بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره کهف، جلسهی ۶، دکتر روزبه توسرکانی، جلسهی مجازی، رمضان ۱۴۴۱، ۱۳۹۹/۲/۲۹
من میخواهم مقدماتی بگویم که با اتفاقهایی که در یکی دو روز اخیر در گروه افتاده، ارتباط دارد. به اضافهٔ اینکه در مورد بحثهایی که در گروه شده هم یک مقدار صحبت کنیم که برمیگردد به جلسهٔ گذشته و نهایتاً از همین الان یادآوری کنم که فراموش نکنیم کاری که داشتیم میکردیم این بود که در مورد کلیت یک پارچگی سوره داشتیم بحث میکردیم. هر وقت این حرفهای مقدماتی و آن بحثی که در مورد موضوع جلسهٔ قبل بود تمام شد، میخواهیم برگردیم به اینکه سه تا از این باکسهای داستانی را یک مقدار باز کردیم خواندیم، چه چیزی بیشتر از سوره میتوانیم بفهمیم. باید امیدوار باشیم اگر هر کدام این قطعهها را عمیقتر فهمیده باشیم، یک دید بهتری هم نسبت به کل سوره بتوانیم پیدا کنیم.
دلیل عدم برگزاری کلاسهای قرآن
اول من یک نکتهای میخواهم بگویم که اصلاً به موضوعات این جلسات مربوط نیست، به طور کلی دربارهٔ جلسات قرآنی که تا حالا من برگزار میکردم میخواهم یک نکته بگویم و آن هم این است که در چند سال اخیر، من خیلی کمتر جلسهٔ قرآن برگزار کردم؛ بیشتر تمرکزم روی همان هفتهای یک جلسه دفاع عقلانی بود که در آیپیام برگزار میشد و بارها در این مدت هم دوستانی از من پرسیدند که نمیخواهی جلسات قرآن بگذاری، چرا کم میگذاری، چرا قطع شده. نهایتاً پارسال، ماه رمضان یک جلساتی برگزار شد دربارهٔ سورهٔ بقره و امسال هم که در مورد سورهٔ کهف داریم این جلسات را برگزار میکنیم. من میخواهم همان توضیحی که به بعضی از دوستان که میپرسیدند، خصوصی دادم را عمومی کنم. آن هم این است که بدون هیچ تعارفی برای من حرفزدن دربارهٔ قرآن سخت است، به دلیل همین که احساس میکنم که در صحبتهایی که ما میکنیم همیشه مطمئناً اشتباهاتی وجود دارد و حرف اشتباهزدن، برداشت اشتباهکردن از قرآن و بیانکردنش طبعاً عواقبی دارد. قبل از اینکه این بحث را ادامه بدهم، یک نکتهای یادآوری کنم که این را از خیلی از دوستان شنیدم که خودم هم آگاهانه این کار را میکنم؛ از سبک درسدادن ریاضی و علوم کامپیوتر من در دانشگاه گرفته تا گفتن روانکاوی یا هر چیزی که بخواهم بیان کنم، عادت من این است که خیلی قاطعانه صحبت میکنم و طوری حرف میزنم که انگار صد درصد به آن چیزی که دارم میگویم ایمان دارم، به درسی که دارم میگویم، عاشق درسی هستم که دارم میگویم در حالی که این مثل یک روش کار است که من خیلی به آن اعتقاد دارم.
یک خاطرهای دارم، اولین باری که یک درسی در دانشگاه صنعتیشریف گفتم، خودم دانشجوی فوقلیسانس بودم، یک درس ست تئوری گفتم. چندین سال بعد یکی از دانشجوهای آن کلاس اول من، من را در مرکز تحقیقات دید؛ رفته بود آمریکا، منطق ریاضی خوانده بود و دکتری گرفته بود. من را که دید آمد سلام علیک کرد و گفت: آقای توسرکانی آن درسی که شما در ست تئوری، آن عشقی که شما به ست تئوری داشتید، من را علاقمند کرد و نتیجهاش این شد که این مسیر را انتخاب کردم که رفتم ست تئوری و منطق ریاضی خواندم. من هم به او گفتم راستش را بخواهی خیلی هم علاقمند نبودم به ست تئوری ولی وقتی درس میگفتم طوری حرف میزدم که انگار هیچ چیزی در دنیا به غیر از ست تئوری وجود ندارد. همین نکته در بحثهای روانکاوی اگر شما گوش دهید، لااقل تا جایی که مبانی فرویدیسم یا نظریهٔ یونگ را میگویم هر کسی گوش کند، احتمالاً احساس میکند من با تمام وجود به این نظریهای که میگویم علاقمند هستم و به آن اعتقاد دارم و انگار هیچ ایرادی ندارد. نمونهاش من یک جلسهای همان موقعهایی که آن درس را ارائه میکردم در مورد یونگ در دانشگاه صنعتی شریف برگزار کردم در دفتر مطالعات فرهنگی دانشگاه؛ خاطرهای که دارم این است که خیلی قاطعانه یونگ گفتم طوری که انگار خیلی نظریهٔ جالبی است. جلسه که تمام شد، حضار شروع به سؤالکردن و اشکال کردن کردند که اینجایش اینطوری است، من همه را سعی میکردم بگویم نه، اینجا را بد فهمیدید، اینگونه نیست، این جوابش این است و… کمی که گذشت، یکی از آنها با حالت مستأصلی گفت: بالاخره این نظریه ایرادهایی دارد، ما اینجا معمولاً یک نظریه میگوییم، نقدش را هم میگوییم. من گفتم: من نقدش را نمیخواهم بگویم. به نظر من همین که گفتم را… یک حسی به من دست داد که اینها دوست داشتند که همانجا که این نظریه را میشنوند، نقدش را هم گوش دهند، خیالشان راحت شود که این هم ایرادهایی دارد؛ بروند شب خانه راحت بخوابند، بگویند: یونگ را هم یاد گرفتیم، ایرادهایش را هم یاد گرفتیم. اینکه شما یک نظریه را بگویید که طرف هیچ ایرادی در آن نبیند، یکطوری مثل اینکه دارید دعوتش میکنید به یک ایمانی، یک خرده احساس آشفتگی میکند. من مارکسیسم را هم اگر یک روزی بخواهم درس بدهم، همینطوری درس میدهم؛ و خوشبختانه یا متأسفانه در مورد قرآن هم که حرف میزنم، لحنم همینطور است.
بارها در جلسات اشاره کردم که وقتی در مورد قرآن یا هر چیزی یک چیزی میگویم، یک احتمالاً و شاید و اینها کنارش در ذهن خودتان بگذارید یعنی واقعیت این است که در مورد قرآن من مطلقاً احساسم این نیست که چیزهایی که دارم میگویم همهاش کاملاً درست است و خیلی برای من این تشویش ایجاد میکند که مبادا وقتی که در مورد قرآن صحبت میکنم، جلساتی میگذارم، این وارد ذهن مردم شود و احساس کنند که همهٔ چیزهایی که گفته شده درست است درحالی که من میدانم قطعاً نقصهایی دارد. یک بار یک جایی یک اظهارنظری خواندم از یک نفر که نوشته بود که طوری شده که هر وقت که قرآن میخوانم نمیتوانم آنطوری که فلانی قرآن را میخواند و در موردش صحبت میکند، جور دیگری به قرآن نگاه کنم. این برای من خیلی وحشتناک است. من چندین بار در جلسات گفتم نتیجهٔ این جلسات قرآن اگر این باشد که شما فقط علاقمند شوید، قرآن بخوانید و متوجه باشید که خیلی باید دقیق بخوانید نه اینکه نتایجی که اینجا گفته میشود، اینها نتایج خیلی درستی هستند. من میدانم که اینگونه نمیشود، یعنی خیلیها به خود همین چیزهایی که در این جلسات گفته میشود ممکن است خیلی بیش از اندازه اهمیت بدهند. این هم برای من این وسواس و تشویش خاطر را ایجاد میکند که کار خطرناکی میکنم و نتیجهاش این است که کمتر در مورد قرآن صحبت کنم.
چرا این مقدمه را گفتم؟ برای اینکه این وقایع دو سه روز اخیر در گروه خیلی برای من خوشحالکننده بود. میتوانم بگویم یک مقدار باعث کم شدن وسواس و تشویش خاطر من شد برای اینکه به طور جالبی یک نکتهای مطرح شد که با آن چیزی که من در کلاس میگفتم تفاوت داشت و حسم این بود که شاید خیلیها پذیرفتند… ماوقع این گونه بود که من روز بعد از آن جلسهٔ قبل، تلگرام را چک کردم، دیدم یکی از بچههای گروه، آقای افضلزاده یک پیامی داده در مورد این پردهٔ سوم این کاری که خضر انجام داده و اینکه به چه بخشی از زندگی حضرت موسی ارتباط دارد. ایشان نظرشان این بود که اگر بخواهیم ارتباط دهیم بهتر است که به جای ارتباطدادنش با آن بحث آبکشیدن برای دختران شعیب، آنجایی که قراردادی بین موسی و شعیب منعقد میشود آنجاست که شاید حضرت موسی دچار این کمپلکس شده است؛ یک موقعیت حلنشدهای در ذهنش بوجود آمده و مربوط به این میشود که مثل اینکه اجری که حضرت شعیب از او درخواست کرده درقبال ازدواج با دخترش خیلی سنگین بوده است. من خواندم و با توجه به اینکه قبلاً چندین بار در جلسات احتمالاً شنیدید اگر جلسات را گوش کرده باشید که خیلی آن قسمت داستان موسی و دختران شعیب و ماجرای آبکشیدن خیلی صحنهٔ زیبایی است، جالب است؛ من چند بار سعی کردم بگویم که یک جایی در قرآن که در واقع عشق مجازی و اینکه میتواند انسان را به کمال برساند مطرح شده همینجاست. اینکه کلاً یک مقدار دلچرکین بودم که این ماجرایی که خضر میگوید یک خللی در آن قسمت ایجاد میکند که تصور کنیم که موسی یک درخواست اجری در قلبش بوده و خیلی کار را خالصانه انجام نداده است. اینکه خواندم خیلی خوشم آمد؛ حتی اینکه ننوشتم ولی جملهای که خواستم بنویسم که شما برای دومین بار یک نکتهٔ جالبی را در گروه مطرح کردید یک خرده احتیاط کردم برای اینکه حس کردم که بیش از هزار پست در این ماه رمضان در گروه شده، اینکه یک نفر قبلاً از من یک تأیید خیلی جالبی گرفته ولو اینکه قبلاً ایشان آن مسئلهٔ تثنیهها را درآورده بود که خیلی جالب بود. یک مقدار سعی کردم که بگویم یا نه، این احساس بوجود نیایدکه ایشان پسرخالهٔ من است، هر چه بگوید من… این همه مردم حرف میزنند، هیچ چیز نمیگویم، تا ایشان یک چیزی مینویسد من فوراً میگویم به به… یکی دیگر از بچههای گروه، آقای خطیبی دیدم برای من یک پیام خصوصی فرستاده و جالب است که پیام خصوصیاش یک پیام صوتی بود؛ گفته بود: من خیلی خوشم آمد ولی این قسمت سوم به من نچسبید. من هم برایش نوشتم راستش را بخواهی به خود من هم نچسبیده ولی یک نفر در گروه یک چیز جالبی نوشته؛ برایش فوروارد کردم. ایشان هم بلافاصله جواب داد که این خیلی بهتر است. نتیجهاش این شد که آقای خطیبی شروع به تبلیغاتکردن در گروه کرد برای همین برداشتی که ایشان کرده بود. نمیدانم خود آقای افضلزاده هم وارد بحثها شد یا نه، ولی دیدم تا دیشب همچنان بحث در مورد اینکه کدام یک از این دو ماجرا بیشتر تناسب دارند با آن کاری که خضر میکند بحث است؛ یک عده قانع شدند، یک عده قانع نشدند. شوقانگیز بودنش برای من این است که بالاخره احساسم این است که اینگونه هم نیست که این آدمهایی که دارند گوش میدهند… اگر واقعاً افرادی که گوش میدهند همین آدمهایی هستند که در گروه هستند فعلاً، خیلی از آنها موافقت کردند، احساسشان این بود که این دومی بهتر است؛ یعنی یکی دو نفر نبودند، بیشتر بودند تعداد کسانی که نظر مثبت داشتند در حالی که نمیدانستند که… آن قسمت شوقانگیزش برای من این است، با فرض اینکه نظر من این است که مربوط به قسمت آبکشیدن است یک عده به مخالفت از من داشتند حرف میزدند که این خیلی نکتهٔ مثبتی برای من است. من نمیدانم آمار نگرفتم. من به مخالفین یک کردیت میخواهم بدهم. البته دیشب دیدم آقای خطیبی یک اشارهای کرد که آقای دکتر هم نظرش تغییر کرده است. ای کاش اشاره نمیکردید. ای کاش این حس وجود داشت که کاملاً من نظرم همان است که در جلسه گفتم و تأییدنکردن پست آقای افضلزاده معنیاش این بوده که به نظرم جالب نبوده، اینگونه بهتر میشد. درمجموع، یکی اینکه احساس کردم اینقدرها هم این حالتی که من گاهی فکر میکنم که خدایی نکرده مردم خیلی چیزهایی که گوش میدهند را… البته اکثریت مردم که میدانید همینطور هستند؛ نود و نه درصد مردم همینگونه کپی میکنند، چیزهایی که از یک جایی میشنوند، عین همان در ذهنشان میماند و خیلی تحلیل نمیکنند. ولی به هر حال این جمعی که این سخنرانیها را دارند گوش میدهند به نظر من یکطوری حس کردم که تحلیلگر هستند، بدون دلیل قبول نمیکنند، حرف بهتر بشنوند فوری سراغ آن حرف میروند و اینها خیلی نکتهٔ مثبتی است.
[15:00]
مثبتتر این است که خود این اشارهای که آقای افضلزاده کرد به نظر من خیلی به من چسبید و من میخواهم دفاع کنم از
اینکه آن مشاهدات ابنعربی، مکاشفاتش را در قسمت سوم بگذاریم کنار و این پردهٔ سوم نمایش درمانی خضر در مورد حضرت موسی را ارتباط دهیم با قرارداد کاری و ازدواج و اسمش را میخواهید مهریه یا هر چیزی بگذارید که بین شعیب و حضرت موسی بسته شده؛ آنجاست که یک مشکلی بوجود آمده که خضر سعی میکند این را برطرف کند. دفعهٔ قبل هم شروع جلسه گفتم این اولین باری است که من جلساتی برگزار میکنم که کنارش یک چنین گروه فعالی وجود دارند که بحث میکنند و اظهارنظر میکنند و سؤال میکنند. و در مجموع بهترین اتفاقی که از اول تا الان افتاده به نظرم همین ماجرا بوده که یک چیزی در جلسات دستهجمعی اصلاح کردید، حالا یک نفر جرقهٔ اولیه را زد و دیگران هم ادامه دادند؛ چه موافق، چه مخالف. برای اینکه راحت هم اگر نظر دوم را بپذیرید خوب حلاجی نمیشود؛ من تقریباً فکر میکنم همهٔ پستهایی که در این مورد بود را خواندم و استدلالهای خوبی مطرح شد به نفع اینکه این ماجرا به قرارداد شعیب و موسی مربوط میشود.
