بسم الله الرحمن الرحیم

درس‌گفتارهای سوره طه، جلسه‌ی ۱، دکتر روزبه توسرکانی، مجازی، رمضان ۱۴۴۴، ۱۴۰۲/۱/۱۶

۱- مقدمه

بحث را با نکات کلی در مورد سوره طه شروع می‌کنیم، نوع کار اصلی که ما در گذشته در مورد سوره‌‌ها انجام می‌دادیم – مثلاً در مورد سوره نحل –  این بوده است که انسجام سوره را نشان بدهیم. معمولاً خیلی زیاد به سوره نزدیک نمی‌‌شدیم و ممکن بود خیلی از آیات را اصلاً بررسی نکنیم و در حدی نزدیک می‌‌شدیم که مشخص باشد ابتدا و انتها و همه قسمت‌‌های سوره چگونه بهم مرتبطند. مثلاً در مورد سوره نحل فکر می‌‌کنم چند جلسه طول کشید تا به شمای(صورت) کلی که در مورد سوره باید داشته باشیم برسیم. چند بار رفت و برگشت انجام دادیم و بعضی از قسمت‌‌ها را با دقت بیشتری خواندیم تا یک چیزهایی روشن شد.  مثلا برخی سوره‌‌ها چند تم(مضمون) دارند که تودرتو هستند و جابه‌جا می‌‌شوند، اینها را باید تشخیص بدهیم و رابطه‌های آنها را با هم مشخص کنیم.

من به این دلیل یادآوری می‌کنم که بگویم سوره طه را که می‌خوانید خیلی اینگونه نیست، یعنی برخلاف بعضی از سوره‌‌ها مانند سوره نحل یا سوره انعام است که حتی شما تقسیم‌بندی سوره به اجزای کوچکتر را به راحتی نمی‌توانید انجام بدهید. در این سوره‌ها نمی‌‌توانید بگویید از اینجا تا اینجا مقدمه است، این قسمت دوم یا سوم است و وحدت موضوعی قطعه‌‌ها هم شاید خیلی از جاها مبهم باشد. اولین هنر ما در مورد بعضی از سوره‌‌ها می‌تواند این باشد که قطعه‌بندی مناسبی برای شروع کار پیدا کنیم. یا خیلی وقت‌‌ها اینگونه است وقتی که قطعه‌بندی را انجام می‌‌دهیم ممکن است برای شما خیلی روشن باشد که قطعات چگونه کنار هم قرار گرفتند ولی پیدا کردن ارتباط آنها خیلی سخت باشد. مثلا من بفهمم که یک قطعه‌بندی این شکلی دارم و ابتدای آن آیات توحیدی است بعد حکم می‌آید بعد یک داستان می‌آید و سپس به یک واقعه اشاره می‌‌شود. اینکه قطعه‌بندی‌ها را می‌دانم ولی نمی‌دانم اینها چگونه کنار هم قرار گرفتند و چگونه کلیتی را می‌سازند.

واقعیت این است که سوره‌ای مانند سوره طه تقریباً هیچ کدام از این مشکلات را ندارد، یعنی هر کسی این سوره را نگاه کند به راحتی می‌‌تواند تشخیص بدهد و آن را به قطعات تقسیم کند. یک مقدمه کوتاه دارد بعد نزدیک ۹۰ آیه داستان حضرت موسی(ع) است بعد قطعه‌ای بیشتر در مورد آخرت و قیامت و یک مقدار در مورد قرآن است، بعد داستان آدم و آفرینش می‌‌آید و نهایتاً یک مأخره دارد. بنابراین ساختار خیلی روشنی دارد چون دو داستان است یک داستان بلند و یک داستان کوتاه دارد که بین آن‌ها یک قطعه و بیرون آن‌ها هم دو قطعه‌ی مقدمه و مأخره است و خیلی تکلیف ما روشن است. وقتی شروع می‌‌کنیم قطعه‌بندی اولیه و شاید ثانویه را داریم و به نظر می‌‌آید روشن است که چنین وضعیتی در سوره برقرار است. در این جلسه به صورت کوتاه توضیح می‌‌دهم که ارتباط‌‌های آن‌ها هم خیلی مبهم نیست. بنابراین سوره‌ای مانند سوره طه خیلی مناسب است برای اینکه در یک جلسه در مورد آن صحبت کنیم و آن کاری که معمولاً احساس می‌کنیم که در جلسه باید انجام شود و کلیت سوره روشن شود را شاید بشود در یک جلسه تا حدودی به آن رسید کما اینکه من در ادامه ارتباط‌‌هایی بین دو داستان و بعضی از قطعه‌‌ها برقرار می‌‌کنم.

این مقدمه را می‌‌گویم برای اینکه روشن باشد که سوره طه از لحاظ ساختار بیشتر شبیه سوره‌ای مانند سوره یوسف است که مثلاً داستانی مانند رمان کوتاه شده‌ای است که از اول تا آخر می‌‌خوانیم و تقریباً زمان هم خطی است. بنابراین در ایجاد انسجام در سوره مشکلی نداریم، یک مقدمه چند خطی است که اصلاً مشکلی ندارد می‌‌گوید «احسن القصص» را می‌‌خواهیم به شما بگوییم و اشاره‌ای به کتاب قرآن است. فقط شاید اگر داستان را خوب نفهمیده باشیم ارتباط مأخره با داستان خیلی روشن نباشد. اینجا هم همین مسأله است یعنی ما یک داستان خیلی بلند داریم که حدود ۹۰ آیه از دو سوم سوره را گرفته است و اگر بخواهیم هنری به خرج دهیم این است که این داستان را خوب بفهمیم و اگر داستان را خوب بفهمیم ارتباط‌ قطعه‌‌های کوتاهی که قبل و بعد آن آمده است را هم به خوبی می‌‌فهمیم. در این جلسات مانند جلسات سوره یوسف بیشتر همت ما باید این باشد که قسمت‌‌های مختلف داستان و ارتباط‌‌های داخل خود داستان باهم را خوب درک کنیم بعد برویم سراغ اینکه قطعه‌‌های کوچکی که اطراف آن است را به نوعی توضیح بدهیم که چگونه به این داستان مرتبط است. قبل از اینکه وارد جزئیات داستان شویم بگویم که ارتباط‌‌ها آنقدر مبهم، پیچیده و سخت نیست و کم و بیش قابل درک است که به عنوان مثال چرا این داستان بعد از مقدمه آمده است.

۲- ارتباط مقدمه‌ی سوره با داستان حضرت موسی(ع)

همین الان در مورد مقدمه و ارتباط آن با داستان نکته‌ای بگویم که فکر می‌‌کنم شاید هرکسی این سوره را بخواند همین به ذهنش می‌رسد؛ همانند چند سوره از جمله سوره‌ی کهف در اینجا شما مقدمه‌ای خطاب به پیامبر دارید با این آیه که «ما قرآن را بر تو نازل نکردیم که به زحمت و سختی بیفتی». این مقدمه‌ها گاهی حتی حالت عتاب دارد که تو بیش از اندازه خود را به زحمت می‌‌اندازی و غصه می‌‌خوری برای اینکه افرادی که مشرک هستند ایمان نمی‌‌آورند. از اینکه اینها در آخرت مجازات می‌‌شوند ناراحت هستی و اصولاً اینکه پیامبری به تو خیلی سخت می‌گذرد و تحت فشار هستی. گاهی به حالت عتاب و گاهی با حالت مانند اینجا با خطاب محبت‌آمیز، اینکه ما قرآن را بر تو نازل نکردیم که به دشواری و زحمت بیفتی. در مورد خود قرآن هم چیزهایی گفته می‌‌شود ولی به نظر می‌‌آید مقدمه همین است، یک خطاب به پیامبر با همان آیه‌ی مرکزی که ما این رسالت را به تو ندادیم که به زحمت بیفتی.

بنابراین خیلی مناسبت دارد، بعد از اینکه این مقدمه تمام می‌‌شود می‌گوید «وَ هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ مُوسى‌» و داستان موسی(ع) را شنیدید. چرا داستان موسی(ع) مناسبت دارد؟ برای اینکه به نظر می‌‌رسد شما وقتی قرآن را می‌‌خوانید پرمشقت‌ترین رسالت تاریخ بر عهده حضرت موسی(ع) بود. من فکر می‌‌کنم هر کسی قرآن را بخواند و حس داستان حضرت موسی(ع) را بگیرد انشاالله در همین سوره طه بحث می‌‌کنیم و اگر کسی حس آن را ندارد این احساس در او به وجود بیاید؛ حضرت موسی(ع) خیلی در بین پیامبران این حالت تحت فشار بودن و مشقت در رسالتش زیاد است. مثلاً این داستان که شروع می‌‌شود به صحنه وحی که نگاه می‌‌کنید اینگونه فکر کنید از دیدگاه پیامبر(ص) که مورد خطاب قرار گرفته که ما قرآن را بر تو نازل نکردیم که به زحمت بیفتی به این ماجرا نگاه کنید. وحی حضرت موسی را که انشاالله در نیمه دوم وقت می‌شود که در مورد صحنه اول داستان صحبت کنیم شیوه عجیبی که بر حضرت موسی وحی نازل می‌‌شود و خطاب مستقیم خداوند و تکلم خداوند با حضرت موسی(ع) اینکه قطعاً نسبت به نوع وحی که پیامبر(ص) دریافت کرده که با واسطه است خیلی خیلی سنگین‌تر و غیرقابل تحمل‌تر است و باورکردنی نیست که چطور یک انسان چنین ماجرایی برای او پیش می‌‌آید و می‌‌تواند تحمل کند. حضرت موسی(ع) مورد استثنائی تاریخ از قدرت تحمل مشقت وحی است. شما خودتان را با موسی(ع) از طرف پیامبر مقایسه کنید، رسالت موسی این است که به دربار فرعون برود؛ یعنی یکی از بزرگترین قدرت‌ها و مسلط‌ترین قدرت‌‌های تاریخ که یک پادشاهی عظیمی داشتند و به شدت یک امپراتوری قدرتمند بودند و قرار است حضرت موسی(ع) به دربار فرعون برود و آنها را به حقیقت دعوت کند. از آنها بخواهد اجازه بدهند یک جمعیت عظیمی از بنی اسرائیل با او بیایند و تقریباً بدیهی است که نخواهند پذیرفت. در ذهن خود این را مقایسه کنید که پیامبر(ص) با یک عده سران قریش در مکه درگیر است که نه قدرتی دارند و نه کاره‌ای هستند و نه قرار ‌‌است اتفاق عظیم سیاسی و اجتماعی بزرگی بیفتد که بخواهند مقاومت کنند. بنابراین در این جنبه‌ی مقایسه هم می‌‌بینید که وضعیت حضرت موسی(ع) قابل مقایسه با پیامبر(ص) نیست.

