بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره کهف، جلسهی ۵، دکتر روزبه توسرکانی، جلسهی مجازی، رمضان ۱۴۴۱، ۱۳۹۹/۲/۲۵
دو نکته میگویم. بعد هم دربارۀ داستان اصحاب کهف هم یک مسائلی میگویم. ولی بحث اصلی امروز ما به نوعی ادامۀ بحثی است که جلسۀ قبل دربارۀ داستان موسی و خضر داشتیم.
۱- دو نکته در مورد گروه تلگرامی
یک نکته خارج از موضوعات قرآنی این است که اولین بار است که من تجربهای به این شکل دارم که کنار جلساتی که برگزار میشود، به غیر از آنلاینبودن که تجربۀ اول است، اینکه یک گروهی است که الان نزدیک دویست نفر عضوش هستند و خیلی سؤالهای خوب میپرسند، بحثهای خوبی انجام میدهند و از یک طرف خیلی جالب است، از یک طرف هم اینکه من چطور تحتتأثیر سؤالها و بحثهایی که در گروه انجام میشود، قرار نگیرم که باعث این شود که جلسات از مسیری که من در ذهنم است فاصله نگیرند. من با یکی از دوستان بعد از جلسۀ قبل این موضوع را مطرح کردم که به نظر من جلسۀ قبل این اتفاق افتاد یعنی نیت اینکه یک سری سؤالات را پوشش دهم، جلسه که تمام شد احساس کردم که شاید اگر این سؤالات نبود، من یک سری بحثهایی که در مورد اصحاب کهف گفتم را نمیگفتم، شاید طور دیگری جلسۀ قبل پیش میرفت ولی آن روز از قبل نشستم سؤالها را بخوانم، ببینم آنهایی که در مورد سورۀ کهف است را جدا کنم، آنقدر زیاد بود که خیلی وقت گرفت؛ نهایتاً در جلسه وقتی شروع شد، حتی یک سری یادداشتهایی که از قبل کرده بودم را پیدا نکردم و یک مقدار فیالبداهه در مورد داستان اصحاب کهف صحبت کردم. به هر حال تجربۀ خوبی است.
یک نکته که برای من جالب بود؛ حس اینکه ممکن است یک چیز مهمی که میخواهم بگویم و فکر میکنم که شاید جای دیگر نشنیده باشید را یک کسی در گروه بگوید، یک حس خاصی است؛ گاهی در کلاسها پیش میآمد که جاهایی یک نفر دست بلند میکرد، من حس میکردم این میخواهد نکتۀ بعدیای که من میخواهم بگویم را بگوید، به او میگفتم اجازه بده من ادامه بدهم، بعداً بگو. مثلاً امروز همین موضوعی که پیش آمد در گروه دربارۀ این مسئلۀ حزبین و اینکه اینها دو گروه هستند، نکتۀ اولی بود که من میخواستم در این جلسه مطرح کنم. آن اتفاقی که افتاد چند شب پیش یکی از دوستان آمد و یک چیزی دربارۀ داستان موسی و خضر نوشت که به نظرم این مهم است که نزدیک بود به آن چیزی که من به عنوان فهم خودم از این داستان میخواهم امروز مطرح کنم. بعد این چند خط را که نوشت فرستاد؛ پشت آن شروع کرد به تایپکردن مطلب. یک احساس دوگانهای به من دست داده بود که از یک طرف باید خوشحال باشم، یا اگر الان است که آن ادامۀ یادداشت اولش، بقیهاش هم بگوید و همینطور ماندم ببینم آن بقیه چیست، چیزهایی که دارد تایپ میکند. وقتی که فرستاد، دیدم الحمدلله بقیهاش دربارۀ ذوالقرنین بود؛ دربارۀ موسی و خضر نبود. این جالب است که من از این کشفیاتی که شما میکنید باید خوشحال شوم و در عین حال یک نگرانیای دارم که همه چیز لو برود و این مطلبهایی که در یک جلسه میخواهم بگویم به نوعی کهنه شود. در مجموع که گروه خیلی خوبی است؛ در آن کشفیات انجام شده، مثلاً آن کشفیاتی که یکی از دوستان دربارۀ تعداد زیاد تثنیه در این گروه فرستادند خیلی جالب بود. نکتههایی که پرسیده میشود اکثراً خوب است و امیدوارم بشود من هم خودم را آداپته کنم که از مطالبی که در گروه نوشته میشود خوب استفاده کنم. دقیقاً هم موضوع سگ اصحاب کهف هم هیچ کس تا حالا هیچ چیز در موردش ننوشته بود که الحمدلله امروز یک نفر به این بیچاره هم یک توجهی کرد که تمام آن چند صد سال را آنجا جلوی در غار همراه اینها نشسته بود. بعضیها میگویند این بیدار بوده است؛ این خیلی بامزه است که اگر بیدار بوده که خیلی زحمت کشیده است. در ادبیات ما به سگ اصحاب کهف خیلی توجه کردند ولی در آن گروه به آن خیلی کمتوجهی شده بود. من در مورد سگ اصحاب کهف الان نمیخواهم چیزی بگویم ولی در مورد آن ماجرای دو گروهبودن اینها فکر میکنم لازم است که یک صحبتی داشته باشیم.
۲- داستان اصحاب کهف
۱-۲ وجود دو گروه در داستان
من جلسۀ گذشته نظرتان را جلب کردم به این آیۀ 22؛ آیهای که اینها از خواب بیدار میشوند و شروع میکنند با همدیگر آنجا صحبتکردن. نظرتان را جلب کردم به ضمایر عجیبی که به کار رفته است: «وَكَذَٰلِكَ بَعَثْنَاهُمْ لِيَتَسَاءَلُوا بَيْنَهُمْ قَالَ قَائِلٌ مِّنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ قَالُوا لَبِثْنَا يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ». بعد میگویند: «قَالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ». دو «قالوا» متقابل است که معلوم نیست که چه کسی به چه کسی دارد چه میگوید و موضوعی که من میخواستم در اول این جلسه بگویم این است که پیشداوریهایی که در ذهنمان است را بگذاریم کنار که من سعی میکنم اشارهای بکنم که فکر میکنم این پیشداوری از کجا پیش آمده است.
داستان که شروع میشود آیۀ اول این است که «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ آيَاتِنَا عَجَبًا». دو اسم برده میشود: اصحاب کهف و رقیم. و بلافاصله وقتی که وارد داستان میشوید یک مقدار که میروید جلو میگوید: «ثُمَّ بَعَثْنَاهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصَىٰ لِمَا لَبِثُوا أَمَدًا»؛ اینها بیدار کردیم، برانگیختیم که بدانیم که کدامیک از این دو گروه مدت زمانی را که آنجا مکث کردند را بهتر میتوانند حساب کنند. اگر پیشداوری نداشته باشیم، از اول آن سؤال این است که یعنی چه دو گروه؟ یک تفسیر میتواند این باشد که خداوند میداند که اینها بیدار شوند به دو گروه تقسیم خواهند شد؛ با هم اختلاف نظر پیدا میکنند. ولی طبیعیتر این است که اگر پیشداوری نکنیم اینجا از اول حرف از دو گروه است: «أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ» و اینجا هم میگوید که میخواهیم ببینیم کدام یک از این دو گروه این اتفاق برایشان میافتد. وقتی که آن آیه را میخوانید میبینید کاملاً این احساس که اینها دو گروه هستند، دارند با همدیگر صحبت میکنند وجود دارد که یک گروه از گروه دیگر میپرسد که: «كَمْ لَبِثْتُمْ»، آنها جواب میدهند. و بعد خودشان یک چیزی میگویند؛ مثلاً میگویند: «فَابْعَثُوا أَحَدَكُم بِوَرِقِكُمْ هَٰذِهِ إِلَى الْمَدِينَةِ». و همینطور «إِنَّهُمْ إِن يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ». مدام یک عده به یک عدۀ دیگر دارند خطاب میکنند؛ یک دیالوگی بین دو گروه میبینید. «أَيُّ الْحِزْبَيْنِ» هم داریم، دو اسم هم آن بالا داریم؛ بنابراین یک حدس میتواند این باشد، یک احتمال میتواند این باشد، من ندیدم ولی فکر میکنم شاید در تفاسیر بگردیم یک چنین چیزی شاید یک نفر گفته باشد که از اول اینها دو گروه هستند؛ اصحاب کهف و اصحاب رقیم.
چرا با اینکه به نظر میرسد که متن این را دارد میگوید، اینگونه به آن نگاه نشده؟ شاید علتش این است: ما برای خلاصهکردن اسم به اینها گفتیم اصحاب کهف، رقیم آن را دیگر نگفتیم، بعد کلاً اسم این آدمهایی که به غار رفتند اصحاب کهف شده است؛ چون به غار رفتند. بعد اینکه اینها دو گروه باشند، مثل اینکه از بین رفته است. بعضیها هم میگویند «الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ» یعنی غار و نوشته؛ میگویند: بعداً آنجا یک نوشته یا یک لوحی زدند که اسم اینها رویش نوشته بود برای همین به آنها اصحاب کهف و رقیم میگفتند؛ یعنی رقیم را در کنار کهف مثل یک اسمی برای همان غار میآورند. بعضیها هم میگویندک دهکدهای که نزدیک غار بوده اسمش رقیم است و انواع و اقسام. و یکی هم که من اشاره کردم که خیلی عجیب است که یک عده میگویند چکیده مربوط به اصحاب کهف متن است، بعدی مربوط به اصحاب رقیم است؛ اینها دو گروه هستند، دو بار این ماجرا در تاریخ اتفاق افتاده است.
واقعاً حس من این است، نمیخواهم تأکید کنم، چون فکر نمیکنم در فهم داستان خیلی مؤثر است. این همان نکتهای است که من میگویم یک خرده سؤالها و بحثهای گروه یک مشکلی هم ممکن است ایجاد کند این است که بعضی از چیزهایی که جلسۀ قبل گفتم را شاید اگر کنجکاویهای داخل گروه نبود به آن اشاره نمیکردم برای اینکه هنوز بهتر است که وارد بعضی از جزئیات نشویم. ولی این نکته نسبت به سیصد و نه سال و تعدادشان یک خرده مهمتر است برای اینکه به نظر میآید که یک مشکلی از فهم یک آیه و یک دیالوگ را داریم رفع میکنیم.
