
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره یوسف، جلسهی ۱۴، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه شریف، سال ۱۳۸۵
۱- مقدمه
به جایی رسیدهایم که فکر میکنم از اینجا به بعد خیلی کمتر از قسمتهای قبل، بحث وجود دارد، زیرا به سراشیبی داستان رسیدهایم. میدانیم یوسف قرار است چکار کند، قبلاً هم در مورد روش او صحبت کردیم. در این قسمت نکتههای خیلی مهم کمتر است به غیر از خود داستان که نقل میشود، بعضی جاها هم نکتههایی هست که من خودم نمیدانم چه باید بگویم. بنابراین فکر میکنم در قسمت آخر داستان کمتر جای بحث کردن وجود دارد.
۲- بار عاطفی و نقاط اوج در نیمه دوم داستان
به نظر من تا یک جای داستان که مقدمات فراهم میشود خیلی متفکرانهتر است. شاید بشود گفت که در نیمۀ اول، یکمقداری تفکر به مسائل عاطفی میچربد. از یک جایی، از جایی که برادران را میگردند بهشدت عاطفی است. نکته این است که شما بفهمید هر آیهای از نظر عاطفی چرا جالب است. در قسمت اول داستان، کمتر عواطف شدید وجود دارد. ولی از جایی که برادران پیدایشان میشود یک ماجرای خیلی بزرگی مثلاً سی سال قبل اتفاق افتاده و حالا دوباره این حوادث زنده و تکرار و یادآوری میشوند و به نوعی قرار است که یوسف سعی کند این آتشی که روشن شده را خاموش کند و تلاش خودش را میکند. مثلاً نسبت به تمام چیزهایی که از اول داستان تا اینجا پیش آمده؛ نگاه کنید به اول داستان، این جمله خیلی بار عاطفی دارد که وقتی از پدرش میخواهند که یوسف را با آنها بفرستد؛ و قرار است او را صبح ببرند و بعد از ظهر برگردانند، پدرش میگوید من دلتنگ میشوم. بعداً ما میفهمیم که اینها سی سال همدیگر را نمیبینند. به نوعی به دلیل اتفاقی که در آینده میافتد بار عاطفی پیدا میکند. یعنی یک نفر اولین بار که این داستان را میخواند، در نیمۀ اولش کمتر عواطف شدید وجود دارد. مثلاً شما فرض کنید جایی که زلیخا کارهایی میکند آدم کمتر احساسات عاطفی به دست میآورد، بیشتر هیجانانگیز است تا اینکه آدم بخواهد بگوید خیلی غمانگیز است و از نظر دراماتیک روی آدم تأثیر میگذارد. البته هیجان هم یک جور عاطفه است ولی منظور من بیشتر عواطفی است که داستان یوسف برایش معروف است. دلتنگیها و دوری و اینکه خلاصه این وقایع به نوعی دوباره سر جای خودش برمیگردد و پشیمان شدن برادران.
در قسمت دوم از آنجایی که برادران برمیگردند، یک بار اوایل گفتم که فرم و ساختار استاندارد داستان این است که شما یک مقدمه داشته باشید، یک پردۀ اول داشته باشید که شخصیتها معرفی میشوند، مقدمات داستان گفته میشود، بعد نقطۀ عطفی هست که وارد پردۀ دوم میشویم، بعد نقطۀ عطف دوم میآید که ما را وارد پردۀ سوم میکند. در پردۀ سوم قرار است داستان به اوج برسد. پردۀ اول تا نقطۀ عطف اول ساختار داستان یوسف خیلی کلاسیک است. همۀ شخصیتهای اصلی داستان به نحو خوبی معرفی میشوند و نقطۀ عطف خیلی مشخص هم داریم؛ جایی که یوسف از خانوادهاش جدا میشود. ولی بعداً دیگر داستان خیلی کلاسیک پیش نمیرود. پردۀ دوم این است که یوسف وارد زندگی عزیز مصر میشود و در مصر زندگی میکند، تا اینکه زندانی میشود و بیرون میآید. الان مثلاً در پردۀ سوم هستیم. ولی پردۀ سوم از شرایط معمولی داستان خیلی طولانیتر است. اصلاً نمیشود به راحتی قضاوت کرد که این نقطۀ اوج کجاست؟! معمولاً در پردۀ سوم یک نقطۀ اوج عاطفی وجود دارد که داستان را به جایی میرساند که دیگر همۀ وقایع برگشتناپذیر میشوند و به اصطلاح مواجهه پیش میآید و همه چیز تمام میشود. میگویند نقطۀ اوج جایی است که همۀ تماشاگرانی که تئاتر یا سینما را میبینند یا داستان میخوانند، احساس میکنند که دیگر داستان دارد تمام میشود و از اینجا به بعد دیگر روتین است.
مثلاً یک داستان کلاسیکی هست به نام ماجرای نیمروز از فِرِد زینمان که فیلمنامۀ خیلی خوبی دارد و کلاً فیلم خوبی است، ریتم خیلی خوبی دارد. من هر جایی که ریتم خوب است خوشم میآید. به سلیقۀ من فیلم جالبی است و محتوای خوبی هم دارد. اگر کسی دیده یا میداند داستانش چیست، خیلی ساده به آن نگاه نکنید. بار تمثیلی خیلی خوبی دارد. در واقع تمثیلی از ماجراهای دوران مَککارتیسم در امریکا است. داستان این گونه شروع میشود که کلانتری در شهر کوچکی هست، ازدواج کرده و دارد میرود، اما همان لحظه خبر میرسد شخصی که او زندانیاش کرده بود با برادرانش برگشته و میخواهند او را بکشند. میتواند برود اما تصمیم میگیرد که بایستد، به امید اینکه مردم کمکش میکنند، چون به نمایندگی مردم آن فرد را دستگیر کرده است. تمام پردۀ دوم فیلم این گونه است که ما لحظه به لحظه بیشتر متوجه میشویم که انگار هیچکس کمکش نمیکند. نهایتاً به جایی میرسد که این باید تک و تنها با چهارتا برادری که یکی هم تازه از زندان آمده و خیلی به نظر میرسد آدمهای وحشی هستند مقابله کند. جایی که راه میافتد که برود و با اینها مواجه شود واضح است که فیلم دارد تمام میشود دیگر! یا این کشته میشود یا آنها را میکشد. نقطۀ اوجی که پیش میآید، نقطۀ عطف پایان داستان جایی است که شما میفهمید همه چیز دارد تمام میشود و معمولاً نقطۀ اوج در آن قطعۀ پایانی است. اینکه مواجهه پیش میآید، خلاصه این کشته میشود یا نمیشود. حالا نگران نباشید همه را میکشد. فیلم روی ریتم به نحو خوبی تأکید میکند. کل داستان از یک روز صبح شروع میشود و فکر میکنم داستان طوری است که در دو ساعت اتفاق میافتد، به اندازهای که شما فیلم را میبینید. و مرتب ساعت را نشان میدهد؛ مثلا پنج دقیقه گذشته، شما میتوانید با ساعت خودتان چک کنید، تقریباً زمانی که در این فیلم هست با زمان واقعی برابری میکند، از وقتی که خبر میرسد و شروع میکند این ماجرا پیش رفتن.
در پردۀ آخر که شاید بحثهای متفکرانه کمتر است؛ خیلی عاطفی است و بیشتر باید حس کنید چه جریاناتی میگذرد تا اینکه فکر کنید. واقعاً پیدا کردن یک نقطۀ عطف نهایی و نقطۀ اوج خیلی سخت است. به نظر من خیلی صحنهها هست که به یک اعتباری میشود گفت نقطۀ اوج داستان است. من دفعۀ قبل گفتم آیهای که شروع پردۀ سوم حساب میشود و بعد برادران میآیند و یوسف به خدمتکاران گفت اموالشان را به آنها برگردانید، شاید وقتی برگشتند این را بشناسند و برگردند، به نوعی من احساس میکنم از نظر عاطفی یک نقطۀ اوج است، به خاطر اینکه تنها جایی است که یوسف را عاطفی میبینید. همیشه با قدرت و با تفکر زیاد کارهایش را میکند، ولی به نظرم آنجا تنها جایی از داستان است که شما حس التهاب یوسف را میبینید. از اینجا به بعد هنر آدمی که داستان را میخواند این است که سعی کند آن چیزهایی که گفته نمیشود را بازسازی کند. چون قسمت پایانی با ریتم خیلی تندی روایت میشود، شما باید حسها را به گونهای دربیاورید. به اندازۀ کافی اشاره وجود دارد که شما بتوانید حس کنید که چه میگذرد، ولی این جوری نیست که واقعاً تند بخوانید و قبلاً فکر نکرده باشید و صحنهها را برای خودتان مجسم نکرده باشید و بهخوبی تحت تأثیر قرار بگیرید. مثلاً همین که بعد از سالها، برادران برمیگردند و یوسف برادرانش را بعد از سالهای سال میبیند، از نظر عاطفی بار خیلی شدیدی دارد. این جملۀ اول که میگوید «وَجَاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ»(یوسف:۵۸)، برادرانش آمدند و بر او وارد شدند، او اینها را شناخت و آنها او را نشناختند، این خودش به اندازۀ کافی از نظر عاطفی گیرایی دارد. تقریباً از این به بعد همۀ آیهها و تکتک جملهها یک جوری بار عاطفی دارند. یک جاهایی کمتر است، هر جایی که روایت با سرعت پیش میرود خیلی از نظر عاطفی قوی هست.
اینجا یک صحنۀ عاطفی خیلی مهم وجود دارد که مستقیماً به آن اشاره نشده ولی به وضوح این صحنه پیش آمده است. اینکه میگویم باید این صحنه را بازسازی کنید یعنی این را باید ببینید که یوسف آمده، اینها او را نشناختهاند، تصمیم گرفته به طور ناشناس برود که چکار کند؟ اول اینکه بفهمد آنجا چه خبر است. هنوز انگار تصمیم قطعی نگرفته که چکار کند. اصلاً پدرش زنده هست؟ برادرش چه میکند؟ اوضاع آنها چطوری هست، چقدر از نظر روانی آسیب دیدهاند. فکر کنم همه قانع شدهاید که اینجا ماجرای برادر یوسف ماجرای خاصی است. به اندازهی کافی شواهد وجود دارد که بلای خیلی بدی سر برادر کوچک یوسف آمده است. اوضاع خود اینها هم که اصلاً خوب نیست، پدر هم که اوضاعش اصلاً خوب نیست. اینکه یوسف نشسته و با اینها صحبت میکند و کمکم از آنها اطلاعات میگیرد و میفهمد که آنجا چه فاجعهای پیش آمده، از نظر عاطفی خیلی صحنۀ قوی هست، اینکه نباید خودش را معرفی کند. برایش تعریف میکنند که برادرمان این جوری شده، مثلا عقل درست حسابی ندارد، احتمالاً هم شاید با حالت توهین این حرفها را میزنند و یوسف میفهمد که چه بلایی سر برادر کوچکش آمده است. و دربارۀ پدر میگویند که این جوری بوده، الان سی سال است که هر چه میگوییم پسرت را گرگ خورده باور نمیکند و همواره میگوید یک روزی برمیگردد. این ماجرای خیلی سنگینی هست، همه را شفاهاً به یوسف میگویند و بر اساس آنچه میشنود تصمیم میگیرد چکار کند.
حضار: ببخشید چرا باید بگویند؟
استاد: یوسف از آنها میپرسد.
حضار: یوسف چه کسی هست که ماجرا را میپرسد؟
استاد: یوسف اینجا کسی هست که اینها آمدهاند از او آذوقه بگیرند.
حضار: چرا من باید از کنعان بیایم مصر، بعد از یوسف تقاضای آذوقه کنم و پول بدهم و برگردم، چرا باید به سوالات جواب دهم؟
استاد: یوسف مهماندار است. سؤال خوبی میپرسد. یک عده آمدهاند آذوقه بگیرند. یوسف به چه مناسبتی آنها را سین جیم می کند؟ زیرا اینها ده نفر هستند، آمدهاند و میخواهند حداقل آذوقۀ ۱۲ خانوار را بگیرند چون پدرشان پیر است نیامده، بعد میگویند برادری هم داریم که آن هم عقل درست حسابی ندارد و نیامده، بنابراین باید توضیح دهند که چرا بیشتر از آنچه که واقعاً نشان میدهند آذوفه میخواهند. ظاهراً مقررات این است که از هر خانوار یک نفر به عنوان نماینده مثلاً مردشان میآید.
حضار: بیشتر نبودند؟ فکر کنم یک خانوادۀ بزرگ بودند.
استاد: چه کسانی؟! من نمیدانم چند نفر همراه برادران یوسف هم هستند، به آنها اشاره نمیشود. مهم این است که دوتا خانوار نماینده ندارند و تمام ماجرا این است. اینها توضیح عجیب و غریبی در مورد یکی از خانوارها میدهند. حالا پدر پیر است.
حضار: اینها آمدهاند پول میدهند بابت غلات دیگر.
استاد: برای اینکه آذوقه محدود است، کوپنی است. برای کوپن هم شما پول میدهید، ولی باید کوپن ببرید. قرار است قحطی بیاید و یوسف روی حساب و کتاب به مردم آذوقه میدهد. الان جایی است که مردم به زحمت و با سرشماری غذا میگیرند. کسی نباید اضافه بگیرد برای اینکه کم میآید. اینجا مقررات سختی وجود دارد و اینها به اصطلاح فرم پر میکنند، کوپن باید بگیرند. اگر دفعۀ اول که آمدند ۱۲ تا را به آنها بدهد، یعنی دیگر میخواهد به آنها بدهد. این ۱۲ تا را دفعۀ اول به آنها میدهد، ولی به آنها میگوید شما باید مدرک بیاورید که حرفهایی که میزنید راست است. یعنی چه برادری دارید که چهل سال سن دارد ولی نمیتواند بیاید؟ چطور میشود آدم چهل سالهای زن و بچه هم دارد ولی نمیتواند بیاید چون مثلاً پدرش نمیگذارد بیاید؟ حرف عجیبی میزنند.
حضار: نمیتواند این باشد که الان یوسف در موقعیت بالاتری است، عزیز مصر است و حق دارد و بدون اینکه آنها فکر کنند چرا سوال میپرسد. این در موردشان لطف میکند که آنها آذوقه ببرند.
استاد: بله، مثلاً میتواند همینجور خودمانی با همدیگر نشستهاند و غذا میخورند و مصاحبه هم میکند، ولی به نظر من این جوری نیست، اینجا مسئلۀ خاصی وجود دارد. بعد از اینکه حرفها تمام میشود یوسف میگوید اگر آن برادرتان را دفعۀ بعد نیاورید دیگر به شما آذوقه نمیدهم. این وسط یک چیزی مربوط به آذوقه هست. به نظر من طبیعی است؛ یک آدمی نیامده ولی برایش آذوقه میبرند و اینجا آذوقه دادن همین جور الکی نیست. یعنی باید از طرف هر خانواده نمایندهای بیاید. طبیعی است دیگر که بهاصطلاح مرد خانواده باید بیاید.
[۰۰:۱۵]
اینها حرف عجیبی میزنند و یوسف هم قبول نمیکند. همه چیز طبیعی پیش میرود و برادران هم اصلاً شک نمیکنند به اینکه چرا این سوال و جوابها میشود و چرا این شک کرده و برادرشان را میخواهد، زیرا حق دارد که اینجا چیزی از آنها بخواهد. به نظر من اینجا یک صحنۀ حذفشدۀ خیلی حساس وجود دارد که برادران احتمالاً با نهایت بیشرمی چیزهایی را تعریف میکنند و قطعاً به خود یوسف هم میگویند که برادری داشتیم که جلوی چشم ما گرگ او را خورد ولی پدرمان باور نمیکند، آن برادرمان هم آنقدر گفتهاند یوسف زنده است، وضعش این گونه شده است. یک صحنۀ حذفشدۀ پیچیده وجود دارد. و بعد از اینکه از آنها میخواهد که برادرشان را بیاورند، جوابی که آنها میدهند شکبرانگیز است. قول میدهند که از پدرشان بخواهند که برادرشان را با آنها بفرستد. انگار همین یوسف را به شک میاندازد، یعنی لحن آنها طوری است که ناامیدند از اینکه پدر او را بدهد، برای همین آن لحظهی حساس پیش میآید. برادران دارند میروند و یوسف متوجه شده که آنقدر اوضاع خراب است که ممکن است واقعاً برنگردند.
