
بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای مقدمهای بر فهم قرآن، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه صنعتی شریف، جلسهی ۱۷، سال ۱۳۸۲
۱- منظور از سبع السماوات چیست؟
در مورد جلسهی پیش آقای مهینی سؤال کردند که چرا مثلاً هفتسیاره یا هفت کره گفته نمیشود و هفتآسمان گفته میشود؟
در واقع چیزی که مردم میدانستند و ما الان نمیدانیم به خاطر اینکه شبها آسمان را زیاد نگاه نمیکنیم چون سریالهای خیلی جالبی تلویزیون پخش میکند و حیف است که آسمان رو نگاه کنیم! قدیمها اینطور بود که مردم همه، چیزی در مورد آسمان میدانستند. چیزی که در آسمان میدیدند و برایشان جالب بود و برای ما شاید دیگر خیلی جالب نیست، این بود که یک سری اجرامِ آسمانی بودند؛ که آنها ترتیبشان را خیلی خوب درک میکردند. اینکه پایینترین از همهشان ماه است که از همهشان به ما نزدیکتر است بعد به ترتیب زهره، عطارد، خورشید، مریخ، بعد مشتری و زحل. این هفتآسمان، اینها هستند.
چیزی که برای آن آدمها جالب بود، این بود که این اجرام در فاصلههای مشخصی از هم قرار دارند. مثلاً فرض کنید هر شب این صحنه را میدیدند که ماه درمیآید و این را درک میکردند که زهره، همیشه در سطح دیگری حرکت میکند که بالاتر از سطح حرکت ماه است. بعد مثلاً خورشید و … اینکه اینها لایهلایه هستند. در واقع، چیزی میفهمیدند از آسمانی که نگاه میکردند. فقط مسئلهی دیدن این کرات نبود.
اینکه اینها یک فاصلههای منظمی را حفظ میکنند، «یک ساختاری اینجا، بالای سر ما، وجود دارد»، دقت میکنید؟ مسئله، صـِرف اینکه اجرامی در آسمان میآیند و میروند، نبود. درک اینکه لایههایی وجود دارد و اینها، با هم تداخل نمیکنند. این چیزی که به آن سبع السماوات میگفتند، اشارهای بود به این لایهها و فاصلههایی که اینها از هم دارند.
یک مشکل دیگر هم که یکی، در آیهی دیگری گفت: اینکه آسمان «رتق» بوده، بعد میگوید «فَفَتَقْنَاهُمَا (انبیاء/۳۰)» یعنی اینها را از هم گشودیم، گشودگی به نظر من اشارهای است به فاصلهای که حفظ میشود.
نکتهی اصلی سبع السماوات، لایهلایه بودن آسمان است. انگار که مثلاً فرض کنید یک جایگاهی دارند. یکی پایینتر است و در یک کرهای دارد حرکت میکند (واقعاً یک کره است. در یک مدار مشخص نیست به یک صورتی میچرخد) فقط مثل این است که کراتی قرار دارند که هرکدام، جایگاه یکی از این کرات آسمانی است و ستارهها، خارج این چیز سماوات هستند. حالا بنابر تئوری ارسطو، ستارهها در سقف آسمان هفتم چسبیدهاند. من میخواهم بگویم سبع السماوات اشاره به این کرهها نیست، اشاره به اجرام نیست، اشاره به این ساختار است. آن چیزی که احساس نظم و مثلاً یک چیز پیچیدهای به مردم میداد، وجود این لایههاست، جدا از هم بودن و هر کسی سر جای خودش است دقت میکنید؟
این فرق میکند با اشاره کردن به اینکه فقط هفت تا کره وجود دارد. اشاره به کره نیست، اشاره به این ساختار موجود بالای سر ماست که برای مردم جالب بود. اینکه چطور مثلاً اینها با هم تداخل نمیکنند، همیشه یک نظمی را دارند رعایت میکنند. در همان آیهای که جملهای از حضرت نوح نقل شده که میگوید: «أَلَمْ تَرَوْا کیفَ خَلَقَ اللَّـهُ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا ﴿نوح/۱۵﴾»، طبقه طبقه بودن اینها، نکتهی جالب است. نه فقط اینکه اینجا، یک سری اجرام وجود دارند که حرکت میکنند.
ستارهها هم در آسمان حرکت میکنند، درسته؟ ولی حس نظم خاص داشتن در مورد ستارهها نیست. ولی در اجرام آسمانی که به ما نزدیکترند و چیزهای خاصی هستند، یک چنین چیزی در واقع مردم میدیدند.
مثلاً شما به این آیه دقت بکنید که میگوید «ُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالْأَرْضُ وَمَن فِیهِنَّ ۚ…(اسراء/۴۴)» سماوات سبع و زمین و آن چیزی که در این آسمانهاست ا اینها در حقیقت اشاره به همین اجرامی ست که ما در آسمان میبینیم. در واقع سماوات اشاره به اجرام نیست، بیشتر اشاره به آن ساختار است تا خود جرمها. یا مثلاً «للَّـهُ الَّذِی خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَمِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ …(طلاق/۱۲)» هفتآسمان است و هفت چیز به زمین هم در اینهاست، مثلاً اینکه هفت تا سیاره من میخواهم بگویم اشاره به کرات هست، به عنوان چیزهایی که در این سماوات هستند. سماوات، منظور ساختار خاصی است که اینها در آن قرار گرفتهاند. وجود یک جرم آسمانی، مثلاً، جزء نشانههای وجود خدا، نیست ولی وجود یک سیستم پیچیدهای که دارد کار میکند، این جزء چیزهایی است که برای مردم میتواند نشانهی نظمی در عالم باشد که جزء نشانههای وجود خداست، چیزی که حضرت نوح میگوید.
من میخواهم بگویم که فقط مسئلهی کرات نیست، بنابراین، این اسم، اسم بدی نیست. مثلاً اینجا مسئلهی مدارها هم نیست، برای اینکه این آیه در قرآن آمده که «َلَقَدْ خَلَقْنَا فَوْقَکمْ سَبْعَ طَرَائِقَ وَمَا کنَّا عَنِ الْخَلْقِ غَافِلِینَ ﴿مؤمنون/۱۷﴾»، این، اشاره به این راههایی است که اینها (کرات)، درش میروند. باز چیزی غیر از وجود مدار است. مسئله، آن حالت طبقه طبقه بودن و لایهلایه بودن آسمانهاست. یا مثلاً به نظر میآید کلمهی «فلک» که در قرآن آمده، منظور «مدار» است. مثلاً «… وَ کلٌّ فِی فَلَک یسْبَحُونَ ﴿یس/۴۰﴾» که هر چیزی در یک مداری انگار، شناور است.
من میخواهم بگویم جزئیاتی که در ذهن ما هست، با یک اسمهای دیگری در قرآن آمده است. «سبع السماوات» منظور، اشاره به آن حسی است که مردم داشتند که اینها لایهلایه هستند و با هم تداخل نمیکنند؛ که همان کلمهی «فـَتـَقـناهما» به معنی «گشوده شدن از هم»، به نظر من، اشاره به حالتی است که آسمانها – کرات – بالای زمین دارند.
حضار: اینکه مردم آن زمان چه حسی داشتند را از شعرهای عرب میفهمیم؟ اینکه میگویید مردم آسمان را به این شکل میدیدند…
مردم همهی دنیا میدیدند. آزتکها هم میدیدند. آسمان را نگاه میکردند، همه میفهمیدند. قبل از زمان پیغمبر، یونانیها تئوری هم داشتند. وقتی از زمین به آسمان نگاه کنید، مدارها این جوری که از خورشید نگاه کنید، ساده نیستند یک خورده پیچیدهترند. در واقع، حس سادگی وقتی به دست میآید که تئوری کپرنیک را در نظر بگیرید. برای همین هم تئوری کپرنیک، یک جوری خوب جا افتاد. برای اینکه از نظر محاسباتی مدارها ساده میشوند. مدارهای این کرات، اگر از زمین به آنها نگاه کنید یک جوری یک حرکت مثل سیکلوئید هم در خود مدار وجود دارد. مثلاً بطلیموس که اینقدر شهرت دارد در یونان، به خاطر این بود که اینها را حساب کرد. اسم اینها را گذاشته بود epicycle و همهی محاسبات را میتوانست انجام دهد؛ یعنی وضعیت این epicycle ها مشخص بود که چیست.
اینکه مردم میدانستند، مردم همهجای دنیا میدانستند. ستارهها را میشناختند، صور فلکی را خوب میشناختند و این سیارهها را فرق میگذاشتند. میدانستند که اینها با ستارهها فرق دارند. در تمام ادبیات دنیا اشاره به مثلاً زهره و بهرام وجود دارد که هرکدام از اینها یک نقشی در آسمان دارند. برایشان یک جوری شخصیت قائل میشوند. به هر حال این کرهها را و این ساختار را کاملاً میشناختند. من چیز خاصی از شعر عرب نمیدانم که در این مورد بخواهم نقل کنم. ولی فکر میکنم جزء اطلاعات عمومی همهی مردم دنیا بود.
[۰۰:۰۹:۱۰]
این یک نکته که چرا «سبع السماوات» گفته میشود، چرا «سبع السیارات» گفته نمیشود، سیاره معنی کاروان دارد در زبان قرآن.
