقتی آدم به جایی برسد که حقیقت را نبیند صفت او صفت کفر است. وارد اینکه مقدمات آن چیست و چگونه انسان به این حالت میرسد که از حقیقت دور میشود نشدیم. ولی وقتی به یک نفر حالت کفر دست میدهد و توحید و حقیقت را درک نمیکند نتیجه این است که افکار و عقاید جایگزینی پیدا میکند و هر عقیده غیرتوحیدی شرک است.
سعی کردم با مثال توضیح بدهم و مستقیماً در مورد مفهوم شرک صحبت کردم. در جلسه قبل روی این تأکید کردم که کفر اصولاً حالت منفی دارد: “حقیقت را ندیدن”. در حالیکه شرک جنبههای مثبت دارد به این معنا که به کسی که مشرک است عقاید مشخصی نسبت میدهیم. مشرک میتواند مجموع عقاید خودش را بنویسد در حالیکه مفهوم اصلی کفر نفهمیدن حقیقت است و ممکن است هیچ نظام خاصی نباشد که بگوییم یک آدم کافر به چه چیزی معتقد است. آدم مشرک به یک سنت و مجموع عقاید و آیینهای سنتی که جانشین توحید و شریعتهایی شدند که پیامبران آوردند وابسته است. در واقع شرک انگار دینی است که در مقابل ادیانی که خداوند میآورد توسط شیطان در بین انسانها ایجاد میشود.
اگر شرک را خوب بفهمیم نباید احساس ما این باشد که شرک معادل با بتپرستی است به این معنا که مجسمههایی باشند و آدمها در مقابل آن کرنش یا قربانی کنند و حال که به نظر میآید چنین مجسمههایی و چنین فرمی از عبادت در دنیا وجود ندارد بگوییم شرک کلاً ریشهکن شده است. شرک به همان معنای شرک جلی یعنی اعتقاد غیرتوحیدی و سنتهای غیرتوحیدی وجود دارد و همه سنتهای غیردینی و سنتهای دینی تحریف شده که در دنیا دیده میشود از نوع آیینهای مشرکانه و اعتقادات مشرکانه حساب میشوند. شرک یک واقعیت کلی است، هر کسی که به حقیقت توحید نرسد به نوعی در خطر این است که عقاید مشرکانه را بپذیرد. سعی کردم با چند مثال بگویم که امروز چه نوع از افکار و عقاید و رفتارهایی که مشرکانه حساب میشوند وجود دارد. در مورد شرک همچنین گفتم که مطابق با آن چیزی که درباره شرک جلی و شرک خفی در ادبیات سنتی ما گفته میشود فرق بگذاریم بین آدمی که مشرک است و آدمی که همچنان در درونش با اینکه ایمان آورده است رگههایی از شرک وجود دارد. سعی کردم تفاوت بین این دو را مشخص کنم. شرک به معنای ظریفی در رفتار و گفتار و اعمال همه ما است ولی لزوماَ کسی که رگههای ظریف شرک را دارد با ادبیات قرآنی مشرک حساب نمیشود. در قرآن همراه با مشرک الف و لام میآید «المشرکون» و طبق همان شیوه کلی که در قرآن هست مشخصاً به مشرکین دوران پیامبر اشاره میکند، آنهایی که مخالف با توحید هستند، به همان ترتیب هم سرایت پیدا میکند به آدمهای مشابه در سایر زمانها و مکانها. ولی اینگونه نیست که وقتی الف و لام با مشرک میآید منظور آدمهایی باشند که رگههایی از شرک در وجود آنها هست.
این توضیح لازم است برای اینکه آیهای در قرآن هست که صراحتاً میگوید «وَما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ» (یوسف:۱۰۶) اکثر آنها ایمان نمیآوردند مگر که مشرک هستند. اینجا دقیقاً اشاره به این است که در قلب همه آدمها و اکثر آدمهای مومن رگههایی از شرک باقی میماند. توحید خالص این است که همه چیز را از خدا ببینید و چیزی غیر از خدا نبینید و تبعاً همه آدمها حتی مومنین به چنین حدی از توحید نمیرسند به طوری که حضرت ابراهیم رسیده بود.
نکته اصلی که جلسه قبل در مورد کفر گفتم این بود که کفر یک پیچیدگی معنایی دارد: هم در مقابل شکر و هم در مقابل ایمان قرار میگیرد و به نظر میرسد شکر و ایمان دو ویژگی و دو صفت هستند که باهم متفاوت هستند و اینکه در تضاد هر دو در قرآن واژه کفر استعمال میشود ابهامی به وجود آورده است. بعضیها میگویند کفری که در مقابل شکر است از ریشه کفران است و آن کفری که در مقابل ایمان است از ریشه کفر است و دو واژه هستند که ظاهراً به هم شبیه هستند. من سعی کردم توضیح بدهم که این توجیهات هم مشکل را حل نمیکنند مگر اینکه عمیقاً بفهمیم علت اینکه متضاد شکر و ایمان در قرآن یک چیز است چیست. جلسه قبل سعی کردم توضیح بدهم که به طور طبیعی باید متضاد شکر و ایمان یک واژه باشد.
۲- عوارض انحراف معنایی در استعمال واژگان قرآن (با تأکید بر واژه اسلام)
تا الآن بحث بیشتر متمرکز بر این دو واژه بود که واقعاً واژههای مهمی در قرآن هستند. کسی که مفهوم کفر و شرک را خوب درک نکند و در درک این دو واژه سو تفاهم داشته باشد فکر میکنم کلاً از درک معانی خیلی از آیههای قرآن عاجز میماند. مثلاً کسانی که فکر میکنند شرک یعنی بتپرستی و چیز منقرض شدهای است که پیامبران با آن مبارزه میکردند و نتوانند به معنای معاصر بفهمند که حقیقت شرک چیست و چرا مهم است و چرا همه پیامبران با شرک مبارزه میکنند و اگر فقط همان صورت خالص شرک به صورت بتپرستی را بفهمند فکر میکنم آیههایی از قرآن که مربوط به شرک است را درک نمیکنند. فکر میکنند اینها مربوط به زمان تاریخی گذشته هستند که الآن کاربرد ندارند و آن آیهها هم مانند بتها به درد موزه میخورند.
از طرف دیگر کسانی که کفر را بد میفهمند که شاید تعداد آنها بیشتر از آنهایی است که شرک را بد میفهمند فکر میکنم کلاً مشکل پیدا میکنند چون در فرهنگ سنتی ما متأسفانه واژه کفر و کافر حتی برای اهل کتاب یعنی برای غیر مسلمانها هم به کار میرود. همانطور که ایزوتسو در کتاب خود نوشته است از قرن دوم هجری واژگانی که قرآن تولید کرده بود و بین مسلمانها رواج پیدا کرده بود در کاربرد دچار تغییر شد از جمله اینکه همه آدمهای غیر مسلمان – کسانی که دعوت پیامبر را نپذیرفته بودند – کافر قلمداد شدند. این واژه برای اهل کتاب به کار رفت همانطور که برای مشرکین هم به کار میرفت یعنی هر کسی خارج از دایره اسلام. تبعاً همانطور که این اتفاقها همیشه رخ میدهد مفهوم اسلام هم از حالت قرآنی خود کاملاً فاصله گرفت، یعنی مسلم معنای اصلی خودش در قرآن را نداشت و تبدیل به همان چیزی شد که الآن به آن میگوییم مسلمان. کم کم حالت سیاسی پیدا کرد و مسلمان به معنی آدمهایی که در حیطه حکومتهای اسلامی زندگی میکنند و شهادتین میگفتند به کار میرفت و هر کسی غیر از این کافر خوانده شد. در واقع در زمان خلافتهایی که از قرن دوم به وجود آمد دنیا تقسیم شد به منطقه سبزی که مسلمانها در آن هستند و حکومت میکنند و خارج از این منطقه که کفار هستند.
اگر یک نفر اینگونه مفهوم کفر و کفار و کافر را بفهمد خدا میداند از آیههای قرآن چه برداشتی میکند. هر وقت که حرف از کفر است اهل کتاب را کافر بداند و همه آدمهایی که در این منطقه سبز زندگی میکنند را مومن بداند فاجعه است و اگر کسی اینگونه معنی کفر را بفهمد هیچ چیز از قرآن نمیفهمد. کفر، اسلام، ایمان، شرک و… مفاهیم درونی هستند و شما به راحتی نمیتوانید مرزی بکشید و بگویید آدمهایی که اینجا هستند اینگونه هستند و آدمهایی که بیرون هستند آنگونه هستند. ما بین مسلمانها کافر داریم، مومن داریم، بین اهل کتاب هم کافر و مومن داریم. نمیتوانید بگویید بین مشرکین یعنی کسانی که رسماً به ادیان الهی معتقد نیستند و عقاید شرکآمیز دارند مومن وجود دارد ولی بالاخره آنجا هم طیفی از عقایدی که نزدیک به توحید است وجود دارد. حداقل ما میدانیم که در بین اهل کتاب و سایر مذاهبی که به نوعی باقی ماندند و عقاید توحیدی در آنها وجود دارد آدم مومن و آدم کافر وجود دارد همانطوری که بین مسلمانها چنین است.
