بسم الله الرحمن الرحیم

درس‌گفتارهای سوره کهف، جلسه‌ی ۲، دکتر روزبه توسرکانی، جلسه‌ی مجازی، رمضان ۱۴۴۱، ۱۳۹۹/۲/۱۵

جلسۀ دوم بحث سورۀ کهف است؛ چند نکته نظری دارم و بعد هم وارد ادامۀ‌ بحث می‌شویم. کسی سؤالی دارد؟

– حضار: …چرا در قرآن نیامده که این‌ها وقتی بیدار شدند مثلاً چه شد و یا در چه جامعه‌ای بودند؟

برای اینکه ممکن است همه در جریان نباشند که معنی این سؤال چیست، بگذارید سعی کنم اول بگویم که معنی سؤال چیست. من قبلاً یک جایی اشاره به این کردم که ماجرا از نظر تاریخی به نظر می‌رسد مربوط می‌شود به افرادی که در دورۀ بعد از حضرت مسیح زندگی می‌کردند. من در این کانتکست موضوع را مطرح کردم که ظهور حضرت مسیح دنیا را تغییر داد؛ یعنی واقعاً دنیا از لحاظ معنوی و حداقل از لحاظ دینی به قبل از میلاد مسیح و بعد از میلاد مسیح یک‌طوری تقسیم می‌شود. این را احتمالاً در همان جلسات مسیحیت گفتم که می‌خواستم به جنبۀ تکوینی تأثیرات تکوینی ظهور حضرت مسیح اشاره کنم. بعد یکی از شاهدهای مثالی که آوردم این بود که داستان اصحاب کهف به نظر می‌رسد برای قرن اول بعد از میلاد باشد که هنوز مسیحیت خیلی جا نیفتاده است. در واقع نکته این است که در یکی دو قرن اول، مسیحیان خیلی مورد اذیت و آزار بودند، بعد یک دفعه ظرف قرن سوم و چهارم، آن‌طور که از نظر تاریخی است ارمنستان و بعد خود امپراطوری روم و کل این منطقه مسیحی شد؛ بنابراین بساط شرک‌هایی مثل مثلاً میترائیسم و خیلی چیزهایی که در امپراطوری روم و همه جا ادیان شرک‌آلودی که وجود داشت برچیده شد. و این‌ها قبلش به خواب رفتند در حالی که جانشان در خطر بود و بعد از خواب بیدار شدند. سؤال این است که چرا به این موضوع که احتمالاً به نظر موضوع جالبی می‌رسد اشاره نشده است. دلیل خیلی خوب و ساده‌ای دارد به علت اینکه آن موضوع همان‌طوری که من در کانتکست مسیحیت از آن صحبت کردم مربوط به آنجاست؛ یعنی چیزی که لازم بود اینجا گفته شود این است که این‌ها وقتی که بیدار شدند در یک جهان متفاوتی که امنیت داشتند بیدار شدند و این را هم شما از سوره می‌فهمید؛ اینکه به آن جنبۀ تاریخی‌اش اشاره کند، فکر می‌کنم با اهداف این سوره خیلی مربوط نیست. یک حدسی که شما مطرح کردید این است که چون مردم می­دانند ماجرا چیست، گفته نشده است؛ من خیلی این‌طور احساس نمی‌کنم. فکر می‌کنم چون با هدفی که اینجا از نقلش در سورۀ کهف وجود دارد خیلی سازگار نیست که به آن جنبۀ تاریخی خاص بدهیم، به حضرت مسیح ربط بدهیم و یک‌طوری در واقع از آن حالت کلیتی که دارد خارجش کنیم. در عین حال آن نکته در آن است؛ همین که آن‌ها می‌آیند، می‌گویند: بنیانی بسازیم یا مسجدی بسازیم. اینکه آدم‌هایی که فراری بودند تبدیل به آدم‌های محترمی شدند، به نظرم در سوره آمده است و احساس من این است که همین مقدار واقعاً کافی است. موضوع سوره هم ربطی به مسیحیت و این چیزهای دیگری که گفتم ندارد؛ مثلاً به جنبه‌های تکوینی حضرت مسیح. من احساسم این است که دلیلش این است ولی حالا باز می‌شود در موردش بحث کرد. من حسم این است که در مورد خود داستان یک جایی در این جلسه اگر نشد، شاید جلسۀ آینده بعضی از جزئیات داستان اصحاب کهف را می‌توانیم دوباره بررسی کنیم؛ اگر این جواب برایتان قانع‌کننده نبوده می‌توانید مجدد مطرح کنید، ببینیم مشکل چیست.

۱- بسط نظریه­ ها به جای اثبات آنها

من جلسۀ گذشته یک بحثی دربارۀ اینکه داستان‌های قرآن واقعی هستند یا تمثیلی هستند، اینکه چرا من اصرار دارم که فرض را بر این بگذاریم که واقعی هستند، گفتم. بیشتر از آن هم حقیقتش توضیح نمی‌دهم که دلیل چیست. فکر می‌کنم دلایل به اندازۀ کافی روشن است. در واقع توپ در زمین کسانی است که می‌گویند تمثیلی است؛ بنابراین آن‌ها باید دلایل خودشان را بیاورند. به یک نکته‌ای می‌خواهم اشاره کنم که در واقع شاید انگیزۀ من برای اینکه این موضوع را در جلسۀ گذشته مطرح کردم این بود که سال قبل هم که در دانشگاه تربیت مدرس در ماه رمضان بحث‌های سورۀ بقره داشتیم، فکر می‌کنم چندین جلسه قبل از اینکه جلسه شروع شود از این‌جور حرف‌ها شد، یعنی افرادی آنجا بودند که به وضوح تحت تأثیر این نظریۀ رؤیاهای رسولانۀ آقای دکتر سروش بودند و از این حرف‌ها زدند، من هم آنجا همین جواب‌ها را به آن‌ها دادم و فکر می‌کنم ضبط نشد و از آن موقع تا حالا هی مرتب من با این مسئله مواجه می‌شوم که این نظریه‌ای که ایشان دادند که به نظر من به طور کامل از نظر استدلالی بی‌پشتوانه است؛ یعنی حتی یک دلیل نزدیک به اینکه بشود گفت دلیل برایش وجود دارد، ارائه ندادند. یعنی اینکه سعی کردند بدهند. می‌خواهم بگویم هیچ کدامشان ذره‌ای نزدیک به این نمی‌شود که آدم را حتی به فکر بیندازد. من در این یکی دو سال فهمیدم، مخصوصاً‌ از پارسال تا الان که بالاخره خیلی تأثیرگذار بوده است. ایشان هر حرفی بزنند بادلیل یا بی‌دلیل بالاخره به نظر می‌رسد که یک عده تحت تأثیر قرار می‌گیرند؛ این است که جلسۀ قبل این موضوع را گفتم. در کلاس‌های دیگر هم یک مقدار گفته بودم و اصلاً وارد آن بحث رؤیاهای رسولانه که در این جلسات نمی‌خواهیم بشویم؛ منتها این موضوع چون فکر می‌کنم به آن مسئله ربط دارد مطرحش کردم.

حالا یک نکته‌ای، در واقع اولین نکتۀ نظری‌ای که می‌خواهم بگویم این است که به یک نکته‌ای در همان بحث‌هایی که حواشی جلسات ماه رمضان سال گذشته انجام شد، به یک چیزی اشاره کردم که می‌خواهم اینجا بگویم ضبط شود، اگر دفعۀ قبل ضبط نشده است؛ نمی‌دانم حقیقتش. حدسم این است که قبل یا بعد از جلسه بوده و در جلسه حساب نمی‌شده است. این نکته این است که شما همیشه به این مسئله توجه کنید که تاریخ معرفت بشر، تاریخ مخصوصاً علم نشان می‌دهد که شاید مهم‌تر از اینکه شما بحث‌های مبنایی را بروید دنبال اینکه موجه‌ش کنید یا به قول قدما اثبات کنید که درست هستند، شاید خیلی مؤثرتر و بهتر است که با همان مبانی‌ای که فکر می‌کنید درست است کار خودتان را انجام دهید و ببینید که به چه نتیجه‌ای می‌رسید. من می‌خواهم این‌گونه بگویم که از لحاظ منطقی شما وقتی یک گزارۀ «p آنگاه q» دارید، یک راه برای اثباتش این است که استنتاجی بنویسید که از مقدمات p به نتیجۀ q برسید. یک راه دیگرش این است که شما فرض کنید که q درست است و بروید ببینید که به کجا می‌رسید. اینکه می‌گویم در تاریخ معرفت بشر به نظر می‌آید که این مسئله خیلی جا افتاد بعد از اینکه علم تجربی بوجود آمد، اینکه مثلاً فرض کنید ما به جای اینکه برویم نظریۀ خودمان را ثابت کنیم، نظریه و مدلمان را بسط می‌دهیم، نتایجی به دست می‌آوریم، آن نظریه‌ای که بهتر است به نتایج بهتری می‌رسد و بیشتر منطبق به واقعیات هست و گزینش می‌شود به عنوان تئوری‌ای که مورد قبول است. عین همین حرف را من پارسال در این مورد زدم؛ اینکه داستان‌ها تمثیلی هستند یا نه، اینکه به قول آقای دکتر عبدالکریم سروش کل قرآن در کانتکست رؤیاست و نیاز به خوابگزاری دارد. خب من حرفم این است که بروید خوابگزار بیاورید؛ یک خوابگزار خوب پیدا کنید، یک تفسیر قرآن براساس تئوری خودتان بنویسید. یک سوره را بردارید بنویسید. باور کنید من دارم عصبانی می‌شوم. یک کلمه از آقای عبدالکریم سروش در مورد قرآن من یاد نگرفتم. یک جا من یادم نمی‌آید در مورد یک آیه، یک کلمه حرف جدیدی زده باشد، من بگویم از ایشان یک چیزی درآمد. اینکه من هی بیایم دربارۀ مبانی فقه نظریه‌پردازی کنم، دربارۀ تفسیر قرآن نظریه‌پردازی کنم و هیچ چیز نگویم، این مبانی به چه دردی می‌خورد آخر؟ شما داری می‌گویی این مبانی باید خوابگزاری شود، خوابگزار می‌شناسی، برو یک خوابگزار بیاور برای ما سورۀ کهف را خوابگزاری کند، بیاید از سورۀ بقره احکام شرعی‌ای که آمده را خوابگزاری کند، ما تکلیف شرعی خودمان را بدانیم. داستان‌ها را بخوانند خوابگزاری کنند. من نمی‌دانم اینکه آدم بیاید در خلأ بنشیند، برای خودش یک چیزهایی ببافد بدون اینکه استدلال موجه بیاورد، چه فایده دارد. حالا ایشان فکر می‌کند استدلال‌هایش موجه است. ظاهراً از نظر هیچ‌کس که موجه نیست، حالا مفسرین قرآن و افرادی که در رشتۀ قرآن کار می‌کنند، غالباً فکر می‌کنم نظر مثبتی نسبت به این ماجرا ندارند. مهم این نیست که من بنشینم با آقای دکتر عبدالکریم سروش دربارۀ استدلال‌های حالا سست یا قوی‌ای که دارد مباحثه کنم. ایشان می‌گوید که من یک مبنای جدیدی برای فهم قرآن دارم، بنابراین لابد از این مبنای جدیدی چیزی هم درآورده است دیگر یا بتواند دربیاورد. دربیاورد. هر کسی که می‌گوید داستان قرآن تمثیلی است، واقعی نیست، خیلی خب، براساس اینکه تمثیلی است بیاید بحث کند، ببنیم به چه نتیجه‌ای می‌رسیم. سی درصدش تمثیلی است، هفتاد درصدش واقعی است، بیاید تفسیر خودش را بنویسد. می‌خواهم بگویم به جای وقت‌ تلف‌کردن روی مبانی‌ای که غالباً به نظر می‌رسد آدم‌ها یک استدلال‌هایی برای خودشان می‌آورند و حالا استدلال طرف مقابل هم ممکن است قبول نکنند؛ به این‌ها مثل نظریه‌های رقیب نگاه کنیم، نظریه‌های تفسیری هستند. اینکه مثلاً فرض کنید من یک چیزی را مبنا گرفتم، مثلا اصل این است که واژه‌های یک معنا بیشتر در قرآن ندارند مگر اینکه دلیل خوبی برایش داشته باشیم. در واقع ضد آن علمی که به آن می‌گفتند وجوه و نظایر. خب براساس این من می‌روم جلو، یک آدمی هم براساس اینکه واژه‌ها اصولاً معانی مختلف پیدا می‌کنند جلو می‌رود. تفسیرهای مختلف بوجود می‌آید. آقایانی هستند که می‌گویند بدون روایات نمی‌شود قرآن را فهمید. تو که روایات در دستت است، می‌گویی با روایات می‌شود فهمید، چه فهمیدی؟ بگو. یک تفسیر روایی بگویید که از تفاسیر دیگر بهتر باشد. الان بهترین تفاسیر قرآن را رأی بگیرید بین مثلاً افرادی که مورد رسوخ هستند از نظر درک علم تفسیر، ببینید در ده‌ تای اول هیچ کدام از آن تفسیرهای درپیتی روایی که نوشته شده وجود دارد که به سراغش برویم بعد بگوییم این بهتر از بقیه فهمید. نکته این است که ادامه بدهیم به جای اینکه بیاییم بحث کنیم که این تمثیلی است، آن فلان است، این خوابگزاری می‌خواهد. آقای دکتر عبدالکریم سروش یا هر کسی که یک نظریاتی دربارۀ مبانی تفسیر دارد، لطفاً به جای اینکه بیاید وارد مباحثی شود که جنبه‌های نظری دارند و معمولاً‌در مباحث نظری بحث‌ها بی‌پایان است، بیاید بگوید که من به این دلیل، این خوابگزاری را انجام دادم، اینجای قرآن را بهتر از شما فهمیدم.

