بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای جدایی علم از دین، جلسهی ۱، دکتر روزبه توسرکانی، جلسه مجازی، اندیشکده راهبردی مهاجر، ۱۳۹۹/۶/۱۱
به نام خدا
اول تشکر می کنم از اندیشکدۀ مهاجر مخصوصاً آقای نریمانی که هماهنگکنندۀ جلسات بودند. این اولین جلسۀ مباحثی است که تحت عنوان درسگفتارهای جدایی علم از دین دارد ارائه میشود. حدس من این است که سه جلسه خواهد بود، منتها چون پیش آمده که بعضی از بحثها طول بکشد و مثلاً سه جلسه تبدیل به چهار جلسه بشود، رسماً نمیگویم که جلسۀ اول از سه جلسه است ولی برنامهریزی من این بوده که در سه جلسه این بحثها را تمام کنم. اول یک توضیحی دربارۀ موضوع میدهم و بعد کلیاتی از چیزی که در این جلسه قرار است بگویم را تذکر میدهم، بعد دو موضوع اصلی جلسه را میگویم. انشاءالله بقیۀ مسائل برای جلسات دوم و سوم میماند.
در مورد این مسئلۀ جدایی علم از دین، بگذارید من بگویم که اتفاقی که افتاده من این جلسات را دارم ارائه میکنم، یک ارتباطی به مسئلۀ شیوع این بیماری کرونا دارد. بگذارید اول از این تابلوی نقاشی قرن پانزدهمی شروع کنیم، بعد برسیم به این کاریکاتوری که در واقع یکطوری انگار جرقۀ اینکه سخنرانیهایی کنم مجدداً دربارۀ مسئلۀ رابطۀ علم و دین، این را به شما نشان دهم. نقاشی اول که مربوط به قرن پانزدهم است، مربوط میشود به شیوع ظاهراً آبله در یک بخشی از اروپا و این آدمهایی که میبینید که دارنداز مردم پرستاری میکنند، کیشها، مانکهای، به اصطلاح برادران فرانسیسکن هستند که شهرت داشتند در طول تاریخ اروپا به کمک به مردم، به اینکه در فقر زندگی میکنند و زندگی خودشان را برای دیگران ایثار میکنند و احتمالاً با آنها آشنا هستید. تابلوی اول در واقع نشان میدهد که آدمهایی که دینی هستند، متولّی دین هستند، به نوعی زندگیشان را وقف دین کردند، کار پزشکی را همینها انجام میدهند، نه فقط پرستاری میکنند… یعنی چیزی که من در این تابلو میبینم، این است که یا خود این آدمها بینشان رئیسشان که سمت چپ تابلو دیده میشود پزشک است یا از بهترین پزشکهای زمان خودشان را دستورالعملها را گرفتند و دارند سعی میکنند مردم را مداوا کنند. این کاریکاتور الهامدهنده، یک چیز درست برعکس و به نظر من بسیار شگفتانگیزی را نشان میدهد و این تفاوت بین این دو نقاشی و کاریکاتور، کنتراستی که دارند بعد از شش قرن، ما انگار به یک جایی درست برعکس رسیدیم این است که انگیزۀ من شد برای اینکه یک چیزی را سعی کنم بیان کنم. کاریکاتور نشان میدهد که وقتی که اپیدمی آمده یا پاندمی آمده، تمام افرادی که… از همۀ ادیان سعی کرده بکشد، از بودایی و چینی گرفته تا یهودی و مسیحی و مسلمان که تمام ادیان به نوعی دست به دامن ساینتیستها شدند، دست به دامن دانش شدند. نکتۀ شگفتانگیز کاریکاتور که فقط ذهنیت این کاریکاتوریست نیست و چون من فکر میکنم که الان در ذهن خیلیها شاید در دنیا چنین حسی وجود دارد این است که انگار ساینتیست و انگار پزشک یک کاری غیر از کاری را میکند که جنبۀ الهی داشته باشد؛ منظورم این است که شما همین کاریکاتور را به شش قرن قبل ببرید، فرض کنید که یک اپیدمی آمده و همۀ روحانیون رفتند دم درِ خانۀ یک حکیمی که از او دستورالعمل بگیرند برای اینکه با بیماریای که آمده چطور مقابله کنند. احساس همۀ آدمهایی که دم درِ این حکیم رفتند و خود حکیم این است که خب مشکلی پیش آمده و در طبیعت خداوند مثلاً دارویی برای این بیماری گذاشته، راه علاجی گذاشته و ما از یک آدمی که این را میداند میپرسیم که چکار باید کنیم و همان کار را انجام میدهیم. احساس اینکه از دین خدا جدا شدند و رفتند درِ یک جایی که مثلاً یک چیزی غیر از فرامین دینی دارد به آنها میگوید، اصولاً وجود نداشته است. در واقع نکتهای که میخواهم بگویم این است مسئله چیزی فراتر از تعارض علم و دین است؛ مسئله این است که آن چیزی که انگار در علم دارد گفته میشود، هر چه که میخواهد باشد، دانشمندها چیزی غیر از دین دارند میگویند و هر چه بگویند انگار یک جنبۀ غیر الهی دارد. توصیف مدرن از علم یک چیزی است که جدای از دین حرف میزند و انگار توسلکردن به علم یک چیزی توسلکردن به غیر خداست. آن نکته این است که علم انگار جنبۀ غیر الهی پیدا کرده است. نکته این است که بعد از چند قرن ما وارد یک فضایی شدیم که یک مجموعه آدمهایی بوجود آمدند که به آنها ساینتیست میگوییم، یک چیزی به اسم ساینس بوجود آمده است و چیزهایی که ساینتیستها میگویند، انگار ذاتاً جنبۀ غیر الهی پیدا کرده است؛ اگر ضد الهی نیست ولی غیر الهی است. مثلاً فرض کنید یک چیزی مانند بیگبنگ، اگر فیزیکدانها به این نتیجه برسند که جهان از یک بیگبنگی شروع شده، خیلیها، حتی دینداران وقتی این را میشنوند، احساس میکنند که ساینتیستها دارند به قلمرو دین وارد میشوند و قلمرو دین را تصرف میکنند. اینکه بگویند جهان چگونه آغاز شده، اگر کشفی در این مورد بکنند، مثل یک تجاوزی به قلمرو دین است، انگار که دارند یک حرفی میزنند غیر از آن چیزی که در ادیان بوده است، در حالی که همیشه اینگونه بوده که اگر ما میدانستیم که جهان یک آغازی داشته، از لحاظ زمانی مثلاً محدود است، مطمئناً این را نشانۀ وجود خالق میدانستند. نکتهای که میخواهم بگویم این است که صرف اینکه دانشمندان چیزی بگویند، انگار جنبۀ غیر الهی و غیر دینی پیدا میکند. یا متناهیبودن جهان؛ همیشه اینگونه بوده که اگر جهان متناهی است معلوم است که خالقی دارد ولی الان دانشمندان وقتی که جهان را میشناسند و متناهیبودنش را میگویند، شما به هیچوجه احساس نمیکنید که ساپورتی برای دین است بلکه دانشمندان با آب و تاب میگویند که ما مثلاً از تئوریهای خودمان به چنین کشف مهمی رسیدیم و قدم دیگری در راه روشنشدن اسرار طبیعت برداشتیم و همۀ این قدمها این احساس را به شنونده میدهد که انگار علم دارد پیشرفت میکند و جایی دیگر برای دین باقی نمیماند. من حالا این عبارتی که اینجا نوشتم اینکه اگر یک علتی برای یک پدیدهای در علم پیدا شود، معلوم است که یک علت طبیعیای پیدا شده است و اگر پیدا نشود ساینتیستها به شما خواهند گفت که پیدا خواهند کرد. بنابراین یک مجموعه چیزها داریم که علت طبیعی پیدا میشود، یک مجموعه هم پیدا خواهد شد. و اگر هم یک زمینهای پیش بیاید که تئوری به ما بگوید که هیچ علت طبیعیای برای این پدیده پیدا نخواهد شد، نتیجهای که میگیرند این است که اینجا این پدیده علت ندارد نه اینکه علت غیر طبیعی یا ماوراء طبیعی وجود دارد. کلاً دین، کلاً علم مکانیسمی پیدا کرده که انگار ضد ماوراء طبیعت عمل میکند، بنابراین همیشه همۀ جوابهایش بر علیه ماوراء طبیعت است، حتی اگر بگوید علت یک چیزی را نمیشناسم و نخواهم شناخت. در گذشته هر نوع کشف نظم در جهان همراه میشد با اینکه انگار یک چیز دینی پیدا شده در عظمت و حکمت الهی در حالی که الان هر نظم و چیز عجیبی که در جهان پیدا میشود پیروزی علم است و یکطوری انگار بر علیه دین میشود از آن استفاده کرد. قطعاً اگر یک رشتۀ عظیم عجیبی مثل دیانای را چند قرن قبل یک نفر کشف میکرد، همه به سجده میافتادند از اینکه چنین مکانیسم عجیبی در جهان خداوند قرار داده ولی الان وقتی که یک پیچیدگی کشف میشود، انگار مال علم میشود.
نکتهای که میخواهم بگویم اینکه یک پدیدۀ عجیبی اینجا وجود دارد، علم هر چه را بدست بیاورد، مال خودش میکند، انگار از دین یک چیزی را دارد میگیرد. چطور به اینجا رسیدیم؟ سؤال من این است که آیا یک توطئهای در کار است؟ چون منطقی به نظر نمیرسد، یعنی همانطوری که دمِ در یک حکیمی رفتن در چند قرن قبل احساس غیر دینیای به کسی نمیداد، نباید الان هم مراجعه به پزشک به کسی احساس غیر دینی بدهد. اگر ساینتیستها واکسن کشف کنند، این پیروزی علم بر علیه دین نیست اما این احساس به نظر میآید که به وجود آمده است، به نظر غیر منطقی میآید و نیاز دارد به اینکه توجیه شود که چرا اینطور شده که هر کشف علمیای انگار یک چیزی را از دین دارد جدا میکند یا انگار یک چیزی بر علیه دین دارد… توضیحات دینی و ماوراء طبیعت دارد کشف میشود. خب توطئهای در کار نیست.
۱- جدایی و تعارض ذاتی
۱-۱ دیدگاه سنتگراها
بگذارید من بدون اینکه خیلی بخواهم وقت بگذارم دربارۀ این موضوع حتماً میدانید که بسیار زیاد قلمفرسایی شده یعنی موضوع روابط بین علم و دین، موضوعی است که حداقل یک قرن تعداد زیادی فیلسوف، دانشمند، الهیدان در موردش حرف زدند و نظریههای خیلی زیادی دربارۀ روابط علم و دین وجود دارد. در دو دیدگاه اگر بخواهیم تقسیم بکنیم، میتوانیم بگوییم که بعضی از این نظریات یکطوری به جدایی ذاتی و تعارض ذاتی علم و دین معتقدند، چه از طرف دینداران چه از طرف علمگراها این ادعا وجود دارد و یک عده هم عرضی میدانند. سنتگراهایی که مثل رنه گنون فکر میکنند. اینها اصولاً با علم مدرن مخالفند و دیدگاهشان این است که تمام چیزی که در دورۀ مدرن پیش آمده به اصطلاح هندی ورود بشر به دوران ظلمت است و این دوران ظلمت یا کالییوگا چندین قرن است که شروع شده و علم یکی از جلوههای مهم این دوران ظلمت است. در واقع ما به یک علم بسیار سطحی مبتذلی رسیدیم مانند تمام چیزهایی که در دنیای مدرن هست، از نظر سنتگراها هنر، علم همه چیز مبتذل شده و ارتباط شناختی بشر نسبت به جهان بسیار ضعیف شده، انگار دیگر چیزی از جهان نمیفهمد، به همین دلیل از خدا و ادیان دور شده و الی آخر. در واقع سنتگراها افرادی هستند که به نوعی سنت الهیای که از هزاران سال قبل در بشر مثل یک نوری تابیده، ایمان دارند، اعتقاد دارند، احترام میگذارند و معتقدند که زمان که گذشته کم کم این نور از بین رفته است.
سؤال من این است که از چه زمانی و چطور این جدایی علم و دین پیش آمده است. من دارم از زبان یک سنتگرا حرف میزنم، بقیۀ نظریهها را هم سعی میکنم از زبان آنها تا حد ممکن خوب بیان کنم. این سنتگرا احساسش این است که آن وقتی که یک آدمی طلوع خورشید را دید و به جای اینکه عظمت خورشید رویش اثر بگذارد و یک رابطۀ وجودی و حیاتیای با خورشید پیدا کند که خورشید را درک کند، با خورشید یکی شود، عالم طبیعت رویش یک اثر عمیق عرفانی بگذارد، این آدم در حین اینکه خورشید داشت بالا میآمد به این فکر کرد که آیا زمین دارد میچرخد که خورشید دارد بالا میآید یا خورشید دارد حرکت میکند، زمین ثابت است و بعد سرعتشان را چطور میشود اندازه گرفت، آیا میتوانیم فرمولهایی بنویسیم که محاسبات این پدیده را برای ما انجام دهد.
[۱۵:۰۰]
مردم شروع کردند که اینطور به دنیا نگاه کنند و کلاً به یکطور بیمعنایی رسیدند و دیگر طبیعت را درک نمیکنند اما احساسشان این است که خیلی خوب دارند طبیعت را میفهمند. یا مثال واقعیتر، انحراف از آنجا شروع شد که یک مرد الهی در یک کلیسایی داشت کتاب مقدس میخواند اما یک مردی روی صندلیهای کلیسا نشسته بود، به جای اینکه به کتاب مقدس و کلام خداوند گوش دهد به لوستری که آنجا آویزان بود، به عنوان یک آونگ داشت نگاه میکرد و کشف میکرد که طول پریود رفت و برگشت این ثابت میماند و داشت در ذهن خودش فکر میکرد که چطور میتواند یک فرمولی بنویسد، بعد از روی این فرمول چگونه میتواند یک ساعت پاندولدار جدیدی بسازد و بفروشد. وقتی که مردم به جای کلام الهی به طبیعت نگاه کردند آن هم برای تسلط بر طبیعت، برای اینکه از درون طبیعت بتوانند احتمالاً پول دربیاورند، شناخت به یک طرف رفت، دیگر ما درکی از طبیعت پیدا نکردیم به طور عمیق و یک درک خیلی سطحیای که به آن نمیشود شناخت گفت پیدا کردیم و این طبیعی است که چنین علمی ما را به سمت ظلمت میبرد، بنابراین از دین ما را دور میکند و الی آخر. این یک دیدگاه شبیه چیزی که رنه گنون ارائه میدهد.
۲-۱ دیدگاه مارکسیستی
دیدگاه مارکسیستی به شما میگوید که دین در واقع ایدئولوژی نظام فئودالی بوده، در یک زمانی تحولات اقتصادی ما را به دوران کاپیتالیسم وارد کرد، دوران کاپیتالیسم ایدئولوژی خودش را باید میپروراند و این ایدئولوژی بوجود آمد و با ایدئولوژی قبل معارضه پیدا کرد؛ آن جهان کهنه و ایدئولوژی آن نتوانست خودش را با جهان نو هماهنگ کند و به نوعی ساینس و همۀ علوم مدرن و تفکر مدرن جانشین دینی شد که حامی و ساپورتکننده و ساپورتشونده از طرف نظام اقتصادی قبلی بود. افرادی مانند داوکینز، به اصطلاح نیوایتئیستها، اینها میگویند که تعارض اینگونه پیش میآید که علم جهان طبیعت و هر چه اطراف ما میگذرد را لحظه به لحظه بیشتر برای ما روشن میکند و مشخص میشود که همۀ پدیدههای طبیعی علتهای طبیعی دارند و دیگر نیازی به ماوراء طبیعت باقی نمیماند و اینگونه است که دین لحظه به لحظه جا خالی میکند، گپها پر میشوند و ما نیازی نداریم به اینکه به خدایی اعتقاد داشته باشیم یا به دینی برای… اگر بیمار شدیم، لازم نیست دعا کنیم، پزشکها به ما شفا میدهند و هر چیزی را به طور طبیعی میتوانیم حل کنیم و ساینس این کار را دارد میکند؛ بنابراین ساینس با دین انگار حوزههای مشترکی دارد که بر علیه دین دارد کار میکند و تعارض پیش میآید؛ تعارض ذاتی است.
۲- جدایی و تعارض عرضی
عرضی هم اینگونه است که سوءتفاهمهای تاریخی باعث شده است؛ کلیسا اشتباهاً با گالیله جنگیده، با داروین مخالفت کرده، بنابراین کم کم در اثر اشتباه کلیسا یا مراجع دینی، تئوریهای علمی در مقابل دین قرار گرفتند یا… این همین امروز به ذهنم رسید. یک نفر بگوید که اینقدر حرف زده شده که من حدسم این است که هر چه بگویم حتماً یک رفرنسی برایش پیدا میشود.
