
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای سوره نور، جلسهی ۲۲، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه شریف، سال ۱۳۸۵
۱– مرور جلسۀ قبل
جلسۀ قبل دربارۀ آیۀ ۶۱ سورۀ نور صحبت کردیم؛ آیهای طولانی که راجع به مجوز غذاخوردن در خانههای دیگران است. از مقایسۀ آن سه بخش احکامی که پشتسرهم آمد، با آن سه بخشی که قبلاً ذکر شد، اینطور برمیآید که تأکید این آیه بر اختلالهایی است که مسائل اقتصادی ممکن است در خانواده ایجاد کند. در مجموعه احکامی که در ابتدای سوره آمده است، اول مسئلۀ واردنشدن به خانههاست، بعد مسئلۀ حجاب است، بعد مسئلۀ اینکه فقر و پدیدۀ بردگی ممکن است برای نکاح مشکل ایجاد کند و توصیههایی برای اینکه این مشکل را حل کنیم. نکتۀ سوم این است که متوجه باشیم که مسائل اقتصادی و اجتماعیای که مربوط به سلسلهمراتب افراد در نظام اقتصادی میشود و نمونۀ بسیار واضحش مسئلۀ بردگی است، میتواند در تشکیل خانواده و حفاظت از آن اختلال ایجاد کند.
بعد از قطعهای میانی که دربارۀ مسئلۀ تخلف بعضی از مؤمنان است، دوباره مجموعهای از سه حکم میآید. هریک از این سه حکم بهترتیب در ادامۀ سه حکم اول است:
۱. حکم اول از سه حکم قبل میگوید وارد خانهها نشوید. حکم اول از این سه حکم اتاقی را در خانهای به تصویر میکشد که مردم نمیتوانند به آن وارد شوند؛
۲. حکم دوم ادامۀ حکم حجاب است. میگوید زنهایی که مسئلۀ نکاح برای آنها منتفی شده است، میتوانند تا حدی حجاب را رعایت نکنند؛
۳. حکم سوم به مسئلۀ دخالت مسائل اقتصادی در مسائل خانوادگی مربوط میشود.
این تم مدام در این سوره هست که اجتماع بیرون خانواده میتواند حریم خانواده را بشکند. نکتۀ عمدۀ این اجتماع مسائل اقتصادی و معیشتی است. حکم سوم اوج استقلالدادن به خانواده دربارۀ مسائل اقتصادی است. چون اقتصاد و معیشت اساساً معطوف به امرارمعاش و بهدستآوردن روزی بود و باید باشد،1 فعالیتهای اقتصادی بیرون خانواده باید به این منجر شود که اهل خانه در خانه سر یک سفره غذا بخورند. این آیه با تأکید بسیار زیاد دراینباره صحبت میکند که خانوادهها باید از این نظر مستقل باشند. هرکسی غذایی را که تأمین کرده است، خودش باید بخورد. البته استثناهایی وجود دارد و بعضی افراد میتوانند به خانۀ دیگران بروند و سر سفرۀ آنها بنشینند؛ مثلاً کسانی که ناتوانی جسمی دارند و نمیتوانند کسب روزی کنند یا نزدیکان و دوستان صاحبخانه؛ ولی اساس را با تأکید بسیار زیاد بر این میگذارد که هر خانواده واحد اقتصادی مستقلی است. اعضای خانواده خودشان امرارمعاش میکنند و غذای خودشان را خودشان میخورند.
باید به نحوۀ زندگی بشر در ابتدای تاریخ توجه کنیم. در آن دوران که بعضی از آن تحتعنوان کمون اولیه یاد میکنند، بشر یک زندگی جمعی داشت و خانواده واحدی مستقل نبود. زمانی که بشر از طریق شکار زندگی میکرد و در غار به سر میبرد، غذاخوردن عملی دستهجمعی بود؛ مثلاً یک قبیله با هم به شکار میرفتند و بنابراین، غذا را هم با همدیگر مصرف میکردند (مثل سرخپوستها که اطلاع نسبتاً موثقی از آنها داریم. البته در بین سرخپوستها خانواده معنی داشت و هر خانواده چادری جداگانه داشت). بعداً که بشر تا حدی پیشرفت کرد و به جایی رسید که خانوادهها قادر شدند بهاستقلال زندگی کنند، خداوند حکم کرد هرکس بیت خود را داشته باشد و غذای خود را تهیه کند و مردم به خانۀ همدیگر نروند غذا بخورند. در حالتهای اقتصادیای که فقر زیادی وجود داشت یا امرارمعاش خیلی سخت بود، این حکم جایی نداشت.
در اینجا هم همانند قطعۀ سوم از احکام اولیه به نظر میرسد انسان آمادۀ نزول حکمی جدید است. در آن قطعه، از مؤمنان خواسته شد که به دیگران کمک مالی کنند تا بتوانند ازدواج کنند. در همین قسمت آیهای هست که شاید شدیدترین آیه در مخالفت با بردهداری باشد. این آیه بهنحوی به مسلمانان حکم میکند که اگر بردهای مکاتبه کرد، مکاتبۀ او را بپذیرید و آزادش کنید. در اینجا به نظر میرسد که انسان به مرحلهای وارد شد که بردهداری میتواند کمکم مُلغا شود. بنابراین، از این حرف میزند که مکاتبهها را بپذیرید و بردهها را بهطور قانونی آزاد کنید. در اینجا هم مثل این است که انسان از دورانی اقتصادی گذشته است و حالا خانواده میتواند استقلال داشته باشد. به همین دلیل، این حکم نازل میشود.
۲– پایان ناامیدکنندۀ سورۀ نور
بار دیگر میخواهم تأکید کنم که این آیه به یک معنا نقطۀ اوج سوره است. تشکیل خانواده و حفاظت از آن محتوای مرکزی این سوره است که در سراسر سوره بر آن تأکید میشود. این معنا در این آیه به اوج میرسد؛ به این ترتیب که واژۀ بیوت مدام و مدام تکرار و فوقالعاده بر آن تأکید میشود. جلسۀ قبل تأکید کردم که هیچ عجیب نیست که نقطۀ اوج اینجا قرار بگیرد. اصلاً جای نقطۀ اوج کمی مانده به پایان ماجراست.
[۱۰:۰۰]
اگر بپذیرید که اینجا با تأکید زیادی به محتوای اساسی سوره اشاره میشود، بعد این حرف من را قبول میکنید که این سوره بهطور ناامیدکنندهای تمام میشود. این سوره همان طور که آغاز خوشی ندارد، پایانش هم پایان خوشی نیست؛ چون بعد از نقطۀ اوج سوره، آیههایی میآید که به اطاعت از پیغمبر(ص) حکم میکنند و میبینیم جماعت مؤمنانی که اطراف پیغمبر(ص) هستند، چندان مطیع نیستند. کار به جایی رسیده است که پیغمبر(ص) آنها را دعوت میکند؛ ولی آنها بهعنوان مخالفت از جلسه خارج میشوند. تأکید میشود ﴿فَلْیَحْذَرِ الَّذِینَ یُخَالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ﴾ (نور/ ۶۳). بنابراین، این حالت تهدیدآمیزی که پایان سوره دارد، کلاً فضای این سوره را از حالت امیدوارکننده خارج میکند. اگر سوره با این آیۀ طولانی تمام میشد، فضا طور دیگری بود. دستکم از جنبههای تخلف و گناه آغاز سوره میرسیدیم به جایی که با احکامی که جنبۀ مثبت دارد، تمام میشد؛ ولی اینطور نیست. در درک این سوره بسیار مهم است که اینگونه تمام میشود.
به نظر میرسد پیام این پایان این است که نباید چندان امیدوار باشیم که این احکام مهار جنسیت و بردن آن به خانه و… تأثیر بگذارد و اجرا شود. این سوره با تصاویر بسیار بدی شروع میشود و با تصویر شاید بدتری هم پایان مییابد. فقط آیاتی در وسط سوره هست که از نور صحبت میکند. اقلیتی از انسانها هستند که ممکن است از جنسیت بهرههای لازم را ببرند و به آن نور و به آنچه باید، برسند. این فضای کلی زندگی بشر است. کلاً در تاریخ بشر بیشتر از جنسیت انحراف میبینیم تا آن جنبۀ مثبتش را. این جزو محتوای اساسی سوره است. سوره میتوانست خیلی امیدوارکننده شروع و تمام شود؛ مثلاً با نور آغاز شود و با نور هم پایان یابد. واقعیت اینطور نیست. جنسیت بیشتر عامل انحراف مردم است تا عامل هدایت آنها. به هر حال، این پایان سوره، بعد از نقطۀ اوج آن، با محتوای اصلی سوره بسیار مربوط است. محتوای اصلی این است که چندان احساس امیدواری به ما نمیدهد.
۳– چرا جنسیت وجود دارد؟
خوب است کمی از قالبهای تکراری بیرون بیاییم. اگر واقعاً به مسائل دینی ایمان داشته باشیم، این خیلی سؤال مهمی است که چرا جنسیت وجود دارد. این سوره به مسئلۀ جنسیت، تشکیل خانواده، درک جنبۀ مثبت جنسیت و… اختصاص دارد. نمیشود خداوند بیآنکه تدبیری اندیشیده باشد، چیزی را خلق کرده باشد و آن چیز جنبۀ منفی داشته باشد؛ آنطور که مسیحیت جنسیت را دخالت شیطان در امور خلقت میداند. این حس که در جنسیت چیزی شیطانی هست، متأسفانه در بسیاری از فرهنگها بود و هنوز هم شاید، حتی در فرهنگ ما، تا حدودی غلبه داشته باشد یا مثلاً وقتی که حرف از جنسیت و رابطۀ زن و مرد است، این موضوع غلبه دارد که این ارتباط را برای تولیدمثل میدانند. آنچه در این سوره هست، رفع این ابهام است؛ مثلاً در این سوره که دربارۀ جنسیت و رابطۀ زن و مرد و خانواده است، بچهها حضور ندارند. هروقت هم که ظاهر میشوند، جایی پشت دری گیر کردهاند. اگر فردی توالد و تناسل را علت بهوجودآمدن جنسیت بداند، میگوییم که این موضوع ضروری نبود. ضمن اینکه بهنحوی دیگر هم میشد که توالد و تناسل انجام شود. در واقع، این جواب اصلاً جواب آن سؤال نیست. بحثکردن دربارۀ جنسیت حالت آشناییزدایی دارد؛ یعنی چیزی است که بهقدری بدیهی است و با آن سروکار داریم که به چیستی آن فکر نمیکنیم. از این لحاظ خوردن از آن بدتر است.
۴– کاهش اهمیت ابتغای رزق
در ابتدای بحث دربارۀ این سوره گفتم که اگر بخواهیم آیهای را در این سوره انتخاب کنیم که نامفهوم باشد، همین آیۀ طولانی است. این آیه از این میگوید که خانۀ چهکسی میتوانید و خانۀ چهکسی نمیتوانید غذا بخورید. خوردن از نظر ما چیزی بسیار بدیهی شده است. گویی فراموش کردهایم که زمانی خوردن مهمترین نکتۀ شبانهروز بود. مردم از صبح که بیدار میشدند، همۀ کارهایی که میکردند، به این معطوف بود که خانواده یا عدهای بزرگتر دور هم جمع شوند و با همدیگر غذا بخورند. این نکتۀ بسیار مهمی است که محوشدن اهمیت خوردن در تاریخ بشر چه زمانی اتفاق افتاد. در طول تاریخ این روند را میبینیم که مدام بشر از نظر اقتصادی و فناوری به پیشرفتهایی نایل میشود و کمکم به اینجا میرسیم که زندگی و ابتغای رزق بسیار راحت میشود؛ در صورتی که در زمانهایی از تاریخ ممکن بود پیداکردن لقمهای غذا تمام وقت بشر را در شبانهروز بگیرد.
