بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره قصص، جلسهی ۵، دکتر روزبه توسرکانی، ۱۳۹۴
۱- مروری بر جلسه قبل
طبق معمول به چند تا موضوع از جلسات قبل اشاره میکنم، موردهایی که سؤالی پیش آمده یا یک چیزی بوده که فراموش کردهام بگویم؛ بعد بخشی از سوره که نخواندیم را میخوانیم و بعد هم قرار شد که انشاءالله اگر وقت بشود در مورد کلیت سوره یک مقدار صحبت کنیم.
۱-۱ غربی و شرقی
دفعه قبل یک دانشجویی بعد از جلسه تذکری به من داد که من یک اشتباهی در بحث درباره این اشارهای که به واژه غربی در داستان میشود کردم. ظاهراً در حرفهایم یک چیزی گفتم که مثلاً وحی غربی است، دقیقاً یادم نیست که چه گفتم اما آن زمان که ایشان تذکر داد میدانستم که درست میگوید که یک چیز این شکلی گفته بودم. احتمالاً قبلاً وقتی درباره سورۀ نور یا مریم داشتم بحث میکردم، در مورد این موضوع مفصل صحبت کردم، در مورد مفهوم شرقی و غربی در قرآن، مثلا اینجا میگوید «وَمَا كُنْتَ بِجَانِبِ الْغَرْبِيِّ إِذْ قَضَيْنَا إِلَى مُوسَى الْأَمْرَ» (القصص:۴۴)، و اینکه چرا وقتی که به حضرت موسی دارد وحی میشود، واژه غربی به کار میرود و موسی در جانب غربی است، ولی وقتی که مریم دارد حضرت عیسی را به دنیا میآورد در جانب شرقی است (مریم:۱۶).
نکته این نیست که مرد غربی یا وحی غربی است و زن شرقی است، درست برعکس؛ طبق آن بحثهایی که در سورۀ نور کردیم در دو قطبیای که در عالم وجود دارد که مرد و زن هم تحت آن دوگانیای که در اسماء وجود دارد در دو قطب قرار میگیرند – که اصطلاحاً همین قطب شرقی و غربی به آن گفته میشود و در عرفان ما وارد شده است – مرد در قطب شرقی است و زن در قطب غربی، ولی باردار شدن برای زن و پدیدۀ وحی برای مرد همراه با رسیدن به آن حالت تعادل است. در واقع مریم برای اینکه بدون اینکه مردی دخالت کند باردار شود، در جانب شرقی قرار میگیرد و موسی هم وقتی دارد به او وحی میشود در جانب غربی است، نه اینکه وحی غربی است. ظاهراً از چیزی که گفتم برداشت میشد که مرد در قطب غربی و وحی هم یک چیز غربی است. درست برعکس، حضور مریم در ناحیه شرقی نشانه به تعادل رسیدن است که زمینه را فراهم میکند برای اینکه کلمه الهی را به معنای زنانه آن دریافت کند و موسی به عنوان یک موجود شرقی وقتی که این آمادگی را پیدا میکند تا کلمه الهی را به معنای مردانه آن – یعنی وحی – دریافت کند در جانب غربی است. این تذکری بود که یک نفر بعد از جلسه داد و فکر میکنم لازم بود اصلاحش کنم.
۲-۱ تمکن بنیاسرائیل بعد از حضرت موسی
یک نکته در جلسه قبل گفتم درباره اینکه تفاوت بین داستان موسی و یوسف این است که وقتی در مورد یوسف صحبت میشود گفته میشود «وَكَذَلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ» (یوسف:۲۱) در حالی که در مورد حضرت موسی چنین چیزی گفته نمیشود، واقعیت این است که حضرت موسی هیچوقت در جایی آرام نگرفت درحالیکه حضرت یوسف در مصر مستقر شد و خانوادهاش را آورد و بنیاسرائیل تمکن پیدا کرد. نکتهای که باید اضافه کنم این است که شما کلمه تمکین را در ابتدای سوره به این شکل میبینید که میگوید «وَنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِينَ ﴿٥﴾ وَنُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ» (القصص:۵) حضرت موسی نه، ولی بنیاسرائیل تمکن پیدا میکند، این چیزی است که در این وعدهای که اول سوره هست گفته میشود. دفعه قبل به این اشاره کردم که حضرت موسی در همان چهل سال سرگردانی در بیابان (المائده:۲۶) از دنیا رفت و هیچ وقت به آن ارض موعودی که بنیاسرائیل به سمت آن میرفتند نرسید، ولی بنیاسرائیل رسیدند و وعدهای که داده شده بود در مورد قوم موسی عملی شد و نه خود حضرت موسی. چون واژه تمکین در ابتدای سوره آمده بود گفتم اشاره کنم که در مورد حضرت موسی نیست بلکه در مورد قوم حضرت موسی است که در واقع این اتفاق هم میافتد.
۲- پرسشها
۱-۲ آیه «إِنَّكَ لَا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ…»
یکی دو تا سؤال ایمیلی از من شده است، من نمیدانم واقعاً در مورد اینها بحث کنم یا نه. یکی درباره این آیه «إِنَّكَ لَا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ» (القصص:۵۶)، این آیه بعد از این گفته میشود که کسانی که «آتیناهُمُ الکِتاب» (القصص:۵۲) ایمان میآوردند به رسالت پیامبر و به قرآن به دلیل اینکه حق را تشخیص میدهند – که من در این مورد آخر جلسه یک صحبتی میکنم – آدم از این آیه چه میفهمد بعد از اینکه «إِنَّكَ لَا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ» (القصص:۵۶)؟ فقط اینجا اینطور نیست، در خیلی از جاهای قرآن این را میبینید، پیامبر یک محبت خاصی نسبت به مشرکین قریش و مکه و… دارد، کسانی که که بینشان بزرگ شده است. تقریباً تنها موردی که پیامبر مورد عتاب قرار میگیرد – آن هم نه یک بار – همین است؛ «لَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَفْسَكَ أَلَّا يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ» (الشعراء:۳) تو داری خودت را هلاک میکنی برای اینکه اینها ایمان نمیآورند یا «عَبَسَ وَتَوَلَّى أَنْ جَاءَهُ الْأَعْمَى» (عبس:۲) که میگویند ماجرا این بود که داشت با قریش مذاکره میکرد، آنها داشتند حرفهای پیامبر را گوش میکردند و پیامبر امیدوار بود که شاید ایمان بیاورند، یک مرد نابینایی آمد و پیامبر رو برگرداند و مورد عتاب قرار گرفت که این مرد نابینا است که احتمال دارد هدایت شود.
پیامبر به آنها علاقه دارد و به شدت علاقه دارد که اینها هدایت شوند. چون هم هدایت سران قریش باعث میشود که همۀ قبایل ایمان میآورند – کمااینکه بعد از فتح مکه این اتفاق افتاد – هم اینکه پیامبر از بچگی در بین اینها بزرگ شده است. در واقع همه این عتابها شاید معطوف به این است که پیامبر قلب رئوف و مهربانی دارد و تصور اینکه این آدمهایی که میشناسد در جهنم عذاب شوند شاید خیلی برایش ناگوار است و بارها شما این تم را در قرآن میبینید که پیامبر برای خاطر اینها خودش را به زحمت میاندازند یا غمگین میشود و یک جوری مورد عتاب ملایم یا گاهی اوقات یک خورده شدیدتر قرار میگیرد که خیلی انگار نباید امید به هدایت اینها داشته باشد و بعضی از کارهایی که میکند شاید تحت تأثیر این احساس است، البته کارهایی که میکند نیست، من قبلاً در مورد این بحث کردم که این موضوع خیلی ظریفتر از این است ولی به هرحال این مسئله بارها مطرح شده است.
من احساسم این است که این آیه دارد همین کار را میکند، کسانی ایمان میآورند که «آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ» (القصص:۵۲) هستند، یک عدهای هستند از اهل کتاب که ایمان میآورند، از ایران یکی پا شده رفته آنجا ایمان آورده. اطرافیانش را که نگاه میکند میبیند آنهایی که قرار بود ایمان بیاورند یا دوست داشت ایمان بیاورند نیستند، آیه هم همین است، بعد از اینکه میگوید اینهایی که «آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ» (القصص:۵۲) ایمان میآورند، میگوید «إِنَّكَ لَا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ» (القصص:۵۶) آنهایی که دوست داری را هدایت نمیکنی، «وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ» (القصص:۵۶) خداوند کسی را که بخواهد هدایت میکند «وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ» (القصص:۵۶). سؤال این بود که این آیه اینجا چه کار میکند، فکر میکنم این آیه این کار را میکند، شاید باز یک عتاب کوچکی در آن هست که پیامبر دوست دارد… برای مثال میگویم، اگر پیامبر از هدایت شدن یک خارجی که از یک جایی دیگر آمده خوشحال میشود، از اینکه یکی از سران قریش ایمان میآوردند شاید بیشتر خوشحال میشود و این انگار خوب نیست. نمیدانم، شاید تعبیر خوبی نباشد. به هرحال این آیه به نظر میآید همچنین معنایی داشته باشد.
۲-۲ رابطه جبر و اختیار با هدایت الهی
یک ایمیلی به من شد که از این جهت که اصلاً ربطی به بحثهای این سوره نداشت شک دارم که مطرح کنم، ولی قبلاً معمولاً وقتی یک ایمیلی زده میشد و ارتباط هم نداشت، اگر جواب مفصل میخواستم بدهم ابتدای جلسات این کار را میکردم و الان هم فقط به صورت یک اشاره مطرح میکنم. مسئله این است که – قبلاً هم فکر میکنم این سؤال در این کلاس پرسیده شده است و در مورد آن بحث شده است – از یک همچنین آیاتی بعضیها بوی جبر میشنوند، اینکه خداوند یک عده را میخواهد هدایت کند، یک عده را نمیخواهد هدایت کند و آنهایی را که هدایت میکند میبرد بهشت و آنهایی را که خودش هدایت نکرده است میبرد جهنم. “این چه کاری است! انگار حق یک عده ضایع شده است، مثلا چرا خدا حسن را هدایت کرد، تقی را هدایت نکرد؟”.
قبلاً هم این را توضیح دادم. هر جایی که شما در قران میخوانید «وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ» (القصص:۵۶)، یا خداوند هر کاری را که بخواهد میکند، هرکسی را بخواهد هدایت میکند، هر کس را بخواهد عذاب میکند، شاید وقتی ما در زبان محاوره همچنین حرفی میزنیم معنی آن این است که هیچ منطقی ندارد و من هر کاری دلم بخواهد میکنم و من هر کس که دلم بخواهد را هدایت میکنم، ولی درباره “خداوند هر کسی را که بخواهد هدایت میکند” جاهای دیگر قرآن با تفصیل این را میخوانید: خداوند متقین را میخواهد هدایت کند. خداوند چه کسانی را میخواهد هدایت کند؟ حسن و تقی و… نیستند، به اسم و رسم و فامیل نیست، به صفتهایشان است. خداوند میخواهد متقین را هدایت کند، هر کس تقوا داشته باشد هدایت میشود. خداوند آنهایی که مثلاً دوست دارند که پاک باشند را دوست دارد نه اینکه همینجور خداوند بگوید من هرکی را که دلم میخواهد دوست دارم، خداوند هر چی دلش میخواهد براساس صفات است نه براساس این که طرف اسمش چیست یا کجا به دنیا آمده است. در واقع چیزی که اینجا دارد گفته میشود این است، اینها ویژگیای دارند که هدایت به آنها اثر میکند. حق را میشناسند، از متقین هستند و آدمهایی هستند که به هر حال کارهای خوبی کردند و خداوند میخواهد این جور آدمها هدایت شوند، خدا نمیخواهد آن آدمهایی که آدمهای ظالمی هستند هدایت شوند. خداوند میگوید من ظالمین را هدایت نمیکنم، نمیگوید قریش را من هدایت نمیکنم، یا فلان آدم را هدایت نمیکنم، خدا کسی که گناه میکند را هدایت نمیکند. اصلاً کل ماجرای بهشت و جهنم این است که خداوند هرکسی را به درگاه خودش راه نمیدهد، انگار باید از یک مقدار پاکیزگی برخوردار باشد. خداوند ابلیس را مأمور کرده است که این آدمها را گمراه کند، خدا یک وسایل گمراهی فراهم کرده است برای آن آدمهایی که بد هستند تا نزدیک نشوند و آن آدمهایی که خوباند نزدیک او شوند.
معنی اینجور آیات این است که «وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ» (القصص:۵۶) اراده خداوند بر این قرار گرفته است که آنهایی که اخلاص دارند، آنهایی که تقوا دارند و آنهایی که کارهای خوب کردند به سمتش بیایند و آنهایی که آدمهای بدی هستند و بدکارند و ظلم کردند به سمت او نیایند. در واقع اینجا نکته این است که شاید آنهایی که پیامبر خیلی دوست دارد جز آنهایی نیستند که واقعاً خداوند میخواهد هدایت شوند و قابلیت هدایت دارند. بنابراین پیغمبر باید این حُبّ را یک جوری کنترل کند و بگذارد کنار و بنابراین جبری به آن معنا از این آیه استنباط نمیشود.