۱-۲- تخصصیشدن
اینقدر دانشهای مختلفی ایجاد شد و حجمشان زیاد شد، آن کسی که فیزیک میخواند، الهیات و دین و اینها را نمیداند. هر کسی در رشتهای خیلی تخصصی کار میکند و طبعاً همۀ آدمها وقتی که یک تخصصی پیدا میکنند، آکادمیشان یک خرده حالت دکان پیدا میکند؛ بنابراین دکان الهیات با دکان فیزیک ولو اینکه محتوای چیزی که دارند میگویند تعارض نداشته باشد، یکطور تعارضهای عرضی پیدا میکند. مثلاً مورد سومی که نوشتم در قرن نوزدهم سر اینکه مرجعیت علمی با کلیساست یا دانشگاه، دعوایی ظاهراً شده است؛ مرجعیت علمی مربوط به کلیسا بوده منتقل شده به یونیورسیتیای که ساینس در آن تدریس میشود و در موردش تحقیق میشود. بنابراین این عرضی است، یعنی واقعی نیست که دین و علم با همدیگر… ولی آن مراجع علمی و دینی با همدیگر در واقع تعارض دارند.
۲-۲ دیدگاه تئوری توطئه
نهایتاً تئوری توطئه هم که همیشه وجود دارد؛ وقتی که شما دلیل یک چیزی را نتوانید پیدا کنید، میتوانید بگویید که توطئههایی هست، یک عده میخواهند دین را به جان علم بیندازند و برعکس، ایتئیستها به طور مداوم توطئه میکنند و اینها را با همدیگر در تعارض قرار میدهند.
۳- بررسی تاریخی جدایی علم از دین
من میخواهم سؤالی که در ذهنم است و این کاری که میخواهم انجام دهم را دقیقتر بیان کنم؛ هدف من این است که یک بررسی تاریخی انجام دهم، نمیدانم این کار انجام شده است. هدف من این است که شما همۀ این چیزهایی که من الان به عنوان تئوریهای مختلف گفتم را وقتی که نگاه میکنید، انگار هر کسی دیدگاه خودش نسبت به اینکه علم چیست و دین چیست، عقیدۀ خودش و احساس خودش را تبدیل به یک تئوری میکند که رابطۀ علم و دین را تبیین کند. مارکسیست از دیدگاه خودش نگاه میکند، ایتئیست که طرفدار علم است یکطور نگاه میکند، سنتگرایی که از علم مدرن بدش میآید و از دین خوشش میآید، طور دیگری نگاه میکند. و براساس پیشفرضها و عقاید و احساساتی که نسبت به علم و دین دارند، ابراز عقیده و احساس میکنند. ولی سؤال اینکه از نظر تاریخی، علم و دین کی از همدیگر کجا شدند و چطور از هم جدا شدند، صرفاً با ابراز عقیده و احساس نمیشود با آن برخورد کرد. به این دو عکس را نگاه میکنم و میگویم یک روزی علم و دین کاملاً با همدیگر هماهنگ بوده، امروز علم و دین از هم جدا هستند. منظورم از علم، علم به طبیعت، مثلاً پزشکی را در نظر بگیرید. پزشکی با دین کاملاً با همدیگر هماهنگ بودند و الان انگار دو رشتۀ کاملاً جدا هستند بلکه انگار در تعارض با همدیگر هستند. من میتوانم سؤال کنم که در چه لحظهای از تاریخ، با چه روندی اینها از همدیگر جدا شدند؟ اگر اینگونه نگاه کنید، آنوقت دیگر هر جوابی نمیتوانید بدهید، یعنی مارکسیستها باید نشان دهند که این جدایی واقعاً در زمانی که از فئودالیسم به کاپیتلاسیم عبور کردیم، اتفاق افتاده است. شواهد تاریخی ارائه کنند. بنابراین مسئله تبدیل به یک مسئلۀ تاریخی میشود که حالا هر حرفی دیگر نمیشود در مورد آن زد، یعنی اگر یک نفر بگوید مثلاً فرض کنید از وقتی ریاضیات وارد علم طبیعتشناسی شد، علم و دین از همدیگر جدا شدند، من میتوانم به او نشان دهم که ریاضیات در این قرن وارد شده و تا دو قرن بعد از آن، علم و دین همچنان از همدیگر جدا نشدند، بنابراین مثل اینکه یک فکتی بر علیه نظرش دارم ارائه میکنم؛ همین طور در مورد مارکسیسم، همینطور در مورد سنتگرا. این کالییوگا چه وقت شروع شده است؟ چه آثار و نتایجی از آن در تاریخ هست به غیر از علم؟ آیا میتوانند روند تاریخی روشنی ارائه کنند که مجموع این ورود به جهان ظلمت را به ما نشان دهد؟ نکتهای که اینجا نوشتم اینکه جدایی را مثلاً در قرن شانزدهم بدانید یا در قرن نوزدهم که سر آن اختلاف است، تئوریهای مختلف این دو عدد شانزده و نوزده را ساپورت میکنند؛ بنابراین یک بررسی تاریخی میتواند یک مقدار پالایش کند که کدام یکی از دیدگاهها نسبت به علم، رابطۀ علم و دین، جدایی رابطۀ علم و دین یا تعارض علم و دین به واقعیت نزدیک تر است. کاری که من میخواهم بکنم روشن است دیگر. میخواهم به جای اینکه ابراز عقیدهای کنم، از اول شروع به گفتن تئوریای کنم، میخواهم برگردم به تاریخ… قرن پانزدهم را نگاه میکنم، میبینم که اینها با همدیگر یکی هستند، قرن بیست و یکم به نظر میرسد از همدیگر جدا شدند، حداقل در ذهن اکثریت افراد شاید اینگونه باشد. آنهایی که دیندار هستند هم جدایی را به نوعی قبول دارند اگر تعارض را قبول ندارند. ببینیم روندی که در طول تاریخ، مخصوصاً پنج شش قرن چه اتفاقی افتاده که به اینجا رسیدیم. اگر بخواهیم به جدایی فکر کنیم، احتمالاً اولین کاندیدی که به ذهن همه میرسد که چه شد که علم از دین جدا شد، آن چیزی است که به آن اصطلاحاً میگوییم انقلاب علمی یا انقلاب کوپرنیک. خیلیها میگویند که از قبل علم و الهیات و فلسفه و همه با همدیگر هستند و یک انقلابی در اروپا از نظر علمی بوجود آمده که به اصطلاح انقلاب علمی، ساینتیفیکرولوشن به آن میگویند یا انقلاب کوپرنیکی، که از این به بعد به تدریج یا ناگهانی، علم و دین راه خودشان را جدا کردند. اولین کاندید انقلاب علمی است.
من از الان بگویم که در این جلسه سعی میکنم که در مورد دو موضوع صحبت کنم: یکی مسئلۀ روشنشدن این انقلاب علمی و اینکه در اثر انقلاب علمی، چقدر علم مقابل دین قرار گرفته است؛ در واقع در خود انقلاب علمی که آیا اصلاً وجود دارد یا وجود ندارد، چون اختلاف نظر در مورد آن است. و در مورد اینکه انقلاب علمی چطور بوجود آمده، ماهیتش چیست، میخواهم یک مقدار صحبت کنم و سعی کنم نشان دهم که آن چیزی که ما به آن میگوییم انقلاب علمی یا کوپرنیکی، قطعاً عامل جدایی علم و دین نبوده و تاریخ هم این را نشان نمیدهد که از این لحظه مثلاً یک باره ما یک جدایی بین علم و دین در تاریخ داشتیم. قسمت دوم سخنرانیام به طور خاص مربوط به ماجرای گالیله است، برای اینکه ماجرای گالیله بعد از همین انقلاب علمی، در واقع در اوج همین ماجرای سیستم کوپرنیکی در مقابل بطلمیوسی بوجود آمده و دخالت و تعارض جدی کلیسا با یک نظریۀ علمی بوده است؛ بنابراین کاندید خوبی است برای اینکه بررسی شود که آیا نشاندهندۀ تعارض بوده، جدایی ایجاد کرده یا نه. پس کل بحثی که من در این جلسه میخواهم بکنم، برمیگردد به دوران کوپرنیک تا گالیله. در جلسۀ آینده بیشتر شاید دربارۀ دورانی که دکارت و نیوتن دارند کار میکنند، صحبت میکنم ولی اینگونه نیست که جلسۀ دوم و سوم ترتیب تاریخی خیلی روشنی رعایت شود.
۱-۳ انقلاب علمی
این جلسه به طور روشن از کوپرنیک تا گالیله نکاتی را میخواهم بگویم؛ اول دربارۀ انقلاب علمی که چگونه بوجود آمد، اصلاً انقلاب علمی چیست. همینطوری که در این اسلاید نوشتم، اصولاً مفهوم انقلاب علمی، مفهوم کهنی نیست. در قرن بیستم، حدود 1940، یک تاریخدان معروفی این را کوین کرده و قبل و بعد از بوجودآمدن اصطلاح انقلاب علمی، تاریخدانهای بزرگی، آدمهایی مانند پییر دوهِم اصولاً هستند که مخالف این هستند که انقلابی صورت گرفته است. در واقع یک اصطلاحی در تاریخ علم هست، میگویند تز پیوستگی در مقابل تز گسستگی. اینکه آیا اصولاً در یک دورانی یا قرنی در تاریخ علم گسستگیای اتفاق افتاده یا گسستگیای وجود نداشته است؟ من بدون اینکه بخواهم وارد بحثهای فنی تاریخ علم شود که رشتۀ تخصصی من نیست ولی فکر میکنم که تاریخ علم آنقدر تخصصی هم نیست که کسی که رشتۀ تخصصیاش نیست، حق نداشته باشد دربارۀ مسائل تاریخ علم صحبت بکند، چون خیلی وقتها آدمهایی که در یک علم کار میکنند، بهترین متخصصها برای تاریخ همان رشتۀ خودشان ممکن است باشند، برای اینکه درک عمیقی از محتوای رشته دارند. من در مورد انقلاب علمی، خودم واقعیتش این است که مقداری که خودم مطالعه کردم، طرفدار تز گسستگی هستم و در عین حال یک خرده روشن میکنم که آن مقدار گسستگی هم که مشهور است وجود نداشته است. بنابراین اولین صحبتم فعلاً دربارۀ این است که انقلاب علمی چیست و مخصوصاً چطور بوجود آمده است؟ منشأ آن در واقع چه بوده است؟ چون تا دلتان بخواهد دربارۀ انقلاب علمی و ماجرای گالیله سوءتفاهم وجود دارد، بنابراین من یک جلسه را اختصاص دادم که این دو موضوع مشهوری که در اکثر کتابها به عنوان لحظۀ جدایی علم و دین از آن یاد میشود را حلاجی کنم و نشان دهم که این اشتباه است. در این دوران، یعنی از اواخر قرن شانزدهم تا اوایل قرن هجدهم که دورۀ انقلاب علمی نام گرفته، ما آن حالت جدایی علم و دین را نمیبینیم. دیدگاه مشهور نسبت به انقلاب علمی این است که از زمانی که کوپرنیک در 1543 نظریۀ خودش را دربارۀ اینکه زمین و سایر سیارات به دور خورشید میچرخند و اینگونه نیست که خورشید و سایر سیارات به دور زمین بچرخند، منتشر کرد، این انقلاب کوپرنیکی یا انقلاب علمی شروع شد و تا اواخر قرن هجدهم، یعنی بعد از اینکه نیوتن انقلاب علمی را به ثمر رساند
[۳۰:۰۰]
و نه فقط دیدگاه کوپرنیک بلکه خیلی از چیزهایی که در گالیله و دیگران، قبل و بعد گفته شده بود، همه را با یک تئوری جامعی بیان کرد و مورد قبول عام قرار گرفت، این انقلاب علمی در اوایل قرن هجدهم میتوانیم بگوییم به ثمر رسید. افراد اصلی کوپرنیک، شاید کپلر، گالیله قطعاً، دکارت و نیوتن هستند. دکارت سهم مهمی دارد ولی معمولاً دیدگاه مشهور ممکن است بیشتر روی کوپرنیک، گالیله و نیوتن تأکید بشود. دیدگاه مشهور این است که اصلاً دانش جدیدی آغاز شد؛ دانشی که نه فقط مسئلۀ کوپرنیک در آن هست، دانشی که گالیله شاید شروعکنندۀ آن باشد در مقابل علم ارسطویی، علم طبیعتشناسی یا فیزیک ارسطویی، غایتانگاری را کنار گذاشت، قوانین ریاضی طبیعت را سعی کرد بیان کند، مدلسازی ریاضی، تستکردن مدلهای ریاضی با استفاده از آزمایش و مجموعهای از روشهای جدید و دیدگاههای جدید، پیشفرضهای جدید نسبت به مطالعۀ طبیعت که ما را وارد یک مرحلۀ جدیدی از علم کرد که به یک انفجار و خیزش علمی بزرگ در اروپا منجر شد. این به اصطلاح دیدگاه مشهور است که حالا من به صورت مبالغانه نوشتم که اگر هر چه در مورد انقلاب علمی میدانید برعکس کنید، احتمالاً به واقعیت نزدیکتر میشوید. اینکه آیا اصلاً انقلابی بوده، چنین گسستگیای بوجود آمده، کسانی که طرفدار تز پیوستگی هستند، نشان میدهند که هر چه گالیله گفته است، قبل از آن سابقه داشته و در واقع با گالیله به نوعی مشهور شده است. پییر دوهِم اگر اشتباه نکنم، تمام اجزاء دیدگاههایی که گالیله ارائه کرده از مکانیک آن گرفته تا مدلسازی ریاضی، همه را نشان میدهد که در قرنهای قبل وجود داشته است و بنابراین یک عده معتقدند که چنین گسستگیای اتفاق نیفتاده و چیزی به اسم انقلاب نداشتیم. و در مورد اینکه عوامل انقلاب کوپرنیک و گالیله بودند، قطعاً اعتراض وجود دارد و مخصوصاً نسبت به اینکه آیا کلیسا در جبهۀ مخالف انقلاب علمی در اروپا قرار گرفته بوده یا دین به طور کلی در جبهۀ مخالف بوده، دقیقاً من میخواهم الان سعی کنم که کاملاً برعکس است و به نوعی میشود گفت که انقلاب علمی نتیجۀ دین اروپایی است.
من این اصطلاح دین اروپایی را با عرض معذرت از کسانی که مسیحی هستند میخواهم به کار ببرم، برای اینکه در واقع لزومی ندارد فکر کنیم که دین اروپایی همان مسیحیت به معنای واقعی کلمه است؛ میخواهم بگویم یک دینی در اروپا وجود داشته، اول کاتولیسیسم بوده، بعداً پروتستانتیسم بوجود آمده است؛ اینکه کدامشان حق دارند، کدامشان به مسیحیت واقعی نزدیکتر هستند، از این بحثها خارج شویم. یک دینی در اروپا بوجود آمد، یک کلیسایی بوجود آمد به اسم مسیحیت و بعداً هم پروتستانتیسم بوجود آمد، بعد این رفورم دینی. و این مجموعۀ دین اروپایی… من میخواهم سعی کنم نشان دهم که ارکان اصلی انقلاب علمی را باید در این دین ببینیم.
چیزهایی نوشتم در مورد اینکه انقلاب، مثلاً همین انقلاب سیاسیای که در ایران اتفاق افتاده، انقلاب همیشه این ویژگی را دارد که اولاً جناحی که پیروز میشود، تاریخ را مینویسد؛ همیشه ماقبل خودش را به شدت سیاه و تحریفشده نشان میدهد، در حالی که واقعیت ممکن است غیر این باشد. و انقلاب همیشه بچههای خودش را میخورد، آن اصلیهایی که انقلاب کردند، بعد از یک مدتی میبینید محو میشوند و افراد دیگری میآیند سوار کار میشوند. نکتهای که میخواهم بگویم این است که لااقل این را ما میدانیم که در این دورۀ انقلاب علمی ایتئیستی وجود ندارد ولی الان یکطوری دارند کم کم صاحب انقلاب میشوند؛ یعنی همۀ آدمهایی که در این انقلاب علمی هستند خلاصه یا کاتولیک هستند یا پروتستان هستند. شما هیچ چهرۀ برجستۀ علمی نمیبینید که در این انقلاب علمی سهم داشته باشد و دیندار به معنای مطلق کلمه… اکثرشان هم دیندارهای بسیار، مثل کوپرنیک، مخصوصاً خود گالیله، مؤمنهای بسیار جدیای هستند. خود نیوتن که هیچ شکی در دینداریشان نیست؛ اما ایتئیستها سعی میکنند که شک ایجاد کنند مثلاً اینکه اینها واقعاً اعتقاد نداشتند. یکطور تاریخسازیهایی در واقع انجام میشود که سعی کنند یکطوری این مسئله را لوث کنند که همۀ دانشمندانی که در این چیزی که ما به آن انقلاب علمی میگوییم نقش داشتند، همهشان بدون استثنا دیندار بودند.
یک اسلایدی که خیلی برای خودم مهم است، منتها چون میدانم حرفزدن در مورد آن ممکن است طولانی شود، یک مقدار شک دارم که چقدر در مورد آن حرف بزنم. چون بحثهایم تاریخی است، خیلی مهم است که ما دربارۀ مشکلاتی که مطالعۀ تاریخ پیش میآورد، چیزهایی بدانیم. چند روز پیش با امید زیاد به یکی از دوستانم که رشتهاش تاریخ است در آمریکا و خیلی آدم باسوادی است، نامهای نوشتم که آیا این دشواریها و مغلطههایی که در قضاوت تاریخی هست، اسمهایی دارد، چند تا اسم گفتم و ایشان گفت: من ندیدم. اگر این واقعیت داشته باشد که این دشواری قضاوت در تاریخ، اشتباهاتی که در قضاوت تاریخی پیش میآید را هنوز نامگذاری نکردهاند همۀ حالتهایش را یا یک بخش خوبی از آن را، واقعاً باید به تاریخنگارها توصیه کرد که هر چه زودتر این کار را انجام دهند. من الان چند مورد میخواهم بگویم، اسمهای بعضی از آنها را همینطوری برای خودم گذاشتم. یکیشان را میدانم که اسمش همان چیزی است که میخواهم در موردش صحبت کنم، بقیه را اسمهایی گذاشتم که ممکن است خیلی مناسب نباشند.
