
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره نور، جلسهی ۱۱، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه شریف، سال ۱۳۸۵
۱- مرور جلسات قبل
در جلسات قبل سعی کردم بهطور مستدل نشان دهم که مسئلۀ مرکزی سورۀ نور جنسیت و رابطۀ زن و مرد در قالب خانواده است. در سورۀ نور این موضوع بسیار مهم است و دید بسیار مثبتی دراینباره وجود دارد؛ بهطوری که آن را رابطهای مقدس میداند که میتواند به نتایج بسیار خوبی برسد. وقتی اینگونه نگاه کنیم، طبعاً نگاهمان به چرایی وضع احکام و محدودیتهای فراوان در روابط زن و مرد تغییر میکند. بهعبارت دقیقتر، دیگر نمیتوانیم اینگونه نگاه کنیم که گویی منبع فسادی در این بین هست که باید بهکمک محدودیتهایی سعی کنیم آن را کنترل کنیم؛ چون باید در نظر داشته باشیم که احکام آن نکتۀ مثبت و جالب در روابط دو جنس را تقویت و در عین حال، از انحراف جلوگیری میکند.
هدف دیگرم که طرح آن چندان مشکل نبود، تأکید بر این بود که لازم است فلسفۀ احکام را درک کنیم؛ چون وقتی معنی حکمی را اصلاً نمیفهمیم، نمیتوانیم ادعا کنیم که به آن حکم عمل کردهایم. انتهای جلسۀ قبل سعی کردم بگویم که فلسفۀ احکام جدای از فقه است. فقه، بهمعنای متعارف امروزیاش، یعنی استخراج احکام از درون منابع سنتی موجود. خود قرآن واژۀ حکمت را تقریباً مستقلاً برای همین منظور به کار میبرد. حکمت دانشی است که با استفاده از آن میتوانیم سعی کنیم احکام را بهنحوی از جهانبینی خود استخراج کنیم و بفهمیم که چرا این احکام باعث رشد انسان میشود. اگر آن را حکمت عملی هم بگوییم، به یک معنا نزدیکتر است؛ چون در فرهنگ ما حکمت نظری و عملی دو معنای جداگانه دارد. در کتابی دیدم که اصطلاح حکمت احکام را بهجای فلسفۀ احکام به کار برده است.
۲- نکتۀ مهم در مورد پوشش زنان
بسیار تأکید کردهام که خداوند حکم کرده است زنها پوششی داشته باشند؛ ولی چهرۀ خود را نپوشانند؛ بهدلیل اینکه چهره حاوی معنا و در واقع، دریچۀ روح است و قرار نیست این دریچه بسته شود. این خطر را احساس میکنم که از این توضیحات من سوءتفاهمی پیش آمده باشد. ممکن است تأکیدهای من دربارۀ چهره مخلوط شود با مباحث شاهدبازی و جمالپرستی که در فرهنگ عرفانی وجود دارد. در کتاب عشق صوفیانه فصلی تحتعنوان شاهدبازی و جمالپرستی هست. اگر آن فصل را بخوانید، متوجه میشوید چرا حساسیت دارم که صحبتهایم با مباحث بسیار منحرفانۀ بعضی از فرقههای صوفیه اشتباه نشود. در این فرقهها، عشق عارفانه را به یافتن شوروشوق بر اثر دیدن چهرههای زیبا منحصر میکردند؛ مثلاً بعضی از سلسلههای صوفیه در مراسم سماع، پسران نوجوان خوشسیما را در صف اول مینشاندند و میکوشیدند با نگاهکردن به چهرههای زیبای آنها شوری عرفانی به دست آورند. بعضی از این فرقهها کارهای بسیار بدتر و منحرفانهای انجام میدادند.
نکتۀ بسیار جالب این است که موضوع چهرۀ زیبا در این فرقهها کاملاً بهسمت چهرۀ پسران زیبا متمایل شده است؛ به دو دلیل: اولاً، همیشه دیدگاههایی تحقیرآمیز به زن وجود داشته است، حتی در فرقههای صوفیه؛ ثانیاً، حالتهای شهوتانگیز چهرۀ زن برای آنها آزاردهنده بود. احساس میکردند زیبایی مرد خالصتر است. یکی از همین عرفا که معروف هم بود، روشی در شاهدبازی داشت. گلی سرخ را بین چهرۀ خود و چهرۀ پسری زیبا فرار میداد و بهتناوب به آن دو نگاه میکرد. او با استفاده از آن گل سرخ و نگاه متناوب به آن قصد داشت این حس را در خود تداوم بخشد که در آن چهره فقط بهدنبال زیبایی است؛ به این ترتیب که هروقت احساس میکرد نوع نگاهش به آن چهره بهسمت انحراف میرود، به گل سرخ و بعد بار دیگر به آن چهره نگاه میکرد. اسم برازندهای دارد: شاهدبازی. واقعاً هم بازی است.
[۱۰:۰۰]
۱-۲ چهره دریچۀ روح
تأکیدم بر این نکته بوده است که آنچه قبل از ازدواج پیش میآید، در این سوره هیچ انعکاسی ندارد. در اینجا منظور از عشق (نور) آن احساس تکاملیافتهای است که بعد از تشکیل خانواده شکل میگیرد؛ مثلاً در خانوادهای که زن و شوهر سالها با هم زندگی کرده و فرزند یا فرزندانی به دنیا آوردهاند. مقدمات چنین رابطهای عشق در نگاه اول و… است. بارها تأکید کردهام که عشق در قرآن با عشق رمانتیک در ادبیات ایران و بهویژه ادبیات غرب تفاوت دارد. تأکید روی چهره را به عشق رمانتیک ربط ندهید و گمان نکنید که اینجا قرار است زیبایی، مثلاً زیبایی چهره، نقش اصلی را بازی کند. زیبایی چهره میتواند جنبهای جسمانی داشته باشد یا دریچهای شود تا انسان از قاب آن به چیزی روحانی نگاه کند.
قطعۀ ادبی جالبی خواندم به این مضمون: مردی عاشق زنی بود. هر روز مدت زیادی این زن را که روی ایوانی مینشست، از دور نگاه میکرد. مدتها گذشت. روزی متوجه شد که در چهرۀ این زن خالی وجود دارد که تا آن زمان آن را ندیده بود. این موضوع را مطرح کرد. زن به او گفت: «در کشتی ننشین که غرق میشوی»؛ ولی مرد در کشتی نشست و غرق شد. معنی این تکه را نمیفهمم؛ ولی تأکیدم بر این است که مرد مدتی مدید چهرۀ زن را نگاه کرده بود؛ ولی اجزای آن را بهدقت ندیده بود؛ گویی به چیزی دیگر چشم دوخته بود؛ چیزی که پشت این چهره قرار داشت؛ یعنی به جسمانیت چهره و به اجزای آن اصلاً توجه نداشت. نکتۀ جالب این است که اگر هم چهره اهمیتی داشته باشد، اینگونه نیست که اجزای آن مهم باشد.
مثالی به ذهنم رسیده است. فرض کنید نوعی حجاب برای زن و مرد، هر دو، طراحی کنیم که همهجای بدن آنها، بهجز دایرهای از شکم، را بپوشاند. با نگاهکردن به شکم افراد چه میتوانیم بفهمیم؟ شکم دو حالت دارد: یا پر است یا خالی. با نگاهکردن به شکم یک فرد ممکن است بفهمیم که بهتازگی غذا خورده است یا نه. از روی حالات شکم او هم میتوانیم بفهمیم که مثلاً اگر شکم بسیار بزرگی دارد، فردی پرخور است یا شاید بدنش حالت ذخیرهکردن دارد. شاید هم بتوانیم با تقریبی ۱۰± سن او را تخمین بزنیم. از نگاهکردن به شکم نمیتوانیم اطلاع دیگری به دست آوریم. دیگر اعضای بدن، بهجز چهره، نیز همین گونه است و حالت و تنوعی ندارد؛ ولی چهره هزاران حالت دارد و با نگاهکردن به آن مستقیماً معنای پشت آن را میفهمیم. به همین دلیل است که هنگام گفتوگو به چهرۀ همدیگر نگاه میکنیم؛ یعنی بهاصطلاح از چهرۀ طرف مقابل چیزی را میخوانیم و در آن واقعاً حالت روانیاش (خشم، مهربانی، موافقت، مخالفت و…) را میبینیم؛ گویی روح او در چهرهاش متجلی است. به همین دلیل است که میتوانیم به چهره نگاه کنیم و خال را نبینیم. در واقع، حکم حجاب همۀ چیزهایی را که بیمعناست و اطلاعاتی در آنها نیست، حذف میکند و بر چیزی متمرکز میشود که مستقیماً وصل است و حالتهای روانی را نشان میدهد.
