
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره یوسف، جلسهی ۹، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه شریف، سال ۱۳۸۵
۱- مقدمه و مرور جلسات پیشین
۱-۱ منصب تکوینی زنان در مقابل منصب تشریعی مردان است. اما در نظام مردسالار, تکوین بیارزش جلوه داده میشود.
اگر سؤال خاصی در مورد جلسۀ قبل هست بگویید
_حضار: جلسه قبل در مورد اینکه چرا زنها نمیتوانند امام جماعت شوند.
_استاد: اصولا همۀ منصبهای تشریعی برای مردها و منصبهای تکوینی برای خانمهاست. یک مجموعهای از کارها هست که بهطور تکوینی خانمها میتوانند انجام دهند که البته در نظام فکری ما که کاملا مردسالارانه است, ارزشها را طوری گذاشتیم که مردها باارزشتر شدند. مردسالاری یعنی همین! یعنی اینکه مثلا مردها یک مجموعه مزایا دارند، زنها هم یک مجموعه مزایایی دارند, ولی مردها همان چیزهایی را ارزش میدانند که خودشان دارا هستند.
مثلا دیدهاید آدمهایی که خیلی مغرور هستند, معمولا مشکلشان این است که یک ویژگیهایی دارند، نظام ارزشی خودشان را دقیقا با ویژگیهای خودشان منطبق کردند و به نظرشان میآید که نفر اول دنیا هستند, مثلا فرض کنید یک لاتی که آدم مغروری است برای اینکه فکر میکند که مهمترین هنر این است که آدم نترسد، مثلا کسی چاقو بکِشد و این نترسد، خودش هم بزند. مثلا هر چه بیشتر آدم کشته باشد, نشان میدهد مثلا آدم یَلی است. تقریبا همۀ آدمها همین کار را میکنند چون خودخواه هستند، دلشان میخواهد که خودشان را باارزشتر از آنکه هستند ببینند. درواقع اول نظام ارزشیشان را ترتیب نمیدهند بعد خودشان را با آن نظام ارزشی منطبق کنند. نگاه میکنند ببینند خودشان چه هستند، بعد آن نظام ارزشی را یکطوری ترتیب میدهند و میپذیرند که خودشان آدمهای خیلی باارزشی شوند. ناخودآگاه برای همۀ ما این اتفاق میافتد. مطمئن باشید الان مجموعۀ چیزهایی که شما برایشان خیلی ارزش قائل هستید یک مقداری بستگی به این دارد که خودتان چه هستید و چه نیستید. حالا ممکن است 100 درصد نباشد، ممکن است مثلا خیلی وضعتان خوب باشد 10یا 15 درصد؛ ولی با توجه به اینکه قبلا فرهنگ این کار را در مورد مردها کرده فکر کنم 50 درصد همۀ ما هستیم.
باید از نو بنشینیم و دوباره به همه چیز فکر کنیم. به عنوان نمونه چیزی که دو جلسه قبل گفتم این بود که یکطوری جهان تکوین در مقابل جهان تشریع است. درواقع قدرتمندی و ویژگیهای خوب زنان در زمینههای تکوینی است، مردها در زمینههای تشریعی. تشریع جایی است که به زبان، کلام, فرهنگ و این چیزها مربوط میشود درحالیکه آن طرف طبیعت است.
مثلا زنها یک کارهایی میتوانند بکنند مثلا زایندگی دارند، بارور میشوند، انسان به وجود میآورند. مردها نمیتوانند این کار را بکنند. مردها معمولا میگویند که اینکه مهم نیست، یک چیز طبیعی است. دقیقا ببینید با یک لفظ تحقیرآمیز! میگویند اینکه طبیعی است، مثلا چیزی که طبیعی باشد که دیگر اصلا ارزش ندارد. همان چیزی که الان در عرف و عام میگویند طبیعت اینطوری کرده، و یک چیزهایی را به طبیعت نسبت میدهند که معلوم نیست این طبیعت چیست؟! حالا طبیعت یک چیزهایی را برای زنها آزاد گذاشته، برای مردها ممنوع کرده مثلا مردان نمیتوانند بارور شوند و بچه به دنیا بیاورند.
۲-۱ از دیدگاه خدا عالم تکوین و تشریع فرق چندانی ندارند, چنانکه حضرت عیسی(ع) کلمه خداست.
در قرآن که نگاه میکنید از دیدگاه خدا جهان تکوین و تشریع خیلی با همدیگر فرق ندارند، مثل دو تا صورت یک چیز هستند؛ همانطوری که خداوند در عالم تکوین امر کرده که زنها میتوانند بچهدار شوند و مردها را ممنوع کرده، طبیعی است که در نظام تشریع مردها یک ویژگیهایی دارند، یک چیزهایی را بتوانند انجام دهند که زنها ممنوع شدند. این در مقابل آن ممنوعیتهای تکوینی است که همۀ ما مردها داریم؛ یک کارهای خیلی باارزشی را زنها میتوانند انجام دهند، انگار به آنها امر شده، به آنها بهطور تکوینی جوازش داده شده، عالم تکوین با عالم تشریع آنقدری که ما فکر میکنیم خیلی فرق ندارد. حضرت عیسی کلمه است یعنی انگار که یک موجودی است که جزء شریعت و کلام است درحالیکه یک موجودی است که واقعا وجود دارد.
خداوند هم به چیزهایی که در تکوین هستند کلمه میگوید، هم به چیزهایی که در تشریع هستند. از آن زاویهای که خدا نگاه میکند این دو عالم خیلی با همدیگر فرق ندارند. همۀ محدودیتهایی که شما در تکوین دارید را خدا وضع و جعل کرده، مشابهش یک چیزهایی هم در تشریع جعل کرده. اینکه برتریهای تکوینیای که زنها دارند با برتریهای تشریعی که مردها دارند یکطوری با همدیگر بهاصطلاح در تعادل است. طبیعی است. اگر از نظر تشریعی و قانونی و مثلا اختیارات یا توانایی در حیطۀ فرهنگ, زنها به خوبی مردها بودند, از قسمت تکوین هم که خیلی بهتر هستند، درنتیجه جنس برتر میشدند و خیلی بد میشد. برای برقراری عدالت, هر چیزی را که خداوند آن طرف در جهان تکوین ممنوعیت و محدودیت برای مردها قرار داده، عوضش این طرف متعادل شده.
مردها در زمینۀ تشریع قویتر هستند، نبوت و امامت به مردها تعلق دارد. زنها اینجا قید و بندهای قانونی دارند. عینا آن طرف هم قید و بندهای تکوینی را مردها دارند. منتها آن قید و بندهای تکوینی را مردها میگویند مهم نیست. میگویند آنکه طبیعی است، و اینطوری تحقیر میشود یعنی هیچ چیز و اصلا حساب نیست. امام جماعت هم منصب تشریعی است.
۳-۱ مسئله قضاوت و شهادت زنان در دادگاه هم به وجه تکوینی آنان مرتبط است.
من قبلا توضیحی در مورد دادگاه و قضاوت و اینها دادم شاید درست فهمیده نشد. من حرفم این نیست که زنها هم میتوانند قاضیهای خیلی خوبی باشند یعنی توانایی قضاوت و حضور در دادگاه به اندازۀ مردها دارند, ولی چون یک ویژگیهای دیگری دارند که آنها هم خیلی خوب است بعد مثلا گفتند شما در دادگاه نیایید.
فرض کنید که حکم دهند که زنها جلاد نشوند. خوشبختانه منصبی به اسم جلاد وجود ندارد. ولی فرض کنید یک شغل شرعی وجود داشت. یک آدمی که بعد صدور احکام قرار بود که فقط آنجا بایستد و با تبر بزرگی بزند سر مردم را قطع کند. حال فرض کنید که حکم میآمد و از نظر تشریعی میگفتند که زنها حق ندارند جلاد بشوند، زنها ممنوع شوند از اینکه جلاد شوند؛ این چه حسی در شما ایجاد میکرد؟ اینکه مثلا زنها چون زورشان کم است گفتند جلاد نشوند یا این شغل، شغل کثیفی است، مثلا شغلی است که واقعا جالب نیست و زنها را از اینکه جلاد شوند معاف کردند. حالا من نمیگویم که قضاوت یا مثلا حضور در دادگاه مثل جلاد بودن است. میخواهم بگویم، دید مردسالارانه نسبت به این احکام این است که قضاوت مثلا عقل لازم دارد، زنها عقلشان ناقص است یعنی یک چیزی کم دارند و نتیجهاش این است که گفتند زنها قاضی نشوند برای اینکه نمیتوانند این کار را بکنند؛ برای خاطر اینکه مثلا عقلشان کم است!! میخواهم بگویم میشود طور دیگری نگاه کنی مثل همان موضوع جلاد بودن! جلاد نبودن یعنی اینها منصبهایی هستند که با طبیعت زنانه سازگار نیستند. زیرا اصولا شغل زنها به وجود آوردن و حفظ حیات است و اصولا خوب نیست در موقعیتی قرار بگیرند که مثلا بر اساس قراردادهای اجتماعی بخواهند حکم قتل یک نفر را بدهند.
این با طبیعت زنانه سازگار نیست، آسیب میبینند. درحالیکه مردها این کار را میکنند، حالا اینکه کار خوب یا بدی است، کار لازمی است یا نه؛ بحثی نیست. کسی نمیگوید که قضاوت مثل شغل جلاد است. نمیشود قضاوت را حذف کرد. قضاوت یک شغل لازم است، همهجا باید دادگاه باشد، باید هر کسی بتواند شهادت دهد. اینکه زنها یک ویژگیهایی دارند که خوب هم هست و حافظ حیات هستند، قرار نیست که آدم بکشند تا حد ممکن. حداقل قرار نیست بر اساس قرارداد آدم بکشند. مثلا اگر یک نفر به زنی حمله کند میتواند از خودش دفاع کند، حکم هم این است که از خودش دفاع کند ولی اینکه بر اساس قراردادهای اجتماعی مثلا حکم قتل یا قصاص یک نفر را صادر کند، خشونتی در آن هست که با روحیۀ زنانه سازگار نیست.
این یک طرف ماجرا که درواقع یک جنبۀ مثبت برای زنها است. زنها به دلایل عاطفی و جایگاه تکوینی که دارند از این مشاغل معاف هستند. از طرف دیگر من انکار نمیکنم، قطعا اینطوری است که زنها اگر هم قاضی شوند و در دادگاه قرار بگیرند از دو حال خارج نیست: یا باید زنانگی خودشان را کنار گذارند، یا اینکه قاضیهای خوبی نمیشوند. خلاصه باید یک جایی قاضی با قساوت عمل کند، مثلا یک نفر را به چندبار اعدام همراه با چند صد ضربه شلاق محکوم کند. زنی که این حکم را دهد یک چیزی از ظرافت و آن عواطف زنانهاش کم میشود، چون یک موجود زنده را از بین میبرد؛ با طبیعتش سازگار نیست. یا حکم را اشتباهی میدهد، و از زنانگی خودش پیروی میکند. زنان میتوانند تواناییاش را به دست بیاورند به شرط اینکه یک بخشی از وجود خودشان را تعطیل کنند.
به هرحال آن حس مردسالارانه که از هر چیزی که زنها در تشریع ممنوع شدند فوری میگویند اینها کم داشتند، مثلا موجوات ناقصی بودند، عقلشان کم بوده، و این منصبها را نمیتوانستند اجرا کنند، تواناییاش را نداشتند و کنارشان گذاشتند. میخواهم بگویم این دیدگاه را میشود اصلاح کرد.
_حضار: در مورد امام جماعت چی؟
_استاد: امام جماعت که به وضوح تشریعی است، به همان دلیلی که نبوت و امامت به مردها تعلق دارد، امام جماعت هم یک منصب تشریعی است. اصولا مناصب تشریعی به مردها میرسد در مقابل مناصب تکوینی که به زنها رسیده.
_حضار: جلسات قبل گفته شد که مثلا پیامبر یه چیزهایی که فهمیده را به مردم با کلام انتقال میده.
_استاد: من اینطوری گفتم؟! من گفتم که پیغمبرها این کار را میکنند؟! یک چیزهایی را میفهمند بعد به کلام تبدیل میکنند؟
_حضار: راجع به شعر گفتید که مثلا کمالش در پیامبران بوده
_استاد: بله! ولی شما یک تعمیم خیلی کلی و غلطی میدهی. کلام کامل در مورد پیامبران این است که اصلا آن کلام خودش خودبهخود به آنها میرسد.