شرک هم یک مفهوم کلی است. متأسفانه شاید بیشترین سوء تفاهمی که به وجود آمده این است که مسلمانها اسم این دین را اسلام گذاشتند و خودشان را مسلم خواندند و نتیجه این است که وقتی به قرآن رجوع میکنند هر جایی که واژه اسلام را میبینند به معنای یک دین در مقابل ادیان مسیحیت و یهودیت آن را در نظر میگیرند که در خود قرآن اینگونه نیست. واژه اسلام در قرآن واژهای مانند ایمان است که ربطی به این ندارد که شما پیرو این پیغمبر باشید یا پیرو آن پیغمبر باشید، در همه ادیان مسلم به معنای قرآنی داریم. اینها سو تفاهمهایی است که فکر میکنم خیلی خیلی مهم است که رفع شوند برای اینکه اینها واژههای واقعاً کلیدی هستند که اگر بد فهمیده شود چون در هر صفحه قرآن چند بار این واژهها میآیند ممکن است کلاً ارتباط یک آدم با مفاهیم قرآنی قطع شود. هرچه عمیقتر بفهمید تبعاً احتمال اینکه بتوانید آیههایی که این واژهها در آن به کار میرود را عمیق بفهمید بیشتر میشود.
انگیزه من از اینکه این بحث را شروع کردم این بود که شاید قبلاً در مورد بعضی از واژهها بحث شده بود ولی خیلی کوتاه و مختصر و پراکنده بود و مخصوصاً اگر بخواهیم اینها را عمیق بفهمیم لازم است که در مورد انسان دیدگاه عمیقتری داشته باشیم تا این واژهها را بفهمیم. فکر کردم بد نیست که در مورد این نوع واژهها که به صفات و افعال انسان نسبت داده میشود کنار همدیگر بحث کنیم.
حضار: یک بار شما گفتید که اسلام یک حالت است که به مسیحیها بگوییم …. اسلام چیزی است که ابراهیم هم مسلم بود اما از آیهای که میگوید «وَمَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلَامِ دِينًا» (آل عمران:۸۵) بنظر میآید خود خدا اسم دین را اسلام گذاشته است.
[۰۰:۱۵]
استاد: از زمان پیامبر این اتفاق افتاده است. صفتی که غلبه داشته و اسم این دین ایمان نشده بلکه اسم این دین اسلام شده است، تأکید فوقالعاده زیادی روی مفهوم تسلیم شدن در مقابل خدا وجود داشت. صراحتاً در قرآن میگوید که ابراهیم شما را مسلم نامگذاری کرد «هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ» (الحج:۷۸). وقتی که اسماعیل را ساکن مکه کرد و کعبه را ساخت دعایی کرد که پیامبری از طرف خداوند بیاید که کتاب و حکمت داشته باشد و همین پیامبر ما استجابت آن دعایی است که حضرت ابراهیم کرد. در قرآن صراحتاً گفته میشود که ابراهیم شما را مسلمین نامید. اینطور نیست که اتخاذ این اسم تخطی بوده است. یک اسمی باید انتخاب میشد و به نظر میآید که این اسم، به دلیل همان توضیحاتی که قبلاً دادم اسم کاملاً با مسمایی برای این دین است، چون محتوای این دین این است که ما همه پیغمبران را قبول داریم – برخلاف سایر ادیان که هر وقت آمدند همه چیز را نفی کردند و انگار خودشان را تنها دین حق دانستند – از اول که قرآن را میخوانید دعوت به این بود که ما همه پیامبران را قبول داریم، اهل کتاب را هم قبول داریم که متدین هستند، بیایید با هم خدا را بپرستیم. این ویژگی که انگار ما انحصار طلب نیستیم و فکر نمیکنیم که حقیقت فقط همین دین است، درست به ضد خودش تبدیل شد.
علت اینکه واژه اسلام مهم بود برای این بود که اسلام اشاره به همین حالت است. در بحثهایی که در مورد سوره آل عمران داشتم روی این تأکید کردم و چند بار دیگر هم در کلاس به آیههایی که دقیقاً این را نشان میدهد اشاره کردم که هر وقت حرف از اسلام است محتوای اصلی این است که تسلیم در مقابل خدا باشیم و یک جوری فرعی گرفتن شریعتی که ما از آن پیروی میکنیم است. هر جا واژه اسلام و مسلمین میآید چنین محتوایی را کنار آن میبینید. بعدها درست برعکس آن شد و ما هم مانند سایر ادیان تبدیل به دیندارانی شدیم که فقط و فقط دین خودمان را باعث نجات میبینیم و هر کسی خارج از حیطه اسلامی را رسماً کافر میخوانیم. قطعاً کافر دانستن هر آدم غیر مسلمان انحراف است. من مخصوصاً کلمه مسلمان را به کار میبرم برای اینکه خوب است که این دو چیز از هم تفکیک شود. ما آدمهایی هستیم که در یک جایی به دنیا آمدیم و شریعتی که پیروی میکنیم همان شریعت پیامبر اسلام است، ما مسلمان هستیم. مسلم را به همان معنای قرآنی به کار میبریم، یعنی حداقل این حسنی است که زبان فارسی دارد. در زبان عربی همان واژه مسلم را برای مسلمانها به کار میبرند. خوشبختانه در زبان فارسی واژهای داریم که متداولتر است و این خیلی خوب است.
ما مسلمان هستیم یعنی آدمهایی که در این منطقه سبز به دنیا آمدند. ممکن است نماز بخوانیم یا نخوانیم، کسانی که پیامبر را قبول دارند و عنادی ندارند مسلمان هستند. ملاک اصلی این است که اگر کسی اعتقادی داشته باشد نماز هم میخواند، حال در پنج وقت یا سه وقت. بعضیها در یک وقت میخوانند. واقعاً میشناسم آدمهایی که نماز صبح نمیخوانند و نماز ظهر و عصر را دم مغرب میخوانند و بعد با همان وضو مغرب و عشا را میخوانند و یک وعده میخوانند و راحت میشوند. نماز صبحها را هم در ماه رمضان یک یا دو شب به مسجد میروند و همه را میخوانند و تمام میشود. ما مسلمان هستیم و بین ما مسلم، مومن و کافر وجود دارد. الان عقاید شرکآمیزی در دنیا وجود دارد و اکثریت مسلمانها هم این عقاید را پذیرفتند و متوجه مشرکانه بودن آن هم نیستند. اینها هم به یک معنایی به یک سری آیینها و عقاید شرکآمیز روز اعتقاد پیدا کردند بنابراین یک وجهی از شرک در رفتار و گفتار آنها هست.
یا مثلاً به سنت اجدادی خودشان بیشتر از حقایق واقعی اهمیت میدهند. کسانی که در سرزمینهای اهل سنت به دنیا آمدند معلوم نیست که سنتشان، سنت چه کسی است. آنها میگویند سنت حضرت رسول است ولی من فکر میکنم مخلوطی از سنتهای پیغمبر و سنتهای عربی است و فکر میکنم بیشتر آن سنت عربی و نوع برداشت و نگاه اعراب به دنیا است و در طول زمان تغییراتی در سنت واقعی به وجود آمده است. آدمی که هیچ ارتباطی با حقیقت نداشته باشد و چنین سنتهایی را کورکورانه میپذیرد خیلی به آدمهایی شباهت دارد که در قریهای به دنیا آمدند که عقاید مشرکانهای در آن وجود داشت و همان را تا آخر عمر خود میپذیرفتند. فکر میکنم نتیجه این است که در خیلی از مسلمانها حقیقت توحید متجلی نمیشود چون اگر واقعاً به سنت پیغمبر عمل کنند باید پیشرفتی از نظر ادراک داشته باشند که حقایق را بهتر ببینند.
نکتهای که شما میگویید کاملاً درست است یعنی خطایی نبود که واژه مسلم انتخاب شد و واژه خوبی است ولی از معنای خودش خارج شده است. اتفاقاً بدترین نکته هم همین است که معنی مسلم باید غیر از این که الآن هست باشد. اسلام و مسلم در قرآن ضد این انحصار است که من بگویم چون پیرو این پیغمبر هستم و او را قبول دارم و به شریعت او عمل میکنم تنها کسی هستم که رستگار میشوم و هر کسی خارج از این محدوده کافر است و رستگار نمیشود. واژه کفر در سنت ما به یک معنای دیگری به کار میرود، واژه اسلام هم به معنای دیگری به کار میرود. واژه ایمان اینگونه نیست و به نظر میرسد که به معنای واقعی خود نزدیکتر است، اما وقتی میگویند مومن، چون رسالت پیامبر اسلام هم جزو چیزهایی که باید به آن ایمان داشت تا رستگار شد ذکر میشود، یک مقدار از معنای حقیقی منحرف شده است.
در قرآن وقتی حرف از مومن است مسئله توحید و اعتقاد به آخرت است. این دو اصل هستند، شاید بتوان گفت اعتقاد به نبوت به معنای عام آن هم مهم است ولی اصولاً اینکه آدمی تشخیص بدهد که دین حق – اگر چیزی به این معنا وجود دارد – اسلام است و مثلاً مسیحیت نیست و پیامبر ما واقعاً پیامبر خدا بود یا نه خیلی به عنوان شرط مطرح نمیشود. در قرآن به غیر از استثنائاتی که میشود در مورد آنها بحث کرد کلاً نکته مهم اعتقاد به توحید و آخرت است که آیاتشان در عالم وجود دارد، آیات تکوینی که همه آدمها باید ببینند و اگر نبینند برای آنها مشکلی پیش آمده است.
۳- ادامه بحث درباره واژههای اطراف کفر و صفات بد انسان (ضلالت، فسوق)
میخواهم طبق شیوه ایزوتسو در مورد چندتا از واژههایی که در حوزه معنایی کفر هستند صحبت کنم. شما وقتی شرک و کفر را بررسی میکنید مجموعهای از واژگان وجود دارد که صفات انسان یا صفات فعل انسان هستند که در مقابل یک سری واژههای خوب قرار میگیرند. طبق توضیح ایزوتسو مجموعه واژههایی وجود دارد که در مرکز آنها کفر قرار دارد و در اطراف آن هم واژههای دیگر. اینکه کفر واقعاً در مرکز هست یا نه را ایزوتسو با ایدههای زبان شناسی خود میگوید. شاید بیشترین استعمال را کفر دارد ولی خود کفر هم نتیجه چیزهای دیگر است بنابراین به یک معنایی شاید بتوان گفت که واژههای مرکزی که در محدوده واژههای شر در مورد انسان هستند واژههای دیگری به غیر از کفر باشند. البته معلوم نیست که دایره باشد که مرکز داشته باشد! یک مقدار ریاضی بلد هستیم و ذهنیت ما پیچیدهتر است! شاید بیضی است و دو کانون دارد و بتوانیم دو واژه را به عنوان مرکز بگوییم.