حضار: برادرشان نیاید یا برنگردند؟
استاد: میگوید اگر او را نیاوردید اصلاً دیگر نیایید. اصلاً نزدیک من نشوید. لحن خیلی شدیدی وجود دارد که یا میآورید یا حتماً معلوم میشود دروغ گفتهاید و چیزهایی سر هم کردهاید که یک برادر داریم چهل سالش است و پدرمان نمیگذارد بیاید. ولی این حرفی که اینها میزنند و میگویند ما از پدرمان درخواست میکنیم، «وَإِنَّا لَفَاعِلُونَ»(یوسف:۶۱) تأکید میکنند که ما این کار را میکنیم و واضح است که لحنشان به گونهای که بعید است پدر او را بدهد، برای همین است که اینجا یک التهاب وجود دارد. من سعی میکنم این چیزها را برای خودم مجسم کنم. مثلاً شما یوسف را تصور کنید که بعد از سی سال اینها را دیده، واقعاً قبول ندارید که این خیلی لحظۀ سختی است که برادران دارند میروند و ممکن است دیگر برنگردند؟! من فکر میکنم یوسف بیشترین فشار را در این لحظه تحمل میکند. یک جایی اتفاقی در بچگی افتاده، این هم قرار است که برنگردد، ولی حالا برادرانش را دیده که حرف پدر و برادرش را زدهاند، کلی از کنعان صحبت کردهاند و حالا دارند برمیگردند. شما یوسف را تصور کنید جایی ایستاده و رفتن اینها را تماشا میکند که بارشان را میبندند و میروند و به نظر میآید هیچکاری هم از دستش برنمیآید و به نظر هم خیلی ناامیدکننده است، چون ممکن است دیگر هیچوقت اینها را نبیند. برای همین است که اینجا حس خاصی در این آیه وجود دارد که به ذهنش میرسد اموال اینها را پس دهد بلکه نشانۀ خیلی خوبی باشد که پدرشان مطمئن شود اینها دروغ نمیگویند و همینطور هم میشود.
حضار: مگر همان اول سوره این آیه نیست که وحی میشود و میگوید تو اینها را آزاد میکنی، پس یک ایمان قلبی دارد.
استاد: بله، ولی معلوم نیست که اینها هم برگردند. شاید ۱۰ سال دیگر بیایند، شاید یک اتفاق عجیب و غریب دیگری بیفتد، شاید بعد از مرگ پدرشان بیایند. به یوسف وحی نشده که پدر یا برادرت را میبینی، شاید تا آن موقع اینها بمیرند. اینجا یک وضع خاصی هست، واقعاً برایش سخت است که اینها بروند و دیگر برنگردند. میخواهد حداقل چند ماه دیگر برگردند.
حضار: بر اساس چیزی که گفتید آنها مجبور بودند برای تأمین آذوقهشان دوباره بیایند. قحطی است دیگر.
استاد: اولاً لزوماً که نمیتوانند برادرشان را بیاورند، زیرا پدرشان موافقت نمیکند. بعد خود یوسف به آنها گفته که اگر برادرتان را نیاوردید دیگر نیایید و نزدیک من نشوید.
حضار: اگر بیایند و برادرشان را نیاورند باز بالاخره قرارهایی با آنها میبندد. بالاخره یکجوری دوباره برمیگردند.
استاد: نه، یوسف به آنها گفته برنگردید. گفته یا برادرتان را میآورید یا دیگر اصلاً برنمیگردید. من فکر میکنم این تصور اشتباه است که فقط یوسف است که در مصر آذوقه میدهد. ممکن است این گونه نباشد و اینها بتوانند جای دیگر هم آذوقه بگیرند. اصولاً این جوری نیست که اگر نیایند حتماً میمیرند.
حضار: پس برای چه برمیگردند؟
استاد: برای اینکه برادرشان را برمیدارند و برمیگردند.
حضار: چون آذوقه نداشتند برمیگردند دیگر؟
استاد: آذوقه ندارند، ولی اینکه فقط یوسف تنها جای دنیا است که آذوقه میدهد اینطور نیست، شاید جای دیگر گرانتر پیدا شود. میگویید اگر برنگردند میمیرند. فرضاً هم بمیرند، یوسف به آنها گفته نیایید دیگر. حالت حادش این است.
حضار: اینکه یوسف گفته نیایند دلیلی نمیشود که دوباره نیایند. فرض هم بر این بگیریم که حالا جای دیگر هم آذوقه بدهند.
استاد: حداقلاش این است که بدون برادرشان میآیند
حضار: شاید اصلاً برادرشان را از پدرشان بدزدند بیاورند
استاد: اصلاً ببینید کلاً برنامۀ یوسف بهم میخورد. یوسف اینجا برنامهای دارد. شما احتمالا جلسات قبل نبودید که من در مورد اینکه یوسف چکار میکند صحبت کردم. یوسف میخواهد برادرش را پیش خودش نگه دارد و اینها را بدون برادرش بفرستد. بنابراین اصلاً فرضا هم که اینها خیلی گرسنه شدند و با وجود اینکه یوسف گفت برنگردید، برگردند، این که به درد نمیخورد. او برادرش را میخواهد. باید پدر جوری راضی شود که برادر را بدهد ببرند. بنابراین نقشۀ نهایی که میکشد اینست که در آخرین لحظه میگوید بضاعتشان را در رحلشان بگذارید، خیلی اینجا صحنۀ حساسی است. بعداً هم میبینید به خاطر این است که پدر راضی میشود به اینکه برادر را بدهد. اول که برادران از او میخواهند قبول نمیکند، بعد بضاعتشان را میبینند، چرا این گونه است که پدر اول قبول نمیکند؟ پدر اول فکر میکند کاملاً دروغ میگویند، اینها هم حرف پرت و پلایی میزنند. جایی رفتهاند آذوقه گرفتهاند، میگویند به ما گفتهاند دفعۀ بعد آن برادرتان را هم بیاورید. دفعۀ اول که گفتند یوسف را به ما بده بازی کند خیلی حرف معقولتری زدند، آنگونه شد. این دفعه به مصر رفتهاند یک نفر گفته باید حتماً برادرتان را هم با خودتان بیاورید وگرنه ما به شما آذوقه نمیدهیم. چه کسی باور میکند؟! حرفی که اینها میزنند خیلی عجیب است دیگر. اصولاً هم یعقوب دیگر هیچ اعتمادی نسبت به این برادران ندارد. یکبار کار خیلی خطایی کردهاند، و به نظر میرسد هنوز هم آدمهای قابل اعتمادی نیستند. این همه قسم که میخورند یکمقدار نشاندهندۀ این است که نسبت به آنها جوّ اعتماد وجود ندارد. ولی وقتی اینجا یک چیز سختافزاری برملا میشود؛ تا یک جایی هرچه اینها حرف میزنند همهاش غلط است، ولی اینجا که برای پدرشان کالاهایشان را میآورند، یک چیز غیرعادی واقعاً وجود دارد. پدر قانع میشود که اینجا یک مسئلۀ غیرعادی هست. پس میشود به آنها اعتماد کرد. غیرعادیتر از اینکه عزیز مصر بنیامین را خواسته باشد این است که کالاهای اینها را به خودشان پس دادهاند و در روایات تاریخی چیزهایی هست که میگویند برادران میترسیدند از اینکه مجدداً با کالاهایشان برگردند، مثلاً بگویند شما اینها را دزدیدهاید. میگویند مثلاً وقتی برادران دفعۀ دوم برمیگشتند فکر میکردند ممکن است به آنها تهمت بزنند که شما کالاهایتان را خودتان بردهاید، آذوقه هم گرفتهاید و دوباره همان کالاها را برای ما آوردهاید. در قرآن اصلاً چنین شک و شبههای وجود ندارد. اولاً وقتی که اینها کالاها و بضاعت خودشان را میبینند دقیقاً میگوید «رُدَّتْ إِلَيْهِمْ»(یوسف:۶۵) به آنها پس داده شده و واضح است اینها میدانند.
حضار: میدانند که پس داده شده.
استاد: ترسی وجود ندارد. این جوری نیست که مثلاً کسی به آنها داده باشد. کلاً به نظر نمیآید شک و شبههای وجود داشته باشد.
حضار: تاثیری در داستان ندارد.
استاد: نه، اینکه با همین کالاها دوباره برگردند آیا میترسند؟ من فکر میکنم چنین ترسی ندارند.
حضار: این را وقتی میفهمند میگویند، اول به پدر نشان نمیدهند.
استاد: به نظر میآید داستان این گونه است. اولین کاری که میکنند پیش پدرشان میآیند و ماجرا را تعریف میکنند و میگویند این گونه شده است. بعد که رحلهایشان را باز میکنند؛ یعنی قبل از اینکه حتی آذوقهها را باز کنند، همان لحظۀ اول با پدرشان مواجه میشوند و این حرف را میزنند، پدر هم میگوید من این را نمیدهم، چون آن قبلی را بردید و نیاوردید. بعد رحلشان را باز میکنند میبینند که این کالا آنجا هست. آنها را که نشان میدهند پدر راضی میشود.
حضار: خودشان نمیدانستند چنین چیزی هست؟
استاد: نه، یوسف در آخرین لحظه این را به طور مخفیانه در بارشان گذاشته است. این فقط سندی است که یعقوب بفهمد اینها دروغ نمیگویند و یعقوب این گونه قانع میشود که در مصر واقعاً چیز عجیب و غریبی هست. به نظر من یعقوب حداقل میفهمد که یوسف همان جاست. من این جوری حس میکنم. نه اینکه یوسف آن کار را کرده است، اینکه اصلاً این ماجرا، ماجرای عجیب و غریبی است. یعقوب منتظر ماجرایی است که پیش بیاید، نیست؟
حضار: این نمیتواند خودش یک نشانه باشد؟
استاد: چرا، من چیزی به ذهنم نمیرسد که چه پیامی برای یعقوب دارد، ولی ممکن است پیامی دارد رد و بدل میشود، نه به عنوان اینکه یعقوب بفهمد یوسف این کار را کرده است، ولی به نظر من یعقوب میفهمد.
حضار: یوسف نشانهای میگذارد که از آن طرف یعقوب اعتماد کند و برادر را بدهد.
استاد: بله، من سادهترین چیز را میگویم. احتمالا به این ترتیب اعتماد یعقوب جلب میشود که چیز خیلی غیرعادیتر از این چیزی که با کلام میگویند را واقعاً میبیند، ولی اینکه این کار، معنی خوبی هم برای یعقوب داشته باشد ممکن است این گونه باشد.
حضار: میخواهم بگویم شاید یوسف هم حدسی زده باشد که ممکن است یعقوب برادرش را به آنها ندهد.
استاد: صددرصد، حدس نزده قطعاً مطمئن است.
حضار: پس این کار را میکند که احتمالاً یعقوب با این کار اجازه دهد.
استاد: اینها که دیگر احتمالی نیست. اینها حتمی است، ولی اینکه معنی نشانهای داشته، معنی تمثیلی داشته، من میگویم چیزی نمیفهمم که یعقوب چه فهمیده است. ولی فکر میکنم یعقوب از اینجا خیلی چیزها را میبیند.
حضار: حداقل میداند که یوسف کجاست.
استاد: بگذارید این طور بگویم. به نظر من واضح است که یعقوب میداند داستان دارد تمام میشود. چون این یک داستان است دیگر؛ و یعقوب از اینجا میبیند که داستان دارد تمام میشود. دوباره آن صحنهها تکرار میشوند و این پسر را هم دارند میبرند. این دیگر آخر داستان است.
حضار: یک جوری صحنههای بعدی هم میتواند این را منتقل کند که یعقوب خیلی مطمئن این حرف را میزند که بیایید اینجا….
استاد: من میگویم از همین جا که این اتفاق میافتد یعقوب میداند که دیگر داستان دارد تمام میشود.
حضار: این روایت با روایتی که در تورات هست خیلی فرق دارد.
استاد: بله خیلی فرق دارد.
حضار: مثلاً همین جا برادران فکر میکنند غذاها را میخرند و میآیند و پولی که بابت آن پرداخت کردهاند هست، بعد میترسند که برگردند. بعد هم در تورات این جوری آمده که یعقوب اصلاً به این راحتی اجازه نمیدهد برادران بنیامین را ببرند.
استاد: اینجا هم به راحتی اجازه نمیدهد.
حضار: گرسنگی به آنها فشار میآورد و آنها را دوباره میفرستد.
استاد: اینجا این جوری نیست. اینجا یعقوب با دیدن این نشانه قانع میشود به اینکه باید اینها بنیامین را ببرند. بلافاصله تصمیم میگیرد و فقط از آنها عهد سنگینی میگیرد. به نظرم میآید که یعقوب میداند که بنیامین میرود و برنمیگردد، برای همین غلظت کار را زیاد میکند و فشار بیشتری به برادران میآورد. از آن طرف یعقوب هم درست رفتار میکند. یوسف و یعقوب هر دو بدون اینکه بدانند که چه نقشی بازی میکنند و طرف مقابل چکار میکنند، درست رفتار میکنند. مثلاً یعقوب نمیداند که یوسف همۀ کارها را میکند، ولی یعقوب حرکتهای درست را انجام میدهد و ممکن است بیشترین فشار را به برادران بیاورد. یعنی دیوانه میشوند وقتی یوسف برادر کوچکتر را نمیدهد
حضار: درست است به شرطی که بداند چه اتفاقی دارد میافتد.
استاد: یعقوب نمیداند که یوسف، عزیز مصر است، ولی بر او مسلم است که یوسف آنجاست. به نظر من یعقوب میداند، من نمیخواهم روی این تأکید کنم چون نمیتوانم خیلی خوب استدلال کنم. یعقوب میداند که بنیامین دارد پیش یوسف میرود. نه اینکه یوسف، عزیز مصر است، اینکه یوسف آنجاست.
حضار: حالا به این بچههایی که اصلاً به آنها اعتماد ندارد و اینهمه قسم و آیه میخورند، چرا یک دفعه به آنها اعتماد میکند که اینها این کالاها را ندزدیدهاند؟
استاد: برای اینکه در این حد نیستند. شما در پردۀ سوم میبینید که برادران آدمهای بدی نیستند. آدمهایی هستند که خانواده دارند و دیگر به هیچ وجه آن شور و شعف جوانی را ندارند. مشغول امرار معاش برای خانوادۀ خودشان هستند.
حضار: این در تناقض است با اینکه چرا فرزند دوم را نمیدهد. اینهایی که شور و شرّی ندارند و دیگر آب از سرشان گذشته چرا بنیامین را به آنها نمیدهد؟
استاد: در حدی که مثلاً ممکن است دروغ بگویند یا هنوز در این ماجرای خاص حسادت کنند، یا اینکه حرف غیرمنطقی میزنند که عزیز مصر خواسته برادر ما را ببیند و حرفهایشان خیلی منطقی نیست، یعقوب قبول نمیکند؛ ولی وقتی به آنها میگویند شما دزدی کردهاید در همین داستان، واقعاً این لحنشان که میگویند شما میدانید که «مَا جِئْنَا لِنُفْسِدَ فِي الْأَرْضِ»(یوسف:۷۳)، ما نیامدهایم که در این سرزمین فساد کنیم، به ما نمیآید که دزد باشیم. ظاهرشان به نوعی واضح است که اینها اهل دزدی نیستند. عبادت میکنند، حالا ممکن است چون بلایی سر یوسف آوردهاند هنوز هم نشود به آنها اعتماد کرد، شاید این برادر را هم ببرند و نیاورند. یعقوب چه میگوید؟ احساس امنیت نمیکند که این برادر را به دست آنها بدهد، چون به هر حال در دلشان حسادتهایی هست. ممکن است یک آدمی که نمازخوان است و همین الان به طور معمولی میبینید، گاهی کارهای عجیب و غریب کند. یک جاهایی از نظر عاطفی یک گیرهایی دارند.