[۰۰:۱۵]
اینطوری نیست که یک عده را خدا خلق کرده است و آنهایی که اول اسمشان”ب” دارد را هدایت میکند و آنهایی که اول اسمشان “ن” دارد را هدایت نمیکند، اینجوری نیست که بگوید یک چیز جبری اتفاق افتاده است. براساس رفتارها و ویژگیها است. منتها این سؤال میتواند عمیقتر باشد که رفتارها و ویژگیهای ما، خدا به ما یک چیزی را داده است که… مثلا یک نفر ویژگیهای ژنتیکی داشت و یک جایی به دنیا آمد و آدم خوبی شد، یک عدهای هم مثلاً مشکلاتی داشتند و یک جای بدی به دنیا آمدند و آدمهای بدی شدند و کارهای بدی کردند. این بحث جبر و اختیار است و بالاخره اختیار مسئله سختی است. خیلی آدمها مینشینند فکر میکنند – مخصوصاً براساس مبانی علمی، فکر میکنند که دارند براساس مبانی علمی فکر میکنند – و ممکن است به جبر برسند و احساس کنند هر چیزی که در دنیا اتفاق میافتد نتیجه یک چیزهای deterministic است، بنابراین دنیا کلاً یک چیز تعیین شده و جبری است و بنابراین عذاب و هدایت و عقاب و همه این چیزها میرود زیر سؤال.
این دیگر بحث جبر و اختیار است که به وضوح در قرآن مسئله این است که انسانها اختیار دارند در پیروی کردن از راه خوب و بد و گناه کردن و یا نکردن، بنابراین مجازات براساس این اختیاری که به آنها داده شده است توجیه میشود. بحث جبر و اختیار بحث خیلی عمیقی است، اگر واقعاً یک نفر مشکلات این طوری داشته باشد، مثلاً استدلالهایی به نفع جبر در ذهنش باشد و اختیار را نفهمد و فکر کند نمیشود آن را توجیه کرد، فکر کنم جای این بحث در این جلسه که در مورد سورۀ قصص است نیست، ولی اینکه این آیه «وَلَكِنَّ اللَّهَ يَهْدِي مَنْ يَشَاءُ» (القصص:۵۶) بوی جبر میدهد و یا اختیار، بوی اختیار میدهد.
۳-۲ «نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنَا»
خوب یک ایمیل هم در مورد «نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنَا» (القصص:۵۷) داشتم که خیلی یادم نیست که استدلال چه بوده است. میخواهید خودتان بگویید که موضوع چه بود. فقط یادم هست که یک ایمیلی دریافت کردم که «نُتَخَطَّفْ» این معنی را نمیدهد، آن معنی را میدهد.
حضار: [۰۰:۱۷:۳۵]
استاد: بله. عین این آیه که ما حرم امنی را قرار دادیم که مردم در حول آن ربوده میشوند – “ربوده میشوند” خیلی ترجمه بدی است، یعنی چی ربوده میشوند؟ حالا به هر معنایی – ولی در خود آن حرم نمیشوند. چه تعارضی داشت؟
حضار: گفتید که بعد از اینکه ایمان بیاورند قریش اینها را تبعید میکند، ولی من فکر میکنم معنایش فرق دارد.
استاد: معنی آن چیست یا این معنی چه اشکالی دارد؟ من یادم هست که محتوای ایمیل…
حضار: داخل مسجدالحرام را میگوید یا شامل مکه هم میشود؟ اگر شامل مکه شود… احتمال اینکه قریش بتواند داخل مسجدالحرام اعمال قدرت کند خیلی بیشتر است تا…
استاد: قریش به این حرم امن احترام میگذارد. نکته این است که به هر دلیلی – به این دلیل که ارث آباء و اجدادشان است – قریش به این حرم احترام میگذاشت. اصلاً پیامبر چرا توانست در مکه مقاومت کند؟ برای اینکه کسی به او تعرض نمیکرد. یک عده میخواستند پیغمبر را بکشند ولی از بین همان مشرکین قریش آدمهایی بودند که جلوی سران قریش میایستادند که حق ندارید به او تعرض کنید. یک داستان معروفی است که من یک بار به مناسبتی در این کلاس نقل کردم، پیامبر را میخواستند بزنند یا بکشند و یکی از سران قریش – مشرکین قریش بهاصطلاح لوتی مسلک بودند – به این عنوان که این آدم ضعیفی است، در مسجدالحرام ایستاد و فریاد زد اگر کسی به این تعرض کند من و همه پسران میایستیم خون شما را میریزیم، یادم نیست عبارتش چی بود، آن موقع شاید دقیقتر نقل کردم.
بالاخره یک آداب و رسومی در قریش بود که امنیت حرم را حفظ میکرد. مثلاً شما در قرآن میخوانید که ماههای حرام وجود دارد، این سنت در قریش بود. این خانه که بنا شد اسماعیل و خانوادهاش اطراف آن شروع کردند به زندگی کردن و بعداً کمکم یک عده آمدند جمع شدند. سنتهایی وجود داشت که سنتهای مقدسی بود و بعداً کمکم مثل هر دینی که یک مدت از آن میگذرد آلوده میشود، خانه خدا به جای اینکه مرکز یکتاپرستی باشد مرکز بتپرستی شد و یک اعوجاجهایی به وجود آمد. شما در این آیات هم میبینید که همچنان این مسئله حرم امن وجود دارد و چه کسی این را رعایت میکند؟ همین سران قریش رعایت میکنند، برای اینکه یک منافعی در آن وجود دارد، نه اینکه مثلاً اعتقادات اخلاقی خاصی لزوماً داشته باشند، همینجا میگوید «حَرَمًا آمِنًا يُجْبَى إِلَيْهِ ثَمَرَاتُ كُلِّ شَيْءٍ رِزْقًا» (القصص:۵۷) اصلاً وجود این خانه و امنیتی که اینجا دارد که یک جوری تضمین شده است انگار باعث شده است که مثل این مناطق آزاد باشد، مثلاً همه اعراب و بادیه به امنیت مکه یک جوری احترام میگذارند، آنجا قتل نمیکنند و یک کارهایی انجام نمیدهند و نتیجه این است که محل خوبی برای تجارت شده است، منافعی برایشان آورده است. برای چه مکه در یک جای بد آب و هوای لم یزرع، قطب تجارت شبه جزیرۀ عربستان شده است؟ برای خاطر اینکه این سنت آنجا وجود دارد که امنیت مردم برقرار است. فکر کنم پس مشکل اینجوری حل میشود که قبول کنید خود سران قریش هم امنیت حرم را محترم میدانند حالا به هر دلیلی.
حضار: یعنی حتی با جود اینکه مردم ایمان میآوردند هم این امنیت تأمین شده بود؟
استاد: شما میبینید که پیغمبر و اطرافیانش را نمیکشند، انگار خیلی کار ثقیلی است که یک نفر را که میخواهند نابودش کنند نمیکنند. آخرش یک جوری توطئه چیدند که کاری کنند که همه قبایل نقش داشته باشند که کسی نتواند اعتراض کند چرا کشتید، برای اینکه هر کسی پایش گیر باشد، بگویند مثلاً فلانی از قبیلۀ تو هم بوده است و آخر هم گذاشتند رفتند. یک چیزی در داستانهای هجرت هست که وقتی پیغمبر خارج شد آدم فرستادند که بین راه بکشد پیغمبر را، مثل اینکه در راه اشکال نداشت، از بیرون مکه از یک جایی که گذشتند رفتند بکشند. به نظر میآید در قرآن هم این ثبت شده است، جایی که در غار هستند (التوبة:۴۰) حالا ممکن است مسئله این باشد که به مدینه نرسد، ولی ظاهراً مسئله این بود که پیامبر و اطرافیانش را خارج از مکه راحتتر میتوانستند از بین ببرند. برای ترور پیامبر وقتی که در مدینه ساکن شده بود آدم میفرستادند، یک جوری نبود که دیگر قتل پیامبر برایشان حالت تابو داشته باشد، میخواستند اگر میشد شخصاً خود پیامبر را بکشند. ولی ماههای حرام و آن منطقه حرام محترم بود، تا حدودی البته، بالاخره همه چیز را یک خورده کج و معوج کرده بودند.
۳- آیات بین دو داستان سوره
همین قسمتها آخرین جاهایی بود که از سوره خواندیم. یک قسمتی قبل از داستان قارون و قسمت بعد از داستان قارون را بخوانیم و بعداً برگردیم از اول درباره کل سوره یک صحبتی بکنیم. تا اینجا داستان قارون را بعد از اینکه داستان موسی و فرعون تمام شد از پیش خواندم.
از اول سوره، داستان حضرت موسی و فرعون را خواندیم که میگفت چجوری موسی حفظ شد و آمد و فرعون و یک عده از اطرافیانش غرق شدند و از بین رفتند و بنیاسرائیل نجات پیدا کرد. سوره کاملاً دو بخش مجزا دارد یعنی یک داستان طولانی و بعدش نیمه دوم که در وسط آن داستان قارون گفته میشود؛ ولی از اول سوره میگوید که میخواهیم داستان موسی و فرعون را بگوییم، داستان را میگوید ولی یک جایی تمام میشود، ولی چون از ابتدا اعلام کرده است که میخواهیم این داستان را بگوییم خیلی به اصطلاح کات واضح و مهمی است، داستان که تمام میشود انگار یک چیز جدیدی شروع میشود. یک سری آیات خواندیم که با این آیات «وَمَا كُنْتَ بِجَانِبِ الْغَرْبِيِّ» (القصص:۴۴) و «وَمَا كُنْتَ بِجَانِبِ الطُّورِ» (القصص:۴۶) خطاب برمیگردد به پیامبر و این موضوع مطرح میشود که پیامبر در موقعیتی است که الان برای هدایت قوم خودش کتاب آورده است و اینها به دلایلی نمیپذیرند و وسط آن پرانتزی باز شد که یک عدهای از کسانی که قبلا به آنها کتاب داده شده است میپذیرند، همین کتاب را بهعنوان حق میپذیرند و ایمان میآورند. این محتوای دو صفحهای بود که جلسه قبل بعد از داستان موسی و فرعون خواندیم. قسمتی که الان میخواهم در ادامه آن بحث قبل از داستان قارون بگویم، طبق عادت تقریباً همه سورههای بلند قرآن آن بخشی است که به قیامت و توحید اختصاص دارد، خیلی کم پیدا میشود که یک سورهای یک بخش توحیدی یا یک بخشی در مورد معاد و آخرت نداشته باشد. از این آیه شصتم بحث قیامت شروع میشود و بعد با یک آیات توحیدی ادامه پیدا میکند و دوباره به بحث قیامت برمیگردد.
آیه شصتم میگوید «وَمَا أُوتِيتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَمَتَاعُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَزِينَتُهَا وَمَا عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ وَأَبْقَى أَفَلَا تَعْقِلُونَ» (القصص:۶۰) هر چه به شما داده شده است، متاع حیات دنیا و زینت حیات دنیاست و آنچه که نزد خداوند است، باقی میماند. آیا تعقل نمیکنید؟ «أَفَمَنْ وَعَدْنَاهُ وَعْدًا حَسَنًا فَهُوَ لَاقِيهِ» (القصص:۶۱) آیا کسی که به او وعدهای داده شده و به این وعده میرسد «كَمَنْ مَتَّعْنَاهُ مَتَاعَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ثُمَّ هُوَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مِنَ الْمُحْضَرِينَ» (القصص:۶۱) مثل کسی است که از دنیا استفاده کرده و بعداً در قیامت حاضر میشود و انگار کارهایی که باید انجام میداده است، آنجا مورد سؤال قرار میگیرد که اینها را انجام نداده است و فقط از حیات دنیای خودش استفاده کرده است، چیزی برای آخرت خودش نگذاشته است. آیا این دو تا با هم مساوی هستند؟ «وَيَوْمَ يُنَادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكَائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ» (القصص:۶۲) عبارت ” وَيَوْمَ يُنَادِيهِمْ” در ادامه دوباره تکرار میشود و اصلا این آیه یک بار دیگر عیناً تکرار میشود «وَيَوْمَ يُنَادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكَائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ» (القصص:۷۴)، این دو تا آیه تکراری یک جوری قویاً کار پرانتز را میکند، یعنی یک موضوعی اینجا شروع میشود و ادامه پیدا میکند، دوباره برمیگردد به آن آیه اول. این دو آیه به طور خیلی مشخصی بخشی که در بین خودشان هست را از بقیه بخشها جدا میکنند. داخل این بخش هم یک بار دیگر عبارت “وَيَوْمَ يُنَادِيهِمْ” تکرار میشود.
شما در قسمت قبل و خیلی جاهای دیگر قرآن بحثهایی را در این دنیا میبینید بین کسانی که حرف حق میزنند و کسانی که باطل میگویند، این دنیا جایی است که اسرار هنوز هویدا نشده است و جایی است که هنوز حق ظهور نکرده است. در واقع مثل بحث آدمهایی است که میبینند و آدمهایی که نمیبینند. یک عده چیزهای واضحی را به عنوان حقیقت میگویند، مثلاً پیامبران یا در داستان قارون کسانی که «أُوتُوا الْعِلْمَ» (القصص:۸۰) یک چیزهای سادهای را میگویند ولی طرف مقابل نمیبیند و حقیقت آن را درک نمیکند و نمیپذیرد. یک سری دیالوگ روز قیامت هم داریم از جمله این چیزهایی که در این بخش از سوره میخوانیم، حق روشن شده است بنابراین کسی منکر چیزی که بهعنوان حقیقت گفته میشود نیست فقط مسئله این است که اینجا دیگر نه جایی برای ایمان آوردن است و نه جایی برای اصلاح کردن.