آن چیزی که مطمئن هستم، چیزی است که به آن میگویند «hindsight bias» ترجمه کردهاند «سوگیری گذشته نگر»؛ این یعنی چه؟ یعنی من به تصمیمات آدمها در دوران تاریخی نگاه میکنم و به راحتی در موردشان قضاوت میکنم که این آدم اشتباه کرد، آن یکی آدم درست تصمیم گرفت؛ چرا؟ برای اینکه نتیجۀ تصمیماتشان را میبینم و بدون اینکه فکر کنم و بدون اینکه تعمّدی در کارم باشد، اینکه من نتایج را دارم میبینم روی قضاوت من در مورد اینکه چه کسی درست عمل کرده و چه کسی غلط کرده تأثیر میگذارد. به راحتی من میبینم که آدمها مثلاً در زمینههای سیاسی لم میدهند روی مبل، میگویند که: مصدق اشتباه کرد که مجلس را منحل کرد؛ چرا؟ برای اینکه نتایج این کار را میبینیم که منجر به یک کودتایی شد. اشتباه این است که اولاً ما نمیدانیم اگر آن کار را نمیکرد هم کودتا بوجود میآمد، یا چیزی بدتر از کودتا بوجود میآمد یا نه. الان میدانیم که نهایتاً به جای بدی رسیدیم و دنبال این میگردیم که کدام تصمیمها اشتباه بوده است. ممکن است اصلاً هیچ کاری نمیشد کرد. نکتۀ مهمتر در این hindsight bias این است که من باید ببینم آن آدمها در آن زمان، اطلاعاتی که در اختیار داشتند، براساسش تصمیم گرفتند چه بوده است؛ آینده را که نمیدیدند. مثال خیلی سادۀ آن این است، مثل این است که دو تاس را ریختهاند و یک نفر روی جفت شش شرطبندی کرده و دیگران روی اینکه جفت شش نمیآید شرطبندی کردهاند. استثنائاً جفت شش آمده و الان من از راه دور مثل اینکه بنشینم بگویم که بله، او آدم عاقلی بود روی جفت شش شرط بست. نه اتفاقاً موضوع این است که همین الان هم که من میبینم باید بتوانم قضاوت کنم که با اطلاعات آن زمان، آن آدم نامعقول رفتار کرده است، اینهایی که روی جفت شش نیامدن شرط بستند آدمهای عاقلی بودهاند. خیلی وقتها در تاریخ ما تحت تأثیر همین سوگیریهایی به این شکل، قضاوتهای غلط میکنیم، چون خودمان را نمیگذاریم در آن محیط، ببینیم آنها چه میدانستند، براساس چه دادههایی تصمیمگیری خودشان را انجام دادند. نتیجه را نگاه میکنیم و قضاوت میکنیم چه کسی درست عمل کرد و چه کسی غلط عمل کرد. زمان پریشی که مهم است، حالا من این اصطلاح را نمیدانم درست دارم به کار میبرم اینجا یا نه. اصطلاحش وجود دارد ولی فکر میکنم لزوماً به این معنایی که من به کار میبرم، به کار نمیبرند، وسیعتر به کار میبرند. من منظورم از زمانپریشی این است که من در زمان حال تجربیاتی دارم و اصلاً متوجه این نیستم که در پانصد سال پیش مردم به شدت طور دیگری زندگی میکردند؛ مثل این است که مثلاً الان فکر کنم که پانصد سال پیش مردم چقدر بیچاره و بدبخت بودند اینترنت نداشتند؛ چون خودم با اینترنت عادت کردم. یعنی در واقع فکر میکنم اگر خودم میرفتم آنجا، احساس بدبختی میکردم، فکر میکنم آدمهایی که آن موقع آنجا هستند هم احساس بدبختی میکردند، در حالی که پانصد سال پیش مردم خیلی شاد بودند و خبر هم نداشتند که در آینده مردم چه خواهند داشت و به آن فکر هم نمیکردند. یا مثلاً واژگان گمراهکننده که همه جا از جمله در تاریخ خیلی تأثیرگذار هستند. مثال خیلی ساده، یک دورهای وجود دارد به آن میگویند «دوران روشنگری»؛ این اسم یک بایاسی ایجاد میکند که یک دوران خوبی است که همه چیز روشن شده است؛ شما اگر از رنه گنون بپرسید، میگوید اتفاقاً آن دوران آغاز ظلمت است. الان ما در عصر خرد داریم زندگی میکنیم، واقعاً خجالت نمیکشیم، اگر یک موجود فضایی بیاید زندگی ما را روی کرۀ زمین ببیند که چطور داریم زندگی میکنیم. کرۀ زمین را به قطعاتی که به اسم کشور تقسیم کردیم، مدام داریم باهم میجنگیم، هوا را آلوده میکنیم. کاملاً دیوانهایم. یعنی مطمئناً یک آدمی از بیرون بیاید، عقل داشته باشد، زندگی بشر در قرن بیست و یکم را دیوانهوار میبیند. اصلاً نمیدانیم کجا داریم میرویم، چکار داریم میکنیم، ولی حرف از روشنگری هست، حرف از عصر خرد است، جهان مدرن مثلاً جهان خردمند است، جهان قبل از آن جهان بیخرد بوده است. این نامگذاریها به شدت تأثیرگذار هستند؛ تأثیرات ناخودآگاه میگذارند.
یک چیزی که همۀ ما آن را میدانیم، تمایل به قهرمانسازی. به محض اینکه حرف این میشود که چه اتفاق تاریخی چرا افتاد، دنبال شخصیتهایی میگردیم که انقلاب علمی بوجود آوردهاند. دنبال شخصیتهای عصر خرد میگردیم در حالی که قضاوت تاریخی درستتر این است که دنبال عوامل خیلی عمیقتری بگردیم، شخصیتها معمولاً تأثیر زیادی در تاریخ نداشتهاند؛ این یک واقعیتی است. یعنی زیرساختهای فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، شرایط اقلیمی، اینها هستند که در یک نگاه عمیقتر وضعیتهای تاریخی را ایجاد میکنند نه اینکه گالیله آمد این کار را کرد، گالیله نمیآمد کسی دیگر آن کار را میکرد، نیوتن همۀ کارها را انجام میداد یا افرادی بین گالیله و نیوتن پیدا میشدند و کارهای گالیله را انجام میدادند و الی آخر. قهرمانپروری و قهرمانسازی در نگاه به تاریخ خیلی رایج است. اینها را در ذهنتان داشته باشید، چون کلاً یک مقدار بحثهای تاریخی در این جلسات قرار است انجام شود. حداقل در همین جلسه یکی دو مورد اینکه چرا بعضیها در نگاهکردن به یک موضوعی خطا میکنند.
یکی از آنها همین انقلاب علمی است که با نام گالیله و نیوتن حرف میزنند که اینها آمدند چیزهایی گفتند، انقلاب علمی شد، در حالی که انقلاب علمی حداقل میتوانیم اینگونه بگوییم که سه رکن دارد. اگر بخواهیم آن انقلاب کوپرنیکی را ادغام نکنیم در چیزی که من اسمش گذاشتم بستر نرمافزاری؛ منظور یعنی آن ایدهها و افکاری که منجر به انقلاب علمی شدند، اگر کوپرنیکی را در آن ادغام نکنیم و جدا کنیم، میتوانیم بگوییم در مورد انقلاب علمی سه رکن اینجا وجود دارد. برای اینکه کلمۀ انقلاب علمی هم وارد اختلافات تاریخدانهای حرفهای نشویم، ما یک چیزی لااقل میبینیم که در چهار قرن اخیر، یک جهش بسیار بزرگی در علم ما به طبیعت و درمطالعات آکادمیک ایجاد شده است. جهان چهار قرن قبل اینقدر دانشمند و اطلاعات در مورد طبیعت و پژوهش علمی در مورد طبیعت و سایر شاخههای علمی آکادمیک وجود نداشته است.
[۴۵:۰۰]
بالاخره اینجا ما یک خیزش بزرگ در تاریخ بشر میبینیم. میتوانیم بگوییم که ادامۀ همان روند گذشته است، گسستگی خاصی وجود ندارد ولی مثل این است که من بگویم که حداقل رشد نمایی یک تابعی را میبینم؛ ممکن است پیوسته باشد ولی یک رشد عظیمی در زمان کوتاهی کرده است. روی این توافق کنیم که بحث گسستگی و پیوستگی اذیتمان نکند. این خیزش و جهش بزرگ این چهار پنج قرن اخیر که خیلی روشن و واضح است، حداقل میتوانیم بگوییم سه رکن داشته است. رکن اول آن، یک بسترسازی که من اسمش را گذاشتهام سختافزاری. یک قسمت نرمافزاری که مربوط به افکار و اندیشههاست. یک قسمت را از قسمت دوم جدا کردم، آن هم همان ایدۀ انقلاب علمی است که قبلاً بیان کردم، اسمش را بگذاریم انقلاب کوپرنیکی که شامل مطالعۀ ریاضی طبیعت و خیلی ایدههایی میشود که در فیزیک مدرن بیشتر تجلی پیدا کرده است. در واقع جداکردن آن از روی رودربایستی نیست، همانطوری که در آینده خواهید دید، واقعاً به نظرم میآید که این بخش از آن بستر نرمافزاری، اهمیت فوقالعادهای داشته است. در مورد رکن سوم جلسۀ آینده قرار است صحبت کنم. برویم این دو بستر نرمافزاری و سختافزاری را برایتان توضیح دهم.
۱-۱-۳ بستر سختافزاری
- دانشگاهها
اولین مسئله در بسترسازی سختافزاری بوجودآمدن تعداد زیادی دانشگاه و مراکز علمی در اروپاست که در تاریخ میتوانیم بگوییم بیسابقه بود. کلمۀ یونیورسیتی متأسفانه در مورد دانشگاهها به طور کلی در اروپا به کار میرود و به فارسی ترجمه میکنند دانشگاه، چون آن لفظ در اروپا ثابت مانده است. این ترجمه گمراهکننده است، یعنی من به شدت احساسم این است که وقتی میگوییم دانشگاه قرن چهاردهم، واژۀ مناسبی در زبان فارسی برایش پیدا کنیم، خوب است بگوییم مدرسۀ علمیه. این الان دانشگاه پاریس است یا مدرسۀ علمیه پاریس است؟ یک استاد مینشیند، یک کتاب دستش میگیرد، خط به خط میخواند، دانشجوها جزوه مینویسند و اصولاً هم همه به نوعی لباس روحانیت به تن کردهاند و بنابراین ما وقتی در زبان فارسی میگوییم دانشگاه، چیز دیگری به ذهنمان میآید؛ ما در زبان فارسی تا یک تاریخی، اسم مدرسۀ علمیه یا حوزۀ علمیه به کار میبردیم، بعد کلمۀ مدرن که شد، گفتیم دانشگاه. ترجمۀ درست، اگر بخواهیم حس درست ایجاد کنیم، باید بگوییم که بسترسازی سختافزاری در واقع ایجاد تعداد زیادی مدرسۀ علمیه است. در سراسر اروپا این مدارس ایجاد شدند. این آماری که من اینجا نوشتم، در پایان قرون وسطی هشتاد دانشگاه بزرگ در اروپا وجود داشته است. در ۱۳۰۴ طبق یک آماری، پانزده مدرسه فقط در جنوای ایتالیا وجود دارد. لیستی که اینجاست اسامی بیست دانشگاه بزرگ اروپا را نوشتم، از ۱۰۸۸ تا ۱۴۱۳ دانشگاه بولونیا، پاریس، آکسفورد، مودنا… همینطور به ترتیب تاریخ اینها افتتاح شدند؛ بعضی از آنها مانند دانشگاه پاریس دانشگاه بسیار بزرگی بودند. دانشگاه پادوا، دانشگاهی که گالیله در آن کار میکرد. دانشگاه پیزا، دانشگاهی که گالیله در آن تحصیل کرد و دانشگاه سیهنا، اینها دانشگاههایی هستند که خیلی از آنها در ایتالیا قرار دارند. در فرانسه، انگلستان، آلمان، اسپانیا، اینها دانشگاههای بزرگ اروپا هستند. همانطوری که تاریخها را دیدید، از حدود ۱۱۰۰، تأسیس این مدارس علمیه شروع شده و همینطور ادامه پیدا کرده، به طور نمایی رشد کردند و روز به روز تعدادشان زیاد شده، حالت عمومیتشان یعنی کم کم دبیرستان ایجاد کردند. اولین دبیرستان در اسکاتلند بوجود آمده است. تاریخ اینها را که بخوانید، اینها مدارس علمیهای بودند که قبلاً تحت عنوان مدارس cathedral school یا monastic school وجود داشتند، تبدیل شدند به جاهایی که بزرگتر بودند و اسم دانشگاه، یونیورسیته برایشان انتخاب شد.
در این دانشگاهها، چه درس میدادند؟ این دانشگاهها اصولاً یا رسماً تحت نظارت و قیمومیت کلیسا بود یا کلیسا به عنوان متولی فرهنگی در سیبلاس، برای اینکه چه درسی بخوانند و از روی چه کتابی بخوانند دخالت و نظارت داشت. بعضی از آنها بودجههای دولتی داشتند، بعضیها بودجههای خصوصی داشتند. چه چیزی در این دانشگاهها درس داده میشد با نظارت کلیسا؟ یک لیبرال آرتی وجود دارد، هفت درس است که به عنوان مقدمات در این دانشگاهها تدریس میشد. یک سهگانه است و یک چهارگانه. سهگانهای که اول تدریس میشد شامل گرامر، منطق و بلاغت بوده است. گرامر، لاجیک و رتوریک (rhetoric). بلاغت ترجمۀ رتوریک است. رتوریک، بلاغت به معنای بلاغت فصاحت فارسی نیست، بیشتر به درد سخنرانیکردن و اقناع. علم سخنگفتن و اقناعکردن بلاغت نه آن چیزی که ما در شعر خودمان به عنوان صنایع، مثلاً صنایع ادبی بلاغی میشناسیم. بعد از این سه تا که بیشتر انگار جنبۀ زبانی دارند، یک چهارگانهای تدریس میشده است. واقعاً اگر حضوری بود من فرصت میدادم به دوستان که اگر نمیدانند، حدس بزنند این چهارگانه چیست. این چهارگانه عبارتست از حساب، هندسه، ستارهشناسی و موسیقی. از یک قرنی، این یک چیز جاافتادهای در تاریخ مدارس اروپایی است که هر چه گذشته، منطق پررنگتر شده است، لاجیک شده درس اصلی این هفتگانۀ لیبرال آرت. ریاضی میخواندند، منطق میخواندند، زبان میخواندند؛ زبان لاتین در واقع که این هم در این مؤثر بود که بعداً آدمها بتوانند باهمدیگر ارتباط علمی داشته باشند. موسیقی و ستارهشناسی میخواندند. الهیات، پزشکی، حقوق، این نوع درسها، درسهای بعد از این هفتگانۀ اولیه بود. کسانی که این هفتگانه را میخواندند و فارغالتحصیل میشدند، میتوانستند ادامه بدهند و میتوانستند ادامه ندهند. یک شباهتی به دروس مدارس علمیۀ ما دارد منتها ریاضی، ستارهشناسی، موسیقی در مقدمات نیست، در سطح و بعد از آن هم نیست. من میخواهم بگویم این هفتگانه روشن میکند که در این مدارس یک بستری برای انقلاب علمی داشته فراهم میشده است و بعداً میبینید که همین چیزها رشد علمی در اروپا را بوجود آوردند. پس اولین بستر سختافزاری است. منظور من از این دانشگاهها هستند.
- صنعت چاپ
خیلیها معتقدند که این دومی اصلیترین عامل کل انقلاب علمی در اروپا بوده و آن هم راهافتادن صنعت چاپ است. منتها من این را به عنوان عامل دوم نوشتم در این بستر سختافزاری، چون در واقع آن دانشگاهها مؤثر بودند در اینکه تعداد افراد باسواد آنقدر زیاد شود، چون اختراعات در اثر نیاز بوجود میآید. در جامعهای که دو درصد باسواد وجود دارد، نیازی به صنعت چاپ نیست؛ چه کسی میخواهد بخواند؟ چرا کتاب را با تیراژ بالا چاپ کنیم؟ در واقع یک بسترسازیای از قرن دوازدهم شروع شده بود که در قرن پانزدهم آنقدر نیاز احساس شد که شروع به فکرکردن کردند و به صنعت چاپ رسیدند.
