بسم الله الرحمن الرحیم

درس‌گفتارهای سوره قصص، جلسه‌ی ۲، دکتر روزبه توسرکانی، ۱۳۹۴

۱مروری بر جلسه قبل، تعمیم دادن آیه پنجم سوره به همه مستضعفین

ابتدا راجع به نکاتی در مورد بحث جلسۀ قبل صحبت کنم. بعد از جلسه هم چند تا سؤال با ایمیل از من پرسیده شد که بد نیست یک مقدار بیشتر در مورد آنها توضیح بدهم.

یکی در مورد مسئلۀ آیۀ پنجم این سوره که می‌گوید «وَنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ» (القصص:۵)، فکر کنم همین ‌طور که انگار جلسه قبل یک سوء‌تفاهمی شد که منظور من این است که این آیه در مورد همان بنی‌اسرائیل و در همان تاریخ است و هیچ نتیجۀ دیگری نمی‌شود از آن گرفت، یک مقدار انگار فضای ذهنی بعضی‌ها اینجوری شد. در حالی ‌که من مخالف این هستم که شما یک چنین آیه‌ای را حالا مثلاً از نظر اینکه مضارع آمده مثل یک گزارۀ کلی نقل کنید و اینجور بخواهید استنتاج کنید که خداوند دارد اینجا می‌گوید که همیشه هر کس را که مستضعف هست و ضعیف نگه شده کمک می‌کند و دشمنانش را از بین می‌برد و وارث قرار می‌دهد و از این حرف‌ها. تعمیم زیاد از حد است که مورد اعتراض من است، نه اینکه از این آیه بگویم که آیه در مورد بنی‌اسرائیل است و در مورد هیچ کس دیگری هم نیست. در مورد هیچ کدام از آیات این حرف را نمی‌شود زد، چه ماضی چه مضارع هیچ فرقی نمی‌کند.

توضیحی که می‌خواهم بدهم این است که شما کلاً هر چیزی که نقل شود، هر چیزی که مشاهده کنید از رفتار یک آدم، معمولاً می‌توانید یک تعمیمی از آن نتیجه بگیرید. مثلاً از چیزهایی که افعال خداوند است صددرصد و با اطمینان می‌توانیم تحلیل این جوری ارائه ‌دهیم که خداوند به دلیل اینکه تغییری نمی‌کند و صفات ثابتی دارد، در شرایط مشابه معلوم است که همیشه یک جور عمل می‌کند. اگر عیناً یک شرایطی تکرار شود، یعنی مثلاً اگر فرض کنید شرایطی عیناً شبیه بنی‌اسرائیل بشود به وجود آورد، خداوند کمکشان می‌کند، در مثل می‌گویم.

ممکن است یک نفر بگوید هیچ وقت در طول تاریخ یک شرایط به طور کامل تکرار نمی‌شود، ولی ما به ثباتی در مورد خداوند اعتقاد داریم که بالاخره نتیجه‌اش این است که انتظار داریم اگر خداوند یک بار در یک شرایطی یک فعلی را انجام داده، در شرایط مشابه هم فعل مشابهی انجام بدهد. در واقع ثبات صفات خداوند است که باعث می‌شود جهان قانونمند شود. اساس علم تجربی این است که اگر من یک آزمایشی را در شرایط تکراری به وجود آورم همیشه یک اتفاق می‌افتد. ما در دنیایی زندگی نمی‌کنیم که وقایعی که اتفاق می‌افتند رندوم باشند. علم تجربی و کلاً دانش بشر، در واقع دنبال کشف قانونمندی‌های جهان است، قانونمندی جهان هم یعنی همین؛ یعنی در شرایط مساوی اتفاق‌های ثابت و مشابهی می‌افتد.

بنابراین شما هر پدیده‌ای را در طبیعت ببینید که بتوانید مستقیماً به خداوند نسبت دهید یا به هر حال هر چیزی که فعل خداست، یک کلیتی در آن وجود دارد، برای اینکه از یک جای ثابتی دارد می‌آید. من حتی وقتی زندگی یک آدمی را دارم نگاه می‌کنم، وقتی در شرایطی احساسم این است که قبلاً در این شرایط قرار گرفته و اینطوری عمل کرده، اگر خیلی نگذشته باشد و این آدم همان آدم باشد، انتظار دارم در شرایط مشابه هم رفتارهای مشابه‌ای از او ببینم. مثلاً ما تعاملمان با آدم‌ها بر اساس همین درکی است که آدم‌ها بر اساس رفتار گذشته‌شان پیدا کرده‌اند. اینجوری نیست که هر کس شب بخوابد فردا صبح یک آدم دیگری شود، یک جور ثباتی بالاخره در مورد حتی آدم‌ها که جزو متغیرترین موجودات هستند هم وجود دارد. اگر این جوری نگاه کنید در هر قطعه‌ای از هر داستان یک کلیتی هست، در هر اتفاقی که در طبیعت می‌افتد کلیتی هست، حتی در رفتار آدم‌ها. من اگر ببینم که یک آدمی در یک شرایط خاصی مثلاً عصبانی شده، می‌توانم بگردم دنبال اینکه این را به صورت یک گزارۀ کلی بیان کنم که این آدم هر وقت که مثلاً کسی به مادرش توهین کند عصبانی می‌شود. مثلا در همین اتفاق خیلی جزئیات دیگر هم هست؛ رنگ لباس طرف مقابل، یا اینکه نمی‌دانم آسمان ابری بوده یا آن روز آفتابی بوده و

یک جوری فکر می‌کنم کلیت آن و چیزی که درک می‌کنم به این دلیل است که این آدم عصبانی شده است. بنابراین انتظار دارم که مثلاً دفعۀ بعد هم اگر این اتفاق بیفتد اگر ابری نباشد، آفتابی باشد، رنگ لباس طرف مقابل هم زرد نباشد قرمز باشد، باز این آدم عصبانی شود. ما کلاً وقتی یک فعلی را می‌بینیم، یک پدیده‌ای را مشاهده می‌کنیم، ذهن ما وقتی که می‌خواهد تحلیل کند و درک کند یک تعمیم‌هایی را به‌ طور طبیعی قائل می‌شود و یک احکام کلی را سعی می‌کند استخراج کند. این شامل همه چیز می‌شود، همۀ قطعه‌های همین داستانی که داریم می‌خوانیم چه ماضی نقل شوند چه مضارع، می‌توانیم دنبال سنت‌ها و قواعد بگردیم. نگوییم که مثلاً الان این اتفاقی که در فراز این داستان افتاد ماضی دارد نقل می‌شود، این یک چیزی بوده که تمام شده و فرض کنید یک چیزی مربوط به موسی و دختر شعیب و پدرش بوده و اینها آدمهای خاصی بودند و چیزی بینشان گذشت و تمام شد و رفت. در حالی ‌که ما اتفاقاً وقتی یک داستان را در قرآن می‌خوانیم، احساس می‌کنیم که یک چیزی برای ما دارد که دارد نقل می‌شود، فقط تاریخ نیست. همۀ داستان‌ها را ما باید اینجوری بخوانیم که ببینیم چه کلیتی در آن وجود دارد، چه ارتباطی با زندگی بشر به ‌طور کلی دارد یا چه سنت‌هایی در آن دارد بیان می‌شود. بنابراین من نه تنها مخالفتی ندارم با اینکه از این آیات از جمله از این دوتا آیه (القصص:۵ و ۶) – یک چیزی نتیجه بگیریم دربارۀ فعل الهی و سنت‌های الهی، بلکه اعتقادم این است که در همه جا یک چنین تعمیم‌هایی هست و باید دنبال آن وجه کلیتی که در فرازهای مختلف یک داستان یا آیات قرآن هست بگردیم.

مخالفت من با این است که این آیه را همین جوری برداریم و مثلاً یک جوری ترجمه کنیم، قبل و بعد آن را بزنیم و بعد نتیجه بگیریم که انگار این جمله یک سنت الهی را دارد بیان می‌کند و آن سنت هم این است که خداوند هر قومی را که مستضعف باشند و مورد ظلم قرار بگیرند را مثلاً کمکشان می‌کند احتمالاً شاید کمک همین جوری که یک بچه متولد شود نجاتشان بدهد و نمی‌دانم حالا چه چیزهایی را می‌خواهیم تعمیم بدهیم چه چیزهایی را نمی‌خواهیم یعنی این گزاره را همین‌ جوری بگوییم که خداوند بر کسانی که مستضعف هستند منت می‌گذارد و اینها را ائمه قرار می‌دهد و وارث قرار می‌دهد. فکر کنم چنین کلیتی وجود ندارد، قرار نیست هر کسی که مستضعف باشد جزو ائمه قرار بگیرد یا چیزی را به ارث ببرد. داستان را می‌خوانیم و بعد اگر کلیتی به نظرمان رسید در مورد هر چیزی، راجع به آن صحبت می‌کنیم. قبلش را نگاه می‌کنیم، بعدش را هم نگاه می‌کنیم، همۀ جوانب را باید بسنجیم و همین جوری یک باره بدون اینکه توجیه دقیقی داشته باشیم نباید از این تعمیم‌های این شکلی بدهیم. مخصوصاً می‌خواهم روی این تأکید کنم شما آیۀ قبل را که می‌خوانید از همان جا که شروع می‌شود کلمۀ بنی‌اسرائیل نمی‌آید، مثلاً گفته می‌شود که «يَسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِنْهُمْ» (القصص:٤) انگار به طور مجهولی دارد صحبت می‌کند، ولی ما می‌دانیم که وقتی دارد می‌گوید «طَائِفَةً مِنْهُمْ» منظور همان طائفه‌ای است که موسی بعداً سراغ آن می‌رود، منظور بنی‌اسرائیل است. وقتی که می‌گوید «و َنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ» منظور همان‌هایی است که در آیۀ قبل در مورد آن‌ها صحبت می‌کند.

یک استدلالی که دفعۀ قبل کردم این بود که آیۀ مابعد هم مضارع است و دارد به یک چیز خیلی خاصی اشاره می‌کند. می‌گوید «وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَنُرِيَ فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مِنْهُمْ مَا كَانُوا يَحْذَرُونَ» (القصص:۶)، اینکه آن طایفۀ بنی‌اسرائیل را در زمین استقرار بدهیم و به فرعون و هامان و لشکریانشان آنچه که از آن می‌ترسیدند را نشان بدهیم. یک نفر با ایمیل پرسیده بودند که اگر اینجا فرعون و هامان را، منظور فرعونیان یعنی کسانی که خصلت فرعون را دارند و کسانی که مثل هامان هستند در نظر بگیریم، این را می‌شود یک جوری تعمیم داد. بله می‌شود، اما باید به اندازۀ کافی موجه باشد. یعنی من همین‌ جوری مثلا فرض کنید در آیۀ بعد که میگوید «وَ أَوْحَيْنَا إِلَى أُمِّ مُوسَی» (القصص:٧)، اٌمّ موسی را موجه است به همۀ مادران با مثلاً بچه‌های خاصی تعمیم بدهم؟ من باید یک وجه تعمیم را پیدا کنم و در مورد آن بحث کنم. همین جوری چه دلیلی دارد من این آیه را به افراد شبیه فرعون و هامان تعمیم دهم؟ نمی‌گویم نمی‌شود، همۀ حرف من این است که باید در این کارها دقت کرد. یعنی اگر می‌خواهم ترجمه کنم یا این طوری استنتاج کنم که اینجا منظور همۀ فرعونیان و هامانیان و لشکریان اینجور آدم‌هاست، مثلاً به قول دکتر شریعتی خداوندان زر و زور و تزویر و اینها، اشکال ندارد بالاخره مواجهۀ موسی با فرعون، مواجهۀ یک قوم مستضعف با افرادی است که خداوندان زر و زور و تزویر هستند ولی با احتیاط.