اکیداً توصیه میکنم دو مستند از فلاهرتی، مستندساز دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰، را ببینید؛ چون چیزی از روال زندگی در این فیلمها هست که به نظر میرسد کلاً نابود و فراموش شده است. ما در دورانی زندگی میکنیم که خیلی از چیزهای بدیهی و ساده را فراموش کردهایم. به همین دلیل، دیدن این فیلمها میتواند مفید باشد.
در آن زمان، فلاهرتی دو سفر انجام داد: یکی به قطب شمال و دیگری به منطقۀ آران. حاصل سفر اول فیلمی فوقالعاده جالب دربارۀ اسکیموهاست به نام نانوک شمالی. حاصل سفر دوم هم فیلمی بسیار جذاب به نام مردی از آران است. این فیلم بهخصوص بهدلیل حسی که از زندگی خانوادگی در آن وجود دارد، خیلی جالب است. فکر میکنم هر دو فیلم صامت است.
آن حالت ابتدایی زندگی را در این فیلمها میتوانیم ببینیم؛ حالتی که الان تقریباً دیگر وجود ندارد؛ حتی همان زمانی که فلاهرتی این فیلمها را میساخت، دیگر وجود نداشت، فقط در بعضی از نقاط بسیار دورافتاده از دنیا بود که هنوز آن حالت ابتدایی بود. در فیلم نانوک میتوانیم ببینیم که مسئلۀ اصلی بهدستآوردن و خوردن غذاست. تمام فیلم دربارۀ این است که نانوک، این شکارچی بزرگ اسکیمو، ماهی میگیرد و دوسهنفری شیر دریایی شکار میکنند. زندگی آنها تقریباً در بهدستآوردن روزی خلاصه میشود. فیلم مردی از آران هم به محتوای بحث من در اینجا خیلی نزدیک است.
به هر حال، ما در طول تاریخ به جایی رسیدهایم که اصلاً دیگر آن حالت تلاش برای بهدستآوردن معاش را در بشر نمیبینیم؛ یعنی نگرانی از گرسنهماندن فقط شاید در نقاط خیلی خاصی از دنیا، مثلاً در آفریقا آنهم در خشکسالیهای دورهای، باقی مانده باشد. در دیگر مناطق جهان، بهخصوص در کشورهای پیشرفته، مردم مشکل معاش را کمتر احساس میکنند.
[۲۰:۰۰]
اقتصاد و فعالیت شغلی اساساً برای امرارمعاش ایجاد شد؛ اما تمام این نظام اقتصادی و اجتماعی امروزه استقلال پیدا کرده است و بهخودی خود ارزش دارد؛ بهطوری که افراد بهشدت بهدنبال ارتقای شغلیاند؛ ولی اینطور نیست که تلاش آنها معطوف به کسب رزق باشد. مثل این است که سلسلهمراتبی ایجاد شده است و آدمها بهشدت کار میکنند تا پیشرفت کنند و به نوک هرم سلسلهمراتب برسند. این به آنها حالت رضایتی میدهد که به امرارمعاش ربطی ندارد. کف هرم هم که باشند، میتوانند امرارمعاش کنند.
در دوران پستمدرن، آنگونه که بودریار بسیار تأکید دارد، حتی مصرف هم به آن معنای لوکس زندگیکردن از بین رفته است. بودریار میگوید که ما در شرایط امروز، شرایط پستمدرن، فقط نشانهها را مصرف میکنیم؛ یعنی مثلاً وقتی ماشین آخرینسیستمی میخریم، مهم این است که این ماشین نمادی از ارتقای ما در سلسلهمراتب است؛ حال آنکه حتی ممکن است ماشین قبلی راحتتر و مناسبتر بوده باشد. هر بار که ماشینی گرانتر میخریم، در واقع نشاندهندۀ این است که مسیر پیشرفت را طی میکنیم. یا مثلاً در تهران سلسلهمراتب خانهها کاملاً مشخص است: محلههای جنوب شهر محلههای پایین است و هرچه بهسمت شمال میرویم، به محلههای بالاتر و بالاتر میرسیم. این موضوع اصلاً به این معنی نیست که داریم بهدنبال رفاه میرویم و بهمعنای واقعی کلمه، مصرف میکنیم. مهم این است که در سلسلهمراتب نمادینی که به وجود آمده است، پیشرفت میکنیم.
در این بین، خوردن ارزش خود را از دست داده است. گویی رابطۀ تلاشهای ما در زندگی با ادامۀ حیات از بین رفته است. در طول زندگیمان کمتر متوجهیم که برای ادامۀ حیات است که فعالیتی را انجام میدهیم. فعالیتها جنبۀ واقعی خود را کمی از دست داده است. این گرفتاری بسیار بزرگی است. واقعیت این است که مهمترین نکته برای بشر همان ادامۀ حیات است؛ یعنی اگر در بیابانی گم شویم، به تکاپو میافتیم و میفهمیم که مسئلۀ ادامۀ حیات چقدر مهم است. هرچه فعالیتهای ما از معطوفبودن به ادامۀ حیات دورتر میشود، قدر زندهبودن را کمتر میدانیم. این شاید بهترین پاسخ برای این پرسش باشد که چرا پدیدۀ خودکشی در تاریخ بشر وجود نداشت و پدیدهای مدرن است. بهعبارت دیگر، بشر آن فعالیت حیاتی را دیگر انجام نمیدهد و بنابراین، قدر حیات را نمیداند. مثل چیزی که رایگان به دست آورده باشد، تلاشی برای آن نمیکند. فردی که تمام زندگیاش هر روز آگاهانه بهشدت زحمت کشیده است تا حیات خود را حفظ کند، آن را بهراحتی از دست نمیدهد. همیشه بهنحوی متوجه است که این حیات چیز ارزشمندی است. تأکید میکنم که فعالیتهای ما همچنان بهطور ناخودآگاه معطوف به ادامۀ حیات است؛ ولی آگاهی ما از این نکته است که کاهش پیدا کرده است.
بشر دو حالت کاملاً متضاد را تجربه کرده است: وضعیتی حاد در دوران بسیار قدیم که فقط و فقط به امرارمعاش فکر میکرد و وضعیت حال که ممکن است انسانی در تمام طول زندگی خود اصلاً به این موضوع، بهعنوان مسئلهای جداگانه و حیاتی، فکر نکند. وقتی چنین حرکتی در روال زندگی بشر هست، خودبهخود بر فرهنگ او تأثیری عمیق میگذارد. در تمام سدههای هفدهم و هجدهم و شاید در اوج آن قرن نوزدهم، تأثیر آن را بر فرهنگ بشر میتوانیم ببینیم. به نکتۀ بسیار واضحی اشاره کنم. مارکس و فروید دو متفکر بزرگی بودند که در قرن نوزدهم بهدنبال همدیگر آمدند. این دو تأثیر بسیار عمیقی بر قرن بیستم گذاشتند.
تمام نظریههای مارکس بر این اساس است که امرارمعاش و اقتصاد مهمترین عامل زندگی و در واقع، زیربنای همۀ فرهنگ و تفکرات بشر است؛ یعنی بهنوعی میتوانیم بگوییم که مارکس غریزۀ صیانت ذات را که به امرارمعاش منجر میشود، بهعنوان مدل خود از بشر در نظر میگیرد و نظریهاش را بر آن میسازد. او نتیجه میگیرد که چون فعالیتهای اقتصادی اساس است و افراد در فعالیت اقتصادی در جهان سرمایهداری به طبقاتی تقسیم میشوند، طبیعی است طبقاتی که اکثریت را دارند، برای اینکه وضعیت اقتصادی بهتری پیدا کنند، بهسمتی بروند که وضعیت را از حالت سرمایهداری درآورند. سرمایهداری هم نمیتواند این مشکل را حل کند؛ چون جزو ذات اوست؛ ولی پیشبینیهای مارکس عملی نشد.
مارکسیسم تأثیر بسیار عمدهای بر فضای روشنفکری گذاشت. امروزه یکی از بحثهای بسیار متدوال در فضای روشنفکری دنیا این است: چه شد آن اتفاقی که میبایست میافتاد، نیفتاد؟ آیا در آینده بهشکل دیگری اتفاق میافتد یا باید کلاً آن را فراموش کنیم؟ بهخصوص بعد از فروپاشی شوروی که به نظر میرسید قدرت مارکسیسم عملاً به پایان رسیده است، آنهایی که همچنان به نظریههای مارکس وفادارند، این دغدغهها را دارند و دراینباره بحث میکنند. در کتابی تحتعنوان بحران کمونیسم مقالۀ خوبی از یکی از روشنفکرهای فرانسوی چاپ شده است. او حرف بسیار سادهای میزند. میگوید کمونیسم و مارکسیسم با بحرانی بسیار جدی مواجه شده است و آن این است که اصلاً دیگر طبقۀ کارگر وجود ندارد و همه کار خدماتی انجام میدهند. چهکسی میخواهد انقلاب کند؟ اصولاً بهزودی ممکن است همۀ مردم کاربرهای مستقلی در اینترنت شوند. اصلاً نظام اقتصادی دنیا دیگر آن نظام سرمایهداری بهمعنای قرن نوزدهمی نیست که طبقۀ اکثریتی بخواهد علیه طبقۀ اقلیتی قیام کند. البته بسیاری همچنان به مارکسیسم وفادارند. این عده بر این باورند که هرچند ممکن است شکل طبقۀ کارگر بهوضوح تغییر کرده باشد، از نظر محتوا همچنان میشود امیدوار بود که آن اکثریت در مقابل طبقۀ اقلیت بایستند.
شاید عمدهترین مسئلهای که سبب شد پیشبینیهای مارکس درست از آب درنیاید، این بود که مارکس متوجه اهمیت این روند نبود که امرارمعاش دارد اهمیت خود را در ذهن بشر از دست میدهد. درست است که امرارمعاش ذاتاً مهم است؛ ولی واقعاً توجه خودآگاه بشر به مسائل اقتصادی دارد کم میشود. آمدن فروید بعد از مارکس نشانۀ بسیار خوبی از این تحول است. فروید رسماً غریزۀ جنسی را غریزۀ اصلی میداند. بهنظر من، این ایدهای کاملاً انحرافی است. واقعاً اینطور نیست؛ یعنی همچنان صیانت ذات مهمترین عامل تکاپوی بشر است؛ ولی گویی این عامل بهنحوی محو شده است. فروید سعی میکند انسان زمانۀ خود، اواخر قرن نوزدهم، را مدل کند و بهخوبی هم از عهدۀ این کار برمیآید؛ بهطوری که به نظر میرسد دیگر نه صیانت ذات، بلکه غریزۀ جنسی عامل اصلی تکاپو است. در سدههای بیستم و بیستویکم هم غریزۀ جنسی مهمتر از غریزۀ صیانت ذات است. افراد مرفه در تمام طول تاریخ اینگونه بودند؛ یعنی بیشتر بهدنبال عیش و عشرتهای عجیبوغریب بودند. چون خوردوخوراکشان تأمین بود، بهدنبال لذتهای دیگر میرفتند.
