
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره نور، جلسهی ۱۲، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه شریف، سال ۱۳۸۵
زیبایی و قدرت
زیبایی و قدرت را دو قطب مخالف میدانیم که هریک سطوح مختلفی دارد: سطح پایین که جسمانی است و سطح بالا که معنوی و آسمانی است. هرقدر بالاتر برویم، زیبایی و قدرت به همدیگر نزدیکتر و تفکیکشان از یکدیگر دشوارتر میشود؛ بهدلیل اینکه اینها همه اسماء الهی است و در نوک ساختار هرممانند، همه در چیزی منحل میشود؛ مثلاً اگر انسان به کسی که به او بدی کرده است، خوبی کند، این کار هم قدرتمندانه است و هم زیبا. واقعیت این است که بین اسماء با ذات، بهمعنای واقعی کلمه، تمایزی وجود ندارد. وقتی میگویند اسماء الهی عین ذات است؛ یعنی همۀ آنها یکی است؛ در حالی که ما آنها را جدای از هم میفهمیم. زیبایی و قدرت در پایینترین سطح، در سطح جسمانی خالص، تبدیل میشود به چیزی که دیگر لزوماً انسانی نیست؛ مثل جذبکردن و دفعکردن که میتوانیم به آن جنبۀ کاملاً فیزیکی بدهیم، مثل بازتاب چیزی بسیار اساسی در قاعدۀ هرم.
۱– مرور جلسۀ قبل
جلسۀ قبل با استفاده از آنچه در داستان آفرینش گفتم، سعی کردم مفهوم شرقی و غربی را روشن کنم و آن را به مسئلۀ زبان ربط دهم. اولین بار که این بحث را مطرح کردم، برای اینکه کاملاً علمی باشد، ارتباطش دادم به بحثهایی فیزیولوژیکی که دربارۀ ساختار مغز وجود دارد. توافقاتی وجود دارد که جایگاه بازنمایی و تفکر سمبلیک و عاطفه در مغز کاملاً متفاوت است: کارکرد قسمت بیرونی مغز بیشتر بازنمایی و تفکر سمبلیک است و کارکرد قسمت وسطی (لیمبیک) بیشتر عاطفی. بنابراین، در اینجا دوگانگیای واقعی (و نه ذهنی) وجود دارد. قسمت سمبلیک بیشتر به زبان مربوط است و قسمت وسطی بیشتر به عاطفه. این دوگانگی با تمثیل ﴿لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ﴾ (نور/ ۳۵) کاملاً همخوانی دارد؛ بهدلیل شباهت محیط پر از پرتو با سراب و شباهت دریا و موج با عاطفه.
تمثیل اول تمثیلی از وضعیتی است که زبان مستقل از واقعیت و ارجاعهایی واقعی است که در درون خود ماست؛ یعنی ما واژههایی میسازیم. سپس چون زبانمان ویژگی Productive دارد، میتوانیم سمبلهایی را که ساختهایم، خارج از معانی واقعیای که از ابتدا برایش وضع کردهایم، در ساختارهایی به کار ببریم و جملههایی بیمعنی بسازیم. میتوانیم حتی واژههایی بسازیم که به چیزی اشاره نمیکند. ما زبان بسیار آزادی داریم. نکتۀ اصلی تمثیل اول وجود اشارهای است که واقعیت ندارد و ما بهسمت آن حرکت میکنیم. سراب بهترین تمثیل در طبیعت از نشانهای است که به چیزی اشاره نمیکند. فریبدهنده است. به نظر میرسد آب است؛ ولی واقعاً آب نیست. بنابراین، در تمثیل اول آن حالت ذهنیبودن همهچیز اساس است؛ در حالی که در قسمت دوم هیچ خطایی وجود ندارد، بهجز اینکه انسان تمثیل دوم چیزی را نمیبیند، حتی دست خودش را. او در آب زیر امواج قرار گرفته و بالای سرش ابری است و در تاریکی زندگی میکند.
جلسۀ قبل کمی آزادتر دربارۀ این تمثیل توضیح دادم و گفتم دست معمولاً بهطور سمبلیک به اراده و خواست و خواست ارادی اشاره میکند. بنابراین، این را ربط دادم به حالتهایی که در آن بر اثر شدت احساسات، انسان متوجه خواستههای واقعی خودش هم نمیشود. این منتهای تاریکی است که انسان حتی به خواستۀ خودش هم بصیرت نداشته باشد. سعی کردم بگویم که سراب و ندیدن دست هریک به چه معناست و چرا اولی شرقی است و دومی غربی. شرق به طلوع خورشید اشاره دارد و غرب به غروب آن. بنابراین، شرق با روز و خورشید و روشنایی و غرب با شب و تاریکی هماهنگ است. علاوه بر این، در قسمت دوم تمثیل آشکارا حرف از این است که اینجا هیچ نوری نیست: ﴿وَمَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُورًا فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ﴾ (نور/ ۴۰). در قسمت اول مشکل این نیست که نوری نیست؛ بلکه مشکل این است که چیزهایی میبینیم و ظاهراً نور هست، منتها همهچیز بههمریخته و اشتباه است و آنچه میبینیم، واقعیت ندارد.
[۱۰:۰۰]
جلسۀ قبل از آیاتی گفتم که در آنها حالت عمودی تمثیل اول دربارۀ نور و مشکات با حالت شرقی و غربی تمایز دارد. اشارهای میکنم به دو آیهای که در مفهوم شرقی و غربی آمده است. به این ترتیب، مطمئن میشویم که تقریباً داریم درست میفهمیم. به این دلیل میگویم تقریباً که بهاندازهای که دنیا را عمیق میفهمیم، ممکن است این متن را هم درک کنیم. ممکن است چیزهای بسیار عمیقتری باشد که به آن هیچ توجهی نداریم و ممکن است در حد فهمیدن چیزهایی نباشیم. اگر بخواهیم از جاهای دیگر از این شرقی و غربی بگوییم، مثال بسیار خوب برای آن این است. بهخصوص از این نظر جالب است که بهنحوی ثابت میشود زن و مرد هر دو، به آن معنایی که من میگویم، بیعقلاند؛ ولی نوع این بیعقلی متفاوت است. دیوانگی مرد از نوعی است و بیعقلی زن از نوعی دیگر. مرد بیشتر به وضعیت شرقی گرایش دارد و زن بیشتر به وضعیت غربی. بارها گفتهام که در این زمینه دلایل واضح تجربی وجود دارد. در قرآن نیز نشانههایی در تأیید این موضوع هست؛ مثلاً پیشتر در جلسهای که دربارۀ تقابل عیسیبنمریم(ع) با قرآن در دوگانگیهایی که وجود دارد، صحبت کردم، اشاره کردم حضرت مریم(س) در مقابل پیامبر(ص) قرار دارد. در این فرهنگ که نگاه میکنیم، مریم(س) آن کسی است که کلمه، بهمعنای تکوینی، را به عالم آورده است، کاملترین شکل تکوینی یک موجود را به دنیا آورده است. در آنطرف هم پیامبر(ص) قرآن را که شکل کامل کلمه به حالت تشریعی است و در قالب زبان است، به این دنیا آورده است. بهعلاوه، شباهتهای فراوانی بین این دو وجود دارد. در بعضی از آثار مسیحیهای مدرن دربارۀ تقابل بین قرآن با مسیح(ع) اشارهای هست: مریم(س) شوهر ندارد و در مقابل، پیامبر(ص) استاد ندارد. امیبودن پیامبر(ص) را مقابل این میدانند که مریم(س)، بدون دخالت انسان، باردار میشود. قبلاً گفتم که بارداری زن بهنوعی در مقابل الهام شاعرانۀ مرد است. مرد در آن عالم تشریع است که چیزهایی را با خودش دانلود میکند. دانلودکردن واژۀ بسیار خوبی است و هر دو جا کاربرد دارد. زنها موجوداتی تکوینی را دانلود میکنند و مردها چیزهایی تشریعی را. این واژه را از لطیفه و کاریکاتوری وام گرفتهام.
شباهت حضرت محمد(ص) و حضرت مریم(س) در این است که هر دو بدون واسطه به حالت تعادل رسیدهاند. زن و مرد حداقل در هنگام آمیزش از آن حالت جنسیت و دوگانگی به حالت وحدت و تعادل میرسند. آنجاست که کودک متولد میشود. حضرت مریم(س) برای اینکه به این حالت وحدت و تعادل برسد و بچهدار شود، به وجود مرد نیازی ندارد. به نظر میرسد در آن هرم آنقدر بالا رفته که به وسط رسیده است؛ حال از هر جایی که شروع کرده باشد. نکته این است که هرقدر بالاتر برویم، به وسط نزدیکتر میشویم. تمایزهای چپ و راست و شرق و غرب مفهومهایی است که در زمین معنی دارد، نه در آسمان. حضرت مریم(س) آنقدر به آسمان رفته است که دیگر موجودی غربی نیست. باردارشدن حضرت مریم(ع) و متولدشدن عیسی(ع) مثل پدیدۀ وحی دربارۀ زنهاست. این نکتهای مهم و بسیار واضح است. از همان واژههایی استفاده میشود که دربارۀ وحی به کار میرود: ﴿وَكَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَى مَرْيَمَ﴾ (نساء/ ۱۷۱). حالت هم همان حالت وحی است. ما بین کلمات تکوینی و تشریعی تمایزی اساسی قائل میشویم؛ ولی در قرآن اینگونه نیست. طوری دربارۀ حضرت عیسی(ع) صحبت میشود که گویی همان گونه که چیزی به ذهن انسان میرسد، حضرت مریم(س) هم کلمهای در ذهنش القا میشود.