[۰۰:۳۰]
به آنها ندا داده میشود که «أَيْنَ شُرَكَائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ» (القصص:۶۲) این شرکائی که فکر میکردید برای خدا قائل بودید کجا هستند؟ میگوید اینهایی که «حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ» (القصص:۶۲)، یعنی کسانی که قول در مورد آنها حقیقت پیدا کرده است… به فارسی چه باید بگوییم؟
حضار: تحقق پیدا کرده است.
استاد: تحقق پیدا کرده است… جای دیگر میگوید «حَقَّتْ كَلِمَةُ الْعَذَابِ» (الزمر:۷۱) یعنی انگار حقشان است که عذاب شوند. واقعیت این است که همه به حق خودشان میرسند، این «حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ» (القصص:۶۲) اینجوری باید ترجمه میشود: چیزی که گفته شده بود در مورد آنها تحقق پیدا کرده است و به حقشان رسیدند. میگویند «قَالَ الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ رَبَّنَا هؤلَاءِ الَّذِينَ أَغْوَيْنَا» (القصص:۶۳) این حرفها جاهای دیگر قرآن هم آمده است که اینها شکایت میکنند که یک کسانی بودند که ما را گمراه کردند «تَبَرَّأْنَا إِلَيْكَ» (القصص:۶۳) و ما از اینها تبری میجوییم. اگر داستان موسی و فرعون یادتان باشد آخر آن یک عبارت یک مقدار عجیب است که میگوید «وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ لَا يُنْصَرُونَ» (القصص:٤١)، فرعون و آدمهایش که غرق شدند را پیشوایان کسانی قرار دادیم که آدمها را میبرند به سمت جهنم، به سمت آتش و اینجا دقیقاً وقتی که از اینها بازخواست میشود – از مردمی که قرار است که عذاب شوند – میگویند کسانی بودند که ما را گمراه کردند، پیشوایانی بودند.
واقعیت این است که اکثریت آدمهایی که میروند جهنم، از کسانی که نباید تقلید میکردند و حرفشان را نباید گوش میکردند، تقلید کردند و حرفشان را گوش کردند و کارشان به اینجا رسید. رهبرانی داشتند از سرکردگان کسانی که به سمت جهنم میبرند، مثلاً فرعون که در این آیه به او اشاره شده است. به هرحال وقتی این حرف به آنها زده میشود اینها میگویند که کسانی بودند که ما را گمراه کردند و «تَبَرَّأْنَا إِلَيْكَ» (القصص:۶۳) ما از اینها تبری میجوییم و «مَا كَانُوا إِيَّانَا يَعْبُدُونَ» (القصص:۶۳) ما اینها را نمیپرستیدیم. «وَقِيلَ ادْعُوا شُرَكَاءَكُمْ فَدَعَوْهُمْ فَلَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُمْ وَرَأَوُا الْعَذَابَ» (القصص:۶۴) میگویند که شرکاء خودتان را صدا بکنید، صدا میکنند و جوابی نمیآید و عذاب را میبینند. «لَوْ أَنَّهُمْ كَانُوا يَهْتَدُونَ» (القصص:۶۴) خیلی انتهای دردناکی است برای این آیه، «لَوْ أَنَّهُمْ كَانُوا يَهْتَدُونَ» (القصص:۶۴) اگر هدایت شده بودند، دیگر قبل و بعد ندارد، اگر هدایت شده بودند، اینجوری نمیشد.
دوباره «وَيَوْمَ يُنَادِيهِمْ فَيَقُولُ مَاذَا أَجَبْتُمُ الْمُرْسَلِينَ» (القصص:۶۵) – دفعه اول از توحید از آنها سؤال میشود و دفعه دوم از نبوت سؤال میشود – چجوری کسانی که فرستاده شده بودند را اجابت کردید؟ «فَعَمِيَتْ عَلَيْهِمُ الْأَنْبَاءُ يَوْمَئِذٍ فَهُمْ لَا يَتَسَاءَلُونَ» (القصص:۶۶). «فَعَمِيَتْ عَلَيْهِمُ الْأَنْبَاءُ» (القصص:۶۶) یعنی مثلاً همان که ما میگوییم طرف هنگ میکند یا قاطی میکند. منظور از «الْأَنْبَاءُ» مثلاً چیزهایی است که باید دانسته شود. اینها چشمشان انگار پوشیده میشود دربرابر چیزهایی که باید بدانند. این یک صحنه قیامت است که انتهای آن این است که «فَأَمَّا مَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَعَسَى أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُفْلِحِينَ» (القصص:۶۷) در مقابل این آدمها که «حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ» (القصص:۶۲) و کلمه عذاب در موردشان دارد تحقق پیدا میکند، کسانی هستند که توبه کردند، ایمان آوردند و عمل صالح انجام میدهند «فَعَسَى أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُفْلِحِينَ» (القصص:۶۷) اینها هستند که شاید رستگار شوند.
این مناظر قیامت است و بعدش هم یکسری آیات توحیدی میآید که از آیه ۶۸ شروع میشود تا آیه ۷۳. این بخش را سریع میخوانم و رد میشوم، نه اینکه نکتهای نداشته باشد ولی فکر میکنم خیلی لازم نیست وارد جزئیات شویم. «وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَيَخْتَارُ» (القصص:۶۸) خداوند هر چه را بخواهد خلق میکند و اختیار میکند «مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ» (القصص:۶۸) برای کسی به غیر از خدا این اختیار وجود ندارد. این آیه برای کسانی که جبری فکر میکنند فکر کنم آیه محبوبی است، چون کلمه اختیار در آن آمده است و میگوید «مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ» میشود اینجوری ترجمه کرد که کس دیگری اختیار ندارد «سُبْحَانَ اللَّهِ وَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ» (القصص:۶۸) اگر اینجوری ترجمه کنیم میشود استنباط کرد که کسانی که قائل به اختیار هستند، جزء مشرکین هستند! میشود خیلی مسئله را حاد کرد، بنابراین میشود سر برید و از این کارها هم کرد. قبول کنید که جا ندارد وارد این بحث بشوم، به هرحال اختیار بشر جزء بدیهیات در قرآن است و اینجا هم ربطی به این ندارد که مردم از خودشان اختیار دارند یا نه. «وَرَبُّكَ يَعْلَمُ مَا تُكِنُّ صُدُورُهُمْ وَمَا يُعْلِنُونَ» (القصص:۶۹) پروردگار تو میداند که چه چیزی در سینههایشان است و چه چیزهایی را آشکار میکنند. در ادامه آیات توحیدی خیلی خالص «وَهُوَ اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْحَمْدُ فِي الْأُولَى وَالْآخِرَةِ وَلَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ» (القصص:۷۰).
«قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَيْكُمُ اللَّيْلَ سَرْمَدًا إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ مَنْ إِلَهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِضِيَاءٍ أَفَلَا تَسْمَعُونَ» (القصص:۷۱) این یک تیپ بیان آیات توحیدی است که در قرآن در جاهای مختلف میبینید که اگر یکی از این نعمتها قطع شود چه میشود. اگر یک روزی همه آبها در زمین فرو بروند چه کسی است که برای شما آب بیاورد؟ (الملک:۳۰) میگوید اگر یک شبی جاودانه شود و روز نیاید چه کسی است که غیر از خدا «يَأْتِيكُمْ بِضِيَاءٍ» (القصص:۷۱) چه کسی نور را برای شما میآورد؟ «أَفَلَا تَسْمَعُونَ» (القصص:۷۱). «قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَيْكُمُ النَّهَارَ سَرْمَدًا» (القصص:۷۲) اگر روز جاودانه شود «إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ مَنْ إِلَهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِلَيْلٍ تَسْكُنُونَ فِيهِ» (القصص:۷۲) چه کسی به غیر از خداست که بتواند شب را بیاورد که در آن آرامش پیدا کنید؟ «أَفَلَا تُبْصِرُونَ» (القصص:۷۲) آنجایی که میگوید شب جاودانه شود گفته میشود «أَفَلَا تَسْمَعُونَ» (القصص:۷۱) آیا نمیشنوید؟ چیزی دیده نمیشود و یک مناسبتی دارد که در آن تاریکی میگوید “آیا نمیشنوید؟”. بعد در جایی که نور زیاد است و شب نیست میگوید «أَفَلَا تُبْصِرُونَ» (القصص:۷۲). یک مناسبتی با آن متنی که دارد گفته میشود دارد. در مورد دومی میگوید «تَسْكُنُونَ فِيهِ» (القصص:۷۲) و بعداً در مورد هر دو تا توضیح داده میشود «وَمِنْ رَحْمَتِهِ جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ لِتَسْكُنُوا فِيهِ وَلِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ» (القصص:۷۳) از رحمت خداوند روز برای کسب رزق و تلاش کردن و شب برای استراحت قرار داده شده است «وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ» (القصص:۷۳) و برای اینکه شکرگزار باشید.
کلاً این مسئله روز و شب یکی از تکراریترین آیات توحید در قرآن است که خیلی هم موضوع عمیقی است، شاید در ابتدای سوره رعد خیلی عمیقتر از جاهای دیگر به آن اشاره میشود، من فکر میکنم در مورد این موضوع صحبت کردم ولی به هرحال آیات توحیدی هستند. تقریبا هرجا که دارد آیات الهی و توحیدی برای مشرکین بیان میشود اشاره به روز و شب هست. اینجا خیلی مفصل در سه تا آیه آمده با استناد به اینکه انگار همه شما میدانید که الله است که این کار را میکند، با آن اعتقادات مشرکانه، نظام عالم دست الله است، روز و شب را خدا میگرداند، در این بحثی نیست که الله است که ستارهها را خلق کرده است و نظم خورشید را بوجود آورده. این روز و شب موضعی که در کره زمین میبینم، مثلاً نتیجه حرکت خورشید باشد یا برعکس، نتیجه این نظمی است که آسمان دارد بنابراین الله دارد این کار را میکند. روز و شب، این نعمت بزرگ که خداوند به شما داده است، واضح است که از اوست. این احساسی که الله یک چیزهایی خلق کرده است و بعد پرورش و مثلا امور انسانهای دیگر را به کسان دیگر واگذار کرده است، یکی از بارزترین…
بزرگترین نعمتهایی که داریم و از آنها استفاده میکنیم، چیزهایی که میخوریم، روز و شبی که با آن بیدار میشویم و میخوابیم و… اینها همه نتیجه نظام کلی عالم است. اگر قبول دارند که جهان را الله خلق کرده است.، دقت کنند میبینند که در همه امورشان دست تربیت خداوند هست و چیز دیگری دیده نمیشود، این روز و شب هم یک آیت سمائی است و جزو خلقت عالم است، بنابراین نمیتوانید خلقت عالم را از ربوبیت و نعمتهایی که در زمین است جدا کنید، این چیزی است که مدام به آن اشاره میشود. دوباره آن آیه تکرار میشود و برمیگردد به آن صحنه قیامت «وَيَوْمَ يُنَادِيهِمْ فَيَقُولُ أَيْنَ شُرَكَائِيَ الَّذِينَ كُنْتُمْ تَزْعُمُونَ﴿٧٥﴾ وَنَزَعْنَا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيدًا فَقُلْنَا هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ فَعَلِمُوا أَنَّ الْحَقَّ لِلَّهِ وَضَلَّ عَنْهُمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ» (القصص:۷۵) درواقع این آیات توحید وسط آن بحث صحنه قیامت آمد، بین “ینادیهم” دوم و “ینادیهم” سوم، جایی که گفته میشود «فَأَمَّا مَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَعَسَى أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُفْلِحِينَ» – مثل اینکه از مؤمنین صحبت میشود – اصل چیزی که باید به آن ایمان آورد، چیزی که باعث فلاح میشود، این است که این حرف را یعنی توحید را بپذیریم. تمام رسالت انبیاء برای این است که شما توحید را درک کنید و بپذیرید و براساس آن زندگی کنید، مثل اینکه حرف آدمهای خوب که شد زمینه فراهم شد برای اینکه آن عقیده صالح را بیان کند و بعد دوباره ادامه صحنه قیامت بیاید.
۴- آیات پایانی سوره پس از داستان قارون و تناسب آن با داستانهای قبل
بعد از این تذکر به صحنههای قیامت و تذکر به توحید داستان قارون میآید که ما پیشاپیش خواندیم و من دوباره تکرار نمیکنم. وقتی برمیگردیم و میخواهیم در مورد کل سوره صحبت کنیم این مشکل برطرف میشود که یک چیزهایی را پس و پیش خواندیم. من باید توضیحی داشته باشم که چرا این داستان از داستان موسی و فرعون جدا است، بین آن بحثهایی میشود و بعد دوباره یک قطعهای در پایان سوره هست.
