بسم الله الرحمن الرحیم

درس‌گفتارهای سوره نور، جلسه‌ی ۹، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه شریف، سال ۱۳۸۵

۱- مرور جلسۀ قبل

جلسۀ قبل بحث دربارۀ قطعۀ تمثیلی میانۀ سورۀ نور را موقتاً قطع کردم تا یک جلسه دربارۀ حکم آیۀ حجاب صحبت کنم؛‌ چون میل داشتم نشان دهم که چگونه وقتی احکام در قرآن و مثلاً در قالب یک سوره می‌آید، دیدگاهی به آن‌ها پیدا می‌کنیم. در این حالت، قرآن بیش از آنکه بخواهد بر جزئیات احکام تأکید کند، ‌‌می‌کوشد با آوردن احکام در کنار احکام دیگر یا‌ داستان‌ها و تمثیل‌ها،‌ ما را به معنی و علت وضع احکام برساند. معمولاً احکام قرآن به موضوعی کلی اشاره ‌‌می‌کند و وارد ‌جزئیات نمی‌شود.‌ جزئیات بعداً در روایات بیان می‌شود. در آن جلسه، به این نیز اشاره کردم که سورۀ نور احکام فراوانی دارد. به هر حال، ‌چون این بحث ناتمام ماند، جلسۀ امروز آن را ادامه می‌دهیم و دراین‌باره مفصل‌تر بحث می‌کنیم.

  • نکته

پیش از آنکه بحث را شروع کنم،‌ بار دیگر به نکته‌ای بسیار آزاردهنده اشاره می‌کنم. موضوع این است که‌ دربارۀ مسائل مربوط به زن و مرد به‌راحتی نمی‌توانیم صحبت کنیم. محدودیت‌های فراوانی وجود دارد. من معمولاً وقتی دربارۀ این موضوعات بحث می‌کنم، محدودیت خاصی احساس نمی‌کنم؛‌ ولی اینجا بحث‌کردن دراین‌باره بسیار مشکل است.

۲- تفاوت‌های زن و مرد و مسئلۀ حجاب

ما در دورانی زندگی می‌کنیم که این موضوع‌ها دچار ابهامات عجیبی شده است. زن‌ها و مردها به‌دلیل زندگی عجیبی که دارند، دربارۀ خودشان و جنسیتشان دچار ابهام‌اند. هیچ‌وقت در طول تاریخ چنین حالتی پیش نیامده است که عده‌ای تقریباً منکر تفاوت‌های ذاتی بین زن و مرد شوند. سیمون دوبووار دراین‌باره جمله‌ای معروف دارد. می‌گوید: کسی زن زاده نمی‌شود،‌ بعداً زن می‌شود؛‌ یعنی‌ فرهنگ باعث می‌شود عده‌ای زن و عده‌ای دیگر مرد شوند. در مطالعات زنان شاید گرایش غالب محیط‌های آکادمیک این باشد که زن‌بودن و مرد‌بودن امری فرهنگی است؛ یعنی تفاوت‌ها ذاتی نیست.

واقعیت این است که مجموعه‌ای از تفاوت‌هایی که بین رفتارهای زن و مرد هست، فرهنگی است؛‌ ولی این تفاوت‌های رفتاری اساس طبیعی و ذاتی‌ای دارد که بعداً ممکن است فرهنگ آن را منحرف یا تشدید کند. فضای کاپیتالیستی حاکم فرقی بین زن و مرد ‌‌نمی‌گذارد و زمینه‌ای فراهم می‌کند که این دو مثل هم زندگی کنند. در نتیجه،‌ گویی زن و مرد به‌تدریج متوجه تفاوت‌های خود نمی‌شوند و این فرهنگ خودبه‌خود اشاعه می‌‌‌یابد که زن و مرد تفاوتی با هم ندارند. در این میان، چون فضا کاپیتالیستی و مردسالارانه است،‌ زن‌ها مدعی می‌شوند که مثل مردها هستند. این خود نشانۀ فرهنگ مردسالار است که همه یک چیزند و مردانگی عنصر مشترک در همه است. وقتی زن‌ها پابه‌‌پای مردها کار می‌کنند و به نظر می‌رسد که به مادرشدن هم تمایلی ندارند،‌ مثل این است که عناصر ذاتی خود را فراموش کرده‌اند. وقتی این‌گونه زندگی می‌کنند، این پرسش برای آن‌ها مطرح می‌شود: ما چه فرقی با مردها داریم؟ در کلاس‌های مشابهی حاضر شده و فعالیت‌های مشابهی‌ داشته‌اند.‌ تقریباً تمام زندگی‌شان و نقش‌هایی که در جامعه به عهده گرفته‌اند، مشابه مردهاست. بنابراین، کم‌کم به این نتیجه می‌رسند که مثل مردها هستند. این نکته مسئله را بسیار دشوارتر ‌‌می‌کند؛ مثلاً سبب می‌شود بعضی بپرسند: چرا حکم حجاب برای زن‌ها وجود دارد؛ ولی برای مردها وجود ندارد؟ گمان نمی‌کنم این سؤال سابقۀ چندانی داشته باشد. احتمالاً بیست‌سی سال است که مطرح شده است. قبلاً زن‌ها به‌طور بدیهی متوجه بودند که حجاب مربوط به زن‌هاست.

یکی از تفاوت‌های ذاتی بین زن و مرد تمایل زنان به جلوه‌کردن و تمایل مردان به تماشاکردن‌ است. بنابراین، زنان باید حجاب داشته باشند؛ ولی مردان به حجاب نیاز ندارند. نکتۀ بسیار جالب این است که حکم حجاب مخصوص زن‌هاست؛‌ ولی مردها هستند که بسیار پوشیده لباس می‌پوشند. به‌عبارت دیگر، اگر حکم خاصی در کار نباشد و زن و مرد بتوانند طبق میل خود لباس بپوشند، مردها حجاب را رعایت می‌کنند و حتی در مهمانی‌های خصوصی پوشیده لباس می‌پوشند؛‌ در حالی که زن‌ها برعکس‌اند. به‌دلیل همین تفاوت است که حجاب مخصوص زن‌هاست. در دوره‌ای هستیم که این بحث‌ها از همیشه دشوارتر است؛ یعنی باید از مقدماتی شروع کنیم. باید بگوییم چرا تفاوت‌هایی وجود دارد و باید استدلال کنیم که این تفاوت‌ها ذاتی است.

نکتۀ بسیار مهم این است که قصد ندارم دربارۀ فلسفۀ حجاب بحث جامعی کنم؛ بلکه می‌خواهم یکی‌دو نکته دراین‌باره از سورۀ نور بیرون بیاورم و دربارۀ آن صحبت کنم. ممکن است نکات مهم دیگری هم باشد؛ ولی فعلاً اشاره‌ام به نکته‌ای است که در این سوره بسیار شاخص است. در ادامه، مقدمه‌ای بسیار کلی مطرح می‌کنم.

۳- فلسفۀ احکام

در جلسۀ اول گفتم که یکی از ویژگی‌های سورۀ نور این است که احکام فراوانی دارد. از همان آغاز گفتم که قصد دارم قدری دراین‌باره صحبت کنم. در این زمینه، بحث بسیار کلی این است که چگونه باید به احکام قرآن نگاه کنیم. من نظر خودم را می‌گویم و سعی می‌کنم در سوره هم نشان دهم که این نظر به نتیجۀ عملی نیز منجر می‌شود. موضوع این است که قرآن بیشتر به این منظور احکام را می‌آورد که به ما یاد دهد به آن‌ها به‌گونه‌ای خاص نگاه کنیم؛‌ یعنی فلسفۀ احکام را دریابیم.

دو موضع متفاوت دربارۀ فلسفۀ احکام وجود دارد: عده‌ای موافق و عده‌ای دیگر مخالف بحث‌کردن دربارۀ‌ فلسفۀ احکام‌اند. بعضی از مخالفانِ این بحث موضع خود را رسماً بیان می‌کنند و بعضی دیگر تلویحاً. دلایل مخالفان گفت‌وگو دربارۀ فلسفۀ احکام چیست؟

[۱۰:۰۰]

یکی از دلایل آنان این است که وقتی دربارۀ فلسفۀ حکمی بحث می‌کنیم،‌ به آنچه منظور خداوند است،‌ نمی‌رسیم. گفت‌وگو دراین‌باره مانند این است که بگوییم چرا خداوند کاری را انجام داده است. کلاً بحث دربارۀ فلسفۀ احکام از فهم ما خارج است. بنابراین، هیچ‌وقت فلسفۀ احکام را واقعاً درک نمی‌کنیم. علاوه بر این، وقتی‌ فلسفۀ حکمی را به‌گونه‌ای خاص بیان کنیم و مردم نیز آن را به‌گونه‌ای خاص درک کنند،‌ ممکن است در اجرا‌کردن آن حکم خللی ایجاد شود. مخالفان بحث دربارۀ فلسفۀ احکام می‌گویند: کاری را که حکم و واجب است، با نیت امتثال امر انجام دهیم؛ مثلاً نیت کنیم که من این ‌کار را انجام می‌دهم؛ چون امر شده‌ام که چنین کنم،‌ نه اینکه چون اگر آن را انجام ندهم، زیانی به من وارد می‌شود. به‌باور اینان، بندگی خدا را کردن به این معناست که به احکام او پایبند باشیم و امتثال امر کنیم؛ مثلاً خداوند از من خواسته است که گوشت خوک نخورم و من هم نمی‌خورم. اگر گمان کنم فلسفۀ حکم این است که گوشت خوک ضرر دارد (مثلاً از نظر پزشکی برای من ثابت شده است که ممکن است در آن انگل وجود داشته باشد) و به همین دلیل هم گوشت خوک نخورم، گویی به حکم خدا عمل نکرده‌ام؛ چون شخصی دیگر نیز ممکن است این ‌کار را با همین نیت انجام دهد و بندگی خدا را هم نکرده باشد. در واقع، به‌جای بندگی خدا را کردن نیت خودمان را پیش برده‌ایم و سود و زیانمان را از آن کار در نظر گرفته‌ایم. بنابراین، به‌جای اینکه به‌دنبال فلسفۀ احکام باشیم و سود و زیانمان را از آن کار لحاظ کنیم،‌ بگوییم این کار را انجام می‌دهیم یا انجام نمی‌دهیم؛ به‌دلیل اینکه خداوند گفته است. به نظر می‌رسد امتثال امر دلیلی جالب باشد.

دلیل دوم مخالفان این است که وقتی دربارۀ فلسفۀ احکام بحث می‌کنیم، ممکن است از این فلسفه نتایج دیگری هم گرفته شود؛‌ مثلاً می‌گوییم: چرا شراب حرام است؟‌ چون مسکر و مست‌کننده است. این پاسخ ممکن است به این نتیجه‌گیری بینجامد که هرچه مسکر است، حرام است. در واقع، وقتی بگوییم این چیز حرام است به‌دلیل خاصیتی که دارد،‌ پس هرچیزی که این خاصیت را داشته باشد، حرام است. اگر در فلسفۀ احکام اشتباه کنیم و دلیل اشتباهی پیدا کنیم،‌ ممکن است به احکامی برسیم که اصلاً جزو احکام دین نیست. بنابراین، بسیاری از فقها درست نمی‌دانند که فلسفۀ حکمی را درک کنیم و بعد سعی کنیم آن را به احکام دیگر تعمیم دهیم و دربارۀ این احکام هم نتیجه بگیریم. آن‌ها بر این باورند که باید به متون متکی باشیم و تا حد توان بکوشیم که از متون استفاده کنیم،‌ نه از نتایجی که خود می‌گیریم؛ مثلاً روایات هرچه را حرام دانسته است، همان حرام است. فرض کنید پنجاه سال قبل گوشت خوک به انگل‌هایی آلوده بود و شخصی این فلسفه را بیان کرد که علت حرام‌بودن گوشت خوک همین انگل‌هاست. در این صورت، این فلسفۀ حکم در آن زمان درست بود. فرض کنید که امروزه گوشت خوک انگل ندارد یا عده‌ای بگویند: با استفاده از روش‌هایی می‌توانیم انگل‌ها را از این گوشت جدا کنیم و بنابراین، می‌توانیم آن را بخوریم؛ چون اگر این حکم واقعاً نتیجۀ آلوده‌بودن گوشت خوک به انگل بوده باشد،‌ با پاک‌کردن گوشت از آلودگی باید این حکم برطرف شود. فقها معمولاً با این‌گونه استنتاج‌ها بسیار با نگرانی برخورد می‌کنند؛ چون معلوم نیست به کجا منجر می‌شود. بنابراین، اصلاً در کتاب‌های فقهی نمی‌بینیم که از فلسفۀ احکام حرفی به میان آمده باشد؛ بلکه حرف از این است که احکام چیست و چگونه آن‌ها را از متون نتیجه گرفته‌ایم، بدون اینکه دربارۀ فلسفۀ آن بحث کنیم. در ادامه، دربارۀ این دو، به‌خصوص اولی، کمی بحث می‌کنم.