شما اگر بدون پیشداوری اگر بخوانید، از اول دو اسم است، حرف از دو گروه است و بعد هم میبینید که اینها دیالوگهایشان اینگونه است. من میخواهم یک مقدار تخیل کنم و سعی کنم که این مسئله را یک داستان درست کنم که شاید یک مقدار کمک کند به اینکه بهتر بفهمیم. داستان من این است که اینها دو گروه هستند: یک گروه که اصحاب کهف هستند قبل از اینکه این ماجرای رفتن به غار پیش بیاید به این غار میرفتند و علت اینکه به آنها گفته میشود اصحاب کهف این است. گروه دوم گروهی هستند که به اینها ملحق شدند که اسمشان را بگذارید اصحاب رقیم؛ و اینها قرار شده که مهاجرت کنند، در خطر هستند. هر دو گروه ایمان آوردند، با همدیگر ارتباط پیدا کردند و قرار است بروند. داستانی که من دارم درست میکنم این است: این دو گروه در این غار که برای یکی از این دو گروه از قبل شناخته شده است، یعنی درون آن رفت و آمد میکردند، قرارشان در این غار است. داستان من این است که شواهد از درون متن نشان میدهد که شاید اینها همزمان وارد غار نشدند. از یک جا حرکت نکردند. یک گروه رفتند، گروه بعدی آمدند، دیدند آنها دارند استراحت میکنند، اینها هم خوابیدند. بعداً با همدیگر بیدار شدند. چرا؟ این سؤالی است که یکی از بقیه میپرسد. یعنی فرض کنید شما در گروه اول هستید، مثلاً جزء اصحاب کهف هستید، بیدار میشوید میبینید که آنها هم درون غار هستند؛ از آنها میپرسند که «كَمْ لَبِثْتُمْ»؛ چند وقت است که شما آمدید؟ شما از کی اینجا هستید؟ اگر با همدیگر آمده بودند، به نظر من این سؤال به نحوی سؤال قابل قبولی نبود. بنابراین میشود اینگونه فرض کرد که دو گروه ایمان آوردند، از هم جدا بودند، با همدیگر ارتباط پیدا کردند. با همدیگر تصمیم گرفتند بروند. محل قرار غار است. گروه اول رفتند، بعد گروه دوم آمدند. بعد این دیالوگی که اینجا گفته میشود یک مقدار شاید قابل فهمتر باشد که گروه اول از گروه دوم میپرسند.
اسم رقیم که در آن از «رقم» میآید، به معنای لوحیای که روی آن چیزهایی نوشته شده است. من میخواهم بگویم یک حس ادبیای اینجا وجود دارد. اینکه «رقیم» به نوعی با شمارشکردن و احصاء نزدیکتر است. فرض کنید شغلشان، هر چیزی که هست به عدد و رقم مربوط میشده است. من کاملاً حدس بدون پایه که اگر اینگونه است، آنهایی که اصحاب کهف هستند و آنهایی که اهل حساب و کتاب هستند ببینیم کدامشان بهتر حساب را نگه داشته است؟ نتیجه به نظر میرسد آنهایی که دارند سؤال میکنند احتمالاً اصحاب کهف هستند
[15:00]
و آنها که میگویند: «يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ» اصحاب رقیم شاید باشند. یک حسی از اینکه یک گروه از آن گروه بهتر میفهمند و با ایمانتر هستند هم شاید اینجا وجود داشته باشد.
من جلسۀ قبل در مورد آیۀ 19 گفتم دقت کنید؛ یک داستان درست کردم که مجدد میتوانید این آیه را بخوانید. چرا این موضوع را مطرح کردم؟ دفعۀ قبل هم روی این آیه مکث کردم برای اینکه شما وقتی شروع به خواندن داستان میکنید، یک آیهای است که میگوید: «ثُمَّ بَعَثْنَاهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصَىٰ لِمَا لَبِثُوا أَمَدًا»؛ در چکیده، یکی از چهار آیۀ چکیدهی داستان این است. بنابراین این آیه دارد شما را هدایت میکند که به آن لحظهای که اینها بلند شدند و این دو حزب دارند با همدیگر دیالوگ میکنند دقت کنید. یکطوری انگار کل ماجرا پیش آمده که این صحنه را شما خوب بفهمید که اینها چه دارند میگویند، آنها چه میگویند. اینها چه جوابی به آن میدهند. بنابراین یک وزنی داده شده به این آیۀ 19 و آیۀ 20 که بعد از آن میآید که به آن باید اهمیت دهید. نکته این است که یک آیهای است که از قبل برایش تدارک دیده شده است. وقتی به آنجا میرسید باید به آن توجه کنید. و یک عجایب و غرایبی در ضمایر و نحوۀ بحثکردنش بود. بنابراین خوب است که در موردش صحبت میشد.
آیۀ 19 را بخوانید؛ من به همین دلیلی که گفتم چون فکر میکنم خود قرآن دارد نظر ما را به این صحنه جلب میکند؛ رویش تأکید میکند، این عبارت «أَزْكَىٰ طَعَامًا»، «بِوَرِقِكُمْ هَٰذِهِ» به قسمتی که حرف پول و طعام و اینها هست، دقت کنید. یکی از دوستان چیزهایی نوشتند امروز در مورد اینکه به نظر میرسد که یک گروه پولدار هستند، یک گروه فقیرتر هستند. اینها را امروز نوشتهاند، قرار بوده من نخوانم ولی خواندهام. بحث را ایشان شروع کرد. فکر میکنم یک یادداشت طولانی یک نفر نوشت دربارۀ این ماجرا که اینها در غار دو نفر هستند، بعد ادامه پیدا کرد تا اینکه یک نفر نکتۀ اینکه آنها دو حزب شاید کهف و رقیم به اینها اشاره میکند را گفته بود. همان یادداشتی که ایشان نوشته را با دقت بخوانید. در مورد این مسئلۀ پول و خرید طعام دقت کنید. من هیچ قول و وعدهای نمیدهم که بخواهم بحث را ادامه دهم ولی میخواهم توجه شما را همانطوری که قرآن به آیۀ 19 و 20 جلب کرده، به این قسمت جلب کنم. در مورد اینکه این آیه اهمیتش چیست، شاید یک نکتهای بگویم. اگر موقعیت پیش آمد دربارۀ طعام و پول چیزهایی در ذهنم است که خیلی مهم نیست و حالت احتمال دارد که آدم دوست دارد بگوید که دیگران در موردش فکر کنند، مانند همان چیزی که الان گفتم؛ اینکه آیا اصحاب کهف و رقیم، همین تعبیری که من برایش میکنم درست است یا نه، واقعیتش این است که من نمیدانم. شاید یک عده بتوانند نتایج بیشتری، شواهد متنی بهتری برایش پیدا کنند.
۲-۲ مدت مکث در غار
یک نکتۀ کوچک دربارۀ سیصد و نه سال، هیچ کدام این حرفها، دو گروه بودن اینها، سیصد و نه سال واقعی است یا مردم گفتند، حرف خدا است یا حرف مردم است، هیچ کدام در آن تئوری کلیای که تا حالا ساختیم مطلقاً تأثیرگذار نیست. برای همین میگویم که این ادعاها اگر نظر آدم را جلب کند، کل مسئله ممکن است یکطوری لوث شود. فعلاً خیلی دور ایستاده بودیم، تا یک جایی یک چیزهایی ساخته بودیم، یک نکاتی در مورد داستان کهف گفتم. از داستان کهف فعلاً من نتیجهای در مورد آن تئوری به طور کلی نگرفتم. امروز امیدوارم در مورد داستان موسی و خضر که صحبت میکنیم برگردیم یک اصلاحی، یک تزریفی از تئوری انجام دهیم. حالا که بحث شده، در مورد این سیصد و نه سال، من چیزی که جلسۀ قبل یادم رفت بگویم و یک مقدار هم انتظار داشتم که یک نفر در گروه به عنوان اشکال مطرح کند، کسی مطرح نکرد. اشکال این بود که اگر این عبارتی که میگوید که «وَلَبِثُوا فِي كَهْفِهِمْ ثَلَاثَ مِائَةٍ سِنِينَ وَازْدَادُوا تِسْعًا» واقعی نیست، حرف مردم است که من گفتم اینگونه به نظر میرسد، بعد از آن میگوید: «قُلِ اللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثُوا» شاید این هم مانند همین حرفهایی است که میگویند سه نفر بودند، چهار نفر بودند، ادامۀ همان حرفهاست. ولی انگار جدی گرفتم که «وَازْدَادُوا تِسْعًا» درست است یعنی اینها نه سال بعد از آن درون غار ماندند. چیزی که باید جلسۀ قبل توضیح میدادم این بود که اگر این حرف مردم است، چطور آن قسمتی که دوست دارم درست باشد را میگویم درست است، یعنی از آن نتیجه میخواهم بگیرم یا به عنوان شاهد از آن استفاده میکنم که اصحاب کهف بعد از بیدارشدن دیگر به شهر برنگشتند… دیگر یاد بگیریم بگوییم اصحاب کهف و رقیم. یادمان باشد که اصحاب کهف، فقط اصحاب کهف نیستند. نکته به نظر من این است که وقتی گفته میشود «سَيَقُولُونَ ثَلَاثَةٌ رَّابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ وَيَقُولُونَ خَمْسَةٌ سَادِسُهُمْ كَلْبُهُمْ»؛ سه بودند با سگشان چهار، پنج بودند با سگشان شش، هفت بودند با سگشان هشت، درست است که میگوید که اینها حرف مردم است و مهم نیست ولی قبول دارید که بالاخره از این حرفها برمیآید که یک سگی بوده با یک تعداد آدم که به عدد انگشتان دست بودند. مثلاً میتوانید نتیجه بگیرید دویست سیصد نفر نبودند. یعنی ممکن است عدد دقیق آن دستمان نیاید. اگر حتی مردم گفتند سیصد و نه سال، دیگر ما مطمئن هستیم که بیست سی سال هم نبوده، خیلی زیادتر از این حرفها بوده است. مردم همینطوری یک چیز تاریخی را که نمیآیند تعداد را از دویست نفر به سه نفر برسانند یا تعداد سالها را از بیست سال به سیصد برسانند.
مهمتر اینکه اینجا یک «وَازْدَادُوا تِسْعًا» دارد؛ این دیگر خیلی عجیب است اگر یک نفر بگوید مردم هم گفته باشند مثل این است که نتیجۀ آن حرفها این است که یک سگی بوده است. اینکه سیصد بوده به اضافۀ نه سال، ممکن است سیصد و نه آن درست نباشد ولی اینکه این دو تا کلاً آن نه سال وجود ندارد، اینها برگشتند رفتند خانهشان چندان محلی از اعراب ندارد و همانطور که سگ در متن به آن اشاره شده، به اینکه اینها همانجا مردند هم به نظر من یکطوری در متن اشاره شده است. یعنی آیۀ 21، اینکه مردم آمدند و میگویند که اینجا برایشان یک مسجدی بسازیم… بعضیها میگویند اینها بلافاصله که بهوش آمدند، بلافاصله مردند. خیلی حرف عجیبی است. شاید منظورشان این است که تا مردم اینها را پیدا کردند همهشان مردند، فکر میکنم بسیار بعید است و یک مدت هم آنجا ماندند.
میخواهم بگویم استدلال من علیرغم اینکه مردم میگویند سیصد و نه، از «وَازْدَادُوا» میشود یک استفادهای کرد. یکی از دوستان گفته بود که «وَازْدَادُوا» میتواند فاعلش مردم باشند که مثلاً یک عدهای گفتند سیصد، یک عدهای «وَازْدَادُوا تِسْعًا» یعنی نه سال اضافه کردند. یک مقدار از لحاظ ادبی خیلی ترکیب خوبی درنمیآید. اگر اینگونه بود که «و یقولون لبثوا فی کهفهم وازداودا» به این برمیگشت ولی اینجا یک «لبثوا» داریم؛ فاعل «وازدادوا» باید فاعل «لبثوا» باشد وگرنه یک مقدار غیرعادی است. من فکر میکنم طبیعی این است که وقتی دو جمله به هم دیگر عطف میشوند، فاعل جملۀ اول با فاعل جملۀ دوم یکی است. هیچ کدام از اینها را در یک متن ادبی دلیل صد درصد نمیشود گرفت. اینها جزئیات داستان است که لزوماً در بحثهای ما دخیل نمیشود. اگر یک جایی از یکی از آنها بخواهم استفاده کنم حتماً در موردش تذکر میدهم که دارم از فلان قسمت بحثهایی که در مورد جزئیات داستان کردیم استفاده کردیم که اگر کسی اشکال دارد بعداً آنجا بتواند بیشتر صحبت کند.
