
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره یوسف، جلسهی ۴، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه شریف، سال ۱۳۸۵
۱- مقدمه
درباره کلیات داستان یوسف صحبت کردیم و من با این فرض ادامه میدهم که همه میدانند در داستان چه میگذرد. یعنی دیگر استدلالهای جلسه قبل را تکرار نمیکنم درباره اینکه مثلا چرا برخی نکتههای مهم داستان خیلی واضح بیان نمیشوند.
۲- تشابه ادبیات قرآن و ادبیات مدرن از برخی جهات و نه همه وجوه آن
نکته دیگر اینکه من قبلا هم گفتم که ادبیات قرآن بیشتر شبیه ادبیات مدرن است تا ادبیات کلاسیک. ولی چندین بار از من پرسیدند که مثلا یک چیزهایی در ادبیات مدرن هست که به وضوح تفاوت زیادی با ادبیات قرآن دارد! کاملا درست است و من هم ادعایم این نیست که ادبیات قرآن، کاملا شبیه ادبیات مدرن است و نباید هم باشد.
۱-۲ وجود شخصیتهای سیاه یا سفید در قرآن برخلاف ادبیات مدرن
مثلا یکی از ویژگیهای ادبیات مدرن اینست که شما شخصیتهای سیاه و سفید نمیبینید و اصلا ممکن است در نقد اثر, آن را یک ایراد بدانند اگر شما یک شخصیتهایی بسازید که خیلی خوب یا خیلی بد باشند. شخصیت خاکستری خوب است یعنی نه خیلی خوب و نه خیلی بد. درحالیکه در داستانهای قرآن سیاهترین و سفیدترین آدمها را میبینید. به نظر میآید هر دو نگرش خوب است یعنی نه این ایراد ادبیات مدرن حساب میشود و نه ایراد قرآن حساب میشود. ادبیات مدرن از دید انسان است. انسان حق ندارد کسی را خیلی سیاه یا خیلی سفید ببیند به دلیل اینکه چیزی که میبینیم خیلی محدود است, من فکر میکنم این خیلی گرایش خوبی در ادبیات مدرن است که شخصیتها را خیلی سیاه و سفید نمیکنند. من نمیتوانم تشخیص دهم که یک نفر واقعا چقدر سیاه یا چقدر سفید است. بنابراین طبیعی است که از دید ما کموبیش همه چیز خاکستری است. یک مقدار خاکستری پررنگ، یک مقدار خاکستری کمرنگ؛ یعنی در ادبیات مدرن سعی میشود که قضاوتهای قاطعی در مورد آدمها نکنند و این یک ویژگی انسانی خوب است؛ ولی اگر کسی اعتقاد داشته باشد که قرآن کتاب خداست قطعا قرار نیست که داستانهای قرآن اینگونه باشند و اصلا اینگونه نیستند. بنابراین یک تفاوتهای محتوایی خیلی اساسی بین قرآن و ادبیات مدرن وجود دارد و از نظر فنی هم همینطور. همۀ تکنیکهایی که در ادبیات مدرن هست را طبعاً نمیشود در قرآن به کار برد.
۲-۲ عدم «جریان سیّال ذهن» در قرآن
دفعۀ قبل هم این را گفتم، مثلا شما نباید انتظار داشته باشید که یک چیزی شبیه جریان سیّال ذهن را در قرآن ببینید که یک نوع روایت جدید است. اینجا ذهن سیّالی وجود ندارد که بخواهد چنین روایتی بسازد؛ درواقع آنها تکنیکهایی هستند که به کار روایتهایی میآیند که یک بشر روایت میکند.
من فقط میگویم تکنیکهایی در قرآن وجود دارد که تا قرن قبل هم سابقه نداشتند مثل استفاده از ریتم در روایت. این کنترلی که روی ریتم در روایتهای قرآن هست هیچ شباهتی حتی به ادبیات قرن نوزدهم هم ندارد و خیلی نکات دیگر… و نیز نوع استفاده از وزن در جاهایی که حالت شاعرانه هم پیدا میکند به وضوح با ادبیات کلاسیک اختلاف اساسی دارد. یعنی شما آن فرمهای کلاسیک را اصلا در متنهایی شبیه کلام شاعرانهای که در قرآن هست نمیبینید.(که یک جلسۀ کامل در مورد آن صحبت کردم.) بنابراین واضح است که باید از نظر محتوا تفاوتهای اساسی وجود داشته باشد. بعضی از تکنیکها طبیعی است که در قرآن به کار نروند.
در عین حال من میگویم که ادبیات قرآن بیشتر شبیه ادبیات مدرن است. اگر ادبیات قرآن را با ادبیات کلاسیک و ادبیات مدرن مقایسه کنید میبینید که از خیلی جهات از نظر فنی بیشتر شبیه ادبیات مدرن است. بنابراین اصلا من نمیگویم که همه ادبیات قرآن دقیقا مثل ادبیات مدرن است، نباید هم باشد.
۳-۲ در قرآن روایت سوم شخص(دانای کل) هست ولی ارائه اطلاعات کاملا کنترلشده است
یک نمونۀ خیلی خاص که قبلا هم گفتم، این است که همۀ روایتهای قرآن, روایتهای سوم شخص هستند یعنی اینجا یک دانای کل به معنای واقعی کلمه وجود دارد که داستان را روایت میکند و همۀ جزئیات داستان را هم میداند. این اصطلاح دانای کل که در ادبیات به کار میبرند برای این است که مثلا تا ادبیاتِ قرن نوزدهم, راوی همه چیز را میداند. اصلا معلوم نیست چه کسی روایت میکند و چطوری همۀ این چیزها را میداند. مثلا میداند که در پنهانترین زوایای روح یک آدم چه احساساتی میگذرد. درنتیجه اصطلاحا اینگونه روایت را روایت سومِ شخصِ دانای کل میگویند. اینکه همه چیز برای راوی روشن است. در قرآن واقعا اینگونه است یعنی روایت سوم شخص است، یک دانای کل, به معنای واقعی کلمه, روایت میکند.
اما همانطور که قبلا گفتم اصلا اینگونه نیست که روایت سوم شخص در قرآن باعث شده باشد که آن دانای کل, همۀ اطلاعات را آنطوری که مثلا در ادبیات قرن نوزدهم رایج بود در اختیار ما بگذارد. مثلا در قرآن ما در مورد احساسات درونی آدمها، اینکه چه فکر کردند, چیزی نمیبینیم. مثال معمولش همین داستان یوسف. شما هیچوقت نمیشنوید که یوسف چرا این کارها را کرد، خودتان باید بفهمید. تنها چیزی که به شما نشان میدهد این است که چکار کرد، چه گفت و چه کارهایی انجام داد. برای همین است که فهمیدن اینکه چرا آدمها چنین کارهایی میکنند یکمقدار پیچیده میشود؛ زیرا اینجا دانای کل از اختیارات خودش استفاده میکند که به اصطلاح هضم همهچیز را خیلی راحت نکند و بگوید که در آن لحظه, خیلی احساس بدی به یوسف دست داد، بعد تصمیم گرفت که چنین کاری کند. با خودش فکر کرد که فلان شود, ما یک دفعه عملش را میبینیم. اصطلاحاتی شبیه اینکه با خودش فکر کرد و اینها را در قرآن نمیبینیم. البته یه چیزایی هست. نه اینکه هیچ نیست. اما درمجموع یک روایت سوم شخص خیلی کنترل شده است، از نظر اطلاعاتی که به شما میدهد. حتی داستان یوسف که کاملا فرم داستانی است و به نظر میآید اطلاعات کاملی عرضه میشوند باز اینگونه است. درصد بالایی از اطلاعاتی که وجود دارد را به شما نمیدهد و باید خودتان از روی همین کُنش شخصیتها و حرفهایی که میزنند بفهمید که درونشان چه میگذرد.
روایتهای قرآنی سوم شخص هستند که دانای کل واقعی روایت میکند، آن نویسندههای قدیمی دانای کل نبودند ولی همهچیز را میگفتند. اینجا روایت سوم شخص ولی خیلی کنترل شده است. من قبلا مثال موسی و خضر را زدم که حتی میتوان نحوۀ اطلاعات دادن را طوری تنظیم کرد که یک روایت سوم شخص, شبیه روایت اول شخص باشد. یعنی کافی است که شما قهرمان خودتان را انتخاب کنید، از دید او چیزهایی که میبیند را روایت کنید؛ یعنی مثلا من اگر سوم شخص باشم, ولی خودم را مقید کنم به اینکه بگویم مثلا این آدم چه دید و کجاها رفت، شبیه این میشود که این آدم روایت میکند.
علت اینکه دوباره این بحث را تکرار میکنم چون فکر میکنم خیلی مهم است. یعنی کنترل کردن روایت سوم شخص, خیلی چیز جدیدی است, یعنی واقعا نمونههای قدیمی اصلا نبود. در همین ۳۰-۴۰ سال اخیر بهعنوان یک تکنیک خیلی خوب که میتوان هم از مزایای سوم شخص استفاده کرد، در عین حال میشود آن حس اول شخص را به وجود آورد.
روایت اول شخص از خیلی جهات ویژگیهای جالبی دارد, مثلا یکمقدار حس صمیمیت ایجاد میکند. اما اینکه میشود اینها را تلفیق کرد یعنی شما سوم شخص روایت کنید ولی اطلاعات را طوری در اختیار خواننده بگذارید که این حس به وجود بیاید که از دید یک نفر به ماجرا نگاه میکند. یک نمونۀ خیلی قدیمی این گونه, داستان «سرخ و سیاه»* از استاندال که داستان کلاسیکی است. نمیخواهم بگویم دقیقا اینگونه است ولی مثلا داستان «سرخ و سیاه» در روایت جنگ(نبرد واترلو) اینگونه نیست که مثلا از دور نگاه کند و جنگ را تشریح کند. حالت آن آدم (و شما که همراه او هستید) در جنگ مثل اینست که از پایین و لابهلای آدمها به جنگ نگاه میکنید. اصلا شما نمیفهمید که تحرکات نظامی چطوری انجام میشوند. علت اینکه این صحنه را مثال میزنم این است که مثال معروفی است که عین همین جنگ را ویکتور هوگو در بینوایان خودش توصیف کرده و دقیقا مثل این است که دوربین روی یک کوه گذاشته شده و شما میبینید که این لشکرها چطوری حرکت میکنند و نتیجۀ نهایی چه میشود مثل یک تماشاگر فوتبالی که بیرون است و از تلوزیون نگاه میکند.
در داستان هوگو خیلی حرفی از سیاهی وسط میدان نبرد و خونریزی و اینها نیست؛ حتی زیباییهایی هم در توصیف ویکتور هوگو هست. اینکه مثلا آن لشکر را تشبیه میکند به گرد وغباری که از آنسو میآید و یک لحن شاعرانه هم به خودش میگیرد و شما همیشه مسلط هستید به اینکه چه کسانی برنده هستند و چه کسانی در حال باختن؛ ولی در داستان استاندال اینگونه نیست. یک آدمی آن وسط گیر افتاده، و همواره درگیر است. این یک نمونه است که داستان سوم شخص لزوما اینگونه نیست که همیشه از راه خیلی دور وقایع را ببیند و آن حس و حال اول شخص را پیدا نکند. من دفعۀ قبل یک مثالی زدم از یکی از داستانهای هِنری جِیمز که داستانی است که خیلی خوب این کار را انجام میدهد: درباره یک کودک است و روایت اول شخص هم نیست، سوم شخص است ولی همیشه اطلاعات شما محدود است به چیزهایی که آن بچه میفهمد. در عین حال اگر جایی بخواهد مثلا از خوبی مزایای سوم شخص استفاده کند اینکار را میکند؛ ولی اصولا اینگونه است که اکثر چیزها در محدودۀ فهم آن آدم است. حتی وقایعی در این داستان روایت میشوند که آن بچه در آن صحنه نیست, ولی باز انگار ما همانقدری در داستان میفهمیم که آن بچه میفهمد.
درواقع سوم شخص بودن روایتهای قرآن لزوما به معنای قدیمی سوم شخص که دانای کل هستند نیست، یعنی اطلاعات طور خاصی منتقل میشوند و در دادن اطلاعات خیلی امساک میشود و شما باید زحمت بکشید بفهمید در داستان چه میگذرد. و آن آدمها چکار میکنند؛ چه برسد بخواهید لایههای پنهانتر داستان را کشف کنید. اما یک نمونۀ خیلی خاص که میخواستم بگویم که دیگر واقعا یک نمونۀ شبیه همین کاری است که هِنری جِیمز میکند یعنی به شدت ما دیدگاههایمان به دیدگاههای یک آدم محدود میشود، داستان ذوالقرنین در قرآن است.