[15:00]

من شخصاً نمی‌خواهم بگویم که آثار دکتر سروش را کلاً خوانده‌ام، خیلی تسلط دارم، مطلقاً این‌گونه نیست. چیزهایی که از ایشان خواندم، صراحتاً می‌گویم که یک نکته در مورد قرآن من از ایشان یاد نگرفتم. بنابراین مبانی آن هم از نظر من عقیم است که از آن چیزی درنمی‌آید. حالا ان‌شاءالله که درآورده باشند یا در آینده دربیاورند. اولین نکتۀ نظری‌ای که من می‌خواستم بگویم این است. هر کسی دربارۀ مبانی تفسیر قرآن از واژه‌شناسی تا تمثیلی‌بودن یا واقعی‌بودن نظری دارد سعی کند تفسیری با آن ارائه دهد. تمثیلی اصلاً صورت‌مسئلۀ غلطی است که شاید من خودم هم دفعۀ قبل این‌طوری گفتم. بحث سر تمثیلی‌بودن و غیر تمثیلی‌بودن نیست، برای اینکه بارها من این را گفتم نه داستان‌ها، همه چیز، احکام قرآن هم بار تمثیلی دارند، یعنی یک بطن‌هایی هم دارند برای کشف‌کردن. نکته واقعی‌بودن و غیر واقعی‌بودن است. آیا داستان‌های قرآن واقع شدند و مثل هر واقعیت دیگری، مثل هر حدیث دیگری قابل خوابگزاری هستند؛ به اصطلاح بار سمبلیک دارند یا اینکه واقع نشدند. اساساً تمثیل هستند؛ به این معنا که داستان برای ما گفته‌اند. حالا یک نفر می‌تواند بینابین بگوید که بعضی جاهایش تمثیلی‌اند. شخصیت‌هایش وجود داشتند، وقایعش اتفاق افتاده یا نیفتاده است یا حالا هر چیزی. اشکالی ندارد هر کسی می‌تواند نظریۀ خودش را داشته باشد. وقتی که بحث‌ها مبنایی هستند بهترین محک برای اینکه کدام مبنا درست است، این است که براساس آن مبنا برویم کار کنیم، انواع و اقسام تفسیر وجود دارد، یک نحلۀ جدیدی در تفسیر قرآن باز کنیم ببینیم به کجا می‌رسد. حالا اگر به جای خوبی رسید که فبها؛ نشان می‌دهد که مبانی، مبانی قابل تأملی هستند؛ اگر نه هم که طبق معمول خیلی از نحله‌های تفسیری با آن خداحافظی می‌کنیم.

۲- واقعی یا تمثیلی بودن داستان دوم سوره کهف

من جلسۀ گذشته گفتم، به نوعی شاید ادامۀ همین بحث تمثیل و این‌ها به نظر برسد ولی در مورد دومین داستانی که اینجا هست، من جلسۀ گذشته فکر می‌کنم اشاره کردم به اینکه سه داستان داریم و یک مَثل. و یک سؤالی در گروه مطرح شد که این به نظر می‌آید که واقع شده است. و اینکه «وَاضْرِبْ لَهُم مَّثَلًا رَّجُلَيْنِ جَعَلْنَا لِأَحَدِهِمَا جَنَّتَيْنِ مِنْ أَعْنَابٍ»؛ آن «وَاضْرِبْ لَهُم مَّثَلًا» جاهای دیگر قرآن هم آمده است و دلیل نمی‌شود که مَثل به این معنا باشد که داستان واقع نشده است. نکته‌ای که می‌خواهم بگویم این است که اول به هیچ وجه در این مورد خاص، یعنی در حرف‌هایی که من خواهم زد، مطلقاً اهمیت ندارد که آیا عیناً این داستان واقع شده یا نه. نکتۀ دوم اینکه من تنها دلیلی که حس می‌کنم که اینجا شاید با یک داستان واقعی شاید سر وکار نداشته باشیم، این جملۀ اول نیست؛ چون قرار است در این جلسه در مورد این مَثل، در مورد این داستان صحبت کنم، بگذارید در مقدمه نگویم؛ همانجا در مورد اینکه چه چیزی است که این احساس را به من می‌دهد که این را واقعی در نظر نگیرم، بگویم. و در این مورد خاص، مطلقاً واقعی‌بودن و نبودنش اهمیت ندارد، چون این‌ها نه پیامبرند… ببینید اینکه حضرت یوسف یا برادرانش وجود نداشتند یا مصر نرفتند… مثلاً می‌گویم، اگر یک نفر بگوید آن داستان‌ها خواب و خیال هستند و واقعیت تاریخی ندارند، این حرف اهمیت دارد؛ ولی وقتی دو فرد مجهول‌الهویه که اصلاً نه تاریخ، نه جغرافیا، نه اسمشان هیچ چیزشان معلوم نیست، واقعی باشند یا واقعی نباشند مطلقاً مهم نیست. چون نکته‌ای که در داستان هست از واقعی‌بودنش واقعاً درنمی‌آید؛ اینکه چیزی که این داستان می‌خواهد بگوید. من همچنان به گفتن اینکه دومین داستان مثل هست ادامه می‌دهم بدون تأکید اینکه آیا اینجا واقعاً یک تمثیل داریم؛ یعنی منظور یک چیز غیر واقعی است؛ تمثیل خالص است یا نه. حالا در موردش یک خرده جلوتر صحبت می‌کنیم، منتها از قبلش می‌خواهم این نکته را بگویم که مطلقاً نتیجۀ این بحث اهمیتی ندارد برای حرف‌هایی که من می‌خواهم بزنم. اگر یک جایی یک اهمیتی پیدا بکند لااقل من در بحث‌هایی که می‌خواهم بکنم هیچ ارتباطی به اینکه این را واقعی فرض کنم یا نه، پیدا نمی‌کند.