بسیار واضح است که آنچه در اینجا مهم است حذف بخش عمدهای از چیزهای بیمعنا و تکیه بر قسمت بامعناست. موضوع هم فقط نگاهکردن به چهره نیست. وقتی به چهره نگاه میکنیم، با گفتار و رفتار و هرچیز معنادار دیگر هم مواجه میشویم. وقتی مردان به زنان محجبه نگاه میکنند، با چهرۀ آنها مواجه میشوند و با گفتار و رفتارشان و نکاتی معنوی که به رفتار مربوط میشود. میخواهم این سوءتفاهم را برطرف کنم که در عشق در نگاه اول، مرد فقط با دیدن چهرۀ زن عاشق او میشود. واقعاً اینگونه نیست. با یک نگاه ممکن است علاقۀ اولیهای در شخص به وجود بیاید و بعد با سخنگفتن و توجه به رفتار و کردار طرف مقابل، نکاتی تأیید شود. در واقع، در آغاز شخص حالتی را میبیند و بعداً میتواند بفهمد که این حالت هست یا نیست. آن قسمت از داستان موسی(ع) که در کنار آب مدین اتفاق افتاد، توصیفی از نحوۀ شروع عشق است. در این قسمت هم سخنگفتن هست و هم دیدن رفتار؛ مثلاً تأکید میکند که دختر شعیب(ع) برمیگشت؛ ﴿تَمْشِي عَلَى اسْتِحْيَاءٍ﴾ (در حالى که بهآزرم گام برمىداشت) (قصص/ ۲۵).
درمجموع، جنبههای بسیار مختلف رفتار هر فرد دریچههایی است که میتوانیم از آن طریق حالتهای روانی او را ببینیم. بنابراین، حجاب باعث میشود که همۀ چیزهای معنادار باقی بماند. تأکید من بر این است که چهره بخش معنادار است و احکام سختگیرانهای که بعداً به وجود آمد که حجاب را با حذفکردن چهره محکمتر کرده است، کاملاً افراطی و در واقع بیمعنی است؛ یعنی با این سختگیریها از آنچه قرار است به آن برسیم، کاملاً دور میشویم. این نتیجۀ همان فلسفهبافیای است که جنسیت چیزی مزاحم است و زن باید حذف شود؛ چون مزاحم است.
همین هفته بهطور تصادفی در کتابی که نمیخواهم از آن اسم ببرم، در فلسفۀ نماز و اجزای نماز، دربارۀ ستر عورت نوشته بود: فلسفۀ آن لطیفۀ عرفانی چیست که مرد باید بسیار کمتر از زن ستر داشته و تقریباً همۀ جسم زن باید پوشیده باشد. پاسخ داده بود: چون حالتهای شهوانی و حیوانی در زن و عقل در مرد قویتر است. چند صفحۀ بعد، در قسمتی دیگر، آورده بود: چرا باید زن کاری را کمتر انجام دهد و مرد بیشتر؟ نوشته بود: چون عقل زن کمتر است و توقع چندانی از او نمیرود. متأسفانه حتی در بخشی از متون عرفانی هم مردسالاری را گاه با غلظت بسیار میبینیم. نویسندگان این متون زن را تحقیر میکنند و بهاصطلاح او را آدم حساب نمیکنند. این احساس که زن همهاش شهوت است، فرافکنی احساس خود آنها به زن است؛ یعنی چون اینگونه افراد وقتی زنی را میبینند، احساسات شهوانی دارند، گمان میکنند اوست که پر از شهوت است. این نشانۀ ضعف است. این افراد راهی را نرفتهاند که در سورۀ نور باز میشود و به آن اشاره میشود؛ یعنی قوای جنسی در آنان والایش نیافته و بنابراین، شهوتشان در آن حالت خام باقی مانده است. نتیجه این است که از زن فرار میکنند و او را منبع شهوت و پر از شهوت میدانند. نویسنده متوجه نبوده است که تکلیف را روشن کند. بهعبارت دیگر، این تئوری همیشه باقی میماند که زن حالتی شهوانی دارد و عقل ندارد. فرقی ندارد که قرار باشد کاری را کمتر انجام بدهد یا بیشتر. به هر حال، به این دلیل است که عقل ندارد.
[۲۰:۰۰]
یادآوری
بهدلیل ترجیعبندهایی که در صحبتهایم هست، بار دیگر میخواهم تأکید کنم که اعتقاد دارم صحبتکردن دربارۀ جنسیت چندان در فرهنگ ما جاافتاده نیست. شاید هم چندان جالب نباشد که بعضی چیزها را از ناخودآگاه به خودآگاه بیاوریم. اینکه دربارۀ هرچیزی صحبت کنیم، لزوماً باعث نمیشود نتیجۀ خوبی بگیریم؛ حتی اگر سخنانمان درست باشد. با اینهمه، در قرنی زندگی میکنیم که فرهنگ جنسی نادرستی به وجود آمده و اوضاع به هم ریخته است. دربارۀ جنسیت حرفهای انحرافی فراوانی زدهاند و دیدگاههای انحرافی بسیار زیادی وجود دارد. اگر هیچ حرفی نزده بودند، شاید بهتر بود کسی حرفی نزند و همهچیز روال طبیعی خود را طی کند؛ ولی حالا چارهای نداریم جز اینکه تلاش کنیم حرفهای بهتری دراینباره بزنیم.
در این دوران، واژهها و احکامی منحرف وجود دارد. زن و مرد دیگر تفاوتهای خود را با دیگری نمیفهمند. زنها حالتهای زنانه و مردها حالتهای مردانۀ چندانی ندارند. آنها نمیدانند که در وجود طرف مقابل باید بهدنبال چه باشند و بنابراین، فرصت عاشقشدن را از دست میدهند. خلاصه اینکه روابط بین زن و مرد در دو قرن بیستم و بیستویکم بهاندازهای دچار اختلال شده است که هرقدر هم به این موضوع وارد شویم و مسائل خصوصی را مطرح کنیم، اشکالی ندارد، هرچند در قرآن معمولاً با تمثیل و کنایه دربارۀ روابط زن و مرد صحبت میشود؛ گویی اکراهی وجود دارد که این مسائل بهصراحت مطرح شود؛ البته گاه اشارات صریح و بیپردهای هم دراینباره در قرآن هست. در کل، بهتر است روابط خصوصی را در ملأعام مطرح نکنیم.
۲-۲ ازدواج از نگاه کتابهای روانشناسی
اگر در ذهن خود تئوریای دربارۀ عشق و مراحل آن داشته باشیم که راهنمای ما باشد، موضوع تا اندازهای برایمان روشن خواهد بود و ملاکهایی خواهیم داشت که اوضاع خوب است یا بد. بهخصوص زنها به چنین چیزی نیاز دارند. به نظر میرسد هدف همۀ کتابهای روانشناسی ازدواج این است که زن و مرد با همدیگر اختلاف پیدا نکنند و اگر اختلافی پیدا کردند، راهنمایی داشته باشند که بدانند چگونه مذاکره کنند؛ یعنی زبان همدیگر را بفهمند. وقتی این کتابها را میخوانیم، احساس کلی ما این است:
۱. ازدواج چیزی خطرناک است و بهاحتمال بسیار زیاد به مشاجرات و اختلافاتی عجیب منجر میشود؛
۲. نویسندگان این کتابها میکوشند کاری کنند که این اختلافات پیش نیاید؛
۳. زندگی زناشوییای که جاروجنجالی در آن نیست، خوب است.
چه کسانی این کتابها را مینویسند؟ مشاوران روانشناسی. آنان به افراد در حال طلاق مشاوره میدهند و با استفاده از تجربیات آنها کتاب مینویسند؛ مثلاً مراجعهکنندگان علت دعوای زناشویی خود را با این مشاوران در میان میگذارند. آنها هم در کتاب خود مینویسند: چگونه فکر و رفتار کنید تا به دعوا ختم نشود. گویی هدف از ازدواج این است که دعوا نکنیم. ازدواج نکنیم هم دعوایمان نمیشود دیگر! در اینگونه ازدواجها هدفی متعالی وجود ندارد. وقتی کاری انجام میدهیم بیآنکه هدفی متعالی داشته باشیم، اتفاقاً به دعوا میانجامد. زن و شوهری که مقدمات عشق را نگذراندهاند و هدف خاص یا مشترک و نیز راهنمای مناسبی ندارند، بسیار طبیعی است که دچار اختلاف شوند.