داستان ذوالقرنین عین روایت اول شخص است. شما همهچیز را از دید ذوالقرنین میبینید؛ و آن چیزی که او میفهمد را اینجا روایت میکند. در حد فهم ذوالقرنین به دنیا نگاه میکند. مثلا ماجرا این است که ذوالقرنین سفر میکند، به این طرف و آن طرف میرود و یک جایی به محل غروب خورشید میرسد یعنی جایی که خورشید غروب میکند. میگوید « وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ»(کهف:۸۶) فعلی که اینجا به کار میبرد حتی «دیدن» هم نیست. «وجدها» اینگونه دریافت میکند. یعنی شما دریافتهای ذوالقرنین از جهانی که در آن سفر میکند را میبینید. مرتبا این فعل «وجد» در این داستان تکرار میشود. هیچ جای دیگر داستانهای قرآن نمیبینید که خیلی تأکید روی این باشد که این چه چیزی را از جهان درمییابد. یک چیز اشتباهی را درک میکند.(**) یک جایی رفته و حالا اینکه واقعا باورش شده که چنین چیزی دیده یا نه، اصلا مسأله نیست. نکتهای که نقل میشود این است که او به مکانی میرسد که اینگونه درمییابد که خورشید در چشمهای غروب میکند. ما میدانیم که اینگونه نیست. در سراسر قرآن هم خورشید یک جرم آسمانی است که در یک فلکی حرکت میکند. اصلا چشمهای در کار نیست, ولی ذوالقرنین چیزی دیده و اینگونه دریافت کرده؛ مثلا ممکن است دریاچههایی که بالای کوههای آتشفشانی تشکیل میشوند, یک صحنۀ عجیب شبیه این پدید می آورند و او دیده. یا مثلا گویی خورشید وارد این دریاچه میشود. درواقع میخواهد یک محلی را مشخص میکند. شاید ما بتوانیم بفهمیم که ذوالقرنین کجا رفته و چنین تصویری را میتوان در کرۀ زمین پیدا کرد و شما اگر آنجا بایستید چنین چیزی را درک میکنید که انگار خورشید در یک چالۀ آب میرود. حالا میتواند چاله نباشد، خیلی بزرگ باشد حتی به دریا هم میشود گفت. اینکه اینجا چیزی از دید ذوالقرنین نقل میشود و اینگونه است که ما خورشید را میبینیم که در یک چشمهای گلآلود غروب میکند و همینطور ادامه پیدا میکند. باز فعل «وجد» مرتب تکرار میشود.
00:۱۵
«وَجَدَ عِنْدَهَا قَوْمًا»(کهف:۸۶) همینطور میرود تا به «مَطْلِعَ الشَّمْسِ»(کهف:۹۰) میرسد و آنجا یک قومی را مییابد که باز با فعل «وجد» ذکر میشود. هر چیزی که روایت میشود چیزهایی است که ذوالقرنین میبیند و میفهمد و اینها با بقیۀ چیزهایی که در قرآن در مورد مثلا خورشید هست کاملا متفاوت است. بنابراین این دقیقا یک داستانی است که بهطور کاملا مشخص دریافتهای شما محدود به دریافتهای اول شخص است. نه تنها چیزی که میبینید؛ حتی چیزی که حس میکنید و دریافت میکنید محدود است به چیزی که او میبینید و دریافت میکند؛ و مرتب هم روی این تأکید میشود که ذوالقرنین چه چیزی را درک میکند از چیزهایی که میبیند.
درواقع ببینید این نمونه یک داستان سوم شخص است از دید اول شخص؛ مثل اینست که ذوالقرنین نوشته باشد. اگر ذوالقرنین سفرنامهای مینوشت یک چنین چیزهایی دیده بود و اینگونه برای خودش تعبیر کرده بود. بنابراین ما با محدودکردن اطلاعات به دیدگاه یک نفر میتوانیم به دیدی خیلی شبیه و نزدیک به اول شخص برسیم. احساساتش را درک کنیم. یک آدم خیلی قدیمی که دنیا را سیر میکند و یک چیزهای عجیب و غریبی را هم میبیند. من این را بهعنوان یک مثال خیلی خاص آوردم که مرتب با فعل «وجد» همراه میشود؛ هیچجا نمیگوید که دید. فعل «رؤیت» به کار نمیبرد. حتی ما محدود به دیدهها نیستیم، محدود به دریافتهای ذوالقرنین هستیم از چیزهایی که در دنیا میبیند. این یک نمونۀ خیلی واضح است که ذوالقرنین روایت نمیکند ولی ما همه چیز را از دید ذوالقرنین میبینیم.
داستان موسی و خضر سوره کهف هم تقریبا همین حالت را دارد, یعنی اطلاعات شما در حد اطلاعاتی است که موسی دارد. ما هر چیزی که او میبیند را میبینیم، نه چیزهایی که واقعا هست. همۀ صحنههایی که میبینیم، صحنههایی است که موسی در آنها حضور دارد و میبیند و حرفهایی است که میزند. اصلا غیر از چیزی که موسی در آن صحرا میبیند نیست. بنابراین محدودشدن روایتها به سوم شخص در قرآن خیلی محدودیت اساسی نیست یعنی آن حس و حال اول شخص را مجدد بهوجود آورده است.
شاید چیزی شبیه روایت دوم شخص در قرآن نیست. دوم شخص خیلی روایت خاصی است یعنی واقعا بهندرت اتفاق میافتد یک داستان خوب پیدا کنید که دوم شخص روایت شده باشد مثلا یک داستان خیلی خوب دوم شخص داستانی است از کارلوس فوئنتس به اسم آئورا. واقعا داستان فوقالعادهای است. مثلا میگوید که میروی در قهوهخانه مینشینی، آنجا میبینی که اینگونه است. با تو حرف میزند. درواقع همیشه خطاب به خواننده است بهعنوان یک شخصی که با او صحبت میشود و درآوردنش خیلی سخت است.
۳- ذکر زنان در قرآن کمتر از مردهاست
نکته دیگری که من دفعۀ قبل اشاره کردم در مورد اینکه چرا ذکر زنان در قرآن کمیابتر از مردها است. درواقع فقط یک شخصیت زن اصلی در قرآن داریم. من گفتم که اصولا میل به ثبت شدن در «تاریخِ خطی» به آن معنای تاریخی که ما الان میفهمیم میل مردانه است و ارجاعی هم به مقالهای از کِریستوا دادم. باز سؤالهایی میشود احساس میکنم که یک چیزهایی ممکن است خیلی بد فهمیده شده باشد.
درواقع هیچ ربطی به برونگرا_درونگرا بودن زنها ندارد. اصولا فکر کنم در مجموع از نظر آماری زنها برونگراتر هم هستند. اینکه مثلا در دو قطب غیب_ شهادت, زنها به غیب متمایل هستند و مردها بیشتر به شهادت، هیچ ربطی به درونگرا یا برونگرا بودن ندارد. کِریستوا در مقالهاش نکات مختلفی ذکر میکند. یکی از حرفهایش که عنوان مقاله از آن گرفته شده «زمانِ زنان»، این است که دو نوع تصور از زمان وجود دارد: یکی زمان خطی که ما با آن تاریخ مینویسیم و خیلی کارها را انجام میدهیم. و یک نوع زمان بهاصطلاح چرخهای یا یادوارهای است که ذهنیت زنها بیشتر به آن گرایش دارد و کمتر به یک تاریخ خطی فکر میکنند. ما مرتب در زندگیمان تکرار داریم، دورههایی را طی میکنیم مثل شب و روز… چیزهای پِریودیک زیادی هست. اینکه چقدر حِس تو این است که مثلا وقتی یک شب تمام میشود، روز بعد میآید در یک چرخهای افتادی مثل اینکه یک چیز جدید شروع شده. مردها همینطور خطی جلو میروند یعنی امشب مثلا شبِ یازدهم سپتامبر است، فردا دوازدهم سپتامبر میشود، این شب با آن شب خیلی مهم نیست، بیشتر توالی را نگاه میکنند.
کِریستوا در آن مقاله ادعا میکند که بین این دو تصور از زمان, زنها بیشتر گرایش به تصور چرخهای دارند. البته خیلی چیزهای دیگر هم در آن مقاله میگوید؛ ارجاعی که من به آنجا دادم بیشتر از این جهت بود که این میل به ثبتشدن در تاریخ خطی یک میل مردانه است. الان چون فرهنگ مردانه است همه این میل را دارند. من نمیگویم که زنها اصلا به تاریخ خطی کار ندارند و نمیخواهند در آن ثبت بشوند. البته الان همه بهنوعی مرد هستند؛ انگار روی زنها نرمافزارهای مردانه نصب شده. بنابراین طبیعی است که نگرشهای زنان در حد خودآگاه شبیه نگرشهای مردانه است, ولی ناخودآگاهشان اینگونه نیست. برای همین است که در تناقض بهسرمیبرند. انگار نرمافزارهایی روی آنها نصب شده که با سختافزارشان سازگار نیست. مدام مجبور هستند دوباره رینستال کنند. برای اینکه این نرمافزارها را مردها نوشتند. اصولا تصوراتی که در فرهنگ ثبت شده، تصورات مردانه است. زیرا اصولا مردها فرهنگ را تولید کردند. منظورم فرهنگ ثبت شده است نه فرهنگ کلی. پس اینها هیچ ربطی به برونگرایی و درونگرایی ندارد. مثلا اینکه زنها تمایل به جلوهکردن دارند ولی نه در تاریخ، مثلا جلوهکردن در یک محیط کوچکتر. اصولا زنها با محیطهای کوچکتر راحتتر هستند تا محیطهای بزرگ, شبیه روابط دو به دو؛ به محیط خلوتتر تمایل بیشتری نشان میدهند. البته باید فعلهای همۀ اینها را گذشته بگویم، مثلا “نشان میدادند”. گویی دربارۀ یک چیزهای تاریخی صحبت میکنیم, ولی موضوع این است که بهاصطلاح آن قسمتهای سختافزاری و ناخودآگاه هنوز همینطوری مانده.
۴- کنترل ریتم داستان با میاننویس
یکی از آخرین چیزهایی که جلسۀ قبل گفتم این بود که با چیزهایی شبیه میاننویس میشود ریتم داستان را کنترل کرد, مثلا حس گذشت زمان به وجود آورد، یا میتوان مثلا گسست عاطفی را نشان داد؛ مثل آن مثالی که از ایشیگورو زدم؛ یا به جای ریلیف میتوانید از آن استفاده کنید. ممکن است حتی یک صحنه به صحنۀ دیگر از نظر زمانی نزدیک باشد, ولی این صحنه به یک حالت عاطفی رسیده و نمیشود آن را به صحنۀ بعدی بهخوبی وصل کرد. شما میل دارید آن وسط یک چیزی بیاید که این دو را از همدیگر جدا کند. ممکن است یک قطعهای از داستان را با ریتم کُندتر بیاورید یا چیزی شبیه میاننویس. در قرآن پُر از چیزهایی شبیه میاننویس است؛ یعنی داستان که روایت میشود, یک جملهای میآید که جزء داستان نیست؛ تا این قسمت داستان را که خواندیم میشود این نتیجه را گرفت؛ یا اگر این را بدانید, بعد بقیۀ داستان را بخوانید. مرتب در قرآن اینگونه هست که گزارههای کلی خارج از روایت ظاهر میشوند. بهعنوان مثال نمونهای اول داستان یوسف هست که به نظر میرسد بین صحنۀ اول و صحنۀ دوم فاصلۀ زمانی وجود دارد و جملهای آنجا هست که این حس فاصلهدار بودن این دو تا را میرساند.
۵- ممکن است تکنیکهای پنهان اثر هنری مستقیما توسط مخاطب درک نشوند, ولی مهم نیست
نکته جدیدی که میخواستم بگویم این است: قبلا هم اشاره کردم که اصلا مهم نیست شما این تکنیکها را میفهمید یا نمیفهمید, یعنی در کار هنری لازم نیست که شما بدانید که مثلا میشود با این میاننویس چه کارهایی کرد. مهم این است که هر کسی که بخواند, به دلیل وجود آن گسستی که بین دو صحنه وجود دارد حسی به او دست میدهد؛ مثلا اینجا حس گذشت زمان هست؛ شما از هر کسی که داستان یوسف را با دقت خوانده باشد بپرسید که مثلا به نظرت بین صحنۀ اول و دوم چقدر فاصلۀ زمانی هست؟ احساسش این است که کم نیست. شاید نتواند استدلال کند که چرا این حس به او دست داده؟! ولی شما وقتی که داستان را میخوانید, بهطور ناخوآگاه و خودبهخود احساس گذشتن زمان را در شما ایجاد میکند. بنابراین من یک چیزهایی که به راحتی ممکن است حسش منتقل شود را دارم یکطوری خودآگاه میکنم. بنابراین ممکن است بعضی از این توضیحات پیچیده به نظر برسد و کامل هم نباشد.
ممکن است مثلا حس گذشت زمان به دلایل دیگری القا میشود ولی من میگویم که این نوع کار در ادبیات این حس را ایجاد میکند. به نظر من اینجا نمونهاش در صحنۀ اول و دوم که به هم وصل میشود. قبلا هم جاهای دیگری که در مورد ریتم صحبت میکردم که در روایت چطور میشود از ریتم استفاده کرد فکر میکنم مثالهای برعکس زدم؛ یعنی کاتهای بهاصطلاح شارپ بین یک صحنه با صحنۀ دیگر یا جوابهای خیلی سریع که با ریتم تند ادا میشوند؛ مثل اینکه حضرت موسی دعا میکند و از خدا طلب مغفرت میکند و بعد بلافاصله تا جملهاش تمام میشود این عبارت میآید که «فَغَفَرَ لَهُ» (قصص:۱۶) درحالیکه از نظر ریتم اینگونه است که آن یک مقدار طول کشیده, ولی این جواب خیلی سریع است. خودبهخود این حس را ایجاد میکند که انگار به سرعت بخشیده شد, یا جاهای دیگر مثلا جوابی که حضرت اسماعیل به پدرش میدهد وقتی که میگوید من در خواب دیدم که سرت را میبُرم، ذبحت میکنم؛ بلافاصله بدون اینکه هیچ چیزی این وسط باشد, یعنی شما اگر یک جمله آنجا بیاورید مثلا بگویید که اسماعیل از جای خودش بلند شد، یک حسی از اینکه انگار یک فکری کرده، یک تأملی کرده. وقتی که جملۀ ابراهیم تمام میشود بلافاصله این جملۀ سریع را میشنوید که «افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ» (صافات:۱۰۲) یعنی آن کاری را بکن که به تو امر شده؛ مثل اینکه هیچ فکر نکرد و بلافاصله که حضرت ابراهیم گفت، او هم جوابش داد. این حس القا میشود وقتی شما دو چیز را بلافاصله پشت هم میآورید، ریتم سریع است، یکطوری احساس بدون تأمل و سریعبودن این اتفاقات به وجود میآید.
