بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای جدایی علم از دین، جلسهی ۲، دکتر روزبه توسرکانی، جلسه مجازی، اندیشکده راهبردی مهاجر، ۱۳۹۹/۷/۱
به نام خدا
۱- مقدمه
کاری که در این جلسه من میخواهم انجام بدهم، ادامه بحث جلسه گذشته است. اول میخواهم یک یادآوری کنم که موضوع جلسه چه بود و با بحثهای متعارفی که درباره تعارض علم و دین انجام میشود، چه تفاوتی دارد و بعد یادآوری خیلی مختصری از محتوای جلسه قبل میکنم و میرسم به این بحثی که در این جلسه میخواهیم انجام بدهیم. همانطوری که دیدید، عنوان آن را گذاشتم «از گالیله تا لاپلاس»؛ یعنی تقریباً نیمه قرن هفدهم تا اواخر قرن هجدهم را میخواهم در این جلسه پوشش بدهم. جلسه آینده احتمالاً عنواناش «از لاپلاس تا انیشتین» است. جلسه چهارم هم «از انیشتین به بعد» خواهد بود.
نکتهای که در شیوه کار این جلسات بود، این بود که من گفتم میخواهم سعی کنم به جای اینکه بیاییم قضاوتهای خودمان درباره اینکه علم چیست، دین چیست، خداگرایی چیست و آیا اینها باید تعارض داشته باشند یا نباید تعارض داشته باشند و بعد با توجه به محتوایشان ریشه تعارض را پیدا کردن، مثالهایی زدم، مثلاً سنتگراهایی که کلاً با علم میانهای ندارند و مارکسیستهایی که همه پدیدههای فرهنگی را سعی میکنند به اقتصاد فروبکاهند [reduce کنند]، براساس عقایدشان ممکن است درباره رابطه علم و دین نظریهپردازی کنند. من شیوهای که جلسه گذشته مطرح کردم این بود که اولاً عنواناش را گذاشتم «جدایی»، برای اینکه خیلی نمیخواهم حرف از این بزنم که اینها تعارض دارند یا ندارند، آیا میتوانند داشته باشند یا نه. بالاخره یک چیز خیلی واضحی در تاریخ اتفاق افتاده، این دو، یعنی علم و دین، علم و خداگرایی به شدت به هم متصل بودند و الان میبینیم که از همدیگر جدا شدهاند و سؤال این است که اینها کی و چرا از همدیگر جدا شدند و احتمالاً در تعارض و یا یک رابطهای غیر از اتحاد قرار گرفتند؟ بنابراین پرسش یک پرسشی است که اگر میخواهیم ایدهای را مطرح کنیم، یک مقدار اسناد تاریخی باید داشته باشیم. باید بتوانیم بگوییم که مثلاً ایدهمان این است که علت جدایی یا تعارض این بوده، باید نشان دهم که در همان زمانی که آن علت وجود دارد، واقعاً این تعارض اتفاق افتاده است.
کاری که میخواهیم کنیم به اثبات قضیه بولتزانو در ریاضیات شباهت دارد. قضیه بولتزانو میگوید اگر جایی از تابع پیوسته منفی باشد و جایی از آن مثبت باشد، آن وسط یک جایی صفر میشود. اثبات که میخواهیم کنیم چکار میکنیم؟ یک فریمی در نظر میگیریم که یک سمت آن مثبت است و یک سمت آن تابع منفی است؛ بعد مرتب آن را کوچک میکنیم تا اینکه برسیم به جایی که این بازههای تو در تو به سمت یک نقطهای میل کند که ثابت میکنیم در آن نقطه صفر است. در واقع کاری که میشود انجام داد، چنین چیزی است. جلسه گذشته سعی کردم این را بگویم که من الان میدانم تا قرن هفده، خبری از جدایی نیست. از آنطرف الان جدایی را میبینم. در زمان داروین هم میدانم که خبری از جدایی هست. بنابراین این بازه خودم را کوچک میکنم بین اواسط قرن هفدهم تا اواسط قرن نوزدهم. بعد سعی میکنم جلوتر بروم تا جایی که به نظر میرسد اینها اتحاد داشتند، از آنطرف به جایی برسم، یک قرنی، یک دههای، یک جایی پیدا میشود که به نظر میرسد که آنجاست که یک اتفاقی افتاده و رابطه علم و دین باهم از حالت اتحاد خارج شده، جدا شدند و بعد در تعارض قرار گرفتند یا حالت رقابت؛ حالا کلمه تعارض را به کار نبریم. جدا شدند و رقیب همدیگر شدند. من چون میخواهم سعی کنم یک بررسی آبجکتیو باشد، خیلی نمیخواهم پیشداوری کنم که الان نوع رابطه چه هست، به علت همین این واژه جدایی را گذاشتم که یک مقدار حالت خنثی و بدون قضاوت داشته باشد.
۲- مرور جلسه گذشته و رد فرضیه جدایی در قرون شانزده و هفده
نکتهای که جلسه گذشته گفتم این است که اولین کاندیدی که معمولاً مطرح میشود این است که انقلاب علمی شد، کوپرنیک آمد گفت: زمین ثابت نیست، بعد دانش جدیدی متولد شد و این دانش جدید خلاف علم ارسطویی بود و خلاف آن چیزی که کلیسا تعلیم میداد و در واقع از وقتی که نطفه دانش جدید بسته شد، این در تعارض با تعالیم کلیسا و دین و اینها بود و این جدایی بوجود آمد. دومین نکته اینکه، نتایجی که دانشمندان توسط انقلاب علمی میگرفتند با چیزهایی که کلیسا تعلیم میداد مخالف بود مثلاً سیستم کوپرنیکی در مقابل بطلمیوسی و در نتیجه تعارض پیش آمد و ماجرای گالیله هم به عنوان نمونه آن. جلسه گذشته من سعی کردم این کاندید اول را نفی کنم، سعی کردم نشان بدهم که انقلاب علمی از درون کلیسا و دین اروپایی بیرون آمد. بستر سختافزاری آن را کلیسا، کاتولیسیزم آماده کرده بود، بستر نرمافزاری آن را به شدت پروتستانتیسم تقویت کرد و در نتیجه یک جامعه علمی [کامیونیتی] مرتبطی که به کتاب و کتابخانه دسترسی داشت و در اثر پروتستانتیسم شوق مطالعه طبیعت و تسلط بر آن و تکنولوژی را پیدا کرده بود و آدمهایی مانند بیکن آمدند و زمینهساز این شدند که علم ارسطویی را کنار بگذارند و برای شناخت طبیعت از آزمایش [اکسپریمنت] سازمانیافته استفاده کنند. بنابراین یک انقلابی در بطن فرهنگ و دین اروپایی بوجود آمد و در لحظهای که داشت بوجود میآمد اینکه خلاف دین بود و این حرفها به هیچوجه مطرح نبود و نمیشود چنین چیزی را گفت. در واقع زائیده دین و فرهنگ اروپایی بود.
من جلسه قبل در مورد سه رکن صحبت کردم ولی گفته بودم که رکن سوم را برای جلسه آینده میگذارم که امروز میخواهیم در مورد آن صحبت کنیم. به نظر میرسد که انقلاب علمی در اروپا به طور طبیعی متولد شد اما همانطوری که جلسه قبل گفتم اولاً این رکن سوم ممکن است با دین تعارض ذاتی داشته باشد، ثانیاً اینکه ممکن است این انقلاب علمی که صورت گرفته، دانشمندان بروند و تحقیق کنند و طبیعت را بشناسند و به چیزهایی خلاف دین برسند و بنابراین آن باعث شود که تعارض پیش بیاید مخصوصاً اینکه دین اروپایی به شدت وابسته به کتاب مقدس بود و همانطوری که در مورد گالیله دیدید، در مواردی مشکل از اینجا پیش میآمد که با عباراتی در کتاب مقدس تعارضهایی پیدا میشد. من مفصل در مورد گالیله که مهمترین کاندید برای صحنهای که تعارض علم و دین پیش میآید هست، توضیح دادم و سعی کردم بگویم که این یک توهم است که گالیله به دلیل مخالفت نظریه کوپرنیک با کتاب مقدس بود که به دادگاه فراخوانده شد و مسئله پیچیدهتری است و امیدوارم توضیحات را پذیرفته باشید و این مورد مهم را در ذهنتان کنار بگذارید.
تقریباً هیچ مورد دیگری هم در تاریخ ما نداریم که کشفیات علمی تعارض با تعلیمات دینی پیدا کرده باشند به طوری که کلیسا واکنش نشان دهد، حتی در مورد داروین چندان واکنشی شما از کلیسا به طور رسمی نمیبینید، هر چند بعضی از افرادی که در کلیسا بودند واکنش نشان دادند. در مقابل، افرادی دیگری هم در کلیسا بودند که مبلغ داروین در آمریکا و اروپا بودند، مخصوصاً در آمریکا یک شخصیت مهمی است که یک شخصیتی دینی و مبلغ بوده است؛ بنابراین به یک دلیل خیلی روشنی من فکر میکنم این کاندید دوم تعارض اینکه نتایجی که در اثر علم تجربی گرفته میشد مخالف با کتاب مقدس یا تعالیم دینی بود و به این دلیل تعارض پیش آمد، قابل توجه نیست به دلیل اینکه اسناد تاریخی این را نشان نمیدهند و همانطوری که جلسه قبل دیدید، کلیسا به شدت آماده انعطاف در مورد تعالیم خودش بود. من یک عبارتی از بلارمینه، دانشمند و کاردینال بزرگ و شخصیت علمی و دینی بزرگ زمان گالیله نقل کردم که با خونسردی در مورد سیستم کوپرنیکی گفته بود که به نظر درست نمیآید و با کتاب مقدس تعارض دارد اما اگر ثابت بشود که درست است، کتاب مقدس را باید طور دیگری تفسیر کرد؛ به همین سادگی. همانطوری که میبینید وقتی نیوتن آمد و دیدگاه کوپرنیکی برای دانشمندان قطعی شد که درست است و همانطور موارد دیگر، شما هیچوقت نمیبینید در مقابل یک چیزی که واقعاً قطعی شده، کلیسا بخواهد خیلی مقاومت کند، همانطوری که در زمان گالیله هم واقعاً همینطور بود. نکته اصلی همانطوری که گفتم این بود که تقریباً مطمئن بودند که این غلط است و در واقع یک نظریه زودگذر توهمزا است و باید به همین دلیل مقابلاش بایستند.
من دفعه پیش تأکید کردم و الان هم میگویم که بیشتر رابطه بین علم با خداگرایی، «تئیزم» مورد نظر من هست نه به عنوان مثال با مسیحیت. شما فرض کنید که نتایج علمی مانند نتایج دانشمندان درباره طوفان نوح، در قرن هجدهم کم کم تردیدهایی بوجود آورد. درباره سن زمین یا زمان زندگی انسان در کره زمین، در قرن نوزدهم مواردی که مخالف با متن کتاب مقدس بود بوجود آمد، فرض کنید که کلیسا هم خیلی ایستادگی میکرد و میخواست تفسیر را حتماً لفظی انجام دهد، نهایتش این بود که علم در مقابل کلیسای کاتولیک قرار بگیرد و برود به دامان پروتستان یا مردم از مسیحیت ببرند و دین دیگری درست کنند، ورژن دیگری از مسیحیت بیاید یا به دین دیگری گرایش پیدا کنند؛ دلیل منطقیای وجود ندارد و این هم در تاریخ دیده نمیشود که به چنین دلایلی شما تغییرات دینی را در اروپا دیده باشید؛ بنابراین انقلاب علمی و مورد گالیله و موارد مشابه کاندید مناسبی نیستند.