انتهای جلسه قبل درباره مفهوم ضلالت به عنوان یکی از واژههای اطراف شرک و کفر صحبت کردم. امروز میخواهم در مورد واژههای فاسق و فاجر صحبت کنم. ایزوتسو یک فصلی تحت عنوان حوزه معنایی کفر دارد که سه واژه اصلی این فصل فاسق و فاجر و ظالم است. در فصل هشت سه زیرفصل دارد که فاسق و فاجر و ظالم هستند، میخواهم در مورد این واژهها صحبت کنم. واقعاً این واژهها واژههایی هستند که مطلقاً نباید احساس کنید که معنایشان را کامل میفهمید. وقتی میتوانید بگویید که این واژهها را کامل میفهمید که انگار انسان را کامل فهمیده باشید. باید یک مدل روانکاوانه کامل داشته باشید تا بتوانید ادعا کنید که دقیقاً میفهمید این صفاتی که به انسان و عمل او نسبت داده میشود دقیقاً چه معنایی دارد. مهم این است ما به مفهوم واژه نزدیک شویم و از سو تفاهمهایی که وجود دارد دور شویم و حداکثر سعی خود را بکنیم که مدلی از انسان در ذهن ما باشد که واژهها معنیدار باشند و اهمیت خودشان را نشان بدهند.
من در مورد ضلالت که به فارسی ترجمه خوبی از آن داریم و میگوییم گمراهی جلسه قبل گفتم که دقیقاً واژه مقابل هدایت در قرآن حساب میشود. این دو واژه متضاد هم هستند و خیلی وقتها باهم میآیند. واضح است که ارتباط آن با کفر به این شکل است که کسی که هدایت میشود از کفر به سمت ایمان میرود و کسی که گمراه میشود مسیر برعکس را میرود. آدم گمراه آدمی است که عقایدی را پذیرفته است و رفتارهایی انجام میدهد که خلاف حقیقت هستند. مثلاً پیامبران برای ما هدایت میآورند: مجموع عقایدی میآوردند که عقاید درست هستند و رفتارهای درست را به ما یاد میدهند. کسی که از این هدایت دور شود و عقاید انحرافی را بپذیرد و رفتارهای انحرافی غیر حق را انجام بدهد گمراه شده است. مفهوم هدایت و ضلالت دقیقاً نتیجه این است که هر وقت در قرآن صحبت از انسان میشود یک مفهوم محوری در اطراف انسان که باید مد نظر شما باشد این است که انسان موجودی است که باید راهی را طی کند. در واژههای کلیدی که قرآن به کار میبرد واژههایی مانند سبیل و صراط وجود دارد، ما یک سبیل الله یا راه خدا داریم که باید زندگی ما طوری باشد که در راه خدا قدم بگذاریم. همین که به دین میگوییم مذهب از این محتوا آمده است که انسان باید راهی را طی کند.
[۰۰:۳۰]
ایدهای که در قرآن در مورد انسان وجود دارد این است که انسان موجودی است که وقتی به دنیا میآید باید مسیر رشدی را طی کند و به جایی برسد. بنابراین نسخه درست برای طی کردن این راه وجود دارد، راه حق وجود دارد، و هدایت آن مجموعه عقاید و گفتارها و به صورت عملی رفتارهایی هستند که شما را به راه و صراط مستقیم که به سمت خداوند میرود میکشانند. هر نوع رفتار دیگر و اعتقاد دیگری میتواند گمراهی حساب شود، خوبی کلمه گمراهی این است که وقتی در زبان فارسی ضلالت را به گمراهی ترجمه میکنیم واژه راه در آن وجود دارد. گمراه شدن یعنی از سبیل حق و مسیر رشدی که انسان باید طی کند فاصله گرفتن و جدا افتادن. طبق توصیفهای قرآنی انسان باید راهی را از ظلمتها به سمت نور برود، هدایت نور است و ما را راهنمایی میکند به جایی که روشن است.
آدم گمراه دقیقاً مانند آدمی است که باید مسیری را تا جایی میرفت اما مسیر انحرافی رفته و گم شده است. خیلی وقتها گمراهی این حالت را دارد که خود انسانی که گمراه شده است به دردسر میافتد و خودش میفهمد از آن چیزی که باید باشد دور شده است و به جایی رسیده است که ممکن است حالت بن بست داشته باشد. احساس تاریکی کردن و ندیدن حقیقت و احساس درونی خوبی نداشتن همه نشانههای گمراهی است. کسی که دچار گمراهی است به راه خطا رفته است و به زندگی و احساساتی غیر از آن چیزی که باید رسیده است و هدایت برای او شامل هر نوع عقاید و افکاری است که دوباره او را برگرداند به اینکه رفتارهایی انجام دهد که به مسیر اصلی برگردد.
واضح است که این دو مفهوم حول مفهوم راه شکل میگیرند، چون ما باید راهی را طی کنیم و جور خاصی زندگی کنیم و به چیز خاصی در زندگی خود برسیم، پس مفهوم هدایت و گمراهی وجود دارد. واضح است که آدم کافر گمراه است و آدم مومن هدایت شده است. آدم مشرک قطعاً عقایدی را پذیرفته است که نادرست هستند و نمیتواند آن راه حقیقی را طی کند بنابراین گمراه حساب میشود. این دو واژه به شدت به واژههای کفر و شرک نزدیک هستند و جزو واژههای خیر و شر قرآن هستند که از جهت دیگری به این مسئله نگاه میکنند.
وقتی حرف از کفر و شرک میزنید نگاه شما استاتیک است یعنی دینامیک ندارد. وقتی میگویم یک نفر کافر است یعنی حقایق را نمیبیند و درون او طوری است که انگار قوای شناختی او کار نمیکند و تبعاً حالت شکرگزاری ندارد و به خدا هم ایمان ندارد و حقیقت را نمیبیند. وقتی میگویم یک نفر مشرک است از وضع حال او صحبت میکنم. ولی در مفهوم ضلالت و هدایت دینامیک وجود دارد برای اینکه اینها حول مفهوم راه شکل میگیرند، یک آدم وقتی گمراه است و هدایت میشود مانند این است که از نقطهای به نقطه دیگر کوچ میکند. انسان موجود سیالی است که میتواند وضعیت خود را عوض کند و اگر عقاید باطل داشته باشد به جای بد و تاریکی میرسد و اگر عقاید خوبی داشته باشد به نور میرسد. در مفهوم ضلالت و گمراهی حرکت کردن و مسیری را طی کردن وجود دارد که در کفر و شرک این مسئله وجود ندارد. آدمها میتوانند از هدایت به گمراهی بروند و از گمراهی به هدایت بیایند و این تغییر کردن و طی کردن مسیر در ذات مفاهیم ضلالت و هدایت وجود دارد.
سعی میکنم بگویم که تفاوت نگاه وقتی از هدایت و ضلالت صحبت میکنیم نسبت به وقتی که از کفر و شرک صحبت میکنیم چیست. کفر حالت درونی مستقر شدهای است، شرک مجموعه عقایدی است که یک نفر پذیرفته است و جانشین توحید شده است، ولی در مفهوم هدایت و ضلالت عنصری وجود دارد که آنجا نیست: انسانی که اعتقاداتی پیدا کرده است و مطابق آن عمل و زندگی کرده است و به جایی به غیر از آن جایی که باید میرفت رفته است. مثلاً این آیه معروف میگوید «وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا» (العنکبوت:۶۹) کسانی که در راه ما تلاش کنند، ما راههای خودمان را به آنها نشان میدهیم و آنها را به راههای خودمان هدایت میکنیم. آدمی که وضعیت خوبی ندارد تلاش میکند و خداوند راهی برای تغییر او باز میکند، راهی برای اینکه از آن نقطهای که هست به نقطه دیگری برسد. در مفهوم هدایت و ضلالت مفهومی وجود دارد که قبلاً هم به آن اشاره کردم که از نظر من مفهوم خوبی است، این تصور که وقتی به حالات درونی و عقاید انسانها نگاه میکنید جغرافیایی وجود دارد، انگار واقعاً نواحی تاریک و روشنی وجود دارد، منظور من از جغرافیا جغرافیای واقعی نیست. حالتهایی وجود دارد و ممکن است به حالتی برسم که قبلاً آدمهایی از آن گذشتند، مثلاً همه آدمهایی که در مسیر توحید میروند تجربهها و حالتهای درونی مشابه پیدا میکنند و با حقایق مشابهی مواجه هستند که انگار یک جا هستند و باهم احساس وحدت میکنند، درون آنها به یک حالت مشترکی میرسد. کسانی که گمراه هستند هم در جاهای تاریکی قرار دارند. انگار ما با اعمال خود مطابق عقایدی که داریم به سمتی میرویم و به حالاتی میرسیم، این حالتها حالتهای مشترک میتواند باشد، کسانی که به سمت حق میروند قطعاً به حالت مشترک میرسند و آدمهایی که گمراه هستند به حالتهای عجیب و غریبی میرسند که ممکن است بعضی از آنها باهم مشترک باشند.