۱- بازبینی پرده سوم داستان خضر و موسی
بگذارید من دفاع خودم را از نظر آقای افضلزاده بگویم. چرا فکر میکنم این درستتر از آن چیزی است که هشتصد سال پیش جناب ابنعربی گفته است؟ یادم نیست چطور این قسمت سوم را گفتم ولی اگر فایل جلسهٔ قبل، آن تکهای که این را میگویم را گوش بدهید فکر میکنم یکی از دوستان امروز اشاره کرده بود که معلوم بود که خود آقای دکتر هم زیاد با این موافق نیست برای اینکه ارجاع داد به ابنعربی؛ من دقیقاً همین کار را کردم؛ یعنی در اولی و دومی حس اطمینانی داشتم که واقعاً این به آن ربط دارد؛ از ابنعربی کمک نگرفتم. از اول گفتم که این نظر ابنعربی است ولی سومی را واقعاً تنها عاملی که باعث میشد که فکر کنم درست است این بود که ابنعربی گفته است؛ وقتی ابنعربی یک مشاهدهای داشته، یک مکاشفهای داشته، آن دو را در مکاشفهٔ خودش درست دیده، لابد این سومی را هم درست میبیند. این خیلی نکتهٔ مهمی است که شما از این ماجرا متوجه شوید که این تفاسیر عرفانی چطور هستند و چقدر میشود به آنها اعتماد کرد. چطور ابنعربی این را حرف را میزند. اینها مکاشفه دارند؛ تصاویر میبینند. مثل اینکه فکر کنید در خواب شما ببینید که این صحنهها پشت سر آن صحنهها بیاید و به نحوی برای شما یک مکاشفهای رخ دهد. در عین حالی که من به شدت، همانطوری که دفعهٔ قبل گفتم، گفتم این تفاسیر عرفانی مثل معدن طلا میمانند؛ در معدن طلا، خیلی چیزهای غیرطلا هم هستند. شما باید کلی بکنید و کاوش کنید ولی اگر خوب چیزهای بیخودش را کنار بگذارید، در تفاسیر عرفانی بینشها، مشاهدات، مکاشفات فوقالعادهای گاهی انجام شده است که سرآمد همهٔ آنها در مورد داستانهای قرآن قطعاً ابنعربی است و میشود استفاده کرد به شرط اینکه بدانیم در آن اشتباه هست، بدانیم که در آن خطا هست.
من امیدوارم بتوانم همه را قانع کنم، اگر کسی در گروه هست که از بحثهای داخل گروه قانع نشده، سعی کنم قانع کنم که این قسمت قرارداد شعیب و موسی است که یک مشکلی ایجاد کرده؛ یک گیری در ذهن موسی هست که باید برطرف شود. این به نظر من خیلی ایدهٔ خوبی میدهد که شما ببینید که اولاً مکاشفات و مشاهداتی که این عرفا دارند، در خود این مکاشفات خطا اتفاق میافتد؛ خودشان هم میگویند، گاهی مکاشفهٔ اشتباهی میکنند. شاید من جلسهٔ قبل هم به این موضوع اشاره کرده باشم که یکی از چیزهایی که میگویند استادلازم است در مراحلی از سیر و سلوکشان کاملاً اشتباه میکنند؛ یک اصطلاحی دارند «صدفه» که میگویند: طرف یک چیزی را به عینه مشاهده میکند که وجود ندارد، مانند دخالتهای شیطانی، یکی باید آنجا باشد، طرف را متوجه این بکند که نه، در این مرحله، این حسی که به تو دست داده یا این مکاشفهای که کردهای خطاست؛ این را نادیده بگیر. اینها بحثهایی است که شاید خیلی به ما نیامده که واردش شویم. اینجا اگر این حرف درست باشد، اگر امروز شما واقعاً این به دلتان نشست که یک اصلاحی در مکاشفات ابنعربی داریم انجام میدهیم این را بدانید که مکاشفات، حتی آدمهایی در حد ابنعربی اشتباه میکنند و شاید شایعتر از این، اشتباه در گزارش است؛ همانطوری که اگر من یک رؤیایی ببینم، چند روز بخواهم بنویسم ممکن است خوب یادم نمانده باشد، اینها در آن حالت مکاشفه که قرار میگیرند، یک چیزی میبینند، ممکن است موقع گزارشش اشتباه کنند. من نمیدانم ابنعربی چه دیده است، این صحنهها را چگونه دنبال همدیگر دیده است؛ آیا واقعاً در مکاشفهاش آبکشیدن حضرت موسی را دیده، صحنهای دیده که موسی دارد دنبال دختر شعیب، نزد شعیب میرود و این گزارشی که کرده یکطوری گزارش این است که این مربوط میشود به آن صحنهٔ «ماء مدین» و شاید گزارشش اشتباه است، مکاشفهاش درست است. من نمیخواهم قضاوت کنم، فقط به نظرم آن نکتهٔ آموزشی بسیار مهمی که دارد این است که تفاسیر عرفانی را بخوانید، استفاده کنید، خیلی چیزهای جالب در آن هست ولی همیشه متوجه این باشید که به کلی یا جزئی ممکن است در آن اشتباههایی در مکاشفه یا گزارش داشته باشند. به نظر من اینجا یک گزارش اشتباه به نظر میرسد از ابنعربی وجود داشته که من روی اعتماد به ابنعربی گفتم، واقعاً هم اینگونه بود که چیزی در ذهنم نیامده بود که شاید این صحنه نباشد، صحنهٔ دیگر باشد ولی به هر حال خوشحالی خودم را پنهان نمیکنم که آن صحنهٔ اول که خیلی صحنهٔ زیبایی است فعلاً دچار اعوجاج نشده است.
من دارم ایده را عوض میکنم، میروم سراغ همین ایدهٔ دومی که بوجود آمده است. بگذارید بگویم ماجرا چه بود. ماجرا این است که در واقع میخواهیم بگوییم که اینکه چرا موسی اعتراض میکند به اینکه وقتی که خضر میخواهد دیوار را تعمیر کند که میتوانستی اجر بگیری و این پایان ماجرایش با خضر است. واقعاً فرم اعتراض که ندارد، حالت غرغر دارد یا هر چیزی. بالاخره به نحوی ابراز نارضایتی و بیتابی در حرف موسی هست که خلاف عهدی است که با خضر کرده است که نتیجهاش این است که کار تمام میشود. همانطوری که من در جلسهٔ قبل گفتم یا در گروه اشاره شد، اعتراض آنچنانی هم واقعاً نه سؤالی است، نه اعتراضی است، بیشتر مسئله این است که یکطور ابراز نارضایتی شاید در آن هست و همین کفایت میکند برای اینکه ماجرا تمام شود برای اینکه من واقعاً معتقدم که نمایش همین سه پرده را بیشتر نداشته و همینجا کار تمام میشد در هر صورت. چه مشکلی وجود دارد که موسی نمیتواند جلوی خودش را بگیرد و این حرف را نزند که اگر میخواستی اجری برای این کار میگرفتی. من فکر میکنم جلسهٔ قبل گفتم که این شاید به این برمیگردد که یک درخواست اجری نسبت به کاری که برای دختران شعیب کرده داشت. ایدهٔ دوم چیست؟ ایدهٔ دوم این است که موسی از قراردادی که با شعیب بسته خیلی حس خوبی نداشته و ندارد؛ حداقل این است که در شروع کار وقتی که قرارداد به او پیشنهاد میشود، اجری که در قبال کاری که از او میخواهند، در قبال ازدواج با دخترش، کاری که شعیب از او میخواهد. من باز هم تأکید میکنم اینکه آیا پدرزن موسی شعیب پیامبر است که در قرآن آمده، در قرآن ما شواهد متنی نداریم به غیر از اینکه هر دو جایگاهشان در مدین است که این شواهد کافی نیست. همانطوری که من از اسم خضر برای خلاصهسازی استفاده میکنم، از خاصیتهای خضر که در روایات و تفاسیر آمده استفاده نمیکنم، یعنی خضر فقط یک کلمه است برای اشارهکردن به آن شخصیت قرآنی در صحبتهای من، شعیب هم که میگویم بحث کمفروشی و اینها در ذهنتان نیاید. فکر کنید معلوم نیست، فکر کنید شاید دو شعیب وجود دارد. این مرد صالحی که آنجا نشسته و پدرزن موسی است و ما به اسم شعیب میشناسیم در همهٔ تفاسیر و روایات. تنها چیزی که لازم داریم برای حرفمان و شواهد متنی کافی داریم این است که مرد بسیار بسیار خوبی به نظر میرسد؛ اینکه میگوید: «سَتَجِدُنِی إِن شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ»؛ از صالحین است. اینکه پیغمبر است یا پیغمبر نیست بالاخره کسی است که موسی قطعاً باید خوشحال باشد از اینکه سالها در خدمتش کار کند. نکته چیست؟ من میخواهم بگویم که شواهد بسیار خوبی وجود دارد که این حرف درست است که موسی احساس تحمیل میکند و چون فرض بر این است که احتمالاً رابطهٔ موسی و شعیب یک رابطهٔ خیلی مقدسی است، یک رابطهٔ معنویای است، کوچکترین اختلالی در آن ممکن است باعث شود که این رابطه به آن نتیجهٔ مطلوبی که باید برسد نرسد. بنابراین با اینکه این مسئله نسبت به آن ترومای اول و ترومای دوم که مربوط به قتل است بسیار بسیار چیز کوچکتری است، اما شاید در سیر و سلوک موسی، در رشد و روانی او تأثیر بگذارد. من با وجود اینکه این حرفها این حس را ممکن است بوجود بیاورد که الزاماً باید بپذیریم که این داستان در زمان اقامت در مدین برای موسی اتفاق افتاده، من میخواهم تأکید کنم که اگر خوب دقت کنید اینگونه نیست؛ هر چند من به نحوی مطمئن هستم که مربوط به آن دوره است ولی حتی اگر اواخر عمر حضرت موسی هم اتفاق افتاده باشد شما میتوانید بگویید که آنجا در مدین یک مشکلی مانده بود؛ یعنی موسی یک چیزی در دلش مانده بود که این ماجرا قرار است پاک کند، هر چند من واقعاً اعتقاد شخصیام این نیست ولی میخواهم بگویم که ضرورتی ندارد حتماً بپذیرید که این اتفاق مربوط به دوران اقامت در مدین است.
توضیح من چیست که چرا حس میکنم که این درست است که موسی به راحتی و با اشتیاق زیاد این را نپذیرفته، با تردید پذیرفته و یکطور احساس تحمیل کار زیاد در وجودش هست که باید برطرف شود. نکتهٔ اول، آن قطعهٔ موسی و شعیب را در قرآن کنار بگذارید. به زندگی خود موسی یک مقدار دقت کنید. موسی تا الان مثل یک شاهزاده در دربار فرعون زندگی کرده است؛ پسرخواندهٔ فرعون است. یک زندگی بسیار بسیار مرفه در بزرگترین امپراطوری قدرت جهان، ثروتمندترین، در قصر زندگی کرده، بهترین لباسها را پوشیده، بهترین غذاها را خورده و یک چنین پیشینهای دارد و مطمئناً تنها چیزی که در پیشینهاش نیست این است که کار نکرده که اجرت بگیرد. یعنی در قاموس یک آدمی که در قصر زندگی میکند این ذهنیت نیست که بخواهد برای یک نفر کار کند در ازای آن غذا بگیرد یا حتی دخترش را به عقد خودش دربیاورد. برای یک شاهزاده، برای یک آدمی که در رفاه و ناز و نعمت بزرگ شده طبعاً قرارداد کاری بستن کار سادهای نیست؛ یعنی مانند یک تجربهٔ غیرعادی. آن هم قرارداد کاری از دید یک شاهزادهای که آنجا زندگی کرده، یک قرارداد کاری چیپ؛ یعنی گلهداری وسط بیابان بیآب و علف. میدانید که سر ماء مدین چه خبر است. چندان جای مناسب و سرسبزی نیست که خیلی گلهداری راحت باشد؛ وسط خاک و خل.
[30:00]
یک لحظه اینگونه فکر کنید که یک شاهزادهای یک خطایی کرده، آواره شده، وسط بیابان آمده و شغلی که به او پیشنهاد میشود، شغل بسیار بسیار سطح پایینی است که از سطح پایینترین شغلهای ممکن است. مدت قرارداد بسیار طولانی است. اگر در آن زمان موسی مثلاً بیست و پنج سال داشته، یعنی تا سی و پنج سالگی از همین الان این قرارداد را امضا کند، ده سال یا هشت سال آنجا کار کند. زمان طولانی، شغل بسیار سطح پایین برای یک آدمی که شاهزاده است.