_حضار: مثلا راجع به مقام پیامبری استدلالی شد که مردها این قابلیت را دارند یا فرض کنید راجع به دادگاه گفتید که با روحیۀ زن نمیخورد. ولی در این مورد دلیل خاص چیست؟
_استاد: من میگویم که اینها جزء همین احکام هستند. اصولا منصبهای تشریعی به مردها تعلق دارد به دلیل اینکه منصبهای تکوینی به امر خدا به زنها تعلق دارد. یعنی موضوع این است که آنجا هم امر خدا است، اینجا هم امر خدا است، فرق نمیکند. زنها در زمینۀ تکوینی منصبهایی گرفتند مثل منصب مادری که خیلی مهم است. حالا اگر ما به آن اهمیت نمیدهیم، ایراد ماست. خلق کردن یک موجود مهم است. اصولا مردها در منصبهای تشریعی اولویت دارند. به دلیل اینکه یک چیزی در زمینۀ تکوین برایشان کم گذاشته شده.
_حضار: باید یک دلیلی داشته باشد مثلا شما بگویید که خدا مردها را اینطوری خلق کرد. حالا که اینطور خلقشان کرد چیزهای تشریعی به مردها میرسد. طوری میگویید که انگار قبلا یک-هیچ به نفع زنها شده، پس حتما الان خداوند باید این را به مردها بدهد، و اگر ندهد, پس نامساوی میشوند.
_استاد: نه! اینکه مردها بنا به طبیعت و مردبودنشان در حیطۀ کلام قدرتمندتر هستند.
[۰۰:۱۵]
اصولا نبوت، امامت، همۀ مناصب تشریعی یا اختصاص به مردها دارد یا اولویت با مردهاست.
_حضار: ولی امام جماعت که قرار نیست حرف بزند
_استاد: منصب تشریعی است، من نمیگویم قرار است حرف بزند. کلام، منظور حرف زدن نیست. من کلام را به معنای خیلی کلی به کار میبرم. مثلا فرض کنید همۀ چیزهای قراردادی، هر چیزی در حیطۀ زبان باشد در مقابل چیزهای طبیعی. همۀ اینها درواقع مربوط به کلام میشوند مثلا فرض کن منصبهای فقهی، اینطور چیزها معمولا اولویت با مردها است. فکر میکنم یک چیز منطقی میگویم. میخواهم بگویم که این عالم تکوین و تشریع در مقابل همدیگر است. زنها در عالم تکوین به امر خدا مناصبی گرفتند که مردها نگرفتند و در عوضش در قسمت تشریع، کلام، زبان، و چیزهای قراردادی، جاهایی است که مردها در آن اولویت دارند برای اینکه واقعا برتری دارند. مردها در حیطۀ کلام برتری نسبت به زنها دارند. اگر نداشته باشند که کاملا و اکیدا زنها بزرگتر از مردها میشوند.
من یک بار دیگر میگویم به داستان مریم دقت کنیم. که مهمترین نکتهاش این است که زن حتی بدون وجود مرد انسان خلق میکند. در نظام فرهنگی مردسالار اصلا فرزند را برای مرد میدانستند قبل از اینکه علم جدید یک چیزهایی را نشان دهد
_حضار: زن مثل کشتزار است.
_استاد: نه مثل کشتزار، خیلی بدتر از آن! باز کشتزار یک کاری انجام میدهد، معتقد بودند که اصلا نطفه متعلق به مرد است و زن فقط مثل توبره است، مثلا بچه را یک مدت در کمد بگذارند؛ و بچه را متعلق به مرد میدانستند. از داستان مریم شما این را نتیجه میگیرید که تقریبا ۱۰۰ درصد کارِ زن است یعنی مرد یک حالت خیلی فرعی دارد کما اینکه نقش مرد قابل حذف است، نقش زن قابل حذف نیست.
شما تا جایی که عمیق شوید این مردسالاری در تمام وجود و گوشت و خون و استخوان ما هست. نه ما، زنها هم همینطور! یعنی اصلا ما مردسالارانه یاد گرفتیم که فکر کنیم چه چیزها ارزش دارد، چه چیزها ارزش ندارد. هر چیزی که مردانهتر است، مردها در آن اولویت دارند آنها باارزش هستند و طبیعی است که زن در یک فرهنگ مردسالار احساس پوچی و تحقیر کند، بعد سعی میکند ادای مردها را دربیاورد یعنی در طول تاریخ این اتفاق تا همین الان که ما هستیم یک سیر صعودی داشته.
_حضار: آخه آیه قرآن در مورد شهادت اینگونه است که دو زن در مقابل یک مرد. چون اگر یکی از زنها فراموش کرد آن یکی یادش باشه
_استاد: نه. برای خاطر اینکه شما الان خیلی مدرن فکر میکنید که فراموش کردن مربوط به حافظه است. وقتی شما مدرن فکر کنید از این آیه اینطوری نتیجه میگیرید که حافظۀ زنها از حافظۀ مردها ضعیفتر است؛ مثلا نصف است و حافظۀ مردها دو برابر زنها است. اصلا اینطوری نیست! اصلا موضوع فراموشی در قرآن متفاوت است! نسیان یکی از واژههای قرآنی است که شما یک مقدار در قرآن نگاه کنید ببینید چطوری در مورد فراموشی صحبت میکند.
الان مدرنترش (از نگاه روانکاوی) از تداول عامه این است که آدم چیزی را فراموش میکند که به آن میل ندارد یعنی درواقع عوامل ناخودآگاه دخالت میکند. شما یادتان نمیرود که یک کار خیلی مهمی که برایتان حیاتی است را انجام دهید، کاری که دوست ندارید انجام دهید را ۱۰ بار یادتان میرود و این نشانۀ عدم تمایل است. درواقع زنها وقتی میآیند شهادت دهند تحت یک فشاری هستند. مثلا برعلیه یک نفر و به سود یک نفر دیگر شهادت دهند؛ در چنین موقعیتی احتمال فراموشی زیاد است. مثلا در قرآن یکی از چیزهایی که مؤمنین از آن استغفار میکنند درمورد چیزهایی است که فراموش کردند. الان میگویند خب یادم رفت دیگر، به عنوان عذر میگویند که خب یادم رفت. همه هم میگویند خب یادش رفت! ولی دقیقا در قرآن از خطاهایی که کردیم و آن چیزهایی که فراموش کردیم طلب استغفار است. فراموش کردن جرم است چون به تمایلات انسان بستگی دارد یعنی همان چیزی که من میگویم؛ مسألۀ حافظه نیست. اصلا ما چیزی به اسم حافظه از نظر روانشناسی اینقدر مطلق نداریم که یک گَردی باشد و حالا این مثلا خوب یا بد عمل کند،. آدم چیزهایی را که مخالف میلش است را فراموش میکند.
من منکر این نیستم که زنها در قضاوت و شهادت ضعف پیدا میکنند به دلیل آن ویژگیهایی که دارند زیرا باید با طبیعت خودشان مبارزه کنند، یک چیزی برخلاف طبیعت و میل طبیعی خودشان انجام دهند. بنابراین احتمال فراموشی در زنها زیاد است نه چون حافظهشان کم است.
حافظه به آن معنای مدرنش که انگار مثل گَردی است میتوان تست زد ببینید زنها ضعیفتر از مردها هستند یا نه. به نظر میآید خیلی جاها زنها حافظۀ قویتری دارند. در به یادآوردن خاطرات زنها قویتر از مردها هستند. من جایی ندیدم که مردها را از نظر حافظه به معنای مدرنش اولویت دهند یعنی جایی که عواطف نباشد. مثلا جایی که فرد یک متنی را بخواند و حفظش کند یا مثلا یک چیزی را به یاد بیاورد که عواطفش با آن درگیر نیست. موضوع این است که زنها چون عاطفهشان درگیر میشود، برخلاف طبیعت خودشان یک کاری انجام میدهند بنابراین طبیعی است فراموش کنند.
_حضار: در مورد حکم فقهی چی؟!
_استاد: بله. فقه اینطوری میگوید که دو تا زن در مقابل یک مرد میتوانند شهادت بدهند. حکم فقهیاش فکر میکنم این است یعنی استنباطی که کردند و به اضافۀ اینکه مثلا از پیغمبر پرسیدند. من نمیدانم، من در مسائل فقهی تا حداقل ممکن وارد میشوم، واقعا نمیدانم استنتاجشان چیست. فکر میکنم که حکم فقهی این است که شهادت دو تا زن معادل با شهادت یک مرد است. اینکه حتما حضور یک مرد لازم است یا نه؟ بعید میدانم، یعنی مطمئن نیستم.
بهرحال من منکر اینکه زنها در قضاوت و شهادت در مقابل مردها ضعف دارند، نیستم منتها نکته این است که چطور به این نگاه کنیم. اینکه زنها نمیتوانند مثلا آدم بکشند. این نقطهضعف است دیگر. ولی حسش مهم است.
_حضار: ولی بازم حسش زیاد خوب نیست.
_استاد: خب اینکه مثلا شما نمیتوانید باردار شوید هم زیاد خوب نیست. چقدر احساس بدی دارید از اینکه نمیتوانید مثلا بچه درست کنید؟ میخواهم بگویم ارزشگذاری ما اینگونه است. خوب است که آدم توانایی این را داشته باشد که اگر لازم است آدم هم بکشد. هر چیز خوبی، خوب است. هر چیزی که لازم است و در یک شرایطی باید باشد خوب است؛ ولی مسأله این است که وزن همۀ ارزشها به یک سمت است و مردها عجله دارند به محض اینکه زنها در یک چیزی ممنوع شوند میگویند زنها کم دارند. آن جنبۀ منفیاش را نگاه میکنند. درحالیکه این در اثر یه سری ویژگی است، ویژگیای که سر جای خودش مثبت است.
_حضار: یعنی مثلا مردها یک سری ویژگی دارند، یک سری کارها را نمیتوانند بکنند؛ زنها هم یک سری ویژگی دارند یک سری کارها را نمیتوانند بکنند. یه سری کارها ممکن است تأثیرات زنانگیاش خوب نباشد مثل همین ممکن است فراموش کنند یک چیزی را.
_استاد: بله درواقع اینجا حرف از این است که زنها در این موارد در مقابل مردها ضعف دارند. برای خاطر اینکه ویژگیهای زنانه دارند که چیزهای بدی نیست. فرهنگ مردسالار اینطوری نگاه میکند که زنها اصلا شیطان هستند. یک کتابی چاپ شده، جداً کتاب آموزندهای است اگر مخصوصا خانمها بتوانند تحمل کنند. یک فمنیست فرانسوی مجموعۀ نقل قولها در طول تاریخ در مورد زنان را جمع کرده. بخوانید ببینید واقعا این چیزی که من میگویم درست است. مثلا فرض کنید ارسطو گفته که مردها کوتَهمُویان بلنداندیش هستند و زنها کوتهفکران بلندمو! نسبت به این احکام واقعا حس اینطوری وجود دارد. نه اینکه زنها یک ویژگیهای خوبی دارند که باعث میشود یک جاهایی ضعف پیدا کنند.
آمدن در دادگاه برای زنان راحت نیست، زنها حیات به وجود میآورند و به طور غریزی حیات را حفظ کنند. به شدت یک چنین غرایزی دارند، حافظ حیات هستند. ما این غریزه را نداریم. یک چیزی است که در تکوین به زنها داده شده مثل اینکه به آنها امر شده، ما انگار از آن نهی شدیم یا ممنوع شدیم؛ آنها یک چیزی دارند که ما نداریم که خیلی باارزش است. این ویژگی باعث میشود که در زمینههایی مثل قضاوت و شهادت ضعف پیدا کنند، نتوانند کار را درست انجام دهند. مردسالاری اینطوری نگاه نمیکند. میگوید زنها اصلا موجودات شیطانی هستند، مرتب شیطان میآید سراغ اینها، در ذهنشان دخل و تصرف میکند و چون اینها موجودات شیطانی حتی حیوانی و ناقص و بیخودی هستند!! منصبهای خیلی عالی مثل قضاوت را به اینها ندادند برای خاطر اینکه اینها موجودات پستی هستند.
