بسم الله الرحمن الرحیم

درس‌گفتارهای سوره نحل، جلسه‌ی ۴، دکتر روزبه توسرکانی، مجازی، رمضان ۱۴۴۳، ۱۴۰۱/۱/۲۸

این جلسۀ چهارم سورۀ نحل است. من خیلی قصد ندارم در مورد نکات گفته شده صحبت کنم. نکات اصلی همین بود که در جلسة دوم به توصیفی از فضای کلی سوره رسیدیم، تقسیم‌بندی هم انجام دادیم، جلسۀ گذشته هم قسمت ابتدای سوره تا پایان نعمت‌های طبیعی که ابتدای سوره آمده است را بررسی کردیم. من یک نکته‌ای می‌خواستم در گروه به صورت صوت بگذارم که ترجیح می‌‌دهم اول این جلسه در مورد آن صحبت کنم.

۱- بازسازی سوره

در مورد فعالیتی که در گروه انجام می‌شود، می‌خواستم فقط یادآوری کنم که بعد از اینکه آدم به یک ایدۀ اولیه می‌رسد در مورد اینکه محتوای یک متن چیست، مثل اینکه یک تئوری دارید که حالا باید چک کنید ببینید با همۀ فَکت‌هایی که در اختیار دارید در مورد یک سوره با همة آیات جور درمی‌آید و کل سوره در آن قالب می‌گنجد؟ صدها سؤال ممکن است وجود داشته باشد که بتوانید بپرسید که مثلاً اگر سوره قرار است این را بگوید چرا اینجا اینطوری گفته و چرا آنجا طور دیگر گفته است، چرا اول این را گفته بعد تقدم و تأخر، حجم مطالبی که در این سوره هست آیا با این ایده‌ای که داریم سازگار است؟ نکته‌ای که می‌خواستم در گروه تذکر بدهم این بود که یک فعالیت خوب این است که آدم وقتی‌ در مورد یک متن به یک تئوری اولیه رسید که مثلاً این متن در مورد فلان موضوع قرار است برای ما صحبت کند، حالا با هر مقدار جزئیاتی که تئوری به ما داد، یک کاری که می‌شود انجام داد این است که آدم خودش فکر کند الان در همان وضعیت هست و می‌خواهد همان مطلبی را که به نظرش متن آن را دارد بیان می‌کند خودش سعی کند بگوید. یعنی منظورم این است که شما سعی کنید یک متن مشابهی به وجود بیاورید؛ الان در مورد سورۀ نحل داریم صحبت می‌کنیم، فرض کنید دیدگاه ما این است که این سوره در نزدیکی هجرت نازل شده است و در آن خبر اینکه امر الهی آمده و مشرکین مکه که مقابل پیامبر بودند عذاب خواهند شد، در عین حال به پیامبر دستور داده می‌شود که با موعظۀ حسنه با آن‌ها مجادله کند و این سوره در واقع نمونه‌ای از همان موعظۀ حسنه و مجادله‌ای است که همۀ پیامبران با مشرکین داشته‌اند و پیامبر ما هم همین کار را دارد انجام می‌دهد و در واقع آن فضا اینجا منعکس شده است. الان فکر کنید ما در چنین موقعیتی هستیم، حالا اگر شما باشید به مشرکین چه می‌خواهید بگویید؟ چگونه می‌خواهید استدلال کنید دربارة توحید، چگونه می‌خواهید به آن‌ها اخطار کنید، شاید بعضی‌هایشان هنوز راه نجات دارند، اینکه عذاب نازل خواهد شد معلوم نیست کدام‌هایشان کشته شوند و کدام‌ها باقی بمانند و کدام‌ها در همین فاصله مؤمن شوند؟ هنوز جا برای کار هست.

چیزی که به نظر می‌رسد این سوره می‌گوید این است که روند رفتن به سمت عذاب و عقابی که خداوند معین کرده قطعی شده است. حالا فکر کنید مثلاً من می‌خواهم بازسازی کنم، از کجا شروع می‌کنم؟ صادقانه بنشینم ممکن است بگویم من خیلی با حالت اخطار و انذار مثلاً پیش نمی‌روم، جور دیگری فرض کنید سوره را شروع می‌کنم یا نعمت‌های طبیعی خوب هستند ولی حرف‌های دیگری هم برای گفتن هست. این متنی که شما تولید می‌کنید با استفاده از آن ایدۀ اولیه حتماً متفاوت است با این متنی که جلویتان گذاشته‌اید، چه قرآن باشد چه چیز دیگری. دو تا احتمال باید بدهید؛ یکی اینکه شما در واقع آن منطق قرآن را، مثل اینکه من در مورد یک اثر هنری با آن هنرمند به اندازۀ کافی آشنا نیستم بنابراین با شیوۀ بیان او و اینکه به چه چیزهایی توجه می‌کند آشنا نیستم، عمدۀ اختلاف یا از اینجا ناشی می‌شود که شما کاملاً بد فهمیده‌اید، ممکن است تئوری اولیۀ شما خیلی بد باشد یا هم از اینجا ناشی می‌شود که شما موقعیت را خوب درک نمی‌کنید یا موعظۀ حسنه بلد نیستید. بالاخره این Challenge خوبی است. فکر کنم اگر خودم بخواهم چنین اثر هنری به وجود بیاورم چه به وجود می‌آورم، بعد ببینم اختلافش با آن چیزی که هست چقدر است، بعد قضاوت کنم که آیا این نتیجۀ این است که خیلی بد فهمیده‌ام، هدف اثر هنری چیز دیگری است یا خوب فهمیده‌ام ولی من خیلی متفاوت هستم با نگاه کسی که دارد این کار را می‌کند. ما اگر نگاهمان به جایی برسد که نزدیک شود به نگاه خداوند، آن وقت اگر هدف سوره را خوب فهمیده باشیم باید کم‌ و بیش یک متنی با همین چیزها تولید کنیم. فعالیت در واقع این است؛ اینکه چگونه بفهمیم که تئوری ما چقدر انطباق دارد یا نه. مثلاً فکر کنید من الان بخواهم در این موقعیت سورۀ نحل را برای خودم بازسازی کنم، حتماً در آن یک عبارت‌هایی خواهم گنجاند که به مشرکین یادآوری بکند که در گذشته موقعیت مشابه‌ زیادی وجود داشته و شما بعضی‌ها را می‌دانید و این هم مشابه همان‌ها هست. یعنی یادآوری کردن اینکه در گذشته یک عده افراد مشابه شما بودند و عذاب شدند به عنوان اینکه اخطار به آنها داده شود، یک چیزی است که باید گفته شود و اینجا هم هست. برهان آوردن از طریق طبیعت و نظم طبیعت و نعمت‌های طبیعی هم به نظر من جزو قوی‌ترین برهان‌هایی هست که می‌شود با مردم صحبت کرد.

متأسفانه کسانی که دیدگاه‌های فلسفی دارند معمولاً با تحقیر به این نوع نگاه برخورد نگاه می‌کنند، حتی در قرآن، حتی حکمای مسلمان، فکرشان این است که برهان‌های فلسفی قوی‌تر و بهتر هستند و چون افرادی که پیامبران با آن‌ها سر و کار داشتند عقل نداشتند و فلسفه نمی‌دانستند، اجباراً به این برهان‌های ضعیف‌تر در کتب مقدس رجوع شده است. فکر کنم اینطوری نیست، یعنی همین ارجاع به طبیعت، این شیوه‌ای که قبلاً بارها در مورد آن اشاره کرده‌ام و صحبت کرده‌ام که این برهان به معنای برهانی که فلاسفه فکر می‌کنند نیست، در واقع علاوه بر منطق خیلی احساس هم در آن مهم است. اینکه آدم‌ها را در مقابل یک پدیده‌هایی قرار بدهید که جنبۀ نشانه و آیه دارند و طرف بتواند مثل اینکه یک چیزی را از طریق این آیات ببیند. مسئله رساندن آدم‌ها به مرحلۀ مشاهدۀ واقعیتی در پشت پردۀ طبیعت و این مشاهداتی است که ما داریم انجام می‌دهیم. من اصلاً مخالف با برهان‌های حکما و اینها نیستم، ولی مثلاً حکما ثابت می‌کنند که واجب الوجودی هست، ولی بعداً واجب الوجودی ربّ شما هم هست. یک راه طولانی بعداً باقی می‌ماند که آن را باید از طریق آیات و این چیزها، البته می‌شود آنجا هم این برهان‌ها را ادامه داد، ولی معمولاً خیلی حس و حال ایجاد نمی‌کند، اگر نهایتاً بخواهید طرف ایمان به معانی واقعی کلمه بیاورد، علاقه‌مند شود، گرایش پیدا کند، عبادت کند، دیدن آیات در طبیعت چیز مهم‌تری است.

می‌خواهم بگویم یک چنین فعالیتی اگر انجام دهید صدها سؤال ممکن است برای شما پیش بیاید. مثلاً فرض کنید سؤال از اینکه اگر ارجاع به آیات طبیعی خیلی خوب است چرا در دو مرحله در این سوره اتفاق افتاده است؟ چرا همه‌اش را اول نمی‌گوید؟ اگر فقط جنبۀ زیبایی‌شناسانه دارد باید در موردش بحث کنیم. اینکه بین این دو قسمت چه چیزهایی گنجانده شده، یک قسمت‌هایی بعدش رفته، در مورد هر چیزی می‌شود سؤال کرد. در مورد تقدم و تأخر، اینکه چرا حجم‌شان اینگونه است؟ تفاوتی که بین دفعۀ دوم نعمت‌ها با دفعۀ اول نعمت‌ها وجود دارد؟ هر چیزی که فکر کنید آدم به ذهنش برسد را می‌شود سؤال کرد و قطعاً همۀ سؤال‌ها را نمی‌شود جواب داد، ولی بعضی‌هایشان ممکن است خیلی کلیدی باشند، یعنی شما از اینکه یک چیزی در سوره باقی‌ مانده که توجیه نمی‌شود، ممکن است به یک زوایای پنهانی که تا حالا ندیده‌اید برسید که بتوانید تئوری خودتان را جامع‌تر و بهتر کنید. در واقع دو تا نکته است؛ همانطور که در جلسات سورۀ بقره توضیح دادم مثل دوختن یک لباس برای یک آدم است که شما مثلاً پُرُو می‌کنید می‌بینید اینجا کوتاه است، آنجا بلند است، یک مقدار درست می‌کنید تا اینکه لباس فیت بدن یک آدم شود، آن تئوری اولیه مثل اینکه یک اندازه‌گیری‌هایی همین‌ جور از دور حدوداً سایز طرف را می‌دانیم و یک چیزی درست می‌کنیم ولی حتماً این مرحله‌ای که باید لباس را بپوشانیم و خوب ببینیم که فیت شده یا نه، این را باید انجام دهیم. ما الان در مرحله‌ای هستیم که باید این کار انجام شود. بعضی از پیام‌هایی که در گروه می‌آید این حالت را دارد، یعنی بیشتر از اینکه سؤال ایجاد کنند که چرا اینجا اینطوری شد و چرا آنطوری شد، نکات جالبی در مورد سوره گفته می‌شود. به هر حال این فعالیت را می‌شود انجام دهید. من می‌خواستم در واقع صوتی در گروه بگذارم بگویم که الان مثلاً یک بار سوره را می‌خوانید ممکن است همانطور که لباس بلند و کوتاه است یک بار بگویید در این سوره اگر تئوری آن است یک چیزی اضافه است یا یک چیزی کم است، به یک چیزی باید اشاره می‌شده نشده یا به یک چیزی اشاره شده که این با آن محتوا سازگار نیست. در همۀ این موارد ممکن است تئوری‌ ما نقص داشته باشد، ممکن است دیدگاه‌ خودمان نسبت به واقعیت‌ها نقص داشته باشد و با دیدگاه الهی تفاوت داشته باشد.

ما الان در دورانی از فرهنگ زندگی می‌کنیم که هم از نظر استایل بیانی فوق‌العاده نوع خاصی سال‌های سال است که همه تعلیم می‌بینند، از دوران کودکی خیلی خطی فکر می‌کنیم، مخصوصاً کسانی که در زمینه‌های ریاضی و مهندسی و اینها کار می‌کنند ذهنیتشان یک جور خاصی شکل می‌گیرد، ممکن است با انواع پیچیدۀ ادبی خیلی ذهنیتشان سازگار نباشد، به اضافۀ اینکه مثلاً فرض کنید ما در دورانی زندگی می‌کنیم که اصولاً انذار کار بدی است، نباید مثلاً فرض کنید به کسی بگوییم تو ممکن است مثلاً بلایی سرت بیاید، همان حالت خشونت مثلاً در آن هست، وای که این خشونت مثلاً چیز بدی است، چقدر قرآن مثلاً همه‌اش وعدۀ عذاب می‌دهد. این دورانی است که الان مثلاً فرض کنید یاد گرفته‌ایم و اینگونه به ما گفته‌اند که در مورد بچه‌ها نه تنها تنبیه بدنی، تنبیه اصولاً کار بدی است، بعد همه همین جور بار می‌آیند که مثلاً خیلی دل‌بخواه عمل کنند. حالا من در مورد تربیت کودک خدایی نکرده خودم مروج خشونت و تنبیه و این حرف‌ها نیستم، ولی می‌خواهم بگویم فضای به گونه‌ای است که بالاخره انگار رفته‌ایم به سمت دورانی که هر نوع کلامی که یک مقدار در آن خشونت باشد خیلی چیز بدی است. واقعیت این است که اینگونه نیست. اگر یک آدمی مثلاً فرض کنید دارد می‌افتد داخل چاه، شما عربده بکشید که جلو چاه است مواظب باش، برگردد به شما بگوید وای تو چرا عربده می‌کشی، تو چرا نمی‌دانم اینقدر خشن هستی، بعد هم بیفتد داخل چاه بمیرد، ما هم بگوییم خوب این راهی نبود، اگر شده در لحظۀ آخر یک نفر با مشت طرف را بیندازد زمین که نیفتد داخل چاه هم به او لطف کرده است، اگر متوجه نیست که این کار را می‌کند.