نکتۀ اصلی حرف من این است که مضارع بودن این آیات بلافاصله نتیجه‌اش این نیست که به عنوان قاعدۀ کلی استنتاج کنیم و من این استدلال را دیده‌ام که می‌گویند اینجا چون از ماضی به مضارع می‌آید باید اینجوری معنی‌اش کنیم دارم مخالفت می‌کنم که این شکلی نیست، ولی بالاخره در دل همین دوتا آیه انگار یک چیز کلیای هست. لااقل مضارع بودن آن آدم را بیشتر وسوسه می‌کند که دنبال یک کلیت بگردد. انتظار ما از یک گزارۀ مضارع این است که نسبت به یک چیز ماضی یک مقدار حالت استمرار داشته باشد. این بحث مربوط به تعمیم بدون وجه و بدون دلیل کافی دادن یا ندادن که من جلسۀ قبل در مورد آن صحبت کردم.

۲عصمت انبیاء و ماجرای قتل موسی

یک نکتۀ دیگر یک بحثی که خیلی خوشم نمی‌آید ولی اشکال ندارد که باز ایمیلی سؤال شده و در مورد آن صحبت کنیم، این مسئلۀ قتل و نمی‌دانم معصومیت حضرت موسی و پیامبران و این چیزها است که دفعۀ قبل در کلاس اصلاً بحث از قصاص حضرت موسی به دلیل قتل بود.

پرسیده‌اند که این با عصمت انبیاء تعارض دارد یا ندارد و از این جور بحث‌ها. فکر کنم جای بحث دارد، ولی اینکه می‌گویم خوشم نمی‌آید به خاطر این است که بحث عصمت انبیاء خیلی فراتر از قرائت سورۀ قصص و درک اینکه در سورۀ قصص چه دارد می‌گذرد میباشد. اگر کسی اعتقادش در مورد عصمت انبیاء این باشد که انبیاء اصلاً خطایی مرتکب نمی‌شوند، تقریباً تمام داستان‌ها و قرآن با این عقیده تعارض دارد، نه فقط اینجا. حضرت یونس از این هم به نظر می‌رسد شدیدتر است، حضرت موسی حداقل مقام نبوت و رسالت و اینها را تحویل نگرفته، حضرت یونس تحویل گرفته است. اگر کسی بخواهد توجیه کند که نه، اینجا اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده، خود حضرت موسی می‌گوید «هَذَا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ»، بعد می‌گوید «فَاغْفِرْ لِي» بالاخره مرتکب خطایی شده است و باید استغفار کند.

یک حالت، اعتقاد به عصمت انبیاء در رسالتشان است. یعنی مثلاً فرض کنید پیامبر آیات را فراموش نمی‌کند، امکان ندارد خطا کند در ابلاغ پیامی که دارد می‌آورد، این یک جور توجیه عقلی دارد که بالاخره در قرآن هم اشاره‌های صریحی در مورد پیامبر هست که می‌گوید مثلاً ما کاری می‌کنیم که تو فراموش نکنی، خطا نکنی در انتقال آیات قرآن. اگر این باشد که به نظر من معقول است، شاید بشود گفت استدلال عقلی هم برای آن وجود دارد، با آیات قرآن هم هماهنگ است.

[۰۰:۱۵]

ولی با یک جور اعتقاداتی به اینکه انبیاء هیچ خطایی مرتکب نمی‌شدند یا اینکه اجدادشان هم همه موحد بودند و توجیه کردن اینکه آزر پدر ابراهیم نیست وپیچیدگی‌هایی پیش می‌آید که من اصلاً نمی‌خواهم وارد این بحث‌ها شوم. بعضی‌ها شواهد متنی می‌آورند که آن شخصی که در داستان ابراهیم هست پدرش نمی‌تواند باشد و این حرف‌ها، ولی به نظر من اینها خیلی توجیه عقلی ندارد و حداقل می‌شود گفت به ‌وضوح با ظاهر قرآن هم تعارض دارد. حالا اگر کسانی دلایل خیلی مُتقَنی از روایات و احادیث دارند که مطمئن‌شان می‌کند که مثلاً این چیزهایی که می‌گویند درست است، می‌توانند سعی کنند که ظواهر را یک جوری توجیه کنند. مثلاً یک اصطلاحی را حتماً شنیده‌اید که پیامبران ترک اولی دارند. مثلاً اینجا این گناه نیست، ترک اولی است که طرف را می‌کشد. مثلاً اولی بود که نکشد حالا که می‌کشد ترک اولی کرده است. اسمش ولی گناه نیست، چون به نظر می‌آید یک عقیدۀ ثابتی وجود دارد که پیامبران مرتکب گناه نمی‌شوند.

من خیلی میل ندارم وارد این بحث شوم، به نظر هم نمی‌آید که بحث خیلی مهمی باشد. اسم گناه را برداریم بکنیم ترک اولی و مثلاً رفتن حضرت یونس و ترک پست پیامبری‌اش را بگوییم یک جور ترک اولی بوده یا نمی‌دانم حضرت آدم هم که پیغمبر بوده ترک اوْلی کرده، مثلاً به او گفته‌اند این را نخور و به این نزدیک نشو ولی شد، اوْلی‌ این بود که نزدیک نشود ولی وقتی شد ترک اولی کرد و از این حرف‌ها، می‌شود با الفاظ یک جوری درستش کرد. من خیلی نمی‌فهمم تعریف ترک اولی و تفاوت آن با ذنب و اثم و اینجور چیزهایی که در قرآن گفته می‌شود چیست، حداقل ذنب را که صراحتاً قرآن به پیامبر ما هم نسبت می‌دهد یا ظلم را حضرت آدم به خودش نسبت می‌دهد، حضرت موسی به خودش نسبت می‌دهد. من نمی‌دانم حالا این بحث چقدر توجیه دارد. سؤال شده بود که آیا این با اعتقاد به عصمت پیامبران تعارض دارد چیزی که در سوره قصص آمده است یا نه؟ به نظر من اگر عصمت پیامبران را به این معنا بگیریم که خطا نمی‌کردند، گناه نمی‌کردند، بله تعارض دارد و اعتقاد غلطی است. مگر اینکه با الفاظی مثل ترک اولی

من بحث ترک اولی و اختلافش با گناه و اینها را دقیق ندیده‌ام، شاید یک جایی یک نفر بحث دقیقی کرده باشد که فرقشان چیست. مثلاً معنی‌اش چیست که پیامبران مرتکب گناه نمی‌شدند و عصمت داشتند ولی ترک اولی می‌کردند. چیزی که به نظر من لازم است، معقول است و با قرآن هم سازگار است، مسئلۀ عصمت پیامبران در ابلاغ رسالتشان است که فکر می‌کنم بعید است کسی مخالف این باشد. موضوعی هم که اینجا مطرح می‌شود با ابلاغ رسالت حضرت موسی هیچ ارتباطی ندارد، جوان بوده و مرتکب یک اشتباهی شده که نسبت می‌دهد حتی به دخالت شیطان، عین همان چیزی که برای حضرت آدم هم اتفاق افتاد.به هر حال خیلی این بحث با مفاهیم سوره ارتباط مستقیم ندارد.

۳دعوای شیعه موسی در شهر

تا یک جایی خوانده‌ایم، به نظر من یک سری بحث‌ها را بگذارم به یک جایی برسیم، بحث را شروع کنیم بعداً وقت شود در مورد نکاتی که جلسۀ قبل گفتم دوباره توضیح می‌دهم.

فکر کنم آخرین آیاتی که خواندیم این بود که حضرت موسی در آن دعوا دخالت می‌کند و یک نفر کشته می‌شود. اگر اشتباه نکنم آخرین آیه‌ای که خواندم این است که «قَالَ رَبِّ بِمَا أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيرًا لِلْمُجْرِمِينَ» (القصص:١٧)، گفت پروردگارا نعمتی که به من دادی یعنی همین غفرانی که شامل حالش شده و به نوعی گناهش بخشیده شده – «فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيرًا لِلْمُجْرِمِينَ»، من پشتیبان مجرمین و گناهکاران نخواهم شد. به نوعی آن آدمی که به او کمک کرده، درست است که از پیروان موسی است ولی به نظر می‌آید خیلی آدم جالبی نیست، هرروز احتمالاً برخلاف تعالیمی که خود موسی هم داده همه‌اش دارد وارد دعوا می‌شود و تنش ایجاد می‌کند. به نظر می‌آید در زمانی که این اتفاقات دارد می‌افتد هدف تبلیغ یا هر رسالتی که حضرت موسی برای خودش قائل است این نیست که یک چنین درگیری‌هایی ایجاد شود.

ادامۀ این داستان این است که می‌گوید «فَأَصْبَحَ فِي الْمَدِينَةِ خَائِفًا يَتَرَقَّبُ» (القصص:١٨)، روز بعد در این شهر در حالی ‌که ترسیده بود و يَتَرَقَّبُ، یعنی اینکه مواظب اطرافش بود و مراقب بود، آدمی که مدام راه می‌رود و اطراف را نگاه می‌کند که ببیند مثلاً خبری هست یا نه، يَتَرَقَّبُمی‌کند. رقاب یعنی گردن، يَتَرَقَّبُ یعنی کسی که گردنش زیاد تکان می‌خورد، از اینجا آمده که آدمی که مواظب اطراف خودش است می‌ترسد که مثلاً از پشت سرش یا از این طرف و آن طرفش، درواقع تهدیدی متوجه او باشد.

اتفاقی افتاده که با چنین شرایطی، حضرت موسی می‌داند ممکن است خطرناک باشد. بالاخره مخالفینی دارد، در آیۀ قبل می‌گفت که «هَذَا مِنْ شِيعَتِهِ وَهَذَا مِنْ عَدُوِّهِ»، دشمنانی دارد، منتها چون به نظر می‌آید در دربار فرعون بزرگ شده و فرعون یک اعتبار اجتماعی خاصی دارد، به‌ راحتی نمی‌شود برعلیه او کاری کنند. یک جوری فرزندخواندۀ فرعون است و تا فرعون خودش وارد کار نشود راحت نمی‌توانند از او خلاص شوند. ولی این اتفاقی که افتاده حالا به دلیل سنت‌هایی که در آن جامعه وجود دارد دیگر به نظر می‌رسد می‌تواند وضعیت خیلی خطرناکی باشد. حالا که فهمیدند مرتکب قتل شده، مثل همان چیزی که در خیلی از اقوام گذشته بود، باید کشته شود. حالا دیگر فرزند فرعون بودن هم ممکن است کارساز نباشد. «فَأَصْبَحَ فِي الْمَدِينَةِ خَائِفًا يَتَرَقَّبُ فَإِذَا الَّذِي اسْتَنْصَرَهُ بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ» دوباره آن کسی که دیروز از او کمک خواسته بود با فریاد از او کمک خواست، «قَالَ لَهُ مُوسَى إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ»، موسی گفت به راستی که تو آشکارا آدم گمراهی هستی.