شما تا پایان قرن هفدهم، وقتی نگاه میکنید در سراسر قرن هفدهم این جنبش علمی طبیعتشناسی با روش مدرن که در اروپا شروع میشود به شدت هویت دینی دارد؛ در واقع شواهد این را نشان میدهد. من این را از یک منبع معتبری میگویم، شاید بد نباشد که آدم بتواند یک کار آماری در این زمینه کند. در قرن هفدهم در متون طبیعتشناسی و فلسفه طبیعی بیشترین ارجاع به خداوند و ماوراءطبیعت وجود دارد. یعنی شما در آثار گالیله، بویل، دکارت و حتی نیوتن به شدت این گرایش را میبینید که به ماوراءطبیعت، به خداوند و دخالت مستقیم او در طبیعت بها میدهند و ضروری میدانند که به چنین چیزی ارجاع دهند. در واقع نقش مهمی ماوراءطبیعت در طبیعت بازی میکند و صراحتاً این گفته میشود. در یونان و قبل از قرن هفدهم هم اینطور بود اما اینکه این مقدار اشاره شود و تأکید شود، شاید همانطوری که یک محققی این را ابراز کرده، این بیشترین تعداد ارجاع به خداوند و ماوراءطبیعت در قرن هفدهم را ما شاهد هستیم. این دقیقاً نشان میدهد که انقلاب علمی نه تنها تعارض به آن معنا ایجاد نکرده یا مثلاً ماجرایی مانند ماجرای گالیله مشکل ایجاد نکرده، بلکه انگار بیشتر حضور خداوند و ماوراءطبیعت در طبیعتشناسی ضروری شده که علتهایی دارد که شاید به یکی دو مورد آن امروز اشاره شود. شعار انقلاب علمی این عبارت معروف «for the glory of God» است که در انجمن سلطنتی انگلستان با چنین شعاری به شناخت طبیعت میخواستند بپردازند و اینکه هر چه در طبیعت داشتند کشف میکردند، احساسشان این بود که دارند قوانین الهی را کشف میکنند و به هر تکنولوژیای که میرسند، این امکانی است که خداوند برای انسان باز گذاشته که بتواند به طبیعت مسلط شود و کاوششان در طبیعت مانند این بود که گنجهایی را خداوند پنهان کرده تا ما تلاش کنیم، کار کنیم و آنها را پیدا کنیم. جو دینی است و کاملاً در همه جنبههای زندگی اروپایی از جمله در فلسفه طبیعی و طبیعتشناسی شما این را میبینید.
بگذارید قبل از اینکه این اسلاید را رد کنم این نکته را بگویم. وقتی اصلاحات [reform] مذهبی در اروپا ایجاد شد، به طور طبیعی اتفاقی که افتاد از قرن شانزدهم و هفدهم، این پروتستانهای نو دین به شدت آدمهای باتقوایی بودند و به نحوی کلیسا را فاسد و غیردینی میدانستند و خودشان را متدینتر میدانستند. این رقابتی که بین این دو دین در کنار هم ایجاد شد، به غیر از جنگهایی که بوجود آمد و برای دین خون دادند، دین را بیشتر در عرصه اجتماع پررنگ کرد؛ یعنی اگر میبینید که در این قرنها ادبیات دینی یا حتی در ادبیات علمی و فلسفی حضور ارجاع به خداوند پررنگ است، به علت اینکه هم پروتستانها و هم کاتولیکها با همدیگر رقابت دارند. این یک دلیل است که میشود روی آن صحبت کرد که اینها در متدینتر نشاندادن خودشان رقابت دارند و فضا، یک فضای دینی و با تأکید خیلی زیاد روی ایمان دینی است. برای اینکه شما این فضا را درک کنید در آثار نیوتن بارها و بارها عباراتی مشابه این را میتوانید ببینید که مثلاً اینجا در این عبارت میگوید که این سیستم زیبای خورشید و سیارهها و ستارههای دنبالهدار نشاندهنده وجود یک خالق هوشمندی است که همانطور که اینجا گفته میشود که به حق باید این را universal ruler، قانونگذار جهان دانست. و صفتهایی که برای او میآورد، intelligent، supreme، eternal، infinite، قادر همهچیزدان و اینها چیزی است که نیوتن احساس میکند که از مطالعه طبیعت میشود به وجود چنین خدایی پی برد. نیوتن اواخر قرن هفدهم، اوایل قرن هجدهم زندگی میکند و تمام رقبا، لایبنیتس، بویل، هویگنس همینطور هستند. رقیب که میگویم بالاخره طرف بحث نیوتن بودند. اسپینوزا و حتی هابز، اسپینوزا که به یک نوعی وحدت وجودی است. هابز هم به طریق دیگری نقطه مقابل اسپینوزا است و در آثار همه اینها همین حالت ارجاع به خداوند و اینکه از طبیعت به خدا میرسیم وجود دارد. بنابراین ما چنین فضایی را در پایان قرن هفدهم و آغاز قرن هجدهم میبینیم.
۳- محدود کردن دامنه تاریخی وقوع جدایی به قرون هجده و نوزده میلادی
من دارم همان روش اثبات بولتزانو را پیش میبرم. پس اوایل قرن هجدهم خبری نیست. این اتفاقی که معروف است در اوایل قرن نوزدهم، در ۱۸۰۲ افتاده است و حکایت این است که میگویند جلد سوم کتاب مکانیک سماوی لاپلاس که تمام شد زمانی بود که ناپلئون در فرانسه به قدرت رسیده بود. لاپلاس کتاب را به ناپلئون تقدیم کرد و در یک جلسهای که به حضور ناپلئون رسیده بود، ناپلئون از لاپلاس پرسید که در تمام کتاب تو نامی از خدا برده نشده و لاپلاس در جواب گفت که عالیجناب، من نیازی به خدا به عنوان یک فرض پیدا نکردم. این بازه، بازه اوایل قرن هجدهم تا اوایل قرن نوزدهم، بازهای است که ما باید دنبال این بگردیم که یک اتفاق مهمی افتاده است. این خدایی که به عنوان فرض اینجا لازم نشده، خدای مسیحیت نیست. میدانید خدا به معنایی که در تئیزم مطرح است، یعنی خدایی که قادر متعال است و دارد طبیعت را اداره میکند و بدون ارجاع به او نمیشود درباره طبیعت چیزی گفت. طبیعت یعنی نهایتاش شاید یک خدای دئیستیک به معنای یک خدایی که جهان را خلق کرده و جهان دارد خودکار کار میکند و او هم جدا نشسته و دیگر کاری با ما ندارد، با این حرفی که لاپلاس میزند سازگار است. من دقیقاً دنبال همین هستم؛ یعنی دنبال اینکه کجا فرض وجود خدا دیگر از مطالعات طبیعی حذف شده و اتفاقی که شما اینجا میبینید، اتفاقاً به این دلیل اینکه در قرن هفدهم و اوایل هجدهم اوج گرفته و بعد در پایان قرن هجدهم میبینید که محو [fade] شده، این کنجکاوی ما را باید جلب کند که یک اتفاقی اینجا افتاده است.
من میخواهم تأکید کنم که جدایی علم و دین در زمان داروین اتفاق نیفتاده و اگر این بازه را کوچک و کوچکتر بکنیم، میبینید که حتی به انقلاب فرانسه هم ربط ندارد و مشابه این تعبیرهایی که لاپلاس به کار برده، من چیزهایی داشتم که الان در اسلایدهایم نیست، شما حتی در اواسط قرن نوزدهم [احتمالاً منظور آقای دکتر همان قرن هجدهم بوده است] این نوع برخورد را میبینید که دیگر به خدا برای توجیه و تبیین طبیعت نیاز نداریم و در اواسط قرن هجدهم حتی دیده میشود، یعنی مثلاً حدود ۱۷۵۰ من نقلهایی میتوانم بیاورم که مشابه همین چیزهایی است که لاپلاس گفته است. پس دهههایی داریم که در آن اتفاقاتی افتاده و در این جلسه من سعی کنم بگویم که این اتفاق چیست، منشأ آن چیست و به یک دیدگاهی نسبت به اینکه شروع این جدایی احتمالاً از کجا بوده و بعد دنبال این بگردیم که دلیل آن چه بوده، موضوع این جلسه است. پس الان بگویم که این جلسه یک مقدار نسبت به جلسه قبل، به فلسفه علم و اینها ربط پیدا میکند. جلسه قبل خیلی تاریخی بود، این جلسه درعین حالی که فضای تاریخی هست ولی از یک جایی باید درباره خود علم و ماهیتاش و کاری که دانشمندان میکردند بپردازیم. پس این بازه را توانستیم تا حدودی کوچک کنیم، حداقل بدانیم که در اواسط قرن هجدهم باید دنبال چیزی بگردیم.
قبل از اینکه از این موضوع رد شویم، این را میخواهم با تأکید بگویم که امروز هم وقتی شما به کتابهای علمی نگاه میکنید، اصولاً نام خدا در کتابهای فیزیک و شیمی و اینها نمیآید و بنابراین انگار بحثهای علمی بینیاز از خدا شدهاند؛ این یک واقعیت مجسّمی است که جلوی ما هست، اینگونه نیست که لاپلاس بگوید که من احتیاجی ندارم. نام خدا که در اوایل قرن هجدهم به طور مداوم در آثار مثلاً دکارت و نیوتن و اینها میآمد و از آن استفاده میکردند نه اینکه فقط از آن تجلیل کنند، حالا این مورد دکارت یا گالیله را میشود مثال زد که چطور به خدا ارجاع میدهند، در طول این قرن کم کم نام خدا از کتابهای علمی حذف شد و هنوز هم که هنوز است همین اتفاق ادامه دارد؛ بنابراین اینجا یک نقطه مهمی است که ما باید آن را بررسی کنیم. باز هم با تأکید بر اینکه این لزوماً خدای مسیحیت نیست، خدا به یک معنای خیلی فلسفیتری است.
۴- بررسی برخی تبیینهای ممکن برای جدایی و دلایل مردود بودن آنها
یک نفر میتواند بگوید که اینجا یک تاریخدان، فوری سراغ این میرود که ببیند چه اتفاقهایی در قرن هجدهم افتاده است. یک جنگ سی ساله با کشتههای بسیار زیاد بین کاتولیکها و پروتستانها اتفاق افتاد و این ممکن است باعث شده باشد که کمکم علاقه به دین کم شده باشد و این نتیجهاش این باشد که علم و دین از هم جدا شدند؛ یا اینکه پروتستانها بر علیه کلیسا، همین تبلیغاتی که شبیه تبلیغاتی که بر علیه محاکمه گالیله کرده بودند و حرفهای دیگر را زدند و کمکم فضایی ایجاد شده که انگار کلیسا ضد علم است و اینگونه حرفها. اینها خیلی حرفهای ضعیفی هستند. یک مقدار قویتر این است که در آمریکا و فرانسه انقلاب شد و شما اتفاقاً از نظر تاریخی حول و حوش انقلاب فرانسه در اروپا ظهور ایتئیسم را میبینید؛ یعنی میبینید که آدمهایی هستند که به صراحت، مثل اصحاب دایرةالمعارف در فرانسه، حرف از ایتئیسم میزنند یا مثلاً تئیزم را کنار گذاشتهاند و حرف از دئیسم میزنند. بنابراین حداقل در نیمه دوم قرن هجدهم، فضایی در اروپا وجود دارد که فضای ظهور ایتئیسم هست و این میتواند نتیجه تحولات سیاسی- اجتماعی باشد. به هر حال کاندید سیاسی خوبی است برای اینکه چه اتفاقی در اروپا افتاده است؛ یا خیلی چیزها میشود گفت، اگر باز هم سیاسی-اجتماعی بخواهید نگاه کنید، شاید ظهور دموکراسی، اینکه قدرت از تمرکز در کلیسا و امپراتوریها کمکم به سمت مردم رفت، از جمله در انقلاب فرانسه. این فضای دموکراتیک که نتیجهاش آزادی بیان بود، یک تعادل قوایی بین طبقات بوجود آمد، فئودالیسم بود، کاپیتلایسم و بورژواها آمدند و تعادل قوایی بین طبقات اجتماعی بوجود آمد که نتیجهاش دموکراسی و آزادی بیان بود و شما میتوانید بگویید که این آزادی بیان خیلی مؤثر بود در اینکه چیزهایی که بیان نمیشد، بیان شد. بعضیها اینگونه به مسئله ظهور ایتئیسم نگاه میکنند که از جمله حرفی که لاپلاس آزادانه به ناپلئون میزند و شما در اروپا شاهد این هستید که مردم حرف خودشان را میزنند، قبلاً ممکن است این حرفها وجود داشته و بیان نمیشده است. از دیدگاه فلسفی ممکن است بگویید که حسگرایی، تجربهگرایی، افرادی مانند لاک، هیوم و بعد کانت، کسانی بودند که آمدند و حرفهای فلسفیای زدند که نتیجهاش این شد که به نوعی راه برای ایتئیسم یا آگنوستیسیزم باز شد و کمکم تئیزم ضعیف شد.