مشقت اصلی حضرت موسی(ع) این است که یک قوم به معنای واقعی کلمه ایمان نیاورده که آمادگی معنوی برای پیروی از پیامبر را ندارند را باید همراه خود به یک سفر طولانی ببرد و کارهایی که اینها می‌‌کنند و حرف‌‌هایی که می‌‌زنند مانند ماجرای گوساله‌پرستی که اگر یک دقیقه حضرت موسی(ع) سر خود را برگرداند و به یک طرف دیگر برود این‌ها چنین فضاحتی به بار می‌‌آورند، این در رسالت پیامبر(ص) نیست. فرض کنید در مکه این سوره نازل شده با یک عده افراد وفادار و اصلا قرار نیست چندصد هزار نفر را رهبری کند، آدم‌‌هایی که متمردند. «وَ هَلْ أَتاكَ حَدِيثُ مُوسى‌» بعد از اینکه می‌گوید «نازل نکردیم که به مشقت بیفتی» مناسبت دارد با اینکه ببینید حضرت موسی(ع) چه شرایط بسیار بسیار سختی در دوران خودش داشت.

شرایطی که برای پیامبر ما وجود دارد به دشواری شرایط حضرت موسی(ع) نیست. نه از نظر کیفیت وحی و نه از نظر دشمنان سیاسی قدرتمندی که در آن دوران وجود داشت و الان نیستند؛ مخصوصاً از نظر ماجرای پیروان وفادار که مانند اکثر پیامبران یک عده انگشت‌شمار و انسان‌های رشد پیداکرده‌ای اطراف پیامبر ما هستند که ایمان آورده‌اند و این خودش می‌‌تواند از نظر رهبری یک مزیت بسیار بزرگ باشد که شما با افراد این شکلی درگیر نباشید. این یک ارتباطی است که شاید در ابتدای کار دیده شود و خیلی دور از ذهن نیست که مقدمه چگونه با داستان نسبتاً طولانی حضرت موسی(ع) رابطه دارد.

همه حرف من در مقدمه‌ای که گفتم این است که ما اگر بخواهیم سوره را عمیق‌تر بفهمیم مانند کاری که در مورد سوره یوسف انجام دادیم، باید تمرکز خود را روی داستانی بگذاریم که بخش عمده سوره را تشکیل می‌‌دهد.

۳- مقایسه‌ی داستان حضرت موسی(ع) با حضرت یوسف(ع)

 به عنوان ادامه مقدمه می‌‌خواهم مقایسه‌ای بکنم بین این داستان و داستان حضرت یوسف(ع) که مدام به آن ارجاع می‌‌دهم و سعی کنم بگویم که فهمیدن این داستان از جهاتی خیلی سخت‌تر از فهمیدن داستان یوسف(ع) در سوره یوسف است. به چند نکته می‌‌خواهم اشاره کنم، نکته اول اینکه داستان حضرت یوسف(ع) به معنای واقعی کلمه یک درام انسانی و زمینی است. نکات اصلی که شما باید بفهمید مثلاً در رابطه‌ی بین حضرت یوسف و برادرهای او که کاملاً زمینی هستند و تصمیم‌‌هایی از روی حسادت می‌گیرند. درک اینکه آنها چه کاری کردند و چه عوارضی داشت، ممکن است سطح آن از نظر معنوی و شدت درام آنگونه نباشد که در زندگی شخصی ما پیش می‌‌آید ولی به ‌نظر می‌‌آید مبانی درام چیزی است که قابل فهم است. نکته‌ی خیلی مهم در فهم داستان یوسف(ع) اگر یادتان باشد این است که یاد بگیریم مانند پیامبران به مسائل انسانی اطراف خود نگاه کنیم؛ یعنی بفهمیم که نگرانی یوسف(ع) و یعقوب(ع) چیست؛ نگرانی آنها این نیست که تنها ماندند یا باهم نیستند؛ نگرانی آنها این است که برادرها گناه کردند و آخرت آنها از بین رفته است. اگر از دیدگاه آخرتی و آخرت‌بینی که پیامبران دارند نگاه کنیم، فهم داستان و اینکه که چرا یوسف(ع) یا یعقوب(ع) این کارها را می‌کنند مشکل نیست. در آنجا اکثر دیالوگ‌‌ها در مورد مسائل روزمره است.

این را مقایسه کنید با داستانی که قرار است اینجا بخوانیم، که به معنای واقعی کلمه یک درام الهی و آسمانی است. صحنه اول یکی از عجیب‌ترین صحنه‌‌های ارتباط انسان با خدا است. اصلاً چه انتظاری است که ما بتوانیم چنین چیزی را خوب بفهمیم؟ فضای این داستان شروعش کاملاً آسمانی است، حتی جاهایی که حضرت موسی(ع) با فرعون و قوم خودش درگیر می‌شود، مسائل روزمره نیستند، مثلا استدلال‌‌های الهیاتی در دربار فرعون برقرار می‌‌شود؛ یا صحنه مواجه موسی(ع) با ساحرها نه تنها روزمره نیست که به نوعی صحنه بسیار شگفت‌انگیز است و در آن معجزه است. حتی کاری که ساحرها هم می‌کنند چندان برای ما ملموس و قابل فهم نیست. جالب این است فکر می‌کنم زمینی‌ترین قسمت داستان که ماجرای سامری و گوساله‌پرستی بنی‌اسرائیل است و شاید آنجا را می‌توانستیم یک مقدار بهتر بفهمیم، از لحاظ شیوه‌ی بیان مبهم‌ترین جای داستان است. شاید نصف آیه‌‌هایی که در آن قسمت است معلوم نیست که چه می‌‌گویند. فرض کنید سامری می‌گوید «بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ» بیشتر از هزار سال است که مفسرین بحث می‌کنند «فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ» یعنی چه.

شما در مورد قطعه گوساله که خیلی خیلی قطعه مهمی است- و الان اشاره می‌کنم که چرا مهم است- وقتی آنجا را می‌‌خوانید نه معلوم است سامری کیست و نه معلوم است چه کاری کرده و هدفش چه بوده است. این گوساله چه بوده است؟ بعضی از مفسرین می‌گویند مجسمه گوساله را ساخت و زنده شد و مانند پینوکیو بود. بعضی‌‌ها می‌‌گویند که این فقط یک مجسمه بود که صدایی از او در می‌‌آمد.یا مشکلات دیگر است که شاید شما ندانید؛ مثلاً در مورد نقش هارون در ساخته شدن گوساله، هزار و چند سال است بحث وجود دارد، برای اینکه در تورات این هارون است که این گوساله را می‌‌سازد در حالیکه اینجا به نظر می‌‌رسد یک شخصیت ناشناخته‌ای که قرآن معرفی می‌کند به اسم سامری این کار را انجام می‌دهد. شخصیتی به اسم سامری در تورات نیست و این یکی از اختلاف‌‌هایی است که بین روایت‌‌های قرآن و تورات است که بسیار مورد بحث قرار گرفته است. شما وقتی قسمت گوساله را از اول تا آخر می‌‌خوانید دقیقاً مشخص نیست بعضی از عبارت‌ها و بعضی از کلمه‌‌ها چه می‌گویند؛ یعنی باید خیلی عمیق و خوب بفهمید تا روایت را درک کنید.

این را گفتم که اولین نکته درباره اختلاف و سخت بودن درک داستان حضرت موسی(ع) نسبت به یوسف(ع) این است که اینجا سطح داستان بالا است و قسمت‌‌هایی است که علیرغم اینکه خیلی جنبه ماورایی ندارد با این حال اتفاق‌‌هایی بسیار شگفت‌انگیز هستند و مبهم روایت می‌‌شوند و وضوح و سادگی‌ای که در داستان یوسف(ع) است را اینجا نمی‌‌بینید. نمی‌‌خواهم بگویم درک داستان ناامیدکننده است و هرچقدر که بتوانیم می‌توانیم پیش برویم و بفهمیم، ولی از اول باید توقع خود را از اینکه مثلاً صحنه‌ی وحی را همانگونه بفهمیم که داستانی مانند داستان حضرت یوسف(ع) یا داستانی معمولی را می‌فهمیم، پایین بیاریم زیرا که اینجا از چیزی دور از ذهن و تجربیات ما صحبت می‌‌شود.