شما همین جا هم میبینید ریتم چطور یک مقدار سریعتر میشود. مدتی میگذرد و روایت قطع نمیشود. گویی بر غلطکی میافتد تا برادرها کار خودشان را بکنند. صحنهها پشتسر هم ردیف میشود و روایت با سرعت خیلی زیادی پیش میرود تا جایی که یوسف وارد مصر میشود. آنجا دوباره یک سری عبارتها میبینید که به وضوح نشانۀ گذشت چندین سال دیگر است.
پس اصولا هر چقدر هم یک نفر در کار هنری حرفهای پیچیده بزند, معنایش این نیست که برای درک آن اثر هنری, لازم است که مخاطب پیچیدگیها را درک کند تا حس اثر هنری خوب منتقل شود. مخاطب بدون اینکه تکنیکها را بشناسد میتواند ارتباط بگیرد.
اساسا اثر هنری خوب این است که تکنیکهایش خودآگاه نباشند، لازم نباشد که شما خیلی چیزها دربارۀ تکنیکهای ادبی بدانید تا لذت ببرید. مثلا فرض کنید در سینما باید هزار تا فیلم دیده باشید تا فلان حرکت خاص دوربین برایتان جالب و معنیدار باشد؛ یعنی خود حرکت دوربین واقعا معنی ندارد. به این دلیل معنی دارد که شبیه یک حرکت دوربینی است که فلانی مثلا ۳۰ سال پیش انجام داده.
۶- سن یوسف و سایر افراد قرآن, کمتر از روایتهای تورات است
همچنین در مورد سن یوسف نکتهای گفتم که در قرآن ذکر نمیشود ولی به نظر میآید موقعی که این اتفاقها میافتد با سن یوسف در تورات اختلاف زیادی دارد. یوسف در تورات ۱۷ ساله است درحالیکه به نظر میآید در داستان قرآن خیلی کوچکتر از این حرفهاست. تقریبا نصف این سن را دارد. من قبلا یک استدلال با توجه به اینکه کلاً سنهای تورات زیاد است کردم. فقط میخواهم شما را مطمئن کنم که یوسف در قرآن ۱۷ ساله نیست. حتی نوجوان نیست. یک چیزی در حد ۸، ۹ سال شاید داشته باشد. به نظر من همۀ سنهای تورات یکطوری هستند. ممکن است نوع تاریخنگاریشان با ما فرق دارد. نمیگویم که مثلا اینجا تورات اشکال دارد. دفعۀ قبل هم گفتم شاید همۀ سنهای تورات را نصف کنیم با قرآن منطبق شود. شاید برداشت ما از سال و تاریخی که آنجا ذکر میشود اشتباه است؛ نمیدانم. من توجیهی ندارم فقط میدانم که به وضوح همه جای تورات سنها خیلی بالا است.
۰۰:۳۰
_حضار: پس شما میگویید عوض کردند؟
_استاد: نه! ممکن است واقعا معیارها فرق کند. همیشه سنها خیلی بالا درمیآید. اگر عوض کرده باشند که باید قاطی شده باشد. معمولا اینگونه است، آدمها در سنین خیلی بالا از دنیا میروند. در سنین خیلی بالا بچهدار میشوند. در صدوخوردهای سالگی بچهدار میشوند. حالا من کاری به اینها ندارم. فقط ذکر این نکته مهم بود که چون خیلیها تحتتأثیر اینکه در تورات نوشته که یوسف ۱۷ سالش بود، از قرآن هم که نقل میکنند فرض را بر این میگذارند که حدود این سن است, ولی به نظر من این کاملا غلط است. نشانههایی در قرآن وجود دارد و تصوری که از یوسف داریم با ۱۷ سالگی نمیخواند. با اینکه سنش ذکر نمیشود. من دو نکته دفعۀ قبل گفتم، یکی اینکه به نظر من لحن ابتدای سوره لحن کودکانهای است و رؤیاهای بزرگ اینشکلی معمولا در سنین خیلی پایینتر دیده میشوند. حالا این دو تا را بگذارید کنار، یک چیزهای خیلی واضحی وجود دارد اینکه برادرها از پدرشان اجازه میگیرند که یوسف را ببرند « يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ»(یوسف:۱۲) یوسف را میبرند صحرا که بازی کند. بچۀ ۱۷ ساله را که آدم نمیآید از پدرش اجازه بگیرد که این را به ما بده؛ تازه پدرش بگوید من نمیدهم که صحرا بیاید، مثلا در مرغزار بازی کند، مثلا توپبازی کند. پس واقعا این نیست. و نیز یوسف در مقابل برادرها حالت کاملا بیدفاعی دارد یعنی اینگونه نیست که به نظر بیاید مقاومتی کند. خیلی بعید است. شما با تصور اینکه این داستان در مورد یک جوان ۱۷ ساله است بخوانید خیلی چیزها با هم جور درنمیآید.
این کسی که از کاروان میآید و سطل را میاندازد و یوسف را میبیند عبارتی که میگوید «هَٰذَا غُلَامٌ»(یوسف:۱۹). غلام یعنی کودک, یعنی مثلا بچه است نه به معنای غلام به معنای کسی که برده است. دلو را بالا کشیده و بعد هم تا دیده گفته چه بچهای مثلا، بچۀ ۱۷ ساله؟! و اینکه عزیز مصر وقتی یوسف را از بازار بردهها خریداری میکند میآید به زنش میگوید که این را بهعنوان فرزند انتخاب کنیم. خیلی بعید است که یک نفر یک جوان ۱۷ ساله را بهعنوان فرزند انتخاب کند. معمولا ۷- ۸ سال است، خیلی بزرگتر شود تمایلی به اینکه بهعنوان فرزند انتخاب کنند نیست.
اینها به نظر من نشانههای این است که یوسف در قرآن سنش خیلی کمتر از آن چیزی است که در تورات نوشته شده. من کلاً در مورد سنهای تورات احساسم این است که اصلا شاید یک بدفهمی وجود دارد. مثلا شاید گاهشماری تورات یکطور دیگر است، نمیدانم… بههرحال یکی دو مورد نیست، آنجا همه سنها تقریبا دو برابر است. یکطوری باورپذیر نیست.
۷- در روایتهای قرآن قرار است دید شما به دنیا از بالا (از سمت خداوند) باشد
میخواهم مجددا تأکید کنم, که یک نکته خیلی مهم در سراسر قرآن مخصوصا در روایتها, این است که قرار است شما عادت کنید از همان دیدگاهی که خدا به دنیا و اتفاقات آن نگاه میکند، نگاه کنید.
من فکر میکنم خیلی وقت قبل در این مورد صحبت کردم که یکی از ویژگیهای قرآن این است که قرار است به ما یاد دهد که چطور از دید خدا به موقعیتهای مختلفی که در آن قرار میگیریم نگاه کنیم. این یک مسئله اساسی در قرآن است و در داستانها هم به وضوح اینگونه است؛ احساس اینکه خداوند این صحنه را برای ما روایت میکند. همه چیز از دید بالا نگاه میشود. مثلا در همین داستان, شروع داستان با یوسف و یعقوب باعث میشود که شما همیشه از این کانال به داستان نگاه کنید. از همان ارزشهایی که از نظر خدا ارزش هستند، یوسف و یعقوب آدمهای خوب ماجرا هستند. از نظر عاطفی با اینها همراه هستید و برادرها به نظرتان بیگانه هستند.
از بالا نگاهکردن، از دید خدا به وقایع نگاهکردن, یک حسی است که خیلی مهم است, گویی باید تمرین داشته باشید که همیشه همۀ داستانها را همینطور بخوانید. مثلا به وضوح روی بعضیها تأکید میشود که اینها یک کاری کردند و غافل بودند. از چه غافل بودند؟! از اینکه همین الان این کسی که برای شما روایت میکند آنجا بود و میدید و اینها به این چیز نگاه نمیکردند، به این شاهدی که آنجا وجود دارد. اگر هم تأکید نشود؛ این حسی است که کلاً باید وجود داشته باشد. اینکه همیشه یک شاهدی وجود دارد و بعضیها میبینند. شخصیتهای قرآن اینگونه هستند که یکعده این ماجرا را میبینند و یکعده نمیبینند. همۀ دیالوگها اینگونه شکل میگیرد. یکعده در حضور خدا حرف میزنند و میدانند که الان خدا اینجا هست؛ مثلا دیالوگهایی که بین موسی و فرعون هست خیلی این حس در آن زیاد است. قبل از اینکه موسی راه بیفتد پیش فرعون بیاید خدا به او میگوید برو پیش فرعون، من با تو هستم، «أَسْمَعُ وَأَرَىٰ» (طه:۴۶) میشنوم و میبینم. یعنی وقتی که موسی رفت دیگر یکطوری اطمینان داده که من همیشه هرجا که تو بروی هستم و میبینم و میشنوم, یعنی حضور خودش را به وضوح اعلام کرده, بهگونهای که فراموش نکند؛ و همانطور که قرار است موسی فراموش نکند، ما هم که در آن صحنهها همراه موسی هستیم بهطور طبیعی جذب این میشویم. اصلا فرعون چرندوپَرند میگوید، یعنی فرعون متوجه این شخصیت عظیمی که حاضر است و میبیند و میشنود نیست. شروع میکند برای خودش مثلا حرفهای بزرگ زدن که فلان میکنم، ما هم همراه موسی میدانیم که هیچ کاری نمیتواند بکند. به دلیل اینکه حضور خداوند اینجا خیلی پررنگ اعلام شده. خیلی مهم است که شما یاد بگیرید که مثلا همین صحنۀ اولی که برادرهای یوسف توطئه میکنند اینگونه داستان را بخوانید و ببینید که اینها در محضر خدا چه میگویند.
خدا در مورد یوسف تصمیماتی گرفته که مثلا تأویل احادیث یاد بگیرد و به یک مقامی برسد. حالا اینها نشستند مثلا میگویند پدر ما این را بیشتر دوست دارد و «نَحْنُ عُصْبَةٌ»(یوسف:۸) ما مرد جنگ هستیم، مثلا ما عصبه هستیم؛ کاملا پرتوپَلا میگویند. «عصبة» یعنی چه؟ خیلیها سعی میکنند دقیق بگویند ولی معنی درست و حسابی ندارد. در هر دورهای ممکن است یک واژههایی خیلی مد شود و واقعا معنی درست و حسابی هم ندارد. شاید یک قرن بعد نفهمند اصلا آن واژه به چه دلالت میکرد. یک واژهای است که اینها برای خودشان به کار میبرند؛ یک عده آدمی هستند که مثلا «عصبة» هستند. شاید به معنای یک گروه خیلی منسجم, مثلا چیزی شبیه گنگ(gang)! افتخار اینها یک چیز خیلی چرند وپرندی است که ما «عصبة» هستیم ولی پدرمان او را بیشتر دوست دارد. درواقع برادران ارزشهای خودشان را مطرح میکنند. غفلتی در این صحنه هست و بعد همینطور ادامه پیدا میکند. قرآن تمرین این است که شما دنیا و زندگی خودتان و همهچیز را با فرض اینکه کسی شاهد همیشگی است, ببینید. همچنین یک شخصیتهایی هستند که میدانند ممکن است در کتابی که بعدا میآید ذکر شوند؛ مثلا این داستان که اتفاق میافتد، این حرفی که من میزنم ممکن است بعدا یک جایی ذکر شود. کلاً همهچیز در کتاب جمع شود و یک بخشی از این کتاب در اختیار آیندگان قرار گیرد. یعنی شاید یوسف در سراسر عمرش میدانست که ممکن است به دلیل اینکه خیلی قشنگ رفتار میکند تبدیل به یک شخصیتی شود که بعدا ذکرش بیاید در کتاب نهایی که در اختیار مردم قرار گرفته میشود. سطح هوشیاری آدمهایی که در این داستان هستند خیلی با همدیگر فرق میکند. یک عدهای آن حقیقت اصلی را میبینند و یکعده بدون اینکه به آن توجه کنند رفتارهای خودشان را تنظیم کنند. پس تمام قرآن مخصوصا داستانها این ویژگی را دارند که به ما آموزش دهند که همراه با خداوند همۀ وقایع را ببینیم.