من میخواهم بگویم که بهتر است که همه اینها را فعلاً بگذاریم کنار، برای اینکه هیچکدام از اینها آن هدفی که ما دنبالش هستیم را تأمین نمیکند. ما دنبال این هستیم که ببینیم تعارض یا جدایی بین علم و دین چگونه بوجود آمده یعنی آیا علم در ذاتش چیزی پرورانده که مقابل دین قرار گرفته است؟ نگاهکردن به علم به عنوان اینکه خودش تعارضی ندارد، خواستار جدایی نبوده و این جدایی کاملاً عرضی اتفاق افتاده و از بیرون به آن تحمیل شده، چندان دیدگاه محکمی نیست، به اضافه اینکه ما دنبال این هستیم که ببینیم اگر انقلابهای سیاسی و اینها منشأ آن باشد، به اینجا میرسیم که علم و دین باهم هیچ تعارضی ندارند، ذاتاً هیچگونه جدایی با همدیگر نمیتوانستند پیدا کنند و از بیرون به آنها تحمیل شده است. من میخواهم سعی کنم در این جلسه بگویم که اینگونه نیست. در آن رکن سوم، ویژگیای وجود دارد که یک جدایی یا تعارضی را ایجاد کرد. بنابراین برویم سراغ همان وعدهای که جلسه قبل دادم که در این جلسه درباره رکن سوم که میتوانیم اسم آن را بگذاریم «انقلاب گالیلهای»، چون واقعاً شاید مهمترین چهره آن از نظر بیان اصول پارادایم جدید گالیله است، هرچند که من میخواهم تأکید کنم که دکارت و قطعاً نیوتن هم مثلثی از سه شخصیت مهم هستند که شخصیتهای اصلی این پارادایم جدید هستند و نیوتن کسی است که پارادایم را تثبیت کرده و شروع آن از گالیله بوده است و دکارت هم بسیار نقش مهمی را ایفاد کرده که یک مقدار کمرنگتر از آن که هست به دکارت میپردازند. من سعی میکنم بدون اینکه خیلی وارد جزئیات شوم به نقش دکارت اشاره بیشتری کنم.
یک پرانتزی میخواهم باز کنم و آن هم این است که چون معمولاً من سخنرانی درباره علم که میکنم، بیشتر این حالت وجود دارد که انگار دارم علم را سرزنش میکنم، علم به معنای ساینس، و این با احساس شخصی من درباره علم خیلی سازگار نیست، یعنی واقعیت این است که من به علم خیلی علاقمند هستم، عاشق فیزیک هستم، زیستشناسی خیلی دوست دارم، عاشق ژنتیک هستم و اینها را دستاوردهای مهمی در تاریخ بشر میدانم. در واقع سرزنشکردن علم این است که اگر ادعاهای اضافهای حول و حوش علم میشود، سعی کنیم آن را از ذهنمان پاک کنیم و در همین جلسات هم چنین بحثهایی کردم و خواهم کرد و بنابراین از فرصت میخواهم استفاده کنم که همین الان که میخواهیم وارد این پارادایم دوم شویم، یک مقدار در ستایش این پارادایم جدید و اینکه چرا این را به عنوان رکن سوم اینجا گذاشتم صحبت کنیم. دلیل اینکه این رکن سوم شده واقعاً این نیست که چون این قسمتی است که میخواهم در موردش صحبت کنم بگویم که تعارض و جدایی و اینها به این قسمت ربط دارد، دلیلش این است که به معنای واقعی کلمه بسیار مهم است و حداقل سه نکته بسیار مهم در مورد اهمیت این رکن سوم میشود گفت که اول خیلی ساده من در یک جمله سعی کنم بگویم که منظور از این رکن سوم و این پارادایم جدید چیست و بعد در ستایش و اهمیت آن یک مقدار صحبت کنم، بعد هم برویم سراغ اینکه وارد جزئیات بیشتری درباره خود این پارادایم شویم و اینکه چطور این ممکن است باعث تعارض شده باشد.
۵- مدلسازی ریاضی در پارادایم دوم و دلایل اهمیت آن
اگر پارادایم جدید را در یک جمله بخواهیم توصیف کنیم، پارادایمی که در واقع فیزیک جدید را ایجاد کرده این است که ما در فیزیک جدید برای پدیدههای طبیعی مدلسازیهای ریاضی ارائه میکنیم و بعد با استفاده از فکتهای تجربی، مشاهده [observation]، آزمایشهایی [experiments] که همراه با اندازهگیری [measurement] هستند و اندازهگیریهایی که انجام میدهیم این مدلهای ریاضی خودمان را چک میکنیم. در واقع مانند این است که به صورت تجربی یک سری فکت جمعآوری میکنیم که معمولاً فرم کمی دارند و سعی میکنیم این کمیّات را در معادلات یا مدل ریاضیای به همدیگر ربط دهیم و مدل ریاضیای تولید کنیم که بتواند فکتها را توجیه کند و نسبت به آزمایشها [experiments] و مشاهدات بعدیای که خواهیم کرد، قدرت پیشبینی داشته باشد. نمونه خیلی واضح آن، فیزیک نیوتنی و فیزیک کوانتومی هستند که دو مدل بزرگ ریاضی برای فیزیک بودند و همینطور نظریه نسبیت انیشتین و امثال اینها که پایهایترین آنها، همینهایی است که اسم بردم. چرا این خیلی مهم است؟ دلیل اول این است که این بخش از دانش جدید است که مستقیماً به طبیعتشناسی به صورت مبنایی میپردازد و بنابراین با فلسفه یا الهیات ممکن است تعارض [conflict] داشته باشد یا نه. اینکه من بفهمم که مثلاً تببین کسوف چیست یا در یک آزمایش شیمیایی چه اتفاقی میافتد، نتیجه یک واکنش شیمیایی چیست و بتوانم مدلهایی برای آن ارائه دهم، در آن سطح بالا چندان به نظر نمیرسد که نتیجه فلسفی یا الهیاتی بتوانیم بگیریم؛ کمی دور از ذهن است، هر چند ممکن است یک عده به دلایلی سعی کنند که این کار را انجام دهند. اما فیزیک مستقیماً درباره این صحبت میکند. الان فیزیک مدرن را نگاه کنید، درباره این صحبت میکند که جهان چگونه آغاز شده، جهان چگونه کار میکند و آن هدف اصلی طبیعتشناسی فلسفی به معنای ارسطویی این بود و طبیعتشناسی تجربی یا اسمش را بگذاریم بیکنی، خیلی مفید است، خیلی خوب است ولی خیلی نتایج فلسفی و بنیادی ندارد. بنابراین این بخش، بخش اصلی انقلاب علمی است به معنای اینکه به ما شناخت جدید و عمیقی از طبیعت بتواند بدهد.
نکته دوم آن که مهمتر از آن چیزی است که معمولاً به نظر میرسد این است که این آن بخشی از دانش است که میتواند به تکنولوژیهای بسیار قدرتمند منجر شود. من جلسه گذشته به طور مداوم این حرف را لابهلای صحبتهایم گفتم که اگر گالیله نبود، همان تحولات کلیسایی، تحولات اصلاحات [reform] و آن شوق آموزش و پژوهش در زمینه طبیعت که یک جمعیت قابل ملاحظهای در اروپا شروع به انجام دادن آن کردند، کافی بود برای اینکه ما شیمی داشته باشیم، زیستشناسی داشته باشیم، زمینشناسی داشته باشیم و مدام گفتم که حداقل تا اواخر قرن نوزدهم؛ چرا؟ برای اینکه از یک جایی تحقیقات علمی به شدت وابسته به تکنولوژیهای پیشرفته شدند. این تکنولوژیهای پیشرفته محصول آن مدلهای ریاضیای هستند که در فیزیک و به تدریج در جاهای دیگر تولید شد. ما بدون این مدلهای ریاضی نمیتوانستیم ماهواره به هوا بفرستیم، نمیتوانستیم تلسکوپ هابل را داشته باشیم، نمیتوانستیم به سیارات سفینه بفرستیم، نمیتوانستیم کامپیوتر داشته باشیم و قدرت محاسباتی خودمان را اینقدر افزایش بدهیم، نمیتوانستیم اندازهگیریهای دقیقی که با میکروسکوپ الکترونی انجام میدهیم یا چیزی مانند شتابدهنده سِرن (CERN) بسازیم. اینها همه نتیجه مدلهای ریاضی دقیقی هستند که در فیزیک و جاهای دیگر به تدریج ساختیم. بنابراین این شیوه کار که مدل ریاضی بسازیم تا بتوانیم نتایج آزمایشات خودمان را پیشگویی کنیم، نتیجهاش تکنولوژیهایی شد که این تکنولوژیها نه فقط در صنعت، در شناخت جهان به ما کمک میکنند. شما اگر مشاهدات و اکسپریمنتهایی که بدون این تکنولوژیها میتوانسته صورت بگیرد را جمعآوری کنید، خیلی زود میفهمید که در واقع این تکنولوژیهای مدرن پیشرفته هستند که هزار برابر مشاهدات به ما دادند، دادههای فراوان به ما دادند و اینکه بتوانیم اینها را محاسبه کنیم و قدرت تحلیل داشته باشیم به ما دادند و توان اندازهگیری ما را افزایش دادند؛ بنابراین هم در داده و هم در تحلیل داده به شدت مؤثر بودند. الان اینکه زمین کروی هست یا نیست، ما رفتیم بیرون از آن فیلمبرداری کردیم، شما فیلم آن را هم دیدهاید. البته هنوز یک عده هستند که میگویند زمین مسطح است! ما الان مولکولها را زیر میکروسکوپهای الکترونی میبینیم، اینگونه نیست که فقط تئوریسازی در مورد مولکولها کرده باشیم. بنابراین تکنولوژی در پیشرفت خود علم و شناخت طبیعت و جمعآوری دادههای جدید و تأثیر عمیق روی میزان قدرت ما در تحلیل دادهها مؤثر بوده و اینها همه دستاورد این رکن سوم است. بدون این رکن سوم، صدها سال از این چیزی که هستیم عقبتر بودیم. پیشرفت علمی اتفاق میافتاد، جهش بوجود میآمد، اما باید این مدلسازیهای ریاضی انجام میشد تا اینکه به این تکنولوژیهای مدرن برسیم.
نکته سوم به نظر من نکته مهمی است و آن هم این است که تئوریها و مدلهای ریاضی نه فقط به ما امکانات آزمایش و جمعآوری داده و تحلیل داده بیشتری میدهند، بلکه به ما کمک میکنند که به معنای واقعی کلمه یک سری پدیدههای طبیعی را کشف کنیم. شما به ماجرای کشف نپتون نگاه کنید تا بفهمید که یک قدرتی در این مدلها هست. این مدلها به من میگویند که باید چیزی وجود داشته باشد و بعد من میروم نگاه میکنم و این چیز را پیدا میکنم. مدلهای ریاضی نیوتن به ما گفتند که این مدار اورانوس که اعوجاجهایی در آن دیده میشود احتمالاً مربوط به این است که یک کرهای با این ابعاد و در این فاصله وجود دارد و ما در یک شبی که تعیین شده بود رفتیم، آن قسمت آسمان را که گفته بودند نگاه کردیم و نپتون را کشف کردیم. صدها مورد به این شکل در علم اتفاق افتاده است. ما سیاهچالهها را به همین صورت داریم کشف میکنیم؛ هنوز یک عده فکر میکنند که قطعی نشده است. پوزیترون را در یک ماجرای بسیار جالب و مشابه کشف کردیم، همینطور استاندارد مدل؛ یا در زمان خود نیوتن، نیوتن بنا بر محاسبات خودش، به این نتیجه رسیده بود که زمین نباید کروی باشد، باید در اطراف قطبها یک پَخیای داشته باشد. بعد از مرگ نیوتن رفتند و این را متر کردند، واقعاً زمین را متر کردند، یعنی نه اینکه از استوا تا قطب، ولی یک بخشی را متر کردند و فهمیدند که حدس نیوتن درست است، یعنی گردش وضعی زمین باعث پَخی در قطبها شده است. این پدیده که مدلهای ریاضی به من میگویند که به چه نگاه کنم و انتظار چه چیز را داشته باشم و من نگاه میکنم و همان چیز را میبینم، یک چیز بسیار مهمی است. خیلی از چیزهایی که ما در طبیعت دیدیم با راهنمایی مدلهای ریاضی ما بود. من اگر واقعاً بخواهم از قلب خودم ستایش کنم، میگویم که زیباییای که در مدلهای ریاضی هست (این شخصی است) مسحورکننده است؛ یعنی من اگر ارادت عمیقی به فیزیک یا ژنتیک دارم، برای لذت عمیقی است که از مطالعه فیزیک بردم. جایی که فرمولهایی مانند معادلات ماکسوِل یا فرمول گرانش انیشتین شما را مسحور میکند این است که یک چیزی به این شیکی و زیبایی، یک حقیقتی را درباره عالم دارد بیان میکند و چقدر با واقعیت تطبیق میکند. اینها نکاتی است که در مورد علم جدید میشود به صورت ستایشآمیز گفت. من یک مقدار از نظر روانی تخلیه شدم، برای اینکه سالهاست که مرتب دارم بر علیه علم صحبت میکنم. اخیراً یکی از دوستان با حالت خاصی گفت که: من ارادت ندارم ولی به نظر میرسد شما ارادت دارید، من هم میخواستم به او جواب بدهم البته که دارم، من هیچوقت انکار نکردم و نمیکنم که ارادت دارم ولی مسئله این است که علم سرجای خودش قرار دهیم و اگر نقطه ضعفی دارد ببینیم، نقطه قوتاش را ببینیم. به هر حال این نقاط قوتی است که در رکن سوم است.