[۰۰:۱۵]

به هر حال می‌خواهم بگویم یک جاهایی ما ذهنیت‌های امروزی داریم و این ممکن است با آن ذهنیت‌هایی که باید داشته باشیم فاصله داشته باشد و مشکل از اینجا ناشی شود. حالا من امیدوارم در پیام‌هایی که در گروه می‌آید اگر موردی هست، احساس می‌کنید که یک جاهایی خوب انطباق پیدا نمی‌کند، یک چیزی اضافه به نظر می‌رسد یا کم به نظر می‌رسد، این هم یک فعالیت خوبی است که به این چیزها اشاره شود.

۲- آیات ۱۹ تا ۲۳

۱-۲ شرک و استکبار

دنبالۀ سوره را بگیریم. یک قسمت بسیار بسیار مهم که حالا من مدام تأکید می‌کنم، حتی در تقسیم‌بندی‌ها هم این قطعۀ کوتاه بین آیۀ ۱۹ تا ۲۳ را به ‌عنوان یک قطعۀ مستقل در نظر گرفتم که شاید دلیلش همین باشد که میل داشتم در مورد آن صحبت کنم، این است که وقتی بعد از اینکه نعمت‌ها اینجا یادآوری می‌شود سوره ادامه پیدا می‌کند، در این قطعۀ آیۀ ۱۹ به بعد یک اشارۀ روشنی به این هست که شرک را، اینکه ربوبیت خداوند را اینها نمی‌بینند و نمی‌پذیرند و قبول نمی‌کنند که تمام این چیزهایی که خلق شده و نعمت‌هایی که به آن‌ها داده شده در حالی که واضح به نظر می‌رسد، همۀ اینها از جانب الله هست. همیشه یادتان باشد که حداقل مشرکینی که در زمان پیامبر زندگی می‌کردند مشرک بودند، ملحد نبودند. مشرک بودند به این معنا که قبول داشتند الله خلق کرده ولی ربوبیّت الله را قبول نداشتند و فکر می‌کردند کار انسان‌ها به مثلاً به ربُّ‌ النوع‌هایی واگذار شده و آن‌ها را باید پرستش کنند و شریک قائل می‌شدند برای خداوند. اینکه این را نمی‌پذیرند، نه عقل‌شان کم است و نه منطق ندارند، مسئله‌ای که اینجا روی آن تأکید می‌شود مسئلۀ استکبار است. به نظر من این قسمت مهم است و احتیاج به بحث دارد و من امروز حداقل شروع بحث را سعی می‌کنم در مورد اینکه شرک چه ارتباطی با استکبار دارد و نتیجه‌ای که از این قسمت می‌شود گرفت و قسمت بعد، در مورد این یک مقدار توضیح ‌دهم.

ببینیم چه ارتباطی بین شرک، توحید و این حالتی که در بشر هست و در قرآن به آن استکبار گفته می‌شود وجود دارد. بگذارید من توصیفی کنم و از اینجا شروع کنم که یک آدم موحد برخوردش در واقع با موقعیت و نعمت‌هایی که در جهان در آن قرار گرفته است حسش چیست، و بعد اینکه خود استکبار چیست و اینکه اینها با هم چه ارتباطی دارند و دوتا با هم انگار جمع نمی‌شوند. یک آدم موحد به معنای واقعی کلمه نه در حد ذهن، احساس‌اش این است؛ همانطوری که این سوره دارد سعی می‌کند این را بیان کند، احساس‌اش این است که همۀ چیزهایی که در خودش و همۀ چیزهایی که در جهان هست و طبعاً همۀ نعمت‌هایی که از آن‌ها استفاده می‌کنم، غذا می‌خورم، نفس می‌کشم، هر کاری که می‌کنم، خالق همۀ اینها خداوند است و اینکه خالق‌های متفاوتی باشند یا بخش‌هایی از جهان توسط موجودات دیگری در حال اداره شدن باشند، این را در جهان نمی‌بینم. این خیلی به یک معنایی توسط علم تأیید شده، به معنای اینکه جهان قوانین Universal دارد. واقعاً در دیدگاه مشرکانه تفاوت وجود دارد بین این قریه‌ای که مثلاً فرض کنید اوضاع بت‌هایش اینجوری است، این بت‌ها را می‌پرستند، اینها اخلاق‌های خاصی دارند، مثلاً یک اتفاق‌های خاصی می‌افتد، بعد آن طرف دهکدۀ بغل مثلاً یک ربُّ‌ النوع‌های دیگری دارند اداره می‌کنند، آنجا یک اتفاق دیگری می‌افتد. اینکه یک نیروهای موهومی باشند که تغییرات عمده‌ای مثلاً در جهان می‌دهند، یک چنین چیزی را حداقل علم به ما نمی‌گوید. یکی از مُحسّنات علم جدید این است که حالت Universal و حس اینکه همۀ قوانین Universal هستند، این چیزی است که با توحید سازگار است، با آن بلبشویی که ذهنیت مشرکانه دارد خیلی سازگار نیست و در قالب همین دیدگاه موحدانه هم واقعاً علم شکل گرفته است. در آن جلسات جدایی علم از دین در جلسات اولیه سعی کردم بگویم که چقدر بعضی‌ها تأکید دارند روی اینکه همین دیدگاه موحدانه‌ای که مسیحی‌ها داشتند چقدر کمک کرد به اینکه چنین دیدی نسبت به جهان اول ایجاد شود که تصوری از قانون‌های Universal به وجود بیاید که بعد بروند سراغ کشف آن.

وقتی افراد مشرک بودند اصلاً این حسی که یک چیزهای Universal وجود دارد را شاید خیلی نداشتند. یک آدم موحد خودش را و جهان را مخلوق خداوندی می‌داند که در حال ادارة همۀ این مخلوقات از جمله من هست، رب ‌العالمین است، همه را دارد پرورش می‌دهد، بنابراین چیزی که در این سوره یادآوری می‌شود که چهارپایان، باران، ستاره‌ها، هر جای جهان را که نگاه می‌کنید در آسمان و زمین چیزهایی خداوند تعبیه کرده برای اینکه شما بتوانید زندگی کنید، به آسانی زندگی کنید، زیبایی‌هایی را در اختیارتان قرار داده، مثل همین آیه که می‌‌گوید «ما ذَرَأَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُخْتَلِفاً أَلْوانُهُ» که رنگارنگ بودن این سفره‌ای که در زمین پهن شده که در آن هم غذا هست، یک نگاه کلی به جهان بکنیم مثل اینکه زیر پای ما سفره‌ای هست که از بالا آب می‌آید، از داخل این سفره چیزهایی درمی‌آید، گیاه و حیواناتی که اینها را می‌خورند و ما می‌توانیم از این‌ها تغذیه کنیم، مخصوصاً حیوانات اهلی که در واقع قوت غالب ما هستند، همراه با گندم و کشاورزی که انجام می‌دهیم یا باغات و اینها، خود این انعام که در ابتدا تأکید شده خیلی برای ما مهم هستند. همین الان هم در سوپرمارکت که بروید همین غذاهای درست شده از چهارپایان و ماهی‌ها و اینها را هنوز هم داریم می‌خوریم فعلاً، به اضافۀ غرفۀ میوه‌فروشی و سبزیجات و اینها. همین چیزی که در این سوره دارد به آن اشاره می‌شود همچنان داریم از همین‌ها تغذیه می‌کنیم. همچنان وابسته به آب باران هستیم و حالا اینکه تکنولوژی پیشرفت کرده و ممکن است تغییراتی در آینده بکند، ولی بالاخره این baseای که وجود دارد که انسان در چنین محیط تدارک دیده شده‌ای زندگی می‌کند و اینکه هر تکنولوژی هم که به وجود می‌آید با همان توضیحاتی که دفعات قبل چندین بار اشاره کردم که نمادش همین کشتی است، امکاناتی است که خداوند گذشته که ما آن‌ها را جابه‌جا کنیم.

چیزی که در انتهای این آیات، روی این قطعة چند آیه‌ای که دارم در مورد آن صحبت می‌کنم تأکید می‌شود، این است که در انتهای آن آیات می‌گوید «فَمَنْ يَخْلُقُ كَمَنْ لا يَخْلُقُ أَ فَلا تَذَكَّرُونَ»، همه چیز را خداوند خلق کرده، کسی دیگری چیزی خلق نکرده است. آن‌‌ها این را قبول داشتند، ما هم از الان از دیدگاه علمی قبول داریم، ما چیزی را خلق نمی‌کنیم. آن چیزی که در جهان هست خلق شده، ما چیزی را خلق نمی‌کنیم، ما فقط اینها را جابه‌جا می‌کنیم. ما چوب خلق نمی‌کنیم، ما دریا خلق نکرده‌ایم، چوب‌ها را به نحوی به همدیگر وصل کرده‌ایم روی دریاشناور شدیم، کشتی ساختیم. کل تکنولوژی مثل آشپزی است، مثل اینکه یک مواد اولیه‌ای به وجود آمده و قبلاً بوده، ما اینها را با همدیگر نظم می‌دهیم مثلاً اتصال‌هایی برقرار می‌کنیم به طور مصنوعی و بعد اینها را تبدیل می‌کنیم به چیزهای جدیدی که می‌توانیم کارها را با آن راحت‌تر انجام دهیم.

بنابراین چیزی که روی آن تأکید می‌شود داخل این چند آیه، از آیۀ ۱۹ تا ۲۳، در این ۵ تا آیه مجدداً روی این یک بار دیگر تأکید می‌شود که «وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ». من جلسۀ اول فکر می‌کنم گفتم که واژۀ خلق به طور غیرعادی زیاد تکرار می‌شود در این قسمت اول آیات اولیۀ سوره. بنابراین هر چه خلق شده خداوند خلق کرده، من و هر چه هست مخلوقیم و اگر نگاه کنیم می‌بینیم که خداوند است که این چیزها را خلق کرده است، بنابراین ربّ من خداوند است. چیزی که می‌خواهم روی آن تأکید کنم این است که احساس یک آدم موحد همان احساسی است که حضرت ابراهیم توصیف می‌کند که به معنای واقعی کلمه یک انسان موحد به این حس می‌رسد که خدا دارد به او غذا می‌دهد، خداست وقتی‌که مریض می‌شود او را شفا می‌دهد، خداست که به او آب می‌دهد و بزرگش می‌کند، چیزهایی که به فکرش می‌رسد مثل الهام الهی است و بنابراین خودش را در معرض ربوبیت خداوند به معنای واقعی کلمه می‌بیند. یعنی یک آدم موحد واقعاً وقتی‌که می‌نشیند روی سفرۀ غذا که در قرآن به ما توصیه شده که این چیزی را که می‌خورید دقت کنید، این چیزی بی‌نهایت پیچیده‌ای است که جلوی ما گذاشته می‌شود. اگر یک مقدار زیست‌شناسی و ژنتیک و اینها را مثلاً بلد باشید، اینکه چه فرآیند وحشتناک پیچیده‌ای صورت می‌گیرد تا یک دانۀ گندم مثلاً فرض کنید تکثیر شود و بعداً ما این را بخوریم.

دفعۀ قبل هم به این اشاره کردم که یک لحظه فرآیندی که در طبیعت از نظر پیچیدگی انجام می‌شود تا این دانه‌های گندم تولید شود، این را واقعاً یک معیار در نظر بگیرید از پیچیدگی این چیزی که در طبیعت هست. میلیاردها رشتۀ DNA با طول وحشتناک با یک فرآیندهای بسیار پیچیده‌ای در حد یک دانه سلول ژن‌هایشان دارد روشن و خاموش می‌شود و چیزهایی تولید می‌شود، اینها بالاخره در یک فرآیندی که اصلاً قابل تصور نیست، یعنی الان ما هنوز هم شِم‌های ناقص کلی از این داریم که یک دانه گندم می‌خواهد تولید شود، واقعاً تولید یک دانه گندم پیچیده‌تر از کل فعالیتی است که بشر در طول تمدن خودش انجام داده است. تغییراتی که در زمین داده‌ایم، همۀ ساختمان‌ها، هر چیزی که تا حالا اختراع کرده‌ایم، همه را بگذاریم روی همدیگر در مقابل فرآیند پیچیده‌ای که در یک سلول در طبیعت مثلاً اتفاق می‌‌افتد شاید اگر یک معیار واقعی برای پیچیدگی بگذاریم، کاری که ما کرده‌ایم خیلی خیلی ساده‌تر است. شما الان دانه‌های گندم را با این پیچیدگی وحشتناکی که تولید شده‌اند در نظر بگیرید؛ کاری که ما انجام داده‌ایم که این‌ها را چیده‌ایم، پوستشان را کنده‌ایم و مثلاً فرض کنید آرد کرده‌ایم و نان درست کرده‌ایم، مثل این می‌ماند که مثلاً طولی به اندازۀ یک میلیارد متر در نظر بگیریم، ما یک سانت آخر آن را انجام داده‌ایم تا تبدیل به غذا شده است. بنابراین اینکه خداوند در قرآن بارها آیه‌هایی مثل این را می‌گوید که آیا شما این را زراعت می‌کنید یا ما زراعت می‌کنیم؟ شما چکار می‌کنید به غیر از اینکه یک دانۀ تولید شده در طبیعت را در همین حد کار انجام می‌دهید که این را مثلاً می‌گذارید زیر خاک.