یک خاطرهای بامزه از یکی از دانشجویان خیلی خوب من، رفته بود دانشجو شده بود خارج از کشور، برگشته بود ایران میخواست ازدواج کند؛ رفته بود خواستگاری. به من زنگ زد که من حتماً میخواهم با شما مشورت کنم. پیش من آمد. گفتم: چه شد؟ گفت: رفتم خواستگاری. گفتم: چطور بود؟ گفت: خیلی خوب بود. گفتم: از ظاهر، باطن؟ گفت: ظاهرش خیلی عالی بود، خیلی به دلم نشست. خانوادهٔ بسیار بسیار خوبی داشتند. وضعشان خوب بود… هر چه گفت خیلی خوب بود ولی تردید داشت. من صحبت کردم مشکل چه بوده است؟ اگر همه چیز خوب بوده که خیلی خوب است. یک مقدار که صحبت کردیم من احساس کردم که مشکلی که برایش پیش آمده این است: اولین جایی که در عمرش خواستگاری رفته خیلی خوب بوده و یکطوری حسش این است که… سخت است دیگر؛ شما یک چیزی میخواهی، همان مغازهٔ اول که میروید یک چیز خوب میبینید، فکر میکنید حالا دو مغازهٔ دیگر هم بروید ببینید. هیچ چیز منفیای نمیگفت؛ همه چیز عالی بود ولی شک داشت. من به او گفتم: اگر این است، این را در ذهنت کنار بگذار. حالا شانس آوردی اولین جایی که رفتی همه چیز خوب است؛ همینجا کار را تمام کن. شما این را دقت کنید که این شاهزادهٔ آواره آمده و اولین پیشنهاد شغلیاش است. مثل اینکه در اولین روزی که در یک جایی رفته و یکی دارد به او پیشنهاد میکند یک قرارداد ده ساله است در قبال ازدواجکردن و بسیار هم شغل سطح پایینی است. این آدم بسیار نیرومندی است، قطعاً در دربار فرعون جنگاوری یاد گرفته، در حد یک شاهزاده آموزش دیده، باسواد است. فکر کنید میتواند به این فکر کند که اگر یک مقدار دیگر برود آنورتر، خیلی دخترهای… حالا من در مورد دختر بهتردیدن نمیخواهم بگویم، شغل بهتری گیرش میآید. مثلاً اگر قرارداد این باشد که تو با دختر من ازدواج کن، بعد ظرف پنج سال فلان قدر پول برای من بیاور، شاید برای موسی قابل قبولتر باشد که مهریه را با تأخیر بدهد. آنجا که کاملاً برای من واضح است که شعیب میخواهد او را پیش خودش نگه دارد، برای اینکه در درونش یک استعداد فوقالعادهٔ معنوی دیده است. پیشنهادش واقعاً یک پیشنهاد کاری صرف نیست و فکر میکنم موسی هم قرار است به همین برسد؛ که او این را به عنوان یک قراردادی که در آن اجرت دخالت دارد نبیند، مثل یک رابطهٔ استاد و شاگردی باشد؛ این برداشت شخصی من است. یک نکته این است که این اولین پیشنهاد طولانی است و موسی آدمی نیست که تا چند روز قبلش به این فکر کرده باشد که یک روزی برود چوپانی کند. یک نکتهٔ دیگر که من فکر میکنم همه توافق داشته باشیم که قراردادی که شعیب پیشنهاد میکند این است که بیا همین الان ازدواج کن و بعد ده سال برای من کار کن. چون من دیدم امروز یک پستی در تلگرام آمده بود که اینگونه بوده یا برعکسش؛ یا مثلاً ده سال اینها نامحرم آنجا زندگی کنند و بعد کارش که تمام شد در سی و پنج سالگی، دختر هم فرضاً بیست و چند سالگی با هم ازدواج کنند که این خیلی معقول به نظر نمیرسد. فکر میکنم همهٔ مفسرین روی این توافق دارند. من فرض را بر این میگذارم که شکی در این نداریم که قرارداد این است که با دختر من ازدواج کن و ده سال یا هشت سال برای من کار کن.
میخواهم بگویم که چه عاملهایی وجود دارد که بدون اینکه حتی به متن قرآن رجوع کنیم باید حس کنیم که به موسی یک مقدار احساس تحمیل و بیگاریکردن دست داده است. این را میخواهم سعی کنم توجیه کنم. شما فرض کنید یک آدمی استخدام دولت میشود؛ قرار است سی سال برای دولت کار کند. چطور این قرارداد بسته میشود؟ یک قراردادی میبندند، بعد حقوق را چطور به او میدهند؟ ماه به ماه به او حقوق میدهند. یک ماه کار میکند، حقوقش را میگیرد؛ همینطور ادامه پیدا میکند. یک لحظه فکر کنید که قرارداد اینگونه باشد؛ من یک قراردادی را امضا کنم که سی سال برای دولت کار کنم، کل پول همهٔ سی سال را همان اول به من بدهند. من بروم با آن خانه و ماشین بخرم و ازدواج کنم، همهٔ کارهایم را بکنم. حالا چیزی که از قرارداد مانده این است که سی سال باید برای دولت کار کنم. هیچ وقت این کار را نمیکنم برای اینکه آدمیزاد اینگونه است که کمکم احساس میکند که برای چه دارد این کار را میکند. همه چیز را اگر اول بدست آورده باشد طبیعت آدمیزاد این است که کمکم یک مقدار احساس میکند که واقعاً حالا سی سال من در خدمت دولت باشم برای آن چیزی که چند سال قبل به من داده و همه را استفاده کردم. آدم یک چیزی را که میگیرد و دارد استفاده میکند کمکم یادش میرود که نداشته است، از کجا آمده است. آدمیزاد آن خاصیت نسیان و عادتکردن را دارد. بنابراین اگر درست بفهمیم که همه همینگونه میفهمند موسی ازدواج کرده است که خیلی به نظر میآید برایش مهم بوده و جذاب بوده است. و حالا چیزی که مانده این است که قرار است هشت سال یا ده سال کار کند که این فرم قرارداد هم که یک مقدار غیرعادی است میتواند نتیجهاش این باشد که یک مقدار احساس اینکه دارد از گُردهاش کار بدون اجر کشیده میشود؛ بیخودی همینطوری دارد کار میکند در ذهنش ایجاد میشود. اینها باید پاک شود برای اینکه آن رابطه، به نظرم من رابطهای است که بینهایت از نظر معنوی برای موسی مهم است و درست است که این یک اختلال بسیار کوچکی است که یک نفر ته دلش یک نارضایتی از یک قراردادی داشته باشد ولی به دلیل اهمیت آن رابطه، این لکه باید از ذهن و قلب موسی پاک شود. من بعداً میخواهم به آیههایی که در آن جلسه بین موسی و شعیب هست اشاره کنم ولی این چیزهایی که میگویم همهاش بدون ارجاع به آن متن است. اینکه چیزهایی که ما از زندگی موسی میدانیم یکطوری به ما این حس را میدهد که طبعاً یک شاهزاده در چنین قراردادی، آن هم با این فرم خاص نباید خیلی احساس راحتی کرده باشد، هر چقدر هم میخواهد عاشق دختر شعیب باشد، فرم قرارداد یکطوری است که مدتش و نحوهٔ برگزاریاش خیلی شاید برای موسی جالب نبوده است. شواهد متنی هم این را میگوید.
نکتهٔ دیگری که میخواستم به آن اشاره کنم این است که چقدر این برداشت به این پردهٔ سوم میخورد. شما اگر یک آدمی باشید که احساس واپسزدهٔ اینکه دارید بیگاری میکنید؛ بدون اجری دارید جایی کار میکنید، یک چنین احساسی در درونتان باشد کاملاً طبیعی است که اگر ببینید یک نفر دارد بدون اجر کار میکند یک ابراز احساساتی بکنید که اگر میخواستی اجر میگرفتی. میخواهم بگویم بشدت این از نظر روانی توجیه خوبی است برای کاری که موسی کرد. چون موسی در اعماق وجودش یک جایی احساس میکند که دارد بیگاری میکند، هر جایی ببیند یک نفر دارد بیگاری میکند یک عکسالعملی نشان میدهد. در حالی که اگر به صحنهٔ آبکشیدن برای دختران شعیب او را برگردانیم، آنجا به نحوی به نظر برعکس میرسد. موسی جنتلمنانه رفته به دو دختری که آنجا بودند کمک کرده و درخواست اجری هم نکرده و به نظر من واقعاً نداشته است و آن دعایی که میکند درخواست اجر، اینکه اینها بیایند به او پول بدهند، غذا بدهند هم نیست. من اینگونه میفهمم. و نکتهٔ مهمتر اینکه در قبالش اجر گرفته. اتفاقاً آنجا درست برعکس است؛ یعنی رفته که یک کاری انجام بدهد که اگر اجر هم ندادند، ندادند ولی به او اجر دادند. بنابراین چه چیزی در دلش ممکن است مانده باشد که حسی از بیگاری در او باشد که به خضر چنین اعتراضی کند. میخواهم بگویم این توجیه دوم مناسبت دارد با اینکه چرا موسی به خضر اعتراض میکند یا غر میزند که میتوانستی اجر بگیری برای اینکه در درونش یک حسی از اینکه از او بیگاری گرفتند، یک چنین چیزی وجود دارد که واکنش نشان میدهد. پس با این سازگار است.
برویم وارد متن شویم. به نظر من در متن هم حداقل من حسم این است که الان که میخوانم این لحظهٔ قرارداد خیلی واضح است که موسی راحت نیست و دلایل خیلی روشنی هم من میتوانم از نظر متنی بیاورم. امیدوارم که همه قانع شوند. نکتهٔ اول این است که به هر دلیلی اگر این شخص شعیب پیغمبر است میتوانست معجزهای به موسی نشان بدهد که موسی بفهمد که او پیغمبر است. اگر فرد صالحی است میتوانست یک مقدار مکث کند، صلاحیت خودش را به موسی از نظر معنوی ثابت کند. شما از این عبارت «سَتَجِدُنِی إِن شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ» باید این را بفهمید که موسی در زمانی که این قرارداد به او پیشنهاد میشود هنوز نمیداند که این مردم صالح هست یا نه، چقدر آدم معنویای است وگرنه این عبارت را شعیب در انتهای صحبتش نمیگفت. به هر دلیلی شعیب نخواسته اول خودش را بشناساند از نظر معنوی و بعداً به موسی این پیشنهاد را بکند. موسی در یک شرایطی است که در وسط بیابان در چادرهای یک مرد پیری که دو دختر دارد و به او پیشنهادی میکند. برای موسی در آن لحظه اصلاً معلوم نیست این چقدر آدم خوبی است، چقدر آدمی مناسبی است برای اینکه ده سال. ببینید زندگی در یک چادر در بیابان با یک خانوادهای، پدر و دختر خیلی رابطهٔ نزدیک خانوادگیای بوده است یعنی مانند یک داماد سرخانهای که هر روز باید با شعیب و آن خانواده سر و کله بزند. اگر بداند که او پیغمبر است، چون خود موسی طبق گفتهٔ قرآن جزء محسنین است و آدم از نظر معنوی سطح بالایی است ممکن است به راحتی بپذیرد، اصلاً فکر نکند؛ ده سال یا تا آخر عمرم هم اینجا میمانم اگر او پیغمبر است، چه چیزی بهتر از کارکردن برای پیغمبر، اصلاً اجر هم نمیخواهم. نکته این است که به این دقت کنید که طبق متن قرآن در لحظهٔ پیشنهاد قرارداد موسی نمیداند که او از صالحین است یا نه، پیغمبربودنش اینکه در چه حدی معنوی است فعلاً بگذاریم کنار. نکتهٔ دیگری که به نظر من به وضوح نشان میدهد که اینجا مشکلی وجود دارد، من تا حالا هیچ وقت به این مسئله فکر نکرده بودم این است که اصلاً چرا شعیب میگوید ده سال یا هشت سال؟ کاملاً واضح است که شعیب دوست دارد قراردادی پیشنهاد کند که موسی بپذیرد و پیش او بماند. اگر واقعاً یک آدمی در حد پیغمبر است میداند که موسی آتیهٔ معنوی فوقالعادهای دارد، بنابراین انگار مأمور است که او را پیش خودش نگهدارد. علت اینکه میگوید ده یا هشت، به نظر من قطعاً این است که یک خرده تردید دارد که اگر بگوید ده موسی بپذیرد، یعنی ده سال یکطوری لب مرز است که روی این شک دارد که موسی ممکن است بگوید نه، بنابراین ده را هشت سال، یک تخفیف دو سال هم میدهد. اگر موسی خیلی آنجا مشتاق بود اصلاً چه حاجت به اینکه تعداد سالها معلوم شود؛ اگر فرض کنیم فرم مهریه دارد، باید معلوم شود، یک کلام میگفت ده سال یا هشت سال. این حس ده و هشت برای ترغیب موسی است و اینکه مبادا نپذیرد. بنابراین به نظر من همین نشان میدهد که موسی پذیرشش خیلی حالت مرزی دارد. من اینگونه میفهمم و امیدوارم شما هم همینطور بفهمید، نظر شعیب ده سال است؛ احساسش این است که برای تعلیم و تربیت موسی، ده سال وقت لازم دارد.
[45:00]
هشت سال را به این دلیل میگوید که سبک کند برای اینکه حتماً موسی بپذیرد. و هر دو را میگوید برای اینکه نظرش ده سال است و فکر میکند اگر موسی هشت سال را بپذیرد، وقتی که یک مدت بماند آن دو سال اضافه را هم میماند که من قبلاً دلایلی متنی از قرآن آوردم که فکر میکنم که نشان میدهد که موسی آن دو سال اضافه را هم مانده برای اینکه اینجا گفته نمیشود که میماند یا نه. این عبارت «وَمَا أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیک»؛ یعنی چه؟ وقتی یک نفر چنین حرفی میزند که برداشتش این است که طرف مقابل احساسی دارد که انگار به او دارد سخت گرفته میشود. قرارداد سختی است که میگوید: «وَمَا أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیک». اگر همه چیز گل و بلبل باشد… مثلاً فرض کنید ازدواج کن، دو هفته برای من کار نکن. او هم با شادی بگوید باشد. دیگر کسی نمیآید بگوید سه هفته یا دو هفته. کسی نمیگوید من نمیخواهم به تو سخت بگیرم، معلوم است نمیخواهی سخت بگیری. پس این توهم اینکه سختگیری میشود، تعداد سالها خیلی زیاد است، کار احتمالاً سخت خواهد بود، چون خود شعیب از کار افتاده است، همهٔ کارها به موسی دارد واگذار میشود، از فردا باید برود آب بیاورد، گوسفندان را ببرد، بیاورد؛ کارهای یک خانوادهای که آنجا زندگی میکنند را انجام بدهد، یک نوع احساس اینکه سختگیری وجود دارد هست که این حرف را میزند. باز هم جواب موسی را نگاه کنید که میگوید: «قَالَ ذَٰلِک بَینِی وَبَینَک أَیمَا الْأَجَلَینِ قَضَیتُ فَلَا عُدْوَانَ عَلَی»؛ تعدی بر من نیست اگر هر کدام از اینها را انتخاب کنم. این شما را به این حس نمیرساند که آنجا فضا اینگونه است که خیلی دارد یک چیزی تحمیل میشود و موسی اینجا میگوید: هر کدام را به جا بیاورم عدوان بر من نیست. کلمهٔ عدوان کلمهای یک مقدار سنگینی است. نمیگوید هر دو را به جا بیاورم عالی است، خوش گذشته است. مثلاً بگوید خیلی هم بد نیست. یک نفر چنین حرفی بزنید، شما حسی که پیدا میکنید این است که بالاخره در این صحنه موسی به دلیل اینکه نمیداند با چه کسی دارد قرارداد میبندد، وارد چه دنیایی میشود؛ اگر از اول بداند، اگر بداند که اینجا یک مدخل مانند همان غاری است که بعداً از آنجا به خضر راه پیدا میکند و به کجاها میرسد وپیامبر کلیمالله میشود مطمئناً تردیدی به خودش راه نمیداد ولی نمیداند، کار برایش سخت است، آدمی است که کار نکرده است. همهٔ اینها برای من شواهدی است که این برداشت درست است در حالی که نسبت به آن ماء مدین اختلالی ایجاد شده اصلاً حس خوبی نداشتم و ندارم. و این سازگار است با برداشتی که در پردهٔ سوم اتفاق میافتد که کسی که احساس بیگاری میکند هست که اگر بداند یک نفر دارد بیگاری میکند نسبت به او اعتراضی میکند.