۲-۱ تفاوت سماء و سبع سماوات
سؤال خوبی پرسیده شده بود که وقتی «سماء» گفته میشود، به طور کلی (مثلاً «سماء الدنیا» گفته میشود) مفرد «سماوات» هست یا نه؟
من دفعهی قبل گفتم که این طور نیست؛ یعنی، وقتی گفته میشود «سماء» یعنی هر چیزی که بالای سر ماست مگر اینکه متن طوری باشد که دارد اشاره به یکی از این چیزهای خاص میکند. بهطور کلی وقتی «السماء» گفته میشود، در زبان عربی، سماء یعنی هر چیزی که بالای سر ما قرار دارد و در قرآن هم به این شکل است؛ یعنی سبع السماوات در سماء هستند – در آسمان هستند – و «سماء» انگار چیز کلیتری است. «عرش» هم مثلاً یک جوری شاید بشود گفت «سماء» است؛ یعنی بالای سر ما قرار دارد. چیزی است که از پایین به بالا که نگاه کنی، میبینی. یا این آیه به نظر من آیهی جالبی است «هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَکمْ مَا فِی الْأَرْضِ جَمِیعًا ثُمَّ اسْتَوَیٰ إِلَی السَّمَاءِ فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ ۚ وَهُوَ بِکلِّ شَیءٍ عَلِیمٌ ﴿بقره/۲۹﴾»
یعنی «سپس به آسمان پرداخت» «فـَسَوی» – با تأکید – هنَّ سبع السماوات؛ من میخواهم بگویم که با تئوری بطلیموسی تناقض دارد. تئوری بطلمیوسی این است که چیزی که در آسمان است، همین سبع السماوات است. درسته؟ یعنی چیز دیگری قائل نیستند. مردم هم همین جوری به همین شکل فکر میکردند، این هفت تا آسمان و دیگر ستارهها هم در ته آن قرار دارد و دنیا تمام میشود. نمیگوید ثم اسدر علی السماء؛ به آسمان پرداخت. فسوی – با تأکید – هن السبع السماوات. نمیگوید «آسمان را، سبع السماوات کرد»، به صورت سبع السماوات شکل داد. مثل اینکه میگوید به آسمان پرداخت و این هفتآسمان را شکل داد. هفتآسمان را، هفتآسمان کرد. فسواهنَّ، اشاره به این هفتآسمان میکند؛ که اینها را به صورت هفتآسمان درآورد، نمیگوید که آسمان را به صورت هفتآسمان درآورد. میدانید منظورم چیست؟ اینکه این ضمیر برنمیگردد به سماء و از این آیه، نه تنها برنمیآید که سماء همین هفتآسمان است، بیشتر برمیآید که انگار یک بخشی از این سماء، هفتآسمان است که در آن قرار دارد. میگوید : آنها را، سبع السماوات قرار داد یعنی هنَّ برمیگردد به خودِ این سبع السماوات. مثل اینکه دارد در مورد خود این صحبت میکند که به آسمان پرداخت و یک قسمتی از آن، این هفتآسمان را شکل داد و کاملاً اگر تئوری آن چیزی باشد که مردم میفهمیدند که آسمان، همین هفتآسمانی است که ما میبینیم، باید این به این شکل بیاید که فسویک السبع السماوات – فسویکا – یعنی آسمان را به صورت سبع السماوات درآورد. به نظرم این حس در آن هست که هر چیزی که در آسمان هست، فقط این سبع السماوات نیست.
این یک چیزی مربوط به فرق سماء و سبع السماوات. سماء، مفرد سماوات نیست، سماء هر چیزی است که میبینید شامل سبع السماوات هم میشود.
یک اشکال ! کسی این اشکال را نپرسید. به نظر میآید که قائل شدن به آسمانهای هفتگانه، یک جوری انگار تئوری زمین مرکزی در آن وجود دارد. مثل اینکه ما از اینجا داریم نگاه میکنیم و هفتآسمان میبینیم. آیا این اشکال است؟ من میخواهم روی این تأکید بکنم یک مشکلی در کتاب «خدا و انسان» ایزوتسو هست و من قبلاً گفتهام. ایزوتسو یک اشتباهی که میکند این است که طوری برخورد میکند که انگار که قرآن یک کتابی است در مورد همهی جهان. بعد از اینکه الله، مهمترین شخصیت قرآن است و انسان شخصیت دوم است، یک جوری نتیجه میگیرد که در جهانبینی قرآن، شخصیت دوم انسان است و تقابل اصلی در قرآن، بین انسان و خداست. من قبلاً یک صحبت مختصری کردم که اینجوری نیست به این شکل نیست. قرآن، جهانی است که انسان میتواند بشناسد و ببیند، جهان وابسته به انسان است؛ یعنی در قرآن مثل اینکه دارید به جهان، از زاویهی دید انسان نگاه میکنید. برای همین، انسان در قرآن اینقدر مهم است وگرنه، انسان اصولاً اصلاً موجود خیلی مهمی نیست. خیلی در مورد انسان در قرآن صحبت میشود چون که این کتابی است که برای انسان است. آن چیزی که انسان از جهان میتواند درک کند.
مثلاً عرش چیزی است که عظیم است در مقابل سبع السماوات؛ ولی از عرش در قرآن کمتر یاد میشود تا سبع السماوات محیط زندگی انسان؛ یعنی، قرآن کتابی است که اگر جهان را دارد نگاه میکند، اصولاً جهانی است که انسان میتواند ببیند، جهانی است که انسان میتواند بشناسد. اگر چیزهایی در دنیا هست که در حد فهم ما نیست، خوب طبیعی است که در قرآن هم اشارهای به آن نشود، چیزهایی است که به ما ربطی ندارد. در واقع، انسان مرکزی بودن به معنایی در قرآن وجود دارد. برای اینکه این کتاب، کتابی است که برای انسان آمده؛ طبعاً دنیا را هم از دید انسان نگاه میکند یعنی آن شکلی که ما میبینیم؛ بنابراین قرآن خورشید مرکزی نیست، انگار زمین مرکزی است؛ یعنی از دید ما، آن شکلی که ما داریم میبینیم توصیف میشود. همین الان هم شما شب آسمان را نگاه کنید، طبیعی نیست که فکر کنید در خورشیدید و دارید نگاه میکنید؛ مثلاً همه چیز را آنگونه تصور کنید. یک نکتهای که وجود دارد، این است که شما این منظومهی شمسی را اول در کتاب دیدید که خورشید وسط است و … آسمان را نگاه نکردید. والا چنین تصوری در ذهنتان نمیآمد که الان از منظومهی شمسی هست. منظومهی شمسی را مردم طور دیگری میدیدند و هفت تا چیز هم بیشتر نمیدیدند.
در مورد اینکه این هفت تاست یا نه تا… یک حس شهودی وجود دارد نسبت به چیزی که شما میبینید. من میخواهم بگویم که انسان با این کرات آسمانی، میتواند یک رابطهی خاص پیدا کند؛ یعنی شما وقتی که نگاه میکنید، میتوانید نسبت به ماه احساس خاصی پیدا کنید. من میخواهم اشاره کنم به اینکه مثلاً ماه، به عنوان نماد معنیداری در رؤیاهای انسانها ظاهر میشود. ماه برای ما معنیای دارد به عنوان چیزی که شب را روشن میکند. خورشید برای ما معنی دارد و همینطور سیارههای دیگر هم به شکلی معنی دارند. ما در یک نگاه شهودی نسبت به آسمان، میتوانیم حسهای معنویتری داشته باشیم؛ کما اینکه عرفا داشتند. عرفا واقعاً به شکلی بین سبع السماوات و چیزهای معنوی درون خودشان رابطه برقرار میکردند. واقعاً رابطه برقرار میکردند، اینگونه نبود که حالت تخیلی داشته باشد. این شعری که من دفعهی قبل از ناصر خسرو(البته ظاهراً شعر از میرفندرسکی است) گفتم که : “صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی…”حتی آنها معتقد بودند که مثلاً سبع السماوات انعکاسی در وجود ما دارد. انسان را میگفتند “عالم صغیر” است، آن چیزهای “عالم کبیر” در او انعکاس پیدا میکند. یک رابطهی واقعی بین این آسمانهای بالای سر ما و داخل خودمان هست و انسان میتواند چنین ارتباطی را درک کند. همانطور که نسبت به ماه و خورشید میتواند حس خاصی داشته باشد…میخواهم بگویم که آن اجرامی که دیده نمیشوند و ما نسبت به آنها حسی نداریم، آنها انعکاسی هم در وجود ما ندارند و این یک واقعیت است که این هفتتایی که دیده میشوند به شکلی به ما مربوطاند. من میخواهم دفاع کنم از اینکه هفت تا آسمان است، نـُه تا نیست. اینکه ما چه چیزی را میبینیم و با چه چیزی میتوانیم یک رابطهی وجودی برقرار کنیم مهم است. ما نمیتوانیم مثلاً با سیارهی پلوتو، یک ارتباط خاصی داشته باشیم – چیزی که از پشت تلسکوپ، به زحمت دیده میشود – ولی نسبت به این اجرام آسمانی که شبها میتوانیم ببینیم، میتوانیم یک احساس خاصی هم داشته باشیم کما اینکه مردم، خیلیها داشتند، عرفا داشتند. ملاک دیده شدن و مواجه وجودی به قول یاسپرس، یک شکلی معنی میدهد به اینکه واقعاً آنی دیده میشود ملاک خوبی است، نه اینکه یکی کوچکتر است، یکی بزرگتر. دارم دفاع میکنم از اینکه همین الان هم هفت تا آسمان وجود دارد، نـُه تا نشده، ده تا هم نشده، دیگر هم نمیشود.
حضار: در مورد اینکه در آسمان کشور ما، یک سری سیارهها دیده نمیشوند…
خوب مثلاً یکی هم کور است، میگوید اصلاً آسمان وجود ندارد…
حضار: پس در رؤیا هم نماد نمیشود، چون ندیدنش…
بله واقعاً برای بعضیها نمیشود ولی یک جورایی، گاهی چیزهای عجیبوغریبی پیش میآید.
حضار:؟
حسی که نگاه کردن به ماه در شما ایجاد میکند، آن حس را هیچوقت نسبت به پلوتون پیدا نمیکنید؛ مواجه ندارید با یک ستارهی خیلی دور. شعری هست از شیمبورسکا که در آن حرف از این است که ستارهای کشف شده، نامی به آن دادهاند، قسمتهای مختلفش به این شکل است که میشود تز دکترا با آن نوشت، میشود جشن گرفت، با دوستان نشست و صحبت کرد، مثلاً یک پیاله شرابی خورد به افتخار اینکه این کشف شده. ولی حرفش این است که حالا اینها چه فایده دارد؟ چه فرقی میکند مثلاً این ستاره هست یا نیست. چیزی که من نمیبینم و به زندگی من هم ربطی ندارد.