من کاملاً موافقم که باید به‌دنبال فلسفۀ احکام باشیم. به‌نظرم بندگی‌کردن به آن شکل و امتثال امر موضوعی کاملاً موهوم است؛ یعنی آن استدلال‌ها بسیار غلط و گمراه‌کننده است. باید به‌شدت التزام داشته باشیم که امتثال امر را از ذهن خود دور کنیم؛‌ یعنی نگوییم که احکامی وجود دارد و به ما گفته‌اند و ما هم امتثال امر می‌کنیم. به‌گمان من، همۀ انسان‌‌ها موظف‌اند که احکام را درک کنند. این ادامۀ آن نظر من است که در قرآن کلیدهایی برای درک درست احکام وجود دارد. دربارۀ‌ امتثال امر باید به دو نکتۀ اصلی توجه کنیم:

۱. موضوع امتثال امر اصلاً واقعی نیست و هیچ‌وقت نمی‌توانیم امتثال امر کنیم؛ یعنی به امر و نهی خداوند عمل کنیم، بدون اینکه خودمان نیتی کرده باشیم؛ مثلاً همۀ ما احساس می‌کنیم که سجده ‌‌نشانۀ خضوع در برابر پروردگار است. اگر بخواهیم برای امتثال امر نماز بخوانیم، نباید سجده‌کردن را تعبیر کنیم. در واقع، اگر بخواهیم امتثال امر کنیم، فقط باید آن حرکات ظاهری جسمانی را انجام دهیم و به معنایش کاری نداشته باشیم. این کار شدنی نیست. ما انسان‌ها هر عملی را که انجام می‌دهیم، معنایی در ذهنمان به وجود می‌آید. نمی‌توانیم کاری را بدون نیت انجام دهیم. وقتی حکمی را اجرا می‌کنیم، چه بخواهیم و چه نخواهیم، حسی داریم که در حال انجام‌دادن چه کاری هستیم. وقتی زنی حجاب می‌گذارد، دربارۀ این کارش حسی دارد. این‌طور نیست که فقط حس کند که خداوند به او گفته است چنین کاری انجام دهد. نمی‌توانیم نماز بخوانیم، بدون اینکه به معنی‌اش کاری داشته باشیم.

۲. اینکه بگوییم عملی را برای امتثال امر انجام می‌دهیم، خود نوعی معنی‌دار‌کردن است. بنابراین، گویی پیروان تئوری امتثال امر از ما می‌خواهند که این عمل را با «معنی» امتثال امر انجام دهیم. این خود نوعی فلسفۀ احکام و معنا‌تراشیدن برای اعمال ماست. بر این اساس، ما در پاسخ به این پرسش که «چرا نماز می‌خوانید»،‌ پاسخ می‌دهیم: «برای امتثال امر». فرق این فلسفۀ احکام با بقیه این است که فلسفه‌ای مشترک برای همۀ احکام است. در واقع، فلسفۀ تئوری امتثال امر این است که خداوند از مردم خواسته است به احکامی عمل و به این ترتیب، بندگی خود را ثابت کنند؛ مثلاً گفته است گوشت خوک نخورید. مهم نیست گوشت خوک ضرر دارد یا ندارد. اصل ماجرا این است که این حکم برای ابراز بندگی است. احکام دیگر نیز چنین است؛‌ یعنی امتثال امر نگاهی کلی به احکام دارد.

درست است که ممکن است دربارۀ فلسفۀ احکام به خطا بیفتیم؛‌ ولی باید در این فکر باشیم که مدام تلاش کنیم احکام را بهتر بفهمیم. خداوند احکامی را از ما خواسته است که هریک ظاهر و معنایی دارد. وقتی واقعاً امتثال امر می‌کنیم که معنای این احکام را درک کنیم و آن کارها را با همان شکل و کیفیتی که خداوند خواسته است، انجام دهم. وقتی نماز ما درست است که مانند نماز پیغمبر(ص) شود. باید به این هدف نزدیک شویم. مخلص کلام و نکتۀ مهم این است که باید تلاش کنیم فلسفه و معنی احکام را بفهمیم؛ چون فقط در این صورت است که واقعاً امتثال امر کرده‌ایم. خداوند با معنایی این احکام را از ما خواسته است. وقتی نمی‌فهمیم و کورکورانه عمل می‌کنیم،‌ به آنچه خداوند از ما می‌خواهد، ‌نمی‌رسیم. درجۀ عبودیت انسان‌ها این‌گونه مشخص می‌شود که چه اندازه احکام را درک می‌کنند و چه اندازه به آنچه قرآن «حکمت» می‌نامد،‌ می‌رسند؛ ‌یعنی چه اندازه ریشۀ احکام را درک می‌کنند.

[۲۰:۰۰]

حضار: چرا خدا خواسته است که حتماً معنی کارهایی را که انجام می‌دهیم، بفهمیم؟ در این زمینه، می‌توانیم استدلال قرآنی کنیم؟

استاد: استدلالم فعلاً قرآنی نیست. استدلالم این است که هر عمل ما با معنایی همراه است و این نکته بسیار واضح است. هر عمل ما حالتی هرم‌مانند دارد:‌ ظاهری دارد (آن کاری که جسممان انجام‌ می‌دهد) و بعد معنایی پیدا ‌‌می‌کند؛‌ برای مثال سجده‌کردن حالتی دارد. قبلاً روایتی از پیامبر(ص) را گفتم که چگونه نماز را در معراج کشف کرد؛ مثلاً بر اثر دیدن صفات الهی که جلوه می‌کرد، به رکوع رفت. بعد وقتی که با جلوۀ ذات مواجه شد،‌ به سجده افتاد. در مقابل حقیقتی قرار گرفت و حالتی به او دست داد که حالت جسمانی متناظر با آن، سجده‌رفتن بود. انجام‌دادن احکام همین است؛ یعنی‌ چیزی از آن بالا باید شروع شود،‌ به اراده‌ای معنی‌دار تبدیل شود و بعد به حالتی جسمانی درآید. ‌قادر نیستیم که احکام را تقلیل بدهیم به آن حالت ظاهری جسمانی که به وجود می‌آید. این کار عملی نیست. حتی با این تئوری امتثال امر هم معنا تولید می‌کنیم. نیت می‌کنیم که این کار را برای امتثال امر انجام می‌دهیم. پشت امتثال امر هم یک فلسفۀ احکام کلی است. به‌جای اینکه به ‌جزئیات احکام بپردازیم،‌ چیزی کلی ساخته‌ایم که هر حکمی فقط برای ابراز بندگی است و مهم این است که آن کاری را که خدا گفته است، انجام دهیم. این موضوع واقعاً جای بحث دارد. ممکن است عده‌ای بخواهند از آن حمایت کنند. به هر حال، ما ناچاریم فلسفه‌ای برای احکام داشته باشیم،‌ ولو اینکه یک فلسفۀ کلی داشته باشیم. به‌طور کلی، نظرم این است که این‌گونه بحث‌کردن اصلاً منطقی نیست و از نظر فلسفی و منطقی ایرادی بسیار اساسی دارد.

دلیل دوم مخالفان فلسفۀ احکام کاملاً درست است. اگر بخواهیم از فلسفۀ احکام نتایج فقهی بگیریم، ممکن است به اشتباه بیفتیم. وقتی قرآن می‌خوانیم، احساس می‌کنیم پله‌پله به چیزی نزدیک می‌شویم. هیچ‌وقت نباید تصور کنیم که معنی یک آیه یا سوره را دقیقاً فهمیده‌ایم؛‌ باید احساس کنیم به چیزی نزدیک می‌شویم. ممکن است چیزی ورای فهم ما وجود داشته باشد که در حال حاضر آن را درک نمی‌کنیم؛ حتی ممکن است دستیابی به فهم پیامبر(ص) از قرآن برای ما و هیچ‌یک از نسل بشر ممکن نباشد. روایت معروفی است که می‌گوید: هیچ‌کس قرآن را نمی‌فهمد، به‌غیر از کسی که به او خطاب شده است. با این حال، احساس خوبی است که قرآن می‌خوانیم و به چیزی نزدیک می‌شویم. اگر تصور کنیم احکام را کاملاً فهمیده‌ایم، ‌ممکن است در فلسفۀ احکام گمراه شویم؛ مثلاً برای خود فلسفه‌ای بچینیم و گمان کنیم که حرام‌بودن گوشت خوک دلایل بهداشتی دارد.‌ بعد بگویند دلایل بهداشتی‌اش برطرف شده است و بنابراین، این حکم باطل می‌شود.

نکته این است که همه فلسفه‌ای برای احکام دارند، بعضی ناخودآگاه و بعضی دیگر خودآگاه:

گروه اول در ذهن خود معنی‌هایی برای احکام قائل می‌شوند‌ و وقتی با مورد خاصی مواجه می‌شوند،‌ ناخودآگاه از آنچه در ذهنشان هست، استفاده می‌کنند. با این حال، گمان می‌کنند در استنتاج‌های فقهی خود از فلسفۀ احکام استفاده نمی‌کنند؛

گروه دوم آگاهانه فلسفه‌ای برای احکام دارند و طبق آن،‌ کاری را انجام می‌دهند؛ مثلاً بسته به اینکه حجاب را چگونه می‌فهمند، خواه‌ناخواه احساسی پیدا می‌کنند که پوشاندن صورت خوب است یا بد است. اگر این کار را خوب بدانند، از روبنده استفاده می‌کنند؛‌ حال آنکه تا جایی که من می‌دانم، در روایات چیزی دربارۀ روبنده و پیچک و مانند آن نیست. نکته این است که وقتی با حکمی مواجه می‌شویم، به معنای آن فکر می‌کنیم و درکی پیدا می‌کنیم که چرا این حکم وضع شده است. وقتی با موردی مواجه می‌شویم، این درک خودبه‌خود بر استنتاج‌‌های ما تأثیر می‌گذارد. دربارۀ‌ علت وجود حجاب نیز چیزی پسِ ذهن فقها وجود داشت. به همین دلیل هم هیچ‌یک اعتراض نکردند که چرا به دورانی رسیده‌ایم که زن‌ها باید روبنده داشته باشند یا چرا زن‌ها در اندرونی‌ها حبس شده‌اند.

حضار: حتی حکم هم ندادند.

استاد: بله. حکم هم ندادند. وقتی حکم نمی‌دهند، ولی چیزی اجرا می‌شود، در واقع رضایت خود را اعلام می‌کنند. تعدد زوجات را این‌گونه فهمیدیم که راه‌کاری خاص است برای مواقع خاص؛ ولی می‌بینیم که اجرا می‌شود؛ حال آنکه ایتامی وجود ندارد و زن‌ها هم از نظر اقتصادی مستقل شده‌اند. در این میان، فقها به این امر اعتراضی نمی‌کنند. در واقع،‌ با این اعتراض‌نکردن آن را حلال اعلام می‌کنند. ممکن است آشکارا نگویند حلال است؛ ولی وقتی تعدد زوجات انجام می‌شود و آن‌ها هم اعتراض نمی‌کنند،‌ در واقع می‌گویند که این کار حتی مکروه هم نیست و ما حرفی نمی‌زنیم. بنابراین، این سکوت‌‌ها یا احکامی که صادر می‌شود، ارجاعی به فلسفۀ احکام است. پس بد نیست که فقها اگر از دیدگاه‌هایی استفاده می‌کنند، دست‌کم این موضوع را ذکر کنند. این پنهانی‌بودن به این معناست‌ که ناخودآگاه از معنایی که در ذهن دارند، استفاده می‌کنند.‌ این خطرناک‌تر است از اینکه دست‌کم بدانند با چه تصوری از حکم چیزی را حلال یا حرام می‌شمارند.