نکته دوم که آن هم به نظر من نکته خیلی مهمی است در تفاوت بین این داستان و داستان حضرت یوسف(ع)- از نظر قامض و پیچیده بودن و اینکه باید تلاش بیشتری انجام داد برای اینکه چنین داستانی را بفهمیم علیرغم اینکه حسن این داستان این است که یک مقدار کوتاه‌تر از داستان یوسف(ع) است- این است که داستان حضرت موسی(ع) تنها یک بار در قرآن مانند داستان حضرت یوسف(ع) روایت نشده است؛ و هر وقت که داستانی چند بار روایت می‌شود ما وقتی در مورد آن داستان در یک سوره‌ای صحبت می‌کنیم دچار پیچیدگی مضاعفی می‌‌شویم که از یک طرف نمی‌‌توانیم از اینکه بخش‌‌هایی از این داستان اینجا گفته نشده و جای دیگری گفته شده است صرف نظر کنیم و باید فرض کنیم که آن را می‌‌دانیم و وقتی این داستان را می‌‌خوانیم از دانسته‌های خود و سایر سوره‌‌ها استفاده کنیم؛ از یک طرف باید مواظب این باشیم که این داستان این مقدارش و اینگونه و در این زاویه دید در این سوره گفته شده و اگر بخواهیم زیاد ذهن خود را به کلیت داستان در بقیه سوره‌‌ها بسط بدهیم از این سوره دور می‌شویم. پیچیدگی‌ای که وجود دارد این است که من چطور در عین حالی که اطلاعات خود و زاویه دید خود را نسبت به داستان موسی(ع) همانطوری که در سوره طه آمده است برای خودم نگه می‌دارم و از این خارج نمی‌شوم و همچنین طور دیگری که مخصوص سوره‌ی دیگری است و آنجا اهداف دیگری دارد به ماجرا نگاه نمی‌کنم و با وارد شدن به جزییاتی که در بقیه‌ی سوره‌هاست حواسم پرت نمی‌شود،  در عین حال نمی‌‌توانم صرف نظر هم کنم. چون یک نفر ممکن است اینگونه نگاه کند یک چیزی در یک سوره نیامده است چون قبلاً جای دیگری گفته شده یا بعداً قرار است جای دیگری گفته شود.

این نیست که ما بتوانیم خودمان را به این سوره به هر دلیلی محدود نگه داریم. بنابراین پیچیدگی دوم سوره طه این است که هیچ داستانی‌ در قرآن به اندازه‌ی داستان حضرت موسی(ع) تکرار نشده و هر بار جزئیاتی در یک جاهایی وجود دارد که در جاهای دیگر وجود ندارد. این خیلی مهم است که قسمت‌‌هایی که اینجا است و جاهای دیگر نیست و اختصاصی این سوره هستند و تبعاً با آن هدف ما که این سوره را درک کنیم باید به آنها خیلی بها بدهیم و چیزهایی که در این سوره نیامدند، نیامدن آنها باید برای ما معنی‌دار باشد که اینها مهم نبود که در این سوره به آنها اشاره شود. بنابراین خیلی مهم است در عین حالی که از بقیه داستان‌‌ها غافل نمی‌شویم، خودمان و محدودیت و تمرکز خود را روی ویژگی‌‌های داستان در این سوره حفظ کنیم. این مسئله را پیچیده می‌کند. داستان حضرت موسی(ع) داستان بسیار پیچیده و پراکنده‌ای در قرآن است، همانطور که جلو می‌رویم بعضی از جاها واقعاً از ارجاع به بعضی از قسمت‌های داستان در سوره‌های دیگر ناگزیریم؛ ولی باید این را رعایت کنیم که ویژگی این سوره از دست نرود. این هم یک پیچیدگی دیگری است که به نظر من در درک داستان حضرت موسی(ع) در سوره طه وجود دارد که در مورد داستانی که یک بار در قرآن آمده است مانند داستان حضرت یوسف(ع) این پیچیدگی وجود ندارد.

۴- بخش‌ها و سکانس‌های داستان حضرت موسی(ع) و اهمیت داستان گوساله

به داستان یک مقدار اشاره کردم؛ خود داستان حضرت موسی(ع) در این سوره هم خیلی روشن به نظر من چهار فصل یا چهار سکانس دارد. سکانس اول آن بخش وحی است که حضرت موسی(ع) آتش را می‌بیند و دیالوگی بین حضرت موسی(ع) و خداوند برقرار می‌شود و حضرت موسی(ع) رسالت را دریافت می‌کند که باید نزد فرعون برود و قرار می‌‌شود حضرت هارون(ع) با او برود، این صحنه اول داستان است.

به طور مشخص صحنه دوم برخورد حضرت موسی(ع) با فرعون در دربار است و تا انتها که ماجرای ساحرها است و اینکه قسمت اول رسالت حضرت موسی(ع) که خروج بنی اسرائیل از مصر است به انجام می‌‌رسد. قسمت دوم فلش‌بکی(بازگشت به عقب) است که به کودکی حضرت موسی(ع) می‌‌خورد که کاملاً روشن است، یعنی در میانه آن وحی یک یادآوری می‌شود که چگونه به دنیا آمدی و چگونه بزرگ شدی که یک قسمت کوتاهی است که حالت فلش‌بک دارد. بنابراین یک صحنه وحی داریم، یک فلش‌بک داریم، یک برخورد موسی(ع) با فرعونیان و ساحران را داریم و نهایتاً قسمت داستان گوساله طلایی یا به قول مسلمان‌ها گوساله سامری است که ماجرای گوساله‌پرستی بنی اسرائیل در غیاب حضرت موسی(ع) است.

من یک اشاره‌ای کردم که این قسمت خیلی مهم است: اولاً این داستان جدای از اینکه در قرآن آمده است و برای مسلمان‌‌ها هم همیشه جای بحث داشته است- این را از قول خود نمی‌گویم از قول مفسرین و کسانی که روی تورات و بایبل(bible) کار می‌کنند می‌گویم؛ این داستان را یکی از کلیدی‌ترین و مهمترین داستان‌های بایبل می‌دانند که حجم بحث‌های الهیاتی که در مورد آن شده فوق‌العاده زیاد است و دلیل آن هم شاید این باشد که مسیحی‌ها خیلی روی این داستان به عنوان لحظه‌ای که بنی اسرائیل از اطاعت خدا سرباز زدند و بت‌پرست شدند و از چشم خداوند افتادند مانور دادند. چون مسیحی‌ها به دلیل مباحثاتی که با یهودی‌ها داشتند و اینکه یهودی‌ها دیگر شایستگی اینکه امت خداوند باشند را نداشند و ندارند، خیلی روی این داستان بحث کردند. داستانی که در خود تورات آمده است و قابل انکار نیست و یک جوری مجازات سنگینی که برای بنی اسرائیل تعیین شده است اینها همه در تورات است و مسیحی‌ها در این مورد خیلی بحث کردند. یهودی‌ها هم خودشان جدای از قبل از حتی ظهور مسیحیت توجه به این داستان داشتند، داستان اهمیت خودش را از نظر فردی که به تورات ایمان دارد، دارد. داستانی شگفت‌انگیز و آنجا هم تا حدودی همراه با ابهامات روایاتی است که به خود داستان که رسیدیم بیشتر در مورد آن صحبت می‌کنیم.

اما چرا این داستان در قرآن خیلی مهم است؟ در قرآن به دلیل اینکه یکی از تخلفات اساسی بنی اسرائیل است به آن اهمیت داده می‌شود. دو بار داستان در قرآن نقل می‌شود که دفعه اصلی آن در طه است که با جزئیات زیاد نقل می‌شود. یک بار هم در سوره اعراف نیز چندین آیه متوالی به این ماجرا پرداخته می‌شود و بعضی از گوشه‌های این داستان را آنجا مشخص می‌کند. و به این داستان در سوره بقره و همچنین در سوره نساء هم اشاره شده است. در سوره بقره در لیست تخلفاتی که بنی اسرائیل انجام دادند آمده است.

همین اشاره‌ای که کردم به اینکه کجاهای قرآن این داستان آمده است این را کاملاً برای ما مشخص می‌کند که سوره طه تنها سوره‌ای است که اسم سامری و جزئیات ماجرای گوساله‌پرستی در آن آمده است. قسمت وحی داستان موسی(ع) در جاهای دیگر نیز آمده است، قسمت دربار فرعون آن یا مواجهه با سحره در این سوره با سوره اعراف خیلی اشتراک دارد. در عین حال چیزهایی در سوره اعراف یا سوره قصص یا سایر سوره‌هایی که به داستان حضرت موسی(ع) پرداخته‌اند است که اینجا نیامده است.

بخش اختصاصی‌ای که در سوره طه در مورد حضرت موسی(ع) آمده است- بنابراین اگر بخواهیم سوره را درک کنیم و تمرکزی روی آن داشته باشیم- داستان گوساله و ماجرای سامری است که اختصاصی این سوره است. امروز نگاه کردم ببینم کسی جایی سوره را تحت عنوان سوره سامری اسم‌گذاری کرده است به خاطر اینکه به دلیل شاخص بودن آن احتمال اینکه چنین اسمی بخواهیم به این سوره بدهیم واقعاً وجود دارد. شاید نمی‌خواستند اسم سامری را روی سوره بگذارند و به همین دلیل چنین اسمی وجود ندارد. اسم‌های دوم و سوم سوره، سوره کلیم- که واضح است چرا- و سوره موسی(ع) -اگر اشتباه نکنم- است. بنابراین می‌خواهم بگویم قسمت داستان گوساله خیلی اهمیت دارد در اینکه اختصاصی این سوره است و باید سعی کنیم آن را خوب درک کنیم. از یک جهاتی درک آن از قسمت‌های دیگر داستان به دلیل زمینی‌تر بودن شاید راحت‌تر باشد ولی فکر می‌کنم پیچیده‌ترین روایت این چهار صحنه در مورد صحنه‌ای است که مربوط به گوساله‌پرستی می‌شود و پر از ابهامات بیانی تعمدی است که باید سعی کنیم وقت بگذاریم و آن را با جزئیات ببینیم.