۶- دیگر تفاوتهای پارادایم اول و دوم
اگر بخواهیم به این رکن سوم کمی عمیقتر نگاه کنیم که این پارادایمشیفتی که اتفاق افتاد چه بود، من با اطمینان میتوانم بگویم تا پارادایم اول را خوب نفهمیده باشید و نخوانده باشید، جهش و میزان تفاوت این پارادایم جدید را درک نمیکنید که چقدر مبتکرانه است؛ یعنی پیشنهادی که در گالیله به صورت یک پروژه بیان شد که اینگونه میتوانیم طبیعت را بشناسیم، خیلی خیلی پیشنهاد نوآورانهای است، هر چند همه اجزایش وجود داشت، ولی در گالیله بالاخره به یک روش سیستماتیکی برای شناخت طبیعت رسید. نکات مهم در مورد این پارادایم، یکی همین است که همه روی آن تأکید میکنند، آن هم این است که قوانین طبیعت را ریاضی فرض کنیم؛ این در ارسطو نیست. اینکه احساسمان این باشد که مثلاً حرکت اجسام و مکانیک یک سری قوانین دارد، قانون یک، دو، سه که میشود آنها را به صورت ریاضی نوشت. نیرویی که اجسام بر هم وارد میکنند، یک فرمول دارد، آن را بنویسیم و بعد سعی کنیم رابطه بین نیرو و حرکت را پیدا کنیم، نیرو را میشناسیم، حرکت را میشناسیم، حالا بیاییم محاسبه کنیم و ببینیم مسیر حرکت اجسام چه میشود. اینکه با ریاضیات میشود این را بیان کرد، این یک ایده جدیدی است که نمیشود گفت در قرن هفدهم بوجود آمد ولی تبدیل به یکی از ارکان این پارادایم جدید شد؛ حداقل نسبت به ارسطو یک انقلاب بزرگی بود.
من جلوی این [در اسلاید] نوشتم حذف کیفیت؛ یکی از مسائلی که در این علم جدید و در واقع در فیزیک جدید پیش آمد این بود که شما در ارسطو کمیت و کیفیت داشتید، ما دیگر چیزی به اسم کیفیت در علم جدید نمیشناسیم، همه چیز را اندازه میگیریم، کیفیتها را هم به وسیله عدد نمایش میدهیم و بعد نتیجهاش این است که کلاً با کمّیات کار میکنیم. این هم یک ایده رادیکال جدید است. به عنوان مثال خوب به نفع پارادایم جدید این است که شما چیزی به اسم رنگ داشتید که جزء کیفیات بود، در علم جدید رنگ یعنی طول موج و طول موج را میشود با عدد نمایش داد، بنابراین چیزی که واقعاً در طبیعت وجود دارد، چیزی به اسم کیفیت نیست. کیفیت تأثیر آن طول موج روی چشم من است. بنابراین حذف کیفیتها به گونهای حذف جنبه انسانی شناخت طبیعت بود و همه چیز را به صورت درآوردن یک راهی، مثل اینکه یک پردهای که واسطهبودن انسان در شناخت طبیعت بود را کنار زد. خیلی دارم با دیدگاه مثبت و خوبی بیان میکنم.
نکته دوم که بسیار مهم است، دیدگاه دینامیکی است. شما در افلاطون و ارسطو نه اینکه دینامیک را قبول نداشته باشید، مسئله این است که شما بیشتر دنبال کشف آن جنبههای ثابت هستید، در علم جدید ما دیدگاهمان دینامیکی است، دنبال تغییر و پیشبینی رفتار در آینده هستیم. به قول یک فیلسوفی میگفت که، اینگونه بیان کرده که در علم قدیم، در پارادایم اول، انگار ما یک عکسی از جهان گرفتیم و حالا میخواهیم آن را بشناسیم، در حالی که در پارادایم دوم ما اصلاً با آن عکس هیچ کاری نداریم، چیزی نمیخواهیم درباره یک لحظه بدانیم، میخواهیم بگوییم که در زمان چطور به تدریج تحول ایجاد میشود، از اینجا به کجا میرویم؛ بنابراین مفاهیمی مانند زمان، سرعت، نیرو و اینرسی مقولههای مهم و جدید شدند. گالیله کسی است که اندازهگیری سرعت را وارد کرده است. گالیله است که سکون را وارد کرده است. برای شما ممکن است خیلی ایده طبیعیای باشد که سکون یعنی 0= v، در حالی این پیشنهاد به شدت رادیکالی از نظر فلسفی است، برای اینکه در علم و طبیعتشناسی سنتی اجسام یا ساکن بودند یا متحرّک. اینکه ساکنبودن را به عنوان یک حالت خاص متحرکبودن در نظر بگیرند، این همانقدری که اختراع صفر توسط هندیها حالت رادیکال و انقلابی دارد، برای علم فیزیک انقلابی محسوب میشود.
نکته سوم آن چیزی است که ما به آن جسمگرایی مکانیکی میگوییم که بیشتر کار دکارت است و در جسمگرایی مکانیکی در واقع نگاه ما به طبیعت به نحوی اینگونه میشود که طبیعت از یک سری اجسام تشکیل شده، حالا اینکه اینها جزء لایتجزّی دارند یا ندارند را بگذاریم کنار. همین الان طبیعت یک سری جسم هستند که اینها حرکت میکنند و هر چه در طبیعت دیده میشود، نتیجه حرکت این اجسام است. تمام پدیدههای طبیعی را به نحوی میشود فروکاست [reduce کرد] به تحرک یک سری اجزاء. میدانید که این خیلی مثمر ثمر بوده است. نیوتون در واقع این سه دیدگاهها را با هم تلفیق کرد (این سومی بیشتر البته دیدگاه دکارتی است) و در نیوتن اینها به یک منظومهای تبدیل شدند که به یک شناخت فوقالعاده جالبی از منظومه شمسی و خیلی از پدیدههای طبیعی منجر شد.
من جلوی این آیتم هم نوشتهام حذف غایت. دیدگاههای علمی جدید و همینطور دیدگاههای مکانیکی به این صورت است که این حرکتها که ایجاد میشوند، این اجسام حرکت خودشان را حفظ میکنند، به همدیگر برخورد میکنند و همینطور پیش میروند، اینگونه نیست که به سمت یک چیزی پیش بروند. یک دیدگاه غیرغایتانگارانه در مورد طبیعت در بطن این جسمگرایی مکانیکی هست. الان همه اینها به دلیل اینکه شما عادت دارید، ممکن است خیلی برایتان حالت طبیعی داشته باشد اما در زمان خودشان اینها به شدت خلاف عرف بودند، عجیب بودند و فکر میکنم چندان امیدی به اینکه یک دفعه یک انقلاب بزرگی در علم طبیعتشناسی ایجاد کنند نمیشد داشت و ظهور نیوتن با تلفیق اینها چنان پیشرفتی در شناخت طبیعت بوجود آورد که این مبانی را تثبیت کرد. در واقع میخواهم بگویم که مبانی از لحاظ فلسفی چندان موجه نبودند، جا برای بحث داشت، خیلیها اینها را قبول نداشتند و نحوه به کرسینشستن آنها این بود که در عمل خودشان را ثابت کردند و نه در وادی نظر کسی آمده باشد برای جسمگرایی مکانیکی یا ریاضی بودن قوانین طبیعت اثباتی گفته باشد یا شواهد خوبی برای آن از نظر عقلی آورده باشد، بلکه این منظومه فکری به دلیل اینکه در شناخت طبیعت موفق شد تثبیت شد.
۷- ریشههای ظهور پارادایم دوم
فکر میکنم همین مقدار توضیحی که در مورد این پارادایم دادم کافی است. میخواهم کمی در مورد اینکه ریشههای این پارادایم کجاست و به چه چیزی برمیگردد توضیح دهم. اول به این نکته دقت کنید که مدلسازی ریاضی برای پدیدههای طبیعی به هیچوجه چیز نوآورانهای به این معنا که کسی تا حالا این کار را نکرده قطعاً نبوده است؛ یعنی شما در ۵۸۵ قبل از میلاد میبینید که تالس با محاسباتی کسوف را پیشبینی کرده است. همینطور از زمان ۵۸۵ قبل از میلاد، که میگویند اولین مثال خوب برای این موضوع هست، قطعاً سومریها هم مثالهای جالبی در ستارهشناسیشان پیدا میشود. بیایید جلو تا زمان گالیله میبینید هزاران محاسبه انجام شده و مدل ریاضی هم داشتند. افلاطون حرکت خورشید به دور زمین را با دو دایره تو در تو مدل کرده است. ارشمیدس که میبینید خیلی کارهای ریاضی، مدلسازیهای ریاضی خوبی داشته است؛ مدلسازی به آن معنای گسترده مانند مکانیک کوانتوم یا نیوتنی نه ولی بالاخره یک مدل میساخته است و براساس مدلاش فرمول مینوشته و محاسبه میکرده است. در فرمولنوشتن یک مقدار مسامحه است. نظام بطلمیوسی مهمترین مدل ریاضی است که در دوران باستان برای حرکت اجسام ساخته شده است که میشد براساس آن محاسبات انجام داد؛ مدل هندسی. قوانین سهگانه کپلر یک مدل پیشرفتی از روی مدل کوپرنیک است.
من میخواهم یک چیزی که ندیدم کسی به آن اشاره کند ولی آنقدر به نظرم واضح است که مطمئنم که حتماً به آن اشاره شده است. در واقع کم بودن مطالعات من در زمینه کار گالیله است که احتمالاً این اشاره را ندیدم و آن هم این است که این پارادایم جدید از رقابت بین سیستم بطلمیوسی و کوپرنیکی میآید و ایده گالیله که بیاییم مدلهای ریاضی بسازیم و بعد به مشاهدات به عنوان فکت نگاه کنیم ببینیم کدام مدل بهتر توجیه میکند و این حرفها، خیلی طبیعی زاده شده است در قرن هفدهم. برای اینکه دو مدل ریاضی، کوپرنیک و بطلمیوس داده بودند و اینها با همدیگر رقابت داشتند. حداقل از دیدگاه گالیله ترجیح عقلی به همدیگر نداشتند و تنها راه این بود که نگاه کنیم ببینیم که کدامشان شواهد تجربی را بهتر حمایت [support] میکنند. و تلسکوپ را برداشته و نگاه کرده است. یک کار خیلی مدرن انجام داده است. قبل از آن جایی در تاریخ اگر بود که دو مدل ریاضی غیر قابل ترجیح از نظر عقلی با همدیگر رقابت میکردند، خب قطعاً چنین ایدههایی بوجود میآمد. اما مدل ریاضی کمیاب بود، اولین بار بود که برای یک پدیده دو مدل ریاضی بوجود آمده بود و طبیعی بود که به جای بحث فلسفی برویم سراغ اینکه ببینیم که کدام یک از آنها درست است.
