بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره یوسف، جلسهی ۲، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه شریف، سال ۱۳۸۵
من در مقدمهای به طور کلی مسائلی را که در جلسات گذشته مطرح شد دوره میکنم.
۱- مقدمه
۱-۱ نگاه خاص ما به دنیا
اوایل خیلی کلی دربارهی اینکه چه چیزهایی باعث میشوند قرآن در نظر اول کتاب خیلی عجیبی به نظر بیاید و ما در فهم آن مشکل داشته باشیم صحبتهایی کردیم. دربارهی نگاه خاص ما نسبت به دنیا که نگاهی علمی است و ما آنقدر در آن غرق شدهایم که آن را حس نمیکنیم، زیاد حرف زدیم. در واقع ما عادت کردهایم دید کاربردی نسبت به دنیا داشته باشیم در حالی که دیدی که در قرآن و به طور کلی در مذهب هست بیشتر شبیه دید هنری است. شما میتوانید به دنیا مانند ماشینی نگاه کنید و سعی کنید یاد بگیرید که چه طور کار میکند. از طرفی میتوانید به دنیا مثل یک نقاشی نگاه کنید، یا انگار که شعری است که گوش میدهید. در این نگاه انگار میخواهید یک معنی را در پشت این چیزهای جالبی که میبینید درک کنید؛ و این دقیقاً شیوهای است که ما یاد میگیریم به دنیا نگاه نکنیم. علم در واقع به ما یاد میدهد که نگاه خیلی سطحی نسبت به دنیا داشته باشیم؛ در این حد که معادلاتی دربارهی یک جسم مینویسیم که بفهمیم کجا دارد میرود؛ و اینکه پشت این چیزها معنایی هست، کاملاً در علم نادیده گرفته میشود. شاید قبلاً هم در یکی از جلسات گفته باشم، من احساسم این است که اولین جایی که این نوع نگاه کلاً شکست میخورد، در پزشکی است. اولاً که پزشکیهای آلترناتیو در حال قدرت گرفتن هستند و در ثانی، خیلی از پزشکهای مدرن معمولی هم در بعضی از بیماریهای مزمن به اینکه این بیماریها معنیدارند قائل میشوند، به این معنی که بعضی از ویژگیهای رفتاری بیمار هستند که باعث این مشکل جسمانی شدهاند. این یک جایی است که در نظر گرفتن معنی خیلی طبیعی است، و قبل از به وجود آمدن پزشکی مدرن هم این بدیهی بود که هر بیماری یک جوری در نتیجهی کارهایی است که فرد انجام داده و حتی حالت مجازات شدن داشت. نمیخواهم بگویم که هر بیماری اینجوری به وجود میآید، اما به نظر من این روند در حیطهی بیماریها به راحتی قابلمشاهده و قابل علمیکردن است، یعنی با علمی بودن سازگاری دارد. شاید حتی بتوانیم با در نظر گرفتن قدری پیچیدگی بگوییم که چرا فردی با عادتهای رفتاری خاص، مستعد یک بیماری خاص است، چون آن عادتهای رفتاری به هر حال با ترشح هورمونها و بعضی تغییرات جسمانی همراه هستند؛ مثلاً اینکه کسی که خیلی عصبانی میشود، زخم معده میگیرد، خیلی بدیهی است. این یک بیماری است که یک جوری معنیدار است و مربوط به عصبی بودن فرد میشود. این بحثها در چند سال اخیر خیلی مطرح بوده و ما هم در جلسات اولیه دربارهشان صحبت کردیم.
۲-۱ زبان قرآن، زبان عرفی یا غیرعرفی
سؤال شد که آیا زبان قرآن زبان عرفی است؟ آیا وقتی شما قرآن میخوانید، دارید کتابی به زبان عربی حجاز مربوط به آن زمان را میخوانید؟ و در نتیجه مرجع شما برای فهم یک واژه، یا ساختار گرامری، زبان آنهاست؟ فکر میکنم بحث ما در این باره خیلی طول کشید، اما کلاً به نظر من در همه جاها به وضوح جواب منفی است؛ یعنی نه واژگان، واژگان عربی در آن تاریخ است و نه گرامر، مال آن تاریخ است. روی گرامر خیلی بحث کردم. برای واژگان، کتابهای استانداردی هست که همهی جاهایی که آن واژه در قرآن آمده را ذکر کرده و میتوانیم از روی آن دربارهی معنی واژه در یک جا بحث کنیم؛ اما برای گرامر چنین کتاب استانداردی وجود ندارد. اگر من بخواهم بگویم که یک فرم یا الگوی خاص گرامری در قرآن همیشه برای معنای خاصی به کار میرود، باید یک دور قرآن را از اول تا آخر بخوانم و چک کنم که آیا این ایدهای که دارم در همهجا درست هست؟ این کار سختی است، به عهدهی دانشجوهاست که این کار را انجام بدهند! نکتهای که من همیشه با عصبانیت ذکر میکنم این است که عدهای ادعا میکنند که زیباییشناسی، یعنی مثلاً متد فصاحت و بلاغت قرآن هم مشابه چیزی است که در بین اعراب متداول بوده. این دیگر واقعاً حرف عصبانی کنندهای است! من فکر میکنم هیچ شباهتی ندارند. در جلسات با توجه به بحثهایی که کردیم، از ریتم گرفته تا نوع به کار گرفتن ریتم برای القا کردن معنی، نوع تصویری بودن بیان و …؛ مثلاً داستانها، در اوج حالت غیراستانداردی مطرح میشوند که فکر میکنم حتی تا همین الان هم بعضی از این داستانها به فرمی در قرآن آمدهاند که هنوز مشابهی در ادبیات دنیا ندارند، چه برسد به اعراب که اصولاً اهل داستان گفتن نبودهاند.
من همیشه تأکید کردهام که کسانی که زبان قرآن را عرفی میگیرند، استدلالهایی کلی دارند؛ اینگونه نیست که در قرآن استدلال کنند یا مثال بزنند؛ مثلاً فرض کنید میگویند: اگر واژگان، واژگان عرب نباشند، مردم نمیفهمند و این خلاف هدایتکنندگی کتاب است. در واقع فرضی در این استدلال هست که اگر واژهها از حالت نرمال انحراف پیدا کنند، دیگر هیچکس هیچچیز نمیفهمد. خوب، این استدلال از کجا آمده؟ قرار نیست که یک واژه به کلی چیز دیگری بشود؛ مثلاً اگر واژهای را که مردم به معنای شیر استفاده میکنند، من به معنای باران استفاده کنم، ممکن است مردم گیج بشوند. حتی در این حالت هم در یک متن طولانی ممکن است بفهمند که منظور شیر نیست، باران است. منظور این است که حتی اگر کاری تا این حد تصنعی بکنم، بعضیها ممکن است بفهمند که معنای این واژه تغییر کرده است و در کاربرد دیگری به کار رفته است. در قرآن، همهی واژگانی که معنای انتزاعی دارند مطلقاً به طریقی معنیهای جدیدی دارند. برای مثال ایزوتسو در کتاب خدا و انسان در قرآن که دربارهی آن بحث کردیم، میگوید که خداوند واژهی علم را در قرآن طوری به کار نبرده که در عرب به کار میرفت. در قرآن علم به همان معنایی که امروز به کار میبریم – نه science – به معنای دانستن به کار میرود، اما ایزوتسو میگوید که در عرب، علم را به چیزی میگفتند که از تجربهی شخصی به دست آمده باشد؛ مثلاً اگر کسی از طریق استدلال یا شهود به نتیجهای رسیده بود، واژهی علم برای آن به کار نمیبردند. ظاهراً معادل واژهی علم در زبان عربی واژهی خوبی وجود نداشت و این واژه در قرآن به معنی که الان به کار میرود وضع شده است. واژههای دینی هم بدیهی است که همه جدیدند. من نمیخواهم بحثهایی را که دربارهی زیباییشناسی کردهام، تکرار کنم.
۲-۲ سیر جلسات و مطالب
در این جلسه و چند جلسهی آینده، قصد دارم بحث خود را دربارهی داستانهای قرآن ادامه بدهم. دلیلش هم این است که من، خیلی وقت پیش، وقتی دانشجوی لیسانس بودم میخواستم برای یک عده دانشآموز یک کلاس ریاضی بگذارم. دربارهی چیزی که قرار است به آنها یاد بدهم با آقای رضا شهریاری مشورت کردم. یک حرف خیلی خوبی زد که من همیشه در گوشم هست. گفت: برو از هرکدام یک خورده بگو، ببین کدام میگیرد! گاهی واقعاً اینجوری است. من احساسم این است که از همه جلساتی که داشتیم، جلسهی آخر بیشتر از همه گرفت و من بیشترین فیدبک مثبت را از آن دریافت کردم. البته باید آدم صادقی باشم. یک دلیل هم این است که میخواهم کم رحمتترین کار ممکن را انتخاب کنم. کلاً فکر میکنم وجه مشترک بحثهایی که از این به بعد میکنم این است که چیزهایی آماده است. حوصله ندارم چیز جدیدی آماده کنم. طرحی که در ذهنم بود و قصد داشتم جلسات را آن جور ادامه بدهم، این بود که همهی مباحث علوم قرآنی را به این شکل مرتب کنیم: از واژه شروع کنیم، به جمله برسیم، بعد ارتباط بین جملهها و آیهها، بعد گروه آیهها تا برسیم به سوره. کاملاً میشود همهی مباحث مطرح در علوم قرآنی را به این شکل بیان کرد. ولی یک نکته این است که فکر میکنم خیلی فنی میشود. من احساسم این است که اگر خیلی فنی بشود، شاید کلاسها برای همه جالب نباشد. نکتهی مهمتر این است که هر دفعه خودم باید چند تا کتاب بردارم ببینم دیگران چه گفتهاند، یا مجبور بشوم چیزهای زیادی را مرور بکنم که راحت نیست و من الان واقعاً وقت اینکه آن همه مطلب را آماده کنم ندارم. این است که نشستهام و صادقانه یک لیست از سخنرانیهای آمادهای که برایم زحمتی ندارند را تهیه کردهام. از داستانهای قرآن شروع میکنم و بعداً چیزهایی پیش میآید. ممکن است بحثها خودبهخود جهتهایی پیدا بکنند. فعلاً تا چند جلسه میخواهم داستان یوسف را یک خورده تخصصیتر واردش بشوم. من در یک جلسه توضیح دادم که موضوع داستان از نظر روایت چیست؛ ولی وارد نکات ریز ادبی مربوط به سبک داستان نشدم. لزوماً همهی بحثهایی که میکنم ادبی نیست. امروز چیزهای مختصری آماده کردهام و با توجه به توصیهی آقای شهریاری پیش میرویم که ببینیم چه میشود!