داستان قارون که تمام میشود – این آیه را من قبلاً خواندم و حالا دوباره میخوانم بهعنوان شروع بخش پایانی سوره – بعد از اینکه قارون از بین میرود و آدمهایی که آرزو داشتند مثل قارون باشند میآیند ابزار پشیمانی میکنند از حرفهایی که زدند، میگوید «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ» (القصص:۸۳) من یک بار این بحث را کردم که وقتی داستان موسی و فرعون دارد تمام میشود یک جور بازگشت به ابتدای داستان داریم، لوکیشن دریا میآید و بعد این کلمه ائمه دوباره تکرار میشود که آن آیات اول سوره را یادآوری میکند. مثل اینکه یک پرانتزی باز شده است و اینجا بسته میشود. این پرانتز از کجا باز شده است که اینجا بسته میشود؟ از جایی که میگوید «وَنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً» (القصص:۵) شما آخر داستان را که نگاه کنید واژه ائمه آمده است، ائمه واژه کمیابی است در قرآن، وقتی که یک واژه کمیاب دو بار میآید یک جوری توجه آدم را جلب میکند، میخواستند مستضعفین را ائمه کنند، آخرش میگوید اینها که از بین رفتند “ائمه الی النار” شدند (القصص:۴۱)، این یک جوری انتهای داستان را به آیه اول برمیگرداند و در صحنه غرق شدن که اینها در دریا غرق میشوند میگوید «فَأَخَذْنَاهُ وَجُنُودَهُ فَنَبَذْنَاهُمْ فِي الْيَمِّ» (القصص:۴۰) این آیه که قبل از آن آیه است، برمیگردد به جایی که یک خورده جلوتر از جایی است که آیه قبل به آن برمیگشت (القصص:۷). مثل دو تا پرانتز که پرانتز اولی با این آخری میخورد، پرانتز دومی هم یک خورده قبلتر بسته شده است.
[۰۰:۴۵]
اول داستان حضرت موسی با یک دریا شروع شد، انتهای داستان فرعون و موسی هم با دریا تمام میشود. حالا اینجا که میگوید «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ» (القصص:۸۳) واقعاً یک پرانتز دیگر بسته میشود. نمیشود آدم یاد این نیفتد که قبل از آن پرانتز اول یک آیه دیگری بود و یک پرانتز دیگری باز شده است که گفت «إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِي الْأَرْضِ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِيَعًا يَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِنْهُمْ يُذَبِّحُ أَبْنَاءَهُمْ وَيَسْتَحْيِي نِسَاءَهُمْ» (القصص:۴) آخرش هم میگوید «إِنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ» (القصص:۴). واژههای علو و فساد یک آیه قبل از آن آیه که میگوید «وَنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا» (القصص:۵) آمده بود. مثل اینکه بعد از همه چیزهایی که گفته شد حالا میگوید «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ» (القصص:۸۳)، این دار آخرت است که آن را برای کسانی گذاشتیم که «لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا» (القصص:۸۳) مثل فرعون نباشند که علو و فساد داشت، و مثل قارون. درباره قارون هم به شدت تاکید میشود که «وَلَا تَبْغِ الْفَسَادَ فِي الْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ» (القصص:۷۷) واژۀ فساد در مورد قارون هم با شدت به کار میرود.
بنابراین یک جوری انگار از آن آیه اول که گفته بود، یک چیزی اینجا تمام شد. در ادامه میگوید «مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْهَا وَمَنْ جَاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلَا يُجْزَى الَّذِينَ عَمِلُوا السَّيِّئَاتِ إِلَّا مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ» (القصص:۸۴)، حالا انتظار داریم که کدام پرانتز بسته شود؟ ابتدای سوره این آیات را میخوانیم: «تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْمُبِينِ ﴿٢﴾ نَتْلُو عَلَيْكَ مِنْ نَبَإِ مُوسَى وفِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ» (القصص:۳)، خطاب به پیغمبر گفت این کتاب مبین است، بر تو «نَتْلُو عَلَيْكَ مِنْ نَبَإِ مُوسَى وَفِرْعَوْنَ» (القصص:۳)، داستان اینجوری شروع شد، قبل از این که چیزی گفته شود به پیغمبر گفت ما برای تو داستان موسی و فرعون را میخوانیم. آخر سوره خطاب برمیگردد به خود پیغمبر، مثل اینکه “گفتیم یک داستان را میخوانیم و چیزهای دیگری گفتیم”. نه اینکه خطاب دیگری به پیغمبر نشده باشد، ولی پایان سوره هم با خطاب مستقیم به پیغمبر است. آن چیزهایی که قرار بود گفته شود گفته شد و حالا «إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ» (القصص:۸۵) دیگر این صحبتهای نهایی با پیامبر است. داستان موسی و فرعون تمام شد و چیزهایی که بعدش آمده بود، بالاخره انگار یک مناسبتی دارد که با همان خطابها به پیامبر شروع شده بود و با همان خطاب هم تمام شد.
«إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلَى مَعَادٍ قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جَاءَ بِالْهُدَى وَمَنْ هُوَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ» (القصص:۸۵) میگوید آن کسی که بر تو قرآن را فرض کرده است، واجب کرده است، «لَرَادُّكَ إِلَى مَعَادٍ» بعضیها – شاید اکثریت – میگویند یعنی تو را به مکه برمیگرداند، ولی من مطمئن نیستم که معنی آن چیست، یعنی قراین کافی برای این ترجمه وجود ندارد ولی خیلی ترجمه مشهوری است که به پیامبر دارد قول داده میشود که تو را به مکه برمیگردانیم و معاد اینجا منظور مکه است. من قرینۀ کافی نمیبینم که منظور این باشد، شاید هم باشد. «لَرَادُّكَ إِلَى مَعَادٍ» (القصص:۸۵) یعنی تو را به جایی که باید برگردی برمیگرداند، لزوماً “معاد” معنی جغرافیایی نمیدهد. بعد میگوید « قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جَاءَ بِالْهُدَى وَمَنْ هُوَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ» (القصص:۸۵) این جمله را موسی به فرعون گفت. فرعون که پرت و پلاهایی را گفت موسی گفت «وَقَالَ مُوسَى رَبِّي أَعْلَمُ بِمَنْ جَاءَ بِالْهُدَى مِنْ عِنْدِهِ» (القصص:۳۷) اینجا میگوید که «قُلْ رَبِّي» (القصص:۸۵) تو هم بگو، تو هم مثل موسی بگو. یک چیزی از این داستان برای پیامبر دارد نقل میشود و دستور میدهد که مثل موسی بگو «قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جَاءَ بِالْهُدَى وَمَنْ هُوَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ» (القصص:۸۵)، خداوند بهتر میداند که چه کسی…
آنجا هم که داشتم میخواندم تاکید کردم که شما یک تفاوتی بین موسی بعد از ده سال همراهی با شعیب میبینید با آن موسی که اگر دعوایی میدید میرفت و میزد. فرعون خیلی حرف چرندی میزند ولی موسی یک جواب خیلی حکیمانهای میدهد، با آرامش میگوید «رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جَاءَ بِالْهُدَى مِنْ عِندِهِ» (القصص:۳۷) اینجا انگار تأکیدی بر حکمت موسی است، خداوند به پیامبر میگوید بگو «قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جَاءَ بِالْهُدَى وَمَنْ هُوَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ».
۵- میل زیاد پیامبر به بخشیده شدن و هدایت مشرکین و رابطه خدا و پیامبر
«وَمَا كُنْتَ تَرْجُو» (القصص:۸۶) این “وَمَا كُنْتَ” با آن “مَا كُنْتَ”ها (القصص:۴۴ تا ۴۶) باید در ذهنمان باشد. آخر سوره مدام ارجاع به داخل سوره دارد، آدم یادش میآید که این عبارت آنجا بود، «وَمَا كُنْتَ» اول نیمه دوم بود… میگوید «وَمَا كُنْتَ تَرْجُو أَنْ يُلْقَى إِلَيْكَ الْكِتَابُ إِلَّا رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ فَلَا تَكُونَنَّ ظَهِيرًا لِلْكَافِرِينَ» (القصص:۸۶) سوره با گفتن «تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْمُبِينِ» (القصص:۲)، با ذکر قران و خطاب به پیغمبر که در این قرآن میخواهیم یک همچنین چیزی بخوانیم شروع شد و پایان آن هم اینجوری است میگوید که «وَمَا كُنْتَ تَرْجُو أَنْ يُلْقَى إِلَيْكَ الْكِتَابُ» (القصص:۸۶) آرزو و امیدی نداشتی که برای تو کتابی نازل شود «إِلَّا رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ» (القصص:۸۶) مگر اینکه این رحمت پروردگارت بود «فَلَا تَكُونَنَّ ظَهِيرًا لِلْكَافِرِينَ» (القصص:۸۶) آدم یاد آن آیه میافتد که گفت از این به بعد دیگر «فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيرًا لِلْمُجْرِمِينَ» (القصص:۱۷) عبارتی که موسی گفت. بعد از این که توبه کرد گفت من عهد میبندم که دیگر «ظَهِيرًا لِلْمُجْرِمِينَ» نباشم. مشابه آن خطاب میشود به پیامبر که «فَلَا تَكُونَنَّ ظَهِيرًا لِلْكَافِرِينَ» (القصص:۸۶) یک طوری برایی پیامبر ترساننده نیست؟ آدم رویش نمیشود که بگوید خودتان را بگذارید جای پیغمبر، در بدترین لحظه زندگی حضرت موسی این جمله گفته شده است، «قَالَ رَبِّ بِمَا أَنْعَمْتَ عَلَيَّ» (القصص:۱۷) بخاطر نعمتی که به من دادی «فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيرًا لِلْمُجْرِمِينَ» (القصص:۱۷) من دیگر پشتیبان گناهکاران نمیشوم. اینکه خداوند به پیغمبر میگوید که «فَلَا تَكُونَنَّ ظَهِيرًا لِلْكَافِرِينَ» (القصص:۸۶) یک جوری مثل این است که بگوید این میتواند جرم تو باشد، مثل آن جرمی که موسی مرتکب شده است، این تداعی بیشتر از خود صرف این آیه آدم را می ترساند، پیامبر را میترساند.
«وَلَا يَصُدُّنَّكَ عَنْ آيَاتِ اللَّهِ بَعْدَ إِذْ أُنْزِلَتْ إِلَيْكَ» (القصص:۸۷) مثل آن بحثی است که در سوره یونس کردم، یک مشکل رسالت پیامبر این است که پیامبر خیلی از نظر عاطفی انگار تحت فشار است و دوست دارد که همه بخشیده شوند ولی آیاتی هستند که حرف از عذاب میزند، گاهی افراد خاصی مصداق آیه هستند، اینها همه پیامبر را محزون میکند و بارها این در قرآن تکرار شده است که مواظب این باش، این عدم تمایلی که داری در برابر اینکه اینها عذاب شوند یک جوری مانع از این نشود که رسالت را خوب انجام بدهی. «وَلَا يَصُدُّنَّكَ عَنْ آيَاتِ اللَّهِ بَعْدَ إِذْ أُنْزِلَتْ إِلَيْكَ وَادْعُ إِلَى رَبِّكَ وَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ» (القصص:۸۷) از مشرکین نباش «وَلَا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَهًا آخَرَ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ» (القصص:۸۸) اینها همه اجزای این آیه معروف هستند که سردر مسجدها مینویسند «وَلَا تَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلَهًا آخَرَ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ» (القصص:۸۸) میگویند مرحوم شهیدی وقتی ایشان را دعوت کردند که در مراسم چهره ماندگار شرکت کنند ایشان قبول نکردند و این آیه را گفتند «كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ» (القصص:۸۸) این آیه میگوید تنها چهره ماندگار خداوند است! نمیخواست بیاید، شاید با یک مقدار شیطنت و شوخ طبعی این آیه را فرستاد. ترجمه این آیه هم واقعا همین است، «كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ» (القصص:۸۸) انگار فقط چهره ماندگار، چهره خداست، وجه خداست که میماند، چهره ماندگار نداریم. «لَهُ الْحُكْمُ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ» (القصص:۸۸) برای خداوند حکم است و به سمت او برمیگردیم. یک دور برگردیم از اول سوره و این قطعههایی را که خواندیم سعی کنیم کنار همدیگر بگذاریم و در مورد چیزی که از کلیتی از سوره میشود فهمید بحث کنیم.