یک عدهای احساسشان این بود که کلاً ما داریم حرف از کمپلکس موسی میزنیم و موسی یک پیامبر عظیمالشأن است و این حرفها چیست و قباحت دارد. من میل دارم اول یک نقل قولی از یکی از بچهها کنم که یک شب نوشتند که کلمهٔ کمپلکس هم فکر میکنم در مورد موسی بکار میبردند که بالاخره باید یک کمپلکسی برای موسی پیدا کنیم و… وقتی که تمام شد، میخواستید بروید خداحافظی کنید، گفتید من بروم به یک میلیون کمپلکس خودم برسم! من کلمهٔ کمپلکس را واقعاً دوست ندارم به کار ببرم برای اینکه با این تعبیرات روانشناسی و روانکاوی مدرن قاطی نشود. هر چند کمپلکس در روانکاوی هم معنی دقیقش معنی بدی نیست. یعنی همهٔ ما دقیقاً به همین معنا وقتی موقعیتهای حلنشدهای در زندگیمان هست دچار یک چیزی که به آن کمپلکس میگویند میشویم. نکتهٔ اول که میخواهم اشاره کنم به همین نکتهای که خانم مدیر گفتند. اگر فکر میکنید یک نفر سه موقعیت حل نشده، یکی اینکه مادرش او را در گهواره گذاشته که کاملاً ناخواسته است. یک صحنهای که اتفاق فاجعهباری برای موسی بوده که ناخواسته ضربهای به یک نفر زده و مرده. و یکی هم اینکه یک مقدار ته دلش نسبت به قرارداد کاریای که بسته چرکین است. همین سه مورد است که اگر حل شود راهش به سمت کمال مطلق باز میشود، این توهین به حضرت موسی است… من با اطمینان به حضرات اعلام کنم که ما بیش از یک میلیون کمپلکس داریم و به یکی از دوستان گفتم که علت اینکه به خدمت حضرت خضر نرسیدیم و نخواهیم رسید برای اینکه حضرت خضر نمیتواند یک میلیون پرده برای ما نمایش اجرا کند. شما اگر به یک جایی برسید تعداد کمپلکسهایتان به عدد انگشتان دست باشد انشاءالله یکی میآید شما را میبرد پیش حضرت خضر یا یک نفر که این کمپلکسها را برایتان حل کند! سه مورد حل نشده در زندگی یک نفر که اگر حلش کنید او جهش میکند به سمت آسمان، این نشاندهندهٔ بزرگی حضرت موسی است که یکی از آنها که مطلقاً از ارادهاش خارج بوده، مربوط به ترومای دورهٔ چندماهگیاش است و دو تا از آنها هم چیزهایی که با نحوهٔ روایت قرآن شما میفهمید یا همین نکتهای که من الان گفتم، شما میتوانید بگویید آسیبی در اثر شاهزاده بارآمدن موسی در روحش است که بالاخره یک خرده کارکردن با اجرت برایش سختی داشته است. یعنی خیلی چیزها در این مورد بعدی هم میبینید که از ارادهٔ موسی و اینکه کار بدی کرده باشد خارج است. شرایط زندگیاش برایش یک چیزی به وجود آورده است. به نظر من اتفاقاً این سه موردبودن و سه پردهداشتن آن داستان نقطهٔ قوت موسی است به اضافهٔ اینکه اصلاً فکر نکنید احساس موسی حالا نسبت به شعیب این است که هر شب که میخوابد بگوید این پیرمرد عجب کلاهی سر من گذاشت. مثل یک آیهای است در مورد حضرت رسول که میگوید: نزدیک بود که نزدیک شوی به اینکه فلان کار را بکنی. آدمهایی در این سطح را با خودمان مقایسه نکنیم. در انتهای آن گوشهٔ قلب موسی شاید یک دلچرکینی کوچکی نزدیک شده به کاری که شعیب از او خواسته است. برای یک آدمی که میخواهد به سمت کمال مطلق برود مانند حضرت موسی، پیامبر عظیمالشأن شود، همین گرده خاک هم تاثیر دارد. مثلاً اینکه روایت از پیغمبر است که من روزی هفتاد بار استغفار میکنم، توبه میکنم به سمت خدا، شما اینگونه میفهمید که وای این پیغمبر چقدر گناه میکرده که هفتاد بار؟ این قلبی که صاف است، پاک است، هیچ چیز در آن نیست، هیچ گرد و غباری نیست، شما به محض اینکه یک غبار کوچکی هم روی بنیشیند مشخص است. روایت همین است، اگر اشتباه نکنم میگوید: «لَیغَانُ عَلَی قَلْبِی»؛ یک گردی بر قلب من مینشیند و من هفتاد بار در روز توبه میکنم. یک چیزی که کاملاً پاک و تمیز است، یک چیز کوچکی رویش بنشیند. این چیزی که برای موسی اتفاق میافتد نه تنها به نظر من شأن موسی را کم نمیکند بلکه با توجه به تعداد و وضعیتی که ما از این سه مورد میدانیم خیلی هم نکتهٔ مثبتی در زندگی حضرت موسی هست. شاید بقیهٔ انبیاء هم موردهایی بوده که در موردشان یک چنین وقایعی اتفاق افتاده است. دقیقاً همین احساس را داشته باشید. بعد از اینکه این حرفها را شنیدید بروید به آن یک میلیون کمپلکس خودتان برسید به جای اینکه فکر کنید که این حرفها دور از شأن موسی باشد. بنده هم همینطور، من دو میلیون دارم. هر چه سن آدم بالاتر برود، معمولاً تعدادش خیلی بیشتر میشود؛ حالت نمایی هم دارد؛ شاید از دو میلیون هم بیشتر شود.
– حضار: من نمیخواهم قانع بشوم در این داستان، چون همانطور که میگویید احساس میکنم آنقدر نکتهٔ ظریف و کوچکی است که شاید خیلی دیتکت نباشد ولی فقط یک نکتهای راجع به قضیه بگویم، همین الان خودتان گفتید که اگر موسی میدانست که با بودن با شعیب او را به سمت بودن با خضر هدایت میکند چه بسا هیچ مشکلی نداشت. الان دقیقاً موسی در همان موقعیت است، یعنی الان موسی اگر هم از این ماجرا با شعیب ناراحت بوده الان آن ناراحتی خودش را فهمیده است و حذف خواهد شد.
دقیقاً نکته این است که شما این را در نظر نمیگیرید که یک سری از این مشکلات به این شکل میروند در ناخودآگاه، اصلاً در دسترس آدمها نیستند. مثل این است که شما بگویید که موسی که فهمید که قتل غیرعمد بوده، فرض کنید که فهمید خداوند هم او را بخشیده ولی آن احساس گناه و آن حالت حساسیت نسبت به قتل و این حرفها، اینکه به این راحتی با اصلاح خودآگاه از بین نمیرود؛ چرا خضر با موسی حرف نمیزند، نمایش برایش اجرا میکند؟ برای اینکه یک چیز عمیقی را در روح موسی باید تصحیح کند. نکتهای که شما میگویید این است که الان اگر از موسی بپرسی از قرارداد راضی هستی، میگوید صد درصد. ولی اینکه آیا این مشکلی که آنجا پیش آمد تأثیری روی روحش گذاشته که هنوز باقی است، منافاتی با این ندارد که الان قانع شده باشد که کار خوبی کرده آن قرارداد را پذیرفته است. مثل این است که من بگویم به موسی اگر بگویی قتلت غیرعمد بود، استغفار کردی، درخودآگاهت فکر میکنی که خداوند تو را بخشیده یا نه، به تو میگوید: خدا غفور است، رحمان است، حتماً بخشیده است، صد درصد. ولی آیا هیچ اثری از آن باقی نمانده؟ به نظر من صد درصد باقی مانده که این اتفاقها میافتد. و اینجا هم همینطور. باید بفهمیم که با وجود اینکه موسی قطعاً «سَتَجِدُنِی إِن شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ» محقق شده، فهمیده که شعیب از صالحین است، فهمیده که تحت تعلیم شعیب است. اصلاً فکر کنید شعیب او را سراغ خضر فرستاده، همهٔ اینها را قبول کنید اما باز هم با این منافات ندارد که در آن لحظه یک کمپلکسی ایجاد شده، یک موقعیت حلنشدهای اثری در قلب موسی مانده که باید پاکسازی شود. اینها عمیقتر از آن چیزهایی هستند که در فکر ما میگذرد.
یک میلیون خیلی عدد خوبی بود گفتید در مقابل سه تا. به همه میگویم و به خودم هم بیشتر از شما، یک چنین نسبتهایی نسبت به حضرت موسی در ذهن خودتان بیاورید.
– حضار: من هم یک نکته به ذهنم رسید. موسی قبل از اینکه به مدین بیاید، آیاتی که در سورهٔ قصص داریم اشاره میکند که شیعیانی داشته و یک عدوی داشته و شاید این را به ذهن بیاورد که داشته در مصر کاری میکرده و بعد این قرارداد هشت تا ده ساله باعث میشود که برنگردد به مصر، قبل از اینکه ده سال تمام شود باز به مصر برمیگردد.
من یک چیزی که یادم رفت بگویم این بود که از این شواهد غیرمتنی، اینکه شما به این نکته دقت کنید، یکی همین چیزی که آقای رضایی گفتند؛ موسی آنجا شیعیانی دارد. من واقعاً این را میخواستم بگویم که موسی آدمی است که اگر الان بگوید بله، ده سال یا هشت سال برایت کار میکنم تمام است؛ اگر آسمان به زمین بیاید، بدون اجازه و رضایت شعیب آن هشت سال، ده سال را از آنجا تکان نمیخورد. از کجا شاید آنجا انقلاب شد، شیعیان موسی مصر را گرفتند؟
[1:00:00]
یک نفر آمد به موسی گفت: تو برای این قتلی که کردی تحت تعقیبی او فرار کرد و رفت. از کجا معلوم فردا زن فرعون، خود فرعون دلشان تنگ نشد بگویند: آقا او چرا فرار کرد؟ یکی را نفرستاند دنبالش که برگرد مصر؟ ما الان میدانیم که این اتفاق… یعنی آیندهٔ موسی اینکه شغل بهتر میتواند پیدا کند، ممکن راهی به بازگشت به مصر داشته باشد، اینها را ما میدانیم که نشده و مصریان واقعاً میخواستند او را بکشند. حتی وقتی او برگشت هم به رویش میآوردند که تو یک نفر را کشتی ولی آیندهٔ نامعلومی جلوی موسی بود، ممکن بود آیندهٔ درخشانی در همان مصر دوباره داشته باشد. از جمله همینطور که ایشان میگوید شیعیانی داشته، یک برنامهای آنجا بوده، شیعیانش را رها کرده آمده است. شاید بتواند مخفیانه فکر کند که برگردد به آنجا، زیرزمینی زندگی کند کارهایش را ادامه دهد. خیلی راحت نیست پذیرفتن این مدت طولانی یعنی تمام گذشتهٔ خودش را در دربار فرعون، در مصر، دوستان و همه چیز را… مثل همان اعتزالی که برای اصحاب کهف پیش میآید اینجا وجود دارد. من الان میخواستم بعد از اینکه سؤالها تمام شد نکتهای بگویم.
– حضار: شما این را فکر کنید که آیهٔ بعد از آن دو آیهای که خواندید که در سورهٔ قصص میگوید: «فَلَمَّا قَضَیٰ مُوسَی الْأَجَلَ وَسَارَ بِأَهْلِهِ» خودش خودآگاه داشته به مصر برمیگشت یعنی قبل از اینکه خداوند او را بفرستد؟
نه.
– آقای رضایی منظورش این بود که منتظر بوده که این اجل به سر برسد تا به مصر برگردد.
آقای رضایی شما منظورتان این بود که میخواهد حتماً برگردد؟
– بله، گمان من این بود که بعد از ده سال دارد به مصر برمیگردد.
من فکر نمیکنم. موضوع این است که شما یک سری شیعیان دارید؛ رهبر یک گروه هستید. حالا یک اتفاقی افتاده، فرار کردید رفتید. موبایل و تلفن هم نیست. غیب شدید. یک چیزی اینجا وجود دارد که همان موقع موسی را حتی نظرش را به مصر… یک نفر را واسطه کند برود با فرعون صحبت کند، بگوید: این جوانی بوده، خطایی کرده شاید او را بخشیدند. من میخواهم بگویم راه به سمت مصر در همان لحظه حتی بسته نیست. اینکه در آینده هم آنجا شیعیانی داشته قبول دارم ممکن است فکرش این باشد که بعد از یک مدتی برگردد اگر میخواسته انقلاب راه بیندازد، انقلاب راه بیندازد. نکتهٔ اصلی از نظر من این است. حالا خوب است شما یک سؤالی پرسیدید من این مسئله یادم افتاد که بگویم. نکته این است که از نظر من در آن لحظه، راه به سمت مصر از نظر موسی منطقاً بسته نیست. ممکن است مورد عفو قرار بگیرد، بنابراین دارد شاهزادهبودن خودش را اینجا با یک چیزی معاوضه میکند که زندگی در بیابان است.