۱-۳ انعکاس مثبت ضلالت در فرهنگ مدرن
در دنیای معاصر در وضعیتی قرار داریم و در قرن اخیر به حالت خاصی رسیدیم. بدون اینکه بخواهم ارزشگذاری کنم توصیف میکنم، ممکن است توصیف من حالتی داشته باشد که به شدت بوی ارزشگذاری بدهد ولی میخواهم از اول بگویم این را در نظر نگیرید. در ذهن من ارزشگذاری وجود دارد ولی مقداری پیچیدهتر از این است که بگویم قبلاً خیلی خوب بود و الآن خیلی بد شده است. اتفاقی که افتاده است این است که ما در قرنهای گذشته صدای واحدی میشنیدیم، مثلاً شما صدای آدمهایی که انحراف روانی داشتند را در فرهنگ نمیشنیدید و انعکاس پیدا نمیکرد. هنرمند منحرفی که حالات منحرف خودش را بیان میکند نداشتیم یا کم داشتیم، حتی اگر هنرمند و متفکری وجود داشت که آدم منحرفی بود زمانی که کار هنری خود را انجام میداد و میخواست با مردم حرف بزند و احساس خود را بیان کند در چارچوبهای مشخصی که از قبل تعیین شده بود این کار را انجام میداد و به خودش اجازه نمیداد که افکار و عقاید و احساسات کثیف خود را بیان کند. مثلاً فرض کنید باخ آدم بدی بود – که البته نبود، اما فرض کنید که بود – اگر یکشنبه میخواست برای کلیسا موسیقی بنویسد انتظار داشتید چه بنویسید؟ وقتی کار هنری خود را به سفارش کلیسا برای عبادت روز یکشنبه میکرد بخش احساسات مذهبی خود را روی کار میآورد و بیان میکرد. ممکن است بگویید که چون آدم خوبی نبود چیزهای بدی هم در کار هنری او منعکس شده است، ولی میبینید نود درصد افکار و احساسات استانداردی که جنبه الهی دارند را سعی کرده است بیان کند ولی ممکن است چون خیلی آدم عارفی نبود اغتشاشاتی هم در آثارش ظاهر میشد.
در شعر و ادبیات چنین غلبهای وجود داشت، در فرهنگ یونانی و فرهنگهای قدیمی و فرهنگهایی که اسطورهای بودند چنین جوی نبود ولی میتوانم بحث کنم که آن موارد هم با زمان حاضر کاملاً متفاوت هستند. اتفاقی که در دوران معاصر افتاده است این است که آدمها برای خودشان این آزادی را قائل هستند که احساسات خودشان را صادقانه هرچه که هست بیان کنند. مقداری واژههای مثبت هم به کار میبرم برای اینکه صدق مثبت است، بالاخره آدم هنرمندی که کثیفترین احساسات خودش را بیان میکند با احتمال خوبی واقعاً این احساسات را دارد که بیان میکند. البته با گذشت زمان صدق هم از بین رفته است، الان چون مد است بعضیها رفتارهایی از خود نشان میدهند یا آثار هنری آنها محتوایی دارد که چنین حالتی دارد. مثلاً مد است که همه چیز خیلی سیاه و ناامیدکننده باشد.
حضار: چیزی که رایج شده است.
استاد: بله. مثلاً در موسیقی پاپیولار امروزی بیادب بودن مد است، الفاظ رکیک استفاده کردن مد است. بنابراین آدمی که حتی حسش را ندارد هم برای اینکه کار خود را بفروشد از آن استفاده میکند. فضای صادقانه بودن هم به تدریج به دلایل تجاری از بین رفته است.
حضار: خودتان ابتدا صفت صادقانه را استفاده کردید و بعد آن را نفی کردید…
استاد: حداقل مراحل صادقانهای وجود داشت. ممکن است بگویید به دلایل دیگری سنتهایی غلبه کرده است که صداقت از بین رفته است ولی این نکته مثبت وجود داشت. هنر از پیروی کامل نسبت به سنت فاصله گرفت و آدمها سعی کردند احساسات واقعی خود را بیان کنند. شما چقدر میتوانید مطمئن باشید که سعدی احساسات واقعی خود را بیان کرده است؟
حضار: احتمال بالایی دارد….
استاد: من مطمئن نیستم، ممکن است در لحظهای که آن شعر را میگوید احساس او همان باشد ولی آیا در سراسر شبانهروز احساسش همانگونه است؟ یا فقط وقتی آن احساس را دارد شعر میگوید؟ شاید سعدی مثال خوبی نبود ولی به هر حال آدمهایی در دوران گذشته وجود داشتند که شعر و هنرشان از زندگی واقعی آنها خیلی فاصله داشت ولی در سنتهای مثلاً دینی آن احساسات را داشتند و لحظههایی که آن احساسات بر آنها غلبه میکرد مثلاً شعر میگفتند. ولی وقتی کارهای دیگر میکردند و احساسات دیگر داشتند به خودشان اجازه نمیدادند شعر بگویند. من در مورد شیخ اجل سعدی که مثال زدم، اشعار بسیار بیادبانهای هم دارد که در دیوان شعر او نیامده است و این جالب است که فیلترهایی وجود دارد. اگر یک نفر در لحظههایی که حالتهای عرفانی و عاشقانه ندارد و ممکن است الفاظ رکیکی در اشعار خود به کار ببرد هزلیاتی میگفت، فیلترهایی وجود داشت که آنها را حذف میکرد.
[۰۰:۴۵]
شاید خیلی از شعرا چنین چیزهایی داشتند ولی منتشر نمیکردند و میسوزاندند. نکتهای که میخواستم بگویم این است که ما در دورانی زندگی میکنیم که جغرافیای ظلمت هم برای خودش در فرهنگ انعکاس پیدا کرده است. یک آدمی گمراه است، نتیجه گمراهی او چیست؟ به حالتهای بدی میرسد و رنج میکشد، در فضای تیره و تاری زندگی او میگذرد. در شرایطی که در فرهنگ حالتهای ظلمانی که به این آدم دست داده است انعکاس پیدا نکرده است این آدم رنج میبرد و ممکن است احساس کند من کارهای بدی کردم و راه بدی را رفتم که به اینجا رسیدم، پس زندگی خود را عوض کنم و کار دیگری کنم. وقتی این حالتها حالتهایی نیست که در فرهنگ انعکاس پیدا کرده باشد به فرد احساس گمراهی دست میدهد: من به جای بدی رسیدم. به جایی رسیده است که صبح تا شب رنج میبرد و احساس میکند زندگی او کاملاً در سیاهی فرو رفته است و هیچ ارزشی ندارد و دلش میخواهد اصلاً نباشد. میتواند به خودش بیاید که من چه کاری کردم که اینگونه شدم.
در شرایط حال حاضر فرض کنید محتوای اشعاری که فلان گروه بسیار معروف راک که در سراسر دنیا ستاره هستند میخوانند حالتهای همین فرد را بیان میکنند. این هم همان کارهایی که آنها کردند را کرده است و به این جغرافیا رسیده است و پرچم این جغرافیا در دنیا برافراشته شده است. مثلاً گروههایی هستند که همین حرفها را میزنند و همین احساسات را بیان میکنند. طرف وقتی به اینجا میرسد به جای اینکه احساس کند به جای بدی رسیده است احساس میکند به جایی رسیده است که آن آدم معروف رسیده بود و حالا حرفهای او را بهتر میفهمد و درک میکند و از موسیقی او بیشتر لذت میبرد. حالا دستآوردی دارد که به این جغرافیا رسیده است و نمیخواهد برگردد که به نور برسد چون آن آدمها پرچمدار هستند، این حالتها را به خوبی بیان میکنند و مهر تأیید میزنند. احساس خود را بیان نمیکنند که من احساس پوچی میکنم، طرف ترانه میخواند که زندگی پوچ است! نه اینکه من به جایی رسیدم که سیاه است، همه چیز سیاه است و کسانی که فکر میکنند در نور هستند و کسانی که احساسات خوب دارند احمق هستند.
ترانه خیلی جالبی هست (Smells Like Teen Spirit) از گروه نیروانا که در جلسات مسیحیت هم درباره آن صحبت کردم که خودم با آن تجربه خاصی دارم. اینقدر این ترانه خوب است که یک لحظه توانستم جغرافیای طلمتی که خالق این ترانه در آن بود را احساس کنم. این نکته و ارزشگذاری مثبت من است و چندین بار این را حرف را زدم که در دورانی زندگی میکنیم که چیزهایی را میتوانیم تجربه کنیم بدون اینکه مقدمات آن را طی کنیم. دوستان ترانه سرای محترمی که این سیاهیها را بیان میکنند خیلی زحمت کشیدند که به آنجا رسیدند و من بدون اینکه لازم باشد آن مسیر تاریک را طی کنم و بلایی سرم بیاید تا به آن احساسات برسم سعی میکنم بفهمم آن احساسات چه هستند. ترجیع بند این آهنگ این است: Hello, Hello, Hello, How low. حتی نسبت به آدمهایی که به هم سلام میکنند حس انزجار وجود دارد. هم را میبینند و میگویند Hello و چقدر این کار سطح پایین است! دنیا سیاه است و همه رنج میکشند و آدمهایی که به هم سلام میکنند و احساسات خوبی دارند و لبخند میزنند یک مشت آدم احمق بی شعور هستند! ما که رنج میکشیم و همه چیز را سیاه میبینیم آدمهایی هستیم که درست میفهمیم و دنیا اینگونه است.