حضار: چرا در این چند آیه تذکر میدهد «فَلَا تَكُونَنَّ ظَهِيرًا لِلْكَافِرِينَ» (القصص:۸۶) یا «وَلَا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ» (القصص:۸۷)؟ یعنی مثلاً میشود استنباط کرد که خداوند پیامبرش را نمیشناسد و ممکن است یک جایی پیامبر بلغزد؟
استاد: پر است قرآن از این آیهها، یعنی خیلی چیز خاصی در اینجا نیست – با اینکه چند بار در این جلسات این را گفتم ولی دوست دارم باز بگویم – شما در قرآن روابط خصوصی خدا با مثلاً حضرت عیسی را نمیبینید، همینطور حضرت موسی، حضرت ابراهیم، یعقوب و یوسف و… بعد از اینکه زندگیشان تمام شده است داستان زندگیشان را میشنوید، در آن لحظههایی که خداوند اینها را دارد تربیت میکند ما شاهد نیستیم. مشکلی که وجود دارد این است که در قران شما رابطه خدا و پیغمبر را در زمان حیات پیغمبر دارید میبینید که پر از حرفهایی است که جنبه تربیتی دارد، تهدید دارد. شما در قرآن نمیبینید که خدا ابراهیم را تهدید کند ولی فکر نکنید وقتی ابراهیم زنده بوده است تذکراتی به او داده نشده است که پایت را داری یک کم این طرف میگذاری، آن طرف نرو و… اینها میلیمتری زندگی میکنند. من بارها این آیه را خواندم و فکر نکنید که حرف این است که پیغمبری خطایی میکند یا حرف اشتباهی میزند، آخر این آیه را که میخوانید میگوید نزدیک بود مقدار کمی به سمت یک چیز ناحقی متمایل شوی (الاسراء:۷۴). من معمولاً میگویم که ما کلاً توی این باغها نیستیم که یک مقدار کمی متمایل بشویم به یک سمتی، ما همینجوری کلاً کار اشتباه میکنیم. پیامبر لبه تیغی ایستاده است و قرار است که یک ذرهای این طرف و آن طرف نشود، برای همین مدام یک چیزهایی برای هدایتش گفته شده است، اگر یک خورده این طرف دارد متمایل میشود، فوری آیهای میآید. ممکن است خیلی چیزها در قرآن منعکس نشده باشد، اینها جنبه تربیتی دارد، برای همه انبیاء وجود دارد.
متأسفانه یک عده این چیزها را میبینند و احساس میکنند که ابراهیم و حضرت عیسی و… آدمهای خیلی سطح بالایی بودند، پیغمبر ما همهاش دارد اشتباه میکند، خدا میگوید این کار را نکن چرا اینجوری کردی، نکند مشرک شوی! در مورد ابراهیم هر جا ابراهیم میآید، میگوید «ما کان من المشرکین» که حالت مدح دارد، در مورد پیغمبر کمتر مدح میبینید، بیشتر حالت عتاب و تربیت میبینید، علتش این است که در مورد این پیامبر است که رابطه ربوبی خدا و پیغمبر را میبینیم و در مورد پیغمبران دیگر نمیبینیم، به ابراهیم هم مطمئن باشید تذکراتی داده میشد، کافی است یک ذره در ناخودآگاهش یک چیزی بجنبد، همان جا یک چیزی گفته میشود که این از بین برود، بالاخره ماندن روی آن لبه تیغ زحمت دارد و خداوند کمک میکند، بنابراین شما اصلاً اینجوری استنباط نکنید که پیامبر نسبت به انبیاء دیگر شأن پایینتری دارد. واقعاً من آدمهایی دیدم که قرآن میخوانند و این احساس به آنها دست میدهد که انگار شأن پیامبر ما برخلاف آنکه در افکار عمومی گفته میشود از پیامبران دیگر پایینتر است برای اینکه مدام مورد عتاب است و گفته میشود «عَبَسَ وَتَوَلَّى أَنْ جَاءَهُ الْأَعْمَى» (عبس:۱) خدا انگار با او قهر کرده است.
[۰۱:۰۰]
این قهر کردن و عتاب و… درباره همه پیامبران قطعاً بوده است، منتها ما داستانش را در حین اینکه دارد وحی میشود نمیبینیم، انگار زندگیشان را میبینیم بعد از اینکه به خیر و خوشی تمام شده است. ولی چون ما اختیار داریم، در زمان حیاتمان هر کسی بالاخره امکان اشتباه دارد، حالا در مورد پیامبران ممکن است بگویید اگر پیامبر بلغزد خداوند نگهش میدارد، ولی قرار نیست بلغزد و خداوند نگهاش دارد. قرار است خودش بتواند روی همان لبه تیغ بماند و تا آخر آن برود. مشابه این مسئله رابطه خداوند با بنیاسرائیل است، عتابها و ایرادگیریهایی که از خداوند نسبت به بنیاسرائیل هست یک عده را به این نتیجه می رساند که بنیاسرائیل عجب پدرسوختههایی بودند! عجب آدمهای بدی بودند! فکر میکنند خداوند در قرآن این چیزها را میآورد که شما بفهمید اینها خیلی آدمهای خطرناکی هستند بنابراین از آنها دوری کنید، درحالیکه هر کسی میداند اینها قوم برگزیده خداوند بودند. از میان تمام اقوامی که در عالم بود، اینها را برگزید برای اینکه رسالت خودش را در میانشان بگذارد، کتاب به آنها بدهد، شریعت به آنها بدهد، اینها موحدهای این عالم بودند، نماینده خدا در بین همه اقوام بودند، چطور یک نفر ممکن است به یک همچنین فکر احمقانهای برسد که اینها آدمهای خیلی بدی بودند؟ یعنی قومهای خوب وجود داشتند – مثلا ایرانیها – ولی خداوند اشتباهی رفت بنیاسرائیل را انتخاب کرد؟ خداوند میداند اگر در مورد ایرانیها یک چیزی بخواهد در قرآن بگوید چه میگوید.
بالاخره خداوند از پیامبران و از قوم برگزیده خودش انتظار بالا دارد، حالا همه اقوام مشکلات خودشان را داشتند، قوم بنیاسرائیل هم داشته است، هیچ چیز ایدهآلی نبودند ولی به بالاخره قوم برگزیده خدا بودند، رسماً در قرآن گفته میشود که به آنها فضیلت دادند نسبت به عالمین، نسبت به همه جهانیان خداوند به اینها فضیلت داد، همین که شریعت در میان آنها قرار داده شده است… آنجا هم این اشتباه بالاخره وجود دارد، الان شما میگویید ممکن است پیامبر مشرک شود، ممکن است… اینها جنبههای تغلیمی دارد، این چیزی است که در مورد بقیه انبیاء نمیبینید ولی وجود دارد.
حضار: حکمتش چه بوده که در قرآن نقل شود؟
استاد: حکمتش این است که ما پیغمبر پرست نشویم برعکس خیلی از ادیان دیگر، در قرآن اینقدر چیزها در مورد پیامبر گفته شده است که آخرش میبینید که علی پرست شدند ولی پیغمبر پرست نشدند. قران اجازه نداده است که از پیغمبر یک بتی ساخته شود – که جا داشته که چنین عقیدهای بوجود بیاید اگر این آیهها نبود – گاهی میبینید یک سری مسائل خصوصی پیغمبر در قرآن مطرح میشود و این سبب میشود که فکر نکنید فرشته است که از آسمان آمده است، نه اینکه به جمله گفته شود، داستانی گفته میشود که باعث میشود شما با پیامبر نتوانید کاری که خیلی از اقوام کردند بکنید، واقعاً این اتفاق افتاد؛ شما در بین مسلمانان میبینید که تقریباً عاری از این هستند که از پیامبر یک خدایی ساخته باشند و او را خیلی بالا برده باشند اینجوری که در حد خدا بدانند. در مورد حضرت علی که چیزی در قرآن ندیده بودند که مانع شود این کار را انجام دادند. حداقل این حکمت را دارد، به اضافه اینکه پیغمبر شناسی مثل خداشناسی یکی از ارکان دین است، من باید پیغمبر را بشناسم و شأن پیامبری را بدانم. بنابراین رابطهای که شما بین خدا و پیغمبر میبینید چیزهایی در مورد پیامبری به شما میگوید که دانستن آن خوب است و لازم است، نمیدانم منظورم را متوجه میشوید یا نه. شما پیامبر را در حال پیامبری کردن، در ارتباطش با خدا میبینید، یک جاهایی اوج وحشتناکی وجود دارد که آدم مات میماند و یک جاهایی تذکرات این جوری است که نشان دهنده امکان لغزش برای پیامبران است.
۶- داستان موسی، اسطوره قهرمان
این پرانتزها که باز شد و بعد بسته شد را گفتم – اینکه اول این سوره سه چهار تا آیه هست که متقارن با هرکدامشان یک جایی با یک آیه دیگر به نتیجه میرسد – مثلاً موسی به دستور خدا به آب انداخته میشود و این پرانتز وقتی بسته میشود که فرعون به آب انداخته میشود. گفته میشود که میخواهیم بنیاسرائیل را ائمه قرار بدهیم، فرعون و جنودش ائمه نار میشوند. گفته میشود «إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِي الْأَرْضِ» (القصص:۴) از مفسدین است، بعد یک آیه میآید که این دار آخرت را گذاشتیم برای کسانی که اینجوری نیستند (القصص:۸۳)، مثل اینکه یک قطعههایی را تودرتو دارد نشان میدهد که از اینجا شروع شد، آنجا تمام شد. یک راهنمایی این شکلی برای فهم سوره در آن هست.
سوره اینجوری شروع شد: با اشاره به کتاب و خطاب به پیامبر که داستان موسی و فرعون را قرار است برای شما روایت کنیم «بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ» (القصص:۳). بعد یک مقدمه کوتاه میگوید که فرعون را نشان میدهد به عنوان یکی از جبارترین و قدرتمندترین انسانهایی که شاید روی زمین پیدا شدهاند، که در زمان خودش امپراطوری او قدرت مطلق دنیاست و جباریتش به اینجا رسیده است که مثلاً دستور میدهد پسرهای یک قوم را بکشند و دخترهایشان را زنده نگه دارند. یک هیولایی است برای خودش، هم قدرت فراوانی دارد به معنایی که ما در زمین میفهمیم و هم یک جور بیرحمی و اعمال قدرت شدید از طرف او میبینیم، این را ذکر میکند و میگوید اراده خداوند بر این قرار گرفته است که کسانی که به آنها ظلم شد را نجات بدهد و پیشوا قرار بدهد و ادامه داستان.
به هر حال داستان موسی و فرعون با این مقدمه شروع میشود، واقعاً اگر داستان را ندانیم فکر میکنیم که بالاخره این قوم باید برعلیه فرعون قیام کنند و فرعون را شکست بدهند، درحالیکه به شدت داستان فردی است، داستان موسی و فرعون است؛ یعنی خداوند در ادامه این ارادهای که کرده است یک موجود کوچک را در نهایت ضعف خلق میکند و میگوید که چگونه طی مراحلی این بچه را بزرگ کردیم، بعد فرستادیمش و فرعون نابود شد. این خیلی نکته مهمی است. شما اگر بگویید داستان موسی و فرعون چیست، واقعاً اسم داستان همین است: “داستان موسی و فرعون”. داستان انقلاب بنیاسرائیل برعیله فرعون نیست، داستان هیچ چیزی نیست، دو تا شخص هستند. یک کسی که آن بالا نشسته است و به نظر میرسد قدرت مطلق دارد و اینکه خداوند یک موجودی را خلق میکند در شرایطی که از همان بدو تولد جانش در خطر است و به طرز معجزهآسایی او را حفظ میکند و نهایتاً از نظر تربیتی او را به یک جایی میرساند که به او وحی میشود، بعد با معجزاتش میآید و فرعون را نابود میکند. بنیاسرائیل هم همینجور تماشاگر هستند، هیچ کس هم انگار کاری نمیکند، هیچکس با فرعون کار ندارد به غیر از اینکه خداوند…
میگوید «وَنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ» (القصص:۵) خود خداوند با خلق موسی. کلاً لشکرش دو نفر است، موسی تنها بود، گفت هارون هم بیید گفتند باشد هارون هم بیاید و دو نفری با همدیگر رفتند. کل این اتفاقاتی که میافتد – داستان مقابله موسی و فرعون – داستان این است که خداوند یک نوزادی که متولد میشود و یک ویژگیهایی دارد را به سمت جنگ با فرعون میبرد و فرعون را نابود میکند و اتفاقی که میافتد این نیست که امپراطوری فرعون نابود شود، اتفاق همان است که از اول اراده شده است، اینکه بنیاسرائیلی که مستضعف بودند، نجات پیدا کنند و پیشوای مردم شوند، ماجرای موسی و فرعون این است که موسی میآید و این قوم را نجات میدهد، اصلاً اگر فرعون از اول میگفت باشد اینها را بردار ببر که هیچ اتفاقی نمیافتاد. رسالت موسی این نبود که برود فرعون را نابود کند، این نبود برود فرعون را هدایت کند حتی، به او گفته میشود که برو پیش فرعون بگو اینها را آزاد کند. اراده این است که اینها ائمه بشوند، این قوم از آنجا کوچ داده شوند و بروند یک جایی دیگر تمکن پیدا کنند، یک جایی در زمین مستقر شوند و پیشوای بقیه مردم شوند.
محض حرفهایی که زدم به نفع بنیاسرائیل در جواب این سؤال، این داستان قارون را که میخوانید – مجدد برمیگردم و به آن اشاره میکنم – این حرفها را چه کسی دارد میزند؟ وقتی که میگوید قارون همچنین آدمی بود، میگوید «قَالَ لَهُ قَوْمُهُ لَا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْفَرِحِينَ» (القصص:۷۶) این سخنان مثل حرفهای پیامبران نیست؟ اینها را قوم بنیاسرائیل دارند میگویند. بقیه اقوام در این دوره کسی را داشتند که این حرف را بزند؟ اینکه میانگین جمعیتشان آدمهای مفسدی هستند، همه مردم دنیا اگر کلی نگاه کنید همینجوری هستند. بینشان افراد برجستهای وجود داشتند، اگر پیغمبر هم بود همین حرفهایی که درمقابل قارون زده شد را میزد، کم ندارد نسبت به لحن پیامبرانه، تربیت شده انبیاء هستند و چیزهایی یاد گرفتند. در ادامه خواهم رسید به اینکه این نکته در این سوره خیلی نکته مهمی است.