۸- قصه یوسف داستانی استثنایی از روایت قطعههایی کوتاه از یک رمان طولانی
نکتۀ دیگری گفتم که داستان یوسف شبیه یک نوع اثر ادبی است که گویی بهجای روایت کل زندگی یک فرد در یک رمان طولانی، قطعههایی را جدا کرده و برای ما روایت کنند و این نحوۀ جداکردن طوری است که شما میتوانید چیزهایی که روایت نمیشود را خودتان بفهمید. برای اینکه از نظر عاطفی بتوانید با این داستان همراه شوید لازم است خیلی چیزها که اینجا ذکر نشده را با تخیل خودتان بسازید زیرا تقریبا معلوم است چه اتفاقی افتاده؛ مثلا میتوانید حدس بزنید بین زمانی که یوسف رؤیا را میبیند تا وقتی که او را در چاه میاندازند, تقریبا چه اتفاقهایی در کنعان افتاد. مثلا احتمالا لحظههایی وجود دارد که یعقوب به یوسف بیشتر توجه میکند و به برادرها کمتر توجه میکند. اینکه یوسف اصولا چطور موجودی است. درست است اینجا توصیفی ارائه نمیشود از اینکه یوسف چه پسر خوبی است یا هیچ ذکری نیست از اینکه یوسف و برادرش چقدر از نظر عاطفی به همدیگر وابسته هستند؛ ولی بعدا ما در داستان میفهمیم که جداشدن این دو نفر از هم خیلی از نظر عاطفی فاجعهبار بوده؛ بنابراین این جزو چیزهایی است که ما الان میتوانیم تصور کنیم. یا مثلا شما فضای عاطفی بین یعقوب و یوسف را از رنج زیادی که یعقوب از دوری میبرد میتوانید بفهمید.
وقتی داستان را یک دور تا آخر میخوانید تصوراتی پیدا میکنید از قطعههایی از گذشته که روایت نشدند ، و مسأله فقط برای خلاصهشدن نیست! مسأله اصلی این است که صحنههایی وجود دارد که بار عاطفی خیلی بالایی دارند, یعنی شما نمیتوانید یک رمانی روایت کنید که در هر صفحهاش ۴-۵ تا نقطۀ اوج از نظر عاطفی وجود داشته باشد, مثلا نقطۀ اوج در روابط بین یوسف و پدرش یا یوسف و برادرش بهگونهای است که شاید شما نتوانید با یک جمله ذکر کنید و آن احساس خیلی عمیق را انتقال دهید. گویی مثل یک رمانی است که نقطۀ اوجهایش کنار همدیگر قرار میگیرند. چندبار که داستان را میخوانید نمیتوانید قضاوت کنید که کدام صحنهها بیشترین تاثیر اوج عاطفی را دارند. صحنهای که پیراهن یوسف را برای یعقوب میآورند، صحنهای که یوسف خودش را معرفی میکند، صحنهای که برای اولینبار یوسف برادرها را میبیند که برگشتند، صحنهای که ما برای اولینبار بعد از ۳۰ سال یعقوب را میبینیم که چه کشیده. اصلا یک نکته جالب در این داستان قطعشدن رابطۀ ما با یعقوب است. به محض اینکه یوسف در چاه میافتد و میرود, دیگر ما یعقوب را نمیبینیم؛ درحالیکه دوست داریم یعقوب را ببینیم، یعقوب جزو شخصیتهای موردعلاقۀ ما در این داستان است. نمیبینیم تا جایی که برادرها برمیگردند و یعقوب جملهای میگوید، که جملۀ ناراحتکنندهای است.
اکثر صحنهها اینگونه هستند که اگر احساس اوج عاطفی نکردید, شما متوجه یک چیزی نشدید. مثلا یک نقطۀ اوج عاطفی و دراماتیک داستان جایی است که برادرها به یوسف میگویند که یکی از ما را بهجای بنیامین بگیر. هر کدام ما را که میخواهی نگهدار، این را بده پیش پدرمان ببریم؛ با توجه به وضعیت برادرها در داستان این نقطۀ اوج است؛ یک جایی از داستان که یوسف به خدمتکارهای خودش میگوید که این وسایل اینها را در بارهایشان برگردانید. بنابراین فقط مسأله خلاصهکردن نیست، یکجور روایتی است که باعث میشود از نظر عاطفی بهاصطلاح کوبندهتر باشد. شما بلافاصله بعد از صحنههای عاطفی که گذشته، چیزی نمیگذرد که باز یک نقطۀ اوج دیگر را میبینید و همینطور تا آخر داستان این نقطههای اوج کنار همدیگر میآیند. به نظر من این روش روایت را مؤثرتر میکند. برای همین میگویم این نوع روایت ادبی میتواند در دوران معاصر مورد استقبال قرار گیرد. با توجه به ادبیات فعلی ما میتوان چنین داستانهایی روایت کرد که هم با طبع مردم سازگار است که دوست دارند داستانهای کوتاهتر بخوانند. در عین حال محتوای رمان را دارد, یعنی شما میتوانید یک زندگی را در آن روایت کنید نه یک لحظۀ از زندگی را.
در عین حال از نظر عاطفی هم خیلی قوی است. من جاهایی که لازم است یک تصوراتی را که میشود از بقیۀ داستان نتیجه گرفت را لابهلای داستان میگویم, نمونهاش بین این دو تا صحنۀ اول ودوم؛ تصور اینکه یوسف اصولا چطور بچهای بوده بهعنوان بچهای که خیلی خوب است. اینکه مثلا برادرهایش را دوست دارد.
۰۰:۴۵
مشکلی که اینجا وجود دارد این است که اصلا یوسف نمیفهمد که چرا برادران چنین میکنند, بچهای است که هیچ تصوری از بدی ندارد. وقتی حسادت در وجود یک نفر نیست، اصلا نمیفهمد. به برادرها بدی نکرده، برادرهایش را دوست دارد و یکدفعه او را به صحرا میبرند و در چاه میاندازند. اگر تصوری داشته باشید از اینکه یوسف چطور آدمی است و تا آن سن بچگی دنیا را چطور دیده, بار عاطفی آن صحنهها قویتر میشود. ما باید بتوانیم بچگی یوسف را تصور کنیم، سعی کنیم ارتباطش با برادرش را تصور کنیم به نظر میآید که خیلی قابل تصور نیست وابستگی که اینها به همدیگر دارند.
۹- تعبیر نمادین داستان یوسف(وسایر داستانهای قرآن) منافاتی با واقعی بودن آنها ندارد
من در جلسۀ آخر که در مورد کلیات داستان صحبت کردم نکتهای در حد یک جمله گفتم، حالا میخواهم تأکید کنم و فکر میکنم سؤالبرانگیز است. باید یک چیزی را جواب دهیم. اینکه از نظر نمادین چاه یعنی چیزی که در اعماق زمین پیش میرود و آب از اعماق زمین بیرون میآورد، و به درد مردم میخورد. این با حقیقت یوسف مناسبت دارد بهعنوان کسی که به علوم غیب و پنهان دسترسی دارد و در اختیار مردم قرار میدهد. افتادن یوسف در چاه وجه نمادین هم دارد. اینکه اصلا حقیقت یوسف با چاه ارتباط دارد. من با استدلال خیلی سادهای گفتم و آن اینکه اصولا ما حق داریم و باید اصلا این کار را کنیم که داستانهای قرآن را با اینکه قصههای واقعی هستند, مثل روایت به آنها نگاه کنیم. بههرحال روایت هم بوده, یعنی همانطوری که من یک قصه را میخوانم و تحلیل میکنم میتوانم قصههای قرآن هم بخوانم و تحلیل کنم. مثلا در مورد ریتمش یا هر چیز ادبی صحبت کنم، مثل یک داستان با قصههای قرآن برخورد کنم ضمن اینکه باور دارم که اینها واقعیت هستند. این داستانها, بههرحال داستان هم هستند. تخیلی نیستند ولی مثل یک داستان روایت میشوند، همۀ تکنیکهای داستانسرایی هم در آن بهکار میرود ولی تعبیر نمادین صرف یک مقدار مشکل دارد.
مثلا من میتوانم یک داستان بنویسم که در آن یک آدمی فرضاً نمایندۀ یک طبقه باشد. اصلا این شخصیت، شخصیت واقعی نیست. شما در تئاتر خیلی از اینگونه داستانها میبینید که وجه نمادین قوی دارند. اتفاقا در تئاتر جالب هم هست. اینکه شما مثلا یک نمایشی میبینید که در آن آدمها، آدمهای واقعی نیستند و شخصیت خاص دارند. نمایندۀ یک چیزی هستند. وقتی من چنین داستانی را بهعنوان یک داستان نمادین مینویسم، طبیعی است که نوع برخورد ما هم با داستان فرق میکند. حالا اگر من داستانی که وجه نمادین داشته باشد, یعنی نوشته شده که من چیزی ورای واقعیت را بفهمم، و اگر من متوجه این نمادها نشوم, اصلا منظور نویسنده و داستان را نفهمیدم. مثلا اگر آن آدمها را برای خودم واقعی تصور کنم.
میخواهم بگویم که این سؤال وجود دارد که میشود داستانهای قرآن را با توجه به اینکه ما به واقعیبودنشان اعتقاد داریم تعبیر نمادین هم بکنیم یا نه؟ مثلا شما نگاه کنید داستان آدم و حوا خیلی وجه نمادین دارد. یک جنّت و شجرهای هست و خیلی افراد معتقد هستند که این اتفاق نیفتاده و مثلا نمادین است.
_حضار: شما به واقعی بودن همه داستانهای قرآن اعتقاد دارین؟
_استاد: من فکر میکنم جای بحث است، اختلافنظر وجود دارد. بعضیها معتقد هستند که داستانهای قرآن واقعی نیستند، بعضیها معتقد هستند که مثلا آدم و حوا داستان نمادین است، یعنی واقعا اتفاق نیفتاده, باغی نبوده و مثلا نمادین است. شاید در عالم دیگری، (غیرجسمانی) اتفاق افتاده و بهطور نمادین داستان همۀ ما است. همۀ ما انگار از بهشت شروع میکنیم، بعد گناه میکنیم و وارد جهان میشویم. بنابراین در مورد بعضی از داستانها بیشتر حرف این است که نمادین هستند و واقعی نیستند.
من شخصا فکر میکنم که داستان را واقعی فرض کنیم مگر اینکه دلایل محکمی داشته باشیم که واقعی نیست. فضای داستانهای قرآن اینگونه است که واقعیت را روایت میکند. بعضی جاها خودش جدا میکند مثلا میگوید که مَثَل برایتان میگوییم و بعضی جاها بهعنوان یک داستان عبرتآموز ارائه میکند که در گذشته با نشانههای تاریخ و جغرافیایی واضح اتفاق افتاده.
اگر کسی میخواهد بگوید داستانی نمادین است باید دلیل بیاورد. نه فقط در قرآن، اصولا در ادبیات. من چطور میخواهم بگویم که این داستان، یا فلان چیز, نماد یک چیز دیگر است؟ مثلا فرض کنید شب شد و داستان در شب میگذرد, مثلا این یک وجه نمادین دارد, نه اینکه واقعا در شب اتفاق افتاده باشد, مثلا بار سیاسی دارد. این نماد سیاسی یا خیلی چیزهای دیگر که در داستانها میتوانند بار نمادین داشته باشند. کسی که میخواهد بگوید که داستان واقعی نیست باید اثبات کند و دلایل قاطع داشته باشد. مخصوصا در مورد قرآن که به نظر میآید ادعای واقعیبودن دارد؛ شخصیتها، پیغمبر هستند, در مورد وقایع تاریخی بزرگ صحبت میکند, مثلا موسی به مصر میرود و بعد قومش را میآورد.
_حضار: زمانی که ما صحبت میکردیم در مورد اینکه میتوان با داستانهای قرآن به شکل روایت برخورد کرد یا نه، مثلا یک سری چیزهایی میدانستیم ازجمله اینکه خدا خودش این اتفاقها را بهوجود آورده و محدودیت یک راوی را نداشته که یک اتفاقی باشد بعد بخواهد روایت کند.
_استاد: البته آن دلیل خیلی فرعی من بود. دلیل اصلیاش این است که اصولا شما هر وقت چیزی را روایت میکنید حتی تاریخ, از قواعد روایت پیروی میکنید. یعنی حتی کتاب تاریخ مثل داستان است و الان در همین قرن بیستم خیلی مد شده که در مورد تاریخ هم با تکنیکهای ادبی مثل اینکه متن ادبی است، برخورد میکنند.
_حضار: حرفم این است که اگر ما بخواهیم بگوییم که اینها نماد هستند یا نه, یعنی حق داریم ما با آن مثل نماد برخورد کنیم یا نه؟ فکر کنم حداقل برای خود من یک سؤالی که باید جواب شود این است که این نمادها چگونه در ذهن بشر به وجود آمده؟ یعنی اصولا اصالت دارد یا فرهنگ آنها را ساخته؟ اگر این را ندانیم نمیتوانیم صحبت کنیم. چون اصلا اگر قرار است این نمادها اصالت نداشته باشد ممکن است ۲۰۰-۳۰۰ سال اخیر وارد فرهنگ بشری شده.
_استاد: بله ولی لزوما اینگونه نیست. نظر من این است که نمادها ثابت ماندند. ولی اگر این نظر هم قبول نکنیم لزوما اینگونه نیست که مشکلی ایجاد شود, چون یک اثر ادبی میتواند همین نمادها را طوری انتخاب کند، که تفهیم شود که نمادِ چه چیزی هستند. مثلا من میتوانم وقتی از شب بهعنوان نماد استبداد و یک چیز سیاسی استفاده میکنم, نشانههای دیگری قرار دهم که تو بفهمی که اینجا شب متناسب با این است. واقعا هم اینگونه است، الان ادبیات یا مثلا نمایشی که جنبۀ نمادین دارد اصولا ارجاع به نمادهای ناخودآگاه نمیکند. قراردادی ممکن است یک چیزی را نماد کند.