یک یادداشتی هم در مورد اینکه این رشدی برای اینها اتفاق افتاده، خود خوابیدن طولانی آیا رشد برایشان آورده یا نه؟ من دفعۀ قبل تأکید کردم، الان هم تکرار و تأکید میکنم که اصل اینکه اینها در یک معجزۀ بسیار بزرگی شریک شدند، سوار ماشین زمان شدند، به سیصد سال بعد رفتند، از دنیا بریده بودند، دنیا هم از اینها برید، یک تجربهای مانند مرگ و دوباره به دنیا آمدن را عملاً تجربه کردند، اینها به شدت رشدآور است و به نظر میرسد که اینها احتمالاً در آن سالهایی که در غار ماندند به ایمان فوقالعادهای رسیدند اما اینکه خواب طولانی باعث رشد میشود یا نه… در مورد خواب در قرآن گفته میشود که شما وقتی که شب میخوابید یک اشارهای به این میشود که انگار در روز جراحتهایی برداشتید که در خواب ترمیم میشود؛ بنابراین قطعاً اگر منظور این است که اینها در طول سیصد سال خوابی که آنجا هستند، فقط خوابیدند، رؤیا هم ندیدند، یعنی سیصد سال این آدمها یک تجربهای مثل خوابی در حد مرگ، یعنی یک خواب استثنایی کردند بنابراین مانند یک کودک متولد میشوند؛ همۀ جراحتهایشان مثل اینکه برطرف شده، در معجزه هم شرکت کردند، یک زندگی بعد از خواب خیلی خیلی همراه با رشد و ایمان فوقالعادهای را احتمالاً تجربه کردند. فقط مسئلۀ بریدن از دنیا و جداشدن از دنیا نیست، خود این خواب هم به این معناست. منتها اینکه آیا در این خواب، این پهلوشدن، آن پهلوشدنشان مثل اینکه فکر کنید انگار روی ذهنشان در خواب چیزهایی میگذرد، رؤیاهایی میبینند، اتفاقهایی میافتد، آن هم ممکن است. من منکر نیستم. آن چیزی که قطعی است این است که اینها تجربهای شبیه به مرگ دارند؛ سیصد سال خواب انگار همۀ گذشتهشان را پاک میکند، جراحتهایشان را خوب میکند به اضافۀ اینکه در یک دنیای جدیدی کاملاً به دنیا میآیند و مثل یک بچهای که بیگناه است و مجدداً در یک جهانی قرار گرفته، اینها خیلی قطعی است. در عین حال ممکن است یک چیزی بیشتر از این هم باشد. چرا اینقدر روی اینکه اینها چقدر مکث کردند تأکید است؟
۳- عرفان و رشد
من اصطلاح عرفان را به کار میبرم. بارها در جلسات قبل هم روی این تأکید کردم که واژۀ عارف در ادبیات ما زیاد به کار میرود. من تأکید داشتم و دارم که همان چیزی که قرآن میگوید مؤمن، بارها این را گرفتم که مؤمن، مسلم، این واژهها در قرآن وقتی به کار میرود، خیلی آدمهایی که مؤمن هستند و مسلم هستند سطح بالا هستند.
[30:00]
یعنی این گونه نیست که مؤمن یعنی کسی که اشهد گفته است. مسلم یک آدمی مانند ابراهیم، مؤمن آدمهایی مانند پیامبران. «یؤمنون بالغیب» و «متقین» اینها سطح آن چیزی که در قرآن عرضه میشود به عنوان آدم محسن و مؤمن از خود قرآن برمیآید که یک مقدار استاندارد قرآن بالاست. من فکر میکنم چند بار همین اصطلاح را به کار بردم. بنابراین خیلی این اصطلاحاتی که عرفان و عارف و سیر و سلوک، اسمگذاریهای جدیدی برای مفاهیمی است که در قرآن آمدند، یعنی همین چیزی که ما در قرآن به آن رشد میگوییم، همین چیزی که موسی دنبالش است، شما میتوانید به آن بگویید سیر و سلوک؛ آدمها بالاخره از یک جایی شروع میکنند، به ایمان میرسند و میخواهند که این ایمان را ادامه بدهند به ایمان کامل یا اسلام به معنای کامل خودش برسند، به توحید به معنای مطلق خودش برسند و یک راهی را باید طی کنند؛ میخواهید اسمش را رشد بگذارید، اسمش را سیر و سلوک بگذارید. ما از یک مرحلۀ مقدماتی شروع میکنیم، از یک جسمانیتی شروع میکنیم، کمکم به یک جایی میرسیم که میتوانیم عروج کنیم و به مراحل رشد خودمان برسیم. این مفهوم بسیار بسیار مهم است که اگر کسی اینگونه نگاه نکند… من وقتی میگویم عارف، شاید اگر از من بپرسید تعریف آن چیست، یعنی آدمی که به اصطلاح خودشان اهل طریقت است؛ راهی را میخواهد طی کند؛ اهل سیر وسلوک است. آدمی که مؤمن است، اظهار ایمان میکند و اهل شریعت است ولی شریعت را راهی برای رفتن نمیبیند. شریعت یعنی این مجموعه اعمال دینیای که ما انجام میدهیم؛ شما میتوانید تصورتان این باشد که یک کارهایی دارید میکنید، چه به شما رشد بدهد یا ندهد، اینها دیگر خیلی مسائل فرعی است. اصلاً معلوم نیست برای رشد باشد. اگر اینگونه نگاه میکنید، شما مخالف با عرفان هستید و من هم مخالف با شما هستم اگر اینگونه نگاه میکنید. شریعت در واقع همان چیزی است که عرفا به آن ممکن است اسم طریقت بدهند. یک راهی برای رفتن باز شده است؛ نمازخواندن، اگر پنج وقت در روز نماز میخوانید ولی این به شما حسی نمیدهد، باعث ذکرتان نمیشود، محتوای اینگونه ندارد، اگر هر روزی یک چیزی یاد نمیگیرید، اگر احساس خاصی نسبت به توحید پیدا نمیکنید، قرآن میخوانید به شما رشد نمیدهد، اگر این چیزها نیست به نظر من خارج از این جرگۀ مؤمنینی هستید که دارند به شریعت به طور درستی عمل میکنند. بعضی از افراد فکر میکنند شریعت همینطوری یک چیزهایی از ما خواستند، ما اینها را نمیخوریم، آنها را میخوریم، این کار را نمیکنیم، آن کار را میکنیم، قرار هم نیست به جایی برسیم؛ نه، قرار است به جایی برسیم. در همین دنیا قرار است ما به رشد برسیم و قرار است که این دین برای ما همین را فراهم کند. در واقع شریعت و دین و اینها همه مذهب هستند یعنی یک راه رفتن هستند. اگر به این صورت به آن نگاه نکنید یک چیزی در دیدگاهتان کم است. من این را بارها گفتم. عرفا آدمهایی هستند که روی این مسائل تأکید دارند؛ روی سیر و سلوک تأکید دارند. هر کسی روی رشد یا سیر و سلوک، حالا هر اسمی که میخواهید برایش بگذارید تأکیدی ندارد، یک طوری از نظر من خارج از لیگ برتر است؛ در لیگهای دستۀ پایینتر دارد بازی میکند. کسی را که نمیخواهیم تکفیر کنیم ولی قرآن اینگونه نمیگوید؛ قرآن به ما میگوید که یک راه رشدی فراهم شده، شما قرار است که از ظلمات به نور برسید. صد آیه میشود ردیف کرد که شما در اثر ولایت الهی رشد میکنید، به یک جایی میرسید. این انبیاء هم تافتۀ جدا بافته نبودند، اینها هم رشد کردند، به مراحل بالای رشد رسیدند. سورۀ کهف از این نظر… من این بحث را دارم مطرح میکنم برای اینکه در سورۀ کهف این یک مفهوم مرکزی است و نمیشود بدون اینکه اینگونه نگاه کنید اصلاً سوره را به نظر من خوب بفهمید.
۱-۳ لزوم داشتن استاد
نکتۀ دیگر دربارۀ تأثیر اینکه آیا استاد باید داشته باشیم یا نه؟ من یکطوری در بعضی از بحثها اینگونه احساس کردم که از تأکید من روی اینکه رابطۀ بین موسی و خضر رابطۀ استاد و شاگردی است شاید این برداشت پیش آمد که استاد واجب است. من در مورد اینکه استادداشتن واجب است یا نه اشارهای میکنم. نکته این است که حداقل اینکه استاد چیز خوبی است اگر یک استاد خوب یک نفر پیدا کند، معلوم است خوب است؛ این دیگر هیچ شکی در آن نیست. آن چیزی که مشکل است این است که ممکن است استاد بد باشد، بعداً همان مقدار متوسطی که میتوانستید به آن برسید را نرسیدید. استاد در هر زمینهای اگر استاد خوبی باشد چیز خوبی است؛ این اظهارنظر کلی من دربارۀ استادی و شاگردی است. اما استاد در سیر و سلوک و عرفان چکار میکند؟ من میخواهم مقدماتی بگویم و بعد یک نمونهای که در داستان یوسف و برادرانش قبلاً به آن اشاره کردم را یک مقدار دقیقتر در موردش بگویم برای اینکه فکر میکنم آنجا یک چیزی شبیه رابطۀ استاد و شاگردی در قرآن هست. به غیر از داستان موسی و خضر که یک مقدار با صراحت مسئلۀ استاد و شاگردی در آن مطرح است.
قبلاً من در جلساتی گفتم، حالا هم که حرف استاد شده است. استاد یا میخواهید بگویید مرشد، چون اینجا کلمۀ رشد آمده و میشود گفت که خضر سمت مرشدی برای موسی دارد یعنی میخواهد به او رشد بدهد. یکی از کارهایی که نسبت میدهند به اینکه استاد میتواند انجام بدهد یا مرشد میتواند انجام بدهد این است که یک کسی که میخواهد سیر و سلوک کند به جاهایی میرسد که اصولاً در یک حالتی یک مناجاتی خیلی برایش لذتبخش میشود و یک بار تذکر دادم که یکی از نکات منطقیای که دربارۀ رابطۀ استاد و شاگرد در زمینۀ عرفان میگویند این است که استاد تعیین میکند برای شاگرد که الان وقت لذتبردن هست یا نیست. مثل اینکه جاهایی را به او میگوید الان بدو، فقط کار کن، هیچ چیز لذتبخشی، حتی اذکار لذتبخش هم نگو و برو. یک جاهایی برعکس، یک حالت ریلیفی که الان مثلاً خوب است که یک مقدار به اینجایی که رسیدی، از این اذکار اگر لذت میبری لذت ببر یا همینطور. اینها برای خود شاگرد سخت است که تحتتأثیر قرار نگیرد. اگر فرض کنید در یک مرحلهای از سیر و سلوک مشاهداتی دارد که خیلی جذبشان شده، چقدر باید به آنها اهمیت بدهد یا حتی در متون عرفانی میخوانید که بعضیها دچار یک مکاشفاتی میشوند که یک خطاهایی در آن هست و اینها ممکن است خطرناک باشند و باعث گمراهی شوند. مثالهایش در صدفۀ عارف میگویند یا همان کلمۀ صدفه را شاید در اینترنت سرچ کنید، چیزهایی پیدا کنید. به هر حال حتی ممکن است مشاهدات همراه با خطا داشته باشند. این یک نکته است که یک آدمی که یک راهی را رفته جاهایی را میشناسد، مثل اینکه یک بار تا ته غار رفته، پیچ و خمهایش را بهتر میداند، شما را راهنمایی میکند که آنطرف خطرناک است، نرو، از اینطرف برو یا این راه نزدیکتر است، از آن راه بروی دورتر میشود و از این حرفها.