در مورد صنعت چاپ، یکی اینکه کاغذ در قرن دوازدهم در اسپانیا تولید شد، بعد از یک وقفهای که در تجارت پاپیروس پیش آمد، این کاغذ مناسب چاپ بوجود آمد. این را معمولاً کسی نمیگوید که صنعت چاپ یک زمینهای از نظر صنعتی داشته است و آن هم بوجودآمدن کاغذهای مقاومی بود که میتوانستند روی آن چاپ کنند. ۱۴۳۹ چاپ توسط گوتنبرگ اختراع شده و تقریباً هر چه اوایل چاپ میکردند، دینی بود. کتاب مقدس بالای نود درصد چیزی که منتشر میشد، کتاب مقدس بود. این نشان میدهد که آن نیاز اصلی رفتن به سمت چاپ، نیاز تولید کتاب شعر، داستان یا مثلاً دروس مقدماتی و مدارس علمیهشان نبوده است، چون تعداد زیادی آدم باسواد و همه علاقمند به کتاب مقدس وجود داشتند، حتی بیسوادها میل داشتند یک نسخه کتاب مقدس در خانهشان داشته باشند، در واقع صنعت در اثر چنین نیاز دینیای بوجود آمد. سطح سواد که به طور مداوم در حال افزایش بود، بعد از صنعت چاپ رشد خیلی زیادی کرد. من آماری که اینجا نوشتم در قبل از ورود به هزارۀ دوم میلادی، حدود چهار تا شش درصد باسواد وجود دارد، به شدت این آمار مخدوش است، کسی نمیتواند قطعی اظهارنظر کند و اگر در کتابها نگاه کنید، تفاوت زیادی بین آمار میبینید ولی رشدش را تقریباً میتوانید بگویید که مشابه همدیگر رشد میکنند. در سال ۱۰۰۰ میلادی طبق آماری حدود ده درصد باسواد داریم و در قرن سیزدهم به پانزده تا بیست و پنج درصد میرسد. یک عده این تخمینها را بالا میدانند ولی بالاخره این رشد در اروپا وجود داشته است و بیست و پنج درصد رقم خوبی است برای جامعۀ ۱۰۰۰ و قرن سیزدهم رقم قابل توجهی است.
یک قانونی وجود داشته، کسی که میتوانست لاتین بخواند، بعضی از مجازاتها را برایش تخفیف قائل میشدند که نشان میدهد که بالاخره یک فورسی برای باسوادشدن تا یک حدودی وجود داشته است منتها نه خیلی زیاد. دو نکتۀ دیگر من نوشتم، یکی مسئلۀ نامهنگاری و یکی هم انتشارات مجلات است که دومی وابسته به صنعت چاپ است. بعداً اینها نقش زیادی بازی کردند. بوجودآمدن یک سیستم پستی در اروپا و بعداً بوجودآمدن سیستم نگارش مقاله که البته خیلی متأخر است نسبت به بقیۀ مواردی که اینجا نوشتم، خیلی تأثیرگذار بودند. اگر این نامهنگاری و مجلات را کنار بگذاریم، تقریباً میشود گفت عامل اصلی بسترسازی سختافزاری برای انقلاب علمی را کلیسای کاتولیک انجام داده است. متولی فرهنگی اروپا که بودجه بگیرد، برای دانشگاه و مدرسه، استاد فراهم کند، ادارهکنندۀ معنوی لااقل کلیسا است. بعضی جاها ادارهکننده ممکن است یک فرد قانوناً وابسته به کلیسا نباشد ولی بالاخره این دانشگاهها همه به نوعی وابستۀ معنوی به کلیسا دارند، تحت نظارت و کنترل کلیسا هستند. صنعت چاپ با انگیزۀ دینی، با حمایت کلیسا بوجود آمده است و هر کسی سواد یاد گرفته از یک کشیشی و راهبی یاد گرفته است؛ بنابراین توهم اینکه کلیسا داشته با علم مبارزه میکرده، با آن سیلابسی که من برای درسهای مدارس علمیه گفتم، این توهم مغرضانه است. جاهلانه یا مغرضانه است. کلیسا قطعاً منتشرکننده و بسترساز علم در اروپا بوده است؛ کلیسای کاتولیک.
۲-۱-۳ بستر نرمافزاری
اما بستر نرمافزاری منظور چیست؟ بستر سختافزاری یعنی علم میخواهد رشد کند، جهش کند، شما تعداد زیادی آدم نیاز دارید که کار علمی انجام دهند. مقداری زیادی کتاب لازم دارید، کتابخانه لازم دارید، مجله و نامهنگاری، ارتباطات علمی، اینها چیزهایی است که باید بوجود آید تا علم بتواند رشد کند. اینها به تدریج ظرف چند قرن در اروپا شکل گرفت. منتها فرض کنید این چیزی که من به آن میگویم بسترسازی نرمافزاری برای انقلاب علمی این صورت نمیگرفت؛ همین کلیسای کاتولیک این بسترسازی سختافزاری را انجام داده بود و ما میرفتیم سمت یک جهش علمی. جهش علمی اتفاق میافتاد، منتها چه چیزهایی رشد میکرد؟ الهیات رشد میکرد. چیزهایی که کلیسای کاتولیک به آن اهمیت میداد، الهیات بود، فلسفۀ متافیزیک بود. اگر نگاه به طبیعت بود، فلسفۀ طبیعی بود و احتمالاً آسترونومی، ستارهشناسی در مقابل طالعبینی، اینها با همدیگر تقریباً آمیخته بودند ولی کلیسا آن بخش علمیتر آن را ترویج میکرد.
[۱:۰۰:۰۰]
پادشاهان بیشتر به طالعشناسی علاقه داشتند. آدمهای سیاسی به قسمت آسترولوژی آن علاقمند بودند و کلیسا بیشتر به قسمت آسترونومی آن علاقمند بود. علومی که اینها به آن علاقه داشتند، اینها بود. بسترسازی نرمافزاری منظورم این است که فضایی که بوجود آمد که این جهش به سمت مطالعۀ طبیعت، آن هم یک مطالعۀ تجربی طبیعت، این چیزی که ما الان میبینیم، به این سمت گرایش پیدا کرد. انقلاب علمی با آن بسترسازی علمی انجام شده، لزوماً به اینجا منتهی نمیشود. چه عاملهایی این بسترسازی نرمافزاری را انجام دادند؟
مهمترین عالم قطعاً به نظر من رفورم مذهبی است. یک رفورمی در اروپا انجام شد، پروتستانتیسم بوجود آمد در مخالفت با ولایت دینی و کلاً ولایت کلیسا. حرف این آدمهایی که این رفورم مذهبی را انجام میدادند چه بود؟ اینکه آدمها نیازی به واسطۀ کلیسا برای ارتباط با خدا ندارند؛ هر آدمی خودش میتواند از روی کتاب مقدس با خدا ارتباط برقرار کند، ما نیازی به کشیش و یک بروکراسی روحانی نداریم. آدمها به طور فردی میتوانند دیندار باشند. بنابراین ضدیت با ولایت کلیسا است و تأکید فراوان روی اهمیت کتاب مقدس است.
اولین نکته این است که اینها روی کتاب مقدس بیش از کلیسا تأکید داشتند. شرط گذاشته بودند که آدم دیندار، یعنی آدمی که بتواند کتاب مقدس را بخواند، خودش برداشت کند. روز به روز در اروپا شرایط در کشورهای پروتستان، زندگی برای آدمهای بیسواد سخت شد. من اینجا یک نمونه نوشتم که در شأن پروتستان کم کم این به صورت قانون ملی درآمد در بعضی از کشورها که اگر کسی سواد ندارد، نمیتواند ازدواج کند. مثلاً در فنلاند تا 1923 همچنان باسوادبودن شرط ازدواج بود. یک باره آن بسترسازی سختافزاریای که انجام گرفته بود و سطح سواد داشت بالا میرفت، در بخشهای پروتستان اروپا ظرف مدت کوتاهی نزدیک یک قرن در بعضی از کشورها به سطح سواد صد درصد رسیدیم. سوئد اولین کشوری است که سطح سواد صد درصد دارد. این اتفاق بسیار مهمی بوده که آن روند تدریجی رو به رشد چند قرن قبل را یک باره به یک جای فوقالعاده مهمی رساند و آن هم اینکه تقریباً در بعضی از کشورها همه باسواد شدند. این یک نکته در مورد اهمیت پروتستانتیسم.
نکتۀ دوم این است که ولایت کلیسا از علم هم برداشته شد. من میخواهم یک کتاب چاپ کنم، باید بدهم به کلیسا تا بررسی کند، میگوید: این ممنوع است، این را بخوانید، آن را نخوانید؛ این یک مزاحمتی برای پیشرفت علم داشت که از بین رفت. ممکن بود به کتاب نیوتن، کتابی به آن بزرگی بالاخره سانسورهایی بخورد، یک معادلهاش را بگویند حذف کن. حالا من نمیخواهم بگویم، کلیسا واقعاً خیلی وارد این بحثهای علمی این شکلی نمیشد. حالا چون قرار است در مورد گالیله صحبت کنیم، این روند کار کلیسا را تا حدودی میبینیم که اینگونه هم نبوده که بخواهد یک معادلۀ علمی را بررسی کند اما بالاخره این ولایت کلیسا که روی علم هم از روی فرهنگی سیطره داشت برداشته شد و ممکن است بشود گفت که این هم در وقوع انقلاب علمی یک عامل تسریعکننده بوده است.
اما مهمترین عاملی که پروتستانها ایجاد کردند، این بود که پروتستانها یک نگرش جدیدی دربارۀ دین همراه خودشان آوردند. مخصوصاً پیوریتنها که مرکزشان هم انگلستان بود، خیلی این در آنها پررنگ بود. آن این بود که خدا ما را به زمین نفرستاده که یک مدت اینجا زندگی کنیم، بعداً به بهشتی در آسمانها برویم، خدا از ما انتظار دارد که زمین را تبدیل به بهشت کنیم. خدا از ما انتظار دارد که بسیار زیاد کار کنیم، زمین را بسازیم، طبیعت را بشناسیم، به طبیعت مسلط شویم. ما نیامدیم اینجا روی زمین زندگی کنیم که یک طاعون بیاید، اروپا را جارو کند و ما تماشا کنیم؛ ماباید مسلط به طبیعت باشیم. بنابراین باید طبیعت را بشناسیم و این روحیه، روحیۀ پرکاری، اهمیتدادن به زندگی دنیوی، اهمیتدادن به شناخت طبیعت، اینکه اگر بخواهیم کشاورزی کنیم، بیشترین محصول را برداریم، اگر میخواهیم آبیاری کنیم، تکنولوژی جدیدی ایجاد کنیم. یک میلی به شناخت طبیعت، تسلط بر طبیعت و تکنولوژی در اروپا بوجود آمد. اصولاً یک شور زندگی و کارکردن در اروپا بوجود آمد. یعنی آن آدمهایی اگر قبلاً هم کار علمی میکردند، خیلی شاید پرشور نبودند، در جهان پروتستان آدمهای پرشوری شدند، کار فراوان انجامدادن برایشان حالت تقوا پیدا کرد.
این سه عامل، سطح سواد بالا که نتیجۀ تأکید پروتستانها روی کتاب مقدس بود، این عزم شناخت طبیعت و پرکاری، تسلط بر طبیعت و آن نکتهای که دور از چشم سانسور و نظارت کلیسا، فعالیتهای علمی روانتر شد، اینها نتیجهاش این شد که شما میبینید خیزش علمی در کشورهای پروتستان بیشتر به چشم میخورد تا کشورهایی که کاتولیک ماندند. این تأییدی است بر اینکه پروتستانتیسم، انگلستان و بعد آلمان، عاملهای اصلی انقلاب علمی و تکنولوژی و انقلاب صنعتی در اروپا هستند. این اظهارنظر کتاب معروف ماکس وبر که پروتستانتیسم و روح سرمایهداری در واقع با همدیگر یک هماهنگیای دارند و پروتستانتیسم نرمافزاری که راه را برای سرمایهداری باز کرد را به ارمغان آورد و بنابراین منجر به انقلاب صنعتی شد، به همان ترتیب پروتستانتیسم نرمافزار انقلاب علمی را هم با خودش آورد.
نکتهای که من میخواهم روی آن تأکید کنم این است که حالا اگر گالیله و آن رکن سوم را کنار بگذارید، با این دو رکن که از کلیسای کاتولیک و پروتستانتیسم بوجود آمد، من میتوانم بگویم تقریباً همۀ خیزش علمیای که در اروپا شاهد بودیم تا قرن نوزدهم را میتوانستیم به آن برسیم. نکتهای که میخواهم الان رویش تأکید کنم این است که چقدر گمراهکننده است که شما گالیله را پدر علم مدرن یا پدر انقلاب علمی بدانید در حالی که گالیله و نیوتن فقط و فقط میشود گفت تأثیر خودشان را در بخشی از فیزیک گذاشتند. و کسی که در این جنبۀ نرمافزاری انقلاب علمی میشود به عنوان پدر انقلاب علمی از او یاد کرد، قطعاً گالیله نیست. اگر بخواهیم یک پدری پیدا کنیم، همانطوری که خیلیها این را قبول دارند، فرانسیس بیکن. فرانسیس بیکن است که یک کتابی تحت عنوان ارغنون نو در مقابل اغنون ارسطو نوشت و همه را دعوت کرد که از علم عقلگرای ارسطو که در آن تجربه و آزمایش نیست و استقرایی نیست، دست بکشید و طبیعت را با استقرا و تجربه و آزمایشهای از پیش تعیین شده و دیزاین شده بشناسید. شما اگر این بخش نرمافزاری را که من الان سه تای آن را دارم نشان میدهم ببینید، داشته باشید، من میخواهم بگویم تقریباً همۀ شاخههای علمی همانطوری که پیشرفت کردند، پیشرفت میکردند و هیچ نیازی به مدلسازی ریاضی و آن علم به معنای علم مدرن فیزیک نبود. به این تأثیر پروتستانتیسم و پیوریتانیسم در انقلاب علمی تز مرتون میگویند اگر میخواهید جایی مشاهده کنید.
قبل از اینکه من این بحث را ادامه بدهم و به شما سعی کنم نشان دهم که چرا میگویم که انقلاب علمی بدون گالیله و نیوتن به وقوع میپیوست، لااقل در حد قرن نوزدهم، به تأثیر کلیسا میخواهم روی این قسمت نرمافزاری اشاره کنم که اینجا هم کلیسای کاتولیک سهم مثبت داشته است. به آن طرح درس مشترکی که به شدت عقلگرا بود نگاه کنید که در مدارس علمیه چه چیزی درس میدادند. خب خیلی واضح است که آن عقلگرایی و آن تأکید فراوان روی منطق زمینه را برای پیشرفت علم در همۀ زمینهها فراهم کرد. در واقع زمینه فراهم شد برای کار آکادمیک؛ سواد، منطق، نحوۀ درست بحثکردن، به اضافۀ ریاضیات و ستارهشناسی که نهایتاً انقلاب علمی کوپرنیکی از آنجا شروع شد. بنابراین آن درس خوبی که کلیسا تهیه کرده بود یک جنبۀ نرمافزاریای بود که در انقلاب علمی مؤثر بود. من تعمداً این عبارت را نوشتهام. یک چیزی که کسی برایش از کلیسا تشکر نمیکند، نوشتهام مبارزۀ خشن و بیامان… خشونت فراوان در آن بوده و بسیار بسیار کلیسا رسالت خودش میدانسته که این کار را بکند که با هر نوع خرافهای، با هر نوع دانشهای مشکوک شبه علم، به اصطلاح آن زمان چیزهایی که به آن اکالتیسم یا امور غیبی میگوید، مخصوصاً جادوگری، مبارزه بکند. چندین قرن اروپا شاهد مبارزۀ کلیسا با چیزهایی بوده که قطعاً وجودشان مانع پیشرفت علمی میشد. گاههای خرافهای که از هزارههای قبل مانده بودند، اساطیر و در مجموع همان چیزی که به آن اکالتیسم میگوییم که اکثرشان برمیگشتند به خرافههای هزارههای گذشته. کلیسا به دلیل عقلگرایی، به دلیل اینکه خودش را تابع عقل میدانست در سه چهار پنج قرن قبل از انقلاب علمی در سراسر اروپا با فرقهسازیهای مذهبی و اکالتیسم مبارزه میکرد، مخصوصاً با جادوگری.
من ندیدم جایی که کسی از کلیسا تشکر کند که این زمینه را برای دانش عقلگرا آماده کرد. یک مقدار به این فکر کنید، معمولاً کلیسا شماتت میشود که تأکید زیادی روی ارسطو داشته است. یک مقدار آدمها بنشینند منصفانه فکر کنند که کلیسا چرا روی ارسطو اینقدر تأکید داشته است. آیا فلسفۀ ارسطو با الهیات مسیحی که مثلاً در آن تثلیث بوده، در آن اعتقاد به اینکه خداوند به صورت مسیح به زمین آمده، آیا عقلگرایی به معنای ارسطو، فلسفۀ طبیعت ارسطو هیچ با الهیات مسیحی مناسبتی داشت؟ واقعاً اگر فلسفۀ یونانی را مطالعه کنید، فکر میکنم قطعاً به این نتیجه میرسید که افلاطون و نوافلاطونیها با دین و مسیحیت هماهنگتر بودند. کلیسا به دلیل اینکه علم و فلسفۀ ارسطویی پرورشیافتهتر و عقلگراتر بود و بر آن مبارزهای که بر علیه خرافهگرایی، کلیسا در تمام تاریخ خودش انجام میداد، مناسبتر بود، ارسطو را انتخاب کرد نه برای اینکه اهداف خاص الهیاتی را در ارسطو میدید. اینکه کلیسا از روز اول در مقابل اساطیر ایستاد،… مردم معمولاً فکر میکنند که یونان یک کشوری بوده و یک منطقهای بوده که همهاش عقلگرایی در آن رواج داشته است. نیچه خیلی در این زمینه شاید نقطۀ عطف است. اینها نشان دادند که واقعاً اینگونه نیست، فرهنگ یونانی به اصطلاح نیچه، فرهنگ دیونوزوسی بوده نه آپولونی. یک لایۀ نازکی از فرهنگ یونان آن چیزی است که ما به عنوان فلسفه و بخش علم عقلگرای یونانی میبینیم. یونانیها غرق در خرافه و اسطوره بودند و اصلاً اهمیتی به این چیزها نمیدادند. دین یونانی، همان دین اسطورهای بود. دین یونانی، دینی بود که منجر شد به دینهای خرافیای که در تمام اروپا این دینهای خرافی رواج داشتند. کلیسا با اینها جنگید. شما موضع کلیسا را در مورد طالعبینی ببینید. در قرون اولیه کلاً مخالف است، بعد دیگر کم کم، حالا شاید تحت فشار سلاطین راه را باز میکند بدون اینکه خودش خیلی به ترویج آن بپردازد، آسترونومی را در مقابل آسترولوژی تقویت میکند ولی طالعبینی را کلیسا ممنوع نکرده است.