حضار: این را به کدام یک می‌گوید؟ به شیعتش یا به کسی که دشمن اوست؟

استاد: سؤال خوبی است. من در آیۀ بعدی می‌خواستم این سؤال را بکنم. به نظرم واضح است، ولی بالاخره ایشان این سؤال را مطرح کرد که به آن کس که کمک خواسته می‌گوید « إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ» یا به کسی که مخالف او هست؟ « فَلَمَّا أَنْ أَرَادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُمَا»، به محض اینکه ‌خواست ضربه‌ای به کسی که دشمن این دوتا بود بزند، «قَالَ يَا مُوسَى أَتُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَمَا قَتَلْتَ نَفْسًا بِالْأَمْسِ» (القصص:١٩)، گفت که آیا قصد داری من را هم مثل کسی که دیروز به قتل رساندی به قتل برسانی؟ حالا من سؤالم این است که این را چه کسی گفت؟ عدو گفت یا آن کسی که کمک خواسته بود؟ اولی را موسی به او می‌گوید که «إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ»، و این یکی را عدوش می‌گوید؟ مخالفی نداریم؟ اینجا متوجه هستید که یک جوری انگار ضمایر زیادی به کار برده شده است؟ دو نفر هستند و یک جوری می‌گوید به او گفت، بعد او گفت که این جوری، او گفت تو می‌خواهی همان کاری را بکنی که دیروز کردی

من هر وقت می‌خوانم نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم و این جوری احساس نکنم که خلاف ظاهر، این کسی که این جمله را می‌گوید همان احمقی هست که دیروز کمک خواست و موسی را لو داد. می‌گوید وقتی موسی رفت که دشمن را بزند، از قبل به شیعتش گفته بود «إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ»، این فکر کرد که حضرت موسی از دست این عصبانی است و می‌خواهد این را بزند، گفت می‌خواهی من هم مثل همان دیروز که یکی را کشتی بکشی؟ به خاطر اینکه روز گذشته از توصیف‌ها اینگونه برمی‌آید که انگار اینها تنها هستند، «غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِهَا» (القصص:١٥)، کسی متوجه این دعوا نیست، موسی می‌رود یکی را می‌کشد. کسی نفهمیده، موسی می‌‌ترسد که کسی دیده باشد و فهمیده باشد. فقط انگار همین آدم است که می‌داند و همین است که انگار لو می‌دهد، به خاطر اینکه موسی از دست این هم عصبانی است و به او چیزی می‌گوید و این توصیف هم اینگونه است که «فَلَمَّا أَنْ أَرَادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُمَا»، می‌گوید آمد که یک کاری بکند «قالَ…»، این قالَ را که گفت؟ فکر کنم همانی که آن ضمیر قبلی هم به او اشاره دارد.

نمی‌خواهم بگویم قطعاً اینجوری است، خیلی هم در خواندن داستان و استنتاج آن تأثیر نمی‌گذارد، ولی من احساسم این است که همان آدم است که دارد این حرف را می‌زند، اوست که شاهد ماجرا بوده و می‌داند و بعد از این است که آنها می‌فهمند. درست است که موسی خَائِفًا يَتَرَقَّبُ آمده در شهر، ولی بعد از اینکه این ماجرا اتفاق می‌افتد «وَ جَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ» (القصص:٢٠)، یکی از شیعیان موسی گفت که دیروز یک نفر را کشته است. مثل اینکه قتلی اتفاق افتاده، جنازه را پیدا کرده‌اند، نمی‌دانند چه کسی کشته است. الان یک جوری همه می‌فهمند که چه کسی این کار را کرده و اگر غیر این هم تعبیر کنید واقعاً داستان پیش می‌رود، ولی من از این حالت ضمایر و اینها بیشتر به نظرم می‌رسد که این همان آدم است که یک جور موسی را لو می‌دهد و ثابت می‌کند که این حرف موسی درست که «إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ»، که شاید به دلیل همین جمله‌ای که موسی می‌گوید ترسیده از موسی و یک جوری حالا فکر می‌کند که موسی به سمت او دارد می‌آید و یک چیزی می‌گوید. اگر بخواهیم استدلال کنیم برای درستی این ادعا به غیر از این حالت ابهام ضمایر و اینها اگر آدم‌ها قبل از این می‌دانستند که موسی این را کشته است زودتر دست به کاری میزدند، اینکه بعداً می‌گوید «وَ جَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ»، انگار همین اتفاق که می‌افتد آن‌ها متوجه می‌شوند و یک جوری تصمیم می‌گیرند که با موسی یک کاری بکنند. به هر حال این احتمال هست، به نظر می‌آید جملۀ اول را قطعاً دارد به آن شخص می‌گوید که تکراری است و دیروز هم در دعوا بوده است، دومی را هم می‌تواند او بگوید هم می‌تواند دشمنش بگوید، احساسم این است که بیشتر به نظر می‌رسد با همین مجموعه استدلال‌هایی که کردم همان آدمی که جزو شیعیان موسی است ولی آدم درستی نیست، او هست که این حرف را می‌زند و موسی را لو می‌دهد. در هر صورت شما هر جوری بخوانید نتیجه تقریباً یکی است.

می‌گوید «وَ جَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ يَسْعَى»، مردی از اطراف شهر آمد گفت «يَا مُوسَى إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ» (القصص:٢٠)، گفت که موسی این جماعت در حال مشورت هستند که تو را بکشند. این «وَ جَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ يَسْعَى» هم یک عبارت تکراری است که در سورۀ یاسین (یس:٢٠) هم می‌بینید. آدم‌هایی که آدم‌های خوبی هستند و از همان ملأ فاصله گرفته‌اند. این عبارت ملأ را که به کار می‌برد، معمولاً هر جامعه‌ای یک ملأ‌ای دارد، آدم‌هایی که همه‌شان انگار یکی شده‌اند و در همان فرهنگ خودشان غرق هستند، مثل همدیگر رفتار می‌کنند، در آداب و رسوم جامعه شرکت می‌کنند و با همدیگر تصمیم می‌گیرند، یکی را می‌کشند یا کار دیگری می‌کنند. ولی این آدم جزو آن‌ها نیست، احتمالاً جزو بنی‌اسرائیل هم نیست، یک آدمی هست که از آن جماعت فاصله گرفته، در اقصی المدینه زندگی می‌کنند و جزو برده‌ها و اینها هم نیست، ولی آدم خوبی است. مثل همان مردی که در سورۀ یاسین از راه دور آمد و به مردم گفت به اینها ایمان بیاورید و استدلال کرد که اینها پیامبر خداوند هستند و او را کشتند. «إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ» (القصص:٢٠)، گفت از شهر خارج شو که من خیرخواه تو هستم.

[۰۰:۳۰]

حضار: حضرت موسی چگونه است که می‌گوید «إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ» اما باز هم می‌رود که به آن شخص کمک کند؟

استاد: بحث در مورد اشتباهات حضرت موسی انگار همچنان ادامه دارد! بالاخره موسی رهبر یک جماعتی است که حرف حق دارد می‌زند، طرف مقابل او صددرصد آدم‌های باطل و ظالمی هستند، حالا یکی از پیروانش آدم غَوی و مبین است، یعنی آدم کندذهن و پر شرّ و شوری است که دعوا راه می‌اندازد، مثلاً فرض کنید حرف‌های تند و برحق می‌زند، دعوا راه می‌افتد، می‌خواهد از حق خودش دفاع کند و مثلاً فرض کنید این در زمانی است که حضرت موسی دعوت به آرامش کرده که فعلاً درگیر نشوید.

غوی مبین نه به این معنا که این آدمی گمراه است. همان جوری که دفعۀ قبل یک نفر پرسید در مورد حضرت موسی که خودش در جواب این عبارت فرعون که می‌گوید «وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ ٱلَّتِى فَعَلْتَ» (الشعراء:١٩) می‌گوید که «أَنَا مِنَ الضَّالِّينَ»، یا مثلاً اینجا می‌گوید «إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ» (القصص:١٥)، منظور از ضلالت حضرت موسی این نیست که یک آدم گمراهی است به طور کلی، اینکه مثلاً شیطان آن لحظه یک چیزی را از یادش برد عصبانی شد، مثلاً یک کار خطایی کرد. اینجا هم همین طوری است، بالاخره این آدم در جبهۀ حق است ولی آدم تندمزاجی است که رفتارهای بدی می‌کند و موسی هم به او معترض است. طرف مقابل، فرعونیان هستند که آدم‌های بد و خیلی بدجنسی هستند. مثلاً فرض کنید ماجرا این بوده که این یک بردۀ بیچاره‌ای است که بدون اینکه کاری کرده باشد طرف دارد شلاقش می‌زند، مثلاً طرف مقابل یکی از نگهبان‌های برده‌هاست و حالا این تحمل نکرده و درگیر شده است. نباید درگیر شود ولی شده است. ماجرا اینجوری است؛ کلاً درگیری حق و باطل است، ولی یک آدمی بین این آدم‌هایی که حرف حق می‌زنند

در زمان پیامبر هم همین طوری بود؛ در این جماعت مؤمنین و مسلمین خیلی آدم‌های تندخو هم بودند که ممکن بود کارهای اشتباهی بکنند و باید جلوی آن‌ها گرفته می‌شد، ولی اگر حالا مثلاً تندخویی می‌کردند و دعوا می‌شد نمی‌رفتند این را بزنند، بالاخره آن طرف مقابل مشرک است و جزو کفار است و اصلاً هیچ حقی ندارد که یک نفر را کتک بزند یا شکنجه کند. کلاً به نظر من که ماجرا اینجوری است، مخصوصاً هم تأکیدم روی این است که فراموش نکنید این بخش داستان با این آیه شروع شده که «وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَاسْتَوَى آتَيْنَاهُ حُكْمًا وَعِلْمًا وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ»، اینکه موسی جزو محسنین است و علم دارد و حکم دارد، اینها را فراموش نکنید که خواندن این قطعه را از اینجا شروع کردیم، بنابراین نمی‌شود به طور کلی ضلالتی به موسی نسبت داد. جزو محسنین است و موحد است و عبادت می‌کند. وقتی می‌گویند محسن یعنی آدمی است که یکتاپرست است قطعاً و تبلیغی هم اگر کرده و شیعیانی پیدا کرده در جهت همان محسن بودن خودش است، بنابراین کلاً دعوای حق و باطل است و منتها اینجا یک آدم که آشکارا آدم گمراهی هست پیدا می‌شود.

حضار: من قبل از اینکه این سؤال را بپرسم برداشتم از «فَلَمَّا أَنْ أَرَادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي» این بود که آن آقایی که مورد ظلم واقع شده می‌خواهد حمله کند نه خود حضرت موسی، من فکر می‌کردم که او می‌خواهد حمله کند و برای اینکه آدم‌ها را تحریک کند می‌گوید من اگر زیر دست این بمیرم تو باعث قتلم شده‌ای.

استاد: این هم اصلاً تعبیر سومی است که «فَلَمَّا أَنْ أَرَادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُمَا»، چون سه نفر هستند و هر سه تا مرد هستند و همۀ ضمایر سوم شخص است کلاً، «فَلَمَّا أَنْ أَرَادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُمَا» آن کسی که آدم غوی مبین بود، اوست که دارد حمله می‌کند به کسی که دشمن آن‌هاست. بعد همان جور که دارد حمله می‌کند این جمله را هم خودش می‌گوید «قَالَ يَا مُوسَی أَتُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَمَا قَتَلْتَ»؟ نه، این را جزو گزینه سوم حساب نمی‌کنم، همان دو‌تا گزینه را بیشتر نداریم. خیلی بد شد دیگر که! همین جور دارد می‌رود که بزند بعد یک چیزی هم به موسی دارد می‌گوید؟ فکر می‌کنم این خیلی دور از ذهن است. حالا ادامه را بخوانیم.