یک نکتۀ دیگر در مورد استاد که من میخواهم یک مثالی از سورۀ یوسف بزنم این است که اینها چیزهایی است که خود عرفا دربارۀ اهمیت استاد میگویند. اینکه همۀ ما در سابقۀ زندگیمان، با توجه به اینکه پرفکت زندگی نکردیم، پرفکت زندگینکردن فقط گناهکردن و گناهنکردن نیست، اتفاقهایی ممکن است در زندگی برای آدم بیفتد که تأثیرات بدی روی روحیۀ آدم بگذارد که اینها در یک جاهایی خودشان را در سیر و سلوک نشان میدهند. الان مثال میزنم که یک مقدار روشن شود. یک استاد، یکی از وظایفش، یکی از کارهایی که میتواند برای یک شاگرد کند این است که این نقایص وجودی این آدم را سعی کند که یکطوری رفع کند؛ مثل اینکه یک گرههایی وجود دارد، این گرهها را باز کند. اینکه چه چیزهایی ممکن است جلوی رشدش را بگیرد. بگذارید به عنوان مثال چیزی بگویم که شاید این ملموس شود. شما یک آدمی را تصور کنید که به نهایت ایمان رسیده و نهایت شناخت از اسماء و صفات الهی. یعنی آدمی را تصور کنید که در تمام مدت، مانند یک اوجی در رشدکردن، در تمام مدت در حضور خداوند است و متوجه این معنا هست که این جهان، خودش، هر چه هست، اینها از خداست و خدا الان به عنوان قادر مطلق، عالم مطلق حضور دارد. من سؤالم این است، یک چنین آدمی اگر به شناخت کافی و کاملی هم از اسماء و صفات الهی رسیده باشد و میداند که خداوند المؤمن المهیمن است، ایمنیبخش است، نگهبان است، امکان دارد یک چنین آدمی حس اضطراب داشته باشد؟ نمیتواند. کلاً اگر من به توحید رسیدم به این معنا که همه چیز را از خدا میدانم و میدانم که این خدا نگهبان و امنیتبخش است. اگر من یک آدمی هستم که اصولاً احساس امنیت نمیکنم، دچار اضطراب هستم، این اضطرابها، اضطرابهای خیلی گنگی است. بعضیها کلاً آدمهای مضطربی هستند. این حالت اضطراب با سیر و سلوک جمع نمیشود.
نکته این است که ما حالتهایی در درونمان است که اینها مانع از این هستند که ما با بعضی از اسماء الهی خو بگیریم. آدمی که مضطرب است یعنی اسم مؤمن و مهمین را هر چقدر هم میخواهد فکر و ذکر داشته باشد، آخرش مثل اینکه… مگر اینکه اگر واقعاً با آن خو بگیرد، با آن اسم آشنا شود، نباید این حالتها دیگر باقی بماند. دهها حالت شما میتوانید بگویید: حالت بیصبری و حرص و هر موردی که میخواهید بگویید در مورد یک آدم، نمیشود من این حالتها را داشته باشم و بعد در عین حال بگویم که در سیر و سلوک به جایی رسیدم؛ برای اینکه اگر به جایی رسیده باشم این حالتها خود به خود باید زائل شده باشد. بنابراین برعکس، اگر از دوران کودکی، از دوران نوجوانی، جوانی کارهایی انجام دادم، تروماهایی را در زندگی خودم داشتم که دچار مشکلاتی شدم، اینها مانع سیر و سلوک من در مراحلی میشوند یعنی به جاهایی نمیتوانم پیش بروم. احتمالاً شنیدید که یکی از مهمترین کارهایی که اساتید و مرشدها میکنند به شاگردهای خودشان ذکر میدهند. ذکر مخصوص آن شاگرد را میدهند؛ یعنی ایده این است که مثلاً اگر این آدم مضطرب است، به همان اسمائی اشاره کنید، به همان اسمائی او را خو دهید که باعث شود که این این حالتش رفع شود. بعضی از نقایص را ممکن است با تکرار اذکار بشود از بین برد. یکی از کارهایی که اساتید میکنند این است که میگویند مرشد یک آدمی است که وقتی کسی را میبیند، نقایصش را میبیند، مرضهایش را میبیند و بعد برای آن مرضها درمانهایی پیدا میکند از جمله با ذکردادن.
من میخواهم بگویم در قرآن یک اشارهای شده به این مسئله در داستان یوسف و برادرانش. من ارجاع میدهم شما را به مفصل بحثی که در جلسات داستان مربوط به یوسف کردم، اینجا فقط در حد اشاره میگویم. در قرآن اشارههایی هست که شما آنجا میبینید که برادران یوسف به دلیل اینکه این کار فجیع را در دوران جوانی خودشان انجام دادند، زمانی که جاهل بودند، زمانی که مست بودند. واقعیت این است که اصلاً نفهمیدند که چه فاجعهای بوجود آوردند. وقتی که نفهمی که چه کار بدی کردی، نمیتوانی توبه کنی. اگر عظمت گناه را در نظر نگیری و نفهمی، واقعاً نفهمی نه اینکه همینطوری فکر کنی گناه من خیلی بزرگ بوده، اگر حسش نکنی، نمیتوانی توبه کنی؛ توبه نکنی، آن مثل یک کانون عفونی باقی میماند؛ تا آخر عمرت ممکن است تو را تحتتأثیر دهد. من نشانههایی در همین داستان نشان دادم که میبینید که این آدمها آنگونه که باید، در حالی که یک رشدی کردند، معقول شدند، آنقدر هم رشد نکردند که باید به عنوان پسر یعقوب رشد میکردند.
[45:00]
راه چاره این است که یکطوری آن کانون عفونی را از بین برد. من آن موقع یک اصطلاحی بکار بردم به صورت تمثیلی، الان میخواهم رویش تأکید کنم؛ مثل این است که یک جایی استخوان یک نفر در کودکی شکسته، بد جوش خورده است، هیچ راهی نیست به غیر از اینکه این استخوان را دوباره از همانجا بشکنید، سعی کنید که درست این دفعه جوش بخورد. موضوع این است که این برادران آنقدر رشد کردند که اگر یک بار دیگر در همان صحنه قرار بگیرند، یک بار دیگر در همان موقعیتی قرار بگیرند که آن گناه اولیه را انجام دادند، این دفعه درستتر عمل میکنند، اگر پرفکت عمل نکنند، بالاخره عکسالعملهای بهتری دارند و این باعث خواهد شد که اینها یک رشدی کنند. شاید کلاً بتوانند آن خاطرۀ قدیمی و آن کانون عفونی را کاملاً معالجه کنند. یعنی آن استخوان از همانجا بشکند و اینها الان دیگر عقلشان میرسد توبه کنند و آن استخوان درست جوش بخورد و مسیرشان به سمت رشد اگر یک اعوجاجی در آن بوجود آمده، اگر مشکلاتی در آن بوجود آمده برطرف شود.
کاری که یوسف میکند همین است؛ که با یک عملیات خیلی محیرالعقولی به آنها میگوید بروند، آن برادر کوچک را بیاورند. برادر کوچک را با یک ترفندی که در قرآن با اعجاب از آن یاد میشود که هیچ راهی نبود به غیر از این کاری که یوسف کرد که این برادر کوچک را پیش خودش نگهدارد و اینها را یک بار دیگر دست خالی بفرستد سمت خانهشان پیش یعقوب. اینجای داستان است که شما میبینید که این برادران یک تحولی در آنها ایجاد میشود، ابراز میکنند. یوسف از یک طرف هم دارد به آنها امکان این را با این صحنهسازی میدهد که کار خودشان را جبران کنند. آدم کاری که سی چهل سال پیش کرده را نمیتواند جبران کند. بلایی را که سر خانواده آورده را نمیتواند جبران کند مگر اینکه به او این موقعیتی را بدهی. این دفعه اینها گناهی نکردند ولی حاضرند برای اینکه این برادر کوچک اینجا نماند برده شوند. یکی از آنها که آنجا میماند، میگوید: من حاضر نیستم برگردم. و بقیه هم که برمیگردند، من آنجا تأکید کردم که مطمئن باشید تمام طول راه یاد این میافتند که دفعۀ قبل داشتند برمیگشتند که میخواستند دروغی که درست کرده بودند را بگویند. کل آن خاطرات برایشان زنده میشود و الان اینها، اولاً در یک شرایط ذهنی بهتری هستند، در یک شرایط روحی بهتری هستند، خیلی چیزها را میفهمند، خودشان بچه دارند، رابطۀ پدر و فرزندی را فهمیدند، میفهمند که چه افتضاحی به بار آوردند. به اضافۀ اینکه شما وقتی که در یک ماجرا به عنوان عامل و فاعل شرکت دارید با اینکه میایستید نگاه میکنید معمولاً قضاوتهایتان موقعی که ناظر هستید، خیلی قضاوتهای بهتری است تا اینکه وسط معرکه باشید. اینها این دفعه یکطوری ناظر یک ماجرا هستند و اینها همه باعث تصحیح ذهنیتشان میشود. تصحیح آن مشکلی میشود که در درونشان سالهای سال پیش آمده و من تأکید میکنم که در داستان نشانههایی است که مانع رشدشان شده است.
من میدانم نسبت به روانکاوی و مخصوصاً روانکاوی فرویدی آدمهایی که مذهبی هستند ریئکشن منفی دارند، من نمیخواهم تأکید کنم ولی شباهتهایی بین این نحوۀ معالجه با نحوۀ معالجه در روانکاوی فرویدی که به آن تخلیه یا کاتارسیس میگویند وجود دارد. شما در دیدگاه فرویدی آلفرد هیچکاک یک فیلمی ساخته از روی همین دیدگاه. دو سه فیلم ساخته است که اینگونه هستند. فیلمی است به اسم مارنی؛ این آدمی که شخصیت اول است هر وقت رنگ قرمز میبیند حالش بد میشود، بدون اینکه کنترل داشته باشد دزدی میکند؛ یک اختلالات روانی دارد. پایان داستان او در اثر یک اتفاقی به یاد میآورد که در کودکی مردی به مادرش حمله کرده و او یک ضربهای به سر آن مرد زده، مرد مرده، خونش روی دیوار پاشیده و او حساسیتش نسبت به رنگ قرمز از آنجا میآید. وقتی که این صحنههای کودکی یادش میآید خوب میشود.
نکته چیست؟ نکته این است که من در جایی با یک واقعیتی در زندگی خودم مواجه میشوم که حالت تروماتیک دارد. نمیتوانم آن را هضمش کنم، آن را در ناخودآگاه خودم میبرم، یک جایی دفن میکنم. تا وقتی که چنین چیزهایی در ناخودآگاه شخصیتان هست و با آنها درست مواجه نشدید، اینها از آنجا اختلالاتی ایجاد میکنند، مثلاً انرژیهای منفیای میفرستند. فروید حرفش این بود که همۀ مشکلات روانی از اینجا میآید. طبعاً یک چنین خاطرات تروماتیکی روی سیر و سلوک هم تأثیر میگذارد یعنی همین نمونهای که من گفتم. شما اصلاً لازم نیست که گناه انجام داده باشید، شاید در دوران کودکیتان یک اتفاقی افتاده که آن اتفاق باعث شده که شما بشدت مضطرب شوید؛ در دوران کودکی نتوانستید این را هضم کنید، دچار توهم شدید، فکر کردید که در یک دنیای ناامنی زندگی میکنید. چه انتظاری میرود از یک بچه که الان تحلیل کند که نه اینجا من دارم اشتباهی میفهمم امن است. احساس ناامنی شدید کردید و در یک دنیای ناامنی خودتان را احساس میکنید و تا آخر عمرتان هم این حالت اضطراب و ناامنی را دارید. بنابراین مواجهشدن با هر موقعیتی که نتوانید آن را درست تحلیل کنید و بفهمید میتواند مشکلاتی برای شما وجود بیاورد، روحیاتتان را به یک سمتهایی منحرف کند که دچار مشکل شوید.