۳-۲ عشق از نگاه کتابهای عرفانی
حداقل حسن کتابهای عرفانی، همچون کتاب عشق صوفیانه، این است که چیزی متعالی را در رابطۀ زن و مرد مطرح میکنند و از این لحاظ ممکن است دستکم بر مردها تأثیری بگذارد؛ ولی بار دیگر تأکید میکنم که متأسفانه این کتابها از دیدگاهی مردانه نوشته شده است. به این موضوع هیچ اشارهای نمیشود؛ ولی هرچه در این کتابها میبینیم، عشق از دید مرد عاشق، یعنی جمالپرستی، است. کتابی ندیدهام که عشق را از دید زن مطرح کرده باشد. اصولاً فرهنگ ما فرهنگی مردانه است. مردها این فرهنگ را به وجود آوردهاند و احساسات خودشان را هم نوشتهاند. بنابراین، این خطر همیشه هست که زنها وقتی با اینگونه کتابها یا با اشعار عاشقانه آشنا میشوند و ندانند و متوجه نباشند که این نوشتهها بهشدت مردانه است. بنابراین، ممکن است از حالت طبیعی منحرف شوند و بیشتر از آنکه سود ببرند، زیان کنند.
۳- چرا قرآن از تمثیل استفاده میکند؟ زمین و آسمانها در قرآن تمثیل چیست؟
میخواهم برگردم به قسمت وسط سوره که آیۀ نور و تمثیلهای بعد آن هست. چند نفر، در عین حال که تعبیرهای من از تمثیلها را پذیرفتهاند، پرسیدهاند چرا این مفاهیم در قالب تمثیل و با حالت رمزآلود آمده است. اگر سوره را به سه فصل تقسیم کنیم، در فصلهای اول و آخر همهچیز بسیار صریح بیان شده است؛ ولی وسط سوره اینگونه نیست. این قسمت را که به نظر میرسد فسمت اصلی سوره هم است، باید رمزگشایی کنیم تا بفهمیم. چرا این قسمت تمثیلی یا شاعرانه است؛ ولی قسمتهای دیگر نیست؟ چرا موضوع بهصراحت مطرح نشده است؟ مثلاً اینگونه: «همۀ آنچه گفتهایم به این دلیل است که رابطۀ عاشقانۀ زن و مرد در خانواده بسیار خوب است.» نظرتان چیست؟ چرا همین طور که آمده است، دلنشینتر است؟
دانشجو: رمزگشایی است.
استاد: بله. رمزگشایی جالب است.
دانشجو: معمولاً هم همین طور است؛ یعنی اگر واقعاً میخواهیم چنین موضوعی را بفهمیم، باید آن را کشف کنیم.
استاد: منظورتان این است که محتوای قسمت وسط سوره چیزی است که نمیتوانیم بهصراحت به آن اشاره کنیم؟
دانشجو: محتوای آیات میانی با محتوای آیات ابتدا و انتهای سوره فرق میکند. بهطور معمول هم اگر بخواهیم چنین موضوعی را توصیف کنیم، باید از مهارتهای زبانی برجستهتری، مانند تمثیل، استفاده کنیم؛ چون قصد داریم معنای والاتری را منتقل کنیم. وقتی تمثیل را به کار میبریم، طبعاً مخاطب ما باید آن را رمزگشایی کند تا بتواند بهتر از آن پند بگیرد.
[۳۰:۰۰]
استاد: فکر نمیکنید مشکلی در فرهنگ ما وجود دارد که تمثیل را خوب نمیفهمیم؟ اگر چندهزار سال قبل کتابی مثل قرآن را در اختیار کسی قرار میدادند، تمثیلها و داستانهای آن را بهتر از قسمتهای انتزاعیاش میفهمید و این پرسش برای او مطرح میشد که چرا در سراسر کتاب از تمثیل و داستان استفاده نشده و در بخشهایی از آن، مفاهیم بهصورت انتزاعی آمده است. انسانها بهتدریج تمثیل را از فرهنگ خود حذف کردهاند. در دورۀ باستان، ارسطو استفاده از تمثیل را در منطق حرام اعلام کرد؛ چون بر این باور بود که تمثیل دقیق نیست و باعث انحراف میشود و بنابراین، بهجای آن باید مفاهیم انتزاعی و قیاس را به کار برد.
ما در فرهنگی زندگی میکنیم که تمثیل در آن کلاً نابود و در نتیجه، فهم آن برای ما بسیار دشوار شده است. چقدر درس خواندهایم که تمثیل را بفهمیم؟ هیچ! یکی از مشکلات عمده این است که برای فهم تمثیل آموزش ندیدهایم؛ حتی در ادبیات فارسی هم تمثیل پیچیدهای به ما نگفتهاند که به رمزگشایی نیاز داشته باشد. در عوض، نظام آموزشی ما بهگونهای است که از ششهفتسالگی برای فهم استدلالهای انتزاعی، مانند ریاضی و منطق و منطق سمبلیک، تمرین کردهایم. بدیهی است که ساختار استدلالها را خیلی خوب میشناسیم و وقتی استدلالی را میخوانیم، اگر اشکالی داشته باشد، سریع متوجه میشویم. اگر یک سال واحدهایی دربارۀ تمثیل بگذرانیم، تمثیلها را بسیار روان میخوانیم و از این کار لذت هم میبریم. در این صورت، دیگر سؤال نمیکنیم که چرا در سورۀ نور از تمثیل استفاده شده است؛ بلکه آنها را بسیار زیبا و دلنشین و پر از احساسات میدانیم. تمثیل احساس ما را تحریک میکند. اصلاً زیبا نیست اگر بهجای تمثیل بگوییم: «آری. عشق چیز خوبی است. خانواده تشکیل دهید.» گویی «حکم» میکنیم که خانواده تشکیل دهید و عاشق شوید. بهصراحت بیانکردن بعضی مطالب اصلاً جالب نیست. به هر حال، ما در زمینۀ فهم تمثیل نقطهضعف داریم؛ حتی اگر واقعاً احساس نکنیم که اینگونه است.
نکتۀ دیگر اینکه تمثیل بسیار مهم است. در داستان آدم از فلسفهای کلی گفتم: باید در ورای عالم جسمانی معنیهایی را کشف کنیم. کار تمثیل همین است؛ مثلاً تمثیل از چیز جسمانی و ظاهری بسیار سادهای، مثل مشکات، شروع میشود؛ ولی در نهایت، در ورای تمثیل، معنایی میبینیم. رؤیاها هم به زبان تمثیل است. آیا میتوانیم به رؤیاهای خودمان اعتراض کنیم که چرا واضح حرف نمیزنید؟ چرا من را گیج میکنید؟ چرا به زبان تمثیل صحبت میکنید؟ خیر!
تمثیل در متن کاربردهایی دارد؛ یعنی با آن میتوانیم کاری کنیم که با سخن انتزاعی نمیتوانیم. وقتی با مفاهیم انتزاعی دربارۀ موضوعی مثل عشق صحبت میکنیم، هرکس تجربه و ذهنیتی دراینباره دارد. بنابراین، با انتزاعی و کلی حرفزدن، کمتر موفق میشویم فردی را که با هیچکس آشنا نیست، به وادی جدیدی وارد کنیم تا چیزی را درک کند که تجربه نکرده است؛ در حالی که تمثیل چنین هنری دارد. تمثیل میتواند ما را به فضای ذهنی شگفتانگیزی وارد و عواطفی در ما ایجاد کند. تمثیل، بهدلیل تصویریبودنش، با عواطف ما بهشدت درگیر میشود.
ما، بهدلیل شیوۀ آموزشمان، تمثیل را نمیفهمیم؛ ولی نباید انتظار داشته باشیم که خداوند رعایت حالمان را بکند. قرآن هم از تمثیل استفاده میکند و هم از مفاهیم انتزاعی. جایی که تمثیل بیان موضوعی را راحتتر و بهتر میکند، تمثیل را به کار میبرد و جایی که مفاهیم انتزاعی سودمندتر است، از آن استفاده میکند. در واقع، این ماییم که باید خودمان را تقویت کنیم و اگر تمثیل را نمیفهمیم، آن را یاد بگیریم. قرآن عشق را با تمثیل بیان میکند؛ نه به این دلیل که این موضوع را باید بهطرز اسرارآمیزی مطرح کرد و تمثیل چنین زمینهای دارد؛ بلکه بیشتر به این دلیل که عشق به عواطف مربوط میشود و بالطبع، تمثیل میتواند این مفهوم را بهتر بیان کند. همۀ صحبتهای من دربارۀ این تمثیلها به یک معنا معنی این تمثیلها نیست؛ بهدلیل اینکه با تمثیل باید درگیری عاطفی پیدا کنید. در واقع، من زبان تمثیل را به زبانی انتزاعی ترجمه میکنم. حتی اگر همۀ حرفهای من را هم خوب بفهمید و قبول کنید، به این معنی نیست که تحتتأثیر این تمثیلها قرار گرفتهاید. اطلاعاتی در تمثیل هست که چندان نمیتوانیم آن را به زبان انتزاعی ترجمه کنیم. تمثیل کار خودش را میکند.
دانشجو: در قرون اولیه، مثلاً قرون دوم و سوم، هیچکس از این آیه چنین برداشتی میکرد؟
استاد: تقریباً هیچ کتابی دربارۀ عشق عرفانی نیست که این آیه در آن نباشد.