[۳۰:۰۰]
چرا مارکسیسم به نتیجه نمیرسد؟ چون دوران دیگر دورانی نیست که مردم چندان دغدغۀ امرارمعاش داشته باشند؛ دورانی است که آنچه مارکس روبنا میدانست (مسائل فرهنگی)، در قیاس با گذشته عامل عمدهتری شده است. بهعبارت دیگر، شاید گمان کنیم مدل مارکس برای افراد قدیمیتر درست باشد و این افراد را بیشتر مسائل اقتصادی است که به تحرک درمیآورد؛ ولی واقعیت اینطور نیست. احساس من این است که ظهور فروید و فرویدیسم مثل مخالفتی است با نظریههای مارکس. در نهایت هم در قرن بیستم مدل فرویدی بیشتر کار میکند تا مدل مارکس. به این دلیل به این موضوع اشاره کردم که خوب است این تضاد بسیار بنیادین مارکس و فروید را ببینیم، بهخصوص که عدهای طرفدار هر دو هستند؛ مثلاً امروزه در فضای روشنفکری اروپا افرادی هستند که سعی میکنند تعهد خود را به هر دو حفظ کنند.
به هر حال، رنگباختن تلاش برای امرارمعاش و بهدستآوردن چیزی برای خوردن و ازبینرفتن اهمیت خوردن، بهعنوان غریزهای در تاریخ بشر، نکتهای بسیار مهم و درخور توجه است. واقعیت این است که هنوز صیانت ذات و تلاش برای امرارمعاش اهمیت دارد؛ منتها از حالت خودآگاه درآمده است. بنابراین، تأثیر خود را بر جای دیگری میگذارد.
فهم این نکته مهم است که در مدل یونگ که کارکردهای شناختی با هم تقابل دارد (عاطفه مقابل تفکر است و شهود مقابل حس)، مشکلی هست: شهود و احساس هر دو در محور عمودی قرار دارند و بنابراین، تقابل آنها از نظر من واقعی نیست؛ به آن معنایی که عاطفه و تفکر که در چپ و راست قرار دارند، با هم در تقابلاند. در این تقابلِ چپ و راست جنسیت بسیار تعیینکننده است؛ در حالی که آن چیزی که در محور عمودی میآید، همان محور رشد است که میتواند تا بینهایت ادامه پیدا کند. بین شهود و حس تقابلی بهمعنای واقعی کلمه نیست؛ چون جایی نیست که به آن بگوییم شهود و به جایی دیگر بگوییم حس؛ یعنی اینگونه نیست که در جایی یکی از این دو تمام و دیگری شروع شود. مثل این است که مراتب ادراک از حس شروع میشود و میتواند عمیق و عمیقتر شود و تا بینهایت برود. این موضوع را قبلاً در جلسهای توضیح دادم؛ چون خود این مسئلۀ تقابلهای دوتایی در فرهنگ دهههای اخیر اهمیت بسیاری پیدا کرده است؛ ولی حالا اینطور نگاه کنیم:
جنسیت در محور افقی است؛ ولی خوردن در محور رشدکردن است. اولین مراحل رشد بشر از طریق خوردن انجام میشود. دغدغۀ اصلی نوزاد خوردن است؛ چون خوردن همۀ نیازهای رشدی او را تأمین میکند. از سنی به بعد انسان برای رشدکردن به عواملی فرهنگی نیاز دارد و اینکه کارهای خاصی انجام دهد؛ ولی خوردن به هر حال جنبۀ مقدماتی رشد را تأمین میکند و کلاً ادامهدادن حیات جدای از مسئلۀ جنسیت است. این دو بهنحوی با هم تقابل دارند؛ یعنی خوردن را بیشتر میتوانیم در محور عمودی ببینیم، هرچند که از سنی به بعد دیگر اهمیت رشدی خود را از دست میدهد؛ در حالی که جنسیت در محور افقی است که نکتۀ اصلیاش رسیدن به تعادل است.
ما باید حرکتی از نظر روانی انجام دهیم: آن محور افقی را بهنحوی اصلاح کنیم و به تعادل برسیم و در محور عمودی پیش برویم. این دو با یکدیگر اصلاً سنخیت ندارد و در فرهنگ مدرن با همدیگر مخلوط شده است؛ مثلاً همان طور که زن و مرد تفکر و عاطفه را مقابل همدیگر قرار میدهند، یک چیزهایی در محور عمودی را هم ممکن است مقابل همدیگر قرار بدهند که اصلاً با یکدیگر تقابل ندارد؛ مثلاً روح را مقابل جسم قرار میدهند. درست است که روح در محور عمودی است؛ ولی واقعاً معنی ندارد که آن را مقابل جسم قرار دهیم. این چیزی که به آن دوآلیسم (دوگانهانگاری) ذهن و جسم میگوییم، اصلاً وجود ندارد؛ یعنی به دوآلیسمهای دیگری که میتوانیم قائل شویم، اصلاً شباهتی ندارد.
دستکم یک حکم بسیار واضح و بدیهی در احکام شرع هست که مانع از این میشود که اهمیت عمل خوردن را فراموش کنیم. این حکم روزهگرفتن است. روزهگرفتن عامل بسیار مؤثر و سادهای است که همه در طول تاریخ از آن استفاده کردهاند. در تمام ادیان و تمام فرقههای عرفانیای که بهگونهای به رشد فردی اهمیت میدهند، چیزی شبیه روزهگرفتن حتماً هست؛ چون مهمترین اثر آن بر انسان این است که باعث میشود معنای خوردن را از یاد نبرد؛ یعنی انسان اگر گرسنه نشود و انرژیاش به پایان نرسد، ممکن است فراموش کند که خوردن عامل انرژیزا و ضروری برای ادامۀ حیات است. روزهگرفتن عامل بسیار مهمی است که انسان صیانت ذات، آن واقعیتی را که در درونش هست و بخش عمدهای از آن امرارمعاش و خوردن است، از یاد نبرد و همیشه پیش چشم داشته باشد. مهمترین اثر روزهگرفتن این است که خوردن برای فردی که روزه میگیرد، معنیدار میشود. روزهدار اهمیت میدهد که غذایی آماده شده است و دارد میخورد؛ در حالی که این روحیه در بشر مدرن کلاً از بین رفته است. گفتنی است منظور از توجهکردن به خوردن این نیست که غذای زیاد یا پرانرژی بخوریم؛ بلکه توجه به معنای آن است. همۀ کارهایی که انجام میدهیم و چیزهایی که میبینیم، فقط وقتی روی رشد ما اثر مثبت میگذارد که به معنای آن توجه کنیم.2
حالا طور دیگری به تاریخ بشر نگاه کنیم. از یک جایی به بعد، مثلاً از همان قرن نوزدهم که سرمایهداری به وجود آمد و با انقلاب صنعتی به اوج خود رسید، مردم روزبهروز بیشتر در شغل خود غرق میشوند. ما از صبح تا شب بهنوعی در حال فعالیت اقتصادی هستیم. مقدمات بهدستآوردن شغل را از ششسالگی با شروع تحصیل فراهم میکنیم و تا آخر عمر هر روز ساعتها فعالیت اقتصادی میکنیم؛ یعنی بیش از انسانهایی که در غار زندگی میکردند و بهدنبال شکار میرفتند، در این زمینه فعالیت میکنیم. فعالیت اقتصادی مدام زمان بیشتری از ما میگیرد. بعضی از مردم ممکن است شانزده ساعت در روز کارهایی انجام دهند که مربوط به شغلشان میشود. در قدیم اینطور نبود. ممکن بود در بعضی جاها افراد بیشتر از دو ساعت در روز برای امرارمعاش وقت صرف نکنند. نانوک شمالی هم اینقدر که ما الان فعالیت اقتصادی میکنیم، برای شکار وقت نمیگذاشت. بعضی از مردم شب هم که به خانه میروند، همچنان پشت کامپیوتر مینشینند و کارهای فردایشان را آماده میکنند. وقت سرخاراندن هم ندارند.
[۴۰:۰۰]
این با چیزی که گفتم، تضاد ندارد. ما با کارکردن، اهداف مختلفی را دنبال میکنیم؛ مثلاً میخواهیم شأن اجتماعی خود را ارتقا دهیم. این دو، یعنی شغل و ارتقای جایگاه اجتماعی، با هم در تضاد نیست. اتفاقاً دقیقاً همدیگر را تأیید میکند. امروزه شغل و مسائل اقتصادی بهخودی خود اهمیت دارد. حالت ابلهانهای پیدا کرده است. از صبح تا شب خودمان را به زحمت میاندازیم که قبلاً برای این بود که ادامۀ حیات بدهیم یا رفاه به دست بیاوریم؛ اما الان کار را برای خود کار انجام میدهیم، نه برای ادامۀ حیات و تأمین رفاه. گویی فراموش کردهایم که برای چه فعالیت اقتصادی میکردیم و اصل موضوع چه بود. خود این نظام اجتماعی و اقتصادی در دوران مدرن، بهخصوص بعد از انقلاب صنعتی، مستقلاً موضوعیت پیدا کرده است؛ یعنی ما کار میکنیم برای اینکه ارتقا پیدا کنیم و کارهای بیشتر و مهمتری انجام دهیم. در تمام طول عمرمان هم بررسی نمیکنیم که کلاً این سیستم اقتصادی و اجتماعی برای چه به وجود آمده است و چه کار داریم میکنیم.
یکی از ویژگیهای دوران مدرن این است که تکنولوژیها به وجود میآید و پیشرفت میکنیم؛ ولی معلوم نیست که این پیشرفت به سمت چیست. اگر در جهت رفاه است، الان مردم مرفه هستند. از یک روانکاو یا روانشناس بپرسیم که آیا مردم در قرن بیستویکم، در مقایسه با آدمهای دوهزار سال قبل که آنقدر زحمت میکشیدند، زندگی لذتبخشتری دارند؟ واقعاً اینطور نیست. همین که مردم اینقدر خودکشی میکنند، نشان میدهند که از زندگی لذت نمیبرند. در قدیم مردم خودکشی نمیکردند؛ چون واقعاً از زندگی لذت میبردند. امروزه بسیاری از افراد از سنی به بعد از هیچچیزی لذت نمیبرند و آن شور حیات را احساس نمیکنند. ما از نظر رفاهی بسیار پیشرفت کردهایم؛ مثلاً چون ارتباطات وسیع و حملونقل آسان شده است، برخلاف گذشته، بعضی از غذاها را در همۀ سال میتوانیم بخوریم. رفاه تعریفی دارد. اگر ملاک ما برای رفاه تعداد کالاهایی باشد که مردم دارند و از آن استفاده میکنند، خیلی پیشرفت کردهایم؛ ولی اگر برای رفاه و لذتبردن از زندگی ملاک یا ملاکهایی روانی در نظر بگیریم، مردم در گذشته خوشحالتر بودند. به نظر میرسد از زمانی به بعد، زندگی مدام کیفیت خود را از دست داده است.
پرسش و پاسخ
حضار: دلیلش را چه ارزیابی میکنید؟ این سیستم اقتصادی را میشد بهخوبی تنظیم کرد؛ بهطوری که واقعاً به این اهداف منجر شود. بهنظر من، بهوجودآمدن تکنولوژی و امکانات رفاهی سختتر است از اینکه تغییر کوچکی در فرهنگ ایجاد کنیم که این سیستم اقتصادی به رفاه هرچه بیشتر مردم منجر شود؛ مثلاً اگر یک مدل عدالت اجتماعی در جهان راه بیندازیم، این مدل عدالت اجتماعی میتواند خیلی راحت، با همین ابزار رفاهی موجود، رفاه مردم را بسیار ارتقا دهد.