۴خروج موسی از شهر و ماندن او در مدین

یک نفر آمد و گفت فرار کن که اوضاع این طوری است می‌خواهند تو را بکشند و به نظر می‌آید که موسی هم از قبل انتظار این را داشت که اگر بفهمند برایش خطر جانی دارد که «خَائِفًا يَتَرَقَّبُ» وارد شهر شد و حالا «فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ» (القصص:٢١). این خیلی جالب است که اول می‌گوید «فَأَصْبَحَ فِي الْمَدِينَةِ خَائِفًا يَتَرَقَّبُ» (القصص:١٨)، در شهر احساس عدم امنیت می‌کرد و حالا از شهر بیرون رفته و پشتش را دارد نگاه می‌کند که شاید دارند دنبال او می‌آیند، یک درجه اوضاع بدتر شد.

«فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ»، گفت پروردگارا من را از دست این قوم ستمکار نجات بده و طبق همان چیز کلی (قبلا در این مورد بحث شده است)، وقتی دعایی نقل می‌شود از یکی از محسنین، یعنی اینکه مستجاب شده است. دلیل استجابتش این است که به محض اینکه به محضر شعیب می‌رسد انگار شعیب قبلاً و عیناً این دعا و این کلمات را شنیده است. این آیه این است که «فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ» (القصص:٢١)، شعیب در اولین لحظه‌ای که با همدیگر نشستند و موسی داستان خودش را می‌گوید، می‌گوید «قَالَ لَا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ» (القصص:٢٥)، که تمام می‌شود این خوف و کل ماجرا. یک جور به او اطمینان می‌دهد که دیگر اینجا فرعونیان نمی‌آیند و خبری از چیزی نیست و کاملاً در امنیت داری زندگی می‌کنی.

دوتا دعاست، دومی حالت دعا شاید ندارد ولی باز هم حالت دعا کردن دارد. باز حضرت موسی همین ‌جور می‌رود و دعا می‌کند. دومین بار اینگونه است که می‌گوید «و َلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ»، وقتی تصمیم گرفت به سوی مدین برود «قَالَ عَسَى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ» (القصص:٢٢)، گفت شاید پروردگارم من را در میانۀ راه هدایت کند، یک جور درخواست هدایت است. اینکه می‌گوید «أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ»، یک لحظه‌ای از زندگی حضرت موسی است که از کاخ و از جایی که در آن بزرگ شده و فرزندخواندگی فرعون، همه چیز را از دست داده. تک و تنها بدون اینکه هیچ پشتیبانی داشته باشد در بیابان دارد می‌رود و احتیاج به هدایت دارد. اگر یک حکمی داشته که آنجا تبلیغاتی می‌کرده، همۀ این چیزها دیگر تمام شده، اصلاً معلوم نیست که الان موسی در دنیا چه کاره است و چه کار باید بکند. تمام آن شیعیانی که داشته و دشمنانی که داشته، همۀ اینها را پشت سر گذاشته و به اصطلاح یک ‌لاقبا به بیابان زده و همین جور که دارد می‌رود می‌گوید «عَسَی رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ»، شاید پروردگارم در میانۀ راه یعنی تا به مدین نرسیده من را هدایت کند که چه کار باید بکنم. نمی‌داند کدام طرف باید برود، حتی اینکه «تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ»، اینکه مثلاً تصمیم گرفته برود سمت مدین، کاری ندارد در مدین. همان طوری که از داستان بعداً برمی‌آید کسی را نمی‌شناسند در مدین، مثلاً همین طوری تابلوها را نگاه کرد دید این طرفی می‌روند به مدین، گفت من این طرفی می‌روم. شاید مثلاً انتظار دارد برایش روشن شود که در کجا باید برود و در ادامۀ رسالتی که به عهده خودش احساس می‌کرده کار خودش را ادامه بدهد.

«و َلَمَّا وَرَدَ مَاءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَوَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودَانِ»، می‌گوید وقتی به آب مدین رسید، دید یک جمع بزرگی از مردم دارند آنجا آب برمی‌دارند و آب می‌کشند، «وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودَانِ»، دوتا زن را دید که کنار ایستاده‌اند و قاطی این جمعیت نشده‌اند، منظور این است که دوتا زن هستند که می‌خواهند آب بردارند ولی شلوغ است و کنار ایستاده‌اند و آب برنمی‌دارند، از آن‌ها می‌پرسد «قَالَ مَا خَطْبُكُمَا قَالَتَا لَا نَسْقِي حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعَاءُ»، گفتند تا اینها متفرق نشوند و نروند ما آب برنمی‌داریم، « وَأَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ» (القصص:٢٣). من در مورد این آیات صحبت کرده‌ام، چون طوری هست که نمی‌توانم فرض کنم حرف‌هایی که قبلاً یک جایی زده‌ام را همه شنیده باشند، یک نکات ادبی قبلاً در مورد داستان گفته‌ام لزومی نمی‌بینم که تکرار کنم، مثلاً در مورد آیاتی که مشت می‌زند و طرف می‌افتد، برای اینکه به محتوای سوره ارتباطی ندارد. ولی چیزهایی که به محتوای سوره ارتباط دارد را حالا سریع تکرار می‌کنم شاید مفصل‌تر جاهای دیگر بحث کرده باشم. اصلاً یادم نیست کجا، شاید در سورۀ یوسف در مورد این آیات به یک مناسبتی صحبت کرده باشم، داستان دیدن دختران شعیب در آن لحظه.

من یک بحثی که کردم این است که کلاً وقتی در قرآن یک دیالوگی نقل می‌شود، اصلاً نباید اینجوری تصور کنید که کل دیالوگ همین بوده است. مثلاً گفت «قَالَ مَا خَطْبُكُمَا قَالَتَا لَا نَسْقِي حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعَاءُ وَأَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ»، دو عبارت یا دو جمله از حرف‌هایی که رد و بدل شده ممکن است دارد نقل می‌شود. سبک ادبی قرآن این جوری نیست که عین دیالوگ‌ها را با حشو و زوائدی که دارد بیاورد، ماحصل‌اش این است که این دوتا عبارت که مهم هستند را نقل می‌کند.

اینجا کلاً این موضوعی که اتفاق می‌افتد این است که یک علاقۀ طرفینی به نظر می‌آید بین موسی و یکی از این دوتا دختری که دخترهای شعیب هستند به وجود می‌آید. همانی که می‌گوید «وَ أَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ»، همان است. اینجا هم مثل همان ضمایر مجهولی که آنجا به کار می‌رفت، یک دختری هست که مدام در مورد او گفته می‌شود که یکی آمد، یا مثلاً پدرش گفت که یکی از اینها را می‌خواهم به تو بدهم. این یکی‌ها، همه‌شان یکی هستند، پیشنهاد شعیب این نیست که حالا یکی از این دوتا را می‌خواهم به تو بدهم، خودم هم نمی‌دانم کجا، حالا بعداً تصمیم می‌گیرم. آن همانی است که می‌گوید « إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ» (القصص:٢٦)، همۀ اینها همانی هست که می‌آید موسی را می‌برد و این جمله را می‌گوید، همان را شعیب می‌خواهد به موسی بدهد، همان است که احتمالاً می‌گوید « وَأَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ». پرسید «مَا خَطْبُكُمَا»، می‌گوید «لَا نَسْقِي حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعَاءُ»، بقیه‌اش که «وَ أَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ»، موسی نپرسید که پدرتان کجاست. یک جور یک حسی وجود دارد که بالاخره دوتا دختر هستند که پدر پیری دارند و کاملاً واضح است که نیاز دارند که همسری داشته باشند.

حالا نمی‌خواهم در این مورد اینجا بحث کنم ولی مثلاً اولاً اینکه رفت پرسید «مَا خَطْبُكُمَا»، بالاخره همین‌ طور از بیکاری نبود که ببیند این دو نفر چه کار می‌کنند، بعد هم که می‌گوید «فَسَقَى لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ» (القصص:٢٤)، آدمی که به یکی از آن‌ها بالاخره علاقه‌مند شده، آدمی هست که یک پاپاسی در جیبش نیست، لباسش هم در بیابان پاره شده، حالا علاقه‌مند هم شده می‌خواهد ازدواج کند. معلوم است که مشکلی پیش آمده اینجا دیگر. در «رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ» استجابتش این است که «فَجَاءَتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِي عَلَى اسْتِحْيَاءٍ» (القصص:٢٥)، یکی از آن‌ها آمد که این همان است که مدام به او گفته می‌شود إِحْدَاهُمَا.

[۰۰:۴۵]

از همین تکرار إِحْدَاهُمَا که بعداً آنجا هم شعیب می‌گوید «قَالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هَاتَيْنِ» (القصص:٢٧) این همان است، یکی‌شان ثابت است، فکر نکنید یکی آمد بعد یکی دیگر را به او دادند، اینجوری نیست. یکی‌شان آمد «تَمْشِي عَلَى اسْتِحْيَاءٍ»، این استجابت دعای حضرت موسی است، «قَالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ مَا سَقَيْتَ لَنَا» که پدرم گفته بیا که برای آبی که برای ما کشیدی می‌خواهد به تو پاداش بدهد. چه کسی به پدرش گفت که امروز یک نفر برای ما آب کشید؟ حدس می‌زنید که گفته است؟ همین إِحْدَاهُمَا گفته است. «فَلَمَّا جَاءَهُ وَقَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قَالَ لَا تَخَفْ»، وقتی که آمد و داستان را گفته که کیست و از کجا آمده و چه شده، حضرت شعیب گفت «قَالَ لَا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ» (القصص:٢٥)، از ستمکاران نجات پیدا کردی. اینجا دوباره «إِحْدَاهُمَا»، یکی‌شان گفت «يَا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ»، این را استخدامش کنید، «إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ»، این بهترین کسی است که قوی و امین است. این نشانۀ عشق است. یعنی چه «إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ»؟ با چه ملاکی این بهترین کسی است که می‌توانید استخدام کنید؟ این است که «قَالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هَاتَيْنِ»، شعیب هم از حال حضرت موسی فهمید و هم از این حرف‌هایی که دخترش می‌زد که بالاخره این دوتا به همدیگر علاقه‌مند هستند و این هم که موحد است و حالا در بیابان موحد از کجا پیدا کنند، «قَالَ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هَاتَيْنِ» این ادب حضرت شعیب است که نمی‌گوید کدامشان، نه اینکه رندوم اینکه بگوید من این را می‌خواهم بدهم به تو، یکی‌شان حالا یکی از دخترها را مثلاً به تو بدهم می‌خواهد یکی را بدهد به حضرت موسی، «عَلَى أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمَانِيَ حِجَجٍ» مشکل اینکه موسی پول ندارد را شعیب دارد حل می‌کند.

موسی که نمی‌تواند برود خواستگاری دختر شعیب. نه اینکه گوسفند ندارد، کلاً هیچ‌چیز ندارد. حضرت شعیب دارد پیشنهاد می‌دهد. این غیرعادی بودن پیشنهاد هم این است که بالاخره اینجا یک چیز الهی وجود دارد و شعیب دارد مشکل را اینگونه حل می‌کند. پیشنهادش این است که حالا به جای مهریه و اینکه هیچ‌چیز نداری، هشت سال برای من کار کن. «فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِنْدِكَ»، اگر ده سال تمام کردی از جانب خودت هست که اگر خواستی این کار را بکن، «وَمَا أُرِيدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ» و من نمی‌خواهم به تو سخت بگیرم، «سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ» (القصص:٢٧) به زودی ان‌شالله من را از صالحین خواهی یافت.