من سعی کردم بگویم که چطور گناه یا یک تروما، یک ضربۀ روحی، یک موقعیت حلنشده در ذهن من میتواند ماجرای سیر و سلوک من را دچار اختلال کند برای اینکه این موقعیت حلنشده، مثلاً فرض کنید جایی که نباید میترسیدم، دنیا را ناامن دیدم بنابراین مثل اینکه نسبت به اسم مؤمن دچار یک انحرافی شدم؛ دنیا ناامن نبوده است. اگر من دوباره بتوانم برگردم و در آن موقعیت قرار بگیرم و بفهمم که چه اشتباهی کردم، چرا بیخود احساس ناامنی کردم، ممکن است مشکلم حل شود. کاری که یوسف با آنها میکند اینکه انگار دوباره آن صحنه را برایشان زنده میکند و اینها این دفعه چون آدمهای منطقی و معقولی شدند، سنشان بیشتر است میتوانند واکنش بهتری انجام بدهند، میتوانند آن موقعیتی را برایشان تروما ایجاد کرده، آنجا یک موقعیت گناهآلود است، این را بهتر بفهمند و بنابراین یکطوری این خاطرۀ جدید میچسبد روی خاطرۀ قدیم. وقتی این موقعیت جدید را میتوانند حل کنند، مثل اینکه آن موقعیت قدیم هم در ذهنشان بوده حل شده است.
من این مقدمات را گفتم که منظورم از عرفان و سیر و سلوک و رشد توضیح دهم. از نظر من همۀ قرآن و دین و همه چیز در جهت سیر و سلوک است. از این اسمها خوشم نمیآید ولی اینها متداول هستند؛ اگر بگوییم رشد، یک چیز سطح پایینتری به ذهنمان میرسد تا بگوییم سیر و سلوک. عرفا هی اصطلاح درست کردند، اکثر این اصطلاحها در قرآن چیزهای دیگری است. البته بعضی از عرفا این کار را نمیکنند، مثلاً بحرالعلوم خیلی از اصطلاحات قرآنی را برای نامگذاری مراتب عرفان و اینها بکار میبرد. ولی آنهایی که همهاش اصطلاح درست کردند، انگیزهشان چه بوده من نمیدانم. خیلی از اصطلاحاتی که در عرفان هست را ممکن است بتوانیم برایش معادلهای قرآنی پیدا کنیم و ممکن است کاملاً معادل نباشند. به هر حال، اولاً عرفان به این معنا، به معنای اینکه یک سیر و سلوکی هست، دین آمده، مذهب آمده که ما یک راهی را طی کنیم، به یک جایی برسیم، مراتبی وجود دارد، اولیائی هستند، انبیائی هستند، اینها همه واقعیت دارند و قرآن هم به طور مداوم دارد همین را به ما میگوید. و به اضافۀ اینکه استاد میتواند کارهایی بکند، استاد میتواند گیرهایی که وجود دارد را از بین ببرد، استاد میتواند به ما با روشهایی مانند یوسف، خیلی پیچیده یا با ذکردادن، یا هر چیزی، سدهایی که وجود دارد به سمت اینکه اسماء الهی در وجود ما تجلی کنند و انعکاس پیدا کنند را از بین ببرد به اضافۀ اینکه استاد ممکن است جاهایی که پیچهای خطرناک وجود دارد میتواند تذکرات خوبی بدهد؛ منتها من هیچکدام این حرفها را به این معنی نمیگیرم که وجود استاد، به این معنایی که الان شما میفهمید یعنی یک آدمی باشد و یک مرشدی باشد و احتمالاً ته یک اتاقکی نشسته باشد و شما پیش او بروید و به شما ذکر بدهد، اینها را ضروری نمیبینم. یعنی حرفهای من به معنی این نیست که یک چنین چیزی ضروری است؛ خوب باشد، خوب است دیگر و هیچ بحثی در آن نیست.
۴- سه پرده نمایش خضر و موسی
برویم سراغ داستان موسی و خضر و اصل ماجرا. من مقدماتش را گفتم، دربارۀ ماهی و این چیزها هم صحبت کردم. اگر از من بپرسید که این مقدمات در این داستان چکار میکنند، حداقل کاری که مقدمات میکنند مثل این است که به شما این احساس را میدهند که دارید به محضر یک آدم بزرگی میروید. خود آن دیدن شور و شوق موسی، این مسئلۀ زندهشدن ماهی، این مقدمۀ چند خطیای که وجود دارد یکطوری ما را هم مثل موسی مشتاق میکند که این عبد صالح را ببینیم. این یک آدم عجیبی است که موسی را دنبالش فرستادند و انتظار داریم که موسی که خدمتش میرسد، یک اتفاق عجیبی بیفتد و سؤال این است که چه اتفاق عجیبی؟ ما اتفاق عجیبی نمیبینیم. یعنی بیشتر داستان شبیه به یک کلاس درس شکستخورده است. آن نکاتی که جلسۀ قبل گفتم را تکرار نمیکنم؛ اینکه به موسی میگوید که تو نمیتوانی صبر کنی، میگوید: انشاءالله میکنم. بعد میبینید که نمیتواند بکند و بعد از یک مدت کوتاهی، بعد از دو سه ماجرا اعتراض میکند که به نظر من شاید مبهمترین و سؤالبرانگیزترین چیز از خود کارهایی که خضر میکند، شاید چون آنها را جوابش را میگیریم، این است که چرا موسی اینقدر بیصبری میکند بعد از این همه راهی که آمده و زحمتی که کشیده؟ بگذارید از همین مقدماتی که گفتم استفاده کنم و این مسئله را ربط بدهم به اینکه خضر کار بزرگی در این سه ماجرا دارد برای موسی انجام میدهد و اگر دقت کنیم ممکن است از همین متنی که جلوی ما هست بفهمیم که خضر دارد چکار میکند.
ادعای من این است که خضر همان کاری را میکند مشابه همین کاری که یوسف با برادرانش کرد. یعنی موسی در گذشتهاش موقعیتهای حلنشدهای دارد که مانع رشدش هستند یا حداقل سیر و سلوکش را به تأخیر انداختند و او را فرستادند اینجا تا خضر او را مداوا کند. مداوای خضر دقیقاً مانند همان کاری که یوسف با برادرانش میکند، به موسی گفته نمیشود که من چکار میخواهم با تو بکنم بلکه حتی یکطوری انگار دارد پنهان میشود. فقط به او گفته میشود که دستورالعملش این است که دنبال من بیا ولی نباید هیچ سؤالی کنی. من میگویم همۀ اینها جزء همین نمایشنامهای است که خضر ترتیب میدهد. حتی همین که میداند که او نمیتواند سؤال کند ولی به او میگوید: نباید سؤال کنی، اخراج میشوی. همۀ اینها جزء نمایش است. در واقع من تصورم این است: خضر موسی را دیده و آنقدر آدم مرشد سطح بالایی است که در یک چشمبهمزدن همه چیز را در مورد موسی الان میداند. میداند گیرش کجاست و میداند که چکار باید کند.
در واقع کاری که انجام میدهد این است که موسی را در سه تا از موقعیتهای مهمی که در زندگیاش حلنشده هستند قرار میدهد و این سه گره را باز میکند. داستان موسی در خود قرآن به این سه موقعیت اشاره میکند؛ یعنی از تاریخ چیزی نمیخواهیم بیاوریم، داخل خود قرآن است. اولین موقعیت فاجعهآمیز زندگی موسی این است که به دلیل تهدیدی که نسبت به زندگیاش وجود دارد به دستور خدا، موسی در چند روزگی یا در چند ماهگی از مادر خودش جدا شده و این را در یک صندوقچه یا سبدی گذاشتند و در آب رهایش کردند. شما یک لحظه در نظر بگیرید، همین الان شما یک بچهای را در چند روزگی یا چند ماهگی فقط از مادرش جدا کنید، چند ساعت جیغ بزند، شیر به او ندهید، تنها باشد، این خودش تروماست و تا آخر عمر ممکن است یک حس ناامنی و اضطراب یا بیصبری یا هر چه که میخواهید اسمش را بگذارید. من نمیدانم اگر یک بچه را از مادرش خدای نکرده به زور جدا کنند در شرایط بدی قرار دهند چه اتفاقی برای بچه میافتد.