۵- نقطه عطف بودن داستان حضرت موسی(ع) و شباهت با داستان آفرینش

فکر می‌کنم شیوه کار و برخورد ما با سوره طه روشن است. امروز مقدمه داستان را می‌خوانم ولی کاری که باید انجام بدهیم و اصل ماجرا این است که حدود ۹۰ آیه‌ای که داستان روایت می‌شود را با دقت بخوانیم و سعی کنیم نکات خیلی خیلی زیادی که در آن است، ابهامات و بخش‌های نامفهومی که دارد به دلیل سطح بالا بودن، الهیاتی بودن یا حتی به دلیل شیوه بیان داستان، اینها را یک مقدار باز کنیم.

فرض می‌کنم همه شما درباره ویژگی‌های رسالت حضرت موسی(ع) یک چیزهایی از من شنیدید، مخصوصاً در جلساتی که مربوط به یهودیت بود فکر می‌کنم خیلی مفصل درباره این موضوع صحبت کردم‌؛ قبل از اینکه وارد خواندن تک تک آیات سوره شویم یک یادآوری و اشاره‌ای می‌کنم ولی وارد جرئیات نمی‌شوم که داستان حضرت موسی(ع) در قرآن چه ویژگی‌ای در تاریخ انبیاء دارد.

ظهور حضرت موسی(ع) و قوم بنی اسراییل نقطه عطفی است در تاریخ انبیا و این ماجرا که به حضرت موسی(ع) گفته می‌شود که قوم بنی اسرائیل را حرکت بدهد و از مصر به جای دیگر ببرد. فکر می‌کنم مفصل در جلسات یهودیت و جاهای دیگر هم مختصر اشاره کردم که این جنبه نقطه عطف بودن داستان ظهور و رسالت حضرت موسی(ع) یکی به دلیل ماجرای ظهور خداوند است؛ دقیقاً نکته‌ای که  الان در مورد آن از نظر فلسفی بحث می‌شود که چرا خداوند دچار اختفا است و ظاهر و آشکار نیست؟ و جواب آن این است به نفع مردم است که در یک پوششی از نظر معرفتی نسبت به حقایق باشند که من بارها در مورد این صحبت کردم. ولی یک نکته فرعی و شاید خیلی مهم که از قرآن و ایمان ادیان ابراهیمی برمی‌آید این است که خداوند ظهور و آشکارشدن را لااقل یک بار در طول تاریخ در مقابل مردم آزمایش کرده است. یعنی مثل این است که من یک استدلالی کنم که تا حدودی قانع کننده است که بگویم اگر خداوند ظاهر شود و همه خداوند و نشانه‌های خداوند را ببینند یک مشکلاتی پیش می‌آید. علاوه بر اینکه این استدلال‌ها وجود دارد و می‌شود به یک تفاهمی رسید که اگر مسائل معنوی به یک جایی برسد که شما اجبار داشته باشید و هیچ راه گریز معرفتی نداشته باشید که باید خداوند را اطاعت کنید با توجه به اینکه اکثریت آدم‌ها مطلقاً مقدماتش را طی نکردند و برای اطاعت خداوند آمادگی ندارند، این استدلال‌ها خوب است و فکر می‌کنم قانع کننده هم است که چرا ما در واقع یک پوششی قرار گرفتیم که از نظر معرفتی خداوند بر ما ظاهر و آشکار نیست.

اما نکته دیگر این است که خداوند علاوه بر اینکه این استدلال‌ها وجود دارد و از نظر معرفتی قانع کننده است، این تجربه را هم انجام داده است. ماجرای بنی اسرائیل مانند یک آزمایشگاهی است که در آن این کار انجام شده است، یعنی خداوند بر مردمی که عادی بودند، مردم یک جامعه، خودش را آشکار کرده است و شرح اینکه چه اتفاقی افتاد؟ آیا اینها همه مومن شدند و آدم‌های خوبی شدند؟ کاملاً به نظر می‌آید روی نتیجه عکس گرفتن در داستان بنی اسرائیل تأکید می‌شود. اینها این همه معجزات را دیدند و پای کوه طور رفتند و شگفتی که پای کوه طور چه اتفاقی افتاد و خداوند با جلال و جبروت خود بر این آدم‌ها ظاهر شد، اما می‌بینید که بلافاصله دوباره حالت‌های کفر و تمایل به بت پرستی در این آدم‌ها ظاهر می‌شود.

بنابراین دوران حضرت موسی(ع) دوران ظهور و آشکار شدن خداوند است. نه فقط از ابتدای وحی می‌بینید که خداوند بر موسی(ع) ناگهان آشکار می‌شود و با حضرت موسی(ع) سخن می‌گوید بلکه ادامه هم پیدا می‌کند. تا زمانی که حضرت موسی(ع) است انگار خداوند از همیشه‌ی تاریخ، چه قبل و چه بعد آن آشکارتر است. و من باز روی این نکته تأکید می‌کنم این را بارها گفتم؛ چیزی که خیلی کم به آن توجه شده و در سنت تفکر اسلامی عرفایی که تابع ابن عربی بودند فقط روی این مسئله پافشاری کردند، آن هم این است که ظهور خداوند جنبه تاریخی دارد. یعنی دیدگاه حکما و فلاسفه که نسبت خداوند با اجزای زمان کاملاً یک چیز برابری است در حالی که در قرآن می‌گوید «کُلَّ یَومٍ هُوَ فی شَأنٍ»، این شئونات مختلف خداوند در طول تاریخ، چیزی است که در قرآن با تاریخ انبیاء مشخص می‌شود. نکته اصلی است که ابن عربی در فسوس الحکم می‌خواهد بگوید که حرف درستی است. تاریخ انبیاء را که مرور می‌کنید دوران حضرت موسی(ع) خداوند در شأن جدیدی انگار ظاهر می‌شود و ظاهر شدن در قامت خداوندِ آشکارشده است که انسان‌ها می‌توانند آن را ببینند و عکس‌العمل نشان بدهند که خیلی تجربه جالبی برای بنی اسرائیل نبود. این نکته‌ای است که خوب است در ذهن خود داشته باشیم قبل از اینکه شروع به خواندن داستان کنیم که ظهور و رسالت حضرت موسی(ع) از این جهت ماجرای خاصی است.

نکته دوم در مورد این داستان که من بارها اشاره کردم این است که اصلی‌ترین ماجرا و آن چیزی که رسالت حضرت موسی(ع) را خاص می‌کند، مسئله تشکیل یک امت و یک جامعه‌ی دینی است که قرار است شریعت خداوند را رعایت کنند. در مورد انبیاء قبل، یک پیامبر است و تعداد انگشت شماری از پیروانی که اطراف او هستند که معمولاً هم اینگونه است که کوچ می‌کنند و قوم آنها یا مجازات می‌شود یا نمی‌شود و خودشان را کنار می‌کشند و در یک انزوایی زندگی می‌کنند و به آن شکل یک جامعه‌ای که ابعاد سیاسی پیدا کرده باشد، اصولاً به وجود نمی‌آید. ماجرای رسالت حضرت موسی(ع) این است که برای اولین بار انگار خداوند یک امتی را اینکه امت برگزیده هستند، یک امتی را در زمین از فرزندان حضرت ابراهیم(ع) انتخاب می‌کند، شریعت را نازل می‌کند و عهدی بسته می‌شود و این چیزی است که زمینه برای ادیان بعدی مانند مسیحیت و اسلام هم فراهم می‌شود.

دین به این معنایی که ما می‌شناسیم انگار از زمان حضرت موسی(ع) دینی که شریعت و احکامی داشته باشد و حتی احکامی از نظر انضباط اجتماعی در آن ظاهر شود، اینها چیزهایی است که در زمان حضرت موسی(ع) تحقق پیدا می‌کند. قبلاً حضرت نوح یک شریعت مختصر دارد، همه آنها نماز و عبادات دارند ولی این وضعیت که جامعه‌ای با ابعاد بزرگ تشکیل شود و یک امتی به وجود بیاید به عنوان امت پیرو توحید و خداوند، این یک ویژگی از رسالت حضرت موسی(ع) است. اینگونه که نگاه کنید من می‌خواهم به اصطلاحی که مسیحی‌ها و یهودی‌ها به کار می‌برند که معمولاً اصطلاح الهیاتی است اشاره کنم که می‌گویند ظهور حضرت موسی(ع) به نوعی یک تکراری از آفرینش انسان است.