۳- شأن نزول

اما سومین نکته که باز از سؤال‌هایی که در گروه مطرح شد، این را هم من جاهای دیگر گفته‌ام چون خیلی به نظرم مهم می‌آید و مخصوصاً در مورد همین سوره بسیار زیاد به این مسئله اشاره شده، می‌خواهم یک چند دقیقه‌ای دوباره وقت بگذارم در موردش بگویم، آن هم مسئلۀ شأن نزول است. ببینید یک داستانی وجود دارد که یهودی‌های یک جایی که دانشمندان یهودی بودند، مثلاً فرض کنید اطراف مکه و این‌ها به مشرکین سه سؤال یاد دادند، گفتند:‌ بروید این را از پیامبرتان بپرسید که اگر جواب داد نشانۀ پیامبری‌اش است، اگر نداد هم ایشان دیگر پیامبر نیست. بعد سه سؤالشان دربارۀ اصحاب کهف و خضر و ذوالقرنین بود. داستان این است که وقتی این سؤال‌ها را مشرکین آمدند از پیامبر پرسیدند که اگر این‌ها را بلد هستی جواب بده، گفت: من فردا جوابتان را می‌دهم. به امید اینکه وحی بیاید و فردا جواب این‌ها را بدهد. بعد وحی نیامد. اگر گفتید چرا؟ برای اینکه ان‌شاءالله نگفت. چهل روز بعد وحی آمد و همین سورۀ کهف جواب این سه سؤال را داد و به همین دلیل هم در داخل سوره، این آیه هست که نگو کاری را فردا می‌کنم مگر اینکه بگویی ان‌شاءالله. من واقعاً نمی‌دانم چه بگویم از این داستان‌های شأن نزولی که به شدت ساختگی به نظر می‌رسند. من خیلی شدید همیشه با مسئلۀ شأن نزول و شأن نزول سازی و این‌ها برخورد کردم و می‌کنم. دلیلش را می‌خواهم اگر کسی متوجه نیست یک خرده روشن کنم. همینجا به نظر می‌آید خیلی جای خوبی است برای این بحث. اولاً هزاران شأن نزول ساخته شده که همه‌شان در واقع بدون استثنا کاری که می‌کنند این است که یک جاهایی که یک ابهامی وجود دارد و فهمیده نمی‌شود را این حس را به شما می‌دهد که فهمیدید. الان ما با یک سوره‌ای مواجه هستیم و بحث جلسۀ قبل من در مورد این بود که اینجا سه داستان وجود دارد، من همچنان به دومی مَثل می‌گویم؛ سه داستان که می‌گویم یعنی داستان اصحاب کهف و موسی و خضر و داستان ذوالقرنین. سه داستان وجود دارد، خیلی معلوم نیست که اصلاً چه هستند و چه ربطی به همدیگر دارند. این شأن نزول وقتی می‌شنوید احساس می‌کنید که فهمیدید که سورۀ کهف کلیتش چیست. مثل یک تئوری می‌ماند، مثل تئوری‌سازی‌ای که شما را یک‌طوری مجاب می‌کند که اوه، پس سورۀ کهف، این سه داستانش که اینجا کنار همدیگر ردیف شده‌اند نتیجۀ سؤال یهودی‌هاست. علت مخالفت من با شأن نزول این نیست که اکثراً، قطعاً اکثر قریب به اتفاقشان اصلاً دروغ محض هستند، ساختگی هستند. با فرض اینکه درست باشد هم مسئله این است که این تأثیری که می‌گذارد، تأثیر بسیار منفی‌ای است که در تمام طول تاریخ در تفاسیر می‌بینید این تأثیر را گذاشته است؛ یعنی به آدم‌ها احساس فهم می‌دهد. الان این داستانی که برایتان به عنوان شأن نزول تعریف کردم نه تنها شما را مجاب می‌کند که دیگر لازم نیست دنبال این باشید که این سه داستان چه ربطی با هم دارند؛ یک مشت یهودی مثلاً بدجنس در ذهنشان سه سؤال سخت مطرح کردند، سه داستان سخت را پرسیدند، پیغمبر جواب داد؛ بنابراین اینکه این سه داستان چرا کنار همدیگر آمده، مشخص است. در ذهن بیمار آن آدم‌ها و مشرکین قریش که آدم‌های بسیار بسیار بدی بودند، این سه داستان کنار همدیگر به یک دلیلی جفت و جور شد، احتمالاً ترتیب یادداشتی هم که به پیغمبر دادند، اول اصحاب کهف بوده، بعداً موسی و خضر بوده، بعداً ذوالقرنین. در این سوره هم این سه تا با همدیگر این‌طور ردیف شدند؛ آن یک آیه هم که اصلاً معلوم نیست آنجا چه دارد می‌گوید، آن هم مال این است که داستان به شما دارد می‌گوید که پیغمبر ان‌شاءالله نگفت، چهل روز به تأخیر افتاد؛ نزدیک بود آبروریزی شود. یادتان باشد این ان‌شاءالله را بگویید. حالا ساختگی‌بودنش که باید یک خرده فکر کنید، ساختگی‌بودن و غیر واقعی‌بودنش را شاید دلایل خوبی بتوانید برایش پیدا کنید. مثلاً کسی که این را ساخته یادش رفته که سوره‌ها مگر یکجا نازل می‌شدند که روز چهلم یک دفعه سه داستان کنار همدیگر آمد. چه کسی گفته که این داستان هم‌زمان با همدیگر نازل شدند؟! یا اصلاً کاری ندارم؛ اینکه بروید اسناد را بررسی کنید، ببینید آیا این واقعاً در چه قرنی این داستان برای اولین بار در چه تفسیری آمده است. وارد این بحث نشویم. من یک بار این نکته را خیلی وقت قبل تأکید کردم که دقیقاً آنجاهایی که پرش وجود دارد، مفهوم نیست، آنجا باید مکث کنید، یک چیز خیلی مهمی آنجا هست. اتفاق‌های عجیبی که در قرآن می‌افتد، یک دفعه یک آیه‌ای نامربوط ظاهر می‌شود، شما اتفاقاً باید بیشتر فکر کنید که این چرا اینجاست. این شأن نزول‌ها، این‌ها را یک‌طوری در واقع پوشش می‌دهند. بنابراین به نظر من جلوی تفکر را می‌گیرند. تا حدود زیادی مضر هستند به جای اینکه مفید باشند. من فرضم این است که با توجه به زیادبودن تعداد شأن نزول‌ها و اینکه در قرن‌های خیلی بعد از هجرت برای اولین بار خیلی از آن‌ها نازل شدند، فرضم این است که اکثراً غلط هستند. این نکتۀ اول. نکتۀ دوم، یک لحظه فکر کنید که درست است. همین داستان را الان فرض کنید که درست است. فرض کنید چند سؤال از پیغمبر در طول زمان پیامبری‌اش فکر می‌کنید شده باشد؟ در مورد احکام، در مورد داستان‌ها، در مورد وقایعی که قبلاً اتفاق افتاده است، وقایعی که بعداً می‌خواهد اتفاق بیفتد. نکته این است که مثلاً یکی از دوستان گفت که: خیلی از احکام شأن نزول دارند. من که یک چنین فکری نمی‌کنم. فرض کنید که این‌طور باشد. یک جاهایی در قرآن می‌گوید: «يَسْأَلُونَكَ»؛ حداقلش این است که در مورد ذی‌القرنین سؤالی پرسیده شده که اینجا دارد جواب داده می‌شود. واژۀ «يَسْأَلُونَكَ» را در قرآن سرچ کنید، معلوم است که یک سری چیزها سؤال شده است. من سؤالم از شما این است که چند هزار سؤال فکر می‌کنید در زمان رسالت پیامبر از پیامبر شده است؟ هزاران سؤال. فکر کنید جواب ده تای آن در قرآن آمده است. بنابراین اینکه خیلی چیزها سؤال شده و جواب چند تای از آن‌ها در قرآن آمده، این معنی‌اش این نیست که قرآن یک انبانی است که در آن مثل توضیح‌المسائل یک سری سؤال می‌شده، جوابش را می‌دادند؛ بنابراین دیگر لازم نیست خیلی بفهمیم که ترتیبش به چه شکل است. همان‌طوری که شما رساله‌های توضیح‌المسائل عملیه را که برمی‌دارید، می‌خوانید، احساستان این نیست که باید مثلاً سؤال هزار و دویست و سی و سه، چرا بعدش هزار و دویست و سی و چهار آمده است. خیلی دنبال منطق مشخصی نمی‌گردید. اما اگر از بین ده هزار سؤال، هشت تای آن در قرآن پاسخ داده شده باشد یا بیست تای آن پاسخ داده شده باشد، حالا مسئله فرق می‌کند؛ یعنی سؤال جواب نبوده که این را وارد قرآن کرده است؛ در واقع نکته‌ای وجود دارد که این را وارد می‌کند. من می‌خواهم بگویم اگر شأن نزول‌ها را بپذیرید هم همچنان باید دنبال این باشید که توجیه کنید که چرا این سه داستان پرسیده شد و کنار همدیگر جوابش آمد. مگر پیامبر نمی‌توانست جوابش را بدهد، به غیر از اینکه در قرآن بیاید. مگر لزومی داشت که در قرآن ثبت شود. وقایعی که در قرآن ثبت شده، سؤال جواب‌هایی که در قرآن ثبت شده، به هیچ وجه توجیه اینکه چرا آنجا این آمده، چرا ثبت شده، چرا آنجا آمده، چرا اول این آمده بعداً آمده، جوابش نمی‌شود. می‌خواهم بگویم این حالت به اصطلاح اینکه شأن نزول را می‌آورند و بعد این احساس به آن‌ها دست می‌دهد که دیگر فهمیدند که ماجرای سورۀ کهف چیست؛ پس این سه داستان به این دلیل اینجا کنار هم آمدند. مگر اینجا قرآن، ماجرا به این شکل بوده که سؤال جواب‌ها همه‌اش در آن ثبت می‌شده است.

[30:00]

ده هزار تا سؤال فرض کنید از پیغمبر پرسیدند، بیست تای آن در قرآن ثبت شده است. پس جای سؤال است چرا ثبت شده است؟ چرا این‌ها اینجا آمدند؟ چرا آن اول آمده، چرا این آخر آمده است؟ همۀ این مجهولاتی که سعی می‌کنند با شأن نزول از سر باز کنند، همچنان باقی است. بنابراین دو نکته است: اولاً از نظر من بدیهی است که اکثر شأن نزول‌ها جعلی هستند. یعنی خود متن را نگاه می‌کنید، می‌فهمید که جعلی است. در واقع چیزی را نمی‌فهمیدند برایش داستان ساختند. نکتۀ دوم اینکه حتی اگر این‌ها جعلی نباشند هم، چند تا از آ‌ن‌ها راست باشد، ما را فارغ نمی‌کند از فهم عمیق آن چیزی که آنجا هست و توضیح اینکه چرا در واقع این داستان‌ها آمدند؟ چرا با این ترتیب آمدند؟ چرا بین داستان اول و دوم یک تمثیل آمده است؟ چرا بین بعضی‌ از آن‌ها متن آمده است؟ بین داستان دوم و سوم متن نیامده؟ این‌ها را که دیگر از داخل شأن نزول نمی‌شود درآورد. تا آن توجیه سخیف اینکه این آیۀ کلی‌ای که می‌گوید که چیزی را برای فردا نگو مگر اینکه بگویی ان‌شاءالله، آن هم با این داستان یک‌طوری سمبلش کنیم که مثلاً پیغمبر نگفت. چهل روز بعد یک دفعه سورۀ کهف را آوردند دادند زیر بغل پیغمبر و گفتند: برو جواب این‌ها را بگو.

به هر حال من در مورد شأن نزول همیشه همین‌طور با دشمنی برخورد می‌کنم برای اینکه فکر می‌کنم که جلوی آدم‌ها را گرفته که نروند دنبال اینکه واقعاً بفهمند که چرا این چیزها اینجاست. چرا این ترتیب قرار گرفته است. کلاً چراهای فراوانی که در قرآن وجود دارد را در موردش بحث نکنند. این دشمنی من این از نظر است وگرنه کلاً با تاریخ دشمنی‌ای ندارم. یک وقایع تاریخی ممکن است گاهی روشن کند. من خودم شأن نزول‌ها را نگاه می‌کنم. گاهی ممکن است شما از یک شأن نزول یک ایده‌ای بگیرید. ولی همان‌طوری که استراتژی‌ای که مرحوم علامه‌طباطبایی داشتند؛ در مورد روایات، در مورد شأن نزول‌ها. شما اول قرآن را می‌خوانید. بحث می‌کنید. تفسیر می‌کنید. همه چیز را سعی می‌کنید با استدلال، با شاهدآوردن از خود قرآن مسائل را حل کنید، در عین حال روایات و شأن نزول را هم ایشان همیشه آخر بحثشان در بحث‌های روایی و این‌ها می‌آورند و خیلی از آن‌ها را می‌گویند که ممکن است درست باشد، حالت مصداق دارند. خیلی از آن‌ها را می‌گویند اصلاً احتمالاً درست نیست. بحث قرآنی فارغ از اینکه اینجا در مورد شأن نزولش چه چیزی گفته‌اند. اگر دقت کنید اکثر جاها به نتیجۀ خلاف شأن نزول می‌رسید. یعنی علت اینکه می‌گویم شأن نزول‌ها جعلی هستند، چون اکثر جاها وقتی که می‌فهمید که آیه معنی‌اش چیست یا این ترتیب چرا اینجاست، آن آیه چرا اینجا آمده، این داستان‌ها چرا کنار همدیگر قرار گرفتند، می‌فهمید که آن شأن نزول، شأن نزول درستی نبوده است. من فکر نمی‌کنم مثلاً فرض کنید یهودی‌ها نشستند سه داستان را کنار همدیگر چیدند که این‌طور خوب معنی دهد. سه سؤال پرسیدند که مثل اینکه یک پاس گل به پیامبر اسلام بدهند که یک سورۀ زیبایی مثل سورۀ کهف بیاورد. این ماجرا که چرا من این‌طور همیشه نسبت به شأن نزول با عصبانیت و ناراحتی برخورد می‌کنم، ضد آن چیزی است که من می‌خواهم بگویم. هم یک تئوری‌های مثل رؤیای رسولانه، هم این مسئلۀ شأن نزول‌سازی و این‌ها دقیقاً این‌ها چیزهایی است که ما را از توجه و دقت و فهم عمیق و دقیق قرآن دور می‌کند. نظریه‌هایی مثل رؤیای رسولانه به ما یک طوری می‌گویند که به این واژه‌ها خیلی دقت نکنید؛ حالا این از فیلتر ذهن پیغمبر گذشته، تقدسی ندارد؛ بنابراین این نوع بحث‌هایی که این واژه را اینجا نگاه کنید، آنجا آمده این ترکیب ادبی را که اینجا می‌بینید فلان جا آمده، این‌ها نمی‌شوند کرد چون این‌قدر هم قرآن متن دقیقی نیست. این نظریۀ ایراد اصلی‌اش از نظر من این است، جدای از اینکه بی‌دلیل است. نکتۀ دیگر هم اینکه در مورد شأن نزول هم همین‌طور. شأن نزول معمولاً ذهنتان را منحرف می‌کند؛ داستانی است که مانع فهم می‌شود. بنابراین من با هر دوی آن‌ها با یک مقدار دشمنی برخورد می‌کنم.