درحالیکه ویژگیهای زنانه باعث میشود که یک جاهایی ضعف پیدا کنند همانطوری که مردها به دلیل ویژگیهای مردانه در زمینههای تکوینی ضعف دارند. یک تعادلی بین جهان تشریع و تکوین وجود دارد. ما در نظام مردسالار به هر چیز تشریعی خیلی ارزش میدهیم، چیزهای تکوینی هم میگوییم که طبیعی است. یعنی طرف که خودش کاری نکرده. بنابراین مثلا بچه آوردن اصلا چیزی نیست که! واقعا قدیم دیدگاهشان این بود که بچه برای مرد است، زن یک مدت آن را نگاه میدارد مثلا مثل یک کیسه! شاید میشود بیرون هم آن را نگه داشت. مثل جنین خارج از رحم که الان پرورش میدهند، یک چنین دیدگاهی وجود داشت. بنابراین هیچ برتری برای زنها قائل نبودند که معادلش این نقطهضعفها به وجود آمده باشد و اینکه قدرتهای مردها در مقابل از دست دادن این چیزهای تکوینی است چون آن ویژگیها را ندارند اینطوری شدند و قدرت به دست آوردند.
آن مقداری که زنها غریزۀ حفظ حیات دارند، مردها ندارند، راحتتر میتوانند آدم بکشند یا قضاوت کنند و اصلا هیچ حرف از این نیست که زنها برتر هستند یا مردها. تعادلی برقرار است. مردسالاری اینگونه نگاه میکند که همۀ این منصبهایی که زنها نهی شدند برای اینست که اینها موجودات پستتری هستند.
_حضار: پس یه سری ضعف هایی دارند.
_استاد: من ضعف را قبول دارم؛ بله. من منکر این نیستم که به دلیل یک قدرتهایی که یک جا دارند، این طرف ضعف پیدا کردند. یعنی مردها این وظایف را بهتر انجام میدهند، مطمئنا بهتر میجنگند، بهتر آدم میکشند، و لازم است، بهرحال یک جایی لازم است انسان، آدم بکشد.
_حضار: چرا در قرآن هم خطابها بیشتر به مردان است؟
_استاد: باز هم کلام است و در حیطۀ تشریع هستیم. مثل اینکه من بگویم که چرا زنها اینقدر الهامات درونی بیشتری دارند. ضمیر ناخوداگاه در زنها فعالیت الهامی بیشتری دارد. همین الان بیشتر به آنها حسهایی الهام میشود، یک ادراکاتی دارند که ما نداریم؛ قرآن یک ماهیت تشریعی است که بیشتر سهم مردها است. به پیغمبر نازل شده، به یک مرد نازل شده و همهاش درواقع تشریع است. تمام احکام تشریعی خطاب به مردها است، اینها متولی شرع هستند.
به نظر من کاملا طبیعی است. خیلی جاها خطاب عمومی است ولی جاهایی وجود دارد که خطاب به مردها است. مثلا به مردها میگوید که احکام شرع مربوط به ازدواج را چطوری اجرا کنید.
[۰۰:۳۰]
جاهایی که «أیها الذین آمنوا» و «مؤمنین» و اینها میگوید، «مؤمنین و مؤمنات» را تفکیک نمیکند که به همه خطاب میکند، اینکه بدیهی است. همۀ زبانهای دنیا تقریبا این ویژگی را دارند، اگر مذکر و مؤنث باشد، خطاب عام را مذکر میآورد. ولی من یک جاهای خاصی را میگویم که مثلا در مورد احکام طلاق خطاب به مردها است که شما اینطوری به این احکام عمل کنید؛ خطاب به زنها نیست. جاهایی در قرآن وجود دارد، نه اکثر جاها، یک جاهای خاص که خطاب تشریعی به مردها است و این کاملا طبیعی است زیرا مردها در قطب تشریع اولویتهایی دارند.
_حضار: حدیثی هم از نهجالبلاغه شنیدم در مورد زنها که کارها را به آنها نسپرید.
_استاد: من هم درست نمیدانم. بله! در آخر نهجالبلاغه یکی از قسمتهای کلمات قصار این است که زنها بدترینِ چیزها هستند و «لابُدَّ منها» یعنی دیگر چاره نیست! اما نهجالبلاغه ممکن است کتاب جالبی باشد ولی سندیتش اصلا آنقدر قوی نیست که شما بخواهید حالا خودتان را ناراحت کنید که بروید ببینید این واقعا هست یا نیست؟! بهرحال فکر کنم بهتر است این بحث را خلاصه کنیم.
_حضار: ببخشید اسم آن کتاب را بگویید؟
_استاد: فکر میکنم “دیدگاههای مردان دربارۀ زنان”، یک چنین چیزی. نمیدانم چه انتشاراتی چاپ کرده ولی واقعا کتاب جالبی است برای اینکه ما الان خیلی دور شدیم از آن مردسالاری به آن معنای مطلقی که حاکم بود که اصلا زنها را معادل با حیوانات فرض میکردند. جملههایی وجود دارد که زن جزو حیوانات است! جداً میگویم، بحث است! مثل بحث فلسفی که آیا زن اصلا انسان حساب میشود یا نمیشود؟! دید مردسالارانه یعنی نه اینکه زنها یک ضعف!هایی دارند، حالا یک خوبیهایی هم دارند. اصلا به کل حرف از این است که اینها انسان هستند یا نیستند؟! مثلا با ما همنوع هستند؟! بعد استدلال میکنند که نه! مگر میشود اینها با ما همنوع باشد!
به نظر من فرق عمده الان با دنیای قدیم این است که مردسالاری خیلی رو بود، الان خیلی پنهان است ولی عمیقتر شده، به لایههای پایینتر نفوذ کرده. هم در مورد مردها هم زنها! بگذریم…
۲- ادامه تفسیر سوره یوسف
میخواهم در مورد فصل دوم این داستان صحبت کنم از موقعی که یوسف را در چاه میاندازند تا جایی که از زندان آزاد میشود, تقریبا میشود گفت یک فصل است.
یک سری کلیات میگویم، یک سری جزئیات. اول جزئیات را میگویم. یعنی مثلا یک سری نکتههای ادبی جالبی که وجود دارد یا چیزهای کوچکی که خوب است به آن توجه کنید، بعد در مورد محتوای این فصل که ادامۀ فصل اول است یک چیزهای کلی میگویم.
۱-۲ نکتههای ادبی حائز اهمیت
از اینجا شروع میشود که یک میاننویسی میآید که میگوید بعد از اینکه یک نفر یوسف را در مصر میخرد و به همسرش میگوید که این را نگه داریم شاید به ما نفع برساند یا به عنوان فرزند انتخابش کنیم. بعد همینطور ادامه پیدا میکند که تأکید میشود روی این عبارت که «وَاللَّهُ غَالِبٌ عَلَىٰ أَمْرِهِ»(یوسف:۲۱) که برادرها به نظرشان میآید دارند یک آسیبی میرسانند ولی یوسف به یک جایی میرسد که در زمین تمکین پیدا میکند، بهاضافۀ اینکه تأویل احادیث یاد میگیرد و بههرحال به رشد و حکم و علم و همه چیز میرسد. یعنی برادرها هیچ کاری نکردند به غیر از اینکه انگار یک چیزی که مقدر بود انجام شود از طریق شیطانی انجام دادند. همین کار ممکن بود طور دیگری انجام شود. اینجا تأکید میکند که هیچ آسیبی به یوسف نرسید.
درواقع فصل دوم از این آیه شروع میشود که «وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي»(یوسف:۲۳) ما یوسف را در کودکی در فصل اول ترک میکنیم. انتهای فصل اول هنوز یوسف بچه است. جایی است که یوسف را آوردند به عنوان بچه فروختند. از قرآن اینطوری برمیآید. که مثلا شاید ۸، ۹ سالش است.
یکدفعه ما بعد از آن میاننویس این را میبینیم که فکر کنم به اندازۀ کافی توضیح دادم که طول میاننویس زیاد است. میاننویسها یکطوری گذر زمان را نشان میدهند وقتی شما سه جمله میاننویس میبینید خودبهخود حستان این است که یک زمانی گذشته. اینجا یکی از فاصلههای زمانی بزرگی است که در این داستان وجود دارد که دفعۀ بعد شما یوسف جوان را میبینید. خود آن میاننویس هم روی این تأکید میکند که «وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ»(یوسف:۲۲) مثل اینکه این اتفاق را میبینید که میافتد. دارد رشد میکند و به بلوغ کامل خودش میرسد.
یک دفعه قطع میشود. اولین تصویری که میبینیم جایی است زلیخا برای مراوده دعوتش میکند. نکتهای که در اینجا وجود دارد من دو جلسۀ قبلتر در مورد این دو تا آیه بحث کردم، در مورد آن انحراف گرامری که اول آیه «وَقَالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ»(یوسف:۳۰) وجود دارد و اینکه ضمایر اینجا نقش جالبی بازی میکنند. ضمایر مؤنث برای این زنها در آیۀ اول حذف میشود. بعدا انبوهی از ضمایر مونث شاید حدود ۱۵-۱۶ تا در آیۀ بعد میآید. یک ابزار گرامری است برای اینکه حسی را منتقل کند. اینکه زنها از تحتتأثیر بودنِ نظام مردانه در آن جلسه, دوباره شیفت پیدا میکنند به سمت همان طبیعت اصلی خودشان. همچنین در مورد ضمایر ابتدای این آیه «وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَنْ نَفْسِهِ»(یوسف:۲۳) یک نکتهای وجود دارد که ۶ تا ضمیر وجود دارد که پشت سر هم بین مؤنث و مذکر است. مثلا «و راودت» مؤنث است، «هُ» مذکر است و… انگار مراوده است و تصویر بین زلیخا و یوسف به سرعت رفت و برگشت میکند. جمله خیلی کوتاه است ولی ۶ تا ضمیر یک در میان بین زلیخا و یوسف است. تصویرکردن یک حس مراوده است که مثلا اگر یک نفر بخواهد این را کارگردانی کند باید حداقل ۴- ۵ تا کات بین تصویر زلیخا و یوسف با سرعت زیاد بزند.
یک نکته هم در همان آیۀ اول بود. بعد از اینکه زلیخا میگوید «وَقَالَتْ هَيْتَ لَكَ»(یوسف:۲۳) و یوسف میگوید «قَالَ مَعَاذَ اللَّه»(یوسف:۲۳) و ادامه میدهد «إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ»(یوسف:۲۳) این جمله درواقع در مقابل جملهای قرار میگیرد که عزیز مصر به زلیخا گفت «اشْتَرَاهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْوَاهُ»(یوسف:۲۱) هر کسی این آیه را بلافاصله بعد از آن میخواند یکطوری یادش میافتد. عزیز مصر گفت که جایگاه این را گرامی دارید ولی یوسف میگوید که «إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ» چیزی را که عزیز به خودشان نسبت داده یوسف به خدا نسبت میدهد. این دید توحیدی است که روی آن تأکید میشود. چیزی که به نظر میآید آنها انجام دادند را یوسف اصلا از دید آنها نگاه نمیکند. خداوند این کار را برایش انجام داده. یوسف همان چیزی را در این داستان میبیند و همان کاری را میکند که خدا میگوید و خدا میخواهد انجام شود. هیچ جا تفاوتی بین دیدگاه یوسف با چیزی که خدا میخواهد نمیبینید به غیر از یک جایی که حرف از این است که مثلا لغزشی اتفاق افتاده، فراموش کرده و چیزی را از آن فرد زندانی خواست بدون اینکه به یاد خدا باشد. همیشه کامل عمل میکند، اینجا هم همینطوری است. جایگاه خودش را به عزیز و زلیخا نسبت نمیدهد. اینکه شما ولینعمت من نیستید که چیزی را که بخواهید من انجام دهم. ولینعمت من کس دیگری است و او نمیخواهد که من این کار را انجام دهم که درواقع مثل یک استدلال برای زلیخا است. زیرا زلیخا انتظار داشت که مثلا در مقابل لطفهای زیادی که به یوسف کرده حتما از چیزی که میخواهد تبعیت کند.