۲- مهاجرتهای بنیاسرائیل و ارض موعود در تورات و قرآن
اینکه وقتی آدم شروع میکند و خود داستان را میخواند، تاریخ و جغرافی در آن مطرح است. میخواهم چند نکته را که دفعهی قبل به آنها اشاره کردم، در مورد اینکه وضعیت این اتفاقی که دارد میافتد از نظر تاریخی و جغرافیایی چگونه است، توضیح بدهم. من اشارهای از جهت تاریخی به این کردم که چرا داستان یوسف اصولاً مهم است. در تورات هم ذکر شده و جدای از مسائل اخلاقی، کلاً مقطعی است که بنیاسرائیل از کنعان به مصر منتقل میشوند. در واقع به دنبال اتفاقی که برای یوسف میافتد، اینکه در چاه انداخته میشود و کاروانی او را به مصر میبرند و بعداً خانوادهی خود را به مصر میبرد، بنیاسرائیل در آنجا مستقر میشوند و فاصلهای هست و سپس موسی در آنجا ظهور میکند و آنها را مجدداً به کنعان برمیگرداند و یک جوری، کنعان و محدودهی آن، ارض موعودی است که به بنی اسراییل وعده داده شده بود.
حضار: الان کنعان کجاست؟
کنعان فلسطین است؛ اما نکتهی ماجرا اینجاست که حتی در خود تورات، خداوند ارض موعود را به فرزندان ابراهیم وعده میدهد. بعداً که کمی جلوتر میرود، یک خرده انگار خدا تغییر عقیده میدهد! یک فرق عمده دربارهی فرزندان ابراهیم در قرآن و تورات این است که در قرآن اسماعیل فوقالعاده انسان سطح بالایی است، در حالی که در تورات اینطور نیست. اصلاً اسماعیل یک جوری اخراج میشود. اسماعیل فرزند هاجر، کنیز همسر ابراهیم است و در تورات یک جوری به نفع اسحاق تفاوت گذاشته میشود. در قرآن دربارهی اسحاق حرفی نیست، آدم خوبی بوده، اما اسماعیل به دلیل آن اتفاق خاصی که برایش میافتد در قرآن مدح میشود؛ و اینکه کعبه با کمک اسماعیل ساخته میشود. تفاوتی بین روایت قرآن و تورات هست. در تورات، داستان قربانی شدن به اسحاق نسبت داده میشود. اگر ما اینطور در نظر بگیریم که خداوند ارض موعود را به فرزندان ابراهیم نسبت داده است، عربها فرزندان اسماعیلاند و بنابراین آن وعده تحقق پیدا کرده بود؛ و لازم نبود یهودیها در جنگ چندین ساله آن را بگیرند. ولی یهودیها معتقدند که با اینکه دقیقاً در تورات ذکر شده که خداوند آن را به فرزندان ابراهیم وعده میدهد، اما بعداً یک جایی تعیین میشود که در واقع فرزندان اسحاق هستند که قرار است ارض موعود را بگیرند- این رو درآوردهاند! (اگر چیزی باشد که درآورده باشند، مطمئناً اولی نیست، چون دومی است که به نفع کسانی است که الان تورات در دستشان است) در قرآن اشارهای به ارض موعود نیست، ولی به ذریهی ابراهیم اشاره میشود، به عنوان کسانی که ابراهیم برایشان دعا کرده و پیغمبری از آنها ظهور میکند.
حضار: در قرآن هیچ اشارهای به ارض موعود نشده؟
ماجرای سفر بنیاسرائیل از مصر به جایی که قرار است به آن وارد بشوند و در بین راه در جاهایی به آنها گفته میشود که وارد این شهر بشوید، میگویند نه خودتان بروید و … در قرآن هست؛ و به هر حال در این سفر، نشانهی اینکه آنها دارند به جایی برده میشوند هست، ولی اینکه خداوند رسماً قسمتی از کرهی زمین را به آنها وعده داده باشد نیست. ولی بعضی جاها این هست که آنها سرگردان ماندهاند…
ماجرایی در قرآن هست که رسماً ذکر میشود. آنها تخلفی میکنند. قرار است به جایی بروند و نمیروند، واقعاً چهل سال سرگردان میشوند و همینطور میچرخند! ولی فرق هست بین اینکه حضرت موسی دارد قومی را نجات میدهد و به جای خوبی میبرد، با ادعای اینکه قطعهای از زمین هست که ملک این آدمهاست و تا آخرالزمان، آنها قرار است در آنجا زندگی کنند و قوم دیگری حق ندارد به آنجا بیاید. این دو ادعا خیلی باهم فرق دارند! در قرآن به نظر میآید که اینها از مصر راه افتادهاند و به آنها وعدههایی داده شده، نه اینکه جایی زمینی هست که به اسم آنهاست. در تورات دقیقاً به این شکل است؛ از همان اول، جایی هست که خداوند آن را به فرزندان ابراهیم میدهد، واگذار میکند و قرار است در آن زندگی کنند. بعداً هم تبدیل میشود به فرزندان اسحاق، یا همان بنیاسرائیل؛ بنابراین، در داستان یوسف دارد یک اتفاق تاریخی مهم میافتد. اینها دارند برای اولین بار از کنعان به مصر میروند و بعد تمام داستان در سورهی بقره، برعکس این روند است که بازگشتشان از مصر را نشان میدهد که در راه چه کارهایی میکنند.
۳- آلوده شدن سرچشمهی نبوت فرزندان ابراهیم با گناه برادران یوسف
در قرآن بنیاسرائیل مرتب به عنوان یک قوم سرکش لجوج مطرح میشوند و جالب اینجاست که اگر تورات را هم بخوانید همینطور است؛ اینطور نیست که در تورات آدمهای سربهراهی باشند. بدیهایی که در قرآن به آنها نسبت داده میشود بدترش در تورات هست. یکجورهایی از نظر اخلاقی انگار داستان یوسف منشأ این را که اینها چگونه اینطور شدند را بیان میکند. چرا اینها آنقدر مادی و اهل معاش شدهاند، برعکس خاندانشان که آدمهایی متعالی بودند، این دوازده سبط یا دوازده قبیلهی بنیاسرائیل، از نسل همین دوازده نفرند، ده تا برادر که یوسف را در چاه میاندازند، خود یوسف و برادر کوچکتر. انگار این گناه تاریخی که دربارهی یوسف انجام دادهاند رویشان تأثیری گذاشته که در قرآن که پیش میرویم، میبینیم که اینها دیگر آدمهای خیلی پیشرفتهای نشدند. آدمهای بدی نیستند، اما واقعاً نتوانستند از نظر روحی رشد بکنند و انگار تا آخر عمر با آن گناه دست به گریباناند. همین جا انگار نطفهی اینکه بنیاسرائیل چنین آدمهایی باشند، بسته میشود و ذریهی ابراهیم که خاندان مقدسی هستند انگار خراب میشود. در داستان انداختن یوسف در چاه انگار یک جوری- نمیخواهم خیلی قطعی بگویم- اما حس اینکه برادرها اهل معاش شدند در داستان وجود دارد. از یک جایی به بعد در این داستان، اینها همهاش دنبال معاش هستند و در واقع عقل معاششان کار میکند و اهل زندگی روزمره شدهاند و متعالی نشدهاند. همهشان آدمهای بدی نیستند، اما به نظر میآید این گناهی است که سرچشمه را آلوده میکند. یک چیز اخلاقی بزرگی پیش آمده است. من سعی کردم اهمیت این را بگویم که در خانوادهای که قرار است نمایندهی خدا و نمایندهی توحید در کرهی زمین باشند، کار وحشتناکی انجام گرفته است. برای همین است که یوسف اینهمه فداکاری میکند که به نوعی برادرهایش را نجات بدهد و شرایطی را فراهم بیاورد که اصلاح بشوند.
حضار: شاید ریشهی داستان حضرت یوسف به خانوادهی حضرت یعقوب میرسد. در کتاب تاریخ پیامبران نوشتهی علامه مجلسی آمده که یکبار گدایی در خانهی حضرت یعقوب میآید و به او کممحلی میکنند؛ اما آن فرد گدا نبوده، آدم خدا بوده است. او ناراحت میشود و به خدا شکایت میکند و در نتیجه این بلا به سر خانوادهی یعقوب میآید.