حضار: در مورد بنیامین که خیلی نباید حسادت کنند؟
استاد: چطور نباید حسادت کنند؟ چون جانشین یوسف شده است، همۀ توجه یعقوب به اوست. اول یوسف بود، یوسف که رفت این فرزند محبوب یعقوب است.
[۰۰:۳۰]
برادران به چیزی که نرسیدند هیچ، توجه خاصی هم دیگر به آنها نشد. بدتر! قبل از ماجرای یوسف، یعقوب کاملاً متوجه اینا بود.
۳- تفاوت روایت قرآن در مورد یوسف با تورات
حضار: خواب یوسف رو شنیدهاند؟
استاد: نه، در تورات این گونه است که برادران خوابهای یوسف را شنیدهاند، ولی در قرآن این گونه نیست که خوابهای یوسف را شنیده باشند. فقط مسئله توجهکردن است. اینها خودشان را برتر از یوسف میبینند برای اینکه جنگجو هستند و فکر میکنند مهمترین چیز این است که مرد جنگجو و قدرتمند باشد و پدرشان را ارشاد میکنند. میگویند «إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ» (یوسف:۸)، پدر ما در گمراهی آشکاری است، ما به این خوبی ولی همه توجه او به یوسف و برادرش است. از نظر من واضح است که هنوز هم حسادت اینها به برادر کوچک هم هست. خلاصه اینها حرفهایی میزنند که نظر یعقوب را جلب نمیکند، ولی وقتی بضاعت را میبیند نظرش جلب میشود. به نظرم یعقوب در اینجا خیلی چیزها را میبیند. نمیداند که یوسف، عزیز مصر است، ولی خیلی چیزها را میداند. از اینجا ماجرایی پیش آمده و یعقوب هم برنامهریزی میکند.
حضار: به نظر شما خیلی غیرمنطقی نیست؟ فرعون خوابی میبیند، یک نفر کنعانی را میآورند که تعبیر کند و خیلیها هم با او مشکل دارند. اصلیترین مشکل هم این بوده که کنعانیان دامدار بودند، مصریان کشاورزی داشتند و این خیلی مشکلات به وجود میآورده. حالا آمده تعبیر کرده و فرعون هم حکومت مصر را در اختیارش قرار میدهد.
استاد: اصلاً شما همه چیز را از روی تورات میگویید.
حضار: من تورات خواندهام.
استاد: اصلاً داستان قرآن این گونه نیست، و این فرعون نیست. شواهد تاریخی هم الان به نفع داستان قرآن است. اینها آدمهایی هستند که از جای دیگر آمدهاند و در سلطنت فراعنۀ مصر قتل کردهاند، در قرآن به آن به اسم فرعون اشاره نمیشود، به او پادشاه میگویند. این مصریها به آن معنایی که شما فکر میکنید مصریهای اصل نیستند. یک دورۀ موقتی است که انگار در جریان سلطنت فراعنه پیش آمده است. از اسم این آدم کم و بیش معلوم است که اینها که هستند، انگار از شام آمده بودند، در بینالنهرین جنگیدهاند. ظاهرا فراعنه این قسمت شمال مصر را یک مدت از دست دادهاند، رفتهاند جای دیگری مستقر شدهاند، بعداً دوباره برگشتهاند. زمانی که موسی میآید فرعون است، ولی این زمان فرعون نیست. اصلاً بحث کنعانی بودن نیست و کسی لزوماً نمیداند یوسف کنعانی است.
حضار: حالا اصلاً فرعون هم نباشد، باز هم یک فرد غریبه بوده که اومده خواب رو تعبیر کرده، پادشاه هم به تعبیرش اعتماد میکند و هم همۀ امکانات را در اختیارش قرار میدهد.
استاد: در این داستان که در قرآن آمده، اصولاً پادشاه آدم خوبی است.
حضار: اصلاً مسئله خوب و بدی نیست.
استاد: چرا! مسئله خوب و بدی است. مسئله این است که اولاً یک آدمی خوب است و به تعبیر رؤیا اهمیت خیلی زیادی میدهد. یک رویا دیده است، معبّرین به او گفتهاند تعبیر ندارد؛ ولی اینقدر ادامه میدهد تا اینکه تعبیرش پیدا شود. الان برای شما تعبیر مهم نیست، واقعاً آن موقع، چنین بساطی در زمان هر پادشاهی بود، خیلی اعتقاد داشتند و اینها را به نوعی الهام الهی میدانستند. یک نفر در زندان مهمترین رؤیایی که پادشاه در عمرش دیده را تعبیر کرده و الان معلوم شده که او را بیگناه به زندان انداختهاند، با او صحبت هم کرده و دیده چه دانشمند بزرگی است. واضح است که خیلی به او اعتماد پیدا کند، زیرا یوسف خیلی آدم قابل اعتمادی بود. یعنی کاملاً اعتماد پادشاه را جلب کرده و بعداً هم میبینید که درست عمل میکند. با تعبیر خودش تقریباً همۀ مردم مصر را نجات داده، کار کوچکی نکرده است. بعداً هم میبینید که رؤیایش هم تحقق پیدا میکند. پس به نظر من، اعتماد پادشاه اصلاً هیچ چیز عجیبی که نیست، اگر اعتماد نمیکرد یک مقدار عجیب بود! پادشاه در حدی هست که مطمئن است یوسف تعبیر درستی به او داده است. معمولاً یک آدمی که اصولاً خیلی هم اهل تعبیر رؤیا نبوده باشد، وقتی تعبیر رؤیای خودش را میشنود حس میکند که درست است یا غلط. فکر کنم این واقعیت روانشناسی است، ولی موضوع این است که پادشاه قطعاً با علاقهای که دارد خودش چیزهایی از تعبیر رؤیا میداند. ممکن است همۀ آدمهایی هم که آنجا بودند بعد از شنیدن تعبیر رؤیا تأیید هم کرده باشند. درست است که اول گفتند این تعبیر ندارد، ولی وقتی میشنوند حتی آدمی که بلد نباشد هم خیلی تعبیر به نظرش خوب میآید. هفت تا گاو لاغر، هفت تا گاو چاق را میخورند….
حضار: یک سؤال در مورد مردمسالاری دارم.
استاد: آن بحثها خیلی مهم هستند، حاشیهای نیستند. این کلاس اصولاً این جوری نیست که قرار باشد فقط در مورد داستان صحبت کنیم، قرار این بوده که این بحثهای متفرقه هم که پیش میآید حداقل سهمی از کلاس را به آن اختصاص دهیم، منتها من امروز قصد دارم سعی کنم قسمتها و جاهایی که در قرآن نیست را بازسازی کنم، کمتر جایی هست که بخواهم توضیحات خیلی تئوری دهم.
حضار: این ابهاماتی که وجود دارد را روشن میکنید، آن قسمتهای تعبیر رؤیا، اینکه چرا اصلاً تعبیرش این است؟
استاد: نه. قبول دارید که اینها متفرقه است. یعنی ربطی به داستان ندارد. اگر وقت شود خوب است، صحبت کنیم. حداقل دوتا رؤیای اول خیلی ساده است، رؤیای پادشاه خیلی پیچیده است. من رؤیای پادشاه را خیلی خوب نمیتوانم تحلیل کنم. برای همین هم پادشاه خیلی خوشش آمده. کسی نتوانسته این رؤیاها را تعبیر کند، رؤیای پیچیدهای است.
حضار: ما که اینها را بازسازی میکنیم چرا جاهایی که مبهم است مثلا به تورات رجوع نکنیم؟
استاد: به نظر من در داستانهای قرآن این گونه است که آن چیزهایی که شما باید بازسازی کنید از درون متن درمیآید. اگر جایی لزومی داشت میتوان رجوع کرد. به نظر من چیزهایی که از درون این متن درمیآید مهم است. یعنی یک جاهایی حذف شده که واضح است. مثلاً واضح است که یوسف با برادرانش صحبت کرده و وضع پدر و برادرش را فهمیده است. برای همین مثل یک رمان است که به اندازۀ کافی آنقدر آن را فشرده شده که میشود آن را بازسازی کرد.
رجوع کردن به متنی مثل تورات باید با بیمیلی انجام شود. من مثلاً اگر قرآن را میخوانم و به نظرم میآید که یک جای خالی وجود دارد که من هنوز نمیفهمم و نمیدانم چگونه باید آن را پر کنم، نهایتاً شاید بشود حدسی را از درون تورات درآورد. باز هم شما آن را باید ببینید با قرآن سازگار باشد، من فکر میکنم بعضی از این صحنهها داستانسازی شده، حتی شایعاتی از تورات آوردهاند یا خودشان داستان ساختهاند که بعضیها خیلی جالب نیست. اتفاقاً اینها گمراهکننده است. مثلا (دفعۀ قبل هم گفتم) داستان ساختن درباره اینکه چرا برادرش را از برادران خواست، تهمت جاسوسی زدند و این حرفها. قبول دارید که این مانع از این میشود که شما داستان را بفهمید اینطوری که در قرآن هست. برای اینکه اینجا این نکته مهم است که شما فکر کنید و بفهمید که چرا یوسف برادرش را میگیرد و چرا منطقی به نظر میرسد که وقتی این برادرش را درخواست میکند آنها شک نمیکنند. اینجا نکتهای در مورد برادر هست. ولی در آنصورت فوری به این داستان رجوع میکنید. این داستان را کسی ساخته که خودش نمیداند، چون نفهمیده یک داستان برایش ساخته است. اصولاً اکثر مکانیسم این داستانهای حاشیهای در مورد قرآن همین است. جایی که فهمیدنش سخت بوده، فوری یک داستان چرند ساختهاند و این باعث میشود که آدم به چنین کاری فکر نکند. کار به اینجا که رسید میگوییم: بله! راست میگوید، اینجا چگونه برادر را خواست که آنها شک نکردند، لابد جاسوسی چیزی بوده است. فکر نمیکنید و از متن خارج میشوید و متن را خوب نمیفهمید. به نظرم تا جای ممکن آدم از متن خارج نشود بهتر است.
۱-۳ برای خارج نشدن از متن، مراجعه به شأن نزولها هم لزومی ندارد
من در مورد شأن نزول هم نظرم همین است. اکثریت قاطع شأن نزولها هم همین گونه ساخته شدهاند. یعنی هر جایی در قرآن که فهمیدن یک واژهای کمی سخت است، ابهامی وجود دارد، معلوم نیست خطاب به کیست، فوری داستان ساختهاند که بله این گونه بود، مثلاً یکی آمد پیش پیامبر، بعد در جوابش این حرف را زدند؛ و بعد چون شما قبلاً داستان را شنیدهاید، وقتی آیه را میخوانید میبینید بله راست میگویند، سازگار است. معلوم است سازگار است! برای همین ساختهاند دیگر! مثل چیزی که شما آزمایش میکنید، همه چیز را طوری دستکاری میکنید که آخر آن نتیجه را میدهد. ما یک آزمایشگاه الکترونیک ۳ داشتیم. این آزمایشگاه فرکانس بالا بود، همۀ دستگاهها خیلی فرسوده و مثلاً ۲۰ ساله بود. با اسیلوسکوپ نمیشد آن جوری فرکانس را اندازه گرفت. اصلاً باور کنید نتایجی که به دست میآوردیم و در فرمولها میگذاشتیم ممکن بود یک جریان خیلی ضعیف ۵۰ آمپر شود. بعد درستش میکردیم، چون نتایج نهایی را میدانستیم چیست. حداقل در آزمایشگاه الکترونیک ۳ همه این کار را میکردیم، یعنی نمیشد غیر این کار کرد.
شما شأن نزولها را که میبینید با آیهها سازگارند یا همین داستانهایی که اطراف داستانهای اصلی است به همین شیوه است. گاهی داستانهای وحشتناکی وجود دارد اطراف ابهاماتی که داستانهای قرآن دارد و شما باید به آن فکر کنید، اما همه چیزهای سهلالوصولی هست، که بله موسی رفته بود آنجا، به او گفتند این جوری و… او این حرف را به این دلیل زد، در حالی که تمام جاهایی که فهمیدنش سخت است نکتههای اصلی هستند که شما باید خوب فکر کنید و سعی کنید از درون خود داستان دربیاورید که ماجرا چیست، مثل همین داستان یوسف. دقیقاً به نظر من این داستانهای پیرامون داستان و همین تورات است که باعث شده داستان یوسف را خیلیها خوب نفهمند. برای اینکه فوری میگویند: بله! اینجا که با آن داستان جور درمیآید، اینجا هم این جوری است، دیگر تا آخرش میروند و ماجرا را متوجه نمیشوند.
۴- توجه به تکرار واژهها و تلاش یوسف برای انجام رسالتش
من جلسات خیلی قبل هم صحبت کردم و خیلی نمیخواهم این حرفها را تکرار کنم که در این قسمت که پیش پدرشان برمیگردند، از اینجا به بعد، به تکرار واژهها دقت کنید؛ یوسف دارد صحنهها را تکرار میکند، تاریخ را برای برادرانش تکرار میکند، به خاطر اینکه در واقع آنها به نوعی کارهایی که کردهاند را بفهمند. یوسف رسالتش را انجام میدهد. مثلاً این جایی که از پدرشان میخواهند که برادر را بفرستد، دقیقاً این جمله تکرار میشود و آخرش میگویند «وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ»(یوسف:۶۳) عین همین جمله را وقتی گفتند که یوسف را خواستند. و این صحنهها تکرار آن صحنههاست و تا آخرش هم یوسف آن را پیش میبرد. آنها را وادار میکند که همان طور از پدرشان درخواست کنند و این یکی برادر را بگیرند. دقیقاً ببینید بنیامین در این قسمت داستان نقش یوسف را بازی میکند. یک بار دیگر همهچیز تکرار میشود، فقط این دفعه برادر کوچک یوسف شده، برادران که این دفعه تصمیمشان نیست یک جوری این یکی را هم جایی میگذارند و میآیند. منتها نکتۀ خیلی مهم این است که این دفعه تقصیر ندارند.
۱-۴ سایکودرام چیست؟
من اول به چیزی اشاره کنم که نمیدانم دفعۀ قبل گفتم یا نه. در مورد سایکودرام صحبت کردم؟ سایکودرام (تئاتردرمانی) یک تکنیک رواندرمانی است که الان نمیخواهم بگویم خیلی متداول است ولی رسمیت دارد و آدمهایی هستند که متخصص سایکودرام هستند. یک مقدار هم عجیب است که چرا در تلویزیون ایران مثلاً حدود یکی دو سال قبل، شبکۀ چهار یک مجموعه در مورد سایکودرام پخش کرد؟! چون این همه چیز هست که در موردش حرف هست، چرا سایکودرام؟ نه یک جلسه، یک برنامه در مورد سایکودرام داشتند. سایکودرام خیلی چیز جالبی است، ولی عجیب بودنش این است که مثلاً شما یک روز بروید در خانه و ببینید مثلاً یک برنامۀ ده قسمتی در مورد پل سزان پخش میشود تعجب نمیکنید؟ که هیچ نقاشی در تلویزیون مطرح نیست، یک دفعه گیر دهند به یک آدم خاص و این همه حرف بزنند؟! عجیب است دیگر. این هم به نظر من عجیب است که یک دفعه یک برنامۀ طولانی چندقسمتی در مورد سایکودرام با جزئیات خیلی زیاد نشان دهند. سایکودرام این است که شما میخواهید آدمی را رواندرمانی کنید، او را در یک نمایش شرکت میدهید. گاهی همۀ آدمهایی که در یک نمایش هستند، آدمهایی هستند که مال موسسهای هستند و مثلا برای رواندرمانی رجوع کردهاند. مثلاً یک آدم خجالتی را در یک درام شرکت میدهند که نقش برعکس خودش را در مقابل یک آدم خجالتی بازی کند. و شرکت این آدم در درام باعث میشود روی روحیهاش تأثیر بگذارد. همین که فرد در نمایش قدرت این را پیدا میکند که کاری را که در واقعیت نمیتواند را انجام دهد. در نمایش به او میگویند این جمله را بگو و چون نمایش است میگوید، دیگر آن ترسهای واقعی وجود ندارد. مثلاً فرض کنید آدمی که در مقابل رئیس خودش خیلی ضعیف است و مثلاً خیلی سرش کلاه میگذارند، شما در یک نمایش کاری کنید و نقشی به او دهید که این در مقابل رئیسش میایستد و حرف خودش را میزند، او پتانسیل این را پیدا میکند که یاد بگیرد در زندگی واقعی همان نقطهضعفهای عملی خودش را جبران کند.