ما در دورانی زندگی میکنیم که انواع و اقسام جغرافیای مربوط به ضلالت پرچمدار دارند و وقتی آدمها به حالتهای مشابهی میرسند هنرمند خود را پیدا میکنند و در آن وضعیتی که به آن رسیدند تثبیت میشوند. ناخودآگاه واژههای مثبت به کار بردم برای اینکه من هنر سنتی را هم خوب نمیدانم چون آنجا هم دروغ گفته میشود و احساس اکثریت آدمها آن چیزی که میگویند نیست و در آن غالب سعی میکنند چیزهایی را بیان کنند. صداقت خیلی چیز خوبی است ولی این مشکل هم به وجود آمده است که تمام جغرافیایی که انسان میتواند به آن برسد پیامبران خود را دارد. دقیقاً ترانهسراهای موسیقی پاپیولار امروز نقش پیامبران را برای جغرافیای دیگر بازی میکنند، برای مسیرها و راههای دیگری که به جاهای دیگری رسیده است. ممکن است به شما حتی دستورالعملهایی برای اینکه چگونه به آن حالتها برسید بدهند. بالاخره اینها پیامبری کردند که از دهه شصت به بعد استعمال مواد مخدر در بین جوانها اینقدر شیوع پیدا کرد! لیدر استفاده از مواد مخدر در دنیا هنرمندها و مخصوصاً ستارههای موسیقی پاپیولار بودند، شاید بعضیها مناقشه کنند که عوامل دیگری هم وجود داشت. من هم نمیگویم که اگر اینها نبودند این اتفاق نمیافتاد ولی فکر میکنم حالت لیدر داشتند. تقریباً همه آنها مواد مخدر و توهمزا استفاده میکردند، خیلیها در ترانههای خود از آثار مواد صراحتاً یا تلویحی حرف زدند.
دورانی که گروه بیتلز در دنیا تبدیل به بت شده بودند و یک دوران استثنائی است فکر میکنم بعد از اینکه شروع به استفاده از مواد مخدر کردند خیلی تأثیر گذاشت. اینها بتهای جوانها در دنیا هستند و همه هم میدانند که اینها مواد توهمزا استفاده میکنند و در اشعار خود هم به آن اشاره میکنند. هر موسیقیدان معروف ستاره موسیقی پاپیولار را اسم ببرید مخصوصاً در موسیقی راک حتماً مواد مخدر و توهمزا استفاده میکرد و فکر میکنم در شیوع آن هم خیلی موثر بودند.
نکتهای که در مورد ضلالت و هدایت میخواستم بگویم این بود که ضلالت و هدایت دو واژه هستند که حالت دینامیک دارند و اطراف مفهوم راه شکل میگیرند و انگار آدمها در یک جغرافیا راه میروند که راههایی به سمت نور هست و راههایی به سمت ظلمت هست و آدمها به جغرافیاهای متعددی میرسند. حالتهایی که در ضلالت به آدمها دست میدهد تنوع خیلی بیشتری دارد، هدایت طوری است که همه آدمها به حالتهای مشترکی میرسند. نکتهای که اضافه کردم این است که دوران جدید دورانی است که جغرافیای ظلمانی هم پیامبران و پرچمدارهای خود را دارد. در هنر، در ادبیات، موسیقی و در سینما آدمهایی هستند که احساسات و دنیای ظلمانی خود را به خوبی بیان کردند، معمولاً هم با حالت ستایشآمیز و حالت تأیید. یک هنرمندی که احساسات همجنسگرایانه دارد و در هنر او این حسها وجود دارد آن را در هنر خودش نفی نمیکند بلکه زیباییهای آن را نشان میدهد. فیلمی میسازد، شعری میگوید یا یک ترانه میسراید که در آن این حالتها ستایش شوند نه اینکه نفی شوند. ممکن است شما بگویید در گذشته هم بعضی از این حالتهای انحرافی در هنر انعکاس داشت، اگر داشت اینگونه بود که اگر هنرمند این حالتها را داشت و بیان میکرد در پایان مثلاْ روند داستان یا شعر به سمتی میرفت که این حالتها نفی میشد، مانند اینکه طرف اعتقاد ندارد که این حالتها حالتهای خوبی هستند.
هدف کلی من از بحثهایی که شروع کردم این است که به بحثها حالت معاصر بدهم. یک نکته معاصر در مورد ضلالت این است که انواع و اقسام ضلالت و گمراهی و حالتهای ظلمانی برای خودشان مکتب و پرچمدار و مدافع دارند. الآن شما نمیتوانید بگویید که همجنسگرایی ضلالت است چون اگر توهین کنید ممکن است قانوناً با شما برخورد شود و اگر نه هزاران آدم هنرمند و متفکر هستند که کتاب مینویسند و یک مکتب دفاع از همجنسگرایی وجود دارد.
۲-۳ فسق
سه واژه فاسق و فاجر و ظالم سه واژه خیلی خیلی مهم هستند که به وضوح نزدیک به مفهوم کافر هستند. در اطراف کفر تعداد زیادی واژه منفی در قرآن میبینید که هر کدام از آنها معنای خاص خودشان را دارند و انگار از یک زاویه جدید به یک نکته منفی که در انسان میتواند به وجود بیاید اشاره میکنند. طبق همین روالی که ایزوتسو در این کتاب دارد از فاسق شروع میکنیم. در ابتدای فصل هشت کتاب، پنج واژه فسق، فجر، ظلم، اعتداء و اسراف را به عنوان پنج واژه منفی با اسم فاعلهای آنها – فاسق، فاجر، ظالم، معتدی و مسرف – که به شدت در قرآن استفاده شده است مطرح میکند. در این کتاب سه مدخل فاسق و فاجر و ظالم را جدا کرده است و برای دوتای بعدی مدخل خاصی ندارد، ولی آنها را هم زیاد میبینید مخصوصاً واژه مسرف. یا مثلاً مترف. تعداد زیادی واژه هست که به حالتهای منفی انسان اشاره میکند.
از فسق و فاسق شروع میکنیم که کاربرد زیادی در قرآن دارد و شاید فهمیدن آن خیلی راحت نباشد، هرچند چیزی که فهمیده میشود دور از معنای واقعی آن نیست. فکر میکنم معمولاً در ترجمهها فاسق را گناهکار ترجمه میکنند، فسق به معنای گناه کردن یا نافرمانی کردن است. شاید این نافرمانی کردن از گناه کردن به معنای واقعی آن نزدیکتر باشد. بدون اینکه بخواهیم معادلسازی کنیم خود فاسق یک معنای مشخصی در قرآن دارد که با نگاه کردن به آیات باید سعی کنیم به آن نزدیک شویم. اولاً میگویند ریشه کلمه فسق به معنی خارج شدن از محدودهای است که چیزی باید در آن قرار داشته باشد. جملهای را مثال میزنم که از دوران جاهلیت استفاده میشد، وقتی خرما از پوست خود خارج میشد برای آن فعل فَسَقَ را به کار میبردند. مثل اینکه یک چیزی در جای خودش در حفاظی قرار دارد و از آنجا خارج میشود. در معنای فسق خروج از یک جایی که آدم باید باشد هست، ریشه لغت چنین چیزی در ذهن آدم میآورد. به نظر میرسد که در قرآن فسق به معنای خروج از آن محدوده الهی معیّن است، حال هر چیزی که میخواهید تصور کنید.
[۰۱:۰۰]
انگار باید انسان طوری رفتار کند و در چارچوبهایی قرار داشته باشد که میتواند از اینها خارج شود، تمرد کند و تبدیل به موجودی شود که طور دیگری رفتار میکند. بعضیها میگویند – حتی در مقدمه این کتاب هم این اصطلاح را به کار برده است – که فسق یعنی خروج از طاعت خداوند. این هم به معنای گناهکار بودن و هم به معنای نافرمانی کردن است و به همه اینها میخورد.
میخواهم سعی کنم مقداری بیشتر این را توضح بدهم ولی بالاخره همه ما فاسق را به عنوان آدمی که کارهایی میکند که نباید بکند و بنابراین گناهکار و نافرمان است یا از محدوده خارج شده است میفهمیم. فکر نمیکنم فاسق واژهای مانند کافر یا مسلم باشد که آدمها وقتی قرآن میخوانند کاملاً چیز متفاوتی نسبت به معنای حقیقی آن بفهمند، آن مقدار سوتفاهم در مورد فاسق وجود ندارد. شاید سوتفاهمی که وجود دارد این است که در کلام اسلامی بحثهایی شکل گرفته است که وقتی فاسق را به کار میبرند دقیقاً به معنای آدمی که به طور شرعی مرتکب گناه میشود از آن استفاده میکنند که نسبت به معنای قرآنی خود – که معنای کلیتری است – مقداری اعوجاج پیدا کرده است. بحث خیلی خیلی مفصل و پرحاشیهای در تاریخ کلام اسلام هست که آیا فاسق میتواند مومن باشد یا خیر. اختلاف خیلی از مکاتب کلامی روی این مسئله بود، بعضی قبول نداشتند کسی که گناهکار است به همان معنی شرعی آن یعنی کسی که فرائض دینی را انجام نمیدهد و مرتکب گناه میشود و مثلاً شراب میخورد از دایره ایمان خارج است و فاسق به آن معنا – یعنی آدمی که مرتکب اعمال حرام میشود – نمیتواند مومن شمرده شود.
این تبعاتی داشت و درواقع یک بحث سیاسی است، مثلاً خوارج معتقد بودند که فاسق مومن نیست، بنابراین اگر ما بدانیم یک آدمی گناه میکند میتوانیم برای او کفر را تثبیت کنیم. آنها هم که در مورد کفر خیلی شدت عمل داشتند و دایره کسانی که میشود با آنها برخورد فیزیکی کرد با اعتقاد پیدا کردن به اینکه فاسق مومن نیست وسیعتر میشود. شاید پرحاشیه بودن بحث هم به دلیل نتایج سیاسی-اجتماعی بود که در جامعه اسلامی بعضیها از این مسئله میگرفتند.
