بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره کهف، جلسهی ۴، دکتر روزبه توسرکانی، جلسهی مجازی، رمضان ۱۴۴۱، ۱۳۹۹/۲/۲۲
۱- دلیل تربیت داستانهای سوره کهف
در این بحثی که دربارۀ قطعات سورۀ کهف به طور کلی داشتیم، مخصوصاً داستانها، نکتهای که مانده بود این بود که دربارۀ داستان دوم یا همان مَثل صحبت نکرده بودیم که جلسۀ قبل صحبت کردم ولی واقعاً یک مسئلۀ خیلی واضحی باقی مانده، آن هم این است که چرا ترتیب اینگونه است؛ یعنی داستان خود اصحاب کهف میآید، بعد مَثل میآید، بعد آن دو داستان موسی و خضر و ذوالقرنین میآید؛ در حالی که ادعا این است که اصحاب کهف ادامهاش در واقع موسی و خضر و ذوالقرنین است و این وسط یک فاصلۀ نسبتاً زیادی، شاید نزدیک یک سوم حجم کل سوره بین داستان اول و سوم فاصله افتاده است که جا برای بحثکردن دارد؛ یعنی اگر این بحث را بکنیم، تقریباً بحث اینکه این قطعهها چه هستند و چطور قرار گرفتهاند تمام میشود. میتوانیم برویم سراغ یکی از این قطعهها، بازش کنیم، ببینیم حالا درونش چه چیزهایی نوشته شده است. نکتۀ دیگر هم این است که بین سومی و چهارمی هیچ متنی وجود ندارد که فکر میکنم با توضیحاتی که جلسۀ قبل دادم کم و بیش حل است؛ دوباره یک اشارهای به آن میکنم.
اگر بخواهیم صادقانه بگوییم، اگر به ما یک محتوایی مثل سورۀ کهف تا اینجایی که من گفتم را فرضاً بدهند، ما بخواهیم خودمان یک چیز مشابهی تولید کنیم، اکثریت افراد اولاً متنها را از داستانها جدا میکنند؛ مثلاً یک قسمتی متنها را میآورند، بعد داستانها را میچینند یا برعکس. یا حداکثرش اینکه متنها را یک خرده اول و آخر بگذارند، داستانها را وسط. و تقریباً هم فکر میکنم برو برگرد ندارد که سه داستان مثبت را کنار همدیگر بگذارند، یا اول مَثل را بیاورند، آن سه تا را ردیف کنند، یا آن سه تا را بیاورند، بعداً مَثل را. فکر میکنم این عادت ذهنی ماست که به طور کاملاً کلاسیک، به اصطلاح خطی دوست داریم یک چیزی از یک جایی شروع شود، همینطور برود، تمام بشود، بعداً یک چیز دیگر شروع شود. آن که وسط داستانهای مشابه اول و سوم و چهارم است، یک مَثل است؛ یک داستان دومی که درست ضد آن داستانهاست، شاید خیلی ساختار متداول و مورد علاقۀ ما نباشد، به آن عادت نداشته باشیم. اگر بخواهم بگویم که چرا اینطوری است، فکر میکنم این مثل یک انتخاب ادبی است که فوایدی دارد به غیر از اینکه این حالت خطی را میشکند؛ از یک نواختی درمیآورد ولی میخواهم سعی کنم به شما نشان دهم که یک جاهایی تأثیرگذاری خاصی دارد که اگر ساختارش را اینطور نچینید به یک چنین تأثیرگذاریای نمیرسید.
در واقع این انتخابی که صورت گرفته که داستان اصحاب کهف اول میآید، بعد آن مَثل میآید، بعد آن دو داستان، حالت افت و خیزی در سوره ایجاد کرده است. اگر من بخواهم با اصطلاحات موسیقی صحبت کنم، مثل اینکه دینامیک پیدا کرده؛ یعنی میروید بالا، بعد میآیید پایین، دوباره میروید بالا و این یک تأثیرگذاریای دارد برای اینکه انگار که یکی از اهداف سوره، نه فقط در این سوره، خیلی از جاهای قرآن، این هدف وجود دارد که تقابل بین بهشت و جهنم، بهشتیها و جهنمیها، خوب و بد را هی پررنگ کند. مثلاً میگوید: «لَا يَسْتَوِي أَصْحَابُ النَّارِ وَأَصْحَابُ الْجَنَّةِ أَصْحَابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفَائِزُونَ». اینکه کنار یک گزارشی از بهشت، یک گزارشی از جهنم بیاید، کاملاً در سراسر قرآن دیده میشود. بنابراین این مثل دوم که بین یک و سه آمده، دینامیک ایجاد کرده است. یعنی شما از یک حالت کاملاً مثبت به یک نقطۀ مقابل کاملاً منفی میروید، دوباره از این منفی برمیگردید به مثبت و این خیلی میتواند تأثیرگذار باشد. بگذارید من اول توجهتان را به این جلب کنم که وقتی که این متن اول را میخوانیم، قبل از اینکه اصحاب کهف شروع شود، دو آیهی آخر این است: «إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى الْأَرْضِ زِينَةً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا»؛ «وَإِنَّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَيْهَا صَعِيدًا جُرُزًا». خیلی وسوسهانگیز است که همینجا مَثلش را بیاوریم. در واقع این مانند خلاصهای از همان مَثل است؛ مخصوصاً اینکه «وَإِنَّا لَجَاعِلُونَ مَا عَلَيْهَا صَعِيدًا جُرُزًا» همان اتفاقی است که در آن مَثل میافتد؛ یعنی اگر چهار جای خالی این داستانها را به ما میدادند، حتماً مَثل را ما اینجا میگذاشتیم. حالا ببینید اینجا که نمیگذارد، اولاً از این تصویر یک دفعۀ میرویم داخل اصحاب کهف؛ اصحاب کهف ما را بالا میبرد. اصحاب کهف که تمام میشود، قبل از اینکه بگوید: «وَاضْرِبْ لَهُم مَّثَلًا رَّجُلَيْنِ» تصویر قبل از این مَثل جنت واقعی است؛ «أُولَٰئِكَ لَهُمْ جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهِمُ الْأَنْهَارُ» بعد با یک اضافاتی «يُحَلَّوْنَ فِيهَا مِنْ أَسَاوِرَ مِن ذَهَبٍ…». یک تصویر باشکوهی از یک باغ جاودانی هست. بعد منتقل میشویم داخل این مَثل که این آدم بدبخت دو باغ دارد و یک نهر وسط آن جریان دارد که در مقابل آن جنت یک چیز بسیار بسیار کوچک و حقیری است و جاودانه هم نیست و خیلی خیلی آسیبپذیر است و او عاشق آن شده است. سرگرم به آن شده است. یعنی از اصحاب کهف وارد آن متن که میشویم، میرویم انتهایش به جنت میرسد و خیلی مناسبت دارد که این دو جنت کنار همدیگر قرار گرفتند؛ جنت واقعی جاودانی در کنار جنت این مردی که فریفتۀ آن شده است. و اتفاق مهمتر، یعنی از من بپرسید که این ترتیب چه حسنی دارد، که روی شخص من، یکی از جاهای تأثیرگذار این سوره در واقع نتیجۀ این انتخاب خاصی است که در ترتیب این داستان شده است؛ برای اینکه داستان دوم که تمام میشود، شما یک مجموعهای از متن دارید که از یک جایی از آن به شدت جنبۀ منفی دارد؛ مثلاً مسئلۀ سجدۀ ابلیس به آدم که تمام میشود، میگوید: «وَيَوْمَ يَقُولُ نَادُوا شُرَكَائِيَ». آیۀ بعد میگوید: «وَرَأَى الْمُجْرِمُونَ»، آیۀ بعد میگوید: «وَكَانَ الْإِنسَانُ أَكْثَرَ شَيْءٍ جَدَلًا»، بعد میگوید: «أَن تَأْتِيَهُمْ سُنَّةُ الْأَوَّلِينَ أَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذَابُ». همۀ آنها آیههای مربوط به مجرمین، عذاب، جهنم. آیۀ 56 میگوید: «وَيُجَادِلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِالْبَاطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ» و آیۀ بعد میگوید: «وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّن ذُكِّرَ بِآيَاتِ رَبِّهِ»؛ «وَرَبُّكَ الْغَفُورُ… لَّن يَجِدُوا مِن دُونِهِ مَوْئِلًا»؛ «وَتِلْكَ الْقُرَىٰ أَهْلَكْنَاهُمْ لَمَّا ظَلَمُوا وَجَعَلْنَا لِمَهْلِكِهِم مَّوْعِدًا»؛ این آیۀ 59 است که شما بعد از آن داستان و مَثلی که با یک باغ تخریب شده، تمام شده بود، در انتهای این متنی که بین این مَثل و داستان موسی و خضر قرار گرفته که به تدریج انگار جرمها بزرگتر و بزرگتر میشود تا اینکه میرسد به «وَتِلْكَ الْقُرَىٰ أَهْلَكْنَاهُمْ لَمَّا ظَلَمُوا وَجَعَلْنَا لِمَهْلِكِهِم مَّوْعِدًا»؛ شهرهایی که در اثر ظلمی که کردند هلاک شدند. این آخرین تصویر است. در واقع نقطۀ اوج این تخریبی است که در اثر دنیاپرستی در زمین بوجود آمده و این کات میشود.
من واقعاً این کلمۀ کات را میخواهم به کار ببرم. شاید یکی از شارپترین کاتهای کل قرآن است که این تصویر وحشتناک کات میشود به موسایی که دارد با هیجان دنبال خضر است. در واقع آن چیزی که شما میبینید یک حالت جنون رشد است. به این جمله دقت کنید؛ «وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّىٰ أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُبًا». معنی آن این است که اگر تا آخر عمرم هم شده باید این مجمعالبحرین را پیدا کنم. این حالتی که شما از این تصویر یک دفعۀ منتقل به یک دنیای دیگر میشوید؛ دنیای پرشوری که آن آدمها دارند در ادامۀ سیر و سلوک خودشان دنبال رشد هستند. راه افتاده آمده، در بیابان و صحرا و کنار دریا سرگردان است که یک مرشدی را پیدا کند که از او بتواند تقاضای همراهی و رشد کند. این پستی و بلندیای که اینجا وجود دارد که این تصویر کات میشود به این صحنه، فوقالعاده تأثیرگذار است. من واقعاً اعتراف میکنم هر وقت دارم این سوره را میخوانم، از وسط این متن سوم، سرعت را تند میکنم برای اینکه اینجا زودتر برسم این موسی را ببینم؛ اینقدر که این کات تأثیرگذار است؛ از آن حالت به این حالت منتقل شدند. اگر اینها را ردیف کنید این چیزها را از دست میدهید.
معمولاً در متنهای علمی ما میخواهیم که هیجان نداشته باشد؛ میخواهیم آدمها کولد باشند. متن علمی باید کولد باشد. این وصف یک متن خوب علمی است. در زمینۀ علوم انسانی اگر یک متنی حالت هیجانانگیز پیدا کند به عنوان عیب از نظر آکادمیک به آن نگاه میکنند. حتی علوم انسانی هم باید خیلی سرد و بدون هیجان باشد؛ در حالی که وقتی میخواهید متن هنری و ادبی تولید کنید، برعکس؛ شما باید سعی کنید که احساس فرد را درگیر کنید. و من حداقل چیزی که میتوانم بگویم این است که این ترتیب را خیلی زیاد در قرآن میتوانید پیدا کنید که همینگونه جابجاییهایی که دینامیک ایجاد میکند. به جای اینکه همۀ چیزهایی که شبیه همدیگر هستند را کنار همدیگر قرار بدهید، کنتراست را از بین ببرید برعکس؛ مخصوصاً کنتراست بین بد و خوب، بین آدمها، بهشت و جهنم به شدت در قرآن این تصاویر کنار هم میآید. بنابراین با سنت قرآنی میشود گفت که این خیلی طبیعی است که شما لااقل این یک متن متقابلی که دارید، مَثل را بین آنها بیاورید. و یک نکتۀ دیگر، چون اینها ذوقی است، ممکن است خیلی نشود روی آن استدلالهای خیلی روشنی انجام داد.
من چیزی در یادداشتهای خودم نوشتم: از جنت عدن به باغ خریّت؛ این خریّتش یعنی باغ آن طرف باغ خریّتش است.