استاد: رفاه عمومی بسیار ارتقا پیدا کرده است؛ مثلاً اتفاق مهمی که در صد سال اخیر در دنیا افتاد، این است که سیستم آبرسانی بهداشتی به وجود آمد. کسی منکر این نیست که این خوب است و بهمعنایی زندگی راحتتر شده است. در قدیم، مردم برای اینکه آب به دست بیاورند، مسیری طولانی و گاه مرتفعی را تا چشمه طی و بهزحمت ظرفهای آب را به خانه حمل میکردند. هر روز مجبور بودند در این مسیر در رفتوآمد باشند. این کار بهویژه در زمستانها سختتر بود. حتی تهران که پایتخت بود، مدت زیادی نیست که سیستم آبرسانی پیدا کرده است. تلویزیون از وضعیت مصرف آب در تهران قدیم عکسهایی نشان میداد. همان جا که ظرفشان را میشستند، لباسهایشان را هم میشستند. کمی پایینتر یکی داشت آب آشامیدنی خود را برمیداشت. آلودگی آب باعث میشد بسیاری از مردم بیمار شوند. خلاصه اینکه تکنولوژی کارها را برای ما ساده کرده است. زمانی که جمعیت کم بود یا شهرهای بزرگی مثل تهران نبود، این مشکلات وجود نداشت؛ یعنی چندصد سال قبل هرجا که آب روان و خوبی بود، مردم خانه میساختند و ده کوچکی ایجاد میکردند و بنابراین، مشکل آب آشامیدنی نداشتند. پس دورانی طی شد. شهرهای بزرگی ایجاد شد و مشکلاتی به وجود آمد. تکنولوژی این مشکلات را حل و زندگی را در مقایسه با قبل آسان کرد. حرف شما این است که میتوانست این جنبههای مثبت وجود داشته باشد، بدون اینکه این مشکلات به وجود آید.
حضار: من میگویم راه همین بود دیگر؛ یعنی باید میرفتیم به این سمت که ابزار رفاه درست کنیم و تکنولوژی ایجاد کنیم. در کنار آن، باید فرهنگ استفاده از این تکنولوژی را هم به وجود میآوردیم تا زندگی راحتتر شود و آدمها بیشتر وقت داشته باشند به کارهای دیگرشان برسند؛ مثلاً بیشتر فکر کنند، بیشتر عبادت کنند و… .
استاد: آفرین! اصلاً به نظر میرسد انسان خلق نشده است که مدام بهدنبال حیوانات بدود و آنها را شکار کند. خوب است به جایی رسیدهایم که میتوانیم در زمان کوتاهتری امرارمعاش کنیم و فرهنگش را هم داشته باشیم که مثلاً با روزهگرفتن اهمیت امرارمعاش را به خود یادآوری کنیم و بدانیم حالا که نعمتهایی داریم که امرارمعاش برای ما راحتتر شده است، بقیۀ وقتمان را به فعالیتهای فرهنگی اختصاص دهیم؛ چون اصولاً امتیاز ما انسانها جنبۀ فرهنگیمان است.
حضار: بهنظر من، هر کاری را که میشود ماشین انجام بدهد، باید ماشین انجام بدهد. بقیۀ کارها را انسانها انجام بدهند.
استاد: بله. اینطوری به نظر میرسد به دنیای بهتر و ایدئالی نزدیک میشویم. مشکل کجاست؟ حرفت این است که اگر فعالیتهای فرهنگی انجام میشد، میتوانستیم همۀ این چیزها را داشته باشیم و آن جنبههای منفیاش را نداشته باشیم و بنابراین، پیشرفت تکنولوژی مسئله نیست؛ مسئله فرهنگی است؛ یعنی ما نتوانستیم پابهپای پیشرفت تکنولوژی، فرهنگ آن را ایجاد کنیم.
[۵۰:۰۰]
حضار: هول شدهاند.
استاد: هول شدهاند. الان هم همه هول هستند که اینقدر کار میکنند.
حضار: شاید اینطور هم نباشد. بیاییم طور دیگری به قضیه نگاه کنیم… .
استاد: خیلی بهندرت پیش میآید که کسی حرفی دور از مطالبی بزند که من میخواهم بگویم و من ادامهاش بدهم؛ ولی این موضوع بهقدری مهم است که آن را ادامه دادم. چرا هول شدیم؟ چه مشکلی وجود دارد؟ مسئله به این راحتی نیست که میشد تکنولوژی و فرهنگش را داشته باشیم ولی مشکلات آن را نداشته باشیم. موضوع عمیقتر است.
حضار: مسئله را میتوانیم اینطور ببینیم که بشر قدیم گزینههایی برای انتخاب داشت. ما هم گزینههایی داریم که آن گزینههای قبلی را هم در بر میگیرد؛ یعنی حق انتخابمان بیشتر است؛ مثلاً من الان میتوانم فریزرم را از برق بکشم… .
استاد: قبلاً که اصلاً فریزری وجود نداشت. الان میتوانم از فریزر استفاده کنم یا نکنم؛ کما اینکه همین الان افرادی هستند که مطلقاً از تکنولوژی استفاده نمیکنند؛ مثلاً در آمریکا گروهی به نام آمیشها هستند که در منطقۀ خاصی زندگی میکنند و بهدلایل دینی، استفاده از تکنولوژی مدرن را حرام میدانند. معتقدند که دنیا را باید در همان شرایط بدون تکنولوژی حفظ کرد. فیلم شاهد که فیلم بسیار خوب و معروفی است، زندگی آمیشها را نشان میدهد. اینها هنوز با ارابه به شهر میروند و خرید میکنند و از ماشین استفاده نمیکنند، تلفن ندارند و… . در اروپا هم معدود افرادی هستند که یکباره، تحتتأثیر عقایدی و کتابهایی که میخوانند، همهچیز را رها میکنند و میروند و در کوه کلبهای میسازند و بدون تکنولوژی زندگی میکنند. نظر شما این است که ما در دنیایی زندگی میکنیم که انتخابهایمان زیاد شده است و نه کم. میتوانیم مثل سابق زندگی کنیم… .
حضار: بله. فرض کنید که بشر موجودی دین عقلایی است. [۵۳:۰۰] شاید به این دلیل است که در این حالت برایند لذتش بیشتر از حالت قبل میشود؛ یعنی بعضی ابعاد کم میشود؛ ولی برایندش مثبت است. بهعبارت دیگر، درمجموع همان رفتار حداکثرکردن لذت را دنبال میکند و این کار خوبی است.
استاد: بهطور خلاصه، منظورتان این است که بشر قبلاً مسئلۀ بهینهسازی را حل میکرد که محدودیتهای بیشتری داشت. حالا همان مسئلۀ بهینهسازی را با محدودیتهای کمتری انجام میدهد. پس قطعاً جواب این بهینهسازی اپتیممتر از آن است که قبلاً به دست میآمد. خیلی پرت گفتید!
میخواهم متمرکز شویم. ایشان کمی بحث را منحرف کرد. من بهدلایلی گفتم این انحراف خوب است و دوست دارم دربارۀ آن صحبت کنم؛ ولی شما بحث را خیلی پرت کردید. ببینید ایشان سؤال خیلی خوبی مطرح میکند: واقعاً مشکل کجاست؟ مشکل به همین سادگی است؟ میشد در همین دنیا زندگی کنیم و تکنولوژی داشته باشیم و مشکلاتش را نه؟ مثلاً اگر روشنفکرها در قرون شانزدهمهفدهم، وقتی این تحولات داشت بهتدریج به وجود میآمد، متوجه نکاتی میشدند و بحث میکردند که داریم به چنین سمتی میرویم و فرهنگش را ایجاد میکردند، ما میتوانستیم الان در دنیایی زندگی کنیم که مسئلۀ اپتیممکردن هم بهنحو بهتری حل شده بود و مردم لذت بیشتری از زندگیشان میبردند؟ بنابراین، مشکل عقبافتادگی فرهنگی است؟ ما با سرعت زیادی کارهایی انجام دادیم، بدون اینکه فرهنگش را ایجاد کنیم؟
حضار: راجع به همین موضوع کتابی هست که یکی از روشنفکران در ابتدای شکلگیری اینترنت نوشت و تحلیل کرد اینترنت در نهایت به چهچیزی منجر میشود. وقتی این کتاب را خواندم، حسم این بود که چقدر جالب است که قبل از اینکه چیزی به وجود بیاید، انسانها راجع به فرهنگ آن فکر کنند و مثلاً به این پرسشها پاسخ دهند: این پدیده چیست؟ چگونه باید با آن برخورد کرد؟ ضمن اینکه همۀ انسانها بالاخره از نوعی تکنولوژی استفاده میکنند؛ حتی آمیشها هم از تکنولوژیای قدیمی، مثلاً از ارابه، استفاده میکنند.
استاد: این گرایشی که در آمیشها هست، در بسیاری از ادیان وجود دارد. ممکن است کسی این را به زبان نیاورد؛ ولی بعضی از افراد بسیار خشکهمقدس که نمیپذیرند بخشی از احکام شرع، بهدلیل تغییر شرایط، باید تغییر کند، قلباً آرزو دارند که این شرایط تغییر نمیکرد. اگر از نظر وضعیت اقتصادی، دنیا را در زمان پیغمبر(ص) فریز میکردیم، مسئلۀ جدیدی پیش نمیآمد. الان مسئلۀ اینترنت را داریم. در بانکها رباخواری هست و… . اصلاً دنیای دیگری داریم. احساس خشکهمقدسها این است که وقتی شرع از فیلتر فکر انسانها میگذرد و مدام اجتهادیتر و اجتهادیتر میشود، قداست خود را از دست میدهد. در نتیجه، دیگر مطمئن نیستیم که مثلاً دربارۀ اینترنت داریم به حرف خدا و پیغمبر(ص) عمل میکنیم. افراد هم که حرفهای مختلفی میزنند. بنابراین، ای کاش دنیا همان طور میماند تا ما میتوانستیم همان شرع را با خیال راحت به کار بندیم و مطمئن باشیم که داریم به احکام خدا عمل میکنیم. آمیشها تقریباً چنین روحیهای دارند. بهجای اینکه خودشان را با پیشرفتهای تغییرات دنیا منطبق کنند، سعی میکنند که دنیا را فریز کنند و همان زندگی قرونوسطایی را ادامه دهند. آنها پیرو قدیسی هستند و دنیا را مثل زمان همان قدیس میخواهند تا مطمئن باشند دارند از او پیروی میکنند. این فکری کاملاً بچهگانه و انحرافی است.