۴- روش فهم سوره

من دقیقاً فکر می‌کنم ابتدای جلسۀ دوم سورۀ بقره این نکته را گفتم، باز هم می‌خواهم همینجا بگویم که روش کار برای فهمیدن یک سوره و به طور کلی برای فهمیدن یک متن از نظر من این است؛ وقتی شما یک متن جلوی رویتان است؛ متن می‌تواند سورۀ قرآن باشد، می‌تواند یک اثر هنری باشد، ببخشید این که دارم می‌گویم نمی‌خواهم بگویم روش کشف معنا یا نزدیک‌شدن به متن است، هر کسی ممکن است روش خودش را داشته باشد. ولی وقتی بیان می‌خواهید بکنید، دیگران را می‌خواهید همراه کنید که این اثر هنری‌ای که دارید در موردش بحث می‌کنید یا این سورۀ قرآن، معنی‌اش چیست، می‌خواهید تفسیرش کنید، روش کار به نظر من همه جا یکسان است. شما اول مثل اینکه یک تئوری اولیه می‌دهید – مثل همین کاری که من جلسۀ قبل کردم یا در جلسۀ اول سورۀ بقره کردم – که تا حدودی یک هماهنگی‌ای در واقع بین این مجموعه آیاتی – من دیگر همۀ حرف‌هایی که می‌زنم را در مورد سوره می‌گویم – که از اول تا انتها آمده را یک هماهنگی‌ای بینشان ایجاد می‌کنم. در واقع هدف از تفسیر این است که به یک تئور‌ی‌ای برسیم یا به یک نظریه برسیم. نظریه یعنی اینکه من اعلام کنم که مثلاً سورۀ بقره در واقع نکتۀ اصلی‌اش اعلام یک دین جدید است، یک امت جدید است، با آن حواشی‌ای که من در آن هفت جلسه آن را بیان کردم. چطور دو تئوری را با همدیگر مقایسه می‌کنیم؟ بیشترین فکت‌ها را کدام یکی می‌تواند توجیه کند. فکت‌ها چه هستند؟ آیه‌ها هستند. همین متن را جلوی خودتان می‌گذارید. اگر من به یک تئوری برسم که بتواند به من بگوید که تک تک این آیه‌ها را بتواند توجیه کند که چرا آمدند، چرا اینجا آمدند، چرا اول این ذکر شده، بعداً آن ذکر شده است. حتی با یک تئوری کامل باید بتوانیم در مورد خود آیه بگوید چرا از این واژه‌ها استفاده شده است. ما هیچ وقت به یک چنین تئور‌ی‌ای در مورد هیچ متنی در این حد دقیق نمی‌رسیم. ولی هر چه نزدیکتر می‌شویم تئوری معقول‌تر است.

روش کار حالا چیست؟ روش کار به نظر من حتی نه فقط روش بیان، روش فهم هم هست. من الان مثلاً در مورد سورۀ کهف جلسۀ قبل یک تئوری‌ای بیان کردم که مسئلۀ غیب عالم هست. حالا من دفعۀ قبل یک اصطلاحی به کار بردم ولی شاید در این جلسه اصطلاح یک خرده قرآنی‌تر در موردش بکار ببرم؛ گفتم غیب عالم صغیر و غیب عالم کبیر. متن‌ها در مورد آن هستند، داستان‌ها در مورد این هستند. نگاه می‌کنید احساس می‌کنید که خب بد نیست، انگار یک فهمی از سوره به شما می‌دهد، انگار این داستان‌ها یک‌طوری به همدیگر مربوط می‌شوند. اما ادامۀ کار چیست؟ من می‌خواهم بگویم عین همان کاری که در مورد سورۀ بقره کردم. من تئوری را جلوی خودم می‌گذارم، نگاه می‌کنم ببینم به من یک فهم‌های جدید جالبی در مورد سوره می‌دهد، در عین حال نگاه می‌کنم یک چیزهایی را هم توجیه نمی‌کنم. بنابراین مثل یک راند دوم، یک بار دیگر باید بیایم نظریۀ خودم را اصلاح کنم، طوری که یک بخش‌هایی که اصلاً توجیه نشده، مثلاً فرض کنید یک آیه‌ای یک نفر می‌آورد می‌گوید: آن آیه اصلاً با چیزی که تو می‌گویی سازگار نیست یا یک قطعه‌ای در سوره می‌آورد، می‌گوید: این چرا اینجا آمده، اصلاً ربطی به چیزی که تو گفتی ندارد. پس من یا اصلاً کلاً تئوری‌ام غلط است، باید تئوری دیگری درست کنم که بتوانم این‌ها را به هم ربط دهم یا ممکن است بتوانم همان تئوری را اصلاح کنم یا تعمیقش کنم به اصطلاح؛ لایه‌های جدیدی به آن اضافه کنم که عمیق‌تر هستند و بعداً آن قسمت‌های توجیه‌نشده را مثل فکت‌هایی که توجیه نشده را بتوانم توجیه کنم.

کاری که در این جلسه می‌خواهیم بکنیم در واقع همان است. سوره‌هایی که تک جلسه و دو جلسه بوده، معمولاً کاری که من می‌کردم این بود که همان تئوری اولیه را می‌گفتم که تا حدودی چیزهایی مثل بذر اولیه‌ای که چطور این‌ها را می‌توان کنار همدیگر می‌شود چید. ولی طولانی‌تر که بخواهیم بحث کنیم، حالا دو راند، سه راند می‌رویم جلو، هر دفعه موضوع این است که تئوریمان را بگذاریم جلو، ببینیم چه ارتباط‌های خوبی برقرار کرده که یک خرده خوشحال شویم و داریم دوباره سوره را می‌خوانیم می‌بینیم که بعضی جاها را هم توجیه نکرده است؛ ناراحت می‌شویم، می‌رویم تئوری خودمان را اصلاح می‌کنیم یا عوض می‌کنیم.

۵- تئوری بیان شده برای سوره کهف

بیاییم یک خرده اول خوشحال شویم، من این تئوری را یک بار بگویم، چیزی که دفعۀ قبل گفتیم. ببینیم بصیرت‌هایی در مورد این سوره به ما می‌دهد که جالب باشند، که حس خوبی به ما بدهند. بعد برویم ببینیم آیا جاهایی هست که مطلقاً با این تئوری سازگار نیست یا به خوبی توجیه نمی‌شود؛ لازم بشود که به آن یک مقدار تغییراتی بدهیم. من کم و بیش چیزی که گفتم اگر بخواهم خلاصه بگویم این است که در جهان، کل عالم یک باطنی دارد، تمام اعمالی که ما انجام می‌دهیم، باطن دارند؛ حقایقی وجود دارد که این حقایق در آخرت آشکار می‌شوند. ما در یک جهانی داریم زندگی می‌کنیم از دیدگاه قرآنی که در واقع این دنیا، پشت سرش نه فقط از نظر زمانی، عمیق‌تر که شوید آخرت وجود دارد؛ اعمال ما باطن دارند. وقایعی که اتفاق می‌افتند همین‌طور. بنابراین ما یک جهان ناپیدایی داریم که در آخرت ظاهر می‌شود. «يَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ». مثل اینکه یک چیز پنهانی‌ای در این عالم هست که آن موقع ظاهر می‌شود. در عین حال یک اسرار دیگری هم هست و آن هم اینکه آدم‌هایی که مؤمن می‌شوند و شروع به ایمان‌آوردن و حرکت‌کردن به سمت غیب می‌کنند، کم‌کم متوجه این می‌شوند که در زیر این دنیای پیدا و عالم شهادت که همه داریم می‌بینیم، آدم‌ها همین‌طوری دارند زندگی می‌کنند، کار می‌کنند، پیامبران می‌آیند و می‌روند، یک پشت پرده‌ای هم وجود دارد. آدم‌هایی وجود دارند که ارتباط‌های عجیبی با خداوند دارند و اصلاً هم ظاهر و آشکار نیستند و در واقع همان‌طوری که حالا به لفظ عرفا بخواهم بگویم، اولیائی وجود دارند که پنهان هستند. اسراری در عالم وجود دارد که ما این‌ها را درک نمی‌کنیم. اتفاق‌هایی که می‌افتد اسرار دارند. آدم‌های اسرار‌آمیزی وجود دارند. در همین جهان موجود خودمان آدم‌های اسرارآمیزی وجود دارند. تئوری این بود که کلاً‌ این سوره دربارۀ این اسرار دارد صحبت می‌کند. و داستان‌ها، داستان اصحاب کهف، موسی و خضر، ذوالقرنین در واقع با همان تمثیل کهف، این لایۀ پنهان، این قسمت در تاریکی‌گرفته، این قسمت غیب، اسرارآمیز، این که در شهادت نیست را با کهف در واقع در همان داستان اول، دارد نشان می‌دهد. این آدم‌ها مثل اینکه ایمان که می‌آورند وارد این فضا می‌شوند و بعد در داستان‌های بعدی که موسی و خضر و ذوالقرنین است، این را بیشتر در واقع انگار در اعماق این غار جلو برویم ببینیم چه آدم‌های عجیبی هستند و چه اتفاق‌های عجیبی می‌افتد. بنابراین سیر داستان‌ها این است که ما را با این جنبۀ اسرارآمیز عالم آشنا بکند. این توجیه می‌کند که اولاً چرا هیچ کدام از این شخصیت‌های اصلی این داستان‌ها جزء پیامبران نیستند؟ شخصیت اصلی منظورم خضر و ذوالقرنین و اصحاب کهف پیامبر نیستند. اتفاقاً آن یک پیامبری که اینجا ظاهر می‌شود در نقش شاگردی است نه در نقش به اصطلاح استادی که این برای خیلی‌ها عجیب است و توجیه می‌کند که چرا این داستان‌ها یک بار آمدند، تکرار نمی‌شوند. یک موضوع خیلی خاص است. همین یک بار در همین سوره بیشتر شما این فضا را قرار است ببینید. قرآن به این شکل نیست که دربارۀ این اسرار بخواهد خیلی بگوید. یعنی یک سوره‌ای با یک فضای خاصی است در مورد یک چیزی که معمولاً‌در موردش صحبت نمی‌شود، قرار نیست صحبت شود؛ مثل اینکه جزء اسرار است دیگر. این مثل افشاکردن هویت اولیای الهی است که همین الان وجود دارند. نباید این‌ها افشا شوند ولی بالاخره در قرآن به این موضوع یک اشاره‌ای شده است.