داستانی که ما میخوانیم – نمیخواهم دوباره خیلی وارد جزئیات بشوم – داستان این است که خداوند با خلق یک موجود به اسم موسی، آن ارادهای که کرده بود را عملی میکند، مراحل رشد موسی را میبینید، داستان با یک نوزاد کوچک بیدفاعی در موقعیت خطرناکی در سبد روی آب شروع میشود. این سبد موسی را میبرد به مرکز فرماندهی فرعون. ببخشید، مثل ویروسی که وارد سلول میشود، یک چیز به این کوچکی وارد میشود و کل آن سیستم را به هم میزند، منتها اینجا برعکس است. سلول چیز خوبی است و ویروس یک جور اختلال دارد، اینجا یک موجود مقدسی هست که وارد یک سیستم خرابی میشود و این سیستم از هم میپاشد. داستان با بخش مادر موسی شروع میشود، بعد شما بخش نوجوانی و سرگشتگی موسی را میبینید که دچار یک خطایی میشود و بعد…
بدم نمیآید به این نکته اشاره کنم که چقدر این تم در ادبیات و اسطورههای دنیا تکرار شده است. مثلاً از اسطورههای مدرن، زورو: یک جوانی میخواهد برود با یک کسی بجنگد، یک استادی را پیدا میکند. پاندای کنگفوکار هم همینجوری است. چند صد تا میشود اسم برد که این تم در آن وجود دارد: یک کسی میخواهد یک کار بزرگی انجام بدهد لازم است برود پیش یک استادی. یک نفر یک گوشه هست که شاگردی هم ندارد و میرود پیش او. ده سال موسی میرود پیش شعیب و یک آدم دیگری برمیگردد. این حالت فکر کنم در انیمیشن پاندای کنگفوکار خیلی قوی است که یک استاد گوشهگیری هست که این میرود پیش او و یک اسراری را یاد میگیرد. واقعاً این تم یک تم اسطورهای خیلی مشهوری است، حالا یک عده این را به عنوان نقص نگاه میکنند که داستانهای قران هم با اسطورهها قرابت دارد. چون فکر میکنند اسطورهها چیزهای الکی و خرافی و… است، وقتی داستان قرآن شبیه آنها میشود…
اسطورهها بازتاب حقایق خیلی ازلی و اساسی در مورد انسان هستند، مثلاً فرض در ناخودآگاه جمعی ما “پیر خرد” وجود دارد، اینها حقایق هستند و برای همین است که تکرار میشوند، نیازهای اساسی بشر هستند. اگر یک نفر میخواهد به یک جایی برسد، یک استادی لازم دارد. در اسطورهها اینجوری است، در قرآن هم همینجوری است، حقیقت مشترکی است که همه جا دیده میشود.
[۰۱:۱۵]
اگر یک چیز مزخرفی در چند تا اسطوره آمد، باید بگوییم که اینها همهشان محتوای مزخرفی دارند و این هم مثل آنها مزخرف است، ولی این محتوا که محتوای بدی نیست، محتوای خیلی خوبی است. این شباهتها بههرحال نتیجۀ حقایق ازلی است که در اسطورهها منعکس میشوند. در ۴۰ الی ۵۰ سال اخیر اسطورهها شخصیتی پیدا کردهاند، یعنی اگر کسی یک خورده آدم آگاه و بهروزی باشد با تحقیر به اسطورهها نگاه نمیکند و حرف نمیزند. منبع مهمی برای درک نیازهای انسان هستند، اسطورههای هر ملتی نشان دهنده شخصیت و نیازهای اساسی ملت هستند، بنابراین میبینید که تم قهرمان در اسطورهها است، در قرآن هم واقعاً داستان موسی و فرعون همان تم کلی قهرمان است، خیلی شباهتها به داستانهای قهرمانی در خیلی اسطورهها دارد از جمله این قسمت که میرود پیش شعیب آموزش میبیند و برمیگردد. در داستان یوسف کسی در زندان نیست، ولی این دوره رفتن در حالت کمون وجود دارد، اینکه انگار یوسف جدا میشود. اگر مانند بقیه داستانهای قهرمانی بود باید اینطور روایت میشد که یک پیرمردی در زندان باشد که از او یاد بگیرد. یوسف خودش یاد میگیرد، ولی واقعاً یوسف بعد از زندان، یوسف قبل از زندان نیست، یعنی یوسف هم فرض کنید ده سال رفته زندان.
من قصد نداشتم در مورد این داستان خیلی صحبت کنم، ولی فقط در حد اینکه وسوسه را اجابت کنم: یک مقدار به نقش آب و آتش در این داستان دقت کنید. نمیخواهم بحث کنم در مورد این مسئله ولی برای اینکه یک خورده کنجکاوتان کنم، اینکه اول و آخر با دریا شروع میشود به کنار، دقت کنید به وسط داستان که مسئله آب کشیدن و “ماء مدین” را میخوانیم (القصص:۲۳). اینکه میگوید “ماء مدین” عجیب نیست؟ نمیگوید چاه مدین میگوید “ماء مدین”. واژه ماء میآید. این یک مورد برای اینکه نظرتان را جلب این آب کنم و بعد، آن آتش که در طور هست، انگار در این داستان با یک تعمدی اشارههای خاصی به عناصر آب و آتش وجود دارد. یک جایی فرعون به هامان میگوید «وَقَالَ فِرْعَوْنُ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ مَا عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَيْرِي فَأَوْقِدْ لِي يَا هَامَانُ عَلَى الطِّينِ فَاجْعَلْ لِي صَرْحًا» (القصص:۳۸) واژه آتش حذف شده است، “فَأَوْقِدْ لِي”. درست برعکس آنجا که میشد کلمه آب نیاید، اینجا جایی است که نرمالش این بود که کلمه آتش بیاید ولی نیامده است. آدم کنجکاو میشود به این آبهایی که در داستان آمدند و ذکر شدند و به آن آتشی که هست، نگاهی کند. فکر کنم تفسیرهای آرکیتایپال خوب میشود ارائه کرد، هیچ اشکالی هم ندارد که کسی مستقلاً در مورد عناصری که در این داستان هست فکر کند.
۷- جایگاه داستان موسی و فرعون در سوره، نزول کتاب
این داستان پنج مرحله دارد: تولد و نوجوانی و بعد هم هدایت و وحی و نهایتاً آخرش این است که فرعون نابود میشود و آن قوم نجات پیدا میکند. بعداً هم میبینید که در قسمت دوم مدام یک عبارتهایی از داستان تکرار میشود و یک لینکهایی داده میشود؛ ولی اصل این است که یک خورده در مورد ارتباط این داستان با آن قسمت بیشتر صحبت کنیم. معمولاً خیلی وقتها این سؤال را در جلسات این شکلی که در مورد سوره صحبت میکنم میپرسم: اگر سوره، آخر داستان فرعون تمام میشد، چه چیزی کم داشت؟
شما گفتید میخواهید داستان موسی و فرعون را بگویید، داستان موسی و فرعون گفته شد، پایان داستان هم این است که «فَأَخَذْنَاهُ وَجُنُودَهُ فَنَبَذْنَاهُمْ فِي الْيَمِّ فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الظَّالِمِينَ» (القصص:۴۰) فرض کنید همین جاها – حالا با چند آیه دیگر – داستان تمام شود. خود داستان یک چیز واضحی کم دارد: اگر این داستان همین جوری تمام شود، کسی که فرض کنید خیلی با فرهنگ قران آشنا نیست ممکن است بپرسد که موسی آمد و فرعون از بین رفت، ارتباط زندگی موسی با فرعون چیست؟ موسی اصلاً کاری به فرعون داشت؟ موسی چه کار کرده است در تاریخ؟ موسی آدمی است که انتخاب شد برای اینکه به او وحی شود و برای اولین بار شریعت و قوم خداپرست به وجود بیاید. اصلاً ماجرای فرعون در زندگی موسی خیلی چیز فرعیای است، این داستان اگر اینجا تمام شود ایرادش این است: این تازه شروع داستان است. شروع یک داستان است که موسی آمد اینها را برد و بعد یک اتفاقهایی افتاد، اگر آن اتفاقها را نبینیم و اشارهای به آنها نشود مثل این است که این ماجرای انقلاب در مصر بود؛ یک رهبری را خداوند به وجود آورد که برو بنیاسرائیل را نجات بده. واقعاً اگر داستان اینجوری تمام شود، مثل این است که داستان یک انقلاب فردی را شنیدیم. به یک عدهای ظلم میشد و اینها با نابود شدن فرعون و جنودش نجات پیدا کردند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. درحالیکه این خیلی چیز کوچکی در کل ماجرا است. یک ماجرای تاریخی در بین است؛ خداوند با بشر سخن گفته است، خداوند قومی را انتخاب کرده است، شریعت به آنها داده است. اصلاً دنیا کُن فیکون شد، از لحظهای که قوم بنیاسرائیل شریعت را پذیرفتند و با خداوند عهد بستند، وارد یک مرحله جدیدی از تاریخ شدیم. دیگر آن هلاکتهایی که قبلاً اتفاق میافتاد اتفاق نمیافتد، پیامبران مسلسل بار آمدند تا این شریعت را به یک جایی برسانند تا نهایتاً حضرت عیسی متولد شد، بعد هم رسالت به پیامبر اسلام رسید.
ماجرای اصلی تاریخ در قرآن این رسالتهاست. آن وعدهای که خداوند به حضرت آدم و حوا داد که بروید که من هدایت میفرستم، کسی که از هدایت من پیروی کند «فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ» (البقره:۳۸) داستان اصلی قرآن داستان رسالت انبیاست. قسمت رسالت این داستان سوره قصص خیلی کم است، بیشتر شبیه داستان سیاسی و اجتماعی است، داستان نباید اینجوری تمام شود. نکته دوم این است که داستان خیلی دنیایی است، یعنی قرآن میخواهد به شما یاد بدهد که پشت این چیزهایی که در دنیا میبینید اسماء الهی را ببینید، و پشت حیات دنیاتان حیات آخرت را ببینید، واقعاً مانند این داستان را در کتابهای غیردینی هم ممکن است ببینید – قسمت وحی آن استثنایی است – همین که ما در اسطورهها قهرمانانی داریم که در آب بیاندازندشان و در سبدی نجات پیدا کنند و بعد بروند پیش یک پیرمردی چیزهایی را یاد بگیرند و نهایتا بیایند و پیروز شوند، این حالت را نشان میدهد، خیلی این داستان انسانی است و دور از شأن قرآن است که یک همچنین داستانی را بگوید و تمام شود. چیزی که در این داستان موسی و فرعون کم است و نباید سوره اینجا تمام شود، همان چیزی است که در ادامه سوره گفته میشود: جنبههای معنوی و الهی که پشت ماجراست. این ها به طور علنی گفته میشود، یعنی آن چیزی که در ادامه گفته میشود بحث هدایت انبیاست و بحث معاد و توحید و این چیزهایی که اصل موضوع هستند.
داستان اگر با «فَأَخَذْنَاهُ وَجُنُودَهُ فَنَبَذْنَاهُمْ فِي الْيَمِّ فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الظَّالِمِينَ» (القصص:۴۰) تمام شد – پایان خوش داستان همین است که اینها را گرفتیم انداختیم در دریا و از بین رفتند – ببینید چند تا اشاره از موضوعهایی که انگار جا مانده است در این چند تا آیه میشود تا اینکه نیمه دوم شروع میشود؟ تا اینجای داستان را خواندیم که همهاش دنیایی بود، این «فَأَخَذْنَاهُ وَجُنُودَهُ فَنَبَذْنَاهُمْ فِي الْيَمِّ فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الظَّالِمِينَ» (القصص:۴۰) عاقبت دنیایی اینها بود که افتادند در دریا نابود شدند، عاقبت ظالمین این است. تا اینجا را شاید در اسطورهها و کتابهای داستان و کتابهای کودک بشود خواند، آخرش ظالم از بین میرود و معمولاً به خوبی و خوشی میروند به سرزمینی، به شیر و عسلی میرسند و همه چیز تمام میشود. آیههای بعدی میگوید «وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ» (القصص:۴۱) دیگر پرده آخرت باز شد، این که افتادند در دریا که هیچی، نه تنها افتادند در آتش، بلکه ائمۀ جهنم هستند، پیشوایان کسانی هستند که به سمت آتش میروند «وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ لَا يُنْصَرُونَ» (القصص:۴۱) با این آیه کلاً رفتیم به آخرت «وَأَتْبَعْنَاهُمْ فِي هَذِهِ الدُّنْيَا لَعْنَةً وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ هُمْ مِنَ الْمَقْبُوحِينَ» (القصص:۴۲) پشت سر هم دو بار عبارت “یومَ الْقِيَامَةِ ” آمده است «وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ» (القصص:۴۳) اصل ماجرا این است، دارد به صورت خلاصه میگوید ولی اصل ماجرا این است که «وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ مِنْ بَعْدِ مَا أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ الْأُولَى» (القصص:۴۳) بعد از آن دورانی که هلاک کردیم و هلاک کردیم به جایی رسیدم که به موسی کتاب دادیم «بَصَائِرَ لِلنَّاسِ وَهُدًى وَرَحْمَةً لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ» (القصص:۴۳). شما بعد از این وارد قسمت دوم که میشوید، مدام واژه هدایت و ذکر میشنوید، اصل ماجرا هدایت و ذکر است، اینها مقدماتی بود که منجر شد به اینکه کتاب و هدایت و ذکر برای موسی بیاید. یک ادامه داستان این است که شما بخوانید موسی با قومش میرود، وحی میشود، کتاب و شریعیت میآید و معمولاً اینجوری است که بعد از اینکه این داستانها تمام میشوند برمیگردد به خود پیغمبر و با معاصرین او یک دیالوگی برقرار میشود؛ خیلی این الگو در داستانهای قرآن زیاد است، یک چیز تاریخی گفته میشود و بعد ربط داده میشود به مسائل معاصر پیامبر.