من یک تصویری در ذهنم میآید مثل اینکه موسی وقتی دارد قرارداد را قبول میکند در آستانهٔ ورود به یک چادر سیاهرنگی است که وسط یک بیابانی خاک گرفته آنجا هست؛ یک پیرمردی هم در آنجا زندگی میکند. موسی نمیداند در آن لحظه که آن چادر به مجمعالبحرین راه دارد، به آسمان راه دارد. زندگی یک آدمی مانند شعیب، یک ظاهر خیلی حقیری دارد ولی باطن بسیار بسیار متعالیای دارد. این قرارداد را قبول کند وارد شود، مثل اینکه وارد یک راهی به آسمان میشود. میبینید به کجا میرسد. موضوع این است که از او مخفی شده به علت اینکه، همانطوری که من خیلی وقتها در مورد اینکه چرا قرآن جاهایی با ابهام یک چیزهایی را میگوید یا دشوار میگوید، به وضوح داستانها را بیان نمیکند، ما باید انگار خودمان قدمهایی برداریم. اگر شعیب به موسی یک معجزهای همانجا بتواند نشان دهد که مطمئنش کند که پیغمبر است، این تصمیم، اینکه این قدم را بردارد به سمت اینکه وارد این چادر خاکگرفته شود، به امید اینکه شاید اینجا به معنویت برسد خیلی فرق میکند. من مقایسه میخواهم بکنم چادر شعیب را با دربار فرعون. دربار فرعون خیلی زرق و برق دارد و بزرگ است و خیلی ظاهر خوبی دارد ولی هر چه هست همان ظاهر است. وقتی داخلش میروید همانی هست که میبینید. چادر شعیب مثل یک قصر بینهایت بزرگ و مجللی است که درش یک چادر کوچکی است و موسی دارد وارد اینجا میشود بدون اینکه بداند آنطرف قصر هست. این وضعیت جالبی است که موسی بعد از رفتن از مصر گرفتارش است. مطمئناً بعد از مدتی فکر برگشتن به مصر و شاهزادهبودن به ذهنش نمیرسد. من این شاهزادگی را که رویش تأکید میکنم هیچ منظورم این نیست که موسی دلبستگی خاصی به شاهزادهبودن دارد، فقط میخواهم از این نکته استفاده کنم که آدمی که به صورت یک شاهزاده بزرگ شده، اصولاً آدمی نیست که در ذهنش آیندهٔ چوپانی و کارکردن و اجرتگرفتن و در بیابان زندگیکردن باشد و این کار را سخت میکند ولو اینکه آدم رفاهزدهای به معنایی نباشد، به طور طبیعی اتفاق میافتد.
میخواهم چند نکته بگویم و خوشحالم از این اتفاقی که افتاده است. بگذارید بگویم چه خوشحالیای دارم. نسبت به جلسهٔ قبلی که این موضوع را گفتم، یعنی این ایده را که خضر با موسی چکار میکند، الان میتوانم بگویم که به دلایلی که میخواهم به آن اشاره کنم، خیلی اعتقاد و اطمینان خودم به چیزی که گفتم بیشتر شده است. چیزی که من دفعهٔ قبل گفتم، در علم یک چیزی که همیشه پیش میآید، من فکتهایی دارم، میخواهم برایش تئوریای بسازم. یک سری مثل آزمایش است، یک سری عدد است. اینها را ست کردیم، اینها را خواندیم روی دستگاه اندازهگیری و یک منحنیای میسازم که این دادهها را به نحوی به همدیگر ربط دهد، از داخل آن یک تئوری درمیآورم و یک چیزی به عنوان تئوری ارائه میکنم. تا جایی که تئوری من همان فکتهایی که برایشان ساخته شده ارضا میکند، این خیلی به خود منی که تئوری را ساختم ممکن است اطمینان ندهد، ممکن بود یکطوری دیگری هم بتوانم این فکتها را توجیه کنم. من دفعهٔ قبل که داشتم میگفتم در واقع برتری تئوریای که داشتم میگفتم نسبت به بقیهٔ تفسیرهایی که از داستان موسی و خضر شاید وجود داشته باشد که چه رشدی اتفاق افتاد، خضر چکار کرد این بود که تمام تقریباً سؤالهای مهمی که وجود دارد، چرا موسی اعتراض میکند، چرا خضر به او میگوید حرف نزن، چه رشدی اتفاق میافتد و الی آخر را توجیه میکرد. منتها این مسئلهای که در گروه پیش آمد و همین حرفهایی که من الان زدم که در واقع ما مشاهدات ابنعربی را بعد از هشتصد سال، انگار یک قسمتش را داریم اصلاح میکنیم؛ نکته این است؛ برای من آن قسمت شیرینش و اینکه من را طوری به این سمت میبرد که انگار حرفهایی که جلسهٔ قبل گفتم، یک حقیقتی درونش بوده، حداقل ایدهٔ خوبی است؛ باید بیشتر رویش فکر کرد و کار کرد؛ مثل این است که من یک تئوری فیزیکی بسازم، با همهٔ فکتها جور است به غیر از یکی، بعد از یک نفر خواهش کنم آن یک آزمایشی که با تئوری من جور نیست را دوباره انجام بده، طرف انجام دهد و ببینم دقیقاً در آن یک آزمایش اشتباه و خطا بوده و همین نتیجهای که تئوری من میدهد درست است. این خیلی فرق میکند با اینکه من همان آزمایشهایی که میدانستم با تئوری خودم درآوردم چون ممکن است آنها را دیدم و ساختم که به آنها فیت شود؛ اینکه یک چیزی را بتوانم خطایش را بگیرم خیلی به آدم اطمینان میدهد که انگار یک راه درستی داریم میرویم.
این یک نکته بود. چند نکته میخواهم باز هم تذکر دهم. میخواهم برگردم به آن که یک لباسی برای سوره داشتیم میدوختیم.
شباهت عملکرد یوسف و خضر
از جلسه قبل انگار یک حسی در بعضیها بوجود آمده که به نظر من نتیجه این است که جلسه را خوب گوش نکردند که من از روانکاوی، از دیدگاههای فروید استفادهای کردم برای اینکه این ایده را پرورش بدهم؛ مطلقاً اینگونه نیست. شما اگر خوب گوش دهید، نه من در ذهن خودم وقتی داشتم فکر میکردم آن ایده به ذهنم رسیده کاری به روانکاوی داشتم، همان ایدهای که در ذهنم از خیلی وقت قبل، اینکه یوسف با برادرانش چکار میکند، از آن ایده شروع کردم، همانطوری که گفتم، به این رسیدم که احتمالاً خضر هم با موسی شاید همین کار را میکند و بعداً گزارش ابنعربی از مشاهدهاش که به ذهنش رسیده که این سه پردهٔ داستان موسی با سه موقعیت زندگی موسی تطابق دارد، این را هم شنیده بودم، این در ذهنم آمده که چنین چیزی را در ذهنم پرورش پیدا کردم. میخواهم بگویم دقیقاً برعکس است؛ اشارهای که من به روانکاوی در انتهای جلسهٔ قبل بعد از اینکه ایده را گفتم کردم برای این نبود که از روانکاوی کمک گرفتم یا بخواهم کردیت بگیرم برای چیزی که دارم میگویم، دقیقاً برعکس، من چون آدمی هستم که روانکاوی را دوست دارم و فکر میکنم علم مهمی است و فکر میکنم اکثریت آدمهایی که مذهبی هستند فکر میکنند روانکاوی الحادی است، مثلاً فروید یک آدم بد و بدجنسی بوده، من بعد از اینکه این حرفها را زدم خواستم یک کردیتی به روانکاوی بدهم که ببینید شباهتهایی بین آن چیزی که فروید به عنوان شیوهٔ درمانی خودش میگوید نه عیناً شباهتهایی با این چیزی که ما در قرآن میبینیم در دو مورد حداقل یوسف و برادران و موسی و خضر، این نشان میدهد که علاقمند شوید که شاید در روانکاوی حقایقی هست. دقیقاً خواستم شما را متوجه این کنم که روانکاوی آنطور که فکر میکنید چیز درب و داغونی نیست. بعضیها برداشتشان برعکس این بود که من میخواستم از روانکاوی کردیت بگیرم، من از چیزهایی که گفتم تا همان لحظهای که به روانکاوی اشاره نکرده بودم به اندازهٔ من کافی بود؛ یعنی از مبانی قرآنی با چیزی که از داستان یوسف قبلاً مفصل شرح داده بودم وارد این موضوع شدم و فکر میکنم نشانههای کافی هم سعی کردم از متن ارائه کنم و توضیحاتی نه براساس روانکاوی، براساس درک عمومی ما از روان بشر که همهمان روان داریم و یک درکی از شیوهٔ کارکردنش داریم برایتان ارائه کنم، آخرش برعکس بود.
ارتباط بین سه ماجرای داستان موسی و خضر با واقع بعد از بعثت حضرت موسی (ع)
نکتهٔ دیگر اینکه، من اولین باری که این ایده به ذهنم رسید، بلافاصله به ذهنم رسید که آیا این سه پردهٔ درمانی خضر به موقعیتهایی که بعد از بعثت برای موسی پیش میآید ارتباطی داشته یا نه. طبعاً بلافاصله به ذهنم رسید که اولی میتواند به عبور از دریای نیل ربط داشته باشد. بعداً چند بار به این موضوع فکر کردم، حتی فکر میکنم دقیقاً صبح قبل از سخنرانی جلسهٔ قبل، یک بار دیگر هم فکر کردم و چون چیز جالبی به ذهنم نرسید کلاً صرفنظر کردم و خیلی برایم جالب بود؛ اینها اتفاقهای خوبی بوده در این چند روز افتاده است. من با طیب خاطر دارم یک زمانی میگذارم که این چیزها را تثبیت کنم. سه نفر اگر اشتباه نکنم مستقل از همدیگر همین ایده را در گروه مطرح کردند و بیشتر از آنکه من فکر کرده بودم هم پیش رفتند. مثلاً یک نفر قتل را به آن ماجرای اینکه به بنیاسرائیل میگوید که خداوند گفته که: «فَتُوبُوا إِلَیٰ بَارِئِکمْ فَاقْتُلُوا أَنفُسَکمْ» ربط دادند و یک نفر سومی را هم به یک چیزی ربط داده بود. من در عین حالی که خیلی خوشحالم که بالاخره این فکرهای این شکلی در ذهنتان ادامه پیدا میکند، در عین حال میخواهم بگویم که حس خوبی ندارم حقیقتاً و فکر میکنم نه اینکه لزومی ندارد، خیلی جالب نیست که فکر کنیم که این سه موقعیت حلشدنش به سه داستان در آیندهٔ بعثت ارتباط دارد.
[1:15:00]
فکر میکنم ایدهٔ بهتر همین است که اینها موانع سیر و سلوک هستند، هر چیز از کوچکترین تصور باطلی، کوچکترین موقعیت حلنشدهای که شما انگار اسماء الهی را در یک موقعیتی ندیدید، میتواند یک اختلالی در سیر و سلوک ایجاد کند و فکر میکنم این کافی است و زیباتر هم هست. در عین حالی که دارم اشاره میکنم و تجلیل میکنم که خوب است؛ واقعاً هم ممکن است فردا یک نفر بیاید یک پست بگذارد چنان سه موقعیت از آیندهٔ موسی را ربط بدهد به این سه موقعیت که ما بفهمیم، واقعاً حس کنیم ارتباطهایی وجود داشته ولی فعلاً من خیلی حسش را ندارم، نه چیز قانعکنندهای به ذهنم میرسد، نه اینکه فکر میکنم جالب است اگر اینگونه شده باشد.
زمان ملاقات خضر و موسی
بحثهایی هم دربارهٔ اینکه ملاقات خضر با موسی در زمان حضورش در مدین اتفاق افتاده یا بعداً شد. این هم قابل تجلیل است که شما اگر به من میگفتید که مطمئن باش در مدین اتفاق نیفتاده، کجا ممکن است اتفاق افتاده باشد، من قطعاً میگفتم جای دیگر سرگردانی در بیابان است که ممکن است موسی فراغتی داشته باشد، شاید به احتمال بسیار کم که بتواند قومش را همینطور که در بیابان میگردند. تا به آن مرحله نرسیدند که میبینید چند روز هم نمیتواند قوم خودش را بگذارد و برود. ولی من نمیخواهم روی این بحث کنم؛ همچنان حسم این است که به دلایل خارج از متن، من حسم این است که رشدخواهی و این شور و هیجان و سلوک و اینها در دوران جوانی باید باشد، قبل از بعثت باید باشد. آدمی که مبعوث شده… این کسر شأن موسی است که شما فکر کنید بعد از کلیماللهشدن و بعد از آن اتفاقاتی که افتاده بیاید پیش یک نفر، بگوید: مشکلات دوران شیرخوارگی من را حل کن. من فکر میکنم علت اینکه یک عده از مفسرین گفتند که این موسی نیست برای اینکه نمیتوانند قبول کنند که بعد از بعثت اتفاق افتاده، من هم نمیتوانم قبول کنم. موسای بعد از اینکه نزدیک انسان کامل شده و کلیمالله شده، یکی از بزرگترین انبیاء تاریخ بشر است را من چطور بگویم که آمده اینجا که جلویش این کارها را بکنند. خیلی باید جوانتر باشد.
بحثهای خوبی هم دربارهٔ تطبیق این ماجرا با شرح حالی که خداوند به موسی در مورد زندگی خودش میدهد اینکه «وَنَجَّینَاهُ مِنَ الْغَمِّ» کجا بوده، در گروه شده است. اجازه دهید این را اگر لازم شد، دیدم که ابهامی وجود دارد در جلسهٔ بعد مطرح کنم. میدانید که من از ناتمامگذاشتن بحث دربارهٔ سوره استقبال میکنم. سال گذشته هم بقره قرار بود هشت جلسه باشد، هفت جلسه شد. یک جلسه را من نگفتم و حس خوبی دارم. همیشه فکر کنید که یک جلسهای بوده که انجام نشده است.
من در تأکید آن نکتهای که اول جلسه گفتم که مخصوصاً وقتی در مورد قرآن دارم بحث میکنم ترس این را دارم که آدمها حرفهای درست و نادرست من را خیلی تحلیل نکنند و بپذیرند و این برای آدم یک وزر و وبالی شود، یادآوری کنم اگر اشتباه نکنم در جلساتی که دربارهٔ مسیحیت بود یک ایدهای گفتم، گفتم دوست دارم اگر روزی کتابی نوشتم در مقدمهاش بنویسم که خوانندهٔ عزیز، من در این کتاب سه گزارهٔ غلط عمدی گذاشتم و نمیگویم کجاست که مردم که دارند میخوانند همهٔ گزارهها را با شک و تردید که آیا این گزاره یکی از آن گزارههای غلطی که عمداً گذاشته شده هست بخوانند و الان هم این ناتمامگذاشتن سورهها هم در ادامهٔ همان ایده است؛ مثلاً به یک جایی برسیم، بگوییم وقت تمام شد، یک چیزهایی مانده بود که شما ادامه بدهید. بالاخره من دوست ندارم که پروندهٔ یک سوره وقتی حرفهای من تمام شود در ذهن شما خدایی نکرده بسته شود. دوست دارم که تازه یک پروندهای باز شود. الان هم اینهمه میبینید من خوشحالم، در این حرفهایی که من جلسهٔ قبل گفتم که یک ایدهٔ اورجینالی دادم؛ ایدهٔ اورجینال میدهم احساس میکنم دارم جرم مرتکب میشوم به یک معنایی. امیدوارم بفهمید منظورم چیست. الان هم خوشحالیام این است که شریک جرم پیدا کردم؛ شماها هم بعضیهایتان در این جرم شریک هستید. اگر آن دنیا بنده را بگیرند بگویند این چه مزخرفی بود گفتی میگویم دویست نفر هم در آن گروه بودند؛ اینها هم همه همین حرفها را زدند. دامن شما را هم این ماجرا بگیرد.