ستارههایی وجود دارند که ما نمیبینیم، کمتر به ما مربوطاند تا آن چیزهایی که میبینیم. برای اینکه ما با آنها مواجه نمیشویم بنابراین نقش نمیبندند در وجود ما. مثلاً درخت برای شما نماد چیزی است ولی یک چیز- مثلاً زنده یا غیرزنده – عجیبوغریب در مریخ، برای شما نماد چیزی نیست ولو اینکه عکسش را دیده باشید.
اشکالی به این آیهای که میگوید «أ أَوَلَمْ یرَ الَّذِینَ کفَرُوا أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ کانَتَا رَتْقًا فَفَتَقْنَاهُمَا ۖ …(انبیاء/۳۰)» گرفته شد. اشکال این بود که من یک استدلالی که کردم به عنوان اینکه سبع السماوات اصلاً نمیتواند یک چیز نادیدنی عجیبوغریبی باشد مثل لایههای جو یا شش آسمانی که دیده نمیشوند. در مورد این تـئوری که ما در آسمان اولیم و شش تا آسمان وجود دارد که دیده نمیشوند یک نفر حرف خوبی زد که ما در یک آسمانیم، شش تا آسمان هم هست که اصلاً نمیدانیم چی هستند بعد یک عرش عظیم هم هست که دیگر آن را دیگر هیچی، واویلاست یعنی اصلاً هیچی، تمام چیزهایی که در قرآن آمده، غیر از یک آسمان اول، ما هیچی از آنها درکی نداریم و نمیدانیم اصلاً اینها چه هستند ی یک خورده عجیبوغریب میشود ن نهتنها شش تا آسمان را نمیبینیم، آن عرش عظیم که از این هفت تا آسمان خیلی بزرگتر است هم که اصلاً دیگر هیچی، واقعاً معلوم نیست کجا قرار گرفته است. خیلی تئوری عجیبی است. اگر فقط هم برای آن یک آیه این تئوری را داده باشند – که البته اینجوری نیست – ولی به هر حال اگر اینطور باشد، خیلی تئوری عجیبی است.
[۰۰:۲۱:۳۵]
اشکالی که در این آیه بود که من یک استدلالم این بود که نوح به قوم خودش میگوید «أَلَمْ تَرَوْا کیفَ خَلَقَ اللَّـهُ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا (نوح/۱۵)» این نشان میدهد که این سبع السماوات، یک چیز دیدنی است. بعد آیهای که مثال زدند این بود که «أَوَلَمْ یرَ الَّذِینَ کفَرُوا أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ کانَتَا رَتْقًا فَفَتَقْنَاهُمَا ۖ … ﴿انبیا/۳۰﴾» – آیا کسانی که کافر شدند نمیبینند که سماوات و ارض درهمپیچیده بودند، یکی بودند بعد ما اینها را از هم گشودیم. در واقع میگویند که اشکال این است که وقتی گفته میشود «آیا نمیبینند…» لزومی ندارد که واقعاً ببینند ک کما اینکه نه تنها کسانی که کافر شدند، ما هم نمیبینیم که رتق بوده بعد هم فتق شده است؛ بنابراین میگویند که این استدلال درست نیست که گفتن که «آیا نمیبینند» در قرآن به این معنی نیست که یک چیز دیدنی است. یک نکته مقدماتی بگویم، من احساسم نسبت به این آیه این نیست که منظور این است که حالت رتـقش را میدیدند یا بدو خلقتش را هم دیدند و واضح ست نه تنها کسانی که کافر هستند، ما هم ندیدیم. این مثل این است که وقتی نوح میگوید «أَلَمْ تَرَوْا کیفَ خَلَقَ اللَّـهُ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا ﴿نوح/۱۵﴾» نمیتواند طرف جواب بدهد «نه! من خلقش را ندیدم». سؤال میکند آیا ندیدید خدا چطور اینها را این طور خلق کرد؟ طبقه طبقه؟ لزوماً معنیاش این نیست که رتقش – زمان خلقتش – را دیدید. همان چیزی که هست را میبینید یا نه؟ من احساسم این است که این آیه نه تنها در مورد کفار، در مورد ما هم معنیاش این است که آن چیزی که هست را میبینید یا نه میگوید : آیا کسانی که کافر شدند، نمیبینند که سماوات و زمین را گشودهایم. به نظر من، گشودگی فعلیاش را دارد میپرسد نه در مورد کفار، در مورد ما هم در واقع صدق میکند که هیچکسی نمیبیند که حالت بدو خلقتشان را که اینها رتق بودهاند. از این جمله نمیشود نتیجه گرفت که رتقوفتق را مردم باید ببینند. این چیزی است مثل خلقت آسمانها که دیدنی نیست ولی نتیجهاش را در واقع داریم میبینیم. به نظرم میآید که این آیه معنیاش این است من چند آیه بخوانم شبیه همین آیه رتقوفتق و معنیاش این نیست که یک چیز دیدنی است «أَوَلَمْ یرَوْا کیفَ یبْدِئُ اللَّـهُ الْخَلْقَ ثُمَّ یعِیدُهُ ۚ … (عنکبوت/۱۹)» – آیا نمیبینید که خدا چگونه این خلق را به وجود آورد و بعد آن را بازمیگرداند. حالا خلقش را اگر کسی ببیند، بازگشتنش را که قطعاً نمیبیند یا «أَوَلَمْ یعْلَمُوا أَنَّ اللَّـهَ یبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یشَاءُ وَیقْدِرُ ۚ … (زمر/۵۲)» آیا نمیبینند که خدا رزق را برای هر کس که میخواهد بسط میدهد و هر طوری که بخواهد تقدیر میکند. واضح است آدمهایی که کافرند نمیبینند. من میخواهم بگویم این سؤال که «آیا نمیبینند …» معنیاش این نیست که حتماً میبینند. در واقع خدا به پیغمبر میگوید و پیغمبر همهی اینها را میبیند. پیغمبر میبیند و مؤمنین میبینند که خداست که رزق را میدهد و برایشان خیلی واضح است. این سؤال که آیا اینها نمیبینند؟ مثل این است که بله خوب نمیبینند دیگر! واقعیتش این است که اینها نمیبینند. یک چیز واضح است ولی اینها نمیبینند.
حضار:؟
نمیشود معنی کرد «ندانستهاید»، نمیشود ترجمه را عوض کرد. سؤال این است که «آیا نمیبینند؟» ولی منظور این است که نمیبینند. حتماً نمیبینند که ایمان نمیآورند. این فرق میکند با اینکه نوح به قوم خودش به عنوان استدلال یک چیزی میگوید. خدا به پیغمبر میگوید «آیا این کفار نمیبینند؟ این چیز به این واضحی را نمیبینند؟» جوابش این است که «بله اصلاً نمیبینند که ایمان بیاورند» ولی اینکه من به عنوان استدلال به قوم نوح یک چیز عجیبوغریب بگویم که اصلاً نمیشناسند و نمیبینند، خیلی فرق میکند. این آیه خطاب به کفار نیست، به کفار نمیگوید که «آیا شما نمیبینید؟» اصلاً کفار مخاطب قرآن نیستند، قرآن نمیخوانند. مثل این است که به ما که یک چیزهایی میفهمیم دارد میگوید. به پیغمبر میگوید که اینها نمیفهمند. چیز به این سادگی رو نمیفهمند و جوابش واقعاً این است که نمیفهمند. اینها، این چیزهایی که پیغمبر میفهمد و مؤمنین درک میکنند را درک نمیکنند. نمیفهمند اصلاً رزق را خدا میدهد. از این نوع سؤالها نمیشود این استدلال را کرد که «پس این چیز خیلی واضحی است که همه میدیدن که خدا رزق را میدهد» اینها اصلاً خدا را در زندگی خودشان دخیل نمیدانستند، چه برسد به اینکه در مورد رزق بخواهند صحبتی بکنند. این سؤالهای قرآن، دقیقاً حالت «نمیبینند» را دارد. ترجمهاش این نیست ولی معنیاش این است که از یک چیزی دارد صحبت میکند که اگر ببینند، باید ایمان بیاورند و واضح هم هست ولی اینها نمیبینند.
حضار:؟
قرآن دارد نقل میکند که نوح به قوم خودش دارد خطاب میکند و این را میگوید؛ بنابراین، مخاطب این جمله کفارند. کسانی هستند که ایمان ندارند.
حضار: من میخواهم بگویم که مخاطبش واقعاً کفارند…
قبول داری که این آیههایی که اینجا هست، از روی این آیهها نمیشود استدلال کرد که آن چیزی که اینجا گفته میشود دیدنی است و همه باید ببینند؟ ایمان که باعث میشود تو یک چیزهایی رو ببینی در واقع در سایهی یک دانش دیگر ای میبینی که مثلاً رزق را خدا دارد میدهد. ولی خطاب کردن به عنوان استدلال به قوم نوح باید حتماً یک چیزی باشد که مورد توافقشان باشد. دارد به آنها میگوید «آیا شما نمیبینید؟»
فرق بگذاریم بین آیههایی که اولشان «قل» هست و آیههایی که اولشان «قل» نیست. وقتی که میگوید «قل» به پیغمبر میگوید بگو، یعنی به اینها برو بگو. اگر مثلاً فرض کنید آیه به این شکل باشد که «بگو که آیا شما فلان چیز را نمیبینید؟» پس حتماً یک چیزی میبینند. قرار است پیغمبر برود و به آنها این را بگوید. دوتا چیز مختلف هست. اینکه این همه آیهها اولشان «قل» آمده مثل اینکه چیزهایی است که قابل طرح کردن است – حتی برای کفار -. یک چیزهایی هم هست که بین خود مؤمنین است. خدا گاهی مثلاً یک حرف خصوصی به پیغمبر میزند. قرار نیست پیغمبر برود به همه این را بگوید، به کفار هم بگوید. ما در واقع، مثل اینکه یک زمزمهای بین خدا و پیغمبر را داریم میشنویم.