علاوه بر نکتۀ یادشده، این احتیاط کاملاً بجاست که انسان نباید اولین چیزی را که به‌عنوان فلسفۀ حکم به ذهنش می‌رسد،‌ به‌راحتی بپذیرد و بعد آن را تعمیم دهد و خیلی چیز‌‌های دیگر را هم حلال و حرام کند. این بحثی بسیار کلی است. تأکید می‌کنم که بسیار خوب و واجب است که همواره بخواهیم معنی احکام را هرچه عمیق‌تر درک کنیم و‌ این کار را وظیفۀ خودمان بدانیم. در عین حال، محتاط باشیم که نتایج عجیبی نگیریم. همیشه این احساس را داشته باشیم که ممکن است احکام را خوب درک نکرده باشیم. به‌خصوص بر این نکته تأکید می‌کنم که قرآن بهترین وسیله برای درک فلسفۀ احکام است؛ چون احکامی که در قرآن هست،‌ با توجه به فضای سوره و آیات قبل و بعدش معنایی پیدا می‌کند ورای آنچه فقط در ظاهر ممکن است بفهمیم؛ مثلاً تعدد زوجات را در قرآن که نگاه می‌کنیم،‌ این کراهت را درک می‌کنیم که قرار نیست این کار به‌طور طبیعی صورت بگیرد. باید دلیلی وجود داشته باشد. با این حال، بازهم کراهت دارد. می‌گوید‌: باید عدالت را رعایت کنید؛ ولی هرچه سعی کنید، ‌نمی‌توانید این کار را انجام دهید. گویی ما را دعوت ‌‌می‌کند که تا جای ممکن، اگر واقعاً ضرورتی نیست، از تعدد زوجات دوری کنیم.

حضار: روندی در قرآن هست که بعضی چیزها برای قوم بنی‌اسرائیل حرام بود و بعد حلال شد. فلسفۀ این حکم چیست؟

استاد: نکتۀ بسیار مهم این‌ است که ما در زمینۀ فلسفۀ فقه ضعیفیم. فقه و اصول فقه داریم؛ ولی‌ جای رشته‌ای به نام فلسفۀ فقه خالی است. امیدوارم به وجود بیاید. بعضی پیش‌فرض‌‌های فلسفی در فقه وجود دارد. عده‌ای از فقها بدون اینکه رسماً اعلام و دربارۀ آن بحث کنند، گمان می‌کنند و ته ذهنشان این است که حلا‌‌ل و حرام‌های خدا کلاً در همۀ ادیان الهی مشابه است؛ یعنی وقتی خدا چیزی را حرام ‌‌می‌کند، حرام است دیگر.‌ این‌گونه نیست که چیزی برای قوم موسی(ع) حرام بوده باشد و حالا برای ما حلال باشد. بنابراین، وقتی برایشان مسلّم ‌‌‌‌می‌شود حکمی در تورات وجود داشته و تحریف هم نشده است، مثلاً پیامبر(ص) این موضوع را تأیید کرده باشد، آن را حکم خدا می‌دانند. ما اسلام را شرعی کامل و جاودانی می‌دانیم و بر این باوریم که تحریف نشده؛ ولی اعتقاد داریم که شرع یهودیت تحریف شده ‌است. بنابراین، از نگاه این عده از فقها، اگر ‌‌مطمئن شویم که چیزی را حضرت موسی(ع) گفته است،‌ مانند این است که یکی از احکام خداوند را کشف کرده باشیم. این بحث فلسفی است. آیا احکام خداوند در بین ادیان مختلف مشابه و ثابت است یا پیامبران(ع) برای اقوام مختلف احکام متفاوتی ‌‌آورده‌اند؟ مثلاً، در توراتِ تحریف‌نشده چیز‌‌هایی حلال بوده و الان حرام شده است یا برعکس. این بسیار جای بحث دارد.

[۳۰:۰۰]

می‌دانیم که بعضی از احکام از احکام یهودی‌‌ها به اسلام وارد شده؛ مثلاً رجم به نظر می‌رسد که جزو احکام دین یهود بوده است. در قرآن چیزی دربارۀ رجم و زنای محصنه نیست. مثال دیگر این است که علامه طباطبایی در تفسیر المیزان ذیل این آیه که می‌گوید: فقط سه چیز از خوردنی‌ها را بر شما حرام ‌‌می‌کنیم (مائده/ ۳)، با تأکید می‌گوید: بگو که فقط همین سه چیز حرام است: مردار و خون و گوشت خون. بعد در بحث روایتی‌اش می‌گوید: هیچ روایت معتبری هم وجود ندارد که چیز دیگری را حرام کرده باشد. در اینجا می‌گوید: به نظر می‌رسد که این‌ها احکام دین یهود است که به دین اسلام وارد کرده‌اند. این ادعایی بسیار عجیب است. گمان می‌کنم بعضی از علما مخالف‌اند که روایتی وجود ندارد و علامه طباطبایی، بنا بر درک فقهی خود، می‌گوید: روایت موثقی وجود ندارد که بتوان از درونش حکم فقهی استنتاج کرد. اهل سنت معتقدند که برای بعضی از حلال و حرام‌‌هایی که به حیوانات و مانند آن مربوط است، روایت هست.

به‌نظر من، این‌گونه نیست که حلال و حرام خدا همیشه و بین ادیان مختلف مشابه و ثابت بوده باشد. قرآن به‌صراحت اشاره ‌‌می‌کند که قرار نیست همۀ ادیان یک شرع داشته باشند؛ بلکه فردی که از تمام مراحل کمال انسانی گذشته و در زندگی خود شیوه‌ای عملی داشته و خداوند بر او و اعمالش مهر تأیید زده باشد،‌ می‌تواند شرعی را بیان کند. به‌عبارت دیگر، طرز نگاه و شیوۀ زندگی خود را برای دیگران عملی ‌‌می‌کند و به آن‌ها اطمینان می‌دهد ‌‌که اگر به این شرع عمل کنند، ‌‌‌‌می‌توانند به کمال برسند. این شیوه‌های عملی و این شرع‌ها یکسان نیست و اختلافاتی با هم دارد. ممکن است فردی به خود سخت بگیرد و‌ فرد دیگر آسان؛ مثلاً قرآن از چیزهایی می‌گوید که یعقوب(ع) برای خود حرام کرده یا در قرآن آمده است که حضرت مسیح(ع) به‌وضوح به یهودیان می‌گوید: من آمده‌ام بعضی از چیز‌‌هایی را که بر شما حرام شده است، حلال کنم؛ یعنی این‌گونه نیست که احکامی ثابت وجود داشته باشد. شرع پیامبر ما(ص) با شرع حضرت موسی(ع) واقعاً فرق می‌کرد. این‌گونه نیست که فقط به‌دلیل تحریف‌شدن احکام آن‌هاست که آن احکام با احکام اسلام فرق ‌‌می‌کند؛ ‌بلکه فرق واقعی هم داشت. از قرآن این‌گونه برمی‌آید. با این حال، بعضی از رفتار‌‌ها و انحراف‌ها به‌وضوح همه‌جا حرام است؛ ‌مثلاً هیچ شرعی نیست که زنا را حرام نداند؛ ولی دربارۀ خوردنی‌‌ها این‌گونه نیست.

۴- تلخیص بحث بر اساس مدل تقابل‌های دوتایی

امروز می‌خواهم بعضی از مطالب این جلسات، از کاپیتالیسم گرفته تا مردسالاری، را در مدلی کوچک خلاصه کنم. به‌کمک این مدل می‌توانیم مطالب فراوانی را بیان کنیم. این موضوع بسیار مهم است و چون امروز به جمع‌وجورشدن بحث کمک ‌‌می‌کند، می‌خواهم به آن اشاره‌ای کنم. امیدوارم جلسه‌‌های روان‌کاوی فرهنگ در دانشگاه تهران ادامه پیدا کند و در نهایت، دربارۀ این مدل مفصل صحبت کنم.

می‌خواهم مدل یونگ را یادآوری کنم که دربارۀ کارکرد‌‌های خودآگاهی است. قبلاً شکل آن را توصیف کردم و دوباره توصیف می‌کنم. یونگ این مدل را به‌شکل دایره کشیده و محورهایی هم برای آن گذاشته است: تفکر، عاطفه، شهود و حس. هریک از این‌ها در طرفی قرار دارد. حس پایین و شهود بالاست. تفکر و عاطفه هم سمت راست و چپ است. در مبحث شرقی‌بودن و غربی‌بودن از اینجا شروع کردم که تفکر، به‌عنوان کارکردی خودآگاهی، همراه با عاطفه نشانه‌ای بسیار خوب از قطبی‌بودن ادراک ماست که می‌تواند به شرقی و غربی که آنجا بیان شده است، ربط پیدا کند. قسمتی از مغز که این کار را انجام می‌دهد،‌ با آن قسمتی که آن کار را انجام می‌دهد، تفاوت دارد و دو لایۀ مختلف است. اینجا Computation انجام می‌شود و آنجا computational نیست. آزمایش‌‌هایی روی حیوانات انجام شده است که به‌روشنی نشان می‌دهد بعضی از کارکردها کاملاً مستقل از یکدیگر است.

دیاگرام یونگ مشکلی دارد که پیش‌تر هم به آن اشاره کردم. وقتی یونگ، در اوایل دوران کاری‌اش، تئوری خود را بیان می‌کرد،‌ معتقد بود وضعیت متعادل برای انسان این است که به نقطۀ وسط دایره برسد؛ یعنی هم از نظر تفکر و عاطفه به تعادل برسد و هم از نظر حس و شهود. این نکته که در آثار یانگ نمود یافته است، کاملاً غلط است و شاید با دیگر نظریات او نیز هم‌خوانی نداشته باشد. در واقع، تفکر و عاطفه آن شرقی و غربی‌ای است که حالت تعادل برای آن ایدئال است؛ ولی حس و شهود را می‌توانیم ارزش‌گذاری کنیم. این دیاگرام بسیار خوب است؛ از این نظر که محوری برای تفکر و عاطفه در نظر گرفته است و محوری برای حس و شهود. تفکر و عاطفه همانند انحراف از حالت تعادل است؛‌ ولی حس و شهود این‌گونه نیست. حس بین همۀ انسان‌ها مشترک است و به اجسام هم تعلق می‌گیرد و پایین‌ترین مرتبۀ ادراک به شمار می‌رود. در عرفان و فلسفۀ ما نیز همیشه این‌گونه به موضوع نگاه کرده‌اند. نکتۀ دیگر این است که دایره شکل خوبی برای این دیاگرام نیست. اینجا باید باز باشد. این ادراک از حالت حسی می‌تواند به حالت‌‌های شهودی، همچون دیدن عوالم غیبی، برسد. این محور محوری نیست که در آن به‌دنبال تعادل بین حس و شهود باشیم. بسیار مهم است که این‌گونه نگاه کنیم؛‌ چون زن و مرد به‌عنوان دو حالت انحراف‌یافته از حالت طبیعیِ تعادل در این محور افقی قرار ‌‌می‌گیرند: زن در قسمت حس است و مرد در قسمت شهود.

[۴۰:۰۰]

محور افقی به این دلیل مهم است که جدایی از حالت تعادل را که در کل جهان وجود دارد، نشان می‌دهد. بسیاری از دوگانگی‌‌های جهان در اینجا قرار می‌گیرد؛ مثلاً دوگانگی بین تفکر و عاطفه که بسیار مهم است یا دوگانگی کلی در اسماء الهی (اسماء جمالیه و اسماء جلالیه) که از دیدگاه دینی ما باعث این جدایی است؛‌ چون وقتی از ادراکات بشر حرف می‌زنیم، همه‌چیز را باید به‌نحوی به اسماء الهی برگردانیم. در این میان، اسماء جمالیه بیشتر در زنان تجلی کرده است و اسماء جلالیه بیشتر در مردان. نکتۀ بسیار مهم این است که زیبایی در مقابل قدرت قرار دارد. به این دلیل تأکید می‌کنم که در فلسفۀ معاصر،‌ مثلاً در فلسفۀ دریدا، دراین‌باره تحت‌عنوان Binary oppositions (تقابل‌‌های دوتایی) بسیار بحث می‌شود. اکثر فمینیست‌های فرانسوی نیز دربارۀ این موضوع بسیار گفت‌وگو می‌کنند.