۲- ارتباط بین داستانها و متنهای میانی
دو جلسه است، با این جلسه هم بیش از نصف جلسه که ما دو تا از باکسها را، اصحاب کهف و موسی و خضر را باز کردیم، سعی کردیم بهتر بفهمیم که داخل این داستانها در مورد چه دارد صحبت میشود و چه میگوید. اگر چیز خوبی فهمیده باشیم، این باید به ما کمک کند که آن بخشی از تئوریای که داشتیم، لباسی که داشتیم میدوختیم، نظریهای که داشتیم دربارهٔ کلیت سوره میدادیم را یک مقدار پیش ببریم. اگر هیچ فایدهای برای ما نکند، یک خرده جای تردید است. من میخواهم یادآوری کنم که این قطعات چه هستند و چرا به این ترتیب آمدند، کم و بیش توجیه خوبی من برایش در همان جلسات اول، دوم، سوم پیدا کردم، قبل از اینکه وارد بررسی تک تک این قطعهها شوم. چیزی که مانده بود و از اول هم گفتم که شاید بشود گفت قسمت مشکل کار است این است که این متنهایی که لابهلای این داستانها میآیند چطور ارتباط برقرار میکنند با این داستانها؛ یعنی کلیت سوره چگونه ساخته میشود. اینکه چرا متنها لابه لا میآیند را فرض کنیم میدانیم. ولی اینکه آیا متنهایی که آمدند مقدمهٔ داستان بعدی هستند، مؤخرهٔ داستان قبلی هستند؟ چطور ارتباط پیدا میکنند با اجزاء داستانها، با محتوای داستانها؟ این در واقع سؤال اصلیای است که باز مانده است. اگر یادتان باشد بحث اینکه داستان سؤالهای باز چه هست، یکیاش این بود که در مورد داستان دوم اصلاً حرف نزده بودیم؛ اینکه چرا آمده، یک اصلاحی در نظریه دادیم که جایش چرا آنجاست، چرا آمده و چرا به این شکل آمده و آنجا آمده و نکتهٔ دومی که گفتم به غیر از اینکه آن داستان دوم چکار میکند، این بود که همچنان ارتباط بین داستانها و تمهایی که در داخل متنها مطرح شده، ضعیف است؛ باید سعی کنیم که این را تقویت کنیم، بهتر است آن متنها را ارتباط دهیم به چیزی که در داستانها میبینیم.
اگر یادتان باشد چهار تم در متنها بود، آخرت، زینت دنیا و اینکه پیامبر رفتارش با مؤمنین یا کسانی که ایمان نمیآورند چطور باشد. چهار تم مشخص کردیم که خیلی واضح درآن داستانها به نوعی میآمد. مسئلهٔ خود قرآن، رسالت، زینت دنیا و مسئلهٔ آخرت که من سعی کردم بگویم که اصحاب کهف خیلی تأکید به مسئلهٔ مبعوثشدن و به نحوی اثبات آخرت است و در همهٔ داستانها یکطوری ارتباطی به آخرت وجود دارد. مثل دوم که مطابق توضیح زینت دنیا است بنابراین آنجا کاملاً واضح است که یکی از آن چهار تم دقیقاً در مثل دوم به صورت یک داستان باز شده است. الان شما که فکر میکنید چقدر از متنها در ذهنتان هست، آیا میتوانید هر آیه یا هر قطعهای که از آن آیاتی که در متنها آمده را دقیقاً بگویید که چرا آنجاست. این کاری است که مانده و مطمئناً هم در یکی دو جلسه تمام نمیشود. نکتهای که من میگویم این است: اگر قطعهها و داستانها را خوب بفهمیم بیشتر باید ارتباط برقرار کنیم بین داستانها و آن چیزهایی که در متنهای خارج از داستانها است. موضوع اصلی این جلسه قرار بوده و باید این میبود منتها این ماجرای هیجانانگیزی که پیش آمد و این اصلاحاتی که درخود تئوری مربوط به موسی و خضر انجام شد ارزشش را داشت که بخشی از جلسه را به آن موضوع اختصاص دهیم. به این داستان موسی و خضر نگاه کنید، ببینید ما چه چیزی اینجا میبینیم و همان کاری که قبلاً میکردیم. این لباس را که پرو میکنم دو جور میتوانم تشخیص دهم که نقاط ضعف کجاست. قبل از اینکه پرو کنم، فرض کنید یک لباسی که یک پاچه ندارد را لازم نیست فرد بپوشد من ببینم که یک پاچه ندارد. یعنی روابط منطقی در ذهن خود من، حقایقی که میفهمم ممکن است نقصهایی به من نشان دهد، مثلاً داستان موسی و خضر را خواندم، میبینم که داستان موسی و خضر دربارهٔ این است که یک شخصیتی مانند موسی آمده پیش استادی، از او درخواست رشد میکند. کلاً در داستان مسئلهٔ رشد خیلی مهم است. درخواست رشد میکند. فکر کنید چیزهایی که جلسهٔ قبل و امروز گفتیم درست باشد، خوب فهمیده باشیم، طرف با یک چیزی شبیه به سایکودرام او را وارد ماجراهایی میکند که مشکلاتش حل شود و به رشد برسد. لازم نیست من به قرآن نگاه کنم، یک آدمی هستم، پیش خودم میتوانم فکر کنم که معنی این داستان این است که همه احتیاج به استاد دارند؛ از کجا استاد گیر بیاورم؟ و سؤالهای مشابه این. فرض کنید اصلاً لازم نیست به قرآن نگاه کنم، دو جلسه قبل این نکته را گفتم که خیلی واضح و روشن داستان اول، آن مَثل که تمام میشوند کلاً در این سوره، یکی از مفاهیم بسیار بسیار روشنی که تأکید زیادی روی آن شده و من آیاتش را برایتان خواندم مفهوم ولایت است و گفتم که نهایتاً جلسهٔ سوم به اینجا رسیدیم که محتوایی که در سوره تشخیص میدهیم مانند یک تفسیر و تعبیر و گسترشدادن آیتالکرسی است که میگوید: «اللَّهُ وَلِی الَّذِینَ آمَنُوا یخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّورِ» اصحاب کهف به ولایت الهی رسیدند، آن کسی که در باغ بود به ولایت ابلیس و شیطان رسید که در خود قرآن به آن اشاره میکند. حضرت موسی هم از طریق شعیب و حضرت خضر دارد به مفهوم ولایت و رشد در اثر ولایت الهی میرسد؛ حالا تکلیف ما چیست؟ لازم نیست من متنها را نگاه کنم. یک سری سؤالات به طور منطقی پیش میآید، مثل اینکه قبل از اینکه پرو کنم، ممکن است نگاه کنم ببینم که یک پاچه، یک آستین کم است، یکی کوتاه است، یکی بلند است؛ اینها روابط منطقی داخل خود تئوری ممکن است برای من نقصهایی را نشان دهد که بخواهم تکمیل کنم. و یکی هم اینکه وقتی که پرو میکنم، یعنی میروم تئوری را نگاه میکنم، یک بار دیگر سوره را میخوانم، نگاه میکنم میبینم آن چیزی که الان من به عنوان کلیت سوره در ذهنم هست، به هیچ وجه این قطعه را توجیه نمیکند؛ مثلاً یک نفر سؤال کرده بود قبل از جلسهٔ قبل که فرض کن داستان موسی و خضر یک داستان استاد و شاگردی در قرآن است، آن قسمتی که ماهی زنده میشود به چه دردی میخورد؟ من فکر کنم این را جلسهٔ قبل جوابش را سعی کردم بدهم. دومی اینگونه است که شواهد متنی را نگاه میکند، اگر این تئوری برازندهٔ این متن هست باید همه جای متن به نحوی با این تئوری سازگاری داشته باشد. اگر این را نمیبینم و فکر میکنم که در این متن چیزهای دیگری گفته شده، مثلاً در ابتدای آیات گفته شده که چرا از قرآن شروع میکند، چرا برای قرآن صفتی میآورد، اینکه منذر و مبشر است، بعد بحث اینکه خداوند فرزندی ندارد را پیش میآورد.ببینیم شروع سورهها به چیزی که من گفتم میخورد یا نه، ممکن است یک نفر بگوید میخورد، یکی بگوید نه.
[1:30:00]
پس دو دسته سؤال بوجود میآید که من میخواهم سعی کنم در این وقتی که باقی مانده یک مقدار به این مسئله اشاره کنم که فکر میکنم اگر به این چیزی که از این قسمت فهمیدیم دقت کنیم شاید بخشهایی از متنی که قبل از این داستان آمده را بهتر بفهمیم. چیزی که در این متن ما به آن رسیدیم، چیزهایی که من تا الان گفتم، مسئله این است که سوره میگوید که شما باید ولایت الهی را بپذیرید، به رشد برسید، این «وَلِیا مُّرْشِدًا» به نظر من یک عبارت کلیدی است که در این سوره آمده؛ خداوند را به عنوان ولی مرشد خودمان بپذیریم. چیزی که در داستان موسی و خضر میبینیم این است که انگار یک مرشد حضور دارد، موسی به محضر او رسیده، دقیقاً به دلیل اینکه سه پرده میشد برایش اجرا کرد تا مشکلاتش حل شود و آدمهایی در سطح موسی شاید همین الان هم یک فراخوانهایی وجود داشته باشد که محضر چنین افرادی شرفیاب شوند و به رشد سریعتری برسند. و آنجا یک رابطهٔ ولایت و مرشد را بین موسی و خضر شاید بتوانیم پیدا کنیم. نکته این است که برای من و شما این مسئله چگونه اتفاق میافتد و اگر به این مسئله دقت کنید به نظر من، این یکطوری ربطی به مسئلهٔ شریعت و طریقت پیدا میکند. آن سؤالهایی که در این داستان هست که اگر فقط بخواهیم همین داستان موسی و خضر را ادامه دهیم یعنی سؤالهای مختلفی که اطرافش هست در طول تاریخ از مسئلهٔ شر، مسئلهٔ شریعت و خیلی جزئیاتی که هست ادامه دهیم، خودش چندین و چند جلسه طول میکشد؛ شاید بحثها خیلی هم بحثهای عمیقی باشد و قرار نیست در این جلسات ما چنین کاری کنیم؛ قرار است که کلیت سوره را سعی کنیم که درک کنیم. نکتهای که من میخواهم به آن اشاره کنم این است که فراموش نکنیم که کل ماجرای آمدن انبیاء که معنی آمدن انبیاء این است که از پشت همین پردهای که دارید میبینید این خبرها در آن است، این آدمها این تلاشها را میکنند، میدانند برای اینکه به رشد برسند، زندگی خودشان را گذاشتهاند، مسافرت میروند؛ این داستان موسی و خضر جدای از محتوای داستانی آن، یک چیزی که در آن است جنب و جوش است، نمیدانم این را وقتی میخوانید احساس میکنید یا نه. چون سفر است به طور مداوم در آن افعال اینکه میروم و گذشتم و برمیگردم و با همدیگر رفتن و اینطرف رفتن؛ غیر از آن جملهٔ ابتدایی موسی که میبینید که یک حالت جنونآمیزی میگوید که: من تا آخر عمرم هم شده نمیروم تا او را پیدا کنم، همهاش در حال رفتن هستند؛ اینجا ایستادهاند، برمیگردند، دوباره میروند… این جنب و جوش همان حسی است که در میانهٔ راه، وقتی آدمها شیفتهٔ این مسیر کمال میشوند، در یک مسیری قرار میگیرند، آن را در ذهن ما القا میکند. چیزی که ما از این پشت پرده، از این صحنههایی که از روابط اولیاء با همدیگر داریم میبینیم، انبیاء و مرسلین کسانی نیستند به غیر از همین آدمهای رشدیافته که بعضی از آنها مأموریت میگیرند که از پشت پرده بیایند جلو و به مردم حرفهایی بزنند، هدایت کنند و با خودشان سعی کنند که بالا ببرند و به رشد برسانند. در واقع انبیاء و مرسلین معلمین بشر هستند؛ کسانی هستند که میآیند تا ولایت الهی را به ما عرضه کنند. آن چیزی که ما تحت عنوان دین، تحت عنوان شریعت که شرع از مفهوم رفتن و جاده میآید… جادهای را برای ما باز میکنند، به ما چیزهایی را تعلیم میدهند که این کارها را کنید، مسائل اخلاقی، چه کارهایی را بکنیم، چه کارهایی را نکنیم، چطور عبادت کنیم، حداقل چقدر عبادت کنیم و این سبک زندگی را داشته باشید که اگر این را داشته باشید تحت ولایت الهی هستید و باید از این طریق به رشد برسید. بنابراین به نوعی کل این چیزی که شما در این داستانهای سورهٔ کهف میبینید حرف از ولایت و رشد و راهنمایی ماست به اینکه اصل دین برای این است، انبیاء برای همین آمدند و ما باید از طریق ادیان، از طریق شریعتهایی که آمده خودمان را وصل به ولایت الهی کنیم، طوری زندگی کنیم که تحت ولایت شیطان نباشیم، تحت ولایت خدا باشیم. آن کارهایی که شیطانی است به ما آموزش داده شده، کارهای الهی یاد داده شده و همان خضری که شما میبینید که موسی را تعلیم و تربیت میدهد به نوعی انبیاء در جلوی پرده آن کار را برای ما انجام میدهند با امر و نهیهایی که میکنند، با شریعتی که میآورند، با حکمتی که من به اصطلاحی که قبلاً در موردش صحبت کردم به ما یاد میدهند که چکار کنیم و چکار نکنیم.