[۰۰:۳۰]

اگر کشتتان خیلی حالا پیچیده باشد، آبیاری آن را هم ممکن است دخالت کنید که فقط دیم نباشد کشتتان. کل کاری که انجام می‌شود را در نظر بگیرید، بعد مقایسه کنید با این فرآیندی که به طور طبیعی به اصطلاح دارد انجام می‌شود. بنابراین کاری که ما انجام می‌دهیم برای تولید غذا مثل یک آشپزی خیلی ساده است که چیزهایی که هست را بریزیم داخل دیگ و یک مقدار بجوشانیم و تبدیلش کنیم به یک غذا. حالا یک لحظه به این فکر کنید که فعالیت‌‌هایی که خودمان انجام می‌دهیم چگونه است؟ الان مثلاً فرض کنید دستم را که دارم حرکت می‌دهم واقعاً یک فرأیند غیرقابل تصور و پیچیده‌ای صورت می‌گیرد که شامل فعالیت‌های هزاران سلول پیچیده هست، حالا سیگنال‌هایی که از مغز من می‌آید که اصلاً ما نمی‌دانیم واقعاً این مقدار پیچیدگی که اینجا هست از کجا می‌آید. هنوز این را به خوبی نشناخته‌ایم. کاری که من دارم انجام می‌دهم واقعاً چیست؟ فقط در حد ایجاد آن سیگنال است. اگر فقط ارادۀ خودم را بخواهم در نظر بگیرم که چکار دارم می‌کنم، مثل اینکه من توجهی می‌کنم، اراده‌ای می‌کنم و نهایتش الکترونی را بتوانم در مغز خودم حرکت بدهم و یک نورونی آتش کرده است. فکر کنید آن نورونی که آنجا آتش شده و این فرآیند شروع شده است را واقعاً من انجام داده‌ام، من. وقتی می‌گویم من کرده‌ام، من در آن مغز می‌توانم کاری انجام بدهم، مابقی آن به نوعی مثل همان گندمی که رشد می‌کند خارج از علم و اختیار من است، یک چیزی در واقع آنجا تعبیه شده که دست من نهایتاً حرکت می‌کند.

می‌خواهم بگویم اگر الان من نشسته‌ام سر سفره و دارم غذا می‌خورم، این احساس من واقعی است که اگر از آن یک در میلیارد کوچکی که آخر آن در طبیعت من دخالت کرده‌ام که همان هم چون با دست خودم کرده‌ام یک در میلیارد آن باز فرآیندهایی هست که در اختیار من گذاشته شده و اصلاً من نمی‌دانم چه هستند، من فقط اگر همان نورون‌ها را آتش کرده باشم دیگر معلوم می‌شود که چقدر سهم من در این چیزی که فراهم شده کم است، به خاطر اینکه فعل خود من هم مثل بقیۀ چیزهایی که در طبیعت اتفاق می‌افتد تقریباً همه‌اش خارج از اراده و اختیار من است. من فقط انگار به چیزی ضربه‌ای می‌زنم، بقیه خودش تعبیه شده که چگونه انجام شود. بنابراین من که الان نشسته‌ام سر سفره و این غذا را دارم نگاه می‌کنم و می‌خواهم بخورم، واقعاً یک احساس واقعی باید داشته باشم که خداوند این غذا را فراهم کرده و آورده اینجا جلوی من گذاشته و دست من هم که حتی اینها را برمی‌دارد انگار خداوند با دست خودش دارد به من غذا می‌دهد. اینجا نکتة مهم چیست؟ نکتة مهم این است که اگر واقعاً به کل این ماجرا به خوبی دقت کنید، این است که من شما خیلی محدود و کوچک است. آن قسمتی که شما اختیار دارید و می‌توانید بگویید من این کار را کرده‌ام خیلی سهم کوچکی دارد نسبت به کل آن فرآیند. اگر با یک معیار پیچیدگی را محاسبه کنید بگویید کاری که انجام شد چه بود و مثلاً با یک واحدی این را بسنجید، کاری که من انجام داده‌ام فوق‌العاده یک کار جهت‌دار معنی‌دار بوده که سهم کوچکی از هدایت چیزی که از قبل خلق شده را انگار به عهده گرفته‌ام.

نکته‌ای که می‌خواهم بگویم این است که به معنای واقعی کلمه ما در جهانی داریم زندگی می‌کنیم که همه چیز آن تقریباً خارج از اختیار ماست و هر کدام ما فقط انگار سوار یک ماشینی هستیم و یک دکمه‌هایی در اختیار داریم که اینها را می‌زنیم. نه آن ماشینی که کار می‌کند یعنی بدن ما اطلاع داریم که چگونه دارد کار می‌کند، لازم هم نیست بدانیم، فقط مثل یک تایپیستی که چند تا دستور یاد گرفته که اینها را بدهد و آن خودش دارد کار می‌کند، طبیعت هم به طور کامل تقریباً خارج از کنترل ماست و نکته این است که اگر اینطوری به جهان نگاه کنیم، این من شما، اینکه وقتی به خودتان اشاره می‌کنید، به فعل خودتان و به کار خودتان و به میزان تأثیر خودتان در کارها دارید اشاره می‌کنید، این خیلی محدود و کوچک می‌شود و این چیزی است که با استکبار سازگار نیست. یعنی میل به بزرگ بودن به طور غیر واقعی در حالی که واقعاً آن غذایی که تولید شده کار من نیست، واقعاً کار من نیست و اصلاً نمی‌دانم چگونه تولید شده است. افعالی که خودم هم دارم انجام می‌دهم، نمی‌دانم این ماشینی که سوار آن هستم چگونه دارد کار می‌کند. توهّمی وجود دارد که سهم خودم را در جهان خیلی بیشتر از آن چیزی که هست در نظر بگیرم و این مانع از این می‌شود که ببینم که خداوند دارد با دست خودش به من غذا می‌دهد. من انگار خودم را مسلط بر خیلی از چیزها می‌‌بینم، در حالی‌ که اینگونه نیست.

استکبار یعنی اینکه آدم خودش را بزر‌گ‌تر از آن که هست ببیند و بخواهد. تمایل به بزرگ بودن، در حالی‌ که آن چیزهایی که فکر می‌کند مثل این آدم احمقی است که ابراهیم با او محاجه می‌کرد، می‌گفت خداوند می‌کشد و می‌میراند و زنده می‌کند، می‌گفت من هم زنده می‌کنم و می‌میرانم. می‌گویند داستانش این است که یک نفر را آورد گفت بکشید، یکی هم آورد گفت این را آزاد کنید، گفت من زنده می‌کنم. استکبار این است که طرف می‌خواهد بگوید من زنده کردن و مرده کردن هم بلد هستم. من خاطره‌ای دارم از دوران دانشجویی که خیلی برای من در آن لحظه جالب بود، مثل اینکه یک چیزی در این ماجرا بود که شاید برای اولین بار یاد گرفته بودم که وقتی با یک واقعه روبه‌رو می‌شوم برای خودم تحلیل کنم و چیزی عمیق‌تر از چیز ظاهری بفهمم و شاید از این جهت خیلی در ذهنم مانده است. در مسجدی نشسته بودم، مؤذن رفت اذان بگوید یک پدری پسر کوچک سه چهار ساله را با خودش آورده بود در مسجد. او که رفت اذان بگوید این پسر پرسید که این چکار دارد می‌کند؟ به پدرش اصرار می‌کرد که من بروم اذان بگویم، پدرش به او می‌گفت این دفعه بگذارید آقا بگوید دفعۀ بعد شما می‌گویی. می‌گفت نه، من بروم اذان بگویم. بشر ذاتش این جوری است که انگار چون کمال را دوست دارد، چون بزرگ شدن را دوست دارد، بچه دوست دارد بزرگ شود، بنابراین به معنای مثبتی کبر می‌خواهد، میل به بزرگ شدن دارد.

نکته‌ای که در استکبار هست این است، فکر می‌کنم اصل ماجرا این است؛ وقتی به کبر واقعی نمی‌رسید، کبر به معنای بزرگ شدن، یعنی مراحل رشد بشر که از کودکی شروع می‌شود اگر به طور طبیعی ادامه پیدا کند مثل پیامبران، شما همین رشد کنید، همه‌اش در حال کشف و مکاشفه باشید و روزبه‌روز قدرتتان زیاد شود دچار استکبار نمی‌شوید، به خاطر اینکه میل طبیعی به بزرگ شدنتان در واقع ارضاء شده است. استکبار توهمی هست که نتیجۀ این است که بزرگ شدنتان دچار اختلال شده است. چون یک نفر وقتی رشد نمی‌کند در عین حال تمایل به بزرگ شدن در ذاتش هست، یعنی تمام وجود او فریاد می‌زند که روان انسان مثل جسمش باید رشد کند، اگر نکند آن تمایل توهم ایجاد می‌کند. یعنی آدم به طور موهوم خودش را بزرگ‌تر از آنی که هست احساس می‌کند، چون نمی‌بیند جهت رشد واقعی کدام طرف است و در چه جهتی می‌تواند رشد کند. پیامبران به جایی می‌رسیدند که خلیفه ‌الله روی زمین بودند و می‌توانستند هر چیزی را به وجود بیاورند و از بین ببرند و هر کاری بکنند، یعنی به یک علم و قدرت نزدیک به نامتناهی می‌رسیدند. آن‌ها واقعاً راهی را طی می‌کردند و علم و قدرتشان شکوفا می‌شد و حالتی نزدیک به بی‌نهایت می‌شد، حالا من که این راه را طی نکرده‌ام برای خودم توهم درست می‌کنم. پیامبران می‌دانند که فقط مثلاً آن نورون‌هایشان دارد آتش می‌کند، آنجا نیست که بتوانند دخالت خودشان را در جهان افزایش بدهند. جوری دیگری هست، راه رشد، راه قدرت، راه علم پیدا کردن، راه دیگری است. من وقتی که به علم و قدرت واقعی نمی‌رسم و آن راه را طی نمی‌کنم با توهم خودم را سعی می‌کنم مثلاً متورم نشان بدهم.

شما اگر سخنرانی نیچۀ من را گوش کرده باشید که آخرین سخنرانی‌های آن سری روانکاوی و فرهنگی است، من آنجا سعی کردم این را بگویم که اتفاقاً گزارشی که از زندگی خصوصی‌ نیچه در دست داریم آدم بسیار بسیار ضعیفی بود، آدمی بود که در مقابل دیگران خیلی حالت ضعف داشت و آدم شکننده‌ای بود، در توهمات خودش یک ابرمردی ساخته بود و شاید خودش را اولین ابرمرد مثلاً نسل نوین می‌دانست. دقیقاً می‌خواهم بگویم آدم‌ها وقتی که از اختیار خودشان، یعنی آن چیزی که واقعاً در اختیارشان هست درست استفاده نمی‌کنند، بعداً دچار این توهمات مستکبرانه می‌شوند. استکبار یعنی اینکه من خودم را بزرگ‌تر از آنی که هستم ببینم. از یک راهی که واقعاً مثل همین بچۀ کوچکی که در توهمات خودش فکر می‌کند که واقعاً می‌تواند اذان بگوید. نه اذان را بلد است، نه تا حالا اذان گفته و نه صدایش را دارد، ولی چون دوست دارد در این جهت دچار توهم شده است. مستکبرین آدم‌هایی هستند که قطعاً رشد نکرده‌اند در عین حال انگار آن نیاز غریزی‌شان به رشد را دارند، این نتیجۀ توهماتی است که در مورد بزرگ بودن خودشان دارند و فکر می‌کنند می‌توانند خلق کنند. هر مزخرفی ممکن است به ذهنشان برسد و خودشان را مسلط بر طبیعت می‌دانند.

الان بشر که در اوج استکبار شاید قرار دارد، احساس می‌کند بر طبیعت مسلط شده است. هنوز در حد آشپزی، یعنی نهایتش قبلاً نیمرو درست می‌کرد الان دارد املت درست می‌کند که یک مقدار پیچیده‌تر است و یک مقدار این جابه‌جایی‌ها که انجام می‌دهد افزایش پیدا کرده است. یک دانه موشک فرستاده‌اند از کرۀ زمین، این تخیلات و احساس قدرت تسخیر را می‌گویند تسخیر فضا. یک تصوری از کل کهکشان‌ها در ذهنتان بسازید، بعد ببینید این موجود ریزی که در کرۀ ریز زمین دارد زندگی می‌کند یک شیء را از اینجا پرتاب کرده روی یکی از نزدیک‌ترین اشیایی که در اطرافش بوده و احساس می‌کند فضا را تسخیر کرده است. اصلاً ما تقریباً به هیچ جای فضا نمی‌توانیم برویم. اگر همین الان هم یک موشکی با سرعت نور بفرستیم به هیچ جایی نمی‌رسیم، اما برای خود بشر این تسخیر فضاست. در قرن‌های اخیر همیشه این طور بوده است؛ حالا من این نکته را بیشتر می‌خواهم ادامه دهم، فضای این سوره اینگونه است، این نیست که نتوانید این حرف‌ها را بزنید، الان قطعۀ بعد را هم که بخوانید می‌بینید که این مسئله در قطعۀ بعد هم به طریق دیگری دارد بیان می‌شود؛ توضیح اینکه استکبار است که نمی‌گذارد آدم‌ها توحید را ببینند. چون وقتی توحید را می‌بینند، وقتی به شکرگزاری می‌رسند، وقتی به این احساس می‌رسند که غذای من و همه چیز را خداوند داده، نه اینکه یکی گفته اینجا این کار را بکن یا این کار را نکن، وقتی این را می‌بینم که سهم خودم را واقعاً بپذیرم و بفهمم که چکار دارم می‌کنم و چه کاره هستم در این دنیا. یک موجودی هستم با یک عمر بسیار بسیار کوتاه به اندازۀ یک جرقه که میزان کاری که می‌توانم انجام بدهم هم تولید چندتا جرقه است و سهمی در کهکشان‌ها ندارم، سهمی در قوانین طبیعت ندارم، سهمی در هیچ چیزی که به اصطلاح ربوبیت خداوند می‌گوییم نداریم، اینکه حیوانات چکار دارند می‌کنند.