دانشجو: همۀ مردم این آیه را راحت میفهمیدند؟
استاد: بعضی از تمثیلهای قرآن واقعاً پیچیدگیهایی دارد و سطح آنها بالاست؛ بهعلت اینکه دربارۀ چیزی صحبت میکند که سطحش بالاست. به هر حال، مطمئناً مردم در قدیم تمثیل را بهتر از ما میفهمیدند. همۀ محتوای فرهنگ باستانی تمثیل است. اسطوره بهنحوی مثل رؤیاست. در قدیم هرچه میخواستند بیان کنند، در قالب داستان میگفتند و نه بهصورت انتزاعی. در واقع، تمثیلی برای آن میساختند؛ مثلاً دربارۀ پیدایش جهان میگفتند که خدایان چطور جهان را ساختهاند. وفتی داستانی بیان میکردند، احساسشان این نبود که دربارۀ واقعیت صحبت میکنند یا نه. به هر حال، داستانساختن و بهسراغ تمثیل رفتن بسیار متداولتر از امروز بود. اگر متون استدلالی مدرن، مثلاً کتابی دربارۀ Computational Theory، را به ابنسینا بدهیم که نابغهای قدیمی در تفکر انتزاعی بود، گمان نمیکنم بتواند در طول چندین سال آن را بخواند و بفهمد؛ یعنی سطح انتزاعی که ما به آن عادت داریم، بهقدری بالاتر از انتزاع در دوران قدیم است که شاید ذهن آنها برای فهمیدن چیزی در این حد انتزاعی آماده نبوده باشد. خود من زمانی اینطور بودم؛ مثلاً آن دسته از کتابهای ریاضی را که بسیار انتزاعی بود، بهتر میفهمیدم. ما برای نوعی تفکر تربیت شدهایم و بخشی از ذهنمان هم خیلی خوب کار میکند. قطعاً در قدیم هر دو بخش ذهن مردم ضعیف بود؛ ولی قسمت تمثیلی آن در مقایسه با آنچه ما درک میکنیم، قویتر بود. دستکم اسطورههای خودشان و احساسی را که در آنها بود، خیلی خوب میفهمیدند.
[۴۰:۰۰]
دانشجو: اسطورههایشان را بهصورت تمثیلی میفهمیدند یا بهعنوان فکت؟
استاد: فرقی نمیکند. احساسی که در آن بود، به آنها منتقل میشد. اگر تمثیلهای قرآن را هم بهعنوان فکت در نظر بگیریم، همچنان ممکن است احساسی را که در آن هست، نفهمیم؛ مثلاً تصویری در قرآن هست که ﴿وَالطَّيْرُ صَافَّاتٍ﴾ (نور/ ۴۱). ما آن احساسی را نداریم که انسانها در گذشته به این تصویر داشتند. آنها احساسی معنیدار به پرنده داشتند. وقتی حرف از زمین و آسمان میشد، احساسی به آنها دست میداد. کلاً احساساتشان به طبیعت بسیار بیشتر بود. با عواطف درگیر میشدند و چون این عواطف به ناخودآگاه نزدیک است، امکان بهتری برای درک تمثیلها داشتند. ما کلاً یاد گرفتهایم که طبیعت را بدون عاطفه نگاه کنیم. به ما، با زحمت بسیار زیاد، آموزش دادهاند که به قضایا علمی نگاه کنیم. علم حرام میداند که به طبیعت با عاطفه نگاه کنیم و برای چیزی معنا قائل شویم. به ما گفتهاند که اجزای طبیعت اجسامی است که از قوانین ریاضی پیروی میکند؛ مثلاً پرنده مثل ماشینی در هوا حرکت میکند.
دانشجو: ؟؟؟ [۲۹: ۴۱: ۰۰]
استاد: مشکل ما این نیست؛ این است که کلاً یاد گرفتهایم که خیلی سرد به طبیعت نگاه کنیم. در تمثیلهای قرآن، از آسمان و زمین و درخت صحبت میشود. چه احساسی به درخت داریم؟ چه تمثیلی در درخت یا آتش هست؟ نگاه سایِنس (science) سرد و بیعاطفه است. از این دید، آتش پلاسما (اتمهای یونیزهشده) است؛ در حالی که در قدیم آتش را خطرناک و در عین حال، منبع نور و گرما میدانستند. در واقع، هرچیزی را بهنوعی با وجود خودشان میسنجیدند. آتش خطرناک است. این گزاره علمی نیست. در سایِنس عاطفهای به هیچچیز وجود ندارد. ما هم، بهدلیل انباشتن مفاهیم علمی در ذهنمان، یاد میگیریم که اینگونه باشیم. به هر حال، در قدیم، مردم راحتتر تمثیلها را میفهمیدند، حتی تمثیلهای قرآن را؛ بهدلیل درگیری عاطفی بیشتری که با طبیعت داشتند. مشکل آنان این بود که آنقدر خرافات در ذهنشان بود که ممکن بود نتوانند بعضی چیزها را درک کنند.
دانشجو: سمبلیک صحبتکردن همان تمثیلی صحبتکردن است؟
استاد: زبان کلاً سمبلیک است؛ یعنی چیزی را جای چیزی دیگر میگذاریم.
در ادامه، دربارۀ بعضی از تمثیلهای قرآنی مرتبط با این آیات صحبت میکنم. از زمین شروع میکنم. زمین در قرآن مفهومی تمثیلی دارد. بهطور کلی، زمین نشاندهندۀ چیزی است که به آن هبوط کردهایم. بر اساس معنیهایی که در داستان آدم گفتم، زمین تمثیل عالم جسمانی و احساس حضور در این عالم است. در قرآن هرچه از جسمانیت برمیآید، بهعنوان زمین مطرح است. در مقابل آن، آسمانها قرار دارد. آسمانها جایی است که باید به آن برگردیم؛ جایی که از آن به پایین افتادهایم.
دو آیه از سورۀ اعراف را میخوانم که میگویند داستان فردی به نام بلعم باعور است: ﴿وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْنَاهُ آيَاتِنَا فَانْسَلَخَ مِنْهَا فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطَانُ فَكَانَ مِنَ الْغَاوِينَ وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ﴾ (و خبر آن کس را که آیات خود را به او داده بودیم، براى آنان بخوان که از آن عارى گشت ]بهنحوی از آیات جدا شد[. آنگاه شیطان او را دنبال کرد و از گمراهان شد و اگر مىخواستیم، قدر او را بهوسیلۀ آن [آیات] بالا مىبردیم؛ اما او به زمین [=دنیا] گرایید ]در ارض جاودان شد[ و از هواى نفس خود پیروى کرد) (اعراف/ ۱۷۵و۱۷۶).
در ﴿أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ﴾ (اعراف/ ۱۷۶) ارض را نمیتوانیم کرۀ زمین ترجمه کنیم. میخواهم بگویم نهتنها معنایی تمثیلی در قرآن وجود دارد؛ بلکه قرآن بهدلخواه خود از ارض بهجای عالم جسمانی استفاده میکند. در اینجا اصلاً نمیتوانیم اینگونه معنی کنیم که در زمین جاودان شد. مگر او تا ابد زنده ماند؟ ﴿لَرَفَعْنَاهُ بِهَا﴾ (اعراف/ ۱۷۶) یعنی آیات را به یک نفر دادیم و میتوانستیم او را بالا ببریم؛ ولی همان جا به زمین چسبید؟ یا مثلاً قرآن در جای دیگر میگوید: شما را به جهاد دعوت میکنیم؛ ولی بهسمت زمین سنگین میشوید. منظور از ﴿اثَّاقَلْتُمْ إِلَى الْأَرْضِ﴾ (توبه/ ۳۸) این نیست که مثلاً مینشینید و نیروی ثقلتان زیاد میشود یا مثلاً جیبتان را پر از آهن میکنید تا بیشتر به زمین بچسبید؛ بلکه منظور این است که چون خطر مرگ تهدیدتان میکند و ممکن است جسم و زندگی جسمانیتان در جهاد به خطر بیفتد، بهسمت زمین کشیده میشوید. بنابراین، در قرآن گاهی زمین، بنا بر لزوم و بدون اینکه حالت تمثیلی داشته باشد، استعاره از عالم جسمانی است.
در مقابل ارض، آسمانها قرار دارد؛ مثلاً: ﴿وَفِي السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ﴾ (و روزىِ شما و آنچه وعده داده شدهاید، در آسمان است) (ذاریات/ ۲۲)؛ یعنی آن وعدۀ آخرت در آسمان است. همان گونه که ﴿أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ﴾ (اعراف/ ۱۷۶) به این معنی نیست که آدم در ارض جاودانه زندگی کرد یا آرزو داشت که اینگونه شود، این آیه هم به این معنی نیست که رزق ما در آسمان است. ظاهراً از روی زمین رزق میخوریم. بنابراین، چارهای نداریم جز اینکه معنای تمثیلی آسمان را به کار ببریم؛ مثلاً بگوییم منظور آسمان معنویت است. کلاً اولین سطح از سلسلهمراتب هرموار هستی زمین است و باقیاش آسمان. چرا اینگونه است؟ در فرهنگ ما تمثیل شیوهای برای بیان است. شاید تصور کنیم که در قرآن نیز همین گونه است؛ در حالی که اصلاً اینطور نیست.