نکتهای که به نظر من مهم است این است که شما وقتی که داستان موسی و خضر را میخوانید، داستان موسی و خضر به شما میگوید که یک چیزی ورای این شریعت وجود دارد مثل اینکه یکطور تعلیم و تربیتی وجود دارد که این تعلیم و تربیت در امر و نهیهای عمومیای که به همهٔ مردم شده نیست. من اصلاً الان نمیخواهم دربارهٔ مسئلهٔ تخلف از شریعت و قوانین اخلاقی صحبت کنم، میخواهم بگویم کاری که خضر با موسی میکند امر و نهی نیست، در لِول عمیقتری در واقع تعلیم و تربیت را انجام میدهد؛ برای موسی درام ایجاد میکند. موسی را در یک ماجرایی درگیر میکند و درگیری موسی در این ماجرایی که خضر برایش ساخته باعث میشود که رشد کند. من رابطهام با انبیاء رابطهٔ امر و نهی اگر باشد، انگار به یک بخشی از رشد و ابزارهای رشد دسترسی ندارم. این نکتهای است که من میخواهم بگویم شما وقتی داستان موسی و خضر را میخوانید به یک چیز دیگری در مورد اینکه چگونه ممکن است یک نفر باعث رشد کسی دیگری شود میرسید که خارج از این است که چکار بکن و چکار نکن. میبینید که نمایشها هم خارج از شریعت و به نوعی شاید بشود گفت قوانین اخلاقی مرسوم اتفاق میافتد. (من اینجا این پرانتز را میخواهم باز کنم چون چند بار در مورد اینکه این قتل این بچه اخلاقی بود یا غیراخلاقی بود سؤال شده است، بگذارید من بحث را قطع نکنم ولی اگر شد آخرش به آن برگردم).
فراموش نکنید که از یک جایی انبیائی آمدند که به غیر از شریعت با خودشان کتاب آوردند. من تأکیدم روی کتاب قرآن است که کتاب آخر است و اگر دقت کنید قبل از اینکه شما وارد داستان موسی و خضر شوید به قرآن اشاره می شود و نکتهٔ قرآن این است که قرآن پر از درام است. قرآن شما را در موقعیتهایی قرار میدهد، اگر با ایمان قرآن را بخوانید در صحنههایی حاضر میشوید که شبیه درامهایی است که خضر برای موسی دارد تولید میکند. یعنی آموزشی که ما توسط دین اسلام داریم میبینیم یا توسط تورات داریم میبینیم، مخصوصاً در قرآن که داستانهای فراوانی با دقت کنار همدیگر چیده شدند که اینها پر از موقعیتهایی هستند که مواجه با این موقعیتها میتواند آموزنده باشد به این معنایی که شرکت در یک درام میتواند آموزنده باشد. قرآن کتاب توضیحالمسائل و شریعت نیست، قرآن در درجهٔ اول کتابی است که ما را در موقعیتهایی قرار میدهد به اضافهٔ اینکه پشت پردهٔ شریعت را به ما یاد میدهد که چرا باید چه کارهایی کنیم تا اینکه بخواهد ظواهر شریعت را به ما یاد دهد. ظواهر شریعت را ما از سنت میگیریم. یک چیز عمیقتر، حکمت را در قرآن میبینیم و خود کتاب شامل درام است و این درامها همان کاری را با ما میتوانند کنند که خضر با موسی میکند و فلسفهٔ اینکه اینقدر داستان در قرآن است، اینقدر موقعیت خلق میشود، اینقدر شما به چالش کشیده میشوید با مطالعهٔ قرآن، این است که اینها چیزهای تنظیمشدهای است که به شما رشد میدهد بدون اینکه بفهمید که چه چیزی به شما گفته شد و فقط با مواجه با این. اگر ایمان داشته باشید شما وقتی که قرآن میخوانید در این داستانها مشارکت میکنید، انگار آنجا حضور دارید واینها را دارید میبینید. انگار باید تصمیم بگیرید که وارد آن شهر بشوید یا وارد آن شهر نشوید. باید تصمیم بگیرید که آیا این کاری که اینجا دارد انجام میشود، خوب است، بد است، واکنش عاطفی برایتان ایجاد میکند و همین سلسله واکنشهای عاطفی چیزهایی است که برای شما طوری تنظیم شده که رشد میدهد. بنابراین شما از داستان موسی و خضر یک ایدهای بگیرید که اولین انبیاء همین آدمهایی هستند که رشد میدهند؛ کاری که انجام میدهند این است که ولایت الهی را برای ما میآورند. ما زندگی خودمان را براساس ولایت الهی میچینیم که روزمره چکار نکنیم، چکار نکنیم. اخلاق و شرع را به ما آموزش میدهند. قرار است خیلی عمیق آموزش دهند، فقط در حد توضیحالمسائل نباشد که جزئیات کارها را تنها توضیح میدهند. اینکه چرا این کار انجام میشود هم جزء آموزششان بوده و هست و در قرآن روی این خیلی تأکید میشود که ما شریعت را درک کنیم. نکتهٔ دوم این است که همانطور که موسی و خضر میبینید که در تولید درام، خضر چیزهای عمیقی در ناخودآگاه موسی را اصلاح میکند، نازلشدن کتاب، مخصوصاً کتاب قرآن که پر از قصه است، پر از داستانها و موقعیتهاست – من دلم نمیخواهد کلمهٔ داستان را به کار ببرم، چون فقط در داستانها نیست، جاهای غیر داستانی هم ممکن است موقعیتهایی باشد. شما با مسئلهٔ زنان پیغمبر، با زندگی پیغمبر، با جنگهای پیغمبر مواجه میشود؛ اگر اینها را هم داستان در نظر بگیرید، حتی خارج از این روایتهای تاریخی جاهایی هست که کتاب تأثیراتی روی شما میگذارد که خارج از آن امر و نهیهای معمولی است.
میخواهم نظر شما را جلب کنم به اینکه قبل از اینکه وارد داستان موسی و خضر شویم، این آیه هست که میگوید: «وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِی هَٰذَا الْقُرْآنِ لِلنَّاسِ مِن کلِّ مَثَلٍ»؛ به راستی در این قرآن برای مردم از هرگونه مَثلی آوردیم؛ مثل اینکه در هر موقعیتی درامهای مختلف ایجاد کردیم. «وَکانَ الْإِنسَانُ أَکثَرَ شَیءٍ جَدَلًا» ما هم مانند حضرت موسی وقتی که با این موقعیتها مواجه میشویم اهل جدل هستیم. آدمهایی که ایمان نمیآورند که اصلاً به کل دارند جدل میکنند، ما هم در درونمان با داستانها وارد جدل میشویم. تا یک حدی ممکن است قابل تحمل باشد همانطوری که جدل موسی با خضر قابل تحمل بود. تأکید من روی این است که از آیهٔ 54 تا شروع سوره یک قطعهای است که به ما همین را میگوید؛ مثل اینکه به ما میگوید که انبیاء آمدند کتاب آوردند، انبیاء آمدند شریعت آورند، انبیاء آمدند مردم را به ولایت الهی دعوت کردند و مردم نپذیرفتند و سقوط کردند و نهایتاً کارشان به هلاکت و نابودی رسیده است. من نمیخواهم همهٔ آیهها را بخوانم، آخرش همان آیهای که گفتم: «وَتِلْک الْقُرَیٰ أَهْلَکنَاهُمْ لَمَّا ظَلَمُوا وَجَعَلْنَا لِمَهْلِکهِم مَّوْعِدًا». لااقل یکی از نتایج بحثهایی که در این جلسات کردیم این است که از اینجا میگوید: «وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِکةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ…» و میگوید که ولایت شیطان و ذریهاش را نپذیرید و بعد میرسد به اینجا که میگوید: « وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِی هَٰذَا الْقُرْآنِ لِلنَّاسِ مِن کلِّ مَثَلٍ» از اینجا به بعد کلاً مسئلهٔ ریئکشن و جدل و نپذیرفتن و تکذیب مردم در مقابل رسالت مرسلین است که اینها در واقع همان اولیائی هستند که هدایت و رشد و ولایت الهی را برای ما میآورند و این عکسالعملها یعنی اینها آدمهایی هستند که ولایت ابلیس و ذریهٔ ابلیس را پذیرفتند نه ولایت الهی، سقوط میکنند، نابود میشوند و آخرت هم به جهنم میروند. این قطعه با کل سوره و با داستان موسی و خضر مناسبت دارد که به داستان موسی و خضر چسبیده است.
[1:45:00]
این صحنهها را میبینید که مردم تکذیب میکنند و نهایتاً به هلاکت میرسند و بعد داستان موسی و خضر شروع میشود که من مجدد تأکید میکنم که هر وقت دارید میخوانید اینجا لذت خواندن این سوره را ببرید که از این صحنههای تکذیب و نپذیرفتن ولایت الهی یک دفعه به این صحنهٔ هیجانانگیزی که موسی این جملهٔ فوقالعادهٔ خودش را میگوید که: «لَا أَبْرَحُ حَتَّیٰ أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَینِ أَوْ أَمْضِی حُقُبًا»، این بشنویم، هیجان رشدخواهی که در این داستان موسی و خضر هست. این دینامیکی که در داستان موسی و خضر است تکاندهنده است؛ دینامیک منظورم راهرفتن و حرکات و اینها نیست؛ حرفزدن، این چالشی که وجود دارد و میگوید نگو، او میگوید. میگوید فراموش کردم، یک بار دیگر به من فرصت بده. این حالت چلنجی که در این داستان وجود دارد فوقالعاده جالب است که شرایط روانی رشد را برای ما ارائه میدهد. من میخواهم بقیهٔ بحثها را برای جلسهٔ آینده بگذارم ولی یک بحث دربارهٔ مسئلهٔ کشتن آن کودک است که انگار یک عده همچنان میگویند که مشکل دارند و یکی هم اینکه این آخر جلسه سؤالاتی مطرح شود.
من به طور خلاصه میخواهم بگویم که قرآن نقش خضر را برای ما باز میکند. اگر بگوییم که قرآن در واقع خضر ماست، همین داستانها را برای ما نقل میکند. یک آیهای در قرآن است که صفتی برای قرآن آمده که میگوید: «وَشِفَاءٌ لِّمَا فِی الصُّدُورِ». چیزهایی در سینههای ما هست، جراحتهایی است که قرآن آنها را شفا میدهد. شفای قرآن این نیست که به شما یک امر و نهی کند و شما انجام دهید، همین که میخوانید شفا پیدا میکنید و به نظر من همانطوری که موسی نمیفهمد که خضر با او چکار کرده، شاید سالها بعد بفهمد یا روزهای بعد بفهمد، در آن لحظه متوجه نشده است. شما را به خدا این میخورد به اینکه این کلیمالله باشد؟! کاملاً من داستان را میخوانم متوجه این هستم که اصلاً نمیفهمد خضر با او چکار میکند. موسای پنجاه ساله برود خضر را ببیند خضر را باید مداوا کند یا لااقل اگر او کاری کند، او میفهمد که او دارد چکار میکند. وضع موسی در این داستان یک خرده مقدماتیتر از این حرفهاست. برای همین است که بعضی از مفسرین گفتند که این موسای پیغمبر نمیتواند باشد. به نظر من شاهد به اندازهٔ کافی اینکه اینجا یک خرده جوانتر است، اول راه است، تازه شروع کرده است. این هیجانات و اینهایی که میبینید بیشتر به اول راه میخورد. حس خوبی ندارم که این را به موسای پیامبر در پنجاه شصت سالگی چنین داستانی را نسبت دهم؛ در این حس منفی هم تنها نیستم که این را به آنجا نسبت دهم.
این «شِفَاءٌ لِّمَا فِی الصُّدُورِ» برای شما اتفاق میافتد وقتی قرآن را میخوانید، حالتان بهتر میشود بدون اینکه بفهمید کجا این اتفاق افتاده است. همین داستانها، شخصیتهایی که ساخته شده، موقعیتهایی که در آن قرار میگیرند چیزهایی را در درون ما اصلاح میکنند. بنابراین وقتی شما ایمان میآورید به پیامبر اسلام و کتاب قرآن، ولایت الهی فقط شامل شریعت و امر و نهی نیست، شامل این کتاب و جنبهٔ دراماتیک این کتاب هم میشود که شفابخش است. برویم سراغ آن بچه.
مسئله نقض شرع توسط خضر
برای من خیلی پذیرشش ساده است؛ برای بعضیها یک خرده سخت است. من حرفم این است که شما اینگونه نگاه کنید؛ اول بیایید خیلی معنویاش نکنید. مثل یک بحثی در فلسفهٔ اخلاق به آن نگاه کنید. اینجا مسئلهٔ علم است. مسئلهٔ اینکه یک نفر یک چیزی بداند که شما نمیدانید. اگر یک نفر چیزی بداند که شما نمیدانید کارهایی برای او مجاز است که برای شما مجاز نیست. برای اینکه وقتی او چیزهایی میداند، شما آن چیزها را نمیدانید، صورت مسئلههای او با صورت مسئلههای شما فرق میکند. ما براساس اطلاعاتی که داریم، برایمان صورت مسئله مطرح میشود. من سؤالم از هر کسی که با این مسئله مشکل دارد این است، یک مثل در نظر بگیرید. فکر کنید که یک تروریستی که میخواهد برود عملیات انتحاری انجام دهد و همین الان شما میدانید که او دارد میرود. یک لحظه فکر کنید که میدانید قطعاً که او از جلوی پنجرهٔ شما دارد رد میشود، برسد سر کوچه یک دکمهای را فشار میدهد و یک انفجاری اتفاق میافتد که هزار نفر میمیرند. شما تنها کسی هستید که در دنیا این را میدانید و فقط همین الان که از جلوی پنجرهٔ شما دارد رد میشود ممکن است بتوانید او را با تیر بزنید «بغیر نفس»؛ او را بکشید. به نظر شما این غیراخلاقی است. من حرفم این است که میدانید؛ یک چیزی از پشت پرده میدانید که دیگران نمیدانند؛ اگر این بیچاره را بکشید، او فقط یک موبایل دستش است؛ میدانید که این عملیات است. البته به این عملیات انتحاری نمیگویند، به این عملیات تروریستی میگویند چون طرف بمب را یک جایی میگذارد، چاشنی آن را به یک موبایلی وصل میکند، هر وقت به آن موبایل زنگ بزند آن منفجر میشود. این چیزی که من میدانم این است که او تا چند ثانیهٔ دیگر هزاران نفر را خواهد کشت که آدمهای بیگناهی هستند، من میدانم که خودش آدم گناهکار و شقیای است و دارد این کار را میکند؛ به جهنم که مردم دیگر نمیدانند. اصلاً بیایند من را بگیرند، اعدام هم بکنند، اشکالی ندارد؛ من جلوی این آدم را باید بگیرم به دلیل اینکه چیزی میدانم – واقعاً میدانم، حدس نمیزنم، میدانم – من اصلاً لازم نیست که از خداوند اختیارات خاص و تام و اینها هم گرفته باشم، این یک چیز خیلی ساده است که نشان میدهد که اگر من چیزهایی بدانم که دیگران نمیدانند ممکن است یک قتلی که برای آنها حرام است برای من واجب شود. در واقع ما در این داستان، اولاً با یک انسانی روبه رو هستیم که از روز اول که او را میبینیم به ما اطلاع داده میشود که او عبدصالح است، به ما اطلاع داده میشود که او علم لدنی از جانب خداوند دارد؛ چیزهایی میداند که دیگران نمیدانند. پشت پرده را میبیند همانطوری که وقتی موسی را میبیند، لازم نیست موسی به او کودکی و جوانی خودش را تعریف کند و مطمئناً نکرده است. خضر با دیدن موسی میداند که او برایش چه گذشته است و درونش چه هست و چطور میتواند او را معالجه کند. یک چنین آدمی یک جوانی را دیده که فکر کنید مثل همان آدمی است که عملیات انتحاری را انجام میدهد. میداند که او چند روز دیگر پدر و مادرش را منفجر میکند، پدر و مادرش آدمهای خوبی هستند، او خودش آدم شقی است، به نفع این آدم است که همین الان زندگیاش کات شود و به نفع پدر و مادرش است که آنها فرصت کنند که یک بچهٔ دیگری بیاورند، این را بگذارید کنار اینکه از آیات اینگونه برمیآید که اصلاً جناب عبد صالح مجوز الهی برای این کار دارد. مگر همهٔ این آدمهایی که در دنیا هستند جوان و پیر و کودک و کسانی که در سوانح کشته میشوند یا بر اثر بیماری را خدا نمیکشد؟ این هم یک عبد خدایی است که عیناً کاری که خداوند میخواهد را دارد اجرا میکند حالا نه با میکروب یا با استفاده از سانحهٔ طبیعی، این به این شکلی که خودش، در واقع ما نمیدانیم چطوری، این کار را دارد انجام میدهد. این مثل آدمی است که میداند مجوز مرگ او جوان در همین لحظه صادر شده و این کار را دارد انجام میدهد. از توضیحاتش هم یک خرده حالت علم ناقص در آن وجود دارد اصلاً به این نتیجه نرسید که اینجا تردیدهایی وجود دارد؛ همینطوری کشتیم ببنیم چه میشود، اصلاً اینگونه نیست. از همان آیات هم به همین نتیجه برسید که اینجا یک معاوضهٔ الهی وجود دارد برای آن پدر و مادر و این بچهای که مثل همان تروریست دارد میرود که جنایتهایی مرتکب شود.