[۰۰:۴۵]

حالا مثلاً فرض کنید یک تغییرات ژنتیک هم یاد گرفته‌ام و انجام می‌دهم، آن هم یک جور آشپزی است دیگر؛ من یک چیزی را برمی‌دارم عوض می‌کنم، اصلاً یک حیوان جدید بتوانم درست کنم، کما اینکه این انعامی که اینقدر در قرآن روی آن تأکید است که به معنای واقعی کلمه اعتقاد دارند که رام کردن حیوانات یکی از مهمترین وقایع تاریخ تمدن بشر بوده است، اگر این درست باشد و واقعاً توسط انسان‌ها رام شده باشند، یعنی یک چیزی شبیه کشتی باشد و ما هم سهم داشته باشیم در اینکه انعام به وجود آمده‌اند، حالا فکر کنید با تغییرات ژنتیک هم بتوانیم موجودات دیگری بسازیم، یک مقدار دست برده‌ایم در چیزی که قابل دست بردن بود. در آن قسمتی که نمی‌توانیم دست ببریم، دست نمی‌توانیم ببریم، یک چیزی را در دسترس ما گذاشته‌اند که می‌شود در آن دست برد و کارهایی انجام داد، یک آشپزی یک مقدار پیشرفته‌تر.

حضار: عرض کنم خدمت شما که در آیۀ «فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ» به صورت مکرر بحث احسن الخالقین هست که خدا در بین افرادی که خالق هستند بهترین خالق است. در ادعیه هم بحث ؟ [۰۰:۴۷:۰۲] این یک مقدار با فرمایشات حضرت عالی که در رابطه با بحث خلق کردید برای من سؤال ایجاد کرد.

استاد: اینکه فقط خداوند خلق می‌کند که من نگفتم. فرض کنید یک موجودی باشد که خداوند به او اختیاراتی داده باشد مثل خلیفة ‌الله که مثلاً به انسان تفویض شده، این خارج از محدودۀ خلاقیت خداوند نیست، یعنی یک مقدار این واسطه خوردن به معنای این نیست که کس دیگری دارد چیزی خلق می‌کند. من فکر نمی‌کنم حالا در فرهنگ قرآنی ما نور الانوار و اینها هم که گفتید نداریم. اینکه احسن الخالقین است معنی‌اش این نیست که کسان دیگری هستند که خلق می‌کنند که این از آن‌ها بهتر است. مقایسۀ با دیگران لزوماً نیست وقتی از احسن صحبت کنیم. به هر حال همانطوری که یکی از دوستان اشاره کردند اینکه در محدوده‌ای که خداوند مشخص کرده یک کارهایی بشود انجام داد تحت ربوبیت خداوند، مثل همین که ایشان اینجا نوشته‌اند به اذن خداوند حضرت عیسی مثلاً یک کارهایی را انجام می‌‌دهد، بله به اذن خداوند ممکن است موجوداتی باشند که اختیاراتی داشته باشند، ولی این با اینکه خداوند دارد خلق می‌کند منتها با واسطه‌‌هایی ممکن است این کار را انجام دهد تعارضی ندارد. این مثل آن بحث بین اشاعره و معتزله می‌ماند که اشاعره فکر می‌کردند که اگر بخواهند بگویند یک چیزی فعل خداوند است معنی‌اش این است که مستقیماً انگار خدا با انگشت خودش این کار را کرده است. خداوند کاری که با من با دست خودم انجام می‌دهم را به خودش نسبت می‌دهد، من چیزی خلق نکرده‌ام. بالاخره به یک معنایی می‌شود گفت وقتی من دارم آشپزی می‌کنم دارم یک غذا خلق می‌کنم، بالاخره اینها را دارم با همدیگر مخلوط می‌کنم، ولی اینکه چیزی اینجا توسط من خلق شده است یا نه، یک سازمان‌دهی توسط من انجام شده است. اینکه حضرت عیسی گِل را برداشته به شکل یک پرنده درآورده است، ما می‌توانیم و این در حد اختیارات ما هست که می‌توانیم شکل بدهیم به بعضی از چیزها، به نوعی مثل اینکه فرمی را ایجاد کنیم، ولی آیا این خلق کردن به معنای این است که ما یک چیزی خلق کرده‌ایم یا به یک چیزی شکل داده‌ایم؟ اینکه کشتی را ما خلق کرده‌ایم یا خداوند خلق کرده است؟ در فرهنگ قرآنی کشتی را هم خداوند خلق کرده، غذایی که ما آشپزی می‌کنیم هم خداوند خلق کرده، دستی هم که من دراز می‌کنم چیزی در دهان خودم می‌گذارم را خداوند خلق کرده، همه این کارها را خداوند دارد انجام می‌دهد و خلقتش در اختیار خداوند بوده و ربوبیت و قوانین و همه چیز آن را خداوند قرار داده است و حالا یک خلیفة ‌اللهی انسان دارد که تغییراتی می‌تواند در واقع در زمین ایجاد کند که به تبع آن حیوانات یا هر چیزی که حیات دارد یک جنبشی بالاخره دارد که به اذن خداوند به او اختیاراتی داده شده است. فکر می‌کنم قرآنی که نگاه کنیم خلق همه چیز بالاخره از طریق خداوند است و «وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ»، همه مخلوق هستند و خداوند خالق است و چند تا خالق نداریم، مگر اینکه همانطوری که حکما بحث می‌کنند که مثلاً فرض کنید در حین خلقت مثل اینکه این امر الهی که از خداوند صادر می‌شود از یک طریقی منتقل می‌شود و ملائکه یک کاری را انجام می‌دهند، لزومی ندارد ما این را به ملائکه نسبت دهیم. این همان بحثی است که در فلسفۀ غرب هم خیلی در قرون وسطی متداول بود که به آن می‌گفتند علت ثانوی و این حرف‌ها اگر اشتباه نکنم. به هر حال در فرهنگ قرآنی همین طور که می‌بینید خالق همه چیز خداوند است ولو اینکه خلیفه‌هایی وجود داشته باشند و کسانی به اذن خداوند مثل واسطه عمل کنند، آن‌ها هم در واقع اَیادی خداوند هستند. اینکه بگوییم این کار را ملائکه انجام داده‌اند، این خودش یک جور توهم است. شرک این است که شما چیزهایی غیر از خداوند را به معنای واقعی کلمه شریک بدانید که حالت مختار دارند و سرنوشت برخی از افراد را دارند تعیین می‌کنند.

نکته‌ی صحبت من این بود که یک ارتباطی که بین استکبار و شرک وجود دارد این است که از یک جهت وقتی که من رشد نکرده‌ام، حدود و ثُغور خودم را نمی‌دانم، همانطور که بشر امروزی حدود و ثغور خودش را نمی‌فهمد، وقتی حد خودم را نمی‌دانم طبعاً آن گرایش به رشدی که دارم را بزرگ‌تر از آنی که هست می‌بینم و الان مثلاً فکر می‌کنم بشر احساس می‌کند که آسمان‌ها را تسخیر کرده است، زمین و حیوانات را تسخیر کرده، اصلاً احساس می‌کند تبدیل به خدا شده است. همچنان بشر کاری که دارد می‌کند هر انسانی یک جرقة کوچکی است که در آن چند تا جرقه می‌زند که آن‌ها را نهایتاً بتواند بگوید در اختیار خودش است.

۲-۲ تقوا و شکرگزاری

حالا اینجا ماجرا چیست؟ دقیقاً مسئله تقواست. چه وقتی یک آدمی جایگاه خودش را می‌فهمد؟ وقتی که به معنای واقعی کلمه اختیار خودش را داشته باشد. ببینید ارتباط تقوا با این ماجرا چیست؟ تقوا یعنی اینکه من خیلی کنترل شده زندگی می‌کنم، تمام اعمال و رفتار خودم را کاملاً به دقت انگار تحت نظر دارم، این طوری نیستم یک چیزی دلم بخواهد مثلاً بی‌اختیار بروم، همیشه انگار سعی می‌کنم همه چیز را تحت کنترل خودم داشته باشم، رفتارهای خودم و حرف زدنم را، کجا باشم یا کجا بروم، چه چیزی را ببینم و چه چیزی را نبینم، تمام این عواملی که در اختیار من هست را تحت کنترل خودم می‌گیرم و با یک نظم مشخص از پیش تعیین شده سعی می‌کنم زندگی کنم که از آن کارهایی که نباید کنم و کارهایی که فکر می‌کنم باید کنم تخطی نکنم. من یک بار در بحث دیگری این را گفتم که یک آیه‌ای هست در مورد پیغمبر که خیلی جالب است که می‌گوید نزدیک بود یک میلی پیدا کنی به فلان کار. من آن آیه را خواندم و فکر کنم شاید در مورد همین بحث واژۀ تقوا در آن سلسله بحث‌های واژگان بود که گفتم ما یک کاری که داریم می‌کنیم اصلاً اینقدر واسطه نمی‌خورد که اول یک میل کمی پیدا کنیم بعد این میل کم تبدیل شود؛ مثل اینکه در فرهنگ اسلامی در بحث‌هایی که عرفا می‌کنند مراحل مختلف وجود دارد، مثل میل و طلب و اراده و انگار این عمل که دارد شکل می‌گیرد لایه‌های خیلی عمیقی دارد، یعنی از درون خودشان اول یک طلبی صادر می‌شود، این تبدیل به اراده می‌شود، اراده می‌آید اینجا و بعد نهایتاً… وقتی آدم متقی باشد کم‌کم جای خودش را کشف می‌کند و می‌فهمد، یعنی دقیقاً چون دارد از اختیار خودش یعنی روی آن جنبه‌هایی که می‌تواند تولید کند کنترل پیدا می‌کند، می‌فهمد که کجا را واقعاً دارد کنترل می‌کند.

آدمی که ول است اصلاً نمی‌فهمد کدام این کارها را من کرده‌ام، اصلاً چگونه شد که این کار را کردم. دقیقاً بی‌اختیار بودن که منجر به عدم رشد می‌شود تناسب دارد با اینکه من جایگاه خودم را نفهمم، نفهمم که من خیلی فضای کوچکی برای مانور دارم، من نیستم که رأساً دست خودم را تکان می‌دهم، من فقط یک کاری می‌کنم که آن فرآیند حرکت دست ایجاد شود و اصلاً نمی‌فهمم چه فرآیندی آنجا ایجاد می‌شود. همین الان هم اگر فکر می‌کنید کسی می‌داند واقعاً کسی نمی‌داند که دست چگونه حرکت می‌کند. یعنی اتفاق‌هایی که در سطح ژنتیک می‌افتد که در هر حرکتی که ما می‌کنیم در واقع تأثیر دارد، چیزهایی هست که تازه داریم بغرنج بودن و پیچیدگی آن‌ها را کشف می‌کنیم. آدم متقی دقیقاً این ویژگی‌ را پیدا می‌کند که منِ خودش را پیدا کند، منِ خودش را که پیدا کند آن وقت دیگر راه برای رشدش باز می‌شود، به خاطر اینکه حالا آن قسمتی که واقعی هست یعنی روی آن اختیار دارد را می‌تواند طوری تنظیم کند که به ماکسیمم قدرت و علم برسد که تقریباً به سمت بی‌نهایت رفتن در آن هست. بنابراین چرا اینها رشد نمی‌کنند، چون تقوا ندارند، یعنی کنترل کافی ندارند و آن کنترل کافی وقتی وجود نداشته باشد امکان رشد به وجود نمی‌آید. رشد که نمی‌کنند تمایل به رشد دارند، تمام وجود ما فریاد کمال‌خواهی هست، مثل یک بچه‌ای که بزرگ می‌شود روان ما هم دوست دارد بزرگ شود، وقتی واقعاً بزرگ نمی‌شویم خودمان را بی‌خودی بزرگ تصور می‌کنیم، کما اینکه در تمام طول تاریخ جوامع مستکبر داشتیم، آدم‌های مستکبر داشتیم که اینها همه در مقابل کسانی هستند که مؤمن و متقی هستند و شکرگزاری هم فقط مختص متقین به معنای واقعی کلمه باشد. یعنی اگر یک آدمی با استفاده از زندگی متقیانه به اینجا رسید که جای خودش را فهمید، اختیار واقعی خودش را فهمید، سهم خودش را در جهان درک کرد که کجاست، آن وقت واقعاً آن احساس مثل حضرت ابراهیم را دارد.

ببینید شکرگزاری این نیست که فکر کنید به من گفته‌اند این غذاهایی که داری می‌خوری شکرگزاری کن، همۀ چیزهایی که قرآن ما را به آن دعوت می‌کند ظاهر نیست، باطن شکرگزاری این است که من همانطور که حضرت ابراهیم موحد است و می‌داند که همۀ این چیزها از طرف خداست، اینها را به رسمیت بشناسم که خدا دارد به من غذا می‌دهد، این دست، دست خداست، این غذا، غذای خداست. من وقتی غذا می‌خورم هم نمی‌دانم چه می‌شود. مگر من می‌دانم در معدۀ من چه اتفاقی می‌افتد؟ تبدیل این غذا به انرژی هیچکدام اینها در اختیار ما نیست. ما روی میلیاردها فعل و انفعالی که در بدن ما انجام می‌شود کنترل نداریم، به غیر از یک جایی که باید آن جا را پیدا کنیم و بنشینیم سر همان جا، از آنجاست که می‌توانیم سفینه را هدایت کنیم برویم به سمت آسمان و تا وقتی که کابین هدایت را نشناخته‌اید و آنجا ننشسته‌اید جایی هم نمی‌روید، بعد شروع می‌کنید خدایی نکرده به تخیل.