اینکه این ایده، ایده خیلی سادهای است، من قبلاً یک بار جایی این اشاره را کردم، بدم نمیآید که اینجا هم بگویم، در واقع کاری که در پارادایم جدید میکنیم و اسمش را استنباط بهترین تببین [abduction] میشود گذاشت، شبیه آن کاری است که در داستان یوسف همهتان خواندهاید. داستان یوسف و زلیخا که پیش میآید، بحث این است که زلیخا یوسف را متهم میکند به اینکه این به من حمله کرد. یوسف میگوید نه، من فرار کردم، مثلاً او به من حمله کرد. یک نفر میآید این دو تئوری را اینگونه چک میکند؛ میگوید اگر پیراهناش از جلو پاره شده، معلوم است که زلیخا راست میگوید، اگر که از پشت پاره شده، یوسف راست میگوید. من چون میخواهم الان از این یک استفادهای کنم در ادامه سخنرانیام، بدم نیامد بگویم مثل یک استفاده قدیمی از چنین ایدهای است. دو تئوری دارم، یا این مقصر است و یا آن. یک موردی پیدا میکنم که اگر تئوری اول درست باشد، این شاهد تجربی باید وجود داشته باشد، این مشاهده باید انجام شود. اگر آن یکی وجود داشته باشد، آن یکی؛ و میروم مشاهده انجام میدهم و معلوم میشود که کدام یک درست است. بنابراین خیلی ایده طبیعی است که وقتی من میخواهم p آنگاه q را نگاه کنم که درست است یا غلطبودن آن را چک کنم، وقتی دو تئوری p1 و p2 دارم، نتایج p1 را بنویسم، نتایج p2 را بنویسم، یک جایی با هم اختلاف پیدا میکنند، بروم ببینم آن گزاره مورد اختلاف کدامشان درست میگویند. این خیلی ایده منطقی سادهای است. منتها یک ایرادی دارد که من بعداً مجبورم که به آن اشاره کنم. میخواهم بگویم این خیلی ایده عجیب و غریبی نبوده که اینگونه کار کنیم، هر چند که قبل از آن به طور سیستماتیک کسی این کار را نمیکرده است. از گالیله به بعد است که این تبدیل به یک پارادایم جدید میشود. پس یک ریشه همان اختلاف آن دو سیستم است که منجر به این میشود که شما به یک ایده جدیدی میرسید.
یک موردی که بسیار بسیار مهم است، من دلم میخواهد روی آن تأکید کنم، برای اینکه باز میبینم که زیاد روی آن تأکید نمیشود. من از خیلیها گاهگداری میپرسم که ویت را میشناسید یا نه. فرانسوا ویت، ریاضیدان فرانسوی، کسی که بانی جبر سمبلیک است، در پیشرفت علم فیزیک بسیار نقش داشته است به دلیل تأثیری که روی کار دکارت گذاشت و همینطور دکارت بعداً روی نیوتن. کاری که ویت کرد این است که جبری که با زبان بیان میشد را برای اولین بار با حروف، یعنی x و a و b و c نوشت، اتحاد مینوشت، معادلات را به صورت امروزی که ما نوشتیم، نمایش میداد و بعد فرمول درآورد، رادیکال و حل معادلات درجه دو را نوشت. شما از قبل جبر دارید، درخوارزمی دارید، در بین اعراب دارید. هندسه از یونان وارد اروپا شده بود، جبر از سرزمینهای اسلامی و چیزی که باعث میشد که جبر خیلی پیشرفت نکند و سرعت کار در آن پایین بود، این بود که جبر سمبلیک وجود نداشت و در مکتب جبری که در فرانسه بوجود آمد این کار انجام شد و فرد اصلی آن فرانسوا ویت بود. دکارت به این دلیل موفق شد ریاضیات لازم برای کار در فیزیک را فراهم کند که این جبر سمبلیک را در فرانسه آموزش دیده بود و بنابراین هندسه را با جبر تلفیق کرد و چیزی به اسم هندسه تحلیلی بوجود آورد. هندسه تحلیلی است که به ما یک مدلی از فضا و زمان میدهد که در آن میتوانیم محاسبه انجام بدهیم و تمام کاری که نیوتن انجام داد و بعد از نیوتن انجام شد براساس این مدل ریاضیای است که در فرانسه در همین مکتب جبر سمبلیک و بعداً هندسه تحلیلی بوجود آمد؛ بنابراین به شدت انقلاب علمی و پیروزی انقلاب علمی به دست نیوتن وامدار این تحول ریاضیای است که در فرانسه بوجود آمد و مبنای آن کار در واقع کار فرانسوا ویت بود.
اما نکتهای که فکر میکنم جلسه قبل به آن اشاره کردم و الان میخواهم کمی در مورد آن مفصل صحبت کنم این است که کلیسای کاتولیک و آن سنت علمی قرون وسطی، سنت اسکولاستیک در این پیشرفتهایی که بعد از انقلاب علمی در فیزیک اتفاق افتاد و در این رکن سوم بسیار مؤثر هستند. بعضیها معتقدند که این دو نکتهای که نوشتم، نکته دوم، یعنی مفهوم قانون طبیعت [Laws of Nature]، مفهومی است که در قرون میانه، در همان مکتب اسکولاستیک بوجود آمده و به نوعی اختصاصی فیلسوفهای مسیحی شمرده میشود. هر چیزی را میتوانید ریشههایش را پیدا کنید ولی واقعیت این است که اینطور مدوّن، اینکه طبیعت توسط قوانینی اداره میشود، این یک ابتکار فلسفی قرون میانه است و عدهای معتقدند که این مهمترین عامل انقلاب است. میخواهم بگویم که اینقدر مهم است، که در موردش مفصل صحبت خواهم کرد، که افرادی، تاریخ علم نگارهایی، هستند که معتقدند علت انقلاب علمی در اروپا و اینکه در چین انقلاب علمی بوجود نیامد، در جهان اسلام بوجود نیامد و این رکن سوم در اروپا بوجود آمد، وجود مفهوم فلسفی «Laws of Nature» است. کمی اغراقآمیز است، به علت اینکه خیلی عوامل مهم دیگری در انقلاب علمی، همانطوری که جلسه قبل هم گفتم، عوامل اجتماعی و تکنولوژی و خیلی چیزها نقش داشته است، ولی میخواهم بگویم در حدی این مسئله مهم است که یک عده این را مهمترین یا عامل اصلی انقلاب علمی میدانند. بنابراین جدای از اینکه بخواهیم به کلیسا و اینها سهم بدهیم، شناخت این دو نکته و مخصوصاً نکته دوم مهم است.
نکته اول این است که فراموش نکنیم که فلسفه ارسطو است که در آن حرکت جنبه مرکزی دارد. فلسفه ارسطو، به طور کلی طبیعتشناسی ارسطو، مفهوم حرکت در آن بسیار مهم است، طوری که شما میتوانید بگویید که طبیعتشناسی ارسطویی، حرکتشناسی است. ویژگی اصلی طبیعت از نظر ارسطو حرکت است و بنابراین اصولاً این مسئله قوه و فعل و کون و فساد و این اصطلاحاتی که در حکمت ما هم هست، اینها همه از فلسفه ارسطو میآید؛ بنابراین در چنین زمینه حرکتشناسی است که شما میبینید که مکانیک نقطه اصلی علم فیزیک میشود و از آنجاست که فیزیک آن انقلاب اصلی خودش را آغاز میکند؛ یعنی دکارت به این دلیل جهان را مکانیکی مدل میکند، برای اینکه در چنین مکتبی پرورش پیدا کرده است که انگار اگر حرکت را بشناسی، همه چیز را شناختی. طبیعتشناسی یعنی حرکتشناسی، اینکه ببینیم اجسام چگونه حرکت میکنند. حرکتشناسی آنقدر برای ارسطو مهم است که خدای ارسطو هم حرکتدهنده بدون حرکت است؛ یعنی استدلال اصلی ارسطو بر وجود خدا هم یکطوری به مفهوم حرکت ربط دارد.
۸- نظم و مفهوم قوانین طبیعت در مسیحیت قرون میانی
اما مفهوم قوانین طبیعت؛ شاید ده دقیقه، یک ربع من در این مورد صحبت کنم، برای اینکه فکر میکنم درک و اهمیت آن خیلی مهم است. ببینید مفهوم قوانین طبیعت را شما آنقدر با آن اُخت هستید که اصلاً احساس نمیکنید که این خود پدیدهای برای خودش بوده است؛ یعنی مانند یک حرکت رادیکالی در فلسفه اروپایی که چنین تصور الهیاتی نسبت به طبیعت داشته باشیم. آن چیزی که در طبیعت بدیهی بود و همیشه مطرح بود، این بود که ما با جهان منظمی سروکار داریم؛ طبیعت نظم دارد. شب و روز به طور منظم میآیند و میروند، سیارات و ستارهها کاملاً منظم دارند حرکت میکنند طوری که شما به طور دقیق میتوانید بگویید که ده سال دیگر یک ستاره کجا دیده میشود. بنابراین این پدیده تکرارپذیری، اینکه در هر جای دنیا من یک آزمایشی انجام دهم، همان نتیجهای را بدست میآورم که در هر زمان، هر وقتی این کار را انجام میدهم همیشه یک چیز میبینم. این الگوهای تکراری یا نظمی[regularity] که در طبیعت دیده میشود یک چیز بدیهی است که همه دنبال توجیه این بودهاند. از لحاظ الهیاتی یکی از برهانهای مهمی که بر وجود خداوند مدبر قادر دانا آورده میشد، حداقل در اروپا، یکی از مهمترین استدلالها از طریق همین نظم [regularity] طبیعت بود که این نشان میدهد که جهان مخلوق است و یک خداوند عالم قادری این را دارد هدایت میکند و هدایت کرده است. این یک چیز خیلی بدیهی بود که نظم ناظم میخواهد. همینطوری اگر یک جهانی که از دل عدم به طور رندوم بیرون آمده باشد، یک ذراتی هم اگر از رندوم دارند حرکت میکنند، هیچ دلیلی ندارد که دیروز یک کاری را کردند، امروز هم همان کار را تکرار کنند. بنابراین وجود نظم، نشاندهنده ناظم است. نشاندهنده ناظم مدبر و خالق مدبر و عالم دانا و قادر است. وقتی در سراسر جهان، در هر گوشهای شما همین نظم [regularity] را میبینید، تکرارپذیری را میبینید، نشان میدهد که همه جا هست.
چیزی که در الهیات مسیحی به این تصویر اضافه شد این بود که این نظم نتیجه قانونمندبودن است. تاریخدانها میگویند که این در اثر یک استعاره و تشبیه جهان طبیعت به جهان انسانی پیدا شد که همانطوری که خداوند به انسانها یک کتابی داده، قوانینی برای انسانها تعیین کرده، برای طبیعت هم قانون نوشته است. در واقع طبیعت که عالم صغیر است مانند عالم کبیر شریعت برای خودش دارد. ایده از اینجا آمد که نظم اینگونه نیست که ناظم، نظم را دارد انگار همینطوری ایجاد میکند، نظم را اینگونه ایجاد کرده که قوانینی را نوشته، قوانینی را برای طبیعت قرار داده که طبیعت از آن قوانین تبعیت میکنند. من این هرمی که اینجا کشیدم که چهار رنگ دارد، در نقطه اوج آن خداوند است، بعد یک چیزی مانند عالم مُثُل است، قوانین یک جایی در عالم مُثُل در جایی نزدیک خداوند هستند. مثلاً آن پایین قانون اجسام است، قوانین جایی قرار گرفتهاند، همانجایی که ریاضیات و همانجایی که عقل و منطق وجود دارد. این قوانین هم موجودات ماوراءالطبیعی هستند که بر عالم طبیعت حکومت میکنند و اینکه اینها ماهیتشان چیست، چه ارتباطی بین این لایهها وجود دارد، اینها بحثهای الهیاتی است که هم در جهان اسلام بوده و هم در جهان مسیحیت بوده است. منتها اینکه چیزی به اسم قانون طبیعت باشد، اختصاصی قرون میانه است و تمام آن چیزی که بعداً در گالیله پیش آمد و جاافتادن این مفهوم قانون طبیعی و جاافتادن این ایده مسیحی، این ایده دینی که خداوند دارد جهان را با قوانین اداره میکند و به ما به عنوان اشرف مخلوقات و به عنوان موجودی که شبیه خودش ساخته ذهنی عطا کرده که بتوانیم قوانین طبیعت را بشناسیم.