[۰۰:۳۰:۰۰]
هرقدر که بیشتر ایمان داشته باشیم، بیشتر از آن ممکن است چیز بفهمیم. در حوزهی عمومی قرار نیست این مطرح شود. اگر این آیهها اولش «قل» داشت، به نظر من میشد نتیجه گرفت که چیزی است که قابل طرح برای همهی مردم است. ولی وقتی ندارد، نمیشود این نتیجه را گرفت. ولی از حرفی که نوح میزند، میشود این نتیجه را گرفت. آن، جزء «قل»هاست. گفت، به قومش این را گفت. فکر میکنم این خطابها، در واقع تحریککننده است برای اینکه ما بدانیم اینها در حد دیدن میتواند برسد. تو میتوانی ببینی که مثلاً رزق را خدا میدهد. چیزهای واضحی است که کفار نمیبینند. اینکه ترجمه میکنند که نمیبینند، برای خاطر این است که محتوایش همین است. اینها، چیزهایی اگر ببینند باید ایمان بیاورند ولی نمیبینند. (بین دقایق 30 تا 40، بحثی است در مورد بدیهی بودن یا نبودن آنچه که خدا به پیغمبر میگوید «آیا نمیبینند …؟»)
[۰۰:۴۰:۱۵]
اگر کسی راضی نیست از اینکه سبع السماوات، به منظومهی شمسی ربط دارد، باید یک تئوری بیاورد یعنی یک نفر باید یک تعبیری برای سبع السماوات بیاورد و نشان دهد با همهی آیهها مطابقت دارند (فکر میکنم هیچ آیهای نیست که مخالف این چیزی باشد که من میگویم)
۲- تسبیح
در مورد صلات و تسبیح کمی صحبت کنم. بحثهای مربوط به سبع السماوات – در فهمیدن قرآن، خیلی مؤثر نیستند.
در شروع این بحثی که در مورد تسبیح و صلات میخواهم صحبت کنم که واژههای معنویتری هستند. از فیلم «کودکی ایوان» که خیلی علاقه دارم، میخواهم قسمتیاش را مثال بزنم. یک جایی از فیلم که ایوان فرار کرده، با پیرمردی مواجه میشود که خانهاش در اثر بمباران از بین رفته و یک خورده حالش خوش نیست. یک تابلو در دستش است که میخواهد روی دیوار نصب کند. دیواری که خانه خراب شده، یک دیوارش مانده، یک تابلوی نقاشی میخواهد به این دیوار نصب کند. ایوان را که میبیند که به او میگوید: «تو این را ندیدی؟ یک میخ بود» دنبال این میخ دارد میگردد ظاهراً. میگوید: «این میخ را ندیدی؟». ایوان هم مبهوت نگاهش میکند و میگوید: «بلند بود، موهایش صاف بود»؛ یعنی بین اینی که همسرش است و میخ، دنبال یک چیزی دارد میگردد. بعد دائم در ذهنش تبدیل میشود به اینکه همسرش از بین رفته است، مثل آدم دیوانه. جملههایی که میگوید بین اینکه این خلاصه میخ است یا همسرش، هی نوسان میکند. یک حالت خیلی جالبی دارد این دیالوگ عجیبوغریبی که این میگوید. هی دوباره میگوید که … دوباره میشود میخ ! باز دوباره پایین را نگاه میکند. بعد هـِی آن چیزی که از همسرش در ذهنش است انگار میآید و قاطی میشود با این چیزی که الان دارد دنبالش میگردد. اینجا متنی نیست که اعتراض کنند که آقا! اینجا میخ بالاخره یا همسرش؟ عمداً به خاطر اینکه حسی را نشان دهد. دارد ابهام ایجاد میکند که حرفهایش حالت دیوانهواری پیدا میکند، تعمدی است. ابهامی که تعمدی باشد، یعنی چیزی که چند تا معنی در یک متن بدهد که شعرا زیاد این کار را میکنند. این میتواند یک جنبهی هنری داشته باشد که خوب هم هست.
مثالی که میخواهم بزنم، در مورد کلمهی «تسبیح» است. تسبیح، در اصل به معنی شناور بودن است. در قرآن هم به همین معنی به کار میرود. مثلاً، شما وقتی این آیه را میخوانید «… وَکلٌّ فِی فَلَک یسْبَحُونَ ﴿یس/۴۰﴾»، یعنی این اجرام در مدارهایشان شناورند. یا مثلاً در این آیهای که میگوید «وَالنَّازِعَاتِ غَرْقًا ﴿نازعات/۱﴾ وَالنَّاشِطَاتِ نَشْطًا ﴿نازعات/۲﴾ وَالسَّابِحَاتِ سَبْحًا ﴿نازعات/۳﴾». همه معمولاً ترجمه میکنند «چیزهایی که شناورند». سباح یعنی شناور بودن. این واژه در اصل معنی شناور بودن میدهد. در یک جاهایی که در مورد کـُرات به کار میرود واقعاً به معنای شناوری به کار میرود. مثلاً ً یک آیه را نگاه کنید «أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّـهَ یسَبِّحُ لَهُ مَن فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالطَّیرُ صَافَّاتٍ ۖ …﴿نور/۴۱﴾» میگوید آیا نمیبینید که هر چه در آسمان و زمین است «سَـبح» دارد میکند و پرندگان ال گشوده. چه چیز مشترکی بین این چیزهایی که در آسمان هست با پرندهای که بالش را گشوده و دارد پرواز میکند، وجود دارد؟ من میخواهم یک توجیهی با این بکنیم که یک چیزی که گفتیم به عنوان متد، اینکه شما میخواهید بگویید مثلاً «تسبیح» به معنای «ستایش کردن» است؛ چرا واژهی «سباح» برایش به کار رفته؟ «شناوری» چه ربطی دارد؟ باید یک ربطی داشته باشد.ف فرض کنید که تسبیح، همان چیزی است که ما میفهمیم. یعنی مثلاً «سبحان الله» گفتن. یک سؤال این است که چرا واژهی «شناوری» دارد به کار میرود؟ اینکه در آیههایی وجود دارد که بیشتر،« ««ناوری» معنی میدهد تا «تسبیح گفتن» با کلام یا چیز دیگر. «… وَکلٌّ فِی فَلَک یسْبَحُونَ ﴿یس/۴۰﴾» اکثراً ترجمه میکنند که «همهشان در مداری شناورند»
حضار: شما میگویید که یک معنیاش «شناور بودن» است و یک معنی «تسبیح»، «تسبیح» را از کجا آوردید؟
برای اینکه پیغمبر مثلاً میگوید : «فَسُبْحَانَ اللَّـهِ حِینَ تُمْسُونَ وَحِینَ تُصْبِحُونَ ﴿روم/۱۷﴾» یا «سَبِّحُوا بُکرَةً وَعَشِیا ﴿مریم/۱۱﴾»، معنیاش این نیست که برو شنا کن؟!
حضار: معنیاش این است که برو فلان کلمه را بگو مثلاً؟
میخواهیم به معنیاش برسیم، حالا ما از یک جایی شروع کردیم. همه از تسبیح، یک چیزی میفهمند. مثلاً «سبحان الله» گفتن تقدیس خداوند یک جوری به معنی تقدیس و تنزیه خداوند است. این چیزی است که بین همه رایج است که تسبیح را به این معنا میفهمند. مثلاً از «…یسَبِّحُ لَهُ مَن فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ … ﴿نور/۴۱﴾» میفهمند که این چیزهایی که در آسمان هستند، تسبیح خدا را میگویند.
آقای طالقانی، خیلی روی این بحث میکرد. اینکه اینجا یک نکتهای وجود دارد که چرا برای این فعلی که ما به کار میبریم یا تقدیس یا تنزیه، واژهی «شناوری» به کار میرود؟ باید یک توجیهی داشته باشیم. به اضافهی اینکه من اینجوری میفهمم که در بعضی از موارد مثلاً در خود قرآن معنی شناوری میدهد مثل این آیهای که میگوید «… وَکلٌّ فِی فَلَک یسْبَحُونَ ﴿یس/۴۰﴾» یعنی «در مداری شناورند»
حضار: در همین آیههایی هم که مثال میزنید که به نظر میآید پرندهها شناورند، شاید، شناور بودن هم در یک صورتی با آن حرف ما متناقض نیست (شاید، همهجا همان معنی تسبیح رو باید برداشت کنیم)
«یسبحون»، حتی از تسبیح نمیآید ها! یعنی از باب تفعیل نیست. صرفاً به معنای شناور شدن است. این واژه با همین ریشهی شناوری در حالت سادهاش، به غیر از باب تفعیل به کار رفته، باز معنای شناوری میدهد ظاهراً.
حضار: دلیلتان چیست؟
من میگویم که این واژه معنی شناوری میداده. اینها در مدار دارند تسبیح میگویند؟ در مدار خودشان. این واژه که معنی شناوری میدهد. اینجا هم که شناوری بیشتر میخورد. من این سیارهها رو میبینم که اینها در مدارهایی دارند حرکت میکنند و حالت شناوری دارند. این واژه که معنیاش این است و در مورد این اجرام هم که به کار میرود، معنی ش همین است. چرا برعکس این بگویم؟
میخواهیم بفهمیم تسبیح یعنی چه و چرا این لفظ برایش به کار میرود. لفظ در اصل از «سبح» میآید به معنای «شناوری» پس یک ربطی بین شناوری با تسبیح گفتن ما باید وجود داشته باشد مگر اینکه تو بخواهی یک توجیه خوبی بکنی. خوب است اگر که این واژهی «شناوری» به کار میرود، ربط داشته باشد به معنی «تسبیح» در قرآن. چرا این واژه انتخاب شده؟ اگر منظور «تقدیس» است، خوب بگوید «تقدیس»، اگر منظور «تنزیه» است، خوب بگوید «تنزیه». این واژهها در عربی هم وجود داشت.