[۰۰:۴۵]
منتها ایدهاش خیلی از این چیزی که من میگویم عمیقتر است. یعنی لزوماً این گونه نیست که فقط یک نقطهضعف پیدا کنند که طرف کاری را نمیتواند انجام دهد. اصولاً یک درام (نمایشنامه) طراحی میکنند یا بر اساس شخصیتهای درامهای موجود تصمیم میگیرند، یعنی رواندرمانگر احساس میکند که اگر این آدم این نمایش یا نقش را بازی کند خیلی برایش مفید است. بازی کردن به نوعی به او پتانسیلهای جدید میدهد و نقطهضعفهای او را برطرف میکند، البته نه اینقدر مستقیم که من گفتم. این به نوعی اولین سایکودرام تاریخ است که برادران در نقش خودشان بازی میکنند منتها این دفعه بیگناه هستند. همۀ این کارها را انجام میدهند، بنیامین نقش یوسف را بازی میکند. این واقعاً یک نمایش است که یوسف دارد از راه دور این را کارگردانی میکند. اینها را میفرستد، همان صحنهها را تکرار میکند تا اینکه دوباره یک مقدار چیزهایی را بفهمند. حالا اینکه بعداً چقدر روی اینها تأثیر میگذارد، یوسف کار خودش را انجام میدهد، حالا اینکه نتیجهاش چیست، مثلاً قاطعانه همهشان اصلاح میشوند یا نمیشوند، به نظر میآید این اتفاق نمیافتد! ولی یوسف حداکثر کاری که میتواند بکند را انجام میدهد. من روی این تأکید کردم که آن جملهای که تکرار میشود، این صحنه همان صحنهایست که شما اول داستان دیدید و دوباره باز هم همان حرفهای مشابه را یعقوب به آنها میزند. اینجا قبلاً در مورد ریتم جملهای که اینها میگویند صحبت کردم، در جلسات قبلتر که در مورد ریتم کلام صحبت میکردم چیزی در مورد جملهای که برادران به یعقوب میگویند که «مَا نَبْغِي ۖ هَٰذِهِ بِضَاعَتُنَا رُدَّتْ إِلَيْنَا ۖ وَنَمِيرُ أَهْلَنَا وَنَحْفَظُ أَخَانَا وَنَزْدَادُ كَيْلَ بَعِيرٍ ۖ ذَٰلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ» (یوسف:۶۵) به نظر من میرسد که یوسف به آنها گفته اگر برادر را بیاورید بار یک شتر جایزه هم میگیرند. این عبارت «وَنَزْدَادُ كَيْلَ بَعِيرٍ» یعنی چه؟ یعنی متاعمان که رد شده را میبریم ، برادرمان را هم میبریم «وَنَزْدَادُ كَيْلَ بَعِير»، یک بار شتر اضافه میگیریم. به نظر میآید وعدۀ دیگری به آنها داده شده است. ولی از قول یوسف این را نمیشنویم، از قول برادران میشنویم. چرا؟
آنجایی که یوسف گفت برادرتان را بیاورید شما نمیشنوید که یوسف بگوید اگر بیاورید یک بار شتر پاداش میدهم. اما به هر حال ما همان را میفهمیم. به نظرم اینجا ما این را میفهمیم….
اگر آنجا گفته میشد و اینجا گفته نمیشد هم تقریباً همین بود دیگر. اما اینجا گفتنش بهتر است. در این جملهها هیجانی که ایجاد شده خوب است که برادران این حرف را هم بزنند. و چون اینجا گفته شده میتوان از آنجا حذف کرد. ولی من یک نکته را قبلاً گفتم، همۀ چیزهای در مورد معاش را برادران میگویند. اصولاً شما همهاش باید این حرفها را از برادران بشنوید، یعنی همهاش حرف کِیل و این جور چیزها، اصلاً انگار مناسبت بیشتری دارد در داستان که شما از قول برادران این را بشنوید تا یوسف.
حضار: ببخشید شما گفتید این بار که در نقش بیگناه ظاهر شدند، قبلاً هم یوسف را به طمع برده بودند و نیتشان بد بود، این دفعه هم دارند به نیت طمع میبرند اما نیتشان خوب بوده.
استاد: اصلاً اینجا طمع که نیست، بیچارهها امرار معاش میکنند. اصلاً برادران هیچ کار بدی نمیکنند، آنها برای خانوادهشان که قحطی زده هست امرار معاش میکنند و خیلی هم خوشحالند. شما از اینجا که برادر را به آنها میدهند تا آنجایی که برادر را میگیرند دقت کنید که چقدر کیف میکنند. در این داستان آن صحنه خیلی صحنۀ خاصی است و تنها جایی است که به نظرم واقعاً تاکید فوقالعادهای در این صحنۀ این داستان هست؛ جایی که این جام را از درون رحل برادر کوچک درمیآورند، اینها همه سکته میکنند! همه چیز فراهم است. ببینید چه هیجانی دارند، متاعشان را پس گرفتهاند و میتوانند دوباره بروند. اینها آدمهایی هستند که اهل امرار معاش هستند و تمام زندگیشان همین است. یعنی در واقع یک بار مفت فعلاً گرفتهاند، میروند یک بار دیگر بار بگیرند. همان قدری که دفعۀ اول گرفته بودند میتوانند بگیرند و یک بار شتر جایزه بگیرند. فقط کافی است برادر را ببرند و برگردانند. خیلی خوشحالند. شما فکر کنید وقتی از آنجا میآمدند چقدر خوشحال بودند تا اینکه این اتفاق افتاد که مجبور شدند برادر را آنجا بگذارند. دیگر نابود شدند! واقعاً آن لحظه در این داستان (که برسیم) از نظر روایت لحظهی خیلی خاص است، یعنی از نظر روایی، اتفاق خاصی میافتد. تنها جایی در این داستان است که میاننویس وسط دیالوگ میآید. یعنی به محض اینکه این جام درمیآید شما یک میاننویس دوخطی دارید، انگار که زمان متوقف میشود. یک سری کارتونهای ژاپنی هست که بازیکن شوت میزند بعد یک دقیقه این را نشان میدهد. واقعاً میاننویس است و از نظر ریتم به شما فرصت میدهد قیافۀ این برادران را یکییکی مجسم کنید. همه ایستادهاند، و این هم آخری هست؛ دقیقاً هیجانانگیز است که یوسف از تکتک این بارها بازرسی میکند و آخر میرسد به برادر و جام را از رحل او درمیآورد. اینها دیگر دارند میروند، دوباره خوشحال شدهاند که اصلاً این امکان ندارد، عقلش به این چیزها نمیرسد که جام پادشاه را بردارد. خیلی لحظۀ خاصی است. کار یوسف همان جا تمام میشود، یوسف همین را میخواهد. یعنی کِید یوسف از اول این ماجرا که میگوید برادر را بیاورید شروع میشود تا اینکه آن جام را بگذارد و دربیاورد و قبلش هم خیلی جالب است. قبلش به آنها میگوید اگر این جام را داشته باشید چکار کنیم اگر دروغ گفته باشید. خودشان میگویند جام را از رحل هر کسی پیدا کردی او مال تو، بردهی تو شود. حرف خودشان است، بعداً هم در داستان تأکید میشود که در مصر چنین مقرراتی نبوده که اگر کسی دزدی کرد او را برده بگیرند. خودشان این کار را کردند. برادر را دادند به یوسف و حالا باید بدون برادر برگردند…
حضار: میدانست آنها همین را میگویند.
استاد: بله، دقیقاً. اصلاً برنامۀ یوسف همین است. از اولش که میگوید برادر را بیاورید تا اینجا، این کید یوسف است.
حضار: کیدش این بود که برادران پیشنهادی دادند که واقعاً به نفع یوسف بود.
استاد: نه، این قانون کنعان است. یوسف از اینها میپرسد که اینها این حرف را بزنند. این اصلاً خوششانسی نیست. میگویند «كَذَٰلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ»(یوسف:۷۵)، ما این جوری جزا میدهیم کسی که چنین کاری کند. یوسف این را میداند. از اول همۀ برنامهها همین است دیگر، آن ظرف را گذاشته که دربیاورد و اینجا شما صدای شکسته شدن استخوان را بشنوید. لحظۀ حساس داستان است. این میاننویس دقیقاً این کار را میکند و به طور طبیعی نباید اینجا باشد. باید دو سهتا آیه بعدتر باشد. ولی اینجا آمده، برای اینکه این لحظه، لحظۀ خاصی است که به اینها فشار عظیمی میآورد. کشته ندادند، ولی فکر کنم همهشان تا حد سکتهکردن پیش رفتند. برای اینکه وقتی برمیگردند خیلی خوشحال بودند. شما از همین جا احساس برادران را درک کنید که با چه حالی رفتهاند، همه چیز هم طبیعی است.
۲-۴ رفتار یعقوب هم در جهت با خواست یوسف
میبینید یعقوب همه چیز را در جهت کاری که یوسف میخواهد فراهم میکند. اینکه چگونه میفهمد چکار باید کند من واقعاً نمیدانم. اینها را یک جوری میترساند که از بابهای جداگانه بروید، به اضافۀ اینکه من یک بار گفتم چون این یکجور روش سرچکردن در شهر است که احساس میکند یوسف آنجاست و اینها را میبیند، مسئله این است که اینها با هول و هراس دارند میروند. ولی به هر حال در راه میبینند که چیزی نیست کاملاً شاد میشوند و میروند. یک چیز دیگر هم اینجا وجود دارد، اینکه یوسف حرفهای اینها را دربارۀ برادرش باور میکند یا نه اول باید حسها را خوب بگیرید که اتفاقهایی که میافتد، جاهایی که مثلاً اتفاق خیلی حساسی افتاده، واقعاً متوجه شوید و سرسری نگذرید. مثلاً یک جای حساس به نظرم از نظر برادران هنوز این است. یک داستان جانبی درست کردهاند که یوسف بساطی میچیند، در حجرههای مختلف اینها را دوتا دوتا میچیند، بعد خودش میرود سراغ برادر کوچکتر؛ داستانی که در خیلی جاها نقل میکنند، میخواهند یک آیه را توجیه کنند که چگونه یوسف با برادر تنها میشود که این را در آغوش میگیرد. به نظر من خیلی واضح است. مگر به برادران نگفت که بنا به آن حرفهای عجیب و غریبی که زدید باید مدرک بیاورید؟ الان به نظر من صحنه این جوری است؛ برادران منتظرند که یوسف تأیید کند که همۀ حرفهایشان را باور کرده یا نه. قرار است ببیند این آدم همین جوری که اینها میگفتند مثلاً کمی حالت غیرعادی دارد، یا یک نفر همین جوری از بیابان آوردهاند. اینکه دفعۀ قبل من گفتم چرا برادر را میخواهد، شاید یکی دیگر را بیاورند که یک آدم غیرعادی است. یک چیزهایی در مورد این برادر گفتهاند که یوسف چک میکند و بنابراین طبیعی است که با او تنهاست. در این صحنه یک جوری التهاب برادر را دارند، که شاید این در باز شود و یوسف بگوید نه، این برادر آن طوری که شما میگفتید نیست و شما دروغ گفتهاید و برگردید. یک مشکلاتی وجود دارد، اما آن لحظه که اینها دارند برمیگردند همه چیز حل شده است. آمدند، هیچ بلایی سرشان نیامد، برادر را هم یوسف تأیید کرد، او را به آنها داده، کیل شتر اضافه را هم به آنها داده و همه چیز به خوبی خوشی است، دارند برمیگردند، فقط همین لحظهای که خود اینها میگویند جام را نزد هر کس پیدا کردی بندۀ تو باشد و آن را از رحلش درمیآورند. اینکه چیزهایی وجود دارد، حساسیتهایی وجود دارد و آن لحظه، لحظۀ خاصی در این داستان است که این جام از درون رحل برادر کوچک درمیآید.
اینکه یعقوب از اینها تعهد سنگینتری میگیرد، نسبت به حالت عادی فشاری است که بعداً به برادران میآید، هر کاری که یعقوب میکند به شدت در جهت برنامۀ یوسف است. به نظر من یعقوب نمیداند که یوسف عزیز مصر است، ولی چیزهایی میداند دیگر. از این متاعی که برگردانده شده و به هر حال داستانهای این جوری را خوب میشناسد که چکار باید کند. خلاصه برادران را در فشار بیشتری میگذارد، برادران را با یک حالت ترس و وحشتی به سمت مرز مصر میفرستد. اینها همه بعداً کمک میکند به اینکه برنامههای یوسف بهتر عملی شود. اینجای داستان را فکر کنم قبلاً به اندازۀ کافی در موردش صحبت کردهایم. از برادران تعهد میگیرد، آنها را میفرستد و به آنها میگوید از درهای متعدد وارد شوید و تأکید میشود که وقتی وارد میشوند هیچ چیز خاصی پیش نمیآید، ولی «إِلَّا حَاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضَاهَا» (یوسف:۶۸) مگر اینکه در نفس یعقوب حاجتی بود که به آن رسید. بهترین چیزی که به ذهن من میرسد که خیلی روی آن تأکیدی ندارم این است که احساسم این است که یعقوب میداند یوسف در آن شهر است، ولی نمیداند که عزیز مصر است و همۀ برنامهها، برنامههای یوسف است. بگذارید چیزی بگویم که به نظر من طبیعی است. یعقوب آدمی است که همۀ سنتهای الهی را میشناسد و میداند که در این دنیا چه اتفاقهایی باید بیفتد و چه اتفاقهایی نباید بیفتد. قبول دارید که بنیامین اینجا کاملاً یک آدم بیگناه است و بلایی سرش آمده است. من فکر میکنم یعقوب خیلی طبیعی میدانست که خدا کاری برای این میکند، قرار نیست تا آخر عمرش همین جوری بماند، مثلاً یک آدمی که در بچگی خودش فیکس شده است، بعد از اینکه آن اتفاق افتاد. به نظر من یعقوب میداند که یک اتفاق خوب در زندگی این برادر میافتد.
حضار: شاید بخاطر یعقوب بودنش چنین حسی داشته باشد؟ ولی به خاطر سنت؟ از کجا میدونه خدا براش چه تصمیمی گرفته؟
استاد: فکر کنم بیشتر و کلیتر از آن است. مسئلۀ علم است. میداند که بنیامین این جوری نمیماند، نه به دلایل خاص، دلایل یک مقدار عامتر. بگذارید این گونه بگویم؛ حالا روی عام و خاصش بحث نداریم، من فکر میکنم یعقوب مثل یوسف تشخیص میدهد که راهحل برادر کوچک این است که یک مدت با یوسف یک جایی تنها باشد. اصلاً این برادر دارد آنجا میرود، این اتفاق برایش میافتد. پس یعقوب چکار باید کند؟ کاری کند که اینها همدیگر را پیدا کنند. برای همین اگر یوسف در آن شهر است، برادران از یک کانال بروند و بیایند ممکن است یوسف را نبینند و یوسف اینها را نبیند، ولی اگر از همه طرف وارد شهر شوند احتمال اینکه این اتفاق بیفتد بیشتر است. به نظر من یعقوب دارد دنبال یوسف میگردد. از راه دور دارد سعی خودش را میکند.