[45:00]

بسیاری از آدم‌ها که نسبت به حرف‌هایی که عرفا دربارۀ مفهوم اولیا، ولایت، این چیزها می‌زنند مشکوک هستند، خیلی خوب است که بیایند سورۀ کهف را بخوانند ببینند. فکر می‌کنم اگر خوب بخوانند، خوب بفهمند، دقیقاً آن چیزی که آن‌ها خیلی در موردش حرف می‌زنند، در قرآن بالاخره به آن اشاره شده است، اما می‌بینید که حالت خاصی دارد. یعنی در آن قسمت‌های متن به صراحت چیزی گفته نمی‌شود. این غیرصریح‌بودن همچنان در قرآن رعایت شده است. چیزی که غیب است، مثل اینکه نباید دیده شود، اینجا یک حالت پارادوکسیکال دارد دیگر؛ در جهان چیزهایی است که خداوند این‌ها را پنهان کرده است. شخصیت‌هایی است، حقایقی است که جزء اسرار هستند. حالا اینکه در قرآن بخواهیم این اسرار را افشا کنیم، قرآن هم کلام خداوند است، این پارادوکسش این است که اگر خدا نمی‌خواهد این‌ها افشا شوند چرا افشا می‌کند، اگر می‌خواهد افشا شوند، چرا افشا نمی‌کند. این نکته‌ای که اینجا هست این است که همینجا می‌بینید از این نحوۀ برخورد که در داستان‌ها می‌آید، در متن نمی‌آید، اینکه خیلی نزدیک نمی‌شویم به اینکه صراحتاً در مورد آن‌طوری که عرفا صحبت می‌کنند، همه چیز را بخواهیم برملا کنیم. عرفا یک طوری انگار دارند افشاگری می‌کنند، اینجا افشاگری در کار نیست. ولی در عین حال اشاره‌ای به آن حقیقت هست همان‌طوری که در عالم واقع هم بالاخره سرنخ‌هایی برای رسیدن به آن حقایق وجود دارد. همان‌طوری که در عالم واقع این جنبه‌های اسرارآمیز آشکار نیستند ولی برایش سرنخ‌هایی برایش وجود دارد، در سورۀ کهف هم این‌ها آشکار نیستند، سرنخ‌هایی وجود دارد. در این جلسات هم ما در همین حد قرار است در موردش صحبت کنیم. هر کسی از سورۀ کهف دربارۀ این عالم هر چه فهمید برای خودش فهمید. من فقط دارم می‌گویم این موضوع اینجا مطرح است و خیلی خیلی این سوره به کار عرفا می‌آید و خیلی هم به کارشان آمده است یعنی در طول تاریخ خیلی از این سوره استفاده زیاد کردند. آن قسمت‌های متنی هم نکتۀ اصلی این است که بیشتر دربارۀ آخرت است. من چند تم را جدا کردم؛ گفتم که دربارۀ آخرت در همۀ قسمت‌هایش است و حالا می‌خواهم بگویم که مزایای این تئوری چیست. یک نکاتی که تا همین الان در واقع حل می‌شود را بگویم، بعد چیزهایی که حل نمی‌شوند را بگویم و بحث را ادامه دهیم.

۱-۵ نام سوره کهف

بگذارید از این نام سوره شروع کنم. چقدر این حرف اشتباهی است که یک عده می‌گویند که سوره نام خودش را از داستان اصحاب کهف گرفته است؛ برای اینکه اسم سوره اصحاب کهف نیست، اسم سوره کهف است. می‌دانم کهف در داستان اصحاب کهف اسمش آمده ولی نکته این است که کل آن داستان‌ها در کهف هستند. اگر اسم سوره اصحاب کهف بود، می‌گفتیم که این سورۀ اصحاب کهف است. این سوره، سورۀ کهف است و موسی و خضر هم در کهف دارد اتفاق می‌افتد، ذوالقرنین هم در کهف دارد اتفاق می‌افتد، بنابراین سوره دربارۀ اصحاب کهف نیست، اسمش هم اصحاب کهف نیست؛ سورۀ کهف است و کهف معنی‌اش این است. آن داستان‌ها هم داستا‌ن‌های کهفی‌تری هستند. کهفیت آن‌ها از داستان اصحاب کهف بیشتر است؛ برای اینکه ذوالقرنین دیگر تقریباً ته غار است.

۲-۵ مراتب مختلف کهف در داستان ­های سوره

بگذارید از اینجا شروع کنیم که من یک نکتۀ مثبت که به طور خلاصه، فشرده و خیلی تلویحی جلسۀ قبل اشاره کردم، می‌خواهم یک خرده بیشتر باز کنم که این نگاه به این سه داستان باعث می‌شود که شما حتی یک حسی از اینکه که این ترتیب چرا این‌طور است هم پیدا کنید. می‌خواهم بگویم که شما نگاه کنید ببینید داستان اول، مثل داستان کشف این کهف است؛ لحظۀ اول ورود به کهف است و اتفاقی که برای این آدم‌ها می‌افتد این است که فقط وارد کهف می‌شوند و در آنجا به خواب می‌روند و بعد هم خارج می‌شوند. داستان یک‌طوری است که انگار حتی ما را وارد کهف نمی‌کند برای اینکه ما سگ این‌ها را می‌بینیم که در دروازۀ کهف نشسته است. انگار از بیرون داریم این‌ها را نگاه می‌کنیم. تقریباً همۀ توصیف‌ها این‌گونه است. برای اینکه حرف از این می‌شود که خورشید وقتی که می‌تابد چطوری است. ما بیرون هستیم که این خورشید را دارد برای ما وصف می‌کند. سگی که در آستانۀ کهف نشسته است را انگار از بیرون داریم می‌بینیم. خود این آدم‌ها هم آن‌قدر در کهف نیستند برای اینکه یک جایی اشاره می‌شود که اگر این‌ها را می‌دیدی دچار رعب می‌شدی. این‌ها رفتند نزدیک‌های همان دهانه خوابیدند و کاری هم به آن صورت انجام نمی‌دهند. می‌خواهم بگویم یعنی فعل و انفعالی ندارند. خوابیدند و یک چیزهایی در مورد اینکه در خواب خداوند چطور این‌ها را از این پهلو به آن پهلو می‌کند گفته شده است. این مثل این است که من و شمایی که الان بیرون کهف هستیم، وارد این فضای اسرارآمیز نشدیم را دارد فقط به ما خبر می‌دهد با استفاده از داستان اصحاب کهف که یک چنین فضای اسرارآمیزی وجود دارد که آدم‌ها می‌توانند واردش شوند. مثل اینکه یک دری باز می‌شود، یک راهی به یک ظلمت به این معنا که یک چیزی که خیلی آنجا روشن نیست باز می‌شود که می‌توانند به آنجا بروند، ایمنی پیدا می‌کنند که با ایمانشان در واقع یک‌طوری هم‌خانواده است، وارد آنجا می‌شوند و حالا آنجا یک خبرهایی هست. ما در این داستان نمی‌دانیم که حالا آنجا چه خبری است. این‌ها هم آدم‌هایی نیستند که خیلی فعل و انفعالی آنجا انجام داده باشند.

می‌خواهم روی این نکته تأکید کنم که دلیل متنی خیلی خوب وجود دارد که داستان موسی و خضر یک‌طوری ادامۀ این داستان است و ذوالقرنین… می‌خواهم بگویم چیزی که جلسۀ قبل صریح به آن اشاره کردم این است که این‌ها مراتب مختلف آن کهف هستند. مثل اینکه موسی و خضر وسط‌های آن غار است و ذوالقرنین در مرحلۀ بالاتری. می‌خواهم نکاتی از متن بگویم که به نظر من نشان می‌دهد که این تفسیری که داریم می‌کنیم درست است یعنی خود متن هم تا حدودی گواهی به این می‌دهد که یک چنین سلسله مراتبی وجود دارد. من با عرض معذرت از اینکه از واژگان حرف‌زدن در مورد این چیزها را عرفا درست کردند، من چاره‌ای ندارم به غیر از اینکه بروم از همان واژگان استفاده کنم اگر متهم به این نشوم که دارم به اصطلاح داستان تفسیر استاندارد عرفانی ارائه می‌دهم که تفسیرهای عرفانی این‌گونه است که بالاخره می‌گویند دیگر الهاماتی دارند، خیلی از متن هم استدلال‌های دقیقی نمی‌آورند و خیلی وقت‌ها چیزهای بدی می‌گویند، خیلی وقت‌ها هم چیزهای خیلی خوبی. تفسیر عرفانی حداقل منبع الهام خوبی است برای اینکه چیزهای عمیقی از قرآن را که شاید آدم در برخورد اول نفهمد را بفهمد.

۳-۵ واژه جوان در دو داستان

با تأکید بدون اینکه لازم باشد در داستان اول گفته می‌شود که این‌ها «الْفِتْيَةُ»؛ جوانانی بودند و برای تأکید این لفظ دو بار تکرار شده است. حالا اگر جوان نبودند این ماجرای رفتن به کهف مشکلی پیدا می‌کرد. اولاً این اتفاق‌ها در جوانی برای آدم‌ها بیشتر می‌افتد. نود و نه و نه دهم درصد موارد در جوانی است که شما ایمان به طور شدیدی ممکن است یک دفعه شما را از دنیا بکند و به سمت غار و این چیزها ببرد. کمتر اتفاق می‌افتد در سنین میانسالی و پیری. این‌ها همه شهادت دادند و می‌دهند و عقل آدم همین است که بالاخره حالا به دلایلی که باز در همین جلسات در موردش صحبت می‌کنیم این‌ها جوان بودند و جوان‌بودنشان با این کشف آستانۀ این کهف و واردشدن و این‌ها سازگار است. دو بار لفظ فتی آمده است: «إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا آتِنَا مِن لَّدُنكَ رَحْمَةً وَهَيِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا». اصلاً نمی‌خواستم تا آخرش بخوانم ولی آیه‌ها آن‌قدر قشنگ هستند که هر جا خواستم مکث کنم دیدم که بروم تا آخرش بد نیست. «إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ»؛ جوانانی بودند که به سمت غار رفتند. بعد که دوباره شروع به داستان‌گفتن می‌کند، می‌گوید: «نَّحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ نَبَأَهُم بِالْحَقِّ إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا»؛ پس یک تأکیدی روی «فِتْيَةٌ» است؛ درست است؟ حالا نگاه کنید داستان موسی و خضر چطور شروع می‌شود؟ موسی به فتای خودش می‌گوید. داستان موسی و خضر سه شخصیت دارد:‌ یک فتی است و یک موسی است و یک خضر. خضر استاد است، موسی شاگرد است و این فتی در مرحلۀ بسیار مقدماتی‌تر از موسی است؛ همراه موسی است. به آن نشانی که این را در جلسات تعلیم و تعلم خودشان راه نمی‌دهند. این فقط همراه موسی تا مجمع‌البحرین می‌آید می‌ایستد، آن دو هستند که با همدیگر یک سیر و سلوکی انجام می‌دهند و یک تعلیم و تعلمی دارند. یک‌طوری به ذهن آدم می‌رسد. من می‌خواهم بگویم که این حالت آن چیزی که عرفا به آن می‌گویند مقامات، اینکه یک مدارجی در آن سیر عرفانی وجود دارد. مثل این است که یک‌طوری به ذهن من می‌آورد که این لفظ فتی که در مورد این همراه موسی بکار رفته، این یک چیزی در حد همان اصحاب کهف است. این‌ها هنوز در دهانۀ غار است؛ داخل نرفته است. موسی توانایی این را دارد که برود در خدمت آن استادی که یک مرحله بیشتر از اسرار انگار می‌داند و با او همراه شود. اینکه آن داستان ادامۀ این داستان است، یکی از لینک‌هایش این است که این آدم سطح پایین بین آن سه نفر فتی است. یعنی مثل اصحاب کهف است. کشف این غار مثل این است که من بدانم، نه از طریق قرآن یا شنیدن از عرفا، خودم بفهمم که یک غاری وجود دارد. بفهمم که یک جهان اسرارآمیزی اینجا هست. در همین حد موسی را همراهی می‌کند ولی موسی با خضر می‌روند وارد یک مراحل تعلیم و تعلمی می‌شوند که یک اسراری خضر می‌داند، می‌بیند و موسی نمی‌بیند را آنجا در واقع با همدیگر انگار قرار است که موسی یاد بگیرد و رشد کند.