من یک چیزی دفعهی پیش گفتم، به عنوان استدلالی که برادران یوسف، بعد از همهی کارهایی که یوسف میکند، به آن چیزی که باید نمیرسند؛ به معنای توبه کردن و اصلاح شدن، به این حالت نمیرسند. یکی همین که گناه آنها در قرآن ذکر میشود و بعد از اینکه داستان تمام میشود هم فلاش بکی به عقب میخورد. به نظر من این استدلال به اندازهی کافی کامل است. اگر خداوند از گناه یک نفر چشمپوشی کرده باشد، طبیعی است که در قرآن ذکر نشود؛ یا اگر گناه کسی ذکر میشود، به این نیت است که چگونه بخشیده شدن آن بیان شود؛ مثلاً گناه حضرت موسی ذکر میشود که شما ببینید خدا چقدر آسان آن را میبخشد؛ اما وقتی گناه ذکر میشود، حتی اگر شما این کار را بکنید، انگار یک جوری سر دلتان مانده! و از آن چشمپوشی نکردهاید. من میخواهم یک استدلال غیرمنطقی بکنم. هر چیزی که هست، خدا میبیند. پس چیزی که خدا از آن چشمپوشی میکند، انگار دیگر نیست! چون خدا دیگر نمیبیندش و از آن چشمپوشی کرده. اصلاً گناههای یعقوب در قرآن نیست. بنا به روایت تورات، یعقوب هم در جوانیاش کارهایی کرده؛ سر برادر خودش کلاه گذاشته است. ولی در قرآن، یعقوب اصلاً آدمی نیست که مشکلی داشته باشد و همیشه از او به خوبی یاد میشود. کارهایی کرده اما از آنها چشمپوشی شده است؛ اما برادران یوسف اینطور نیستند. البته ممکن است که یوسف به خاطر گناه یعقوب از او جدا شده باشد. گاهی اوقات چشمپوشی از یک گناه با پس دادن یک تاوان انجام میشود. من به هر حال نمیدانم که واقعاً اینطور بوده یا نه.
۱-۳ پادشاه مصر
از نکات تاریخی دیگری که در قرآن هست، در ماجرای یوسف هست و به نوعی در قرآن هم تائید شده، این است که اخیراً، تقریباً قطعی شده که از نظر تاریخی، زمانی که یوسف به مصر میرود، فراعنه در مصر حاکم نیستند؛ پادشاهانی هستند که از منطقهی سوریه و اردن و آن طرفها، رفتهاند و مصر را اشغال کردهاند. این یک دورهی تاریخی است که مسلم است که مصر گذرانده است. بنیاسرائیل که به مصر میآیند، به نظر میآید که خیلی محترماند، یوسف به مقام خیلی بالایی رسیده و خانوادهاش را میآورد که قرار است به خوبی و خوشی در کنار او زندگی کنند. اینکه بعداً، در جاهای دیگری که شما مصر را میبینید اینها برده شدهاند، در واقع بعد از این است که فرعون برگشته و دقیقاً در قرآن این نکته رعایت میشود. از پادشاه زمان حضرت یوسف به اسم ملک یاد میشود و به آن فرعون نمیگوید. در حالی که بعداً اسم این پادشاه فرعون شده است؛ یعنی این پادشاه جزء فراعنه نیست. در حالی که در تورات در هردو مورد فرعون میگوید و این را مسلمانها زیاد در روی یهودیها میزنند. به نظر میآید که کسانی که تورات را مینوشتند هرکسی را که در مصر حاکم بوده به عنوان فرعون میشناختهاند. در واقع بازگشت همان حکومت به مصر بود که باعث شد اینها به آن وضع بیفتند و برده بشوند. این هم یک نکتهی تاریخی دیگر بود. نکتهی جغرافیایی خاصی هم نیست. کنعان زیاد با مصر فاصله ندارد که مثلاً فکر کنید که کاروان یک عمر در راه بوده! حتی اسم کنعان در قرآن نیست.
۴- تفاوت روایت قرآن و تورات در نام بردن اشخاص و مکانها
من خیلی خیلی توصیه میکنم که حداقل این بخش داستان یوسف را در تورات بخوانید و تفاوت خیلی خیلی زیاد قصهگویی در تورات و قرآن را ببینید. در تورات مثلاً نام تمام برادران یوسف، همسرانشان، فرزندانشان، اینکه کجاها رفتند و … آورده شده است. در تورات مثلاً میبینید که یک فصل دارد به نام فرزندان یعقوب، بعد یکی یکی اینها را به ترتیب میگوید، اینکه چند بار ازدواج کردند، چند تا بچه داشتند، اسم بچههایشان چه بوده و … در قرآن اصلاً اینطور نیست. به غیر از اسم یوسف و یعقوب، حتی اسم بنیامین در قرآن نیست. همیشه به عنوان برادر یوسف از او یاد میشود. برادرها هم که ده نفرشان یک چیزند! به غیر از یکی دو جا که مثلاً یک بار برادر بزرگتر از بقیه جدا میشود و وقتی چیزی میگوید بدون اینکه اسمش برده شود میگوید که برادر بزرگتر این حرف را زد.یک جایی هم اشاره میشود که یکیشان حرفی زد.بقیه جاها همیشه باهماند. با هم میروند، با هم میآیند و فقط برادر بزرگ است که انگار در یک محدودهای از اینها جدا میشود. به هر حال قرآن خیلی به نکتههای تاریخی و جغرافیایی اشاره نمیکند و اسمهای زیادی نمیبرد.
شما گاهی اوقات روایتهایی در قرآن میبینید که مثلاً یک قومی هستند. از یک شهری خارج میشوند و بعد یک اتفاقی برایشان میافتد؛ و هیچ معلوم نیست که زمان کی است، آن شهر کجاست و آن قوم کی هستند. بعد مفسرین و تاریخدانان در طول تاریخ کارشان این بوده که بفهمند این قوم کی بودهاند، مثلاً دربارهی اینکه این شهر انطاکیه بوده یا جای دیگری بوده، اختلاف پیدا میکنند و روی آن بحث میکنند. من قبلاً هم از کتاب تفسیر آقای طالقانی، دربارهی همین داستان قومی که از شهری حرکت میکنند در سورهی بقره، نقل کردهام. ایشان میگوید من خیلی تعجب میکنم که چرا اینها دنبال پیدا کردن این نامها هستند، در حالی که اگر واقعاً مطلب مهمی بود، خودش میگفت. به جای اینکه بگوید «از شهری»، میگفت «از انطاکیه»! دقیقاً آقای طالقانی این حرف را میزند و به نظر من درست میگوید. وقتی اسم شهر را و قوم را نمیبرد و تاریخ را نمیگوید، میخواهد که شما روی نکتهی خاصی از داستان متمرکز بشوید؛ دقیقاً میخواهد همهی حواشی و شاخ و برگ کنار برود و چیزی را بگوید، ولی برای خیلیها تاریخ جغرافی مهم است. مثل ماجرای اصحاب کهف میماند که خود خدا در قرآن با تأکیدی به آن اشاره میکند که خلاصه اینها چند نفرند؟! یک عده هنوز هم دارند تلاش میکنند بفهمند اینها چند نفرند که خودش میگوید که چه اهمیتی دارد که اینها چند نفر باشند؟ پنج، شش، هشت، ده …! آیا واقعاً به داستان هیچ ربطی دارد که تعدادشان چندتاست؟ حالا مثلاً یک نفر با دو نفر فرق دارد اما پنج نفر با هفت نفر واقعاً در این داستان هیچ تفاوتی ندارد. به هر حال یک عدهای این بحثها را میکنند. جغرافی و تاریخ داستان یوسف به هرحال در حدی هست که بدانیم چه وقتی این اتفاق در خانواده میافتد چه عواقبی دارد و این هم به هر حال نکتهی تاریخی جالبی است که پادشاه مصر در آن زمان فرعون نیست.
نکتهای دربارهی عدد گاوها در خواب پادشاه
حضار: شما به اعداد اشاره کردید. پس چه طور است که وقتی خواب را تعریف میکند نمیگوید «چند» تا گاو و تعداد را ذکر میکند؟
درواقع شما میخواهید بدانید اهمیت آن عدد به چی است. اهمیتش به این است که مثلاً در تفسیر رؤیا، چیز مهمی است وقتی شما چند تا چیز میبینید و در رؤیا تعدادش مشخص باشد، خیلی فرق دارد با وقتی که چند تا چیز همینطوری باشند. گاهی در رؤیا روی تعداد تأکید میشود. وقتی عدد در خواب مهم بشود، این میتواند اشارهای به هر چیزی با این تعداد باشد؛ مثلاً این جا هفت گاو، نشانهی هفت سال است؛ اما اگر پادشاه تعریف کند که چند تا گاو دیدم، نمیتواند نشانهی چند سال باشد. وقتی میتواند عدد یک چیز، عدد چیز دیگری بشود که عدد دقیقاً ذکر شده باشد و وقتی طرف از خواب بلند میشود دقیقاً یادش باشد که این جا هفت تا چیز بوده؛ یعنی اگر دقیقاً تعداد گاوها مشخص نبود، یا مثلاً طرف میگفت من چند تا گاو دیدم، میتوانست معنای دیگری برای حضرت یوسف داشته باشد. در اینجا شما از نظر زمانی هم، سالها را میشمارید؛ مثلاً میدانید که برادران هشت یا نه سال بعد آمدهاند. به هر حال مهم است. اصلاً همهی رؤیاها اینطور نیست که مثلاً شما هفت تا چیز ببینید و «هفت» یادتان بماند. -یعنی باید حسش را داشته باشیم که هفت تا چیز بوده، نه اینکه دقیقاً دیده و شمرده باشیم؛ مثلاً شما از خواب بیدار شدید و یادتان میآید که پنج تا چیز دیدهاید، نه اینکه در خواب واقعاً شمرده باشید، رؤیا اصلاً میخواهد عدد پنج را به شما نشان بدهد و چیزهایش زیاد مهم نیست. این جا دقیقاً در این رؤیا «هفت» مهم است. البته سبک قرآن اینطور است که دقایق را حذف میکند و به چیزهایی که مهم هستند اشاره میکند. من نمیتوانم به هر سؤالی اینجور جواب بدهم که مثلاً در فلان جا که اسم فلان کس آمده، این چرا مهم بوده ولی من فکر میکنم که یک دلیلی دارد. با توجه به اینکه تا حد ممکن از تاریخ و جغرافیا و اسامی و … اطلاعاتی داده نمیشود، پس وقتی در یک جایی به چیزی اشاره میشود باید بگردیم و ببینیم که دلیلش چی است. تورات سبکش اینطور نیست، مثل یک کتاب تاریخی است که خود این موارد در آن مهماند.