۵تکرار عبارات «أَتْمَمْتَ عَشْرًا» و «سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ»

من یک نکته در مورد «فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا» قبلاً گفته‌ام که باز بد نیست اشاره کنم، چون به مضمون آیه و داستان ارتباط دارد به آن اشاره می‌کنم، یک چیزی هم در مورد عبارت «سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ» قبلاً باز گفته‌ام جاهای مختلفی.

«فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا»، اینکه اینجوری به حضرت موسی پیشنهاد می‌شود، به صراحت گفته نمی‌شود که بالاخره حضرت موسی هشت سال مانده یا ده سال، من یک جایی به یک مناسبی به این اشاره کردم که شما وقتی آن آیۀ ۱۴۲ سورۀ اعراف را می‌خوانید که می‌گوید «وَ وَاعَدْنَا مُوسَى ثَلَاثِينَ لَيْلَةً وَأَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ»، سی شب با موسی در میقات قرار گذاشتیم و ده شب اضافه کردیم شد چهل شب، آن را می‌خوانید کنار این آیه که می‌گوید «أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمَانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِنْدِكَ»، این یک پیشنهادی کرد و یک قسمت را به عهدۀ خود موسی گذاشت، هشت سال اجباری است دو سال اگر خواستی بمان و به نظر می‌آید حضرت موسی این دو سال اضافه را هم پیش این مرد که پیامبر خداست ماند و به او خدمت کرد و یک جوری انگار آن آیه می‌خواهد بگوید که آن ده شب اضافه یک جوری در مقابل این اتمام عشری است که موسی اینجا دارد می‌کند. ببینید تصادفاً نیست که این عبارت اتمام عشر تکرار می‌شود. میتوانست بگوید که هشت سال است و دو سال اضافه، ولی وقتی دارد نقل می‌کند عبارت را طوری می‌گوید که واژۀ «أَتْمَمْتَ عَشْرًا» می‌آید. می‌گوید هشت سال که به ده سال تمام کنیم. آن جا سی روز است که ده روز به آن اضافه شده و می‌گوید «وَأَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ»، یک جوری انگار می‌خواهد آدم را یاد این بیاندازد که این لحظه‌ای که اینجا چیزی بین موسی و شعیب گذشت، بعداً در زندگی موسی جایی انگار خیلی به درد خورد که دو سال اضافه پیش شعیب ماند در حالی‌ که در پایان هشت سال وظیفۀ خودش را انجام داده بود، ولی گذاشت ده سال تمام شود.

حضار: چرا نمی‌گوید شعیب است؟ آنجا هم خودش را معرفی نمی‌‌کند.

استاد: اولش حتی بنی‌اسرائیل هم نمی‌گوید بنی‌اسرائیل است، داستان این جوری است دیگر. من واقعاً نمی‌دانم چه بگویم. ما می‌دانیم شعیب است. البته مهم هم نیست شعیب باشد یا نباشد، قبول دارید؟ مثلاً یک اطلاعات تاریخی ما داریم که این شعیب است، ولی بود و نبود آن خیلی فرق نمی‌کند، یعنی اینکه اسم این آدم چیست

حضار: …اصلا نگفته که من پیامبرم [۰۰:۵۲:۱۷]

استاد: بله، ولی شما از سخن گفتنش می‌فهمید که از صالحین است. حداقل شما این را می‌فهمید که اگر داستان صراحت ندارد که این پیامبری است، ولی به وضوح آدم صالحی است. اصلاً از همۀ حرف‌هایی که می‌زند می‌بارد که این آدم سطح بالایی است. «قَالَ لَا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ»، انگار آن دعایی که حضرت موسی قبل کرده را این با گوش خودش شنیده است که می‌ترسید گفت مرا نجات بده این گفت که دیگر دعایت مستجاب شده است. این درک را دارد که دخترش را به عقد حضرت موسی دربیاورد، راه‌حلی که پیدا می‌کند، برایش کار کند و پیشنهاد می‌کند، همه چیز این طوری است که آدم خیلی برجسته‌ای است. و بیشتر اینکه موسی از پیش او که درمی‌آید به حد پیامبری رسیده است. بالاخره شما چه می‌فهمید از این که واقعاً از صالحین بوده، حالا در حدی که یک کسی ده سال پیش او زندگی کند در این حد شکوفا می‌شود و به جایی می‌رسد که به او وحی می‌شود. ما حالا اطلاعات تاریخی داریم که این همان شعیب است.

حضار: می‌خواهم بگویم که همۀ داستان‌های تورات عین همین است. همه این چیزها را گفته است.

استاد: خیلی من را وسوسه می‌کنند که تورات را بیاورم اینجا بخوانم و ببینید که چقدر عین همان است.

حضار: آنجا گفته که دختران آمدند خانه و پدرشان گفت که چرا زود آمدید؟

استاد: دقیقاً فرقش این است که آنجا هم مثل همۀ داستان‌هایی که در تورات هستند نسبت قرآن، یک عالم حشو و زوائدی هست که اینجا حذف شده، ولی داستان‌های قرآن در تورات همه‌شان یک چیزی دارند، گاهی اوقات یک اختلاف‌های جزئی و کلی وجود دارد، ولی داستان‌ها آنجا هستند. به هر حال اطلاعات تاریخی ما این است که این شعیب است، اگر نه آدمی در حد پیامبران و صالحین است.

حضار: مدین همان فلسطین امروزی است؟

استاد: نمی‌دانم.

حضار: از اطلاعات تاریخی

استاد: منظورم از اطلاعات تاریخی این است که اینها در تورات صراحتاً اسم برده شده‌اند. ما خیلی جاها در قرآن مرجعمان این است کهبالاخره قرآن خیلی جاها تاریخ و جغرافیا و اسم و اینها نمی‌گوید برای اینکه مهم نیست، گاهی اوقات یک جور سبک نقل کردن داستان است که خیلی نکتهای ندارد که اینها در چه جغرافیایی هستند، مدین کجاست.

حضار: من یک آیه دیدم که خیلی جزئیات را اشاره می‌کند.

استاد: بله، قرآن چیزی است که حشو و زوائد ندارد. چیزی را نقل میکند که لازم است. مثلاً این هشت و ده یک چیزی در آن هست که نقل می‌کند، در حالی‌ که خیلی چیزهایی که آدم‌ها دوست دارند بشنوند که حالا بعد چگونه عروسی کردند، چند شب جشن گرفتند، چند تا گوسفند داشتند، اینها همه حذف می‌شود و کلاً خیلی جزئیات نیست در داستان، ولی دقیقاً یک چیزی که ممکن است اصلاً برای آدم‌ها مهم نباشد، هست و در خیلی داستان‌ها می‌شود اینجور چیزها پیدا کرد. گاهی یک چیزی که اصلاً به نظر ما ممکن است مهم نباشد، نه فقط هست، دوبار هم تکرار می‌شود و روی آن تأکید می‌شود، برای اینکه آنجا یک چیزی هست که مثلاً ما باید آن را بفهمیم و به آن نگاه کنیم. تورات انسانی‌تر است، یعنی خیلی چیزهایی که ما دوست داریم بدانیم، تعداد را بدانیم، جغرافیا را بدانیم، این چند کیلومتر با آنجا فاصله دارد، یک چیزهای این شکلی هم در حرف‌ها گفته می‌شود. مخصوصاً سلسلۀ انصاب مثلاً که پدرش که بوده، اطلاعات اینجوری زیاد داده می‌شود. اینجا حتی اسم شعیب گفته نمی‌شود.

موسی گفت «قَالَ ذَلِكَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ»، این بین من و توست، «أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلَا عُدْوَانَ عَلَيَّ»، هر کدام از این دوتا هشت سال یا ده سال، دو تا موعدی را که برای من تعیین کردید، به جای بیاورم ظلمی به من نشده، «وَ اللَّهُ عَلَى مَا نَقُولُ وَكِيلٌ» (القصص:٢٨).

حضار: من یک ترجمۀ عجیبی را جایی خواندم که «فَمِنْ عِنْدِكَ» را اینگونه ترجمه کرده بود که این دخترم که دارد با تو ازدواج می‌کند را بدهم با او به جاهای دیگر هم خواستی برو، یعنی اگر خواستی مهاجرت کنی

استاد: «فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِنْدِكَ»، یعنی یکی از دخترها را می‌دهم به تو هشت سال، بعد اگر ده سال کردی می‌توانی بروی؟ این یک چیز عجیبی بیش از یک چیز عجیب است. من نمی‌دانم دخترش را داده و می‌گوید این را دادم که هشت سال کار کنی بعد معلوم است که می‌تواند برود، زنش است. هشت سال کار کرده و می‌خواهد برود، می‌خواهد بماند، می‌خواهد طلاقش بدهد. دو سال هم باید کار کند که بتواند برود؟ بعداً احتمالاً چهار سال هم باید کار کند که وقتی رفت گوسفندها را

اینجوری نیست، خیلی عجیب است اینها، بعد هم او در اختیارش گذاشته، «مِنْ عِنْدِكَ» یعنی همین که می‌گوید «أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلَا عُدْوَانَ عَلَيَّ»، دوتا گزینه برای او گذاشته است، یا هشت سال یا ده سال. می‌خواهی هشت سال یا ده سال، می‌گوید هر کدام هم باشد هیچ ظلمی به من نیست. بعداً هم از شواهد و قرائن به نظر می‌رسد که ده سال را می‌ماند. آن لحظه به نظر می‌آید موسی هنوز نفهمیده که با چه کسی طرف است. او می‌گوید «سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ»، یک مقدار می‌ماند می‌بیند این ده سال که هیچ، بیست سال هم اینجا بماند ارزشش را دارد، نه فقط برای اینکه این دختر را به دست آورد، برای اینکه این آدم هم آدم جالبی است و لذت‌بخش است که برایش کار کند.

حضار: حالا چرا هشت سال گفته و نگفته هشت سال و بیشتر، گفته ده سال؟

استاد: سؤال خوبی است که این اعداد از کجا می‌آیند و دلیل‌شان چیست، ولی من نمی‌دانم. فکر کردن به آن موجه است، ولی من جواب خاصی ندارم که چرا هشت سال یا ده سال. وقتی نقل می‌شود خوب است که آدم حتی فکر کند که این اعداد چرا دو سال است، چرا دو سال اضافه، چرا ده سال. از نظر من سؤال موجّهی هست، بالاخره داستان روی آن تأکید می‌کند و عددها را می‌گوید، بنابراین شاید چیزی برای فکر کردن باشد که آدم باید درک کند.

[۰۱:۰۰]

یک نکتۀ دیگری که در این عبارات بود که من قبلاً به آن اشاره کرده‌ام خیلی وقت قبل این است که این عبارت «سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ» تکراری است، سه بار در قرآن این عبارت آمده است. من وقتی به این اشاره کردم که در سری اول جلسات دربارۀ تکنیک‌های داستانی و زیبایی‌شناسی قرآن و اینها حرف می‌زدیم و من برای این تکنیک استفاده از عبارت‌های تکراری در جاهای مختلف داستان‌ها برای اینکه ارتباط‌های ظریفی را با تداعی در ذهن آدم ایجاد کند، فکر کنم یکی از مثال‌هایی که زدم این بود. شما همین ‌طوری ممکن است این داستان را دارید می‌خوانید در ذهنتان منتقل نشود به صحنه‌های دیگری از زندگی موسی یا داستان بنی‌اسرائیل، ولی وقتی یک عبارتی به این واضحی

یک کلمات ساده‌ای ممکن است همین‌ جوری تکرار شوند ولی اینکه شعیب می‌گوید «سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ» (القصص:٢٧) و در داستان ابراهیم این عبارت هست که حضرت اسماعیل وقتی پدرش گفت که من خواب دیده‌ام که باید سرت را ببرم، گفت «سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرینَ» (الصافات:١٠٢) و وقتی که موسی و خضر هم به همدیگر می‌رسند او می‌گوید به شرطی می‌گذارم همراه من بیایی که هیچ حرفی نزنی، می‌گوید «قالَ سَتَجِدُني إِن شاءَ اللَّهُ صابِرًا» (الکهف:٦٩)، عین همان عبارت حضرت اسماعیل را می‌گوید، یک جوری آدم به این فکر می‌افتد که این صحنه‌ها چه ارتباطی با همدیگر دارند.