حضار: واقعاً توجیه این جمله نیست. برای اینکه او این کار را کرده که این احتمال بیشتر شود، ولی یعقوب چیزی میخواسته (که مطرح نشده چه بوده) و آن چیز را بدست آورده. باید یکچیزی باشد، یعنی این احتمال را نمیشود به معنای آن گرفت.
استاد: دقیقاً به دلیل این جمله و اینکه خیلی تأکید میشود که اینجا علم شدیدی را یعقوب از خودش نشان میدهد، من خودم خیلی از این چیزی که میگویم راضی نیستم. این میتواند باشد، ولی ممکن است یک چیز خیلی جالبتر از این هم باشد.
حضار: علم شدید در چه جملهای هست که این را نشان میدهد؟
استاد: جملۀ «وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِمَا عَلَّمْنَاهُ وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ» (یوسف:۶۸) خیلی بر این تأکید میشود. هیچ جای داستان اینقدر تأکید نیست روی اینکه یعقوب چیزهایی میداند، چیزهایی که ما هم میتوانیم بدانیم.
[ ۱:۰۰:۰۰]
همین که روی آن تأکید میشود ذهن آدم را برمیانگیزد که شما فکر کنید که این چیست که یعقوب میداند و این کار را میکند، والا لزومی ندارد ذکر شود. به هر حال اینکه این ماجرا ذکر میشود و روی آن تأکید میشود، یک چیزی است که یعقوب از دانش خودش استفاده میکند، دانشی که دانش خاص لَدُنّی و اینها نیست، چبزی است که برای ما هم قابل بدست آوردن هست.
حضار: وقتی یوسف به مصر رفته و حاکم شده اسمش عوض شده و اسم دیگری رویش گذاشتهاند؟
استاد: بله.
حضار: به خاطر این پرسیدم که برادران وقتی میآیند اسم او را میپرسند
استاد: نه، حتی ممکن است هویت کنعانی بودن یوسف هیچ وقت فاش نشده است. لزومی ندارد فاش شده باشد.
حضار: ولی اسمش هم تغییر کرده بوده.
استاد: بله، صددرصد. با لقب او را میشناسند، با اسم عزیز میشناسند، همیشه هم با عنوان عزیز او را صدا میکنند. وقتی آمده بچه بوده، طبیعی است مثلاً اسمی گذارند که برایشان جالب باشد وقتی صدایش میکنند. و اینکه یوسف هم از همان بچگی پنهانکاری میکند. به نظر من مثلاً نمیگوید خاندانش چه کسانی هستند و حداقل در چاه افتاده است.
در این آیه «حَاجَةً فِي نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضَاهَا» (یوسف:۶۸)، لزوماً نمیشود استدلال کرد که این چیزی که من میگویم منظور آن حاجت نیست. اینکه یعقوب انگار سیسال هیچ کاری نکرده و فقط صبر کرده. یک پدری میداند پسرش زنده است ولی به دلایلی مجبور است کاری نکند. خلاصه بعد از سی سال فرصتی پیش آمده و آخر داستان است، این هم دارد دستی میزند که شاید یوسف پیدا شود. همین جا، همین موقع، به نظر من حاجتی در نفس یعقوب هست که این جوری هم قضا میشود که کار خودش را انجام میدهد. ولی من احساسم این است که هنوز اینجا یک راز خیلی بزرگتر از این وجود دارد.
حضار: این جملۀ «وَ ما أُغْنِی عَنْکُمْ مِنَ اللّهِ مِنْ شَیْءٍ» (یوسف:۶۷) با چیزی که میگویید چه نسبتی دارد؟
استاد: آن یک حالت ترساندن دارد. به برادران این گونه میگوید. نمیگوید شما بروید من چه میخواهم. چیزی در نفس یعقوب هست که صراحتاً به برادران نمیگوید. چیزی که به برادران میگوید این است که اینجا خطری وجود دارد. به آنها این گونه میگوید، ولی در نفس خودش چیزی هست. این را به وضوح میفهمیم. من دارم توجیه میکنم که شاید آن چیزی که یعقوب میخواهد این است که دنبال یوسف میگردد، ولی خودم هم خیلی از این توجیه راضی نیستم.
حضار: تأثیری که قبلاً در مورد چشمزخم و اینها گفتید خیلی متناسب است با آیههایی که مثلاً میخواهد آنها را از چیزی محافظت میکند.
استاد: خیلی خیلی بعید میدانم چنین چیزی درست باشد. اینکه «لَذُو عِلْمٍ لِمَا عَلَّمْنَاهُ» (یوسف:۶۸)، این همه دارد تأکید میشود! اینجا یک نکته خیلی بزرگی است. به نظر من یک چیز خیلی مهمی وجود دارد و نکتهای که من میگویم آنقدر مهم نیست. با توجه به تأکیدی که اینجا هست احساس میکنم اینجا یک چیز خیلی خیلی مهم قابل کشفی وجود دارد که آدم باید خوب فکر کند تا بفهمد که شاید خیلی بیشتر از آن است که بخواهد مثلاً احتمال پیدا شدن یوسف را افزایش دهد. یک چیزی خیلی بزرگی است.
حضار: اینکه یعقوب میگوید از درهای مختلف وارد شوید نشون دهنده استرس یعقوب نمیتونه باشه؟
استاد: نه، اصلاً یعقوب دارد کاری میکند، به آنها یک جوری میگوید که انگار یک ترسی آنجا وجود دارد، ولی او به یک دلیل دیگر دارد آنها را از درهای مختلف میفرستد که من چیزی میگویم، که خودم خیلی راضی نیستم. احساس میکنم باید یک چیز بزرگتر از این باشد. یا شاید در همین جهتی که من میگویم باشد، ولی یک چیز بزرگتری به آن وصل شود. فقط مسئله چیزی که من میگویم نیست، اینجا تأکید خیلی زیادی میشود که یعقوب با این کاری که میکند انگار اوج دانش خودش را نشان میدهد. یک چیز خیلی بزرگ باید بفهمیم نه یک چیز متوسط. چشمزخم اصلاً کوچک است، متوسط هم نیست.
حضار: شاید یجور متنبه کردن برادرهاست که خیلی به گروه عُصبِه بودن فخر میکردن و با پراکندن اونها از درهای مختلف، یجور شکسته شدن این حس برادران هست
استاد: فکر میکنم این حرفی است که کم و بیش در همین جلسۀ گذشته مطرح شد و احساسم این است که باز کوچک است برای این کاری که میکند. مثلاً اینها در تمام طول راه با همدیگر هستند، اگر بلایی بخواهند سر بنیامین بیاورند میآورند، با هم برمیگردند، اینکه یک لحظه از درهای مختلف بروند، آن حالت عُصبِه بودنشان شکسته شود، کمی برای من بعید است. چیزی در درون یعقوب هست که باید فهمید. من آن را برای خودم باز میگذارم. برای خودم فکر کنم ببینم چیزی میفهمم یا نه؟ آدم باید صادقانه، نه فقط با قرآن، با آثار هنری، با هر چیزی، که خودش احساس میکند هنوز خوب نیست، آن را باز بگذارد شاید بعداً فهمید. شاید یک چیز خیلی خیلی بزرگی یک نفر فهمید از اینکه یعقوب چکار میکند.
حضار: اگر فهمش خوب باشد هم باز است.
استاد: بله، ولی آدم گاهی اوقات احساس میکند که یک چیزی را خیلی خوب فهمیده، دیگر حداقل روی آن فشار نمیآورد که چیزی بفهمد. من فکر میکنم اینجا جایی است که خوب نفهمیدهام، یعنی هنوز احساس میکنم یک چیز خیلی بزرگتر را باید بفهمم.
۵- ادامه داستان
این صحنه هم که چگونه میشود که یوسف با برادرش تنها میشود و او را در آغوش میگیرد و بعد این جملۀ عجیب را میگوید که یکی از نشانههای متعددی است که نشان میدهد برادر وضع عادی ندارد. اولاً اینکه چرا آن داستان جانبی را ساختهاند که ۱۲تا برادر، زوجزوج نشستند بعد یوسف با بنیامین؟ برای اینکه میخواستند توجیه کنند چگونه یوسف برادر کوچک را پیش خودش میبرد، در آغوش میگیرد و کسی هم آنجا نیست و برادران نمیفهمند. فکر کردند آنها ۱۱ نفرند، همه دوتا دوتا نشستهاند، یوسف پیش او رفت. در حالی که به نظر من از داستان این گونه برمیآید که یوسف او را خواسته تا با او صحبت کند، ببیند اینها راست یا دروغ میگویند. چیزهایی در مورد این برادر گفتهاند که اینها باید چک شود. بنابراین جلسۀ خصوصی یوسف با برادر اصلاً خیلی چیز عجیبی نیست که احتیاج به توجیه داشته باشد. اینجا برای برادران التهابی هست که نمیدانند ماجرا چیست و پشت این در بسته ایستادهاند، منتظرند که برادر بیرون بیاید، از او بپرسند که شیری یا روباه. فکر میکنند الان آنجا مثلاً یوسف سؤالات سختی میکند و به این هم که اعتمادی نیست، معلوم نیست چه بگوید. ممکن است مثلاً بگوید برادران من، یوسف را خوردهاند، چیزهایی برملا کند. به هر حال در این صحنه داخل، اتفاقاتی میگذرد در حالی که بیرون ممکن است فکرهای دیگری کنند. و این جملهای که یوسف میگوید «فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ» (یوسف:۶۹). به وضوح معنیاش این است که او همیشه حالت افسردگی دارد، به خاطر کارهایی که آنها کردند. به آدمی که الان شاد است نمیگوید «فَلَا تَبْتَئِسْ». یعنی از سر و رویش میبارد که یک غمی دارد. جزو نشانههای غیرعادی است که این برادر در داستان دارد. همه جا هست، جایی نیست که از این برادر حرف زده شود و شما چیز عجیب نبینید. اینکه میروند در مورد آمدن یا نیامدنش فقط با پدر صحبت میکنند، اصلاً انگار که این خودش وجود ندارد که کسی برود از او بپرسد که میخواهی با ما بیایی یا نه، مهم این است که پدر اجازه میدهد با نمیدهد. به نظر میآید در همان سن فیکس (ثابت) شده است. تصوری که من دارم این است که یوسف آدم عادی نیست، یک آدم خیلی بزرگ است، روح خیلی خیلی بزرگی دارد. این برادر به نوعی در دوران کودکی جذب یوسف شده، انگار در یوسف حل شده است. وقتی که یوسف از زندگیاش حذف میشود اصلاً یک اختلال بزرگ روحی در او پیش میآید. رابطۀ یوسف با او رابطه نرمال صمیمانه بین دوتا برادر کوچک نیست، برای اینکه یوسف یک آدم معمولی نیست. در همان سن بعد از آن رؤیا، یک ویژگیهایی از نظر روانی دارد که این برادر بیش از اندازۀ معمول به او عادت کرده و جذب او شده است.
آیه «فَلَمَّا جَهَّزَهُمْ بِجَهَازِهِمْ جَعَلَ السِّقَايَةَ فِي رَحْلِ أَخِيهِ» (یوسف:۷۰) میگوید وقتی که اینها را تجهیز کرد، جام را در رحل برادرش گذاشت، من احساسم این است که این کار را یوسف کاملاً به تنهایی انجام داد. میتواند این جوری نباشد. وقتی که فعل به یوسف نسبت داده میشود میتواند به خدمتکارانش گفته باشد این کار را کنید، ولی من احساسم از این جمله این است که این کاری است که انگار فقط یوسف میداند که این را خودش انجام داده است. شاید حتی خدمتکارانش هم این را نمیدانند که او این جام را ندزدیده. من احساسم این است که معنی این جمله این است که انگار یوسف با دست خودش این کار را کرده است. و آن جایی هم که در بارها میگردد، خودش میگردد، برای اینکه کسان دیگر هم هستند. میتواند این گونه نباشد. من همین طور حس خودم را میگویم، استدلال هم نمیکنم. میتواند به یک نفر گفته باشد. در قرآن خیلی اینطور است که مثلاً کارهایی که کسی انجام میدهد خدا به خودش نسبت میدهد. کسی اگر فرمانی داده باشد و کاری انجام شده باشد، خدا به آن آدمی که فرمان داده ممکن است نسبت بدهد. به هر حال مسئولیتش با اوست. اینجا هم میتواند همین جوری باشد. میتواند یوسف به دیگران گفته باشد که جام را بگذارند، یا جام را از آنجا درآورند، ولی به نوعی حس من این نیست. اینکه چرا حس من این است ممکن است خوب فکر کنم شاید بتوانم استدلال خوبی پیدا کنم، برای اینکه اول بار که متاع آنها را میگذاشته، تأکید میشود که به خدمتکارانش گفت این کار را کنید، بعد در کار مشابه وقتی چنین چیزی گفته نمیشود و میگوید خودش گذاشت، به نوعی آدم احساس میکند که با آن دفعه قبل فرق داشت که این جوری گفته شد. من استدلال دقیقی نمیکنم و نکتۀ مهمی هم نیست.
حضار: چرا جام را گذاشته؟
استاد: این وسیله مربوط به پادشاه میشود. یک چیز خیلی مهم دولتی است. یک چیز ساده نیست.
حضار: یک چیز نمادین ممکن است باشد؟
استاد: من واقعاً نمیدانم. اولاً چون یوسف این کار را میکند میتواند نمادین نباشد. فقط میخواهد این را بگیرد که کار خودش را انجام دهد. آن اتفاقهایی که به طور ناخودآگاه میافتد بیشتر حالتهای نمادین دارند. یوسف خیلی با تدبیر کاری را انجام میدهد. مهمترین چیزی که اگر گم شود روی آن حساسیت وجود دارد و طبیعی جلوه میکند که اینها همه بریزند، جار بزنند، همه را بگردند، جام پادشاه است. مثل اینکه یک مهر حکومتی گم شده یا مثلاً پادشاه هر جایی جامی دارد.
حضار: یعنی مثلا اگر یکی دیگر از برادراش هم میخواست نگه داره باز هم دوباره جام میگذاشت؟
استاد: ممکن است. یک چیز قیمتی یا خیلی مهم میگذاشت. به نظر من اینجا نکتهای که در جام هست این است که چیز خیلی مهمی است، چیز یگانهای که اصلاً مال یوسف هم نیست، روی آن حساسیت وجود دارد و قطعاً قیمتی هم هست.
۱-۵ کید وجه مثبت و منفی دارد ولی کید یوسف مثبت است
حضار: این کار که یوسف کرده به هر حال کار زشتی است. صورت کار زشت است.
استاد: نه! اول اینکه از دید قرآن کار زشتی نیست، به خاطر اینکه در قرآن حتی خدا کل کید یوسف را به خودش نسبت میدهد، «كَذَٰلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ» (یوسف:۷۶). آدم چیزی را که میخواهد داخل متن ببیند؛ باید با متن بسنجد! مثلاً فرض کنید ممکن است بنا به عقاید دینی خودتان کاری را زشت بدانید، مثلاً فرض کنید الان شما با عقاید دینی خودتان یک فیلم اروپایی را نگاه کنید، هر جایی که مردی با زنی بیحجاب است، ممکن است بگویید که این کار بدی میکند و وقتی که مردی زنی را ببوسد اصلاً دیگر اینجا فاجعه اتفاق افتاده، ولی آن متن این گونه نیست. شما اگر فیلمهای خارجی را این جوری نگاه کنید که اصلاً معنی پیدا نمیکند. مثلاً قهرمان داستان یک آدم پست و پلید میشود. هر متنی مقتضای خودش را دارد. در خود این متن (قرآن) به هیچ وجه این کار، کار بدی نیست، اصلاً خدا این کار را به عنوان یک کار مقدس به خودش نسبت میدهد، «كَذَٰلِكَ كِدْنَا لِيُوسُفَ» (یوسف:۷۶)؛ کید را ما برای یوسف تدارک دیدیم که این کارها را کند. حالا میتوانید بگویید که این با عقاید ما جور درنمیآید یا مثلاً با انسانیت جور در نمیآید. بحث کنیم دیگر. فعلاً این روشن شود که داخل متن کار خیلی خوبی است. بعد هم پاپوش دوختن نیست، چون پاپوش دوختن معنیاش این است که مردم برای اینکه بلایی سر یک آدم بیاورند یک کاری را انجام میدهند که جرمی را به او نسبت میدهند.