به این واژۀ رشد دقت کنید. به جای سیر و سلوک عرفانی واژه‌ای که در قرآن است، انگار رشد است. در اصحاب کهف می‌گویند که از خداوند در دعایشان می‌خواهند که رشد پیدا کنند؛ موسی هم که خدمت خضر رسیده، می‌گوید که: آیا می‌توانم پیروی کنم، دنبالت بیایم که رشد پیدا کنم. این واژه را که عرفا به آن سیر و سلوک می‌گویند، این در قرآن واژه‌ای که آمده رشد است؛ این‌ها دنبال استاد می‌گردند، دارند طریقتی را طی می‌کنند تا اینکه به رشد برسند. حالا یک خرده این نشانه‌ها را ادامه بدهیم. بیایید اول به این مدارج و مقامات نگاه کنید. ادامه بدهیم. من می‌خواهم بگویم که دلایل روشنی وجود دارد که ذوالقرنین در مرتبۀ بالاتر از خضر قرار دارد. یعنی این سه داستان را که کنار همدیگر می‌گذارید، از دهانۀ غار تا حالا من به شوخی می‌گویم که ذوالقرنین دیگر ته غار است. حالا سعی می‌کنم بگویم که منظورم چه هست. شما از آن فتی، از آن جوانانی که اول غار بودند می‌رسید به این فتایی که همراه موسی است که حق ندارد بیشتر جلو برود. موسی با خضر.

۴-۵ تفاوت خضر با ذوالقرنین

بعد از خضر داستان ذوالقرنین است. یعنی تا اینجایش اسرارآمیزتر و رازدان‌ترین فرد به وضوح خضر است دیگر که دارد به موسی چیزهایی یاد می‌دهد، بعد می‌رسیم به ذوالقرنین. ببینید فرق خضر با ذوالقرنین چیست؟ می‌خواهم نشانه‌هایی که باید به ذهن آمدم متبادر کند که ذوالقرنین دیگر در سطح بسیار بالایی قرار گرفته این است که شما به داستان خضر که نگاه می‌کنید اولاً خضر در زمین جایگاهی دارد؛ جایگاه خضر مجمع‌البحرین است. یک جغرافیایی دارد؛ این آدم انگار آنجا زندگی می‌کند.

[1:00:00]

از این بیشتر نمی‌شد تأکید کرد که ذوالقرنین گلوبال است. انگار کل زمین در اختیار ذوالقرنین است. می‌دانید منظورم از اینکه کل زمین در اختیارش است یعنی آدمی که گفته می‌شود با صراحت که از مغرب شمس تا مشرق شمس دارد عملیات انجام می‌دهد در حالی که صراحتاً گفته می‌شود که خضر جایش کجاست. اصلاً به موسی آدرس خضر را دادند که مجمع‌البحرین است دیگر؛ این‌ها دنبال یک جایی می‌گردند. انگار این آدم اطراف مجمع‌البحرین حوزۀ عملیاتش است در حالی که شما در ذوالقرنین یک حوزۀ عملیاتی ماکسیمم می‌بینید. چطور بگوید که از غروب تا طلوع، از شرق تا غرب، انگار کل زمین به اضافۀ اینکه واژۀ ارض را هم در ابتدا می‌گوید که: «مَكَّنَّا لَهُ فِي الْأَرْضِ»؛ واژۀ ارض را هم در این داستان ذوالقرنین آورده است؛ بنابراین محدودۀ عملیات ذوالقرنین ماکسیمم است در حالی که محدودۀ عملیات کوچکتری دارد.

در خضر شما سه داستان می‌بینید که مشابه‌هایی در ذوالقرنین دارد. این داستان سوم در داستان موسی و خضر این است که خضر دیواری را تعمیر می‌کند. داستان سوم در ذوالقرنین که متناظر با این است یک دیوار عظیمی بین دو کوه می‌سازد، از آهن و مس که جلوی حملۀ یک چیزی را که می‌خواهد یورش کند بگیرد، در حالی که آنجا یک ماجرای بسیار ساده‌ای است یک دیواری است که یک گنجی آنجا پنهان است. نمی‌توانید این دو قسمت این داستان‌ها را با همدیگر مقایسه نکنید و نمی‌توانید بگویید که با همدیگر ربط ندارند. در قسمت دیگری از داستان موسی و خضر، خضر یک نوجوانی را می‌کشد که عجیب‌ترین قسمت آن داستان است. در واقع این‌گونه می‌فهمید که انگار خضر حداقل در آن حوزه عملیاتی خودش در این حد مبسوط الید است که اگر علم پیدا کند که بتواند یک نفر را به طور فیزیکی حذف کند، می‌تواند این کار را انجام بدهد. البته اولیاء، کار خدا را انجام می‌دهند. در واقع ارادۀ خداوند را دارند اجرا می‌کنند. این‌طور نیست که از خودشان بخواهند کاری انجام بدهند. ولی در مورد ذوالقرنین ببینید ماجرا به این شکل است که رسیده به جایی که آنجا یک قومی زندگی می‌کنند و او می‌تواند آن‌ها را بکشد، می‌تواند آن‌ها را عذاب کند. من یکی گفتم محدودۀ وسعت عملیات و یکی اینکه این شدت و عمق عملیات از دیوار گرفته تا اینکه به جای یک نوجوان، یک قوم سرنوشتشان دست ذوالقرنین است. اصلاً تعجب نمی‌کنید که به ذوالقرنین می‌گوید: می‌خواهید با این قوم چکار کنید. اصلاً این‌ها مال ملک مطلق ذوالقرنین هستند. کل زمین انگار در اختیارش است.

یادتان هست در بحث مربوط به اینکه چرا فرشته‌ها در ابتدای مأموریتشان برای نابودی قوم لوط می‌آیند به ابراهیم می‌گویند که ما داریم می‌رویم قوم لوط را نابود کنیم و ابراهیم با آن‌ها محاجّه می‌کند. من در یک جلسه‌ای توضیح دادم که این‌ها همین‌طوری که نیامدند اینجا یک خبری بدهند. مثل یک روزنامه مثلاً خبرش را بدهد. مثل این است که دارند اجازه می‌گیرند برای اینکه محاجّۀ ابراهیم، در واقع مجوزش را دارد دیگر. مثل این است که فرشته‌ها آمدند که به ابراهیم بگویند تصویب ابراهیم لازم است برای اینکه آن محدوده، محدودۀ ابراهیم است و من امیداوم این حرف‌هایی که می‌زنم یک‌طوری مردم دچار توهم نشوند که یعنی چه محدودۀ ابراهیم و این‌هاست؛ بالاخره یک رازهایی در این جهان است، حالا عرفا می‌گویند مثلاً فرض کنید یک مقام ولایتی هست، یک چیزی هست که بعضی از آدم‌ها در یک محدوده‌ای یک اختیاراتی انگار به آن‌ها داده می‌شود، یک سلسله‌مراتبی بین انسان‌ها وجود دارد که کارهایی را انجام بدهند. من دیگر بیشتر از این توضیح نمی­دهم، مراجعه کنید به آن بحث‌هایی که در مورد ابراهیم و قوم لوط و این حرف‌ها کردیم.

به هر حال برای شما شگفت‌انگیز نیست که به ذوالقرنین می‌گویند که با این قوم می‌خواهی چکار می‌کنی؟ مثل اینکه می‌تواند چکار کند. موضوع این است که شما این‌طور می‌فهمید که می‌تواند سرنوشت این‌ها را تعیین کند؛ می‌تواند الان این‌ها را عذاب کند یا نکند که بعداً جواب ذوالقرنین را می‌شنوید. ذوالقرنین در یک مرتبۀ بسیار بالایی قرار دارد، بسیار اختیارات وسیعی دارد و انگار اختیاراتش هم محدودیتی ندارد؛ مثل ولی است. حالا به اصطلاحات عرفانی‌اش بگوییم ولی کامل مطلق در زمین شده و حالا در زمان حیاتش می‌تواند اختیاراتی داشته باشد.

این نکته‌ای است که از بحث‌های جلسۀ قبل من برمی‌آید که این سه داستان این‌طور که به آن‌ها نگاه می‌کنید، یک سلسله‌مراتبی پیدا می‌کنند، ترتیبشان درست است، واژه‌ها یک‌طوری دنبال همدیگر می‌آیند، خود داستان‌ها با همدیگر مربوط می‌شوند که این‌ها نشان می‌دهد که این تئوری، تئوری بدی نیست و می‌توانیم امیدوار باشیم که در ادامه کل تئوری را از نو بازسازی نکنیم؛ فقط تکمیلش کنیم. به یک نکته‌ای دقت کنید که عرفا می‌گویند که مرشد و استاد لازم است؛ حداقل از یک جایی به بعد. شما در داستان اول و سوم یک‌طورهایی مثل قرینۀ همدیگر هستند دیگر؛ دهانۀ غار و انتهای غار. شما نوجوانان و جوانانی که تازه دارند وارد می‌شوند را می‌بینند، در آخرش هم ذوالقرنین را می‌بینید که انگار به بالاترین مقام از نظر رشد رسیده است. در میانه یک داستان استاد – شاگردی می‌بینید. این غار، این غاری که داریم در موردش حرف می‌زنیم، این غار اسرارآمیزی که داخلش این رشد اتفاق می‌افتد، تاریک است؛ یک کسی باید بیاید، یک نوری بپاشد تا یک آدمی را از یک جایی به جایی برساند. رشد حداقل از یک جایی به بعد – اگر در دهانۀ غار تا یک مقدار لازم نیست – احتیاج به استاد دارد. عرفا بسیار روی این تأکید کردند که بدون استاد حالا اینکه بگوییم غیرممکن است ولی متعارف نیست و دشوار است؛ حالا شاید در یک مواردی خداوند خودش، ربوبیت خاصش نسبت به یک نفر باعث شود که بتواند تا مراحل خیلی بالا رشد کند. ولی عرفش همین است که یک استادی باشد. شما دقیقاً در آن مرحلۀ میانی، داستان استاد و شاگردی می‌بینید. بگذارید من یک شعر بگویم که شاید این حس به شما دست بدهد که برداشت عرفا از خیلی از چیزها، نه در تفاسیر عرفانی، در اشعار عرفانی خیلی از رموزی که در قرآن هست را مثل اینکه درک می‌کردند، حالا گاهی صریح، گاهی تلویحی به آن اشاره کردند. این بیت معروف حافظ که می‌گوید:

قطع این مرحله بی‌همرهی خضر مکن                       ظلمات است، بترس از خطر گمراهی

این غار تاریک است. شما بدون اینکه یک آدمی که بداند کجا باید بروید ممکن است گم شوید. ظلمات است، بترس از خطر گمراهی. دقیقاً خضر برای عرفا نشان‌دهندۀ همین مرشد و این راه‌بلدی که شما را می‌تواند از یک جایی تا یک جایی ببرد. دقیقاً این داستان، بین داستان اصحاب کهف و ذوالقرنین، آن وسط همین را دارد می‌گوید. داستان این است که مرشدی هست. برای رشد به طور معمول احتیاج به مرشد است. عرفا خیلی از داستان موسی و خضر به این دلیل استفاده کردند که فکر می‌کنم که رابطۀ استاد و شاگردی در سیر و سلوک را قرآن در این داستان بیان کرده که برای آن‌ها خیلی مسئلۀ اساسی و مهمی است. بنابراین این تعبیر و این سلسله مراتبی که اینجا بوجود می‌آید خیلی چیزها را در واقع خوب توجیه می‌کند، کنار همدیگر می‌گذارد.