نکتۀ دیگر این است که یک مقدار این را هم قبول کنید؛ اصل ماجرا که همین کنتراست است ولی میخواهم این را جواب دهم که… حرفی که زدم چارهای نیست به غیر از اینکه از یکی از متنهای خوب شروع کنیم اگر بخواهیم این را وسط بیاوریم ولی در عین حال شروعشدن سوره با داستان اصحاب کهف وزن این داستان را زیاد کرده است. آن چیزی که در ابتدا میآید، جملۀ اول یک سوره وزنش بیشتر است، داستانی که اول آمده یک وزنی پیدا میکند. همین الان شما این سوره را، نه واقعاً فقط به دلیل اسم کهف، اگر به مردم بگویید شاید بیشتر به همین داستان اصحاب کهف در ذهنشان میماند. آن مَثل را که مَثل یک آدم بیچارهای است که گرفتار باغ خودش شده، شاید خیلی مناسبت نداشته باشد که در ابتدا بیاید.
[15:00]
من نمیگویم این یک استدلال است ولی اینجا به هر حال وجود یک داستان مثبت در ابتدای سوره فکر میکنم این حسن را دارد که سوره با یک چیز خوبی شروع میشود؛ وزن این بیشتر است و بعد میبینید که حجم این موضوع هم بیشتر است؛ یعنی بقیۀ آن دو داستان ادامۀ این هستند. و اینگونه که نگاه کنید آن دو داستان هم خیلی عجیب نیست که دیگر بینشان متن نیست. یعنی واقعیت این است که آن دو داستان خیلی چسبیده به هم روایت میشوند برای اینکه ادامۀ همدیگر هستند و اگر میخواستیم اصحاب کهف را هم بچسبانیم به آنها، نیازی نبود که آن وسط چیزی به عنوان متن وجود داشته باشد. خیلی عجیب نیست که آن دو به همدیگر به این شکل چسبیدهاند. این توضیحاتی بود که من در مورد ترتیب به ذهنم رسید که بگویم و خوب شد که بالاخره این بحث انجام شد برای اینکه من بیشتر از اینکه دنبال این باشم که نتایج خاصی در مورد یک سوره بگویم، همین دقتها که به چه چیزهایی باید قطعهبندی کنیم، قطعهها را اول مشخص کنیم که کنار همدیگر چه معنیای میدهند، بعد در مورد ترتیبش هم به طور طبیعی خوب است فکر کنیم. اینها که درآوردیم، زمان این هست که بتوانیم داخل یکی از این قطعهها را باز کنیم و در موردش بحث کنیم. من همانطوری که دفعۀ قبل وعده دادم، میل دارم که در این جلسه دربارۀ داستان اصحاب کهف، اگر وقت شد دربارۀ موسی و خضر هم یک مقدار صحبت کنم.
۲- فرم داستانها
آیه به آیه میخوانم، یک توضیحاتی هم در مورد بعضی جاها که فکر میکنم لازم است میدهم منتها هدفم این است که بیشتر روی همان چیزهایی که قبلاً گفتم تأکید کنم که این قسمت محتوایش با سوره چطور ارتباط دارد. داستان با این آیه شروع میشود که «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ آيَاتِنَا عَجَبًا». اولین نکته در مورد این آیه نیست. من یک چیزی بارها در جلسات مختلف گفتم، از جمله فکر میکنم در این بحثهایی که در ونکور در مورد ادبیات قرآن و ادبیات مدرن انجام شد، یکی از چیزهایی که جدای از محتوا واقعاً در قرآن چشمگیر است و برای من جای شگفتی است که چرا مسلمانان یا حتی غیرمسلمانها، کسانی که در زمینههای مطالعات قرآن کار میکنند خیلی ندیدم روی این مسئله تکیه کنند، تنوع فرم است. این خودش چیز عجیبی است. یعنی شما واقعاً کتابهای ادبی تا صد سال پیش هم که برمیدارید به شدت داستانها، مثلاً یک آدمی که مجموعه داستانهای کوتاهش را نگاه میکنید، فرمهای خیلی شبیه به همدیگر استفاده میکند. شما در هر زمینهای در قرآن نگاه کنید، به شدت تنوع وجود دارد؛ آغاز و پایان سورهها، نامگذاری سورهها که هیچکدام را نمیتوانید بگویید که این یک قاعدۀ روشن مشخص دارد. این تنوع هر جایی که نگاه میکنید میبینید که بسته به اینکه محتوا چه هست، کاربرد چه هست فرمها انتخاب شدهاند.
من میخواهم توجه شما را به یک چیز عجیب جلب کنم؛ البته از «مِنْ آيَاتِنَا عَجَبًا» نیست. داستان اصحاب کهف abstract دارد و این از لحاظ فرم چیز بسیار عجیبی است. شما سه داستان اینجا دارید، هر کدامشان یکطور شروع میشوند. عجیبترینش که شاید داستان اصحاب کهف است. یک داستانی میخواهد روایت شود، اول در سه چهار خط فشردهاش گفته میشود، بعد میگوید که حالا من داستان را برایتان مثل اینکه از اول، یک خرده دقیقتر تعریف میکنم. این در مورد اصحاب کهف. در مورد داستان موسی و خضر، داستانی شاید در قرآن نیست که این طور ناگهانی شروع شود. همین کات شارپی که من گفتم آنجا وجود دارد نتیجۀ این است که شما پرتاب میشوید؛ شما به داخل داستان موسی و خضر پرتاب میشوید بدون هیچ مقدمه و آمادگی. یعنی همینطور که دارید میشنوید که «وَتِلْكَ الْقُرَىٰ…» میگوید موسی به فتی گفت که اینطور است. اصلاً نمیگوید موسی کیست، فتی کیست، مجمعالبحرین چیست، یک دفعۀ یک صحنهای باز میشود که الان برای ما خیلی شاید عجیب نیست. ما عادت کردیم در حداقل پانزده، بیست سال اخیر، خیلی از فیلمها همینطور ناگهانی با یک وقایعی شروع میشوند بدون اینکه هیچ مقدمهای داشته باشد. در حالی که حتی سینما، مثلاً سینمای کلاسیک اینگونه بود که یک شهری را نشان دهد، بعداً آدمهایی بیایند، کمکم با محیط آشنا شوید؛ در حالی که الان ممکن است یک فیلم با یک انفجار شروع شود. دقیقاً داستان دوم برخلاف داستان اول به شدت ناگهانی شروع میشود. داستان اول یک جملۀ «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ» هم دارد، قبل از اینکه داستان را شروع کند، میگوید: آیا فکر میکنی که این داستان عجیبی است. بعد داستان را یک مقدار تعریف میکند، بعد دوباره شروع میکند داستان را مفصل تعریف میکند. سومی هم که باز هم یک چیز کاملاً غیرقراردادی است. داستان ذوالقرنین… نمیدانم شما این چیزها را میخوانید چقدر لذت میبرید. داستان ذوالقرنین شروعش اینگونه است؛ میگوید: «وَيَسْأَلُونَكَ عَن ذِي الْقَرْنَيْنِ»؛ از ذوالقرنین میپرسند. میگوید: بگو به زودی به شما میگویم. بعد آیۀ بعد شروع به گفتن میکند. همین آیه، یک شأن نزولی به نظر من ساخته شده که توضیح دهد برای اینکه فکر میکنند اینها نتیجۀ سؤالات بوده است، جواب سؤالات بوده برای اینکه اینجا میگوید: از ذیالقرنین میپرسند. بعد یک داستانی درست کردند که این آیه توجیه میشود که بله، در مورد ذوالقرنین پرسیده بودند.
چرا اینگونه است؟ این در مورد داستان اصحاب کهف شاید بشود این توضیح را داد که تعمداً میخواهد آن حالت عجیببودنش را از بین ببرد. شما وقتی abstract را دیدید یک مقدار هیجان اینکه چه اتفاقی قرار است بیفتد از بین میرود و بیشتر به جزئیات توجه میکنید. به جای اینکه به اینکه چه اتفاقی میافتد توجه کنید، به چگونگی اتفاقها دارید توجه میکنید. این خاصیتی است که هر وقت در ادبیات یک داستان را آخرش را اول به شما میگویند، مانند فیلمهای سینماییای وجود دارد که ته آن را نشان میدهد، بعد فلشبک میخورد که چه شد که ماجرا به این انتها رسید؛ مثلاً نشان میدهد یک نفر مرده بعد شما زندگیاش را مرور میکنید که چطور به این لحظه رسیده. میگویند: وقتی تَه آن را ببینید، داستان را تاحدودی بدانید، دیگر به جای اینکه هیجانزده شوید که حالا چه میشود، حالا چه نمیشود، دنبال این هستید که ببینید چگونه این اتفاقها رقم خورده است. انگار یک مقدار با تأمل و عمق بیشتر میبینید. در داستان موسی و خضر قطعاً آنجا میخواهد که آن کات شارپ ایجاد شود. در داستان ذوالقرنین هم از نظر من شاید بیشتر برای اینکه داستان را شگفتانگیزتر کند. یعنی به جای اینکه خلاصۀ داستان را بگوید، بیشتر هیجان ایجاد میکند که یک آدمی است به اسم ذوالقرنین، از تو میپرسند. بگو حالا به شما میگویم. اینها بیشتر تأخیر ایجاد میکند و شما را تشنه میکند که یک داستانی دربارۀ یک آدمی که نمیدانید که کیست ولی در موردش پرسیده شده را بشنوید.
اولین نکتهای که میخواستم بگویم این است که داستان اصحاب کهف به طور شگفتانگیزی داستانی است که ابسترکت دارد و شما انگار دو بار داستان را میشنوید و این برای بعضیها این شبهه را ایجاد کرده که شاید این دو داستان است؛ دو داستان مشابه، یکی برای اصحاب کهف است، یک برای اصحاب رقیم است. من نمیدانم چند درصد یک چنین ایدهای به ذهنشان رسیده ولی بسیار عجیب است برای اینکه با محتوا، با متن خیلی سازگار نیست؛ چون میگوید: «أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ» بعد میگوید: «إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ». به نظر میرسد که این داستان یک چیز است یا دو داستان نیست که دارد بیان میشود. و بعدی هم خیلی واضح است که دوباره همین را دارد میگوید. من وارد این جزئیات فعلاً نمیخواهم بشوم.
۳- آیات عجیب
پس ما اینجا چهار آیه داریم از همین «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ» که ما را آماده میکند برای اینکه داستان را یک بار دیگر بشنویم و این خلاصه، اولین آیه میگوید: آیا فکر میکنی این جزء آیات عجیب ماست؟ حالت انکاری دارد. اینگونه فکر نکنید. پس اینگونه آیات، جزء آیات شگفتانگیز نیست ولی در واقع اینگونه است که… برداشت اشتباهی است اگر یک نفر فکر کند که دارد میگوید که اینجا اتفاق عجیبی نیفتاده به معنایی که ما به طور روزمره میگوییم یک چیز عجیب بود یا نبود. نمیدانم منظورم را میفهمید یا نه. از دید خداوند عجیب نیست، مانند اینکه به حضرت زکریا در مورد تولد یحیی در کهنسالی، اینکه میپرسد: این چگونه ممکن است بشود، میگوید: «هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ»؛ برای خداوند این کار سادهای است. این به معنای این نیست که واقعاً کار سادهای است. برای خدا ساده است. از دید خداوند این عجیب نیست ولی ما از خیلی کمتر از این هم تعجب میکنیم. این واژۀ «عجبا» را شما در داستان موسی و خضر هم به وضوح میبینید. آن فتی آدمی است که وضعش از من و شما از نظر معنوی بهتر است که در آن سفر همراه موسی شده است. یک بار آیه توسط خداوند روایت میشود که آن ماهی به دریا رفت، میگوید: «فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَبًا». بعد وقتی فتی میگوید، میگوید: «وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَبًا». یعنی دقیقاً اینگونه است که آن اتفاقی که افتاده را وقتی خداوند روایت میکند به عنوان چیز عجیب روایت نمیکند ولی وقتی که فتی دارد روایت میکند، به عنوان چیز عجیب روایت میکند. الان هم خداوند میگوید این عجیب نیست ولی از نظر من و شما عجیب است. در واقع خداوند دارد میگوید: شما بیخودی از این همه چیز تعجب میکنید. دنیا آنطوری که شما فکر میکنید که اتفاقها یک قبائلی داشته باشد، مثلاً ممکن نیست کسی چند صد سال بخوابد، ممکن نیست معجزاتی اتفاق بیفتد؛ اینگونه به دنیا نگاه نکنید. چون خداوند قادر است و همه کار میتواند بکند، همه چیز هم در دنیا ممکن است اتفاق بیفتد. این برداشت اشتباه است، اگر یک نفر از این آیه، از حرف خدا به این نتیجه برسد که مثلاً تولد یحیی یک چیز ساده و معمولی بوده یا به این نتیجه برسد که اینجا هیچ اتفاق شگفتانگیزی به عرف ما که در کلام خودمان میآوریم نیفتاده است. نمونهاش همانجا که میبینید که آن فتی چیزی را که خداوند به عنوان عجیب معرفی میکند، به عنوان عجیب معرفی میکند؛ حتی در مقابل موسی که آدم خاصی است.