[1:00:00]
اولین موقعیت به معنای واقعی کلمه تروماتیک زندگی موسی این است، بچهای که از مادرش جدا شده، در آب رها شده است. تصور کنید که اینجا جریان آب وجود دارد، آن تصویری از خواهرش است که انگار کنار رودخانه دارد میدود که دنبال این باشد که ببیند این سبد به کجا میرود. نشان میدهد که بچه را در جریان آب انداختند. آب از زیر سبد، از بالای سبد دارد روی بچه میریزد، مادرش نیست و این یک هول و ولایی در روح بچه ایجاد میکند که قطعاً تأثیرش را تا آخر عمر گذاشته است. این حالتهای تروماتیک در دو سال اول منشهای انسان را تاحدودی تحتتأثیر قرار میدهد. یعنی آدمی که در چنین شرایطی قرار میگیرد تا آخر عمر مشکلاتی را ممکن است تجربه کند. کاری که خضر میبینید انجام میدهد در این ماجرا این است که یک موقعیت مشابه خلق میکند. موقعیت مشابه این است که با موسی میرود داخل یک کشتی و بعد این کشتی را سوراخ میکند. یک لحظه تصور کنید که آب متلاطم است. اولاً شما این را مطمئن باشید که موسی خوشش نمیآید سوار کشتی شود یعنی بدون اینکه بداند. اینها چیزهایی نیست که آدم به آن فکر کند. آدمی که یک چنین چیزی از دوران کودکی، یک چنین ضربهای به او وارد شده نسبت به آب و صدای آب و در آب رفتن قطعاً یک واهمهای دارد. خیلی از آدمهایی که ترس از ارتفاع دارند، ترسهای فوبیایی دارند، اینها ممکن است از دوران کودکی چیزهایی در روحشان مانده باشد. بنابراین اصل سوار کشتیشدن، حالا فکر کنید کشتی رفته یک خرده تلاطم هم هست، خضر هم در حالی که در کشتی هستند، کشتی را سوراخ کرده، آب دارد وارد کشتی میشود. اینجا جایی است که موسی واکنش نشان میدهد. من میخواهم از موسی دفاع کنم که این سه کاری که خضر انجام میدهد روی نقاط ضعف موسی است. مانند زخمهایی است که روی آنها به شدت دارد فشار میآورد. اینکه موسی نمیتواند خودش را کنترل کند فکر کنید مثل این است که یک آدمی که ترس از ارتفاع دارد را میگویند یکی از راههایش این است که او را سوار هواپیما کنید. حالا یک نفر بیاید هواپیما را سوراخ هم کند. من یک بار یک دوست ترس از ارتفاعی برای من تعریف کرد که یکی از دوستانش اصرار کرده بود که بیا با همدیگر سوار هواپیما شویم خوب میشوی. مفصل تعریف میکرد که چه احساسات عجیبی به او دست داده است. منتها پرواز بدی ظاهراً نبوده است. گفت: وقتی فرود آمدم در حد فحش به این دوستم یک چیزی گفتم که دیگر هیچ وقت با من این کار را نکند و رفت. موسی را سوار کشتی کردند، سوراخش هم کرده است. بنابراین تا جای ممکن دارد انگار موقعیت مشابه بوجود میآورد و آخرش این موقعیتهایی که بوجود میآورد را حل میکند. این موقعیت مثل اینکه یک چیز خیلی قدیمی را از روح موسی میکشد بیرون، وقتی که این دومی حل میشود، آن اولی هم یکطوری التیام پیدا میکند. موسی بنابراین اینجا خطر غرقشدن هست. آیه را دقت کنید بعد از اینکه سوراخ میکند، موسی چه میگوید؟ میگوید: «فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا». نکته این نیست که آیا سوراخش میکنی که این بیچارهها مسکین هستند و این حرفها؛ خطر غرقشدن هست. یعنی چیزی که موسی میگوید اتفاقاً این حالت غیرمستقیم که نمیگوید من غرق میشوم، تو غرق میشوی، میگوید: اهلش غرق شوند. این حالت غیرمستقیم خودش نشان میدهد که ذهنیت یک کمپلکسی اینجا وجود دارد که مستقیماً نمیتواند به آن اشاره کند. یک نکتۀ دیگر دقت کنید، اگر خضر میخواست این کشتی را سوراخ کند، لازم نبود خودش و موسی سوار شوند و سوراخ کنند. نمایشنامه این نیست که فقط کشتی سوراخ شود و موسی اعتراض کند که چرا اموال مردم را از بین میبری. نمایشنامه، نمایشنامۀ ایجاد خطر غرقشدن و سوار کشتیشدن و همۀ اینهاست برای خود موسی. در عین حال خضر بعداً توضیح میدهد که اینجا هیچ اتفاق بدی نیفتاد. این کشتی یک چنین مشکلی داشت، من در واقع کشتی را نجات دادم. آن سکون و آن حس مثبتی که در اثر این توضیح برای موسی پیش میآید… موسی الان مؤمن است، الان آدمی است که سیر کرده به یک جایی رسیده، با خداوند آشناست، بنابراین این ترس بیهودهای که اینجا دارد، میتواند با این ترس به طور منطقی مواجه شود و آن توضیحات آرامشبخشی که آخرش خضر میدهد که هیچ چیز بدی اینجا پیش نیامده است. نه غرق شدند نه مشکلی پیش آمد، یک اتفاق خیلی خوب هم افتاد، این کشتی نجات پیدا کرد. اینها در واقع التیام آن زخم خیلی قدیمی در روح موسی است.
دومین زخم زندگی موسی آن ترومای وحشتناک مربوط به این است که ضربهای به یک نفر زد و مرد. پردۀ دوم نمایشنامۀ خضر این است که جلوی موسی یک نفر را میکشد و موسی یک بار به عنوان ناظر، ناظر یک قتل است؛ قتلی که حلنشدهبودنش از نظر من، همۀ اینهایی که من میگویم خیلی به نظر خودم مقدماتی است و خیلی آدمها ممکن است بتوانند این حرفها را تکمیل کنند اما خط کلی آن را اگر قبول کنید کافی است. مشکلی که موسی با آن قتل دارد مثل مشکل برادران یوسف نیست که نفهمیده باشد کار بدی کرده، برعکس. احساس گناه شدید نسبت به اینکه یک آدمی را کشته است. این ممکن است تا آخر عمر در وجود یک آدم بماند. در داستان گفته میشود که موسی گفت: «فَاغْفِرْ لِي فَغَفَرَ لَهُ». آیا موسی به همان مقداری که باید احساس کند که بخشیده شده و در ذهنش تمام شود، اینگونه شده؟ به نظر من داستان موسی و خضر میگوید نه. عبورکردن از ترومای قتل به این راحتی نیست. یعنی موسی احتمالاً همچنان احساس گناه میکند، هر روز برای روح آن شخص دارد دعا میکند، همچنان ملتهب است و اینکه با یک قتلی مواجه میشود، اعتراض میکند ولی بعداً میفهمد که این قتل خواست خداست. یک نفر باید به موسی بگوید: آن آدمی که کشتی قرار بوده آن روز کشته شود. غیرتوحیدی است اگر فکر کنی که من او را کشتم، او کشته شد. این اصلاً یک کاری بود که «هذا من عمل الشیطان»؛ چیزی که در آن داستان است. موسی مثل اینکه واقعاً برای شیطان انگار یک استقلالی دارد قائل میشود که این عمل شیطان است. عمل خضر عمل شیطان نیست. عمل موسی هم یکطوری عمل شیطان نبوده است. اگر این را موسی بتواند درک کند… این پردۀ دوم نمایش است، در موقعیتی قرار بگیرد که بتواند درک کند آن ماجرا از ذهنش پاک شود، توحیدی شود. بتواند یک درک درستی پیدا کند. عمل شیطانی انجام دادن در ظاهر عمل شیطانی است در باطن چیز دیگری است. برای موسی هم همین حالت را داشته است. این سه تناظرها با زندگی موسی را اگر اشتباه نکنم اولین بار ابنعربی کشف کرده و گزارش کرده است.
من یک پرانتز فقط باز کنم دربارۀ تفاسیر عرفانی؛ تفاسیر عرفانی عین معدن طلا هستند. جنبۀ مثبت خیلی ندارد. یعنی اینکه باید هزاران تن اینها را استخراج کنید، از داخلش یک کیلو طلا دربیاورید. من با اطمینان به شما میگویم که هر چقدر بخوانید خیلی چیزهای آن بیاستفاده است، غلط هستند، با قرآن تطبیق نمیکنند ولی واقعاً در آن طلا پیدا میشود؛ طلایی که در تفاسیر غیرعرفانی ممکن است پیدا نکنید. نمونهاش همین چیزی که احتمالاً اولین بار ابنعربی گفته است. بعضیها از قول افراد دیگر مستقل نقل کردهاند ولی معلوم نیست این مستقل باشد یا نه. اینکه ابنعربی ظاهراً اولین کسی است که تطابق این سه بخش مربوط به خضر با سه فراز اصلی زندگی موسی را شرح داده است.
فراز سوم چیست؟ من با اقتدای به ابنعربی دارم این فراز سوم را میگویم. فراز سوم جایی است که موسی به خدمت شعیب میرسد. من اسم پدر زن موسی را همیشه میگویم شعیب، با اینکه در قرآن اسم شعیب نیامده ولی به نظر میرسد که شعیب است و با اطلاعاتی که از تورات داریم، اینکه اسمش نیامده به معنی آن نیست که نیست، اینکه تأکیدی رویش نشده است. موسی در یک موقعیتی قرار گرفته در آن ماجرا بعد از قتل که آشفته است، گرسنه است، پریشان است؛ میرسد به جایی و دو دختر را میبیند. من قبلاً جاهای دیگری توضیح دادم که اینجا به نظر میرسد که یک ماجرایی عاشقانهای هست. میرود جلو آب میکشد. نکته این است که آیا انتظار پاداش و اجر دارد یا نه؟ اگر انتظار پاداش و اجر داشته باشد در مهمترین و حساسترین لحظۀ زندگیاش که یک اتفاقی که افتاده و یک کاری که انجام داده این را به خدمت شعیب دارد میرساند؛ زمینۀ پیامبریاش دارد آماده میشود. به عشق میرسد. خانواده پیدا میکند. همۀ اینها اگر کوچکترین ناخالصیای در آن باشد ممکن است در سیر و سلوک او ایجاد اشکال کند. مثل اینکه من از اول بروم سراغ یک استادی برای سیر و سلوک ولی پول هم بخواهم از این طریق دربیاورم. این بالاخره یک جایی گریبان من را میگیرد. یک عدم خلوصی در ابتدای کار وجود داشته است. کم و بیش در آن داستان هم که میخوانید یک چنین حسی است. مینشیند میگوید: «إِنِّي لِمَا أَنزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ»؛ دختر میآید میگوید که پدرم گفته بیا اجر به تو بدهم. او دنبالش راه میافتد. شاید یک اجری هم واقعاً دریافت میکند. معلوم نیست آن دیالوگی که بعداً موسی را برای دخترش به عنوان داماد میپذیرد، چند روز بعد یا چند ساعت بعد اتفاق افتاده است. شاید باید این اجر را نمیگرفت. من نمیخواهم در اینجا خیلی وارد جزئیات شوم. به نظر میرسد که تشخیص ابنعربی درست است. آنجا دو دختر هستند، اینجا یتیمین هستند و شباهتهای اینطوری هم ممکن است بتوانید برقرار کنید. یک اختلالی آنجا پیش آمده که به نظر میرسد که راهحلش این است که خضر در حالی که موسی گرسنه است مانند همان موقع، یک موقعیتی پیش میآورد، یک کار خیری که قرار است که انجام بدهند و اجری نگیرند و موسی حرف اجر میزند و این چیزی است که ماجرا را تمام میکند.
نکته این است که به هیچ وجه ماجرا نیمهکاره نمیماند. تئاتر همین سه پرده را به نظر میرسد دارد. اگر این حرف من را قبول کنید که این سفر در همان سال اولی که پیش شعیب هست اتفاق افتاده، بنابراین تروماهای زندگی موسی همینهاست. دیگر در آن ده سالی که پیش شعیب دارد زندگی میکند ترومایی در کار نیست. مشکلی برایش پیش نمیآید. اگر قبول کنید که آخری در واقع آخرین تروماست، اگر این حرفها را بپذیرید بنابراین نمایشنامۀ خضر سه پرده بیشتر ندارد در حالی که ظاهرش را که میخوانید به نظر میآید که این نیمهکاره مانده است. در نمایشنامۀ خضر خیلی مهم است که به موسی گفته شود که نباید اعتراض کنی در حالی که میداند که اعتراض میکند؛ چرا؟ برای اینکه موسی باید به خودش فشار بیاورد. مانند همان داستان اول را در نظر بگیرید آن کشتی را؛ موسی دندان روی جگر گذاشته، سوار کشتی شد. دندان روی جگر گذاشته دیده این دارد سوراخ میکند چیزی نگفته است. هی ایستاده، ایستاده تا اینکه آب آمده، یک خرده خیس شده. این آدم باید صبر کند. شما میخواهید به زخم عمیقی در روحش برسید. باید صبر کند تا اینکه شما بتوانید آن حالت را زنده کنید. اگر اجازۀ اعتراض داشت، آن اولش میگفت چرا سوراخ میکنی، قبل از اینکه سوراخ کرده باشد که اصلاً مسئلهای نیست. سوار کشتی شده، کشتی احتمالاً در یک آب متلاطمی است، چیزی نمیگوید. سوراخ دارد میکند، چیزی نمیگوید. اگر این تروما را در نظر بگیرید میفهمید که چقدر موسی صبور است در این صحنه و چقدر به او فشار آمده و چیزی نگفته است. یک نفر را جلویش کشتند، جلویش را نمیگیرد؛ میگذارد کشتن را انجام بدهد. مثالی که من میخواهم بزنم این است: مثل اینکه سه تا زخم خیلی عمیق ناجور در وجود موسی هست، درمانش این است که خضر تا جایی که میشود اینها را فشار بدهد. به او میگوید نباید داد بزنی ولی من میدانم تو داد میزنی. موضوع این است که موسی تا جای ممکن داد نمیزند و اجازه میدهد که خضر اینها را فشار دهد برای اینکه همینطوری هم دارد درمان میشود. بنابراین کل نمایشنامه اینکه، چرا خضر با اینکه میداند آن حرف را میزند؟ چرا موسی نمیتواند تحمل کند؟ اگر خضر تمام بانکهای منطقه را میزد موسی هیچ اعتراضی نمیکرد؛ ربطی به موسی نداشت. برو بانکها را همه را بزن. هر چقدر میخواهی دزدی کن، هر کاری میخواهی بکن.