در داستان حضرت مریم(س) هم واژۀ شرقی دیده میشود. در آغاز داستان میگوید: ﴿وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ مَرْيَمَ إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِهَا مَكَانًا شَرْقِيًّا﴾ (مریم/ ۱۶). مریم(س) به مکان شرقی رفت و این اتفاق برایش افتاد. این در مقابل آن آیهای است که میگوید: ﴿وَمَا كُنْتَ بِجَانِبِ الْغَرْبِيِّ إِذْ قَضَيْنَا إِلَى مُوسَى الْأَمْرَ﴾ (قصص/ ۴۴). وقتی به موسی(ع) وحی میشود، در جانب غربی است. این تمایز بین شرقی و غربی است. زن وقتی که شرقی میشود، به چیزی شبیه وحی میرسد و مرد وقتی که غربی میشود. این حالت نشان میدهد انسانهایی که به حد پیامبران(ع) و حضرت مریم(س) میرسند، همگی از آن حالت شرقی و غربی درآمدهاند؛ یعنی اینگونه مردان به غرب هم رسیدهاند و اینگونه زنان در شرق هم قرار گرفتهاند. این بهخوبی نشان میدهد که بهطور طبیعی مردها بیشتر دچار انحراف شرقیبودناند و زنها بیشتر دچار انحراف غربیبودن.
۱–۱ نکتهای مختصر دربارۀ شجرهای که شرقی و غربی نیست
انسان حالات یا مقاماتی دارد که شرقی و غربی نیست و در وسط قرار دارد؛ از جمله عشق که قطعاً شجرهای است که شرقی و غربی نیست و در هر دو طرف یکی است. عرفا بسیار تأکید میکنند که حقیقت عشق یکی است؛ حتی بین عشق انسانی و عشق الهی نیز تفاوتی اساسی قائل نیستند. وقتی شجرهای هست که شرقی و غربی نیست، واضح است که شجرۀ شرقی و شجرۀ غربی هم وجود دارد. حالتهایی هست که به مردها اختصاص دارد و حالتهایی هست که به زنها اختصاص دارد. بهطور طبیعی، همۀ شجرهها این ویژگی را ندارند که شرقی و غربی نباشند. در اینجا به شجرۀ مبارکهای اشاره میشود که شرقی و غربی نیست. این وضعیتی خاص است.
بعد از تمثیل ﴿اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾ (نور/ ۳۵)، علاوه بر دو تمثیل ﴿لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ﴾ (نور/ ۳۵)، دو قسمت جا مانده است که به نظر میرسد چندان جنبۀ تمثیلی ندارد؛ ولی ممکن است نکتههای جالبی در آن باشد.
۲– بیت، عشق و ابتغای رزق
بار دیگر تأکید میکنم که در ﴿فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ﴾ (نور/ ۳۶)، فِي بُيُوتٍ ادامۀ این است که ﴿مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ﴾ (نور/ ۳۵). مشکاتی هست و در آن چراغی هست و اینگونه است؛ مشکات یعنی جایی طاقچهمانند در خانه که چراغ را روی آن میگذارند. وقتی میگوید مَثَل مشکاتی هست، بعدش میگوید: فِي بُيُوتٍ، جایگاه آن مشکات و نور را به ما نشان میدهد. نور کجاست؟ در خانههایی است که ﴿أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ﴾ (نور/ ۳۶). بهغیر از جنبۀ عاطفی و احساسی بسیار قویای که این آیه حداقل برای من دارد، این قسمت از حالت تمثیل هم بیرون میآید و حالتی حماسی مییابد: خانههایی که به عرش رفتهاند. این اصطلاح ﴿أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ﴾ (نور/ ۳۶) جالب است.
در اینجا نکتۀ بسیار اساسیای که چندین بار هم بر آن تأکید کردهام، این است که عشقی که قرآن از آن میگوید، بهشدت مربوط به خانواده است. آن حالتهای عشق در نگاه اول و آن کارهای عجیبی که بعضی از فرقههای صوفیه کردهاند (مثلاً گلی میگذاشتند و پسر نوجوان زیبارویی را مینشاندند و بعد مدام به پسرک نگاه میکردند)، به این دلیل است که فرد هر بار که میخواهد شعلهور شود، احتیاج دارد عملیاتی را تکرار کند. در واقع، به آنچه اینجا میگوید، نرسیده است: ﴿يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ﴾ (نور/ ۳۵). اینجا حرف از نوری است که خودبهخود شعلهور میشود؛ حالت عاشقانهای که به خانواده تبدیل میشود و بچهها به دنیا میآیند. این جوّی که درون خانواده هست، تمثیلی از آن مشکات و زجاجه است که نور را حفظ میکند و دائم نور دارد. هیچچیزی هم نمیتواند آن را خاموش کند. گسترش پیدا نمیکند و به آتشسوزی هم تبدیل نمیشود. بهعلاوۀ این نکتۀ مهم که به آتش نیاز ندارد تا روشن شود؛ بلکه خودبهخود شعلهور است؛ در حالی که مجالس سماع هر بار باید تکرار شود و فرد باید مدام بچرخد و بچرخد تا چیزی آتش بگیرد و روشن شود یا هر بار به چهرۀ پسر نوجوان زیبارو نگاه کند. پس این نوری که با سماع تولید میکنند، نوری نیست که در اینجا میگوید. اینجا نور تثبیتشدۀ دائمیای است که به این کارها نیاز ندارد.
[۲۰:۰۰]
بر چه اساس اینطور میگویم؟ بر این اساس که جایگاه این نور در خانواده است. بعد از اینکه خانهای را به ما نشان میدهد که در آن صبح و شام تسبیح خدا را میگویند و به حالت شعلهوری رسیدهاند و در عشق خدا غرق شدهاند، بلافاصله تصویر مردی میآید که صبح از خانه بیرون میآید و میرود برای خانوادهاش کار کند. این چیزی نیست جز اینکه خانوادهای آنجاست، بیتی هست، مرد از بیت بیرون میآید و عملی خانوادگی انجام میدهد، سر کار میرود. بر این اساس٬ بسیار بعید است آتشی که آنجا روشن شده است، فقط به زیبایی چهره متکی باشد. کل این زندگی خانوادگی در اینجا مدنظر است. ویژگی اصلی مردهای اینجا این است که در حال کارند و در عین حال، از ذکر خدا غافل نیستند. در قرآن اصطلاح ابتغای رزق برای این ویژگی به کار میرود. تجارت و بیع از مشاغلی است که حداقل در بین شغلهای قدیمی، حواس انسان را بیشتر پرت و او را از یاد خدا غافل میکند. به همین دلیل، اینجا ذکر شده است. برعکس، کشاورزی انسان را به یاد خدا میاندازد؛ چون چشم کشاورز مدام به آسمان و در انتظار بارش باران است. نکته این است که هرچه شغلمان مجازیتر باشد و از طبیعت دورتر، بیشتر در معرض غفلت از یاد خداییم. مشاغلی مثل بیع، تجارت، برنامهنویسی کامپیوتر و بورس اینگونه است. به هر حال، حرف از این است که مردها در حال کار روزانۀ خود از یاد خدا غافل نمیشوند؛ چون کار را نه برای کار بلکه بهخاطر عشقشان و برای ابتغای رزق و رفع نیازی حیاتی انجام میدهند. کار واقعی برای مرد ابتغای رزق است؛ یعنی رزقی ببرد و در خانهاش و بههمراه زن و بچهاش بخورد. اینجا بچهها هم وارد میشوند.
علت غافلشدن از ذکر خدا چیست؟ چه مشکلی برای انسانها پیش آمده است؟ مشکل اساسی این است که مردها که عاشق نبودند، بهشدت کار کردند تا ارتقای شغل پیدا کنند. امروزه بسیاری از مردها اینگونهاند. زندگیشان بیشتر در محیط کارشان است و دیر به خانه میروند؛ چون کارشان را خیلی دوست دارند و خانوادهشان را نهچندان. برای خانواده و رفع نیازی خاص کار نمیکنند، بهخصوص که امروزه رابطۀ بین کار و ابتغای رزق ضعیف شده است؛ مثلاً در کشورهای اروپایی، مثل فرانسه، کار برای ابتغای رزق نیست؛ چون فرد اگر کار هم نکند، رزقش را دولت با بیمۀ بیکاری تأمین میکند. این مشکل باعث شده است مردهای بسیاری به وجود آیند که اسمشان را گذاشتهاند پیترمَن. اصلاً مردانگی با ابتغای رزق به وجود میآید؛ یعنی مرد با کار سخت و تأثیرگذار خود رزقی را تأمین و نیاز حیاتی موجوداتی را رفع کند و آنها را زنده نگه دارد؛ در حالی که هرچه پیش میرویم، به نظر میرسد ابتغای رزق سادهتر میشود. بهاضافۀ اینکه مردها دیگر، بهقول یونگ، مرحلۀ آیین تشرف را طی نمیکنند؛ یعنی از پدر و مادر و خانواده جدا نمیشوند تا بعد بخواهند عاشق شوند و کار کنند. بسیاری از زنها هم امروزه کار میکنند و نیازی ندارند مرد رزقشان را ابتغاء کند؛ البته گمان میکنم زنهای باهوش این قبیل موضوعها را خوب میفهمند و میدانند برای اینکه زندگی خانوادگی موفقتری داشته باشند، حداقل باید وانمود کنند که به کمک مرد نیاز دارند و کار او برای خانواده بسیار مهم و مؤثر است؛ چون مرد با کارکردن و زحمتکشیدن ابراز عشق میکند. اگر زنی این نکته را متوجه نباشد و کار و درآمد شوهرش را ناچیز بشمارد، به خانواده آسیبی جبرانناپذیر میزند؛ یعنی اگر چنین احساسی به مرد دست بدهد، چیزی برای ارائهکردن نخواهد داشت.
عبدالعلی بازرگان، در کتاب نظم قرآن، از نظر آماری کار بسیار مهم و مفیدی انجام داده است. در هر سورهای مشخص کرده است که فراوانی کدام واژهها بیشتر است؛ مثلاً نصف دفعاتی که واژۀ بیت در قرآن آمده است، در سورۀ نور است. بیت بیشترین واژهای است که در این سوره تکرار شده است؛ بیشترین واژه بهنسبت کل دفعاتی که در قرآن آمده است. مهم نیست که واژههایی مثل «الذین» یا «و» در این سوره بسیار آمده باشد؛ مهم حالت نسبیای است که بیت دارد؛ یعنی واژۀ کلیدی و مرکزی این سوره بیت است که بسیار زیاد تکرار و بر آن تأکید شده است. این نشان میدهد که منظور از بیت فقط خانه و چهاردیواری نیست؛ بلکه کل خانواده است. در واقع، بیت به اهلالبیت اشاره دارد. بیت خانهای است که تشکیل شده است و خانوادهای در آن زندگی میکنند. این دو آیۀ وسط بهشدت بر این موضوع تأکید میکند که اینجا مسئله مسئلۀ خانواده و کارکردن است.