[۰۱:۰۰]

من به هر حال این مقدمۀ طولانی را گفتم به خاطر اینکه ارتباط بین استکبار و عدم شکرگزاری خیلی عمیق‌تر از این است که فکر کنیم یک ارتباط ساده‌ای وجود دارد. شکرگزاری تواضع می‌خواهد؛ من باید قبول کنم که یک نفر به من خوبی کرده مثلاً دستم را بگذارم روی سینه‌ام بگویم قربان شما خیلی ممنون. همین الان در جوامع اطراف خودمان بعضی آدم‌ها توانایی این کار را ندارند. من یک درسی که در زندگی‌ام گرفته‌ام این است که شنیده بودم و عملاً هم این را تجربه کرده‌ام که می‌گویند هیچ وقت به آدم متکبر یا مستکبر خدمت نکنید، چرا؟ برای اینکه با شما دشمن می‌شود. مکانسیمش چیست؟ برای اینکه وقتی به او خدمت می‌کنید او به نوعی مدیون تو می‌شود و آدم متکبر هیچ وقت نمی‌خواهد با آدمی که مدیونش هست برخورد داشته باشد، برای اینکه حس بدی به او دست می‌دهد و شما انگار در Level بالاتر از خودش هستی، برای اینکه نمی‌تواند تشکر کند. این حالت تشکر کردن یا حالا به تعبیر قرآن شکرگزاری یک چیزی می‌خواهد، آدم انگار یک مقدار خودش را باید پایین بیاورد، قبول کنم که نیازی داشتم و تو برطرف کردی، من مثلاً باید از تو تشکر کنم. یک رابطۀ خیلی ساده این است که آدمی که مستکبر است چون نمی‌خواهد و تشکر کردن با طبیعت او سازگار نیست، بنابراین ذهنیت خودش را هم طوری می‌‌سازد که بتواند فرار کند، یعنی قبول نکند که اینها نعمت بودند، قبول نکند که اینها را خدا به من داده است. یک جایی خلاصه یک گیری بدهد که از این فرآیند بتواند بیاید بیرون و حالا بتواند مثلاً با تخیل خودش یک بتی بتراشد، نعمت‌های زندگی خودش را به این بت نسبت بدهد، بعد بیاید به عنوان تشکر هم بگوید لازم نیست اصلاً تواضعی بکنید، ما هم مثلاً برای اینها سالی یک بار غذایی می‌بریم و می‌گذاریم یا یکی را می‌کشیم قربانی می‌کنیم و تشکر ما در همین حد است و آنها هم خوشحال هستند و بقیۀ سال هم بروند به استکبار خودشان برسند. این یک رابطۀ ساده است، چون نتیجة پذیرفتن اینکه نعمت‌ها از طرف خداوندگاری است، نتیجه‌اش این است که باید نسبت به آن متواضع باشم و از آن تشکر کنم، آن هم وقتی که نعمت‌ها را دم به دم احساس کنم، یعنی هر روز که نشسته‌ام غذا می‌خورم، هر نفسی که می‌کشم مُمد حیات است پس برایش شکر واجب است، این برای یک آدم مستکبر بدبختی است که بخواهد اینطوری زندگی کند که هر لحظه مثلاً کسی دارد کمکش می‌کند و این با طبیعتش سازگار نیست و چون نمی‌تواند این ذهنیت را بپذیرد چیز دیگری برای خودش می‌سازد.

من سعی کردم بگویم چیز عمیق‌تری اینجا وجود دارد، واقعاً طرف چگونه دچار این حالت کبر شده است و اینکه اگر تقوا نداشته باشد چون رشد نمی‌کند دچار کبر می‌شود و بنابراین کبر و استکبار با توحید سازگار نیست، به خاطر اینکه جای خودش را و سهم خودش را پیدا نمی‌کند. مثل قارون که می‌گفت من این مال را با علم خودم به دست آورده‌ام، همه چیز را احساس می‌کند که از خودش هست. تشکر چیست؟ من زحمت کشیده‌ام برای این غذا از چه کسی تشکر کنم؟ خودم رفتم زحمت کشیدم کشاورزی کردم از هیچ کسی هم تشکر نمی‌کنم. برای همین در قرآن هست که شما زارع هستید یا ما زارعیم؟ همان توجهی که به شما دادم واقعاً یک چیزی به طول یک میلیارد متر در نظر بگیرید که سانتی‌متر آخر آن را این کشاورز انجام داده است. اگر یک میلیارد بگویم فکر می‌کنم کم گفته‌ام ولی اشکال ندارد. صد میلیارد سانتی‌متر است که یک سانتی‌متر آخرش این بوده که یک نفر این دانه را گذاشته داخل خاک و شاید آبی هم به آن داده باشد، اما اصلاً نمی‌داند در آن دانه چیست، نمی‌داند در خاک چیست، نمی‌داند چه فرآیندی دارد آنجا اتفاق می‌افتد. ما تا الان نمی‌دانیم درون سلول چه می‌گذرد، چه برسد به اینکه رشد یک گیاه را درک کنیم که حالا بخواهیم دخالت کنیم. تغییر ژنتیک هم در آن دانه بدهید یک سانت و دو میلیمتر یا دو سانت می‌شود. بنابراین چون اینجا این نعمت‌های الهی ذکر می‌شود بلافاصله بعد این آیه می‌آید که می‌گوید «وَإِن تَعُدُّواْ نِعْمَةَ اللّهِ لاَ تُحْصُوهَا إِنَّ اللّهَ لَغَفُورٌ رَّحِيمٌ وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا تُسِرُّونَ وَمَا تُعْلِنُونَ»، خدا می‌داند شما چه چیزی را پنهان می‌کنید و چه چیزی را آشکار می‌کنید. به نظر می‌آید معلوم نیست فعلاً ماجرا چیست؟ «وَالَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَا يَخْلُقُونَ شَيْئًا وَهُمْ يُخْلَقُونَ»، این چیزی که اینها پنهان می‌کنند بعداً معلوم می‌شود، آخر آن دوباره تکرار می‌شود که این تکرار در فاصلۀ کم خیلی تأثیرگذار و مهم است. اولش می‌گوید خدا می‌داند آن چیزی را که شما پنهان و آشکار می‌کنید. مثل اینکه سؤال ایجاد می‌شود که اینها چه چیزی را پنهان می‌کنند؟ آخرین آیه این است «لا جَرَمَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما يُسِرُّونَ وَ ما يُعْلِنُونَ»، خداوند می‌داند چه چیزی را پنهان می‌کنند و چه چیزی را آشکار می‌کنند، مخاطب هم تبدیل به غائب شده اینجا در این قطعه از ابتدا تا انتها، «إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْتَكْبِرِينَ»، خدا مستکبرین را دوست ندارد. مثل اینکه آخرش معلوم می‌شود آن چیزی که پنهان می‌کنند آن کبری است که در درونشان هست و چیزی که مثلاً در سورة غافر می‌گوید کبری در سینه‌هایشان هست که «مَا هُمْ بِبَالِغِيهِ». وقتی می‌گوید اینها مجادله می‌کنند و توحید را نمی‌پذیرند، اینها در دروانشان کبری هست که به آن نمی‌رسند. استکبار همان تصورات و توهمات دربارۀ بزرگی من و سهم من در جهان است که به آن نمی‌رسم و توهمی است.

یک سهمی ما در جهان داریم که می‌توانیم به آن برسیم، می‌توانیم خلیفة ‌الله بشویم مثل حضرت مسیح، حیات را هم می‌‌توانیم تحت تأثیر قرار بدهیم که اگر به آن برسیم مستکبر نیستیم، یک راه دیگری رفته‌ایم که واقعاً رشد کرده‌ایم و به بزرگی رسیده‌ایم نه در تخیلات خودمان. اصلاً بزرگ‌ترین مانع رشد همین تخیل رشد یافته بودن است که نیاز به حرکت برای رشد کردن را در واقع خنثی می‌کند. یک چیز ادبی جالب هم اینجا هست به غیر از این تکرار اول و آخر که این قطعه را می‌بندد یک جایی ببینید یک دفعه چگونه وارد بحث قیامت می‌شود. از اول سوره تا اینجا هیچ سخنی از آخرت نیست، بحث به نظر می‌رسد در مورد همین است که آسمان‌ها و زمین خلق شده‌اند، انسان از نطفه خلق شده، اینها هم نعمت‌هاست، خداوند همه این کارها را دارد می‌کند، «وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ»، بعد این آیه پل بین بحث‌هایی که دارد می‌شود با آخرت است که می‌گوید «أَمْواتٌ غَيْرُ أَحْيَاء»، اینها مردگانی هستند زنده نیستند، «وَمَا يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ»، نمی‌دانم کسانی که آن‌ها را می‌خواند یعنی بت‌پرستان «أَيَّانَ يُبْعَثُونَ»، یک دفعه کلمۀ بعث می‌آید، چیزی که از اینجا بحثش باز می‌شود و همیشه بعد از توحید باید یک ذکری از معاد باشد. با این آیه که اینها اموات هستند غیر احیاء، مثل اینکه ذهن آدم می‌رود سمت اینکه مرگ و دوباره زندگی هست «وَمَا يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ»، نمی‌دانند اینها کی مبعوث می‌شوند، «إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَالَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ قُلُوبُهُمْ مُنْكِرَةٌ وَهُمْ مُسْتَكْبِرُونَ»، اینهایی که به آخرت ایمان نمی‌آورند قلبشان در انکار است و مستکبر هستند، بعد می‌گوید «لَا جَرَمَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَمَا يُعْلِنُونَ».

زیاد صحبت کردم، فکر کنم از همان اول معلوم بود این قطعه به نظر من خیلی مهم است، برای همین هم جدایش کردم، چون واقعیت این است که یک نفر می‌تواند از آیۀ ۱۹ تا مثلاً آیۀ ۳۲ را یک قطعه در نظر بگیرد که سه بخش دارد. حالا این قطعه کوتاه است، ولی من آن را جدا کردم به خاطر اینکه یک محتوای خیلی مهمی دربارۀ ارتباط با این استکبار و نپذیرفتن نعمت‌ها و نپذیرفتن شکرگزاری و اینها دارد. من دارم یادداشت‌ها را نگاه می‌کنم چیزی جا نیفتاده باشد بروم سراغ قسمت بعدی. فکر می‌کنم یک چیزی جا انداختم ولی آنقدر مهم است که چون بعداً به آن می‌رسیم شاید بهتر باشد سر جای خودش بگویم.

۳- آیات ۲۳ تا ۳۲

برویم سراغ قطعۀ بعدی که به شدت به این قطعه وابسته است، برای همین می‌گویم این سه‌تا را روی هم می‌شود یک قطعه در نظر گرفت؛ قطعه‌ای که از ۲۳ شروع می‌شود تا مثلاً ۳۲. فکر کنم آنجایی که قطعه‌بندی می‌کردم گفتم مثلاً دوتا آیۀ ۳۳ و ۳۴ هم انتهای این قطعه هستند، الان به شدت ترجیح می‌دهم بگویم از ۳۳ ابتدای قطعه بعد است، حالا رسیدیم توضیح می‌دهم که چرا این طوری بهتر است. حالا مرزهای این قطعه‌بندی‌ها کمی جابه‌جا شود خیلی مهم نیست، ولی واقعاً یک حسی به من دست داد که این را بگذاریم آن طرف هم از لحاظ ساختار ادبی و هم از لحاظ محتوایی بهتر است که اینگونه در نظر بگیریم. پس الان قطعه‌ای که داریم می‌خوانیم که خودش دو بخش است از ۲۴ شروع می‌شود تا ۳۲ که یک دو بخشی خیلی روشنی است به خاطر تکرار این عبارتی که دفعۀ اول می‌گوید «وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ»، به این مشکرین که گفته می‌شود «ماذَا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ»، پروردگارتان چه چیزی نازل کرد؟ «قَالُوا أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ»، بعد آیة ۳۰ام می‌گوید «وَقِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا»، به کسانی که تقوا پیشه کردند گفته می‌شود که «مَاذَا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ»، پروردگارتان چه چیزی نازل کرد؟ «قَالُوا خَيْرًا». این دوتا سؤال و جواب خیلی واضح است که ادامۀ این است، یعنی از آیۀ ۲۴ام که این سؤال از اینها می‌شود و می‌گویند «قَالُوا أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ»، تا ۲۹ «فَادْخُلُوا أَبْوَابَ جَهَنَّمَ»، یک قسمت است و قسمت بعد هم جواب و نظیر این در مورد متقین است که آیۀ ۳۰ام است و با این عبارت تمام می‌شود که «ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ». به آن‌ها گفته می‌شود «فَادْخُلُوا أَبْوَابَ جَهَنَّمَ» و به اینها گفته می‌شود به جنت وارد شوید. این قسمت همانطوری که آن آیه حالت pivot یعنی پاشنه دارد؛ شما در متن یک عبارت یا یک صحنه‌ای می‌گذارید که یک فصل را به فصل بعدی انگار وصل می‌کند، آن آیۀ «أَمْوَاتٌ غَيْرُ أَحْيَاءٍ وَمَا يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ» یک دفعه بحث توحید را وصل می‌کند به بحث معاد که این دو بخشی که الان داریم می‌خوانیم مربوط به جهان آخرت است که همیشه این را می‌گویم که چیزی که در سوره‌ها احتیاج توجیه ندارد بحث در مورد توحید و معاد است.

هیچ وقت لازم نیست شما بگویید که چرا اینجا در این سوره دربارۀ معاد صحبت شده است. یک سوره که پیدا کردید در مورد معاد صحبت نکرده توضیح دهید که چرا در مورد معاد در آن توضیح نداده شده است. این سه‌تا اصل توحید و معاد و نبوت همه جا در همۀ سوره‌ها حاضر هستند، یعنی بالاخره نبوت به این دلیل حداقل حاضر است که دارید قرآن می‌خوانید بنابراین با وحی سر و کار دارید، ولو اینکه مستقیم به آن اشاره نشود فضای رسالت در همۀ قرآن هست، به اضافۀ اینکه همیشه حرف توحید و معاد هست. حالا قرار است این آدم‌هایی که موحد هستند، با تقوا به توحید رسیده‌اند و به شکرگزاری رسیده‌اند و آن‌هایی که مستکبر هستند، با استکبار و با بی‌تقوایی در واقع به استکبار رسیده‌اند، به عدم شکرگزاری رسیده‌اند و خودشان را پیدا نکرده‌اند و نفهمیده‌اند که خود واقعی‌شان چیست و این است که راه کمال را هم پیدا نکرده‌اند که طی کنند، اینها را کنار همدیگر در آخرت قرار است به نوعی ببینیم.