نکتۀ اساسی این است که در اینجا بعضی از این تقابل‌‌های دوتایی روی محور افقی است و بعضی دیگر روی محور عمودی. بنابراین، باید بین تقابل‌های دوتایی فرق بگذاریم. رسیدن به حالت تعادل برای بعضی مطلوب است و برای بعضی نه. فیلسوفانی مانند دریدا می‌گویند: فرهنگ گاه به یک قطب از بعضی تقابل‌های دوتایی بیشتر تمایل نشان می‌دهد. این فیلسوفان و نیز فمینیست‌ها به این جانب‌داری اعتراض دارند. آن‌ها، مثلاً‌ فمینیست‌های موج سوم به‌خصوص فرانسوی‌‌ها، می‌گویند: در دوگانگی تفکر و عاطفه چرا تفکر را بهتر از عاطفه می‌دانید؟ این اعتراض کاملاً بجاست؛ ولی به دوگانگی‌هایی مثل روح و جسم هم می‌رسد؛ در حالی که این دو در طول یکدیگرند و نه در عرض. در نتیجه، نه می‌توانیم و نه باید تعادلی بین این دو برقرار کنیم. همان‌ گونه که در تئوری یونگ این تفکیک وجود ندارد،‌ در فرهنگ معاصر غرب نیز همۀ دوگانگی‌‌ها باید یا به یک طرف متمایل یا به وسط منتقل شود؛ یعنی این فرهنگ یا بر یکی از تقابل‌های دوتایی بیشتر از دیگری تأکید دارد یا (به‌خصوص در فرانسه) می‌گوید: همۀ تمایزهای بین تقابل‌‌های دوتایی اشتباه است و باید آن‌ها را کنار بگذاریم؛ مثلاً نباید بگوییم روح متعالی‌تر از جسم است؛ بلکه باید به جسم هم به‌اندازه روح ارزش بدهیم.

کاملاً بدیهی است که مردسالاری یعنی همۀ دوگانگی‌‌های افقی را به‌سمت راست ارزش‌گذاری کنیم و‌ ترجیح ما به‌سمت راست باشد. دنیا این‌گونه است. ما تفکر را بسیار مهم می‌دانیم و برعکس، برای عاطفه اهمیتی قائل نیستیم. توانایی را مهم می‌شماریم و برعکس، به‌دنبال زیبایی نیستیم. امروزه زن‌ها هم به‌دنبال قدرت‌اند.‌ قدرت نیز به‌شکل پول درآمده است. این موضوع بسیار نمادین شده است و همه به‌دنبال استقلال مالی‌اند. هرکه به قدرت برسد،‌ گویی همۀ دنیا را گرفته است. اختلال روابط زن و مرد هم تا حد زیادی ‌برمی‌گردد به اینکه هر دو به‌دنبال یک چیزند و بنابراین، دیگر آن حالت مکمل‌بودن را ندارند. همه‌جا، حتی بین زوج‌ها، جنگ قدرت وجود دارد. قبلاً این‌گونه نبود. زن‌ها به‌طور طبیعی به‌دنبال قدرت نیستند. آن‌ها‌ میل دارند که موجود قدرتمندی را به خود جذب کنند،‌ نه اینکه خودشان هم قدرتمند باشند؛ در حالی که امروزه زن‌ها نیز به همه‌نوع مظاهر قدرت، حتی مظاهر جسمانی، علاقه‌مند شده‌اند تا ثابت کنند از مردها چیزی کم ندارند؛ مثلاً وزنه‌برداری هم می‌کنند. فمینیست‌‌‌های موج دوم به این حالت بسیار متمایل‌‌اند.‌ بنابراین، در واقع فمینیست نیستند.1 به‌نظر من، فمینیسم‌بودن یعنی برای دو قطب تقابل‌های دوتایی هم‌عرض به یک اندازه ارزش قائل شویم؛ یعنی کل فرهنگمان را طوری اصلاح کنیم که عاطفه هم به‌اندازۀ تفکر ارزش داشته باشد و زیبایی نقطۀ مقابل قدرت شمرده شود و ارزشمند باشد. بنابراین، لازم نیست که همۀ موجودات خود قدرتمند باشند. پس وقتی این‌گونه به این دیاگرام نگاه می‌کنیم، معنی مردسالاری و آن انحرافی که در فرهنگ بشر وجود دارد، کاملاً مشخص است. با همین تقابل‌های دوتایی می‌توانیم بگوییم که مردسالاری یعنی آن دوتایی‌‌های افقی را به‌سمت راست ارزش‌گذاری‌کردن. در اینجا، کاپیتالیسم هم نقشی دارد. تلاش می‌کند روی محور عمودی همه‌چیز را به‌سمت پایین بیاورد. کاپیتالیسم همیشه همه‌چیز را به‌صورت کالا نگاه می‌کند. به همین دلیل،‌ در جهانی کاپیتالیستی اجسام و‌ کالا‌ها و کلاً آنچه محسوس و قابل‌مبادله است،‌ ارزش دارد. بنابراین، فرهنگ کاپیتالیستی باعث می‌شود انسان از بالا به پایین سقوط کند.

نکتۀ اساسی دیگر این است که اگر دقت کنیم، تمثیل میانۀ سورۀ نور نشان می‌دهد که عشق انسانی چگونه می‌تواند انسان را به کمال برساند.‌ چرا جنسیت ‌این‌قدر مهم است؟‌ چرا باید ‌این‌همه حکم دربارۀ آن وجود داشته باشد؟‌ این تمثیل از چیز جامدی شروع می‌شود که آتش می‌گیرد و به نور تبدیل می‌شود؛ گویی مراحل وجود را به‌سمت بالا طی ‌‌می‌کند.‌ در واقع، به‌نحوی اشاره می‌کند که ما از طریق عشق انسانی می‌توانیم روی محور عمودی بالا برویم.‌ از عبارت ﴿لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ (نور/ ۳۵) نیز می‌توانیم تقابل‌های دوتایی مربوط به محور افقی را استنباط کنیم. به‌نظر من، معنی تمثیل‌‌های سورۀ نور این است که عشق انسانی هر دو انحرافِ آمدن به‌سمت پایین و رفتن به‌سمت راست یا چپ را متعادل ‌‌و‌ درست می‌کند (البته به‌گمانم فرهنگ بشر کمتر به‌سمت چپ منحرف شده باشد)؛ یعنی آن دو تایی را که نباید انحراف داشته باشد، وسط می‌آورد و آن را که باید بالا برود، بالا ‌می‌برد. به‌عبارت دیگر، عشق انسانی هم می‌تواند مشکل دوگانگی‌ها را حل کند و هم می‌تواند انسان را از پایین به بالا برساند.

[۵۰:۰۰]

مهم است که درک کنیم همۀ دوگانگی‌‌ها حکمی کلی ندارد که همه باید به وسط بیاید یا به‌سمت پایین برود یا به‌سمت بالا برود. بعضی از آن‌ها مدرج است و دوگانگی به‌معنای واقعی (مثل روح در مقابل جسم) نیست. اشتباه است که این دوگانگی‌‌ها را این‌گونه بیان ‌‌کنیم. در جهان حالتی هرم‌مانند وجود دارد. این محور عمودی2 از جسم شروع می‌شود و درجاتی از پایین به‌سمت بالا دارد. عالم جسمانی خود مدرج است از خاک و آب و آتش و نور. انتهای این محور عمودی باید به خود خدا برسد. آنچه در ادراکات ما با عالم جسمانی متناسب است، همین حواس پنج‌گانۀ ماست که ما را به عالم جسمانی ربط می‌دهد.‌ بنابراین، حواس پنج‌گانۀ ما پایین‌ترین سطح ادراک است. شهود را نباید در تقابل با حس بدانیم. این‌گونه نیست که قرار باشد به حالتی بین حس و شهود برسیم؛ بلکه قرار است در این محور عمودی بالا برویم. حس را ‌‌‌‌می‌توانیم در نظر بگیریم و بعد چون شهود را داریم، تا هرجا ‌‌‌‌بخواهیم، می‌توانیم بالا برویم. ادراک انسان این‌گونه نیست که شهود به یک معنای مشخص وجود داشته باشد. انسان‌ها می‌توانند درجات مختلفی از شهود را داشته باشند. شهود دقیقاً همان‌ طور که یونگ می‌گوید، مثل منتقل‌شدن از امور ظاهری به امور باطنی است؛‌ همان چیزی است که عرفا به‌دنبال آن‌اند. قرار است دنیا را ببینیم و به چیز دیگری نگاه کنیم. چشم ما باید به حقایقی باز شود که پشت عالم وجود دارد. ‌ضرورت داشت که به این موضوع اشاره کنم. چون این موضوع به تئوری خودآگاهی یونگ مربوط می‌شود، امیدوارم در جلسات دانشگاه تهران بسیار مفصل‌تر و جدی‌تر دربارۀ آن صحبت کنم.

حضار: بعضی مطالب در قرآن هست که به‌گمانم با این تئوری مشکل دارد؛ مثلاً وقتی قرآن بهشت را توصیف می‌کند،‌ دست‌کم در سوره‌هایی مثل واقعه، بسیار تأکید دارد بر برخی نعمات کاملاً حسی،‌ مانند خوراکی‌های مختلف یا چیزهای دیگری که به چشم دیده می‌شود، و به این ترتیب، تا حد بسیاری جنبۀ جسمانی بهشت را مطرح می‌کند؛ البته قبول دارم که در برخی سوره‌ها، ‌از جمله همین سورۀ واقعه، به جنبه‌های شهودی بهشت هم توجه می‌کند. قرآن افرادی را توصیف می‌کند که به درجات بالایی رسیده‌اند و از همین رو، در‌ بهشت به سر می‌برند: ﴿جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ (ابراهیم/ ۲۳). در این تئوری، وقتی این انسان‌‌ها به درجات بالا می‌رسند، باید به شهود توجه بسیار بیشتری داشته باشند تا به جسمانیت خود.‌ درست است؟ پس این تمثیل‌ها چیست؟

استاد: موضوع این است که شما فرض می‌کنید که این چیز‌‌های جسمانی معنا ندارد. نمی‌دانم منظورم را ‌می‌فهمید یا نه. عرفا ‌همین‌ جا، در همین دنیا،‌ ورایِ هرچیز جسمانی چیز‌‌های دیگری هم می‌بینند. انسان‌هایی هم به بهشت ‌می‌روند که این‌گونه باشند. درست است که آنجا ممکن است توصیفی جسمانی باشد؛‌ ولی هرچیز جسمانی ادامه‌ای دارد و به‌نحوی به عالم معنا وصل است. شما به‌عنوان انسانی که معنای این چیزهای جسمانی را نمی‌فهمید،‌ می‌گویید که این چیزهای جسمانی به همان معنایی که شما می‌فهمید، در بهشت هم هست و بنابراین مشکل دارد. این‌گونه نیست؛ یعنی انسانی که به بهشت می‌رود، آنجا پشت این چیز‌‌ها هم به عالم شهودی توجه ‌‌می‌کند. بنابراین، جسمانی‌بودن به‌معنای بی‌معنا‌بودن نیست. این همان مشکل کلی است که قرار است حل کنیم. قرار است درک کنیم هرچه کف این قاعده هست،‌ به آن بالا وصل است. آیه‌ای در قرآن هست که می‌گوید: ﴿بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ (ملکوت هرچیزی در دست اوست) (یس/ ۸۳)؛‌ یعنی شیئی در عالم نیست که ملکوت نداشته باشد. به‌عبارت دیگر، همۀ اشیا به خداوند وصل است و‌ بنابراین مدارجی دارد. من بارها به‌مناسبت‌‌های مختلف این موضوع را گفته‌ام.

۵- جنسیت و فلسفۀ حجاب

اگر دو تذکر اولیه و کلی را کنار بگذاریم، کاری که قرار بود انجام دهم، این بود که بگویم تا الان از سورۀ نور نکاتی فهمیده‌ایم. حالا در پرتو این درک می‌توانیم به احکام نگاه کنیم تا شاید در مقایسه با بار اولی که این احکام را ‌خواندیم، چیز بیشتری بفهمیم. این نظر کلی من است که هرقدر عمیق‌تر بفهمیم سورۀ نور چه‌چیزی دربارۀ جنسیت و روابط زن و مرد می‌گوید،‌ خودبه‌خود احکام را هم بهتر و عمیق‌تر درک می‌کنیم و دیدگاهمان به احکام تغییر ‌‌می‌کند. باید هم این‌‌گونه باشد. به‌نظر من، مهم‌ترین هدف از آمدن احکام در قرآن همین است.