۵- بررسی داستان به عنوان یک متن ادبی
من میخواهم شروع کنم و دربارهی داستان مثل یک متن ادبی صحبت کنم؛ اما اول آدم باید به این سؤال جواب بدهد که اصلاً درست هست که ما به قصههای قرآن مثل یک متن ادبی نگاه کنیم؟ با توجه به اینکه اینها واقعیتاند، قصه نیستند. فرضاً در داستان یا فیلم میگویند که خوب است صحنهی اول یک لینکی با صحنهی آخر داشته باشد. من به عنوان یک نویسنده که دارم مینویسم، حق دارم آخرش را یک جوری به اولش برگردانم، ولی وقتی دارم تاریخ نقل میکنم که نمیتوانم آخرش را به اولش برگردانم. یا مثلاً فرض کنید که الان خیلی متداول شده، مخصوصاً در فیلم که صحنهی اول یک جوری محتوای کل فیلم را در خودش داشته باشد. حالا چطور میشود تاریخ را طوری نقل کرد که صحنهی اول محتوای کل داستان را در خودش داشته باشد؟ اصلاً این سؤال را باید جواب داد که آیا میشود قواعد نقد ادبی را در مورد یک داستان که ما معتقدیم تاریخ است، به کار برد؟ یک نکته این است که شما وقتی دارید داستان تاریخی هم روایت میکنید، بالاخره دارید یک چیزی را روایت میکنید؛ مثلاً دست شماست که از کدام صحنه شروع کنید؛ در واقع تاریخ خودش را به ما تحمیل نمیکند. یک مقدار زیادی من آزادی عمل دارم که داستان را از کجا شروع کنم، چه چیزهایی را از داستان حذف کنم، چه صحنههایی را در داستان بیاورم و اصلاً اینطور نیست که همه چیز به من تحمیل بشود؛ بنابراین خیلی اشتباه است که بگوییم چون این داستانها، داستانهای واقعی هستند، اصولاً با ادبیات متفاوتاند. با ادبیات متفاوت نیستند برای اینکه عنصر روایت و درواقع گزینش در این داستانها اتفاق میافتد.
حضار: یک عدهای هم هستند که میگویند داستانهای قرآن همهاش سمبولیک است…
آنها باید دلیل بیاورند دیگر، من نمیدانم. چه الان یک نویسنده داستانی بنویسد و چه اینکه داستان قدیمی باشد، اگر داستان واقعی نباشد، باید یک عنصرهایی در داستان وجود داشته باشد که من قانع بشوم که داستان سمبولیک است. روی داستانهای خاصی استدلال میکنند و بعد تعمیم میدهند. ممکن است یک نفر بتواند استدلال کند که مثلاً دربارهی داستان آدم و حوا در قرآن، این بحث هست. درصد قابل توجهی از آدمها هم ممکن است معتقد باشند که این داستان سمبولیک است، یعنی عیناً اتفاق نیفتاده است. ولی دربارهی داستانی که در آن اسم آدمها هست، اشاره به مسائل تاریخی میشود دیگر نمیتوان این را گفت. این مثل داستان سلمان رشدی است، سلمان رشدی سبکش اینطوری است! از یک وقایع تاریخی در یک تاریخ و جغرافیای معین شروع میکند، َ و بعد هر چه دلش میخواهد میگوید؛ مثلاً داستان درست میکند که در جنگ پاکستان و هند – همه چیز رئالیستی است – اما دلیل اینکه هندیها پیروز میشوند این است که گروهی از بچهها پیدا میشوند که یکیشان دماغش بزرگ است، یکی گوشش بزرگ است،…یک چیز سراسر تخیلی را در یک بستر واقعی بیان میکند. مگر اینکه یک نفر دربارهی داستانهای قرآن چنین ادعایی بکند، بگوید که سبک رئالیسم جادویی را قرآن ابداع کرده که دارد اسم میبرد، تاریخ میگوید، جغرافیا میگوید، گروه مشخصی که بنیاسرائیلاند… بعد بگوید که اینها همه سمبولیک است. کسانی که اینجور ادعا کردهاند که کلاً همه داستانهای قرآن نمادین هستند، خیلی در اقلیتاند.
زاویه دید راوی
یک نکته این است که اصولاً چون روایت دارد انجام میشود، شما این را میبینید، مثلاً فرض کنید این روایتی که من دارم انجام میدهم – حالا واقعه تاریخی باشد یا نباشد – اینکه روایت را از دید چه کسی روایت کنم – مثل چیزی که دربارهی موسی و خضر گفتم. این یک داستان سوم شخص است، ولی شما با موسی و کسی که با او همراه شده وارد داستان میشوید، بنابراین شبیه میشود به داستان اول شخص. همین داستان و واقعیت تاریخی را، یک نفر میتواند از طرف خضر روایت کند؛ با خضر شروع کنید ببینید موسی که میآید چه کار میکند. کسی که دارد واقعیت را روایت میکند هم به هر حال دارد گزینش انجام میدهد که زاویه دیدش چه طور باشد، چه چیزهایی را حذف کند.
خدا به عنوان راوی داستان
اصلاً اینطور نیست که تاریخی بودن یک روایت آن را از قالب ادبی به طور کل خارج کند؛ ولی خوب، به هر حال وقایع یک جوری تحمیل میشوند. واقعیتهایی وجود دارد که قرار است ما آنها را روایت کنیم، اما حالت ادبی خودش را از دست نمیدهد، داستان است. نکتهی دوم اینکه چون حالت خاصی در قرآن هست که خدا دارد چیزی را روایت میکند و فرض بر این است که شما دارید یک روایت تاریخی را که خدا دارد روایت میکند میشنوید، خدا دستش به اندازهی کافی در انتخاب کردن وقایع تاریخی باز هست؛ بنابراین هر داستان تخیلی هم که در ذهن شما باشد، اگر خیلی غول و موجودات عجیبوغریب در آن نیاورید، حتماً یک جایی قبلاً در کرهی زمین اتفاق افتاده! و خدا میتواند یک داستان واقعی را از آنجا بردارد و به عنوان یک داستان واقعی روایت کند. دقت میکنید؟ با توجه به تجربهی شخصی خود من، ممکن است خیلی چیزها برای من مقدور نباشد که به عنوان یک قصهی واقعی به آن نزدیک بشوم، ولی امکانات خدا خیلی وسیع است، تمام وقایع تاریخی و جغرافیا و داستان همهی انسانها در اختیار خدا هست. نکتهی سوم این است که داستان یوسف را خدا نوشته است دیگر! داستان یوسف به عنوان یک واقعیت – و همهی چیزهایی را که اتفاق میافتد، انگار خدا دارد مینویسد؛ و ماها هم یکجورهایی شخصیتهای داستانی هستیم که خدا در حال نوشتن است! برای همین این جا یک روایت مضاعف هست – برای همین شما میبینید خدا به جهان خارج هم کتاب میگوید که نوشته شده است. خیلی چیزها که اتفاق میافتد در واقع در یک کتابی هست و خدا این را نوشته، بنابراین داستان یوسف را خدا نوشته؛ نمیخواهم یک دیدگاه جبری مطرح بکنم، ولی به یک معنایی، یک چیز واقعی که خارج از دسترس ماست، یک چیزی که بیرون از من اتفاق افتاده و من فقط دارم آن را روایت میکنم، رابطهی خدا با داستانهایی که نقل میکند اینجوری نیست. تا حدود زیادی، یوسف قرار است یک آدم اینطوری بشود و خدا این کار را میکند؛ حالا هرکسی هر کاری دلش میخواهد بکند! داستان را درواقع خدا پیش میبرد. وقتی یوسف آن رؤیا را میبیند و قرار است اینجوری بشود، در چاه هم که بیندازندش خدا برش میدارد و میبردش یک جایی که این اتفاق برایش بیفتد؛ بنابراین اینطور نیست که مثلاً وقایع خارج از دسترس خدا باشد که خدا از دور آنها را روایت میکند و همیشه خود خدا یکی از کاراکترها و درواقع بزرگترین کاراکتر است که دارد دخالت میکند. نکتهای دربارهی جبر و یگانه بودن یا نبودن سیر وقایع.
حضار: اگر ما الان در این لحظهای که هستیم، تمام علم مربوط به ذرات و همهی هر چیزی که در جهان وجود دارد را بدانیم، آیا به طور یکتایی آینده پیش میرود؟ یعنی یک آیندهی یکتایی وجود دارد؟
نه. از یک دیدگاه علمی میخواهید نگاه کنید؟ یا از دید مذهبی؟
حضار: از دید شما
از دید من؟!
حضار: با یک حالت اولیه ممکن است حالتهای مختلفی پیش بیاید؟ یا نه این موجودات طوری آفریده شدهاند که با یک حالت اولیه به یک سری حالات مشخصی میرسند؟
میتوانم نظر خودم رو نگویم؟
حضار: نه!