[۱:۱۵:۰۰]
یکی از آن علوم اکالتیستیای که وجود دارد، طالعبینی است. کیمیاگری هم که ما آن را خوب نمیفهمیم، اصلاً اکالتیسم نبوده است. الان ما میدانیم که کیمیاگری به اندازۀ کافی جنبۀ عقلگرا داشته است، منتها بیشتر شبیه عرفان است تا فلسفه.
برویم سراغ این انقلاب علمی بدون گالیله. آن رکن را کنار بگذارید. یکی از چیزهایی که ما قطعاً به آن میرسیدیم، دقت آکادمیک است؛ چون یکی از مهمترین عوامل رشد علم در اروپا این است که آکادمیها بوجود آمدند و دقت آکادمیک ایجاد شد. الان مطالعۀ تاریخ با شش قرن قبل چه فرقی کرده است؟ هیچ فرقی نکرده به غیر از اینکه به شدت با دقت کار را انجام میدهند. دقت آکادمیک نتیجۀ همان جمعیت بزرگ، دانشگاهها، مجلات، ریویو کردن، نظردادن، نامهنگاری، انتقادکردن؛ این جوی که در اروپا به طور طبیعی بوجود آمد، علومی مانند تاریخ، جغرافیا و هر چیز دیگر، زمینشناسی، همۀ اینها پیشرفت کردند و دقیق شد. این دقتشان از ریاضیات و علم گالیلهای نیامده، نتیجۀ تضارب افکار بود. پیشرفت آناتومی، پیشرفت فیزیولوژی و پیشرفت پزشکی هیچ ربطی به گالیله و نیوتن ندارد؛ ریاضیاتی در آن نیست تا اواخر قرن نوزدهم. و اینها همه جهش داشتند، همۀ علوم جهش داشتند، برای اینکه آن جمعیت، آن سختافزار ایجاد شد، میل به مطالعۀ طبیعت همراه با تجربه و آزمایش ایجاد شد. در واقع شما میتوانید بگویید همۀ اینها بیکنی هستند، گالیلهای نیستند و از دل دین اروپایی درآمدند، حتی شیمی و بخشهای قابل توجهی از فیزیک مانند اُپتیک، اینها مستقل از علم گالیلهای و نیوتنی هستند، بنابراین توهم بزرگی است که من گالیله را پدر خیزش یا انقلاب علمی در اروپا بدانم، پدر خاصی ندارد بلکه یک روال کلیای در اروپا ایجاد شد که ما به چنین وضعیتی رسیدیم.
یک مغالطهای وجود دارد که به زبان لاتین میگویند «پستهاک فالسی» post hoc fallacy؛ «پستهاک» خلاصۀ یک عبارت لاتین است که میگویند که هر چیزی که بعد از یک چیزی اتفاق افتاده باشد را معلول بگیریم. این مانند این است که ماجرای گالیله و کوپرنیک و اینها پیش آمده و بعد دچار یک مغالطهای شدیم که هر چه بعد از گالیله و نیوتن هست، مربوط به کار اینهاست، مطلقاً اینگونه نیست، بالای نود درصد خیزش علمی اروپا از جای دیگری آمده است و به دو شاخۀ دین اروپایی مربوط میشود. من نمیتوانم از این صرفنظر کنم برای اینکه همۀ حرفهایی که من زدم، از لحاظ بررسی عمیق تاریخی جای کار دارد، یعنی الان میشود سؤال کرد که کلیسای کاتولیک چرا اینگونه رفتار کرده است، چرا پروتستانها به چنین عقایدی رسیدند و شما در یک نگاه ژرفتر به تاریخ بسته به اینکه فلسفۀ تاریختان چیست، میتوانید به عوامل اقلیمی یا عوامل اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و چیزهایی برسید که نشان دهید خیلی از این اتفاقهایی که افتاده، معلول زمینههای دیگری در تاریخ است که در اروپا ویژگیهایی بوجود آمد که دینشان اینگونه شد، بعداً این دین بسترسازی علمی کرد یا آن رفورم بوجود آمد. من برای اینکه چنین ایدهای داشته باشید، ممکن است یک نفر بگوید پرآبی اروپا باعث شد که شهرهای بزرگی نزدیک هم بوجود بیاید، اینها بروکراسی پیدا کردند، سواد لازم شد، نامهنگاری بوجود آمد و الی آخر. و کلیسا هم به عنوان متولی فرهنگی رهبری کرد ولی نیازها از جای دیگری آمد، از شهرهای بزرگ پرجمعیت نزدیک به هم. میراث روم باستان میتواند یک کاندید خوبی باشد. کلیسا یک چیزی را از روم باستان به ارث برد و موفق شد که کارهایی انجام دهد. دریانوردی و کشف آمریکا و پدیدۀ استعمار کاندید خیلی خوبی است.
یک تاریخنگاری اخیراً در نیچر یک مقالهای چاپ کرده و به جای پروتستانتیسم، کشف آمریکا را به عنوان رکن دوم اسم برده است، برای اینکه احساسشان این است که آمریکا که کشف شد، روحیۀ مردم اروپا عوض شد و پروتستانتیسم هم زاییدۀ آن حالت خوشبینی، فضا و روحیهای است که در مردم اروپا بوجود آمد. من نمیخواهم بگویم درست است. من میخواهم فقط بگویم تحلیل این سه رکن که داریم میگوییم، به معنی این نیست که اینها زیرساختهای عمیق اقلیمی یا سیاسی-تاریخی دیگری ندارند، بحث تمام نمیشود که انقلاب علمی چگونه در اروپا بوجود آمد. تجارت، کاپیتالیسم، بردهداری که ثروت عمومی بوجود آورد، مردم توانستند بروند سراغ علم. کلیسا توانست مدرسه درست کند، اگر فقیر بودند میخواست چکار کند؟
قبل از اینکه این بحث را تمام کنم، شما این سؤالات را در ذهنتان به این شکل در نظر بگیرید که هر توضیحی برای انقلاب علمی در اروپا میدهید، دنبال این باشید که بگویید که چرا در محیط اسلامی یا در چین انقلاب علمی اتفاق نیفتاده است؟ جوابتان به انقلاب علمی اروپا، باید بتواند اینها را جواب بدهد. آیا آدمی به باهوشی گالیله بین مسلمانان یا چینیها نبود. اصلاً شما میدانید که نظریۀ کوپرنیک قبلاً در کتابهای منجمهای مسلمان هست؟ و چیزی که مجهول این بود که آیا کوپرنیک دیده است یا نه؟ فکر میکنم دارد اجماع بوجود میآید که کوپرنیک دیده است. چرا آن نظریه آنجا انقلاب علمی بوجود نیاورد و اینجا بوجود آورد؟ پس جوابی که میدهید، هر جوابی هر کسی به مسئلۀ انقلاب علمی میدهد باید بتواند جواب بدهد که چرا جای دیگر انقلاب علمی نشده است؟ الان در مورد چین بحثهای جالبی وجود دارد. قرار است در مورد رکن سوم صحبت نکنیم. یک چیزی نوشتم در مورد اینکه آیا توطئهای هست که به این عوامل رکن اول و دوم در خیزش علمی توجه نمیشود؟ به دلیل ضیق وقت، این سؤال را میگذارم خودتان جواب دهید.
حالا چه نتیجهای میگیریم؟ میخواهیم نتیجه بگیریم که علم زاییدۀ دین است، بنابراین با آن تعارض ندارد. من الان به عنوان یک آدم ضد دین، میآیم میگویم خیلی خب، همۀ توضیحات تاریخیای که شما دادید درست، کلیسای کاتولیک و پروتستانتیسم پدر و مادر علم مدرن هستند اما علم مدرن یک فرزندی بود که به بلوغ رسید و به یک جایی رسید که جلوی پدر و مادرش ایستاد. دلیل نمیشود که اگر دین در بوجودآمدن انقلاب علمی و علم مدرن مؤثر بوده، بگوییم که تعارضی وجود ندارد. چه نتیجهای میخواهیم بگیریم؟ اینجا نمیشود نتیجه گرفت که پس علم مدرن مشکلی با دین ندارد. اینگونه فکر کنید، یک مدل خیلی سادۀ فکرکردن این است. کلیسا عقایدی در مورد طبیعت داشت، طبق کتاب مقدس یا الهیات خودشان، در مورد عمر زمین، در مورد طوفان نوح، در مورد آسمانها و زمین و در مورد تاریخ عقایدی داشتند؛ دانش جدید بدون ولایت کلیسا پیش رفت و بعضی از این عقاید را باطل کرد و مشکل پیش آمد. نمونۀ واضح آن در مورد کوپرنیک و محاکمۀ گالیله است. من میخواهم بگویم که اگر همۀ این حرفهایی زدم را بپذیرید، مسئلهای را حل نکردید به غیر از اینکه بگوییم که انقلاب علمی اصلاً اساساً ریشۀ ایتئیستی داشته است. این را حل کردیم ولی اینکه انقلاب علمی منجر به علمی شده که تعارض ایجاد کرده، از بین نمیرود. یکی از تعارضها میتواند همین باشد که الان گفتم. نتایج باب میل کلیسا و حتی پروتستانتیسم هم نبوده است. اگر گالیله را کلیسای کاتولیک مورد تعقیب قرار داده، کالوینیستهای پروتستان هم کپلر را مورد تعقیب قرار دادند، بنابراین هر دو شعبۀ دین در مسئلۀ نظریۀ کوپرنیک مشکلاتی ایجاد کردند.
۴- ماجرای گالیله
من ماجرای گالیله را به عنوان ماجرای اصلی تعارض علم و دین در تاریخ انتخاب کردم که در مورد آن یک ساعت صحبت کنم. سعی میکنم سریع بگویم ولی واقعاً آنقدر ماجرای گالیله جالب است و آنقدر توهم اطرافش وجود دارد به عنوان یک مسئلۀ تاریخی، که مطالعهکردن و تحقیقکردن در مورد آن خیلی جالب و لذتبخش است، اگر کسی به تاریخ علم علاقمند است. من موقتاً خواهش میکنم که کلاً مسئلۀ علم و دین را از ذهنتان پاک کنید، ببینید این ماجرای گالیله چه بوده است. یعنی فقط خیلی خونسرد به یک مسئلۀ تاریخی نگاه کنیم.
نکتۀ اول در مورد ماجرای گالیله این است که شاید پرفرکانسترین صحنۀ تاریخ علم، این صحنۀ دادگاه گالیله است که کلیسا گالیله را مجبور میکند که نظر خودش را در مورد اینکه زمین حرکت میکند انکار کند که خیلی جالب است و صحنۀ جالبی است. تعداد کتابهایی که در مورد گالیله نوشته شده، تعداد نقاشیهایی که از گالیله و دادگاه گالیله کشیده شده، صدها کتاب، صدها نقاشی، تعداد قابل توجهی فیلم، تعداد خیلی زیادی نمایشنامه، حتی انیمیشن، کتابهای کودکان، چیزهایی است که به ماجرای گالیله و مخصوصاً ماجرای درگیری گالیله و کلیسا پرداخته اند. فکر نمیکنم صحنهای در تاریخ علم باشد که اینقدر روی آن کار شده باشد. و نود و نه درصد آن هم به غیر از یک سری کتابهای آکادمیک دهههای اخیر، کلاً ماجرا را طور دیگری تعریف میکنند و به نتیجۀ دیگری میرسند.
چیزهایی که ما میدانیم. الان آکادمیسینهایی که تاریخ علم کار میکنند، میگویند که در مورد ماجرای گالیله، ما دقیقاً میدانیم چه اتفاقی افتاده ولی هنوز توافق که چرا این اتفاق افتاده وجود ندارد؛ یعنی تئوریهایی وجود دارد که چه شد که کار به اینجا رسید؛ ابهامهایی وجود دارد. من در واقع کاری که در این جلسه میخواهم بکنم این است که با اجازۀ کسانی که تاریخ علم کار میکنند، میخواهم یک ایدۀ فکر میکنم جدید در مورد ماجرای گالیله بدهم. جدید چیز خیلی عجیب و غریبی نیست ولی فکر میکنم که اگر کسی نگفته باشد، اینگونه نگاه نکرده باشد، بالاخره ایدۀ خوبی است. لااقل خودم ندیدم، برای خودم جدید است، حالا ممکن است در بین شما افرادی باشند که عیناً همین حرفها را از کسی دیگر شنیده باشند.
ماجرای گالیله این است که در سال ۱۶۳۳ که گالیله هفتاد سالش بوده، دادگاه تفتیش عقاید احضارش میکند و مجبورش میکنند که نظریۀ کوپرنیک را که به آن اعتقاد داشته انکار کند و او را به زانو درمیآورند که بگوید که زمین حرکت نمیکند و این افسانۀ معروف که وقتی که داشت بلند میشد، زیر لب گفت که: ولی هنوز دارد حرکت میکند و نتیجۀ دادگاه هم این بود که او را زندانی نکردند ولی تا آخر عمر در حصر خانگی قرار گرفت، اجازۀ تماس با کسی نداشت به غیر از نزدیکان و حتی سر اینکه مریض شده بود، دکتر بتواند او را ببیند یا نه، در این حد شدت عمل به خرج دادند و اجازه ندادند در مکانهای مقدس دفن شود. اگر الان میبینید در مکان مقدسی دفن شده، برای اینکه حدود صد و خردهای سال بعد نبش قبر کردند و او را بردند به مکان مقدس و دفن کردند. این ماجرای گالیله است که با توجه به اینکه دانشمند بزرگی بوده، تبدیل شده به نماد مقابلۀ دین با علم. اگر نمیدانید این را بدانید که صد سال تقریباً طول کشید که کتاب اصلی، آن کتاب توقیفشدۀ گالیله دربارۀ نظریۀ کوپرنیک آزاد شد، بعد از نظریۀ نیوتن که مسئلۀ نظریۀ کوپرنیک تصویب شد.
[۱:۳۰:۰۰]
ژان پل دوم، پاپ نازنین چند دهه قبل، رسماً یک اعلامیۀ عذرخواهی از طرف کلیسا در مورد این ماجرا بعد از نزدیک به چهارصد سال که بعضیها با تمسخر به آن نگاه کردند، انتشار داد؛ رسماً کلیسای کاتولیک عذرخواهی کرد. دو سؤال هست: اینکه چه گذشته که میگویم کاملاً با جزئیات میدانیم چه گذشته است ولی اینکه چرا اینطور شده، احتیاج به تئوریپردازی دارد.
روایت مشهور این است که گالیله یک دانش جدید غیرارسطویی را داشت بنیانگذاری میکرد و هیئت بطلمیوسی با کتاب مقدس سازگار بود، هیئت کوپرنیکی سازگار نبود، به شدت گالیله از آن پشتیبانی کرد و چون مخالف کتاب مقدس بود، به عنوان اینکه مشکوک به ارتداد هست، او را گرفتند و محاکمه کردند و در حکمش هم همین آمده که گالیله مشکوک به ارتداد است و باید توبه کند. در ۱۶۱۶ نظریۀ کوپرنیک ممنوع شده بود، دادگاه ۱۶۳۳ هست، برای اینکه شانزده سال بعد از ممنوعیت، گالیله یک کتابی در تأیید نظریۀ کوپرنیک منتشر کرد. در حکمی که دربارۀ ممنوعیت خورشیدمرکزی آمده، این عبارت وجود دارد که نظریۀ کوپرنیک foolish and absurd in philosophy از نظر فلسفی، احمقانه و بیمعناست، and formally heretical و رسماً حالت ارتداد در آن است، به دلیل اینکه با کتاب مقدس سازگار نیست. من این روایت مشهور را دیگر نمیخوانم، این عبارتهایی که این روایت را نقل میکنند. از نظر آکادمیک ما میدانیم که مطلقاً این روایت مشهور درست نیست و ماجرا اینگونه که میگویند اتفاق نیفتاده است. در واقع جرم گالیله نه دانش جدید است، نه مخالفت با ارسطو است، نه حتی ضدیت با کتاب مقدس است، بلکه یک ماجرای پیچیدهای است. بعضی از آکامیسینها میگویند که اصلاً ماجرا، حالا یک نظریه این است که به شدت حالت توطئه بر علیه خود گالیله داشته و اینها همه بهانه بوده است؛ من مخالفم، در عین حالی که شواهد خوبی دارند ولی سعی میکنم بگویم که راه بهتری برای حل مسئله است.