[۳۰:۰۰]
۳– دوگانگی قلوب و أبصار
تأکید میکنم که آیۀ دوم بهطور ناگهانی حسی از ترس و وحشت را به ما القا میکند. به این دلیل میگویم ناگهانی که انتظار نداریم آیههایی که اینگونه از نور و انسانهای خوب صحبت میکند و همهچیز در آنها عالی است، ختم شود به ﴿يَخَافُونَ يَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ﴾ (نور/ ۳۷). وحشت وجودمان را فرامیگیرد که این افرادی که خانهشان به آسمان رفته است، همچنان احساس خطر میکنند و میترسند. مهم است که این احساس خطر را احساس کنیم.
نکتۀ دیگر این است که در قلوب و أبصار هم دوگانگیای هست که به شرقی و غربی اشاره دارد. در واقع، مقدمۀ تمثیل شرقی و غربی در دو آیۀ بعدی است؛ چون أبصار به درکی خودآگاه اشاره دارد. بَصَر همان جایی است که سراب در آن دیده میشود؛ یعنی آن قسمتی است که ادراکهای خودآگاه ما در آن صورت میگیرد که مطمئناً به زبان مربوط است. ما تقریباً هیچچیزی را در خودآگاه خود بدون زبان نمیفهمیم؛ در حالی که قلب جایگاه عواطف است.
درمجموع، آیۀ دوم دو نکته دارد: یکی تقابل قلوب و أبصار و دیگری ذکر اینکه آن روزی که اینها از آن میترسند، روزی است که ﴿تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ﴾ (دلها و دیدهها در آن زیرورو میشود) (نور/ ۳۷). علاوه بر این، تردیدی نیست که در آیۀ قبلی که ﴿فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ﴾ (نور/ ۳۶) به ﴿بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ﴾ (نور/ ۳۶) ختم میشود، بازهم دوگانگی شرقی و غربی هست. روز و شب بیشترین چیزی است که در قرآن بهطور تمثیلی به این دوگانگی اشاره میکند. درکل، دو نکته را باید درک کنیم: یکی اینکه تا وقتی که ما انسانها روی این کرۀ خاکی زندگی میکنیم، این دوگانگی در همۀ شئون زندگیمان دخالت دارد؛ دوم اینکه این دوگانگی خطرناک است.
در ادبیات عامیانه همیشه از قلب بهعنوان مرکز عواطف و احساسات یاد میشود. علاوه بر این، ریشۀ کلمۀ قلب از تقلب، بهمعنای دگرگونی، است. قلب مدام در حال دگرگونی است. این با تمثیل دریایی که امواج میآید و میرود، ارتباط دارد. دنیای عاطفی اینگونه است. ما بر دنیای عاطفی و ناخودآگاه خودمان تسلط نداریم. چیزها میآید و میرود. در طول روز، حالتهای مردها کمتر تحتتأثیر امواج ناخودآگاه آنها دگرگون میشود. زنها بیشتر اینگونهاند؛ یعنی حالتهایی به آنها دست میدهد که نمیدانند از کجا آمده است. تا بخواهند فکر کنند این حالتها از کجا آمده است، حالت دیگری میآید و عواطف دیگری به آنها دست میدهد.
در بعضی دیگر از آیات قرآن نیز قلب و بصر در مقابل هم آمده است؛ مثلاً ﴿إِذْ زَاغَتِ الْأَبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ﴾ (احزاب/ ۱۰). چهچیزهای واضحی وجود دارد که قلب و بصر را در مقابل هم قرار میدهد؟ واضح است که بصر (دیدن) به نور نیاز دارد؛ در حالی که قلب اینگونه نیست. برای عواطف خود به چیزی نیاز نداریم. قلب لایۀ پایینتر است؛ همان طور که جای عواطف در لایۀ پایینتر مغز است. قلب در تاریکی هم کار میکند؛ ولی بصر اینگونه نیست. بنابراین، بسیار واضح است که بصر و إبصار مربوط به حالت شرقی است. در آیۀ بعدی میبینیم که فضایی نورانی وجود دارد که چیزی در آن دیده میشود و اشتباه دید پیش میآید.
دانشجو: اینکه میگوید: «نَوِّر قُلوبَنا»…
استاد: بله. این نور الهی نهایتاً به قلب میرسد.
سعی میکنم درک و فهم خودم از ﴿تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ﴾ (نور/ ۳۷) یا ﴿فَوَفَّاهُ حِسَابَهُ﴾ (نور/ ۳۹) را بسیار آزادانه بیان کنم. چندان مقید نیستم که از فیزیولوژی استفاده کنم یا از دیگر آیههای قرآن.
منِ انسان میتوانم خودآگاهی و ذهنیتی برای خود بسازم و از واژههایی استفاده کنم و زبان و فرهنگی داشته باشم که با ارجاعهای واقعی منطبق نباشد. تمام ماجرا این است که آنچه در عالم تکوین هست، مستقل از زبان انسانی، همهاش حقیقت است. کذبی در عالم وجود ندارد. هرچه هست، همانی است که هست. کذب کجا وجود دارد؟ وقتی که به چیزی با زبان اشاره میکنم، میتواند وجود داشته باشد یا نداشته باشد. گزارهای میسازم که میتواند صادق یا کاذب باشد. واژهها میتواند صادق یا کاذب باشد. بنابراین، نکتۀ اساسی این است که از یک سو، من دنیای تشریعی ذهنیای دارم و از سوی دیگر، دنیایی واقعی و حقیقی و تکوینی وجود دارد. مهم این است که ذهنیت من چه اندازه با این عالم منطبق میشود یا نمیشود. سراب نمادی از چیزی ذهنی و نشانه یا قالبی بازنماییشده است که با حقیقت منطبق نیست. اصطلاح بازنمایی را برای بخش ذهنی یا تشریعی یا زبانی به کار میبرند. ما جهان را بازنمایی میکنیم، بهخصوص با زبان خود. چیزی وجود ندارد؛ ولی ما ممکن است بهدلیل ذهنیات خود بهسمتش برویم. چیزی که ترسناک است، همین است.
[۴۰:۰۰]
اتفاقی که در روز قیامت (یوم الحق) میافتد، این است که همۀ آن عالم ذهنی باطل و همۀ چیزهای باطل خودآگاه و ناخودآگاه از بین میرود. در آن روز دیگر نمیتوانیم به ذهنیتی تکیه کنیم. آنچه باقی میماند و وزنی حساب میشود، آن چیزی است که با حقیقت منطبق است: ﴿وَالْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾ (اعراف/ ۸). ممکن است هیچچیزی برای ما باقی نماند. اگر کاری انجام داده باشیم که با عالم واقع تطابق داشته باشد، آن روز این کار را حساب میکنند. اگر من حضرت علی(ع) را با این ذهنیت باطل که آن حضرت نمایندۀ شیطان در کرۀ زمین است، در شب قدر و بهعنوان عبادت کشته باشم، نباید انتظار داشته باشم که این ذهنیت را آن روز برایم حساب کنند و بگویند نیتش خوب بوده است. این بحثی است که بعضی از فیلسوفهای غربی، برعکس دیدگاه دینی ما، مطرح میکنند و میگویند ما در دنیای ذهنی خود مسئول اعمالمان هستیم؛ یعنی اگر نیتمان خوب باشد و عملمان بد، نیت را ملاک میدانند. همۀ انسانها در دنیای ذهنی خود همیشه بهترین کار ممکن را انجام میدهند. همۀ خطر در این است که روزی که قلوب و أبصار تغییر شکل میدهد و بر همدیگر منطبق میشود، میفهمیم که تمام ذهنیاتمان غلط بوده و با حقیقت منطبق نبوده است: ﴿تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ﴾ (نور/ ۳۷). چنین کسی دربارۀ روز قیامت میگوید: ﴿فَكَشَفْنَا عَنْكَ غِطَاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ﴾ (ق/ ۲۲). روزی که بصر و خودآگاهی ما تا دور را میبیند، همهچیز را میبیند، آن روز متوجه میشویم که چه کردهایم.
اینکه گفته میشود آن روز اعمال را به ما عرضه میکنند، فقط به این معنا نیست که خاطرۀ اعمالمان را به یاد میآوریم؛ بلکه میفهمیم که واقعاً چه کردهایم؛ مثلاً میفهمم که نمایندۀ خدا در کرۀ زمین را بهاشتباه کشتهام؛ در حالی که گمان میکردم این کار عبادت است. اینکه میگوید وقتی بهسمت سراب میروند، ﴿وَوَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسَابَهُ﴾ (و خدا را نزد خویش یابد و حسابش را تمام به او دهد) (نور/ ۳۹)، به این معناست که همۀ ذهنیات هر فرد خطا نیست. اگر بهجای نمایندۀ شیطان در کرۀ زمین معاون نمایندۀ شیطان را کشته باشم، اشتباه کردهام و ذهنیتم با واقعیت منطبق نبوده است. با این حال، بهاندازۀ سهمی که از حقیقت دارد، چیزی را برای من حساب میکنند. همین قسمت از آیه، صریحتر از هر آیه و سورۀ دیگر، خداوند را خودِ حق میداند. در جایی دیگر آمده است: ﴿وَيَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ﴾ (نور/ ۲۵). این تأکیدی است بر اینکه خداوند همان حق آشکار است. من طبق ذهنیات خود کارهایی انجام میدهم تا مشکلی را حل کنم؛ ولی چون ذهنم خطا میکند، همۀ مشکلم حل نمیشود؛ بلکه ممکن است تنها بخشی از آن حل شود.