من در آن جلسات یک مقدار مفصل‌تر بحث کرده‌ام، مثلاً فرض کنید در داستان خضر قتل یک کودک هست، آنجا در داستان ابراهیم و اسماعیل مسئلۀ کشتن یک کودک صالح توسط یک مرد صالح است، خضر هم مرد صالحی هست که یک کودک را می‌کشد. چیزی که به نظرم می‌آید خوب است که تکرار کنم این رابطه‌ای هست که

همین عبارت که اینجا شعیب می‌گوید، عین همین را موسی یک جایی در جواب خضر می‌گوید. حداقلش این است که شما یک لحظه در ذهنتان این دوتا صحنه را با هم مقایسه کنید. انگار اینجا، شروع این جلسۀ ملاقات اول موسی و شعیب، شروع پیامبر شدن حضرت موسی است، و آن یک جوری نقطۀ اوج پیامبری موسی است که می‌رود پیش خضر. اینکه موسی را دوبار در قرآن و در خدمت یک پیر خردمندی می‌بینید، حداقل‌ کاری که این عبارت می‌کند این است که یک جوری ارزش دارد که این دوتا صحنه را با همدیگر مقایسه کنید. جوان است، در آغاز راه است و یک پیر خردمندی جلویش نشسته و این حرف را آن پیرمرد دارد می‌زند. حداقل چیزی که آدم به ذهنش می‌رسد این است که موسی از شعیب انگار همه چیز را یاد گرفته است و حرف زدن او شبیه حرف زدن شعیب شده است. این عبارت را انگار از شعیب شنیده و اینگونه حرف می‌زند که می‌گوید «قالَ سَتَجِدُني إِن شاءَ اللَّهُ صابِرًا». لااقلش اگر مقایسه‌ای که آدم بین اینها می‌کند نتیجۀ خاصی هم نداشته باشد، این است که موسی از کجا به کجا رسیده است. در انتهای نبوتش هم هنوز

اصلاً رفته که یک پیرمردی را پیدا کند که آدم عجیب و غریبی است و چیزهایی می‌داند که این نمی‌داند. یعنی در هر دوتا حداقل این است که حضرت موسی در نقش شاگرد در مقابل یک مرد صالحی قرار گرفته که آنجا هم اتفاقاً واژۀ عبد صالح (الکهف:٦٥) در مورد آن مرد که اسم آن هم گفته نمی‌شود به کار میرود و بنا به شواهد می‌دانیم که پیامبری به اسم خضر است. آنجا هم در واقع دارد شاگردی می‌کند. اینکه سه‌تا صحنه در قرآن هست که مقایسۀ آنها می‌تواند جالب باشد، با این سه‌تا عبارت تکراری یک جوری به همدیگر ربط داده می‌شوند که من فکر می‌کنم نسبتاً دربارۀ این سه‌تا صحنه صحبت کرده‌ام و باز چون ربطی به خواندن سورۀ قصص ندارد فکر می‌کنم اشاره کردن به آن کافی است.

حضار: برای من هم سؤال بود که چرا عدد ده می‌آید، چرا بیشتر نمی‌آید، چیزی که الان فرمودید به نظرم جواب خوبی بود که این «أَتْمَمْتَ عَشْرًا» یک موعدی هست که این اهمیت دارد.

استاد: من نحوۀ نقل این عبارت را میگویم؛ وقتی شعیب با موسی قرار گذاشته که عین این جمله را نگفته است، اصلاً هیچ وقت قرآن و دیالوگ‌‌ها را اینجوری نخوانید که این عین حرفی است که کسی زده است، اصولاً نقل به مضمون است. من حرفم این است که نحوۀ نقل این قرارداد طوری است که آنجا که آدم آن را می‌شنود یاد این عبارت «أَتْمَمْتَ عَشْرًا» می‌افتد.

حضار: منظورم این است که انگار حضرت موسی اگر ده سال بماند به یک جایی می‌رسد

استاد: به یک کمالی می‌رسد هر چه این ده سال را می‌گذراند، ولی اگر می‌خواهید جواب ایشان را بدهید سؤال این است که هشت و ده یعنی چه؟ هشت یعنی چه؟ ده یعنی چه؟ سؤال اسرارآمیزی است و ممکن است اسراری اینجا وجود داشته باشد.

٦مقایسه سوره القصص با سوره یوسف

داستان سورۀ قصص همان طوری که من اول جلسه گفتم یک فرم خاصی است، آن توالی زمانی و اینها را کلاً ندارد.

چندتا صحنه است؛ صحنۀ به دنیا آمدن موسی و به آب انداختن او که شخصیت اصلی، مادر موسی است، به او گفته می‌شود موسی را بیاندازد در آب، تا جایی که به او برمی‌گردد که خداوند موسی را حفظ می‌کند و جان حضرت موسی حفظ می‌شود. صحنۀ دوم مربوط به جوانی حضرت موسی است که آنجا دارد زندگی می‌کند و یک اتفاقی می‌افتد که از محل زندگی خودش دور می‌شود، این هم صحنۀ سوم است که چگونه به خدمت شعیب می‌رسد که صحنۀ بعد صحنۀ پیامبر شدن اوست که ده سال تمام شده است و دارد با اهل و عیالش میرود طبق آن ترجمۀ عجیبی که ایشان گفتند چون ده سال مانده حق دارد زن و بچه‌اش را بردارد ببرد! – و بین راه ناگهان نوری می‌بیند و آتشی می‌بیند و به او وحی می‌شود.

من در ادامۀ آن بحثی که دفعۀ قبل گفتم که اگر داستان حضرت موسی را موازی داستان حضرت یوسف بخوانیم یک شباهت‌ها و تفاوت‌هایی با همدیگر دارند که دفعۀ قبل یک اشاره‌هایی به آن کردم، باز اینجا دقت کنید که برخلاف داستان حضرت یوسف شخصیت‌های اطراف حضرت موسی زن‌ها هستند، آنجا همه مردها هستند. آنجا یوسف است و پدرش و برادرانش و مردی که او را می‌خرد و به او تمکن می‌دهد و وقتی یوسف وارد قصر می‌شود در مقابل او یک زن قرار دارد.

اینجا برعکس، اینجا مادر موسی است که او را می‌اندازد در آب و یک زنی در واقع او را نجات می‌دهد و درخواست می‌کند که این زنده بماند. آدم بد در قصر، مرد است و زن آدم خوبی است. کسی که این را برمی‌گرداند پیش مادرش خواهرش هست و این را می‌خواهم تأکید کنم دوباره هم که موسی انگار در زندگی‌اش یک بار دیگر به آب افتاده دختر شعیب است، یک دختری هست که او را می‌آورد پیش شعیب. و اولین مرد زندگی موسی، حضرت شعیب

ببینید این نحوۀ نقل داستان است، معنی‌اش این نیست که مثلاً اینجوری فکر کنیم که در زمان تولد حضرت موسی، پدر حضرت موسی مرده بود یا نبوده یا حضرت موسی برادری داشته یا نداشته در آن زمان، ولی شخصیت‌هایی که در این داستان ظاهر می‌شوند زن‌ها هستند. همین‌جوری که آنجا معلوم نیست حضرت یوسف خواهری دارد یا ندارد، مادرش مرده یا زنده است، اشاره‌ای به زن‌های اطراف یوسف نمی‌شود. مثلاً در بعضی از داستان‌ها شاید شنیده باشید، خاله‌ای دارد که یک ماجرایی را نقل می‌کنند که یک چیزی را نسبت دادند به حضرت یوسف که دزدیده و اینها، به هر حال می‌گویند یک خاله‌ای وجود داشته است.

در قرآن تعمداً مثل اینکه آن شخصیت‌ها حذف شده‌اند، یک سری شخصیت‌ها هم اینجا حذف شده‌اند و من فقط به خاطر اینکه یک اشارۀ تکمیلی بکنم چون این مقایسه‌ها را انجام داده‌ام، حداقل از این جهت انگار یک تمایز زنانه و مردانه اینجا بین داستان یوسف و موسی دیده می‌شود، فقط یک لحظه به این هم فکر کنید که یوسف آینۀ جمال است. درست است مرد است، ولی آن چیزی که مرتب در داستان در مورد او گفته می‌شود حسن و زیبایی یوسف است، دقیقاً در مورد موسی برعکس آن را می‌بینید. موسی قوی است، واژۀ قوی در مورد او به کار برده می‌شود، آدمی است که یک ضربۀ تلنگری به یک نفر می‌زند طرف می‌میرد. یعنی کاملاً حس شما اینجا هست دیگر که طرف را محکم نزد، به حساب خودش مثلاً رفت به طرف حالا ضربه‌ای بزند که برواما طرف مُرد. این آب کشیدن هم حس‌تان هست که همۀ هفت‌تا هشت‌تا سطل را با هم کشید که این دختر می‌گوید «إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ» (القصص:٢٦)، یک کاری کرد که معلوم بود یک آدم خیلی قدرتمندی است. بعداً هم در داستان‌های موسی این را حس می‌کنید، حتی به نظرم این واژۀ اضافۀ اسْتَوى‌در آیه «وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوى‌» (القصص:١٤) که درباره حضرت یوسف گفته نمیشود هم اشاره به همین باشد که یک مرد درشت‌اندام قوی‌هیکلی هست که فوق‌العاده قدرتمند است و این نماد جلال الهی بودن در رسالت حضرت موسی هم هست، اصلاً در یهودیت هست. یعنی در یهودیت، تورات، انگار آن جنبۀ جلال الهی است که تجلی دارد. باز حضرت مسیح که به رحمانیت و جمال الهی نزدیک است مادر دارد پدر ندارد. انگار یک قاعده‌ای بالاخره اینجا وجود دارد که چرا اینجوری دارد نقل می‌شود یا چرا زندگی آدم‌ها اینجوری است.

یک نکته‌ای که باز خیلی وقت قبل گفته‌ام، به یک نکته‌ای دربارۀ داستان حضرت موسی از قول ابن عربی اشاره کردم که خیلی نکتۀ جالب و ظریفی به نظرم ابن عربی می‌گوید. ابن عربی کارش این است که شیطانی‌ترین کارها را هم به شما بگوید که این چرا فعل خداست. واقعاً توحید ابن عربی که یک عده را دچار مشکل می‌کند این است که همه چیز، کفار هم، تک‌تک کلماتی که می‌گویند، اصلاً یک چیز اساسی دارد، یک عبارت کلی دارد که هر قولی، قول خداست. مهم نیست ابلیس حرف می‌زند، کفار دارند می‌گویند، چقدر حرف زشتی است، غلط است، فرقی نمی‌کند، خوب نگاه کنید همۀ قول‌ها، قول خداست.