[۰۱:۱۵]

یک بخشی از آن مخاصمه‌ای که از اول سوره انتظارش را می‌کشیم از اینجا در واقع شروع می‌شود، یعنی به اینها یک چیزهایی گفته می‌شود و اینها پاسخ‌های نامربوط به سؤالات می‌دهند. این یک مورد است که می‌گویند «أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ»، یک مورد حرفی است که می‌گویند «وَ قالَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا». این چیزهایی که از مشرکین نقل می‌شود، همان خصیم و مبینی که اول سوره گفته نمایش همین بوده است، اینها مجادله‌هایی می‌کنند با بی‌منطقی کامل. «وَقَالَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا عَبَدْنَا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْءٍ» یکی از ادعاهای مشرکین است که به نظر خودشان احتمالاً از همین «أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ» که آنجا می‌زنند خیلی هم منطقی و جالب و بامزه است. چه چیز جالبی اینجا هست؟ ما این دوتا قطعه را باید کنار هم بگذاریم. شباهت‌های این دوتا قطعه با اینکه قطعۀ اول کمی طولانی‌تر است در حدی است که می‌شود یک جور تناظر بین اینها برقرار کرد. حالا این دوتا را که بخوانیم خودبه‌خود معلوم می‌شود. اصل ماجرا این است که از آنها سؤال می‌شود پروردگارتان چه چیزی را نازل کرد؟ گروه اول می‌گویند «قَالُوا أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ»، گروه دوم می‌گویند «قَالُوا خَيْرًا». یک تفاوت ادبی اینجا وجود دارد آن هم این است که أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ به دلیل مضموم بودن اساطیر حالت به اصطلاح مفعولی ندارد. جواب اینکه چه چیزی پروردگارتان نازل کرده باید از نظر نحوی منصوب باشد. افرادی که آن طرف هستند و ایمان به پروردگار و رسالت دارند در جواب اینکه پروردگار چه چیزی نازل کرده جواب می‌دهند «قَالُوا خَيْرًا»، برای اینکه قبول دارند خداوند چیزی نازل کرده و این چیزی که نازل شده، مثلاً رسالت پیامبر، پیامی که پیامبر آورده و قرآن خیر است، عالی و خیلی خوب است. آن‌ها در جواب چه می‌گویند؟ اولاً انگار چیزی که نازل شده را چون قبول ندارند یک چیز با ضمه می‌گویند، اساطیرَالاولین نمی‌گویند، می‌گویند أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ، که این نکته است، مثل ناباوری‌شان نسبت به این است که چیزی که خداوند نازل کرده را با یک Trick نحوی اینجا داریم می‌بینیم. می‌شد یک جمله‌ای بگویند که ما قبول نداریم و اینها همان اساطیرِ الاولین هستند که همین کفایت می‌کند، ولی اینجا با ضمه آمده است. اصل ماجرا تفاوت نگاه و محتوای هست که اینجا وجود دارد که خیلی مهم است که به این دقت کنیم.

أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ که حالا بعضی‌ها ممکن است فکر کنند اساطیر جمع اسطوره است و أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ یعنی اسطوره‌های گذشتگان یا داستان‌های گذشتگان، در حالی ‌که تقریباً با اطمینان می‌توانم بگویم که از لحاظ لغوی اساطیر از سطر می‌آید، اسطوره هم از سطر می‌آید و این تصوری که عدۀ خیلی زیادی دارند که اسطوره معرب History در زبان یونانی مثلاً هیستوریا بوده و در عربی شده اسطوره و اساطیر جمع اسطوره است و یک جوری معنی داستان‌های تاریخی و چیزهای گذشتگان و اینها را می‌دهد، این درست نیست. أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ مثل نگاشته‌های پیشنیان، یک چنین معنی دارد که بعداً به معنی جمع اسطوره گرفته و اسطوره معنی دیگری گرفته است. خیلی مهم نیست، بالاخره چیزی که دارند می‌گویند؛ می‌خواهم بگویم بحثی که من می‌خواهم بکنم اهمیت ندارد که حالا اساطیر را دقیقاً به چه معنا بگیریم، اشارۀ اینها این است که این چیزهایی که می‌گویید پروردگار نازل کرده، اینها همان نوشته‌های مثلاً گذشتگان یا داستان‌هایی که آن‌ها می‌ساختند یا چیزهایی که از گذشته مانده است و پیامبر دارد اینها را تکرار می‌کند. حالا از کتاب‌های مقدس یهودی و اینها یک چیزهایی را برداشته و چیزهایی هم از جای دیگر آورده و بالاخره چیز اورجینالی نیست و از خودش درنیاورده است. مثلاً اینکه قیامتی وجود دارد و مرده‌ها، دنیای دیگری هست و بهشت و جهنم هست و آتش می‌گیرید، اینها همه داستان‌های گذشته‌هاست که پیامبر دارد تکرار می‌کند.

طرف دوم که گفته «خَيْرًا»، چیزی که اینجا مهم است و فعلاً می‌خواهم به این مهم توجه کنم که هنوز هم که هنوز است ماجرا همین است، این است که جوابی که مشرکین می‌دهند هیچ ربطی به این ندارد که محتوای این چیزی که نازل شده چیست. دارم می‌گویند از کجا آمده و منشاء آن چیست، اورجین آن چیست. هنوز هم که هنوز است همین است. یعنی شما الان در آکادمی علوم قرآنی در غرب ببینید در مورد چه دارند بحث می‌کنند. درباره History قرآن دارند بحث می‌کنند؛ کی جمع‌آوری شده است، این سوره‌ها چگونه شکل گرفته، آن را چگونه کنار این گذاشته‌اند، این را پیغمبر از چه کسی وام گرفته، آن را از کجا آورده است. انگار در ۱۴۰۰ سال کسانی که منکر هستند هیچ تفاوتی نکرده‌اند. نکته مهم اینجا چیست؟ اصلاً اهمیتی ندارد واقعاً، وقتی من می‌پرسم این کتاب چطور است، جواب محتوایی می‌خواهم. حالا اصلاً از یهود وام گرفته یا از مسیح، متقین می‌گویند این چیزی که پیامبر دارد به ما می‌گوید «خَيْرًا»، خیلی چیز خوبی است، خیلی قواعد اخلاقی خوبی به ما یاد می‌دهد، خیلی داستان‌های جالبی است، خیلی محتواهای خوبی دارد، به چیز خوبی دعوت می‌کند، ما از آن پیروی کردیم حیات پیدا کردیم و عالی است. او دارد به من می‌گوید که این از کجا آمده است، تاریخچۀ آن چیست، چرا اینطوری است، چرا آدم مشرک نگاهش در مورد متنی مثل قرآن تاریخی است؟ به خاطر اینکه ویژگی آدم مشرک این است که مقلد است، چون رشد نیافته است. بالاخره آدمی که رشد پیدا نکرده عقلش به جایی نمی‌رسد، بالغ نشده و از والد خودش دارد تبعیت می‌کند، همه همین‌طور هستند. آدمی که امروز در آکادمی هم دارد کار می‌کند همین است، از سنت آکادمیک دارد تبعیت می‌کند ولی نمی‌فهمد از چه سنتی دارد تبعیت می‌کند.

الان آدم‌ها در سنت مدرنیته زندگی می‌کنند ولی اگر شما بگوید یک سنت جدید است می‌گویند نه، سنتی وجود ندارد. بگویید الان علم پیش‌فرض دارد می‌گویند نه، فلسفه پیش‌فرض دارد، باور کنید می‌گویند نه ما پیش‌فرضی نداریم، ما عین حقیقت و فکت‌ها و شواهد همین‌ها را داریم بحث می‌کنیم، پیش‌فرض کجا بود. در واقع یک سنت اینقدر قدرتمندی است که دیگر نامرئی شده است، خیلی آدم‌ها وقتی غرق می‌شوند در یک سنت دیگر نمی‌بینند اصلاً در یک سنتی هستند. نکته این است که آدمی که تابع والد است و بالغ نیست، چیزی که برایش مهم است این است که چه کسی حرفی را زده است، منشأ اورجین آن چیست، از کجا درآمده است، چون به یک منشأهایی اعتماد دارد که آنها را قبول می‌کند، غیر این باشد قبول نمی‌کند. چون اصلاً ذهنیتش اینگونه است، چون بالغ نیست نمی‌تواند قضاوت کند در مورد خیر بودن یا شر بودن یک پیام. الان همین سنت‌گراهای مذهبی خودمان؛ شوخی خوبی است بروید یکی از حرف‌های امام صادق را از قول مثلاً یک آدم atheist بگویید، طرف شروع کند جواب بدهد که اینطور نیست، بعد کتاب باز کنید ببینید امام صادق گفته است. شوخی خوبی است به خاطر این که از اول بگویید امام صادق، شروع می‌کند دفاع کردن که چقدر حرف خوبی است، از آن طرف بگویید که این حرف از یک آدم atheist است می‌گوید چه حرف مزخرفی است، برای اینکه اساس درک افرادی که بالغ نیستند، رشد یافته نیستند، در قضاوت روی خوب بودن و بد بودن حرف‌ها و درست و غلط بودن آنها‌، این است که منشأ آن چیست؟ از طرف می‌پرسند این قرآن حالا اصلاً خدا نازل کرده یا نه، نظرتان دربارۀ قرآن چیست؟ می‌گوید این را از فلان جا آورده، یک آدم اعجمی دارد این را به او می‌گوید، این اساطیرُ ‌الاولین است. حالا می‌گوید درون این چیست، پیام خوبی است یا پیام بدی است؟ می‌گوید من بچه هستم، من نمی‌توانم. حرف دلش این است که این چه حرفی هست که از من می‌پرسی از پدرم برو بپرس، از والدم بپرس، من که نمی‌توانم قضاوت کنم چه خوب است و چه بد است.

یک بار فکر کنم این را نقل کردم که چیز خیلی بامزه‌ای بود؛ یک نفر برای من تعریف کرد گفت یک بچۀ خیلی کوچولوی سه چهار ساله رفته بود چهارشنبه سوری، حالا یادم نیست با چه کسی رفته بود، تنهایی نرفته بود، مثلاً با برادر بزرگش یا با پسردایی‌اش رفته بود. بعد آمده بود خانه یک کسی از او پرسیده بود که چرا رفتی آنجا، خطرناک بود، نباید می‌رفتی. گفت برگشت و با یک حالت خیلی جدی و متعجب گفت بچه‌ها با پدرهایشان آمده بودند. حالا بچۀ سه، چهار ساله خوب و بد که نمی‌فهمد، آنکه والد می‌گوید خوب است، جایی که والد آمده خوب بوده، این چه حرفی است که تو داری می‌زنی، بقیه با پدرهایشان آمده بودند. حالا شما در مورد قرآن می‌پرسید این چه‌جور کتابی است؟ نظرتان در مورد این حرف‌ها چیست؟ می‌گوید اینها را پدرم نگفته، اینها را مثلاً یکی دیگر گفته است و من قبول نمی‌کنم، اینها اساطیرُ الاولین هستند.

نکتۀ خیلی مهم در مورد اساطیرُ الاولین این است که عین همین حرف را همین الان هم دارند می‌زنند. یعنی نه فقط این مسئلۀ ارجاع به تحقیقات تاریخی دربارۀ قرآن؛ شما در مطالعات آکادمیک بسیار کم می‌بینید که دربارۀ محتوای قرآن، خوب و بد بودن آن می‌خواهند قضاوت کنند، اصلاً وظیفۀ خودشان نمی‌دانند، فقط همین که مثل کتابی است و ما این را به عنوان یک پدیدۀ تاریخی بررسی می‌کنیم که چه بوده و چه نبوده است، انگار همین بیشتر از آنها برنمی‌آید و حس‌شان این است که یک چیزی قدیمی است. نکته‌ای که می‌خواهم بگویم این است که در خیلی‌ها اینقدر این حرف تکرار شده که مثل یک حقیقت مسلم است که یک تصوری وجود دارد که در دوران مدرن بوده که آدم‌ها یک احساسی پیدا کرده‌اند مثلاً احساس تسلط و حالت استکبار پیدا کرده‌اند. آدم‌های مذهبی دوران مدرن را اینطوری نقد می‌کنند که از دورۀ رنسانس به بعد انسان یک دفعه حالت خودبنیاد پیدا کرد و احساس کرد خیلی بر جهان مسلط شده است. همیشه همین بوده است، فقط چون فرهنگ کلاً کوچک بوده و بعداً بزرگ شده و شاخ و برگ پیدا کرده است، اتفاقی که در اروپا افتاده همه با سواد شده‌اند، به نوعی یک فرهنگ کم‌کم غلبه پیدا کرد و همۀ مردم در آن مشارکت کردند و این اتفاق مهمی بوده که در دنیای مدرن افتاده که همه چیز خیلی شاخ و برگ پیدا کرده است.

آدم مشرک زمان پیغمبر وقتی می‌خواهد تحقیر کند، می‌خواهد بگوید اینها قدیمی هستند، می‌گوید اینها اساطیرُ‌ الاولین هستند، پیشینیان یک چیزهایی می‌گفتند و اینها همان‌هاست. قدیمی بودن، یعنی نکتۀ منفی که اینجا وجود دارد به غیر از اینکه اورجینش را دارد برمی‌گرداند به جای اینکه جواب بدهد که این خودش چگونه است، می‌گوید اینها حرف‌های قدیمی هستند، مدرن نیستند. یعنی مشرکین و همۀ آدم‌ها همیشه احساس مدرن بودن می‌کردند، برای اینکه در پایان تاریخ ایستاده بودند دیگر. همیشه نسبت به گذشته این احساس را داشتند که گذشته حقیر بوده و ما الان در بالاترین و پیشرفته‌ترین موقعیت ممکن هستیم. یعنی آن افرادی که دیدگاه دینی نداشتند، دیدگاه الهی نداشتند، لااقل این برخورد را همیشه با تاریخ داشتند که فرعون احساس می‌کند در اوج تمدن است. به یک معنایی از لحاظ مادی و ظاهری نگاه کنید همیشه در هر لحظه ما در اوج تمدن هستیم به یک معنایی، به غیر از دوره‌های کوتاهی که شاید جنگ جهانی شود و خرابی به بار بیاید. بالاخره بعد از یک مدتی هر قرن را که نگاه کنید نسبت به قرن پیش به نظر می‌آید پیشرفت کرده‌ایم. یعنی اگر به معنویت نگاه نکنید و به همین چیزهای ظاهری نگاه کنید، همیشه احساس آدمی که ظاهربین است این است که در اوج قرار دارد، در انتها قرار دارد و همۀ چیزهایی که قبل بوده چرند بوده است.