یک نفر پرسیده بود خیلی وقت قبلتر در این گروه که اگر اینگونه است چرا خیلی از جنایتکارهای دیگر در دنیا جلویشان در جوانی گرفته نشد؟ اینجا p آنگاه q نتیجه نمیدهد که… معنی این آیه این نیست که هر کسی که ما بدانیم؛ مثلاً هیتلر یک آدمی است که از نوجوانی خضر او را میبیند و میفهمد که او جنایات بزرگی در اروپا مرتکب خواهد شد، بعد نگاه میکند میبیند که جزء مقدرات الهی این است که جنایات بزرگی در اروپا به وقوع بپیوندد بنابراین ممکن است یک همراهی با هیتلر بکند؛ مثلاً حضرت خضر راه را برای هیتلر باز کند که به قدرت برسد. همیشه اینطور نیست که آدمی که جنایاتی کرده شما فکر کنید که جنگ راه افتاده این مقدر بوده که چنین اتفاقاتی بیفتد، این آدم هم کاندیدی بوده که این کار را بکند. از جوانی هم میدانستند که به اینجا میرسد؛ اینکه میدانستند هیچ مشکلی نیست.
من آیهای میخواهم بخوانم که اگر با آن هم مشکل دارید، اینجا یک مشکل کلی هست که باید برایتان حل شود. حضرت نوح دعا میکند: «رَّبِّ لَا تَذَرْ عَلَی الْأَرْضِ مِنَ الْکافِرِینَ دَیارًا»؛ از این کفار هیچ کسی را روی زمین باقی نگذار. «إِنَّک إِن تَذَرْهُمْ یضِلُّوا عِبَادَک»؛ اگر آنها بگذاری بندگانت را گمراه میکنند. «وَلَا یلِدُوا إِلَّا فَاجِرًا کفَّارًا»؛ و جز فاجر و کفار هم به دنیا نخواهند آورد. به یک فسادی رسیدند که نوح میداند؛ این را از علم لدنی خودش میداند که از اینها هم آدم صالح بوجود نمیآید و از خدا میخواهد که آنها را نابود کند؛ خدا هم آنها را نابود میکند. این شباهت تام دارد به کاری که خضر میکند؛ یک چیزی میداند که این بچه در آینده چکار میکند و قرار است نابود شود. من هیچ وقت با اصل این ماجرا مشکلی احساس نکردم برای اینکه خضر را مثل یک ابزاری در دست خداوند میبینم و همهٔ کارهایی که در دنیا دارد انجام میشود با مشیت الهی است و فقط مثل یک ابزار آن کاری که خدا میخواهد را انجام میدهد. اینجا اصلاً بحث اخلاق مطرح نیست، ضد اخلاقی نیست. بحث این است که ما در لِولی چیزهایی میدانیم که موضوع اخلاق عوض میشود؛ مانند همان مثالی که من زدم. اگر شما چیزهایی پشت پرده بدانید صورت مسئلهٔ فرق میکند. اگر پشت پرده را ندانید کار من را به این صورت میبینید که من یک آدم بیگناهی را دارم میکشم. پشت پرده را بدانید من دارم زندگی هزار نفر را نجات میدهم با یک عمل بسیار بسیار خیر اخلاقی ضروری و واجب که باید من این را بکشم ولو اینکه خودم هم در مظان اتهام قرار بگیرم و نتوانم از خودم دفاع کنم. این نکته به هر حال فکر میکنم ضد اخلاق و این حرفها نیست؛ یعنی حتی میخواهم بگویم به یک معنایی ضد شریعت، به این معنا که حکم شرعی نقض شده، قتل بغیر نفس اتفاق افتاده، اینها اینجا صدق نمیکند، برای اینکه شریعت همان حکم به ظاهر است؛ فرض در احکام شریعت این است که ما در حد نرمالی که همه میدانند چیز میدانیم. حتی اگر یک قاضی یک چیزی را در دادگاه بداند ولی مدرک برای اثبات آن چیز در دسترس نباشد نمیتواند براساس چیزی که میداند حکم صادر کند ولو اینکه بداند که آن اتفاق به آن شکل افتاده است. در دادگاه باید براساس مدارک… این به معنی آن نیست که دادگاه… وقتی که این شرطها را میگذاری؛ حکم به ظاهر و ادلهٔ محکمهپسند، مشکلاتی پیش میآید؛ گاهی اوقات دادگاه به نتیجهٔ اشتباه میرسد، چارهای هم نیست. اینها وضعیت شریعت و ضوابط اخلاقی است؛ به معنای نرمال، با علم نرمال، با قواعد درستییابی نرمال، اینها همه چیزهای نرمال هستند، ما داریم با وضعیتهای آننرمال اینجا مواجه میشویم.
– حضار: در مورد همین نکتهای که فرمودید، بحث در مورد همان «فَخَشِینَا» بود که یکی از دوستان هم جلسهٔ پیش پرسید. من اتفاقاً به همین دعایی که حضرت نوح کرد میخواستم اشاره کنم. آنجا یک حالت قاطعیتی در دعای نوح هست که انگار میداند. شما یادم است جلسهٔ پیش فرمودید که انگار یک احتمال قابل صرفنظرکردنی اینجا برای هدایت آن بچه است. به نظرم احتمال قابل صرفنظرکردن با صفر شاید یک خرده فرق میکند. یعنی چیزی که ابهام ایجاد میکرد همان بود که میگوید: ما ترسیدیم؛ یعنی این پدر و مادرش را گمراه کند. اگر نه، اگر علم داشته باشد، بحث غیراخلاقیبودنش نیست.
ببینید حتی در مثالی که من زدم، شما اگر یک در میلیون شک هم داشته باشید که این میخواهد منفجر کند یا نکند هم ممکن است دست به عمل بزنید. اگر یک احتمال بسیار کوچک بدهید. میدانید احتمال کوچک یعنی شما میدانید که این میخواهد این کار را کند. احتمال کوچک این است که شاید تا سر کوچه برود خودش سکته کند بمیرد یا شاید یک نفر دیگری باشد که او این را بکشد.
[2:00:00]
اینکه این باید کشته شود، اینکه باید از سر راه برداشته شود، این مورد تردید شما نیست. مسئله این است که آیا من در اصل ماجرا شک دارم. خیلی جدی نگیرید این لحن خضر را که وقتی دربارهٔ آینده صحبت میکند. بیشتر اینگونه در نظر بگیرید که خضر واقعاً علم لدنی دارد و مأموریت دارد برای اینکه چنین کارهایی را انجام دهد. شما اگر این را در نظر بگیرید، من توضیحاتی که دادم این است که خضر اصلاً نه فقط اینکه علم دارد، یکطوری مثل اینکه ارادهٔ خداوند را میتواند اجرا کند یعنی وصل به یک جایی که میفهمد که خداوند الان میخواهد این کار انجام شود یا نه. به هر حال توضیحاتی که من دادم براساس علم بود. اگر فکر میکنید که یک در میلیون شک داشت و مشکل این است، توضیحات من لااقل در جواب این مسئله نبود، در جواب این بود که آیا اینجا امر غیراخلاقی اتفاق افتاده یا نه، با فرض اینکه خضر میداند که چنین خیری در این کار هست و حرف من این است که اگر علم ما بیشتر از آنی باشد که عموم میفهمند، آن وقت کارها معنیاش فرق میکند، اخلاقیبودن، غیراخلاقیبودنش فرق میکند و من از آن آیه واقعاً این را نمیفهمم که با یک احتمالی فکر کرده که شاید او یک کاری کند. اینگونه نیست. چون خیلی جاها شما لحنهایی به این شکل در قرآن، من میتوانم مثالهایی برایتان پیدا کنم که حتی از طرف خداوند یک چیزی بیان میشود که ممکن است به نظر برسد که انگار خیلی هم معلوم نیست ولی معنیاش این نیست؛ یعنی پیامبران دیگر هم چنین حرفهایی زدند، حالا شاید بد نباشد بگردم چند مثال پیدا کنم که این لحن صحبتکردن معنیاش اینکه یک درجهای از جهل وجود دارد لزوماً نیست.
– حضار: این دعایی که از حضرت نوح نقل کردید، گفتید لزومی ندارد سعی کنید انطباق یک به یکی پیدا کنید بین این کارهایی که خضر میکند و آیندهٔ موسی ولی یادم است یک جایی در قرآن حضرت موسی دعای مشابهی در حق قوم فرعون میکند که چیزی شبیه به این میگوید که به قلبهای اینها مهر بزن طوری که هیچکدامشان ایمان نیاورند.
در سورهٔ یونس است و برای من آیهٔ کلیدی سورهٔ یونس است. فکر میکنم در بحثی که دربارهٔ سورهٔ یونس کردم، خیلی رویش تأکید کردم. آیهٔ بسیار عجیبی است چون دعا برای هدایت است و به نظر میآید که خیلی قابل هضم نیست که یک پیامبری که برای هدایت آمده دعا کند، نگوید که اینها هدایت نمیشوند، دعا میکند که هدایت نشوند و مجازات شوند. نکتهتان چیست؟
– حضار: میخواستم بگویم این کاری که خضر میکند، آن گرهای که گفتید باز میکند ممکن یک نمودش این باشد که حضرت موسی خیلی راحت میتواند چنین دعایی بکند.
یعنی در اثر آن احساس گناه، یکطوری نسبت به هر نوع آسیبرساندن به دیگران خیلی حالت مماشات دارد درحالی که یک پیامبر باید مثل حضرت نوح اگر لازم باشد مرگ یک قومی را بخواهد دلش را داشته باشد که این را به راحتی بخواهد و احساستان این است که ممکن است آن گرهی که باز شده اینجا خودش را نشان میدهد.
بله، اینجا هم یکی از جاهایی است که شاید نشان دهد. لزومی ندارد که یک به یک باشد، شاید همینجا یا همانجایی که گفتید خودتان را بکشید.
اگر در گروه بحث ادامه پیدا کند، من خودم احساس کنم یک تناظرهایی توانستید ایجاد کنید استقبال میکنم ولی واقعیتش این است که من خودم دو سه بار فکر کردم ولی خیلی چیز قابل قبولی پیدا نکردم به اضافهٔ اینکه یک مقدار هم حسم این است که اینها را به صورت موانع کلی رشد از سر راه برداشتند و لزومی نمیبینم که خیلی به آینده ارتباطش دهم. ولی اگر یک نفر ارتباط خیلی جالبی پیدا کند آن وقت میشود تجدیدنظر کرد. فعلاً نظرم این است خیلی حس خوبی ندارم که بگویم که اینها را برداشتند برای اینکه موسی از آن موقع معلوم بود که پیامبر است، چکار باید کند و وقتی پیش فرعون میرود چه مشکلاتی پیش میآید. اگر یک نفر فکر کند که این آموزشها چند روز قبل از حرکت حضرت موسی در سال آخر اتفاق افتاده در زمانی که پیش شعیب بوده، قبل از برگشتنش به سمت اینکه نهایتاً مسیرش به مصر منتهی میشود، اگر اینگونه باشد شاید یک نفر بتواند بگوید اینها مقدمات بعثتش است نه مقدمات رشدش؛ مانند معجزاتی که دریافت میکند که متناسب با وضعیت مصر است مثل ید بیضاء و مسئلهٔ عصا که بعداً میبینید که چطور اینها خودشان را نشان میدهند؛ آن ماجرای ریسمان و مار متناسب است. میفهمیم که این مارشدن عصا را بیخود به موسی نداده است. اگر اواخر باشد یک نفر میتواند بگوید مقدمات بعثت است و باید نشان دهد که این اشکالهایی که رفع شد کجا خودش را در دوران بعثت، دوران پیامبری نشان داد. اگر نه، طوری که حس شخصی من این است که اوایل حضور پیش شعیب میتواند باشد، اوایل سیر و سلوکش است؛ اینها ایرادهای کلیای است که همهٔ ما داریم، موسی خیلی کم و جزئی داشته، قابل رفع بوده است. رفعشدن چنین ایرادهایی سرعت را خیلی زیاد میکند، بنابراین رفته و ایرادها را رفع کرده است. به هر حال جا هست، اگر در گروه واقعاً چیز قانعکنندهای من ببینم شاید جلسهٔ بعد یک اشارهای به این چیزها هم بکنم.