۲-۲ اهمیت ابهامهای قرآن در هدایت متقین
در مورد آیۀ بعدی «وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلَا أَنْ رَأَىٰ بُرْهَانَ رَبِّهِ»(یوسف:۲۴) نکتهای است که خیلی زیاد در قرآن این ابهامها را میبینید. یک جملهای جایی میآید که شما میتوانید مثلا مکث کنید و بخوانید یا میتوانید مکث نکنید و بخوانید و ممکن است یک مقدار از نظر معنی فرق داشته باشد! قرآن خودش با صراحت میگوید که این کتاب آدمهای ظالم و گناهکار را گمراه میکند و آدمهای متقی را هدایت میکند. زبان اصولا پُر از ابهام است. شما نمیتوانید یک زبان دقیق داشته باشید. شما وقتی که پیشداوریهایی دارید و دنیا را درست نگاه نمیکنید کاملا این ابهامها یقۀ شما را میگیرند و ممکن است یک جایی مکث کنید که آنجا جای مکثکردن نیست. بگذارید من یک مثال دیگر بزنم.
در سورۀ زخرف یک جایی هست که آیۀ معروفی است «أَوَمَنْ يُنَشَّأُ فِي الْحِلْيَةِ وَهُوَ فِي الْخِصَامِ غَيْرُ مُبِينٍ»(زخرف:۱۸) بازهم صحبت از مسألۀ مردان و زنان است. من قبلا با کسی صحبت میکردم که این را به عنوان آیه و گواهی میگرفت که خداوند جنس مرد را به زن ترجیح میدهد. احتمالا خیلی افراد همینطور هستند. که یعنی خدا میگوید مثلا پسرها را خودتان برمیدارید، دخترها را به من میدهید؟ یعنی مثلا اینها که به درد نمیخورند، خوبهایش را خودتان برمیدارید، بدهایش را به خدا میدهید؟! این آیات را اینطوری میخوانند که مثلا وقتی میگوید «وَجَعَلُوا لَهُ مِنْ عِبَادِهِ جُزْءًا»(زخرف:۱۵) از بندگان خدا برای خدا یک جزء یا سهمی را قرار دادند. «إِنَّ الْإِنْسَانَ لَكَفُورٌ مُبِينٌ»(زخرف:۱۵) انسان آشکارا کافر است. «أَمِ اتَّخَذَ مِمَّا يَخْلُقُ بَنَاتٍ وَأَصْفَاكُمْ بِالْبَنِينَ»(زخرف:۱۶) آیا آن بخشی از مؤنثها را خدا برای خودش برمیدارد از آن چیزهایی که خلق کرده و پسران را به شما واگذار میکند؟ «وَإِذَا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِمَا ضَرَبَ لِلرَّحْمَٰنِ مَثَلًا»(زخرف:۱۷) وقتی که به آنها بشارت میدهند که آن چیزی را که برای خدا قرار دادند یعنی دختر به آنها رسیده و فرزندشان دختر شده «ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَهُوَ كَظِيمٌ»(زخرف:۱۷) صورتش سیاه میشود و درحالیکه خشم خودش را فرو میبرد. «أَوَمَنْ يُنَشَّأُ فِي الْحِلْيَةِ وَهُوَ فِي الْخِصَامِ غَيْرُ مُبِينٍ»(زخرف:۱۸) آیا آن کسی که در زیورآلات پرورش پیدا میکند و در «خصام» یعنی مثلا در مباحثه و مجادله «غیرُ مبین» یعنی خوب این کار را انجام نمیدهد، از عهدۀ «خصام» برنمیآید.
[۰۰:۴۵]
نه اقلیت، شاید حتی اکثریت این جمله «أَوَمَنْ يُنَشَّأُ فِي الْحِلْيَةِ وَهُوَ فِي الْخِصَامِ غَيْرُ مُبِينٍ» را ادامۀ آیۀ قبل میدانند یعنی کلام خدا میدانند. خدا میگوید مثلا اینهایی که ما خلق میکنیم «أُناث» را خودمان برمیداریم، «بنین» را به شما میدهیم؟! بعد میگوید ولی خودشان که این حرف را میزنند وقتی که به آنها خبر میدهند که دختردار شدند چهرهشان از شدت خشم سیاه میشود. پس این جمله را چه کسی میگوید؟! آنها میگویند یعنی او که عصبانی شده و به او بشارت داده شده که فرزندش دختر است این حرف را میزند و در مورد زنها حرف تحقیرآمیزی است و اینهایی که در زیورآلات بزرگ میشوند «و هو فی الخصام غیر مبین» مثلا حالا میتواند جنگآوری باشد ولی بیشتر منظور مجادلۀ لفظی است، نمیتوانند این کارها را انجام دهند. این را چه کسی میگوید؟! این ادامۀ حرفهای خدا است؟!
_حضار: نقل قول خدا از مشرکان است
_استاد: بله. این نظر اعراب جاهلی در مورد زنها است. یک نظر تحقیرآمیز که اینها در زیورآلات بزرگ میشوند و نمیتوانند خوب بحث کنند. ادامۀ آن آیه است که اینها صورتشان سیاه میشود ولی من فکر میکنم آمار بگیرید اکثریت این را به عنوان جملهای که خداوند در حق زنها گفته، میگیرند. فکر کنم اکثریت با کسانی باشد که میگویند این جمله در شأن زنها است و خداوند گفته.
چگونه میشود این ابهامها را رفع کرد؟ کسی که خیلی ذهنش آشفته است ممکن است اشتباه بفهمد یا مثلا من قبلا در مورد واژهها گفتم. فهمیدن یک واژه یعنی پیدا کردن رِفرِنسش، اینکه به چیزی ارجاع میدهد بستگی به دنیای درونی دارد که من برای خودم ساختم. هر چقدر که این دنیا نزدیکتر به جهان فطری باشد واژهها را بهتر میفهمم، میدانم اینها به چه ارجاع میدهند. ایمان یا اسلام به چه ارجاع میدهد. هر چقدر که آدم پَرتتری باشم این را کمتر میفهمم. اصلا امکان فهمیدن واژهها را ندارم چون رِفرِنسها پیش من نیست. شما هر چقدر عقاید و ایدئولوژی غلط تثبیت شدۀ بیشتری داشته باشی جاهایی که مثلا به طور طبیعی باید تشخیص دهی که این جمله را خدا میگوید یا اعراب جاهلی میگویند، تشخیص نمیدهی. مثلا غرق در فرهنگ مردسالار هستید و این آیه را به خدا نسبت میدهد که به وضوح نوع لحنِ گفتنش و کلماتی که به کار میرود مربوط به اعراب جاهلی است و بعد از آیهای قرار گرفته که در مورد کسانی است که از تولد دخترها ناراحت میشوند، همۀ قرائن نشان میدهد که این نقل قولی است از اعراب جاهلی.
چطور یک مفسر این را باور میکند که خداوند در مورد زنها گفته؟ این نتیجۀ این است که چقدر این در ذهن خودش تثبیت شده است. یعنی همان نگاهی که آنها نسبت به زنها داشتند در ذهن این مفسر هم تثبیت شده است. بنابراین به نظرش این جمله حقیقت میرسد. پس طبیعی است که خداوند گفته باشد. اگر نگفته باشد هم مورد تأیید خدا است. نه تنها این جمله که نقل میشود مورد تأیید خدا نیست، بلکه به عنوان ایراد گفته میشود یعنی ایرادی که خدا میگوید از اولش روشن است که چیست. ایراد این نیست که زنها بیارزشتر هستند. اولا ایراد از اول آیه که شروع میشود این است که اصلا شما چطوری جرأت میکنید که یک جزئی را به من بدهید؟ ایراد اصلی این است. میگوید اصلا از چیزهایی که من خلق کردم یک بخشش را به من میدهند، یک بخشش را برای خودشان برمیدارند. اصلا چه کسی گفته اینطوری است؟ همهاش برای من است.
بعد هم اینکه آن چیزی را به من میدهند که خودشان بدشان میآید. نه اینکه من بدم میآید که اینها آن چیزی را به من نسبت میدهند که خودشان وقتی میفهمند به آنها یک چنین چیزی رسیده سیاه میشوند. ایراد این است. درواقع این استنتاجی که خدا میکند این است که شما اولا نمیفهمید توحید یعنی چه؟ مثلا یک جزئی را به خدا نسبت میدهید. ثانیا اینکه دروغ میگویید که خدا را از همه چیز بالاتر میدانید چون حرف مشرکین این بود که خدا اینقدر بلندمرتبه است که ما نمیتوانیم با او ارتباط داشته باشیم. ما با یک چیزهای سطح پایینتری مثلا با بتهای خودمان در ارتباط هستیم که اینها پیش خدا از ما شفاعت میکنند. یکطوری شأن خدا را خیلی بالا میدانستند ولی وقتی که تقسیم میکنند آن چیزی را که دوست ندارند به خدا میدهند. خدا استدلال میکند که دروغ میگویید که برای خدا شأن قائل هستید، و خدا را خیلی بالا میدانید و خودتان را بندۀ خدا میدانید، مشرک هستید. اینها را در کارهای خودتان شریک خدا میدانید. پسرها را برای بتها قربانی میکردند برای اینکه ارزش خیلی زیادی قائل بودند. در فرهنگشان اینطوری بود که دخترها برای خدا و الله است.
بگذارید برای اینکه این توهم برطرف شود یک جای دیگر در قرآن مشابه این بحث هست که آنجا حرف زن و مرد نیست، کُمپِلکس کمتری وجود دارد. بنابراین راحتتر آدم میفهمد که موضوع چیست. میگوید از این چیزهایی که قربانی میکنند بخشی را به خدا اختصاص میدهند. باز حرف از این است که یک چیزهایی را قربانی میکنند، یک قسمتهایی از آن برای خدا، یک قسمتهایی برای بتها میشود، برای شرکاء میشود؛ بعد میگوید که آن چیزی را که برای خدا قربانی میکنند میرسد به همان شرکاء، آن چیزی هم که برای شرکاء است که برای شرکاء است. خدا که هیچ سهمی برنمیدارد، درواقع آنها را پای بتها قربانی میکنند. این چیزی که برای خدا هم قربانی شده همان مصرفی را پیدا میکند که برای بتها قربانی کردند. مثلا خونش را آنجا بریزند یا مثلا به آدمهایی که آنجا برای بتها جمع شدند اختصاص دهند. من نمیدانم چکار میکردند. مسئله اینست که خدا نمیگوید که مثلا من هم آن را میخواهم، یا چرا این را به من نمیدهید. کل این ماجرا زیر سؤال است که اصلا چرا جزئی برای دیگری است، جزئی برای خدا است و اینکه چرا آن چیزی را که درواقع خودتان بدتان میآید را به من میدهید. نشانۀ بیاحترامی است. اعتراض این است که این بیحرمتی است. درواقع مثل جدل و مجادله است. شما از یک طرف میگویید که خدا را از همه بالاتر میدانید، بعد در عین حال خودتان در فرهنگتان دخترها را خیلی پست میدانید. چطوری است که این چیزی را که از پسرها پستتر میدانید را به خدا میدهید؟ استدلال قوی است، دروغ میگویید. در فرهنگتان از دخترها متنفر هستید از طرف دیگر، آن جایی که حرف قربانیکردن است میگویید که پسرها برای ما است و مثلا برای بتها است و دخترها برای خدا است و آنجا پنهان میکنید که مطابق فرهنگ خودتان شأن خدا را پایین میآورید.
این آیه را من به عنوان نمونه گفتم. وقتی یک نفر ذهنیتش مطلقا مردسالار باشد آن آیه را اشتباه میخواند, همانگونه که خیلی از مفسرین این اشتباه را کردند, درحالیکه حتی ترتیب آیات را نگاه کنید به وضوح این آیه برمیگردد به آن کارها و عکسالعملی که اعراب نشان میدهند. الفاظش هم الفاظ سطح پایینی است که اصلا از خداوند بعید است این ایراد مطرح کند! مثلا «أَوَمَنْ يُنَشَّأُ فِي الْحِلْيَةِ» که اینها در زیورآلات بزرگ میشوند؟ اصلا خدا بیاید یک چنین حرفی بزند در مورد کسی؟! مثلا بزرگشدن در حلیه جزء صفات منفی است که خداوند در قرآن ذکر کرده؟!
_حضار: از مفسرین مثلا چه کسانی اشتباه کردند؟ از مفسرین بزرگ کسی هست؟
_استاد: من نمیدانم چه کسانی اشتباه کردند ولی میدانم که خیلی افراد اشتباه کردند. الان میشود این آیه را در همۀ تفسیرهای شیعه در این سیدی جامع نگاه کنیم, آمار بگیریم ببینیم چند درصد اینطوری گفتند؛ شاید من اشتباه میکنم ولی فکر میکنم اکثریت هستند. من هیچوقت نرفتم این کار را کنم ولی خوب است یک نفر این کار را بکند. همین سیدی جامع را یک نفر نگاه کند ببینید چند تا از این تفاسیری که آنجا هست این آیه را به خداوند نسبت دادند، چد درصد به اعراب؟! ممکن است آماری که در ذهن من است اشتباه باشد. من از یک نفر شنیدم، ممکن است با تحقیق ناقص این حرف را زده باشد.