این واژه، در یک آیه به وضوح معنی شناوری میدهد و همین واژه دارد برای تسبیح هم به کار میرود مثلاً «أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّـهَ یسَبِّحُ لَهُ مَن فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالطَّیرُ صَافَّاتٍ کلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِیحَهُ …﴿نور/۴۱﴾» تصویر پرندهای که بالش را گشوده، چیزی هست که من باید بفهمم که به تسبیح ربط دارد. دارم سعی میکنم که بفهمم که این «تسبیح» واژهاش چه ربطی دارد به شناور بودن کرات آسمانی. یک آیهی دیگر که معنی شناوری زیاد در آن نیست مثلاً «وَیسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ …﴿رعد/۱۳﴾». حالا آیههایی که معلوم نیست شناوری یا چیز دیگری است. من میخواهم بگویم که معنی «تسبیح» یک طیف است بین دو واژه. ولی دو تا معنی نیست که یک جا به معنی شناوری باشد و یک جا تنزیه و تقدیس «الَّذِینَ یحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَمَنْ حَوْلَهُ یسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ … ﴿غافر/۷﴾» میشود گفت «چیزهایی که در عرش هست، به ستایش پروردگارشان شناورند» و یا اینکه «به ستایش پروردگارشان، تنزیه میکنند». من اولی را ترجیح میدهم.
این حسی که یک کره دارد وقتی که شناور است … در واقع، چیزهایی که در آسمان هستند، همه دارند خدا را تسبیح و تنزیه میکنند، همین چیزی است که شما میبینید. اینها کلام ندارند، حرف بلد نیستند بزنند. یک سیاره یا ستاره کاری که دارد انجام میدهد، مثل یک نمایش …مثلاً چطور وقتی ما داریم عبادت میکنیم. با تمام وجود و امکاناتی که داریم عمل ستایشآمیزی انجام میدهیم. مثل اینکه حرکات زیبایی سعی میکنیم انجام دهیم و کلام زیبایی خطاب به یک نفر بگوییم. بشر وقتی که میخواهد این عمل را –ستایش- انجام دهد، این کار را انجام میدهد. وقتی میخواهد ستایش کند، جلواش میایستد، حرکات جالبی میکند. یا مثلاً فرض کنید میخواهد برای ستایش یک نفر نمایش پرشکوهی راه بیندازد. مثلاً فرض کنید یک رقصی ترتیب میدهند یا یک نمایشی. به این معنی، تمام دنیا، در حال تنزیه و تقدیس پروردگار است. همین چیزی که میبینیم؛ یعنی کرات در حرکتشان، زیباییهایی که خلق میکنند، نور میدهند از خودشان، آن کارهایی که میتوانند بکنند را دارند انجام میدهند و این را به نیت ستایش پروردگار دارند انجام میدهند. مولوی از همین جاها شاید الهام میگیرد و این شعر را گفته که تمام این اجرام فلکی که دارند میچرخند، به عشق خداست؛ یعنی، حسی که در قرآن نسبت به اجرام فلکی وجود دارد این است که اینها، کاری را که میتوانند بکنند، به نحو احسن دارند انجام میدهند. این کار، نور دادن است و شرکت در یک نمایش خیلی زیباست. من میخواهم بگویم تسبیح سیارهها و ستارها، همین سباحتشان است واقعاً. همین شناوری اینها در آسمان با حس تقدیس خدا ارتباط دارد. اینکه یک ستاره، کاری که برای تقدیس خدا میکند کاری است که بلد است، همینی است که میبینیم دارد انجام میدهد.
یعنی در یک کهکشانی، یک جای دنیا که شما فکر میکنید همین جوری بازی است، مثل شرکت کردن در یک نمایشی دارد نقش خودش را ایفا میکند. نور میدهد، چیزهایی را به سمت خودش جذب میکند و شناور است در آسمان. در مدار خودش دارد حرکت میکند و این کاری است که دارد برای خدا انجام میدهد. خدا خلقش کرده و همین را از آن خواسته و آن هم همین کار را دارد میکند. حس درونیاش این است که دارد کار خودش را برای خدا انجام میدهد. این تصوری است که از آسمانها، در قرآن هست. «…یسَبِّحُ لَهُ مَن فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ…﴿نور/۴۱﴾» بیربط نیست به شناوری. اینها همه شناورند و در این حس شناوری خودشان، در حال ستایش پروردگار هستند. من احساسم نسبت به آیهای که میگوید «… یسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ …(غافر/۷﴾ »، واقعاً آن «یـُسَـبّحُون» بیشتر نزدیک به شناوری است تا مثلاً کلماتی را ادا کردن. ماییم که تسبیحمان حالت ادای کلمات دارد. کاری که از ما برمیآید در قبال خدا این است که بایستیم، حرکات زیبایی انجام دهیم و کلمات زیبایی را به زبان بیاوریم. ستاره نمیتواند این کار را بکند، ستاره، کار خودش را میکند. موضوع این است که آدمی که ذکر میگوید، تسبیح میگوید، حس شناوری هم به او دست میدهد. این، گزارش عرفا است. اینکه در ذکر خودش شناور میشود. انگار انسان خلق شده و تسبیحش این است. به این جمله دقت کنید «… کلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِیحَهُ ۗ … ﴿نور/۴۱﴾» هر چیزی در این دنیا، صلاة خودش را دارد و تسبیح خودش را. ما، تسبیحمان همین ذکر گفتن با کلام حس شناوری در آن هست و آنها، واقعاً شناورند. به جای اینکه دوتا معنی بکنیم، این واژه را یک معنی کنیم و بعد یک چیز خیلی مهم میفهمیم. یک ارتباط جالب بین عبادت کردن ما و حرکت ستارهها وجود دارد. برای همین است که یک واژه برای هر دو دارد به کار میرود. برای همین است که شناوری، در هر دوتایشان است. این است که فایده دارد که شما که آن پشت نشستهاید، یک واژه را به یک معنی بگیرید. برای اینکه ابعادی از معانی برای ما کشف میشود که ممکن است کشف نشده باشد.
وقتی من به یک واژه جایی رسیدم و ربطش را با یک واژهای که مشابه آن است را نفهمیدم، بگویم اینجا یک معنی دیگری دارد، خودم را از یک چیزی دارم محروم میکنم. از دیدن یک شباهت بین دوتا مفهوم، خودم را دارم محروم میکنم. در تمام قرآن، (مثلاً آن میخ و همسر) واژهی سباحه، به معنی تسبیح ما به کار میرود؛ به معنی تسبیح آنها هم به کار میرود و اینها یک چیز است از نظر خدا؛ یعنی من که در ذکر خودم شناور میشوم، مثل همان ستارهای میشوم که آن هم در ذکر خودش انگار شناور است. حالا آن با کلام نمیگوید. من این عمل را با کلام انجام میدهم. چون ویژگی اصلی انسان، تکلم و بیان است. تبعا ما باید با استفاده از این ویژگی خودمان کاری انجام دهیم. ما نمیتوانیم نور بدهیم، نمیتوانیم در آسمانها شناور شویم، نمیتوانیم آن جاها نقشی بازی کنیم. ولی در همینجایی که هستیم، میتوانیم با این امکاناتی که داریم، کاری انجام دهیم که مشابه همان کاری است که آنها دارند انجام میدهند و حس شناوری هم طبق گزارشها واصله، در ذکر گفتن هست؛ بنابراین، هیچ بیربط نیست که این واژه، به همین معنی شناوری، در مورد این چیزها دارد به کار میرود. تسبیح انسان هم حس شناوری در آن وجود دارد.
[۰۱:۱۸:۱۶]
۳- صلات
نماز چیست که «… کلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِیحَهُ ۗ … ﴿نور/۴۱﴾». چیزی که باز گزارش عرفاست، شما میتوانید با همهی وجود در آن شرکت نکنید. مثلاً فقط یک ذکر بگویید. این هم تسبیح حساب میشود. نماز آن عبادت خاصی است که حالت تسبیح دارد و با تمام وجود در آن شرکت باید بکنید.؛ یعنی بدنتان هم حرکت باید شرکت کند. این نمازی که ما میخوانیم –که این نماز وایت شده از پیغمبر است- مثل اینکه انسان،د دریک لحظهای تمام توجه خود را میدهد. معنی لغوی صلاة توجه کردن است. در مورد این کلمهی اقامهی صلاة، خیلی بحث شده که یعنی چه. صلاة در معنی لغویاش، به معنی توجه کردن و التفات است. اصلاً فرض را بر این بگذارید که صلاة یعنی توجه و اقامهی صلاة مثل برپا داشتن توجه است. دستگاه شناختی ما یک ویژگی دارد، در این پدیدارشناسی که خیلی اوایل قرن متداول بود. ویژگی اصلی ذهن انسان را میگویند به اصطلاح، حیث التفاتی دارد، اینکه میتواند به یک سمتی متوجه شود. مثلاً پدیدارهایی ظاهر میشود، تو میتوانی یکی را انتخاب کنی از بین بقیه و روی آن focus کنی. این ویژگی اصلی شناخت ذهن انسانهاست. انسان، کاری که در اقامهی صلاة باید بکند، برپا داشتن توجه است. شما باید به خدا توجه کنید و این را نگه دارید. من میخواهم یک روایتی بگویم. معمولاً روایت نقل نمیکنم. یک روایتی را بگویم که مهم نیست که روایت، چقدر اعتبار داشته باشد. توصیف جالبی در این روایت هست که چطوری پیغمبر نماز را کشف کرد. میگویند کشف مهم پیغمبر از نظر معنوی، نماز است. همین نمازی که ما میخوانیم. میگویند پیامبر وقتی که در حالت استغراق در خدا بود، خداوند جلوهای کرد. بعد مثلاً ایستاده بود در مقابل خدا و توجه میکرد. بعد جلوهای از صفات اسماء خدا بر پیغمبر نمایان شد که بیاختیار به رکوع رفت. مثل اینکه آن حالت ایستادن را دیگر نمیتوانست تحمل کند. بعد که سر از رکوع برداشت، میگویند جلوهی ذات آمد و به سجده افتاد و سر که برداشت، یکبار دیگر جلوهی ذات آمد و به سجده افتاد. مثل اینکه توجه کسی نسبت به خدا تام کند، حالتی به او دست میدهد. مثلاً شما، اگر واقعاً در مقابل یک موجود عظیمی بایستید و بشناسیدش، توجه کامل که میکنید، خودبهخود در بدنتان، در دستگاه شناختیتان، چیزهایی ظاهر میشود. چیزهایی در ستایشش میگویید. این روایت دارد توصیف میکند که چگونه نماز کشف شد. مثل اینکه در اختیار پیغمبر نبوده است. در یک لحظه با توجه تام، یک کشف اینجوری به وجود آمده و بعد هم پیغمبر این را تا آخر عمر به عنوان نماز روزانهی خودش، با همین حرکات و همین اذکاری که مثلاً کشف کرده میگفتهاند. ما هم مثلاً قرار است که این را به همین شکل بگوییم. در واقع من میخواهم بگویم که اقامهی صلاة، همان ذات کاری است که انسان میتواند مقابل خدا انجام دهد. درش لفظ هست، درش حرکت هست، تقریباً هر چیزی که مثلاً انسان میتواند انجام دهد. توجه همهی بدن و روح انسان، انگار در یک عملی درگیر میشود با توجه کردن به خدا. به نظر میآید که معنی اقامهی صلاة در قرآن این است و این چیزی که ما داریم یک صورت اقامهی صلاة است. شما وقتی نماز میخوانید، اقامهی صلاة حساب میشود یا نه – بسته به مقدار توجهی که میکنید- اگر معنی واژه، «برپا داشتن و توجه است» کسی که نماز میخواند و هیچ توجهی به خدا نمیکند، هیچچیزی از اقامهی صلاة در واقع در عملی که انجام داده، نیست و اگر در تمام مدت بتواند این توجه را پایدار نگه دارد، موفق شده که اقامه صلاة کند( به آن معنایی که قرآن میگوید).