﴿وَوَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ فَوَفَّاهُ حِسَابَهُ﴾ (نور/ ۳۹) موضوعی روزمره است. این موضوع نهتنها در روز قیامت بلکه هر روز اتفاق میافتد. هر روز هر کاری که انجام میدهیم، مهم نیست ذهنیتمان چیست؛ مهم این است که چه اندازه به حقیقت ماجرا نزدیکیم؛ مثلاً اگر ذهنیت من این باشد که دارویی برای درد من خوب است، ممکن است بر اثر مصرف آن بمیرم یا دردم خوب نشود یا فقط مقداری تسکین پیدا کند. حقیقت است که همهچیز را روشن میکند. خداوند، حق مبین، همهجا هست و من را به همان اندازهای که کارم سهمی از حقیقت دارد، به نتیجۀ عملی که انجام دادهام، میرساند.
دانشجو: اینجا تلقین معنی ندارد؟ مثلاً چیزی واقعیت ندارد؛ ولی ما به خودمان تلقین میکنیم که هست و تأثیر میگذارد. مثل داروی غیرمؤثری که به بیماری میدهند؛ اما بیمار چون احساس میکند رو به بهبودی است، واقعاً بهبود مییابد.
استاد: شما با این فرض بسیار scientific مدرن دارید صحبت میکنید که بیماری نتیجۀ میکرب و چیزهایی جسمانی، مثل بههمخوردن تعادل هورمونها، است و چون این داروی مفیدی نیست، نباید تأثیر بگذارد؛ در حالی که پستمدرن بیماریها اینگونه نیست. در واقع، عمدۀ بیماریها نتیجۀ ضعف سیستم دفاعی بدن ماست. میکربها به بدن ما وارد نمیشود تا ما را بیمار کند؛ بلکه هست و فعال میشود. سیستم دفاعی بدن ما بهشدت تحتتأثیر مسائل روانی ماست. وقتی حالمان خوب نیست، بیمار میشویم؛ چون سیستم دفاعی بدنمان ضعیف و میکربها فعال میشود. بنابراین، اصلاً عجیب نیست که تلقین اثر بگذارد. بیماری ریشۀ روانی دارد. چیزی روانی هم آن را از بین میبرد. درست است دارو در این مثال دارویی گولزننده است؛ ولی واقعیت و حقیقتی در اینجا وجود دارد. بیمار که روحیهاش را از دست داده است، آن را بر اثر تلقینی به دست میآورد و بیماریاش علاج میشود. هرچه در عالم اتفاق میافتد، حقیقت است. چیزی جز حقیقت وجود ندارد.
دانشجو: جزا یا پاداشی که قرار است دریافت کنیم، تابعی از حقیقت و وابسته به فاصلۀ ما از حقیقت است. با توجه به این نکته، ﴿لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا﴾ (بقره/ ۲۸۶) بیانصافی نیست؟ [۳۳: ۴۶: ۰۰]
استاد: در ﴿لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا﴾ (بقره/ ۲۸۶)، وسع انسان جزو حقایق عالم شمرده میشود. همۀ چیزهایی که وجود دارد، حقیقی است.
به هر حال، روز قیامت روزی است که خداوند در وصف آن میگوید: ﴿يَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ﴾ (روزی است که چیزهای پنهان آشکار میشود) (طارق/ ۹)؛ مثلاً ممکن است در کارهایمان چیزی پنهانی وجود داشته باشد و ندانیم و بعد برایمان آشکار شود. در قرآن آمده است کسانی که در این دنیا مال یتیم میخورند، در واقع آتش میخورند. این از آن نکاتی است که بعداً آشکار میشود. حقیقتی است که نمیبینیم؛ ولی واقعیتش اینگونه است. به همین ترتیب، اعمال ما در مراتب وجود حقایقی را به همراه دارد که ممکن است از دید ما پنهان باشد.
۴– آیات ۴۱ تا ۴۵ سورۀ نور
بعد از اینکه تمثیل دوم (تمثیل موج و دریا) تمام میشود و از آیۀ ۴۱ آشکارا فضا عوض میشود. اینجا پنج آیه هست: از آیۀ ۴۱ تا انتهای آیۀ ۴۵. ساختار صوری بسیار واضحی در اینجا وجود دارد که همان ابتدا میتوانیم ببینیم. دو بند هست: دو آیۀ بلند و کوتاه نخست: ﴿أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالطَّيْرُ صَافَّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِيحَهُ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَفْعَلُونَ﴾ (نور/ ۴۱) و ﴿وَلِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَإِلَى اللَّهِ الْمَصِيرُ﴾ (نور/ ۴۲) و دو آیۀ بلند و کوتاه دوم: ﴿أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُزْجِي سَحَابًا ثُمَّ يُؤَلِّفُ بَيْنَهُ ثُمَّ يَجْعَلُهُ رُكَامًا فَتَرَى الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلَالِهِ وَيُنَزِّلُ مِنَ السَّمَاءِ مِنْ جِبَالٍ فِيهَا مِنْ بَرَدٍ فَيُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشَاءُ وَيَصْرِفُهُ عَنْ مَنْ يَشَاءُ يَكَادُ سَنَا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصَارِ﴾ (نور/ ۴۳) و ﴿يُقَلِّبُ اللَّهُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي الْأَبْصَارِ﴾ (نور/ ۴۴). بعد هم آیۀ پنجم است: ﴿وَاللَّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ مَاءٍ فَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلَى بَطْنِهِ وَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلَى رِجْلَيْنِ وَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلَى أَرْبَعٍ يَخْلُقُ اللَّهُ مَا يَشَاءُ إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴾ (نور/ ۴۵). تفاوت معنایی این قسمت با قسمت اول همین فصل چیست؟
[۵۰:۰۰]
نکتۀ اول این است که اینجا ما در عالم تکوین هستیم. اگر کل عالم را به عالم تشریع و تکوین، بهمعنای اعتباری، تقسیم کنیم، عالم تشریع عالم انسانی است. نشانۀ عالم تشریع این است که در آن خطا وجود دارد. بنابراین، خوفی وجود دارد که در روز قیامت اتفاقاتی میافتد و انسانها در خطرند. بعد از هبوطمان به زمین است که دچار خطر شدهایم. موجوداتی که در آسماناند، هیچ واهمهای ندارند و بهخوبی و خوشی زندگی میکنند. به همین دلیل هم آن امانت را قبول نکردهاند. ما اشتباه کردهایم که این امانت را قبول کردهایم و به خطر افتادهایم. در قسمت اول همین تمایز شرقی و غربی وجود دارد. در عالم تشریع و انسانی هستیم. در قسمت بعد با پرنده سروکار داریم و با ابر و آسمان و حیات و موجوداتی که از داخل آب ظاهر میشوند. در این قسمت هیچ اشارۀ مستقیمی به عالم انسانی نمیبینیم. بهجای اینکه بگوییم عالم تشریع و عالم تکوین، میتوانیم بگوییم عالم انسانی؛ چون عالم انسانی هم شامل تشریع است و هم شامل تکوین. شاید تعبیر اولم تعبیر درستی نباشد. اینگونه نیست که ما در نیمۀ اول این فصل در عالم تشریع، بهمعنای عالم بازنماییهای ذهنی و زبان، باشیم. آنجا هم انسانهایی وجود دارند. انسانها نیز ترکیبیاند از موجوداتی تکوینی که ذهنیت هم دارند. مهم این است که در قسمت دوم، عالم عالم انسانی نیست.
نشانهای بسیار واضح این است که واژۀ عمل واژهای است که بهمعنای فعل ارادی انسان به کار میرود؛ در حالی که فعل اینگونه نیست. در قسمت اول مدام حرف از اعمال انسانهاست؛ مثلاً دربارۀ اعمال انسانها تمثیل داریم؛ در حالی که در اینجا یک بار که به چیزی اشاره میشود، مثلاً دربارۀ همۀ موجودات آسمان و زمین که صحبت میکند و پرندهای در حال پرواز را نشان میدهد، بعد میگوید: ﴿إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِمَا يَفْعَلُونَ﴾ (یونس/ ۳۶). فعل واژهای عام است که به هر نوع عمل و فعلی که از هر نوع موجودی صادر میشود، از کرات آسمانی گرفته تا پرنده، اطلاق میشود. خداوند در قرآن عموماً واژۀ فعل را دربارۀ افعال خود به کار میبرد، بهغیر از یکیدو نمونۀ خاص با ترکیبی از عمل. به هر حال، دربارۀ خداوند هم میتوانیم عمل را به کار ببریم. دربارۀ جن و مَلَک از عمل استفاده میشود؛ بهدلیل اینکه بهنوعی صاحب ارادهاند. فعل ارادی عمل است؛ در حالی که فعل غیرارادی و هر نوع کاری که صورت بگیرد، مفهوم فعل را دارد. بهعبارت روشنتر، در آیات اول در عالم انسانی هستیم. حرف از نوری است که خداوند میتواند بدهد. بعضی این نور را ندارند؛ مثلاً دقیقاً در عالم انسانی است که قطببندی شرقی و غربی آشکارا وجود دارد. در آیات دوم نه در عالم انسانی که در طبیعت هستیم. این تمایز قطعۀ اول و قطعۀ دوم است.
نکتۀ دیگر دربارۀ این پنج آیه این است که قطعۀ اولی که با أَلَمْ تَرَ شروع میشود، با أَلَمْ تَرَ دوم تفاوت دارد. در اینجا نکتۀ اساسی هم همین است، هرچند ممکن است دور از ذهن باشد. دو آیۀ اول، مثل شروع آیاتی که در قسمت اول این فصل است، به همان وضعیت عمودی یعنی به زمین و آسمانها اشاره میکند؛ در حالی که آیات دوم دوباره وضعیت شرقیبودن و غربیبودن را دارد. این نکتهای است که در قرآن بر آن تأکید میشود و به نظر میرسد این تمایز شرقی و غربی که ما شاید بهعنوان نوعی نتیجۀ جنسیت یا ذهنیت خودمان میبینیم، در طبیعت هم وجود دارد. آنجا که در آسمانهاییم، در دو آیۀ اول، همهچیز خوب است. وقتی پایین میآییم، در زمین مجازات وجود دارد. دقت کنیم که آیات ۴۳ و ۴۴ طبیعت نزدیک زمین را نشان میدهد. طبیعت مثل عاملی که حکم تشریعی خداوند را انجام میدهد، در دومی ظاهر میشود. بلافاصله آیۀ کوچکی که بعدش هست، ﴿يُقَلِّبُ اللَّهُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ﴾ (نور/ ۴۴)، بار دیگر به چیزی شرقی و غربی اشاره میکند؛ در حالی که آیۀ کوچک بعد از أَلَمْ تَرَ اول میگوید: ﴿وَلِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ﴾ (نور/ ۴۲). چیزی واضحتر از سماوات و أرض و در مقابل، لیل و نهار برای اشاره به این حالت صعودی و حالت افقی که در شرقی و غربی هست، وجود ندارد.