نمیتوانی جبر را حاکم کنی، ما آزادیم. یک جوری به هر حال قطعاً آزادی عمل وجود دارد. ولی نه اینطور که مثلاً فرض کنید که … مثلاً همین داستان یوسف مثال خوبی است. اصلاً یوسف قرار است که به مصر برود. این برادرها دارند سعی میکنند که سرنوشت یوسف را تغییر بدهند و هیچ کاری از دستشان برنمیآید. یوسف نه تنها قرار است که تأویل احادیث یاد بگیرد، قرار است که فرمانروای مصر بشود. قرار است بنیاسرائیل را به مصر ببرد. این چیزی است که قرار است اتفاق بیفتد و اتفاق میافتد.
حضار: منظورتان چیست که قرار است فرمانروای مصر بشود؟ یعنی قرار بوده که فرمانروا بشود.
نه قرار نبوده؛ یعنی ما که زمان یوسف بودیم، زمانی که آن خواب را دیده، ما نمیدانستیم که قرار بوده… یعقوب و یوسف و اینها همه میدانند که این قرار است به فرمانروایی برسد و حتی جایش هم یک جوری مشخص شده ست؛ اما از دید بالا که نگاه کنیم، قرار است که یوسف بعد از اینکه کودکی و نوجوانیاش را گذرانده و خیلی خوب آزمایش پس داده، این رؤیایی را که میبیند، در واقع یک اتفاقی افتاده است. قرار شده که این به یک جایی برسد و همین اتفاق هم میافتد. برادران یک پارازیتهایی ایجاد میکنند؛ مثلاً باعث میشوند که اینها رنج زیادی ببرند. ولی وقایع تغییر نمیکنند. خطوط کلی اتفاقات درواقع دارد پیش میرود. به نظر من مثل اتفاقی است که برای ابلیس افتاده است. قرار بوده که یک موجودی متخصص گمراه کردن انسانها باشد. آدم بنا به ماهیتش موجودی است که به این نیاز دارد. به قول یکی از مفسرین معاصر، اگر ابلیس این کار را نمیکرد، خداوند یکی از فرشتهها را مأمور میکرد که اطاعت امر خدا بکند و برود این کار را انجام بدهد. ابلیس فقط دارد با بددلی این کار را انجام میدهد. کارهایی که دارد انجام میدهد، همان چیزهایی است که باید انجام بشود. در یک سطوحی، خیلی نمیتوان چیزها را تغییر داد
بگذار یک مثال شاز بزنم! قبلاً در این کلاس گفتهام و خیلی بحثبرانگیز است دیگر. اینکه قرار است یک کودک کشته بشود. یک قاتل میتواند باانگیزههای شیطانی این کار را انجام بدهد، خضر میتواند به عنوان یکی از عباد خالص خدا بیاید و با علم به اینکه این قرار است کشته بشود، این را بکشد. اگر خضر هم این کار را انجام نمیداد و یک قاتل انجام میداد، کاری که قرار بود انجام شود این بود که این آدم بمیرد. اصلاً در مسائلی مثل مرگ و زندگی، هیچکس نمیتواند دخالت کند؛ یعنی اگر یک نفر کشته میشود، قرار است کشته بشود. در یک سطوحی، خیلی نمیشود چیزها را تغییر داد. ولی شما شخصاً، در زندگی خودتان، تمام کارهایی که میکنید را میتوانید با حالت عبادت انجام بدهید، میتوانید مثل ابلیس با حالت آزار و اذیت انجام بدهید، نافرمانی کنید. سؤالی که میکنید خیلی سخت است. از نظر science هم الان اگر شما همهی شرایط اولیهی یک مجموعه را مشخص بکنید، آیندهاش را نمیتوان پیشبینی کرد؛ یعنی از نظر کوانتوم هم یک چیز قابل پیشبینی به صورت جبری در دنیا وجود ندارد. کوانتوم با این دیدگاه آزاد بودن و اختیار داشتن کاملاً سازگار است.
۶- نتیجهگیری بحث
پس مجوز این را داریم که یک داستان که به عنوان داستان واقعی در قرآن آمده را به صورت یک اثر ادبی نگاه کنیم، برای اینکه اولاً آنقدرها هم خارج از اختیار راوی نیست؛ نکتهی دیگر اینکه از بین همهی اتفاقهایی که در این طرف و آن طرف افتاده خداوند میتواند بعضی را انتخاب بکند و محدودهای که روایتها از آن انتخاب میشوند محدودهی کوچکی نیست. ثالثاً اینکه حتی من اگر الان بخواهم داستان زندگی خودم را به صورت داستان روایت کنم این یک اثر ادبی است زیرا عمل روایت کردن را انجام میدهم و از تکنیکهای ادبی به طور عمدی یا ناخودآگاه استفاده میکنم.
۱-۶ نوع داستانهای قرآن به عنوان اثر ادبی
نکتهی بعدی اینکه هر اثر ادبی را که میخواهیم رویش بحث کنیم، خوب است که اول تشخیص بدهیم که این از چه نوعی اثری است؛ مثلاً قرآن چه نوع داستانی است. ما یک گنجینهای از بحثهای ادبی داریم مثلاً مربوط به رمان، داستان کوتاه، نوول، نمایشنامه، فیلمنامه. اینها انواع داستان هستند؛ شعر و انواع ادبی دیگری هم داریم؛ مثلاً در داستانهای قرآن، سورهی یوسف چه نوع داستانی است؟ در این انواعی که ما داریم، مشابه دارد، یا ندارد و باید اسم جدیدی برایش بگذاریم؟ داستان یوسف، چیزی است که واقعاً ما زیاد مشابهش را نداریم. مثل رمانی است که خلاصه شده باشد. شما فارسی اگر تایپش بکنید حداکثر چهار-پنج صفحه میشود؛ یعنی از نظر طول، داستان کوتاه است؛ ولی از نظر محتوا اینطور نیست. داستان کوتاه قرار نیست که با شتاب زیاد تمام زندگی یک آدم را روایت کند. این داستان فرم ادبی دارد که از لحاظ محتوا مثل رمان است اما از نظر طول مثل داستان کوتاه است. یک جوری رمان مینیمالیستی است. با توجه به اینکه خیلی تصویری روایت میشود، شبیهترین چیزی که میتوانید پیدا کنید، فیلمنامههایی هستند که از روی رمان اقتباس میشوند؛ مثلاً فرض کنید دکتر ژیواگو. یک کتاب چند صدصفحهای را در یک متن صدصفحهای که استاندارد یک فیلم سینمایی است جا دادهاند. کاری که انجام میدهند این است که خیلی از شخصیتهای فرعی داستان را حذف میکنند و سعی میکنند که یک خط داستانی و فرازهای مهم داستان را دربیاورند. معمولاً هم کسانی که رمان را خواندهاند وقتی فیلم را میبینند خیلی ناراحت میشوند.
اگر داستان یوسف شبیه چیزی باشد شبیه یک رمان خلاصه شده به صورت تصویری است؛ که البته خیلی خوب خلاصه شده؛ مثل فشردهسازی است، یک جوری قابل دوباره باز کردن هست؛ یعنی میتوانید خیلی از جزییاتی که به َآنها اشاره نمیشود را با فکر کردن به دست بیاورید. اگر چیزهایی را که حس میکنید در قرآن دارد گفته میشود را بنویسید- نه اینکه ترجمه کنید- سعی کنید همهی چیزهایی که از داستان میفهمید. اتفاقات چطور افتاده، احساس آدمها در آن لحظات چی بوده و چرا این کارها را انجام دادهاند بنویسید، ممکن است خیلی طولانی بشود. اطلاعات خیلی در آن زیاد هست. منتها حالت مینیمالیستی دارد، همه چیز به شدت فشرده شده است؛ مثلاً شما نه تنها اسم بنیامین را نمیشنوید، هیچ جا هم گفته نمیشود که این با بقیه برادرها فرق دارد و برادر تنی یوسف است و آنها از مادرهای دیگری هستند. ولی این را میتوانید از قرآن نتیجه بگیرید. از حرفی که آنجا میزند معلوم میشود که برادر تنی اینها نیست و وقتی به یوسف برادر خطاب میکند معلوم میشود که برادر تنی یوسف است. با چند تا استنتاج میتوانید نتیجه بگیرید این برادری است که مادرش با یوسف یکی است و این دوتا با بقیه فرق دارند و از مادر دیگری هستند.
در دیالوگها کلی نکته هست. من یک دیالوگی را دفعهی قبل گفتم که چه چیزهایی را میتوان از آن فهمید، دوباره تکرار نمیکنم. یک نکتهی جالب دیگر اینکه همهی داستانهای قرآن هم اینطور نیستند. داستانهایی که تقریباً فرم داستان کوتاه دارند، یا فرم تمثیل دارند، در قرآن دارید. چیزهایی شبیه flash story هم در قرآن دارید. flash story چیزی است که تازه اختراع کردهاند؛ دو جمله است، سه جمله است؛ یک سبک ادبی جدید است. شما مثلاً سورهی صاد را نگاه کنید؛ جسدی روی کرسی سلیمان افتاده است. همهی داستان همین است! واقعاً نگاه بکنید، چیز دیگری نیست. دو تا چیز دربارهی سلیمان نقل میشود، یکیاش این است که «به یاد بیاور هنگامی را که جسدی روی کرسی سلیمان قرار دادیم». کافکا flash story را اختراع نکرده، ولی چون خیلی یادداشتهای کوتاه از او باقی مانده، در مجموعه آثارش از اینجور چیزها هست؛ مثلاً یک پاراگراف نوشته؛ به نظر میآید طرحی است که میخواسته گسترش بدهد؛ ولی الان همینجوری چاپ میکنند. شبیه همین هم هست. یک نفر از یک جایی میآید و یک چیزی میگوید و تمام میشود.