چرا این اتفاق افتاده، شما دو سؤال دارید، یکی اینکه سال ۱۶۳۳ چرا گالیله را خواستند و محکوم کردند، این جوابدادنش خیلی راحت است. مسئلۀ سخت این است که آن اعلامیۀ ۱۶۱۶ را چرا کلیسا منتشر کرده در مخالفت با نظریۀ کوپرنیک؟ اگر نظریۀ کوپرنیک heretical است، چرا هفتاد و خردهای سال بعد از اینکه بوجود آمده، در ۱۶۱۶ است که ممنوع میشود؟ این قسمت سخت ماجرا است.
من یک سالشمار مفصل نوشتم، حیفم میآید نگویم و اجازه بدهید که سعی کنم این سالشمار را که آیتمهایش یک خرده زیاد است را بگویم. دربارۀ زندگی گالیله خیلی چیزها را ممکن است ندانید. گالیله آدم بسیار باارزش و دانشمند بسیار بزرگی است. بعضی از فعالیتهای علمیاش که ربطی به این ماجرا ندارد هم خودش در واقع میتواند جالب باشد. ۱۵۶۴ به دنیا آمد، ۱۵۷۹ در دیر سانتاماریا مشغول به تحصیل شد. اینکه وارد اوردر روحانی شود یا نه، شک داشت، نهایتاً برگشت و رفت به دانشگاه پیزا، لیبرال آرت خواند. پدرش آرزو داشت که او پزشک شود ولی بعد از چهار سال بدون اینکه اخذ درجه کند، به فلورانس برگشت؛ ولی این به معنی این نبود که چیزی یاد نگرفت. ۱۵۸۶ یک سری آزمایشات در مورد فیزیک سیالات سبک ارشمیدس انجام داد. من یک چیزی نوشتم که حالا شاید بیربط به نظر برسد، فقط چون جالب است، در ۱۵۸۸ در سن بیست و چهار سالگی دو سخنرانی در آکادمی فلورانس دربارۀ ابعاد جهنم از لحاظ ریاضی در کمدیالهی دانته انجام داده است. من میخواهم فضای ذهنی گالیله و آن دوران را ببینید که چگونه است. در پیزا شروع کرد به تدریس ریاضی و نهایتاً ۱۵۹۲، هفت سال بعد از اینکه از دانشگاه پیزا آمد، کرسی ریاضی در پادوا گرفت. پادوا دانشگاه بسیار خوبی در آن زمان بود. و تا ۱۶۱۰، یعنی هجده سال در آنجا استاد ریاضی پادوا بود، هندسه و ستارهشناسی درس میداد. ۱۵۹۵ برای اولین بار یک توضیحی براساس حرکات زمین برای جزر و مد پیدا کرد که بعداً این در کارهای بعدی که انجام میدهد، نقش بازی میکند. ۱۶۰۲ کارهایی روی پاندول انجام داد. ۱۶۰۴ آزمایشهای معروفش در مورد سطح شیبدار را انجام داد. 10 اکتبر ۱۶۰۴ سوپرنوای کپلر در پادوا دیده شد و 24 دسامبر خود گالیله دید و ۱۶۰۵ سال بعد از آن، سه سخنرانی که بعداً چاپ شد دربارۀ سوپرنوا انجام داد. سوپرنوا یک ستارهای که در پایان عمرش منفجر میشود، نور زیادی میدهد، این را در سال ۱۶۰۴، در آسمان اروپا همه جا دیدند. یکی معروفترین سوپرنواهای تاریخ است که ثبت شده است. سال ۱۶۰۵ سه سخنرانی کرده که در این سخنرانیها وجود سوپرنوا در ورای کرۀ ماه را به عنوان اینکه نشان میدهد که آسمانها، هِونز(heavens) تغییر پذیر است، برخلاف نظر ارسطویی در این سخنرانیهایش میگوید. دانشگاه پادوا، یک مکتب پادوا در آن است، طبق چیزی که من در کتابهای کاسیرر دیدم. نمیدانم این اصطلاح مکتب پادوا چقدر جاافتاده است، اصولاً ارشمیدسی و اگر نگوییم ضد ارسطویی، غیر ارسطویی هستند. این توهم که همه ارسطوییاند، اشتباه است. گالیله از اول عمرش کلاً ارشمیدسی است و غیر ارسطویی و حتی ضدیت هم با ارسطو دارد. بعد ترموسکوپ ساخت. یک چیز جالب این است که یکی از اولین شکایتهای کپیرایت دنیا را بر علیه یک نفر انجام داد که از کارش کپی کرده بود و طرف از دانشگاه اخراج شد. من نمیدانم نفر اول بوده یا نه.
اصل ماجرا از اینجا شروع میشود؛ ۱۶۰۸ لیپرشی اختراع تلسکوپ را اعلام کرد، یک سال بعد از آن گالیله اولین تلسکوپ خودش را ساخت با بزرگنمایی سه برابر، بعد این را به ۹.۸ برابر رسید و چیزهایی دید. این ۱۶۰۹ سال مهم زندگی گالیله است. ماه را با جزئیات دید و متوجه شد که ماه یک جسم بلوری، آنطوری که ارسطو میگوید نیست بلکه کوه دارد. در ۱۶۱۰ قمرهای مشتری را دید در ژانویه. در مارچ اولین چاپ کتاب پیامآور ستارگانش که همین مشاهدات سماوی خودش را نوشت، بسیار معروف شد که سال bestseller ۱۶۱۰ در ایتالیا است، خیلی نکتۀ عجیبی است. نمیدانم از بایبل که حتماً بیشتر فروش نرفته ولی رسماً میگویند bestseller بوده است. اینکه یک کتاب علمی اینقدر پرفروش شده، جالب است. کپلر مشاهدات گالیله را در همان سال تأیید کرد. این را از این جهت نوشتم تأکید کنم ببینید در چه حد ارتباط علمی وجود داد؛ کپلر در پراگ است، این اینجا یک کتابی در مارچ چاپ کرد، در آوریل کپلر تأییدیه داد که چیزهای که مشاهده کردند درست است. در ماه ژوئن اولین کتاب بر علیه گالیله منتشر شد که اصولاً مشاهدات گالیله با تلسکوپ را زیر سؤال برد که این ممکن است برای شما عجیب باشد ولی نمیدانستند که لزوماً با تلسکوپ چیزهای درستی میبینند یا نه. تعجب نکنید، بعداً یک اشارهای به این میکنم. کرسی ریاضیدان اعظم پیزا را به او دادند. از پادوا دوباره رفت پیزا که همانجایی که درس خوانده بود و خیلی موفق نبود. مشاهدات زحل، تأیید اقمار مشتری توسط کپلر و از همه مهمتر دسامبر سال ۱۶۱۰ فازهای زهره را مشاهده کرد که زهره هم مثل ماه هلال و بدر و اینها دارد. لکههای خورشیدی را دیگران مشاهده کردند، گالیله هم دید. ۱۶۱۱ سال موفقیتهاست. برعلیه او کتاب مینویسند ولی در ماه مارس به روم میرود، از او به عنوان یک دانشمند بزرگ بسیار تجلیل میشود، ضیافتهایی برایش ترتیب میدهند و با پاپ ملاقات میکند. ژزوئیتها که آنجا ستارهشناسهای اصلی آنها هستند کشفیاتش را تأیید میکنند و یک چیزی که الان ممکن است مهم نباشد، بعداً مهم میشود، این است که در ماه آگوست درگیر یک مجادلهای دربارۀ اجسام شناور میشود و در ماه اکتبر همان سال دوباره این مجادله تکرار میشود و باربرینیها که یکی از خانوادههای متنفذ ایتالیا هستند و بسیار این آقای باربرینی به گالیله علاقمند است، از گالیله صراحتاً اینجا حمایت میکند. بعداً این مهمبودنش معلوم میشود. من بعضی چیزها را با عرض معذرت نمیگویم ولی فکر میکنم پاورپوینت در اختیارتان قرار میگیرد، منبع آن را هم به شما میتوانم بگویم که کجا میتوانید برید بیشتر مطالعه کنید. چون این تایملاین یک جایی هست، در یک دانشگاهی گالیله و پراجکت تعریف کردند که یک تایملاین درست کردند. من هر چه برداشتم از آن تایملاین برداشتم. بعد از آن، ۱۶۱۳ نامهای مینویسد، نامههایی به شاگردش کاستللی دربارۀ رابطۀ علم با کتاب مقدس مینویسد، اینها بعداً دردسرساز میشوند. سال ۱۶۱۴ یک واعظی به نام کاچینی از فرقۀ دومینیکنها برای اولین بار بر علیه گالیله رسماً در مراسم مذهبی سخنرانی میکند و میگوید که اعتقادات گالیله کفرآمیز هست و ارتداد است، به دلیل همین که میگوید زمین حرکت میکند و خورشید ثابت است و از این حرفها. اگر اشتباه نکنم دسامبر سخنرانی انجام شده، ژانویه، نزدیک یک ماه بعد، رئیس وعاظ فرقۀ دومینیکن رسماً از گالیله کتباً عذرخواهی میکند برای این وعظی که آقای کاچینی کرده است و این عبارت در آن نامه که الان موجود است وجود دارد که کاچینی باید پاسخگوی همۀ حماقتهایش باشد. اینقدر جو در 1615 به نفع گالیله است و اگر کسی نظریۀ کوپرنیک را ارتداد بداند، محکوم به حماقت میشود به وسیلۀ اولیاء کلیسا. این سؤال دشوار این است یک سال بعد کلیسا نظریۀ کوپرنیک را در یک اعلامیهای به عنوان ارتداد رسماً اعلام میکند. اینکه چه اتفاقی افتاده که حرف این واعظ به کلیسا چیزی فهمانده، قطعاً اینگونه نیست.
در فوریۀ سال ۱۶۱۵ رسماً بر علیه گالیله به تفتیش عقاید نامه مینویسند و تابستان همان سال گالیله یک نامهای به دوشز کریستینا مینویسد که این هم باز دردسرساز میشود، برای اینکه در این نامه بحثهای الهی، بحثهای مربوط به کتاب مقدس است که دوستان گالیله بارها به او گفته بودند که ستارهشناسیات را بکن ولی وارد بحث دربارۀ کتاب مقدس نشو. این نامه قطعاً مشکلساز بوده و در آن حرفهایی گالیله زده که به دلایلی با عقاید کلیسا سازگار نبوده است به نظرم. در دسامبر به رم میرود و اعلامیۀ ۱۶۱۶ با همان عبارتی که نظریۀ کوپرنیک احمقانه و بیمعنا و رسماً ارتداد است صادر میشود و رسماً به همه میگویند که حق ندارید دیگر دربارۀ نظریۀ کوپرنیک، مگر به عنوان یک ابزار محاسباتی و یک نظریه چیزی بگویید. اینکه بگویید واقعاً زمین دارد دور خورشید میچرخد، رسماً به عنوان ارتداد ممنوع شد. این سؤال که چرا اینگونه شد، از نظر من سؤال اصلی ماجرای گالیله است، همه هم توافق داشته باشند که اینجا خیلی مبهم است که چطور یک دفعه به طور ناگهانی چنین اظهارنظر شدیدالحنی انجام شده است.
[۱:۴۵:۰۰]
با پاپ ملاقات میکند، از بلارمینه، دانشمند و روحانی بزرگ آن زمان نامۀ برائت میگیرد که یک بار تفتیش عقاید نخواهد، چون هر کاری کرده بود قبل از این اعلامیه بود. یک چیز وحشتناک این است که در این فاصله، وقتی که این اعلامیه صادر میشود، مخالفین گالیله، ستارهشناسان مخالف بر علیه کوپرنیک به نفع نظریۀ بطلمیوس مطلب مینویسند منتشر میکنند و گالیله نمیتواند جوابشان را بدهد. باور کنید به نظر من این به گالیله بیشتر سخت گذشته تا محاکمهشدن در دادگاهی که به ارتداد محکومش کردند؛ اینکه رقیبش دیروز حرف میزد و او جواب میداد، هنوز دارد حرف میزند و گالیله باید ساکت باشد.
سال ۱۶۱۸ سه ستارۀ دنبالهدار میآیند، ژانویۀ سال ۱۶۱۹ پادشاه اتریش از گالیله رسماً درخواست اظهار نظر میکند. خیلیها نظر گالیله را میخواهند، گالیله اظهارنظر نمیکند تا اینکه لئوپولد هم حتی نامه مینویسد، از او در خواست میکند. من این نوشتم برای اینکه متوجه باشید که گالیله به چه حدی از شهرت در اروپا رسیده که وقتی یک پدیدهای در آسمان ظاهر میشود، گالیله باید نظر خودش را بدهد، همانطوری که کپلر باید نظر خودش را بدهد. کتاب کپلر از توقیف ۱۶۲۰ درآمد با یک اصلاحاتی. آگوست ۱۶۲۰ آقای باربرینی شعری در ستایش گالیله بر کشفیاتش برای گالیله میفرستد. چرا مهم است؟ چون این باربرینی همان کسی است که دو سال بعد پاپ میشود و دوست صمیمی و حامی گالیله کسی است که در زمان محاکمۀ گالیله پاپ است و این خیلی چیز جالبی است. گالیله دقیقاً به دلیل اینکه او پاپ میشود، میرود با او ملاقات میکند و از او میخواهد که اجازه بدهد که دوباره کتابی منتشر کند.
من خیلی چیزها را اینجا رد میکنم مانند اختراع میکروسکوپ. یک شکایتی از کتاب جدید گالیله به دادگاه تفتیش عقاید میرود که رد میشود؛ قطعاً پاپ از او حمایت کرده است. و شکایت بیخودی بوده است ولی از این نظر مهم است که میبینید که به هر دلیلی، این دفعه از اتمیسم کتاب سنجشگر او به تفتیش عقاید شکایت کردند. اینکه مخالفینی دارد که مرتب دارند سعی میکنند بر علیه او کاری بکنند واقعیت دارد و همین شکایت نشان میدهد که اینگونه هست. و نهایتاً اجازۀ چاپ مشروط برای کتاب دیالوگ خودش را میگیرد؛ دیالوگ همان کتابی است که در آن بعد از شانزده سال که از آن حکم گذشته، از نظریۀ کوپرنیک دفاع میکند و برای دادگاه میخواند و محکوم میشود به اینکه برخلاف حکم کلیسا دفاع کرده و همین احکامی که گفتم در موردش صادر میشود. ولی کتاب با مجوز چاپ شده است.
جواب پرسش ساده که چرا او را خواستند و محکوم کردند این است که گالیله به پاپ رسماً گفت که در کتابی که دارم مینویسم قصد دفاع از نظریۀ کوپرنیک ندارم و این یک دیالوگی است. نظر همه را میگویم. پاپ که مخالف نظریۀ کوپرنیک بود، آقای باربرینی، از گالیله درخواست کرد که نظرات مخالف خود پاپ در مورد دیدگاه کوپرنیک در کتاب گنجانده شود و گالیله قبول کرد. کاری که گالیله در این کتاب کرده، کار بسیار بسیار خطرناکی است، برای اینکه یک شخصیتی به اسم سیمپلیسیو ساخته که به معنای سادهلوح، که این است که از بطلمیوس دفاع میکند و حرفهای پاپ از زبان این آدم شنیده میشود و به طور مداوم در تمام کتاب، او دست پایین را دارد و آن دو نفر دیگر که یکی از آنها با بلاغت از کوپرنیک دارد دفاع میکند در واقع خود گالیله است، حرفهای او را به تمسخر میگیرند. تنها کاری که گالیله کرده، شاید تفتیش عقاید و پاپ را بیش از اندازه ساده فرض کرده است، این است که پایان کتاب را طوری ترتیب داده که انگار سیمپلیسیو برنده میشود.
کتاب اجازۀ چاپ گرفت، منتشر شد و همه متوجه شدند که یک کلکی در کار است. هر کسی این کتاب را بخواند، دفاع از نظریۀ کوپرنیک را میبیند و رویش این اثر میگذارد ولی ظاهرش این است که کار دیگری کرده است. جملههای پاپ را تقریباً کپی-پیست کرده است. یکی دو جمله از پاپ، عیناً از دهان سیمپلیسیو گفته شده و پاسخ داده شده، بنابراین گالیله در واقع در دادگاه ۱۶۳۳ متهم به فریب پاپ و فریب دستگاه تفتیش عقاید است و اینکه عقیدۀ خودش را پنهان کرده و تمام مدت در متن دادگاه دارند از او همین اعتراف را میگیرند که اعتراف کن که میخواستی از کوپرنیک دفاع کنی. و هر کسی این کتاب را بخواند میفهمد که واقعاً همینگونه بوده است. ارتداد لزوماً یک عقیدۀ دینی غلط نیست، مخالفت با پاپ و کلیسا ارتداد است، بنابراین همین که یک اعلامیهای وجود دارد و این تخطی کرده کافی است. در عین حالی که یک چیزی که در دادگاه مطرح است این است که پاپ اطلاع نداشته که گالیله قبلاً یک تعهد کتبی در مورد اینکه چنین کاری نکند، ۱۶۱۶ به بلارمینه داده بود و این در دادگاه تفتیش عقاید برایش دردسر شد، برای اینکه با امضایش این را ارائه کرد. پس معلوم است که گالیله چکار کرد و چرا محکوم شد. من برای اینکه حسش را بگیرید، یک ماجرای سیاسی در ایران سال ۸۸ اتفاق افتاد، آقای منتظری که فوت کرد، آقای خامنهای یک اطلاعیۀ تسلیت داد و در آن این عبارت بود که در اواخر عمر حیات مبارک امام امتحانی پیش آمد و از خدا میخواهم که با مغفرت، ابتلائات دنیوی را کفارۀ آن قرار دهد. اشاره کرد به اینکه بالاخره آقای منتظری در اواخر عمر امام کارهایی کرده که مورد غضب قرار گرفته است. این اطلاعیه را آقای محسن رضایی تقریباً کپی-پیست کرد و آن جمله را حذف کرد. خب این خیلی سروصدا کرد برای اینکه معلوم است که این یعنی چه دیگر؛ یعنی دارد به رهبر انقلاب میگوید که تو چرا در پیام تسلیتت این را گفتی. فکر میکنم مثال خوبی است برای اینکه بفهمید گالیله چکار کرده است. در دورانی که پاپ بسیار مقتدر است و گالیله هم فرماندۀ سپاه نیست، یک آدم معمولی است. یعنی خیلی واضح بود که بالاخره کلیسا یک عکسالعملی نشان میدهد.