عمل اقامهی صلاة هم یک طیفی دارد. از ظاهریترین صورتش تا آن حالتی که توجه کامل است در طول مدتی از زمان. به همین دلیل است که کار سادهای نیست. قرآن میگوید که «وَاسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ ۚ وَإِنَّهَا لَکبِیرَةٌ إِلَّا عَلَی الْخَاشِعِینَ ﴿بقره/۴۵﴾» نماز برای کسی که خاشع نباشد، سخت است، خیلی خیلی سخت است. برای اینکه به راحتی نمیشود در مقابل یک موجود خیلی عظیمی ایستاد، ایستادگی کرد. توجه آدم از چنین حالتی فرار میکند. به عنوان یک دلیل خیلی سادهای که صلاة در قرآن، مطلقاً معنی نماز خواندن به معنیای که ما میخوانیم را ندارد، یعنی این صورت مهم نیست. صلاة یک حقیقت است. یک عمل عبادی است مثل تسبیح که حتی بین موجودات هم مشترک است. فقط ما نیستیم هر موجودی انگار یک جوری غرق در توجه، حرکاتی که میتواند انجام دهد را انجام میدهد ما هم این کار را داریم انجام میدهیم مثلاً اینکه نماز، ربط به اسلام و پیغمبر ندارد. مثلاً از ابراهیم، در قرآن نقل میشود که دعا کرد «رَبِّ اجْعَلْنِی مُقِیمَ الصَّلَاةِ وَمِن ذُرِّیتِی ۚ رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاءِ ﴿ایراهیم/۴۰﴾» خدایا ! من را برپادارندهی نماز قرار بده و از فرزندانم.
اگر کسی بخواهد بگوید صلاة در قرآن، به معنای همین نمازی است که ما میخوانیم، چه توجیهی برای این آیه میشود آورد که «الَّذِینَ هُمْ عَلَیٰ صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ ﴿معارج/۲۳﴾» در وصف متقین میگوید که اینها تماماً، همیشه متوجه خدا هستند؛ یعنی فقط در آن لحظهی نماز نیست که توجه دارند، همیشه در حال توجه به خدا هستند. ولی معنیاش این نیست که همیشه دارند نماز میخوانند؛ میخوابند، بلند میشوند، کارهای دیگر هم در زندگیشان میکنند. یا یک آیهای در قرآن هست که میگوید «… إِنَّ الصَّلَاةَ کانَتْ عَلَی الْمُؤْمِنِینَ کتَابًا مَّوْقُوتًا ﴿نساء/۱۰۳﴾» صلاة برای همهی مؤمنین واجب بوده؛ یعنی مؤمنی نیست که صلاة نداشته باشد. هر کسی که به خدا ایمان داشته باشد، باید یک لحظهای وجود داشته باشد که به خدا توجه بکند و مطابق با توجه خودش یک حرکاتی احتمالاً انجام دهد. این یک بحثی است. عدهای میخواهند بگویند که اقامهی صلاة در قرآن، همین اقامهی صلاة خودمان است. این را نماز خواندن، ترجمه میکنند؛ یعنی دو رکعت صبح نماز میخوانیم و … این میشود نماز خواندن. دلیلی هم که میآورند، میگویند اگر امر به اقامهی صلاة این نیست، پس هیچ جا، امر به اقامهی صلاة نیست؛ نماز واجب نیست. فقط اشکال را گفتم، جواب نمیدهم!
[۰۱:۴۰:۰۰]
در جواب اینکه اقامهی صلاة، همین است که ما میخوانیم، گفتهاند اگر این نباشد، پس چیست؟ در قرآن که چیزی نیست برایش پس واجب شمرده نشده! نمیدانم! اینها، میخواهند بگویند که در قرآن باید هر چیزی که واجب است به آن امر شده باشد. موضوع این است که همه باید نماز بخوانند و یک فرمش این است که ما میخوانیم. نماز فقط این نیست که ما میخوانیم، به زبان عربی باشد … نماز یک حقیقتی دارد که همه میخواندند و خواندنی هم نیست، اقامه کردنی است. یک حقیقتی است که فرمی که بنا به سنت پیغمبر به ما رسیده، این است.
چرا این نمازی را که پیغمبر میخوانده، باید بخوانم؟ برای خاطر اینکه نماز، در اصل یک عمل عبادی است. جمع مسلمانهاست. ما یک روزی باید مکه برویم. باید آنجا نماز جماعت بخوانیم و نمیشود هر کسی نماز خودش را یک جوری بخواند. نماز در اصل در خود قرآن هم جماعت در آن هست. مثلاً حرف از نماز جمعه در قرآن هست. من میخواهم بگویم که این مهمِ که اولاً یک کشف تامهی محمدیه است که ارزش دارد؛ یعنی ما اگر به این توجه نکنیم که پیغمبر به عنوان موجودی که ما به ایشان اقتدا میکنیم و اسوهی حسنهی ماست، چه جوری نماز میخواند … یعنی هیچ ارزشی ندارد این اصلاً؟ اینکه پیغمبر چه جوری نماز میخواند.
من میخواهم بگویم که صورت نماز پیغمبر، صورت کامل همان حقیقت نماز است. پس من باید سعی کنم که به این نزدیک شوم. میتوانم پنج وعده نمازهایی که پیغمبر گفته است را بخوانم. مثل یک چیزی که دارم به آن تکیه میکنم، قرار دهم. نماز خودم را هم داشته باشم. ولی سعی کنم به این نزدیک بشوم. نشوم مثلاً مثل موسی و شبان، چرتوپرت جلوی خدا بگویم، به دلیل اینکه هیچچیزی نمیفهمم. یک آدمی که در حد نهایت کمال بوده، یک نمازی به من یاد داده است. من باید سعی کنم که نماز خودم را، به این نزدیک کنم. من نمیگویم که نمازی غیر از این نباید خواند. تو میتوانی به زبان فارسی، یک نمازی برای خودت اختراع کنی. هر جوری که دوست داری. فکر میکنی ستایش خدا داری میکنی. ولی این یک راهنمای خوبی است که اینجا هست و من سعی میکنم که شبیه این نماز بخوانم. برای خودم یک ملاک دارم. اگر دوست دارید فارسی نماز بخوانید که من توصیه میکنم این کار را بکنید. روزی سی ثانیه هم شده به خدا توجه کنید و هر چه دلتان میخواهد، بگویید. ولی نه اینکه مثل شبان برای خودتان بگویید که «بیام موهاتو شونه کنم». چرتوپرت نگویید. یک چیزی اینجا وجود دارد به عنوان یک الگوی کامل از نظر فـُرم و من هم اگر میخواهم برای خودم نمازی درست کنم و بخوانم – که فکر میکنم خیلی مفید است -، حداقل این را دارم و میتوانم خودم را کمکم شبیه به این کنم. ببینم تا آخر عمرم چقدر واقعاً بنا به حس خودم چیزی شبیه به این میگویم. کسی ممانعت نکرده از اینکه برای خودتان اعمال عبادی درست کنید که خصوصی باشد. فکر میکنم تشویق هم کردهاند. ولی اینکه من این نماز را نخوانم، مثل اینکه پیغمبر را قبول ندارم. احترامی برایش قائل نیستم. خلاصه یک چیزی کشف کرده و دست ما داده است. کما اینکه این مسئلهی جماعت مسلمین هم نکتهی مهمی است و اینکه این نماز یومیه قرار است در جایی مثل مسجد خوانده شود. ما نمیخوانیم! ما برای خودمان هر کاری دلمان میخواهد میکنیم. قرار این است که مسلمانها در هر شهری جایی جمع شوند و خدا را عبادت کنند مثل ستارههایی که دستهجمعی عبادت میکنند. این هم چیز جالبی در آن هست که مثلاً یک جمعی دارند عبادت میکنند. نمیشود که یکی رکوع برود و یکی نرود. یک فـُرم ثابتِ مشخص برای نماز خواندن وجود دارد. هم فایده دارد که همه این کار را میکنند -مشابه هم انجام میدهند- هم اینکه یک حد نهایی نماز به جا آوردن است؛ بنابراین خوب است که این کار را بکنیم هرچقدر هم دلتان میخواهد، عبادت بکنید اصلاً هیچکس مانعتان نمیشود. از صبح تا شب فارسی عبادت کنید…
معنی واژهی صلاة، توجه است. مثلاً در «إِنَّ اللَّـهَ وَمَلَائِکتَهُ یصَلُّونَ عَلَی النَّبِی ۚ یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیهِ وَسَلِّمُوا تَسْلِیمًا ﴿احزاب/۵۶﴾» از طرف خدا که به کار میرود، به معنی توجه کردن است از طرف فرشتهها که به کار میرود به معنی دعا کردن است. حالا اینکه ملائکه وقتی صلوات میفرستند بر پیغمبر یعنی چی؟ مثلاً دعایش میکنند
حضار: خوب اگر مدل نماز پیغمبر اینقدر مهم بود، خدا میتوانست در قرآن، اشارهای به آن بکند …
مثلاً در قرآن هست «فَسُبْحَانَ اللَّـهِ حِینَ تُمْسُونَ وَحِینَ تُصْبِحُونَ ﴿روم/۱۷﴾ وَلَهُ الْحَمْدُ فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَعَشِیا وَحِینَ تُظْهِرُونَ ﴿روم/۱۸﴾» مثل اینکه اوقاتی را که باید در آن ذکر خدا شود را گفته است. حالا شما باید به آیه رو عمل کنید دیگر. پیغمبر این کار را میکرده است. به یک فـُرم خاصی میکرده است. حالا شما میخواهید به آن فرم عمل کنید، میخواهید نکنید. برید از فقها بپرسید دلایل وجوبش چیست من نمیدانم …این حرفها، ربطی به بحث من ندارد.