_حضار: شما میگویید کسانی که گمراه هستند وقتی قرآن میخوانند گمراهتر میشوند.
_استاد: بله. گمراهتر میشوند، منتها یک عاملی هست که باعث هدایت میشود آن هم تقوا است. یک بخش عمدهای از تقوا همین است که من وقتی قرآن میخوانم تعصبهای خودم یک مقدار ضعیف باشد یعنی من نیایم تعصب خودم را تحمیل کنم. اگر شما قرآن را واقعا با تقوا بخوانید. یک مقدار بترسید از تعصبهای خودتان. هر چیزی که در ذهنتان خوب است و به نظرتان جالب میرسد را تحمیل نکنید، هدایت قرآن به همان نسبت به شما میرسد. اینطوری نیست که یک نفر گمراه است قرآن را میخواند بدتر میشود، یکی هم که هدایت شده است قرآن را میخواند فقط هدایت میشود. آدمی ممکن است کاملا گمراه باشد صادقانه قرآن بخواند، در قرآن خواندنش تقوا را رعایت کند و هدایت شود. تقوا در برخورد کردن با این کتاب یعنی الان اگر من این آیه را میخوانم و از نظر ادبیات به وضوح به نظر میآید که این ادامۀ آیۀ قبلی است، نیایم تعصب خودم را تحمیل کنم بگویم این آیهای است در شأن زنها و این را سند بگیرم که خداوند هم در مورد زنها نظر خودش را گفت.
_حضار: اگر یک آدمی خیلی صادقانه با این موضوع برخورد کند شاید هدایت بهتری پیدا بکند ولی وقتی این کتاب قرار است هدایت کننده باشد و این مشکلاتی که عموما برای همۀ قدمای مفسر هست, کلاً بهتر نبوده که مثلا “قال” بگوید تا واضح باشد؟
_استاد: نه! اصلا قرار نیست این کتاب واضح باشد. هر چقدر واضحش کنی یک چیزهایی میماند که مبهم است.اصلا خوب است که چالش دارد. یک جاهایی شما باید تصمیم بگیرید. الان من این را به این مناسبت گفتم، میگوید «وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلَا أَنْ رَأَىٰ بُرْهَانَ رَبِّهِ» (یوسف:۲۴) خلاصه یوسف هم تمایل به زلیخا پیدا کرد یا نه؟! میگوید «وَلَقَدْ هَمَّتْ بِهِ» زلیخا جلو آمد و آهنگ یوسف کرد، «وَهَمَّ بِهَا» و او هم آهنگ زلیخا کرد. «لَوْلَا أَنْ رَأَىٰ بُرْهَانَ رَبِّهِ» اگر برهان رب خودش را ندیده بود. چه نتیجهای میشود از این آیه گرفت؟ «و همّ بها» در ادامۀ «همّت به» یکطوری به نظر میآید که او آمد، این هم آمد ولی ادامهاش اینطوری نیست! یعنی ادبی نگاه کنید اینطوری باید بخوانید: «و لقد همّت به؛ و همّ بها لولا أن رأیٰ» و اگر برهان رب نبود او هم این کار را میکرد و نکرد. اینجا باز مفسرینی هستند که گفتند که کرد! گفتند که او آمد، این هم رفت و مثلا گلاویز شدند، حالا یک اتفاقهایی افتاد، بعدا مثلا برهان رب را دید.
به نظرم این خیلی نکتۀ حساسی نیست ولی میخواهم بگویم که یک جاهایی این ابهامها وجود دارد و خوب است. اصولا قرار نیست که بشر یک راه راحتی را طی کند، همه چیز را لقمه کنند در دهانش گذارند. ابهام کار را مشکل میکند، قبول دارم که هر چقدر ابهامات بیشتر باشد کار مشکلتر میشود ولی این مثل تمرین است، وقتی شما قرآن میخوانید, اگر ابهام وجود داشته باشد و شما تعصبهایتان را کنار گذارید و آن چیزی که بیشتر به نظر میرسد درست هست را قبول کنید، یک عملی انجام دادید که جلوی یک سری انحرافهای دیگرتان را هم میگیرد. ولی اگر مستقیما یک گزارهای را در ذهنتان پاک کنند. مثلا اگر صراحتا در قرآن آیهای بیاید مخالف ذهنیت شما, آنجا به زور پاک میکنید و مینویسید که نتیجه کمتری دارد. ولی وقتی آنقدر هم وضوح ندارد وقتی شما این کار را انجام میدهید مجموعهای از افکار و احساستان که غلط است توسط شما بازبینی میشود. خودتان این کار را انجام میدهید. بنابراین چیزهای مشابهش هم بعدا میفهمید که اینطوری نیست.
شما الان میگویید که اینجا خیلی واضح این را میگفت. همین الان ۱۰ درصد هم بنا به ادبیات احتمال این میرود که این جمله برای خدا باشد، شما باید با یک چیزی در وجود خودتان، با آن مردسالاری مبارزه کنید و بفهمید که این اینطوری نیست. بنابراین یک دریافتی اینجا دارید.
من یک سری کلیات گفتم، در مورد ماجرای زلیخا، حالا جزئیات آیهها را از نظر ادبی میخوانم. مثلا اینجا این جزئیات وجود دارد که یک ابهامی است در اینکه این «همّ بها» را قبلش مکث کنیم یا بعدش؟! در همین قرآن قبلش علامت مکث گذاشته و این را به آن «لولا أن رأیٰ برهان ربّه» چسبانده که به نظر میآید همینطور درست است.
[۱:۰۰:۰۰]
بهرحال، مفسرینی هستند که گفتند این «همّ بها» نشان میدهد که یوسف هم تمایلی پیدا کرد و کاری کرد مثلا انگار او نزدیک آمد، این هم نزدیک آمد و بعد برهان رب را دید و کنار کشید.
_حضار:گفتید خطاهای ناخودآگاه هم حساب است؟
_استاد: بله. خطاهای غیرعمدی هم حساب هستند. حالا ممکن است تأثیرش کمتر باشد ولی بههرحال شما به یک دلیلی خطا میکنید، چرا یکی دیگر این خطا را نمیکند؟ چرا کسی دیگر فراموش نمیکند؟ فراموشی نتیجۀ کماهمیت دادن است. کسی نمازش را فراموش میکند و فردا یادش میآید که دیروز نماز نخوانده! این نشان میدهد که بههرحال اهمیت نمیدهد.
یک نکتهای هم در این آیه هست. بعد از این ماجرا میگوید «كَذَٰلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ»(یوسف:24) آیه نمیگوید یوسف را از بدی و فحشا دور کردیم، میگوید فحشا و بدی را از یوسف دور کردیم. بعضی از مفسرین میگویند که این تأکید بیشتر است مثل اینکه دیگر ریشهکن شده، اصلا سوء و فحشا از این آدم دور شده یعنی با این مقاومتی که اینجا انجام داد انگار در حول خودش یک حاشیۀ امنیت ایجاد کرد، اصلا دیگر سوء و فحشا در نزدیکی این نیستند. یک حس تأکید اینجا وجود دارد به جای اینکه حرف از این باشد که یوسف عمل سوء انجام نمیدهد یا از سوء دوری کرده، حرف از این است که سوء از یوسف دور شده یعنی مثل اینکه جای فاعل و مفعول عوض شده. این نوع عبارتها و تغییرات که خیلی زیاد در قرآن هست نکتههایی است که باید به آن توجه کرد.
میرسد به اینجا که یوسف و زلیخا به سمت در میدوند و پیراهنش را پاره میکند که اینجا هم نکتههای ادبی جالبی هست.
۳-۲ اطناب نامتعارف داستان در مورد قضاوت جالب بین ادعای زلیخا و یوسف
قبول دارید که کلاً داستان یوسف خیلی با ایجاز روایت میشود؟ زندگی با پرشهای خیلی بزرگ، با نگفتنِ خیلی چیزها که شما خودتان باید بفهمید، واقعا این جای سؤال کردن است که چرا اینقدر ماجرای اینجا طول میکشد؟
حتی ماجرای زلیخا هم خیلی سریع روایت میشود، او درخواست کرد و این گفت نه. بعد هم این اتفاق افتاد.حالا یک نفر آمده میخواهد شهادت دهد، چقدر این شهادت طول میکشد؟!. این روایت را میشود اینطوری گفت که اینها به سمت در دویدند و زلیخا پیراهن یوسف را پاره کرد. اما حتی آنجا تأکید میشود. من خلاصهترین شکل را بگویم ببینید چقدر میشود خلاصه گفت که اینها به سمت در دویدند و زلیخا پیراهن یوسف را پاره کرد؛ بعد آن کسی که میخواهد شهادت دهد کافی است شهادت دهد بگوید که ببینید پیراهن یوسف از چه سمت پاره شده. همه میفهمند یعنی چه؟! هیچ لازم نیست که اینقدر این تکرار بشود که زلیخا از پشت سر پاره کرد. بعد این میآید و شهادت میدهد که نگاه کنید اگر از پشت سر پاره کرده کار زلیخا است؛ او راست میگوید، این دروغ میگوید. اگر از جلو پاره شده کار یوسف است؛ او دروغ میگوید، این راست میگوید. چرا اینقدر این قسمتی که این شهادت انجام میشود طولانی است برخلاف سبک متداول قصههای قرآن است؟! بهاصطلاح از نظر ادبی میگویند “اِطناب” در مقابل ایجاز که بعضی جاها خوب است از نظر ادبی شما یک چیزی را کِش بدهی. حالا اینجا چه خوبیهایی دارد که اینقدر شهادت این آدم طولانی میشود؟!
اول اینکه مثلا این ایدۀ خوب و جالبی دارد و ارزش دارد که شما یک مقدار به آن دقت کنید که این چطوری کشف راز میکند. خب این یک نکته است که مثلا در ادبیات از روی یک چیزی سریع رد نمیشویم وقتی میخواهیم روی آن تأکید کنیم. خب دیگر چه؟
به این جملهها را دقت کنید: یکی اینکه آنجا یک بار گفته «وَقَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ» (یوسف:۲۵)، بنابراین حداقل آنجا که معلوم بود و بعد کسی که شهادت میدهد میگوید «إِنْ كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكَاذِبِينَ»(یوسف:۲۶) «وَإِنْ كَانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ» (یوسف:۲۷) «فَلَمَّا رَأَىٰ قَمِيصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ» (یوسف:۲۸) همۀ اینها قابل حذف است. تمام 3 تا آیه را میشود در یک جمله خلاصه کرد یعنی همیشه ایجاز شرط بلاغت نیست. اطناب هم اگر خوب انجام شود همۀ شعرا از آن استفاده میکنند.
مسألۀ ریتم اینجا وجود دارد که مهم است. بلافاصله این اتفاق نیفتاده، گویی یوسف زمانی را در تعلیق گذرانده تا اینکه یک نفر پیدا شده و این راهحل را نشان داده. یوسف متهم شده به چیزی که نمیتوانسته از خودش دفاع کنه مثل اینکه لحظههای خیلی سختی گذشت مثلا شاید یک روز، دو روز، شاید چند روز یوسف را نگه داشتند تا خلاصه یک نفر آمد این مسأله را حل کرد. اینکه اینجا زمان کِش آمده، بخاطر مسألۀ ریتم است. وقتی شما یک چیز را طول میدهید روی اهمیت آن تأکید میکنید. یعنی آدم نظرش بیشتر به این قضاوت جلب میشود. یکی از خاصیتهای اطناب این است که آن مسأله وزن پیدا میکند. وقتی یک چیزی را طول میدهید، با جزئیات میگویید وزن پیدا میکند، توجه آدم را جلب میکند، این قطعا هست و اینجا روی این قضاوت تأکید میشود که هوشمندانه و جالب بوده.