۵-۵ موضوع آخرت در متن ها و داستان ها

من به این مسئله اشاره کردم که شما وقتی به متن‌ها نگاه می‌کنید متن‌ها بیشتر دربارۀ آخرت هستند. دربارۀ آن غیب کلی عالم هستند. و چیزی که در این داستان‌ها می‌بینید دربارۀ آن جنبۀ اسرارآمیز پنهانی است که در عالم انسانی وجود دارد. شاید بشود گفت آن دربارۀ سیر و سلوک باطنی آدم‌هاست و مراحل عجیبی که می‌توانند واردش شوند و اختیاراتی که پیدا می‌کنند. این چیزهایی که شاید زیاد از عرفا شنیده باشید و بعضی‌ها نسبت به آن‌ها ناباور هستند. نمی‌دانم واقعاً اگر کسی طور دیگری این سوره را می‌فهمد بیاید بگوید ولی به نظر من این‌ها صراحت دارد تا حدودی که این چیزهای عجیب و غریبی که عرفا می‌گویند، عجیب و غریب‌ترش. من عجیب و غریب‌تر از ذوالقرنین، شخصیت و داستانی در داستان‌های عرفا ندیدم که یک آدمی به یک چنین جایی رسیده باشد. من به این نکته اشاره کردم که متن‌ها در مورد یک غیب دیگری، در مورد یک سر دیگری دارند صحبت می‌کنند که آن سری است که در واقع قرآن مداوم به طور صریح و با تأکید می‌خواهد در موردش صحبت کند، آن هم این است که از لحاظ زمانی در انتهای این دنیا آخرتی هست و همین الان در باطن این دنیا، یک آخرتی هست که آن چیزی که همه باید بدانند. این چیزی که در این کهف اتفاق می‌افتد را لازم نیست همه بدانند ولی آن چیزی که حداقل اجمالاً یک چیزی بدانند کافی است. ولی آخرت اصل ایمان ماست؛ مهم‌ترین نکته‌ای است که باید همه به آن توجه کنند.

من می‌خواهم به این نکته اشاره کنم که این بحث را از اینجا درآوردیم که خودمان چهار متنی که در لابه‌لای این داستان‌ها آمده را بررسی کردیم در مورد آخرت بود. می‌خواهم به شما این توجه را بدهم که وقتی به خود این داستان‌ها نگاه می‌کنیم، این داستان‌ها هم اشاره به آخرت دارند. یعنی آخرت فقط در آن متن‌ها نیامده، می‌خواهم بگویم این یک لینک خیلی مهم بین داستان‌ها و متن‌ها این است که در خود داستان‌ها، اشاره به آخرت، قیامت، حشر، آن چیزی که در متن‌ها است وجود دارد؛ بنابراین اینکه آخرت، یعنی آن غیب اصلی جهان کبیر همیشه در این سوره انگار همه جا حاضر است، یک نکتۀ مهمی است که باید به آن توجه کنیم. باز نکتۀ مثبتی نسبت به این تئوری است که حرف از این می‌زنیم که متن‌ها دربارۀ آخرت هستند، داستان‌ها هم. کلاً سوره دربارۀ این اسرار و غیب است. اصل آن چیزی که سِر این عالم است، آن چیزی است که در آخرت اتفاق می‌افتد؛ آن باطن اصلی این عالم انسانی و کلاً عالم کبیر. این چیزی که می‌خواهم به آن اشاره کنم این است؛ شما از داستان اصحاب کهف نه به طور تلویحی، با صراحت زیاد دربارۀ این صحبت می‌شود که این به خواب‌رفتن و دوباره مبعوث‌شدن از خواب، نشانۀ آخرت است؛ استدلال برای آخرت است. اینکه مردم ایمان بیاورند. عین آن سؤال جواب‌هایی که در مورد روز حشر و قیامت است که چقدر مکث کردید، با تأکید فراوان در این داستان دارد گفته می‌شود. یعنی به این شکل نیست که آخرت یک اشارۀ کوچکی مثلاً در داستان به آن شده باشد، می‌توانید بگویید که حجمی از این داستان تأکید روی این شباهت این اتفاقی که اینجا می‌افتد به زنده‌شدن مرده‌ها و سؤال جواب‌های بعدشان و این حرف‌هاست. داستان موسی و خضر مسئلۀ زنده‌شدن ماهی دوباره در آن هست؛ اینکه یک موجودی در ابتدای داستان، وقتی که این‌ها می‌خواهند خضر را پیدا کنند، حیات پیدا می‌کند.

در داستان موسی و خضر مسئلۀ ماهی وجود دارد و مسئلۀ اینکه آن کودک به یک نوعی قرار است جایگزین شود، باز یک حس اینکه انگار یک مرگ، بعدش قرار است یک تولد بیاید که این‌ها را یونگ تحت عنوان ولادت مجدد می‌گوید.

[1:15:00]

کل آخرت دربارۀ ولادت مجدد است به یک معنایی. و این اتفاق‌هایی که در این داستان‌ها می‌افتد، به نوعی ولادت مجدد است؛ بنابراین برداشت یونگ که حلقۀ رابط داستان‌های کهف ولادت مجدد است به هیچ وجه برداشت نادرست که هیچ، نامربوط به این چیزی که من می‌خواهم بگویم نیست؛ به زبان دیگری همین چیزی را که من دارم می‌گویم را انگار بیان کرده است. بعد داستان سوم که اصلاً به اصطلاح داستان اپوکالپیتیک قرآن است، یعنی آخرالزمانی است. داستان ذوالقرنین این‌گونه تمام می‌شود که یک روزی یأجوج و مأجوج می‌آیند و در نهایت وصل می‌شود به تصاویر روز حشر و قیامت. بنابراین هر سه داستان به صراحت و وضوح، مخصوصاً‌ اولی و آخری دارند درباۀ حشر و قیامت هم صحبت می‌کنند؛ بنابراین اینکه اگر اصطلاح یونگی بخواهیم به کار ببریم آن ولات مجدد کل عالم که در قیامت اتفاق می‌افتد، به نوعی در خود این داستان‌ها حضور دارد، این نکتۀ مثبتی است که باز رابطه‌ای که ما برقرار کردیم، یعنی تفسیر آن تئوری کلی‌ای که بافتیم را نشان می‌دهد که ارزشمند است.

یک نکته در مورد این داستان موسی و خضر و کل این روند این سیر و سلوک؛ به این نکته دقت کنید که نکتۀ بسیار بسیار مهمی است از نظر من؛ که بارها من این مسئله را در داستان خلقت که داشتیم بحث می‌کردیم. فکر می‌کنم مسئلۀ شر، یک مسئلۀ خیلی مهمی است. در قرآن در همان داستان خلقت در موردش بحث شده است. در واقع مسئلۀ شر از لحاظ دینی برمی‌گردد به فهم و توجیه وجود ابلیس و شیاطین. نکته این است که من مدام روی این تأکید کردم که چیزی که از قرآن شما می‌فهمید این است که ابلیس هم به یک معنایی همچنان مثل یک فرشتۀ مطیع ولو اینکه نیتش این نباشد، دارد امر الهی را انجام می‌دهد در گمراه‌کردن آدم‌ها یا هر بلایی که سر آدم‌ها می‌آورد. نکته این است که در واقع اگر ظاهر امر را نگاه نکنید، به باطن نگاه کنید، در باطن ابلیس دارد کارهای مثبت انجام می‌دهد. یک مقدار دقت کنید که ذره‌ای که در این غار پیش بروید، یعنی به آنجایی برسید که هنوز به آخر غار، نرسیده به داستان موسی و خضر می‌رسید، ببینید شیطان چقدر مفید است. می‌خواهم بگویم اگر به باطن نگاه کنید، وارد آن جنبۀ اسرارآمیز عالم بشوید، پشت پرده بروید، دیگر حتی این یک مقدار اذیتی هم که اعمال شیطانی در ظاهر به نظر می‌آید که خلاف امر الهی، یعنی چکار دارد می‌کند و این حرف‌ها، این را دیگر نمی‌بینید. کاری که فانکشن شیطان در داستان دوم این است که جای خضر را به این‌ها نشان می‌دهد؛ برای اینکه آن جایی که این آدم می‌گوید «أَنسَانِيهُ إِلَّا الشَّيْطَانُ» (63/کهف)؛ یک جایی که شیطان می‌آید، باعث می‌شود که این یادش برود، ماهی آنجا بماند، آنجا جای خضر است؛ بنابراین اصلاً دیگر شما آن حالت پنهان‌کاری‌ای که ابلیس دارد کار الهی انجام می‌دهد را اولاً ‌نمی‌بینید. ثانیاً اینکه خضر به عنوان عبد صالح دارد کار ابلیس را انجام می‌دهد. می‌خواهم بگویم اصلاً شما نقش شیطان در داستان دوم را یک خرده نگاه کنید، می‌فهمید که فقط در ظاهر عالم و بیرون این کهف است که شما ممکن است فکر کنید که شیطان دارد یک کاری خلاف امر الهی انجام می‌دهد؛ کار بدی انجام می‌دهد و شرّی وجود دارد. یک ذرّه که اسرار را درک کنید و وارد غار شوید، می‌بینید که شیطان چقدر موجود نازنینی است. یعنی آنجایی که باید شما یک چیزی را فراموش کنید، فراموش می‌کنید. آنجایی که باید یادتان بیاید، یادتان می‌آید. آنجایی که یک نفر را باید بلغزاند و پرت کند تا بمیرد، همان کار را می‌کند و الی آخر. شما اصلاً وارد این غار که می‌شوید که دیگر فرقی بین اعمال عبد صالح و شیطان اصلاً انگار محو شده است. آن کاری که شیطان باید می‌کرد را عبد صالح دارد انجام می‌دهد، آن کاری که یک آدم صالح باید انجام بدهد که مثلاً جای خضر را به موسی نشان بدهد، شیطان دارد انجام می‌دهد و دیگر اصلاً خبری از شیطان و این حرف‌ها انگار نیست.