حضار:؟
همین کلمهی صلاة که این معنی را دارد و اقامهی صلاة، در قرآن با فـُرم «مصلین» میآید. نه «مقیمین الصلاة». «مقیمین الصلاة» یعنی آنهایی که واقعاً دارند نماز میخوانند. «مصلین» یعنی فرمتش را دارند اجرا میکنند. میخواهم بگویم که یک طیف است. صلاة کردن، مثل اینکه من یک اقامهی صلاة دارم، یک صلاة کردن – یعنی نماز خواندن. میگوید «فَوَیلٌ لِّلْمُصَلِّینَ ﴿ماعون/۴﴾ الَّذِینَ هُمْ عَن صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ ﴿ماعون/۵﴾» یعنی فرم نماز را دارد به جا میآورد ولی حواسش نیست. جزء «ساهون» است. این واژه، «مصلین» است نه «مقیمین الصلاة». «یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَقْرَبُوا الصَّلَاةَ وَأَنتُمْ سُکارَیٰ حَتَّیٰ تَعْلَمُوا مَا تَقُولُونَ … ﴿نساء/۴۳﴾» در اینجا، طیفش به حالت ظاهریاش دارد میرسد. معنی «مقیمین الصلاة» معلوم است یعنی چه – توجه کردن است – فرم هم ممکن است نداشته باشد. تا میرسد به یک جایی که یک نفر فرم را دارد بدون توجه انجام میدهد، باز همین واژه در موردش به کار میرود. همانطور که ما هم «نماز خواندن» میگوییم.
یک سر طیف این است که طرف، فرم را فقط دارد اجرا میکند بدون اینکه آن محتوا را داشته باشد. ولی اقامهی صلاة، هر وقت در قرآن میآید، به معنای توجه کردن است. «صلاة» به معنی «توجه»، دیگر در قرآن نیست. ریشهی لغویاش یعنی «توجه». ولی اقامهی صلاة یعنی حرکات و رفتاری که تو موقع توجه انجام میدهی؛ بنابراین شکل دارد. یک نوع نمازی هست که عرفا برای خودشان اختراع کردهاند که مینشینند، اول «الف» الله را در ذهنشان میآورند، بعد از یک مدتی،«لام» …، نه بدنشان حرکت میکند، نه چیزی میگویند. به این میگویند نماز. چیزی که در قرآن هست «توجه» در آن هست ولی حرکات پیرامونیاش دیگر وجود ندارد. به نظر میآید نماز، اصلش آن توجه کردن است. ولی به هر حال یک فرمتی هم داشته که همهی بدن مثلاً درگیرش است، همهی توجه انسان، درگیرش است.
حضار: فکر میکنم حتی آنجایی که «اقامهی صلاة» میآید، لزوماً ً فرمتش در آن نیست…
معلوم است که نیست.
حضار: اینکه گفتید آمیخته شده، یک جاهایی میگوید که «من، فرزندانم را به … (؟)» که مثلاً صلاة به پا دارید یعنی، کلاً مستقل از فرمت، فکر کنم دارد میگوید…
من نمیگویم که مستقل از فرمت نیست. فرمت ابراهیم با فرمت پیغمبر فرق دارد. اینکه واضح است. اولش گفتم که این فرمتش مهم نیست. یک جملهای از ابنسینا، نقل میخواهم بکنم که به نظر من، جملهی خیلی قشنگی است. یک جایی، خواندم که این جملهی این سینا را کموبیش با حالت تمسخر نوشته بود که مثلاً اینها آنقدر در فکر طبیعیات و افلاک و …بودند که حتی مفاهیم دینی را هم اینجوری میدیدند. ابنسینا، یک جملهی بسیار زیبا دارد که به نظر من هیچ ربطی به طبیعیات قدیم ندارد. میگوید که «اقامهی صلاة، تشبّـه به اجرام فلکی است» یعنی انسان، در همان حالی قرار میگیرد که مثل اینکه یک جرم فلکی هست. جملهی فوقالعاده خوبی است. هیچ ربطی به طبیعیات قدیم ندارد. واقعاً معنی تسبیح را به نظر من خیلی خوب فهمیده است. اینکه وقتی آدم این کار را دارد میکند، یک حسی شبیه حس مثلاً سیارهای که در مدار خودش هست، پیدا میکند؛ یعنی یک حس شناوری، به او دست میدهد.
[۰۱:۵۹:۳۰]
۴- ایمان
در مورد ایمان، میخواهم یک آیه بیاورم که در معنی ناسوتیاش باشد. اگر بتوانیم چنین آیههایی پیدا کنیم، خیلی خوب است؛ یعنی یک فرم خارج از متن دینی. جاهایی تو قرآن آمده، آن آیه چیست؟ مثلاً این آیه که حضرت یعقوب میگوید وقتی که برادرها آمدهاند که برادرِ کوچک یوسف را هم با خودشان ببرند به مصر، میگوید «قَالَ هَلْ آمَنُکمْ عَلَیهِ إِلَّا کمَا أَمِنتُکمْ عَلَیٰ أَخِیهِ مِن قَبْلُ ۖ ﴿یوسف:۶۴﴾» امنیت دارد که او را به شما بدم؟ مثل همان قبلی که بردید و برنگرداندید. واژهی «آمَـنَ» اینجا آمده به معنای اینکه «احساس امنیت کردن» در مورد کاری که دارد انجام میدهد. بدون اینکه بخواهیم به کتابهای لغت مراجعه کنیم،ه همه میدانند که در معنی واژهی ایمان، امنیت هست. از «امن بودن» میآید. واژهی ایمان مفهوم امنیت در آن هست. ولی ما وقتی واژهی ایمان را به کار میبریم،ی یکجوری به معنای «قبول داشتن و باور کردن» و چیزهای دیگر به کار میبریم. اینجا، یک چیز اعتقادی نیست که من بخواهم یک چیزی را بفهمم. یا مثلاً یک اعتقاد فلسفی، نیست برای اینکه در اعتقاد داشتن به یک چیزی، معنی امنیت به طور معمول در آن نیست. من میخواهم بگویم از روی این واژه که از ریشهی امنیت گرفته شده، چی باید بفهمیم از واژهی ایمان؟ چرا واژهی ایمان به کار میرود برای این چیزی که بیشتر به معنی باور کردن ما میشناسیم. میخواهم یک وضعیت extreme توصیف بکنم که ایمان آوردن معنی خوب خودش را نشان بدهد. فکر کنید یک دفعه، یک نفر دچار یک تجربهی مذهبی میشود و آن چیز سهبعدی را که تا به حال نمیدیده، میبیند. مثلاً به عنوان یک تخیل تصور کنید یک نفر، یک دفعه متوجه یک موجود بسیار عظیمی در آسمان میشود که همهی آسمان را گرفته و تا به حال متوجهش نبوده است. چه حسی به این آدم دست میدهد؟ یک حسی از عدم امنیت در این هست. وقتی من متوجه یک موجود بسیار بزرگی شوم که احساس عدم امنیت کنم، پس ایمان آوردن، در چنین موقعیتی، معنی دقیق خودش را دارد. اینکه من یک چیزی را میبینم و یک چیزی را باور میکنم و حس عدم امنیت دارم و احساس میکنم باید یک کاری کنم که ایمن شوم. یک سطح بالاتر از دیدن و فقط اعتقاد پیدا کردن به چیزی است. همراه با یک عمل روحی است که من خودم را در پناه این موجود قرار میدهم. مثل اینکه به فکر این میافتم که چی کار باید بکنم که این عدم امنیتم از بین برود. نسبت به این، یک احساس وظیفهای میکنم. یک فعلی را باید انجام دهم که در پناه این موجود قرار بگیرم برای اینکه، این موجودی است که در واقع میتواند امنیت مرا از من بگیرد. من میخواهم بگویم که یک چیز دیگری در ایمان وجود دارد که معمولاً به آن خیلی توجه نمیشود. مثلاً باور کردن و یقین کردن و …همه یک طرف است، این عمل پناه آوردن، یک طرف. در ایمان سطح آخرش، آن سطح اصلیاش، پناه آوردن به یک چیز است و عدم امنیت را از بین بردن.