چه‌چیز اساسی‌ای از سورۀ نور فهمیدیم که من خیلی بر آن تأکید کردم؟ اینکه نباید به مسائل مربوط به جنسیت و رابطۀ زن و مرد منفی نگاه کنیم و آن را خطرناک بدانیم. نباید گمان کنیم جنسیت آتشی است که باید از آن احتراز کنیم یا چیزی است که خداوند برای امتحان‌کردن ما گذاشته است و باید هرچه می‌توانیم، از آن دوری کنیم و اصلاً دین‌داری معادل است با اینکه جنسیت را نادیده بگیریم. برعکس،‌ سورۀ نور به ما یاد می‌دهد که همۀ احکام و حساسیت‌‌ها به این دلیل است که جنسیت کاربردی بسیار ظریف و جالب دارد. انسان‌ها زن و مرد خلق شده‌اند؛ چون ارتباط بین زن و مرد می‌تواند حالتی تعالی‌دهنده داشته باشد؛‌ گویی خداوند جنسیت را ابداع کرده است تا به عشق بینجامد. عشق چیزی بسیار عالی است و ما را به جایی می‌رساند که باید برسیم. بنابراین، با درک سورۀ نور، دیدگاه منفی خود را به جنسیت کنار می‌گذاریم و به دیدگاهی کاملاً مثبت می‌رسیم. احکام را هم باید با همین دیدگاه نو‌ نگاه کنیم؛ مثلاً باید این فرض‌های متعارف را کنار بگذاریم: حجاب برای جلوگیری از فساد است. اگر زن‌ها حجاب نداشته باشند، جامعه به فساد کشیده می‌شود.‌ بنابراین، زن‌ها باید حجاب داشته باشند. مسائل جنسی باید در خانه و خانواده‌ محدود شود؛ گویی بمبی است که باید آن را در جایی محصور کنیم تا از انفجارش جلوگیری کنیم.

سورۀ نور به ما یاد می‌دهد که به احکام این‌گونه نگاه کنیم: احکام فضایی در رفتارهای فردی انسان‌ها و در جامعه به وجود ‌می‌آورد که به حداکثر استفاده از جنسیت برسیم. حداکثر استفاده از جنسیت چیست؟ جنسیت می‌تواند به نور تبدیل شود و ما را به وادی‌ای وارد کند که به معرفت خداوند می‌انجامد. به این ترتیب،‌ به عشق الهی ‌‌و‌ تسبیح ‌‌و‌ حالت تعادل می‌رسیم. علاوه بر اینکه بالا می‌رویم، آن وضعیت نا‌متعادلی که بر اثر جنسیت به وجود آمده است، به تعادل ‌‌می‌رسد و‌ از حالت شرقی و غربی درمی‌آییم. این به چه معناست؟ به این معناست که نباید حجاب را حکمی بدانیم که چیزی، مثلاً فسادی، را از بین ‌می‌برد؛ بلکه باید آن را چیزی مثبت بشماریم که چیزی را به وجود ‌می‌آورد.

پرسشی بسیار ساده دارم. این نکتۀ اصلی است و می‌خواهم بعداً بیشتر و با جزئیات درباره‌اش بحث کنم. اسم حکم حجاب در قرآن نیامده است. چرا به حکم حجاب ‌می‌گوییم حجاب و چرا به این نام معروف شده است؟ چون این حکم به زن‌ها می‌گوید که بخش‌‌هایی از بدنشان را بپوشانند و بخش‌‌هایی را نپوشانند. در واقع، بخش‌‌هایی از بدن آن‌ها برای پوشیدن است و بخش‌‌های دیگری برای پوشیدن نیست. جلسۀ قبل ‌‌گفتم و امروز هم تأکید می‌کنم که وقتی زن‌ها بخش‌‌هایی از بدنشان ‌‌را می‌پوشانند و مثلاً چهره‌شان را نمی‌پوشانند،‌ توجه بیشتری را به چهرۀ خود جلب می‌کنند و موضوع اصلی هم همین است. نکته این است که در خود کلمۀ حجاب آن دیدگاه منفی هست؛ چون این نام به قسمت منفی حکم (پوشیده‌شدن بخش‌هایی از بدن) اشاره دارد؛‌ حال آنکه باید‌ به قسمت مثبت حکم توجه کنیم. به همین دلیل، بهتر بود این حکم را چیز دیگری می‌نامیدند؛ مثلاً حکم اظهار وجه یا حکم‌ بروز وجه. کلمۀ حجاب به این معناست که چیزی را پنهان می‌کنیم،‌ نه اینکه چیزی را ‌می‌پوشانیم تا چیزی دیگر بیشتر جلوه کند. مخلص کلامم این است که اگر با دید مثبتی که این سوره به ما می‌دهد، نگاه کنیم،‌ درک می‌کنیم که ما مجموعه احکامی داریم که به زن‌ها می‌گوید چگونه با پوشاندن قسمت‌‌های دیگر بدن که اظهارکردنشان لازم نیست، به آن قسمت اصلی که باید در معرض دید باشد، جلوۀ بیشتری بدهند.

[۱:۰۰:۰۰]

حرفم این است که هرکس هر فلسفه‌ای دربارۀ حجاب می‌گوید، پشت آن فلسفه درک خاصی از جنسیت وجود دارد، هرچند ممکن است به‌صراحت اظهار نکند که چگونه دربارۀ جنسیت فکر ‌‌می‌کند؛ مثلاً آن را چیزی خطرناک فرض ‌‌می‌کند. در ادامه، به بعضی از باورهای معروف دربارۀ حجاب اشاره می‌کنم و می‌گویم که چه تصوراتی دربارۀ جنسیت پشت آن‌هاست. باید همین طور با صراحت بحث کنیم؛‌ یعنی تئوری‌ای کلی داشته باشیم که به این پرسش‌ها پاسخ دهد: جنسیت چیست؟‌ چرا به وجود آمده است؟‌ چه کاربردی دارد؟ منفی است یا مثبت؟ بعد بیاییم دربارۀ حجاب صحبت کنیم که موضوعی مرتبط با رفتار‌‌های جنسی است. تأکید می‌کنم که به‌عنوان تئوری‌ای کلی،‌ نه‌تنها دربارۀ جنسیت بلکه دربارۀ هرچیزی در قرآن، باید باور داشته باشیم که هر شیئی به‌نوعی به عالم بالا وصل است. بنابراین، ما هیچ‌چیز جسمانی خالصی نداریم؛ همۀ چیزهای جسمانی به‌نحوی به معنا و بعد به خداوند متصل است و ملکوت دارد.

۶- قاعده‌ای کلی در روان‌شناسی

می‌خواهم به قاعده‌ای کلی در روان‌شناسی اشاره کنم.‌ همه‌چیز‌‌،‌ مثلاً همۀ ویژگی‌‌های انسان، حالت هرمی دارد.‌ همیشه وقتی از قسمت‌‌های بالایی هرم غفلت می‌کنیم و نیازهای آن را برطرف نمی‌کنیم، در عوض توجهمان معطوف می‌شود به چیز‌‌هایی جسمانی که شبیه آن است و در قسمت‌های پایینی هرم قرار دارد. این یعنی افراط؛ مثل آنچه دربارۀ کاپیتالیسم بحث کردیم. بنابراین، اگر فردی در امور ظاهری افراط کند،‌ همیشه ‌‌‌‌می‌توانیم نتیجه بگیریم که از اصل ماجرا غفلت کرده است؛ مثلاً اگر مردی به توانایی‌‌های جسمانی‌اش بسیار متکی و به‌اصطلاح بزن‌بهادر باشد،‌ در عمق وجودش سطوح بالای توانایی، یعنی توانایی‌های روانی، را ندارد. در واقع، می‌کوشد با اتکا به توانایی‌‌های جسمانی و قلدری، ضعف روانی‌اش را جبران ‌‌کند. در مقابل، افرادی که از نظر روانی قدرتمندند،‌ افراد ضعیف‌تر را آزار نمی‌دهند.

۷- زن و مراتب مختلف زیبایی

نکتۀ دیگری که می‌خواهم بر آن تأکید کنم و جزئیات بیشتری دربارۀ آن بگویم، این‌ است که زن‌ها در این دوگانگی‌‌ها مظهر اسماء جمال الهی‌اند. باید درک کنیم که زیبایی هم مثل هرچیز دیگری مراتب مختلفی دارد؛ یعنی وقتی می‌گوییم زن‌ها مظهر جمال الهی‌اند، منظورمان این نیست که از نظر جسمانی زیباتر از مردها هستند؛ بلکه به‌غیر از جاذبۀ جسمانی،‌ در تمام سطوح وجود خود به‌نوعی مظهر زیبایی‌اند. جلسۀ قبل هم گفتم که اگر بخواهیم چیزی دربارۀ ذات زنانه بگوییم،‌ آن احساس زیبایی به‌معنای بسیار عمیق و میل به جلوه‌دادن زیبایی است. زنان مختلف خود را از جنبه یا جنبه‌هایی زیبا می‌دانند. ممکن است زنی فقط زیبایی ظاهری‌اش را درک کند؛ حال آنکه زیبایی دارای جنبه‌های مختلفی است و در کلام و‌ رفتار و هر مرتبه‌ای از وجود انسان معنا دارد. زن هر اندازه متعالی‌تر باشد،‌ روحش به بخش‌‌های متعالی‌تر زیبایی گرایش پیدا ‌‌می‌کند. بخش عمده‌ای از رشد‌کردن و به‌کمال‌رسیدن زنانگی‌ منوط به این است که زیبایی را در همۀ مراتب وجود،‌ به‌ویژه در روح، خود بسط دهند.

نکتۀ بسیار اساسی این است که وقتی به زیبایی به‌معنای عمیق آن توجه می‌کنیم، ‌درمی‌یابیم که زیبایی به دیگران وابسته نیست؛ بلکه مستقل است. لازم نیست دیگران زیبایی را ببینند و تأیید کنند تا اثبات شود. اگر روح فردی قرین زیبایی شده باشد،‌ خود او مستقلاً این موضوع را در خود ادراک ‌‌می‌کند؛‌ فقط به این دلیل که زیبایی کمال است. هرقدر زیبایی را به سطوح پایین‌تر بیاوریم،‌ این حالت استقلال از بین ‌‌می‌رود؛ به‌طوری که در نازل‌‌ترین حد روابط جسمانی،‌ مثلاً روابط جنسی،‌ زیبایی استقلال خود را کاملاً از دست می‌دهد.

ویژگی دیگر زیبایی چیست؟ زیبایی جذاب است. هرچیز زیبایی موجوداتی را که با آن مواجه می‌شوند، به خود جذب ‌‌می‌کند؛‌ ولی نکته این است که اصولاً هر چیز جذابی زیبا نیست. چیز‌‌های جذابی وجود دارد که ممکن است زیبا نباشد. هر موجودی که موجودات دیگر را به‌سمت خود می‌کشد،‌ لزوماً به‌دلیل زیبایی نیست که چنین توانی دارد. به‌عبارت دیگر، جذابیت و زیبایی دو چیزند که به هم ربط دارند؛ ولی عین هم نیستند. هرقدر که از سطوح روانی به سطوح جسمانی پایین می‌آییم، بیشتر جذابیت باقی می‌ماند و نه زیبایی؛ مثلاً در روابط جنسی جذابیت وجود دارد و نه زیبایی. به‌طور کلی، در روابط جنسی بین زن و مرد، از نظر فیزیولوژی مرد گسیل‌کننده است و زن جذب‌کننده. در اینجا،‌ فقط جذب‌کردن وجود دارد و از جایی بالاتر است که زیبا می‌شود. جذابیت مستقل نیست. انسان برای اینکه احساس کند جذاب است، باید انسان دیگری به او جذب شود. گرفتاری زن‌ها در همین نکته است: زیبا‌یی و عوض‌شدن آن با جذابیت.

احساس زیبایی به زن‌ها اعتمادبه‌نفس می‌دهد. زن‌ها معمولاً چگونه اعتمادبه‌نفس به دست ‌می‌آورند؟ زن‌ها وقتی دیگران با تحسین به آن‌ها نگاه می‌کنند، غرق در زیبایی‌شان می‌شوند و آن را توصیف ‌‌می‌کنند، احساس اعتمادبه‌نفس ‌‌می‌کنند. روابط عاشقانه نیز در زن‌ها اعتمادبه‌نفس ایجاد ‌‌می‌کند؛ چون باعث می‌شود احساس زیبایی به آن‌ها دست بدهد. در واقع، هرچه از بالا به پایین می‌آییم،‌ زیبایی استقلال خود را از دست می‌دهد و به نگاه و برخورد دیگران وابسته می‌شود؛ مثلاً زن احساس می‌کند که دیگران به او نگاه می‌کنند یا تحت‌تأثیر ظاهر او قرار می‌گیرند. به این ترتیب، زیبایی ممکن است کاملاً از حالت زیبا‌بودن درآید و به چیز‌های دیگری تبدیل شود؛ مثلاً زن با رفتار‌‌هایی خاص یا با استفاده از زیورآلات می‌تواند نظر مردم را به خود جلب کند، بدون اینکه حتی زیبا باشد. این حالتی انحرافی است که ممکن است برای بعضی زن‌ها پیش بیاید. به‌عبارت دیگر، اگر زنی در خود احساس زیبایی کند، این زیبایی کمال است و امری مستقل و به وجود انسان‌های دیگر هیچ نیازی ندارد؛ اما‌ زیبایی وقتی به حالت‌‌های جسمانی ‌‌می‌رسد، تنزل می‌کند و تبدیل می‌شود به اینکه دیگران من را نگاه کنند یا دربارۀ من چه بگویند. بنابراین، در سطح پایین از طریق برخی رفتار‌‌هایی که به زیبایی هیچ ربطی ندارد، ممکن است آن حالت جذابیت به وجود بیاید. این عوض‌کردن جای جذابیت با زیبایی است. مخلص کلام اینکه از بالا که به پایین می‌آییم، زیبایی به‌عنوان کمال و نیز کیفیتی مستقل از بین ‌‌می‌رود و با چیز‌‌های دیگر اشتباه گرفته می‌شود.