من چون به ریتم خیلی علاقمندم، همیشه نکتۀ اولی که میگویم در مورد ریتم است. اینجا زمان کُند میگذرد با اینکه معلوم نیست چقدر طول کشیده ولی حسی اینجا وجود دارد از اینکه یوسف در شرایط خیلی بدی است و انگار در انتظار است تا اینکه این مسأله حل شود. اینجا ریتم به شدت کند میشود بعد از اینکه ماجرا به سرعت اتفاق میافتد همانطوری که از نظر روانی شما اگر در چنین شرایطی باشید گذر زمان را درک نمیکنید ولی آن لحظههای بعد از این ماجرا عمدا خیلی کند میگذرد با اینکه اتفاقی نمیافتد. واقعا میشود با یک جمله همۀ آن ۳-۴ تا آیه را گفت.
نکتۀ دیگر که من قبلا گفتم این است که اینجا روی قمیص تأکید میشود. اگر ۴ بار تکرار این ماجرا و کلمۀ قمیص پشتسر هم نبود شاید آن وزنی که این پیراهن قرار است در این داستان پیدا کند، پیدا نمیکرد.
اگر یک نفر با هنر آشنا نباشد مثلا انتظار دارد در جواب اینکه مثلا چرا اینجا این هنرمند این کار را کرد یا چرا این جمله را گفته یا چرا اینجا را اینطوری کارگردانی کرد, یک چیز بشنود و برایش کافی باشد. ولی به نظر من ویژگی یک اثر هنری خوب این است که همه چیز حداقل چند تا کارکرد داشته باشد. مثلا شما معمولا وقتی یک فیلم را نگاه میکنید اینکه این صحنه را در این فیلم گذاشتند برای اینکه ما فلان چیز را فقط بفهمیم. اگر یک بُعدی باشد, یعنی یک کارکرد داشته باشد، صحنۀ ضعیفی است. اصلا یک کاری که در داستان و سینما میکنند این است که صحنهای میآورند که شما فکر کنید خیلی خوب منظورش را فهمیدید و چه صحنۀ جالبی بود؛ ولی مثلا بعدا کارکرد اصلیاش را میفهمید. مثلا یک جایی یک جملۀ خیلی طبیعی گفته میشود یا یک نفر دیالوگی میگوید. شما تا آن جای داستان اصلا هنوز آنقدر وارد داستان نشدید که اهمیت این دیالوگ را بفهمید. همان جا به نظر میآید که این دیالوگ جالب است، مثلا هوشمندانه است، خوشتان هم میآید؛ ولی بعدا یک دفعه متوجه میشوید که اصلا آن دیالوگ خیلی مهمتر از آن چیزی که شما میفهمیدید در این داستان نقش داشته.
_حضار: در داستانهای دیگر هم که میخواهند حقیقتی اثبات کنند یا قضاوتی کنند وزن میدهند مثلا شما داستان سیاوش را که نگاه میکنید, آنجا هم باز دوباره که بحث روشنشدن واقعیت است که سیاوش گنهکار نیست, بحث این هست که حقیقت روشن شود و چطوری از روی نشانهها حقیقت آشکار شود.
_استاد: نه! اینطوری نیست. مثلا در همین داستان روشنشدن این وضع که یوسف برادر خودش را معرفی میکند در حداقلِ زمان صورت میگیرد. حقیقت مهم در این داستان که خیلی چیز پنهانی است این است که مثلا برادرها بفهمند که یوسف چکار میکند. خیلی چیزهای دیگر هم هست.
_حضار: شاید تأکیدی بر این باشد که شما چطور از روی این نشانهها حقیقت را پیدا میکنید.
_استاد: من بحثی در این ندارم که هر وقتی که شما از اِطناب استفاده میکنید روی محتوا تأکید میکنید و وزن میدهید. ولی من این را قبول ندارم که همه جا در قرآن یک چنین چیزی هست مثلا روشنشدن حقیقت یا اگر قضاوتی مطرح است حتما طول میکشد, کمااینکه مثلا قضاوت حضرت سلیمان در مورد آن ماجرا در حداقل ممکن مطرح میشود یا قضاوت حضرت داود بین دو نفر. اینطوری نیست که هر جایی قضاوت پیش بیاید یا روشنشدن حقیقتی در بین باشد، وزنش را زیاد کند. اینجا به نظر من مسأله این است که کاری که این آدم میکند که خیلی آموزنده است؛ جالب است که فکر کنید! به غیر از اینکه این مسأله پیراهن یوسف مرتب در این داستان تکرار میشود.
مثلا در مورد حضرت سلیمان یک مسألهای هست که مثلا با حضرت داود نشسته و جایی گوسفندها چریده بودند، اصلا حکم را نمیگوید. فقط میگوید «فَفَهَّمْنَاهَا سُلَيْمَانَ»(انبیا:۷۹) ما به سلیمان حکم را فهماندیم. اینطوری نیست که هر جایی مسألۀ کشف حقیقت باشد قرآن به آن وزن میدهد. به نظر من اینطوری نیست، شاید باید سرچ کرد.
[۱:۱۵:۰۰]
من احساس میکنم که اینجا وزن میدهد همانطوری که در همین سوره به همۀ رؤیاها وزنی که به رؤیای پادشاه میدهد را نمیدهد. رؤیای پادشاه دو بار بهطور کامل تعریف میشود. این وزن دادن است. درحالیکه ۳ تا رؤیای قبلی مخصوصا دو تا رؤیای زندانیها در حداقل کلام است. به نظرم یک شگرد کلی برای بیان قضاوت نیست ولی اینجا در مورد این آدم و این قضاوتی که کرده تأکید وجود دارد مثل اینکه یک نکته آموزندهای در آن وجود دارد. حالا من میخواهم بگویم که چه چیز جالبی اینجا هست.
_حضار: من نمیخواهم بگویم که کجا این میخواهد وزن بدهد که این موضوع حتما اهمیت دارد، ولی میخواهم بگویم که در این داستان چیزی که خیلی روی آن تأکید میشود همان مسألۀ کلی است که کسی با خواندن قرآن گمراه نمیشود که وقتی یک حقیقتی را میبیند آن حقیقت را به خاطر پیشبرداشتها یا قضاوتهای قبلی که دارد انکار نکند. مثلا در سورۀ بقره آمده؛ ولی حس میکنم در این داستان یوسف هم شاید به صورت تمثیلی این موضوع آمده که میخواهد بگوید که این حقیقت کاملا برای همه روشن شد که یوسف گناهکار نبوده؛ این را خود یوسف میدانست که من گناهکار نیستم. خدا هم میدانست که این گناهکار نبوده. همین واقعا برای رستگار شدن یک آدم کافی است, ولی برای آن افراد بدی که اطراف بودند چه اتفاقی افتاد؟ کاملا روشن شد که یوسف گناهکار نبوده، و بازم انداختنش زندان.
_استاد: یوسف را برای خاطر این ننداختن زندان.
_حضار: نه! یوسف خودش قبول کرد که آخر کار برود زندان.
_استاد: نه! یوسف را برای جریانهایی که بعدا پیش آمد و دیگر در قرآن خیلی ذکر نشده انداختنش زندان. بعد از آن جلسهای که زلیخا گرفت و تهدیدش کرد اتفاقهایی پیش آمد که ما دیگر آنها را نمیشنویم.
_حضار: گاهی طرف میدونه چیزی درست است ولی چون به نفعش نیست میگوید قبول نمیکنم. بعد از آن جلسه آیا واقعا همۀ آنها آمدند گفتند ما قبول کردیم، اشتباه کردیم و مثلا این کارمان اشتباهی بود و تمام شد ماجرا و همه چیز به خوبی رفت؟
_استاد: نه! من سعی میکنم توجیه کنم که چرا اینجا طولانی است؟ فکر نمیکنم طولانی بودن خیلی این حس را برساند که برای همه روشن شد. شاید “قاطعانه گفتن” بیشتر این حس را برساند. آن چیزی که شما میگویی درسته ولی همانجا بعد از آنکه آن جریان اتفاق افتاد به صراحت میگوید که اینها فهمیدند ولی بازم انداختنش زندان! به نظر نمیآید توجیه طولانیبودن این است. طولانیبودن اولا مربوط به مسألۀ ریتم است که خیلی جالب است، هر جا که ریتم کند و تند میشود من خوشم میآید و حتما به آن اشارهای میکنم. تأکید روی قمیص است. اینها جزئیات است و دیگر اینکه وزن دادن به این ماجرا است مثل اینکه یک تکنیک خیلی مهمِ قضاوت را اینجا یاد میگیریم.
تکنیکی که اینجا یاد میگیریم این است که شما وقتی که دو نفر آمدند دو تا ادعا کردند, مثل اینکه دو تا تئوری دارید، که در موردش فکر میکنید کدامش درست است؟! بیایید همۀ جوانب را بسنجید مثل اینکه آن را یک دور در ذهن خودتان مرور کنید. معمولا این کاری است که ما نمیکنیم
۱-۳-۲مثالی از نظریه تکامل و نظریه مقابلش
مثلا فرض کنید بین تئوری تکامل و نظریه خداباوران (البته تکامل یک تئوریای است که نمیشود به عنوان نظر فلسفی، تئوری حساب کرد.) ولی فرض کنیم دو تا فرض وجود دارد. بحثی که مثلا بین خداباوران و کسانی که معتقد به تکامل هستند. اصلا به نظر من خود بحث و سؤالش اشکال دارد ولی فرض کنید که این دو تا تئوری هست: یک عده میگویند که خداوند موجودات زنده را خلق کرد و یک عده میگویند که نه! اینها بهطور طبیعی طی یک روند تکاملی به وجود آمدند. تئوریِ اول حرفی از این نمیزند که روند تکاملی وجود داشته یا نداشته. یکطوری معتقد است که مثلا این روند تکاملی طرحریزی شده برای اینکه انسان به وجود بیاید؛ درحالیکه تصور کسانی که به تکامل در طبیعت معتقد هستند اینست که اصولا طبیعت رو به تکامل است و موجودات پیچیدهتری مثل موجودات زنده را میسازد که مدام پیچیدهتر میشوند. بعد بهطور طبیعی موجودی مثل انسان هم به وجود میآید. شاخههای تکامل در همۀ زمینهها در طبیعت پیش میرود. میخواهند توجیه کنند که چطور یک موجود هوشمندی مثل انسان به وجود آمده. میگویند این جریان طبیعی است، مثلا جزء ذات ماده است که مدام پیچیدهتر میشود و چیزهای متکاملتری به وجود میآید.
چطور میشود قضاوت کرد؟ بیایید خیلی خوب فکر کنید و یک دور تاریخ را مرور کنید و همانطور بنا به فرضیۀ تکامل همه چیز را تصور کنید. سعی کنید مثلا یک داستان درست کنید که اینطوری شد، بعد آنطوری شد. آن یکی داستان هم برای خودتان تعریف کنید. یک جایی ممکن است این دو تا با همدیگر اختلاف پیدا کنند یعنی اگر آنطوری درست باشد که مثلا یک طرح و ایده وجود داشته باشد که منجر به وجود انسان میشود و اینکه چطوری خداوند این را اجرا کرده؟ مثلا با ژنها، یا تکامل؟ با همۀ این چیزهایی که در زیستشناسی هست؛ لزومی ندارد من معتقد باشم که خدا مثلا یکی یکی این حیوانها را ساخته و چیده. من فکر نمیکنم خداشناسها خیلی روی آن تأکیدی داشته باشند که چطوری این کار انجام شده, اینکه مثلا دفعتاً این اتفاقها افتاده باشد. تفاوت دو گروه چیست؟ تفاوت این است که از نظر خداشناسی اینها همه خلق شدند و معطوف به وجود یک موجود زندهای مثل انسان بودند, درحالیکه آن تئوری اینطوری نمیگوید. یک روند طبیعی است که همهچیز رو به تکامل میرود. بنابراین موجودات هوشمند به وجود میآیند.