_حضار: شما ادعا میکنید قرآن هم اینگونه است؟
_استاد: نه. نظر من این است که نمادها تا حدود خیلی زیادی ثابت و خارج از فرهنگ هستند و قرآن هم با همان نمادها کار میکند. قبلا مورد توصیف بهشت و جهنم در قرآن من کموبیش این حرف را زدم. حالا میخواهم یک مقدار در مورد همین صحبت کنم. ولی باز این نکته را حل نمیکند که من داستان را نمادین تعبیر میکنم. باز این مشکل وجود دارد. اینکه اصولا داستان نمادین باید ساختگی باشد, یعنی من یک مفهوم کلی در ذهنم دارم, میخواهم آن را بگویم و بعد شروع میکنم بهجای این مفاهیم مجرد و انتزاعی, مثلا حیوانات را میگذارم. مثلا داستانی بین حیوانات درست میکنم که یک مفهوم اخلاقی را برسانم. اگر کسی نفهمد که این نمادین است و فکر کند این یک داستانی است در مورد حیوانات که مثلا روباه با سگ حرف میزند, هیچ چیز از داستان نمیفهمد. مثلا سُهروردی داستانهای نمادین خیلی جالبی دارد. مثلا کتاب «لغت موران»؛ سهروردی واقعا ادبیات خیلی خوبی دارد، خیلی هم ترجمه شده، ترجمههای خوب وجود دارد. اصل سهروردیاش هم فارسی بوده. یک داستانی دارد که در آن شب و روز با هم حرف میزنند به همان معنای قطب زنانه و مردانه, دیالوگی است که شب سعی میکند برتری خودش را به روز اثبات کند. روز مزایای خودش را میگوید که با قطب شهادت جور است و شب در مورد خودش صحبت میکند و خیلی داستان جالبی است و اگر مثلا یک نفر بخواند و فکر کند این یک دیالوگی بین شب و روز است, کلا نفهمیده!
من مشکلی که میگویم این است که اصولا در تعبیر نمادین داستان معمولا چیزی از واقعیت را، (از پایین و از سطح واقعیت) کم میکنیم. شما دیگر این آدمها را بهعنوان آدمهای واقعی نگاه نمیکنید و درعوض آن را در یک سطح بالاترِ انتزاعیتری از داستان یا هر اثر هنری معنی میکنید و اشتباه میشود اگر شما بیایید این آدمها یا این حیوانات را واقعی بگیرید. مفهوم داستان را از دست میدهید.
بنابراین اگر ما بخواهیم داستانهای قرآن را واقعی در نظر بگیریم, چگونه میشود؟ مثلا برادرهای یوسف, او را در چاه انداختند برای اینکه میخواستند از پدرشان دور شود. اینکه حالا یوسف مثلا بهطور نمادین یک پیوندی با چاه پیدا میکند, این دو جنبه (واقعی و نمادین) را چگونه میشود با همدیگر جمع کرد؟
_حضار: داستان حضرت خضر در قرآن آمده؟
_استاد: نه، اصلا اسم خضر در قرآن نیامده. داستان موسی و خضر که میگویند در قرآن آمده بدون نام خضر است. داستان آب حیات و جاودانهشدن خضر و اینها اصلا نیست. حتی در روایتهایی که مثلا به ائمه نسبت میدادند شاید نباشد، نمیدانم. در تورات و اینها هم نیست. نمیدانم منشأش کجا است. اصولا افسانۀ جاوانگی در ادبیات و اسطورهها خیلی زیاد است مثلا افسانۀ گیلگمش که از معروفترین افسانههای منطقۀ ما است اینها همه دنبال یک چیزی هستند که به جاودانگی برسند. یکی از این افسانهها، افسانۀ آب حیات است که حالا رنگ مذهبی هم به آن زدند, مثلا یک شخصیت قرآنی را معتقد هستند که او همانی هست که از آب حیات خورد.
به نظر من وقتی بحث میشود در مورد اینکه اینها نمادین هستند یا نیستند، مثلا یکی از چیزهای مورد تأیید میتواند روایتها باشد. از خود پیغمبر پرسیدند، شاید چیزی گفته. من میخواهم بگویم جای بحث وجود دارد. کسی که میخواهد بگوید نمادین است باید از همۀ اینها توجیهی بسازد که چرا میگوید نمادین است, خود متن را چگونه توجیه میکند. یک دلیل اینکه نمادین نیست این است که اینها اتفاقهای تاریخی هستند که خارج از متون مذهبی هم وجود دارند. بنابراین اینکه شما میخواهید داستان موسی را در قرآن نمادین بگیرید باید نه تنها مذهبیها را قانع کنید، باید آدمهایی که تاریخنگار هستند و شواهدی دارند را هم قانع کنید که این اتفاقها نیفتاده، و اینها تخیلی هستند. فرض بر این است که داستان بهعنوان واقعیت روایت میشود.
_حضار: اگر شواهد تاریخی کنارش نباشد یک حالت ۵۰-۵۰ دارد.
_استاد: نه! غیر از اینکه در قرآن تأکید هست که اینها وقایع تاریخی هستند؛ حتی اگر اینگونه نباشد؛ شما در ادبیات معمولی هم وقتی داستان میخوانید فرض بر واقعیبودن است, مگر اینکه خلافش ثابت شود. مثلا فرض کنید من الان همینطور که صحبت میکنم و شما را نگاه کنم مثلا یک چشمک بزنم.
۱:۰۰:۰۰
اگر سَر و سری بین من و شما نباشد این را چطور تعبیر میکنید؟ که مثلا یک چشمش رفت؟! واقعیتی بوده، وقتی معنی نمادین پیدا میکند که من یک کاری انجام دهم که اطلاعاتی برسانم، مثلا شما یک چیزهایی میدانید یا من با شما قرار گذاشتم این کار را بکنم که شما یک چیزی بگویید یا یک کاری کنید. اصولا نمادین بودن یعنی فراتر از حد عادی رفتن دلیل میخواهد. باید از خود متن یا از اطراف متن دلایلی جمع کنید که این چیزهایی که میگوید منظورش این نیست، منظورش یک چیز دیگر است. اگر اینگونه نباشد که شما همیشه یک متن را میخوانید از اول فکر میکنید که یک چیز دیگر میگوید. به طور طبیعی برعکس است و یک مقدار طول میکشد تا حس کنید که این نمادین است اگر واقعا نمادین باشد. پیشفرض ما این است که واقعی است مگر اینکه یک آدم بیسلیقهای اول داستان یک جمله بنویسد: این داستان نمادین است. نمادهایش هم بگوید. یک اصطلاحی وجود دارد در مورد یکی از فیلمسازهای ایران که میگویند خیلی وجه نمادین قوی در کارهایش وجود دارد و معمولا نمادهایش را کسی نمیفهمد، میگویند که این را باید به فیلمش الصاق کرد. یعنی بعد از اینکه شما فیلم را دیدید، اگر فیلمساز به شما نگوید که منظورش از این چه بوده، هیچکس نمیفهمد. مثل اینکه من همراه فیلم یک کتابچه به مردم بدهم. اگر اینگونه است که همینطوری حرفت را بزن.
من میخواهم بگویم که داستانهای قرآن واقعی هستند، ضمنا وجه نمادین هم دارند و این مشکلی ایجاد نمیکند. این خیلی مهم است زیرا ما یک ادبیات عرفانی خیلی بزرگی در توجیه نمادین همین داستانها داریم, یعنی اصولا عرفا با همان وجههای نمادین خیلی سروکار داشتند مثلا موسی عقل است، فرعون نفس است و تمام این اتفاقهایی که میافتد از نظر عرفا ابعاد عرفانی دارد. این چیزها با اینکه ما داستان را بهعنوان واقعیت بخوانیم منافات ندارد. این حرفی که آن جلسه مختصر گفتم میخواهم بیشتر اشاره کنم و توجیه کنم که چرا اینگونه است.
۱-۹ برخی نمادها در ناخودآگاه بشر ثابتاند و برخی به فرهنگ بستگی دارند
اول از همین نکته شروع کنیم که اصولا ما در ناخودآگاهمان یک مجموعه نمادهای ثابت جدا از فرهنگ داریم. مثلا نمادهایی که در رؤیا ظاهر میشوند. فرضاً در رؤیا وقتی که شما نماد دست را میبینید، مثلا فرض کنید یک نفر در رؤیا با دست خودش موهای خودش را میکنَد. احساس بشر نسبت به دست و موهای خودش در طول تاریخ تغییر نمیکند و نکرده. یک چیزهای ثابت حیاتی وجود دارد. مثلا دست نماد رفتار خودآگاهانه است. یعنی بیشترین چیزی که ما روی آن کنترل داریم دست است. کارهای خودآگاهی که انجام میدهیم معمولا با دست انجام میدهیم. بنابراین بهطور طبیعی دست با رفتار خودآگاهانه انطباق و شباهت دارد؛ یا ما نسبت به تمام اعضای بدن خودمان حسهایی داریم که جنبۀ حیاتی دارند و اینها اصلا ربطی به تاریخ و فرهنگ ندارند. یا نسبت به پدیدههایی که بیرون از ما وجود دارند: مثلا نسبت به خورشید بهعنوان منبع انرژیِ، یک ربط حیاتی بین انسان و خورشید وجود دارد. چیزی که باعث دیدن همۀ اشیاء میشود. فرهنگ را بگذارید کنار. انسان بهعنوان یک موجود زنده یک مکانیسمهای حیاتی دارد. غذا میخورد, همه چیز هم نمیخورد، چیزهایی در بدنش جذب و دفع میکند. روز و شب برای انسان معنی دارد, بهطور طبیعی روز با آگاهی و شب با ناخودآگاه پیوند دارد؛ زیرا ما بیشتر از ۹۰ درصد اطلاعاتمان را از محیط از طریق چشم میگیریم و روز است که روشن است.
اینکه مفاهیم طبیعی که با حیات ما پیوند دارند، ثابت ماندند و اینها یک مجموعه نمادهای ثابتی را در رؤیاهای ما ایجاد میکنند ولی معنیاش این نیست که همۀ نمادهای رؤیا ثابت هستند و از فرهنگ مستقل هستند. مجموعهای از نمادهای مستقل از فرهنگ وجود دارد. اینها آن نمادهایی هستند که به نحوۀ معیشت انسان بهعنوان یک موجود زنده در این دنیا مربوط است. به فیزیولوژی و آناتومی انسان مربوط است، به نحوۀ ارتباط حیاتی انسان با طبیعت مربوط است.
آب زلال برای همۀ آدمها همیشه یک نشانۀ خوب است. صحرا همیشه یک نشانۀ ترسناک است. زیرا در صحرا حیات بشر بهطور طبیعی جریان پیدا نمیکند. ما مجموعهای از نمادهای ثابت داریم که بستگی به نقش ثابت فیزیولوژی و آناتومی ما دارد. نحوۀ معیشت ما و حیاتمان در طول تاریخ تغییر اساسی نکرده.
یک مجموعه نمادهای فرهنگی هم داریم که برای هر آدمی بسته به اینکه در چه تاریخ و فرهنگی زندگی میکند، تفاوت دارد؛ مثلا ممکن است آدمی که با یک شیء خاصی سروکار دارد آن را در رؤیای خودش ببیند و در این رؤیا معنی این شیء یک مقدار خصوصی میشود. مثال واضح، وقتی شما آدمهای آشنا را در رؤیا میبینید، مثلا دوستان خودتان، اینها معنای عمومی بشری ندارند. بستگی به این دارد که نوع رابطهتان با آن آدم چیست, ولی دیدن مادر یا یک چیزهایی مثل مادر، خانه، دریا، خورشید، با همۀ آدمها نسبتشان تقریبا ثابت است.
بنابراین نمیخواهم چیزی را مطلق بگویم ولی تقریبا اینگونه است. حالا یک نفر ممکن است به دلایلی با دریا رابطۀ خاصی داشته باشد ولی غالبا رؤیاها سطوح مختلف دارند و رؤیاهای خیلی عمیق که در آن هیچ نشانۀ آشنایی ظاهر نمیشود, مثلا رؤیا در طبیعت و تنهایی میگذرد، فضای آبستره و سورِئال است یکدفعه میبینید این نمادها به چیزهای خیلی عمیقی مربوط میشوند که شما هیچ اطلاعی از آنها ندارید.
یونگ تعداد زیادی رؤیاهای عجیب و غریب جمع کرد که در آن مثلا یک آدم قرن بیستمی نمادهای مربوط به اسطورههای یونان را دیده یا نمادهای مربوط به کیمیاگری که حداقل 4_ 5 قرن است که یک علم مُرده است, در رؤیاهای آدمها ظاهر میشود. برای همین یونگ و خیلیها به کیمیاگری اعتقاد دارند, زیرا نمادهای کیمیاگری مثل سنگ فلاسفه یا چیزهایی که به مسیح ربط میدادند با نهاد بشر ارتباطهای عمیقی داشت.
_حضار: نماد کیمیاگری منظورتان چیست؟
_استاد: کیمیاگرها یک مقدار زیاد اصطلاح و وسیله دارند، دنبال چه هستند؟! یونگ یک کتاب دارد به فارسی ترجمه شده؛ “روانشناسی و کیمیاگری”. بحثش همین است. یک مقدار زیادی کیمیاگری را یاد میدهد که اینا چه میگفتند. بحث تبدیلشدن به طلا را میگفتند که برای تحقیقاتشان از شاهزادهها بودجه بگیرند. خیلی رشتۀ علمی عمیقی بوده.
_حضار: هنوزم هست دیگر، هری پاتر و اینها.