[۱:۱۰:۰۰]

می‌خواهم به قطعه‌ای بسیار جالب از کارتون پلنگ صورتی اشاره کنم. این قطعه ساده که پلنگ صورتی در آن حضور ندارد،‌ مهمانی‌ای را نشان می‌دهد. در این مهمانی، زنانی اشرافی و بسیار مغرور که جواهر‌آلاتی به گردن‌ آویخته‌اند و دماغشان هم بالاست، وارد می‌شوند و عبور می‌کنند.‌ یکی گردن‌بندش بزرگ‌تر است و‌ آن یکی دست‌بندش نگین بزرگ‌تری دارد.‌.. تا اینکه پیرزنی از سمت راست کادر وارد می‌شود. نخی دور گردن اوست، بدون اینکه چیزی به آن آویزان باشد.‌ دماغش را هم از همه بالاتر گرفته است. وقتی می‌گذرد، متوجه می‌شویم که نخ ادامه دارد تا به کالسکه‌ای وصل می‌شود. روی آن کالسکه، الماسی بسیار بزرگ هست؛ ‌آن‌قدر بزرگ که پیرزن نتوانسته است آن را به خود آویزان کند. مردم به پیرزن نگاه نمی‌کنند؛ بلکه به چیزی چشم دوخته‌اند که به‌طور قراردادی متعلق به اوست. در اینجا، نکتۀ مسخره‌ای وجود دارد. اگر فردی زیورآلات جذابی داشته باشد،‌ مردم آن را نگاه می‌کنند و نه صاحبش را. آن شخص اشتباهی بسیار بزرگ می‌کند: توجه همۀ افراد اطرافش را از خودش به‌سمت زیورآلاتش جلب ‌‌می‌کند؛ حال آنکه هدفش برعکس بوده است. زن‌هایی که در سطوح پایین زندگی می‌کنند، کم‌کم به اینجا می‌رسند. به هر طریق ممکن که به‌سمتشان نگاه کنند، گویی موفقیتی به دست آورده‌اند.

این کارتون به نکته‌ای بسیار بامزه دربارۀ استفاده از زیورآلات، آرایش واشاره دارد.‌ نکته این است که وقتی انسان می‌کوشد نظر‌‌ها را به خود جلب کند، مثلاً زیوری به خود آویزان کند یا رفتاری غیرمعمول از خود نشان دهد،‌ این کار هیچ ربطی به زیبایی ندارد و حتی از حالت جذابیت هم درمی‌آید؛ چون مردم به خود او جذب نمی‌شوند؛ بلکه‌ جذب شیئی می‌شوند که به خود آویخته است. این انحرافی است که در آن حس زیبایی زنانه حالت سقوط دارد. اصولاً بشر برای سقوط‌کردن آمادگی فراوانی دارد و معمولاً همۀ راه‌‌ها را امتحان ‌‌می‌کند. یک بار شخصی از من پرسید که کاپیتالیسم همان هبوط است؛‌ یعنی با هبوط انسان معادل است؟ پاسخ دادم که هبوط است؛‌ ولی انسان هزار راه برای هبوط در عالم جسمانی دارد که فعلاً گرفتار این شده است؛ یعنی اگر کاپیتالیسم برطرف شود، جور دیگری در این عالم می‌افتد.

۸- عشق ساده‌ترین راه کمال انسانی

مرد از طریق نگاه‌کردن عاشق زن می‌شود و در او صفتی الهی (زیبایی مطلق و بی‌نهایتی) می‌بیند و محو تماشای آن می‌شود.3 این همان معنای مثبتی است که در این سوره با آن مواجهیم؛ یعنی مرد می‌تواند وصل‌بودن زن را به خداوند ببیند. در این حالت، زن می‌تواند برای مرد مثل پنجره‌ای باشد که مرد از طریق آن به چیزی مطلق نگاه ‌‌کند. همۀ ما انسان‌ها،‌ چه زن و چه مرد،‌ و دیگر موجودات به‌نحوی به خداوند وصلیم و مظهر اوییم. همۀ زن‌ها به جمال مطلق و همۀ‌ مردها به توانایی مطلق متصل‌اند. چیزی بی‌نهایت در همۀ ما هست؛ البته فقط بعضی‌‌ها می‌توانند آن را ببینند. عشق ساده‌ترین روشی است که می‌توانیم چیزی مطلق را ببینیم و به خداوند متصل شویم و او را ببینیم.

مرد می‌تواند از طریق زیبایی زن صفات جمال خداوند را ببیند. به‌اندازۀ کافی شواهد داریم که مردها کاملاً در زیبایی زن‌ها محو می‌شوند و چیزی عجیب می‌بینند که دیگران ممکن است به آن توجه نکنند و بگویند این مرد دیوانه شده است و حرف‌‌هایی که دربارۀ معشوقش می‌زند، اصلاً صدق نمی‌کند. مثل معروفی هست که می‌گوید عاشق کور است؛ مثلاً می‌گویند لیلی از نظر بقیۀ مردم زیبا نبود؛‌ اما مجنون او را دیوانه‌وار ستایش می‌کرد. ماجرا برعکس است. در واقع، تنها عاشق است که کور نیست و در آن موضوع خاص می‌بیند. این‌گونه نیست که خیال کرده باشد؛ بلکه حقیقتی را در معشوق ‌‌می‌بیند که دیگران نمی‌بینند. ممکن است برای هر فردی این اتفاق بیفتد. بازهم تأکید می‌کنم که در اینجا کلمۀ عشق‌ به آن معنای متعارفی نیست که در ادبیات رمانتیک به کار رفته است.‌

به این ترتیب،‌ مشخص می‌شود که عشق انسانی چگونه چنان‌که سورۀ نور می‌گوید، بلافاصله به تسبیح می‌انجامد و به تشکیل خانواده‌‌هایی که بالا رفته‌اند و ذکر خدا را می‌گویند. در اوایل کتاب عبهر العاشقین جملۀ ساده‌ای است به این مضمون: راه طبیعی کمال انسانی این است که خداوند را از طریق افعالش و از طریق تجلی او در جنس مخالف ببیند. به‌ندرت ممکن است انسان از طریقی دیگر به خداوند برسد؛ یعنی بدون اینکه خداوند را در مخلوقات ببیند، به مشاهدۀ خداوند برسد. عجیب است اگر چنین اتفاقی بیفتد.

[۱:۲۰:۰۰]

حضار: می‌توانیم بگوییم زیبایی در سطح جسمانی نیست؛ در سطحی بالاتر است.

استاد: ولی در جسم متجلی شده است. در عشق، انسان جسمی را می‌بیند که درون آن چیزی معنوی تجلی کرده است؛ البته جسمانیت چهره کمتر است. در واقع، چهره آن‌ بخش از بدن است که پر از معناست و ما برای درک معنا به آن نگاه می‌کنیم. به چهرۀ انسان‌ها که نگاه می‌کنیم،‌ در واقع به روحشان نگاه می‌کنیم. به چهرۀ انسان‌ها که نگاه می‌کنیم، ‌احساسات آن‌ها، مثلاً عصبانیتشان، را می‌بینیم؛ ولی اگر مثلاً به شانۀ فردی نگاه کنیم، چه ‌‌می‌فهمیم؟ شانه است دیگر!‌ صد بار هم که نگاه کنیم، چیزی از روح و احساس آن فرد متوجه نمی‌شویم. به چهرۀ انسان‌ها این‌گونه نگاه نمی‌کنیم. خیلی وقت‌‌ها‌ جزئیات چهره را ممکن است نبینیم. سال‌ها با شخصی معاشرت می‌کنیم و بعد متوجه بعضی‌ جزئیات چهره‌اش می‌شویم؛ چون به چهره که نگاه می‌کنیم،‌ دنبال چیزهای مهم‌تری می‌گردیم. در چشم دیگری که نگاه می‌کنیم،‌ گویی سعی می‌کنیم روحش را ببینیم. نقاشان پرتره‌ تنها کسانی هستند که به چهره که نگاه می‌کنند، طبق عادت همه‌چیز را می‌بینند.

جلسۀ قبل حرفم این بود که حجاب پوشاندن بخش‌های بی‌معنای جسم است تا بخش معنادار جسم که همان چهره است، تجلی پیدا ‌‌کند. به این ترتیب، مرد می‌تواند از طریق نگاه‌کردن به چهرۀ زن به آن چیز نامتناهی‌ای برسد که در وجود زن هست. فقط و فقط ‌از طریق نگاه‌کردن به چهره می‌تواند به بی‌نهایت وصل شود. گمان نمی‌کنم هیچ داستان عاشقانه‌ای در دنیا باشد که مرد با نگاه‌کردن به مثلاً دست زن عاشق او شده باشد. در فیلمی از امیر نادری، پسربچه‌ای که در آغاز نوجوانی است، به زنی که هر روز برایش یخ ‌می‌برد، احساسی مبهم و عاشقانه پیدا می‌کند. داستان در جنوب می‌گذرد. تنها کاری که آن زن ‌‌می‌کند، این است که دستش را از لای در بیرون ‌می‌آورد و یخ را به‌سمت پسرک می‌گیرد. پسرک به این دست احساس خاصی پیدا می‌کند. ممکن است بچه‌‌ها چنین احساساتی پیدا کنند؛‌ ولی به‌طور طبیعی عشق این‌گونه ایجاد می‌شود که آن حالت محو تماشا‌شدن و غرق‌شدن در زیبایی فقط از طریق چهره اتفاق می‌افتد.

۹- حجاب مقدمۀ نکاح

وقتی دیدگاهی مثبت به جنسیت پیدا کنیم،‌ معنی‌ حجاب هم برایمان عوض می‌شود. از این دیدگاه که با سورۀ نور نیز سازگارتر است، هدف از حجاب این است که جنسیت (و نه کارکردن یا فعالیت‌های اجتماعی) را بهینه کنیم و از آن در معنی و هدف مقدسی که دارد،‌ بهتر بهره ببریم و تا حد امکان تعداد خانواده‌‌هایی را که به چنین حالتی می‌رسند، افزایش دهیم. نکتۀ اساسی این است که فقط چشم‌‌هایی ظرافت‌بین می‌تواند آن سیگنال‌‌های ضعیف و ظریف زیبایی را ببیند که از چهره می‌آید. هر مردی این قابلیت را ندارد که چنین حالتی را تجربه کند. چهرۀ هر زنی هم آن جذابیت را ندارد که مردی‌ را به جایی وصل کند. مسائل اخلاقی در چهره منعکس می‌شود. بنابراین، اگر زنی روحیه‌ای خشن داشته باشد،‌ طبیعی است که کمتر ممکن است مردی جمال الهی را در چهرۀ خشن او ببیند.

همان طور که قبلاً گفتم،‌ اگر تمام جسم زن در معرض دید باشد، سیگنال‌‌های شهوت‌انگیز برای مرد قوی‌تر است و زودتر شناسایی می‌شود. به همین دلیل، اگر عکسی از زنی برهنه به مردها نشان دهید،‌ این زن هرقدر هم که زیبا باشد،‌ مردها به‌طور طبیعی اول به ‌بدن او جذب می‌شوند و نه چهره‌اش؛ مگر اینکه خود را به‌دلایل اخلاقی ملزم کنند که به بدن او نگاه نکنند. بنابراین، حجاب وسیله‌ای است که کمک می‌کند مردان جامعه بتوانند سیگنال‌‌های ضعیف‌تر را شناسایی کنند. یعنی هرقدر که زن قسمت‌‌های بی‌معنی و شهوت‌انگیز و جذاب (و به‌گفتۀ قرآن زینت‌های) بدن خود را بیشتر بپوشاند، بیشتر ممکن است کمک کند مردی از طریق او به جایی وصل شود. خود او نیز بعداً می‌تواند از طریق آن مرد همان مسیر را طی کند. به یاد داشته باشیم که حتی در محیطی بسیار آرام که همۀ اصول در آن به‌خوبی رعایت می‌شود و همه درک درستی از این احکام دارند،‌ تنها اقلیتی از مردم که آمادگی روانی دارند، می‌توانند عشقی بسیار متعالی داشته باشند و آن را به ایمان و شوری الهی تبدیل کنند. البته عشق در سطوح پایینش هم فوایدی دارد؛ مثلاً‌ چون شورانگیز است،‌ سبب می‌شود انسان دیدی مثبت به دنیا پیدا کند.‌ به هر حال، به حس‌‌های مذهبی که قرار است داشته باشیم، نزدیک است.