من تکامل را به عنوان یک مثال میگویم. نمیخواهم روی این چیزی که میگویم تأکید کنم. صرفا برای اینکه این مفهوم را بفهمید که یعنی چه؟ این شخص چکار میکند و چرا جالب است و روی آن تأکید میشود؟ وزن به آن داده میشود؟
به نظر من اگر تئوری تکامل بدون یک طرحریزی برای وجود انسان درست باشد باید این شاخههای تکامل که از یک موجود ذرهبینی شروع میشود و پیش میرود حداقل در چند شاخهاش به موجودات هوشمند برسیم! یعنی طبیعی است که مثلا شما یک موجود هوشمند آبزی هم داشته باشید، در خشکی هم یک چیزی زندگی کند، دو گونهاش زندگی کند. اینکه این شاخههای موجودات زنده از همدیگر باز میشوند و همهشان کامل و کاملتر و پیچیدهتر میشوند. چطوری در تئوری تکامل میشود این را توجیه کرد که یک موجود یک دفعه به وجود میآید؟ انگار یکی از این شاخهها بینهایت از بقیۀ شاخهها دور شده؟ من نمیخواهم چیزی را ثابت یا رد کنم. میخواهم بگویم این یک چیزی است که یک مقدار با تئوری تکامل توجیهکردنش سخت است. اینکه چرا این موجودات زنده که از یک مبدأیی شروع شدند و مدام پیچیده و پیچیدهتر شدند در یک شاخه اینقدر با بقیه فرق دارد؟ یک موجود هست که با قبلی خودش تفاوت خیلی زیاد دارد. فکر نمیکنم با تئوری تکامل موجود فعلی توجیه خوبی داشته باشد. یعنی انگار یک طرحی وجود دارد، همهچیز پیش میرود و انسان موجود اصلی است. یک موجود اصلی به وجود میآید. این دنیا خیلی متفاوت میشد اگر دو تا موجود هوشمند در همین کرۀ زمین وجود داشتند؛ دو تا موجودی که یکطوری با همدیگر از نظر هوشی بتوانند برابری کنند.
فقط انسان است که زبان پیچیده دارد، یک گسستگی اینجا وجود دارد. آن موقعی که داروین تئوری خودش را داد حرف از این بود که حداقل در همین شاخه حلقههای مفقودهای وجود دارد که کشف میشوند و گفتند که بعدا کشف میشوند ولی هنوز که هنوز است بعد از ۲۰۰ سال کسی حلقۀ مفقودهای بین آن میمونهای انساننما که خیلی ابتدایی هستند و این انسانی که بهاصطلاح انسان امروزی است، پیدا نکردند.
دو سؤال وجود دارد: یکی اینکه این گَپ چرا وجود دارد؟! و دیگر اینکه این چرا هیچکدام از این شاخهها به یک موجود هوشمند مشابهی نرسیدند؟ مثلا میگویند دلفین خیلی باهوش است. آخر دلفین با انسان قابل مقایسه است؟!
موضوع این است که ما چیزی در این جهت نمیبینیم یعنی اینطوری نیست که مثلا در دریا موجودات تکامل یابند. ما الان سنگوارههایی با قدمت حداقل حدود ۱۰۰ میلیون سال را میبینیم و مطالعه میکنیم. شما حرکتی به سمت اینکه مثلا یک موجود خیلی هوشمند در دریا به وجود بیاید نمیبینید. انگار همهچیز در دریا و هوا متوقف شده. اینجا یک شاخه است که رشد خیلی متفاوتی دارد. نقطهضعفهایی در نظریۀ تکامل وجود دارد. اصولا یک حس کمالگرایی در جهان وجود دارد و این حرف کاملا بیمعنی است که یک سری ذرات متفرقی هستند که اصلا از همدیگر خبر ندارند. یک مقدار به این فکر کنید! ماده مجموعهای از ذرات است. هر ذرهای هم خبری از بیرون خودش ندارد. یعنی چه که اینها به سمت تکامل میروند؟! ما شواهدی نداریم. مثلا فرض کنید به ذرات بنیادی برسیم و یک چیزی که نشان دهد که این سیستمها رو به تکامل میروند. همۀ شواهد فیزیکی نشاندهندۀ این هستند که همه چیز در جهت ازدیاد آنتِروپی انجام میشود.
بنابراین اینکه حس کمال در ماده وجود داشته باشد از نظر فیزیکی توجیهی ندارد؛ به فرضِ اینکه وجود هم داشته باشد توجیه خوبی ندارد. اینکه چرا یک جهش در موجود این شاخه با فاصلۀ خیلی زیاد نسبت به شاخههای دیگر و نسبت به قبل از خود اتفاق افتاده؟! نمیخواهم بگویم این تحقیقات نباید ادامه پیدا کند، و بگوییم که اینجا یک چیز غیبی بوده. میخواهم بگویم که تئوری تکامل با وضعیت موجودش یک چیزهای توجیه نشده دارد و اصولا شما دو تا تئوری را که کنار هم میگذارید خوب است که تا انتهایش را بررسی کنید یعنی فرضیات هردو را بگیرید. ببینید جهانی که با این فرضیات بهطور طبیعی به وجود میآید چه شکلی باید باشد؟ یک جایی با همدیگر اختلاف دارند. خلاصه دو تا فرض متفاوت به یک جایی میرسند که یک تفاوت آشکار پیدا میشود.
کاری که این آدم در داستان یوسف میکند همین است: پیش خودش یک بار نشسته فرض کرده و صحنهای را تجسم کرده که یوسف این کار را کرده و یک جایی یک اختلاف پیدا کرده که اگر یوسف این کار را کرده باشد باید از جلو پیراهنش را پاره کند، اگر او این کار را کرده باشد برعکس. داستان او این است که من فرار کردم و او از پشت پیراهن من را پاره کرد. پس میشود با این فرضیات جایی تشخیص داد که کدام تئوری بهتر عمل میکند. به نظر من این جالب است، یک روش قضاوت کلی بین دو تا تئوری است. اینکه چرا وزن زیادی پیدا کرده؟ شاید به دلیل این است که قضاوت خیلی هوشمندانه و جالبی است و روش کلی و خوبی را به کار میگیرد. ولی مسألۀ ریتم و تکرار قمیص و آن چیزهای ادبی به نظر من کاملا سر جای خودش هست.
_حضار: اگر در کرات دیگر تکامل باشد؟
_استاد: نه ربطی به این چیزی که من گفتم ندارد، اگر در کُرات دیگر موجود تکاملیای پیدا کنند، باز آنجا ممکن است همین سؤالها باشد. شما آنجا هم ممکن است با این پدیده مواجه شوید که مثلا موجودات زندهای به وجود آمدند و یک موجود با اختلاف خیلی زیاد نسبت به بقیه زندگی میکند. حس من این است که شاید بشود کارهایی که خدا در این دنیا میکند را فهمید؛ مثلا چرا ژنها اینطوری عمل کردند و انسان اینقدر از بقیه جلو افتاد, نمیخواهم بگویم که این نشان میدهد که خداوند یک جایی مثلا انگشت خودش را آورده و یک دخالت خاصی کرده. میخواهم بگویم که با تئوری موجود تکامل که میگویند ماده رو به تکامل است، این چیزی که ما الان میبینیم توجیه نمیشود. چیزی که در بوق و کرنا میکنند این است که یک مسألهای را حل کردند. اینکه بشر اصلا چطوری به وجود آمده! درحالیکه واقعا حل نکردند؛ یعنی حتی آن گَپی را که قرار بود پُر کنند، پُر نکردند. این بهاصطلاح چیزی است که به آن “شبهعلم” میگویند. شما علم (science) را نگاه کنید این مسألۀ تکامل یک نظریه است با محدودیتهای خودش و مشکلاتی که باید حل کند ولی واقعا نوع برخوردی که از اول با این تئوری شده متفاوت بود. یک رقابتی وجود داشت برای از بین بردن سنت مذهبی اروپا، و از هر چیزی استفاده میکردند. اگر یک چیز کوچکی پیدا میشد ۱۰۰ برابرش میکردند. من یک بار خیلی وقت قبل این را گفتم که اصلا تمام استدلالهای بر علیه خداشناسی و اینها بر اساس این بود که میگفتند ما کشف کردیم و همه چیز را درآوردیم که مثلا تمام سیّارات و همۀ این جهان بر اساس مثلا مکانیک نیوتنی چطوری کار میکند، مثلا لاپلاس این جملۀ معروف را دارد که وقتی مکانیک سماوی خودش را نوشت و به ناپلئون تقدیم کرد، ناپلئون پرسید که در این کتاب در جایی خدا هم کاری کرده یا نه؟ لاپلاس گفت: نه! من احتیاجی به فرض وجود خدا ندیدم اینکه همه چیز را توانستم توجیه بکنم، تمام این سیّارات روی یک نظم و قواعدی میگردند.
[۱:۳۰:۰۰]
اولا خود این تفکر بچهگانه است چه از طرف خداپرستها، چه مخالفینشان که وجود خدا باید اینطوری نمایان شود که جایی که ما هیچ توجیهی نداشته باشیم، آن انگشت خداست. نیوتن رسما در کتاب مکانیک و اصولش این را نوشته, یک جایی چیزی را که نمیتواند با تئوری خودش توجیه کند، رسما آنجا نوشته که این دیگر یک چیز الهی است که با تئوریها توجیه نمیشود. چنین تصوراتی وجود داشت و مدام پیش میرفتند و میدیدند که مثلا انگشت خدا جایی پیدا نشد و این را دلیل بر این میگرفتند که دیگر به وجود خدا برای توجیه جهان احتیاج نیست. در قرن بیستم کشف شد که اصولا این جبر مکانیکی که فرض میشد وجود نداشته، مکانیک کوانتوم همه چیز را بهم ریخت. آن ایدۀ لاپلاس صددرصد غلط است که اگر شما شرایط اولیه دنیا را به من بگویید، تا بینهایت به شما میگویم چه اتفاقی میافتد؛ اصلا اینطوری نیست. جهان مرتبا در وضعیتهایی قرار میگیرد، در مقیاس ذرات که اصلا معلوم نیست که این ذره مثلا کدام طرف میرود. در مکانیک کوانتوم آن تصور مکانیکی (=ماشینی) از جهان به کلی بهم ریخت. فهمیدند دنیا ماشینی نیست که خودکار کار میکند و همه چیزش بهطور جبری توسط شرایط قبلی تعیین میشود،. ولی حالا در بحثها و مسائل علمی و تضادش با مسائل دینی چقدر اینها صادقانه برخورد کردند؟! آیا مثلا از قول لاپلاس عذرخواهی کردند که ببخشید ما چیزی که فکر میکردیم درست نبود؟! جهان شبیه یک ماشین بزرگ نیست و بیشتر شبیه یک موجود مختار است یعنی به نظر میآید مرتباً یک تصمیمگیریهایی در دنیا انجام میشود که توسط جبر تعیین نمیشوند.
مکانیک کوانتوم چنین تصویری از جهان میدهد. اینکه در حیطۀ ذرات انگار مرتباً ذره اختیار دارد. جبری باعث نمیشود که این طرف یا آن طرف برود. انگار تصمیم میگیرد. به قول یک فیلسوفی که من قبلا هم اسمش را بردم، اِسکینِر؛ میگوید تمام علم تا قبل از مکانیک کوانتوم بر اساس یک تمثیل پیش میرفت، اینکه جهان یک ماشین بزرگ است. مکانیک کوانتوم این تمثیل را به کلی از بین برد. اینکه جهان دیگر یک ماشین خودکار اتوماتیک که همینطوری کار میکند و شرایط فعلی شرایط بعدی را تعیین میکند، نیست. قبل از اینکه این تمثیل ماشینی وارد علم شود تمثیل انسانگرایی وجود داشت یعنی فیلسوفهای طبیعت(کسانی که در مورد طبیعت بحث میکردند) جهان را مثل انسان میگرفتند انگار جهان هم یک روح دارد, شاید حتی اختیار دارد. یک چنین تمثیل انسانگرایانهای متداول بود.
بعد از مکانیک نیوتنی, از زمان گالیله به بعد این تمثیل تبدیل به تمثیل ماشینی شد. بعد این تمثیل ماشینی توسط مکانیک کوانتوم به کلی از بین رفت ولی کسی نیامد تمثیلی بگوید که دوباره برگردد به آن تمثیل اولیه! بگوییم مثلا جهان حیات دارد، یا ذرات اختیار دارند. دیگر تمثیل جدیدی در کار نیست. همان تمثیل ماشینی هنوز هست و نمیگویند که باطل شده, زیرا خیلی کارها با آن کردند, موقعی که لازمش داشتند بر اساس آن تمثیل ماشین خیلی حرفها زدند و اینکه میشود از شرایط اولیه چنین نتیجه گرفت. آن حرفها را پس نمیگیرند و دنیا همینطور پیش میرود. مکانیک کوانتوم هم این چیزها را باطل کرده. هیچکس معتقد نیست که آن حرفهایی که لاپلاس میزد درست است و هیچکس هم حاضر نیست به چنین حرفهایی تن دهد که جهان و حتی ذرات آنطوری که ما فکر میکردیم نیستند، (یک گویهای بیاختیار که انگار آنها را ریختند، مثل گوی بیلیارد به همدیگر میخورند) اینطوری نیستند، و یک مقدار پیچیدهتر هستند، شاید ما زیادی دنیا را دستکم میگیریم. ذرات آنطوری که ما فکر میکنیم گلولههایی نیستند که مدام به هم بخورند و طبق یک قواعد سادهای دور هم بچرخند. به نظر میآید آنقدر پیچیده هستند که نمیشود برای آنها معادلهای نوشت، نمیشود توجیهشان کرد ولی این واقعیتی (fact) که به ضرر آن تمثیل است, وارد شبهعلم نمیشود. شبهعلم آن بحثها و حسهایی است که علمی نیست ولی اطراف علم وجود دارد مثل همین تمثیلِ ماشینوار بودن جهان.