بهدلیلی فکر میکنم این بحث خیلی مهم است. میخواهم جواب آن کسانی را بدهم که مدام به من ایراد میگیرند که بعضی حرفها را خیلی تکرار میکنم. در مباحث گذشته، مثلاً در آن صحبتهایی که دربارۀ کاپیتالیسم کردم، گفتم که این فکرِ بسیار غالبی است که دنیا دارد پیشرفت میکند. پستمدرنها یکی از اسطورههای دوران مدرن را اسطورۀ پیشرفت میدانند و بر این باورند که ما در دنیای پیشرفتهای زندگی میکنیم. سخت است که اینها را از ذهن خود بیرون کنیم. هرقدر هم دربارهاش حرف بزنیم، بازهم میبینیم بقایای آن در ذهنمان باقی مانده است. این تفکر که تکنولوژی چیز خوبی است، هیچ مشکلی ندارد. فقط مشکلی جزئی وجود دارد: ما خوب از این تکنولوژی استفاده نمیکنیم؛ مثلاً در همین جلسات اخیر دراینباره بحث کردم که بعضی از اتفاقهای بدی که دارد میافتد، مربوط به رشد جمعیت است. اینطور فرض کنید:
[۱:۰۰:۰۰]
بشر هیچطور نمیتواند از زندگیاش، بهمعنای واقعی کلمه، لذت ببرد؛ مگر اینکه خانواده جایگاه محکمی داشته باشد. بیرون از محیط خانواده، یعنی بدون اینکه عشقی وجود داشته باشد، بدون اینکه رابطههای عاطفی بسیار عمیقی وجود داشته باشد، بشر از غذاخوردن و… نمیتواند چندان لذت ببرد. حداکثر تا دورۀ نوجوانی که در حال رشدیم، غذا واقعاً میتواند به ما لذت بدهد. بعد از آن، حتی اگر مدام مثل فرانسویها پیچیدهاش کنیم، غذاهای عجیبوغریبی درست کنیم، نوشیدنیها را بهنحو خاصی سرو کنیم، ظرفها را عوض کنیم و…، به هر حال دیگر غذاخوردن ما را راضی نمیکند؛ آنطور که نوزاد را شیرخوردن ارضا میکند. نوزاد وقتی شیر میخورد و سیر میشود، در حالت خلسه میرود؛ گویی همۀ نیازهای زندگیاش برآورده شده است. آن چیزی که ما را میتواند به حالت خلسه ببرد، سوای از رابطه با خدا، روابط عاطفی و انسانی بسیار عمیق و دوستداشتن است.
وقتی که جمعیت رشد میکند، بهناچار نیاز به عاملهای کنترلکنندۀ بیشتر افزایش مییابد و نظمدهندۀ بیشتری پیدا میشود. سیستم اجتماعیاقتصادی بیرون خانهها رشد میکند و قدرتمند میشود و قانون بیشتری لازم میشود.
حضار: رشد جمعیت به رشد تکنولوژی ربطی ندارد.
استاد: نه. دربارۀ تکنولوژی هم میگویم. پارامترهایی وجود دارد که زندگی بشر را بهنحوی به قهقهرا میبرد؛ مثلاً تا وقتی که جمعیت محدود بود، به لولهکشی آب نیازی نداشتیم. به این دلیل به بعضی از تکنولوژیها نیاز پیدا کردیم و این تکنولوژیها مدام رشد پیدا کرد که ما ارتباطات بسیار وسیعتری داریم و مجبوریم این کار را انجام بدهیم. الان نمیتوانیم بشر را در کرۀ زمین خیلی پراکنده کنیم. بهوجودآمدن شهرهای بسیار بزرگ بهنحوی از نظر تاریخی ضروری بود. در نتیجۀ این تحول، خودبهخود محیط بیرون قدرتمند میشود، نیروی انتظامی یا پلیس و ارتش به وجود میآید که همگی مسلحاند. بنابراین، خانواده استقلال خود را کلاً از دست میدهد و تحت یک نظام زندگی میکند. مدام چیزی از بیرون به خانواده وارد میشود وخانواده بهنوعی اهمیت خود را از دست میدهد و دچار فروپاشی میشود. این چیزی است که میبایست پیشبینی میکردیم. باید بهنحوی از ایجاد بعضی از نظامها و قانونها جلوگیری میکردیم تا این استقلال حفظ میشد و میتوانستیم زندگی بهتری برای انسانها فراهم کنیم.
کل ماجرای تکنولوژی این بود که هول شدیم؟ اتفاقی بود که هول شدیم؟ این نکتۀ بسیار مهم را به یاد داشته باشید: این دنیای مدرنی که واردش شدیم، نتیجۀ بهوجودآمدن و شیوع همان روحیۀ کاپیتالیستی بود. این روحیه کمک کرد که تکنولوژی سریع رشد کند. رشد تکنولوژی در این ریشه دارد که ما بهدنبال دانشهای خاصی رفتیم. از دورۀ رنساس بسیاری از شاخههای دانش را که جنبۀ انسانی داشت، بهدلایل اقتصادی کنار گذاشتیم؛ یعنی این روحیه به وجود آمد که مدام پول روی پول بگذاریم. این روحیه کمکم فراگیر شد. افرادی که اصلی و تعیینکننده بودند، آن را پیش بردند. ما بهسمت آن نوع دانشی رفتیم که به پول تبدیل شود و نظامهای اجتماعی بیش از پیش حولوحوش این گشت که بهجای بهحداکثررساندن لذت، کاپیتال را به حداکثر برساند. تمام مسائل بهینهسازیای که الان حل میشود، در راستای اضافهکردن کاپیتال است. اضافهکردن کاپیتال هم به رفاه بشر ربطی ندارد. افراد نیستند که مسائل بهینهسازی را حل میکنند؛ جامعۀ بشری است. الان جامعۀ بشری بهمنظور خاصی همۀ اپتیممکردنها را انجام میدهد. آنهم این است که گردش پول بهنحوی به حداکثر برسد. واقعیت این است که همۀ نظامهای بیرونی، نظامهایی که قدرت دستشان است، اینگونه عمل میکنند. همۀ دولتها در جهت افزایش سرانۀ ملی فعالیت میکنند. اصلاً وظیفۀ دولت، طبق تعریف آن، همین است. فرق نمیکند دولت کمونیستی باشد یا نه. چینیها همین کار را میکنند. یک دولت سوسیالیستی هم همین کار را میکند. بنابراین، ما از یک دورهای رفتیم بهدنبال اینکه فردیت را از بین ببریم. حالا ممکن است بگوییم گریزناپذیر بود؛ چون جمعیت در حال افزایش بود. اصلاً اینطور نیست که افراد تعیین کنند که چهچیزی اپتیمم شود. چیزی ورای افراد، حتی ورای جامعۀ بشری، به وجود آمده است؛ نظامی که خود تصمیم میگیرد چه کند.
حضار: چرا نمیشد در این نظام دست ببریم و سعی کنیم کنترلش کنیم؟
استاد: نه اینکه نمیشد؛ ولی اگر این کار را میکردیم، الان از نظر تکنولوژیک در این نقطهای نبودیم که قرار داریم.
حضار: چرا؟
استاد: چون تمام نیروی بشر را به تکنولوژی معطوف کردهایم؛ مثلاً همین الان همۀ آموزش جهانی معطوف به تکنولوژی است.
حضار: بهنظر من، نظام آموزش جهانی ایرادی دارد و آن اجبار همه به خواندن ریاضی و فیزیک و شیمی است؛ یعنی تعداد زیادی آدم نابود میشوند و فقط چند نفر تکنولوژی را ایجاد میکنند.
استاد: مسئله فقط فرهنگسازی و حلکردن مسئلۀ ذهنی نیست. نظامات اجتماعی را از اول باید طور دیگری میساختیم. مسئله این نیست که مثلاً از یخچال چطور استفاده کنیم. موضوع بسیار عمیقتر است؛ یعنی ما دانشهایی را به دست آوردیم که به سرمایه تبدیل میشد و الان داریم مسئلۀ اپتیم بهینهسازی را حل میکنیم که مربوط به چیزی است که به رفاه بشر ربطی ندارد. درست است که اپتیممکردنْ وسایل رفاهی، مثل یخچال، را به همراه میآورد؛ ولی جامعۀ بشری قرنهاست که در راستای لذتبخشترکردن حیات خود حرکت نمیکند؛ یعنی چیز دیوانهواری در دنیا به وجود آمده است که آن را باید ببینیم:
میتوانستیم به اینجا نرسیم؛ مثلاً مطابق دین، بهمعنای سالم آن نه بهمعنای مسیحیت در اروپا، زندگی میکردیم. دانش، از جمله ساینس، چیز مقدس و مستقلاً خوبی است و به تکنولوژی منجر میشود؛ ولی بهتر بود همهجانبه کار میکردیم و مدام مواظب میبودیم که نظام اجتماعیای که به وجود میآوریم، خانواده را تهدید نکند. ما این مواظبتها را نکردیم. فقط این نبود که چهار تا کتاب بنویسیم؛ بلکه مراجع قدرت که همۀ این کارها را داشتند میکردند، میبایست متوجه سرمایه و سرمایهداری و قدرتِ بیشتر میبودند و آنها را مهار میکردند تا کشورها بهدنبال این نباشند که مدام قدرت بگیرند و از همسایههایشان قویتر شوند و بتوانند تکنولوژیای به دست بیاورند که قدرت نظام بیشتری پیدا کنند.
تمام آنچه در ذهن شماست، انجام شده است؛ یعنی در تمام تاریخ از پانصد سال به اینطرف صدها کتاب نوشتند و همین هشدارها را دادند؛ ولی هیچکس توجه نمیکند. بنابراین، مسئله بیتوجهی است، نه اینکه فرهنگش وجود ندارد و مردم نمیفهمند دارند به کجا میروند؛ مثلاً دربارۀ افتضاحی که در روابط زن و مرد دارد پیش میآید، یونگ از دهۀ ۱۹۳۰ حرفزدن و کتابنوشتن و سخنرانیکردن را شروع کرد؛ ولی چهکسی گوش میدهد؟
مهم این است که جامعۀ بشری از این وضعیت که افرادی بتوانند آن را با فرهنگ و فرهنگسازی مهار کنند، خارج شده است. ما قدرتی متمرکز در نظامهایی داریم که نظامهای سرمایهداری است. همۀ دولتها بهنوعی دولتهای کاپیتالیستی هستند و به کاپیتال فکر میکنند. بنابراین، انحراف بسیار عمیقتر از آن است که صالحانی پیدا میشدند و به مردم میگفتند قبل از عرضۀ هر تکنولوژی به بازار، فرهنگ آن را بسازید. اصلاً مسئله این نیست. مسئله این هم نیست که ما در جهان پیشرفتهای زندگی میکنیم. ما به تکنولوژیهای خاصی رسیدهایم. الان جهان میتوانست از نظر تکنولوژیک بسیار پیشرفته باشد و خیلی از تکنولوژیهای کنونی را هم نداشته باشد. در عوض، تکنولوژیهایی داشته باشد که رفاه بیشتری برای بشر فراهم کند و از نظر روانی با زندگی بشر هماهنگتر باشد. اصلاً نظمی وجود ندارد در اینکه به چه ترتیبی تکنولوژیها را به وجود میآوریم. ممکن است از ساده به پیچیده باشد؛ در عین حال بسیاری از چیزهای ساده هنوز کشف نشده باشد.