حال پرسش این است که تعبیر ما چقدر به تعبیری که منظور متن است، ‌نزدیک است؟ در دنیا هم شواهدی دارد یا نه؟ دراین‌باره شواهد بسیار ساده‌ای وجود دارد. دنیایی را تصور کنید که مانند حکومت طالبان در افغانستان است. زن‌ها را پنهان کنید.‌ بگویید بیرون نیایند و‌ پشت دیوار‌‌ها زندگی کنند و حتی پشت دیوارها هم معلوم نباشد که هستند؛ چون ممکن است مردها فکر کنند که آن‌ها پشت دیوارند و ناراحت شوند. انتظار دارید که اینجا عشقی بین زن و مرد به وجود بیاید؟ این فرهنگ می‌گوید زن موجودی منحوس است که باید از او حذر کرد. در ایران دورۀ قاجار هم همین گونه بود. بسیاری از مردان همسر خود را پیش از ازدواج نمی‌دیدند و فقط وصف او را می‌شنیدند. شب عروسی، دامادی که چهرۀ عروسش را ندیده بود، هدیه‌ای به‌عنوان رونما به عروس ‌می‌داد تا او چهرۀ خود را نمایان کند. چقدر احتمال دارد که در چنین جامعه‌ای زندگی عاشقانه‌ای به وجود بیاید؛ حال آنکه آن اتفاقات اولیه رخ نمی‌دهد؟ به‌نظر من، به‌طور کلی هر زن و مردی که آمادگی روانی داشته باشند، می‌توانند عاشق هم شوند؛ ولی اگر رابطه را به‌کلی نفی کنیم و مردم را به‌طور تصادفی دوبه‌دو کنار همدیگر بگذاریم، نباید انتظار داشته باشیم که اتفاقات جالبی بین آن‌ها بیفتد. این کار اصلاً طبیعی و عقلانی نیست.

[۱:۳۰:۰۰]

در غرب اوضاع برعکس است. به‌جای پوشیدگی کامل، همه‌چیز کاملاً آزاد است. زن‌ها و مردها ممکن است همدیگر را در هر وضعیتی ببینند. پورنوگرافی هم فراوان است. به‌نظر من، مضر‌بودن این حالت واضح‌تر از مضربودن حالت قبلی است. کمتر هم احتمال دارد که در این حالت رابطه‌ای عاشقانه به وجود آید. در غرب به جایی رسیده‌اند که از لحاظ نظری منکر وجود چیزی به اسم عشق‌اند. گمان نمی‌کنم در طول تاریخ، فرهنگی بوده باشد که از لحاظ نظری عشق را نفی کند. در گذشته، در فرهنگ مسیحیت عشق را چیزی شیطانی می‌دانستند. حالا می‌گویند که عشق چیزی موهوم است. می‌گویند عشق‌ همان غریزۀ جنسی و میل به آمیزش است که بعضی از انسان‌‌ها، به‌دلیل محرومیت‌‌های جنسی و ضعف‌ها،‌ آن را از طریق تخیلات عاشقانه به چیز‌‌هایی عجیب تبدیل می‌کنند. متن‌‌های رمانتیک قدیمی را هم مسخره می‌کنند. متن عاشقانه‌ای نیز به وجود نمی‌آید. در هنر معاصر غرب ممکن است متونی دربارۀ سکس نوشته شود؛‌ ولی این گفته را کاملاً مسخره می‌دانند که عشق چیزی متعالی است. ترانه‌‌های مدرن را نگاه کنیم. اگر نظر اِمینِم را دربارۀ عشق بپرسیم،‌ می‌بینیم که چه نظر احمقانه‌ای است.

حالا حالت‌‌های میانه را بررسی کنیم. حداقل در فرهنگ خودمان دورانی داشته‌ا‌یم که آثاری مانند لیلی و مجنون نوشته ‌‌‌‌می‌شد. ‌حتی اگر به نسل‌‌های قبل خودمان هم نگاه کنیم، زوج‌‌هایی را می‌بینیم که زندگی عاشقانه‌ای دارند. درست است که عشق آن‌ها‌ در سطحی نیست که قرآن توصیف ‌‌می‌کند؛‌ ولی روابط بسیار صمیمانه و عاشقانه‌ای دارند. من در اطراف خودم حداقل چند زوج دیده‌ام که به‌محض اینکه یکی‌شان مُرد،‌ دیگری هم ظرف چند ماه یا یک سال از دنیا ‌‌رفت. الان یکی از زوج‌‌ها‌‌ که می‌میرد،‌ آن یکی ممکن است تا حدودی خوش‌حال هم بشود! در این دنیای مدرن، روابط زوج‌‌ها را نگاه کنیم و با چند نسل قبل خودمان مقایسه کنیم. آن وابستگی خاص و آن صمیمیتی که در آن زمان بین انسان‌ها به وجود می‌آمد،‌ امروزه کمتر دیده می‌شود. نمی‌خواهم آن فرهنگ را تأیید کنم؛‌ ولی می‌خواهم بگویم چیزی تجربی و واضح وجود دارد:‌ برهنگی زیاد و‌ روابط جنسی آزاد‌ عشق را از بین ‌می‌برد؛ یعنی هرقدر انسان مشغول سکس باشد،‌ قطعاً فرصت عاشق‌شدن را از دست ‌‌می‌دهد؛ مثلاً در دنیای غرب، افراد از دوران نوجوانی و حتی از قبل از بلوغ با سکس سروکار دارند. ممکن است از پورنوگرافی شروع کنند و بعد خیلی زود و در سن کم به سکس به‌معنای واقعی برسند،‌ پیش از آنکه از نظر روانی آمادگی پیدا کنند که بخواهند به چیزی معنوی توجه کنند. چنین افرادی به‌زحمت ممکن است بتوانند رابطه‌ای بسیار عمیق با جنس مخالف داشته باشند. درمجموع، از نظر تجربی هم به نظر می‌رسد نقطۀ بهینۀ میانه‌ای وجود دارد که انسان‌‌ها چگونه با همدیگر رفتار کنند،‌ زنان تا اندازه‌ای پوشیده باشند و‌ سکس محدودیت‌‌هایی داشته باشد‌ تا زمینه‌ساز شکل‌گیری رابطۀ عاشقانه شود؛ مثلاً در غرب در دوران رمانتیک، یعنی بین دوران مسیحیت و دوران مدرن، زن‌ها لباس‌های پوشیده‌ای بر تن می‌کردند (اولین بار زن‌ها در قرن بیستم لباس‌‌هایی پوشیدند که پاهایشان هم معلوم بود). در این دوران، عشق در اروپا فراوان بود،‌ دست‌کم آن عشق رمانتیک. در ادبیات اروپا اشعاری عاشقانه وجود دارد. شاعر لحظه‌هایی با تمام وجود جذب زیبایی زنی می‌شد‌ و شعر می‌گفت. غرب حداقل یک قرن چنین حالتی را تجربه کرد.

از متن استدلال‌هایی کرده‌ام. استدلال خودم را هم تکرار می‌کنم:

استدلال اصلی این است که فضای سورۀ نور این را به ما یاد می‌دهد که در جنسیت چیزی بسیار مطلوب و مثبت هست و نه‌ چیزی خطرناک که باید از آن حذر کنیم. بنابراین، نمی‌توانیم این سوره را بخوانیم، بدون اینکه به جنبه‌های مثبت احکام فکر کنیم؛ یعنی وقتی می‌بینیم چیزی پوشیده می‌شود، می‌فهمیم که چیزی هم باز مانده است. پوشیدن همراه با اظهار است. نفی هرچیزی تأیید چیزی دیگر است؛ مثلاً اگر جزای زنا تازیانه است،‌ به این دلیل است که نکاحی صورت بگیرد و آن نکاح به چیزی مقدس تبدیل شود.

استدلال دیگر من از متن این است که آیات مربوط به حجاب درست قبل از بحث نکاح آمده است. بنابراین، حجاب مقدمۀ نکاح است. منکر این نیستم که حجاب از اشاعۀ فحشا و به‌گناه‌افتادن انسان‌ها و استفاده از جنسیت در خارج از خانواده‌ جلوگیری می‌کند؛‌ ولی نکتۀ مثبت آن این است که مقدمۀ نکاح است. در تأیید این نکته، دو دلیل از متن می‌آورم:‌

۱. این آیات مقدمۀ آیات نکاح است؛ یعنی بلافاصله بعد از بحث حجاب گفته می‌شود که ازدواج کنید. در واقع، بحث حجاب بین آیات اشاعۀ فحشا و نکاح قرار گرفته است؛

۲. دلیل قاطع‌تر آن آیه‌ای است که به زن‌ها می‌گوید اگر دیگر امیدی به نکاح ندارند، می‌توانند حجاب نداشته باشند؛ یعنی این نکته را خود زن تشخیص می‌دهد و معیاری درونی به او می‌گوید که حجاب برایش لازم است یا نه. این موضوع به نکاح‌کردن یا نکاح‌نکردن مربوط است،‌ نه به اینکه مردی چگونه او را نگاه‌‌‌ می‌کند.

حال آیات را بررسی کنیم و ببینیم این تصوری که از این حکم برایتان ایجاد کرده‌ام، تا چه اندازه منطقی است. آخر جلسۀ قبل سؤالات عجیبی پرسیدند؛ مثلاً یک نفر گفت صحبت من با فضای آیات ۳۰ و ۳۱ سورۀ نور در تضاد است. در این آیات آمده است: ﴿قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ (نور/ ‌۳۰) و ﴿وَقُلْ لِلْمُؤْمِنَاتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ (نور/ ۳۱).‌ به‌گفتۀ او، در این آیات حرف از نگاه‌نکردن است؛ گویی کراهتی در نگاه‌کردن هست؛ در حالی ‌که من می‌گویم در نگاه‌کردن ممکن است اتفاق خوبی بیفتد.

[۱:۴۰:۰۰]

به‌گمان این شخص، همه حجاب را رعایت کرده‌اند و فقط چهره‌ها باز مانده است و حالا این آیات می‌گوید که به چهره‌ها نگاه کنید یا نکنید؛‌ در حالی‌ که وقتی این آیات را می‌خوانیم، نباید تصور کنیم که در مدینه همه حجاب داشتند. اهل کتاب حجاب نداشتند. زن‌های مؤمن حجاب داشتند؛ ولی ممکن بود بر اثر وزش باد قسمتی از بدنشان دیده شود.‌ منظور از غض بصر این نیست که به چهره‌ها هم نگاه نکنید. هرقدر جامعه به‌دنبال پوشش برود، همچنان ممکن است چیزهایی باشد که نباید به آن‌ها نگاه کنیم. بنابراین، واضح است که باید به‌دنبال این باشیم که چشم‌های خود را نگه داریم که مبادا چیزی را ببینیم که نباید ببینیم. این سؤال فقط وقتی پیش می‌آید که تصور کنیم این حکم مخصوص نگاه‌نکردن به چهره‌هاست؛‌ در حالی‌ که حکم اصلاً چنین معنایی ندارد. این حکم قبل از حکم حجاب می‌آید و می‌گوید که غض بصر کنید،‌ چه مرد، چه زن. نکتۀ بسیار اساسی این است که ما دو اصطلاح در عربی داریم. در کتاب‌های تفسیر به‌طور متعارف این ‌را می‌بینیم که غض بصر با غمض عین فرق ‌‌می‌کند. غمض عین به معنای ظاهری چشم مربوط می‌شود؛ مثلاً یعنی پلک خود را ببندید. غمض‌عین‌کردن یعنی نگاه‌نکردن و چیزی را نادیده‌گرفتن به‌معنای اینکه مثلاً چیزی را می‌بینیم و بعد دیگر به آن نگاه نمی‌کنیم. ما این اصطلاح را در فارسی هم به کار می‌بریم: چشم‌پوشی‌کردن. بصر از بصیرت می‌آید و در قرآن همیشه با آن لایۀ معنایابِ دیدن ارتباط دارد. در قرآن سه لایۀ نگاه‌کردن وجود دارد:

۱. دیدن (رؤیت) که از عین (چشم) می‌آید،‌ به همان معنای ظاهری؛

۲. نظرکردن که مشابه نگاه‌کردن در زبان فارسی است؛ یعنی رؤیت همراه با قصد نگاه‌کردن؛

۳. إبصار به‌معنای چیزی را نگاه‌کردن و فهمیدن،‌ به‌بصیرت‌رسیدن. در زبان فارسی شاید مشابه‌ این کلمه وجود نداشته باشد.