بنابراین دو تا نکته هست: یکی اینکه در جهان واقعاً قوانینی وجود دارد، که لزومی ندارد اینگونه به نظم جهان نگاه کنیم، کما اینکه مسلمانان همه به نظم و برهان نظم اعتقاد داشتند ولی اعتقاد به اینکه یک چیزی به اسم قانون در جهان وجود داشته باشد مانند قانونی که برای انسانها نوشته میشود نداشتند. بعد هم قوانینی که در بطن عالم هستند قابل شناخت هستند. این ایده در قرون وسطی بوجود آمد، همین این است که بعداً تبدیل به این شد که این قوانین ریاضی هستند و ما با ریاضیات میتوانیم اینها را مدل کنیم، بشناسیم و بنابراین آن آدمهایی که میگویند که علم در چین نمیتوانست بوجود بیاید، میگویند برای اینکه به نظر این آدمها اساس علم همین رکن سوم است. من دفعه قبل هم گفتم که خیلیها انقلاب علمی را با این رکن سوم معادل میگیرند و این ایده که مدلسازی ریاضی کنیم و بعد پیشگویی کنیم و تجربه کنیم، نتیجه این است که ما مفهوم قانون طبیعی را داریم. فقط ایده انقلابی گالیله و دیگران این است که اینها ریاضیاند و میشود با ریاضی مدل کرد. مسئله این است که اینکه میگوید چیزی برای مدلکردن وجود دارد، از قرون میانه آمده است. این یک نقل قولی از کپلر است که دقیقاً همین را بیان میکند که خداوند این قوانین را قرار داده و به ما هم این قدرت را داده که این قوانین را درک کنیم.
۹- تحولات ریاضیاتی در فهم قوانین طبیعت با گالیله، دکارت و لایبنیتس
خود پارادایم را گفتم که چه هست، این تحولی که بوجود آمد، ما وارد یک نوع نگاه و شیوه جدیدی برای نگاه به طبیعت شدیم، این را در ذهنتان داشته باشید. ریشههایش را هم گفتم که چه چیزهایی خیلی مهم بوده در اینکه ما وارد این پارادایم بتوانیم بشویم. حالا در شروع کار، اگر آثار گالیله را مطالعه کنید، فیزیک گالیله بسیار به آسترونومی اهمیت میدهد و بعد اینکه ریاضیات او هندسه است؛ بنابراین خیلی در خود گالیله نمیبینید که پیشرفت بزرگی ایجاد شود. بیشتر عمرش را روی مسئله جمعآوری شواهد تجربی برای نظریه کوپرنیک متمرکز بود. البته خیلی کارهای جالب و آزمایشاتی انجام داده است. ولی تحقق این ایده پیشنهاد گالیله همراه با آن جسمگرایی مکانیکی و اینها آغاز یک جریان جدید که واقعاً حالت انقلابی دارد را در دکارت و پیروان دکارت میبینید. دکارتیبودن تا یک قرن یک صفتی بود که برای خیلی از فیلسوفان و کسانی که در زمینه طبیعت مطالعه میکردند به کار میرفت. آدمهایی مثل لایبنتیس، هویگنس و خیلیها هستند که، البته مخصوصاً لایبنیتس آنقدر بزرگ است که نمیشود به او صفتی مثل دکارتی داد، در واقع لایبنتیسی است. ولی خیلی آدمها هستند که به جهان دکارتی نگاه میکنند؛ یعنی مکانیکی محض. شما در دکارت میبینید که مثلاً قانون اول مکانیک نیوتن به صراحت بیان شده است؛ قانون بقای اندازه حرکت، اینکه اولاً چیزی به اسم اندازه حرکت داریم، حاصلضرب جرم در سرعت است و این در جهان ثابت میماند. در آثار دکارت که نگاه میکنید، شروع مکانیک، مکانیکی که همراه با فرمول و محاسبه است، در دکارت وجود دارد و نکته اساسی به نظر من این است که، از همان پروژهای که گالیله شروع کرد، در دکارت اینگونه است که ما خودمان را همان مکانیکی که با مدلهای ریاضی کار میکند، مطالعه طبیعت را محدود کنیم و بعد قوانین حرکت را میخواهد سعی کند به صفات الهی برگرداند؛ یعنی شما اصل اینرسی را به صراحت در آثار دکارت میبینید، اینکه چرا دکارت معتقد است که یک جسمی حرکت خودش را حفظ میکند به دلیل این است که در خداوندی که این حرکت را بوجود آورده، مقدار حرکتی که به جهان داده را ثابت نگه میدارد. به دلیل اینکه خداوند اینگونه است، در جهان این قانون مکانیکی وجود دارد. قانون بقای اندازه حرکت؛ این قانونهای بقا در فلسفه طبیعی دکارت اینگونه است که به صراحت نتیجه اینها را از خداوند، از صفات الهی نتیجه میگیرد. یعنی اگر به آن هرم نگاه کنید، کاری که دکارت میکند این است که نوک هرم را یک خداوند بسیط قادر دانا و با این صفات میشناسد و میخواهد بگوید که او چه قوانینی بر اجسام تحمیل کرده است و چرا. اینکه این تا چه حد پیش میرود، بالاخره یک سری از قوانین مکانیک را اینگونه در دکارت میبینید که از صفات و ویژگیهای خداوند سعی میکند نتیجه بگیرد. بنابراین یک پروژه دکارتی بوجود میآید که ما از قله آن هرم شروع کنیم، آن لایه سبزرنگی که آنجا نشاندهنده قوانین است که بالای آن لایه آبیرنگی که لایه طبیعت و اجسام هست را یکطوری از بالا به پایین بیاییم. لایه سبزرنگ را سعی کنیم با قوانین ساده معقول خوبی که میشود از آنها دفاع کرد و برایشان دلیل داریم بیان کنیم و بعد برویم حرکت اجسام را با استفاده از قوانین مکانیکی بنویسیم و از حرکت اجسام هم سعی کنیم که پدیدههای طبیعی را دربیاوریم؛ مانند یک پروژه خیلی بلندپروازانه برای درک طبیعت که در دکارت ظاهر میشود.
از دکارت تا نیوتون
اما برسیم به نیوتون. خیلیها دکارت را اصلاً قبول نداشتند، به نظرشان میآمد که کل حرفهایی که میزند، صد درصد غلط است، اصلاً جسمگرایی مکانیکی یعنی چه. نیوتن کارهای گالیله و دکارت را برداشت، یک مکانیکی بوجود آورد، یک قانونی تحت عنوان قانون جاذبه را هم اضافه کرد. قبل از همه اینها یک ریاضیاتی بوجود آورد در ادامه کار دکارت، حسابان [calculus] را بوجود آورد که میشد با آن دینامیک را بررسی کرد. مجموع این ریاضیاتی که خلق کرد به اضافه آن دیدگاههایی که از گالیله و دکارت گرفته بود، قوانین مکانیک و جاذبه و اینها را بیان کرد، ریاضیاتاش را هم داشت، یک مدلی بوجود آورد که هم حرکات منظومه شمسی، هم بسیاری از پدیدههایی که در طبیعت وجود داشتند را توانست با آن توجیه کند. واقعاً شاید قابل حس و درک برای مردم نباشد، برای من و شما هم همینطور که ظهور نیوتن چه تحول عظیمی در تاریخ علم است. و این کتاب پرینسیپیایی که نوشت چقدر بزرگ بود. واقعاً شما قبل از آن که نگاه میکنید، انگار یک چیزی میبینید و بعد از نیوتن تا دویست سال میشود به راحتی گفت که فقط و فقط کاری که ریاضیدانها و فیزیکدانها کردند این است که کار نیوتن را بسط دادند؛ یعنی به ریاضیات که نگاه میکنید افرادی مانند لاگرانژ، لژاندر، خود لاپلاس، مخصوصاً اویلر، اینها آمدند حسابان [calculus] را بسط دادند و آن را چندمتغیره کردند، حساب تغییرات بوجود آوردند و الی آخر. خود این حسابان [calculus] موتور محرکی بود که مهندسی، تکنولوژی، فیزیک، همه جا تحت تأثیر حسابانی [calculus] که کار نیوتن بود قرار گرفت. قوانین مکانیک به عنوان بدیهیترین قوانین هر جا استفاده میشدند، جواب درست میدادند. قانون جاذبه هم که تنها نکتهای در فیزیک نیوتن بود که روی آن بحث بود، آن هم هر جایی که استفاده شد تا دویست سال همیشه جواب داد، طوری که به آنجایی رسیدیم که لاپلاس احساس میکرد که این قوانین را داریم، بنابراین منظومه شمسی و هر چه در آسمان هست را میتوانیم تبیین کنیم. فقط اشاره به این نکته خیلی مهم است که یک چیزی به عنوان پروژه نیوتن هم اینجا هست که اهمیت دارد و آن هم این است که اگر شما یک مقدار کار نیوتن را با دکارت مقایسه کنید، یک شیفتی در شیوه مطالعه نیوتن میبینید. در واقع کاری که نیوتن انجام میدهد و حرفش این است که به جای اینکه بیاییم مثل دکارت اصول مکانیک و نیروها و اینها را از صفات خدا یا به هر طریقی با تأملات فلسفی دربیاوریم، بیاییم به طور تجربی مدلهای ریاضی مختلف و فرمولهای مختلف را بنویسیم، اول آن مدل ریاضیای که منطبق با [fit] قوانین طبیعت هست را کشف کنیم، بعد بیاییم فکر کنیم که این قوانین چرا درست هستند. این خیلی نکته مهمی است. من حالا جلوتر بیشتر در مورد این توضیح خواهم داد که چرا این مهم است. در واقع اول مدلسازی انجام میشود، بعد درک مدل صورت میگیرد، بعد از اینکه مدل را درک کردیم، سراغ این میرویم که پدیدهها را درک کنیم. یک شیفتی در اینکه چه چیزی را مطالعه کنیم و اول چه کاری را انجام دهیم اینجا بوجود آمده است. بنابراین نیوتن از هیچ جایی به غیر از اینکه اگر آن فرمول جاذبه را بنویسد، نتیجه محاسبات درست از آب در میآید و میتواند مدارهای منظومه شمسی و قوانین کپلر را در بیاورد، هیچ دلیلی برای اینکه اجسام همدیگر را جذب میکنند ندارد و این را هم صراحتاً در پرینسیپیا میگوید؛ میگوید: من نمیدانم جاذبه چیست و نمیدانم چرا این فرمول درست است، ولی نگاه کنید اگر این فرمول را بگذارید با این قوانین مکانیک، همه چیز درمیآید. بنابراین نیوتن یک پیشنهاد رادیکال جدید انگار با خودش میآورد که کم و بیش در گالیله هم شاید نطفههایش وجود دارد. پیشنهاد این است که من اصلاً به این فکر نکنم که مدل ریاضیای که میسازم درست است یا غلط است و به اصولی که در مدل ریاضی میگذارم به عنوان اصول متعارف نگاه نکنم، انگار دارم یک دستگاه اصل موضوعی میسازم. یعنی اول فرض میکنم میگویم این اصول را میگذارم، حالا درست هستند یا غلط فعلاً نمیدانم. مدلم را میسازم، بعد میروم با تجربه مدل خودم را چک میکنم، اگر درست بود، فکر میکنم ببینم این اصول، چرا اصول درستی هستند. چرا اجسام همدیگر را با چنین نیرویی جذب میکنند. این در دکارت نیست. دکارت به صورت فلسفی سعی میکند فرض کند [postulate]، فرضهای درست را پیدا کند و بعد طبیعت را مدل کند و این خیلی تأثیرگذار بوده است.