این را کنار بگذاریم که یک حالت سوتفاهم دارد یعنی فاسق را فقط معنای کسی میگیرند که حلال و حرام را رعایت نمیکند و مفهوم آن در قرآن کلیتر است. مانند اکثر مفاهیم که در سنت ما به معنای خاصتری به کار میروند، بعضیها کاملاً منحرف شدند و بعضیها دایره حوزه معنایشان کوچک شده است. میخواهم سعی کنم طبق همان روالی که قبلاً در مورد آن صحبت کردیم که اولویت را به نحوه کاربرد واژه در قرآن بدهیم نه کاربرد آن در ادبیات عرب و نه ریشهشناسی، آیههایی که مربوط به فسق است را نگاه کنیم و سعی کنیم به معنای مرکزی فسق نزدیک شویم. به غیر از اینکه گاهی سعی میکنم بعضی از مفاهیم را معاصرسازی کنم کار دیگری که میکنم این است که سعی میکنم مدل انسانشناسی را بسازم. وقتی در مورد ضلالت حرف میزنم شما نمیتوانید ضلالت و هدایت را به عنوان دو واژه در مورد انسان به کار ببرید مگر اینکه ذهنیت شما در مورد انسان این باشد که موجودی است که قرار است راهی را طی کند و احتیاج دارد که یک نقشه راه داشته باشد، این نقشه میتواند درست یا غلط باشد، آدمها میتوانند در سبیل هدایت یا در سبیل ضلالت باشند.
چیزی که در مورد فسق میخواهم بگویم از این نوع توضیحات است. انسان چگونه موجودی است که میتوان واژه فسق را در مورد او به کار برد؟ یک ذهنیتی درباره انسان باید وجود داشته باشد که واژه فسق معنا پیدا کند. اولین آیهای که به نظر من خوب است به آن اشاره کنیم – اولین جای قرآن است که وقتی شرع به خواندن میکنید این واژه را میبینید – در ابتدای سوره بقره است. قبل از اینکه داستان آدم و حوا گفته شود شما واژه فسق را یک بار در قرآن میبینید. میگوید «إِنَّ اللَّهَ لَا يَسْتَحْيِي أَنْ يَضْرِبَ مَثَلًا مَا بَعُوضَةً» (البقرة:۲۶) خداوند شرم نمیکند از اینکه به پشهای مثال بزند، این آیات قرآن که میآید بعضی هدایت میشوند و بعضی گمراه میشوند «وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفَاسِقِينَ» (البقرة:۲۶) و گمراه نمیشوند به غیر از آنهایی که فاسق هستند. گاهی این شبهه وجود دارد که این عبارتها حالت تعریف مفاهیم را دارد، مثلاً میگوید «الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ أُولَٰئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ» (البقرة:۲۷) بعضیها میگویند تعریف فاسق در قرآن آمده است، فاسقین کسانیاند که اینگونه هستند. پس من میتوانم دیکشنری درست کنم و بگویم فاسق یعنی این و بگویم عین متن قرآن است. ادبیات قرآن اینگونه نیست که وقتی میگوید کافرین الذین فلان یعنی اینکه تعریف جامع و مانع میدهد و تعریف کافر این است. اینها صفاتی هستند که فاسقها دارند ولی تبعاً باید انتظار داشته باشید وقتی میگوید «إِلَّا الْفَاسِقِينَ الَّذِينَ» حرفهای مهمی در مورد این آدمها بزند و ویژگیهای مهمی که یک فاسق دارد را بگوید. مطمئناً جامع و مانع نیست ولی وقتی بعد از فاسقین، الذین میآید انتظار دارید که حرفهای مهمی بشنوید و صفت حاشیهای آنها را نشنوید. مگر اینکه متن طوری باشد که از متن نتیجه بگیرید اینجا به این دلیل که در مورد چیز خاصی صحبت میکرد به یک ویژگی خاص از فاسقین اشاره کرد.
افراد فاسق کسانی هستند که زمینه گمراهی دارند و حتی قرآن میتواند اینها را گمراه کند. این نکتهای است که در مورد فاسق گفته میشود «وَمَا يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفَاسِقِينَ» (البقرة:۲۶). فسق عامل گمراهی است. اگر آدم فاسق نباشد قرآن او را گمراه نمیکند بلکه هدایت میکند، فسق وقتی در یک آدم هست گمراه میشود. به یک معنایی توضیح میدهد «إِلَّا الْفَاسِقِينَ الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثَاقِهِ» کسانی که عهد خدا را بعد از میثاق میشکنند «وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ» و آن چیزهایی را که خداوند فرمان داده که وصل شوند قطع میکنند «وَيُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ» و در زمین فساد میکنند. سه ویژگی در مورد فاسقین گفته شده است: کسانی هستند که عهد خدا را نقض میکنند، کسانی هستند که فرمانهای خدا را اطاعت نمیکنند – خدا چیزی را گفته است که وصل کنید اما قطع میکنند – و کسانی هستند که در زمین فساد میکنند.
حس من کلاً این است – و آیهای میخوانم که این حس را تأیید کند – که نقض عهد شاید مرکزیترین محتوای واژه فسق است. نافرمانی کردن و فساد هم ویژگیهای دیگری است که در فسق وجود دارد، باید سعی کنم این را توضیح بدهم.
«وَمَا وَجَدْنَا لِأَكْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ» (الأعراف:۱۰۲) نیافتیم اکثر آنها را که عهد خودشان را نگه دارند «وَإِنْ وَجَدْنَا أَكْثَرَهُمْ لَفَاسِقِينَ» (الأعراف:۱۰۲) به طور منفی میگوید اینها عهدشکن بودند و بعد به طور مثبت میگوید که اینها فاسق بودند، فسق دوباره به عنوان متضاد کسی که وفادار به عهد خودش است به کار میرود. اولین نکتهای که در مورد فسق گفته میشود این است که عهد خدا را میشکنند. آیهای که در سوره بقره هست مخصوصاً یک جور زمینهسازی به نظر میرسد چون واژه میثاق در آنجا آمده است و بعداً داستان بنی اسرائیل گفته میشود که به طور مداوم میثاقهایی که خداوند با آنها بسته بود را شکستند و به عهد خود وفا نکردند. اینکه در سوره بقره آن آیه این زمینهسازی را میکند مسلم است، به دلیل کاربرد مداوم واژه عهد و میثاق در مورد بنی اسرائیل که داستان آن بعداً میآید. ولی این از کلیت آیه کم نمیکند.
نکته مهم این است که در فرهنگ قرآنی همه انسانها عهدی نسبت به خداوند دارند مانند آیههایی که من خواندم، اینگونه نیست که فکر کنیم بنی اسرائیل که افراد خاصی بودند با خداوند عهدی بستند. همه ما طبق همان آیه معروفی که در قرآن هست که به آن آیه عهد الست میگویند با خداوند عهدی داریم. همه انسانها نسبت به اینکه الله پروردگارشان است عهدی بستند. ما در درون خودمان معاهدهای داریم و نسبت به خداوند متعهد هستیم. اگر این را قبول کنید فسق ویژگی بنی اسرائیل و افرادی که قرار است از یک شریعتی پیروی کنند نیست ولو اینکه ممکن است فسق در مورد آنها معنای خاصتری پیدا کرده باشد. هر آدمی که عهد ازلی خود با خداوند را بشکند فاسق است، اگر فسق را به این معنا بفهمید یک چیزی در مورد انسان میگویید: مطابق آن چیزی که ما در قرآن داریم در درون خود راهنمایی داریم. مثلاً بعضیها اطلاق میکنند که فطرتی داریم. ما در درون خودمان حتی اگر پیامبران نیایند و به ما نگویند که چه کاری بکنیم و نکنیم یک راهنمای درونی داریم که یک کارهایی بد و یک کارهایی خوب است.
ما در درون خودمان به این معنا راهنما داریم که خداوند درباره نفس بشر میگوید «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها» (الشمس:۸) اینکه فجور چیست و تقوا چیست به ما الهام شده است. اینگونه نیست که یک آدم وقتی به دنیا میآید اگر چیزی به او یاد ندهید هیچ حس خوب و بدی ندارد، همه ما داریم. دقیقاً این مطابق همان نکته است که انسان موجودی است که مسیر رشدی دارد. نتیجه استعمال واژه ضلالت و هدایت این است که شما در مورد انسان اعتقاد دارید که راهی جلوی او هست که باید طی کند – سبیل غی و سبیل رشد – و اگر این را بپذیرید این حرف که یک آدمی دچار ضلالت یا هدایت شده است معنی پیدا میکند. دقیقاً مفهوم هدایت و ضلالت با این ایدههای پست مدرنی که وجود دارد اصلاً معنی ندارد، یعنی چه که در دوران معاصر در این فرهنگ پست مدرن بگویم یک نفر هدایت شده است یا گمراه است؟
[۰۱:۱۵]
ممکن است معتقد باشید که انسانها در زندگی خودشان راههایی را طی میکنند و در جغرافیایی قدم میزنند ولی هیچ اعتقادی به این نداشته باشید که یک راهی به سمت بالا و یک راهی به سمت پایین است و نور و ظلمتی وجود دارد. دوران پست مدرن اینگونه است: هر کسی زندگی خودش را میکند و به عقاید خود میرسد. ملاکی هم نیست که من بخواهم بگویم این عقیده نسبت به آن عقیده بهتر است، اینکه رشد و گمراهی وجود دارد میتواند نفی شود.
همانطوری که ضلالت و هدایت واژههایی هستند که حول مفهوم سبیل رشد و سبیل غی شکل میگیرند، فسق نتیجه این است که نه تنها مسیر رشد وجود دارد بلکه انگار نسخهای از رشد را در درون خود داریم ولو اینکه پیامبران هم از بیرون نیامده باشند. انسان وقتی به دنیا میآید انگار از درون خود الهاماتی دارد و انگار عهدی دارد که کارهایی را بکند یا کارهایی را نکند. هر آدمی وقتی خلاف اقتضای رشد خود زندگی میکند احساسات بدی به او دست میدهد و وقتی راه مطابق با فطرت خود را میرود زندگی خوب و روشن و احساسات خوبی دارد. اعتقاد به اینکه همه انسانها در درون خودشان یک راهنما دارند مفهوم فسق را معنیدار میکند. ما باید به یک شیوه خاص زندگی کنیم و این یک عهد حساب میشود، در معنای فسق انگار این مفهوم وجود دارد که من آن جایی که باید باشم نیستم، آن طوری که باید زندگی کنم نمیکنم. خداوند در درون من یک نیرو و راهنما گذاشته است و من متعهد هستم که از آن راهنما پیروی کنم.