میرفندرسکی میگوید: «صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی.» در قرآن تمثیل به حقایقی اشاره میکند. قرآن میگوید: آنچه در عالم ظاهر و محسوسات میبینید، آنچه ما بهعنوان تمثیل استفاده میکنیم، تجلی معانیای است که در عالم بالا وجود دارد. تمثیل چیزی قراردادی نیست که برای فهم موضوعها بسازیم؛ مثلاً زمین را به این معنا استفاده میکنیم و آسمان را به آن معنا؛ بلکه زمین و آسمان و در کل همهچیز تجلی معنایی است که جهان با آن معنا خلق شده است. بنابراین، فهمیدن تمثیل اینگونه است که یاد بگیریم در پشت آنچه میبینیم، در عالم بالاتر، معانیای وجود دارد؛ مثلاً چیزی در عالم بالا هست که در اینجا، در عالم محسوسات، بهصورت آتش جلوه کرده است. اگر این تئوری را نپذیریم که جهان بر اساس معانیای خلق شده و بعد این معانی صورت پذیرفته است، واقعاً نمیدانم چگونه میتوانیم توجیه کنیم که ضمیر ناخودآگاه ما از تمثیلهای ثابتی استفاده میکند. همۀ ما در رؤیاها چیزهایی میبینیم که همیشه بهمعنای خاصی است؛ در حالی که ممکن است تجربههای مشترکی نداشته باشیم. تمثیلهایی که ضمیر ناخودآگاه میسازد، عموماً با استفاده از سمبلهای مشترکی است.
[۵۰:۰۰]
نتیجه ایکه ما در زمینیم و قرار است مسیری را طی کنیم و به آسمان برویم. این آیه میگوید: ﴿يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ﴾ (انشقاق/ ۶) ای انسان، تو بهسمت پروردگارت ریشهکن میشوی و بعد به ملاقاتش میرسی؛ یعنی ریشۀ ما در زمین است و تمام ماجرا این است که در دوران زندگیمان خودمان باید ریشۀ خودمان را بکَنیم. به این طریق، دردی ندارد یا لااقل دردش کمتر است. اگر ریشهدار از این دنیا برویم، بعداً ریشهمان را میکنند. این آیه به افراد خاصی اشاره نمیکند؛ خطاب آن انسان بهطور کلی است. این سرنوشت انسان است. اگر خود او با ملاطفت این ریشه را در دوران زندگیاش درآورده باشد، آنجا راحت است؛ وگرنه هرچه ریشۀ عمیقتری در زمین داشته باشد، آنجا بیشتر عذاب میکشد تا ریشهاش را از دست بدهد.
آیهای دیگر از قرآن میگوید: ﴿وَاذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ بُكْرَةً وَأَصِيلاً﴾ (و نام پروردگارت را بامدادان و شامگاهان یاد کن) (انسان/ ۲۵). بُكْرَةً یعنی وقتی تروتازه هستید و أَصِيلاً یعنی وقتی که ریشهدار شدید. هریک از ما انسانها، در هر ردهای از معرفت که باشیم، از صبح تا شب ریشههایی در زمین پیدا میکنیم. هر شب باید این ریشهها را تا اندازهای جابهجا کنیم تا زیاد ریشهدار نشویم. پس زمین و آسمان در قرآن، همچون بسیاری از تمثیلهایی که در ادیان دیگر و در همۀ فرقههای عرفانی هست، بهترتیب بهمعنای عالم جسمانی و عالم معنوی است و قرار است انسان از زمین بهسمت آسمان برود. بار دیگر تأکید میکنم که در دیدگاه قرآن، این تمثیلها قراردادی نیست؛ بلکه ساختار جهان را بیان میکند. به همین دلیل، گاه زمین را جایی که از تمثیل هم حرفی نیست، آزادانه بهمعنایی استفاده میکند.
۴- مدارج هرم هستی
معمولاً وقتی چیزی میگویم، بعد مرتب از آن استفاده میکنم. مدلی از یونگ را با اصلاحی تعریف کردم؛ به این ترتیب که سمت چپ و راست عاطفه و تفکر وجود دارد و در سمت پایین حس و شهود. کلاً زمین و آسمان آن چیزی است که در قسمت عمودی وجود دارد؛ مدارجی که آن هرم هستی دارد، از پایینترین سطح تا بالاترین سطح. در قرآن هم این چیزی که در فرهنگ قدیم بود، رعایت میشود. خود زمین، یعنی عالم جسمانی، هم سطحهایی دارد: خاک، آب، هوا و آتش. بین اینکه هوا بالاتر است یا آتش، در فرهنگهای مختلف تفاوتی وجود دارد.
قبل از اینکه به دوران مدرن برسیم و عناصر ۱۰۴گانه معرفی شود، دنیا را بیشتر به حالت تمثیلی نگاه میکردند. بارها به این موضوع اشاره کردهام که سعی کنید احساستان را حتی به علوم طبیعی قدیمی تغییر دهید. اتفاقی که در دنیا افتاد، این است که از یک قرنی به بعد نوع نگاه ما انسانها به دنیا عوض شد؛ مثلاً سعی کردیم برای طبیعت مدل ریاضی فراهم کنیم تا بتوانیم پیشبینی کنیم و تکنولوژی داشته باشیم و طبیعت را تغییر شکل دهیم. اینگونه نیست که طبیعیات ارسطو یا طبیعیات دورۀ اسلامی یا طبیعیات هندی غلط بود و بعد بهیکباره غلطهایشان را فهمیدیم و دانستیم که چهار عنصر وجود ندارد؛ بلکه ۱۰۴ عنصر است. اصلاً اینگونه نگاه نکنید. گذشتگان طور دیگری نگاه میکردند و با منظور دیگری. آنها دنیا را برای تکنولوژی نگاه نمیکردند؛ بلکه بیشتر با پیداکردن معنا و صور تمثیلیای که در طبیعت ظاهر میشود، سروکار داشتند. درک بسیار خوب و درستی از دنیا داشتند؛ یعنی طبیعیات قدیم همچنان حرفهای فراوانی برای گفتن دارد. این چهارگانهبودن عناصر هنوز هم وجود دارد. این عناصر اکنون عبارت است از: جامد، مایع، گاز و پلاسما. پلاسما، بهعنوان آتش، جزو هیچکدام از این سه حالت ماده نیست. بنابراین، بسیاری آن را بهعنوان آن حالت چهارم اضافه میکنند.
پس آن تقسیمبندی به حالتها بستگی داشت و نه به عناصر؛ یعنی کمی کلیتر نگاه میکردند. شاید واژۀ عنصر را برای آن به کار میبردند، مثلاً عنصر خاک؛ ولی معنای امروزی عنصر مدنظرشان نبود. اینگونه نبود که آنها نمیفهمیدند آهن یا مس وجود دارد؛ بلکه تقسیمبندیای بهغیر از عناصر ۱۰۴گانه داشتند. بنابراین، چیز چندان مهمی نفهمیدهایم و فقط اسمش را عوض کردهایم. ما میگوییم حالتهای ماده یا حالتهای جسم. عنصرها را بهعنوان عنصرهای ۱۰۴گانه به کار میبریم.
نور در طبیعیات قدیم خارج از محیط جسمانی شمرده میشد و در طبقات بالاتر قرار داشت. واقعاً هم اینگونه است. ما هم، به یک معنا، نور را جزو آن حالتهای جامد و مایع و گاز و پلاسما نمیدانیم؛ بلکه میگوییم موج الکترومغناطیسی است یا جزو میدانهاست. نکته مهم این است که همان طور که در علم جدید به هیچچیزی معنا نسبت نمیدهیم و عاطفهای در کار نیست، هیچچیزی را سطحبندی هم نمیکنیم؛ یعنی مثلاً طبقاتی برای ماده قائل نمیشویم؛ بلکه همهچیز را تخت نگاه میکنیم. قدیم اینگونه نبود. همهچیز را در ساختاری کلی میدیدند؛ حال آنکه ما برای دنیا ساختاری قائل نیستیم.
۵- ارتباط تمثیل آسمانها و زمین و تمثیل شجره و مفهوم شرقی و غربی
نکتۀ بسیار مهم این است که مفهوم شرقی و غربی در قرآن را باید از تمثیل آسمانها و زمین درک کنیم. این تمثیل تنها جایی است که قرآن دراینباره توضیح میدهد و واضحترین جایی است که این تمثیل ادامه پیدا میکند و حالتهای شرقی و غربی در مقابل همدیگر قرار میگیرد. بقیۀ جاها به شرقی و غربی اشاره میشود، حتی بهعنوان تمثیل از آن استفاده میشود؛ ولی بهعنوان چیزی که لابد قبلاً معنی آن را فهمیدهایم.