در مورد ظهور حضرت موسی(ع) دقیقا دیده‌ام که اصطلاح ریکریشن(recreation) به کار می‌برند. ریکریشین به معنای باز آفریدن است. چرا؟ برای اینکه انسان به عنوان یک موجود خاص خلق شده است و زمان حضرت موسی(ع) برای اولین بار این امت است که آفریده می‌شود. مثل اینکه یک چیز جدید در تاریخ اتفاق می‌افتد و یک موجود جدید ظاهر می‌شود مانند امت خداوند، مردم برگزیده‌ای که قرار است شریعت را رعایت کنند. واقعه آنقدر بزرگ است که مانند تکرار آفرینش است. چرا این دیدگاه خوب است و به آن به عنوان یک دیدگاه الهیاتی که در بین مسیحی‌ها و یهودی‌ها مطرح شده است اشاره می‌کنم؟ برای اینکه حس می‌کنم یک لینک(ارتباط) مشخصی در قرآن بین این داستان و داستان آفرینش وجود دارد. مخصوصاً وقتی سوره بقره را می‌خوانید، ابتدا داستان آفرینش می‌آید بعد داستان حضرت موسی(ع) و بنی اسرائیل می‌آید. اولاً به وضوح در سوره بقره در وعده‌ای که به آدم داده شد که برو در زمین و ما بعداً هدایت می‌فرستیم و اگر از هدایت پیروی کنی خوف و حزنی برای تو نیست، این رابطه به طور مشخص آنجا برقرار است. ظهور حضرت موسی(ع) و آمدن شریعت به عنوان هدایتی که قرار بود به ما برسد در سوره بقره مطرح است. بعد می‌بینیم جاهایی که بنی اسرائیل سقوط می‌کنند و لغزش پیدا می‌کنند و از اطاعت خداوند دور می‌شوند، چقدر اصطلاحات شبیه اصطلاحاتی است که در مورد حضرت آدم(ع) در همان سوره بقره به کار رفته است. یا نگاه کنید به این که هر سوره‌ای که داستان گوساله در آن است داستان آدم هم در آن است. سوره اعراف، سوره بقره و سوره طه هر دو انگار کنار داستان گوساله، داستان آدم را هم گفتند. الفاظ هم شباهت‌هایی باهم دارد که یک نمونه از آن را از سوره اعراف برای شما می‌خوانم: آیه 149 سوره اعراف بعد از اینکه حضرت موسی(ع) بر می‌گردد و مسئله گوساله تمام می‌شود «وَلَمَّا سُقِطَ فِي أَيْدِيهِمْ وَرَأَوْا أَنَّهُمْ قَدْ ضَلُّوا» وقتی پشیمان شدند و فهمیدند که گمراه شدند «قَالُوا» بنی اسرائیل گفتند «لَئِنْ لَمْ يَرْحَمْنَا رَبُّنَا وَيَغْفِرْ لَنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ» این خیلی شبیه عبارتی است که آدم می‌گوید.

یک لینکی بین ماجراهایی که برای بنی اسرائیل پیش می‌آید، مثلا در سوره بقره جایی که به آنها می‌گویند «اهْبِطُوا مِصْراً»، وقتی به آنها وعده رفتن به یک جایگاه خوبی داده می‌شود و اطاعت نمی‌کنند و بعد به آنها حکم هبوط داده می‌شود. کلمه هبوط کلمه خاصی است و تعمداً انگار آنجا با حضرت آدم شباهت پیدا می‌کنند و با گناهی که انجام داد. وقتی رسیدیم به شباهت‌های ظاهری و لینک‌هایی که بین داستان آدم و گوساله است بیشتر اشاره می‌کنم.

اگر می‌خواهید به نکته‌ای که من می‌گویم دقیق‌تر شوید به شباهت ماجرای گوساله و مخصوصاً سامری نگاه کنید. جدای از اینکه دقیقاً به سامری نسبت داده می‌شود که بنی اسراییل را «گمراه کرد» و کلمه ظلالت به کار می‌رود، وقتی که حضرت موسی(ع) از قوم می‌پرسد سعی می‌کنند عذر و بهانه بیاورند، هارون از خود اینگونه دفاع می‌کند که من این کار را کردم و به آنها اینگونه گفتم و تقصیر من نبود. بعد می‌گوید «فَما خَطْبُكَ يا سامِرِيّ» تو اینجا چه کاره بودی و چه کاری کردی. با رشادت جلوی حضرت موسی(ع) ایستاد و می‌گوید «بَصُرْتُ بِمَا لَمْ يَبْصُرُوا» من یک چیزی دیدم و یک چیزی فهمیدم که اینها نمی‌فهمیدند. «فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُهَا وَكَذَلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي» که خیلی حالت پشیمانی ندارد. این شروع شدن با این که «من یک چیزی می‌فهمم که اینها نمی‌فهمند» مانند حرفی که به ابلیس می‌گویند چرا سجده نکردی و می‌گوید من بهتر هستم و از آتش هستم. یک حس برتری جویی هنوز انگار در این آدم است یعنی یک حالت شباهت نقشی که ابلیس در خروج از بهشت برای آدم بازی کرد اینجا در مورد سامری دیده می‌شود.

این نکته را گفتم و همینجا این را اضافه می‌کنم که اگر این ماجرا در ذهن شما باشد آنوقت اینکه چرا این دو داستان در این سوره آمده است هم باز روشن می‌شود. الان مقدمه با داستان حضرت موسی(ع) ارتباط دارد و داستان دیگر به دلیل اینکه انگار تکرار آن ماجراست، داستان متعارفی است که باید کنار داستان بنی اسرائیل و گوساله همیشه بیاید: بنی اسرائیل چه کاری می‌کنند؟ از مصر آمدند که به بهشت بروند؛ یعنی یک سرزمین موعودی است که قرار است به آن برسند و در راه بهشتند و ابلیس‌هایی هستند که اینها را گمراه می‌کنند و دچار لغزش می‌کنند. شباهت تامی وجود دارد بین لغزش‌های قوم بنی اسرائیل در راه برگشتن به بهشت، با لغزش اولیه‌ای که انسان را از بهشت خارج کرده است. اینگونه که نگاه کنید دو داستان به هم مربوط هستند. داستان اول هم خیلی واضح است که با مقدمه مربوط است. بین دو داستان هم اشاره به آخرت است که آن هم خیلی متعارف است و با خود داستان حضرت موسی(ع) هم لینک‌های روشنی دارد. معمولاً اینگونه بود در جلسه اول سعی می‌کردم شمای کلی از سوره بدهم فکر می‌کنم تا همینجا کافی باشد که در مورد این بحث کنیم و وارد این شویم که سوره را بخوانیم و یک جوری وارد خود متن شویم. من امیدوارم بتوانم تا حدود زیادی مقدمه و صحنه اول از چهار صحنه‌ی داستان را در این جلسه مرور کنیم.

۶- ظهور پیدا کردن و اختفای الهی

شروع می‌کنیم و از اول آیه‌های سوره را می‌خوانیم و در مورد بعضی از جزئیاتی که لازم است صحبت می‌کنیم.

پرسیده‌اند آیه‌ی «مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَی» بعد از ماجرایی که بچه‌ها در آن سفری که پیامبر(ص) به طائف رفته بود با سنگ او را می‌زدند و معروف است که پیامبر(ص) گفت سخت‌ترین روز زندگی من بود نازل شده است، اگر روایت درست باشد ممکن است چنین شأن نزولی هم وجود داشته باشد.

حضار: در مورد مسئله ظهور خدا که اشاره کردید: شما قبلاً در جلسه واجب الوجود شما یک توصیفی از مفهوم واجب الوجود گفتید. می‌خواستم ببینم شما چه توصیفی دارید در مورد سازگاری مفهوم ظهور پیدا کردن خداوند که اینجا وجود دارد با آن توصیفی که قبلا در مورد واجب الوجود داشتید.

من فکر می‌کنم مشکلی که فلاسفه و حکما هم دارند نیز همین است. احساس آنها از اینکه خداوند واجب الوجود است و یک موجود ماورایی است و انگار یک تعریف خیلی مشخصی که نمی‌تواند متحول شود. ماجرا متحول شدن نیست. یعنی ظهور خداوند مثل این است که یک نور شدیدی بیرون این اتاق وجود دارد و من کارهایی می‌کنم و در این اتاق فعل و انفعالاتی صورت می‌گیرد، پرده را می‌کشم، دوباره پرده را کنار می‌زنم و یک چیزی جلوی پنجره می‌زنم و پنجره را باز می‌کنم و می‌بندم. بنابراین یک ظهورهای مختلفی از آن نوری که بیرون است در این داخل به وجود می‌آید. انسان و موجود زنده وقتی خلق شد، یعنی ما یک موجودی داریم که نه تنها خودش از دوران کودکی تا پیری و مرگ یک پروسه‌ای(فرایند) را طی می‌کند، تاریخ بشر هم یک پروسه‌ای را طی می‌کند. بنابراین اشتباهی که اینجا وجود دارد که مقاومتی که وجود دارد در مورد اینکه ظهور خداوند و شئون مختلف خداوند را در طول تاریخ ببینند -مثل این چیزی که من خیلی وقت‌ها می‌بینم که در بعضی از آراء حکما است- این است که آن چیزی که تغییر می‌کند این زمینه است. انگار حکما نه اینکه به نظریه تکاملی داروینی معتقد نبودند، بلکه به متحول بودن تاریخ بشر خیلی توجه نمی‌کردند. انگار دورانی است که بشر زبان تکامل یافته‌ای ندارد. تبعاً سخنی هم از طرف خداوند نازل نمی‌شود. سپس ما به دورانی می‌رسیم که خداوند می‌تواند کتاب بفرستد و کتاب می‌فرستد. یعنی شیوه ظهور او به نوعی بستگی دارد به زمینه‌هایی که ما فراهم کردیم و اینکه به چه حدی از تکامل رسیدیم. از یک جایی به بعد این خیلی چیز واضحی است؛ قرآن که نازل می‌شود تقریباً اتفاق‌هایی که قبل از نزول قرآن شما می‌بینید و در قرآن بارها و بارها به این اشاره شده است که برای اقوام معجزاتی می‌آمد، پیامبرانی می‌آمدند و بعد مجازات می‌شدند، این بساط جمع شده است. آنها جزو دخالت‌های خداوند در تاریخ بود. یعنی مسأله ظهور خداوند در تاریخ، حداقل آن مسلمان‌ها و همه کسانی که در ادیان ابراهیمی هستند باید به چنین چیزی معتقد باشند. مثلاً در اعتقاد مسلمان‌ها در دوره بعد از قرآن که ختم نبوت است، شکل ظهور خداوند به آن فرم دیگر وجود ندارد. اینجا ما به یک تحولی رسیدیم و کتابی نازل شد و مثل اینکه یک ماجرایی تمام شد و حالا ما هستیم و عقل ما است و کتاب است و زندگی می‌کنیم. به نظر می‌آید دیگر قومی مجازات آسمانی نمی‌شود به آن شکلی که بود، پیامبر جدیدی نمی‌آید، معجزات آشکاری ظاهر نمی‌شود.