۴- داستان اصحاب کهف
۱-۴ چکیده داستان
بعد از این آن چکیدهای که از داستان میآید این است که جوانانی بودند که به سمت غاری پناه بردند و گفتند: «رَبَّنَا آتِنَا مِن لَّدُنكَ رَحْمَةً وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا»؛ از جانب خودت به ما رحمتی ببخش و کار ما را به رشد ختم کن یا کار ما را سر و سامان بده. «فَضَرَبْنَا عَلَىٰ آذَانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَدًا»؛ این آیه تمام محتوای اتفاقی که افتاده این است که اینها به کهف رفتند و در کهف در گوشهایشان یک پردهای انداخته شد برای مدت سالیان در آن غار. و بعد اینها را بیدار کردیم، برانگیختیم. «ثُمَّ بَعَثْنَاهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصَىٰ لِمَا لَبِثُوا أَمَدًا»؛ اینها را برانگیختیم، بیدار کردیم که ببینیم که کدام یک از این دو گروه نسبت به آن مدتی که آنجا درنگ کردند بهتر میتواند حساب کند.
[30:00]
بعداً شما این ماجرا را مفصل میخوانید. اینها چطور شد که به کهف رفتند؛ آنجا چه اتفاقی افتاد. آن دورانی که در خواب بودند چه حوادثی اتفاق افتاد تا اینکه وقتی بیدار شدند با همدیگر چه مذاکراتی داشتند و داستان چگونه پیش رفت. این فعلاً چکیده است. از درون چکیده میتوانید بفهمید که اصل داستان چه هست.
من بارها در آن جلسات روانکاوی و فرهنگ یا در مورد بعضی از داستانهای قرآن گفتم که یک تکنیک ساده و خیلی مؤثر در نقد ادبی، نقد هنری یا فهم یک داستان یا یک متن این است که بعد از اینکه با متن سروکار پیدا کردید، میخواهید شروع به فهمیدنش کنید، اولین کاری که میکنید سعی کنید در یک جمله آن متن را خلاصه کنید. اگر به شما بگویند در یک جمله این را خلاصه کن، در دو جمله خلاصه کن، چه میگویید؟ این خیلی مهم است که اگر خلاصهاش بکنید، آن خط اصلی گم نشود. خط اصلی داستان را پیدا کنید. اینجا خودش یک خلاصهای داده که مانع از این میشود که شما خط اصلی را گم کنید.
در واقع داستان، داستان همراهی سگ نیست، داستان این نیست که در مورد خود آن غار خیلی هویتی ندارد. اصل ماجرا این است که اینها رفتند سالها آنجا در حالتی مثل خواب بودند و بعد بیدار شدند. سالهای سال بعد بیدار شدند و چیزی که خیلی مهم است این است که مدت بسیار طولانیای صبر کردند ولی متوجه آن نشدند. در یک کلام میشود گفت که شباهت بسیار زیاد این اتفاقی که افتاده با مرگ است که اینجا مورد تأکید است. «أَحْصَىٰ لِمَا لَبِثُوا أَمَدًا» بعداً وقتی که آن قسمت میآید که اینها دارند با هم صحبت میکنند، در جاهای دیگر قرآن در دیالوگهای بین افرادی که از قبر بیرون آمدند، اینکه میپرسند که چقدر درنگ کردید، میگویند: «يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ» آنجا دیدید و در واقع اتفاقی که برای این آدمها افتاد این است که یک تجربهای شبیه مرگ را و بیدارشدن مثل حالت درآمدن از قبر را در این غار دارند تجربه میکنند؛ برای همین است که در انتها میگوید این مانند یک دلیلی بود برای اینکه مردم به قیامت و بعثت و برانگیختهشدن بعد از مرگ ایمان بیاورند. بنابراین یک اشارهای اینجا به اینکه آن چکیده دارد به ما میگوید که اصل ماجرا چه هست.
من نکتهای به ذهنم رسید، گفتم بد نیست بگویم؛ این غار در یک کلام مانند این چیز تخیلی که در داستانهای علمی تخیلی است که یک ماشین زمان است که شما میتوانید وارد آن شوید و بعد شما را به زمان دیگر منتقل میکند، اگر حواشی را کنار بگذارید، این غار مانند یک ماشین زمان برای این آدمها عمل کرده است. یعنی مانند اینکه در ماشینهای زمان اینگونه است که طرف مثلاً در محفظهای میرود، بعد غیب میشود، به زمان آیندهای در یک لحظهای از زمان آینده دوباره ظاهر میشود. اتفاقی که افتاده این است که اینها داخل این غار رفتهاند و از نظر خودشان مثل اینکه چند ساعت آنجا خوابیدند و بعد بیدار شدند دیدند سیصد سال بعد است. فرق آن با ماشین زمان این است که دیگر عقبگرد نداشته است؛ دیگر رفتند به سیصد سال بعد و نمیشد در این غار بخوابند که سرجای خودشان برگردند که آن یک چیز غیرممکنی است برای اینکه این دو زمان همزمان باهم وجود ندارند. ولی یک حس اینچنینی که انگار اتفاقی که برایشان افتاد، از یک زمان به یک زمان دیگر منتقل شدند بدون اینکه احساس کنند؛ یعنی خیلی ساده و اینکه انگار فقط یک چرتی زدند این اتفاق افتاده است. بنابراین شباهت به مرگ، شباهت به برانگیختهشدن و بیدارشدن بعد از مرگ در قیامت، نکتۀ خیلی مهمی است که اینجا وجود دارد. این انتقال در زمان هم که گفتم واقعیتش این است که مرگ برای همۀ ما همان ماشین زمان هست، فقط مسئله اینگونه است که هر کدام ما یک موقعی بالاخره سوار این ماشین میشویم و همۀ ما در یک زمانی در آینده مشترکاً پیاده میشویم. بالاخره یک روز حشری هست و همهمان آنجا جمع میشویم. و همین حسی که اینها دارند یعنی گذر زمان احساس نمیشود، انگار خارج از زمان شدیم در مرگ هم وجود دارد. این نکتهای است که از این چکیده ما میتوانیم برداشت کنیم. اما نکتهای که هست در ادامه شما این را میبینید که رویش تکیه میشود این است که شما اگر سعی کنید که به نوعی بگویید حقیقت مردن چیست که یکطوری خارج شدن… ما در زبان فارسی یک اصطلاح خوبی داریم میگوییم که طرف از دنیا رفت یا مرگ را انگار به صورت کندهشدن از این دنیا و انتقال به یک جای دیگری میبینیم. میخواهم بگویم داستان را که میخوانید مسئلهای که در داستان است این است که اینها به یک معنای واقعی کلمه دنیای خودشان را رها کردهاند.
ما یک اصطلاحی داریم در عرف بحثهای عرفانی که میگویند ترک دنیا. ترک دنیا به معنای اینکه آدم علائق دنیوی خودش را کنار بگذارد. منظور این نیست که واقعاً دنیا را ترک کند، شهر خودش را ترک کند یا یک کاری به این شکل. ولی اینها به طور واقعی دنیای خودشان را ترک کردند. یعنی علت اینکه این تجربه برایشان به وجود میآید این است که واقعاً هر چه در دنیا بود را گذاشتند و رفتند؛ حالا به شکل مهاجرت از خانواده و اگر ثروتی داشتند از شهرشان، دوستانشان؛ همه را رها کردند، برای ایمانی که داشتند حرکت کردند و این یک شباهتی به این دارد که مثل اینکه آمادۀ مردن هستند؛ برای اینکه دنیا را ترک کردند. این تجربه به آنها دست میدهد که نتیجۀ دعایی است که میکنند؛ دعا برای رشد کرده بودند و یک تحول معجزهآسایی در زندگیشان به وجود آمد که نه تنها به امنیت رسیدند در آن چند صد سال بعدی که به هوش آمدند و دوباره به این دنیا برگشتند. مسئله فقط امنیت نیست، خود این تجربۀ عجیب ایمانیای که از سر گذراندند؛ اینکه در یک معجزۀ عظیمی نقش بازی کردند. این اتفاقی که برایشان افتاده قطعاً یک اتفاق فوقالعادهای است. یعنی این آدمها بعد از بیدارشدن دیگر به یک سطحی از ایمان و تجربۀ معنوی رسیدند که واضح است که قابل انکار نیست. یک چیزی که در سوره بسیار واضح است این است که اینها مانند یک سندی برای دیگران شدند دربارۀ اینکه قیامتی هست در حالی که اینها برای رشد خودشان دعا کرده بودند و آن چیزی که خود اینها به آن میرسند مهم است.
۲-۴ مدت زمان خواب اصحاب کهف
من میخواهم اینجا برگردم در مورد یک آیه یک خرده جلوتر یک صحبتی کنم. یک آیهای است، همین آیهای که سیصد و نه سال را میگوید که «وَلَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلَاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَازْدَادُوا تِسْعًا». من امروز یک مقدار نگاه کردم و اکثریت نداشت، در اقلیت بود ترجمهها و تفسیرهایی که به این چیزی که من میخواهم بگویم به این شکل اشاره کرده باشند و یک خرده برای من عجیب است. خیلیها این را اینگونه فهمیدند که سیصد سال، «وَازْدَادُوا تِسْعًا» را بعضیها اینگونه فهمیدند که سیصد سال شمسی، به قمری میشود سیصد و نه سال؛ خیلی برداشت عجیبی است. و یا اینکه کسانی گفتند سیصد سال، بعد گفتند سیصد و نه سال، باز هم به نظر من یک مقدار عجیب است. چیزی که من میخوانم و همینطور لفظی میفهمم این است که میگوید «وَلَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلَاثَ مِائَةٍ سِنِينَ» دربارۀ خود این آدمها دارد میگوید. این اصحاب کهف سیصد سال در این کهف ماندند. «وَازْدَادُوا تِسْعًا»؛ نه سال هم به این سیصد سال افزودند. چیزی که من میفهمم یعنی اینها وقتی که به هوش آمدند دیگر به شهر نرفتند، نه سال دیگر همانجا زندگی کردند. نکتهای که میگفتم که اینها انگار در یک معجزهای شریک شدند و وقتی که بعد از سیصد سال آدم از خواب بیدار شود ببیند دنیا یکطور دیگری شده، شرکت در یک چنین تجربۀ عجیبی، طبیعی است که این آدمها دیگر آدم عادی به این معنا که دنبال کار و زندگی بروند نیستند، زندگیشان اینگونه ادامه پیدا کرد – من از این آیه این را میفهمم – که چند سالی هم خودشان در آن غار ماندند و مشغول عبادت بودند تا اینکه از دنیا رفتند. این نکتهای که به جای اینکه بگذارم به آن آیه برسیم فکر میکنم با الفاظی که در آن آیه است سازگارتر است؛ منتها تأکیدی روی این ندارم.
۳-۴ اعتزال مؤمنین
میخواهم روی این تأکید کنم که این حادثه قطعاً برای این آدمها هم یک رشد معنوی بزرگی همراه داشته است. در واقع این حالت اعتزالی که نسبت به دنیا پیدا کرده بودند را تثبیت کرده و در سوره به آن اشاره میشود، قطعاً بعد از بازگشتشان به دنیا تشدید شده و افرادی خاصی از نظر معنوی و ارتباطشان با دنیا شدند. در واقع به یک معنایی هیچ وقت به دنیا برنگشتند. بگذارید بروم سراغ این نکتهای که همان جلسۀ اول گفتم. یک نکتۀ خیلی مهم به نظر من این است که به نوعی ورود به کهف، یک تجربۀ مشترک همۀ مؤمنین است و بنابراین اینجا یک وجه کلی و تمثیلی دربارۀ مسئلۀ ایمانآوردن وجود دارد و به هیچ وجه نباید این نکته را از دست داد که شما فرض کنید هر آدمی که ایمان میآورد، اتفاقی که برایش میافتد مثل این است که… یک آدمی را تصور کنید که به طور ناگهانی متوجه وجود و حضور خداوند شده، یکباره انگار در زندگیاش یک چیزی که تا حالا ناپدید بوده و غیب بود و همه جا هم هست؛ ایمان به معنای واقعی کلمه اینگونه است که شما انگار یک دنیایی که نمیدیدید را یک دفعه کشف میکنید که از دنیایی که میبینید… یک آدم مؤمن اینگونه است که آن عالم غیبی که خداوند و چیزهای دیگری در آن هست و پر از احساسات شیرین و جالب است همراه با یک شور عاشقانه… اصولاً ایمان باید اینگونه باشد. این دنیای جدید جذابتر از دنیای زینتداده شده و این دنیای ظاهر است. آن دنیای باطن و غیب برای آدمیزاد کشش بیشتری دارد. ما متعلق به آنجا هستیم. وقتی که به یک چنین چیزی برسیم ما را به سمت خودش میکشد. من استناد کردم به همین اولین آیات در سورۀ بقره که دربارۀ متقین میگوید: «الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ» که خیلیها در تفاسیر و ترجمه مینویسند که این مضارعبودنش یعنی اینها گرایش به طور مداوم و استمراری دارند نسبت به غیب. یعنی انگار دارند میروند جذب آن عالم غیبی میشوند که فراخ است؛ در آن رقابت نیست، تنگی نیست، زیبایی دارد، زیبایی معنوی دارد. هر چقدر به آن بیشتر عادت کنید کمتر از دنیا لذت میبرید. ایمانآوردن مثل این است که انگار یک چشم و گوش جدیدی باز شده که یک چیزهای دیگری را که معنوی هستند، دهان دیگری باز کردید، گوش دیگری باز کردید، چشمتان به چیزهای دیگری میافتد و همۀ اینها نسبت به آن گوش و چشم و دهان قبلی اولیت دارند از نظر انسان و آدم را جذب خودشان میکنند.