_استاد: من نمیخواهم بگویم درست یا غلط بوده, ولی شما عمیقبودنش را از همین جا بفهمید که همۀ دانشمندهای بزرگ دنیا را به خودش جذب کرده؛ ابن سینا، زکریای رازی، هر آدم نابغهای در طول تاریخ یک مقدار کیمیاگری کرده. این معلوم است که مبانی خیلی بیهودهای نداشته. درواقع مثل یک عرفان طبیعی بوده که میشود با طبیعت ارتباطی خارج از محدودهای که میشناسیم برقرار کرد که اگر آن برقرار شود, بعد شما میتوانید مس را به طلا تبدیل کنید. به گونهای به نهاد طبیعت نزدیکشدن، شبیه یک چیزی بین عرفان و شیمی و فیزیک, ولی واقعا مبنا دارد، حالا الان از نظر علمی کسی به آن توجه ندارد. توجه یونگ برای این است که معتقد است که اینها نمادهایی را کشف کردند که به اعماق وجود آدم بستگی دارد و در همۀ آدمها هست. بنابراین در رؤیاها ظاهر میشوند. رؤیاهایی را نقل کرده از بیمارهای خودش که مثلا یک نماد خیلی اساسی کیمیاگری در آن هست و هیچکس هم، نه ما و نه آن بیمار اصلا اطلاعی از کیمیاگری نداریم. برای یونگ آشنا است چون کیمیاگری خوانده و میداند که این همان چیزی است که کیمیاگرها برای آن کار استفاده میکردند و معانیای که کیمیاگرها به نمادها نسبت میدادند الان در رؤیا ظاهر میشود. به همان معنا این چیزها را میبیند.
من نمیخواهم روی آن بحث کنم. فقط گفتم در ناخودآگاه بشر نمادهای ثابتی وجود دارد که در رؤیاها ظاهر میشوند. و این مانع از این نیست که شما در رؤیاهایتان چیزهایی ببینید که به فرهنگ خودتان ربط داشته باشد. مثلا یک نماد ثابت در رؤیاها در مورد معنی حیوانات یا گیاهها، میوهها و چیزهایی که آدم میخورد. خیلی از اینها به دلیل اینکه جنبۀ طبیعی دارند، به فیزیولوژی انسان ربط دارند. مثلا فرض کنید یک نفر هر چقدر هم از گربهسانان خوشش بیاید ولی دیدن شیر در رؤیا برای او معنی خوبی نمیدهد ولو اینکه عاشق شیر باشد. البته اگر شیر آشنایی نباشد. مثلا یک نفر ممکن است یک شیر پرورش داده، شب در خواب میبیند که به آن غذا میدهد. این ممکن است خیلی معنی خاصی نداشته باشد.
الان تحقیقاتی هست که از صدسال پیش شروع شده و دوباره علم تعبیر رؤیا را به نحوی زنده کردند. واقعا فکر میکنم گرایش عمومی به این سمت رفته که ما نمادهای ثابت داریم؛ حتی فروید که شروعِ کار است به نمادهای ثابت اعتقاد دارد، منتها درصد نمادهای ثابت در نظر یونگ بیشتر و غلیظتر است. مثلا فروید خیلی به خاطرات کودکی ارجاع میدهد و منشأ ثابتبودن این میشود که کودکی آدمها و نیازهایشان مشابه همدیگر است.
۲-۹ ناخودآگاه در بیداری ما هم فعالیت میکند
نکتۀ بعد اینکه در بیداری ما هم ناخودآگاه فعالیت میکند. ناخودآگاه چیزی نیست که فقط در خواب فعالیت کند و رؤیاها را تولید کند و بعد که ازخواب بیدار شویم خاموش شود و مثلا اختیار را به خودآگاه ما دهد و بعد دوباره هر وقت که ما خوابیدیم روشن بشود. ناخودآگاه همیشه روشن است، همیشه در یک سطحی فعالیت ثابت دارد.
بنابراین اگر شما در طول روز به فعالیتهای ناخودآگاه توجه نمیکنید به این دلیل است که بهطور غالب به خودآگاهیتان توجه دارید. سروصدای خودآگاه نمیگذارد که شما زمزمههای ناخودآگاه را بشنوید. ناخودآگاه زمزمه میکند. باید بخوابید تا بشنوید. با صدای بلند حرفهایش را نمیزند. ازآنجا که در طول روز جیغ و داد زیاد هست, خودآگاهی ما مانع از این است که متوجه بعضی از فعالیتهای ناخودآگاه شویم, ولی اینگونه هم نیست که فعالیتهای ناخودآگاه را به کل درک نکنیم. ممکن است تصاویر خاصی به ذهنمان برسد، رؤیا نیاید, ولی اولا احساساتی به ما دست میدهد که نمیدانیم از کجا میآید. یک دفعه دلتان شور میزند. ناخودآگاه خانمها بیشتر فعال است. مثلا آدم دلش شور میزند، احساس نگرانی میکند, درحالیکه بهطور منطقی دلیلی برای نگرانی نیست. مثلا یک دفعه خاموش میشود، دوباره روشن میشود. در طول روز اتفاقهایی برای همۀ ما میافتد، احساسهایی به ما دست میدهد که واقعا نمیفهمیم از کجا میآید یعنی تحلیل منطقی نداریم که چه شد که مثلا یک چنین حسی پیدا کردیم.
۱:۱۵:۰۰
یا یکدفعه یاد یک چیزی میافتیم که کاملا از حافظهتان رفته بود. یک چیزی بدون مقدمه تداعی میشود. فکرهایی به ذهنتان میرسد! دقیقا هم این فعل را ما به کار میبریم: “به ذهنم رسید!” مثل اینکه یک چیزی است که خودش آمد. مثلا من داشتم به یک چیز دیگر فکر میکردم، یک دفعه یک چیز عجیب و غریبی به فکرم رسید یا یاد یک چیزی افتادم.
پس در طول روز ناخودآگاه فعالیت خودش را انجام میدهد. من یک مثال بزنم. در آن جلسهای که در مورد رؤیا صحبت کردم یکی از بچههای دانشکدۀ کامپیوتر بعد از جلسه آمد رؤیایی برای من تعریف کرد که خیلی جالب بود. جزییات خوابش خیلی مهم نیست. مهم این است که در خواب این تصور و سؤال برایش وجود داشت که رِزولوشن چیزهایی که در خواب میبیند، بالاتر است یا چیزهایی که در بیداری میبیند؟! و بعد میگفت در خواب دقت کردم که مثلا برگ را نگاه کردم, دیدم رزولوشنش خیلی بالاتر از واقعیت است. معنی این رؤیا روشن است. ناخودآگاه سعی میکند به آدمی که شاید خیلی به ناخودآگاه توجه ندارد گوشزد میکند که من خیلی چیزها را بهتر میبینم از آن چیزی که در خودآگاهی و روز میبینی. اما نکته مهم اینه که ایشون تعریف میکرد و میگفت دلیل اینکه من این رؤیا را دیدم این است که آن روز به این موضوع فکر کرده بودم! به این مسأله که وقتی خواب میبیند چقدر واضح میبیند و بعدا همان شب این خواب را دیدم. خیلی افراد این حرف را میزنند که این خواب را من میبینم به دلیل اینکه روز به چنین صحنهای برخورد کردم یا به چنین چیزی فکر کردم؛ درحالیکه برعکس است! من میخواهم بگویم جریان واقعی برعکس است. آن رؤیا دارد شکل میگیرد، برای همین است که او در طول روز یک چنین سؤال عجیب و غریبی به ذهنش میرسد. چیزی که به فکر این رسیده مقدمۀ آن رؤیا است. نشانه این است که این رؤیا تقریبا رسیده و میخواهد اعلام شود و طبعاً مقدماتش هم درطول روز وجود دارد. در روز افکاری به ذهنتان میرسد، یک آدمهایی را میبینید، حسهایی را تجربه میکنید، بعد مشابهش را در خواب میبینید. معنایش این نیست که چون اینگونه بود بعدا آن خواب را دیدید؛ چون آن خواب داشت میآمد در طول روز هم شما چیزهایی مشابه با آن را تجربه کردید.
رؤیای پیشگویانه هم داریم ولی این چیزی که من گفتم این نیست. چیزی که فروید میگوید این است که شما وقتی با صحنههایی در طول روز مواجه میشوید یک چیزهایی در ناخودآگاه شما دچار رزونانس میشوند و انرژی میگیرند؛ مثلا شما یک رؤیایی میخواهید ببینید، انگار که نمادهای رویا باید به اندازۀ کافی انرژی داشته باشند. مثلا فرض کنید اگر شما اصلا در عمرتان شیر ندیده باشید و اصلا از وجود شیر هم خبر نداشته باشید طبیعی است که رؤیای شیر هم نمیبینید. خیلی بعید است یک نفر شیر برای خودش بسازد, ولی ممکن است شما رؤیایی داشته باشید که به نماد شیر نیاز دارد. همان روزی که برای اولین بار شیر میبینید ممکن است همان شب آن رؤیا را ببینید. بعد میگویید که من چون در روز شیر دیدم، آن را در رؤیا هم دیدم. درحالیکه رؤیا منتظر بود که شما با این نماد آشنا شوید تا برایتان استفاده کند. اصولا اینگونه نیست که رؤیاها خیلی تحتتأثیر افکار روزانه هستند. همۀ افکار روزانه، چیزهایی که ناخودآگاه به ذهنمان میرسد، احساساتمان و برداشتهایی که از وقایع روزانه داریم یکطوری به ناخودآگاه ما ربط دارد.
درنتیجه غالبا اوضاع برعکس است. نیازهای درونی و ناخودآگاه وجود دارند، آن داستانها در ناخودآگاه درحال ساخته شدن هستند، بعد ممکن است نمادهای خودش را از وقایع روزمره بگیرد.
_حضار: شما میگویید همه چیز در قرآن واقعیت دارد.
_استاد: من میگویم در قرآن همهچیز واقعیت است مگر اینکه خلافش ثابت بشود.
_حضار: در آیه “اناعطیناک الکوثر” اینجا منظور دختر پیامبر است ولی از کوثر نام برده میشود یعنی واقعیت را با یک نمادی گفته.
_استاد: نه! من اولا حرفی که میزنم در مورد داستانهای قرآن بود, چون یک عده حرفشان این است که همۀ داستانهای قرآن نمادین هستند و تاریخی نیستند. من نمیگویم که قرآن با وجه تمثیل حرف نمیزند؛ به وضوح این کار را میکند، نه در داستانها. مثلا چیزهایی را به صورت تمثیل و استعاره به کار میبرد، ربطی به این ندارد. آن ادعا این است که داستانها تاریخی نیستند؛ من با این مخالف هستم. من میگویم داستانها و روایتهای قرآن واقعیت تاریخی دارند، مگر اینکه یکی ثابت کند که مثلا به دلایلی از داخل یا خارج متن که این داستان وجه نمادین است. حرف شما مثل استعاره است. حرف من این است که شما برای چنین تعبیرهایی باید دلیل داشته باشید. شما الان سعی میکنید دلیل بیارید. من مخالف این نیستم که شما یک جایی بگویید که اینجا مثلا منظور از مرگ به معنای مرگ طبیعی نیست، به یک معنای دیگری است. ولی باید دلیل بیاورید. وقتی که ظاهر روایت حرف از مرگ میزند، شما باید دلایلی داشته باشید که بگویید به نظر من اینجا به این دلیل مرگ طبیعی نیست، مثلا فرض کنید چون اینها دوباره زنده میشوند. بههرحال همین که تلاش میکنید دلیل بیاورید بنابراین حرف من را قبول کردید. شما اگر میخواهید بگویید چیزی وجه نمادین دارد باید دلیل داشته باشید.
_حضار: یا مثلا داستان آدم و حوا…
_استاد: بله. اینکه این واقعه اتفاق افتاده یا نه. مثلا یک عده معتقد هستند این باغی در زمین بوده، بهشت موعود نبوده به آن معنا که ما میشناسیم. مثلا شما دلیل آوردید، شما برای اینکه بگویید که یک داستان نمادین است و اتفاق نیفتاده، استدلال میکنید. من هم میگویم باید همین کار را کنید. منظور از کوثر چیست؟ میگویید معنی کوثر این است، پس درواقع استدلال میکنید.
شما میگویید که بعضی جاها نمادین است و استدلال میکنید. من هم قبول دارم. اصولا هر جای دیگری که نمادین یا تمثیل است, خوب است که ما دلیل داشته باشیم. بفهمیم که اینها تمثیل است و چه معنی میدهد. همین کاری که شما میکنید درست است. ممکن است استدلالتان درست نباشد، اما کاری که میکنید درست است. میگویید چون آنجا یک چنین آیهای آمده، اینجا اینگونه گفته, پس این واقعیت نیست، این تمثیل است.
حالا بیاییم سر داستانهای قرآن. چرا بعضی چیزها در این داستانها وجه نمادین پیدا میکنند؟ فرض کنید شما یکی از برادرهای یوسف (غیر از برادر کوچکتر) هستید. یا شما یکی از اطرافیان یوسف هستید و یوسف را در زندگی خصوصی میشناسید؛ اگر بخواهید یوسف را در رؤیا ببینید با توجه به حقیقت یوسف چگونه میبینید؟ یکی از ویژگیهای ناخودآگاه این است که گویی عکسبرداریهایی از خارج میکند و گاهی خیلی چیزهایی که ما نمیبینیم را میفهمد. بنابراین وقتی شما یوسف را در زندگی واقعی میبینید ممکن است رؤیایی ببینید که در آن یوسف مقارن با چاه است برای اینکه حقیقت یوسف با حقیقت چاه شباهت دارد و ناخودآگاه این حقیقت را درک میکند. بهطور نمادین یوسف با چاه ربط دارد, زیرا آدمی است که پتانسیل پیداکردن علوم غیب و جریان دادنش به سمت مردم را دارد. فرض کنید شما یعقوب هستید و به وضوح میبینید که برادرها حسادت میکنند و میدانید اینها چطور آدمهایی هستند. بنابراین خیلی طبیعی است که یعقوب خوابی دیده باشد که در آن گرگ یوسف را میخورد. برای اینکه اینجا واقعا بهطور تمثیلی گرگهایی وجود دارند که حتی اندیشۀ پارهکردن یوسف را دارند.