نکتۀ مهم دربارۀ این دو جفت آیه این است که اولی، یعنی ﴿أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالطَّيْرُ صَافَّاتٍ كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِيحَهُ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَفْعَلُونَ﴾ (نور/ ۴۱)، فضای بسیار سالم آسمانیای را به تصویر میکشد. در این فضا که حالت عمودی و صعودی دارد و قاعدۀ آن زمین است، سماوات و پرواز سرخوشانۀ پرندهای دیده میشود که در حال تسبیح است. پرنده بالهای خود را گشوده است و در حالت شناور پرواز میکند و هیچ انرژیای برای پرواز صرف نمیکند. تسبیح در اینجا به همان معنای شناوری است. بعد این آیۀ کوتاه میآید: ﴿وَلِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَإِلَى اللَّهِ الْمَصِيرُ﴾ (نور/ ۴۲) و بعد دوباره: ﴿أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ﴾ (نور/ ۴۳).
چون ممکن است ابهامی در ترجمۀ آیۀ ۴۳ وجود داشته باشد و بعضی آن را بهگونهای دیگر تعبیر کنند، میخواهم این ابهام را رفع کنم. این آیه دربارۀ بارش تگرگ است، بارش تگرگ بهعنوان نشانۀ عذاب. مهم است که این آیه را درست بفهمیم. باران نشانۀ رحمت است؛ اما ممکن است به تگرگی ویرانگر تبدیل و بهعنوان عامل عذاب به زمین نازل شود. نکتۀ اصلی این آیه همین است که طبیعت در تشریع دخالت میکند و اینگونه نیست که تشریع فقط مربوط به عالم انسانی باشد. طبیعت تحت مُلک خداوند است. ملک جایی است که فرمانروایی تکوینی انجام میشود و این فرمانهای تکوینی شکل عذابکردن دارد. این پدیدهای است که در طبیعت وجود دارد. ما معمولاً طبیعت را اینگونه نگاه نمیکنیم. حتی اگر دید علمی را کنار بگذاریم، طبیعت به خطا و درستکاری انسانها هم بیاعتنا نیست. در این آیه بلافاصله وقتی که به زمین نزدیک میشویم، مجازات (اصابت تگرگ به زمین) را میبینیم و برقی را که ترسناک است: ﴿سَنَا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصَارِ﴾ (نور/ ۴۳).
عدهای این آیه را جزو آیاتی میدانند که از نزول باران و رحمت صحبت میکند. آنها ﴿فَيُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشَاءُ﴾ (نور/ ۴۳) را اینگونه تعبیر میکنند که باران برای هرکه میخواهد، میفرستد و برای هرکه نمیخواهد، نمیفرستد؛ اما این تعبیر اصلاً با فضای ﴿يَكَادُ سَنَا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصَارِ﴾ (نور/ ۴۳) همخوانی ندارد؛ چون در آخر میگوید مثل برقی است که چشمها را خیره میکند. حالت ترسناکی در این آیه هست. این ادامۀ آن ترسی است که در آیۀ ﴿رِجَالٌ لَا تُلْهِيهِمْ﴾ (نور/ ۳۷) دیدیم؛ ترسی که در طبیعت هم به ما القا میشود و ممکن است چیز وحشتناکی در زندگی روی کرۀ زمین در انتظار ما باشد. در آسمانها که تگرگ نمیبارد. بهدلیل وجود واژههای ﴿مِنْ بَرَدٍ﴾ (نور/ ۴۳) واضح است که به تگرگ اشاره میکند. بارش تگرگ هم بهمعنای عذاب است: ﴿فَيُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشَاءُ وَيَصْرِفُهُ عَنْ مَنْ يَشَاءُ﴾ (نور/ ۴۳)؛ چون واژۀ يَصْرِفُهُ در قرآن بههمراه عذاب میآید؛ مثلاً ﴿اصْرِفْ عَنَّا عَذَابَ﴾ (فرقان/ ۶۵).
[۱:۰۰:۰۰]
اگر بدانیم که تگرگ چگونه تشکیل میشود، متوجه میشویم که چقدر با این آیه مطابقت دارد و منظور از این آیه پیدایش باران نیست. تگرگ معمولاً هنگام طوفانهای همراه با رعد و برق به وجود میآید. از نظر علمی جریان بادی با سرعت بیش از ۱۶۰ کیلومتر باید اول ابرها را بالا ببرد. بعد تودههای ابر که بهسمت بالا میرود، مانند برجهایی با بلندای چند کیلومتر، در غلاف جوّ روی یکدیگر متراکم میشود. سپس قطرات باران از درون همین ابرها تشکیل میشود. میلیونها قطرۀ کوچک آب کنار هم جمع میشود و یک قطرۀ باران بزرگ را به وجود میآورد. بعد بهدلیل سرمایی که در لایههای ابر وجود دارد، یخ میزند و کمکم به تگرگ تبدیل میشود و میبارد. این آیه توضیح واضح چنین پدیدهای است:
﴿يُزْجِي سَحَابًا ثُمَّ يُؤَلِّفُ بَيْنَهُ ثُمَّ يَجْعَلُهُ رُكَامًا فَتَرَى الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلَالِهِ وَيُنَزِّلُ مِنَ السَّمَاءِ مِنْ جِبَالٍ فِيهَا مِنْ بَرَدٍ﴾ (ابر را بهآرامى مىراند. سپس میان [اجزای] آن پیوند مىدهد. آنگاه آن را متراکم مىسازد. پس دانههای باران را میبینی که از خلال آن بیرون میآید و [خداست که] از آسمان، از کوههایی [از ابر یخزده] که در آنجاست، تگرگى فرومیریزد) (نور/ ۴۳).
میگوید این قطرهها بیرون میآید؛ نمیگوید میبارد. گویی دوربین درون ابر است و میبینیم که قطرات آنجا تشکیل شده است و از درون ابر خارج میشود. آنچه اینجا نازل میشود، تگرگ است. ابهام این آیه و در نتیجه، تردید مفسران را اینگونه میتوانیم رفع کنیم:
﴿مِنَ السَّمَاءِ مِنْ جِبَالٍ فِيهَا﴾ (نور/ ۴۳) به ساختار کوهمانند ابرها اشاره دارد. علامه طباطبایی بدون آنکه با این پدیدۀ طبیعی آشنا باشد، این آیه را درست میفهمد و در تفسیرش اشاره میکند که این جبال هیچ ربطی به جبال روی زمین ندارد؛ بلکه به چیز عظیمی که در آسمان هست، اشاره میکند. گمان نمیکنم در تفسیر المیزان حرفی از این باشد که این حقیقتی علمی است که برجهایی با قاعدۀ بزرگ و رأس باریک تشکیل میشود. هیچ شکی نیست که این آیه دربارۀ تگرگ است بهعنوان عذابی الهی که از آسمان نزدیک زمین به زمین نازل میشود. این به آن ویژگی زمین اشاره دارد که چیزها خوب و بد دارد. اینجا در فضایی زندگی میکنیم که امکان دارد عذابی نازل شود. بلافاصله بعد از آن، واژۀ أبصار میآید: ﴿يَذْهَبُ بِالْأَبْصَارِ﴾ (نور/ ۴۳) و ﴿يُقَلِّبُ اللَّهُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي الْأَبْصَارِ﴾ (نور/ ۴۴). در آیۀ ۴۴ يُقَلِّبُ هم هست. همراهی دو واژۀ أبصار و يُقَلِّبُ این آیه را تداعی میکند: ﴿تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ﴾ (نور/ ۳۷). اگر حضور ذهن داشته باشیم، بعد از خواندن این دو آیه باید به آیهای دیگر فکر کنیم: ﴿تَتَقَلَّبُ فِيهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ﴾ (نور/ ۳۷). این همان وضعیت ترسناکی است که در زمین وجود دارد. ما در معرض خطری هستیم که به أبصار مربوط میشود.
این فصل را با نور شروع کردیم. بعد تقریباً در میانۀ آن به تمثیلی رسیدیم از انسانی که در نور (پرتو) فراوانی زندگی میکند. تا اینجا مدام حرف از نور است؛ نوری که ما را به اشتباه میاندازد. تمثیل دوم که دربارۀ اعمال کافران است و وضعیت غربی را نشان میدهد، پر از آب است. از آن تمثیل آب که میگذریم، عالم غیرانسانی و عالم موجودات تکوینی هم پر از آب (سحاب و بارش) است. آیۀ آخر هم بهوضوح دربارۀ آب صحبت میکند. این فصل با تصویری از انواع موجودات زنده (مار، پرنده، چهارپا و انسان) تمام میشود که گویی در حال بیرونآمدن از آباند. گمان میکنم وقتی این آیه را میخوانیم، این بیرونآمدن از آب را میبینیم، هرچند ممکن است این نکته منظور آیه نباشد: ﴿وَاللَّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ مَاءٍ فَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلَى بَطْنِهِ وَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلَى رِجْلَيْنِ وَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشِي عَلَى أَرْبَعٍ﴾ (و خداست که هر جنبندهاى را [ابتدا] از آبى آفرید. پس پارهاى از آنها بر روى شکم راه مىروند و پارهاى از آنها بر روى دو پا و بعضى از آنها بر روى چهار [پا] راه مىروند) (نور/ ۴۵). این ویژگی حیاتبخش آب است؛ همان چیزی که به زنها هم نسبت داده میشود. این نشانهای دیگر است از اینکه تمثیل غربی به زنها مربوط است؛ چون مفهوم خلق موجودات زنده به مادینه مربوط میشود. مادینه هم همیشه با آب و عاطفه ارتباطی دارد متفاوت با آن ارتباطی که مرد دارد.