الگویی که در این سوره هست این است که همین یک آیه به اضافه آیه بعدی ماجرا موسی را میبندد و مستقیم وارد بخش دوم میشود. یعنی آن قسمت که مربوط به هدایت مردم، آوردن کتاب و اینکه مردم ایمان بیاورند و اینکه در آخرت بهشت بروند و به جهنم نروند و… است، کلش با تفصیل گفته میشود. الگویی که در داستان هست این است که خیلی فشرده میگوید به موسی کتاب دادیم و بعدش هم مدام این کار تکرار شد تا به تو رسید و حالا این قسمت به تفصیل گفته میشود. یعنی یک جوری بخش مربوط به اینکه اصل رسالت انبیاء چیست، در یکی دو صفحه در مورد پیغمبر و کتابی که الان آمده است و این آدمهایی که در مقابلش هستند گفته میشود نه در مورد موسی؛ و مثلاً حضرت عیسی به نظر میآید غایب است، در ادامه که میگوید «وَمَا كُنْتَ بِجَانِبِ الْغَرْبِيِّ إِذْ قَضَيْنَا إِلَى مُوسَى الْأَمْرَ وَمَا كُنْتَ مِنَ الشَّاهِدِينَ» (القصص:۴۴) آیه دوم «وَلَكِنَّا أَنْشَأْنَا قُرُونًا فَتَطَاوَلَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ» (القصص:۴۵) نسلهایی آمدند که خیلی طولانی بودند «وَمَا كُنْتَ ثَاوِيًا فِي أَهْلِ مَدْيَنَ تَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِنَا وَلَكِنَّا كُنَّا مُرْسِلِينَ» (القصص:۴۵) اینکه بعد از موسی اتفاقاتی افتاد تا خود حضرت عیسی، خیلی فشرده با این سه تا آیه که میگوید «وَمَا كُنْتَ» بیان میشود. «وَمَا كُنْتَ»ها کارشان این است که انگار پیغمبر را وارد داستان میکنند، نمیدانم چجوری بگویم. میگوید «وَمَا كُنْتَ بِجَانِبِ الْغَرْبِيِّ» (القصص:۴۴) رسول آنجا نبوده است، در مدین نبوده است، فلان جا هم نبوده است، ولی وقتی که اینها گفته میشود، نبوده است ولی انگار جایش خالی بوده است. نمیدانم چجوری بگویم.
[۰۱:۳۰]
منظورم این است که همین آیات پیغمبر را میبرد در این داستانها، جاهایی که نبوده است. تو اینجا نبودی، آنجا نبودی، اینجا هم نبودی، الان اینجا هستی. مثل اینکه خیلی سریع داستان را وصل کند به آن زمانها؛ رسالتهای بعد از زمان موسی را نمیگوید، میگوید فرستادیم، خیلیها آمدند «فَتَطَاوَلَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ» (القصص:۴۵) نسلهایی آمدند و پیغمبرهایی داشتند و تو آنجاها نبودی ولی الان به قول یکی از دوستان کتاب دوم نازل شده است.
دانشجویی داشتیم که در کلاسها شرکت میکرد و الان در هارواد دارد مطالعات اسلامی میخواند. به من گفت موضوع رساله دکترایش را نباید لو بدهم، عنوانی که انتخاب کرده بود یک عنوان خیلی زیبا و جذاب بود، مثلاً نزول دومین کتاب. در مورد قرآن میگوید و موضوع این است که واقعاً اگر شما قرآن را بخوانید دو تا کتاب داریم، سه تا کتاب نداریم. یعنی انجیل به آن معنایی که تورات و قرآن کتاب هستند، در قرآن کتاب نیست. در واقع کلاً رساله دربارۀ مفهوم کتاب در قرآن است و اینکه انگار دوتا کتاب داریم. این سوره اتفاقاً خیلی شاهد خوبی برای این معنا است، اصلاً انگار آن وسط از نظر کتاب اتفاقی نیفتاده است. یک کتاب موسی است، آیه «وَلَقَدْ وَصَّلْنَا لَهُمُ الْقَوْلَ» (القصص:۵۱) انگار میگوید یک جوری این کتاب دارد به آن کتاب وصل میشود و این وحی دارد به آن وحی وصل میشود. من میگویم حضرت عیسی غایب است به این خاطر است که این آیهای که میگوید «وَلَقَدْ آتَيْنَا مُوسَى الْكِتَابَ» (القصص:۴۳) بحث کتاب است، عیسی کتاب موسی را تبلیغ و یک مقدار اصلاح کرد، اینجوری نبود که حضرت عیسی شریعت جدیدی نیاورد، حضرت عیسی کتاب به معنای یک مجموعه تدوین شده شریعت و حکمت به آن معنا که موسی آورد نیاورد، ولی پیامبر دارد میآورد.
در ادبیات به یک همچنین قطعههایی اصطلاحاً میگویند پاساژ، یعنی من میخواهم یک چیزی را وصل کنم به یک چیزی که شاید خیلی راحت نباشد. ما اینجا پنج شش تا آیه داریم که یک جوری خلاءهایی که در این داستان هست را پر میکند. ادامۀ طبیعی داستان این است که ببینیم آن وعده الهی که اینها ائمه میشوند، چجوری تحقق پیدا میکند. قسمتی که میروند کوه طور، عهد میبندند، الواح داده میشود، مثلاً مردم به شریعت عمل میکنند و… همه اینها به اختصار و سریع بیان میشود؛ با این عبارتهای «وَمَا كُنْتَ» یک جوری پیغمبر با این داستان مخلوط میشود. همان حرفهاست، یعنی از نظر محتوا این است که بالاخره آن چیزی که پشت همۀ ماجرای موسی و فرعون بوده نزول کتاب است، مسئله این بوده که جامعه دینی مبتنی بر شریعت تشکیل شود. اصل ماجرا این است، اصل ماجرا انقلاب سیاسی و اجتماعی برعلیه فرعون نیست. این یک بخشی از کمبود آن داستان را دارد جبران میکند، جلوتر میخوانیم «فَلَمَّا جَاءَهُمُ الْحَقُّ مِنْ عِنْدِنَا قَالُوا لَوْلَا أُوتِيَ مِثْلَ مَا أُوتِيَ مُوسَى» (القصص:۴۸).
دفعه قبل بحث «سِحْرَانِ تَظَاهَرَا» (القصص:۴۸) شد، در مورد چیزهایی که در موردشان بحث است، اگر لازم نباشد در این بحثهایی که میکنم خیلی نظر نمیدهم، ولی چون بحث شد – شاید خودم گفتم – که سحران یعنی تورات و قرآن، الان میگویم که چقدر تعبیر بدی است! دوباره که خواندم برایم سوال شد که چطور یک نفر میتواند چنین تعبیری کند؟ فقط ابراز پشیمانی میکنم که اصلا این را مطرح کردم، به نظر من اصلاً قابل طرح نیست که «قَالُوا سِحْرَانِ تَظَاهَرَا» (القصص:۴۸) یعنی قرآن و تورات هر دو سحرهایی هستند که از هم پشتیبانی میکنند، خیلی از متن آیه دور است. این دفعه که میخواندم اصلاً نتوانستم تطبیق بدهم این ترجمه را با کل آیه و از جایی که دیالوگ شروع میشود، به نظر خیلی نچسب بود.
در این قطعه اصل ماجرا همین است که کتاب جدید آمده است، معجزه این پیامبر فقط همین کتاب است و دیگر مثل «مَا أُوتِيَ مُوسَى» (القصص:۴۸) از آن معجزات عجیب و غریب نیاورده است. چون این پیغمبر، پیغمبر آخرالزمان است، شأن او این است که با یک معجزه جاوید بیاید نه با معجزهای برای افراد همزمان خودش. این دفعه این موضوع مشکل ایجاد کرده است، بحث این است که شما اگر میتوانید یک کتاب بیاورید که هدایتکنندهتر باشد، مثل تحدی. قطعه بعدی یک مجموعه آیات است که «الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ» (القصص:۵۲) ایمان میآورند، واژه استفاده شده “اهل کتاب” نیست، «آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ» (القصص:۵۲) مثل «الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ» است. «الَّذِينَ أُوتُوا الْکِتاب» در قرآن با اهل کتاب یک تفاوتهایی دارند، یک خورده شأنشان بالاتر است، مثلا «الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ» آدمهای مهمی هستند، صفت مهمی است در قرآن. در داستان قارون آنهایی که این حرفهای حکمیانه را میزنند، وصفشان همین است، میگوید «وَقَالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوَابُ اللَّهِ خَيْرٌ» (القصص:۸۰). یک قسمتی میآید که یک عده از اینها که از قبل به آنها کتاب داده شده است ایمان میآورند و بعد دوباره بحث میگردد به همان ایمان و بیایمانی افراد زمان پیامبر. این به نوعی ادامه همان داستان است، منتها به جای بحث نزول کتاب به موسی، مسئلۀ نزول کتاب به پیامبر است.
جالب است که خود همین آدمهایی که نوادگان کسانی هستند که در زمان پیامبر این حرفها را میزنند، میگویند بنیاسرائیل خیلی آدمهای بدی هستند. منظورم را میفهمید؟ الان مثلاً حرفهایی که آدمهای قریش و مشرکین به پیغمبر میزدند نقل میشود، اینها آدمهای خوبی بودند؟ منظورم را میفهمید؟ مثلاً اعراب مصر و عربستان و… همه ضدیهودی هستند و میگویند در قرآن خیلی از بنیاسرائیل بد گفته و علتش این بوده است که بنیاسرائیل خیلی آدمهای بدی هستند. درباره اجداد اینها که قریش و… هستند قرآن چیز خوبی گفته است؟ که چه چرندیاتی به پیامبر میگفتند؟ در تمام قرآن بدترین حرفها را همین معاصرین پیغمبر میزنند، از حرفهای بنیاسرائیل هم بدتر است. حداقل چهار تا حرف حکیمانه از بنیاسرائیل نقل میشود، ولی آنها هر چی میگویند همین حالت لجاجت و… را دارد. قوم خوبی که در قرآن وجود ندارد که شما بگوید بنیاسرائیل بد هستند، حداقل در بنیاسرائیل میبینید یک عده دارند به قارون حرفهای خوب میزنند.
«الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ» (القصص:۵۲) چه کسانی هستند؟ اینها از بنیاسرائیل هستند که در قرآن چندین بار به شدت مدح میشوند که آدمهایی بین آنها هستند که «آنَاءَ اللَّيْلِ» (آل عمران:۱۱۳) پا میشوند… در قران مؤمنین کنار پیغمبر مدح میشوند، ولی از توده مردم یعنی اینهایی که ایمان نمیآورند، همیشه به شدت انتقاد میشود، بنابراین اینکه خود نوادگان اینها آن آیهها را ببینند این آیهها را نبینند و از آنها استنتاجهایی بکنند، خیلی عجیب است. همین جا اوصافی که در مورد «الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ» (القصص:۵۲) گفته میشود چقدر به آنها شأن میدهد، شبیه چیزهایی که در مورد عبادالرحمان (الفرقان:۶۳) گفته میشود «وَإِذَا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَقَالُوا لَنَا أَعْمَالُنَا وَلَكُمْ أَعْمَالُكُمْ» (القصص:۵۵). من به این قطعه به عنوان یک قطعه خاص و به عنوان یک نکتهای که شاید بخواهم آخر بگویم میخواهم برگردم.
این قسمت و از آخر آن داستان – «وَمَا كُنْتَ»ها – و این بحثی که بین پیامبر و قومش هست، رسالت پشت آن داستانی است که آنجا بیان نشده است ولی اینجا به اختصار در مورد آن بیان میشود و به صورت مبسوط در زمان حال پیامبر شما میبینید که حرف کتاب و هدایت است. این بخش از آیات پر از واژه هدایت و ذکر است، اصل داستان این است، اصل داستان این نیست فرعون از بین برود. انتهای آن چهار تا آیه که بعد از داستان خواندم آیه ۴۳ میگوید که کتاب به موسی دادیم «وَهُدًى وَرَحْمَةً لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ» (القصص:۴۳)، دوباره در این قسمت میگوید «مَا أَتَاهُمْ مِنْ نَذِيرٍ مِنْ قَبْلِكَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ» (القصص:۴۶). بعد میگوید «وَلَقَدْ وَصَّلْنَا لَهُمُ الْقَوْلَ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ» (القصص:۵۱) با این تکرارها این رسالت را به آن رسالت وصل میکند، یک بار دیگر میگوید «لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ» (القصص:۵۱)، تکرار سه باره این عبارت یک جور پیوند بین این بخش با انتهای آن داستان است.