پرسش سخت را جواب بدهیم. تئوریهای مختلف وجود دارد، یکی اینکه اصولاً کلیسا بالاخره با علم درگیر میشد. این تئوریها یک خرده قدیمی است. اصل تئوریها یکی این است که حساسیت روی متن کتاب مقدس بوده است. یک تئوری منسوخ که الان شواهدی نشان دادم ولی میخواهم در موردش صحبت میکنم این است که گالیله با علم ارسطویی داشت مخالفت میکرد. تعارض با الهیات مسیحی بوده. در الهیات مسیحی، مسیح خداست، به زمین آمد. مرکزیت زمین در عالم، اینکه بقیه دورش بچرخند برایشان مهم بوده و بنابراین با الهیاتشان نه با کتاب مقدس لزوماً تعارض داشت. یک تئوری وجود دارد که کسانی که میخواهند کار کلیسا را توجیه کنند این است که مانند کشف آمریکا، جنگ مذاهب، اینها در آن زمان در جریان بوده، روح مردم کاتولیک در تلاطم بوده مثل اینکه هر روز یک خبر جدیدی، یک اتفاقی که ممکن است شکبرانگیز باشد برایشان میافتاد و کلیسا ترسید از اینکه این نظریۀ کوپرنیک هم همین تأثیر را بگذارد و نه اینکه واقعاً مخالف باشد ولی موقتاً سعی کرد که این را از اذهان دور کند و کسی در موردش حرف نزند. من در مورد این بحث نمیکنم، با اینکه کسانی که این حرف را زدند، آدمهای نسبتاً مهمی هستند ولی شواهد کافی ندارم. تئوری توطئه هم هست که نسبتاً هم قوی است. یعنی کلی شواهد وجود دارد که یک گروهی به اسم لیگا بوجود آمده است. اینها در واقع معلمها و استادهای آسترونومی هستند که اگر کوپرنیکی به نتیجه برسد، کل دانش و علم و کلاسشان تعطیل میشود و یکطوری ضد گالیله هستند. گالیله به آنها توهینها و تمسخرهایی داشته که با گالیله مخالف شدند و از این حرفها. من در مورد تئوری توطئه زیاد صحبت نمیکنم برای اینکه فکر میکنم ضعف تئوری این است که کلیسا بازیچۀ دست چهار معلم یا واعظ و اینها نمیشده است در آن دوران، شاید در هیچ دورانی. به راحتی نمیشود این را گفت که اینها توانستند بر اثر توطئههایی چنین حکم عجیبی از کلیسا بگیرند.
من نکاتی که در مورد ضد ارسطوبودن گالیله نوشتم، این است که اولاً اگر کسی ضد ارسطو است، بیکن است که رسماً ارغنون نو مینویسد و با کل دانش ارسطو در مورد طبیعت مخالفت میکند و خیلیهای دیگر هم هستند. دهها مورد رد نظرات ارسطو در قرون وسطی وجود داشته و هیچ عکسالعملی ایجاد نشده است. مکتب پادوا اصولاً ارشمیدسی است. مشاهدۀ ماه و چیزی که در مورد سوپرنوا میگوید ارسطو را رد میکند. نکتۀ بعد این است که کوپرنیک ضد ارسطو نیست، ضد بطلمیوس است. خود بطلمیوس چقدر ارسطویی است. در بطلمیوس زمین مرکز عالم نیست، یک نقطۀ فرضیای در نزدیکی زمینمرکزی است. موارد زیادی وجود دارد که میتواند یک نفر بگوید بطلمیوس، مدارها اپیسایکل دارد و این اپیسایکلها آن حالت دایرهبودن مداراتی که ارسطو دوست داشت آنگونه فکر کند را از بین برده بود. بنابراین ارسطو آن تقدسی که بعضیها فکر میکنند نداشته است و خود گالیله موارد دیگری ضد ارسطو حرف زده و کسی به او ایراد نگرفته است. مشکل با نظریۀ کوپرنیک است. نظریۀ کوپرنیک چقدر ضد کتاب مقدس است؟ عبارتهایی در کتاب مقدس است که صراحتاً یا تلویحاً حرف از ثبات زمین و حرکت خورشید و اینها میزنند.
یک نامهای وجود دارد از بلارمینه که آدم بسیار مهمی در آن دوران است؛ نوشته است که نظریۀ کوپرنیک با بخشهایی از کتاب مقدس سازگار نیست اما اگر ثابت شود که درست است، آن قسمتهای کتاب مقدس را باید به عنوان زبان عامیانه تعبیر کنیم. یعنی همانطوری که ما میگوییم خورشید از شرق طلوع میکند، در غرب غروب میکند، منظورمان این نیست که خورشید دارد حرکت میکند، زمین ثابت است، بگوییم که کتاب مقدس به همان زبان مردم حرف زده و خیلی جنبۀ علمی به آن ندهیم؛ این قبل از ۱۶۱۶ است، نشان میدهد که آنقدرها هم مسئلۀ کتاب مقدس برایشان حالت اینکه اصلاً هیچ راهی نداشته باشد و واقعاً ارتداد باشد نداشته است، کما اینکه وقتی نیوتن نظریه را پیش برد، کلیسا هیچ مشکلی با نظریۀ کوپرنیک به نظر میآمد که نداشت؛ یعنی کتاب مقدس را هم به راحتی مسئلهاش را حل کردند. فراموش نکنید که کلیسا نسبت به کتاب مقدس راحتتر برخورد میکند تا پروتستانها. اصلاً کلیسا متولی تفسیر کتاب مقدس است. پاپ اختیار دارد صراحتاً یک چیزی که در کتاب مقدس آمده را نقض کند. درک کلیسا از کتاب مقدس، مقدس است و پروتستانها بیشتر مشکل دارند برای اینکه اصل را کتاب میگذارند. بنابراین ضدیت با کتاب مقدس هم آنقدر نباید جدی گرفت شود.
گالیله ۱۶۱۲ استفتائی کرده، سؤالی پرسیده از کاردینال کارلو کُنتی که جواب کارلو کنتی موجود است. کارلو کنتی در جواب گالیله نوشت که حداقل دو مورد در نظریات ارسطو، یکی تغییرناپذیری آسمانها و یکی ازلیت جهان، صراحتاً خلاف کتاب مقدس است. در مورد کوپرنیک گفت که میتوانیم بگوییم که به زبان مردم سخن گفته و تعارضی ندارد اما باید احتیاط کرد. میخواهم بگویم این نظریات علمی وجود داشته، نظریۀ ارسطو وجود داشته، خلاف کتاب مقدس بوده، چندان کسی گیر نمیداده که نظریۀ ارسطو را کلاً از بین ببریم.
[۲:۰۰:۰۰]
من میخواهم بگویم آن فضایی که بعضیها فکر میکنند در مورد کتاب مقدس نیست اما این را به عنوان پرانتز بگویم که تأکید پروتستانها روی کتاب مقدس، پروتستانتیسم ۱۵۰۰، در زمانی که کوپرنیک نظریهاش را میدهد پروتستانتیسم شروع شده و هنوز خیلی اوج نگرفته است و چیزی که ما در پروتستانتیسم میبینیم تأکید روی الفاظ کتاب مقدس است و محکومکردن کلیسای کاتولیک که شما به کتاب اهمیت نمیدهید. بعضیها معتقدند که کلیسا در این دوره برای اینکه جلوی حرفهای پروتستانها را بگیرد، روی کتاب حساس شده، بنابراین اوضاع یک خرده با سابق فرق کرده و میگویند که مسئلۀ تفسیر لفظی کتاب مقدس واقعاً برایشان اهمیت پیدا کرده است. اینکه کوپرنیک ضد الهیات مسیحی است، من حرفهای جالب در موردش دارم ولی چون خیلی این مسئله مطرح نیست فکر میکنم آن را رد کنم بروم با کمال تأسف. در واقع شما میتوانید به راحتی بگویید که از لحاظ الهیات مسیحی، از لحاظ عرفانی نوعی نگاه به خورشید و زمین پیدا کنید که بگویید که خورشید نماد عقل، لوگوس و مسیح است، بنابراین گرداندن به دور خورشید مشکلی ندارد و کپلر صراحتاً چنین نظریهای را ابراز کرده. راهحل الهیاتی برای خورشیدمرکزی وجود داشت، چون میشود مسیح را با خود خورشید به عنوان لوگوس و منشأ آگاهی و نور که مسیح نور جهان است، مسیح در واقع معادل با لوگوس و عقل است میشد یکی دانست ولی نظریۀ الهیاتی جدید بسیار زیبا ساخت. مانعی وجود نداشته و چون کلیسا هم تأکید نکرده، من از این میگذرم.
تئوری توطئه را هم که توضیح دادم. من میخواهم سعی کنم بگویم اصل ماجرا چیست. اصل ماجرا این است که ما سالهاست از آن دوران، در واقع یک hindsight bias شدید نسبت به این ماجرا وجود دارد. همه فکر میکنند که گالیله از نظر علمی دست بالا داشت و حرف علمی داشت میزد و کلیسا مقابلش ایستاد. این صد درصد غلط است. یکی از دو نکتۀ اصلی ماجرا اینجاست. مطلقاً نظریۀ کوپرنیک تا زمان گالیله شاهد قابل توجهی ندارد، بلکه همۀ شواهد برعلیه آن هستند. این چیزی است که الان برای ما روشن است، یعنی کسانی که تاریخ علم کار میکنند با دقت این چیزها را توضیح دادهاند و کسی شکی در این ندارد. چیزهایی که ما نمیدانیم این است که هنوز تلسکوپ کامل جا نیفتاده و چون با برخی از مشاهداتی که با چشم انجام شده بود، اختلافاتی داشته، یک عده اصلاً کلاً به مشاهدات تلسکوپی شک دارند. من میخواهم بگویم آیا شواهد تجربی گالیله به نفع کوپرنیک بوده یا نه. نظریۀ گالیله در مورد جزر و مد کاملاً غلط بود که فکر میکرد که یک اثباتی برای حرکت زمین دارد. قمرهای مشتری اینکه چیزهایی دور مشتری میگردند، ثابت نمیکرد که زمین حرکت می کند. اینکه ماه دور زمین است، آن هم قمر دارد، پس ما مثل همدیگر هستیم، این استدلال قابل قبولی نبود که ما بگوییم که قمرهای مشتری را مشاهده کردیم یعنی اینکه زمین همراه با قمرش و مشتری همراه با قمرهایش دور خورشید میگردند. قمرهای مشتری هم میتوانست بیربط حساب شود. فازهای زهره تنها دلیل جالب گالیله بود که آن هم با نظریۀ براهه که یک نظریۀ بینابینی بطلمیوس و کوپرنیک است کاملاً سازگار است. نظریۀ براهه این بود که زمین ثابت است، کرّات به دور خورشید میگردند و کل سیستم دور زمین میچرخند. هر مشاهدهای که وجود داشت با براهه سازگار بود. شما این را معمولاً نمیشنوید. شواهد تجربی بر علیه گالیله وجود داشت. اگر زمین حرکت میکرد، باید موقعیت ستارهها یک انحرافی پیدا میکرد که مشاهده نمیشد؛ گالیله اینگونه توجیه میکرد و طرفدارهای نظریۀ کوپرنیک که ستارهها آنقدر دور هستند که ما نمیتوانیم این را فعلاً تشخیص دهیم. بعداً معلوم شد که حرفشان درست است، هیچکس این حرف را در آن زمان قبول نمیکرد که نمیتوانیم یک چیزی را ببینیم، تصور کنیم که اینها هزاران هزار بار دورتر از خورشید به ما هستند، چنین تصوری عجیب بود و قابل قبول نبود. چیزی که شما نمیدانید این است که به شدت نظریۀ کوپرنیک در آن ابتدا مشکلات محاسباتی داشت. محاسبات بطلمیوس دقیقتر درمیآمد؛ برای اینکه هنوز نظریۀ کوپرنیک مشکل داشت، در حال تکوین بود. در مجموع از نظر شواهد تجربی و قدرت محاسبه، نظریۀ براهه است؛ نظریۀ بینابینی است که همه چیز به نفعش است. و گالیله اصلاً در مورد این براهه حرف نمیزد، فقط یکطوری دو قطبی کوپرنیک، بطلمیوس را سعی میکند ببرد سمت کوپرنیک که آن کار را هم تنها چیزی که دارد فازهای زهره است. یک عده ممکن است بگویند اینجا تیغ اکام به کار میآمد، یعنی چون زیباتر است؛ شما وقتی که نظریۀ بطلمیوس را دارید، مدارهای عجیب و غریبی باید برای سیارات در نظر بگیرید که دور زمین بچرخند. نظریۀ بطلمیوس ساده و زیباست به همین دلیل گالیله به آن علاقمند بوده بدون اینکه شاید خیلی شواهد داشته باشد یا مثلاً از نظر ریاضیاتی، محاسبات با آن راحتتر است، این هم اشتباه است.
نظریۀ کوپرنیک در ابتدا یک خورشید و یک سری دایره اطرافش هستند، بعد این دایرهها هی اپیسایکل پیدا میکنند و اپیسایکل پیدا میکنند تا اینکه تعداد اپیسایکلها از بطلمیوس حتی بیشتر هم میشود. فکر میکنم هفت و دو اپیسایکل برای نظریۀ بطلمیوس کم کم ایجاد شد. در حد همان نظریۀ کوپرنیک، در حد بطلمیوس. بنابراین نظریه زشت و زشت شد تا اینکه به جایی رسید که کپلر گفت اصلاً اینها در نظریۀ کوپرنیک دایره نیستند، مدارها بیضی هستند. مسئله همین است که ما نمیدانیم آن زمان مردم چه میدانستند و چه فکری میکردند. وجود دوائر در محاسبات بطلمیوس فوقالعاده مهم بود از نظر جهانبینیای که کلاً نسبت به طبیعت داشتند و کپلر یکباره برای حل مشکلات محاسباتی و اپیسایکلها، به جایشان بیضی گذاشت، در آن زمان این هم بسیار کار مشکوک و عجیبی بود. در واقع نظریۀ کوپرنیک اینگونه بود، هر ایرادی میگرفتند…. چرا این پارالکس دیده نمیشود، برای اینکه ستارهها خیلی خیلی دورتر از آن است که تو فکر میکن. چرا اپیسایکلها… اینها دایره نیستند، بیضی هستند. وقتی در یک نظریهای هی حرفهای جدید پیش میآید، نظریه ضعیف میشود و نظریۀ کوپرنیک در چنین شرایطی داشت مورد قضاوت قرار میگرفت. اما اصل ماجرا جای دیگر است.