درواقع فراروایتهای علمی هستند. فراروایتهایی که به نظر میآید باید نابود شده باشند ولی نشدند. هنوز هم شما تصورتان از دنیا همان دنیای نیوتن است با اینکه از نظر فلسفی این تصور نابود شده ولی واقعا حس همه این است که اینها یک سری گویهایی هستند که طبق قوانینی بهطور جبری میچرخند. درحالیکه واقعا جبر وجود ندارد.
_حضار: جبر وجود ندارد ولی توصیۀ آماری وجود دارد.
_استاد: ولی جبر وجود ندارد. نکته این است که شما نمیتوانید بگویید این ذرات واقعا چکار میکنند. جهان از یک مجموعۀ ذرات تشکیل شده که ما نمیدانیم اینها چه رفتاری دارند. توجیه آماری در مورد رفتار انسان هم بود. بنابراین معنایش این نیست که ذرات مثلا گویهای بیارادهای هستند. همین که شما نمیتوانید رفتارشان را توجیه کنید یعنی شما نمیتوانید بگویید این ذره وقتی به آنجا میرسد به چه دلیل این طرف یا آن طرف میرود. هیچ ترجیحی وجود ندارد. انگار تصمیم میگیرد که کدام طرف بیاید. ولی هیچ دانشمندی امکان ندارد که مثلا برای آن ذره اختیار قائل شود. یعنی موجودی فرض کند یک مقدار پیچیدهتر از آنکه فکر میکرده. هنوز تصور تمثیلی از جهان این است که این ذرات یک سری گویهای بیاراده و بیاختیاری هستند که تحت قوانینی حرکت میکنند درحالیکه ما میدانیم اینطوری نیست. از نظر فیزیکی قطعی است که اینطوری نیست ولی کسی آن تمثیل را برنداشت، آن تمثیل به درد خورده بود و هنوز هم به درد میخورد.
حالا چیزی که من گفتم این است که اصولا اینجا یک شیوۀ قضاوت وجود دارد. قضاوت در مورد دو تا تئوری. هروقت دو تا آدم دو تا حرف مختلف میزنند، با دو تا مبانی مختلف یک چیزی را توجیه میکنند. معمولا ذهن ما میرود که آن قوانین را بررسی کنیم. یک راه خیلی خوب این است که آن تئوری را ادامه دهید، شاخ و برگ دهید مثل اینکه اگر اصول موضوعی را شروع کردید همۀ قضایایی که از اینها استنتاج میشود را در نظر بگیرید و پیش بروید، یک دستگاه دیگر را هم پیش ببرید، ببینید کدامشان یک جایی که محسوس باشد و قابل نمایاندن باشد, درستتر است. این یک گزارهای میگوید، آنیکی مخالفش میگوید. آنجا میشود بین این دو تا تئوری قضاوت کرد. قضاوتی که این آدم میکند دقیقا مبنایش این است. انگار همهچیز را یک دور تصور میکند, بنابراین میشود رفت آن پارچه را نگاه کرد یعنی به یک چیز خیلی محسوس میرساند و به نظر من این برای تئوریهای مجربی که همینطوری بهطور انتزاعی در موردش بحث میکنیم مفید است. مثل آن کارهایی که در آکادمیهای یونان میکردند، چند قرن مینشستند بحث میکردند که اگر یک گلوله یا گوی را از بالای دکل یک کشتی رها کنند مسیری که پایین میافتد چیست، مثلا سهمی, نیمدایره یا مثلا یک قطعه از هذلولی است یا اصلا مقطع مخروطی هست یا نه؟! “آستیمُفت” در یکی از کتابهایش میگوید این خیلی جالب است که چند قرن در این مورد بحث کردند ولی هیچکس نرفت یک گلولهای را پرتاب کند ببینند خلاصه چیست. برایشان مهم این بود که بحث نظریشان را به یک جایی برسانند، و پیش ببرند. برایشان مهم نبود که نتیجه چیست. ولی در خیلی جاها اگر دو تا تئوری وجود دارد, شاید میشود با یک چیز محسوس آن را نمایان کرد.
_حضار: شما قبول دارید که هر اتفاقی در جهان میافتد باید توجیه ماتریالیستی داشته باشه؟
_استاد: نه! مثلا فرض کنید یک چیزهایی مثل آغاز جهان اصلا معنی ندارد توجیه ماتریالیستی کردن. به نظر من اصلا مشکل این است که ما یک چیزی به اسم ماتریال تعریف میکنیم که اصلا این چیز تعریف شدهای نیست. یک روند پیوستهای وجود دارد.
_حضار: چرا تعریف شده نیست؟
_استاد: تعریف شده نیست یعنی من نمیفهمم که ماتریال یعنی چه؟ مثلا یک موقعی میدان جزء ماتریال نبود، مثلا تعریف ماده این بود که وزن دارد و جایی را اشغال میکند، الان تعریف ماتریال چیست؟ به نظر من مثلا یک سلسلهمراتب روحانی وجود دارد که مثلا در آن میدان و اینها ممکن است در یک مرتبۀ بالاتر از ماده باشند و بالاتر از آن هم ممکن است چیزی وجود داشته باشد. اصلا به نظر من تعریفکردن ماتریال و اینکه ماتریالیسم یعنی چه یک مقدار مشکل دارد. مثلا ماتریالیستی فکر کردن یکطوری به نظر میآید که با اختیار داشتن تناقض دارد.
۲-۳-۲ مثالی از حذف موجبیت در علم در مقابل ماتریالیسم
حضار: آخر نکته این است که فیزیکدانان یک تئوری میخواهند که توجیه کنند.
استاد: من قبلا این حرف را گفتم یک بار دیگر تکرار کنم، واقعا ارزشش را دارد. کلاً ماجرای ماتریالیسم اینگونه شد که علم (science) مدام شرایط و دلایل مادی یک چیزهایی را کشف میکرد؛ اصلا علم (science) چه پیشفرضهایی داشت؟ اینکه شما وقتی یک اتفاق یا پدیدهای را مشاهده میکنید برایش توجیه پیدا کنید. از یک جایی به بعد فرض علم (science) در تاریخ این بود که توجیه باید ماتریالیستی باشد. اصلا در کل علم, مثلا (knowledge)، ساینس (science) را کنار بگذارید؛ اساسش این است که من بوسیله آن پدیدهها را توجیه کنم که چرا این اتفاق افتاد؟ چه چیزی باعث شد که این اتفاق بیفتد؟
تا یک جایی فرض ماتریالیسم وجود نداشت, یعنی ممکن بود یک چیزی را نسبت دهند به اینکه آن اتفاق یک دلیل روحانی داشته و دلایل مادی نداشته. از یک جایی در علم, فرض ماتریالیسم هم اضافه شد یعنی یک فرض موجبیت یا علیّت. از قدیم اینطوری بود که شما از یک نفر که به معنای قدیمی سایِنتیست (scientist) است، مثلا (knowledge) دارد از او بپرسید که چرا این اتفاق میافتد؟ حق ندارد به شما بگوید این دلیلی ندارد و همینطوری اتفاق افتاد. این حرف کلاً باطل بود. (knowledge) یعنی اینکه من توجیه کنم، بگویم که دلیل این پدیده چیست؟
یک فرضی به ساینس اضافه شد که توجیه ماتریالیستی کنیم. به عنوان یک فرض مِتُدولوژی (methodology) هیچوقت علم (science) نگفت که چیزی به غیر از ماده وجود ندارد. محدودۀ کار خودشان را مشخص کردند بهطور متدولوژیک گفتند که ما وقتی میخواهیم توجیهی برای یک پدیدۀ طبیعی بیاوریم، یک پدیده (phenomenon) را میخواهیم توجیه کنیم باید از پدیدههای طبیعی و مادی استفاده کنیم. حق نداریم بگوییم که مثلا این کار شیاطین یا خدا بوده؛ اصلا ساینس همین است دیگر! من وقتی میخواهم یک آزمایش را توجیه کنم باید توجیهات مادی داشته باشد. حالا من میخواهم بگویم که علم به یک جایی رسید و یک پدیدهای را کشف کرد که به وضوح نمیشد توجیه مادی برایش پیدا کرد. همین چیزی که الان به آن میگویند عدم موجبیت.
آن موقعی که فرض ماتریالیسم را وارد علم کردند، اگر یک نفر میپرسید که شما چه موقع این فرض ماتریالیستی را برمیدارید؟ جوابش این بود که اگر یک پدیدهای را پیدا کنیم که علت مادی نداشته باشد ما این فرض ماتریالیستمان غلط است و برمیداریم. من میخواهم بگویم که دقیقا علم به همین جا رسید یعنی ما به یک جایی رسیدیم که اصلا ثابت شد یک پدیدهای اتفاق میافتد که هیچ توجیه مادی ندارد. حتی انیشتین فرض کرد که ممکن است آن پدیدههایی که ما به آن عدم قطعیت میدهیم نتیجۀ یک پارامترهای مادی باشد که پنهان هستند و این هم رد شد! یعنی الان،علم (science) به یک جایی رسیده که ما در فیزیک یک پدیدهای داریم و میدانیم هیچ توجیه مادی برایش نداریم. چه چیزی را کنار گذاشتند؟ ماتریالیسم را کنار نگذاشتند، موجبیت را کنار گذاشتند!! اینجا یک تابو وجود دارد! طبیعی بود که آن فرض اصلی را نگه دارند، این فرض فرعی دوم را که هم از نظر زمانی، هم از نظر سلسلهمراتب عقلی در سطح پایینتری بود را کنار گذارند، بگویند ما با یک پدیده غیرمادی مواجه شدیم، چیزی که نمیتوانیم برایش فرمول بنویسیم و پارامتری نیستند که بتوانیم اندازه بگیریم, ولی این کار را نکردند. یعنی الان پدیدهای در فیزیک داریم که هیچ توجیه مادی ندارد، موجب مادی ندارد. نمیگویند یک چیز غیرمادی پیدا شد، یک پدیدهای که چیزهای غیرمادی را نشان میدهد و ماتریالیسم نقض شد. میگویند موجبیت را کنار گذاریم. اصلا این حرف قابل فهمیدن نیست. یعنی مثلا یک اتفاقی اینجا میافتد هیچ موجبی ندارد، همینطوری! مثل آن جوابی که دو تا آدم نادان ممکن بود بپرسد، خورشید چرا درمیآید؟ جواب دهد: خب درمیآید دیگر!
دو تا فرض وجود دارد که یکی از آنها را باید کنار گذاشت. یکی موجبیت و دیگری ماتریالیسم است. اصلا این کار به راحتی انجام شده؛ یعنی کسی این حرف را نزده که ماتریالیسم را کنار گذاریم، درواقع ماتریالیسم تابو است. شما مثلا میتوانی الان بروی در دانشگاه یک چنین حرفهایی بزنی؟! که من به یک جایی رسیدم که توجیه مادی ندارم، توجیه را کنار نمیگذارم، مادیبودن توجیه را کنار میگذارم؟! فوری به شما میگویند تو مثلا خرافات را دوباره وسط میآوری و حرف از روح و چیزهای غیرمادی میزنی، اینها به درد نمیخورد. بهطور غیرمنطقی این اصل مِتدولوژیک و ماتریالیسم از موجبیت هم مهمتر شد، ارزش و قدر بیشتری پیدا کرد که اصلا منطقی نیست. به وضوح قدر و مرتبهاش چه از نظر تاریخی، چه از نظر منطقی بعد از اصل موجبیت است. ولی الان تمام دنیا به این پدیده میگویند اصل عدم قطعیت یا عدم موجبیت!