دو تمثیل شرقی و غربی حالتهای شرقی را در مقابل حالتهای غربی در اعمال انسان میسنجد؛ ولی ایدهای کلی به ما میدهد که شرقی و غربی در آن مدلی که برایتان تعریف کردهام، همان سمت چپ و راست نمودار است؛ به این معنا که در عالمی که در آن زندگی میکنیم، بهغیر از چیزی عمودی، گسترشی افقی هم وجود دارد. شرقی و غربی روی زمین است که معنی دارد، نه در آسمانها و عالم روح. در واقع، جسم منشأ شرقی و غربی شدن به این معنایی است که در قرآن از آن بهعنوان تمثیل استفاده میشود. همۀ عرفا دربارۀ این نکتۀ بسیار مهم توافق دارند که روح جنسیت ندارد. در همۀ ما انسانها، از جایی بالاتر، جنسیت معنی ندارد.
در تمثیل آسمانها و زمین تقابل دوتایی وجود ندارد؛ حال آنکه این اشکال در مدل یونگ هست و در غرب هم دیدگاهی رایج است؛ مثلاً روح و جسم را جزو تقابلهای دوتایی در نظر میگیرند؛ در حالی که در محور عمودی دوگانگیای وجود ندارد. این مدارج عمودی مثلاً در فرهنگ ما اینگونه است: جسم، نفس، روح و… . در قرآن هم جسم در مقابل آسمانها قرار دارد: سماوات و الارض، نه سماء و الارض. در واقع، در مقابل عالم جسمانی، عوالمی وجود دارد، نه یک عالم. بنابراین، در اینجا اصلاً تقابل دوتایی وجود ندارد؛ در حالی که بین شرق و غرب دوگانگی واقعی وجود دارد.
[۱:۰۰:۰۰]
نکتۀ اصلی در تمثیل آسمانها و زمین، از نظر روانشناسی، مفهوم رشد انسان است. این تمثیل مراحل رشد انسان را بهطور تمثیلی بیان میکند؛ مثلاً از پایین به بالا رفتن. بیارزشترین جا این پایین است. انسان مسیری را طی میکند و بالا میرود. ارزشمندترین جا آن بالاست. در تمثیل شرقی و غربی اینگونه نیست. اینجا اگر از دید انسان نگاه کنیم، تعادلنداشتن را بیان میکند. ممکن است از حالت میانه بهسمت شرق یا غرب منحرف شویم. از حالت میانه است که میتوانیم بهسمت آسمان صعود کنیم. پس در تمثیل آسمانها و زمین مفهوم رشدکردن و رشدنکردن هست؛ در حالی که در تمثیل شرقی و غربی مفهوم تعادلداشتن و تعادلنداشتن هست.
تعادل دو طرف دارد: باید از شرق و غرب یا همان حالت افراط و تفریط، بهقول یونانیها، به حد وسط برسیم. این حالت شرق و غرب جلوههای مختلفی دارد؛ مثلاً مرد در مقابل زن، تکوین در مقابل تشریع و… . بهنظر من، اصطلاح خاص صراط مستقیم در قرآن برای این حالت میانه استفاده میشود. همان طور که از این آیات برمیآید، آنچه در میانه هست، نورانیت و هدایت است. بنابراین، هدایتشدن به این معناست که از آن حالت شرقی و غربی به حالت وسط برسیم. بهشدت تأکید میکنم که عقل در قرآن همان حالت میانه است؛ آن حالت ادراکیای که وضعیت شرقی و غربی خود را از دست داده است. بهخصوص تأکید میکنم بر اینکه اینجایی که در قرآن شرقی و غربی با مثال توضیح داده شده است، به جنبۀ ادراکی بسیار اشاره دارد. آن فضای ادراک شرقی و غربی در این آیات هست و بهصورت تمثیلی بیان شده است.
در سورۀ شعرا دربارۀ گفتوگوی حضرت موسی(ع) با فرعون آمده است: ﴿قَالَ فِرْعَوْنُ وَمَا رَبُّ الْعَالَمِينَ قَالَ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ قَالَ لِمَنْ حَوْلَهُ أَلَا تَسْتَمِعُونَ﴾ (فرعون گفت: «و پروردگار جهانیان چیست؟» گفت: «پروردگار آسمانها و زمین و آنچه میان آن دوست، اگر اهل یقین باشید.» [فرعون] به کسانى که پیرامونش بودند، گفت: «آیا نمىشنوید؟») (شعرا/ ۲۳تا۲۵). گفتۀ آخر فرعون در واقع از سر تمسخر بود؛ یعنی توضیحات موسی آنقدر بد است که توضیحی لازم ندارد. خودتان گوش بدهید و ببینید چه میگوید. در ادامه آمده است: ﴿قَالَ رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَمَا بَيْنَهُمَا إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ﴾ ([موسى] گفت: «پروردگار خاور و باختر و آنچه میان آن دوست، اگر تعقل کنید») (شعرا/ ۲۸). پس در مقابل ﴿رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾ (شعرا/ ۲۴)، ﴿رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ﴾ (شعرا/ ۲۸) هم در توضیحات موسی(ع) هست. در آیهای دیگر نیز آمده است: ﴿قُلْ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾ (بگو مشرق و مغرب از آن خداست. هرکه را خواهد، به راه راست هدایت مىکند) (بقره/ ۱۴۲). وجه هدایت در واقع رسیدن به حالت وسط است که صراط مستقیم از آن میگذرد.
نکته مهم در تمثیلهای سورۀ نور این است که آن عشقی که در بیتهای مقدس شکل گرفته است، هر دو جنبه را دارد:
۱. آن حالت شرقی و غربی را متعادل میکند؛ بهدلیل اینکه از شجرهای صحبت میکند که نه شرقی است و نه غربی. این وضعیت در مقابل اعمال کافران است که حالت شرقی و غربی دارد؛
۲. به انسان کمک میکند به عالم بالا صعود کند.
کمی دربارۀ نکتۀ دوم توضیح میدهم. علمی فکر نکنیم. کمی شاعرانه به طبیعت نگاه کنیم. درخت چیست؟ درخت چیزی در طبیعت است که ریشهاش در خاک است و از زمین بهسمت آسمان میرود. بنابراین، مهمترین وجه تمثیلی درخت این است که از زمین بیرون میآید و همیشه بهسمت آسمان و در واقع، بهسمت نور میرود. به یک معنا، به این دلیل بهسمت آسمان میرود که بهسمت نور میرود. بنابراین، درخت در خاک ریشه دارد و از آب و خاک بهره میبرد. بعد رشد میکند و بهسمت آسمان میرود. در تمثیل سورۀ نور حرف از شجرۀ زیتون است. در خود تمثیل آمده است که محصول این شجرۀ مبارکه میوه نیست؛ بلکه زیت (روغن) است. ترجمۀ تحتاللفظی زیتون هم درخت سوختنی است؛ یعنی درختی که سوخت یا روغنی در اختیار ما میگذارد که بعداً چراغی با آن روشن میکنیم. خلاصۀ کلام اینکه درخت زیتون درختی است که ریشهاش در زمین است و در نهایت، برای ما سوختی تأمین میکند که میتوانیم با آن آتش روشن کنیم. نقش درخت زیتون در طبیعت این است که از زمین چیزی برای شعلهورشدن بیرون میآورد. بنابراین، اینکه میگویم در تمثیل اول بهوضوح حرکت از زمین بهسمت آسمان را میبینیم، بهدلیل وجود این تمثیل شجره است.
حرف از این است که ﴿اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ﴾ (نور/ ۳۵). این شجرۀ مبارکۀ زیتون چراغی را روشن میکند که نه شرقی است و نه غربی. چهچیز غیرشرقی و غیرغربی در اینجا وجود دارد؟ بهجز عشق واژهای ندارم که استفاده کنم. شجره در قرآن تمثیلی برای کلمه نیز است. در واقع، کلمات با شجره مثال زده میشود. در داستان آدم توضیح دادم که وقتی کلمات را دربارۀ انسان به کار میبریم، آنها را میتوانیم به مقامات و حالات ترجمه کنیم؛ مثلاً ﴿فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِمَاتٍ﴾ (بقره/ ۳۷) به این معنی نیست که آدم فقط واژههایی بیمعنی یا واژههایی با معنای سمبلیک را از خداوند یاد گرفت؛ بلکه حالاتی به آدم دست داد و به مقامی رسید که خداوند او را بخشید. بنابراین، اگر بخواهیم بفهمیم که شجره تمثیل چیست، باید به حالات انسانی رجوع کنیم؛ حالاتی که نه شرقی است و نه غربی.