حضار: دیگران هم میتوانند مشابه این عمل کنند؟
استاد: نه! اصولاً فکر میکنم در قرآن مسئله مقررات شرعی (به وضوح مثلاً در داستان خضر) اینگونه نیست.
[۰۱:۱۵]
افرادی خاصی هستند؛ به اصطلاح عرفا جزو خواص هستند، به دلایل خاصی از یک سری مقررات شرعی میگذرند، ولی اینکه مثلاً این را الگو بگیرم، بگویم هر جایی که فکر کردم صلاح این است این کار را کنم، چنین نیست. شما اگر فکرتان در حدی رسید که واقعاً وقتی فکر کنید صلاح چیزی هست، مطمئن باشید که خدا هم همین فکر را میکند، میتوانید مقرراتی را بشکنید. ولی فکر میکنم کمی برای ما زود است که بخواهیم چنین نتایجی بگیریم. در عین حال اینجا اصلاً دروغی گفته نشده، جرمی به آن صورت اتفاق نیفتاده. ما دقیقاً میدانیم که یوسف چکار میکند.
حضار: شاید یوسف یه چیزایی از گذشته اش گفته یا دروغ گفته
استاد: به نظرم کنعانی بودن یوسف، حداقل اینکه زبانی که با آن حرف میزند عبرانی است. در مصر به این زبان حرف نمیزنند. پس احتمالا چیزهایی در مورد گذشتۀ یوسف از روی شواهد میدانند. اما یوسف ماجرای در چاه افتادن خودش را پنهان کرده، لااقل عمومیت پیدا نکرده. ممکن است به بعضیها گفته باشد، به بعضیها نگفته باشد. یک چیزی را یوسف اینجا پنهان کرده و ماجرا را به کسی نگفته است. ولی اینکه برای پنهان کردن ماجرا دروغ گفته، میتواند بگوید؛ ببخشید من به این جور سؤالها جواب نمیدهم. شما میگویید شاید مسئولیتش را جور دیگری بدست آورده. در داستان این گونه نیست که مثلاً به طور عادی مراحل را طی کرده باشد، پروندۀ اطلاعاتی داشته باشد.
حضار: ولی اینجا یوسف به آنها نسبت دزدی داد.
استاد: نه، آنهایی که جار میزنند میگویند «إِنَّکُمْ لَسارِقُونَ» (یوسف:۷۰). کلمه به کلمه بخوانید ببینید یوسف چه میگوید. یوسف مثلاً میگوید جام پادشاه گم شده و نیست، ببینید اینها دارند یا نه. آنها میروند میگویند شما سارق هستید. یوسف نگفت آنها سارق هستند. فعلاً چیزی پیش نیامده است. جملۀ بعدی این است که برادران میآیند میگویند چه گم کردهاید؟ اینها میگویند جام پادشاه را گم کردهایم و هر کسی که این را پیدا کند، هر کس که این را بیاورد «حِملُ بَعیرٍ» (یوسف:۷۲)، به او جایزه میدهیم. این جمله از یوسف است که میگوید تعهد میکنم جایزه دهم هر کس جام را بیاورد. اینجا هم دروغ نگفته. آنها میگویند ما سارق نیستیم. بعد از آنها میپرسند که اگر شما این کار را کرده باشید و دروغ گفته باشید چه؟ آنها میگویند «كَذَٰلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ» (یوسف:۷۵)، ما با آنها این کار را میکنیم. بعد احتمالاً خود یوسف همۀ آنها را میگردد «ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِیهِ» (یوسف:۷۶). همه چیزش درست است. جامی را اینجا گذاشت بعد هم برداشت. یک سری حرفها هم زده شد. به نظر من حداقل در این متن دروغ نگفته. اگر هم یک بار داستانی مثل موسی و خضر هست که در آن یک عمل غیر شرعی اتفاق میافتد، آنها آدمهای خاصی هستند. شعیب یا مثلاً ابراهیم به دلیل دستور خاصی که به او میرسد میخواهد پسر خودش را قربانی کند. اینها خارج از محدودۀ آدمهای عادی ممکن است کارهای خاصی کنند. ولی به نظر میآید اینجا لازم نبود. جایی که بحث هست که پیامبری دروغ گفته یا نه این است که به ابراهیم میگویند تو این بتها را شکستی میگوید از بزرگتر بپرسید، شاید او شکسته. آنجا بحث هست که ابراهیم راستش را نمیگوید، تایید نمیکند که این کار را کرده. میگوید «بَلْ فَعَلَهُ کَبِیرُهُمْ» (انبیا:۶۳) نمیگوید بلکه بزرگتر کرده و به نوعی تأیید کند، چون نمیخواهد بگوید بزرگتر کرده. در واقع شاید ترجمۀ درست فارسی این باشد که به آنها میگوید شاید بزرگتر کرده، از او بپرسید. اینکه دروغ حساب نمیشود؟ اصلاً دروغ گفتن یعنی چه؟! من چیزی بگویم که طرف چیزی که میفهمد خلاف واقع باشد. آنها از حرف ابراهیم نمیفهمند که واقعاً این میگوید بزرگتر کرده است، دارد مسخرهشان میکند! آنها این را میفهمند؛ خجالت میکشند، مثلاً راست میگوید، از بزرگتر بپرسید چیست؟ ما را به سخره گرفته. این دروغ نیست. مثلاً فرض کنید اگر ابراهیم میگفت که من آنجا بودم بزرگتر بلند شد اینها را خرد کرد و اینها هم باور میکردند، یعنی یک چیزی میگفت به این منظور که اصلاً نمیخواهد اینها باور کنند. اینها میدانند عقیدۀ ابراهیم چیست و میدانند که چه میگوید، و آنها را مسخره میکند که مگر شما نمیگویید اینها قدرت دارند، همهشان شکسته یکی مانده، پس این کرده، بروید از این بپرسید. اینکه اصلاً نمیتوانید بپرسید، اصلاً اینها وجود ندارند، چیزی آنجا نیست که از آن بپرسید. برای همین میرفتند از بزرگتر میپرسیدند اگر باورشان شود. این دروغ گفتن نیست، لازم نیست ایشان کلمۀ شاید را بکار ببرد. من جملهای بگویم که شما چیز راستی بفهمید ولی ظاهر جملۀ من چیز دیگری باشد، من راست میگویم دیگر! واژهای بکار میبرم که در زبان من یک معنی میدهد، ولی در زبان شما معنی دیگری میدهد، چیزی که شما میفهمید مهم است.
یک جملۀ معروف در علوم ارتباطات هست که میگویند معنا نزد مخاطب است. اینکه من چه میگویم مهم نیست. مهم این است که مردم چه میفهمند. ارتباط یعنی همین دیگر. جملهای که ابراهیم میگوید، آنها چیزی که میفهمند این است که یعنی شما چقدر خنگ هستید که اینها را میپرستید. کاری کنید که آنها خودشان متوجه پوچ بودن عقیدهشان میشوند، اینکه یک بت مانده که نه میشود از آن پرسید و نه حتی میشود تصور کرد که او این کار را کرده باشد. یعنی نه کاری میکنند، نه جوابی میدهند.
حضار: یوسف یک جوری این حرف را میزند که ناخودآگاه این مسئله را القا میکند که این اولاً جام گم شده…
استاد: نه! اگر کسی مثلاً آن جام را بیاورد به او میدهد دیگر، راست میگوید.
حضار: قبلش هم حتما یوسف این حرف را زده که مثلاً گم شده…
استاد: گم شده دیگر.
حضار: همین که جارچیها رفتند به برادران یوسف گفتند که شما سارق هستید، یوسف یک جوری گفته که بر فرض آنها گفتهاند که شما سارق هستید، حالا یوسف ممکن است این حرف را نزده باشد.
استاد: کید همین است دیگر. به هر حال حداقل به طور موقت یوسف روندی را ترتیب داده که آنها چیزی را اشتباهی میفهمند، آنها فکر میکنند که برادرشان واقعاً سرقت کرده.
اینطور نیست که یوسف رسما دروغ گفته، دروغی به نظر نمیرسد. کید یعنی همین. شما به هر حال وقتی کید میکنید حداقل چیزی را پنهان میکنید. مثل اینکه شما بگویید یوسف وقتی خودش را معرفی نمیکند به نوعی دروغ میگوید، چون آنها فکر میکنند این یوسف نیست. گزارۀ غلطی در ذهنشان است.
حضار: کید یک حالت خاصی دارد.
استاد: اینکه یوسف اینجا کار بدی میکند، به نظر من کار خوبی میکند. اصولاً کید به این معنا که من برای هدف خوبی، چیزی را حتی جور دیگری جلوه دهم، ولی قرار نیست این همیشه این جور بماند. موقتاً مثلاً طرف در یک شرایط مجازی قرار میگیرد برای اینکه برایش خوب است و بعد هم قرار است این شرایط مجازی را دوباره اصلاح کنند. حضار: کید لزوماً خوب نیست.
استاد: کید یک واژۀ کاملاً خنثی است. من قبلاً گفتهام. مثل مکر نیست، کلاً تاکتیک داشتن است. فکر میکنم ترجمۀ خوب کید همین کلمۀ tact است به معنای سیاست داشتن. اگر واژۀ دسیسه را به جای کید بکار ببرید، در فارسی دسیسه بار منفی دارد. ولی اینجا کید کاملاً خنثی است. در مورد زنان هم که گفته میشود «إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ» (یوسف:۲۸) یعنی اینکه خیلی تاکتیک عظیمی دارند. به هر حال باید ترسید ولی معنیاش این باشد که بدی در تاکتیکهایشان وجود دارد لزوماً این جوری نیست.
حضار: اینکه به برادرش هم گفته مهمه
استاد: بله، اینکه برادرش چقدر نقش دارد، حداقل میدانیم که اینجا قرار است پیش یوسف بماند، ممکن است جزئیاتش را نگفته باشد. برادر نگرانی ندارد. برادر حتی اگر میدانست که این جوری میتواند بماند، خودش هم دزدی میکرد:)
۲-۵ نقطه اوج عاطفی داستان، ملاقات یوسف و برادرش
در این صحنه به چیزی که میخواستم اشاره کنم رسیدهایم. اینکه دیالوگی میشود. متوجه هستید که این قسمت داستان خیلی عاطفی است. شما از یک جایی به بعد دیگر نه تعبیر خوابی، نه سخنرانی از کسی میشنوید، مثل داستان از یک لحظهای به بعد این اتفاقات پشت سر هم میافتند. از حیث زیبایی، بیشتر این عواطفی هست که وجود دارد و من خیلی مانور ندادم، ولی یک مقدار روی این صحنهای که یوسف برادر خودش را در آغوش میگیرد، از دید برادری کمی کار کنیم، بویژه از دید یوسف، به نظر من این صحنه از نظر عاطفی یک نقطۀ اوج است. شاید یک نفر بگوید این آخرین نقطۀ اوج عاطفی داستان است. مهمترین نکتهای که در این داستان پیش آمده جدایی یوسف از برادرش است، نه حتی یوسف از پدرش.
حضار: به نظر شما مهمترین نکتۀ داستان کار برادران بود.
استاد: از نظر عاطفی میگویم. مهمترین مسئلۀ عاطفی اینجا وجود دارد که بین یوسف و برادرش است. بنابراین از نظر عاطفی اینجا یک نقطۀ اوج خیلی مهم داستان است که اینها همدیگر را پیدا میکنند. از اینجا دیگر برادر رو به بهبود میرود، که آخر داستان از این جمله برمیآید که دیگر بعد از نزدیک یک سال قابل شناسایی نیست.
با این ترتیبی که یوسف انجام میدهد که از خورجین همه را یکی یکی بازرسی میکند و بعد میگوید «ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِیهِ» (یوسف:۷۶) جام را از خورجین برادرش درمیآورد. اینجا یک میاننویس میآید. میگوید «کَذلِکَ کِدْنا لِیُوسُفَ ما کانَ لِیَأْخُذَ أَخاهُ فِی دِینِ الْمَلِکِ إِلاّ أَنْ یَشاءَ اللّهُ» (یوسف:۷۶)، ما این گونه برای یوسف کید کردیم. یوسف نمیتوانست در قانون مصر این کار را انجام دهد. اول ازشون پرسید آنها گفتند ما این گونه جزا میکنیم، توافق کردند، بعد این بلا را سرشان آورد. «نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ وَ فَوْقَ کُلِّ ذِی عِلْمٍ عَلِیمٌ» (یوسف:۷۶)، اینجا چون یوسف خیلی کار جالبی کرده از او تجلیل میشود. بعد میگویند «قالُوا إِنْ یَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ» (یوسف:۷۷)، به طور طبیعی این میاننویس گذر زمان را باید نشان دهد. واقعاً مثل یک قاعده است دیگر. همین الان هم فکر میکنم در ادبیات همیشه با ریتم میتوان این چیزها را کنترل کرد. اینجا یک حس توقف زمان وجود دارد. در این ریتم وقتی حرف از زمان میشود، منظور زمان کرونومتر و ساعت گرفتن نیست، زمان روایی است. مثل جایی که حرف از این شد که وقتی مسئلۀ یوسف با زلیخا پیش میآید، یک آیات طولانی هست تا بیگناهیاش ثابت میشود و این حس تعلیق را آنجا به وجود میآورد. اینکه به یوسف دارد سخت میگذرد. مهم نیست چند دقیقه یا چند ساعت بوده، به نظر من خیلی چیزی پیش نیامده و لحظههای خیلی سنگینی بوده است. این لحظهای که آن جام خارج میشود آنقدر سنگین است که جا دارد انگار یک لحظه همۀ ما مکث کنیم. اولاً یک نفر که داستان را میخواند، اینجا بفهمد که یوسف چکار میکند، جای تفکربرانگیزی هست. و اینکه تأکید میشود که تدارک کید یوسف دارد آنجا تمام میشود «کَذلِکَ کِدْنا لِیُوسُفَ» (یوسف:۷۶)، دیگر بقیه ماجرا، یوسف کاری نمیکند، همین طور خودبهخود پیش میآید. این لحظه که دیگر کار تمام شد، آنها گفتند که اگر این را دربیاورید پیشت میماند، او هم درآورد. و اینکه باید فرصت داشته باشید یک مقدار حالت برادران را مجسم کنید. من تأکید میکنم که این میاننویس جای خودش نیامده. اصلاً کاملاً میتوانست این دیالوگ تمام شود. مثلاً ببینید بعدش چیست. اینها بلافاصله این حرف را میزنند، میگویند شاید دزدی کرده باشد برای اینکه برادرش هم قبلاً دزدی کرده است. یوسف جوابشان را میدهد. میگوید «أَنْتُمْ شَرٌّ مَکاناً» (یوسف:۷۷)، و بعد میگویند یک پدر پیری داریم، یکی از ما را جای او بگیر. یوسف میگوید: من به خدا پناه میبرم اگر کسی را جای او غلام بگیرم. قبول دارید به نوعی از نظر داستانی طبیعی است که اینجا میاننویس بیاید؟ یعنی حرفها هم زده شد، حالا دیگر این را گرفت، تمام شد رفت. اینکه وسط دیالوگها، وسط این کارها، به محض اینکه جام خارج میشود یک لحظه انگار داستان به یک جای حساسی رسیده، یک مقدار متوقف میشود و حتی دیالوگی که بلافاصله گفته شده را نمیشنوید. این یک جوری متوقف نگه داشتن زمان روایی در داستان است، به دلیل حساسیت. مثل این کارتونهای ژاپنی که طرف شوت میزند، جای حساس که میرسد یک دقیقه طول میکشد تا توپ برسد.