[۱:۱۰:۰۰]
مسئله برگشت پول و سرمایهگذاری و… است؛ یعنی نظام خارجی، آن چیز عجیبوغریبی که همهچیز را کنترل میکند، ما را بهسمت تکنولوژیهای خاصی میبرد. بعد ادعا میکند که من دارم برای شما رفاه ایجاد میکنم. مثل این است که از صد نوع تکنولوژی ممکن یک نوع آن را کشف کرده باشیم. این خوب است؛ ولی توازن به هم خورده است. ما چیزهایی را هم از دست دادهایم. ممکن است پنجاه سال دیگر تکنولوژی خیلی سادهای به وجود بیاید. پیشرفت علمی بهسمت تکنولوژیهای زودبازده جهت پیدا کرده است. بعد از هشتاد سال هنوز نمیدانیم مکانیک کوانتوم چیست. برای من بدیهی است که اگر تعبیر مکانیک کوانتوم را پیدا کنیم، تکنولوژیهایی همراه خودش میآورد که نداریم و ممکن است که تکنولوژیهای بسیار مفیدی جزو آنها باشد. پس کاپیتالیسم باید این را هم به گردن بگیرد که ما را از چیزهایی دارد محروم میکند؛ یعنی اگر دانش بشری را بهطور متوازن رشد میداد و اگر صدهاهزار نفر را بهدلیل نظام آموزشی غلطی که طراحی کرده است، منکوب نمیکرد، ما در دنیای بسیار بهتری از نظر دانش و تکنولوژی زندگی میکردیم. مثل این است که من خیلی چیزها را از بین ببرم؛ ولی یخچالی به شما بدهم و اجازه هم ندهم حرفی بزنید و اعتراضی کنید. بهعبارت دیگر، مهم این است که ما چهچیزهای دیگری میتوانستیم داشته باشیم و نداریم.
حضار: بعضی از اینها در همین نظام هم میتوانست به وجود بیاید… .
استاد: جوابی که میخواهم به شما بدهم، این است که مسئله خیلی عمیقتر از فرهنگسازی است. کل تکنولوژی ما ثمرۀ نظام کاپیتالیستی است و همۀ عیب و ایرادهای آن را با خود دارد. اصلاً اساس مسئله همین است. من بارها بر مسئلۀ بهینهسازیای که شما گفتید، تأکید کردهام. روندهای کلی جهان را که نگاه کنیم، میبینیم که ما داریم مسئلۀ بهینهسازی افزایش کاپیتال را حل میکنیم که هیچ ربطی به زندگی خصوصی بشر ندارد.
حضار: بحثی در این نیست که کاپیتالیسم کلاً موضوعی انحرافی است؛ ولی اگر همین تکنولوژی، تکنولوژی رفاهآور، را بهعنوان اساس در نظر بگیریم، این موضوع بهنظر من کاملاً قابلپیادهسازی است؛ یعنی همین الان هم شرکتهای بزرگی مثل مایکروسافت و همین طور سرمایهدارهای بزرگ جهان به این نتیجه رسیدهاند که باید روی چیزهایی سرمایهگذاری کنند که شاید زودبازده نباشد، ولی ممکن است در آینده یکباره بازده خیلی زیادی داشته باشد.
استاد: کاپیتالیسم، مایکروسافت و… هیچ مشکل عمیقی را نمیتوانند حل کنند؛ چون تکنولوژی مفید حداکثر کالا تولید میکند. مسئله این است که نیازهای بشر برای زندگی بسیار فراتر از این است که توسط تکنولوژی و هر نوع کالایی رفع شود.
حضار: من به کاپیتالیسم کاری ندارم. منظورم تکنولوژی است.
استاد: اساساً خود تکنولوژی و اهمیتدادن به آن نکتۀ انحرافی است؛ نتیجۀ کاپیتالیسم است؛ چون بشر موجودی نیست که به او تکنولوژی بدهید و زندگیاش را با وسایل رفاهی کمی راحت کنید و او از زندگیاش بتواند لذت ببرد. موضوع اساساً چیزی دیگر است.
حضار: همۀ این حرفها را قبول دارم. من از همین فکت دارم دقیقاً استفادۀ برعکس میکنم. میگویم باید همان کالاها را تولید کرد تا انسان راحتتر زندگی کند. فرقی هم ندارد که چه فرهنگی این تکنولوژی را به وجود آورد.
استاد: تکنولوژی میتواند مفید باشد؛ ولی حداکثر میتواند نیازهای پایه و فیزیولوژیک ما را تأمین کند که بالا برویم. از آنطرف، ماهیت کاپیتالیسم طوری است که ما را متوجه همین نیازها میکند و اجازه نمیدهد بالا برویم و برای بالارفتن ما کمکی هم از آن برنمیآید، بهغیر از شبیهسازیهای دیوانهواری که تصور کنیم نیازهایی را داریم رفع میکنیم. این جزو ذات کاپیتالیسم است. تکنولوژی فقط میتواند چیزهای بسیار ساده و ابتدایی را حل کند. بنابراین، اصلاً ما در جهان پیشرفتهای زندگی نمیکنیم.
حضار: ساده و ابتدایی و مهم… .
استاد: نه. وجود یخچال اصلاً مهم نیست.
حضار: قبول دارم که تکنولوژی کمی منحرف است؛ یعنی اگر دانشمندان و مدیرانی که مسئولیت تکنولوژیای را به عهده دارند، عجله نمیکردند، میتوانستند با همان بودجهای که در اختیار داشتند، به موضوع عمیقتر نگاه کنند و تکنولوژی را هدایت کنند؛ یعنی هدفگذاری کنند. الان هر تکنولوژیای که در جهان به وجود میآید، سودآور است. کاپیتالیسم اهمیت نمیدهد که چه تکنولوژیای تولید شود. اینکه ذهن دانشمندان به کدام سمت هدایت شود، از کاپیتالیسم مستقل است… .
استاد: موضوع این است که اینها چقدر مهم است.
حضار: اهمیتش به این اندازه است که طبق تئوریهای روانشناسی اگر نیازهای فیزیولوژیک انسان رفع نشود، نمیتواند به امور غیرفیزیولوژیک بپردازد.
استاد: مسئله گرسنه بودن و نبودن است. الان کدام تکنولوژی است که مشکلهای حیاتی ما را حل کرده باشد؟ هیچکدام. همگی زندگی را لوکس میکنند؛ مثلاً الان که دیگر مشکل غذاخوردن وجود ندارد، این موضوع را رها میکنیم و سراغ چیزی دیگر میرویم؟ نه. همین را ادامه میدهیم: انواع شکلات درست میکنیم، کوکاکولا درست میکنیم، آیستی درست میکنیم و… . حالت بیمارگونه دارد؛ یعنی گیر افتادهایم؛ بهدلیل اینکه کالاها خوب عمل میکند.
کاپیتالیسم فقط با جسم ما سروکار دارد و همۀ توجهش به تولید کالا (یخچال، اتوموبیل و…) است. بنابراین، به تمام آن نیازهای دیگر که به رشد انسان مربوط میشود، بیتوجهی میکند و ما را در قاعدۀ هرم نیازها نگه میدارد؛ چون نمیتواند برای رفع سایر نیازها کالایی تولید کند. تکنولوژی نمیتواند برای ما حس امنیت بیاورد. واضح است که جهان را ناامنتر هم کرده است. قبلاً وقتی میرفتیم جایی زندگی میکردیم، اگر حیوانات وحشی کنترل شده بود، اصلاً مشکلی نداشتیم و احساس ناامنی نمیکردیم؛ ولی حالا چون تکنولوژی وجود دارد، سیاستمداری از آن طرف دنیا میتواند برای ما ناامنی ایجاد کند. قبلاً شخص باید میآمد در یکمتری ما قرار میگرفت تا احساس ناامنی میکردیم.
۵– ارادۀ معطوف به قدرت
نکتۀ عمیقتر از کاپیتالیسم، مردسالاری است. کلاً این بهدنبال اقتصاد و پول رفتن بهدنبال قدرت رفتن است. انسان کمکم به انحراف بسیار بزرگی در تاریخ خود رسید و آن این است که قدرت به دست بیاورد. آنهم نه برای تصاحب زیبایی، نه برای اینکه جایی ثبت کند که احساس عشقی دارد؛ بلکه به این دلیل که قدرت را بهخودی خود خوب میداند. انسان قدرتمند بر قدرت خود میافزاید و مدام قدرتمندتر و قدرتمندتر میشود. پول نمادی از قدرت است. کلاً بشر تا وقتی که به مشکل جنسیت خود و به تعادل نرسد، نمیتواند لذت ببرد؛ یعنی ما بیماری بسیار عمیقی داریم که به پدیدآمدن کاپیتالیسم منجر شده است. بارها گفتهام که مردسالاری از کاپیتالیسم هم بدتر است. به نظر میرسد منشأ کاپیتالیسم است. ما مدام به فضای بیرون خانواده متوجه شدیم؛ فضای مردانهای که زور و قدرت حرف اول را در آن میزند. قدیم اینطور بود. هنوز هم همین طور است. حالا این زور کمی جنبۀ تکنیکال پیدا کرده است؛ یعنی با هوش هم میتوانیم قدرت به دست بیاوریم و میتوانیم ترفندهایی به کار ببریم و در هرم قدرت پیش برویم. آن چیزی که بیرون خانه وجود دارد، همان هرم قدرت است. زن برای مرد منشأ حیات و لذت است؛ یعنی مردی که آنیمای او فعال نیست، هیچ لذتی از هیچچیزی نمیبرد. کاملاً خاموش میشود. از بهدستآوردن قدرت هم واقعاً لذت نمیبرد. لذت بسیار بیمارگونهای میبرد. بنابراین، مسئله خیلی عمیق است و به محتوای این سوره هم ارتباط دارد؛ یعنی نمیتوانیم مدام برویم بیرون فعالیت کنیم و بگوییم من که اینهمه به فعالیتهای بیرونی و درستکردن آموزش و تکنولوژی توجه میکردم، کافی بود چند تا دستورالعمل خوب میداشتم تا تکنولوژیهای بهتری کشف میکردم. اصلاً کل ماجرا زیر سؤال است. اصل ماجرا را فراموش کردهایم:
آن فعالیت بیرونی اصلاً برای چه باید باشد؟ نظام اجتماعیاقتصادی بیرون مستقل شده است. مردها این کار را کردهاند؛ مردهایی که دیگر توجهی به دنیای زنانه ندارند و آنان را تحقیر میکنند و خود را جالب میدانند. بهنظر من، خیلی مهم است که ارتباط اینها را بفهمیم. همجنسگرایی در دوران مدرن ذاتی اینطور کارکردن و نظام است؛ یعنی بین همجنسگرایی و کاپیتالیسم و مردسالاری ارتباط خیلی عمیقی وجود دارد. میگویند اصلاً زنان موجودات جالبی نیستند. مردها برای خودشان دارند کار میکنند.
[۱:۲۰:۰۰]
نیچه، پیامبر پستمدرنها که بسیاری از سخنان آنها در افکار او ریشه دارد، در مهمترین کتاب خود، ارادۀ معطوف به قدرت، به این ویژگی دوران پستمدرن پرداخت که اراده از جنس قدرت و معطوف به قدرت است، نه زیبایی. این مشکل دنیاست که از هزاران سال قبل وجود داشته و امروز به اوج خود رسیده است؛ یعنی مشکل بسیار عمیقتر از این است که با فعالیت فرهنگی حل شود. البته میتوانیم فعالیت فرهنگی هم داشته باشیم، منتها نه فعالیت فرهنگی در حد اینکه کاربرد تکنولوژیها را آموزش دهیم؛ بلکه برگردیم به خیلی وقت قبل و این مسائل را ریشهیابی کنیم: اصلاً میخواستیم چه کار کنیم؟ چرا اینطور شده است؟ سعی کنیم استقلال نظام اجتماعیاقتصادی کاپیتال را بهنحوی از آن بگیریم.