– حضار: در مورد فتی که صحبت می کردید من یاد این حدیث افتادم که لافتی الاعلی لاسیف الاذوالفقار افتادم و نسبت حضرت علی (ع) با پیامبر (ص) و این حالت استاد شاگردی چه قبل از بعثت و چه در هنگام رسالت. حتی گفته شده که پیامبر وقتی در غار حرا بودند، حضرت علی برایشان غذا می‌بردند یک جورایی شبیه داستان دوم. بنابراین این معنای فتی برای من در مورد نسبت حضرت علی با پیامبر برای من جالب بود. یعنی فقط جوان بودن حضرت علی منظور نبوده و یک معنای عمیق تری را می توان از آن درک کرد.

حالا در مورد رابطۀ بین حضرت علی و پیامبر که قطعاً همین‌طوری است. یعنی پیامبران، شاگرد خاص داشتند در اطراف خودشان که جانشینشان می‌شد و فکر می‌کنم حضرت علی شاگرد خاص حضرت رسول است و بعید می‌دانم کسی دیگری را بتواند کاندید کند به جای حضرت علی. حالا بگذریم. سؤال دیگری هست، اگر نکته‌ای هست.

– حضار: در مورد فتی یک آیه ای هست در مورد حضرت ابراهیم که «قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ» (انبیا/60) یعنی حضرت ابراهیم در اوایل سر و سلوک معنی اش بوده است؟

من جرأت اظهار نظر در یک چنین موردی را ندارم. من استفاده‌ای که کردم این است که آن تکرار و تأکید لفظ فتی در مورد اصحاب کهف با آن فتای ابتدای داستان موسی و خضر، این حس را ایجاد می‌کند که آن داستان انگار ادامۀ به یک معنایی این داستان است و آن فتایی که داستان را ادامه نمی‌دهد و موسی و خضر را تنها می‌گذارد، یک چیزی در این مرتبۀ این‌هاست. اینکه همه جا فتی به همین معناست، خب فتی به معنای جوان است دیگر؛ حالا اینکه بت‌پرست‌ها وقتی کلمۀ جوان را در مورد ابراهیم به کار بردند در آن داستانی که شما می‌گویید و نه خداوند، آیا می‌شود این نتیجه را گرفت که به یک معنای معنوی‌ای هم می‌شود این را معنی کرد یا نه، من نمی‌دانم واقعاً. دربارۀ حضرت ابراهیم زیاد فکر نکنید لطفاً! حضرت ابراهیم یک آدمی است که از غار درآمده اصلاً. از اولش از بچگی در غار بوده است. می‌خواهم بگویم سؤالی که می‌کنید، جوابش را من قطعاً نمی‌توانم بدهم. ان‌شاءالله در آخرت جوابش را یک نفر به شما بدهد. ولی فکر می‌کنم حضرت ابراهیم خیلی سطحش بالاست؛ یعنی اصلاً شرایط عادی‌ای ندارد. هیچ وقت به این معنای اصحاب کهف، شاید فتی نبوده است. بگذارید لطفاً این بحث را ادامه ندهیم.

– حضار: در مورد این رابطه استاد و شاگردی آیا این همانی است که اگر اشتباه نکنم در آیه 66 حضرت موسی می گوید و خضر هم می گوید چون احاطه نداری به خبر نمی توانی صبر کنی و در روند داستان هم می بینیم که آنچه که حضرت خضر می گویند اتفاق می افتد. یک خورده در نفی شاگرد و استادی که عرفا می گویند نیست؟ من چنین چیزی برداشت میکنم. انگار علم به سبب … داده می شود و این ربطی به رابطه استاد و شاگردی ندارد.

این برداشت شما مثل این است که یک نفر بگوید که در داستان موسی و خضر، موسی به رشد نمی‌رسد؛ این اشتباه است. موسی قطعاً به یک رشد می‌رسد. یعنی موسی چیزهای بسیار زیادی آنجا یاد می‌گیرد. بی‌صبری‌اش یک چیز طبیعی است. در واقع خضر آن‌قدر استاد خوبی است که از اول می‌گوید که تو نمی‌توانی صبر کنی، ولی در همان بی‌صبری‌ها و آن اتفاقاتی که می‌افتد و توضیحاتی که خضر می‌دهد، موسی به رشد می‌رسد. هیچ شکی در این نیست که داستان، یعنی این همراهی خضر برای موسی خیلی مهم است. حالا یک نکته‌ای من به ذهنم رسید. معمولاً برداشت عمومی در مورد داستان موسی و خضر شاید باز به دلیل یک شأن نزولی که وجود دارد این است که در زمان پیامبری موسی این داستان اتفاق افتاده است. من نمی‌دانم واقعاً این‌گونه هست یا نه؛ شواهد متنی روشنی وجود ندارد که ما یک چنین چیزی بفهمیم. و محتوایی نگاه کنیم آدم بیشتر به نظرش می‌رسد که این باید در دورۀ اقامتش پیش شعیب اتفاق افتاده باشد. در زمانی که موسی دارد تعلیماتی می‌گیرد، رشد کند که به پیامبری برسد. یک داستانی هست که می‌گوید که موسی یک روزی گفت که آیا عالم‌تر از من در دنیا هست ای خدا؟ خدا هم گفت:‌ باشد، من یکی به تو نشان می‌دهم از تو عالم‌تر باشد. سخیف واژۀ خوبی است برای این داستان که هر چند موسی یک چنین چیزی به ذهنش برسد، بگوید، او را بفرستند وسط راهنمایی بنی‌اسرائیل، یک مدت غیب بشود برود دنبال خضر بگردد. من خیلی باورم نمی‌شود و فکر می‌کنم این مرحلۀ شاگردی در قبل از بعثت احتمالاً بوده است. لااقل می‌خواهم این شک را ایجاد کنم که موسای این داستان هنوز موسای پیامبر نیست؛ موسایی است که در نزد شعیب تعلیم می‌بیند و انگار در دانشگاه‌ها یک استاد مدعو می‌آورند، یک چیزی را که خیلی خوب بلد نیستند مثلاً یاد بدهند، شعیب مثلاً موسی را فرستاده دنبال یک آدمی که در یک زمینه‌هایی استاد مخصوصی است که یک چیزی را به موسی یاد بدهد. حالا در مورد خود داستان موسی و خضر بعداً در یک جلسه‌ای جزئیاتش را من، اینکه این سه داستان چه ارتباطی با هم دارند را سعی می‌کنم چیزهایی در موردش بگویم ولی خواستم به این نکته اشاره کنم که هیچ ضرورتی وجود ندارد که آن داستان و آن شأن نزول را بپذیرید که موسی یک چنین چیزی گفته و بپذیرید که این موسی، موسای پیامبر است. حس من این است که نیست، حالا شاید اشتباه کنم.

۶-۵ ایرادهای تئوری مطرح شده

من کاری که می‌خواهم بکنم این است که بدی‌های تئوری را بگویم دیگر؛ یعنی یک چیزهایی که اصلاً حرفش را نزدیم و توجیه نکردیم را بگویم. در درجۀ اول، یک چیز خیلی واضح این است که اصلاً کل بحث‌ها را من یک‌طوری انجام می‌دهم، انگار آن مثل دوم وجود ندارد. یعنی اولی که آدم در قطعه‌بندی سوره گفتم که اینجا مثلاً چهار داستان است، حالا سه تای آن واقعی است، یکی از آن‌ها شاید واقعی نباشد و این حرف‌ها و یک سری متن‌های بینابین. داستان دربارۀ جهان غیب است، دربارۀ اسرار و اولیا و این‌هاست. آن داستان دومی دربارۀ اسرار و اولیا نیست. آن چیست که آنجاست. خیلی چیز بارز و روشنی است و اصلاً رابطۀ اصحاب کهف با داستان موسی و خضر را قطع کرده است که حالا مثلاً با یک نشانه‌هایی مثل فتی و این‌ها بخواهیم این‌ها را دوباره یک‌طوری به همدیگر مربوط کنیم.

[1:30:00]

نکته این است که هیچ توضیح روشنی من فعلاً در این حرف‌هایی که زدم دربارۀ مثل دوم، در مورد داستان دوم نمی‌دهم؛ انگار نه انگار اصلاً وجود دارد. نکتۀ دیگر در مورد این است که به معنای واقعی کلمه من می‌توانم بگویم که همچنان بین متن‌ها، جزئیاتی که در متن‌ها آمده و دربارۀ خود این چهار داستان، ارتباط روشن و مشخصی در واقع برقرار نشده است در این حرف‌هایی که من دارم می‌زنم. به اضافۀ اینکه جزئیات خود داستان‌ها را هم هنوز بحث نکردیم. سؤال‌های زیادی در مورد اجزای داخل داستان‌ها و ارتباطشان با همدیگر می‌شود پرسید که این‌ها مورد توجه قرار نگرفته است.

بنابراین نکته‌ای که من الان به عنوان پایان جلسه می‌خواهم بگویم این است که اگر بخواهیم از یک جایی بحث را ادامه دهیم، فکر می‌کنم مهم‌ترین جا از لحاظ ساختاری این است که فوکوس کنیم روی داستان دوم و ببینیم که این داستان دوم آنجا دارد چکار می‌کند، چه اهمیتی دارد؛ نه داستان کوتاهی است… یک سری داستان و داستانک‌های کوتاه‌تر مثل مثلاً فرض کنید داستان ابلیس وجود دارد در یک جمله، داستان سجدۀ بر آدم. یک تمثیل وجود دارد دربارۀ حیات دنیا که مثل آبی است که از آسمان می‌آید؛ بعضی از این مفسرین این‌ها را به عنوان یک نکات چیزی در نظر گرفتند، مثل داستان در نظر گرفتند. آن‌ها را که بگذاریم کنار؛ خیلی مهم نیستند از لحاظ ساختاری ولی در ساختار این سوره، داستان دوم بسیار بسیار جای مهمی را اشغال کرده، به هیچ وجه نمی‌شود از آن گذشت و لازم است که در دیدگاه خودمان، آن تئوری‌ای که داریم می‌سازیم، به این داستان، جایگاهش، اهمیتش یک توجهی کنیم. به اضافۀ اینکه یک مقدار باید وارد متن‌ها و ارتباطشان با داستان‌ها شویم؛ آیا مثلاً فرض کنید یک نفر توضیح دهد که این متن‌هایی که بین این داستان‌ها می‌آید مقدمۀ داستان بعدی است، مؤخرۀ داستان قبلی است. بالاخره ارتباطی دارد یا همین‌طوری محض تنوع داستان‌ها و این متن‌ها با همدیگر یک‌طوری انگار دارند پیش می‌روند و یک ارتباط تنگاتنگی مثلاً مقدمه و مؤخره و این‌ها با همدیگر ندارند؛ بالاخره ارتباطشان چیست. این‌ها را پس بگذاریم ان‌شاءالله در جلسۀ آینده در موردش صحبت کنیم.

جلسه ۲ – سوره کهف
0 0 votes
Article Rating
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
بستن منو