قبلاً هم گفته بودم و الان هم میخواستم اشاره کنم که همهی داستانهای قرآن هم یک نوع ادبی ندارند. در قرآن شبیه داستان یوسف، یکی سورهی نمل است که شما تقریباً یک داستان را از یک ابتدایی تا انتها میبینید، نه به اندازهی یوسف که به طور کامل نکتههای اصلی زندگی یک نفر را میبینید. در سورهی قصص هم داستان موسی از بدو تولدش تا وقتی که پیامبر میشود جزییات را میگوید؛ اما بیشترین جزییات را سورهی یوسف دارد و تنها داستان قرآن هم هست که یک سورهی کامل را تقریباً به طور کامل میپوشاند. من به خودم حق دادم که این را به عنوان یک داستان ادبی بخوانیم و دربارهاش صحبت کنیم؛ و این سؤال پیش نیاید که بعضی چیزها در این جا یک واقعیت تاریخی است و نمیشد کاریش کرد. حس شما به نحوهی روایت کاملاً بستگی دارد. به عنوان مثال، همین داستان را شما در تورات بخوانید. ببینید که چقدر تأثیرش فرق میکند.
حضار: آیا سوره یوسف یکباره نازل شد؟
فکر نمیکنم؛ اما وقتی آیهها نازل میشد، پیغمبر به کسانی که مینوشتند میگفت که جای این آیه کجاست.
۲-۶ نقطه عطف
ساختار داستان و نقاط عطف
شما هر داستانی که میخوانید، وقتی برای بار دوم، کمی دقیقتر میخوانیدش و میخواهید نقدش کنید و عمیقتر بفهمیدش، باید ساختارش را به دست بیاورید؛ مثلاً نقطههای عطف و اوج داستان را به دست آورید؛ در دیدگاه کلاسیک، هر داستانی باید دوتا نقطه عطف داشته باشد. میتواند بیش از دوتا هم داشته باشد، اما باید اول اصلش را یاد بگیریم. کسی که گرامر بلد نیست که نمیتواند شعر بگوید – یا مثلاً، برای نقاشی مدرن هم حتماً باید اول طراحی یاد بگیرید. پیکاسو که این چیزهای عجیب را میکشد، یکی از بزرگترین طراحان قرن بیستم بوده است. با هشت تا خط مثلاً یک گاو و یک گاوباز و یک چیزهای دیگری را نشان داده! اگر هم بخواهید داستان بنویسید، باید بدانید که چارچوب روایت چیست و حتی اگر بخواهید از حالت کلاسیک خارج بشوید، درواقع دارید یک کار هنری انجام میدهید و باید بدانید که کجا دارید از آن خارج میشوید.
چرا داستان دو نقطه عطف دارد؟
چرا داستان دوتا نقطه عطف دارد؟ یک دلیل ساده دارد؛ مثلاً من میخواهم برای شما تعریف کنم که در جایی که من بودم اتفاقی افتاد. داستان را چه طور شروع میکنم؟ نمیتوانم بپرم بگویم که این ماجرا اتفاق افتاد. اول باید شخصیتهای داستان معلوم بشوند. وضعیت هر داستانی، اینطور است که اول یک تعادلی وجود دارد، بعد این تعادل به هم میخورد و پیش میرود تا دوباره تعادل برقرار شود یا بالاخره به یک جایی برسد. هر اثر دراماتیکی کشمکش دارد. اولین کاری که به طور کلاسیک باید انجام بدهید این است که وضعیت ابتدایی قبل از به هم خوردن تعادل را روشن کنید. شخصیتها را بشناسید که وقتی داستان شروع میشود، جذابیتی داشته باشد؛ مثلاً من بگویم که پنج نفر بودند، در جایی که معلوم نیست کجاست و معلوم نیست دارند چه کار میکنند، آنوقت یکیشان مثلاً زد در گوش آن یکی؛ مثلاً شاید این پنج نفر یک افسر و چهار تا سرباز بودند و افسر این کار رو کرده. خوب، اینکه چیزی نیست! اما اینکه پنج نفر، چهار سرباز و یک افسر بودند و سربازه زده در گوش افسر. خوب! این نظر آدم را جلب میکند. اگر ماجرا را در خلأ تعریف کنم، نظر کسی را جلب نمیکند و احساسی ایجاد نمیکند. شما باید در شروع داستان پایهی آن را بریزید و حالت طبیعی آدمها و محیط را تا حدودی شرح بدهید تا به جایی که داستان شروع میشود برسید. عطف اول داستان آنجایی اتفاق میافتد که این تعادل به هم میخورد و چیز جدیدی پیش میآید. آدم ناآشنایی با خصوصیات خاصی وارد جمعی میشود که قبلاً میشناسید؛ و این تعارضهایی به وجود میآورد. یا مثلاً در سینمای ایران، یک زنی میفهمد که شوهرش زن دومی گرفته ! وگرنه اگر یک زنوشوهری هستند و همینطور دارند زندگی میکنند، چیز قابل توجهی ندارد! اگر هم کسی چنین چیزی بنویسد، تعمدی دارد. داستان غیرعادی را دارد نقل میکند و باید این را بفهمد.
داستان به طور کلاسیک مقدمهای دارد. حتی کسانی که در هالیوود فیلمنامه تهیه میکنند تا دقیقهاش را مشخص میکنند؛ مثلاً میگویند که باید بین دقیقه ۱۵ تا ۲۰ نقطه عطف اول را بگذاریم وگرنه تماشاگر خسته میشود؛ اگر خیلی هم زود بگذاریم وقت نمیشود که خوب با شخصیتها آشنا بشود؛ بنابراین یک نقطه عطف اولیه لازم است و یک نقطه عطف نهایی هم به طور طبیعی در داستان پیش میآید، چون داستان باید به یک جایی ختم شود. در داستانهای دراماتیک کلاسیک قرار است که درگیری و کشمکش ایجاد شده پایانی پیدا کند؛ آدم غریبه برود یا کشته شود، یا افسر سرباز را بکشد! و عدم تعادل به وجود آمده از بین برود. این نقطه عطف دوم زمانی پیش میآید که شما به دلیلی، میفهمید که ماجرا در حال تمام شدن است؛ مثلاً در یک فیلم وسترن، وقتی میفهمید که قرار است شخصیتها دوئل کنند، میتوانید ساعتتان را نگاه کنید و خودتان را جمعوجور کنید، چون دیگر وقت رفتن است. یا این آن را میکشد یا آن این را، اما بالاخره داستان دارد ختم میشود. لحظهای هست که یک نفر تصمیمی میگیرد، یا اتفاقی میافتد که به این معناست که کشمکش رو به پایان است؛ و شما این را حس میکنید. از نظر داستاننویسی کلاسیک این خوب است که یک نقطه عطف قوی به عنوان نقطه عطف دوم توسط داستاننویس ایجاد شود. مخصوصاً در فیلم این خیلی مهم است. اینکه شما نشانههایی برای تماشاگر بگذارید که بفهمد دارد به اوج داستان نزدیک میشود؛ مثلاً اینکه یک نفر میخواهد یک نفر را بکشد، مقدماتی که فراهم میکند را نشان بدهید و نشان بدهید که راهی برای گریز این آدم نیست. در اینجا تماشاگر باید خودش را برای نقطه اوج آماده کند.
مثالی از بازی کردن با نقطه عطف
مثلاً یک داستان کلاسیک خیلی جالب، «روانی» اثر «هیچکاک» است. او با نقطه عطف اول داستان بازی کرده است. مهمترین زن بازیگر هالیوود را در فیلمش به کار گرفته، به عنوان شخصیت اول فیلم. داستان اینطور شروع میشود که این با نامزدش مشکلات مالی دارند. بعد از مدتی، شما با شخصیتها آشنا میشوید، محل کار جری لین را میبینید و متوجه میشوید که این دارد تصمیم میگیرید که سرقتی انجام بدهد. بعد در همان دقیقه ۱۵ تا ۲۰، سرقت را انجام میدهد، با ماشینش فرار میکند و شما میبینید که همه دنبالش هستند. کاملاً یک داستان دزد و پلیسی شروع میشود. حدوداً در دقیقه 30 میرود در یک هتلی که اقامت کند و صاحب هتل میآید او را میکشد! که این نکته، هیچ ربطی به قبل و بعد این داستان ندارد. شما یک داستانی داشتید، یک نفر از خارج آمده و کاری انجام داده. آنقدر برای مردم تکاندهنده بود، اولاً هیچکاک عمداً پوسترهای فیلم را طوری ساخت که این شخص نشان داده بشود. اصلاً مردم آمده بودند که این بازیگر را ببینند! بعد این بازی را تا چند دقیقه ادامه میدهد. تماشاگر همهاش فکر میکند که نه! حتماً این نمرده! اوج بازی با تماشاگر جایی است که ماشین را در باتلاق میاندازند، بعد ماشین یک لحظه دوباره بالا میآید- همه نفسها در سینه حبس میشود – اما دوباره پایین میرود و غرق میشود! و تماشاگر در بهت و حیرت میماند؛ اما داستان تازه از این جا شروع میشود. داستان یک آدم روانی است که قتلهای زیادی انجام داده و همه آن مقدمات الکی بودهاند و همین هم باعث میشود که دقایق قتل بیاندازه پرالتهاب باشد، چون مثل این است که یک واقعهای ناگهان در زندگی اتفاق میافتد که شما انتظارش را ندارید. این یکجور بازی کردن با نقطه عطف است؛ اما نقطه عطف پایانیاش کلاسیک است (وگرنه اگر میخواست سر آن هم بازی دربیاورد تماشاگرها احتمالاً صندلیها را پاره میکردند!).