دقیقاً انگار دوران اختفای الهی بعد از اینکه قرآن نازل شد به وجود آمده که حتی از دوران قبل از خودش هم مسئله اختفا پررنگ‌تر است. بنابراین مسئله این است واجب‌الوجود نور محض که بیرون است، تاریخ یا زمینه تغییر می‌کند و نحوه انعکاس آن نور و اینکه چگونه ظاهر شود و چه دخالتی کند متغیر است و این خیلی چیز طبیعی است و منافاتی با واجب‌الوجود و لایتغیر بودن خداوند ندارد. مسئله این است که انسان لایتغیر نیست و سخت افزاری و نرم افزاری در حالت تغییر بوده و است.

۷- آیات ابتدایی سوره، نزول قرآن، عرش عظیم و سماوات

سوره را شروع می‌کنیم و از ابتدا یک نگاهی به آن می‌کنیم. شروع سوره از یکی از سوره‌های قرآن است که با حروف مقطعه است و چیز بدیهی این است که در مورد حروف مقطعه خیلی بحث نمی‌کنیم. معمولاً در تفاسیر در مورد حروف مقطعه چیزی نمی‌گویند اما در مورد طه  به دلیل اینکه روایاتی وجود دارد خیلی حرف‌ها زده شده است که می‌خواهم شخصاً به یکی از آنها اشاره کنم؛ مفسرینی که اعتقاد دارند حروف مقطعه‌ای که اول سوره‌ها می‌آیند با محتوای سوره ارتباط دارند، یکی از روشن‌ترین جاهایی که می‌توانند استدلال کنند، حرف «ط» در ابتدای سوره طه است. مثلاً فرض کنید مرحوم علامه طباطبایی هم همین اعتقاد را دارد که مثلا همه سوره‌هایی که «الم» یا «المر» دارند یا هر کدام از آنها، اینها با هم محتوای مشترکی دارند. در مورد طه یک چیز خیلی واضحی است و آن هم اینکه همه سوره‌هایی که ابتدای آنها حروف مقطعه «ط» دارد مانند طه و طسم، همه آنها داستان حضرت موسی(ع) را دارند. بنابراین برای کسانی که اعتقاد دارند به اینکه این حروف مانند خلاصه و اشاره‌ای به محتوای سوره است، خیلی روی این موضوع مانور می‌دهند که جایی که «ط» باشد یعنی حضرت موسی(ع) است و یک جور خلاصه کردن داستان حضرت موسی(ع) است. فقط خواستم به این اشاره کنم شاید جالب‌ترین استدلال آنها «ط» است که در سوره طه و طسم آمده است و به نوعی این سوره‌ها به داستان حضرت موسی(ع) ارتباط دارد. اما از طرفی سوره‌هایی هم وجود دارند که داستان حضرت موسی(ع) در آنها آمده است و ابتدای آنها با «ط» شروع نشده است و باید باز توجیه کرد. من هیچ وقت در مورد حروف مقطعه بحث نکردم و با هدف اصلی هم که داریم هم نیازی به این کار نداریم این دفعه هم رد می‌شوم. فقط خواستم بگویم این یکی از جاهایی است که روی آن کسانی که آن اعتقاد را دارند مانور می‌دهند.

اولین آیه بعد از «طه» می‌گوید «مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى». این چون شروع آیه است طبیعتا وزن زیادی پیدا می‌کند که به وضوح خطاب به حضرت رسول(ص) و درباره‌ی نزول قرآن است. نکته اصلی در آیه این است که خداوند به حضرت رسول(ص) می‌گوید «ما نمی‌خواهیم تو به مشقت بیفتی». یک حس تشفی خاطر و دلجویی کردن و محبتی در این آیه وجود دارد که با بعضی از آیاتی که احتمالاً بعداً نازل شدند و در سوره‌های دیگر هستند که نسبت به اهتمام بیش از حد و غصه خوردن پیامبر نسبت به ایمان نیاوردن مشرکین آنجا از آنها یاد می‌شود و حالت انگار ایراد گرفتن و عتاب در آنهاست، اینجا اینگونه به نظر نمی‌رسد: «مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى إِلَّا تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشَى» مگر تذکره‌ای برای کسی که از خداوند می‌ترسد و خدا ترس است. در همین آیه «إِلَّا تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشَى» یک لینک به داستان حضرت موسی(ع) است که به حضرت موسی(ع) گفته می‌شود «به نزد فرعون برو شاید برای او یک یادآوری شود یا بترسد»؛ «فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَيِّنًا لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَى» عیناً این عبارت تذکر و تخشی که ابتدای سوره آمده است در آیه ۴۴ بعد از اینکه داستان کودکی موسی(ع) گفته می‌شود و قرار می‌شود حضرت هارون هم همراه حضرت موسی(ع) به عنوان معاونت همراه شود نیز گفته می‌شود: «فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَيِّنًا» به فرعون حرف نرم بزنید، گفتار نرم داشته باشید که «لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَى». این به نوعی به غیر از اینکه لینکی بین مقدمه و داستان ایجاد می‌کند، مثل اینکه مقدمه گفته می‌شود و بعداً معلوم است که قرار است آن داستان بیاید، اشاره‌ای به اینکه قرآن هم «قول لین» است دارد: «مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى إِلَّا تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشَى» خود قرآن هم مانند «قول لینی» که حضرت موسی(ع) به فرعون گفت یک قول لینی است که می‌تواند باعث تذکره و خشیت در کسانی شود که با قرآن مواجه می‌شوند.

در شأن قرآن گفته می‌شود که «تَنْزِيلًا مِمَّنْ خَلَقَ الْأَرْضَ وَالسَّمَاوَاتِ الْعُلَى» یک تنزیل و نازل شدنی از طرف خداوندی که زمین و آسمان‌های بلند را آفریده است، «الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى». بی‌میل نیستم که در مورد این دو آیه مخصوصاً در مورد عرش چند دقیقه صحبت کنم به دلیل اینکه قبلاً در مورد عرش حرف زدم و الان می‌خواهم نکاتی بگویم که به نظر من با توجه به بحث‌های قبلی ضروری به نظر می‌رسد.

آیه چهار که می‌گوید «تَنْزِيلًا مِمَّنْ خَلَقَ الْأَرْضَ وَالسَّمَاوَاتِ الْعُلَى» و خیلی روشن اول می‌گوید «مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ» قرآن چیزی است که نازل شده است، اینجا در «تَنْزِيلًا مِمَّنْ» تنزیل از طرف چه کسی است؟ کسی که ارض و سماوات و آسمان‌های بلند را خلق کرده است. اینجا اشاره به بلندی آسمان در مقابل زمین وقتی از حرف از نزول قرآن از بالا به پایین است یک حس خوبی دارد که اگر آسمان‌ها و زمین را انگار یک صورتی بگیریم از حقایق معنوی، اینجا اشاره‌ای به اینکه قرآن انگار از جای بلندی نازل شده است می‌بینیم. خداوندی که «سماوات العلی» خلق کرده است و بعد یک چیزی از بالا به پایین نازل شده است، اینکه یک شأنی درباره قرآن اینجا است که انگار از یک مرتبه بسیار عالی و بلندی به سمت انسان‌ها نازل شده است. این یک نکته درباره اینکه چرا اینجا ارض و سماوات ذکر می‌شود و اینکه چرا صفت «العلی» برای سماوات گفته می‌شود که یک جوری انگار شأنی درباره قرآن گفته می‌شود.