بسیار مهم است که آب را به همان معنای مدنظر قرآن بفهمیم. منظور قرآن از آب H2o نیست؛ مثلاً وقتی میگوید ﴿وَاللَّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ مَاءٍ﴾ (نور/ ۴۵) یا ﴿فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسَانُ مِمَّ خُلِقَ خُلِقَ مِنْ مَاءٍ دَافِقٍ﴾ (طارق/ ۵و۶)، هرچیزی شبیه آب مدنظرش است. ترجمۀ مناسبتر آن شاید مایع باشد، هرچند واقعاً مایع هم نیست؛ چون در طبیعیات قدیم آبِ در حال جوشیدن و بخارشدن را جزو آتش حساب میکردند، نه مایع؛ یعنی اصل و وجه غالبش را حرارت و سوزانندگی میدیدند، نه مایعبودن؛ البته دراینباره توافقی وجود ندارد.
آیۀ آخر به حیات اشاره میکند؛ حیاتی که به حیات انسانی منجر شده است. همۀ حیوانات تا حدودی در وضعیت انسان سهم دارند؛ یعنی این شایعه است که میگویند حیوانات فاقد خودآگاهی و ارادهاند و بنابراین، اعمال خوب و بد برایشان اصلاً معنی ندارد. همۀ حیوانات بهنوعی Projectionهایی از انسان در وضعیتهای مختلف طبیعتاند و همگی تا حدودی اختیار و خودآگاهی دارند و همۀ این ماجرا در کرۀ زمین از بهوجودآمدن حیات است. تمام ماجرا تأکید روی مَشی است. موجود زنده مشی اختیاری دارد، راهی را طی میکند و میتواند در صراط مستقیم باشد. این راهرفتن تأکید بر موجوداتی است که حیات پیدا کردهاند، از داخل زمین بیرون آمدهاند، خلق شدهاند و هرکدامشان بهنحوی راه میروند؛ مثلاً موجودی که باید روی دو پا راه برود، روی دو پا راه برود: ﴿سَوِيًّا عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾ (ملک/ ۲۲). جای دیگر در قرآن این تمثیل آمده است: ﴿أَفَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَلَى وَجْهِهِ أَهْدَى أَمَّنْ يَمْشِي سَوِيًّا عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ﴾ (ملک/ ۲۲). کسی که وارونه روی صورت خود راه میرود، مثل کسی است که در زمین راه راست را روی دو پای خود طی میکند. این تصویری است که این فصل با آن ختم میشود: تصویر راهرفتن موجوداتی که زندهاند.
ویژگی این مشی این است که در کرۀ زمین بر اثر حیات به وجود آمده است. در نتیجه، میتوانیم راه غلط یا راه درست را برویم. بهطور کلی، مثل تمثیلی از وضعیتی غیرعادی است که در کرۀ زمین وجود دارد: نوعی مشی اختیاری و اینکه تمام جهان تشریع به ما یاد میدهد که در حیات خود چگونه راه برویم تا دچار نزول عذاب آسمانی نشویم. این فضای تقریباً تمثیلی قسمت دوم این آیات است که به دو چیز، یعنی به سماوات و أرض و نیز لیل و نهار، اشاره میکند و با آیهای مربوط به خلقت حیات ختم میشود.
[۱:۱۰:۰۰]
۵– نسبت زن و مرد با سهگانۀ لاکان
جلسۀ قبل، واژۀ دست را در این آیه ﴿إِذَا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَرَاهَا﴾ (نور/ ۴۰) بهمعنای خواست ارادی یا خواست بهطور کلی دانستم. این معنا به مفاهیم روانکاوی لاکان بسیار نزدیک است. قبلاً، در بحثهای مربوط به آفرینش انسان، دربارۀ تمایزی صحبت کردم که لاکان بین نیاز و خواست قائل است. او سهگانهای دارد که از آنچه «حیث واقع» مینامد، شروع میشود: فضای چیزهای واقعی که «نیاز» در آنجا قرار دارد؛ چون چیزی است که واقعاً وجود دارد. چیزهای واقعی در «حیث خیال» بازنمایی میشود و در «عالم زبان» قرار میگیرد. از طریق زبان، نیازی را بیان و آن را به خواست تبدیل میکنیم. به این ترتیب، از کودکی یاد میگیریم که وقتی گرسنهایم، اشاره کنیم که گرسنهام و به غذا نیاز دارم. نیاز اینگونه بسیار واضح و بدیهی میشود و برایش اسمی داریم (مثل گرسنگی) و همۀ انسانها هم آن را تشخیص میدهند. با این همه، نکتۀ اساسی در نظریۀ لاکان این است که هیچوقت نمیتوانیم نیازهایمان را بهطور واقعی، آنگونه که هست، ببینیم و در قالب زبان بیان و به خواست تبدیل کنیم و خواستهای ارادی داشته باشیم. همیشه اختلافی هست که فضا و حیث دیگری به وجود میآورد؛ حیثی که بخش سوم این سهگانه است.
اگر بپذیریم که دست واضحترین نماد برای کار ارادی یا انجامدادن خواستهای است، آنچه اینجا به آن اشاره میشود، شبیه آن گفتۀ فروید است که «آخرش نفهمیدم زنها چه میخواهند»؛ یعنی همۀ نکته این است که خواست زنها، بهدلیل اینکه بیشتر در عالم مایل به غرب و عالم تکویناند و نه در عالم زبان، واضح نیست. مشکل مردها این است که انتزاعی زندگی میکنند و بنابراین، ممکن است در عالم زبان برای خود خواستهایی تعریف کنند که اصلاً به آنها نیاز ندارند. ممکن است از دو گزارهای که من این خواست را دارم و آن خواست را دارم، نتیجه بگیرند که پس من این خواست را دارم و به این ترتیب، بهدنبال چیزی بروند که به آن نیاز ندارند.
زنها همیشه از آنطرف شروع میکنند: نیازی در وجودشان هست که بهدنبال آناند؛ اما مشکل آنها در ترجمهکردن نیاز به زبان و تبدیلکردن آن به خواست و تعَیُنپیداکردن آن است. بهعبارت دیگر، مشکل در این است که نمیدانند حسی که در درون آنهاست، چیست و باید برای آن چه کنند. آنچه اینجا به آن اشاره میشود، واقعاً مثل بودن در تاریکی است. امواجی در درونشان میآید و میرود و عواطف و نیازهایی دارند که زبان پیدا نمیکند و بازنمایی نمیشود. در واقع، مثل همۀ چیزهایی که در طبیعت هست، سر جای خود باقی میماند. وقتی زنان نمیتوانند نیازهای خود را در قالب زبان بازنمایی کنند، نمیتوانند از فرهنگ استفاده کنند تا نیازهایشان را رفع کنند.
ما فرهنگ بسطیافتهای داریم که آن را طی قرنها درست کردهایم. بر این اساس، میدانیم که برای رفع نیازها یا برآوردن خواستهای مختلف خود چهکاری انجام دهیم. اولین کار این است که زندگی درونی خود را در قالب زبان بیاوریم تا به فرهنگ ربط پیدا کنیم. واضح است که فرهنگ در قالب زبان بیان میشود؛ مثلاً موسیقی جزو فرهنگ است. خلاصه اینکه وقتی میخواهیم نیازهای خود را رفع کنیم، باید آن را به خواست تبدیل کنیم و در قالب زبان بیاوریم. بعد به دیگران بگوییم و از آنها کمک بخواهیم یا از فرهنگ بپرسیم و واژهای را در اینترنت جستوجو کنیم. نیاز خود را نمیتوانیم در اینترنت جستوجو کنیم؛ ولی اگر آن را به واژه تبدیل کنیم، میتوانیم واژگان را جستوجو و از نظر و دانش دیگران استفاده کنیم. بنابراین، مشکل زنان این است که در حیطۀ عواطف و نیازهایی واقعی قرار دارند که نام و زبان پیدا نمیکند و به خواست تبدیل نمیشود. نمیتوانند خواستۀ خود را درک کنند و به ارجاعهایی که در لحظه در درونشان وجود دارد، نام بدهند و آنها را به حیطۀ روشنایی فرهنگ و دانش وارد کنند. در واقع، در درون خود در تاریکی مطلق زندگی میکنند. اگر هم نامهای اشتباه بدهند، اتفاقاتی میافتد. به یاد داشته باشیم که نور خود دانش نیست. نور لازمۀ این است که به دانش دست پیدا کنیم و بتوانیم ببینیم.
برعکس، مشکل مردها این است که در زبان و فرهنگ زندگی و از این دو شروع میکنند. آنها از داخل زبان، بهراحتی چیزهایی را در درون خود پیدا میکنند. اگر هم وجود نداشته باشد، بهطور وهمی میسازند؛ مثلاً واژگان میگوید چیزی مستقل به اسم غریزۀ جنسی وجود دارد. فرهنگ هم این گفته را تأیید و احکامی دربارۀ آن صادر میکند. مردها هم جستوجو میکنند و در درون خود ارجاعش را پیدا میکنند؛ در حالی که چیزی مستقل به این معنا وجود ندارد. مردها این هنر را دارند که برای هر موضوع بیمعنی و موهومی که در فرهنگ گفته میشود، ارجاع درست کنند و طوری رفتار کنند که گویی دربارۀ واقعیت صحبت میکنند. همۀ زندگیشان را هم میتوانند روی همین چیزهای قراردادی که ارجاع واقعی ندارد، سرمایهگذاری کنند؛ یعنی یک عمر میتوانند دنبال این سرابها بروند و نرسند و نفهمند که مشکل از این بوده که اصلاً آنجا چیزی وجود نداشته است. مدام این کار را تکرار میکنند؛ مثل Satisfaction (غریزۀ جنسی) که بارها و بارها بیهوده بهدنبال آن میروند و دربارهاش شعر و آواز میخوانند و ادامه میدهند؛ چون مطمئناند غریزۀ جنسی وجود دارد و واژه نمیتواند غلط باشد؛ در حالی که زنها طبیعیتر زندگی میکنند. کمتر زنی را میبینیم که تمام عمرش بهدنبال سراب دویده باشد.