پس یک وجوه تمثیلی واقعی, در ذهن ما انعکاس پیدا میکند؛ حتی اگر در رؤیا نبینیم این چیزها یکطوری در ناخودآگاه ما هست. حقیقت یوسف نسبت واقعی با چاه دارد و قرار است که این آدم به بزرگی برسد. بنابراین باید به مرکز فرماندهی مثلا بزرگترین حکومت جهان منتقل شود. بنابراین خیلی طبیعی است که یوسف با چاه نسبت دارد و خوب است که یک کاروانی بیاید او را به مصر ببرد. چیزی که به ذهن یکی از برادران میرسد که این حرف را میزند که نکشیدش, وسط بحث برادران, یکی از آنها گفت « قَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ لَا تَقْتُلُوا يُوسُفَ»(یوسف:۱۰) که یوسف را نکشید، او را بیندازیم داخل چاه که یک کاروانی او را ببرد. این چیزی که به ذهنش رسیده, درواقع این ایده از کجا ایجاد شده؟! زیرا زندگی یوسف با این اتفاق یکطوری سازگاری دارد. بنابراین مثل حقیقتی است که از ناخودآگاه در وسط روز به فکر یک آدمی رسید. اینکه یوسف را در چاه بیندازند که یک کاروان بیاید. اگر کاروان در رؤیا ظاهر شود، و اگر شما با کاروانی حرکت کنید انگار که بهاصطلاح رسالت career خودتان را در زندگی شروع کردید، سوار چیزی بودن مخصوصا چیزی مثل کاروان, حرکت به سمت زندگی نو است و شروع حرکت شما در زندگی جدید است. در زبان انگلیسی کلمۀ خوب carrier برایش هست. مثلا شغل یجور career/carrier (این دو واژه در لاتین همریشه هستند) حساب میشود برای اینکه آدم رو حمل میکند. پس این ایدۀ ناخودآگاه و این اتفاقی که میافتد یکطوری با حقیقت یوسف مناسبت داشته. بنابراین اگر من بگویم که در چاه افتادن یوسف وجه نمادین هم دارد اصلا چیز عجیب و غریبی نگفتم و اینکه چرا یعقوب میترسد از اینکه پسرش را گرگ بخورد, برای اینکه این واقعیت در اطرافش وجود دارد. بهطور تمثیلی شما در رؤیا انسانی که به حالت سَبُعیت و درندهخویی رسیده باشد را به صورت گرگ میبینید. این خطر، یک خطر واقعی است که یعقوب ناخودآگاه درک میکند. یعقوب حرفی میزند، میترسد از اینکه گرگ یوسف را بخورد. یعقوب به دلیل آن رؤیا میداند که گرگ یوسف را نمیخورد ولی ترس در وجودش هست. ترس از اینکه اتفاق بدی برای یوسف بیفتد. و برادرها چقدر خوب حرف یعقوب را بُل میگیرند, برای اینکه با واقعیت نزدیک است؛ یعنی بهطور تمثیلی خودشان کار گرگ را انجام دادند. پیراهن یوسف را هم پاره کردند. اصلا یک مقدار احمقانه است که عین همان جمله را میآورند تحویل پدرشان میدهند. او گفته که میترسم پسرم را گرگ بخورد، اینها میآیند میگویند گرگ پسرت را خورد. یک کمی هم تغییرش نمیدهند! این حرفی که میزنم خیلی جدی نیست. این جملهای که میگویند «لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ» (یوسف:۱۴) مثل اینکه میخواهند بگویند که ما نمیگذاریم گرگ او را بخورد، خودمان میخوریمش! البته شوخی کردم! معنی جمله این است که یعنی مثلا ما عصبه هستیم و نمیگذاریم گرگ او را بخورد.
بنابراین اینها واقعیتهایی هستند که حضور دارند، یک چیزهایی بهطور تمثیلی وجود دارد و اینها در وجود ما انعکاس پیدا میکند. بنابراین وقایعی که شما در این داستانها میبینید وقایعی نیست که صرفا معنی تمثیلی داشته باشند. درواقع من میخواهم بگویم که وقتی یک اتفاق افتاد اینگونه نیست که یا واقعیت است یا نمادین. اینها همهشان اتفاق افتادند, ضمنا وجوه نمادین هم دارند, بهخاطر دخالتی که ناخودآگاه در تصمیمگیریها و در برداشت آدمها از واقعیت دارد.
۱:۳۰:۰۰
_حضار: در مورد اینکه حقیقت یوسف به چاه نزدیک است، حداقلش این است که این چیزی است که برای یوسف پیشبینی شده, یعنی لزومی ندارد یوسف آن موقع به چنین مقامی رسیده باشد و حتی اگر رسیده باشد لزومی ندارد که برادران این را دیده باشند؛ یعنی خیلی سخت میشود باور کرد که یوسف به آن مقام رسیده باشد و برادرها هم او را دیده باشند.
_حضار: بچه هایی که اینگونه اند حالتهاشون فرق میکنه.
_استاد: صددرصد! آدمی که یکطوری آدم بزرگی است. نمیخواهم بگویم یوسف از اولش آدمی است که امکانِ بدبودنش نیست ولی آدم بزرگی است، به معنای اینکه استعداد علمی فوقالعادهای دارد که دیگران ندارند. یک نفر از بچگی هم این را نشان میدهد. شما در بیداری میفهمید، چه برسد ناخودآگاه. مثلا ممکن است شما یک آدمی را در خودآگاهتان تحقیر کنید ولی در ناخودآگاه و رؤیا میبینید که یک تاجی روی سرش گذاشتند و ناخودآگاه به شما هشدار میدهد اینگونه که فکر میکنی، این آدم کوچکی هم نیست و مثلا آدم بزرگی است و او را در قالب یک پادشاه میبینید. اصولا لازم نیست حقیقت وجودی یک آدم در عالم خارج تحقق یافته باشد تا ناخودآگاه این را شناسایی کند. یک آدمی تصمیم بدی در مورد شما دارد، هنوز هم هیچ کاری نکرده، در اعماق وجودش است. ممکن است شما یکطوری این را شناسایی کنید. این اتفاقها زیاد میافتد.
۳-۹ اتفاقات زندگی واقعی ما بار نمادین دارند
من میخواهم یک مقدار از موضوع داستان خارج شوم. حیف است این بحث را ادامه ندهم. اینکه شما میتوانید یک مقدار به زندگی خودتان هم اینگونه نگاه کنید. در زندگی ما هم چیزهای نمادین اتفاق میافتند و چیزهایی که احتیاج به تعبیر داشته باشد وجود دارد. من یک مثالی میخواهم بزنم، واقعا مثال خوبی نیست از نظر چیزی که میخواهم بگویم نه محتوایش، نه چیزهایی که باید در موردش صحبت شود, ولی من از این بهتر مثال پیدا نکردم. یک نفر برای من تعریف کرد که رؤیای تکراری کودکیاش این است که میدید در یک جایی که خیلی دقیق برای من تعریف میکرد به سمت دستشویی میرود و یک سگی آنجا است که او را میخورد. و ویژگی جالب رؤیا این است که سگ همیشه او را بهطور کامل میخورد و هیچوقت احساس بدی هم ندارد, یعنی اینگونه نیست که بخواهد فرار بکند. خیلی با آرامش میایستد تا مثلا سگ همیشه از انگشت کوچک دستش شروع میکرد. میگوید من را بهطور کامل میخورد و رؤیا درحالیکه این خورده شده بود، تمام میشد. من نمادها را تعبیر نمیکنم ولی این رؤیا معنیاش اعلام خطر به این پسر است که مادرش در زندگی مانع کامیابی جنسیاش میشود. یعنی مثلا جلوی ازدواجکردنش را میگیرد و إلی آخر. اینکه میگویم مثال خوبی نیست سگ یکطوری جای مادر نمادین میشود.
_حضار: این تعبیر از کجا آمده؟
_استاد: برای اینکه دستشویی رفتن بهعنوان نماد جنسی مخصوصا در خواب مرد بخاطر مشابهت مکانیسمهای فیزیولوژیکشان ظاهر میشود. و خورده و بلعیده شدن آن هم توسط یک سگ! یک نشانههای جدایی هم دارد که سگ را به مادر تشبیه میکند. میلِ ناخودآگاه مادر برای برگرداندن فرزند به داخل شکمش وجود دارد. یک چیزی در فرهنگ ما وجود دارد، آن هم قداستِ مادر است و من حرفهای خیلی بدی میزنم که از طرفی خوب است که این در فرهنگ ما شکسته شود. مادر موجود مقدسی است ولی ارتباطِ مادر جزء خطرناکترین ارتباطهای زندگی آدمها است.
_حضار: با پدر چطور؟
_استاد: با مادر بیشتر است. نکتۀ اصلی این است که یک زن بپذیرد که فرزندانش از او جدا شوند، این خیلی برای مادرها سخت است. یعنی اصولا فرزند جزء مادر است. وقتی به دنیا میآید حس جدایی دارد، اینکه یک موجودی جدا و مستقل شده و حالا هم به یک سنی میرسد که میخواهد برای خودش برود، این حسی است که مادرها در مقابلش مقاومت میکنند. بهطور ناخودآگاه یک حس تملّک، حس اینکه اصلا بچه جزء من است، در مادرها وجود دارد. مثلا فرض کنید در مورد ازدواج, الان دیگر حدیث مادرشوهر در فرهنگ ما تکراریترین داستان است. در سینما و سریالها میبینید که مادر برایش راحت نیست که پسرش بهطور کامل از حیطۀ اقتدارش خارج شود و جای دیگری قرار گیرد و ممکن است بهطور ناخودآگاه یک کارهای عجیب و غریب کند و این مسأله دیده میشود: از سنگانداختن در ازدواج فرزندان گرفته تا بهمزدن ازدواجهایی که صورت میگیرد و خیلی چیزهای دیگر. اصولا برای یک پسر یکی از قاطعترین مراحل رشد، از نظر معنوی، نه از نظر جسمانی جداشدن از مادر است. در جهان امروز در جداشدن فرزندان از مادران اختلالهایی به وجود آمده که در کشور ما هم الان خیلی زیاد است.
مقدسبودن مادر سر جای خودش, ولی ارتباط با مادر, اصولا با پدر و مادر, مخصوصا ارتباط پسر با مادر خیلی آسیبهای روانی بهوجود میآورد, مثلا (من قبلا این را در یک جلسهای گفتم)، یکی از شایعترین دلایل گرایشهای همجنسگرایانه در مردها همین دوری از پدر یا غیاب پدر و نزدیکی زیاد به مادر است. درواقع وقتی همذاتپنداری با مادر صورت میگیرد فرد خودبهخود در زندگی آیندهاش نقش مؤنث میپذیرد. بههرحال من حرفهایی میزنم، به چیزهایی اشاره میکنم که جالب و خوب نیست ولی بد نیست آدم این چیزها را بداند. این مقدسبودن مقام مادر باعث نشود که در برخی دامها بیفتیم.
به نظر من در روابط خانوادگی یک مقدار باید احتیاط کرد. زیرا قویترین باندهایی هستند که ما را به آدمها متصل میکنند، خطرناکترین هم هستند از نظر اینکه مانع رشد آدمها شوند. هر آدمی در زندگیاش نیاز دارد که در لحظهای از زندگی احساس استقلال مطلق کند و زندگیاش برای خودش است و میخواهد آنطوری که درست میداند زندگی کند و ما ایرانیها اینقدر این طنابهای خانوادگیِ پدر و مادر و دایی و عمه و پسرعمه و … زیاد است که واقعا فکر کنم شما کمتر بتوانید آدمی پیدا کنید که بگوید من آنطوری که فکر میکردم درست است زندگی کردم. همیشه محذوراتی وجود دارد. از خانه نمیتوانید بیرون بروید برای اینکه نگرانتان میشوند. در فرهنگ غرب این حُسن وجود دارد، آنجا برعکس, ایراد این است که این باندها از حد متعادلش ضعیفتر شدند. بنابراین مخصوصا در دورۀ کودکی آن حمایتی که باید از کودک صورت بگیرد که از نظر روانی بهطور طبیعی رشد کند کمتر صورت میگیرد, دلیل عمدۀ مشکلات روانی در غرب این است که اصلا این باندها زیادی ضعیف هستند و خیلی از بنیانهایی که باید برای کودکی از نظر عاطفی فراهم شود، فراهم نمیشود و در شرق هم این است که این باندها اینقدر قوی هستند که شما مثلا در هشتاد سالگی هم اگر مادرتان زنده باشد شما را به شکل یک بچه میبیند و همانطور هم از شما انتظار دارد.