این «الرَّحْمَنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى» که چندین بار در قرآن اصطلاح «استوی» بر عرش آمده است را از این جهت می‌خواهم توضیح بدهم که یادم می‌آید در اولین جلساتی که بیست و چند سال قبل داشتیم و الان با نام «مقدمه‌ای بر فهم قرآن» آپلود شده است، از همان موقع بحث «سبع سماوات» مطرح شد و یادم است در آن جلسات درباره «عرش» شاید نه خیلی مفصل ولی یک صحبتی کردم. حرف من این بود که اگر سبع سماوات همان منظومه شمسی است، عرش به نوعی می‌تواند بقیه عالم باشد. تا جایی که یادم است استدلال خیلی دقیقی انجام ندادم ولی یک آیه بود که به آن استناد می‌کردم که چون در کنار سماوات حرف از «عرش عظیم» می‌زند، اینگونه به نظر می‌رسد که یک چیز خیلی بزرگ‌تر از سماوات است. بعدها نظرم تغییر کرد و در جلسه‌ای هم این را گفتم و می‌خواهم یک مقدار مفصل‌تر در مورد آن صحبت کنم نه خیلی زیاد، ولی می‌خواهم بگویم در مورد آن چیزی که قبلا درباره عرش گفتم به نظرم به یک معنا باید تجدیدنظر بکنیم. چرا؟ وقتی خود واژه عرش را در قرآن بگردید و نگاه کنید یک آیه‌ای است که چند بار تکرار می‌شود و آن هم «وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ» عرش خداوند بر آب بود. این «عرش خداوند بر آب بود» فکر می‌کنم ذهن آدم‌ها را می‌برد به سمت اینکه عرش به حیات مربوط می‌شود و به کرات و آسمان‌ها مربوط نیست. من هم فکر می‌کنم همینگونه است و اگر بخواهم تغییری در مفهوم عرش بدهم این است که در درجه اول عرش و «استوی بر عرش» یک جور به خلقت موجودات زنده و پیدایش حیات مربوط می‌شود. در درجه اول حداقل این را به صورت کهکشان‌ها لازم نیست تعبیر کنیم. منتها به طور ثانوی اگر این عالم صغیر و عالم کبیر و تناظر آنها را در نظر بگیرید، آنوقت می‌توانید بگویید وقتی درباره عرش صحبت می‌شود در عالم صغیر که نگاه می‌کنید حیات انسان است و در عالم کبیر به صورت کهکشان‌ها صورت به خودش گرفته است.

من معمولاً روی اینگونه تعبیرها اصرار ندارم برای اینکه باید یک چیزی مبنای قرآنی داشته باشد و اینکه مبنای عرفانی یا حکمتی خوبی دارد به نظرم کافی نیست. فعلاً در مورد خود عرش و استفاده از واژه عرش در قرآن که نگاه می‌کنیم، به نظر می‌رسد که عرش به نوعی به حیات اشاره می‌کند. من به آیه دیگری که این را تشدید می‌کند هم اشاره خواهم کرد. هیچ اشکالی ندارد و الآن به نظر من خیلی بدیهی به نظر می‌رسد که شما حرف از عرش در کنار سماوات بزنید و به عرش به دلیل عظمت حیات لقب عظیم بدهید. در طول بیست و چند سال، تغییرعقیده من شاید به این مربوط باشد که علائق من کم کم از ریاضیات و فیزیک و کیهان‌شناسی به سمت زیست‌شناسی رفته است و تبعاً سیر تحول درونی من باعث شده است که اگر بیست سال پیش کهکشان‌ها را عظیم می‌دیدم و خیلی شاید عظمت حیات را درک نمی‌کردم الان اینگونه نیست و در واقع تغییر درونی من انگار باعث می‌شود یک چیزی را ببینم که قبلاً نمی‌دیدم. البته اصرار من این است که اینگونه نیست که عقاید درونی خود را روی قرآن پروجکت(project) می‌کنم بلکه اگر شما عظمت حیات را درک نکنید و واقعاً عظمت آن را نبینید و حس عظمت برای شما نداشته باشد، آنوقت وقتی گفته می‌شود «عرش عظیم»، چون یک چیزی را نمی‌دانید و نمی‌بینید، برای خود استدلال می‌کنید که لاجرم این به کهکشان‌ها اشاره می‌کند؛ ولی اگر بیشتر بدانید، مثلاً این احساس به شما دست بدهد که واقعاً حیات یک چیز عظیمی است -فکر می‌کنم آن موقعی که من آن سخنرانی‌ها را می‌کردم شاید هنوز ژنتیک خوب بلد نبودم- چون درک خیلی روشنی از اینکه تولیدمثل و این موجودات زنده چه پیچیدگی وحشتناکی دارند و نه فقط تولید مثل، بلکه تک‌تک حرکاتی که می‌کنند براساس چه ساختارهای پیچیده عظیمی قرار دارد، خود DNA چه عظمتی دارد- بگذریم از مکانیسم‌هایی که حول و حوش آن است- اگر واقعاً آدم چنین چیزی را احساس کرده باشد احساس ناراحتی نمی‌کند. ولی من الان واقعاً می‌خوانم سماوات و عرش عظیم و احساس می‌کنم بهترین چیزی که می‌شود به آن کلمه‌ی عظمت را داد حیات است. بنابراین شاید یک چیزی در ذهن من به وجود آمده که الان راحتم که بگویم آن آیه‌ای که قبلاً به نظر می‌رسید که لابد عرش به یک چیزی بزرگتر از سماوات اشاره می‌کند و کل کهکشان‌ها است، می‌تواند اشاره به حیات باشد. نشانه‌های دیگری هم در قرآن از جمله نشانه‌های متنی روشنی هم به نظر من وجود دارد. بنابراین به نظرم خیلی معنی ندارد بگوییم کهکشان‌ها بر آب بودند. هرچند ممکن است نظریه‌های کیهان شناسی به وجود بیاید که چیزهایی شبیه این است ولی در خود متن قرآن هر وقت آب می‌آید مسئله حیات است. اینکه همه چیز از حیات زنده است، یک واقعیتی است که در قرآن روی آن تأکید شده است. بنابراین «وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ» به نوعی اشاره به اینکه عرش مربوط به حیات می‌شود است.

باز به این آیه دقت کنید در مورد کاربرد عرش که می‌گوید «ثُمَّ اسْتَوي‌ عَلَي الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهارَ» بر عرش استوی پیدا کرد و شب روز را می‌پوشاند. هر کسی این آیه را بخواند به نظرش می‌آید آیه استوی بر عرش یک چیزی مربوط به کره زمین است. بنابراین یک چیزی مربوط به انسان‌ها و موجودات زنده است و این هم باز با این حرفی که می‌زنم سازگار است.

یکی از دوستان پرسیده است عبارت «وَ هِيَ خاوِيَةٌ عَلى‌ عُرُوشِها» در مورد شهرهای ویران شده کمکی نمی‌کند به اینکه معنی غیر الهی عرش را بهتر درک کنیم؟

فکر کنم معنی عرش ابهامی ندارد که عرش به چه چیزی اشاره می‌کند. هر پادشاهی و فرمانروایی و هر عرش و کرسی معنی روشنی دارد و اینجا هم من ایده‌ای نمی‌بینم. یکی از دوستان هم پرسیده‌اند در آیه قبل هم که اول ارض می‌آید بعد سماوات می‌آید هم همین اهمیت و عظمت حیات ممکن است دریافت شود که به نظر من این هم حرف درستی است.

سوال: می‌شود آیه دوم را خطاب به خود برداشت کنیم؟ منظور شما از آیه دوم چیست؟ «ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى»؟ نه این کار را نکنید ما قرآن را می‌خوانیم و مشقتی هم تحمل نمی‌کنیم خیلی هم می‌خندیم و خوشحالیم. این کار را لطفاً نکنید هر کاری می‌توانید بکنید ولی خیلی توصیه نمی‌کنم.

خلاصه می‌خواهم بگویم الان برای این جلسه شاید اگر شرایط خوبی داشتم از نظر اینکه بتوانم تمرکز داشته باشم و به منابع دسترسی داشته باشم بهتر بود که یک نگاهی به همه کاربردهای عرش بیندازم و وقت بگذارم تامفصل‌تر و با اطمینان بیشتر بگویم. ولی الان چند نکته‌ای که گفتم را داشته باشید تا شاید یک روزی درباره مفهوم عرش و کرسی که مفاهیم پیچیده‌ای هستند توضیح بدهم. بالاخره خواستم بگویم قبلاً به مسئله عرش در جلسات قدیمی اشاره شده بود و الان حس من عوض شده است و فکر می‌کنم متن چیز دیگری می‌گوید. کلمه عظمت در کنار سماوات استدلال خوبی نیست برای اینکه بخواهیم بگوییم یک چیزی از نظر سایز بزرگتر از سماوات باید باشد. عظمت لزوماً این معنی را ندارد بلکه می‌تواند تأکید روی عظمت حیات باشد که من الان شخصا خیلی خوب می‌فهمم که به معنای واقعی کلمه عظمتی در حیات است. کرات آسمانی چون DNA ندارند عظمت یک موجود زنده کوچکی که DNA دارد را ندارند. اگر DNA و مکانیسم‌های پیچیده ژنتیک را خوب درک کنید می‌فهمید موجود ریز ذره‌بینی که DNA دارد از لحاظ پیچیدگیِ فوق‌العاده بالا و قابلیت‌های فوق‌العاده‌ای که در جهان بی‌جان نمی‌بینیم، یک عظمتی برای خود دارد.

دوباره تأکید می‌شود که «لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا وَمَا تَحْتَ الثَّرَى وَإِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى»: آسمان‌ها و زمین متعلق به خداوند هستند و هر چیزی که بین آنها است و آن چیزی که در زیر زمین است و …. این دو آیه را که باهم موازی می‌خوانیم یک حس به آدم می‌دهد که مثل توازی جهان کبیر و جهان صغیر، آنجا نیز یک سماوات و یک ارض داریم و یک چیز بین آن داریم و یک چیز «تحت الثری»، و اینجا می‌گوید «وَإِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى»: اینکه یک لایه‌هایی در درون انسان است، یک چیزی را من به زبان می‌آورم «جهر» و با کلام خود می‌گویم؛ باز یک لایه درونی است که «سر» است باز یک لایه درونی‌تر است که «اخفی» است؛ آنجا یک زمینی داریم و زیر آن یک «تحت الثری» است؛ یک لایه‌بندی انگار آنجا است که اینجا هم در اشاره به «قول» آمده است.