زنها معمولاً از اشعار مفاهیمی عمیق برداشت میکنند. آنها گمان میکنند که همۀ شعرهای شاعران مرد به چنین مفاهیمی اشاره دارد؛ در حالی که شاعران قرن بیستم معنی بیشتر اشعار خود را بهخوبی نمیفهمیدند. در واقع، شاعران مدرن در الفاظ زندگی میکنند.
سینما هنری بسیار پستمدرن و محبوب است. بعضی از فیلمهای معروف پستمدرن فیلمهای بسیار جذابی برای مخاطبان است. هماهنگی سینما با فضای پستمدرن دلایلی ذاتی دارد. یکی از ویژگیهای هنر پستمدرن این است که بیشتر از آنکه به واقعیت ارجاع دهد، به خود آن رسانۀ هنری ارجاع میدهد؛ مثلاً مرگ در فیلمهای تارانتینو، فیلمساز بسیار نامدار پستمدرن، مرگی واقعی و ترسناک نیست؛ بلکه برعکس خندهدار است؛ از نوع همان چیزی است که در سینما میبینیم. هنر پستمدرن بازنمایی بازنماییهاست. ارجاع بخش عمدهای از هنر پستمدرن به هنر قبل از خودش است. مدام به صحنههایی از فیلمهای قدیمی ارجاع میدهد و بعضی از شخصیتها را از آنجا میآورد. تارانتینو مثل انسانی است که اصلاً در دنیای واقعی زندگی نکرده و از کودکی فقط در عالم سینما به سر برده و مدام فیلم دیده است و حالا ذهنیتی دارد که دربارۀ همان هم فیلم میسازد.
[۱:۲۰:۰۰]
بسیاری وقتی فیلم Pulp Fiction را میبینند، از بعضی صحنههای آن میترسند؛ در حالی که مطمئنم تارانتینو آن را با لبخند ساخته است و انتظار دارد ما هم آن را با لبخند تماشا کنیم. این فیلم تلفیقی از چیزهای خندهدار و چیزهای جدی و خشن، به جدیت و خشونت مرگ، است؛ به این دلیل که اینگونه فیلمها بازنماییهای ما را دوباره بازنمایی میکند. این ویژگی انسان شرقی است که در فرهنگ زندگی میکند، نه در عالم واقع. احساساتش مربوط به فیلمهایی است که دیده، نه احساساتی که در زندگی واقعی با آن مواجه شده است. بهنظر من، دقیقاً این دلیلی است که زنها، حتی زنهایی که ید طولایی در هنر دارند، با هنر پستمدرن و هنر آبستره (Abstract art) و هنر بسیار انتزاعی ارتباط خوبی برقرار نمیکنند؛ چون برای زن اصلاً طبیعی نیست که مرگ را بهعنوان شوخی ببیند و با آن شوخی کند. در واقع، از نگاه او چیزی جدیتر از مرگ وجود ندارد. آنچه از مرگ در ذهن عاطفی انسان غربی است، ارجاع واقعی و ترسناک آن است.
۵– کلام نور است
این بحث را مطرح کردم تا تأکید کنم کلام نور است و نور را با خود میآورد؛ البته کلامی که با واقعیت منطبق باشد؛ مثل اینکه ارجاعهایی واقعی در وجودمان هست و وقتی چیزی را میشنویم که با این واقعیت هماهنگ است، یکباره روشن میشویم. به همین دلیل است که قرآن نور است. وصف قرآن در خود قرآن این است که خداوند برای ما نور نازل کرده است؛ چون قرآن کلامی است که همهچیزش ارجاعهای واقعی دارد. واژهای در آن نمیبینیم که به چیزی عالی اشاره نکرده باشد. اسمائی که آباء ما گذاشتهاند، در آن نیست. اینها اسمائی است که بسیاری از آنها را قرآن خود وضع کرده است و همگی ارجاعهای واقعی دارد. اگر قبلاً سورۀ نور را میخواندید و برایتان روشن نبود، حالا که من دربارۀ آن صحبت میکنم، چیزی برایتان روشن میشود. پس کلام نور دارد. نور از شرق میآید و به غرب میرود. ما باید در وسط این دو باشیم، نه در شرق و نه در غرب. زندگی، آن ارجاعهای واقعی، از غرب و از درون آب میآید؛ ولی نور از شرق میآید. انطباقیافتن فرهنگ و زبان با آن واقعیت، با عالم تشریع و تکوین، نور را تولید میکند.
۶– تحلیل فیزیولوژیکی تمثیل لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ
این بحث را اینگونه شروع کردم که از نظر فیزیولوژیکی بخشی از مغز ما سمبلها را میسازد و بخشی از آن عواطف را. نکته این است که این دو بهطور طبیعی ممکن است با همدیگر کار نکند. تکامل ارادی انسان در این است که به جایی برسد که لایههای مختلف مغزش با همدیگر ارتباط برقرار کند و به موجودی تبدیل شود که دیگر شرقی و غربی نیست. به این دلیل این موضوع را از اینجا شروع کردم که نشان میدهد این رابطه تأثیری واقعی بر فیزیولوژی انسانها میگذارد. گویی به تعادلی هورمونی میرسد که باعث میشود لایههای مغز بتواند با همدیگر کار کند. وقتی این تعادل وجود ندارد، این اتفاق هم نمیافتد. امروزه هورمون صمیمیت و عشق را کشف کردهاند که نشان میدهد این موضوع از نظر علمی انکارناپذیر است.
برخی گرایشهای آکادمیکی، بهدلیل فضای کاپیتالیستی موجود، تفاوت بین زن و مرد را نادیده میگیرد. فرهنگ هم ایجاب میکند که بگوییم این دو با همدیگر هیچ فرقی ندارند؛ اما فیزیولوژی جز این میگوید. هرچه پیشتر میرویم، هورمونهای مربوط به حالتهایی پیدا میشود که نشان میدهد در عالم زنانه و عالم مردانه تفاوتهایی وجود دارد.
۱-۶ خط قرمزهای بحث
بارها گفتهام که خط قرمزهای بسیاری در اطراف این بحث هست. این گفتۀ من سوءتفاهم ایجاد کرده است که شاید این خط قرمزها بهدلیل مسئلۀ جنسیت باشد. بارها گفتهام که مسئله فقط این نیست که نمیتوانم بهراحتی دراینباره صحبت کنم؛ بلکه مسئلۀ دیگر این است که خطری واقعی زنها را تهدید میکند.
فرهنگ را مردها ساختهاند؛ مثلاً از عشق به آن معنایی صحبت میشود که مردها میفهمند؛ در حالی که عشق نه شرقی است و نه غربی. حافظ در شعرش حالتهای خود را توصیف میکند یا عشق در کتاب عشق صوفیانه همهجا حالت مردانه دارد. از آن زن عارفۀ بزرگ تاریخ تصوف، رابعه، نیز که میگویند دربارۀ عشق اشعاری گفته است، هیچ اثری ندیدهام. شاید آنجا چیزی پیدا شود که عشق را از نگاه زنانه توصیف کرده باشد. به هر روی، این عشق مردانه معادل است با زیباییپرستی.
زنها وقتی که به فرهنگ وارد میشوند و تعریف عشق را میبینند، هرقدر تلاش میکنند، متوجه میشوند که حالتهای عاشقانهشان چندان با این تعریف همخوانی ندارد و عاشق مردهای زیبایی که میبینند، نمیشوند. بنابراین، ممکن است احساس کنند که چیزی کم دارند و دچار مشکل عاطفیاند. زنها هم چون در دنیای فرهنگی زندگی میکنند، استعدادهایشان را در حد نهایت پیدا کردهاند و چیزهایی را هم که نمیبینند، میتوانند ارجاعش را بسازند. با این حال، این شعلۀ عشق زیباییپرستی در آنها به وجود نمیآید. اینکه عشق را با پیداکردن جمال و وصلشدن به جمال نامتناهی معادل دانستهاند، به این دلیل است که مردها در قسمت جلال قرار گرفتهاند. عشق زنان اینگونه به وجود نمیآید. آنها جمال را در درون خود دارند. باید چیز دیگری در بیرون خود ببینند. باید نشانههایی از اسماء جلال را در طرف مقابل ببینند تا حالتی عاشقانه پیدا کنند.
خاطرهای بسیار قدیمی تعریف میکنم تا حساسیتم دربارۀ درک متفاوت زنها از عشق روشن شود. دبیرستان که بودم، شبکۀ دو مسابقهای پخش میکرد. شرکتکنندهها گروههایی دونفره بودند. یکی از این دو تلویزیونی در مقابل خود داشت که دیگری آن را نمیدید. واژهای روی صفحۀ تلویزیون ظاهر میشد و نفر اول فرصت داشت هرچه سریعتر، بدون آنکه آن واژه را به کار ببرد، بهکمک واژههای معادل یا با توضیحدادن، طرف مقابل را متوجه کند که آن واژه چیست.
[۱:۳۰:۰۰]
یک بار دو دختر در این مسابقه شرکت کردند. واژۀ عشق ظاهر شد. دخترک بهمحض اینکه این واژه را دید، گفت: احساس تعلقداشتن. طرف مقابل بهسرعت گفت: عشق. متوجه شدم که اصلاً آنها چیز دیگری میگویند. احساس عاشقانه از نظر ما هیچ ربطی به تعلقداشتن ندارد. از نظر آنها، واضحترین ویژگی عشق تعلقداشتن است.
دو نکته حرفزدن دربارۀ این مسائل را دشوار میکند:
۱. فرهنگ بحثکردن دربارۀ جنسیت از دو نگاه مردانه و زنانه وجود ندارد. به همان دلیلِ ﴿لَمْ يَكَدْ يَرَاهَا﴾ (نور/ ۴۰) هرچه دربارۀ حالتهای زنها بگوییم، میگویند: نه، اینگونه نیست. این مسابقه نشان میدهد که از نگاه این دو دختر، رابطهای بین احساس عاشقانه و احساس تعلقداشتن وجود دارد. سرعت کار هم نشان میدهد که به حالت عاشقانه بسیار نزدیک است؛ ولی اگر به زنی بگوییم که احساس عشق در شما به احساس تعلقداشتن ربطی دارد، به همان دلیلِ ﴿لَمْ يَكَدْ يَرَاهَا﴾ (نور/ ۴۰) میگوید: نه. این احساسات برای آنها بهراحتی به کلام تبدیل نمیشود؛ مگر اینکه واقعاً از حالت شرقی و غربی بیرون آمده باشند که آنهم معمولاً پیش نمیآید. فقط انسانهای بسیار خاص از این حالتها بیرون میآیند؛ انسانهایی همچون حضرت موسی(ع) و حضرت مریم(س) که هر دو سمت را داشتند. پس یک مشکل این است که نمیتوانیم با استفاده از واژهها دربارۀ احساسات زنها صحبت کنیم؛ چون نه فرهنگ ارجاع درستی داده است و نه زنها این ارجاع را بهراحتی به درون خود میبرند.