[45:00]
بنابراین آدمها کم کم وقتی که مؤمن میشوند، همانطور که پیش میروند، ایمانشان قویتر میشوند، بیشتر جذب این فضایی میشوند که یک فضای پنهانی است و از آن دنیایی که در آن هستند فاصله میگیرند؛ دنیای مشترک عالم شهادت و بخش ظاهر دنیا. اگر شما بخواهید اینها را به طور تمثیلی بیان کنید، همانطوری که در این داستان کهف میبینید انگار اینها رفتند در فضای ایزولهای که تاریک است؛ بنابراین چشم ظاهرشان دیگر نمیبیند، اصلاً آنجا دیگر چیزی برای دیدن نیست. آیه تأکید میکند به جای اینکه بگوید اینها را خواباندیم میگوید: «فَضَرَبْنَا عَلَىٰ آذَانِهِمْ». گوش دنیاییشان انگار یک مقدار از کار افتاده، ضعیف شده است.
برای کسانی که در ادبیات عرفانی، اینها همه نشانههای ایمان و اولیاء خدا بود که به تدریج حسشان، علاقهشان نسبت به دنیا دارد کم میشود و آن چشم و گوش معنویشان دارد قوی میشود. بنابراین همۀ مؤمنین چیزی شبیه این «ضرب» بر سمع را تجربه میکنند به مراتب. اینجا انگار گوششان کر شده است. آنجا اینگونه است که این آدمها به دلیل علاقۀ کمی که نسبت به دنیا دارند کمتر توجه میکنند به دنیا نه اینکه گوششان ضعیف شود، اخبار دنیا کمتر روی آنها تأثیر میگذارد. گوششان تیز نیست نسبت به چیزهایی که در دنیا دارد میگذرد؛ نسبت به طرف دیگری. در همۀ این آدمها مطلقاً ایمان همراه با میل به ایزولهشدن هست برای اینکه ایمان همراه با میل به تنهاشدن با خداوند، دعاکردن، عبادتکردن. من همان جلسۀ اول گفتم شما مریم را یک لحظه تصور کنید که انگار برای خودش دارد یک غار درست میکند. «فَاتَّخَذَتْ مِن دُونِهِمْ حِجَابًا» اینکه به جایی میرود. یک مکان شرقیای انتخاب میکند، یک حجابی هم برای خودش درست میکند که از دیگران جدا شود. این تجربۀ طبیعی همۀ آدمهایی است که مخصوصاً اوایلی که ایمان میآورند واقعاً این میل به ایزولهشدن یک مقدار در آنها هست. یا این واژهای که اینجا هست «اعتزال» که میگوید اینها دوری گزیدند از قوم خودشان که عین همین واژه در مورد حضرت ابراهیم نسبت به خانواده و قوم خودش هم آمده است. این هم باز هم یک تجربۀ مشترک است؛ اینکه یک مقدار فاصلهگرفتن با قوم و کمکردن روابط. به طور طبیعی وقتی دارد یک رابطههای جدیدی ایجاد میشود، شما این رابطههای معمولی خودتان را به طور طبیعی کم میکنید که خیلی وقتها ممکن است همراه با این باشد که طرف، مثل همان توصیفی که در مورد حضرت مریم است از دنیا ببُرد و برود در یک فازی که فقط عبادت کند. که حالت شدیدش مثل همین داستان اصحاب کهف. تجربههای سطح بالاتر وجود دارد که نسبت داده میشود که همۀ افرادی که از نظر معنوی پیشرفت میکنند یک چنین تجربههایی دارند. مسئلۀ تجربۀ مفارقت از بدن. دارم سعی میکنم بگویم که چرا در ادبیات عرفانی ما، در ادبیات ما اصولاً داستان اصحاب کهف داستان اولیای الهی است؛ برای اینکه میگویند همۀ این اوصافی که اینجا آمده اوصاف اولیاست. مخصوصاً به این نکتهای که میگویم دقت کنید. همۀ عرفا و حکما، نه در عرفان اسلامی، در همه جای دنیا، حرف از مفارقت است. توانایی مفارقت از بدن را رویش تأکید کردند که از یک جایی به بعد میتوانند هوشیاریشان را خارج کنند؛ انگار خودشان را از بیرون میبینند. یک چنین تجربهای.
یک چیزی از ابنعربی نقل کردند که من مضمونش را میگویم که میگوید حدود یک ماه در این حالت مفارقت از بدن خودم بودم و اصلاً توجهی به چیزی نداشتم ولی وقتی که به خودم آمدم، مثل اینکه به بدنم برگشتم، دوستانم به من گفتند که در تمام این مدت در اوقات نماز در مسجد حاضر بودی. خیلی روی این شعر و متن عرفانی داریم که این چیزی که در این سوره نقل میشود که اینها را در حالی که خواب هستند به چپ و راست میچرخانیم، مثل یک آدمهایی که دیگر کنترل بدنشان دست خداوند است. این تجربۀ سطح بالاتری است که خیلی از عرفا ادعایش را میکنند که انگار، به طور موقت هم شده، یکطوری کنترل بدنشان را واگذار میکنند و مشغول یک چیز دیگری هستند. بعداً همینطوری که ابنعربی ادعا کرده میفهمند که به طور طبیعی بدنشان انگار آن کارهایی که باید انجام میداده را انجام داده است. اینها در اشعار مولانا مخصوصاً در خیلی جاها به اجزای این داستان اشاره شده و اینها را تطبیق دادند با حالات اولیاء. من چند شعر از مولوی نوشتم که برایتان بخوانم.
اولیاء اصحاب کهفند ای عنود در قیام و در تقلب هم رقود
تقلب منظورش همین به سمت چپ و راست چرخیدن است که در آن آیه آمده است.
میکشدشان بیتکلف در فعال بیخبر ذات الیمین ذات الشمال
برای همین آیه این را گفته که اصولاً اولیاء اینگونه هستند که انگار روحشان جای دیگر است، جسمشان اینجا دارد در بین ما حرکت میکند. من یک جملهای از میبدی در کشفالاسرار میگوید: علمای طریقت و خداوندان معرفت گفتهاند که بنای کار بر روش اصحاب الکهف نهادهاند. اصحاب الکهف از نظر علمای طریقت و خداوندان معرفت این نمونۀ کاری هستند که از روی آنها روش دارند. اینها را گفتم که شاید کنجکاو شوید که در متون عرفانی بسیار زیاد به اصحاب کهف اشاره میشود و علت اشارۀ آنها هم همین است. اینها را در یک سطح بالاتر از سطح مقدماتی مثل اولیاء میبینند. کسانی که انگار روحشان دیگر از این حالت عادی از دنیا بریده، جسمشان اینجا مانده، حرکاتشان تحت کنترل خداوند است تا اینکه ممکن است یک بعثی باشد و دوباره برگردند. و فکر میکنم کلمۀ بعثی که اینجا آمده که شبیه بعثت انبیاء است، عموماً نظرشان این است که انبیاء در واقع اولیائی هستند که برمیگردند. مأموریتی به آنها داده میشود، دچار بعث میشوند و برمیگردند. یک روایت معروف هم که من قبلاً به آن اشاره کردم، حالا عربی آن را بگویم میگوید: «أوليائي تحت قبائي لا يعرفهم غيري» که یکی از ویژگیهایی که برای اولیاء ذکر میشود این است که خداوند اینها را پنهان میکند، این را هم در داستان اصحاب کهف میگویند این غار در واقع همان پناهگاه و پنهانگاه اولیاء است که اینها به آن میگویند. من نمیخواهم خیلی روی این، از یک جایی به بعد روی تعبیرهایی که عرفا در مورد اولیاء کردند تأکید کنم هر چند به نظرم جالب است ولی روی آن نکاتی که اول گفتم اینکه همۀ مؤمنین مطلقاً اعتزال، اینکه گوششان نسبت به جهان سنگین شود، گوششان به آن جهان باز شود، اینها اوصاف کلی همۀ مؤمنین است و این حس در غاررفتن و از دیگران بریدن، به مراتب و درجات، همراه با ایمان هست؛ ما ایمان بدون یک چنین چیزی نداریم. بنابراین اصحاب کهف وضعیتشان یک حالت بزرگنماییشدۀ یک وضعیت طبیعی است که برای همۀ مؤمنین پیش میآید.
حضار: میتوانیم این را معنادار بدانیم که سوره بعد از سوره کهف، سوره مریم است و شما اشاراتی به سوره مریم داشتید. در این سوره داستان زکریا و مریم آمده است، میتوانیم ارتباط برقرار کنیم بین این دو سوره؟
جلسۀ آخر قرار است ارتباط برقرار کنیم. شما یک خرده عجله دارید. ارتباط بین سورهها را بگذارید تکلیف سوره مشخص شود. چون سورۀ مریم را قبلاً بحث کردم بله، حتماً. به نظر من ارتباط برقرار است و تاحدود زیادی هم روشن است. جلسۀ آخر اگر یادم رفت شما یادآوری کنید که قرار بوده یک چنین حرفی بزنید.
۴-۴ ادامه داستان کهف بعد از چکیده
داستان علیرغم کوتاهبودنش یک پیچیدگیهایی دارد. از یک جایی که چکیده تمام میشود میگوید: «نَّحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُم بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا». «نَبَأَهُم بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ» بسیار عجیب است یک نفر بگوید این داستان برای رقیم است و آن برای کهف است و برعکس. همان را دارد به وضوح تکرار میکند. حداقل الفاظ اینگونه نشان میدهد. «إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى»؛ ایمان آوردند و هدایتشان را افزودیم. «وَرَبَطْنَا عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا فَقَالُوا» این برخاستن بسیار واژۀ خاصی است. مثلاً «إِنَّمَا أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ». «وَرَبَطْنَا عَلَىٰ قُلُوبِهِمْ» برای اینکه معنی آن برایتان روشن شود که یعنی چه، در مورد داستان موسی و مادر موسی که موسی را در گهواره میگذارد و میرود؛ بعد میگوید: «وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَىٰ فَارِغًا إِن كَادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْلَا أَن رَّبَطْنَا عَلَىٰ قَلْبِهَا»؛ میگوید: صبح قلب مادر حضرت موسی یک حالتی شد و نزدیک بود که مسئله را لو دهد، بنابراین «لَوْلَا أَن رَّبَطْنَا عَلَىٰ قَلْبِهَا» مانند دادن یک آرامش و سکینه و… در این ترجمهای که من نگاه میکنم نوشته دلهایشان را استوار گردانیدیم. ترجمۀ بدی نیست. یک چنین معنیای از «رَّبَطْنَا عَلَىٰ قَلْبِهَا» باید بفهمیم. پس خداوند به اینها یک ثبات و آرامشی داد. «إِذْ قَامُوا فَقَالُوا»؛ برخاستند و گفتند: «رَبُّنَا رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَن نَّدْعُوَ مِن دُونِهِ إِلَٰهًا لَّقَدْ قُلْنَا إِذًا شَطَطًا»؛ شاید اینگونه بشود فهمید که اینها در یک جمع مشرکینی بلند شدند چون میگوید «قَامُوا»؛ لزوماً اینگونه نیست ولی شاید این تصویر در ذهن آدم بیاید که انگار در یک جایی این حرف را زدند چون بعداً این احساس بوجود میآید که انگار تحتتعقیب هستند؛ بنابراین احتمالاً ابراز ایمان کردند و شاید این آیه به این شکل آن را دارد میگوید. میگوید اگر از غیرش بخوانیم «لَّقَدْ قُلْنَا إِذًا شَطَطًا»؛ یعنی حرف بیهوده و دور از حقیقت را زدیم. «شططا» یک چنین معنیای میدهد. ادامۀ صحبتش این است که «هَٰؤُلَاءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ آلِهَةً لَّوْلَا يَأْتُونَ عَلَيْهِم بِسُلْطَانٍ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَىٰ عَلَى اللَّهِ كَذِبًا»؛ برای جوانانی که در یک قوم مشرک بزرگ شدند این حرفها نشاندهندۀ رشد بسیار خوب و قابل قبولی است. اینکه این حرفها به آنها آموزش داده نشده خودشان به اینجا رسیدند که میگویند: «رَبُّنَا رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ».