[۰۱:۳۰]
یک حالت خندهدار پیدا میکند، ولی فکر میکنم برای ژاپنیها خندهدار نیست. اصولاً این جور کار کردن با زمان در تئاتر و ادبیات و سینمای ژاپنیها، زیاد است، به خاطر این حس مذهبی ذِن_بودیسمی که دارند، زیرا ذن رسیدن به لحظهی ابدی است که زمان و همه چیز متوقف میشود و به نیستی رسیدن است. چیزی که به آن میگویند روشن شدن، به آن حالت فرزانگی و به بودا رسیدن، اصولاً یک حس توقف و سکون است. مثلاً شما اگر موسیقی ژاپنی را گوش دهید این را میبینید که چقدر در آن سکوت است، یک نت میزند بعد باید صبر کنید ببینید نت بعدی کی میآید و این را خیلی در سینمای ژاپن میبینید. یک بار در جمعی که معتقد بودند علاقۀ ژاپنیها به جیم جارموش از این جهت است که میخواهند روشنفکربازی دربیاورند و برای این به او علاقهمندند، من واقعاً مخالفت کردم چون فیلمهای جیم جارموش به نوعی ژاپنی است، یعنی حس توقف در آن زیاد است. یک دفعه شما یک صحنۀ خیلی کوتاه میبینید، بعد فِید (fade) میشه، معلوم نیست کی دوباره برمیگردد. صحنه سیاه شده، روی آن صداهایی میآید اما هنوز تصویر برنگشته است. این حس در فیلمهای جیم جارموش هست، طبیعی است که ژاپنیها از او خوششان میآید. حالا اینکه دلیلش چیست و چرا جیم جارموش اینجوری است را نمیدانم. شاید به دلیل علاقهای که به فرهنگ سرخپوستی داشته یا به فرهنگ ذن بودیسم دارد. خلاصه اینجا یک چنین حالتی هست. میخواهم بگویم این جای فکر کردن دارد که این میاننویس جایش اصلاً اینجا نیست. طبیعی است که وقتی اتفاق تمام شود، برادر را گرفتهاند، این حرف را بزند. ولی این لحظۀ خروج جام یک لحظۀ خاصی است، کِید یوسف اینجا تمام میشود و بقیه هر چه میکند روتین بوده است. و زمان در این داستان انگار همین طور غیرعادی توقف پیدا میکند.
۳-۵ تهمت دزدی زدن برادران به یوسف
من قبلاً استدلالی روی این جمله کردم که برادران میآیند میگویند شاید دزدی کرده باشد برای اینکه برادرش هم قبلاً دزدی کرد، چه چیزی را نشان میدهد؟ چه اهمیتی دارد این حرفی که اینها میزنند؟ قبلاً فکر کنم یک بار در استدلالهایی که جلسۀ قبل کردم در مورد این صحبت کردم. اینکه کلاً این برادران مشکلشان با ماجرایی که خودشان ترتیب دادند حل نشده است، هنوز با یوسف مشکل دارند. در واقع نکته این است که هیچ یک از برادران نپذیرفتند که کار خیلی بدی کردند. یوسف کاملاً بیگناه بود و پسر خیلی خوبی هم بود. شما مثلاً وقتی یک بیگناه را کتک بزنید بعد برای اینکه خودتان را توجیه کنید به نوعی شروع میکنید به اینکه بله این حالا فلان کار را هم کرده، حتی شده کارهای خیالی هم به او نسبت میدهید. هنوز آن حسد در وجود برادران هست. ما با منطق داستان میدانیم که یوسف دزدی نکرده. این چیزی است که اینها به طور ذهنی ساختهاند. شاید همان موقع وقتی بچه بود تهمتی به یوسف زده بودند که این مثلاً چیزی را دزدیده است. این به نظر من خیلی جملۀ عجیبی است که وسط این ماجرا هنوز اسم یوسف را میبرند، یوسف هنوز برایشان مسئله است، میخواهند یک چیز دیگر هم بزنند به یوسف که مثلاً این برادرش هم دزدی کرده. هنوز حس خوبی نسبت به یوسف، به این برادر و خانوادهی اینها در برادران وجود ندارد. به وضوح این جمله نشان میدهد که برادران توبه نکردند، مشکل خودشان را با گذشتۀ خودشان حل نکردند. هنوز به شدت مثل یک چیز عفونی در وجودشان هست که به محض اینکه فرصت پیدا کنند وسط این ماجرا، جلوی عزیز مصر چنین میگویند؛ اصلاً عزیز مصر چکار دارد که برادر این قبلاً دزدی کرده است. یک جوری هنوز حس تحقیر نسبت به یوسف و برادر کوچکتر در وجود اینها باقی مانده است. طبیعی هم هست دیگر، برای اینکه یوسف را درون چاه انداختند، نه تنها توجه پدرشان به آنها بیشتر نشد، بدتر هم شد. پیراهن یوسف هم اینها را شکست داده است. یعنی وجود آثاری از یوسف، برادران را از پدرشان دور کرده و تازه ماجرا بدتر هم شده، کینۀ یوسف در دلشان هست. اینکه این جمله ذکر میشود نه اینکه اینها گفته باشند. وقتی در داستان ذکر میشود به نظر من تأکید روی همین حالت روانی برادران است که با گذشتۀ خودشان مشکل دارند. یک نفر میتواند تا اینجا تا حدودی حدس زده باشد که اینها یک کاری کردهاند بعداً هم توبه کردهاند، ولی اصلاً مشکلشان با گذشتۀ خودشان حل نشده است.
۴-۵ نقطه اوج دیگر داستان: راضی شدن برادران به غلامی به جای بنیامین
باز من روی این صحنهای که اینها پیش یوسف میآیند و از او خواهش میکنند که یکی از ما را به جای این برادر بگیر، تأکید میکنم که این هم جزو نقطههای اوج عاطفی داستان است. اینکه میبینید اینها تحت چه فشاری هستند، و دیگر آنقدر آدمهای بدی نیستند. حداقل اینقدر نسبت به پدرشان احساس بدهکاری میکنند که واقعاً این را پذیرفتهاند که با جدیت این حرف را میزنند. همهشان(هر ده نفرشان) راضی شدهاند که غلام این دربار شوند، معلوم هم نیست حالا اینها را به چه کاری وادارند، چون کسانی را که اینجوری بگیرند که دزدی هم کرده، با اعمال شاقّه از او کار میکشند. به همه چیز راضی هستند به غیر از اینکه این برادر را برگردانند. اینقدر این کار برایشان سخت است. من گفتم این برادران از این لحظهای که این به دزدی متهم شد دیوانه شدند، چون داشتند با خوبی و خوشی به شهرشان میرفتند و این مشکل خیلی اساسی و بزرگ برایشان پیش آمد. و این جلسهای که تشکیل میدهند ادامۀ این صحنه است. وقتی دوباره خلوت میکنند و برادر بزرگترشان به آنها یادآوری میکند که علاوه بر اینکه الان باید این برادر را بگذاریم یادتان باشد که ما اینجا «مَّوثِقا مِّنَ ٱللَّهِ» (یوسف:۸۰)، یک قرارداد الهی هم داریم که هر جور شده این را برگردانیم. به همین خاطر برادر بزرگ دیگر برنمیگردد. میگوید شما بروید، من همین جا میمانم، یا پدرم باید به من اجازه دهد برگردم یا خداوند. این جمله که میگوید «أَويَحكُمَ ٱللَّهُ لِي» (یوسف:۸۰)، شما چه میفهمید؟
حضار: خداوند وحی کند که برگردد.
استاد: وحی نه! به نظر نمیآید. به نظرم اینها اینقدر دانش دارند که مثلاً رؤیا بفهمند. فرض کنید ماجرای قربانی کردن اسماعیل، وحی نیست. میگوید «إِنِّی أَرَی فِی الْمَنَامِ» (صافات:۱۰۲)، من در خواب بودم. اینکه به آن حد رسیدهاند که چیزهایی میفهمند، مثلاً در بعضی از وقایع یا رویاها، حکم وجود دارد. اینها خیلی آدمهای سطح پایینی نیستند، به هرحال پیش یعقوب بزرگ شدهاند، به آنها چیزهایی گفته است.
از نظر تاریخی حتی میگویند اینها پیامبر بودند، که البته بعید و حتی غیرممکن به نظر میرسد. من معمولاً نکاتی که از حیث تاریخی میگویند را نقض نمیکنم، ولی به نظرم آخر این داستان اینها حتی ایمان ندارند به معنای واقعی که قرآن میگوید، به خاطر جملهای که به پیامبر گفته میشود که «وَمَا أَكْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ» (یوسف:۱۰۳)، ماجرا این است که اینها اصلاً توبه نکردند و ایمان نیاوردند. در قرآن توبه کردن و ایمان آوردن خیلی زیاد با همدیگر میآیند. انگار توبه به معنای واقعی مقدمۀ ایمان است. خیلی در قرآن هست که مثلاً الذین تابوا و امنوا…
حضار: اصلاً بخشیده هم نشدند دیگر. توبه نکردند بخشیده هم نشدند.
استاد: بله، این جور به نظر میآید، دیگر پیامبر بودنشان خیلی حرف بزرگی است. در زمان حیات یعقوب است، اینها پیش یعقوب زندگی میکنند، بنابراین نمیشود همین جور حرفهایی زد و درست نیست. یک پیامبر و یک آدم بزرگ مثل یعقوب آنجا هست، ده تا آدم خیلی با وضع خراب هم آنجا هست، پس خداوند برای چه باید به اینها وحی کند؟ اگر مثلاً اینها در سرزمینهای دور پخش شده بودند شاید میشد گفت چون هیچکس نبود، حالا دانشی هم داشتند یک کارهای میشدند. پیش یعقوب زندگی میکنند، به چه کسی میخواهند تبلیغ کنند؟ حداقلاش این است که اگر مردم فکر میکنند برادرشان را نکشتند، فکر میکنند که به هر حال جرمی مرتکب شدهاند. اینها چه جور پیامبری هستند که یعقوب اینقدر با اینها مسئله دارد، پسر خودش را نمیدهد پیامبران ببرند، به پیامبران اعتماد ندارد. این خیلی حرف عجیبی است، معلوم نیست از کجا اومده؟ شاید به دلیل همین آیه که «يَحكُمَ ٱللَّهُ لِي» (یوسف:۸۰)، معنیاش این نیست که طرف به پیامبری برسد، اینکه دانشی دارد که حکم خدا را در یک لحظه تشخیص میدهد. یعنی میداند که خدا الان این را میخواهد و باید برگردد، حالا به دلیل هر دانشی میتواند باشد. بعد هم تأکید میکند «وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ» (یوسف:۸۰)، ، به اضافۀ اینکه به نظر من این برادر بزرگ در این داستان از همه بهتر است و به نوعی از بقیه متمایز میشود و شما وقتی این دهتا را همیشه با هم میبینید که جرم مرتکب میشوند و همیشه حرف از این است که «قالوا» مثلاً گفتند، یک بار یکی را از بقیه جدا میکند و حرف خوبی میزند، یک جوری به این شخصیت خوبی میدهد دیگر که به نظر میآید بهترین آدم در بین برادران برادر بزرگ هست.
حضار: به نظر من حرف خوبی نمیزند. میگه پسرت دزدی کرده
استاد: چرا! حرف خوبی میزند. اضافه میکند و میگوید بگویید «إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ» (یوسف:۸۱)، پسرت دزدی کرده «وَمَا شَهِدْنَا إِلَّا بِمَا عَلِمْنَا» (یوسف:۸۱)، ما جز به چیزی که میدانیم شهادت نمیدهیم. نمیدانند دیگر، علم و دانششان به آنها میگوید که این دزدی کرده و الا او چگونه رفته آنجا. بعد تأکید میکند دیگر؛ «وَمَا كُنَّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ» (یوسف:۸۱)، یعنی انگار خودش هم باورش نمیشود این دزدی کرده، میگوید ما چکار کنیم، این واقعهای هست که اتفاق افتاده و این را از درون آن بیرون آوردند و ما همین را دیدیم و داریم شهادت میدهیم. میگوید «وَاسْأَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنَّا» (یوسف:۸۲)، چه فشاری روی اینهاست میگویند بروید از مردم شهری که در آن بودیم بپرسید، از کاروانها بپرسید. واقعاً فکر کنید وقتی اینها برمیگشتند در طول راه به اینها چه گذشته است. باید بروند و دوتای آنها نیستند. به اصطلاح امروز سی سال اعتمادسازی کردهاند که غم پدر فراموش شود، اولین جایی که به آنها اعتماد کردند این جوری شد.
حضار: آیا شاهدی در متن هست که کدوم برادر میگوید یوسف را نکشین؟
استاد: نه، شاید همین جوری بشود شاهدی آورد، چون تنها کسی که از بقیه جدا میشود برادر بزرگ هست و شاید این همان باشد، اما من فکر میکنم آنجا اصلاً تأکید روی همین است که آن آدم مهم نیست. دقیقاً به نوعی این مثل حکم الهی است، مثل الهام است. مثل همین که میگوید شَهِدَ شاهِدُ، کسی که شهادت داد معلوم نیست کیست. چیزی پنهان میشود و فکر نمیکنم اهمیتی داشته باشد که برادر بزرگتر بوده یا نبوده. به هر حال به نظر میرسد جملهای که برادر بزرگ میگوید «وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ» (یوسف:۸۱)، به نوعی میشود گفت از بقیه بهتر است.
در آیه قبل اینها در پنهان نشستهاند و تأکید میشود «خَلَصُوا نَجِيًّا» (یوسف:۸۰)، با همدیگر تنهایی نشستهاند نجوا میکنند، بعد جملهای که میگوید که «مِنْ قَبْلُ مَا فَرَّطْتُمْ فِي يُوسُفَ» (یوسف:۸۰)، این خیلی چیز عجیبی است. اینکه این برادران در پنهان هم که با هم نشستهاند میگویند آن کوتاهی که در حق یوسف کردیم. همان دروغی که به همه گفتند که ما او را تنها گذاشتیم و گرگ خورد، با هم که نشستهاند هم همین را میگویند. دیگر آنقدر این حرف را زدهاند که به نوعی خودشان هم باورشان شده است. به اصطلاح روانشناسی اینجا یک جور کمپلکس وجود دارد. حتی با خودشان هم رویشان نمیشود یادآوری کنند که واقعاً چکار کردهاند، مثل خاطرهای هست که سعی میکنند از ذهنشان حتی در خلوت خودشان هم دور کنند. این همان آدمها هستند، جمع شدهاند و حرف راست را به همدیگر نمیزنند، به وضوح اشاره میکنند به ماجرایی که درست نیست. خلاصه به نظر من به اندازۀ کافی این حس همین جا در این ماجرا وجود دارد و از یک جایی به بعد این داستان خیلی حسی است دیگر. نه اینکه نمیشود در موردش خیلی حرف زد، در مورد وجه تمثیلی بعضی از این وقایع میتوان صحبت کرد،
۵-۵ مهمترین نکته درک کارهای یوسف، چرا دوری پدر را تحمل میکند
ولی مهمترین نکته اینست که یک نفر فهمیده باشد یوسف چکار میکند، شما میبینید این کاری که با برادران میکند همان چیزی هست که میخواسته و همان اتفاقها میافتد. اینکه آنها تحت فشار خیلی زیادی هستند.
حضار: راجع به وجه تمثیلی لباس قبلاً یک چیزی گفته بودید.
استاد: آخرش در مورد لباس دوباره شاید صحبت کنیم. من نمیدانم قبلاً چقدر روی این تأکید کردهام، الان میخواهم تأکید کنم که این نکتۀ مهمی است که این دفعه اینها گناهکار نیستند. دوتا چیز وجود دارد؛ یکی اینکه اینها در دوران جوانی خودشان کاری کردهاند که به معنای واقعی کلمه آن موقع نمیدانستند چکار میکنند.