۲. اغلب راحت و در نتیجه، ممکن نیست که مسائل جنسی را به فیزیولوژی و آناتومی ارجاع دهیم و مستند و مستدل کنیم؛ فقط میتوانیم از هورمونها بگوییم؛ مثلاً هورمونی پیدا کنیم که احساس تعلقداشتن را نشان دهد و مشخص شود که این هورمون و هورمون صمیمیت فقط در زنها ترشح میشود و نه در مردها.
بهطور کلی، خطوط قرمز بسیار متقاطعی در اینجا وجود دارد که بهراحتی نمیتوانیم دربارۀ مسئلهای صحبت کنیم. دو نوع انسان هست و این دو دربارۀ این مسئله توافق ندارند. حس مردها و حس زنها به جنسیت و عشق یکسان نیست. ما در فرهنگی زندگی نمیکنیم که متعادل باشد و این دو را یاد داده باشد. در قرآن اشارههایی به ویژگیهای زنانه هست و اینکه دنیا را چگونه میبینند. بنابراین، قرآن منبع خوبی برای جستوجو و فهم نکاتی در این زمینه است. نباید از زنها انتظار داشته باشیم که عواطف خود را در قالب فرهنگ بریزند و تحویلمان دهند. مشکل آنها ذاتی است. اگر زنها میتوانستند عواطف خود را درست ترجمه کنند که موجودات کاملی بودند و هیچچیزی کم نداشتند.
۷– موانع فهم قرآن
چند نفر مطرح کردهاند که وقتی قرآن را میخوانند، آن را خوب نمیفهمند. پرسیدهاند: چه کنیم که آن را بهخوبی متوجه شویم؟ حداقل دو مشکل بسیار اساسی وجود دارد که باعث میشود نتوانیم با قرآن بهراحتی ارتباط برقرار کنیم:
۱. ما با زبان نئوکورتکسیِ بسیار انتزاعی کاملاً آشناییم. در نتیجه، قیاس را بسیار خوب میفهمیم؛ ولی تمثیل را اصلاً درک نمیکنیم. مشکل ما همین است. در مدارس طوری تربیت شدهایم که به ما فقط یاد دادهاند که خیلی خوب با چیزهای صوری بازی کنیم و آنها را بشناسیم. افرادی در فلسفۀ ذهن و فلسفۀ هوش مصنوعی هستند که به Computationalism معتقدند و میگویند همۀ فعالیت هوشمندانۀ ذهن همین Computation است. من واقعاً در مقابل این افراد و استدلالهای مختلف آنها دچار شگفتی میشوم. برخی از این استدلالها که همگی آشکارا درست است، عبارت است از: استدلال معروف به اتاق چینی از جان سرل یا استدلالهایی که بر اساس قضیۀ گودِل است. قضیۀ گودل میگوید که همۀ آنچه در هوش ماست، Computational نیست. پِنروز هم دو کتاب نوشته و سعی کرده است برای عدهای که هیچچیزی را نمیفهمند، با جزئیات بسیار توضیح دهد. چرا افراد تا این اندازه غیربدیهی حرف میزنند؟ چرا گمان میکنند که هرچه در درونشان هست، همۀ ادراکشان، از قسمت Computational مغزشان سرچشمه میگیرد؟ چون در دنیایی زندگی میکنیم که فرهنگ بهقدری بهسمت شرق رفته که همۀ آن Computational شده است. تمام آموزش ما Computational است. با خود میگوییم: ریاضی Computational است. فیزیک را هم با ریاضی میفهمیم. فلان چیز را هم که با فیزیک میفهمیم. بنابراین، نتیجه میگیریم که همهچیز را بر مبنای Computational میفهمیم. ذهنمان عادت کرده است که وقتی میخواهیم چیزی را یاد بگیریم، هرچه صوریتر باشد، آن را بهتر بفهمیم. از این بحث نتیجه میگیریم که به حالتی بحرانی از ارزشدادن به چیزهای انتزاعی و صوری رسیدهایم. ذهن ما وقتی که در تمام دوران آموزشیاش به چنین چیزی عادت میکند، طبیعی است کتابی را که ادعا میکند کتابی نورانی است و در وسط قرار دارد، بهخوبی نمیفهمد.
۲. در فرهنگ عجیبی زندگی میکنیم که همۀ واژههایش تقریباً به هیچچیزی اشاره نمیکند و ما همۀ زندگیمان را صرف رفتن بهدنبال همین سرابها کردهایم. ویژگی اینگونه زندگیکردن این است که وقتی همۀ زندگیمان، چهلپنجاه سال، را بهدنبال مفاهیم و واژههایی که به چیزی اشاره نمیکند، بوده باشیم، بعد بهسختی میتوانیم قبول کنیم که هیچچیزی نبوده است. اگر بیست سال در بیابان بهدنبال سراب بگردیم و مدام اینطرف و آنطرف برویم، بعد از آن سخت است که قبول کنیم این سرابها از اول هم هیچچیزی نبوده است و تمام مدت در بیابان دور خود میچرخیدهایم. این مثل کاری است که در دوران بتپرستی انجام میدادند. بتها نماد واضح اسمائی است که به چیزی اشاره نمیکند؛ همان گونه که حضرت یوسف(ع) در آن خطبهاش میگوید. وقتی بتپرستان، طبق سنن خود و نسل اندر نسل، فرزندانشان را پای این بتها قربانی میکردند، بعداً نمیتوانستند این سخنان پیامبران(ع) را بپذیرند که بتپرستی کاری پوچ و عبث است و پدران آنها بتهای کاملاً موهوم را ساخته و اسمائی را خلق کردهاند که به هیچچیزی اشاره ندارد. وقتی بر اساس فرهنگی اشتباه زندگی کنیم، بعد سخت است بفهمیم و باور کنیم که این فرهنگ بهکل اشتباه بوده است. ما در فرهنگی بیش از اندازه انتزاعی و با واژههای غلط زندگی میکنیم. بنابراین، نزدیکشدن به قرآن برایمان سخت است. انسان هرچه فطریتر باشد، قرآن را راحتتر میفهمد. ما از اینکه با فطرت خود زندگی کنیم، بسیار دور شدهایم.
[۱:۴۰:۰۰]
پس دو مانع وجود دارد که اجازه نمیدهد قرآن را بهخوبی بفهمیم: یکی اینکه زبان قرآن اینگونه که ما عادت داریم، Computational نیست و دیگر اینکه ارجاعهای فضا و جهانبینی قرآن ارجاعهای عادی ما نیست.
۸– توصیههایی برای فهم قرآن
به افرادی که میپرسند برای فهم قرآن چه کنیم، سه توصیه دارم:
۱. قرآن را همیشه مرور کنید؛ چون مثلاً اگر بخواهید سورهای را بسیار عمیق بفهمید، مداومخواندن قرآن باعث میشود که واژهها در ذهنتان شکل بگیرد و از واژههای بسیار واضح نکاتی بفهمید. وقتی همیشه در جهان قرآن سیر میکنید، همۀ سورهها با همدیگر کمک میکند که فضای ذهنیتان اصلاح شود.
۲. اگر سوره یا سورههایی را دوست دارید، آن را بیشتر بخوانید. تفسیرش را مطالعه کنید. سعی کنید آن را بسیار عمیقتر از حد معمول بفهمید. ضرورتی ندارد که قرآن را مدام از اول تا آخر بخوانید؛ بلکه میتوانید سورههای محبوبتان را بیشتر بخوانید و بر آنها تمرکز کنید. معمولاً تفسیر المیزان را بههمراه تفسیر در سایهسار قرآن سید قطب پیشنهاد میکنم؛ چون تفسیر المیزان کمک میکند معنای آیات را بسیار خوب درک کنید. سید قطب هم بیشتر جهانی نگاه میکند و میکوشد مدام اول و آخر سوره را به هم ربط دهد. بیشتر قسمتهای در سایهسار قرآن به زبان فارسی ترجمه شده و نشر احسان آن را چاپ کرده است.
۳. برای اینکه زبانتان تقویت شود و تمثیل بفهمید، علاوه بر فعالیتهای Computational به فعالیتهای دیگر ذهنتان هم اهمیت دهید؛ مثلاً با ادبیات و شعر و هنر سروکار داشته باشید. معمولاً پیشنهاد میکنم با هنری که نقدی خوب دارد، شروع کنید؛ مثلاً اشعار شاعران بزرگ را بخوانید یا مجموعۀ چهارجلدی داستان و نقد داستان احمد گلشیری را که داستانهایی کوتاه و جذاب و اغلب قدیمی بههمراه نقدی بسیار معروف از هر داستان است؛ برای نمونه نقد داستان «سقوط خاندان آشر» نوشتۀ ادگار آلن پو را پی.اچ لارنس نوشته است و نقد یکی از داستانهای چخوف را تولستوی. اثری را بخوانید و سعی کنید آن را بفهمید. بعد نقد خوبی از آن را بخوانید و مقایسه کنید که چقدر به مقصود شاعر نزدیک یا از آن دور بودهاید. بهخصوص اشعار و نقدهای آنها برای این کار بسیار مناسب است. منظورم بیشتر شعر نوست که پیچیدگی فرم دارد. شعرهای قدیم معمولاً چندان پیچیده نیست. بهطور کلی، مجموعههای شعر و نقد چندان خوبی نداریم. اشعار خارجی هم وقتی به فارسی ترجمه میشود، معمولاً زیبایی خود را از دست میدهد. به هر حال، این تمرین خوبی برای یادگیری فهم و نقد متن است. فهمیدن قرآن هم بهنحوی شبیه فهمیدن این آثار هنری است.