[۱:۱۰:۰۰]
تا اینجا بسیار سعی کردهام برای این تمثیل دلایل کافی بیاورم و قدمبهقدم که جلو میروم، هر نکته را توضیح دهم؛ ولی در این جلسه قصد دارم ذهنیاتم را بگویم؛ حتی اگر استدلال خوبی برای آن نداشته باشم. به هر حال، آزادی عمل دارم که فهم خودم را از این تمثیل بگویم. اگر کسی آن را طور دیگری متوجه میشود و بهتر میفهمد، میتواند توضیح دهد. ممکن است بعداً بتوانم استدلال خوبی بیاورم یا دیگران تمثیل را بهتر متوجه شوند.
بهنظر من، شجره، چیزی که آتش را روشن میکند، تمثیل عشق یا غریزۀ جنسی تعمیمیافته است. درخت غریزۀ جنسی تعمیمیافته درختی است با همۀ شاخوبرگهایش، نهفقط آنچه امروزه به آن غریزۀ جنسی میگویند. این درخت در زمین ریشه دارد و از جسمانیت شروع میشود. در پایینترین سطح خود کاملاً به جسم انسان و به جسمانیترین حالتها مربوط است. از خاک و آب تغذیه میکند و درون خاک (جسم) پالایشی انجام میدهد و چیزی درست میکند. غریزۀ جنسی تعمیمیافته به جایی میرسد که چیزی برای شعلهورشدن (آتش شهوت) به وجود میآورد. از درون این شهوت ممکن است نور به وجود آید و مراتب وجود یکبهیک طی شود. غریزۀ جنسی تعمیمیافته سوخت عشق و رفتن بهسمت بالا و رسیدن به نور را در اختیارمان میگذارد. این موضوع برای من واضح است؛ ولی شاید نتوانم توضیحی بدیهی بدهم. در تمثیل اول که دربارۀ نور است، حرکتی عمودی وجود دارد. علاوه بر این، حرف از این است که شرقی و غربی نیست. مهم این است که درخت، بهعنوان عنصری طبیعی که از زمین بهسمت آسمان میرود، اینجا در مرکز تمثیل قرار دارد.
۱–۵ شرح مفصلتر دو تمثیل شرقی و غربی
گمان میکنم این نکته واضح است و به توضیح نیاز ندارد؛ ولی آن را توضیح میدهم. وقتی میگوید ﴿وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمَالُهُمْ كَسَرَابٍ﴾ (نور/ ۳۹)، منظورش این نیست که اعمالشان مثل سراب است یا وقتی میگوید ﴿مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ﴾ (نور/ ۳۵)، منظورش این نیست که نور آن مانند مشکات است. اینگونه بخوانید: ﴿مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ﴾ (نور/ ۳۵) یعنی مثال نورش مثل مشکاتی است. در این مشکات نوری ظاهر میشود که مثال نور خداوند است. همهجا اینگونه است، نهفقط در این سوره. ﴿وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمَالُهُمْ كَسَرَابٍ﴾ (نور/ ۳۹) وقتی میگوید أَعْمَالُهُمْ كَ (مثلِ)…، بعد از «كَ» تمثیل میآید. این تمثیل محیطی بیابانی و بیآبوعلف را توصیف میکند که انسانی تشنه در آن هست. آن فرد سرابی میبیند. گمان میکند آب است. بهسمت آن میرود؛ ولی وقتی به آن میرسد، میبیند که هیچچیزی نیست: ﴿لَمْ يَجِدْهُ شَيْئًا وَوَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسَابَهُ﴾ (نور/ ۳۹). اعمال کافران مثل آن عملی است که در این تمثیل صورت میگیرد، نه اینکه اعمال کافران مثل سراب است. «کاف»ی که سر سراب آمده است، باعث نشود اشتباه کنید.
پس عمل کافران چیست؟ مثل چیست؟ به فعلهای این تمثیل نگاه کنید. به کاری که کافر در بیابان انجام میدهد، نگاه کنید. چیزی میبیند و فکر میکند آب است. بهسمت آن میرود و میفهمد که آب نیست. این تمثیلِ اعمال انسانهای کافری است که در وضعیت شرقیاند. به این دلیل وضعیت شرقی است که پر از نور است؛ ولی آب در آن پیدا نمیشود. در این تمثیل چیزی که در محیط وجود دارد، خاک است و بیابان. روی خاک و نور تأکید میشود؛ البته باید بگوییم خورشید، نه نور.
به این نکته دقت کنید که هیچجا در قرآن نور به خورشید نسبت داده نمیشود. خورشید ضیاء (پرتو) دارد. نور همیشه به قمر نسبت داده میشود. اینجا به آن معنایی که نور در طبیعت پیدا میشود، نگوییم محیط نورانی است؛ چون در دیدگاههای تمثیلی، خورشید گلولهای آتش است. خورشید بیش از آنکه تمثیل نور باشد، گرما میدهد و در واقع، جسمی شعلهور است. ماه نور خالص میدهد، هرچند نور خود را از خورشید میگیرد. در قرآن واژۀ نور همیشه با قمر میآید؛ مثلاً میگوید: ﴿وَجَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُورًا﴾ (نوح/ ۱۶) یا ﴿قَمَرًا مُنِيرًا﴾ (فرقان/ ۶۱).
در این تمثیل، خورشید سوزان آبها را تبخیر کرده است. انسانِ این تمثیل تشنه است و چیزی برای نوشیدن ندارد. بهدنبال آب است. مشکلی که پیدا میکند، این است که چیزی میبیند و گمان میکند آب است؛ در حالی که اینطور نیست. در یکی از جلسات، یکی از دوستان میخواست بگوید که این وضعیت شرقی که بهاصطلاح مردانه است، پر از نور است و آن قسمت تمثیل که بیشتر زنانه است، تاریک است. چون خداوند با نور نسبتی دارد، میخواست نتیجه بگیرد که هرچه باشد، شرقی از غربی بهتر است. جالب این است که دو وضعیت افتضاح وجود دارد؛ ولی به هر زحمتی که شده، سعی میکنند بگویند وضعیت مردانه کمتر افتضاح است!
تمثیل مقابل تمثیلی است که در آن تا دلتان بخواهد، آب وجود دارد؛ ولی بههیچوجه اثری از خورشید (گرما و پرتو) نیست. انسانِ این تمثیل در دریایی بسیار مواج قرار دارد. بالای موج موج است و بالای آن موج سحاب است که آن هم آب است. کارکرد این موج و سحاب این است که سایه میاندازد؛ مثلاً آن سحاب جلوی خورشید را گرفته است. این انسان زیر لایههای موج و در محیطی پر از آب و کاملاً تاریک است. بنابراین، محیط محیطی پر از آب است. هرچه هست، آب است؛ منتها برخی از این آبها هوایی است و برخی دیگر زمینی. انسان وضعیت غربی هیچچیزی را نمیبیند: ﴿أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَرَاهَا وَمَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ﴾ (هرگاه دستش را بیرون آورد، بهزحمت آن را مىبیند و خدا به هرکس نورى نداده باشد، او را هیچ نورى نخواهد بود) (نور/ ۴۰). با تأکید آمده است که در اینجا هیچ نوری وجود ندارد. این انسان بهدنبال این است که چیزی را ببیند.
[۱:۲۰:۰۰]
سعی میکنم به زبانی که دربارۀ داستان آدم و حوا صحبت کردم، مطلبی را بگویم که قبلاً تلاش کردم آن را به زبان فیزیولوژی بیان کنم. معمولاً اینگونه است که اگر مطلبی را به زبان فیزیولوژی ترجمه کنیم، خیلی خوب میشود؛ مثلاً بگوییم آن حالتهای شرقی به نئوکورتکس مربوط است و آن حالتهای غربی هم به لیمبیک. همه هم خیلی خوششان میآید، هرچند بهغیر از چند اسم چیزی ندارد.
حالت غربی تمثیل بسیار واضحی برای عواطف است. آب همیشه به حالتهای عاطفی اشاره میکند. موجهایی که میآید و میرود و شلوغی و تاریکی همه به حالتهای عاطفی برمیگردد که قطعاً زنانهبودن آن مشخص است. در حالت شرقی نیز روشنایی کاذبی وجود دارد. در این روشنایی چیزهایی دیده میشود؛ ولی همهاش اشتباه است. این حالت هم به وضعیت مردها نزدیکتر است. از نظر فیزیولوژی مغز هم که بخواهیم تحلیل کنیم، انسان مجموعهای از عواطف و احساسات دارد که هیچوقت ممکن نیست کاذب باشد. وقتی حالتی عاطفی به من دست میدهد، ممکن است اشتباه کنم و این حالت را نداشته باشم؟ شاید اسم این حالت عاطفی را اشتباه بگویم؛ ولی این حالت واقعی است. آنچه در تمثیل دوم میگذرد، هیچچیز کذبی ندارد. من این تمثیلها را اینگونه میفهمم. معمولاً تمثیل اینگونه است که وقتی فردی تعبیر درست آن را پیدا میکند، بقیه این تعبیر را قانعکننده میدانند؛ حتی اگر استدلالهایش چندان دقیق نباشد.