[۰۱:۳۰]

این احساس عمیقاً در دنیای مدرن به وجود آمد و دین هم حس کهنگی و اینکه یک چیزی است که دیگر انگار کارایی ندارد. آدم‌هایی که با دین مخالف هستند و دشمنی می‌کنند یا اصلاً احساس بدی نسبت به دین دارند، ته ذهنشان یک احساس از این چیزهای مدرن، از این چیزهای نو، پیشرفت، یعنی اسطورة پیشرفت که بشر هم هنوز دارد پیشرفت می‌کند و می‌رود و به کجاها خواهد رسید و این احساس‌ها نسبت به دینی که الان واقعاً قدیمی است، یعنی حالا جدیدترین دین که اسلام است در ۱۴۰۰ سال پیش شکل گرفته و آن موقع که اسلام هم بود بالاخره حرف‌ها، حرف‌های قدیمی‌تر از اسلام بود، یعنی اینکه می‌گویند اساطیرُ الاولین همان تورات هم اینها را گفته، مسیحی‌ها هم می‌گویند، عده‌ای دیگر هم قبلش گفته‌اند. این حرف‌ها قدیمی است و به درد نمی‌خورد، ما الان دوران اوج تاریخ هستیم و این خیلی خیلی نکتۀ مهمی است.

می‌خواهم بگویم این جواب اساطیرُ الاولین جدای از اینکه والدانه است، توهم اسطورۀ پیشرفت در آن هست و در عین حال حالت انکار در مورد منشأ آن از نظر لغوی و از نظر نحوی وجود دارد، چون چندین بار هم در قرآن این اشاره می‌آید به نظر من اشارۀ مهمی است، در مقابل آن طرف دقیقاً می‌بینید ««وَ قِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوا»، آن‌هایی که تقوا پیشه کردند، اینها همان‌هایی هستند که به شکرگزاری می‌رسند، به توحید می‌رسند و به رشد می‌رسند. در واقع اینهایی که رشدیافته هستند به آن‌ها گفته می‌شود «مَاذَا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قَالُوا خَيْرً»، می‌گویند عالی است، خیلی چیز خوبی است، حالا قبلاً بوده یا نبوده است، قرآن را که می‌خوانم پیشینه دارد یا ندارد، از آسمان آمده یا از زمین آمده است، اگر بالغانه بخوانم می‌توانم قضاوت کنم که خیلی جالب است، نتیجۀ بینش باستانی خیلی عمیق است که بعضی از انسان‌ها داشته‌اند. الان شما بیایید به یک آدم مدرنیته زده بگویید که در دوران باستان بینش‌هایی وجود داشته که خیلی عمیق‌تر از دوران مدرن است، کما اینکه هایدگِر این حرف را می‌زد می‌گفتند مُرتَجِع، می‌گفتند هایدگر آخرهای عمرش خیلی مرتجع شده بود. هر کسی بیاید بگوید یک ancient wisdom وجود دارد، یک tradition‌های جالبی وجود دارد که خیلی بهتر از tradition‌های مدرن است، این آدم محکوم است، این آدم واپس‌گرای مرتجع کهنه‌پرست خیلی بد است. ما که حرف روز می‌زنیم خوب است، الان حرف علم و پیشرفت و تکنولوژی و هوش مصنوعی و از این حرف‌هاست. نکتۀ جالب به نظرم این است که این فضایی که الان می‌بینید آن موقع هم وجود داشته است. اگر مطالعات قرآنی الان historic است، آن موقع هم مطالعات قرآنی در بدو شروعش historic بود که می‌خواستند بفهمند منشأ آن از کجاست و از کجا آمده است، به جای اینکه خودش چه دارد می‌گوید، جالب هست یا نیست و خودش را بررسی کنیم، اینها نکات فرعی است.

بگذارید کلاً بگویم که قطعۀ اول نمایش می‌دهد که اینها این حرف را می‌زنند، در مورد «أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ» قبلاً گفته‌ام، اگر واقعاً وقت شد می‌توانیم برگردیم و چیزهایی در مورد خود این آیات بگوییم. دوتا قطعه می‌آید که این گروهی که باتقوا هستند در مقابل گروه مستکبر، نحوۀ قضاوتشان نسبت به محتوای رسالت با یک جمله می‌آید و بعد هم اینکه اینها در آخرت به چه چیزی می‌رسند. من مخصوصاً تأکیدم این است که اگر اینها را می‌خواهید بخوانید این آیه‌ای که می‌گوید «ثُمَّ يَوْمَ الْقِيَامَةِ يُخْزِيهِمْ وَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكَائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تُشَاقُّونَ فِيهِمْ قَالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ إِنَّ الْخِزْيَ الْيَوْمَ»، دوبار این کلمۀ خِزْيَ می‌آید برای مستکبرین در عالم آخرت. اینها در آنجا خوار می‌شوند به خاطر اینکه خلأ را داشتند می‌پرستیدند، یک چیزهای موهومی می‌گفتند. یعنی همانطور که چهارپایان بار می‌برند اینها آن دنیا دارند یک بار سنگین می‌برند. توصیفی که اینجا هست این است که اینها در روز قیامت بار زده شده‌اند مثل حیوانات چهارپا که همان بار سنگینی است که خودشان از بار خودشان و کسانی دیگر که گمراه کردند روی شانه‌هایشان هست و خوار و ذلیل شده‌اند به خاطر راه اشتباهی که اینجا رفته‌اند. در واقع به دلیل اینکه راه کمال را طی نکرده‌اند و رشد نکرده‌اند موجودات حقیری‌اند، واقعاً موجودات حقیری هستند و حقارتشان فقط ظاهر می‌شود. یعنی الان هم در دنیا آدمی که رشد نکرده و احساسات طبیعی که باید داشته باشد را ندارد موجود حقیری است، موجودی است که خودش را به فضاحت کشیده است. آن دنیا این چیزها آشکار می‌شود و «الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ إِنَّ الْخِزْيَ الْيَوْمَ وَالسُّوءَ عَلَى الْكَافِرِينَ» می‌گوید سرنوشت بدی حاصل این کفری است که داشته‌اند، این نمایشی است برای اینها.

چند تا نکتۀ کوچک هست که می‌گویم. آیۀ ۲۶ یک مقدار اینکه معنی‌اش چیست ممکن است بعضی‌ها اشکال داشته باشند. من همۀ ترجمه‌ها را چک نکرده‌ام. یعنی چه «فَأَتَي اللَّهُ بُنْيانَهُمْ مِنَ الْقَواعِدِ فَخَرَّ عَلَيْهِمُ السَّقْفُ»؟ علامه این را خیلی خوب توضیح داده است که می‌گوید مثل اینکه اینها مواظب بالای سرشان بودند که فرو نریزد، خداوند «فَأَتَي اللَّهُ بُنْيانَهُمْ مِنَ الْقَواعِدِ»، از زیر مثل اینکه بنیان را خراب کرد و سقف روی سرشان ریخت. اینها یک طرف دیگر را داشتند نگاه می‌کردند و احساس خطرشان نسبت به یک طرف دیگر بود، در حالی که این اتفاقی که افتاد بنیانشان، قسمتی که فکر نمی‌کردند سست باشد، آنجا بود که باعث شد همه چیز فرو بریزد. من نمی‌خواهم در مورد این چیزها بحث کنم. الان فکر کنم در حد اینکه قطعه روشن باشد که چه دارد می‌گوید معلوم است. یک نمایشی از آن استکبار و حاصلش در آخرت در مقابل تقوا و حاصلش در آخرت در این آیات آمده است.

این آیه سی‌ام می‌گوید «وَقِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوْا مَاذَا أَنْزَلَ رَبُّكُمْ قَالُوا خَيْرًا لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هَذِهِ الدُّنْيَا حَسَنَةٌ وَلَدَارُ الْآخِرَةِ خَيْرٌ»، یک أَحْسَنُوا و حَسَنَةٌ هست و یک خَيْرٌ هم به آن خَيْرًا، آیه به نوعی یک حالت تقارنی ایجاد کرده که دوتا خیر و دوتا حسنه دارد. در این سوره تعداد حسنه‌ها زیاد است. یکی از بچه‌ها در گروه پیامی فرستاد که من دقت نکرده بودم که فقط حسنه نیست، فعل‌هایی که از حُسن ساخته می‌شوند هم زیاد است. بالاخره یکی از ویژگی‌های این سوره تمرکز روی واژه‌هایی هست که از حسن گرفته شده‌اند برای کسانی که کارهای خوب می‌کنند، که الان اینجا دوتا پشت سر هم هست. «وَلَنِعْمَ دَارُ الْمُتَّقِينَ»، مُتَّقِينَ با لِلَّذِينَ اتَّقَوْا باز دوباره یک حالت تقارن دارد. آیۀ ۳۰ چنین حالتی دارد؛ دوتا تقوا، دوتا خیر، دوتا حسنه در جملۀ کوتاهی به صورت قرینه آمده است.

«جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ لَهُمْ فِيهَا مَا يَشَاءُونَ كَذَلِكَ يَجْزِي اللَّهُ الْمُتَّقِينَ»، قرینۀ صحنه‌ای که برای آن‌ها ذکر شده که «الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ» اینجا می‌گوید «الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ طَيِّبِينَ يَقُولُونَ سَلَامٌ عَلَيْكُمُ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ»، آن‌ها می‌گفتند «فَأَلْقَوُا السَّلَمَ ما كُنَّا نَعْمَلُ مِنْ سُوءٍ». اینها طیّبین هستند، به آن‌ها سلام کرده می‌شود و در سلامت هستند، آن‌ها «فَأَلْقَوُا السَّلَمَ»، انگار یک جوری تسلیم می‌شوند، «ما كُنَّا نَعْمَلُ مِنْ سُوءٍ»، ما کار بدی نمی‌کردیم. یک مقدار دیر است برای این حرف و اینکه واقعاً اکثریت قاطع آدم‌هایی که کثیف‌ترین و زشت‌ترین کارها را در زندگی‌شان کرده‌اند نمی‌دانند، واقعاً نمی‌‌‌‌دانند که کاری بدی دارند می‌کنند. هیتلر داشت جهان را از لوث وجود یهودی‌هایی که باعث خرابی دنیا شده بودند پاک می‌کرد و سعی می‌کرد انسان‌هایی که پاک هستند و بهتر هستند را در واقع به جایگاه واقعی خودشان برساند که به آن‌ها ظلم شده بود و یهودی‌ها جایگاه آنها را مثلاً با بدجنسی اشغال کرده بودند، بنابراین این وظیفۀ مقدسی برای خودش قائل بود، حالا طرف را ملائکه آمده‌اند و دارند می‌برند و جوابش احتمالاً در ابتدا قبل از اینکه هنوز چشمش به حقیقت باز شود این است که من کار بدی نکرده‌ام، تمام زندگی‌ام را در راه خیر و خوبی داشتم می‌گذراندم. خیلی این دوتا قطعه با همدیگر ارتباط دارند، جمله‌ها مدام تکرار می‌شود. همانطوری که مقایسه کردن اساطیرُ الاولین و خَیر محتوای جالبی دربارۀ نحوۀ تفکر و نگاه اینها در مقابل آنها دارد، بقیه‌اش هم همین‌طور است، یعنی تک‌تک کلمات را می‌شود کنار همدیگر گذاشت و در موردش حرف زد.

ابتدای قطعۀ بعد چون بازگشت به ابتدای سوره هست فکر می‌کنم مناسب است و انگار دوباره دارد بحث شروع می‌شود، پس بسته نمی‌شود. مثل یک پرانتز باز شده بود یک حرف‌هایی زده شده بود، دوباره همان پرانتز است و برمی‌گردیم آنجا که گفته بود «أَتى‌ أَمْرُ اللَّهِ» می‌گوید «هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلَائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ أَمْرُ رَبِّكَ كَذَلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَمَا ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَلَكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ»، این کاری است که گذشتگان‌شان هم کرده‌اند و خدا به آن‌ها ظلم نکرده و خودشان به خودشان ظلم کرده‌اند. چیزی که باعث می‌شود اصرار داشته باشم طوری قطعه‌بندی کنم که این شروع قطعۀ جدید بشود این است که «كَذَلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ» در آیۀ سوم عیناً دوباره تکرار می‌شود. آن‌ها می‌گویند که اینگونه است، بعد می‌گوید «كَذَلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِم». این یک مقدار انگار ما را مجبور می‌کند که اینها را با همدیگر در یک قطعه در نظر بگیریم. «هَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ تَأْتِيَهُمُ الْمَلَائِكَةُ»، در آیات اول دیدید که می‌آیند، در آیات قبل هم دیدید که برای تَوَفَّا می‌آیند، برای مرگ اینها می‌آیند. آیا منتظر مرگ هستند، بیشتر به نظر می‌آید اشاره به همین است. «أَوْ يَأْتِيَ أَمْرُ رَبِّكَ»، ملائکه بیایند یا عذاب خداوند نازل شود و نابود شوند؟ «كَذَلِكَ فَعَلَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَمَا ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَلَكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ فَأَصَابَهُمْ سَيِّئَاتُ مَا عَمِلُوا وَحَاقَ بِهِمْ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ»، اینها در واقع یک جور تکرار آن وعده است که «أَتى‌ أَمْرُ اللَّهِ» است و اینکه آدم‌هایی که قبل بودند و کارهای بد می‌کنند باید چنین انتظاراتی داشته باشند که عذابی به آن‌ها نازل شود.