[1:00:00]
مفهوم سلطان را که یک مفهوم سطح بالایی از نظر معرفت دینی است در حرفهایشان آمده است. یا مثلاً این عبارت «فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَىٰ عَلَى اللَّهِ كَذِبًا» آیۀ قرآن در جاهای دیگر است؛ بنابراین اینها وصل شدند، انگار یک حقایقی را دارند میبینند. چون به نظر میآید آموزشدیده نیستند بلکه یکطوری انگار از خودشان به اینجا رسیدند و خیلی این مسئله مهم است. «وَإِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ»؛ وقتی که از آنها کناره گرفتند، بریدند «وَمَا يَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ» و چیزی که از غیرخدا میپرستیدند. «فَأْوُوا إِلَى الْكَهْفِ يَنشُرْ لَكُمْ رَبُّكُم مِّن رَّحْمَتِهِ وَيُهَيِّئْ لَكُم مِّنْ أَمْرِكُم مِّرْفَقًا»؛ پناه بجویید به سوی غار که خداوند رحمتش را آنجا برای شما بگستراند و برای شما در کارتان گشایشی فراهم کند. ترجمۀ آقای فولادوند است. میخواهم به این نکته اشاره کنم که سالهای سال قبل که بعضی از شما احتمالاً در قید حیات نبودید در جلسات اولیه، پانزده سال پیش، جلساتی هست که اسمش را احتمالاً بچهها گذاشتند زیباییشناسی قرآن، حدود جلسات بیست و خردهای. یکی از چیزهایی که گفتم فکر نمیکنم در بحث ادبیات مدرن در ونکور تکرار کرده باشم. آن هم این است که در قرآن وقتی پترنهای مشابه، عبارتهای مشابه میبینید، گاهی اوقات این عبارتهای مشابه آدم را از یک فرازی از یک داستان منتقل میکند به یک فرازی از یک داستان دیگر در یک سورۀ دیگر و در عین اینکه یک جملۀ عیناً مشابه این تکرار شده است. مثالی که در آن جلسۀ خیلی قدیمی زدم، اتفاقاً مربوط به سورۀ کهف میشد. جایی که حضرت موسی میگوید که: «سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ صَابِرًا». آنجا گفتم که ببینید عین همین عبارت تقریباً در سورۀ قصص، وقتی که موسی با شعیب دیدار میکند، شعیب میگوید: «سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِينَ» و مشابه این عبارت در داستان اسماعیل و ابراهیم است؛ «سَتَجِدُنِي إِن شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ» اسماعیل به ابراهیم میگوید. یکطوری وقتی که یک عبارت نسبتاً بزرگ با یک وضعیتی که خاص است، یعنی چیز متداولی نیست که صد بار در قرآن یک جای دیگر آمده باشد، بالاخره تداعی معانی است دیگر. شما از اینجا منتقل میشوید مثل اینکه آن داستان با این داستان کنار همدیگر قرار میگیرد و در آن جلسه من ده دقیقه، یک ربع صحبت کردم که چرا اینقدر جالب است که این سه قسمت این داستانها را با همدیگر بتوانیم مقایسه کنیم. میخواهم اینجا یک نکتهای بگویم، آن هم این است که شما یک ذره که بروید جلو، یک عبارتی اینجا هست که اتفاقاً آن هم سه بار در قرآن اشاره شده و یک عبارت خاص است. وقتی که به آن قسمتی میرسد که اینها قرار است دربارۀ اینکه چقدر در غار بودند صحبت کنند یک عبارتی هست که میگوید: «قَالَ قَائِلٌ مِّنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ قَالُوا». عین این «قَالَ قَائِلٌ مِّنْهُمْ» در سورۀ یوسف هست. جایی که برادرها میخواهند توطئه کنند و تصمیم بگیرند که چه بلایی سر یوسف بیاورند. میخواهند یوسف را بکشند، بعد «قَالَ قَائِلٌ مِّنْهُمْ لَا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ»؛ این پیشنهاد یکی از آن برادرهاست. یک گویندهای گفت که این کار را بکنیم. ناخودآگاه انگار آدم به دلیل این عبارت مشابه کمیاب، یک جای دیگر هم در قرآن آمده «قَالَ قَائِلٌ مِّنْهُمْ إِنِّي كَانَ لِي قَرِينٌ». یک نفر در قیامت میگوید من یک همنشینی داشتم، الان نمیبینمش. این «قَالَ قَائِلٌ» ذهن آدم را میبرد که آیا این با آن «قَالَ قَائِلٌ» یوسف کنار همدیگر بگذاریم، چیزی دیده میشود، شباهتی وجود دارد. من به یک معنایی میخواهم بگویم که اینجا این عبارت ما را متوجه این نکته میکند که انگار درست نقطۀ مقابل آن، دیالوگ یوسف است اینجا. در دو جای قرآن در واقع یک گروه از جوانان میبینید. اینجا یک گروهی از جوانان هدایتشده هستند و آنجا یک گروهی از جوانان تبهکار. آنجا دارند برای یک امر شیطانی تصمیمگیری میکنند، اینجا از اینجا شروع میشود «وَإِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ»؛ دارند امر الهی، حرفهای زیبا میزنند، حرفهای حق میزنند و دارند کارهای خوب میکنند. این دو گروه که نقطۀ مقابل همدیگر هستند یک شباهتهایی از نظر عبارت پیدا شده است. من تأکیدم روی این است، آن «قَالَ قَائِلٌ» مانند یک کلیدی که آدم را یاد آن بیندازد، این دو صحنه را کنار همدیگر بگذارند که چقدر متفاوت است که آنجا آنها دارند چه حرفهایی میزنند، یک تعداد جوان گمراه تبهکار هستند که میخواهند برادر خودشان را بکشند، بعد تخفیفش این است که او را نکشیم و در چاه بیندازیم. که «قَالَ قَائِلٌ» آنجا آن آدم خوب آنهاست که آن حرف را دارد میزند. در این داستان درست برعکس، یک گروهی از جوانان رستگار و خیلی پاکیزه میبینید.
نکتهای که میخواهم بگویم این است، در آن بحثی که در سورۀ یوسف دربارۀ آن قطعه داشتند، من تأکید کردم که آن جملهای که میگوید: «اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ» هیچ کدام این برادران انگار نگفتهاند. یعنی «قال» اینکه یک نفرشان گفته نیست، انگار یک دفعه در آن فضا، این فکر توسط شیطان القا شده است. یکی از آنها احتمالاً به زبان آورده ولی احساسی که آنجا وجود دارد این است که انگار این جمله، جملۀ شیطان است. اگر یکی از اینها گفته، به ذهنش رسیده، القای شیطان است. در واقع نوع بیان آن عبارت وسط آن داستان یک چنین حالتی را القا میکند که من توضیحش را آنجا دادم. شباهت این دو قطعه را که کنار هم میگذارید، عیناً این عبارت «فَأْوُوا إِلَى الْكَهْفِ يَنشُرْ لَكُمْ رَبُّكُم مِّن رَّحْمَتِهِ» درست نقطۀ مقابل آن است به نظر من. یعنی گوینده انگار یک فرشته است؛ انگار یک الهام الهی است. اینها با الهام به سمت این غار رفتند. مثل اینکه یک ندایی… اینجا میگوید: «وَإِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَمَا يَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ فَأْوُوا إِلَى الْكَهْفِ يَنشُرْ لَكُمْ رَبُّكُم مِّن رَّحْمَتِهِ»؛ این قاطعانهبودنش. بروید به سمت غار که خدا به شما رحمت خودش را نازل کند و «وَيُهَيِّئْ لَكُم مِّنْ أَمْرِكُم مِّرْفَقًا». این مثل یک الهام الهی است. مثل کلام یک فرشته است که درست نقطۀ مقابل آن الهام شیطانی که در آن داستان است. خواستم این را بگویم که بیمناسبت نیست که این جمله یک حسی دارد. اینکه یکی از این آدمها به ذهنش رسیده باشد که بروند درون غار، برایشان یک رحمتی نازل میشود، خیلی عجیب است. مثل اینکه یکطوری وعدۀ الهی است. انگار در آن غار به آنها الهام شده یک چیزی برایشان آماده شده است. در گروه یک سؤالی کرده بودند که اینها چرا مهاجرت نمیکنند، چرا به غار میروند؟ اینها به غار نرفتند زندگی کنند. من اصلاً یک چنین چیزی نمیفهمم. اینها از شهرشان بیرون آمدند، دارند میروند، به این غار میرسند؛ انگار این الهام به آنها میگوید وارد غار شوید و میروند. مثلاً میروند که یک استراحتی کنند و احتمالاً راهشان را ادامه بدهند. برای اینکه اگر بخواهند درون غار زندگی کنند، غار کاملاً واضح است که نزدیک شهرشان است و گیر میافتند. نمیتوانند آنجا بمانند. فکر میکنم خیلی واضح است که عبوری همینطوری وارد غار شدند و حس من این است که انگار یک الهام الهی بوده است. چیزی برایشان آنجا آماده شده، وعدهای آنجا برایشان است که از خودشان بعید است که یک چنین احساسی به فکرشان رسیده باشد؛ یک حالت الهامی. وقتی که آنجا میروند، اوضاع دیگر غیرعادی است. میگوید: «وَتَرَى الشَّمْسَ إِذَا طَلَعَت»؛ وقتی که خورشید طلوع میکرد به سمت راست مایل میشد، وقتی که غروب میکرد، به سمت چپ؛ در حالی که اینها در یک قسمت پهناور، بزرگتر غار بودند. این توصیف یکی از ویژگیهایی که دارد این است که ما از بیرون غار داریم میبینیم، اینها داخل غار هستند. ما شریک ورود به غار نشدیم. ما داریم طلوع و غروب خورشید را از بیرون میبینیم. کاملاً طلوع و غروب خورشید این حس گذر زمان که همینطور روزها میآید و میرود را القا میکند. و به اضافۀ اینکه توصیف اینگونه است که انگار خورشید نوری به داخل غاری که اینها در آن هستند نمیتاباند. یکطوری دارد منحرف میشود؛ مثل حالت معجزهآسا. ویژگی غار اینگونه بوده که نور به چپ و راست منحرف میشده و داخل غار دیده نمیشده است؛ به نظر نمیآید غار، غار کوچکی باشد ولی خیلی هم آنگونه نیست که در اعماق غار رفته باشند. این خیلی نکتۀ مهمی نیست.
به هر حال داستان یک ارتباطی با این وصف خورشید پیدا میکند که از یک جهاتی مهم است. تصویری که بعداً میآید که یکطوری به این تصویر ربط دارد، به دلیل تکرار ذات الیمین و ذات الشمال؛ میگوید: «وَتَحْسَبُهُمْ أَيْقَاظًا وَهُمْ رُقُودٌ وَنُقَلِّبُهُمْ ذَاتَ الْيَمِينِ وَذَاتَ الشِّمَالِ» ناخودآگاه تصویری که به ذهن آدم میآید این است که خورشید که طلوع و غروب میکند اینها هم دارند با خورشید انگار اینور و آنور میشوند. یعنی حرکات داخل این غار که نور وارد آن نمیشود، با خورشید یکطوری دارد ارتباط برقرار میکند. یک مقدار حالت اسرارآمیز به آن میدهد، در ضمن حضور خورشید در این داستان به دلیل اینکه بعداً در داستان ذوالقرنین خورشید خیلی نقش بازی میکند، به نظرم مهم است که بگذاریم آن موقع در موردش صحبت کنیم. ولی به هر حال این دو آیه در کنار همدیگر یک تصویری از زمانی که اینها آنجا گذراندند که خیلی حالت شگفتانگیزی دارد. تصویری که در ذهن آدم میآید این است که هر روز خورشید میآید، از آن طرف غروب میکند، داخل غار را روشن نمیکند، اینها هم دارند آنجا پهلو به پهلو میشوند که مدتهای خیلی طولانی، بدنشان در یک حالت نماند و هم اینکه عرفا خیلی از این وصف خوششان آمده که خداوند بدنهای اینها را در اختیار خودش گرفته و حرکت میدهد؛ «وَنُقَلِّبُهُمْ ذَاتَ الْيَمِينِ وَذَاتَ الشِّمَالِ» برایشان جالب است.