نقطه عطفهای داستان یوسف
حالا نقطه عطفهای داستان یوسف کجا هستند؟
۱- نقطه عطف اول
به وضوح یک نقطه عطف آنجاست که یوسف را در چاه میاندازند. شما به طور کلاسیک با خانواده یوسف آشنا میشوید، اطلاعاتی به دست میآورید، میبینید که برادرانی هستند که حسادت میکنند؛ جایی که یوسف از پدرش جدا میشود، نقطه عطف اول داستان است. وقتی این اتفاق عجیب میافتد، التهاب شروع میشود؛ چیزی که باید جمعوجور بشود و تا آخر داستان به طور کلاسیکی یوسف دارد سعی میکند این قضیه را جمعوجور کند و سعی میکند آرامش را به خانواده برگرداند. نقطه عطف اول داستان کاملاً کلاسیک است؛ تقریباً در یک دهم اول داستان اتفاق میافتد و شما شخصیتهای داستان را شناختهاید و موضعتان نسبت به آنها مشخص است.
۲- نقطه عطف دوم
نقطه عطف دوم کمی غیر کلاسیک است. ویژگی غیرکلاسیک این داستان تعداد نقطه عطفهای آن است که بیش از دوتاست. البته داستانهای کلاسیک هم میتوانند چند تا نقطه عطف فرعی داشته باشند، اما اینکه کدام یک از نقطه عطفهایی که پیش میآید را باید نقطه عطف دوم گرفت، خیلی واضح نیست؛ اینکه کدامش اصلیتر است. نکتهی دوم اینکه داستان نقطه اوجهای زیادی دارد. از نظر عاطفی، یک جوری تقریباً همه جا نقطه اوج است. از اولش که شروع میشود، با حرفهای یعقوب، از نظر عاطفی شما را به اوج میبرد و باز یک کم که پایین میآید یک اتفاق مهم میافتد که از نظر احساسی خیلی تحریک کننده است. به نظر من به طور کلاسیک نقطه عطف دوم را میشود جایی گرفت که یوسف موفق میشود برادر دوم را پیش خودش نگه دارد؛ در اینجا دیگر داستان رو به پایان است. اینجا دیگر لازم نیست یوسف کاری انجام دهد. تا وقتی برادرها میآیند و یوسف کارهایی میکند، شما هنوز نمیدانید که برادران برمیگردند یا نه، اما وقتی برادر دوم را پیش خودش نگه میدارد و آنها را پیش پدرشان میفرستد، میشود بقیه داستان را حدس زد. نقشه یوسف دارد به طور کامل اجرا میشود و مانع دیگری نیست. از نظر کلاسیک نقطه عطف دوم با فاصله زیادی از پایان داستان اتفاق میافتد؛ مثلاً به جای یک صفحه، دو صفحه با آخر داستان فاصله دارد. به طور کلاسیک یک نقطه اوج خیلی قوی بعد از نقطه عطف دوم میآید که نقطه اوج کل داستان است و بعد همه چیز به سرعت رو به پایان میرود؛ اما اصلاً این داستان اینطور پیش نمیرود.
یک جای دیگر هم که میشود نقطه عطف دوم را گذاشت، جایی است که یوسف خودش را معرفی میکند. به نظر میآید آنجا جایی است که ماجرا رو به اتمام میرود؛ ولی از یک جهت میشود این را نقطه اوج داستان بگیریم. عطف یعنی جایی که روند ماجراها دارد تغییر میکند. اگر داستان پیچیده باشد و برداشتهای مختلفی نسبت به آن وجود داشته باشد، ممکن است اختلافنظرهایی در تعیین نقاط اوج و عطف پیش بیاید. چند نقطه عطف وجود دارد. نقطه عطف را با توجه به دیدمان نسبت به داستان که کنش اصلی داستان را چه در نظر بگیریم، مشخص میکنیم. یکی جایی که یوسف موفق میشود عملیات خودش را به طور کامل انجام بدهد است. از اینجا دیگر همه چیز روی روال پیش میرود و نقش یوسف به عنوان شخصیت اصلی داستان کمرنگ میشود. ولی کلاسیک نیست چون نقطه اوجهای زیادی دارد.
به نظر من یک نقطه اوج خیلی مهم از نظر عاطفی، جایی است که برادران میآیند و خواهش میکنند که به جای بنیامین یکی از آنها را به بردگی بگیرد. معرفی کردن یوسف هم قطعاً یک نقطه اوج است. نقطه اوج خیلی بزرگ دیگری که اتفاق میافتد هم مربوط به یعقوب است که خیلی در ادبیات ما انعکاس پیدا کرده است. در ادبیات ما بیشتر از دید یعقوب ماجرا را دیدهاند؛ از دید آدمی که منتظر است پسرش برگردد یا خبری از او برسد؛ بنابراین اگر اینجور نگاه کنیم، نقطه اوج داستان وقتی است که پیراهن یوسف را میآورند. در حالی که در روایت قرآن، این واقعاً یک نقطه اوج اصلی نیست، اما از نظر عاطفی یک نقطهی خیلی خیلی قوی است. به هر حال نقطه عطف قاطعی به عنوان نقطه عطف دوم وجود ندارد، جایی که بشود گفت روند داستان عوض شد و بعد اوجی به دست آمد و داستان تمام شد. نقطه عطف را هر جا بگذارید بعدش ممکن است یکی دو نقطه اوج باقی مانده باشد. اصلاً این داستان فرعی یعقوب کاملاً بعد از نقطه عطفهای مربوط به داستان یوسف و برادرهایش ادامه پیدا میکند. داستان زلیخا هم یک داستان فرعی است که در این داستان روایت میشود و نقطه اوج و عطفهای خودش را دارد؛ مثل هر رمانی که بخوانید تعدادی ماجرای فرعی در آن اتفاق میافتد. فیلم هم همینطور. همیشه برای پررنگ کردن و شاخ و برگ دادن به ماجرای اصلی یک اتفاقات دیگری هم نقل میشود.
حضار: من جایی خواندهام که زلیخا با یوسف ازدواج میکند و عاقبتبهخیر میشود. در این صورت چرا این مسئله در قرآن نیامده؟
روایت قرآن این نیست. برداشتهای انحرافی از این داستان وجود دارد که قبلاً اشاره کردهایم. یکیاش همین است که عشق یوسف و زلیخا در قرآن به عنوان یک عشق خیلی کثیف نقل میشود که هیچچیز خوبی در آن نیست؛ اما د ر ادبیات ما تلطیف شده و عارفانه شده. در واقع در قرآن این یک عشق ممنوع کثیف و درخواست شهوانی یک زن از پسرخواندهی خودش است که فکر نمیکنم از این بدتر بتواند اتفاق بیفتد! و چون داستان فرعی است، عاقبتش چندان مهم نیست. داستان یوسف در قرآن داستان یوسف و برادرهایش است. در برداشتهای فرعی یکی قسمت زلیخا و یکی قسمت یعقوب را خیلی بزرگ کردهاند. وقتی داستان شروع میشود، در خود قرآن آمده که «لَقَدْ كَانَ فِي يُوسُفَ وَإِخْوَتِهِ آيَاتٌ لِلسَّائِلِينَ (یوسف/7)». مثل این است که یقهی آدم را میگیرد و میگوید: اینها را نگاه کن! ولی خوب، گویا زلیخا برای مردم جالبتر بوده!
در یک نگاه دیگر به داستان، قطعههایی داریم. قطعهی اول وقتی تمام میشود که یوسف را در چاه میاندازند. در پایان قطعهی دوم او را در سیاهچال میاندازند. بعد قسمت اوج گرفتن یوسف است. اگر نگاه کنید، یوسف دو بار به سمت عمق زمین حرکت میکند !
۷- فصلبندی
فصلبندیها هم فکر میکنم مشخص است. یک قسمت مقدمه، بعد افتادن یوسف در چاه، قسمت یوسف و زلیخا، زندان و یوسف با برادرهایش. قسمت آخر هم باز فصلهای کوچکتری دارد که آمد و رفت برادرهاست، چند دور میروند و میآیند تا بالاخره ماجرا تمام شود.
حضار: آیا داستانهای فرعی به همین شکل در تورات آمده؟
بعضی بخشها، مثل بخش زندان رفتن و بخش رفت و آمد برادرها به این شکل در تورات نیست. در آنجا مثل قرآن تأکید روی داستان یوسف و برادرها نیست. تورات حالت تاریخ دارد، بیشتر گزارش است و نمیتوانید با فن ادبی آن را بررسی کنید. در تورات معلوم نیست یوسف دارد چه کار میکند. بار اول یوسف خودش را معرفی نمیکند، بعد که با بنیامین میآیند خودش را معرفی میکند، بعد میگوید حالا بروید پدر را بیاورید! نمیدانم چطور این را توجیه میکنند که چرا دفعهی اول خودش را معرفی نمیکند.
۱-۷ شروع و پایان داستان یوسف
حالا بگذارید دربارهی شروع داستان چیزهای دیگری بگویم.