پیامبران از بیرون آمدند و عهدی گرفتند که مطابق با همان عهد درونی است. برای همین است که معنای خاص فاسق برای بنیاسرائیل و آدمهای پیرو شریعت معنی پیدا میکند، برای اینکه اینها پای کوه طور رفتند و تجدید میثاق کردند، میثاقی که در درون آنها بود حالت بیرونی پیدا کرده است. وقتی میثاق را میشکنند فاسق هستند، وقتی کارهایی میکنند که خداوند گفته نکنید فاسق هستند. در مفهوم فسق این عقیده در مورد انسان وجود دارد که انسان راهنمای درونی دارد، در درون همه آدمها مسیر رشد و هدایتهایی وجود دارد و این هدایت مانند عهدی است که با خداوند بستند. انگار همه ما از بچگی یک عهد درونی داریم که آدمهای خوبی باشیم و کارهای خوبی بکنیم. ما در درون خود عهدی داریم که آدم نکشیم، لازم نیست پیغمبری بیاید و به ما بگوید آدم نکشید. نباید مردم را آزار بدهیم و نباید مرتکب فجور شویم. چیزی که در قرآن روی آن تأکید میشود و به صراحت گفته میشود این است که انسان از درون نسبت به فجور و تقوا الهام دارد. در روانکاوی یونگ این کاملاً معنی دارد، اگر من حرفهای یونگ را بپذیرم که انسان مسیر رشدی دارد چیزی از این واضحتر نیست و تنها این قسمت از بحثهای من که این نتیجه عهد ازلی با خدا است ماوراءالطبیعی است.
اصل این ماجرا که ما در درون خود مکانیسمهای راهنما برای مسیر رشد خود داریم میتواند مفهوم زمینی هم پیدا کند. انسان به عنوان یک موجود همانطوری که وقتی به دنیا میآید قرار است از نظر فیزیولوژیک مسیری را طی کند و به بلوغ و به حداکثر رشد فیزیولوژیک خود برسد عیناً در مورد مکانیسمهای روانی خود هم چنین چیزی دارد. یعنی من به عنوان یک موجود زنده همانطوری که از نظر آناتومیک و از نظر فیزیولوژیک یک نسخه مسیر رشد دارم از نظر سایکولوژیک هم یک مسیر رشد دارم. همانطور که خوردن بعضی غذاها ممکن است با مسیر رشد جسمانی و رشد فیزیولوژیک من مخالف باشد و بدن من وقتی غذای بد میخورم عکسالعمل نشان میدهد روان ما هم نسبت به کارهای بدی که میکنیم اگر در یک رفتاری افراط کنیم، مکانیسمهایی دارد و عکسالعمل نشان میدهد.
این مبنای حرفهایی است که یونگ میزند و چیزی ماوراءالطبیعة در آن نیست. فکتهای بدیهی زیادی هم در مورد آن وجود دارد. اگر این را بپذیرید آن وقت فسق و فجور – که در فرهنگ خودمان این دو واژه را با هم به کار میبریم – معنی پیدا میکند. شما از حالت طبیعی نسخه رشد خودتان خارج میشوید و طور دیگری زندگی میکنید بنابراین فاسق هستید. در قرآن راهنمای درونی همان عهد خداوند حساب میشود که بعداً توسط پیامبران با شریعتهایی که میآید تثبیت و تجدید میشود. بنابراین به طور عام فسق به معنای خارج شدن از آن عهد است و از طرف دیگر به طور خاص به معنای خارج شدن از معاهداتی است که طبق شریعت با خدا بستیم. بنابراین گناهکار بودن به معنایی که خوارج میگفتند حالت خاص فسق حساب میشود. فرض کنید من پیامبر را پذیرفتم و یک بار از بیرون با خداوند تجدید عهد کردم حالا اگر حلال و حرام را رعایت نکنم فاسق هستم، ولی فسق معنای کلیتری دارد، کلاً به معنای عهد شکستن است، عهدی که به شدت درونی است. از درون به ما الهام میشود که چه چیزی فسق است و چه چیزی فسق نیست.
حضار: مسئله را یونگی نگاه نکنیم، میتوانیم بگوییم فرهنگ است، بیشتر فرویدی نگاه کنیم. نمیشود گفت که عهد همان فرهنگ است؟
استاد: در روانکاوی فروید فسق معنی ندارد.
حضار: اینکه میگویید یک عهدی داریم را چگونه میتوان اثبات کرد.
استاد: اولاً من کلاً در جهت اثبات نیستم، در این جلسات هم اصلاً نیستم. همیشه اینگونه است که یک چیزی را توضیح میدهم و مدل خودم را میسازم و اینگونه نیست که به فکر این باشم که این را اثبات کنم یا چیزهای دیگر را نفی کنم. سعی میکنم بگویم که اتفاقاً فسق با دیدگاههای یونگی معنیدار است و با دیدگاههای فرویدی ممکن است معنیدار نباشد یا معنی کردن آن سخت باشد. فرض کنید من زحمت بکشم و به زور فسق را در دیدگاههای فرویدی بگنجانم و سعی کنم بگویم چه فرویدی و چه یونگی نگاه کنید فسق معنیدار است، این یعنی چه؟ چیزی ثابت نشده است. به نظر من در مدل یونگی به طور طبیعی فسق معنی دارد یعنی هیچ چیز ماوراءالطبیعةای در آن نیست، کافی است شما بگویید که از نظر سایکولوژیک مکانیسمهایی وجود دارد که به شما اعلام خطر میکنند و جلوی خارج شدن شما از مسیر رشد را میگیرند – چه در رویا و چه در حالت بیداری فرق نمیکند – تا بتوانید بگویید که ما الهامهای درونی داریم، مثل اینکه یک عهد درونی داریم و لازم هم نیست بگویید ما با خداوند در ازل عهدی کردیم یا قبول بکنید که خداوند این مکانیسمها را در وجود ما مثل یک معاهده گذاشته است. اینها جنبه دینی مسئله است، جنبه ساده آن این است که ما در درون خود عکسالعملهایی نسبت به حالت فسق داریم، با دور شدن از حالت رشد متوجه اعلام خطر از درون خود میشویم. بنابراین فسق در آن فرهنگ کاملاً معنی پیدا میکند.
من اصلاً دوست ندارم فرویدی نگاه کنم، فکر میکنم مفهوم فسق وقتی فرویدی نگاه میکنید طبیعی نیست ولو اینکه بشود در دیدگاههای فرویدی هم این را گفت. نکته این است که اتفاق خاصی هم نمیافتد. ممکن است مدلهای روانکاوی پیشرفتهتری بیاید و در آنها معنی داشته باشد یا نداشته باشد.
حضار: وقتی شما میگویید انسانها نسبت به چیز بد و خوب از بچگی واکنش نشان میدهند ممکن است نتیجه فرهنگ باشد که در نتیجه تأثیرات پیامبران روی ما اثر گذاشته باشد. یعنی از ذات خود انسان نیست از فرهنگی است که از گذشته ما به ما رسیده است.
استاد: حتی وقتی فرویدی هم نگاه میکنید، تا وقتی که در بیداری احساس گناه میکنید وقتی کار بدی انجام میدهید میتوانید بگویید این نتیجه فرهنگ است – به زبان فرویدی سوپر ایگوی شما این کار را میکند – ولی وقتی میخوابید و در عمیقترین رویاهایی که میبینید باز میبینید که عکسالعملهایی وجود دارد نشان از اعلام خطر درونی است. تمام حرف یونگ همین است، میگوید من از مطالعات مستمری که روی آدمها داشتم دیدم که اینها به طور منظم آلارمهایی از طرف مکانیزمهای رشد خود دریافت میکنند. فرویدی هم نگاه کنید مقداری سخت است که توجیه کنید که در رویاهای عمیق که جنبههای سمبلیک پیشرفتهای دارند و ممکن است دور از فرهنگ روزانهای که در آن زندگی کردید باشند چگونه این اتفاق میافتد که مواجه با اعلام خطرها میشوید.
به هر حال با روانکاوی فروید خوب در نمیآید و ضرورتی هم نمیبینم که چنین بحثی کنم. اسم یونگ را آوردم به این دلیل که روشن باشد که واژهای مانند فسق در مورد انسان معنی دارد و فاسق خطاب کردن یک انسان ضرورتاً در کانتکست دینی اتفاق نمیافتد. ممکن است شما حتی به خدا اعتقادی نداشته باشید ولی حداقل اعتقاداتی به اینکه مسیر رشدی هست و اعلام خطری در انسان وجود دارد داشته باشید. یونگ بدون اینکه بخواهد اعتقادات دینی را ترویج کند چنین اعتقادی دارد. اینها مفهوم فسق را معنیدار میکند. نکته اصلی این است که فسق چنین معنایی دارد و خروج از طاعت خدا نه خروج از میثاق پیامبران بلکه یک چیز خیلی کلیتر است. فسق در مورد آدمهایی که قبل از ظهور پیامبران و قبل از حضرت نوح زندگی میکردند هم معنی داشت برای اینکه آنها هم معاهده درونی خود با خداوند را داشتند، اینگونه نیست که من بگویم وقتی فسق به وجود آمد که اولین شریعت عرضه شد، پیامبران آمدند و مردم این را شنیدند و پذیرفتند و بعد فاسق شدند و نقض کردند همانطوری که در مورد بنی اسرائیل به کار میرود که اینها مرتکب نقض میثاق شدند بنابراین فاسق هستند. اولین نکتهای که در مورد فسق در سوره بقره میگوید «الَّذينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللهِ مِنْ بَعْدِ ميثاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللهُ بِهِ أَنْ يُوصَل» این امر خداوند و عهد خداوند که اینجا گفته میشود ضرورتاً حرفهای پیامبران و شریعت نیست و یک چیز درونیتر است بنابراین فسق هم مانند فجور یک مفهوم خیلی کلی دارد. نقض کردن معاهدات درونی است.