در آیه‌ای بسیار زیبا و معنی‌دار و جالب، خداوند به پیامبر(ص) می‌گوید: ﴿وَتَرَاهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ وَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ (و آن‌ها را می‌‏بینی که به‌سوی تو می‌‏نگرند؛ در حالی که نمی‌‏بینند) (اعراف/ ۱۹۸). در اینجا إبصار اتفاق نمی‌افتد. این آیه آن سه لایۀ نگاه‌کردن را پشت‌سرهم در یک جمله آورده است. این آیه اشاره دارد به گفت‌وگوی پنهانی خدا و پیامبر(ص). این همان چیزی است که آن‌ها نمی‌فهمند. آن‌ها به پیامبر(ص) نگاه می‌کنند و ظاهر او را می‌بینند و از این گفت‌وگو بی‌خبرند. در این آیه،نظر و بصیرت به همین ترتیب آمده است.

در آیات ۳۰ و ۳۱ سورۀ نور حرف از غض است و نه‌ غمض. غض بصر یعنی شدید نگاه‌نکردن (با دقت بسیار زیاد نگاه‌نکردن)،‌ با تأکید نگاه‌نکردن، خیره‌نشدن.‌ غض خود به‌معنای پایین‌آوردن است. قرآن می‌گوید: ﴿وَاغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ(]لقمان به پسرش می‌گوید:[ «و صدایت را آهسته ساز») (لقمان/ ۱۹). حتی اگر منظور نگاه‌کردن به چهره‌ها بود،‌ از آن استنباط نمی‌شد که نباید به چهره‌ها نگاه کنید؛ بلکه منظور این است که نباید به چهره‌ها خیره شوید. به هر حال، در اینجا موضوع چهره‌ها نیست؛ موضوع نگاه‌کردن به انسان‌هاست در حالت‌هایی که ممکن است پیش آید و آن بخش‌هایی که باید پوشیده باشد، دیده شود. جامعه را این‌گونه تصور کنید که حجاب آزاد است. دنیا را مثل لبنان تصور کنید. مسیحیان و یهودیان و مسلمانان در کنار هم زندگی می‌کنند و مزاحمتی برای یکدیگر ندارند. به هر حال، در جامعه‌ای که همه حجاب و روبنده دارند، غض بصر به چه‌کار می‌آید؟ مثل طالبان می‌شود. جامعه کم‌کم به این سمت می‌رود که همین هم دیده نشود؛ یعنی هیئت افراد هم نباید رؤیت شود. آنجا مسئله رؤیت‌شدن یا رؤیت‌نشدن است.‌ اینجا مسئله چیزی دیگر است.

به این آیه دقت کنید: ﴿وَلَا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ إِلَّا مَا ظَهَرَ مِنْهَا (نور/ ۳۱). هنوز از روسری‌سر‌کردن حرفی به میان نیامده است.‌ معلوم است که منظور از زینت، زینت طبیعی است. حرف از این است که ﴿إِلَّا مَا ظَهَرَ مِنْهَا (مگر آنچه که طبعاً از آن پیداست) (نور/ ۳۱). اینجا منظور آشکارا آن قسمت‌هایی است که در حجاب پوشیده نمی‌شود. جلسۀ قبل توضیح دادم که منظور قرآن از زینت، گوشواره و النگو و خلخال نیست. این با آیات جور درنمی‌آید.‌ فقط هم من نیستم که این‌طور ‌‌می‌گویم؛‌ این اختلافی بین مفسران است. واضح است آن مفسرانی که معتقدند در این آیات زینت به‌معنای زینت‌‌های طبیعی است و نه مصنوعی،‌ کاملاً دارند با سیاق آیه درست می‌فهمند. فخر رازی جزو کسانی است که زینت را به‌معنای طبیعی گرفته است. به‌گمانم او، در تفسیر بسیار معروف خود، دقیقاً بحث می‌کند که این زینت زینتی مصنوعی نیست. تفسیر فخر رازی از تفاسیر اهل سنت است؛ اما شیعیان هم آن را بسیار معتبر می‌دانند. نظر علامه‌ طباطبایی حد وسط نظرات دو گروه است. علامه زینت‌ها را به‌معنای مواضع زینت می‌داند،‌ به‌معنای کل آن زیبایی‌ها و جذابیت‌هایی که در بدن هست؛ مثلاً گردن یا مچ دست از مواضع زینت است.

یک نفر جلسۀ قبل گفت: آیه می‌گوید آن زینت‌هایی را که به چهره مربوط نیست، آشکار نکنید. به‌عبارت دیگر، آشکار‌کردن زینت‌های چهره حلال است. این آشکار‌کردن به‌معنای جلوه‌دادن است. این شخص به‌تبعیت از بعضی مفسران این‌گونه گفت‌ یا شاید خودش این‌طور برداشت کرده بود. نمی‌خواهم بگویم آرایش خوب است یا بد؛‌ ولی به‌نظرم این نتیجه‌گیری از آیه چندان درست نیست. با قطعیت نمی‌توانیم چنین حرفی بزنیم. به هر حال،‌ نکته این است که پیش از آنکه از حجاب سخنی به میان آید،‌ حرف از آن‌ قسمت از بدن است که آشکار می‌شود. عجیب نیست؟ یعنی در این آیه «اظهار» قبل از حکم «پوشاندن» آمده است؛‌ گویی تأکیدی در خود دارد. این همان چیزی است که من می‌گویم. به‌نظر من، متن و محتوای سوره و نحوۀ آوردن این واژه‌ها ما را به این ‌می‌رساند که حکم حجاب با اظهار قسمت دیگری از بدن، یعنی چهره، همراه است.

بعضی از دلایل دیگری که برای حجاب می‌آورند،‌ ایراداتی دارد؛ مثلاً بعضی‌ها می‌گویند حجاب باعث می‌شود در محیط‌های کار جنسیت وجود نداشته باشد و بنابراین، کارها بهتر پیش برود. من واقعاً از شنیدن این دلیل عصبانی می‌شوم. دلیل و دیدگاهی کاملاً کاپیتالیستی و نادرست است؛ یعنی فرض کرده‌اند حجاب به این دلیل مفید است که باعث می‌شود کارهایمان بهتر پیش برود. حجاب به بهینه‌کردن محیط‌های کار کمکی نمی‌کند. محیط‌های کار دقیقاً با همان شیوۀ زندگی جنسی غربی است که بهینه می‌شود و بیشترین بازدهی را خواهد داشت. به‌عبارت دیگر، وقتی انسان‌ها خانواده و عشقی نداشته باشند و هروقت بخواهند، ‌‌بتوانند رابطۀ جنسی خارج از محیط خانواده داشته باشند،‌ سر کار به این امور تمایلی ندارند. در نتیجه، زیاد هم کار می‌کنند. اگر فردی در محیط کارش کسی را ببیند و دلش بخواهد به او برسد، آرزویش به‌سرعت محقق ‌می‌شود. آن حالت‌های حرمان و رنج پیش نمی‌آید و توجه فرد از کارش منحرف نمی‌شود. این مسائل بسیار ساده است. اگر طرف مقابل قبول نکرد، می‌تواند با فرد دیگری رابطه برقرار کند.

[۱:۵۰:۰۰]

حضار: به‌نظرم برعکس است؛ یعنی اگر افراد عاشق شوند، کار نمی‌کنند.

استاد: نه. آن‌ها درست می‌گویند. انسان‌ها عاشق که می‌شوند، چندان نمی‌توانند کار کنند. منظورم کار به‌معنای مدرن است؛‌ مثلاً کار در کارخانه. افرادی که محرومیت‌هایی را تحمل کنند و‌ بعد بخواهند عاشق شوند و خانواده‌های آن‌چنانی تشکیل دهند،‌ دیگر برای کار مدرن مفید نخواهند بود. آن محیط‌های کار بی‌‌معنی‌تر و‌ خشک‌تر و احمقانه‌تر از آن است که فردی که روح دارد، بتواند آن را تحمل کند. محیط‌های کار فعلی خودبه‌خود این روابط آزاد جنسی را ایجاد کرده است. یکی از بچه‌هایی که در کاناداست، گفت اولین روزهایی که به‌عنوان دانشجو به دانشگاه وارد شد،‌ روان‌شناس‌هایی آمدند و جلساتی برای آن‌ها گذاشتند. این روان‌شناس‌ها بسیار تأکید می‌کردند که سعی کنید با همدیگر دوست شوید و‌ روابط آزاد داشته باشید، ولی به همدیگر متعهد نشوید؛ ‌‌چون در آن صورت نمی‌توانید درس بخوانید. درست است. اگر آن‌قدر به همدیگر علاقه‌مند شوند که بخواهند به هم متعهد شوند و ازدواج کنند و بچه‌دار شوند،‌ دیگر نمی‌توانند درس بخوانند.

از این بحث این‌گونه نیز می‌توانیم نتیجه بگیریم که حجاب در محیط‌های کاری مدرن هم می‌تواند زمینه‌ساز عشق شود و هم مخالفت زنان را برانگیزد با این دلیل که حجاب دست‌وپاگیر است و مزاحم کارکردن. البته این دلیل بیشتر به شوخی شبیه است و در واقع، توجیه است؛ چون همین افراد کفش پاشنه‌بلندی می‌پوشند که راه‌رفتن با آن بسیار دشوار است یا در سرمای زمستان پیرهن نازک و بدن‌نما می‌پوشند. برای اینکه جلب‌‌نظر کنند، همۀ این کار‌ها را انجام می‌دهند و احساس هم نمی‌کنند که ناراحت‌اند؛ ولی به حجاب که می‌رسند، می‌گویند دست‌وپاگیر است. این از آن حرف‌هایی است که من را بسیار عصبانی می‌کند. نمی‌خواهید حجاب بگذارید، نگذارید! به هر حال، گمان نمی‌کنم کسی حجاب را‌ ترک کند یا بگذارد، برای اینکه راحت یا سخت است.

حضار: احتمال دارد که مثلاً ده سال دیگر کاپیتالیست‌ها روح را هم خریدوفروش کنند؟

استاد: نمی‌دانم. در ادبیات آلمان و اصولاً در ادبیات اکسپرسیونیسم، ماجرای فروختن روح به شیطان مایۀ تکراری ادبیات بود. این خریدوفروش‌ها را آنجا انجام ‌می‌دادند. ماجرای فاستوس، یکی از نمایشنامه‌های معروف انگلستان، و داستان معروف دانشجوی پراگی هم همین است.

۱. قبلاً دربارۀ فمینیسم سخنرانی کردم؛ اولین باری که مجموعه‌ای از دوگانگی‌ها و نیز تفاوت‌های زن و مرد را گفتم تا نشان دهم ارزش‌‌های زنانه و ارزش‌‌های مردانه چیست. همچنین در جلسه‌ای اشاره کردم که در کتابی نوشته شده بود وقت آن رسیده است که فمینیست‌ها گرد هم آیند و تکلیف خود را روشن کنند؛ چون تقریباً هیچ وجه شباهتی بین آن‌ها نیست و کاملاً ضدونقیض یکدیگر حرف می‌زنند؛ به‌طوری که به‌نظر من، موج دوم فمینیسم با موج سوم آن کاملاً در تضاد است.

۲. در فرهنگ ما، به‌خصوص از ملاصدرا به بعد، بر مدرج‌بودن این محور عمودی بسیار تأکید شده است؛ حال آنکه این موضوع در فرهنگ غرب فراموش شده است.

۳. به‌گمانم دچار ابهاماتی جنسی هستیم که مثلاً عشق مرد با عشق زن فرق دارد یا ندارد؟ در واقع، نوعی به‌هم‌ریختگی در این مسائل وجود دارد که پنجاه سال قبل هم وجود نداشت؛ یعنی در آن زمان این موضوع بسیار بدیهی بود که مرد محو تماشای زن می‌شود. این اسطورۀ «عشق در اولین نگاه» را هزاران بار در ادبیات توصیف کرده‌اند؛ مثلاً در ادبیات ما داستان لیلی و مجنون نظامی این‌گونه است.

جلسه ۹ – سوره نور
0 0 votes
Article Rating
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
بستن منو