من چون در یک جلسه‌ای که نمی‌دانم کجا بود به این سه‌گانه‌ای که در روانشناسی لکان(Jacques Lacan) است: خواست، نیاز و میل که ممکن است ترجمه‌های مختلفی از آن وجود داشته باشد، اینکه ما یک چیزی را می‌خواهیم و به زبان می‌آوریم در حالیکه نیاز ما یک چیز دیگری است در حالیکه یک چیز درونی‌تری است که لایه‌ی سومی است که خیلی شبیه این چیزی است که اینجا من یک چیزی را به زبان می‌آورم در حالیکه یک «سر» دارم و یک چیز «اخفی» هم دارم که خود من هم از آن خبر ندارم، یک نیازی که برای خود من هم روشن نیست، مانند لایه‌های ناخودآگاه که چیزهایی در درون من است که کاملاً ناخودآگاه است.

۸- اسما‌ء الحسنی

آیه هشتم «اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى» این آیه برگزیده قرآن است من نمی‌دانم در مورد آن چه بگویم، فکر کنم چیزی نگویم. شاید شأن سوره طه به همین آیه باشد که خیلی آیه توحیدی‌ای است. از علامه طباطبایی پرسیدند که ویژگی اسلام نسبت به مسیحیت و یهودیت چیست؟ گفت در اسلام «اسماء الحسنی» وجود دارد ولی آنجا وجود ندارد. اینکه در قرآن به خداوند با نام‌های زیبای متفاوت اشاره می‌شود مانند قدیر و عزیز و بدیل و رحمان و رحیم و… این ویژگی الهیات اسلامی و قرآنی است. بنابراین آیه توحیدی که می‌گوید «اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى» مانند خلاصه‌ای از الهیات خاص قرآن است. واقعاً چیزی برای گفتن ندارم و این آیه را همینگونه بپذیرید که این آیه به عنوان آیه توحیدی آمده است.

۹- شروع داستان حضرت موسی(ع) در سوره و شگفت‌انگیز بودن آن

و وصل می‌شود به «وَهَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ مُوسَى». در اینجا «و» ادامه خطابِ «مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى إِلَّا تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشَى» است -قسمت توصیف قرآن را فعلا در پرانتز بگذارید- و در ادامه آمده است که «وَهَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ مُوسَى»: داستان موسی(ع) را شنیدید که برای شما آمده است؟ آنجا هم نزول وحی بود و مشقت‌هایی بود. بالاخره اینگونه قرار است وارد داستان حضرت موسی(ع) شویم و از اول انگار این زمینه ذهنی را داریم چون کلمه مشقت آمده است و وحی و نزولِ یک چیزی از آسمان‌ها به زمین و بعد مشقتی که ایجاد می‌شود، مثل اینکه یک زمینه ذهنی داریم و این «واو» به ما می‌گوید که این ادامه‌ی همان حرفی است که آنجا گفته شده است. «وَهَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ مُوسَى» در سوره نازعات هم آمده است اتفاقاً چیزهایی که بعد آن اشاره می‌شود خیلی به اختصار همین‌هایی است که در این سوره به بعضی از آنها مانند لحظه وحی اشاره می‌شود.

من فکر می‌کنم جلسه را تمام کنم و بحث مربوط به قسمت وحی را برای جلسه آینده بگذاریم. میل دارم به جای اینکه در مورد آن حرف بزنم سوالی مطرح کنم و در مورد ویژگی‌های این آیات قبل از اینکه وارد آن شویم بد نیست یک چیزهایی بگویم.

یک چیزی که می‌خواهم نظر شما را جلب کنم قبل از اینکه در جلسه آینده در مورد آن صحبت کنیم: چیز شگفت‌انگیزی که اینجا وجود دارد این است که کلاً داستان حضرت موسی(ع) آنقدر تکرار شده است که ما فکر می‌کنم دچار این مشکل هستیم و من می‌خواهم شما را دعوت کنم به اینکه برای جلسه آینده و چند جلسه‌ی آینده که درباره داستان موسی(ع) صحبت می‌کنیم، یک مقدار از حالت عادت که یک چیزی را شنیدیم و برای ما تکرار شده است و دیگر چون و چرا نمی‌کنیم، در بیاییم. مثلاً به این فکر کنید که -ببخشید گاهی تعمداً در مورد مسائل الهی حالت اینگونه حرف زدن می‌گیرم امیدوارم کسی نرنجد- این چه طرز ظهور و وحی است؟ این طفلک از داستانی که می‌خوانید به نظر می‌آید که اهل و عیال خود را برداشته و با گوسفندهای خود به جایی می‌رود. وسط راه از اوصاف بر می‌آید که شب شده است و احتمالاً سرد است و بارندگی شدید است سپس خداوند یک آتشی را به این طفلک نشان می‌دهد و او به امید اینکه برود از آتش مشعلی بیاورد یا از یک آدمی که آنجا است مسیر را بپرسد و یک راهنمایی بگیرد که شاید بتوانند استراحتی کنند، چون از اینجا بر می‌آید اینها گم شدند و نمی‌دانند کجا هستند، این زمینه آغاز وحی است. یعنی در چنین موقعیتی حضرت موسی(ع) را با استفاده از یک آتشی می‌کشند یک جایی و خداوند شروع می‌کند به صحبت کردن و اینکه «پیش فرعون برو». سعی کنید با این حالت خرق عادت، یعنی عادی نیست واقعاً این چه وضعی است، نمی‌شد مثلاً فرض کنید ایشان پیش حضرت شعیب که اسم ایشان در قرآن نیامده است آنجا زندگی می‌کردند و چوپانی می‌کردند و یک شب یک خوابی ببینند و فرشته‌ای بیاید بگوید شما چنین مأموریتی دارید یک هفته دیگر دوباره می‌آییم و به تو می‌گوییم. مثلا یک مقدار نرم‌تر باشد. این حالت ناگهانی فرض کنید مثلاً شما می‌روید که فوتبال بازی کنید و وسط آن به شما وحی شود که برعکس برو در یونان آنجا باید یک مأموریت انجام بدهی. یک چیزی اینجا است که انگار عادت کردیم که اینگونه شد. از همینجا شروع کنید به طور با خرق عادت، اینکه عادت را کنار بگذارید و این سخنانی که گفته می‌شود و معجزاتی که داده می‌شود، نمی‌خواهم بگویم همه اینها را به راحتی می‌توان فهمید و توضیح داد ولی لااقل به عنوان ویژگی‌های داستان، خوب است که به این چیزها توجه کنید.

یک نفر اینجا نوشته است که این تمرین ارتباط با والدین است وقتی آدم دستش به ده کار بند است یهو زنگ می‌زنند و یک چیزی می‌خواهند. ایشان این برداشت را از سوره طه در مورد ارتباط‌شان با والدین انجام دادند.

این ظهور در آتش و این نحوه سخن گفتنی که خداوند دارد: اولین حرف این است که کفش خود را دربیاور. باور کنید زمین‌ها خیس است و مطمئن هستم؛ دفعه‌ی بعد می‌گویم چرا. وسط بیابان هم هستند و جای مناسبی هم نیست شروع وحی این است که من خداوند هستم کفش خود را دربیاور و عصای خود را بینداز؛ چیزهایی که معجزه دارند. چرا آن معجزات داده می‌شود؟ جای سوال کردن دارد که چرا عصا تبدیل به مار می‌شود؟ ید بیضاء یعنی چه؟ من نه ادعا دارم که می‌فهمم نه اینکه قرار است در این جلسات به همه‌ی چیزها پاسخ بدهیم ولی فکر کردم قبل از جلسه‌ای که قرار است درباره این داستان صحبت کنیم یک مقدار شما را تحریک کنم که از این حالت عادت در بیایید. اینجا همه اتفاق‌ها شگفت‌انگیز هستند. کلاً داستان آیه به آیه با شگفتی پیش می‌رود حتی وقتی به آن قسمت انسانی‌تر و زمینی‌تر آن می‌رسد که ماجرای گوساله است و شگفتی‌های الهیاتی آن کمتر است، داستان یک جوری شگفت‌انگیز بودن خود را با نحوه روایت حفظ می‌کند.

یکی از دوستان نوشتند عجیب‌تر این است که موسی(ع) با جزئیات کاربرد عصای خود را به خدا توضیح می‌دهد. این احتیاج به بحث دارد. خدا می‌پرسد چه چیزی در دست تو است و حضرت موسی(ع) با جزئیات توضیح می‌دهد. فکر کنم اینجا تضاد وحی و فلسفه را می‌خواهد نشان بدهد؛ همانطوری که فیلسوف در خانواده مرفه است ولی پیامبر باید در وسط بدبختی باشد. فلسفه اصلا چیست که بخواهد درباره آن توضیح داده شود؟

چیزهایی که بچه‌ها نوشتند را می‌خواندم و تأیید می‌کردم که بعضی از آنها حرف‌های جالبی است. مثلاً اینکه موسی(ع) چرا با جزئیات کاربرد عصای خود را توضیح می‌دهد به خدایی که همه چیز را می‌داند. فکر کنم جلسه را تمام کنیم و برای جلسه آینده از همین شروع کنیم و از قسمت شگفت‌انگیز و غیرقابل فهم داستان در جلسه آینده صحبت کنیم.

جلسه ۱ – سوره طه
0 0 votes
Article Rating
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
بستن منو