از نیوتون تا لاپلاس
بیایید برگردیم سراغ لاپلاس. یک فلشفوروارد به لاپلاس بزنیم. ببینید الان نیوتن دارد چکار میکند؟ کاری که نیوتن انجام میدهد این است که اگر آن هرم را در نظر بگیرید، برای نیوتن بدیهی است که قانون جاذبه یا هر چیزی یا قوانین مکانیک، اینها ماهیت ماوراءالطبیعی دارند و خداوند اینها را قرار داده است. این جزء بدیهیات است و بحث دکارت و گالیله و نیوتن است. اینکه اینها یک جایی هستند (حالا من یک خورده باز هم این را یک مقدار توضیح میدهم) و بر طبیعت حکمفرایی میکنند، ما خیلی نمیدانیم که چطور با عالم اجسام ارتباط برقرار میکنند ولی بالاخره حکمفرمایی [rule] میکنند؛ این قوانین بر طبیعت حکمفرما هستند. و سؤالی که برای نیوتن مطرح است این نیست که این قوانین از کجا آمدهاند، میداند که خداوند این قوانین را برای طبیعت قرار داده، چه هستند، یک چیزی در عالم مُثُل هستند. سؤال اصلی برای نیوتن این است که قانون جاذبه چگونه اثر میکند. چطور یک جسم بر جسمی که دور از خودش است نیرویی وارد میکند. در واقع به وقوع پیوستن [realization] قانون نکته اصلیای است که برای نیوتن سؤال است و سؤالی که تا پایان عمرش نتوانست جواب بدهد. بحثهای مفصلی با لایبنیتس و هویگنس و خیلیها دارد، آثار زیاد منتشرشده دارد که سعی میکند توجیه کند که چرا قانون جاذبه برقرار است؛ مثلاً توجیه کند که جنس این نیرو چیست، چطور وارد میشود و چرا با مجذور فاصله رابطه دارد. پروژهاش این بود که فرمولها را دربیاوریم و بعد بفهمیم که طبیعت چگونه این کار را انجام میدهد. این فلشفوروارد را بلافاصله زدم، برای اینکه از نظر نیوتن نظریهاش کاملاً یک نظریه ناقصی بود، زیرا جوابی برای اینکه جاذبه چیست، نداشت و تا پایان عمرش هم به جوابی نرسید. آیا بین نیوتن و لاپلاس این خلاء پر شد؟ یعنی لاپلاسی که احساس میکند که در کتاب خودش نیازی به خدا ندارد، آیا معنی آن این است که فهمیده جاذبه چیست و به طور شگفتانگیزی فهمیده که این قانون را خدا نگذاشته است؟ به این دلیل است که نیاز ندارد؟ واقعیت این است که از زمان نیوتن تا زمان لاپلاس هیچ اتفاقی نیفتاده است؛ همان مجهولات سر جای خودشان هستند. اینکه من بالای این تصویر نوشتم توهم لاپلاسی، به علت اینکه هیچ اتفاق واقعیای نیفتاده است؛ فیزیک همان فیزیک زمان نیوتن است، بنابراین اعتقاد به اینکه قوانینی وجود دارد همچنان برقرار است، این قوانین طبعاً جزء طبیعت نیستند، چیزهای عجیب و غریبی هستند و نحوه ارتباطشان معلوم نیست و حتی نحوه به وقوع پیوستن [realization] آنها هم معلوم نیست؛ یعنی معلوم نیست که جاذبه چیست و این نیرو چگونه دارد اثر میکند. هیچ چیز حل نشده است. تنها کاری که لاپلاس انجام داده این است که یک مقدار نقصهای محاسباتی فرمولهای نیوتن را با ریاضیات پیشرفتهتری که میشناخته برطرف کرده است. ولی احساساش این است، توهماش این است که کلاً دیگر مسئله حل شد و تمام شد. از نظر نیوتن و همه کسانی که در زمان نیوتن هستند، مسئله ناتمام است و از نظر لاپلاس یک چیزی تمام شده است. چه چیزی تمام شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ در این پنجاه سال چطور چنین توهمی ایجاد شده که اگر فرمولها را کمی دست بزنیم، بدون اینکه تغییری در تئوری ایجاد شده باشد یا توضیحی در مورد جاذبه داده باشیم، یک چیزی به پایان رسیده و دیگر الان نه تنها احتیاجی نیست درباره جاذبه احتمالاً کنجکاوی کنیم، حتی احتیاجی به خدایی که خالق جاذبه باشد وجود ندارد.
تشریح توهم لاپلاسی
یک روایتی وجود دارد که همین الان به آن اشاره کردم، روایت ایتئیستهاست که در تئوریهای نیوتن شکافهایی [gapهایی] وجود داشت که در زمان لاپلاس پر شد. میگویند که (این روایت جعلی، روایت جعلی که میگویم یعنی یک چیز بیربطی است) نیوتن به این دلیل به خدا احتیاج داشت که یک جایی در کتاب خودش گفته است که ما پایداری منظومه شمسی را نمیتوانیم از این فرمولها دربیاوریم؛ یعنی قانون جاذبه و قوانین مکانیک روی همدیگر گردش سیارات در مدارهای کپلری را توجیه میکنند، قوانین کپلری را میشود به دست آورد ولی نمیشود گفت که چرا این منظومه پایدار میماند و از بین نمیرود. بنابراین خداوند باید هر مدتی یک بار یک دخالتی کند و این را دوباره پایدار کند. میگویند شکافی [gapی] که در نظریه نیوتن وجود داشت این بود و لاپلاس این را حل کرد. لاپلاس با همان معادلات دیفرانسیل، ولی یک مقدار پیشرفتهتر، نشان داد که خودبهخود خودتنظیم است و پایدار باقی میماند. بنابراین دیگر نیازی نیست که خداوند هر مدت یک بار بیاید پایدارش کند. چرا این یک دروغ بزرگ است؟ برای اینکه نیوتن در تمام کتاب خودش به خدا احتیاج دارد، برای اینکه دارد به مفهوم قانون طبیعی رجوع میکند، به علت اینکه خداوند باید قانون طبیعی را بوجود آورده باشد، خداوند باید قانون طبیعی را بر طبیعت مسلط کرده باشد، خداوند باید همه این چیزهایی که در عالم میبینیم را بوجود آورده باشد، خداوند باید حتی جاذبه را تأثیر بدهد برای اینکه شما آثار نیوتن را که نگاه میکنید، بین انتخابها و گزینههایی که برای جاذبه وجود دارد، نیوتن به یک نوع اتر (Ether) غیرمادی معتقد است برای اینکه جاذبه را توجیه کند، بنابراین نه حتی به خداوند، به ماوراءالطبیعت هم برای نیروی جاذبه خودش نیاز دارد. این یک دروغ بزرگ است که اگر بگوییم که نیوتن در کل کتابش یک جایی به خدا احتیاج داشته و آن را لاپلاس برداشته است. در تمام تحقیقات نیمه اول قرن هجدهم، یا در تمام تحقیقات گالیله و دکارت و نیوتن و بویل و همه آدمهایی که آن دوران زندگی میکردند و در انقلاب علمی شرکت داشتند، همه جا خداوند حضور دارد و به حضورش نیاز داریم؛ برای اینکه خداوند قانونگذار است. در دکارت؛ دکارت به نحوی مقارنهگراست [Occasionalist]، یعنی دکارت معتقد است که هر چیزی که حرکت میکند را خداوند همین الان دارد حرکت میدهد؛ اینکه طبق قانون دارند حرکت میکنند بحثی جداست. اینگونه نیست که اینها خودکار [automatic] دارند حرکت میکنند. در هر لحظه همه حرکتها را طبق قوانین خداوند دارد بوجود میآورد. بنابراین دکارت که به طبیعت نگاه میکند، هر چه که در طبیعت دارد اتفاق میافتد، دست من هم که حرکت میکند، خدا دارد حرکت میدهد؛ بنابراین خدا همه جا هست، در همه طبیعت و همه فعل و انفعالات را خداوند دارد ایجاد میکند. در نیوتن هم همه توضیحات همینگونه است که ماوراءالطبیعت است که طبیعت را به حرکت درمیآورد. یعنی این توهم که یک جایی خدا لازم بوده و او را برداشتیم، یکی دو جا که شکافی [gapی] وجود داشت را لاپلاس برطرف کرد، این یک داستان خیالی است و خیالیتر از مسئله محاکمه گالیله و چیزهای دیگری که درباره تاریخ علم گفته میشود. اصولاً تاریخ علم پر از توهم و داستانهای دروغ است. خود همین داستان لاپلاس و ناپلئون هم معلوم نیست که راست باشد. داستان است دیگر، منتها چون خیلی الهامبخش است گفته میشود. نکتهاش این است. خوب شد که به این اشاره کردم. ممکن است این اتفاق نیفتاده باشد و یک حکایت دروغین باشد. اما توهم لاپلاسی در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم وجود دارد؛ یعنی این حس که جهان با کشف قوانینی دیگر خودکار [automatic] شده و خودش کار میکند و نیازی به دخالت خدا نیست از اواسط قرن هجدهم وجود دارد ولو اینکه این حکایت ممکن است راست نباشد. منتها این حکایت خیلی حکایت جالب و الهامبخشی است. پس توجیه اینکه این توهم به این دلیل بوجود آمد که شکافها [gapها] پر شد، خیلی توهم نادرستی است.
من یک مثالی درست کردم که فکر میکنم واقعاً لازم است بگویم، برای اینکه برای شما جا بیفتد. به این مثال دقت کنید. چون من به تجربه این را فهمیدم که مردم با این بحثهایی که در مورد مفهوم قانون طبیعی میشود راحت نیستند. هر دفعه یک مثالی میزنم، حالا این دفعه این مثال. فکر کنید جهان از یک جسم، یک چیز توپمانندی در جهان وجود دارد و هیچ چیزی وجود ندارد. یک لحظه سعی کنید این را تصور کنید. من از شما میخواهم که بعداً این تصور را در ذهنتان ادامه بدهید. الان فعلاً مبانی آن را بگویم. همینجا اگر یک چیزی را بگیرید خیلی خوب است. این جسم تنها در جهان واقعاً اگر حرکتی هم وجود ندارد، تغییری بوجود نمیآید، یکطوری از لحاظ فلسفی اصلاً شاید زمان هم به یک معنایی وجود ندارد؛ مثل این است که در یک لحظه فیکسی، خودش تغییری نمیکند، یک چیز ثابت است که یک جایی ایستاده است و مفهوم زمان هم لازم نیست. حالا یک لحظه فکر کنید در یک جای دوری، یک جسم دیگری از عدم ظاهر میشود. چه اتفاقی در این جهان دو توپی میافتد؟ حالا اندازههایشان هر چقدر میخواهد باشد. فکر کنید فقط میدانیم که یک چیزی به اسم جاذبه وجود دارد. روایت نیوتنی این است که اینها بلافاصله به طور آنی همدیگر را جذب میکنند و شروع به حرکتکردن به سمت همدیگر میکنند و میشود فرمولش را هم نوشت. حالا چون ما میدانیم این روایت نادرست است و نیوتن هم هیچ توجیه اینکه یک اتر غیرمادی هست و اینها را بهم وصل میکند و این حرفها، الان خیلی جا ندارد که چنین چیزی را بگوییم.