شروع نمادین
شروع داستان، خوب است که با یک واقعه یا یک تک تصویر باشد که به صورت نمادین کل داستان را در خودش داشته باشد و خیلی خوب است اگر نویسنده بتواند ابتدا و انتهای داستان را به هم وصل کند. معمولاً وقتی داستان با یک شخصیت شروع میشود، این حس هست که آن شخصیت اصلی است؛ مثلاً در این داستان، وقتی شما از آغاز یک لحظهی دونفرهی یوسف و یعقوب را میبینید که دارند دربارهی موجودات خارجی خطرناکی که برادران هستند صحبت میکنند. شما طرف آنها هستید و تا آخر داستان انگار از دید آنها به ماجرا نگاه میکنید. البته اگر پستمدرن بود از دید برادرها شروع میکردند ! داستانهای مدرن لزوماً از دید کسانی که قرار است از نظر اخلاقی خوب باشند شروع نمیشود؛ برای تنوع هم که شده از دید آدمهای آن طرفی شروع میکنند!
شگرد هنری خیلی از داستانها هم این است که از اول فکر میکنید یک آدم خوب است اما بعد بد میشود؛ اما به هرحال، وقتی داستان باز میشود و شما یک صحنهای را میبینید، چه نمادین باشد و چه نباشد، تأثیر خیلی زیادی روی برداشتی که از داستان دارید میگذارد. یک مثال خوب، این فیلم «American beauty» است که خیلی اسکار برده است. داستان را پدر روایت میکند، اما صحنهی اول یک مونولوگ از دختر است. این تأثیر خودش را میگذارد تا فیلم کاملاً متعلق به پدر نشود. در صحنهی اول دختر دارد دربارهی پدرش یک چیز بدی میگوید؛ درست است که پدر شخصیت اول است و داستان را بعد روایت میکردند، اما دختر هم وزن زیادی در داستان پیدا میکند.
یک نکتهی دیگر که الان خیلی تأکید میکنند که داستان با صحنهی کوبنده و تکاندهندهای شروع بشود که خواننده یا تماشاگر میخکوب بشود. در قدیم، داستانها را خیلی ملایم شروع میکردند. میگویند دلیلش این است که تعداد کانالهای تلویزیون زیاد شده! اگر طرف در دو دقیقه اول نظرش جلب نشود میزند یک کانال دیگر؛ بنابراین به محض اینکه طرف کتاب را باز کرد، در پاراگراف اول باید یقهاش را گرفت! مثلاً یک داستانی اینجوری شروع میشود که من، دیروز پدرم را کشتم!
شروع این داستان با یک رؤیاست. یوسف برای پدرش رؤیایی را تعریف میکند و پدر معنی آن را میگوید. یک چیز واقعاً نمادین در اینجا وجود دارد که محتوای داستان را تا حدود زیادی پوشش میدهد. در این جا خیلی مهم است که ما همراه یوسف و یعقوب داستان را شروع میکنیم و همراه آنها، چیزی را میدانیم که هیچکسی نمیداند. این برتری را ما در طول داستان داریم. چیزی را میدانیم که برادرها نمیدانند، تعبیر رؤیا را میشنویم. ما هم میدانیم که چرا یعقوب میداند که یوسف نمرده؛ نگران نیستیم از اینکه یوسف را میاندازند در چاه، چون میدانیم که اتفاقی برایش نمیافتد. این چیزها باعث میشود که از لحاظ عاطفی پیوندی با آن دو داشته باشیم و برادرها غریبهتر میشوند. در صحنهی اول، قبل از دیدن برادرها، ما با یک هشدار از طرف یعقوب روبرو میشویم که به یوسف میگوید که این را به برادران نگو، چون کیدی میکنند. سپس جملهی معترضهای میآید که «شیطان برای انسان دشمن آشکار است». اصلاً برادران یک جوری با شیطان پیوند میخورند؛ بنابراین، ما ناظر شیطنتهای برادران هستیم و با آنها هیچ همدلی نمیکنیم. این خاصیتی است که این شروع دارد. همیشه در قرآن اینطور نیست. داستان موسی و خضر را نگاه کنید. درست است که موسی آدم خوبی است اما کسی که مسلط است خضر است. آنجا اما داستان را خضر شروع نمیکند، داستان با موسی شروع میشود و شما در موقعیتهایی که موسی قرار گرفته قرار میگیرید. این یک کار تکنیکی است که شما خواننده را با شخصیتی که میخواهید همراه کنید، ولو اینکه روایت سوم شخص باشد. شروع داستان شروع جذابی است، پسری است، صبح بیدار میشود و رؤیایی را تعریف میکند که شما از همان اول کشمکشی که خواهد شد را احساس میکنید و خیلی زود وارد جایی میشوید که کشمکش وجود دارد.
۲-۷ ارتباط شروع و پایان داستان
پایان داستان هم دقیقاً به شروع داستان ربط دارد. داستان وقتی تمام میشود که تعبیر رؤیا محقق میشود؛ وقتی همهی آنها جمع میشوند و در برابر یوسف سجده میکنند. چرا در داستان کلاسیک این ارتباط پایان و آغاز داستان مزیت محسوب میشود؟ یک حس کمال به وجود میآید. مثل دایره که شما آخرش را به اولش وصل میکنید، حسی از کمال دارد. چیزی به سرانجام کامل خودش رسیده. گرههایی که ایجاد شده همه باز شدهاند و به آخری رسیدهایم که شبیه اولش است. در سینما گفته میشود که حتی اگر ارتباطی بین پایان و آغاز داستان نیست، پایان داستان را در اتاقی که فیلم در آن شروع شده اجرا کنید، یا روی یک شی در اول داستان تأکید کنید و آن را در آخر بیاورید؛ وجود یک عنصر مشترک به این حس کمک میکند؛ مثلاً حتی اگر نتوانسته باشید نقطه عطف پایانی خوبی هم داشته باشید، وقتی به جایی که در اول فیلم دیدهایم برمیگردیم حس تمام شدن به وجود میآید. در داستان یوسف برگشت کامل به اول داستان و چیزی که داستان با آن باز شده وجود دارد.
۳-۷ تفاوت اساسی زاویه دید در تورات و قرآن
به عنوان نکتهی آخر به یک تفاوت اساسی بین داستانهای تورات و قرآن اشاره میکنم. به غیر از حالت گزارشی تورات، ذکر دقیق اسامی و سن آدمها و مکانها و خانواده و … یک تفاوت خیلی مهم بین روایت تورات و قرآن وجود دارد؛ مثلاً در تورات، دربارهی موسی داستانی هست دربارهی اینکه چگونه چادری برای عبادت آماده میکنند و میسازند و … . یک جای خاصی در تورات روایت میشود که موسی، هرروز به این چادر میرود و با خداوند خلوت میکند؛ و هر بار، ابری میآید و اطراف این چادر را میگیرد و بین بنیاسرائیل و موسی حائل میشود. ما در تورات همین را میبینیم؛ چادری را میبینیم که دورش یک ابر هست. نمیبینیم در آن چه خبر است. فقط میدانیم موسی در آن است و دارد کارهایی میکند. در تورات، زاویه دید از طرف مردم است. شما لحظات تنهایی را نمیبینید. در حالی که قرآن با تأکید زیاد چیزهایی را نقل میکند که جزء غیب هستند – که کسی شاهدش نبوده است؛ مثلاً شما میبینید که موسی دارد با خدا صحبت میکند. همه چیز را از دید خدا نگاه میکنید و دیگر غیبی وجود ندارد. یا مثلاً زندان. زندان در تورات نیست، چون کسی در زندان با یوسف نیست و ممکن است یوسف هم برای کسی تعریف نکرده باشد که دو نفر آمدهاند و یوسف خوابهایشان را تعبیر کرده و … . این نقل نمیشود چون «شاهد» ندارد. اینکه در قرآن مرتب تأکید میشود که ما از «انباء غیب» داریم میگوییم، در لحظاتی از همه داستانهای قرآن قابلمشاهده است؛ مثلاً داستان موسی و خضر یک داستان غیبی است و شاهدی ندارد؛ بنابراین بنیاسرائیل اصلاً این داستان را بلد نیستند. بنیاسرائیل اگر بخواهند روایت کنند میگویند که موسی رفت، بعد چهل روز بعد برگشت! چون این را دیدهاند، مگر اینکه خود موسی بگوید چه اتفاقی افتاده است.
در قرآن ما همیشه در چادر، در جاهایی که کسی نمیبیند، هستیم. نمونهی خیلی مشخصش این است که نه در تورات و نه در انجیل، اصلاً «مریم» وجود ندارد. مریم در قرآن ظاهر میشود. برای اینکه کسی دربارهی او روایت نکرده است؛ چون دوست داشته که فراموش بشود. در قرآن جایی هست که مریم آرزو میکند که فراموش بشود. برای همین برای کسی تعریف نمیکند که چه اتفاقی برایش افتاده است. کل داستان مریم جزء چیزهایی است که از انباء غیب هستند؛ مثلاً در داستان یوسف، جایی که یوسف را در چاه میاندازند، به نظر میآید که نه خودش برای کسی تعریف کرده و نه شاهدی داشته است. بلافاصله پشتش میآید که این از انباء غیب است. دعاهای پیغمبران در قرآن نسبت به تورات خیلی زیاد است، لحظات خلوت. اینجا نگاه از بالاست. نکتهی آخر اینکه شما در قرآن به ماجراها از دید خدا نگاه میکنید. این خصلت همه داستانهای قرآن است که به شما آموزش بدهد که صحنهها را از بالا و از همان دیدی که خدا میبیند ببینید. وقتی شما با یوسف و یعقوب همراه میشوید، ببینید یوسف چطور دارد ماجرا را میبیند، شما هم آن طور نگاه کنید. حضور خدا را حس کنید، بدانید که از خدا کجا میتوانید کمک بگیرید، چه کار بکنید و … این در همهی داستانهای قرآن هست.