بعد یک دفعه آن سگ ظاهر میشود «وَكَلْبُهُم بَاسِطٌ ذِرَاعَيْهِ بِالْوَصِيدِ» که سگشان هم در دهانۀ غار دستهای خودش را باز کرده. «لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِرَارًا وَلَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْبًا» و اگر از آنها اطلاع پیدا میکردی، از آنها میترسیدی و حالت فرار به تو دست میداد. ترسناکبودنشان چیست؟ به نظر میرسد که یعنی ظاهر ترسناکی پیدا کردند. یعنی فرض کنید من اگر تصادفاً داخل غار بروم و واقعاً سالهای سال یک عده آنجا خوابیده باشند، لباسهایشان، وضع گرد و غباری که… خداوند اینها را زنده نگه داشته ولی آنجا گرد و خاک هست، یکطوری بالاخره یک هیبتی پیدا کردند که به هیچوجه عادی نیست و آدمیزاد از هر چیز غیرعادیای میترسد. یک تصویری از این آدمهاست که از وضعیت نرمال از لحاظ ظاهری خارج شدند.
[1:15:00]
نمیدانم اینجا به چه نکاتی میشود اشاره کرد، چون مسئلۀ «وَنُقَلِّبُهُمْ ذَاتَ الْيَمِينِ وَذَاتَ الشِّمَالِ»، به مسئلۀ مفارقت از بدن را قبلاً گفتهام. در مورد خورشید هم نکتۀ خاصی نمیخواهم بگویم.
بعد این تصویر میآید که اینها بیدار میشوند در مورد اینکه چند مدت آنجا بودند با همدیگر صحبت میکنند و میگویند که این پول را بردارید، یک نفر برود. من نمیخواهم الان وارد جزئیات در این حد شوم. آیۀ 19 و تا حدودی آیۀ 20 خیلی شگفتانگیز روایت میشود. در حد اشاره میشود گفت که میگوید: «قَالَ قَائِلٌ مِّنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ»؛ چرا «کم لبثنا» نمیگوید؟ این یک طوری است. کلاً این آیه پر از ضمیرهای سوم شخص جمع و دوم شخص جمع است و یک خرده گیجکننده است که چه کسی دارد به چه کسی میگوید. چه کسی این حرف را میزند، چه کسی میشنود. همهاش خطاب به شما میکنند در حالی که همهشان باهمدیگر بودند و یک مقدار احتیاج به توجیه دارد. من حداقل میگویم یک معمایی در این آیه وجود دارد که خوب است اگر بخواهیم بیشتر وارد جزئیات شویم در مورد این صحبت کنیم. مسئله این است که دربارۀ اینکه چقدر مکث کردند میگویند که یک روز یا نصف روز، آن یکی میگوید خداوند «أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ». بعد قرار میشود که یک پولی را بردارند و بروند غذا بخرند و تأکید میشود که مواظب باشید کسی متوجه نشود. «إِنَّهُمْ إِن يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِمْ وَلَن تُفْلِحُوا إِذًا أَبَدًا» که نشان میدهد که آدمهای شناختهشدهای هستند؛ یا از خانوادههای شناختهشده هستند یا به دلیل ابراز ایمانی که کردند، تحت تعقیب هستند یا ممکن است شناسایی شوند. به هر حال با ترس از سنگسارشدن یا اینکه مجبورشان کنند به شرک برگردند دارند این کار را انجام میدهند. مردم از حال اینها آگاه میشوند تا بدانند که وعدۀ خدا راست است. «لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَأَنَّ السَّاعَةَ لَا رَيْبَ فِيهَا إِذْ يَتَنَازَعُونَ بَيْنَهُمْ أَمْرَهُمْ».
«فَقَالُوا ابْنُوا عَلَيْهِم بُنْيَانًا رَّبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قَالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلَىٰ أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِم مَّسْجِدًا»؛ یک عده میگویند ساختمانی بنا کنیم، یک عده هم میگویند پرستشگاهی بسازیم. نکتهای که به ذهنم میرسد این است که به نوعی این تأیید این است که این آدمها بعد از اینکه بیدار شدند یک مدتی همانجا در غار ماندند؛ زندگی کردند و بعد مردند. از این آیه آدم اینگونه میفهمد که این آدمها آمدند و شاید زمانی است که مردند و میخواهند برایشان یک مسجدی بسازند. آدم احساس میکند که این همانجا در همان غار این مسجد یا بنیانی که میگویند را میخواهند بسازند. بالاخره اینها انگار تا آخر عمر با همدیگر بودند و کنار همدیگر زندگی کردند. یک حسی به این شکل در آیه هست که بعداً با آن عبارتی که میآید تأیید میشود. این آیهای که سه نفر بودند، با سگشان چهار نفر، میآید که من بارها در جلسات به این آیه اشاره کردم. این آیه ما را متوجه این نکته میکند که جزئیاتی که در داستان نیامده نباید به آن خیلی بها دهیم؛ تعداد این آدمها مهم نیست و اینکه ذکر نشده نباید خیلی کنجکاوی کنیم. و آن حالت شوخطبعانهای دارد که بعد از اینکه میگوید «رَجْمًا بِالْغَيْبِ» دوباره میگوید «وَيَقُولُونَ سَبْعَةٌ وَثَامِنُهُمْ كَلْبُهُمْ» که همچنان ادامه پیدا خواهد کرد و دیدیم که ادامه پیدا کرد. و «قُل رَّبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِم».
بعد دو آیه میآید که آنها هم حالت معترضه دارند. «وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا؛ إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ وَاذْكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَىٰ أَن يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَٰذَا رَشَدًا» که جزء روایت و داستان نیستند ولی جای بحث دارد که چرا این آیات اینجا آمده است. الان من نمیخواهم بحث کنم. میخواهم دربارۀ خود داستان نکاتی بگویم. تا این آیۀ 25 که میگوید: «وَلَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلَاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَازْدَادُوا تِسْعًا»؛ من این را گفتم که اینگونه میفهمم که یعنی اینکه سیصد سال خوابیدند، نه سال هم بر آن افزودند؛ یعنی در غار لبثشان را ادامه دادند در حالی که بیدار بودند. این چیزی است که من میفهمم. جالب است که ترجمهای که من میبینم و برای آقای فولادوند است نوشته است: «و سیصد سال در غارشان درنگ کردند و نُه سال نیز بر آن افزودند» نه آن آدمهایی که گفتند سیصد سال، نُه سال افزودند، شد سیصد و نُه سال؛ اینگونه نباید بخوانیم. نکته این است که آیا این آیه روایت خداوند است یا مردم دارند این را میگویند؟ به نظر من خیلی اهمیتی ندارد که کدام را بگیریم ولی از فهوای کلام بیشتر برمیآید که این را هم همان آدمهایی دارند میگویند که کنجکاوی نسبت به تعداد دارند. یعنی همانطوری که تعداد وقتی که گفته میشود، این عبارت بعد آن میآید که «قُل رَّبِّي أَعْلَمُ بِعِدَّتِهِم»، عیناً بعد از این عبارت هم میآید که «قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا». خیلی عجیب است اگر یک نفر بگوید که تعداد اصلاً مهم نبوده ولی این رقم سیصد و نُه سال خیلی مهم بوده که خداوند این را ذکر کرده، آن را نگفته است. یکطوری آدم احساس میکند که این هم جزء همان کنجکاویهاست که دقیقاً چند سال ماندند. در ابتدای داستان، در آن چکیده گفته میشود که «سِنِينَ»؛ سالها. از خود داستان کم و بیش ما اینگونه میفهمیم که این روایتی که میگوید اینها در زمان ابتدای مسیحیت ایمان آوردند در حالی که در آن منطقهای که زندگی میکردند همه مشرک بودند، بعداً وقتی که بیدار شدند همه ایمان مسیحی آورده بودند؛ اگر یک چنین چیزی درست باشد، چند صد سالی ممکن است فاصله افتاده باشد و از خود داستان هم این است که وقتی که اینها بیدار میشوند، آدمها یکطور دیگری شدند، به آنها احترام میگذارند، میخواهند مسجد درست کنند، شما یک چنین برداشتی شاید بتوانید بکنید. نکتهای که هست این است که بالاخره اینجا این آیه با توجه به آیۀ بعد از آن، ضرورتی ندارد در حالی که اکثر مفسرین اینگونه در نظر گرفتند که اینجا رقم واقعی سالهایی که اینها گذراندند دارد ذکر میشود ولی واقعیت این است که من بیشتر احتمال برعکس میدهم که این هم مثل همان بحثی است که آنجا شده به دلیل این آیۀ بعد که میگوید: «قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا لَهُ غَيْبُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَبْصِرْ بِهِ وَأَسْمِعْ…».
این کل داستان اصحاب کهف است که پرسشهایی در گروه در مورد اینکه خود این داستان چه معنیای دارد شده بود که من بعضی از آنها را یادداشت کردم. فکر میکنم به خیلی از آنها اشاره کردم و به خیلیها هم هنوز اشاره نکردم. یکی از آنها این بود که پرسیده بودند گویندۀ این آیۀ 25 چیست؟ من احساسم این است که بیشتر همان آدمهایی باشند که به جزئیات دارند توجه میکنند. یا پرسیدند که ضمیر «لهم» در آیۀ 26؟ اینها سؤالهایی بود که امروز پرسیدند. در آیۀ 26، «مَا لَهُم مِّن دُونِهِ» کاملاً کلی است. «مَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَلِيٍّ وَلَا يُشْرِكُ فِي حُكْمِهِ أَحَدًا». این برای همه است که کسی از غیر خدا نمیتواند ولی داشته باشد. اگر نکاتی بود بعداً میتوانیم در جلسات برگردیم و این را تکمیل کنیم. تأکید من این است که داستان کهف یک حالت بزرگنماییشده و اکستریم است؛ یک وضعیتی است که برای همۀ مؤمنین پیش میآید. همه حداقل تا همین دهانۀ غار را میروند، یک سری هم به غار میزنند ولی اینکه تا چقدر در این غار پیش بروند و به اعماقش بروند، این یک نکتۀ جداگانه است.
– حضار: در مورد درنگ در غار، شما می گویید که شاید خودشان 9 سال در غار درنگ کرده باشند این یک مقدار با ایده ای که داشتند می رفتند و وارد غار شدند کمی تناقض دارد. شاید بشود گفت که وقتی آمدند و دیدند وضعیت عوض شده….
این چه حرفی است شما میزنید. اینها بیدار شدند، نه دوستی، آشنایی دارند. نه کسی اینها را تهدید میکند، نه شهری دارند، نه کاری دارند. ماندند، یعنی غار برایشان حالت مقدسی پیدا کرده است. آن لحظه نمیروند آنجا بمانند ولی وقتی که بلند میشوند سیصد سال گذشته، مهاجرت کنند به کجا بروند؟ یک معجزهای اتفاق افتاده و اینها غرق در این معجزه هستند؛ یعنی دیگر بیدارشدن، اینها نماد بعثت هستند. یک زندگی دیگری است، نمیتوانند به زندگی عادی برگردند، چه برگردند به شهر خودشان که قطعاً پذیرایشان هستند، چه برگردند بروند مسیری که میخواستند ادامه بدهند را ادامه دهند. شما هم اگر بودید در آن غار میماندید، زندگیتان عوض میشد؛ بعد از یک چنین اتفاق عجیب و بزرگی همانجا تا آخر عمرتان عبادت میکردید. احتمالاً مردم هم از آنها پذیرایی میکردند. وضع خاصی پیش آمده است با تصمیمهای قبل آنها. به نظر من اصلاً تناقض ندارد. من فکر میکنم اینها تحت یک الهام الهی عبوری رفتند ولی بعد از اینکه به هوش میآمدند بعد از این همه سال، دیگر اصحاب کهف شدند، یعنی آنجا ماندند و تعلق پیدا کردند به همان محیط.
۵- شروع داستان موسی و خضر
وقت داریم که لااقل یک مقدمهای در مورد داستان موسی و خضر بگوییم. یک نگاهی به داستان بیندازیم که اگر قرار باشد جلسۀ بعد در مورد این داستان بیشتر صحبت کنیم به چه چیزی هایی باید بیشتر دقت کرد.