ابن عربی می‌گوید اینکه فرعون این پسرها را می‌کشت، این توطئه را چیده بود، این مقدمۀ ظهور حضرت موسی است. یعنی مثل یک توطئۀ الهی است، برای اینکه می‌گوید تمام قدرتی که در ارواح این کودکانی که فرعون مانع زندگی‌شان شد مثل یک قاعدۀ کلی، مثل بقای انرژی، از نظر ابن عربی وقتی خداوند می‌خواهد این قدرت‌ها را به زمین منتقل کند، اگر جلوگیری شود اینها انگار باقی می‌مانند. می‌گوید تمام ارواح این پسرانی که کشته شدند، همه در وجود موسی جمع شد، یعنی یک موجود استثنایی متولد شد به دلیل اینکه عقبه‌اش این بود که فرعون آن کار احمقانه را کرد. خودش فکر می‌کرد دارد یک فعل شیطانی انجام می‌دهد، ولی خدا می‌خواست یک موجود استثنایی به دنیا بیاید، انگار مصالح آن این بود که یک عده کشته شوند. فعل ظاهراً شیطانی را اینجا فرعون انجام داد، ممکن است در یک جایی فرعونی نباشد، خداوند یک بیماری بفرستد که یک عده اطفال تلف شوند برای اینکه بعداً قرار است یک کسی متولد شود که ویژگی فوق‌العاده‌ای داشته باشد. ابن عربی می‌گوید مقدمۀ ظهور حضرت موسی این است که فرعون آن کار را می‌کند و پسرها را می‌کشد. این یک جور قدرت و مردانگی است و اینکه در قرآن تأکید می‌کند که پسرها را می‌کشت، دخترها را نمی‌کشت، انگار همۀ ارواح چیزهای مردانه بودند. منظور این است که اگر همه را قتل عام کرده بود حضرت موسی اینجوری نمی‌شد، یعنی نماد قدرت و جلال الهی نمی‌شد، چون همۀ اینهایی که قتل عام شدند پسر بودند.

[۰۱:۱۵]

انگار ارواحشان، قدرتشان و همۀ آن چیزی که همراهشان بود و قرار بود به زمین بیاید در وجود حضرت موسی به زمین آمد. به نظر من دریافت فوق‌العاده و جالبی است. کلاً حرف‌های ابن عربی بدون اینکه من بخواهم بگویم که همیشه درست است، گاهی به نظر خیلی غلط هم می‌رسد، ولی متأسفانه ابن عربی از آن شخصیت‌هایی هست که یک عده صددرصد قبولش دارند و یک عده هم بر علیه‌اش کتاب که می‌نویسند می‌گویند این نمایندۀ ابلیس بوده، آن‌هایی هم که طرفدار او هستند می‌گویند چیزی در حد پیغمبر است، مثلاً بعد از پیغمبر ابن عربی است. خیلی نگاه‌ها دوقطبی است. من به نظرم بی‌نهایت حرف‌های جالبی در کتاب‌های ابن عربی هست، قابل تأمل است، مخصوصاً برداشت‌هایی که از بعضی جاهای قرآن دارد فوق‌العاده است، در عین حال به نظر من اشتباهات فاحش خیلی واضح هم دارد. بنابراین اینکه او را در حد پیامبر بکنیم و اینها، فضا اینجوری است که یا باید ضد ابن عربی باشید یا باید مرید ابن عربی باشید، انگار راه وسط وجود ندارد. به هر حال این دریافت ابن عربی که فکر می‌کنم از خودش است و سابقه ندارد، خیلی دریافت جالب و خوبی است. با این نشانه‌هایی هم که شما می‌بینید در تفاوت یوسف و موسی به نوعی هماهنگی دارد، برای همین من نقل کردم. موسی از جنس قدرت است، خیلی ویژگی مردانه انگار دارد.

سه‌تا قطعۀ داستان را خواندیم، قطعۀ بعدی قسمت وحی به موسی است که بعد دیگر مواجهه با فرعون است و داستان تمام می‌شود.

حضار: من نمی‌فهمم منظورتان چیست که می‌گویید موسی نماد قدرت و جلال است، چون بیشتر شخصیت‌های این داستان هم که فرمودید بیشتر زنان هستند. این علت خاصی دارد؟

استاد: اصلاً شما در داستان موسی، می‌توانید حداقل در سمت موسی حس‌تان این باشد که مردها حضور ندارند و پسرها را کشته است. مثلاً چرا خواهرش این کار را می‌کند؟ من خیلی منطقی می‌توانم بگویم اگر برادر داشته هم کشته‌اند، پدرش یا مرده یا به اسارت رفته است. مهم این است که چیزی که از قوم بنی‌اسرائیل موجود است انگار زن‌ها هستند، مردها را برده‌اند جایی اهرام مصر را بسازند و پسرها را هم کشته‌اند، یک دانه پسر اینجا متولد شده در یک محیطی که همه زن هستند. توجیه ابن عربی این است که اینهایی که غایب شدند، این یکی که نجات پیدا کرد، انگار همه جمع شدند در وجود موسی، برای همین یک موجود قدرتمند استثنایی به وجود آمد که یک چنین رسالت سنگینی را توانست انجام بدهد.

حضار: منظورم این است که این حس خاصی به آدم می‌دهد که موسی را در مقابل زنان قرار داده است؟

استاد: بله، ولی نمی‌دانم چقدر لازم است در مورد این بحث شود، فکر می‌کنم فرعی است.

٧حرف زدن خداوند با موسی، قرآن و ادبیات مدرن

بگذارید وارد بخش چهارم شویم. این بخش را خیلی کند پیش رفتیم، فکر می‌کنم دفعۀ قبل نزدیک دو صفحه شد، البته این دفعه هم خیلی کم نشده و اگر این تکه را بتوانیم بخوانیم که خیلی خوب است. تند که می‌خواهم بخوانم دیگر عربی‌اش را نمی‌خوانم و همین جور داستان را نقل می‌کنم و فکر می‌کنم اگر این کار را بکنم اشکالی ندارد، یک جایی اگر عبارت‌ها خیلی مهم باشند می‌گویم.

داستان اینگونه ادامه پیدا می‌کند که بعد از آن صحنه‌ای که با شعیب قرارداد را قبول می‌کند، مثلاً ده سال گذشته و دارد همراه با خانواده‌اش حرکت می‌کند که ما نمی‌فهمیم کجا دارد می‌رود، دارد می‌رود یک جایی زندگی کند. «آنَسَ مِنْ جَانِبِ الطُّورِ نَارًا» (القصص:٢٩)، در بین راه آتشی را در کوه می‌بیند.

من یک بار دیگر هم به این موضوع اشاره کرده‌ام جاهایی که در مورد زیبایی‌شناسی قرآن بحث می‌کردم که این خیلی تکنیک مدرنی است که داستان طوری نقل می‌شود که شما می‌فهمید یک جایی مثلا جای گرمی است. داستان کلاسیک معمولاً تا یک قرن قبل این جوری است که روز بسیار گرمی بود، خورشید همچون فلان بر سر آدم‌ها می‌تابیدالان داستان مدرن پیشرفت کرده و از نظر تکنیکی رفته به این سمت که لازم نیست من بگویم روز بسیار گرمی بود، اگر یک جایی اشاره کنم که عرق از سر و روی یک نفر می‌بارد، همین جور بگویم که عرق خودش را مثلاً با دستمال خشک کرد، می‌فهمم یک جای گرمی است، بس است. یعنی حداقل حرف‌ها را بزنم و فضا را توصیف کنم قشنگ‌تر و جالب‌تر است، مردم ذهنشان بیشتر درگیر داستان می‌شود.

این را قبلاً در یک جایی گفته‌ام، اینکه موسی می‌رسد «وَرَدَ مَاءَ مَدْيَنَ» (القصص:٢٣) معلوم است خیلی گرم است، گفته نمی‌شود آفتاب سوزان است، یک عده مردم جمع شده‌اند دور آب، دعوا است صف منظمی نیست که دخترها کنار ایستاده‌اند، غُلغله است. به محض اینکه موسی می‌آید می‌گوید شما چه کار دارید و آب می‌کشد، می‌گوید «فَسَقَى لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ» (القصص:٢٤)، این آب را کشید رفت در سایه. می‌فهمیم درحدی گرم است که یک آدم مثل حضرت موسی هم بالاخره کارش که تمام می‌شود فوری می‌رود در یک سایه و نمی‌ایستد زیر آفتاب. اینکه می‌گوید سایه، یعنی آفتاب خورشید دارد می‌تابد، اینجوری بهتر است من بگویم «تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ». رفت آنجا دعا کرد.

الان شما در این صحنه می‌فهمید که شب است و خیلی سرد است که دارند می‌روند و می‌گوید «إِنِّي آنَسْتُ نَارًا لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْهَا بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ» (القصص:٢٩)، می‌گوید آتشی می‌بینم بروم این آتش را بیاورم. شب است و شما می‌فهمید که اینها یک جورایی انگار گم شده‌اند در بیابان و خیلی نمی‌دانند دقیقاً کجا هستند. کل این جمله‌ای که موسی می‌گوید همۀ این چیزها در آن هست؛ سرما و تاریکی، به اضافۀ خوف از اینکه ممکن است گم شده باشیم. می‌گوید نوری را دیدم، بروم یا خبری برای شما بیاورم یا حداقل آتشی بیاورم یک مقدار گرم شویم. این سرما یک جور مقابل آن صحنه‌ای هست که به مدین رسید، بدون اینکه آنجا اشاره‌ای کند یا اینجا، آنجا شدت گرما را یک جوری می‌فهمید و اینجا شدت سرما را. اگر خیلی سرد نباشد طرف نمی‌رود بالای کوه که یک آتش دیده که شاید یک چیزی بیاورد. اوضاع در حدی است که می‌ارزد من بروم روی کوه یک شعله‌ای دیده‌ام، زن و بچه‌ام را ول کنم. بروم بالای کوه که آتشی بیاورم که اینها گرم شوند. یک جور حس این شکلی بالاخره در داستان هست که «سَارَ بِأَهْلِهِ» یک جوری حرکت در شب از اول گفته می‌شود، ولی سرما و حس اینکه شاید گم شده باشند در این جملۀ حضرت موسی به طور تلویحی هست. بعد می‌گوید بگذارید من بروم خبری بیاورم یا یک شعله آتش بیاورم، «فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ مِنْ شَاطِئِ الْوَادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبَارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنْ يَا مُوسَى إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ» (القصص:٣٠). من واقعاً یک جوری حسم این است که اینجا نخوانم و بگذارم

در قرآن شاید این مهمترین لحظۀ تاریخ است، جای خوبی است که آدم روی آن مکث کند، جایی که خداوند با بشر مستقیماً حرف زد، نه با واسطه فرشته‌ای؛ اینکه حضرت موسی می‌رود و خداوند خودش خطاب می‌کند که «إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ»، من الله هستم پروردگار جهان و حضرت موسی بندۀ خدا، من همیشه احساس دلسوزی برای این پیامبر دارم که این لحظه را چگونه تحمل کرده است. آدم فوق‌العاده‌ای هست، آدم بی‌نظیری است که خداوند می‌تواند با او حرف بزند. خداوند با بقیه نمی‌تواند حرف بزند، احتمالاً نابود می‌شوند. ولی حضرت موسی این تحمل را دارد که در یک چنین شرایط غیرمترقبه‌ای، همین جور دارد در بیابان می‌رود آتشی دیده. این چه جور آدمی است که صدا می‌شنود و می‌بیند که این صدای خداوند است و نه منفجر شده و نه نابود شده است. بالاخره یک حالت تِتِه‌پِته‌ای دارد، ولی بالاخره زندگی‌اش را ادامه داده و رسالت را پذیرفته و گوسفندهایش را گذاشته رفته سراغ فرعون. یک چیزی در حضرت موسی هست که همۀ آن پسرانی که کشته شده‌اند همه جمع شده‌اند که بالاخره یک آدمی به وجود آمده که می‌تواند یک چنین صحنه‌ای را تحمل کند و کلیم ‌الله شود.