اصل ماجرا این است که همۀ ما به دلیل اینکه در کودکی به ما گفتهاند که زمین حرکت میکند، به دور خورشید میچرخد، اصلاً نمیفهمیم که چقدر این حرف عجیب و غیر منطقی و حالت جادویی داشت اینکه باور کنی که زمین با یک سرعت بسیار بالایی دارد حرکت میکند، به دور خودش هم دارد میچرخد و هیچ چیز ما نمیفهمیم. نه اینکه ارسطو برهانهایی داشت که این را رد میکرد و گالیله و دوستان جواب برهانهای ارسطو را نداشتند، در واقع در قرن نوزدهم مکانیک نیوتنی به جایی رسید که بتواند توجیه کند که چرا ما حرکت زمین را احساس نمیکنیم. نکتۀ اصلی ماجرا این است مثل یک اعتقاد جادوی عجیب و غریب بود. آن عبارت را به یاد بیاورید که از نظر فلسفی foolish and absurd، واقعاً به نظرشان میآمد آخر یک نفر باید چقدر احمق باشد که فکر کند زمین دارد حرکت میکند. این همه شواهد. در واقع شاهد اصلی ثبات زمین بود. و اینکه اگر حرکت کند، ما باید حرکتش را حس کنیم. من مطمئن هستم شما هم چون بچه بودید قبول کردید. همین الان اگر بنشینید فکر کنید، ممکن است به نظریۀ کوپرنیک یک خرده شک کنید. نکتۀ اصلی ماجرا این است، این اعتقاد بینهایت اعتقاد عجیب و غیرقابل قبول بود. شاهد به اندازۀ کافی نداشت. چیزی که در آن دوران مهم است، به نظر من همین است که مکانیک آن دوران، مکانیکی وجود نداشت که بتواند توجیه کند که چرا این حرکت احساس نمیشود. بنابراین کلیسا تصمیمی که گرفت با اطمینان کامل به اینکه این نظریه غلط است و یک هیجانی که گالیله و یک عده نشان میدهند خیلی جنبۀ منطقی ندارد مانند یک هیجان زودگذر است و به زودی شواهد تجربی و عقلی کاملاً متقن برای رد این نظریه بوجود خواهد آمد. میخواست که این نظریه مسکوت بماند تا رد شود. کلیسا با اطمینان به اینکه این نظریه غلط است و حالتی شبیه به جادو دارد. بعد از قرنها مبارزه با اکالتیسم یک دفعه یک نظریۀ ظاهراً علمی بوجود آمده که به مردم میگوید که زمین با این بزرگیاش دارد حرکت میکند و میچرخد و ما هیچ چیز نمیفهمیم و خورشید ثابت است. مسئلۀ کتاب مقدس همانطوری که در آن اعلامیه میبینید جنبۀ ثانوی دارد، اصل ماجرا این است که این نظریه شاهدی ندارد و بسیار نظریۀ عجیبی است. بلامینه در نامهاش که دربارۀ کتاب مقدس است، نوشته است که به فرض محال یا نوشته است اگر یک در هزار این نظریه درست باشد، آن وقت باید کتاب مقدس را توجیه کرد. این دقیقاً مانند شرطبستن روی اینکه صد تا تاس را بیندازیم، همهاش شش بیاید؛ چنین شرطبندیای. ما نتیجهاش را الان فکر میکنیم که میدانیم اوتکام آن چه بوده و حالا نگاه میکنیم که کلیسا عجب خبطی کرد که چنین چیزی را قبول نکرده است. من تصورم این است که کلیسا احساس میکرد که دارد جلوی یک چیزی شبیه اکالتیسم را میگیرد. اینقدر این نظریه بدون شاهد و عجیب بود. در واقع همۀ شواهد به نوعی برعلیه آن بود، مخصوصاً شهود ما که برای کلیسا محترم بود.
الان اگر یک چیزی مانند انرژیدرمانی بخواهد در یک دانشگاهی جا باز کند یا مطب بزند، وزیر علوم چکار میکند؟ نامه مینویسد از ده پزشک معتبر در دانشگاه میخواهد که نظرتان بدهید. اگر همۀ ده پزشک امضا کنند که انرژیدرمانی مزخرف است، اینها غلط میگویند، خندهدار است، مسخره است، بیمعناست و وزیر علوم انرژیدرمانی را در دانشگاه ممنوع کند یا درِ مطلبهایشان را ببندد، بعداً معلوم شود که انرژیدرمانی چیز خوبی بوده، چقدر شما وزیر علوم را متهم می کنید؟ کاری که کلیسا کرد، نامه نوشتند به دانشمندان زمان خودشان، یک کمیتهای، همهشان یک صدا پاسخ دادند که foolish و absurd. در مورد اکالتیسم هم به این قدرت پاسخ نمیدادند. کلیسا هم حرف دانشمندان زمان خودش را گوش کرد.
اما پاسخ نهایی به نظر من در این عکس است. گالیله کاری که انجام داد این بود، از وقتی که تلسکوپ را درست کرده بود نه فقط خودش به آسمان نگاه میکرد، به شاگردانش تعلیم میداد، تلسکوپ میگذاشت پاپ نگاه کند یا کاردینالها نگاه کنند یا به ثروتمندانها تلسکوپ هدیه میکرد، کار را به جایی رسانده بود که به دوشز کریستنا هم در مورد نظریۀ کوپرنیک نامه بنویسد. مسئله خانمبودن نیست، مسئله این است که گالیله یک مبلغ پرشور یک نظریهای است، به شدت معروف شده و حرفش اعتبار پیدا کرده و چیزی را دارد میگوید که کلیسا مطمئن است که غلط است. ببینید مسئلۀ اصلی این است، ما در دورانی هستیم که سواد زیاد شده، آدمهای زیادی آسترونومی بلد هستند، لااقل چیزهایی میفهمند، حتی دوشز کریستینا هم میفهمد که ماجرا چیست و اینکه یک عقیدهای بوجود آمده که با ظاهر کتاب مقدس نمیخواند. مسئله پاپیولارشدن این ماجراست. چرا سایر مواردی که با ارسطو یا با کتاب مقدس مشکلاتی وجود دارد، کسی عکسالعمل تند نشان نمیدهد، برای اینکه کسی توجهی به آن ماجرا ندارد. این تبدیل به یک مسئلۀ پایولار شده است. برای اولین بار در طول تاریخ مردم دارند در مورد چیزی حرف میزنند که کلیسا در ظاهر معقتد است که غلط است، احساس میکند که شبیه اکالتیسم است و این هی دارد رواج پیدا میکند و عامل اصلی آن گالیله است. گالیله کتاب آخر خودش را به لاتین ننوشته، به ایتالیایی ایجاد نوشته، این دردسر ایجاد کرده است. گالیله علمی را که هنوز از نظر کلیسا به شدت مشکوک، تقریباً مطمئناً که غلط است، به عنوان متولی فرهنگی دوست دارند که حرفش زده نشود، بین مردم برده است. ایتالیایی مینویسد، به دوشز کریستینا نامه مینویسد، اینور آنور تلسکوپ هدیه میکند. در تاریخ آمده که سخنرانی سوپرنوا را هزاران نفر شنیدند و کتابش را خریدهاند.
[۲:۱۵:۰۰]
کتاب پیامآور ستارگانش bestseller شده است. نامهای وجود دارد، آن نامهای که به تفتیش عقاید نوشتند عین این عبارت آمده که عدهای گالیله ما را به دردسر انداختند. گالیلهایها یک عده آدم هستند که حالا بین کشیشها هستند، بین مردم عادی هستند، آدمهایی که انگار یکطور حرف گالیله را گوش میدهند و اینجاست که مشکل پیش میآید. بعد از همین نامهای که گالیلهایها مشکل ایجاد کردند، اعلامیۀ ۱۶۱۶ صادر میشود؛ بنابراین ۱۵۴۳ که کوپرنیک این نظریه را به عنوان یک چیز ستارهشناسی میدهد، حساسیت ایجاد نمیشود، آن زمانی حساسیت ایجاد میشود که مردم به کارهای علمی علاقمند شدند، گالیله آنها را علاقمند کرده، تبلیغ میکند و کلیسا احساس میکند که عقیدۀ غلطی دارد رواج پیدا میکند. به این دقت کنید که مطمئن هستند که غلط است، مثل همین مسئلۀ جفت شش آوردن.
من فکر میکنم پاسخم به مسئلۀ اعلامیۀ ۱۶۱۶ را گفتم. اما گالیله برای چه خودش را به این دردسر انداخت. گالیله نابغه است و به شدت آدم مذهبیای است. تلسکوپ ساخته و با این تلسکوپ به آسمان نگاه کرده به عنوان اولین آدمی که به آسمان نگاه کرده و چیزهایی دیده که آدمهای دیگر ندیدهاند. یکطوری احساسش این است که خدا انگار درهای آسمان را برای اولین بار روی این آدم باز کرده. یک جایی در کتاب همان مقدمۀ پیامآور ستارگانش همین عبارتی که من اینجا نقل کردم را نوشته است. شکر خدا را کرده که چیزهایی را برای اولین بار به او نشان داده که قرنها کسی ندیده است. این احساس گالیله است که انگار رسالتی دارد. در یک نامهای خصوصی به یکی از دوستانش که ما الان نسخهاش داریم، نوشته که من احساس وظیفه میکنم که کلیسا را از باتلاق جهالت نجات دهم. خدا به او یک چیزی نشان داده که پاپ نمیبیند، باید کاری کند که او ببیند. به عنوان پیامآور ستارگان را دقت کنید. مثل یک احساس پیامآوربودن میکند؛ یک حسی مذهبی در گالیله هست که وظیفهاش است. و الا میتوانست دیالوگ را بعد از مرگش منتشر کند، همان کاری که کوپرنیک با کتاب خودش کرد. من به عنوان پایان یک عبارتی از انیشتین در کتاب تکامل فیزیکش نقل کردم که میگوید که ما برای نظریۀ عمومی میخواهیم به جایی برسیم که هیچ چارچوبی چه شتابدار چه غیر شتابدار قابل تشخیص نباشد. نظریۀ عمومی این کار را میکند. بنابراین انیشتین به صراحت میگوید که دعوای بین بطلمیوس و کوپرنیک یک چیز بیخودی باشد، هر دو میتواند درست باشد. من میتوانم چارچوب خودم را اینجا روی زمین بگذارم یا در آسمان روی خورشید بگذارم یا جای دیگری در آسمان بگذارم. الان ما میبینیم و یک قرن قبل، دو قرن قبل نمیدانستند. دعوا اصولاً دعوای چندان موجهی نبوده میشد نه اینکه بگوییم زمین ثابت است، میتوانستیم بگوییم که من زمین را ثابت فرض میکنم، تو خورشید را ثابت فرض میکنی، هر دو از نظر فیزیکی قابل قبول بود.
اجازه بدهید بقیۀ حرفهایم برای جلسۀ آینده بگذارم. نکتۀ نهایی این است که این مورد معروف مقابلۀ کلیسا با علم را متوجه شوید که مقابله با علم نیست. از نظر خودشان حداقل دارند با اکالتیسم مبارزه میکنند و آن کاری است که همیشه انجام دادهاند. در سایر موارد که بعد از آن پیش آمده مانند داروینیسم و اینها، افرادی وابسته به کلیسا بودهاند که مخالفت کردند ولی کلیسا به این شکل برای داروین اعلامیهای صادر نکرده و بعضی از افراد وابسته به کلیسا مخصوصاً پروتستانها حامی داروین بودهاند. این یک چیز یونیک و یگانهای در تاریخ علم است که لازم بود که من یک راهحلی در مورد آن بگویم.
پرسش و پاسخ
میخواهید یکی دو سؤال انتخاب کنید و بگویید جلسه را ختم کنیم. منتها همان کاری که قرار شد را فرمودید به بچهها. یک گروه تلگرامی برای سؤال و جواب و بحث تشکیل شود که بتوانیم خیلی مفصلتر از سؤال جوابهای معمول در مورد بحثهایی که اینجا میشود صحبت کنیم.
– من لینک گروه در این قسمت چت گذاشتهام، عنوان آن «جدایی علم از دین» است که در واقع قرار است ناظر به این جلسات در آنجا بحث شود. سعی میکنیم این لینک گروه را در کانال اندیشکدۀ مهاجر هم بگذاریم. نمیدانم عمومی کنیم یا نه یا فقط داخل همین گروه اینجا باشد.
یکی از دوستان پرسیدهاند که: برهانهای ارسطو چه بوده است؟ معروفترین آنها یک برهانی به اسم برهان برج بوده که در کتاب چیستی علم چالمرز نقل کرده است. اساسش این بوده که من اگر بروم بالای برج یک چیزی بیندازم پایین، بعد زمین حرکت کند، این نباید پایین برج بیاید و این از نظر درک مکانیکی آن دوران کاملاً درست بوده است. ما در واقع خیلی دیر به مکانیکی رسیدیم که بتواند نامحسوسبودن حرکت زمین را توجیه کند. در کتاب چالمرز هست. من یادم نیست که چه مقدار مفصل است. خوبی گروه این است که اگر الان در گروه این را بپرسید، من میتوانم یک کتاب که یک قسمت قابل ملاحظهای در مورد این بحثها دارد را برایتان بفرستم، الان فارسی همان چالمرز را میشناسم که این برهان برج را تقریباً دقیق نقل کرده است. در آخر یک نفر پرسیده که: فکر میکنید این مباحث در دنیای امروز به کجا میرود؛ این را بگذارید جلسۀ آخر بپرسید. حالا ما هنوز به دنیای امروز خیلی نزدیک نشدیم. یک نفر پرسیده: در مورد فلسفۀ اسکولاستیک؛ فلسفۀ اسکولاستیک آن مجموعه فلسفۀ ارسطویی است که در قرون وسطی… ارسطوییبودن آن یک خرده مورد مناقشه است، برای اینکه یک برداشت خاصی از ارسطو در کلیسا مطرح بوده، مثل یک ورژن آکویناسیاش مطرح بوده است. همانطوری که فلسفۀ ارسطو در حکمت اسلامی هم همینطور است، خیلی دقیق ارسطوی واقعی نیست. ولی فلسفۀ اسکولاستیک، دقیقاً عقلگراترین فلسفه و دانش آن زمان بوده و اینکه کلیسا این را برای آموزش عمومی فلسفه و منطق و اینها، انتخاب کرده به نظر من نکتۀ بسیار مهمی بوده در اینکه زمینهسازی شود برای پیشرفت علم و شما به این نکته دقت کنید که باز یکی از خطاهای تاریخی این است که معمولاً ایتئیستها یا کسانی که مسیحی نیستند و اعتقادات مسیحی را قبول ندارند به شدت احساسشان این است که حرفهای کلیسا نامعقول است و چون این احساس را دارند، احساس میکنند که پس لابد کلیسا از منطق و عقل و این چیزها فراری بوده است، در حالی که به هیچوجه اینگونه نیست؛ یعنی هیچ دینی باور کنید شاید به اندازۀ کلیسای قرون وسطی احساس عاقلانهبودن نمیکردند. از چیزی که نمیترسیدند عقل بود، برعکس از آدمهای نامعقول میترسیدند. چرا ارسطو را انتخاب کردند؟ برای اینکه خیلی اعتماد به نفس داشتند، مطمئن بودند که اگر از عقل و منطق استفاده کنند، به همین الهیات مسیحی میرسند. اینکه ما فکرمیکنیم که الهیاتشان معقول نیست، شما ببینید خودشان چه فکری میکردند، از رفتارشان پیداست که الهیاتشان را عاقلانهترین چیز ممکن میدانستند. و فلسفۀ اسکولاستیک هم همینطور بود، یعنی آموزش بحث منطقی، آموزش نگاه منطقی و همه چیز و عاقلانه رفتارکردن، اینکه بعد از آن عصری آمده که به آن عصر خرد میگویند، باید دربارۀ مفهوم خرد به آن معنا و تفاوت آن با خرد اسکولاستیک بحث کنیم. اینها طرفدار عقل و خرد بودند و ارسطو را نماد عقل و خرد میدانستند. از کی این داستان به عنوان مثال مهم معروف است؟ این از آن سؤالهایی است که معمولاً سخنرانها خیلی دوست دارند، چون میتوانم یک اسلایدی را که به دلیل اینکه وقت کم بود رد کردم را دوباره برگردم. به این معمولاً میگویند تز دریپر-وایت (The draper-white)، برای اینکه دو کتاب اواخر قرن نوزدهم دربارۀ جنگ علم و دین نوشته شد. این اسلاید شمارۀ ۷۴، به این در تاریخ علم میگویند تز دریپر-وایت، اینکه کلیسا همیشه با علم مخالفت میکرده است. دو کتاب اواخر قرن نوزدهم نوشته شده که این مسئله و ماجرای گالیله با آب و تاب زیاد در آن آمده است. من قسمت گالیلۀ دریپر آن را اینجا کپیپیست کرده بودم که وقت نبود نخواندم، در پاورپوینت آن هست. اینها به صورت تز تعارض علم و دین را در طول تاریخ مطرح کردند. یک کتابی هست که در نیمۀ اول قرن نوزدهم نوشته شده به اسم «شهدای راه علم»؛ اگر اشتباه نکنم اولین بار آنجاست که گالیله به عنوان یکی از شهدای راه علم مطرح شده، کنار آن «جوردانو برونو» هم هست. الان ما میدانیم که جوردانو برونو خیلی شهید راه علم مطرح نمیشده ولی بالاخره چنین کتابهایی هست. هر چه هست بعد از انقلاب فرانسه است و قدیمیترین کتابی که من میشناسم همین کتاب شهدای راه علم است که در فرانسه منتشر شده است. سؤالهای خوبی پرسیدید. بگذارید به یکی دیگر جواب بدهم. این توصیف گالیله از رسالت خودش و توصیف علم کشف شده و نسبتدادن آن به امور الهی، جهت موجهدادن خودش و قبولاندن آن به مردم… من قسم میخورم اینگونه نبوده است. اصلاً این آدم بسیار صادقی بوده، مگر مرض داشته که به مردم زمان خودش بقبولاند؟! ببینید نوابغ مشکلشان این است، ممکن است که نمیتوانسته در بحث برنده شود و آدم نابغه یک چیزی را میفهمد، ممکن است نتواند توضیح دهد. ولی واقعاً گالیله به یک اطمینانی رسیده بود که من اول جلسۀ آینده در مورد این صحبت میکنم، برای اینکه یکی دو اسلاید من ماند که این توهم اینکه یک چیزی را کشف کرده، بسیار در آن قوی بود و به آن مطمئن بود. به آن نامه دقت کنید. نامه را به دوستش نوشته است، نامه خصوصی است. نوشته که من میخواهم کلیسا را از مرداب جهالت دربیاورم. واقعاً احساسش همین بوده است، من قسم میخورم. از طرف گالیله به شما تعهد میدهم که فکر میکرده دارد از حقیقت دفاع میکند.