داستان به وضوح یک قسمت مقدماتی دارد که اینها به دنبال خضر هستند که موسی و فتی شخصیتهای قسمت اول هستند. بعد خضر را پیدا میکنند. من این کلمۀ خضر را طبق عادت به کار میبرم، هیچ اسمی در قرآن ندارد و تأکید روی اینکه این شخصیت به آن معنایی که بعداً در روایت و داستانها خضر را میشناسیم، باید بگوییم عبد صالح ولی اجازه دهید برای راحتی کار همین خضر را بگوییم. قسمت دوم هم دو شخصیت خضر و موسی هستند که با همدیگر همسفر میشوند و یک اتفاقی میافتد.
[1:30:00]
در قسمت اول که مجهولات زیاد است؛ اینکه اینها به سمت مجمعالبحرین دارند میروند و خیلی معلوم نیست مجمعالبحرین کجاست. نکته این است که نه اینکه برای ما معلوم نیست، برای خود موسی و فتی هم معلوم نیست که مجمعالبحرین کجاست. یک اسمی را میبرند تا برسند به مجمعالبحرین به معنای یک جایی که انگار نمیتوانند از مردم بپرسند که مجمعالبحرین کجاست. مثل این است که من به یک نفر بگویم زادگاه یک نفر را پیدا کن؛ زادگاه مسیح را بر روی زمین پیدا کن. زادگاه مسیح یک جای جغرافیایی نیست که علامتزده باشند. من باید بروم بگردم و یکطوری بفهمم که این کجا بوده است. مجمعالبحرین یک محل مشخصشده در نقشه نیست که این آدمها بروند دنبالش بگردند. یک چیز معنوی است؛ جایی که دو دریا به هم میرسد، اینگونه نیست که دو دریا باشند، در این نقطه بهم میرسند و الّا پیداکردنش کاری ندارد. بنابراین یک اسمی است که بیشتر انگار یک معنایی دارد تا اینکه بخواهد یک نقطۀ جغرافیایی خاص باشد. باید آن را پیدا کنند، باید بفهمند که آن کجاست. آن جایی است که آن شخص را میتوانند پیدا کنند.
۱-۵ زمان ملاقات موسی و خضر
اصراری ندارم ولی تکرار میکنم که هر وقت این داستان را میخوانم یا به آن فکر میکنم احساس میکنم که موسی از پیش شعیب آمده نه در زمان رسالتش. در حرفهایی که در مورد این داستان خواهم زد و در مورد ارتباط این داستان با داستانهای قبل و بعد و در سوره هیچ اهمیتی ندارد که شما موسی را در چه سنی و در چه دورهای در نظر بگیرید. میگویم اصرار ندارم یعنی در این جلسات سورۀ کهف این نکته اصلاً مهم نیست. ولی بدم نمیآید در مورد این صحبت کنم که هم از لحاظ محتوی و هم از لحاظ متن این سازگارتر است با اینکه شما فکر کنید که موسی الان در زمان رسالتش است، طبق آن شأن نزولی که ساختند که به طریقی این سؤال پیش میآید که آیا موسی در آن روایت هست خودش فکر میکند که آیا عالمتر از من هست، در یک روایت دیگری هست که کسانی از او میپرسند آیا تو عالمترین هستی یا نه. بعد خداوند میگوید: برو مجمعالبحرین و خضر را پیدا کن که یک شأن نزول واقعاً چیپی برای این داستان است برای اینکه حضرت موسی یک چنین چیزی به ذهنش میرسد و این سفر لازم است برای اینکه یک آدمی را ببیند؛ همینطوری هم خدا بگوید که کسی آنجا هست که از تو داناتر است، موسی میپذیرد. بنابراین آن شأن نزول را کنار بگذارید.
دو نکته وجود دارد: یکی اینکه از لحاظ محتوا به طور کلی آدم بیشتر انتظار دارد که اگر قرار است موسی رشد کند، این رشد قبل از بعثت انجام شده باشد نه بعد از بعثت. این خیلی طبیعیتر است که موسی یک موسای جوانتری باشد که میخواهد به رشد برسد؛ مراحل رشد را طی کند، به جایی برسد، بعد هم مبعوث شود. اینکه مبعوث شده و حالا یک چیزهایی، مثل اینهایی که در این داستان میبینید دارد برایش اتفاق میافتد از لحاظ محتوا خیلی هماهنگ با چیزی که من میفهمم از اینکه جای رشد در چه سن و سالهایی است و کی باید دنبالش رفت یک خرده متفاوت است. به اضافۀ اینکه واقعاً این موسایی که شما در این داستان میبینید یک ذرّه حالت بیتابی، گرسنهبودن؛ این چیزهایی که میگوید با موسای پیامبر به نظر میآید فاصله دارد؛ یعنی یک خرده سطح حرفهایی که موسی میزند پایینتر از این است که آن موسای با آن معجزات باشد. من همۀ اینها را میگویم، ممکن است یک نفر خیلی حسش این نباشد، هر چند این نکته که اول آدمها رشد میکنند، به یک جایی میرسند، بعد نبی میشوند، پیامبر میشوند، یعنی یک مراحلی را طی میکنند، بعد بعثت اتفاق میافتد، یک چیز خیلی واضح و بدیهی است. بنابراین هر داستانی مربوط به رشد موسی آدم احساس میکند که باید قبل از چهل سالگیاش اتفاق افتاده باشد. نکتهای که میخواهم رویش تأکید کنم این است؛ شما در این آیۀ «وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّىٰ أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُبًا»، به «أَمْضِيَ حُقُبًا» دقت کنید. میگویند «حقبا» یعنی هفتاد، هشتاد سال. در بعضی از تفاسیر آمده که کنایه از این است که همانطور که ما در فارسی میگوییم «از تا آخر عمرم هم شده باید این را پیدا کنیم». موسای در حال رسالت، آن هم نسبت به قومی مثل بنیاسرائیل میتواند یک چنین کاری کند؟ میتواند بنیاسرائیل را بگذارد و بیاید؟ بعد بگوید من شده تا آخر عمرم، هفتاد سال، هشتاد سال یا سالها میخواهم بگردم تا این خضر را پیدا کنم. «أَمْضِيَ حُقُبًا» به نحوی انگار جلوی موسی باز است. ما در داستان موسی و بنیاسرائیل میخوانیم که سی، چهل روز رفت، دیدید که چه فاجعهای در قومش اتفاق افتاد. این است که ترککردن قوم بنیاسرائیل در حال رسالت، در هر مرحلهای که بگویید، مصر یا در بیابان، به نظر نمیرسد خیلی با چیزی که در قرآن ما از آنها میبینیم سازگاری داشته باشد. در حالی که در دورانی نزد شعیب است، خیلی طبیعیتر است که دنبال رشد است، زندگی خودش را ول کند و بگوید من تا آخر عمرم هم شده باید این آدم را پیدا کنم. من تأکیدم روی این بود که به عبارت «أَمْضِيَ حُقُبًا» دقت کنید که بیشتر به ذهن من میآورد که او آدم آزادتری است؛ در حال رسالت رساندن پیام به بنیاسرائیل نیست که لازم باشد آنها را همراهی کند.
۲-۵ فراموش کردن ماهی
در این مقدمه ماجرای خیلی شبههبرانگیز و بحثبرانگیز مسئلۀ ماهی است. که اینها به جایی میرسند که در خود روایت اول اینگونه میآید که اینها نمیدانند. «فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَيْنِهِمَا»؛ وقتی به آن محل برخورد دو دریا رسیدند، ماهی خودشان را فراموش کردند؛ «فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَبًا». خیلی جالب است که یک بار دیگر این عبارت تکرار میشود. بعد که موسی غذا میخواهد، تقریباً عین این ماجرا را از زبان آن فتی میشنویم. قَالَ أَرَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ». آنجا میگوید: «نَسِيَا حُوتَهُمَا»، اینجا میگوید: «فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ». «فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَبًا». اینجا یک عبارت اضافه میشود که «وَمَا أَنسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ أَنْ أَذْكُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَبًا». «سربا» تبدیل به «عجبا» میشود برای این آدم. از بالا سربا دیده میشود، از پایین عجبا دیده میشود.
نکتهای که هست این است که خیلی داستانپردازی شده در مورد اینکه ماهی چه بوده، چه ربطی داشته که داخل دریا رفته، بعد فراموشی آن باعث… چیزهایی که سؤال شده بود جلسۀ قبل گفتم. میخواهم تصور خودم را بگویم که بدون اینکه واقعاً اهمیت داشته باشد که ما حل کنیم این مسئله را که چه اتفاقی دقیقاً اینجا افتاده، شاید کنجکاوی وسوسهآمیز نسبت به اینکه میگویند این ماهی نمکسود بوده، پختهشده بوده و میخواهند توجیه کنند که این عجبایی که این آدم گفت، یک اتفاق عجیب است. ماهی را که شما بگیرید، بیفتد در دریا و برود، خیلی عجیب نیست. خواستند عجیبش کنند، گفتهاند نمکسود بوده. من حس خودم را میگویم، بدون اینکه به داستان خیلی ربط داشته باشد، چیز عجیبش این است که این ماهی ظاهراً مرده بوده. نزدیکترین چیزی که به ذهنم میرسد این است، مخصوصاً به دلیل این تکرار واژۀ عجبا که آدم یاد ماجرای اصحاب کهف میافتد، این ماهی هم در نوع خودش یک اصحاب کهفی است، یعنی مانند آنها ظاهراً مرده ولی مثل این است که خواب است. یعنی اینها فکر میکردند مرده است، شاید چهار روز یا دو روز است. شما اگر یک ماهی را دو روز در سبد حمل کنید، بعد برود به سمت دریا و برود، تعجب میکنید. مطمئن هستید که آن ماهی مرده در حالی که ماهی زنده است. این شبیه اتفاقی است که برای اصحاب کهف هم افتاده است. مثل اینکه آن ماهی در شرایطی که بین خواب و مرگ است، قرار گرفته که رفتنش به دریا، آن محل جغرافیایی را به گونهای نشان میدهد. اگر فراموشش نکرده بودند، مثلاً بیرون سبد نمانده بود یا مواظبش بودند، این کار را نمیکرد؛ بنابراین آن فراموشی زمینهساز این میشود که این اتفاق بیفتد و این ماهی به دریا برود و این خبری که به موسی میرسد، به این معنی است که آنجا یک اتفاق مهمی افتاده و این نشانهای است برای اینکه مجمعالبحرین آنجاست. این تعبیرهایی که ماهی نمکسود بوده و غیره، امکان ندارد که ماهی نمکسود برود به دریا و آن فتی به موسی نگوید تا جایی که موسی غذای خودش را بخواهد. یک چیز خیلی ساده میتواند این باشد که اینها کنار دریا دارند میروند، این فتی ماهی میگیرد، میخورند. لازم نیست با خودشان نمکسود آورده باشند چون کنار دریا هستند؛ ماهیگیری میکنند. این ماهی را دیروز گرفته بوده، امروز رفته؛ این برایش عجیب است. علت اینکه نگفته هم اینکه دوباره ماهی میگیرد، مشکلی پیش نیامده است. یعنی اینگونه نیست که غذایشان را از دست دادند، حالا خیلی نگران هستند. اتفاقی نیفتاده که لزومی داشته باشد که به موسی گزارش دهد. ماهی نمکسود به دریا برود، باید گزارش دهد. یعنی اصلاً باید داد بزند، بگوید: آقا ماهی نمکسود به دریا رفت. این در حد معجزه است مخصوصاً اگر موسای قبل از رسالت باشد خودش هم ممکن است از این معجزات خیلی ندیده باشد، برایش جالب باشد. بنابراین من فکر میکنم این چیز سادهتری است. همین اینکه یک چیزی مانند اتفاق اصحاب کهف. یک روز، دو روز از صید ماهی گذشته یا از خرید ماهی گذشته و حالا به دریا میرود یا میتواند اینگونه باشد که مسیری که طی کرد به سمت دریا. مثلاً شما انتظار ندارید که یک ماهیای که پنجاهمتری دریا در ساحل، روی صخره گذاشتید بتواند راه برود و خودش را در دریا پرت کند. یک چنین اتفاقهایی که عجیب هستند ولی به این شکل نیست که یک معجزۀ آسمانی باشند، به نظر من کفایت میکند و با متن سازگارتر است. به اضافۀ اینکه تأکید میکنم که این ماهی حتی اگر نمکسود بوده یا هر طور دیگری بوده، خیلی به خود داستان لطمه نمیزند. چیزی که برای موسی است این است که این خبر، اینکه اینجا یک چنین اتفاق عجیبی افتاده، نشانه است. یک عده تفسیرشان این است که خیلی بامزه است؛ میگویند: اینها یک ماهی نمکسود آورده بودند که کارش این بود که هر جا مجمعالبحرین رسیدند این زنده شود و برود به دریا.