۸- قیامت در سوره و داستان قارون
قطعه بعدی قیامت و توحید است، یک مجموعه از تصاویر مربوط به قیامت و توحید با غلبه قیامت. توحید مثل یک پرانتز داخل آن اوصاف آخرت باز میشود، بحث اصلی بحث آخرت است، یک جوری باز تکمیل کننده دنیایی بودن آن داستانی است که نقل شد و شما به شدت این را در داستان قارون میبینید. این حرفها اول گفته میشود بعد داستان قارون، شما یک بار داستان قارون را در کنار داستان موسی و فرعون بخوانید، اصلاً داستان قارون این شکلی نیست، به شدت داستانی آخرتی است، یعنی فقط حرف دنیا و آخرت است.
شما در داستان موسی این چیزها را نمیبینید، قارون جایش اینجاست که انگار بعد از اینکه شما غرق شدید در آخرت، یک بار با این دید آخرتی نگاه کنید که یک آدم دیوانهای اینجا هست که به او میگویند به فکر آخرت باش، یک خورده هم به فکر دنیا هم باش، مثلاً دنیا را هم رها نکن، ولی این یک آدم غرق در دنیا است. اصلاً این داستان مثل آن داستان نیست. آن داستان خیلی دنیایی روایت شده است، درحالی که این داستان در واقع اصلا داستانی نیست، اتفاقی نمیافتد، یک آدم غافل از آخرت است، همه حرفی که به او زده میشود این است که میگویند غرق در دنیا نباش، فساد نکن و به فکر آخرت باش، و این آدم اینجوری نیست، کلاً نماد یک آدم ضد این حرفهاست، مثل یک آدم که نپذیرفته این حرفهایی که…
اگر من بخواهم ادعا کنم که این داستان بخشی از ذکر آخرت در این سوره است، حرف گزافی نزدم، اصلاً داستانی نیست به غیر از اینکه دوباره انگار در یک صحنه دنیایی تذکر به آخرت برایتان تکرار میشود. یک بار صحنههای قیامت را دیدید، یک بار مدام میگویند «لَا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْفَرِحِينَ» (القصص:۷۶)، «وَابْتَغِ فِيمَا آتَاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ» (القصص:۷۷)، یا مثلاً میگویند «وَلا يُسْأَلُ عَنْ ذُنُوبِهِمُ الْمُجْرِمُونَ» (القصص:۷۸) یا «قَالَ الَّذِينَ يُرِيدُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا» (القصص:۷۹) «وَ قالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوابُ اللَّهِ خَيْرٌ» (القصص:۸۰) کلاً بحث دنیا و آخرت در قالب یک شخصیت است که غرق در دنیا است و باز داستان که تمام میشود میگوید «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ» (القصص:۸۳)، یک جوری میگوید «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ» (القصص:۸۳) که انگار داستان نگفتهایم، بحث آخرت بود؛ یعنی اگر این داستان نبود و آخر این بحثهای قیامت میگفت «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ» (القصص:۸۳) شما میگفتید بله بحث آخرت کرد و حالا میگوید «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ» (القصص:۸۳). این داستان أصلا چیزی را قطع نکرده است، داستان در بین بحثهای آخرت میآید، میگوید «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا» (القصص:۸۳) که برمیگردد به همان توصیف ابتدای داستان در مورد فرعون.
[۰۱:۴۵]
۹- پیکهای تاریخ انبیاء و ثمره آن
این «وَمَا كُنْتَ» مثل یک پترن است، جملهای که در این سوره بعد از اینکه داستان تمام میشود، سه بار گفته میشود، به پیغمبر میگوید تو آنجا نبودی، در مورد مکانهای وحی میگوید، یک بار دیگر هم در قرآن «وَمَا كُنْتَ» هست که میگوید «وَمَا کُنتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلَامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ» (آل عمران:۴۴) نقطه مقابل این صحنه طور مسئله بارداری مریم و تولد عیسی است، دو تا پیک تاریخ. در مورد آن هم گفته میشود که تو آنجا نبودی وقتی ماجرای تولد عیسی داشت شروع میشد. مریم که وارد دیر میشد، اینها قلمهایشان را انداختند که کدامشان «يَكْفُلُ مَرْيَمَ» (آل عمران:۴۴) مثل اینکه اینها را کنار همدیگر بگذارید.
یک «وَمَا كُنْتَ» دیگر آخر سوره هست که میگوید «وَمَا كُنْتَ تَرْجُو أَنْ يُلْقَى إِلَيْكَ الْكِتَابُ» (القصص:۸۶)، نمیدانم چجوری منظورم را بگویم، نمیشود خداوند بگوید تو نبودی آنجا که قرآن را به تو نازل میکردیم، ولی یک جوری این عبارت «وَمَا كُنْتَ» را آورده و میگوید «وَمَا كُنْتَ تَرْجُو أَنْ يُلْقَى إِلَيْكَ الْكِتَابُ» (القصص:۸۶)، این پیک سوم است. سه تا لحظه اساسی در تاریخ بشر وجود دارد، جایی که به موسی وحی میشود، جایی که عیسی متولد میشد و جایی که قرآن به عنوان پیک وسط، ماکسیمم مطلق، ظاهر میشود. یک جوری «وَمَا كُنْتَ» گفته شده است بدون اینکه همان معنی را بدهد، یعنی اینجوری نیست که پیغمبر آنجا نبود، پیغمبر امید نداشت، آرزو نداشت، ولی عبارت «وَمَا كُنْتَ» عینا هست. نمیشود سوره را خواند و این «وَمَا كُنْتَ» باعث تداعی نشود، یعنی اگر یک جایی دیگر از قرآن «وَمَا كُنْتَ تَرْجُو» بود این حالت را پیدا نمیکرد ولی در این سوره که سه تا از آن «وَمَا كُنْتَ»ها داریم، این «وَمَا كُنْتَ» هم یک جوری ربط پیدا میکند. خواستم درباره عبارت «وَمَا كُنْتَ» اشارهای کرده باشم که جاهای دیگری بجز آن صحنه وحی به موسی با معنی دیگری آمده.
یک چیزی در این سوره هست که لازم است به آن اشاره بکنم از نظر محتوا. برخلاف برخی از سورهها – چون در مورد سوره آل عمران صحبت کردم – مثلاً برخلاف سوره آل عمران و سورههای دیگر که پر از وصفهایی است که نه اینکه ناامیدکننده باشد، ولی شما مثلاً میبینید وحی شده است ولی آدمها همه منافق هستند. یک تمی در قرآن هست که انتظار زیادی از رسالت انبیاء نداشته باشید، قوم بنیاسرائیل بالاخره هدایت نمیشوند، یوسف نتوانست برادرهای خودش را نجات بدهد – به معنای آخرتمحورش – پیغمبرها نمیتوانند یک قوم خوشبخت بسازند که همه با هم بروند بهشت، توده مردم اکثراً در ضلالت باقی میمانند، رسالت انبیاء نتیجهاش این است که یک عده نخبه، آنهایی که امکان هدایت دارند و مثلاً اقلیتی هستند را به اوج میرساند ولی یک عدهای را از آن که هستند هم بدتر میکند. یک سری سورهها این شکلی هستند، درباره منافقین دارند صحبت میکنند و یک مقدار ناامیدکنندهاند، این سوره امیدبخش است، داستان موسی و فرعون را میگوید، بعد یک مجموعه از کلام پیامبر با معاصرینش را میشنوید که در آن امیدی نیست، ولی بعد میگوید آنهایی که «آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ» ایمان میآورند و مدح میشوند. این امیدی است به اینکه رسالت انبیاء نتیجه داشته است و داستان قارون. قارون معاصر موسی بوده است، شاید موسی حرفهایی به قارون زده باشد، ولی از حضرت موسی چیزی نقل نمیشود. مخصوصاً میگوید قومش به او گفتند «لَا تَفْرَحْ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْفَرِحِينَ» (القصص:۷۶). این سوره یک جور فوقالعاده خوبی این حس را میدهد که این رسالت انبیاء، این زجری که مثلاً موسی کشید، زحمتی که پیامبر کشید، نتیجه میدهد، این حرفها یک عده را هدایت میکند، شما داستان قارون را که میخوانید احساس میکنید دیگر لازم نیست پیغمبری باشد، یک عدهای هستند که عین پیغمبرها حرف میزنند، یک آدمی که منحرف است را دارند با همان کلام الهی موعظه میکنند، انگار دارند قرآن میخوانند، انگار دارید کلام ابراهیم را میشنوید، واژهها، واژههای درستی است، عبارتها عبارتهای درستی است، محتوای کلام درست است. حس ثمربخش بودن رسالت انبیاء در این سوره وجود دارد، نه فقط فرعون نابود شد، بلکه…
در سوره آل عمران انگار همهاش آن آدمهایی که هدایت نمیشوند موضوع سوره هستند، چون نباید هیچ سورهای ناامیدکننده باشد، همه سورههایی که این شکلی هستند، وسطشان یا آخرشان یا… یک تصاویر یا یک عبارتهای امیدوارکنندهای همیشه است که اشاره به این میکند که رسالت انبیاء اگر عموم را هدایت نکرده است، با این حال آثار فوقالعادهای داشته است. در سوره آل عمران میبینیم که منافقین در جنگ کارشکنی میکنند، آنهایی که مؤمن هستند این تصویر از آنها وجود دارد که دارند فرار میکنند، پیغمبر را تنها گذاشتند، پیغمبر دارد فریاد میزند برگردید، هیچ کس گوش نمیدهد… تصاویر ناامیدکنندهای است، وسط آن دریچهای است که تصویر حضرت عیسی را میبینید و یک قطعهای وسط آنهاست که خیلی هم هماهنگی ندارد، دقیقاً مثل یک نوری در وسط یک تاریکی که به ما تذکر میدهد که “خوب مردم اینجوری باشند، ولی در همین رسالت انبیاء است که مسیح متولد میشود، یک موجودی مثل مریم به وجود میآید”. اگر شریعت نباشد، اگر خداوند این هدایت را نفرستاده بود، مریمی به وجود نمیآمد که عیسی را به دنیا بیاورد، اتفاقی در دنیا افتاده است با این رسالتهایی که پیامبران داشتند.
بارها این حرف را شنیدم که “این همه پیغمبرها آمدند آخرش چه شد؟” انگار انتظار مردم این است که آخرش این است که همه مردم دنیا خوب بشوند و اینطور نشده است، قرار هم نبوده است بشود. داستان قارون را بخوانید، ببینید که کار به جایی میرسد که یک آدم بزهکاری میآید و انبیاء هم اگر حضور داشته باشند، کسانی که مقابل قارون میایستند یک عدهای هستند که به آنها گفته میشود «الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ» (القصص:۸۰) اینها شاگردان انبیاء هستند، خود انبیاء نیستند. همین اتفاق قرار بود رخ دهد، جای انبیاء در جهان خالی نیست، یعنی کار به جایی رسیده است که الان هر جایی در دنیا میبینید سخن انبیاء هست، یک آدمی که مؤمن باشد و بتواند حرف انبیاء را بزند، همین کافی است. سخن خداوند، چیزی که قرار بود باشد و انبیاء میگفتند، در جهان پراکنده شده است و همین کافی است. وعدهای که خداوند داد و براساس آن نبوت و رسالت ایجاد شده این بود که وقتی شما رفتید در زمین به شما هدایت برسد. الان چه کسی دارد به قارون هدایت را میرساند؟ یک عده آدمهایی که تحت تأثیر هدایت انبیاء هستند. این قدر سخنی که میگویند به جا و درست و زیبا است که در قرآن نقل میشود. این داستانن نه فقط داستان پیروزی موسی است – که از اول که شروع میشود میگوید میخواهیم یک داستانی را نقل کنیم که فرعون اینجوری بود، چجوری موسی میآید، و در نهایت اینها نابود میشوند – بعدش هم کلاً امیدوارکننده است، میگوید «الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ» بعد شروع میکند به توصیف کردنشان که اینها آدمهایی هستند که از لغو اعراض میکنند، اینها شاگردان انبیاء هستند و سوره روی این جنبه مثبت تمرکز دارد. برای همین فکر کنم سوره قصص جزء سورههایی است که خیلی شوقانگیز و امیدوارکننده است. روی جنبههای مثبت از رسالت انبیاء تاکید میکند.
امیدوارم که جمعبندی بدی نبوده باشد از این پنج جلسهای که صحبت کردم، فکر کنم سوره بعدی سوره شعراء باشد، نمل را گفتیم، قصص را گفتیم و شعراء هم نزدیک است، سه تا سوره شباهتهایی به هم دارند، بههرحال سوره بعدی شعراء است.