ویژگی ما انسانها و وجه تفاوتمان با سایر موجودات چیست؟ ما زبانی پیچیده و قوی داریم. منشأ شر و همۀ اتفاقات داستان آدم این است که ما میتوانیم واژههایی بسازیم که به چیزی اشاره نمیکند. مشکل ما همین است. شرک و دروغ و همۀ مسائل دیگر از همین جا میآید. ما میتوانیم گزارههای کاذب و واژههای کاذب بسازیم. در واقع، ما زبانی داریم که میتواند به چیزهایی هم که وجود ندارد، اشاره کند؛ در حالی که به نظر میرسد در عالم تکوین اصولاً چنین چیزی وجود ندارد؛ یعنی عالم تکوین اینگونه نیست که چیزی وجود داشته باشد و به چیزی اشاره کند که اصلاً نیست. ما میتوانیم حالتهای درونی خودمان را با کلمات کذب توصیف کنیم؛ مثلاً واژۀ غریزۀ جنسی به چیزی واقعی اشاره نمیکند. کذب اینگونه به وجود میآید: ما زبانی سمبلیک داریم و این زبان را میتوانیم در خودش، بدون ارجاع به واقعیت، بسط دهیم و به چیزهایی برسیم که اصلاً ارجاع واقعی ندارد.
بنا بر شرح بالا، تمثیل اول را بهنظر من باید اینگونه بفهمیم که قسمت Computational ذهن مردها، آن قسمتی که زبان به آن مربوط میشود، بسیار خوب کار میکند؛ یعنی مردها میتوانند چیزهای انتزاعی بسیار خوبی بسازند و زبان سمبلیک دارند و به هرچیزی، چه وجود داشته باشد و چه وجود نداشته باشد، میتوانند اشاره کنند. وضعیت روانی مردها در حالت انحراف به اینجا میرسد که گویی از منشأ حیات دور شدهاند؛ چون عواطفشان ضعیف شده است. به همین دلیل، بهدنبال حالتهای عاطفیِ خوب میگردند. مردها حالتهای کودکی خود را از دست دادهاند و در عوض، زبان کاذب عجیبی را بسط دادهاند. بنابراین، چه تمثیلی بهتر از تمثیلی سمبلیک و نشانهای که ارجاع واقعی ندارد و کاذب است؟ پس محیط ذهنی شرقی اینگونه است که مرد گویی در دایرۀ زبان خود و سمبلهایی که میسازد، گیر میافتد و چیزهایی میبیند و بهاشتباه گمان میکند به چیزی واقعی اشاره دارد. مرد در عالم ذهنی خود بهدنبال چیزهایی میرود که وجود ندارد. یک عمر ممکن است اهدافی را تعقیب کند و کارهایی انجام دهد؛ بهدلیل اینکه در ذهن خود گویی چیزی دیده است و در پی آن است؛ ولی آن چیز اصلاً وجود ندارد. منشأ انحراف چیست؟ منشأ انحراف زبان است. فقط مردها اینگونه نیستند؛ زنها هم همین گونهاند. قطببندی عالم اینطور نیست که مردها اینطرفاند و زنها آنطرف؛ بلکه مردها بیشتر به اینطرف متمایلاند و زنها بیشتر به آنطرف. چون زنها هم با همان فرهنگ مردانه تربیت میشوند، این حالتها را قطعاً از مردها یاد میگیرند و بهدنبال چیزهایی میروند که اصلاً وجود ندارد.
یکی از چیزهایی که اصلاً وجود ندارد، واژۀ Satisfaction (رضایت) به آن معنایی است که رولینگ استونز میخواند. شخص چیزی را میبیند. به او میگویند از این طریق رضایت رخ میدهد. بهدنبال رضایت میرود؛ ولی به آن نمیرسد. در واقع، رضایتی در کار نیست؛ بلکه آنچه میبیند، سراب است. واژهها تحریفشده است. واژۀ غریزۀ جنسی وجود دارد. انسانها بهدنبال آن میروند؛ ولی هیچوقت به آنچه فکر میکنند، نمیرسند. پس این تمثیلی است که در ﴿وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمَالُهُمْ كَسَرَابٍ﴾ (نور/ ۳۹) برای اعمال هست. بر این نکته تأکید میکنم که قبل و بعد از این آیه، چهار بار پشتسرهم واژۀ حساب به کار رفته است. در خود این آیه نیز سه بار کلمۀ حساب هست. در اینجا حسابکردن بهمعنای محاسبهکردن نیست؛ بلکه به این معناست که نشانهای میبینند و آن را چیزی حساب میکنند که نیست. این نشانه از نظر آنها به این دلالت میکند که چیزی هست؛ در حالی که نیست. بیشترین کاری که انسان کافر در حالت شرقی انجام میدهد، این است که چیزی را به چیز دیگر نسبت میدهد و بهمعنای چیز دیگر میگیرد: ﴿يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ﴾ (نور/ ۳۹).
برای مطالبی که در ادامه میگویم، استدلالی ندارم؛ چون دارم معنی تمثیلها را میگویم. برای من بدیهی است که منظور از ید و هر کاری که با دست انجام میدهیم، ارادهکردن و کار ارادی است. در رؤیا هم همین گونه است. اگر بخواهیم دست را بهطور تمثیلی معنی کنیم، اراده و اختیار و فعل اختیار را مقابل آن مینویسیم.
در محیط دوم که فضا فضایی پر از آب و تاریکی است، زن دست خود را خارج میکند؛ ولی نمیتواند آن را ببیند. این به کدام ویژگی زنها اشاره میکند؟ به چیزی که شهرت دارد: زنها نمیدانند چه میخواهند. فروید جملۀ معروفی دارد که برای زنها خوشایند نیست. او در اواخر عمرش در نامهای نکتهای نوشت به این مضمون: «من در روانکاوی خیلی چیزها فهمیدهام؛ ولی آخر نتوانستهام بفهمم که زنها چه میخواهند.» این نکته به مطلبی اشاره دارد که لاکان، در روانشناسی، بسیار بر آن تأکید میکند: «نیاز» در قالب زبان است که به «خواست» ترجمه میشود. بنابراین، در آن حالت شرقی معلوم است که مردها چه میخواهند. آنها بهدنبال آب میگردند. مشکل این است که چیز دیگری را بهمعنای آب میگیرند. در حالت غربی مسئله این است که در ارادهکردن و خواستن اختلالی وجود دارد. در این حالت، شخص نمیتواند دست خود را ببیند. بهنظر من، این همان نکتهای است که لاکان به آن اشاره میکند: فاصله است بین احساس نیاز و دنیای عاطفی و دنیایی که در آن، چیزی بهکمک زبان ترجمه و به خواست تبدیل میشود.
[۱:۳۰:۰۰]
دانشجو: ؟ [۱۷: ۳۰: ۰۱]
استاد: نه، بههیچوجه. اینجا درخواست دیدن است. دست خود را بیرون میآورد و میخواهد ببیند؛ ولی نمیتواند. اینجا آنچه فراوان است، آب است. آنقدر زیاد است که مثل غرقشدن است؛ البته فضا اصلاً اینگونه نیست و تمثیل اشاره ندارد که اینها غرق شدهاند یا هوا وجود ندارد. آب بهمعنای عاطفه است. مسئله این است که عواطف شدیدی وجود دارد. امواج عاطفه در سطوح مختلف روی همدیگر انباشته شده است. گویی این انبوه نیاز و عاطفه به جاهای مختلف رجوع میکند و مانع از این است که خواستهای در قالب زبان شکل بگیرد. احساسم این است که یک فعل ارادی مثلاً روشنی انجام میشود.
حالت تعادل این است که دنیای عاطفی زنها و دنیای سمبلیکی مردها که در آن به «هیچچی» تمایل پیدا میکنند، با همدیگر تلفیق شود؛ مثل اینکه آن دو لایۀ مغز با هم کار کند. این آن چیزی است که عقل را به وجود میآورد. مردها حق دارند که به زنها بگویند ناقصالعقل؛ بهشرطی که قبول کنند خودشان هم دیوانهاند! در واقع، حالت شرقی جنون است و حالت غربی بیعقلی و این دو یکی است. گمان میکنم خیلی از زنها هم ته دلشان احساس میکنند که مردها دیوانهاند. هستند! بسیاری از مردها تمام عمرشان بهدنبال چیزهایی هستند که اصلاً وجود ندارد. مردها اصولاً در دنیای ذهنی پر از اوهامی زندگی میکنند.