بنابراین، مؤمن کسی نیست که خدا را باور دارد یا قبول کرده، یک جوری پناهنده شده به خدا. مثل اینکه دیگر حالا اگر خدا حرفی دارد، حرف خدا را گوش میدهد. حس عدم امنیت خودش را دارد با یک عملی پوشش میدهد؛ بنابراین، معنی واژهی مؤمن، صرفاً کسی نیست که اعتقاد دارد. کسی است که اعتقاد پیدا کرده و خودش را در پناه خدا قرار داده است. چون عدم امنیت در مقابل اعتقاد به روز جزا هم میتواند وجود داشته باشد بنابراین ما ایمان به یوم الآخر هم داریم حتی مشرکین هم به معنایی، ایمان میآورند. همهی ما، متولد که میشویم یک حس عدم امنیت داریم که پدر و مادرمان این امنیت را به ما میدهند. خانواده جایی است که ما در آن احساس امنیت میکنیم. تا آخر عمر، یک جوری ما در پناه یک چیزی زندگی میکنیم. یک مشرک، در پناه این بتها زندگی میکند. در مقابل احساس خطری که در مقابل مرگ وجود دارد و اینکه حداقل احتمال نمیدهد که بعد از مرگ، خبرهایی باشد. حتی یک احتمال کوچک دادن، باعث میشود که شما احساس عدم امنیت در زندگیتان کنید. یک آدم مشرک، در پناه بتها، احساس امنیت میکند. نکتهی اصلی ایمان، صرف باور کردن نیست. پناه آوردن هست. باور کردن، یک سطح پایینتر آن هست. شما باید قبول کنید، باور کنید و بعد یک گرایشی پیدا کنید به منظور پناه آوردن و امنیت پیدا کردن در مقابل یک واقعیتی که کشف کردید. برای همین است که از واژهی «ایمان» استفاده میشود. کمی سطحش از اعتقاد ذهنی، بالاتر است.
دوست دارم که یک قسمتهایی از سورهی ذاریات را بخوانم. سوره ذاریات، قدیمیتر است. من احساس میکنم، مفهوم ایمان خیلی جاها در سورهی «والذاریات» هست. معنی ایمان به این معنی که دارم میگویم در آیه «وَالسَّمَاءَ بَنَینَاهَا بِأَیدٍ وَإِنَّا لَمُوسِعُونَ ﴿ذاریات/۴۷﴾ وَالْأَرْضَ فَرَشْنَاهَا فَنِعْمَ الْمَاهِدُونَ ﴿ ذاریات/۴۸﴾ وَمِن کلِّ شَیءٍ خَلَقْنَا زَوْجَینِ لَعَلَّکمْ تَذَکرُونَ ﴿ ذاریات/۴۹﴾ فَفِرُّوا إِلَی اللَّـهِ ۖ إِنِّی لَکم مِّنْهُ نَذِیرٌ مُّبِینٌ ﴿ ذاریات/۵۰﴾» میگوید «…فرار کنید به سمت خدا» یعنی چی فرار کنید به سمت خدا؟ مثل اینکه یک واقعیت خیلی عظیمی را دارد میگوید …یعنی اصلاً ترسناک است، باید از آن فرار کرد. به چه سمتی میشود فرار کرد؟ میگوید: «ففروا الی الله» فرار کنید به سوی خدا. به نظرم حسی که در ایمان هست، خیلی در این آیه وجود دارد، فرار کردن به سمت خدا. مثل اینکه یک حقیقت عظیمی را من درک کردهام که احساس خطر میکنم و حالا میخواهم پناه بگیرم. راهش این است که به سمت خدا فرار کنم. هیچ جا دیگری این مفهوم فرار کردن به سمت خدا تکرار نمیشود. ولی واقعاً در ایمان، این مفهوم هست. مثل اینکه در خود والذاریات، یکی دو جا، این کلمهی «ایمان» میآید و ولییک توصیفی است از موقعیتی که باید از آن فرار کرد و به نظر من توصیف خوبی از اینکه ایمان آوردن یعنی چی؟
حضار: ماجرا آن طرفی نیست؟ یعنی اینکه شما تا وقتی که خدا را ندارید… یک جور تناقض دارید، حالا باید فرار کنید به آن سمتی که احساس امنیت میکنید.
من چیزی غیر از این گفتم؟
حضار: شما گفتید حالا که دیدی … من یک جور دیگر فهمیدم. همین رو گفتید؟
من گفتم که درک کردن وجود خدا و روز قیامت و … یک حس عدم امنیت به انسان میدهد که باید یک جوری، جبران کنیم. چی کار باید کنیم؟ باید به سمت خدا فرار کنیم. به سمت خدا پناه ببریم. باور کردن و درک کردن اینکه خدایی وجود دارد و روز جزایی وجود دارد، این به شدت احساس عدم امنیت به انسان میدهد.
حضار: درک نکردنش احساس عدم امنیت نمیدهد؟
نمیدانم. همهی آدمها احساس عدم امنیت ممکن است کنند. من وقتی که به خدا ایمان میآورم، به روز جزا ایمان میآورم، در مقابل خدا و روز جزا یک جوری احساس عدم امنیت به من دست میدهد. من در مقابل خدا و روز جزا، این اعتقادی که پیدا میکنم، حس عدم امنیت به من دست میدهد و این را با ایمان آوردن، با پناه بردن، یک جوری جبران میکنم؛ امنیت پیدا میکنم.
اگر روز جزایی وجود نداشت، واقعاً ً الان، بیشتر احساس عدم امنیت میکردید یا الان که وجود دارد؟ معلوم است الآن که وجود دارد. الآن که وجود دارد، ممکن است که شما بینهایت زمان را در عذاب سپری کنی. قبلش، فوقش مثلاً این بود که مرگ آخر همهی چیزها بود، کمتر من احساس عدم امنیت میکردم.
حضار:؟
من نمیگویم اصلاً وجود داشته باشد، نداشته باشد، امنیت داریم؟ نداریم. این را اصلاً بگذارید کنار. من میگویم حس اینکه یک موجود عظیمی هست که من در مقابلش بیدفاعم و حس اینکه یک آخرتی هست، این عدم امنیت ایجاد میکند و عملی که من انجام میدهم در مقابلش این است که ایمان میآورم یعنی پناه میگیرم به خودِ همین خدا؛ پناه میآورم در واقع. شاید اگر اعتقاد هم ندارید، عدم امنیت دارید، خوب داشته باشید.
من میخواهم بگویم که اعتقاد پیدا کردن به خدا، به یک موجود مسلطی که هر کاری میتواند بکند و من در ید قدرتش هستم و اعتقاد پیدا کردن به اینکه عذابی ممکن است باشد … در این حس عدم امنیت هست که ایمان این را جبران میکند. ایمان، فقط اعتقاد نیست. اعتقاد همراه با یک جور پناه جستن در آن هست. حرف خدا را گوش کردن، هر کاری که خدا میگوید، انجام دادن، اینها همه در مفهوم ایمان هست و اینکه پناه آوردن به خدا در آن هست.
حضار: من حس خودم رو بگویم نسبت به ایمان. من احساس میکنم که یک آدم، خدا را نبیند در دنیا و …؟
عدم امنیت قبل از ایمان آوردن هم حتی یک جوری جبران میشود توسط پناه آوردن به خدا. ممکن است، این هم با حرف من تناقض که ندارد. یک جوری میخواهی بگویی عدم امنیت نه تنها در مورد آخرت و خود خدا، عدم امنیتِ کلی، مثل اینکه من همیشه …
… آها. با توجیهی که تو داری میکنی، ایمان آوردن به بت معنی دارد.
[۲:۱۳:۰۰]
حضار: یک سؤال راجع به منفعلانه یا فعالانه بودن ایمان…
واضح است که فعالانه است. از خود واژه برمیآید که یک عملی است که تو داری انجام میدهی. این نکته را من قبلاً گفتم. ایمان آوردن، طیف دارد؛ از یک چیز خیلی ساده تا ایمان آوردن در حد مطلقش. مثلاً «یا ایها الذین آمَـنو آمِـنو بللّه و رسوله» یعنی از یک مرتبهای از ایمان، به مرتبهای دیگر از ایمان بروید. همین که امر میشود که ایمان بیاورید، یعنی اینکه اختیاری است. شما باید یک کاری انجام دهید.
حضار: این به خاطر این است که خدا را بیشتر میشناسد بعد ایمانش تقویت میشود یا ارادی است؟
به نظر من، هرچقدر که شناختش بیشتر شود، حس پناه گرفتنش بیشتر میشود.
حضار: ممکن است یک نفر خدا را ببیند، ولی ایمان نیاورد؟
بله مثلاً آن مرحلهی پناه آوردنش را انجام ندهد. مثلاً یقین کند که خدا هست ولی ایمان نیاورد. مثل فرعون. در قرآن هست که فرعون یقین کرد که موسی پیغمبر خداست ولی باز هم حرف خودش را زد. نمیتوانست ایمان بیاورد، با منافعش سازگار نبود.
[۲:۱۴:۴۰]
حضار: هر کسی به یک چیزی ایمان میآورد؟
بله مثلاً به بتها هم میشود ایمان آورد. شما میتوانید در سایهی بتها زندگی کنید. حالا اینکه به دردتان میخورد یا نه بحثش جداست. در قرآن این هست که اگر شرک به خدا بگیرند، شما ایمان میآورید؛ یعنی به چیزهای چرتوپرتی که مثلاً اینها میگویند، ایمان میآورید. نه فقط اعتقاد پیدا میکنید، در سایهی آنها احساس امنیت به شما دست میدهد.
من فقط میخواستم به عنوان یک مثال بگویم که فهمیدن واژه خیلی مهم است. اینکه واژه از چی آمده، ریشهاش چیست. باور کردن، اعتقاد داشتن؟ واقعاً اینجوری نیست. حس اصلی ایمان، واقعاً پناه آوردن و امنیت پیدا کردن است.
حضار:؟
بله معمولاً کسی که ایمان میآورد، عمل صالح هم انجام میدهد. جزء نتیجهی ایمان میشود به هر حال.
حضار: بازتاب واژهی باور کردن در قرآن چیست؟
باور کردن، در خود واژهی ایمان هست. دارید اینجوری فکر میکنید که یک چیزی وجود دارد به اسم باور کردن. در قرآن مثلاً مراحل مختلف اعتقادی مثل یقین کردن یا گمان کردن … هست. باور کردن یعنی چی؟ صد درصد؟ یا صد درصد و رسیدی به یقین اگر نه در حدّ گمان. هست در قرآن ولی کلمهی مشابه باور نیست. ممکن است شما ایمان بیاورید ولی یقین نداشته باشید. مطمئن نباشم که روز جزایی وجود دارد ولی همان مقدار گمانی که دارم که وجود دارد، ممکن است باعث شود که به آن ایمان بیاورم.