بگذریم. حالا من رؤیا فوق را تغییر شکل میدهم تا فرضی را نشان دهم. فرض کنید که یک پسری بهطور مداوم این اتفاق برایش میافتد که مثلا هروقت میخواهد دستشویی برود مادرش زیادی با او حرف میزند یا مثلا یک کاری دستش میدهد که تأخیر ایجاد شود؛ اگر در واقعیت هم این اتفاق بیفتد و چندبار تکرار شود همان معنایی را دارد که در آن رؤیا بود و به صورت سگ مزاحم نشان میداد. اگر یکی دو بار اتفاق بیفتد، حادثه است؛ ولی اگر مرتب یک نفر احساس کند که هر وقت میخواهد دستشویی برود مثلا مادرش صدایش میکند و مدام تکرار شود که غیرعادی باشد, همان معنی رویا را میدهد. چرا اینگونه است؟ بهخاطر اینکه بهطور تمثیلی ناخودآگاه بر حس شما تأثیر میگذارد که دستشویی رفتن, معنی جنسی دارد؛ به همان دلیلی که در رؤیا جانشین مسائل جنسی میشود، در بیداری هم آن حس بهطور خیلی ضعیف, تأثیرش را روی ناخودآگاه میگذارد. اگر مادری خیلی نگران چنین چیزهایی باشد تأثیری رویش میگذارد و درنتیجه ممکن است عکسالعملهایی نشان دهد. انگار حس بدی دارد وقتی پسرش دستشویی میرود، و ناخودآگاه میخواهد مانعش شود. چیزی که در رؤیا یک معنی دارد، در بیداری هم ممکن است به شکل واقعی اتفاق بیفتد و همان معنی را داشته باشد. در زندگی واقعی هم فارغ از این نیستیم که یک سری چیزها معنی نمادین دارند. مثلا اگر اتفاقات نامعقول تکراری در زندگیتان بهوجود میآید و مدام حادثهای نامعقول که وجه منطقی ندارد, کاملا میتواند وجه نمادین داشته باشد. مثلا یک دورهای از زندگیتان یا یک هفته, مرتب چیزها از دستتان افتاده و شکسته؛ همان معنی نمادین را دارد که در رؤیا میدیدید، شکستن چیزی در رؤیا میتواند نشاندهندۀ شکستن یک عهد باشد، پیمانی با کسی یا با خودتان دارید و آن را شکستید. نمادهایی است که میتواند جانشین شکستن یک شئ قیمتی باشد. وقتی در واقعیت هم این اتفاق میافتد انگار مثل اینکه یک رؤیایی میخواهد متولد شود و این تأثیرات خودش را در واقعیت میگذارد. شما ناخودآگاه نسبت به اشیاء شکستنی در زندگی واقعیتان بیاحتیاطتر شُدید ، در ناخودآگاهتان چنین رؤیایی هست، چنین حقیقتی هست.
پس وقایع زندگی واقعی ما (نه همیشه ولی اغلب) بار نمادین دارند. قدیمیها خیلی به این چیزها توجه میکردند، حتی افراطی بهشکل خرافاتی، مثلا چیزی بیفتد بشکند بگویند: یک اتفاق بدی میخواهد بیفتد، آینه بشکند بگویند هفت سال بدبختی میآورد و هزار تا از این چیزها ساخته بودند. اما وقایع نمادین وجود دارند به دلیل اینکه حداقل در روابط انسانی به شدت ناخودآگاه حضور دارد و فعالیت میکند. اگر حقایقی پشت پرده وجود دارند، میتوانند به صورت الهامات و افکاری به ذهنمان برسد، مثلا وقتی شما نسبت به عهد بیاحتیاطی کردید، نسبت به چیزهایی که شبیه عهد هستند بیاحتیاط شوید, چیزهای قیمتی و شکستنی از دستتان میافتد و میشکند. اگر یک روز پنج تا چیز را شکستید حتما بروید فکر کنید ببینید چه مشکلی پیش آمده. نمیخواهم بگویم هر شکستنی اینگونه است. حرفهای من را زیاد تعمیم ندهید. وجوه نمادین مثل چیزهایی که در این داستانها ظاهر میشود در زندگی واقعی هم هست.
ناخودآگاه فعالیت میکند، خاموش نمیشود. نمیشود توسط آزمایش تعیین کرد که فعالیت ناخودآگاه چقدر در روز و شب با همدیگر فرق دارد ولی مثلا یونگ نظرش این بود که ناخودآگاه فعالیت خودش را انجام میدهد. ما در روز به دلیل اینکه متوجه خودآگاهی خودمان هستیم فعالیتهای آن را نمیبینیم ولی همین که افکاری ناخودآگاه به ذهنمان میرسد، خاطراتی میآید، حتی گاهی اوقات تصاویری ظاهر میشود, مثلا بیماران روانی را در نظر بگیرید. فعالیت ناخودآگاهشان در طول روز هم آنقدر شدید شده که اختلال در کارهای زندگیشان ایجاد میکند, مثلا یک آدمهایی هستند که حالت وسواس دارند و تصاویری را بهطور مداوم میبینند یا مثلا بهطور مداوم یک کلمه یا اعداد به ذهنشان فشار میآورد، نمیتوانند از خودشان دور کنند؛ مثلا یونگ حرف جالبی نقل میکند و میگوید: یک روز یک نفر پیش من آمد و گفت که من فکر میکنم سرطان روده دارم. من بلافاصله به او گفتم که فکر میکنم اشتباه آمدی. من روانکاو هستم، باید بروی متخصص گوارش شما را ببیند. گفت: نه اجازه دهید! من رفتم پیش متخصص گوارش، عکس هم گرفتم میدانم که سرطان روده ندارم ولی نمیتوانم این فکر را از خودم دور کنم. فکر میکنم سرطان روده دارم؛ به او گفتم: خب باید بنشینی. پس یک جایی در روانت واقعا سرطان گرفته، اینکه نمیتوانی فکری را که میدانی نادرست است از خودت دور کنی یک چیزی شبیه همان در روانت هست که این خیلی با آن مَچ شده و این دیگر از ذهنت بیرون نمیرود. واقعا سرطان داری منتها نه در جسمت، یک چیزی در روانت سرطان گرفته.
۱:۴۵:۰۰
بیماریهای روانی، حتی بیماریهای جسمانی وجه نمادین دارند که این نگرش خیلی در حال گسترش است. این کشف نشانهشناسی به معنای نمادین بیماری است.
۴-۹ احکام دینی وجه نمادین دارند
نکتۀ دیگر اینکه احکام دینی وجه نمادین دارند. همه از این حرفها شنیدید که مثلا اعمال حج وجه نمادین دارد. دور یک چیزی چرخیدن یا سعیکردن، مو تراشیدن، ناخن گرفتن، قربانیکردن. چرا این احکام تمثیلی مهم هستند؟ زیرا شما وقتی یک عملی انجام میدهید که بهطور نمادین یک معنایی دارد روی ناخودآگاهتان تأثیر میگذارد یعنی مثلا بلندشدن ناخن یا کوتاهبودنش معنی نمادین دارند. اگر یک نفر در خواب ببیند که ناخنهایش خیلی بلند شده معنیاش این است که یک حالت سبُعیتی به او دست داده، یک چیز وحشی در وجودش بیدار شده که باید مواظب باشد. پس کسی که ناخنش را از ته میگیرد تأثیری که روی ناخودآگاهش میگذارد این است که از برخی جنبههای وحشی که در وجودش هست فاصله میگیرد. یعنی حتی اگر شما ندانید که این حکم برای چه آمده و کسی به شما نگفته باشد؛ ناخن گرفتن بنابر یک حکم مذهبی تأثیر خودش را میگذارد. یا اعمالی مثل رکوع و سجود و این چیزهای ظاهری که در نماز و روزه است، همۀ احکام وجه تمثیلی دارند, بدون اینکه شما فلسفهاش را شنیده باشید تأثیر روی ناخودآگاه شما میگذارد.
شما یک عمل مذهبی انجام میدهید بدون اینکه متوجه باشید اصلا برای چه به شما گفتند ولی به دلیل اینکه ارتباطهای خوبی با ناخودآگاه شما برقرار میکند تاثیرش را میگذارد. مثل طوافکردن, مخصوصا حج جزء اعمال مذهبی است که به شدت وجه نمادین دارد. تأثیرهای ناخودآگاه میگذارد بدون اینکه شما بدانید که معنیشان چیست.
من این جلسه کمی شک داشتم که این حرفها را بزنم یا نه، ممکن است یک مقدار دور از چیزهایی باشد که معمولا میشنوید. زیرا مسائل مربوط به نمادهای ناخودآگاه هنوز خیلی جزء اطلاعات عمومی نیست و بعد که بخواهیم اینها را به زندگی واقعی بکشیم و مثلا بگوییم که در وقایع زندگی هم وجه نمادین وجود دارد یک مقدار شاید فهمیدن و قبولکردنش ساده نباشد.
خواستم توجیه کنم که یوسف و چاه با همدیگر ارتباط دارند ، یا مثلا ببینید ویژگی ابراهیم در قرآن این است که از عشقِ الهی نزدیک به جنون است که حتی مثلا به او فرمان قتل پسرش را میدهند. در همۀ مذاهب, ابراهیم را بهعنوان خلیلالله میشناسند، واقعا دربست در اختیار خدا است، عاشق خدا است و برای همین اینقدر با بتها لج است, زیرا اینها را به شکل رقبای معشوق خودش میبیند که جلوی مردم را گرفتند که خدا را عبادت نکنند. وقتی حقیقت ابراهیم در قرآن این است با این اتفاقی که برای ابراهیم افتاد که او را در آتش انداختند، هماهنگ بود. چرا به ذهن آنها رسید که بهعنوان مجازاتِ ابراهیم, او را در آتش بیندازند؟ برای اینکه واقعا یک موجود آتش گرفته است، در درونش یک آتش است و این آتشی که او را در آن انداختند، او را نمیسوزاند؛ چه چیزی از نظر تمثیلی بهتر از این است برای عشق الهی؟ یک چیزی که میسوزاند ولی از بین نمیبرد. سوزش به معنایی که آتش هست ولی نمیسوزاند. قرآن در مورد آن آتش میگوید: «بَرْدًا وَسَلَامًا» (انبیا:۶۹). این تمثیلِ آن چیزی است که حقیقت ابراهیم بود. یا مثلا نوح با کشتی هماهنگی دارد.
۱۰- در قرآن اصلا حرفی از «تعبیر رؤیا» نیست، حرف از «تأویل احادیث» است
من میخواهم یک نکتۀ خیلی اساسی بگویم؛ اینکه در قرآن اصلا حرفی از واژه «تعبیر رؤیا» نیست، حرف از «تأویل احادیث» است. احادیث شامل رؤیا هم هستند. احادیث یعنی چیزهایی که واقع میشوند. داستان اگر واقعی باشد حدیث است. چیزی که یوسف میداند فقط تعبیر نیست، احادیث را تأویل میکند. بنابراین اگر این داستانها را جلوی یوسف بگذارید برایتان تعبیر میکند. در قرآن گفته نمیشود که یوسف تعبیر رؤیا بلد است، از این کلیتر گفته میشود؛ تأویل احادیث است. در قرآن در مورد پیغمبرها و داستان پیغمبرها میگوید: «و جعلناهم أحادیث»، پیامبران را فرستادیم و اینها را احادیث قرار دادیم. پس یوسف تعبیر اینها را هم میداند، داستان پیامبران در قرآن احادیث هستند.
اصولا در قرآن علمی به اسم تعبیر رؤیا نداریم. تأویل احادیث است. رؤیا حدیث است، داستانی است که در خواب میبینید و یوسف تأویل میکند. زندگی واقعی هم حدیث است، نه هر اتفاق جزئی که میافتد, ولی مثلا زندگی یک پیامبر یک حدیث است و قرآن روی این تأکید میکند که «فجعلناهم أحادیث». اینها احادیث هستند که برای ما نقل میشوند پس اینها تأویل دارند ولو اینکه واقعی هستند.
بنابراین چاه و رفتنِ با سیاره و کاروان به مصر و اینها… همگی احادیثی هستند که اگر شما به این تصاویر, مثل تصاویر رؤیا نگاه کنید به وجه پنهانتری از داستان هم میرسید و این کارهایی که عرفا کردند کارهای نادرستی نبوده. منافات با این ندارد که شما قبول کنید که اینها در واقعیت هم اتفاق افتاده. عرفا به آن جنبههای معنویتر داستان توجه میکنند.
_حضار: ولی من خودم حس خوبی نسبت به چاه ندارم. یه چیز سیاهی که ازش میترسم.
_استاد: ولی اگر در رؤیا چاه ببینید نشانه خوبی است، تعبیر خوبی دارد حتی اگر بترسید, مگر اینکه اتفاقهای عجیب و غریبی بیفتد. مثلا یک چاه ناآشنا ببینید، بدون اینکه اتفاق خاصی بیفتد, دیدنِ چاه رؤیای خیلی خوبی است. دقیقا به معنای رسیدن به یک چیزهای حیاتی است. میتواند علم از یک جای پنهانی باشد. فرق نمیکند تو ببینی یا کسی دیگر؛ حتی اگر در طول عمرت یک بار در چاه افتاده باشی و خیلی از چاه بترسی, تعبیر چاه در لایههای خیلی پایینِ ناخودآگاه تغییر نمیکند، معنی خودش را میدهد.
پینوشت:
*: احتمالا عنوان صحیح داستان صومعه پارم است.
**: آقای دکتر در تفسیر سوره کهف در رمضان ۱۳۹۹ فرمودند احتمالا ذوالقرنین عوالمی را در عالم واقع مشاهده میکرده که از دیدگان ما انسانهای معمولی پوشیده است.