[1:45:00]
این واقعاً از آن حرفهای عجیب و غریب است که مانند دستگاه مجمعالبحرین یاب بوده است. یک اتفاق افتاده، موسی با فراست درک میکند که آنجا یک جای مهمی است. از این فراموشی و از این اتفاقی که افتاده میفهمد که آنجا جایی است که خضر را باید ببیند. اگر خضر را در این روایات به این شکل در نظر بگیرید که کسی است که همینطور راه میرود و زمین سبز میشود، اگر باور کنید که این عبد صالح خضر است، آنوقت این ماهی نزدیک خضر که میشود، جان میگیرد و به دریا میرود معقول به نظر میرسد. اگر موسی چیزهایی در مورد این عبد صالحی که دنبالش است شنیده و میداند که یک چنین خواصی دارد از زندهشدن ماهی دقیقاً میفهمد که آنجا انگار این انرژی حیاتی نتیجۀ حضور یک چنین آدمی است، بنابراین مجمعالبحرین همانجایی است که این اتفاق افتاده است. حالا چقدر مهم است که این را بفهمیم یا قبول کنیم به نظر من اصل داستان این نیست. به آنجا برمیگردند و عبد صالح را پیدا میکنند.
۳-۵ طرح سؤال هایی در مورد دیدار موسی با خضر
در مورد این داستان، در گروه سؤالات خوبی مطرح شد، باز هم جا دارد. من خودم یک سؤال دفعۀ قبل مطرح کردم که به نظرم خیلی سؤال مهمی است و آن هم این است که؛ داستان اینگونه است که اولاً خضر از اول با موسی یک شرطی میکند، در حالی که میگوید تو نمیتوانی رعایت کنی. چون ما میدانیم از همان اول که این آدم عالمی است، واقعاً میدانیم که موسی رعایت نخواهد کرد. یعنی او است که حق دارد. موسی سعی میکند، قول میدهد ولی این عبارت «وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا» نشان میدهد که این اتفاق نمیتواند بیفتد. سؤال این است که این شرط را خضر برای چه میگذارد در حالی که میداند که او نمیتواند رعایت کند؟ مثل این است که از اول یک شرط میگذارد برای اینکه بتواند خیلی زود از دست موسی خلاص شود و به او آموزش ندهد. این چه کاری است. تو به عنوان یک استاد وقتی میدانی که این نمیتواند در این آزمون قبول شود و به زودی از کلاس تو اخراج خواهد شد در حالی که موسی آمادگی این را دارد که تا آخر عمرش هم اینجا بماند، این به گونهای سؤالبرانگیز است که چطور یک شرط غیرممکن میگذارد. اگر خضر اولین کاری که انجام میدهد و موسی بیصبری میکند و سؤال میکند برایش شرح دهد که این یک کشتیای بود و من برای این، این کار را کردم. قبول دارید که احتمال اینکه موسی دفعۀ بعد سؤال نکند بالا میرود؟ یعنی یک حسی از اینکه این آدم یک علمی دارد که چیزهایی پنهانی میبیند. ولی انگار خضر عمداً به او نمیگوید، جمع میکند. او مرتب چیزهای عجیب و غریب میبیند، سؤال میپرسد و آخرش هم از کلاس اخراج میشود. بنابراین رفتار خضر غیر از آن سه کاری که میکند که چرا این کارها را میکند، کل این ماجرا که برای موسی شرطی میگذارد و انگار به گونهای رفتار میکند که این شرطها محقق نشوند، از جمله اینکه توضیح نمیدهد و اینکه از اول میگوید که تو نمیتوانی، اینها خودش سؤالبرانگیز است؛ آیا خضر میخواهد موسی دنبالش بیاد یا نمیخواهد بیاید؟
سؤال دیگری که دفعۀ قبل مطرح کردم و واقعاً جای سؤال دارد این است که شما خودتان را جای موسی بگذارید، پیامبر نیستید، جوان؛ این همه راه آمدید، با کمک ماهیای که زنده شد این آدم را پیدا کردید. صد درصد از داستان، ما اینگونه میفهمیم که به موسی گفتهاند که اینجا یک آدم اینگونهای است که به تو رشد خواهد داد اگر پیروی کنی. اینکه میگوید: «هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَىٰ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا» یا خدا او را اینجا فرستاده یا شعیب او را اینجا فرستاده است. شکی ندارد در اینکه این آدم را پیدا کرده است. آن حالت معجزهآسای ماهی و اینها همه نشان میدهد که این آدم همانی است که به او گفتهاند و همان قدرت را دارد. این همه زحمت کشیده، میگوید تا آخر عمرم حاضرم دنبالش بگردم، اینقدر برایش مهم است و یک شرط گذاشته است. من به یکی از دوستانم گفتم اگر من بودم پنج سنگ برمیداشتم و در دهانم میکردم که نتوانم حرف بزنم. اگر لبم را نمیدوختم، چسب نبود، یکطوری دهانم را بسته نگه میداشتم؛ مگر همین یک شرطی نیست که میگوید که اعتراض نکن، حرف نزن، صبر کن. دستم را میبستم، پایم را میبستم، کاری میکردم که یادم نرود و اعتراض نکنم. هر وقت بخواهم حرف بزنم، مثلاً سنگها زمین بیفتد یادم بیاید. عجیبتر از کاری که خضر میکند این است که موسی چرا نمیتواند صبر کند. مخصوصاً آن آخری که دیوار را میخواهد تعمیر کند، باز هم او چیزی میگوید. قتل خیلی چیز بزرگی است ولی سوراخکردن کشتی هم اگر شرط پیروی از مرد بزرگ این است که حرف نزند، حرف نزند دیگر. تو میدانی این آدم مهمی است، دنبالش آمدی، یک شرط هم گذاشته است. این بیصبری موسی باورکردنی نیست، یعنی احتیاج به توضیح دارد که این دیگر چه موسایی است که یک چیزی به این شکل را نمیتواند رعایت کند. بنابراین اگر توجیهی میخواهیم برای این داستان پیدا کنیم که اسرارآمیز است، اگر میخواهید خوب بفهمید باید سعی کنید مقدمات صحبتهایی که میکنند و بیصبری موسی را هم توجیه کنید.
آن سؤالی که در گروه مطرح شده بود، من جلسۀ قبل به آن اشاره کردم این بود که آیا موسی بالاخره اینجا رشد میکند یا نه؟ کجا رشد میکند؟ این چه رشدی است! هر کسی این داستان را بخواند، طبق شواهد قطعاً باید اعتقاد داشته باشد که بله، جواب مثبت است، موسی رشد میکند. امکان ندارد که او را به اینجا آورده باشند، خضر را پیدا کرده، خضر هم یک آدمی با این ویژگیهای فوقالعاده و علم است، گفتهاند بروی از او تبعیت کنی رشد میکنی، مثلاً نتیجۀ ماجرا این باشد که برود به شعیب یا کسی دیگر بگوید من رفتم متأسفانه امتحان سخت گرفت و مردود شدم و هیچ رشدی هم نکردم؛ کلاً زحمتم هدر رفت. حتماً در این داستان باید رشد باشد. حتماً در این سوره آمده است؛ باید یک نمونۀ موفق رشد باشد. خیلی عجیب و بعید است اگر یک نفر بگوید که اینجا رشدی اتفاق نیفتاده است. رشدهایی که به این داستان نسبت میدهند اینکه موسی فهمید که آدم عالمتر از خودش وجود دارد. هیچ چیز نداشته باشیم میشود این حرف را زد؛ یعنی کل سفر را آمد که یک آدمی ببیند که عالمتر از خودش است.
بگذارید من از طرف یکی از طرفداران حضرت موسی بگویم که از کجا معلوم که خضر عالمتر بوده است. خضر آنجا زندگی میکند و دیشب شنیده بود که پادشاه دارد میآید کشتیها را بگیرد، آنها را هم میشناخت، کشتی آنها را سوراخ کرد. اینفورمیشنی داشت که موسی نداشت. این چیز غیبی به او الهام نشده بود. آن بچه را هم که به قول یکی از دوستان معلوم نیست آخرش چرا کشت؛ حالا فرض کنیم که او را هم پدر مادرش را میشناخت، بچه دیروز یک کار افتضاحی کرده بود، او به نظرش آمد که او را سربه نیست کند بهتر است. اینفورمیشن داشت. این منطقۀ خودش است دیگر. آن دیوار هم کج شده بود، یک لحظه دید آنجا یک گنجی هست، یادش افتاد که قدیم شنیدند که آنجا فلانی یک گنجی را پنهان کرده است. میشود گفت اینها علم لدنیای هم نیست یا از طرف طرفداران موسی دارم دفاع میکنم که چنان علمی هم آنجا ظاهر نشده است.
فرض کنیم که یک علم غیبی وجود داشته، یک توجیه این است که اینجا فهمید که عالمتر از خودش وجود دارد. یک توجیه این است که فهمید که صبر چیز خیلی خوبی است. چون آن آخری چیز بدی است که او میخواهد دیوار را صاف کند و او میگوید: چرا مزد نگرفتی. یکطوری است. به من خیلی نمیچسبد که یک نفر بگوید که اینجا آزمون صبر بود و موسی با این شرکت در این آزمون و صبرنکردنش در این سه موقعیت نتیجهاش این شد که استادش را از دست داد و یک درس عبرتی شد که صبر چیز خوبی است. خیلی احتیاج به خضر نبود که او را یک چنین آزمایشهای عجیب و غریبی کنند که صبرش زیاد شود. به هر حال اینطور سؤالها اطراف این داستان میشود کرد و امیدوارم جلسۀ آینده در موردش صحبت کنیم.
معنی رفتن به داستان موسی و خضر این نیست که دیگر اصلاً برنمیگردیم به داستان اصحاب کهف، چون میخواهیم ارتباطها را برقرار کنیم قطعاً یک رفت و برگشتهایی انجام میدهیم؛ بنابراین من فرصت دارم اگر چیزهایی را دربارۀ اصحاب کهف فراموش کردم بگویم. و به اضافۀ اینکه فرصت اینکه باز هم دربارۀ اصحاب کهف یا موسی و خضر سؤال بپرسید تا آخر هست.
– حضار: همان طور که اشاره کردید مجمعالبحرین جای مشخصی نبوده است. این توالی مجمعالبحرین با مجمع بینهما آیا این حس را نمی دهد که بحر به موسی و خضر اشاره می شود؟ بحر معنوی ای ….
این شباهت آدم را به فکر این میاندازد. اینجا نه اینکه یک نقطۀ جغرافیایی نیست. اینجا یک منطقهای است. ولی اینکه یک چیز معنویای آنجا وجود دارد. یعنی مجمعالبحرین یک بار معنایی خارج از مسئلۀ جغرافیا دارد، فکر میکنم در همین آیات سورۀ کهف هست. شاید من این تعبیرهایی که در مورد مجمعالبحرین شده را بگویم؛ یک خرده در موردش بحث کنیم ولی حسم این است که فرعی است. یعنی مسائل اصلی داستان موسی و خضر بیشتر مربوط به همین قسمت دوم داستان است تا قسمت اول. در قسمت اول چیزی که خیلی خیلی مهم است زمینهسازی برای ظهور خضر است و آن حالت شوق موسی. دقیقاً همان قسمت مقدمه است که این سؤالی که من میپرسم را خیلی جدی میکند که شما موسی را می بینید با آن اشتیاقش، با آن اتفاق عجیبی و حالت معجزهآسایی که خضر را پیدا میکند. اینکه یک سفر سختی کرده؛ اینها همه اینگونه است که اهمیت خضر را در این مقدمه زیاد کند و ما را مشتاق کند و بعد وقتی که به اینجا میرسیم و داستان را به این شکل میبینیم یک مقدار از اینکه چه تعلیمی داده شد و چه اتفاقی افتاد، خیلی به نظر نمیرسد این آزمونها طول کشیده باشد. شاید یکی دو روز با هم دیگر بودند، شاید بیشتر. آن قسمت مقدمه، این اصل داستان را یک مقدار تشدید میکند. فکر میکنم مجمعالبحرین هم در آن قسمت مقدمه خیلی نکتۀ مهمی نیست ولی حتماً یک رازی در آن هست. شاید در موردش بعداً صحبت کردیم. میخواستم بگویم در متن اصلی داستان نیست ولی کنجکاویبرانگیز است.