من نشمرده‌ام، ولی فکر کنم این تکراری‌ترین صحنۀ قرآن است؛ خیلی جاها اینجوری است که سوره شروع می‌شود، مثلاً سورۀ نمل می‌خواهد داستان سلیمان را بگوید، اول این صحنه را می‌گوید که موسی آمد و گفتیم «إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ» (النمل:٩)، بعد داستان سلیمان را می‌گوید.

یک تک‌صحنه‌های تکراری اینجوری این طرف آن طرف قرآن می‌بینید. یکی آفرینش خلقت آدم است که بارها تکرار می‌شود گاهی کوتاه و گاهی بلند، یکی هم این صحنۀ وحی به حضرت موسی است که خیلی تکراری است. داستان موسی زیاد در قرآن می‌آید، این چیزهایی که الان در این داستان دیدیم جاهای دیگر نیست؛ داستان دختران شعیب نیست، داستان در آب انداختن حضرت موسی نیست و یک بار بیشتر گفته نمی‌شود، ولی هر جا داستان موسی هست، تقریباً همه جا شاید به غیر از داستان موسی و خضر این صحنه بالاخره به نوعی می‌آید، این صحنۀ تاریخی که موسی مورد خطاب مستقیم خداوند قرار می‌گیرد. من به آخر این قطعه که نمی‌رسم، حداقل این قطعه و قطعۀ بعد را جلسۀ آینده ان‌شاالله می‌خوانیم و فکر کنم کمتر لازم است در مورد آن مکث کنیم و نهایتاً برسیم به بخش دوم سوره که داستان‌ها تمام می‌شود.

پرسش و پاسخ

حضار: این فعل « قَضَى» که اینجا می‌آید به آن « قَضَى» که حضرت موسی دعوا می‌کند ربطی دارد؟ آنجا که می‌گوید « فَوَكَزَهُ مُوسَى فَقَضَى عَلَيْهِ» (القصص:١٥)؟

استاد: منظورتان از نظر معنایی است یا اینکه تکرار شدن این کلمه یک جوری

حضار: آنجا معنی کشتن می‌دهد، اینجا معنی

استاد: «فَوَكَزَهُ مُوسَى فَقَضَى عَلَيْهِ»، کار تمام شد مثلاً، وقتی موسی کار را تمام کرد، آن طرف هم کارش تمام شد. ما در زبان فارسی هم این اصطلاح را داریم که می‌گوییم این طرف کارش تمام است، یعنی ممکن است در مورد مردن هم به کار ببریم، ولی تکرار واژه جالب است. همین ‌طوری از نظر اینکه وقتی یک چیزی به طور غیرعادی تکرار می‌شود که آدم انتظار ندارد، یک جوری صحنه‌ها کنار همدیگر می‌آید. آن لحظۀ انگار گمراهی موسی است، این لحظه‌ای هست که دارد یک اتفاق درست برعکس آن می‌افتد، نه فقط خودش هدایت میشود، دارد عامل هدایت بشر می‌شود. از این نظر بالاخره مثل اینکه از آن اوج و حضیض، نگاه کردن این صحنه یاد این بیفتیم که یک روزی موسی آن کار را کرد جالب است. بنابراین ممکن است یک نفر بگوید این واژه چون نُرم نیست در این مورد به کار برود، تعمداً مثل همان «أَتْمَمْتَ عَشْرًا» به کار رفته برای اینکه آدم را منتقل کند به آن صحنۀ قبل. اگر یک نفر این استدلال را بکند باید سعی کند توجیه کند که عبارت عربی «فَقَضَى عَلَيْهِ» غیرعادی است. اگر کلاً در اینجور موارد این واژه به کار می‌رود، عادی است. مثل اینکه فلمّا هم خیلی جاهای قرآن آمده است، من که نمی‌آیم هر جا فلمّا ببینم نگاه کنم که ببینم دیگر با کدام فلمّاها صحنه‌ها را مقایسه کنم. باید به اندازۀ کافی تکرار یک چیزی خارج از عرف باشد که من بتوانم بگویم این یک جوری تداعی می‌کند آن صحنه را.

[۰۱:۳۰]

حضار: همۀ داستان‌های قرآن وجود خارجی دارد؟ یعنی می‌شود اطمینان پیدا کرد که این حادثه سمبلیک نیست، حتماً درختی بوده و صحبتی شده است؟

استاد: اگر یک داستانی در قرآن باشد که واقعی نباشد باید شواهدی بیاورید که بگویید این واقعی نیست، یعنی اصل این است که دارد قصه‌هایی گفته می‌شود. اصلاً واژۀ قصص یعنی روایت‌هایی که اتفاق افتاده‌اند و من دارم نقل می‌کنم. بنابراین اگر مثلاً فرض کنید بخواهید بگویید یک داستان تمثیلی است، شما باید دلیل بیاورید که چرا تمثیلی است. ممکن است بگویید که یک داستان کلاً یا بخشی از آن اتفاق نیفتاده است و به طور تمثیلی دارد اتفاق می‌افتد، باید دلیل بیاورید.

مثلاً فکر کنم داستانی که در قرآن سر واقعی بودن و تمثیلی بودن آن بحث است داستان خلقت آدم و حواست، یا مثلاً داستان سورۀ کهف، یک تمثیلی هست که یک مرد با دوستش هست که یکی باغ دارد یکی ندارد، به نظر می‌آید که از نظر متنی هم اشکال ندارد بگویید این تمثیلی است، لزومی ندارد آن را واقعیت فرض کنید و کلاً داستان‌های سورۀ کهف شگفت‌انگیز است و بعضی‌ها میل دارند به صورت تمثیلی بخوانند. داستان ذوالقرنین، داستان اصحاب کهف، به دلیل شگفت‌انگیز بودن زیادشان و شاید به دلیل نوع خیلی عجیب بودن نقل داستان، مثل خود داستان موسی و خضر، بعضی‌ها میل دارند بگویند که اینها داستان‌های معنوی و وقایع معنوی هستند که به صورت داستان گفته شده‌اند. بالاخره اگر کسی می‌خواهد چنین ادعایی کند باید دلایل خوب بیاورد. من فکر می‌کنم واضح است که وقتی گفته می‌شود بدون هیچ قراینی، که مثلاً داستان موسی و خضر را به یاد بیاور، من چه می‌فهمم؟ اینکه دارد یک چیزی که اتفاق افتاده را نقل می‌کند. اگر دلیل محکمی وجود نداشته باشد و کسی نیاورد، صرف عجیب بودن یک داستان دلیل کافی نیست که من بگویم داستان واقعی نیست.

حضار: در پیچیده بودن و ابهاماتی که در آیات مختلف قرآن هست شکی نیست، ولی توقع می‌رفت چه در زمان خود پیامبر و چه در زمان دوازده امام و امام صادق که هزاران هزار دانشجو تربیت کرده، این سؤالات رد و بدل شد، حالا نمی‌دانم از امامان و معصومین و بزرگانی که مثلاً این ابهامات پرسیده می‌شد با ابهام جواب می‌دادند یا نه؟

استاد: اصلاً فضای اطراف امامان به نظر میآید تفسیر قرآن نبوده است. بیشترین روایت‌های تفسیری و احادیث تفسیری که ما داریم مربوط به نسل اول بعد از پیامبر است که از ابن عباس مردم سؤال می‌کردند، خیلی هم برای شیعه ممکن است لزوماً موجه نباشد که نقل کنند، ولی شما اصلاً در احادیث و روایات کمتر سؤال قرآنی می‌بینید، به نظر می‌آید تمرکز روی مسائل مربوط به احکام و اینهاست و فکر می‌کنم کلاس‌های امام جعفر صادق هم عموماً اینطوری بوده که آموزش احکام بوده تا تفسیر قرآن. تفسیرهایی نقل می‌شود که نسبت داده می‌شود به ائمه، ولی حداقل این است که سؤال‌ها اینطور نیست. آن سؤال‌های نسل اول بعد از پیامبر هم اکثراً سؤال‌های واژگان است، سؤال می‌کردند این واژه اینجا یعنی‌ چه و ابن عباس جواب می‌داد یعنی این. ابهام‌هایی وجود داشت در مورد خود معنی واژگان، مخصوصاً در جزء بیست‌ونه و سی یک سری واژه‌های مشکل وجود داشت که ابهام داشتند و می‌پرسیدند.

شما چقدر انتظار دارید که یکی پرسیده باشد این سوره کلاً یعنی چه؟ آیه‌اش را هم به زور می‌پرسیدند چه برسد به اینکه چنین ایده‌هایی اصلاً داشته باشند. همان قدر که پرسیده نمی‌شد فکر کنم توضیح هم داده نمی‌شد. مردم در این حال و هوا نبودند و یک جوری اصلاً قدرت درکش را نداشتند. شما فکر می‌کنید مثلاً در قرن اول هجرت یک نفر می‌آمد، نمی‌گویم حالا امامان یا صحابه، یک کسی می‌آمد بحث‌های تفسیری می‌کرد در مورد کلیت نمی‌دانم سوره‌ها و اینها؟ در همین قرن هم مفسیرین خیلی به این چیزها توجه نداشتند، واقعاً در صد سال اخیر است که مفسرین در مورد کلیت سوره‌ها سعی می‌کنند حرف بزنند.

یک مقاله‌ای هست در یک کتاب، که اسم کتاب هست قرآن به منزلۀ اثر ادبی. مقاله را به شما معرفی کردم فکر کنم، که چه کسانی دربارۀ کلیت سوره‌ها حرف زدند. کتاب خیلی خوبی است، ترجمه شده از عربی و یک مقاله آنجا هست، یکی از مقالات دربارۀ عنایت مفسرین جدید به کلیت سوره‌هاست که اطلاعات خوبی به شما می‌دهد. مثلاً دو نفر در پاکستان هستند که این کار را کرده‌اند، المیزان تا حدودی این کار را کرده و الی آخر. موضوع این است که تقریباً هر چه آنجا اشاره می‌شود مال همین سال‌های اخیر است و این فضای ذهنی که کلیت یک متن را درک کنیم به نظر می‌آید خیلی سابقه نداشته، حتی مفسرینی مثل امام فخر رازی و طبرسی هم خیلی علاقه‌ای به این نشان نداده‌اند، بیشتر در حد آیه آیه معنی آیات را پیش می‌بردند و بحث می‌کردند، ولی فضای تفسیر یک قرن اخیر رفته به این سمت که کلیت یک سوره را بفهمیم و ارتباط بین سوره‌ها و توالی سوره‌ها را بفهمیم. یک مقدار بشر پیشرفت کرده است. هیچ‌وقت فراموش نکنید که عموم مردم از نظر ذهنی خیلی گنجایش نداشتند. اینکه حالا فکر کنید بحث‌های خیلی عمیقی در قرن اول و دوم بعد از هجرت صورت بگیرد واقعاً این طوری نبوده است. در همین حد بود که احکام را بفهمند و یک کارهایی را بکند و یک کارهایی را نکنند.

جلسه ۲ – سوره قصص
0 0 votes
Article Rating
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
بستن منو