[۰۱:۴۵]
اصلاً نمیفهمیدند مثلاً پسری مثل یوسف را از پدرش جدا کردن یعنی چه. الان سنّشان بیشتر شده، حداقل به اندازۀ آدم معمولی میفهمند که این کار چقدر کار زشتی است. حالا شرع و حکم خدا را میفهمند، خیلی فرق کردهاند با آن موقعی که فقط جنگاور بودند و فکر میکردند در همۀ دنیا بهترین چیز این است که آدم جنگجو و نیرومند باشد. نکته این است که دوباره آن صحنهها تکرار میشود و اینها در موقعیتهای مشابه قرار میگیرند، به دلیل اینکه همۀ آن صحنههای قبلی را در واقع به یاد بیاورند. مثل یک چیز فراموش شدهای که نمیخواهند با آن مواجه شوند و دوباره مواجه میشوند. باید دوباره برگردند کنعان، دوباره با پدرشان روبرو شوند، دوباره مردم عزاداری کنند، مادر دلتنگی کند. همهی این کارها را قبلاً دیدهاند. آن موقع شاید ته دلشان خوشحال بودند، چون فکر میکردند اینها زودگذر است و ما به هدفمان رسیدهایم. کسی شک نکرد و نگفت که شما یوسف را کشتید، الحمدلله کسی هم دنبال یوسف نگشت، برای اینکه ممکن بود این خطرات وجود داشته باشد و همین طور برای خودشان منتظر بودند، ولی به هدفی که میخواستند نهایتاً بعد از سالها انتظار نرسیدند و پدر بیشتر متوجه یوسف و برادرش میشود. میخواهم روی این تأکید کنم که اینکه اینها بیگناه هستند از نظر حسی خیلی خوب است. اینها قرار است آمادۀ توبهکردن شوند. باید بفهمند که کار بدی کردهاند. یک جوری حس اینکه راهی برای بازگشت هست. حالا چگونه میشود که آدمها توبه نمیکنند؟ یکی اینکه اصلاً نمیدانند که کار بدی کردهاند، اصلاً قبول ندارند کار بدی کردهاند و اگر کار خیلی بدی کردهاند انگار عذرخواهی که میکنند به اندازۀ آن کار بدشان نیست. یک مسئلۀ شناختی وجود دارد که من بدانم چقدر کار بد بزرگی کردهام، همان قدر سعی کنم که یک جوری مثلاً عذرخواهی بزرگ هم کنم. نکتۀ خیلی مهم این است که ناامیدی باعث میشود خیلی از افراد که میفهمند کار خیلی بدی کردهاند ولی این حس را ندارند که به آن حالت عذرخواهی کردن برسند. فکر میکنند الان چه فایدهای دارد که من عذرخواهی کنم. یک نفر را مثلاً زدم کشتم دیگر قابل برگشت نیست. مسئله امیدوار بودن به جبران ماجراها و اتفاقهایی که افتاده است. سعی کنند در موقعیتی قرار بگیرند که بتوانند یک جوری جبران کنند. چگونه ممکن است بشود ماجرای یوسف را جبران کرد؟
من میخواهم بگویم این صحنهای که پیش میآید که برادران میآیند و برای اینکه این پسر از پدرش جدا نشود حاضر میشوند غلام شوند، قبول دارید این مثل جبران کردن است دیگر؟ یک بار یک اشتباه بزرگ کردهاند، باعث جدایی یوسف و یعقوب شدهاند و اینجا به طور شبیهسازی شده دارند همین را جبران میکنند. سعی میکنند خودشان را فدا کنند ولی ایندفعه این اتفاق نیفتد. مثل اینکه یوسف برایشان راه باز میکند برای اینکه جبران کنند و از یک محیط مجازی و شبیهسازی شده که کارهایی که قبلاً کردهاند به نوعی یادشان بیاید. مثل اینکه دارند امتحان پس میدهند که واقعاً آن آدمهای سابق نیستیم. مثلاً فرض کنید اگر گرگ داشت یوسف را میخورد ما اگر بودیم خودمان را جلوی گرگ میانداختیم. الان به حالتی رسیدهاند که اینقدر برایشان مهم است که این برادر کوچک را از پدرشان جدا نکنند بااینکه دوستش ندارند. در واقع اینجا یک جوری یوسف فرصت جبران کردن به برادران میدهد، به اضافۀ اینکه اصولاً فکر کنم همه این تجربه را دیدهاید که وقتی یک بچهای را بیگناه متهم به کاری کنید یک حالتی هست میگویند طرف دلش میشکند، این حالت واقعاً پیش میآید. اینکه برادران اینجا بیگناهند، ولی اتهام واقعی که قبلاً به آنها زده شده بود و میگفتند که شما گناهکارید و واقعاً بودند، این دفعه در حالت بیگناهی به آنها زده میشود. یکجوری انگار تقاص آن کارشان را پس میدهند. من احساس میکنم برادران به این ماجرای عجیبی که پیش آمده این جوری نگاه میکنند. خلاصه قبول دارند که دنیا نظامی دارد، سنتهای الهی هست، که ما چون یوسف را در چاه انداختیم این بلا سرمان آمد که عزیز مصر این را از ما خواست و این را این جوری از دست دادیم. یک جوری احساس اینکه آن ماجرا تکرار میشود، اینها تقاص پس میدهند، سعی میکنند ماجرای سی سال پیش را انگار به طور شبیهسازی جبران کنند. اینها همه در واقع تکرار این ماجرا هست. و شما در همین هم میبینید حالتهایی که اینها دارند حالتهای خیلی مثبتی هست. اینکه رویشان نمیشود برگردند پیش پدرشان، خودشان هم باورشان نمیشود که این دزدی اتفاق افتاده، میدانند پدر باور نمیکند، دوباره در آن موقعیت قرار گرفتهاند. حتی این حرف را دفعۀ قبل یک راست گفتند که یوسف را گرگ خورد، این دفعه واقعاً دارند سعی میکنند که به نحو خوبی در حد علم خودشان صحبت کنند که ما این را میدانیم و این را دیدهایم، اگر هم نه، بروید از اینها مثلاً شهادت بگیرید که ما داریم راست میگوییم.
حضار: آن دفعه هم گفتید الان هم مهمترین نکته این نیست به نظر شما که اینا کامل یادشان بیفتد؟
استاد: چرا، روز اول گفتم، نکتۀ اصلی این است که اینها کاری کردهاند که نمیدانند و دارند میفهمند که چکار کردهاند، ولی حالتهایی هم که به آنها دست میدهد، فقط فهمیدن نیست، اینکه در حالت جبران قرار گرفتند خیلی مهم است. اینها این دفعه دیگر دارند خوب عمل میکنند، دارند حداکثر سعیشان را میکنند. در یک موقعیت مشابه هستند و دارند جبران میکنند چیزی را که دیگر در واقع قابل جبران نیست.
حضار: آخرش واقعاً اگر دوست داشتنی وجود دارد خدا یک جوری در قلب این قضیه را یادشان میآورد.
استاد: آخر توبه نمیکنند.
حضار: مگر اینکه خدا یا نبخشیده یا اگر بخشیده هنوز قضیه جا دارد. این همه یوسف زندگی کرده، و کل زندگیاش به خاطر این بوده که اولش…
استاد: یوسف زندگی نکرده.
حضار: نه، اولش مثلاً کل این تلاشها و بالا پایین پریدنها به خاطر این بوده که خلاصه برادران متنبه شوند.
استاد: یوسف یک کار در زندگیاش برای برادرانش کرده، آن هم اینکه برنگشته. یعقوب و یوسف با همدیگر کاری کردند؛ یعقوب دنبال یوسف نگشت، یوسف هم برنگشت و دوری همدیگر را تحمل کردند. به بنیامین هم آسیبی رسید و سعی شد که برادران آسیب جدی نبینند.
حضار: خلاصه قبول دارید آنجایی که به حضرت یوسف وحی میشود که یک روزی آنها را آگاه خواهی کرد، اینجا روزیست که یوسف دارد آنها را آگاه میکند. خلاصه یه اتفاقی میافتد که یوسف آنها را متنبه میکند و خیلی هم سعی و تلاش میکند. این را قبول دارید؟! یک جوری نمیشود خدا را این وسط درک کرد. این همه تلاش انجام میشود که خلاصه اینها متنبه میشوند. ظاهراً هم داستان چیزی نشان نمیدهد که اینها متنبه نشدهاند، ولی آخرش فلاشبکی میگذارند که من خودم بار اول که خواندم یک جوری ترجمه کردم، ولی موقعی که شما جلسۀ اول گفتید حس کردم خیلی سخت است، یعنی اصلاً آدم انتظارش را ندارد که بعد از اینکه داستان تمام شده دوباره یک دفعه میگوید یادت باشد که…
استاد: به نظر من یک چیز خیلی خوبی درون این حرفهایی که میزنید هست. معمولاً اینکه قرآن میگوید بندههای صالح خدا عاشق خدا هستند و خدا هم عاشق بندههای خودش هست. عرفا هم از این حرفها زیاد میزنند، ولی در قرآن شما گزارهی این جوری با صراحت کمتر میبینید. اینکه مؤمنین عاشق خدا هستند «أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ» (بقره:۱۶۵) یک بار در قرآن آمده، ولی به نظر میآید خیلی روی آن تأکید نیست. هر سوره را که باز کنید دیگر این را نمیبینید. اینکه شما از تمام این ماجرا همین را باید بفهمید که این چیزهایی که عرفا میگویند و ممکن است صراحتاً در قرآن ذکر نشده باشد، شما اینجا باید عشق خدا به بندهها را ببینید. اینها برادرانی هستند که یوسف را در چاه انداختند، چه زجری را این آدمها تحمل میکنند برای اینکه خدا نمیخواهد که اینها مجازات شوند. در واقع میخواهد حداکثر فرصت به اینها داده شود شاید اصلاح شوند. الان هم معلوم نیست که هیچکس اصلاح نشده باشد. آیهای که به پیامبر میگوید «وَمَا أَكْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ» (یوسف:۱۰۳)، شاید بین اینها یک نفر مثلاً برادر بزرگ به نظر میرسد شانس خوبی دارد، یک جوری از بقیه جدا شده است. اینکه اصولاً حداکثر آنها به آن چیزی که باید میرسیدند نرسیدند، ولی قبول دارید که بالاخره رشد کردند؟ نکته این است که اگر یوسف مثلاً بلافاصله برمیگشت یا یعقوب او را در چاه پیدا میکرد، اینها اصلاً بیآبرو میشدند، نمیتوانستند دیگر در کنعان زندگی کنند، چون اتفاق خیلی بدی میافتاد و اصلاً انگار خاندان ابراهیم از همدیگر میپاشید؛ هیچ وقت فراموش نکنید که اینها قرار است که پدران بنیاسرائیل باشند. بنابراین همین که اینها پیش یعقوب میمانند مهم است. بعد هم اینکه کلاً این چیزی که شما میگویید داستان یوسف در قرآن آمده است، نقل شده و به پیامبر گفته میشود، به خاطر جملههایی که بعد از داستان میشنوید، اینکه اصولاً کار خدا روی کرۀ زمین این است که بهترین آدمها هم برای آدمهای بد زجر میکشند. آخر هم آنها اصلاح نمیشوند، اکثرشان اصلاح نمیشوند، ولی این چیزی است که خدا میخواهد. هر کسی که کمی به جایی میرسد، مثلاً پوستش کنده میشود تا اینکه میبیند یک نفر، دو نفر بیشتر ایمان نمیآورند. همۀ پیامبران این گونه بودند. داستان نقل میشود که بدانیم اصلاً یوسف چکار کرد. چه بلایی سر خودش، پدرش و برادرش آمد، چقدر زجر کشیدند. آخر هم خیلی نتیجه نداد، ولی همیشه این جوری است، فقط این داستان نیست. این کل کاری است که خدا در کره زمین میکند و شما باید اینجا یک چیز عشق مانند ببینید.
خلاصه تا لحظهای که آدمیزاد روی کرۀ زمین است، چنین است. مثلا مسئلۀ فرعون. خدا با چه لحنی به موسی میگوید که برو به فرعون بگو؟ شاید مثلاً احتمال یک در میلیون موسی برود آنجا نتیجه بگیرد، چون ممکن است کشته شود یا بلایی سرش بیاورند. بنیاسرائیل را چکار کند؟ ولی شاید فرعون پند بگیرد، شاید مثلاً قلبش درست شود. در همۀ قرآن که داستان آدمهای خوب نقل میشود شما همین را باید بفهمید که آدمهای بد برای خدا مهم هستند. اینکه یوسف و پدرش و همۀ اینها دارند به راحتی تحمل میکنند؛ کاری که همۀ انبیا کردند، پیامبر هم زجر میکشد و در واقع داستان التیامدهنده است برای پیامبر که مثلاً یوسف را نگاه کن، سی سال پدرش را ندیده، برادرش را ندیده، آخرش هم اینها هیچی نشدند، ولی کاری کرد. به پیامبر میگوید «وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ» (یوسف:۱۰۳)، یکبار در قرآن نیامده، اینکه شوق پیامبر به این است که اینها ایمان بیاورند، مثل اینها مردم را دوست داشت، مثلاً مردم مکه، عموی خودش، مثلاً ابوجهل و ابولهب را دوست داشت، و اینکه پیامبر میدانست که اینها جهنم میروند. برایش خیلی سخت بود که این آدمهایی که دوست دارد حرفش را گوش نمیکنند و حرص داشتند که اینها ایمان بیاورند. دقیقاً این داستان در قرآن نقل میشود و آن چیزی که آخرش میآید پیامبر آنها را رها میکند. خطاب به پیامبر است، به ما نیست که ببینید «وَمَا أَكْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِينَ» (یوسف:۱۰۳)، ایمان نمیآورند. یوسف هم کارهایی کرد ولی به هر حال قبول کنید که اینها به جاهایی رسیدند، آدمهای بدی نشدند. همین که میگویند «وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ» (یوسف:۸۰) دانش دارند، حکم خدا را میفهمند، ولی به آن چیزی که باید میرسیدند نرسیدند. ایمان به معنای واقعی که مثلاً جزو مؤمنین حساب شوند، و مقرب خدا شوند، این حالتها برایشان پیش نیامد.
اینا آخر سوره آمده، اصلاً شما آیههای آخر را بخوانید، اگر آن آیهها را نفهمید یعنی چیزی از داستان نفهمیدهاید. بعد از این ماجرا که ماجرای اصلی داستان است حرف از صبر میزند. اینکه آدمهایی بودند که خیلی صبر میکردند و میگفتند کی خلاصه امر الهی میرسد؟ اینکه واقعاً یعقوب و یوسف با این همه مشکلات، وقتی برادر دوم هم گم شد، درواقع دوتای دیگرشان هم گم شدند، باز امید دارند، اینکه همهشان را با هم پیدا میکند. من خیلی در محاورات از این استفاده میکنم که وقتی چیزی را به یک نفر میدهم، میبرد و یک چیز دیگر از من میخواهد همین را به او میگویم. مثلاً میگویم من این کتاب را به تو میدهم بلکه دوتایش را با همدیگر برایم بیاوری. اشاره میکنم به اینکه یعقوب هم همین جوری شد. یک پسرش سی سال رفت، ولی دوتا دیگر که رفتند گم شدند، سهتایشان با اتفاق خیلی خوبی برگشتند. اینجا داستان صبر است دیگر،صبر یعقوب است. اینها میتوانستند از همدیگر جدا نباشند.
[۰۲:۰۰]
حضار: اوایل گفته بود یازده تا ستاره به اضافۀ خورشید و ماه، گفتید که اینها برادرانش هستند و پدر ومادرش
استاد: من فکر میکنم در مورد اینکه چرا رؤیا این معنیها را میدهد و چه ربطی به تعبیر احادیث دارد صحبت کردم.