۴- آیات ۳۳ تا ۴۲

حالا یک حرف جدید می‌خواهد بزند. این قطعه تا حداقل آیۀ ۴۲ که مسئلۀ مهاجرت برای اولین بار و غیر مترقبه ظاهر می‌شود ادامه دارد. این ادعای جدید که به اینها نسبت داده می‌شود بعد از گفتن اساطیرٌ الاولین و اینکه در آخرت می‌گویند ما کار بدی نکرده‌ایم، می‌‌گوید «وَقَالَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا عَبَدْنَا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْءٍ» اگر خدا می‌خواست ما مشرک نمی‌شدیم. خیلی ادعای جالبی است. خدا خواسته که ما مشرک شویم، الله اگر بخواهد ما مشرک نمی‌شویم.

[۰۱:۴۵]

«نَحْنُ وَلَا آبَاؤُنَا وَلَا حَرَّمْنَا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْءٍ» چیزهایی که حرام کرده‌ایم و شما می‌گویید چرا این را حرام کرده‌اید، چرا این کار را می‌کنید و آن کار را نمی‌کنید، اگر خدا می‌خواست ما این کار را نمی‌کردیم، پس خدا مجوز داده که ما این کارها را داریم می‌کنیم. به نظر من دو جور می‌شود این را تعبیر کرد که منظورشان چیست. فکر می‌کنم این شبیه آن آیه‌ای است که در سورۀ یاسین می‌گویند که «وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ»، از چیزی که خدا به شما رزق داده است انفاق کنید، «قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنُطْعِمُ مَنْ لَوْ يَشَاءُ اللَّهُ أَطْعَمَهُ»، به کسی که اگر خدا می‌خواست خودش به او طعام می‌داد ما برویم به او طعام بدهیم؟ استغفرالله. کاری را که نمی‌خواهند بکنند می‌گویند خدا اگر می‌خواست به او طعام می‌داد دیگر، نداده من بروم بدهم. مثل اینکه من دارم با امر خداوند یک معارضه‌ای می‌کنم و خلاف امر خداوند هستم.

یک چیز عجیبی در این نگاه هست و در عین حال یک چیز عمیق. مسخره‌بازی در نمی‌آورند، واقعاً فکر می‌کنند دارند یک حرف منطقی می‌زنند. اگر من مشرک شدم خدا اگر می‌خواست من مشرک نمی‌شدم، بنابراین خدا خواسته که من مشرک شوم. حالا خدا دارد امر می‌کند که مشرک نباش، پیغمبر هم فرستاده دارد به تو می‌گوید که مشرک نباش، مثلاً کار بدی است، ولی تو مشرک هستی. یک جور قاطی بودن مسائل تشریع و تکوین در ذهنشان پیش می‌آید. خدا دارد به تو می‌گوید که این کار را نکن و تو می‌کنی، بعد می‌گویی اگر خدا می‌خواست نمی‌کردم. خدا که خواست تو نکنی، نشانه‌اش هم این بود که به تو گفت نکن. یک مقدار خنده‌دار است ولی به نظر می‌آید مثل حالتی که خودشان را به جبری بودن بزنند که فراموش کنند. گاهی اوقات اختلال‌هایی ایجاد می‌شود که انگار یک نفر یک چیزی را می‌نویسد، تا من آن را بخوانم چیزی یادم می‌رود و کلمات را تکرار می‌کنم تا خواندنم تمام شود. نکته این است که در حالی که خداوند دارد به ما می‌گوید که شما نباید مثلاً مشرک باشید ولی ما مشرک هستیم و اگر خدا می‌خواست؛ اینجا مثل خواست خدا به معنای تکوینی و تشریعی است که یک جوری با همدیگر تعارض دارند. می‌توانست همانطور که یکی از دوستان می‌گوید جدل باشد، یعنی مثلاً دارند بر اساس اینکه شما مگر نمی‌گویید که هر چه خدا بخواهد همه‌اش توحیدی است، بنابراین ما هم این کاری که داریم می‌کنیم خواست خداست.

به هر حال اینجا چیزی که فکر می‌کنند منطقی است این است که خواست خدا به معنای تشریعی را به رسمیت نمی‌شناسند. چرا اینگونه است؟ به نظرم این یک چیز عمیق واقعی است، آن هم این است که این آدم‌ها هیچ وقت به اختیار خودشان به معنی واقعی کلمه استفاده نکرده‌اند. آدم‌هایی که زندگی والدانه دارند و از سنتی که در آن به دنیا آمدند پیروی کرده‌اند اصلاً اختیاری از خودشان نداشته‌اند، یعنی به معنای واقعی کلمه مختار نیستند. آدم متقی به شدت مختار است برای اینکه کنترل دارد، آدمی که همین‌جور به دنیا آمده و عقاید را پذیرفته و همان چیزی که پدرش گفته همان کار را کرده است، همین‌طور مثل خس و خاشاکی که افتاده و آب دارد آن را می‌برد، این هم همین‌طوری دارد می‌رود و نتیجه‌اش این است که طرف احساس می‌کند که ادعا چیست، واقعاً در اعماق وجودش مختار نیست، بنابراین شبهۀ جبر و اختیار برایش پیش می‌آید. اشاره به آباء خودشان هم می‌کنند و می‌گویند ما و آباء ما این کارها را نمی‌کردند. در واقع مثل یک موجودی دارند صحبت می‌کنند که از خودش اختیار ندارد، دقیقاً دارند طوری صحبت می‌کنند که انگار ما اختیار نداریم، انگار اینکه ما یک اختیاری داریم و حالا می‌توانیم یک کارهایی را بکنیم و یک کارهایی را نکنیم و انتخاب می‌کنیم بین خوب و بد. واقعاً انگار یک چنین چیزی را در درونشان ندیده‌اند و بنابراین این حرف به نظرشان یک حالت منطقی هم دارد.

من فکر کنم این شبهه‌ای که ایجاد می‌کنند حالا چه حالت جدل داشته باشد و چه نه، به چیز عمیقی در درونشان برمی‌گردد که آن هم به معنی واقعی کلمه آدم‌های مختاری نیستند. قطعه‌ای که بعد از این می‌آید یک توصیف کلی است؛ «وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولً»، واژۀ امت اینجا بکار برده می‌شود برای اینکه کم‌‌کم می‌بینیم این واژۀ امت می‌آید، کم‌کم داریم می‌رویم به سمت امت‌سازی، یک دفعه هم خطاب مستقیم به پیامبر است که همین الان «وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولًا أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ» بعضی‌ها هدایت می‌شوند و بعضی‌ها گمراه می‌شوند، بروید در زمین بگردید ببینید عاقبت کسانی که گمراه شدند چه بوده است. این چیزی است که در این سوره‌ای که قرار است عذاب نازل ‌شود هر کسی فکر می‌کند باید یک چنین آیاتی باشد که چندبار در سوره روی این تأکید می‌شود که این همان سنت الهی است که در واقع باید از آن اطلاع داشته باشید، می‌‌توانید ببینید که چنین اتفاقاتی افتاده است.

بعد خطاب به پیغمبر می‌شود؛ «إِنْ تَحْرِصْ عَلَى هُدَاهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي مَنْ يُضِلُّ وَمَا لَهُمْ مِنْ نَاصِرِينَ» اگر خیلی مشتاق هدایتشان هستی خداوند کسی را که گمراه کرده هدایت نمی‌کند «وَمَا لَهُمْ مِنْ نَاصِرِينَ» که اینها گمراه شده‌اند به خاطر اینکه صفات بد دارند و تا صفاتشان خوب نشود قابل هدایت نیستند. آدم فاسق قابل هدایت نیست، آدم مستکبر قابل هدایت نیست، در واقع زمینة هدایتشان این است که از این صفات بد دور شوند. اینها شدیدترین قسم‌هایشان را خوردند که خداوند مرده‌ای را زنده نمی‌کند، بعد هم می‌گوید خداوند این کار را می‌کند، «إِنَّمَا قَوْلُنَا لِشَيْءٍ إِذَا أَرَدْنَاهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»، قول خداوند اینگونه است که وقتی اراده کند و به چیزی بگوید باش، خواهد شد. بعد این آیه می‌آید مثل همان زمینه‌چینی اینکه اتفاقی که دارد می‌افتد آن «أَتى‌ أَمْرُ اللَّهِ» اینگونه تحقق پیدا می‌کند، «وَالَّذِينَ هَاجَرُوا فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا ظُلِمُوا لَنُبَوِّئَنَّهُمْ فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَلَأَجْرُ الْآخِرَةِ أَكْبَرُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ الَّذِينَ صَبَرُوا وَعَلَی رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ». نکته زیاد دارد بخواهیم در موردش بحث کنیم. این قطعه قطعۀ روشنی است؛ یکی از این ادعاهای اینها می‌آید، حالا به صورت جدل یا واقعی، فکر می‌کنم چیز عمیقی که در آن هست این است که اینها واقعاً به دلیل غیرمختار بودن به معنای واقعی کلمه، در ذهنشان بین تشریع و تکوین خوب نمی‌توانند تمیز قائل شوند، چون همیشه پیرو بوده‌اند و جبری زندگی کرده‌اند و واقعاً چنین حس‌هایی ممکن است داشته باشند که اگر این طوری نبود، خدا نمی‌خواست، ان‌شاءالله را به یک معنایی می‌فهمند که انگار چیز تشریعی در آن نیست که خداوند به تو اختیار داده و خواسته که تو اختیار داشته باشی، بعد با اختیارت از تو خواسته است که کاری بکنی. این انگار خیلی در قاموس‌شان نمی‌گنجد، بنابراین به نظرشان منطقی می‌رسد که یک چنین حرفی بزنند. بالاخره جدل هم که دارند می‌کنند منطقی به نظرشان می‌رسد. منطقش کجاست؟ اینجا انگار یک چیزی کم است و فراموش کرده‌اند. اینجا یک خطاب به پیغمبر است و بعد هم اشاره به همین «وَالَّذِينَ هَاجَرُو».

پرسش و پاسخ

حضار: تکرار لاجرم بی‌ارتباط با تم جبر و اختیار نیست.

استاد: کاملاً درست است، لاجرم به نحو خاصی در این سوره تکرار می‌شود.

حضار: به نظرم جدل است.

آقای امین‌زاده گفته‌اند شاید مثل مسیحی‌ها هستند که فکر کنند خداوند در طول تاریخ هدایتشان کرده و در نتیجه اگر به اعتقادی رسیده‌اند، مشرک شده‌‌اند، هدایت خداوند بوده است. علامه می‌گوید منظورشان این است که تو رسول خدا نیستی و اگر ما می‌دانستیم، اگر واقعاً تو رسول خدا بودی و پیام آورده بودی که ما این کارها را نکنیم و حلال و حرام‌ها را اینطوری نکنیم و اینها را نپرستیم، اگر ما می‌دانستیم اینطوری است معلوم است که تابع الله بودیم و این کارها را نمی‌کردیم. یعنی یک تعبیر این آیه این است که به نظرم این حالت جبر به دلیل شباهتی که با آن آیۀ سورۀ یاسین دارد فکر می‌کنم منظورش این یکی است، ولی اینطوری هم می‌شود تعبیر کرد که علامه این را ترجیح می‌دهد و می‌گوید منظورشان این است که تو پیامبر الله نیستی، اگر بودی به تو ایمان می‌آوردیم و کارهایی که تو می‌گفتی را می‌کردیم. ولو شاء الله به این معناست که اگر واقعاً تو نمایندۀ ارادۀ خداوند بودی، حرف‌هایی که می‌زدی از طرف خدا بود. من تا بخوانم طول می‌کشد، اگر میکروفون مشکلی ندارد باز کنید و بگویید منظورتان چیست، چون سه تا چیز تایپ کرده‌اید؟

حضار: فکر کنم این کمی شبیه آن آیۀ سورۀ اعراف هست که می‌گوید وقتی کاری انجام می‌دهند می‌گویند پدرانمان این کار را می‌کردند و خداوند امر کرده به این وحی‌ها.

استاد: بله، این دقیقاً همان تعبیری است که علامه می‌کند، یعنی اینکه ما تابع خدا هستیم، تو از طرف خدا نیامده‌ای. مثل همین آیه‌ای که در سورۀ اعراف آیۀ ۲۸ می‌گوید، که دقیقاً شاید به همین هم علامه اشاره کرده باشد، ولی باز من احساسم این است که ولو شاء الله خیلی با این سازگار نیست؛ اگر خدا می‌خواست، اگر خدا از ما می‌خواست، اگر خدا به ما امر می‌کرد. این مثل آن آیه است که می‌گوید «أَ نُطْعِمُ مَنْ لَوْ يَشاءُ اللَّهُ أَطْعَمَهُ»، شاء الله فکر کنم اینجا آمده آنجا هم آمده، بالاخره آن آیه هست. یعنی اینها یک چنین تصوراتی دارند از اینکه کاری که می‌شود مهر تأیید الهی دارد به یک معنایی، بنابراین ما هم که اینطوری شدیم حتماً تأیید الهی بوده است و این حرف‌ها. یک چیزی قاطی‌پاتی این شکلی دارند می‌گویند. به هرحال من به دلیل احترامی که برای علامه قائلم این را رد نمی‌کنم، فکر می‌کنم می‌توانید مراجعه کنید و استدلال علامه را ببینید که جور دیگری، همان طوری که کاوه گفت شبیه آیۀ ۲۸ اعراف است یا شبیه آن آیۀ یاسین است. بحث سر این است که من فکر می‌کنم بیشتر شبیه آن ادعایشان در مورد اطعام فقراست. یعنی صرف اینکه ما مشرکیم، این نشانۀ تأیید الهی است و اگر خداوند می‌خواست می‌توانست جلوی ما را بگیرد که مشرک نشویم. فکر می‌کنم با آن تم سوره که در واقع سعی کردم بگویم اینها به نوعی آدم‌های غیرمختاری هستند به معنای واقعی کلمه، اشاره‌ای که به آباء می‌شود که با هر دوتا تعبیر منطقی است و جور در می‌آید.

جلسه ۴ – سوره نحل
0 0 votes
Article Rating
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
بستن منو