[1:15:00]
این سه موقعیت است که برای موسی قابل تحمل نیست. برای اینکه کمپلکس، یعنی اینکه شما از حالت منطقی درمیآیید. نمیتوانید وقتی که با یکی از عقدهها، با یکی از کمپلکسهای روانیتان روبهرو میشوید، به آن فشار میآید از حالت عادی کنترلتان را از دست میدهید. موسی ماجرایش این است. یک آدمی که ترس از ارتفاع دارد، او را به هواپیما ببرید دیگر در شرایط عادی نیست که بخواهید بگویید من به تو گفته بودم که عرق نکن، حرف نزن. بعضیها موقعی که میترسند تند و تند حرف میزنند. بنابراین اینجا کل نمایشنامه سه پرده است.
من میخواهم یک کاری کنم که امیدوارم خضر را به عنوان بزرگترین استاد تاریخ سیر و سلوک ستایش کنید که یک آدمی است که بیخود موسی را نفرستاند پیش او. اینکه بهترین کار ممکن را دارد انجام میدهد و توضیحاتی هم بعداً میدهد در واقع آرامش را به موسی برمیگرداند و اصلاً این سؤال که چرا رشدی در موسی نمیبینیم سؤال درستی نیست برای اینکه این نوع کارهایی که انجام میشود خود موسی هم نمیفهمد چه شده است. مثل این میماند که بیماری رفته پیش یک پزشکی، شما از دردهایش خبر ندارید. سه بار میشنوید که این بیمار داد میزند و بعد هم از اتاق بیرون میآید. بعد هم شما میگویید اینکه سه بار داد زد، کاری هم نکرد. آخرین بارش هم که فشار دادند داد زد. بنابراین اتفاقی نیفتاده است. موسی وقتی برود برگردد پیش شعیب، خودش میفهمد که درمان شده است. میفهمد که اذکاری را که قبلاً میگفته و آن حس و حالی که باید پیدا میکرده را نمیکرده و شعیب تشخیص میداده که اینجا یک مشکلی هست، اینها را میتواند بگوید، میتواند بهتر عبادت کند و با سرعت صد کیلومتر در ساعت میتواند در سیر و سلوک خودش پیش برود. شما تئوریهای دیگر را در نظر بگیرید که مثلاً به موسی تعلیم صبر داده میشود. یا قرار است به موسی گفته شود که یک آدم عالمتر از تو وجود دارد. هیچ کدام از آن تئوریها اجزاء داستان را توجیه نمیکند. یک سؤال خضر مطرح کند، آن بلد نیست، این بلد است، معلوم میشود که خضر داناتر است؛ لازم نیست سوار کشتی کند. این بند و بساط یک معنای دیگری دارد. به هر حال فکر میکنم این یک تعبیری است که ما از ابنعربی به ارث بردیم. این از این طلاهای موجود در تفاسیر عرفانی است که یک جایی ابنعربی به آن اشاره کرده است. و یک خرده شرح و بسطش بدهیم فکر میکنم کل داستان را بتوانیم این قسمتش را توجیه کنیم. من جزئیاتش را همه را نگفتم ولی کلیاتش را فکر میکنم گفتم. اگر کسی سؤال دارد بپرسد.
– حضار: با توجه به آیۀ 68 که میفرمایند: «وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا»، اگر با توجه به فرمایش شما به آن تروما ربط داشته باشد، میشود اینقدر کلی مطرح شود؟ اینجا انگار دارد یک چیزی میگوید که هر کسی دیگری که در موقعیت حضرت موسی قرار میگرفت، چون راجع به این موضوعها خبری نداشت نمیتوانست صبر کند، چون انگار حضرت خضر دارند این را میفرمایند: چطور تو میتوانی صبر کنی، تو کسی که احاطهای به آن نداری از نظر علمی. حالا هر موضوع دیگری هم بود یا هر شخص دیگری جای حضرت موسی در همان مقامات هم بود میتوانست موضوع این فرمایش حضرت خضر باشد.
ولی مسئله این است که کارهایی که خضر میکند همهشان اینگونه هستند که یک جایی برای اعتراض وجود دارد. موسی را در نظر بگیرید که سوار کشتی شده، اتفاقی هم نمیافتد، خیلی هم به او سخت میگذرد؛ چیزی برای اعتراضکردن به خضر ندارد. نکته این است که اینجا یک شرایط روانی خاصی وجود دارد به اضافۀ اینکه یک چیز نامفهوم غیرمعقولی برای اعتراضکردن وجود دارد. به این جملۀ موسی دقت کنید که میگوید: «قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا». فرض کنید فقط ماجرا این بود که سوار کشتی میشدند، خود کشتی سوراخ میشد. موسی قطعاً بیصبریهایی میکرد ولی اعتراضی به چیزی نمیکرد. موسی را در شرایطی قرار میدهد که تحت این فشار است که چیزی برای اعتراضکردن هست و باید به خودش فشار بیاورد چیزی نگوید و نهایتاً میگوید. اگر این نکته منفی نبود، آن راهحل آرامشبخش نهایی هم بوجود نمیآمد. یعنی ماجرا این است که زمینههایی که بیصبری در موسی ایجاد میشود در این داستانها وجود دارد به اضافۀ یک چیزی برای اعتراضکردن که نتیجۀ بیخبری موسی است. موسی اگر آن سه نکته را بداند این حرفهایی که اینجا زده را نمیزند. نمیگوید چرا میخواهی اینها را غرق کنی، نمیگوید «قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ»؛ آیا یک نفس زکیهای را کشتی به غیر نفس؟ یعنی اگر آن بچه، بچهای بود که جرمی مرتکب شده بود، جا برای اعتراض نداشت. بیخبری موسی از همان نکاتی که بعداً خضر توضیح میدهد به اضافۀ حالت تروماتیکی که دارد باعث این اعتراضها میشود. نکته این نیست که همینطوری موسی را سوار یک کشتی در حال غرقشدن بکنید، اعتراضی کند. دو چیز با هم جمع میشود: یک وضعیت روانی خاص، یک زخمی که از قبل وجود دارد به اضافۀ بیخبری از حکمتی که آنجا وجود دارد. نمیدانم جواب دادم یا ندادم. فکر میکنم که اینجا مسئلۀ آن ابهام اینکه یک چیزی خلاف شرع واقع شده که خیلیها به آن اشاره میکنند وجود دارد و درست است. به یک معنایی موسی اعتراضهای درستی دارد انجام میدهد. اگر نکتهای نیست من در مورد شرع و این چیزها صحبت کنم؛ چون نکتۀ بسیار مهمی است.
۱-۴ خلاف شرع بودن کارهای حضرت خضر
در مورد این صحبت کنیم که اینجا یک چیز خیلی واضح وجود دارد و آن هم این است که اعمالی که خضر انجام میدهد و مورد اعتراض موسی قرار میگیرد به معنایی که ما اصطلاح میکنیم خلاف شریعت هستند. این دیگر حداقل از زمان حضرت نوح قرار است ما کسی را نکشیم. از قبل از آن هم اینگونه بوده؛ یعنی کشتن مبنای احکام و اخلاق از روز اول بوده است. چون به موسی هنوز شریعتی داده نشده ولی بالاخره نوح و ابراهیم و این پیامبران که بودند، حداقلش این است که کشتن نفس زکیه خلاف شرع است. آسیبرساندن به مال دیگران، چیزی نیست که قابل تحمل باشد از نظر اخلاق و شرع و هر چیزی که میخواهید بگویید. به اضافۀ سومی که خلاف شرع نیست. بنابراین اینجا نکتهای که وجود دارد این است که موسی از یک دیدگاهی مثل خود من و شما که به ماجرا نگاه میکنیم محق در اعتراضکردن به خضر است. در حالی که داستان که تمام میشود قرآن توضیحات خضر را که میدهد اصلاً مهم نیست برای شما قانعکننده است یا نه؛ مهم این است که قبول کنید از نظر قرآن قانعکننده است و از نظر موسی قانعکننده بوده است. بعضیها گفتند: توضیح در مورد قتل همچنان قانعکننده نیست، نظر شما مهم نیست؛ منظورم مهم نیست یعنی اینکه الان وقتی دارید داستان را میخوانید در کانتکست قرآن آن توضیح قانعکننده است. این مهم است برای اینکه داستان را بفهمیم. بعداً در مورد آن اصل توضیحات میشود جداگانه صحبت کرد. بنابراین ماجرایی که وجود دارد این است که مثل اینکه این چیزی که خیلی سر آن بحث شده، قرآن دارد تأیید میکند که یک چیزی ماورای شرع وجود دارد. شرع یک مجموعه قوانین مطلقی نیست که همیشه آدم به آن عمل کند. مثلاً عرفا استفاده یا سوء استفادههایی که کردند، بعضیها میگویند: شریعت برای اوایل سیر و سلوک است، از یک جایی که رد شوی دیگر شریعت به درد نمیخورد. مثلاً نماز هم لازم نیست بخوانی و از این حرفها. چیزی که ما اینجا میبینیم تأییدیۀ این نظریه است. ببینید در یک مرحلهای از سیر و سلوک استاد دارد کارهای غیرشرعی انجام میدهد. این یک مبحثی است که در کنار این داستان مطرح است و خیلی هم برجسته است؛ نمیشود این داستان را خواند و به این چیزها فکر نکرد. به نوعی بله، کارهایی که خضر دارد انجام میدهد خلاف شرع است؛ منتها معنی آن چیست؟ شرع به اصطلاح خود فقها همیشه حکم به ظاهر میکند. یعنی در شریعت شما فرضتان بر این است که علمتان محدود به عالم شهادت است؛ علم غیب ندارید. چیزها را در همان حد بین الاذهانی که همه میتوانند بفهمند، براساس همان حکم میکنید. مثلاً یک قاضی شهر اگر مطمئن هم باشد که این آدمی که اینجا هست قاتل است و حکمش اعدام است، حکم به اعدام نمیکند چون میداند؛ به دلایلی فهمیده است. فکر کنید یک حاکم شهری علم غیب دارد، هر کسی را پیش او میبرند او بلافاصله میفهمد که این جرمی مرتکب شده یا نه ولی حق ندارد طبق شرع خلاف ظاهر حکم کند. اینکه ما با یک چنین پدیدهای مواجه هستیم وقتی که دربارۀ شریعت داریم صحبت میکنیم خیلی واضح است. مسئله اینجا این است که کسی که از غیب اطلاع دارد، علم بیشتری دارد میتواند کارهایی کند که از نظر دیگران ممکن است غیرشرعی به حساب بیاید. قاضیای که علم غیب دارد نه در دادگاه خودش که دارد حکم شرع را جاری میکند، خارج از دادگاه ممکن است مأمور شود از طرف مقامات بالای غیبی که مثلاً یک قاتلی را جزایش را بدهد.