مدام این نکات را تکرار میکنم. با این حال، میدانم که جا نمیافتد؛ چون ما داریم بر اساس یک ایدئولوژی و یک نوع نگاه به دنیا زندگی میکنیم. با حرف نمیتوانیم تأثیرش را بهراحتی از بین ببریم. نمیگویم که نمیشود این را فهماند؛ ولی بازهم فردا صبح که بیدار میشویم، تحت همان نظام کاپیتالیستی و مردسالار از خانهمان بیرون میآییم و همین کارها را انجام میدهیم. بنابراین، همۀ این حرفها را فراموش میکنیم. باید این موضوع را روی کاغذی بنویسیم و هر روز صبح بیدار که میشویم، آن را بخوانیم تا فراموش نکنیم. شب هم قبل از خواب نوشتهای دیگر بخوانیم تا فراموش نکنیم از صبح که بیدار شدیم، اکثر فعالیتهایمان انحرافی بود.
با این بحث بهنحوی به محتوای سوره برگشتیم. مشکل عمیق بشر این است که جنسیت را برای خود حل نکرده و کاربرد آن را درک نکرده؛ یعنی درگیر رابطۀ عاشقانه نشده و به تعادل نرسیده است. مردها نفهمیدهاند که کاربرد زنها چیست. فقط کاربردهای محدودی را کشف کردهاند. واژۀ آنیما با آنیمال، بهمعنای حیات، همریشه است. آنیمای مرد منشأ شور حیاتی اوست؛ یعنی مردی که آنیمای او فعال نباشد، محال است بتواند از زندگیاش لذت ببرد. اگر ارادۀ مردها معطوف به قدرت باشد، شور زندگی در آنها از بین میرود. بهتعادلنرسیدن زن و مرد سبب شده است که به چنین دنیای سرد و دیوانهواری برسیم. زنی که به تعادل نرسیده باشد، واقعاً ناقصالعقل است. مردی هم که به تعادل نرسیده باشد، کاملاً دیوانه و مجنون است. بهترین و واضحترین دلیل برای دیوانهبودن مردها، این دنیاست که آنها در حالت مردبودن و متعادلنبودن ساختهاند. صبح تا شب کارهای بیمعنی انجام میدهند.
من همیشه آن حرف رئیس بیچارۀ قبیلۀ سرخپوست را یادآوری میکنم که روزی یونگ را کنار کشید و خیلی جدی از او پرسید: «اینها چه کار میخواهند بکنند؟» سرخپوستها میدیدند که سفیدپوستها بوفالوها را میکشند، زمینها را تصرف میکنند و مدام ساختمان میسازند و…؛ ولی اصلاً نمیفهمیدند که آنها برای چه به آنجا آمدهاند. سرخپوستها واقعاً نمونۀ فرهنگی غیرمردسالار بودند. شاید انحرافهای دیگری داشتند؛ ولی زندگی را فراموش نکرده بودند؛ یعنی همگی شور زندگی داشتند و نمینفهمیدند که آنهمه شور و هیجان سفیدپوستها برای چیست؛ چون به آنچه اینها از زندگی میفهمیدند، اصلاً ربطی نداشت. چیزی صوری بود. مدام با هم رقابت میکردند؛ مثلاً بر سر بهدستآوردن طلا. فهمیدن این موضوع برای سرخپوستها واقعاً سخت بود؛ ولی ما میفهمیم.
خودمان هم از این کارها میکنیم؛ مثلاً از نظر شغلی پیشرفت میکنیم؛ اما فقط برای اینکه پیشرفت کنیم؛ یعنی هدف دیگری پشت آن نیست. این کاملاً دیوانگی است. مردها این خاصیت را دارند که در دنیایی ذهنی گم شوند؛ مثل همان بهدنبال سراب رفتن که بهعنوان تمثیل در این سوره آمده است؛ یعنی برای خودشان اینطرف و آنطرف بروند، واژههایی درست کنند و حرفهای بزرگ بزنند و چیزهایی را بهعنوان آینده ترسیم کنند؛ ولی همهاش پوچ است. بهعبارت دیگر، بهدنبال چیزهایی میروند که وجود ندارد. الان واقعاً میتوانیم غربیها را دیوانه بدانیم. فلسفه دارند و هرچه هم بگوییم، جواب میدهند. به حقیقت خدشههایی وارد میکنند و ما را که به آن باور داریم، عقبافتاده میدانند. موضوع هم کمی پیچیده است. به همین دلیل، مردم عادی سردرگم میشوند و نمیفهمند که چهکسی راست میگوید.
۶– بهتعادلرسیدن زن و مرد و آثار و موانع آن
میخواهم از این حرفهایم استفادهای کنم و به نکتهای اشاره کنم: بهنظر من، اساس آن دوگانگیهایی که جنسیت هم در آنها نقش دارد، تقسیم اسماست. اگر بخواهیم این دوگانگیها را به چیزی برگردانیم، باید به عبودیت برگردانیم. عبادتکردن خداوند بهوضوح دو جنبۀ کاملاً مجزا دارد: بخشی از عبودیت و عبدبودن و عبادتکردن، اطاعتکردن مطلق است و بخش دیگرش ستایشکردن و پرستیدن بهمعنای چیزی که میفهمیم؛ مثلاً تسبیحگفتن و منزهدانستن خدا یا شعرگفتن برای او. گاه به نظر میرسد واژۀ عبادت در قرآن بیشتر بهمعنای اطاعتکردن است و عبدبودن بهمعنای تسلیمبودن در مقابل خدا و پذیرفتن و موبهمو اجراکردن همۀ دستورات خدا؛ ولی بعداً میبینیم که حرف از پرستیدن هم هست؛ مثلاً وقتی خداوند میگوید ما جن و انس را خلق نکردیم، ﴿إِلَّا لِيَعْبُدُونِ﴾ (ذاریات/ ۵۶) یا آنجا که میگوید ﴿إِیَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاكَ نَسْتَعِینُ﴾ (حمد/ ۵)، منظور فقط اطاعتکردن نیست؛ بلکه کاملاً واضح است که مسئله عبادتکردن است. مهمترین عبادت ما نمازخواندن است. میایستیم و ستایش میکنیم. در عین حال، نمازخواندن حالت اطاعتکردن هم دارد.
با تفکیک این دو وجه میتوانیم مسائلی را روشن کنیم؛ مثلاً بخش اطاعت برای زنها خیلی راحت و برای مردها سخت است. در مقابل، ستایشکردن برای مردها خیلی راحت است. مردها بهراحتی زبان به ستایش معشوقی باز میکنند؛ ولی این کار با طبیعت زنها چندان سازگار نیست. زنها میل دارند که ستایش شوند، نه اینکه ستایش کنند. ستایشکردن برای آنها طبیعی به نظر نمیرسد. اگر در حضور زنی از هر چیز دیگری ستایش کنید، ممکن است دعوا شود. شوهرها معمولاً این اشتباه را میکنند. اگر مردی حتی از گلی که زینالدین زیدان زده است، تعریف کند، همسرش ممکن است تلویزیون را خاموش کند یا یکباره احساس کند میل دارد شبکهای دیگر را ببیند؛ چون فکر میکند در اینجا انحرافی ایجاد شده است. از آنطرف، مردها حاضرند جان بدهند ولی حرف کسی را گوش نکنند؛ ولی زنها موجودات مطیعتری هستند. در محیط کار، زنها حرفگوشکنتر هستند. راحتتر میشود کاری از آنها خواست. این دوگانگی مهم است.
[۱:۳۰:۰۰]
مردها وقتی قرآن میخوانند، چون به جنبۀ اطاعتکردن آن حساسترند، مدام احساس میکنند که خدا دارد به آنها زور میگوید و از آنها میخواهد کارهایی را انجام دهند. از آنطرف، زنها شاید از این لحاظ مشکل داشته باشند که خداوند مدام از انسانها میخواهد که او را ستایش کنند. به هر حال، این دوگانگی وجود دارد و ارتباطش هم به این شکل است: ستایشکردن، شعرگفتن و امور مشابه بهوضوح با طبیعت مردانه سازگار است. این کارها بیشتر از نوع کلام و نیز احساسی را از درون به بیرون سرایتدادن است؛ در حالی که اطاعتکردن مثل به درون بردن چیزی بیرونی است. مطیع چیزی خارجی شدن است که برای مردها اصلاً راحت نیست.
انسانها تا به تعادل نرسند، نمیتوانند این دو جنبۀ عبادت را با همدیگر داشته باشند. برای مرد تا وقتی که به موجودی متعادل تبدیل نشود، اطاعتکردن راحت نیست. مرد فقط وقتی وارد رابطهای عاشقانه با خدا شود، میتواند واقعاً تسلیم خدا شود و از او اطاعت کند؛ یعنی تا آن حس عاشقانه را نداشته باشد و همچنان خدا برای او موجودی بیرونی باشد که از او چیزهایی میخواهد، بهنوعی در مقابلش مقاومت میکند. زن هم تا وقتی که به آن وضعیت متعادل نرسد، با ستایشکردن خدا راحت نیست. جنبهای از رابطۀ زن و مرد به این ترتیب است: مرد زن را ستایش میکند. زن از آن ستایشی که باید به او میرسید، سرشار میشود. بعد بهراحتی میتواند این ستایش را منتقل کند. مرد هم که مدام حالت کنترلکننده دارد و میل دارد دیگران را مطیع خود کند، در رابطۀ زناشویی چون به جایی میرسد که زن مطیع او میشود، بهنحوی ارضا میشود. تا این مرحله مرد مدام بهدنبال این است که قدرت خود را تحمیل کند و قدرت دیگری به او تحمیل نشود؛ اما در این مرحله میتواند این مشکل را حلوفصل کند و آماده شود که اطاعت کند.
این تحول را واقعاً در مرد و زن میبینیم. مردها وقتی ازدواج میکنند، شروشور و کارهای عجیب دورۀ جوانی را کنار میگذارند و موجودات مطیعتری میشوند؛ مثلاً جایی ساکن میشوند و دیگر چندان اعتراض نمیکنند. زن و بچهدارشدن چیزی را در وجود مرد کاهش میدهد؛ چون حالت ارضایی پیدا میکنند. از آنطرف، زنها هم اگر قبل از ازدواج تمایل کنترلناپذیری دارند که توجه همه را به خود جلب کنند و همه زیباییشان را ببینند، چنانچه بعد از ازدواج زندگی خانوادگی سالم و عاشقانهای داشته باشند، این میل در آنها ارضا میشود. بنابراین، تشکیل خانواده و رسیدن به تعادل برای زن و مرد مقدمهای میشود برای عبادتکردن بهمعنای کامل. عبادتکردن فقط ستایشکردن یا اطاعتکردن نیست؛ تلفیقی از این دوست.
نکتۀ دیگر دربارۀ تعادل این است که زن و مرد هریک ویژگیهای خاص خود را دارند. وقتی که این دو با همدیگر در رابطۀ عاشقانهای قرار میگیرند، ویژگیهای زن در مرد و ویژگیهای مرد در زن هم به وجود میآید و این دو بهنوعی به موجوداتی خنثی تبدیل میشوند؛ به این معنی که هر دو ویژگی را با همدیگر دارند. شاید به نظر برسد که به این ترتیب مثلاً گرایشهای مردانه در مرد کاهش پیدا کند؛ ولی برعکس تجربه نشان میدهد که مرد وقتی عاشق میشود، قدرتمندتر و فعالتر میشود و قدرت خود را بیشتر به کار میبرد و مردانهتر عمل میکند و آن حس حمایتکردن در او بیشتر بروز پیدا میکند. تا وقتی که عشقی و زنی وجود نداشته باشد، مرد ممکن است اصلاً این احساسات را نداشته باشد؛ مثلاً مردهایی که از بدو تولد بهدلایل ژنتیک و خانوادگی چندان حالتهای مردانه ندارند و قابلیت این را دارند که همجنسگرا شوند، وقتی که ازدواج میکنند، وضعیتشان نرمال و ویژگیهای مردانهشان تقویت میشود. زن هم وقتی در رابطۀ عاشقانه قرار میگیرد، توجهش به زیبایی و جلوهکردن بهنوعی بیشتر میشود و آن را بیشتر احساس میکند.