اینگونه که نگاه کنید فسق با مفهوم ضلالت رابطه نزدیک پیدا میکند چون مسیر رشد درونی و سبیل رشد مانند معاهدهای در درون ما هست ولو اینکه پیامبری را ندیده باشیم. فسق در واقع زمینه فراهم کردن گمراهی است، فسق و گمراهی به شدت به هم نزدیک میشوند. آیه قرآن همین را میگوید: چه آدمی است که وقتی قرآن را میشنود و کلام حق را میشنود امکان دارد گمراه شود؟ آن آدمی که در درون خود فاسق است. کسی که فاسق است – یعنی نسخه رشد درونی خود را کنار گذاشته و آن معاهده را نقض کرده است – مستعد ضلالت است. هدایت و ضلالت مانند تجلی عهد درونی در بیرون است و فسق وقتی بیرونی میشود و تبدیل به عقیده میشود به آن میگوییم ضلالت. آدمهایی داریم که گمراه شدند و عقاید گمراه کنندهای دارند و ترویج میکنند، اینها به یک معنایی فاسق هستند، چون عهد درونی خود را شکستند. نتیجه این است که با میثاق بیرونی و پیامبران هم مخالفت میکنند.
[۰۱:۳۰]
خود آیههایی که در قرآن حرف از این میزنند که خود قرآن آدمهایی را گمراه میکند به نظر من خیلی آیههای قابل تأملی هستند. خیلی این حرف مدرن است. کتابی بیاید و کتاب خدا باشد و در آن نوشته باشد آدمهایی این کتاب را میخوانند و گمراه میشوند! خود این پدیده جالب است که آدمهایی کتاب خدا را بخوانند و گمراه شوند و جالبتر اینکه در خود کتاب نوشته شده باشد. شما به طور کلاسیک انتظار دارید کتاب بگوید که من سراسر هدایت هستم و هر کسی من را بخواند هدایت میشود، ولی قرآن بارها روی این تأکید میکند. چرا اینگونه است؟ چون آدمی که فاسق است و مستعد هدایت نیست حتی کتاب قرآن هم میتواند برای او در جهت ضلالت استفاده شود. افراد زیادی بودند که از آیه قرآن استدلال کردند و به انحرافهای فرقهایی خودشان رسیدند. مثلاً برای اینکه هرکسی مسلمان نیست قطعاً به جهنم میرود آیه قرآن دارند! یک آیه قرآن برای شما میآورند و و از آن چنین نتیجهای میگیرند، این چیزی است که به وضوح خلاف فطرت است. شما میبینید که در جغرافیای سبز آدمها مسلمان هستند و در جغرافیای غیرسبز مسلمان نیستند و میدانید آنجا آدمهای خیلی خوبی زندگی میکنند و آدمهای خیلی بدی هم اینور زندگی میکنند، چگونه ممکن است این حرف انحرافی را بپذیرید و به دل شما بشیند که مثلاً هر کسی مسیحی است به جهنم میرود؟ یا بپذیرید هر کسی که اهل سنت است به جهنم میرود؟ ولی برای اینکه مسیحیها به جهنم میروند آیه قرآن میآورند. به وضوح این آدم به دلیل گمراهی درونی که دارد حتی قرآن که میخواند هم میگردد تا آیهای پیدا کند که عقیده انحرافی خود را ترویج کند. نه اینکه سوء نیت داشته باشد بلکه بد میفهمد، در دل او یک گمراهی هست و در نتیجه وقتی سخنی را میشنود طور دیگری میفهمد و به طور منحرفی درک و ترجمه میکند تا عقیده انحرافی خودش تأیید شود.
در ادامه آیه سوره بقره و آیه سوره اعراف که خواندم که صراحتاً نقض عهد را فسق در نظر میگیرد میخواهم روی این تأکید کنم که فسق – با همان مفهوم اصلی که از نظر واژهشناسی دارد – یعنی آدم جایی که باید باشد نیست. اگر بخواهم خاصتر بگویم راهی که باید در زندگی طی کند را نمیکند. این مفهوم فسق است، یک مفهوم کلی که نزدیک به ضلالت است. اگر یک نفر بگوید مفهوم مرکزی فسق نافرمانی در مقابل خداوند یا خروج از طاعت خداوند است به یک معنایی درست میگوید. چه از طرف خداوند امر بیرونی وجود داشته باشد چه امر درونی، چه عهد درونی و چه بیرونی باشد بالاخره وقتی خداوند به چیزی امر کرده است و عهدی گرفته است شما اگر آن را عایت نکنید فاسق هستید.
حضار: چرا بیشتر روی بخش درونی آن تأکید میکنید؟ چون توجه به آن کم است؟
استاد: برای اینکه مفهوم را به معنای کلی آن بفهمیم، فکر میکنم فهمیدن فسق به معنای مخالفت با شریعت و حلال و حرام حالت خاص است و اگر به این مفهوم منحصرش کنید اشتباه است. تأکید من روی این است که از روی این واژهها انسانشناسی قرآن را در بیاوریم. استعمال واژه فسق در مورد انسان و مدلی که از انسان به ذهن ما میآید وقتی قرآن را میخوانیم نتیجه مهمی دارد: همه ما در درون خود عهدی داریم در مورد اینکه چه کاری بکنیم و نکنیم و چه مسیری را برویم یا نرویم. برای همین روی این تأکید میکنم که اگر فقط آن را بیرونی کنید…
حضار: نمیگویم بیرونی، احساس میکنم شما…
استاد: نه، صورت بیرونی آن حالت خاص است، شاید تأکید من به این علت است که این است که نتیجه انسانشناسانه دارد. اگر من بگویم آدمهایی که از پیامبران پیروی نمیکنند فاسق هستند خیلی نتیجه انسانشناسانه ندارد. چون میخواهم نتایج درونی بگیرم روی آن قسمت تأکید میکنم. حالت عام آن که به نظر من مهم است و جزو جهانبینی ما است این است که در درون ما هدایتی گذاشته شده است و عهدی از ما گرفته شده است. ما از درون امر و نهی شدیم و بعداً این به صورت شریعت حالت بیرونی پیدا کرده است. عبارت معروفی هست که «کلما حکم به الشرع حکم به العقل» و نیز «کلما حکم به العقل حکم به الشرع» یعنی عقل به معنای داور درونی ما به همان چیزی حکم میکند که پیامبران در بیرون حکم کردند. وجود نیروی عقل و حکمت در درون ما یعنی وجود امر و نهی الهی و وجود عهدی که با خداوند بستیم. مفهوم عهد همان است که ما در درون خود حاکمی داریم که مطابق با حکم خداوند حکم میکند. این به راحتی میتواند خراب شود. آدمی که فاسق است از حاکم درونی خود و عقل خود پیروی نکرده است بنابراین مستعد گمراهی است.
به این آیه دقت کنید که در مورد ابلیس واژه فسق را به کار میبرد «وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ كَانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ» (الکهف:۵۰) اینجور آیهها مهم هستند. مثلاً برای فهم واژه ایمان، برادران یوسف به پدر خود میگویند که تو به حرف ما ایمان نمیآوری (یوسف:۱۷). معنای واژه وقتی خارج از کانتکست رسمی به کار میرود خیلی روشن میشود. انگار یک سبک قرآن است که واژهها را بعضی جاها با معنای ملموستری به کار میبرد تا نکته کلیدی آن معلوم شود که چه معنایی دارد. اگر یک پسری به پدر خود بگوید که «وَمَا أَنتَ بِمُؤْمِنٍ لِّنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ» (یوسف:۱۷) شما اینجا مومن را چگونه میفهمید؟ یعنی حرف ما را باور نمیکنید. انگار این آیه به من میگوید که نکته کلیدی در ایمان و مومن باور کردن و باور نکردن است. اینجا هم این آیه مهم است برای اینکه برای انسانها نیست بلکه در مورد ابلیس میگوید «وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ كَانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ» (الکهف:۵۰) خداوند فرمان داد و ابلیس «فَسَقَ» یعنی نافرمانی کرد. بنابراین مفهوم مرکزی فسق همین نافرمانی و عهدشکنی است. فرمانی وجود دارد و من عهد کردم که از آن فرمان اطاعت کردم و حال که عهد خود را میشکنم و اطاعت نمیکنم فاسق هستم. به نظر من دیگر حتی لازم نیست ببینید که فسق از نظر واژهشناسی چه معنایی دارد. خیلی روشن میگوید «فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ» (الکهف:۵۰) نافرمانی کرد – یا عهدشکنی کرد – در مقابل امر پروردگار خود، پس در درون ما امر پروردگار حاضر است که میتوانیم مفهوم فسق و فاسق را در مورد انسان بگوییم ولو شریعتی در مقابل آدمها نباشد.
در مورد فاجر و ظالم جلسه بعد صحبت میکنم، فاجر به یک معنایی نزدیک به مفهوم فاسق است و ظالم هم مفهوم خیلی خیلی مهمی است. شاید مهمتر از این دو باشد. مفهوم ظلم یکی از کلیترین مفهومهای بد قرآن است. بعداً با تفصیل در مورد آن صحبت میکنم.