میخواهم بگویم شک نکنید در اینکه شرع مربوط به عالم شهادت است. اگر علم غیب را بیاورید در کار، دیگر اصلاً معنی پیدا نمیکند. الان خضر میداند که این بچه یک چنین وضعیتی دارد و میتواند به پدر و مادرش آسیب بزند و کاری که دارد انجام میدهد به نفع خود بچه است، به نفع پدر و مادرش است که این دیگر نباشد. بنابراین یک حکم الهی را جاری میکند. این احکام الهی این فرمی به وسیلۀ بیماریها جاری میشوند، به وسیلۀ قاتلها جاری میشوند، به وسیلۀ انواع سوانحی که بوجود میآید، همۀ اینها همین احکام الهی را دارند جاری میکنند. آدمی که میمیرد بنا به مصالحی مرده است.
[1:30:00]
شما اگر دنیا را اینگونه نگاه نکنید نگاهتان توحیدی نیست. من بارها این را در جلسات مختلف موسی و خضر اشاره میکنم؛ چون اینجا مسئلۀ شریعت، مسئلۀ شرع و هزاران مسئلۀ فلسفی عمیق در این داستان قابل بحث است. من در مورد شرع که همیشه بحث میکنم میگویم ببینید خضر آن اطراف قاتل نداشت که شیطان بیاید او را تحریک کند و برود آن بچه را بکشد؛ که این اتفاق نرمالی است که میافتد وقتی قرار است یک بچهای کشته شود. گاهی قرار است یک بچهای کشته شود بنا به دلایلی. معمولاً این قتلها را قاتلان انجام میدهند نه عبد صالح خدا. اگر قاتل پیدا نشود عبد صالح خدا هم میتواند آن کار را انجام دهد. موضوع این است که شما از غیب بدانید که قرار است یک چنین کاری انجام شود. این نکتهای است که به مسئلۀ شریعت باید دقت کنید که شریعت حکم به ظاهر است، بنابراین علم غیب را بیاورید وسط کار و محدودیتهایی از یک نفر برداشته شده باشد بتواند کارهایی به این شکل انجام دهد، میبینید که میشود. یعنی خارج از شریعت احکامی وجود دارد که ربطی به ما ندارد.
آیا در سیر و سلوک به جایی میرسیم که بخواهیم شرع را کنار بگذاریم؟ این از آن دعواهایی است که بیشتر از اینکه من بخواهم واردش شوم میخواهم سعی کنم به شما نشان دهم که یک دعوای خندهداری است برای اینکه اگر به فرض هم که اینطور باشد، مثلاً بگوییم شما در این غاری که ده کیلومتر عمق دارد، هفت کیلومتر که میروید آنجا ممکن است بخواهید یک سری احکام شرع را نادیده بگیرید به دستور استادتان؛ من الان بیایم با شما که در دهانۀ غار هم نیستیم دعوا کنیم و همۀ آدمهایی که دارند دعوا میکنند که آیا اینگونه هست یا نیست؟ من میگویم به آنجا که رسیدید میفهمید که اینگونه هست یا نیست. اینجایی که ما هستیم که قرار نیست شرع را نادیده بگیریم در بین مردم. آن کسانی که شرع برایشان خوانده شده قرار نیست شرع را نادیده بگیرند و مطمئناً اگر قرار است یک جایی شرع نادیده گرفته شود، یک وعده نماز یک نفر بخواند یا نخواند در یک مراحلی از سیر و سلوک است که اگر هم این کار را بکند اظهار نمیکند به طور طبیعی. یعنی کسی نباید بیاید مسائل مربوط به غیب را جار بزند که استاد به من گفته یک عده میتوانی اینجا نماز نخوانی. دعوایی که بین مسئلۀ شریعت و طریقت و اینها میبینید در واقع از اینجا ناشی میشود که دم در همین غار یک دکه زدند که یک چیزی مصنوعی شبیه به غار درست کردند، در داخل آن به مردم فرض کنید مشروب میدهند، پول میدهند و میگویند که اینجا طریقت است، اینجا شریعت نیست. و دعوا هم بین این دکه است با دکۀ روبهرویی که شریعت میفروشد. کلاً ما دعوایی در مورد شریعت و طریقت به طور واقعی نداریم. اگر کسی سیر و سلوک کند به جایی رسید، آنجا میفهمد که آیا میتواند شریعت را کنار بگذارد یا نگذارد. الان بین مردم این حرفها را مطرح کردند که آیا در کیلومتر هفت غار جایی هست که از یک مسیری بروم که به شریعت لطمه بخورد یا نه، بحث بیخودی است. همانطوری شریعت برای عموم است این بحثها برای عموم نیست. بنابراین اگر کسی هم مطرح کرده اصالتی ندارد که ما بخواهیم در موردش اینجا بحث کنیم. شاید اینطور باشد شاید نباشد. چیزی که از قرآن میفهمیم این است که آدمهایی به جایی میرسند که میتوانند شریعت را نقض کنند به دلیل علم بیشتری که دارند، به دلیل اختیارات بیشتری که به آنها داده شده است. در واقع شریعت مثل ظاهر است و اینها باطن را میبینند. اگر حکمی به ظاهر کنید آن کشتی نباید سوراخ شود، اگر باطن را بفهمید باید سوراخ شود. بنابراین آسیبزدن به یک مال، اگر من بدانم که یک چنین ماجراهایی پشت پرده است هیچ اشکالی که ندارد بلکه واجب هم میشود. بنابراین یک مسئلۀ شریعت و طریقت و نقض شریعت اینجا هست که فکر میکنم به این فکر کنید.
مسئلۀ شر هم که به شدت اینجا مطرح است. یک لحظه اینگونه به ماجرا نگاه کنید که تمام قاتلهای زنجیرهای، تمام آدمهایی که در سراسر طول تاریخ مرتکب جرم شدند، یک لحظه برای خودتان تصویری بسازید که همۀ اینها خضر هستند، همۀ اینها از این نوع هستند و اینها اتفاقهایی بوده که به دلایلی باید میافتاده است، آن وقت یک جهانبینی دیگری پیدا میکنید. اینکه فکر کنید یک شیطانی هست، شر بوجود میآورد و این حرفها نتیجۀ این است که واقعاً فکر کنید که اتفاقهایی که میافتد مانند قتل آن بچه امر خیر نیست. اگر این داستان را اینگونه بخوانید که تعمیمش دهید به همۀ جرمهایی که در عالم دارد اتفاق میافتد که اگر ما علم غیب و باطن داشتیم توضیحاتی شبیه به این چیزهایی که آخرش خضر میدهد پیدا میکردیم برای همۀ وقایعی که در طول تاریخ اتفاق افتادند و دارند اتفاق میافتند.
نکتهای که یکی از دوستان در گروه اشاره کرد که نکتۀ خوبی است این است که این آیۀ «وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا» در واقع این داستان هم جواب مسئلۀ شرع را میدهد و هم اینکه به نحوی مجوز صادر میکند که آدمهایی که دچار مشکل شرع هستند تا حدودی حق دارند. یعنی اگر من با یک فاجعهای مواجه شدم که حکمتش را نمیدانم و احساس شرع کردم و حالت اعتراض پیدا کردم در شرایط موسی نسبت به خضر هستم که ته دلش میداند که او کار بدی نمیکند، عبد صالح است ولی نمیتواند اعتراض نکند. آدمیزاد با علم محدودش نمیتواند نسبت به چیزی که فکر میکند شر است ولو اینکه میداند شر نیست ولی نمیداند چرا شر نیست حالت اعتراض پیدا نکند. بنابراین مثل اینکه یک مجوز داده میشود. یک مجوز التیامبخش که از لحاظ دینی موجه است که شما یک جایی که نمیفهمید احساس بدی به شما دست بدهد، حس اعتراض داشته باشید که چرا جنگ شد، چرا اینگونه شد، چرا این بچهها کشته شدند و این حرفها. و توضیح قرآن این است که این نتیجۀ این است که خبر ندارید. اگر مانند داستان خضر خبردار میشدید، حکمتهای پشت پرده را میدیدید این مشکلاتتان برطرف میشد.
– حضار: در داستان خضر، مورد دوم که خضر یا عبد صالح که میگوید: «فَخَشِينَا»، فقط چرا از واژۀ «فَخَشِينَا» که ترجمهاش «ترسیدی» میشود، استفاده میکند؟ چون یک مقدار شاید این حالت احتمال در ذهن متبادر میکند که او احتمال میدهد، مطمئن نیست.
من فکر میکنم که شما باید اینگونه تعبیر کنید که علم خضر هم مطلق نیست؛ دانستن صد درصد نیست. منتهی در حدی هست که اقدام به عملی کند. من فکر نکردم. یعنی جوابی که دارم میدهم نتیجۀ این نیست که خیلی گیر داده باشم که چرا میگوید «فَخَشِينَا» ولی احساس من این است که خیلی از کارهایی که در دنیا انجام میشود، مثلاً یک احتمال بسیار ضعیفی باشد که این بچه متحول شود یا احتمال ضعیفی که پدر و مادرش به دلایلی تحت تأثیر قرار نگیرند یا اتفاقاتی بیفتد اگر خضر این کار نکند ولی احتمالات قابلصرفنظر کردنی است؛ یعنی خضر در حد خداوند نیست که علم مطلق نسبت به آینده داشته باشد. فکر میکنم در قرآن این انکار وجود دارد در مورد اینکه آیا کسی میتواند در مورد آینده علم داشته باشد، کسی میتواند غیب را بداند غیر از خداوند و این «فَخَشِينَا» هم تابع همین است. مثلاً خضر تشخیصش این است که این پدر و مادری که میبیند و این بچهای که میبیند باید او از بین برود، به نفع خودش و پدر و مادرش است؛ به این علم دارد. ولی علم دارد که آیا این بچه اگر الان این کار را نکند خودش فردا نمیمیرد؟ آیا بین این با پدر و مادرش به نحوی جدایی نمیافتد؟ ممکن است این چیزها جزئیاتی باشد که علم نامتناهی میخواهد و خضر ندارد ولی علمش کفایت میکند که تشخیص دهد که این کاری که دارد میکند خیر است. اگر بچه الان زنده بماند تا چند سال دیگر ممکن است پدر و مادرش شانس اینکه بچۀ دیگری داشته باشند را از دست بدهند. مثلاً سنشان بالا برود. من نمیدانم اینجا یک چیز مبهی است؛ فقط مسئله این است که «فَخَشِينَا» به گونهای معنیاش این است که علم قطعی ندارد. شاید صد درصد نیست، با یک احتمال ضعیفی ممکن است اتفاقهایی بیفتد که خضر از آن خبر ندارد. فقط خداوند است که غیب و آینده را به طور مطلق میداند و میتواند قضاوت کند. یکطور اظهارنظر و جملۀ محتاطانه است در حد علم خودش. حسم این است که میداند که این کاری که دارد انجام میدهد به نفع همه است؛ در آن خیر است.
– حضار: یکی از بچهها اشاره کرد در گروه که این ضمایر خضر به تدریج دارد میرود به سمت خدا؟
این خیلی در موردش بحث شده است. اگر تفاسیر را نگاه کنید یکی از ویژگیهای کلام خضر این است که: اینکه من خواستم این کار را کنم، ما خواستیم و خدا خواست در سه مورد پیش میرود. تعبیرهای مختلف گفتهاند، من در مورد این جلسۀ آینده بحث میکنم.