در این صورت، یعنی با شدتیافتن ویژگیهای مردانه در مرد و ویژگیهای زنانه در زن پس از ازدواج، تعادل چگونه به وجود میآید؟ وقتی مردی عاشق زنی است، بهاصطلاح یونگی، آنیمای مرد به آن زن معطوف میشود. بهعبارت دیگر، گویی آن زن، موجودی خارجی، در درون مرد زندگی میکند؛ مثلاً مرد از صبح که بیدار میشود، به نیازهای او فکر میکند؛ بهطوری که گویی اصلاً دیگر به فکر خودش نیست و به کسی دیگر معطوف است. اگر آن زن زیبایی را دوست دارد، این مرد هم زیبایی را دوست دارد. اگر آن زن نیاز دارد در محیطی آرام زندگی کند، این نیاز به این مرد هم سرایت میکند؛ چون مرد بیشتر به فکر زن است تا به فکر خودش. بنابراین، در عین حال که ویژگیهای مردانۀ خودش را دارد و این ویژگیها شاید چندبرابر شده باشد، حسهای زنانه را هم در درون خودش میبیند که تقویت میشود. پس تعادل پیداکردن به این معنی نیست که چیزی از مردانگی را از دست بدهد تا چیزی از زنانگی را به دست بیاورد؛ همه چندبرابر میشود.
وقتی یک نفر، چه زن و چه مرد، عاشق میشود، معشوق را کاملاً درونی میکند و از چشم او به دنیا نگاه میکند و از خود میپرسد: او چه میخواهد؟ نیازهایش چیست؟ من چه کاری میتوانم برای او انجام دهم؟ خواستهای مرد خواستهای زن میشود و نیازهای زن نیازهای مرد. صدای معشوق در وجود عاشق طنینی پیدا میکند. او هرچه بگوید، باید انجام شود. معشوق در درون عاشق زندگی میکند. بنابراین، اینطور نیست که زن یا مرد چیزی را از دست بدهند؛ بلکه ویژگیهای زنانه یا مردانۀ آنها بیشتر هم میشود و در عین حال، گویی آن دیگری را هم در درون خود دارند و به این ترتیب، به تعادل میرسند؛ یعنی همزمان زنی قویتر همراه با مردی قویتر در درون یک نفر زندگی میکند. بنابراین، بهتعادلرسیدن اینگونه نیست که از یکی کم و به دیگری اضافه شود. فردی که به رابطهای عاشقانه وارد میشود، چیزی را از دست نمیدهد؛ بلکه چیزهایی را به دست میآورد. نیمۀ غیرفعالش فعال میشود و فعالیتهای نیمۀ فعال خودش هم شدت مییابد. به انسان کاملتری تبدیل میشود با انرژی خیلی بیشتر. مثل اینکه اگر این دو قطب را در نظر بگیریم، اگر یکی روی ۱ و دیگری روی ۱– باشد، دو نفر وقتی دارند به تعادل میرسند، روی نقطۀ I به تعادل میرسند؛ یعنی هر دو هم بالا میروند و هم به وسط تا به همدیگر برسند، نه اینکه مستقیم بروند تا در نقطۀ صفر به همدیگر برسند.
[۱:۴۰:۰۰]
من بهعمد گفتم وقتی مرد عاشق زنی است، نیازهای زن برای او درونی میشود؛ ولی وقتی زن عاشق مردی است، خواستهای مرد به خواستهای زن تبدیل میشود. فرق بین نیاز و خواسته خیلی مهم است. قبلاً گفتم، زن چیزی از مرد نمیخواهد. اگر هم بخواهد، نکتۀ انحرافی است. چیزی که برای زن لذتبخش است و خواست واقعی اوست، این است که مرد نیازهای زن را کشف و برآورده کند، نه اینکه زن نیازهایش را بگوید و بعد او برآورده کند. این کاملاً برای زنها بیمعنی است. افرادی را دیدهام که سالهای سال زندگی زناشویی داشتهاند؛ ولی همچنان مرد به زن میگوید: چرا نمیگویی که چه هدیهای برایت بخرم؟ اصل ماجرا همین است که او نباید بگوید؛ تو خودت باید بفهمی. تمام لذتش برای زنها در همین است که یک نفر درک کند که او چه میخواهد و بعد آن کار را انجام بدهد.
به نظر میرسد کاپیتالیسم آن قسمت عمودی را خنثی میکند و مردسالاری را به کف هرم میچسباند. در نتیجه، ما از حالت تعادل خارج شدیم. به همین دلیل، دیگر نمیتوانیم بهخوبی رشد کنیم. بنابراین، این نکتهای انحرافی است که کاپیتالیسم بدتر از مردسالاری است. در واقع، مردسالاری چون به نظر میرسد منشأ و ریشۀ اصلی کاپیتالیسم است، از کاپیتالیسم بدتر است. به هر حال، این دو همدیگر را بهشدت تقویت میکنند؛ یعنی هرچه کاپیتالیسم پیشتر برود، مردسالاری هم قدرتمندتر میشود. دنیا دنیای قدرت است.
زندگی زناشویی در دنیای فعلی سست شده است. فرض کنید این حرف من را قبول کنیم که رابطۀ سالم و طبیعی مرد و زن از طرف مرد ستایشآمیز است و از طرف زن مطیعانه. در این صورت، زن وقتی مطمئن شود که طرف مقابل عاشق است، اطاعتکردن برای او نهتنها نکتهای منفی ندارد، بلکه آن را داوطلبانه و با رغبت زیاد انجام میدهد و حتی به ابزار عشقورزیدن در مقابل مرد تبدیل میکند. امروزه در دنیای مردسالار همه را تعلیم میدهیم که بهدنبال قدرت باشند. بنابراین، در عالم مدرن اطاعتکردن کلاً چیزی منفی است. زنها هم اطاعت نمیکنند و اگر اطاعت کنند، احساس پستی و خفت و خواری میکنند. پس اصلاً این رابطه از طرف زنها شکل نمیگیرد. جهان مردسالار مرد را میخواهد. بنابراین، سعی میکند از زن هم به هر نحو ممکن کنشهای مردانه بگیرد. بعد وقتی که این دو به همدیگر میرسند، دیگر مکمل همدیگر نیستند؛ مثل دو هماتاقاند. چون نیازها و خواستههایشان یکی است، با همدیگر تضاد پیدا میکند و به کشمکش میانجامد.
اکیداً توصیه میکنم کتاب زنبودن اثر تونی گرنت، روانکاو معروف آمریکایی، را بخوانید. خیلی چیزها را بهروشنی بیان میکند؛ مثلاً اینکه زنبودن چه بود و قرار بود چه باشد، نظام مردسالار چهچیزی در خود دارد، چه افسانههایی را پرورانده است که زنها به چیزی دیگر غیر از آن که باید باشند، تبدیل شدهاند. نظام مردسالار برای مردها هم جای خوب و راحتی نیست؛ چون مردها بدون زن نمیتوانند به تعادل برسند و زندگی را در حالت نرمال خود دنبال کنند. زنها را هم که نظام مردسالار از بین میبرد؛ چون آنها را مجبور میکند مثل مرد زندگی کنند، مثل مرد فکر کنند و…؛ چون ارزشها مردانه است. هرچه افراد بیشتر اینطور باشند، بهترند. اگر مطیع و منفعل باشند، اصلاً ارزشی ندارند. قسمتی از کتاب را نقل به مضمون میکنم:
[۱:۵۰:۰۰]
مردی میگوید: با زنم نمیتوانم به تفاهم برسم؛ چون همیشه من ۵۱درصد میخواهم، او هم ۵۱درصد میخواهد.
این ویژگی مردهاست: رقابتکردن و سهم بیشتری خواستن و کوتاهنیامدن. بهنظر من، یک زن واقعی اینطور میتواند عمل کند: وقتی مرد که کنترلکردن و قدرت برای او مهم است و در نظام آموزشی و در نظام کاری بیرون اینطور تربیت شده است، مقابل او قرار میگیرد و میگوید من ۵۱درصد میخواهم، زن انعطاف داشته باشد و قبول کند. مرد که این انعطاف را میبیند، ممکن است بار بعد بگوید ۵۵درصد میخواهم. زن قبول کند. بعد یک بار دیگر ممکن است مرد بگوید ۶۰درصد میخواهم. زن بازهم با مهربانی بپذیرد. اگر این سناریو دوسه بار تکرار شود، مرد میگوید: همهچیز برای تو! بنابراین، زن اگر کمی سیاست داشته باشد، مقابل مرد نمیایستد و رقابت قدرت را انجام نمیدهد. در این صورت، مرد را عاشق میکند و میتواند هرچیزی را به دست آورد. برای زن طبیعتاً چندان مهم نیست که سهم کمی بیشتر را به مرد بدهد و حرف آخر را نزند؛ البته اگر آموزشها را فراموش کند. بیشترین چیزی که برای زن مهم است، این است که جاذبه داشته باشد و محبت طرف مقابل را جذب کند و به اوج برساند. این است که به زندگی او روشنایی و هدف میدهد.
اگر زن مقابل مرد بایستد، مرد سهم بیشتر را بهزور میگیرد و هیچ علاقهای هم به او پیدا نمیکند و هیچوقت هم هیچ سهمی به او نمیدهد. الان در دنیای مدرن، دنیای مردسالار، مهم این است که چهکسی حرف آخر را میزند. هرچه باشد، مهم نیست. زن و مرد هر دو از اول یاد گرفتهاند که ۵۱درصد بخواهند و هیچ هم کوتاه نیایند؛ چون مهمترین چیز این است که چهکسی قدرت بیشتری اعمال میکند و کنترل را به دست دارد.
خلاصه اینکه خوب است همهچیز را بهنحوی به مردسالاری برگردانیم. اینطور فکر کنید: برای انسان دستکم دو حرکت وجود دارد: یکی اینکه از آن بالا به پایین، به عالم جسمانی، افتاده و دیگر اینکه به انحرافی جنسی دچار شده است. منظورم از انحراف جنسی این است که زن و مرد به وجود آمدند که با همدیگر ارتباط هم داشته باشند. طبق داستان خلقت آدم و حوا، سقوط و هبوط آن دو بعد از این بود که متوجه جنسیت شدند.
۱. چنانکه در ادامه خواهیم گفت، این نکتۀ کمی منفی دوران مدرن است که امرارمعاش و اقتصاد از این حالت درآمده است.
۲. نمونهای دیگر از معنیدارکردن امور را در نگاه خاص سورۀ نور به جنسیت میبینیم. یکی از اهداف این سوره این است که جنسیت و رابطۀ بین زن و مرد را معنیدار کند و اینگونه است که جنسیت بهجای عامل انحراف به عامل رشد تبدیل میشود.