بیایید این تصویر مدرنی که از انیشتین به بعد وجود دارد را بیان کنیم. این جسم جدید یک موج گرانشی در جهان ایجاد میکند که با سرعت نور حرکت میکند، بنابراین بسته به فاصلهای که این دو نسبت به هم دارند، موج گرانشیای که از آن یکی میآید به این یکی میرسد و این به نحوی میفهمد که یک جرمی آمده و شروع به حرکتکردن میکند در اثر موج گرانشیای که آن یکی فرستاده است. این موج گرانشی چه کار میکند؟ خیلی نمیدانیم، الان هم جاذبه همچنان مجهولات دارد، تئوری خوبی برایش نداریم، ولی فعلاً اینگونه میشود فرض کرد که طبق نظریه نسبیت این موج گرانشی، فضا و زمان را انحناء میدهد، بنابراین فضا و زمان اطراف این جرم، این توپ اولیه انحناء پیدا میکند و این روی ژئودزیک، یعنی کوتاهترین مسیری که اطرافش وجود دارد، شروع به حرکتکردن میکند. بنابراین یک مدت زمانی طول میکشد که آن موج برسد و تغییرات در فضا و زمان ایجاد شود مانند یک سنگی که در آب موجی ایجاد میکند و تغییراتی در سطح آب ایجاد میشود، این به این جرم میرسد و این جرم شروع به حرکتکردن میکند. اولاً در این توضیح ببینید که اگر میخواهید حرف از جاذبه بزنید باید به یک چیزی به اسم فضا و زمان اعتقاد داشته باشید که میتواند در آن یک تلاطمی منتقل شود، یک موج گرانشیای بوجود بیاید، حالا اصطلاحی که من به کار میبرم، بنابراین به موجودات کمکی لازم دارید. همینطوری آن بیاید و این را جذب کند نیست، قانون جاذبه احتیاج به این دارد که حالا یا بگویید اتر وجود دارد یا بگویید یک چیز غیرمادی وجود دارد یا بگویید یک موج گرانشی وجود دارد، بالاخره موج گرانشی فضا و زمان را انحناء میدهد، یک چیزهایی باید بگویید؛ بنابراین همینطوری دو چیز همدیگر راجذب نمیکنند.حالا ما دقیقاً نمیدانیم. شاید ذرهای به اسم گراویتون وجود دارد که این موج گرانشی پرتاب ذرات گراویتون است، وقتی به آن یکی توپ اصابت میکند، آن توپ به نحوی میفهمد که، میفهمد خیلی نکته مهمی است باور کنید، به آن توپ با سرعت نور اطلاعات [information] میرسد که یک جرمی با چنین ویژگیهایی در آن سر دنیا بوجود آمده و این اطلاعات [information] باعث این میشود که یک حرکتی در آن ایجاد شود. حالا این اطلاعات [information] در انحنای فضا و زمان اطرافاش به آن میرسد.
تا اینجا چیزهایی گفتیم. اینها را هنوز لاپلاس نمیداند. لاپلاس نمیداند که نیروی جاذبه در منظومه شمسی چیست. این اتفاقهایی که افتاد، نهایتاش این است که ما به اینجا میرسیم که اطراف این توپ انحنایی ایجاد شده است. حالا برای چه حرکت میکند؟ چون یک قاعدهای [ruleای] وجود دارد که جسمها در ژئودزیک اطراف خودشان سقوط آزاد کنند. این قاعده [rule] یعنی چه و از کجا آمده است؟ میخواهید مانند دکارت بگوییم که این یک قاعدهای [ruleای] است که از صفات الهی نشئت میگیرد. نکتهای که مهم است این است که این قاعده [rule] وجود دارد؛ یک قاعده وجود دارد که اجسام از آن تبعیت میکنند. آن نکتهای که مغفول است، حتی به عنوان مثال درباره جاذبه، نهایت بحث فیزیکدانان امروز این است که این موج جاذبه چیست و فضا-زمان چیست و گراویتون چیست و آیا وجود دارد و در یک مدل ریاضی اینها را جا بدهند. اما مسئله این است که چرا اجسام از یک قاعدهای [ruleای] تبعیت میکنند؟ بالاخره این فضا-زمان منحنی شد، چرا یک جسم شروع به حرکتکردن میکند؟ شما یک تصوری دارید که اجسام روی سطح شیبدار راه میروند، روی خط بزرگترین شیب شروع به پایینآمدن میکنند. اینکه که برای ما طبیعی است، ولی این قاعده [rule] در طبیعت از کجا آمده است؟ ببینید قاعده [rule] یعنی اینکه یک جسم از یک قاعدهای دارد تبعیت میکند، بنابراین وقتی که شما از قانون صحبت میکنید، فقط مسئله این نیست که این قانون چگونه در طبیعت به وقوع میپیوندد [realize میشود]، مثلاً گراویتون است یا موج است یا یک اتر غیرمادی است، مسئله این است که اجسام دارند از یک قاعده [rule] تبعیت میکنند. حداقل سه مسئله متمایز اینجا وجود دارد:
مسئله اینکه قوانین از کجا پدید آمدند؟ این قاعدهها [ruleها] از کجا آمدند؟
مسئله اینکه این چطور به وقوع میپیوندد [realize میشود]؟
مسئله اینکه چرا اجسام و اشیاء و ذرات از قاعدههایی [ruleهایی] که برایشان گذاشته شده تبعیت میکنند؟
هیچکدام از این مسائل مطلقاً در زمان لاپلاس چیزی در موردش گفته نشده است. تنها چیزی که لاپلاس انجام داد این است که یک سری قوانین ریاضی نوشته است که میتواند حرکت این توپها را با آن پیشبینی کند. نکتهای که میخواهم بگویم به زبانی که امروز سعی میکنم با این مثال بگویم؛ فرض کنید در یک اتاق یک توپی دارد میچرخد و من نمیدانم آن چرا میچرخد. یک مدت به آن نگاه میکنم، با استفادهای که دیتایی که بدست میآورم مثلاً با یک ماشین محاسبه یا اگر مسیر ساده باشد، با فرمولهایی مثلاً معادلات دیفرانسیل یا چیز دیگر مسیر و سرعتاش را درمیآورم. یک جسمی دارد در اتاق من حرکت میکند، من نمیدانم از کجا آمده و چرا دارد حرکت میکند، ولی بعد از یک مقدار محاسبه و جمعآوری داده [data] فرمول مسیرش را درمیآورم و بعد به این احساس میرسم که فهمیدم، تمام شد. چه چیز را فهمیدم؟ این توپ برای چه حرکت میکند؟ از کجا آمده و ماجرا چیست؟ هیچ چیز نفهمیدم، فقط توانستم یک روشی برای محاسبه مسیرش بدست بیاورم. کاری که لاپلاس در مکانیک سماویاش کرده همین است. توپهایی در آسمان هستند که ما نمیدانیم چرا دارند حرکت میکند، الان هم نمیدانیم چرا دارند حرکت میکنند؛ چون نمیدانیم جاذبه چیست. در زمان لاپلاس فرمولهایی نوشتیم که توانستیم مدارهای آنها را بدست بیاوریم و بعد نه تنها به این احساس رسیدیم که مسئله فیزیکیمان حل شده، بلکه مسئله متافیزیکی و کلاً مسئله حل شده است؛ دیگر هیچ چیزی لازم ندارم! یعنی واقعاً مانند همان توپی است که داشت حرکت میکرد و من مسیرش را بدست بیاورم و محاسبه کنم و دیگر کنجکاویام برطرف شود؛ احساس کنم که دیگر هیچ چیزی نمانده که گفته شود. تازه اگر بتوانم بفهمم که یک نیرویی دارد به آن وارد میشود، بحث اینکه این نیرو چیست، از کجا میآید و چطور بوجود آمده، این نیرو چرا باعث حرکت میشود؟ قوانین مکانیک اینقدر در ذهن ما جا افتاده که انگار اینکه نیرو به یک جسمی وارد شود و شتاب بگیرد، جزء بدیهیات است، این بالاخره یک قاعدهای [ruleای] در جهان است. دکارت همه این قاعدهها [ruleها] را سعی میکرد که از یک جایی بدست بیاورد.
توهم لاپلاسی دو قسمت دارد: یکی اینکه فکر میکند که قانونهای ریاضی درستی که در مکانیک سماوی لازم است کشف کند را کشف کرده است که ما میدانیم که این توهم است؛ یعنی تمام آن چیزی که در فیزیک نیوتنی بود غلط بود، نه نیروی جاذبهای وجود دارد و نه فرمولاش آن است و نه فضا زمان درست مدل شده است، نه قوانین مکانیک نیوتن درست است، جمع سرعتها به معنای نیوتنی درست و دقیق نیستند. همه این فرمولها غلط هستند، تمام تصور ما از فضا زمان غلط است، همه چیز غلط است. بنابراین اولین توهم لاپلاس این است که فکر میکند که فرمولها را درست نوشته است. دومین توهماش این است که اگر فرمولها را نوشته باشد، ماجرا را تبیین کرده است؛ تبیین علّی کرده است. چگونه ممکن است این توهم بعد از پنجاه شصت سال بوجود آمده باشد؟ در نیوتن، دکارت، گالیله این توهم وجود ندارد؛ سؤال این است که چگونه ما ظرف مدت پنجاه شصت سال به این توهم بزرگ رسیدیم؟ در واقع یک تصوری از اینکه انگار همه چیز خودکار [automatic] میشود و دیگر حل است، یعنی من میدانم که طبیعت دارد چگونه کار میکند. یک توهم فرعی این زیر نوشتم، اینکه توهمی بوجود آمد در بحثهای مسیحی تا زمان نیوتن قوانین، قوانین تخطیپذیر نیستند، یعنی چون اینها خالقشان خداوند است، خداوند بر آنها مسلط است و میتواند از آن تخطی کند، ولی بعدها که تصویر [picture] فیزیک به این شکل شد، که در توهم لاپلاسی میبینید، آنوقت تخطیناپذیرند، هنوز هم تخطیناپذیر هستند.
در واقع چهره جهان اینگونه شد که آن زیر اگر عالم اجسام است که ما داریم به عنوان طبیعت آن را مطالعه میکنیم، آن لایه سبزرنگ که قانونها هستند و حکمفرمایی [rule] میکنند به این زیر، باقی ماند و بالای آن را پاک کردند. دیگر ما کاری نداریم که اینها بر پایه چه چیز ایجاد شدند. قوانین از کجا آمدند و اینها را کار نداریم. نکته این است که خود قوانین چه هستند یعنی این لایه سبزرنگ چه هست را هم دیگر کار نداریم. اینکه چگونه بین سبز و آبی، بین این دو لایه ارتباطهایی برقرار میشود را هم کاری نداریم، فقط فرمولها را اگر بنویسیم و قوانین را توصیف کنیم و بتوانیم براساس آن پیشگویی کنیم کلاً کارمان تمام شده است و نظم را در جهان تبیین کردهایم. قدیم فکر میکردند که برای نظم جهان احتیاج به فرض خداوند است، الان در توهم لاپلاسی به اینجا رسیدیم که نه، جهان به دلیل اینکه قوانینی بر آن حکمفرماست منظم است و نظم [regularity] در آن ایجاد میشود. سؤال این است که چرا جهان منظم است؟ فیزیکدانها به شما میگویند که به دلیل اینکه قانونمند است. چرا قانونمند است را میگویند ما دیگر این را جواب نمیدهیم، جوابت را دادیم. گفتید چرا منظم است، گفتم: قانونمند است، قانونهایش هم این فرمولهاست، بیا و ببین. موضوع این است که فرمولهایشان هم غلط است. من میخواهم بگویم این احساس از کجا آمد. این یک چیز عجیبی است؛ یکی از شگفتانگیزترین اتفاقهای تاریخ بشر است که ظرف پنجاه سال موضوع یک دفعه عوض شد و حالا من اینجا عنواناش را گذاشتم «Grand Illusion» اسم یک فیلم خیلی خیلی معروف تاریخ سینما و فرانسوی است [اشاره به فیلم La Grande Illusion، اثر ژان رنوآر در سال ۱۹۳۷]؛ «توهم بزرگ». اسم این توهم را میشود گذاشت توهم بزرگ. اینکه فرمولهایی که پدیدههای طبیعی را توصیف کنند اگر به دست بیایند، تبیین کردیم و دیگر همینجا میتوانیم ببریم [cut کنیم]، یعنی حتی آن سبز را هم کار نداشته باشیم، یک چیزی از آن سبز را بفهمیم، فرمولها را درک کنیم، برای تبیین جهان کافی است. این توهم بزرگ این است که چطور یک توصیف تقریبی را به جای تبیین قبول کردیم و احساس کردیم که به آخر یک چیزی رسیدیم. باورتان شاید نشود ولی این احساس که نیوتن قوانین طبیعت را پیدا کرده و کار تمام شده، دو قرن وجود داشته است. الان ممکن است شما اگر فیزیک بخوانید دیگر این احساس را ندارید ولی اینکه فرمولها درست هستند، نیروی جاذبه وجود دارد، حالا نمیدانیم چه هست را بعداً میفهمیم ولی اینکه اینها درست هستند و قوانین طبیعت را پیدا کردند؛ با سه قانون مکانیک یا قانون جاذبه همه چیز را میشود توجیه کرد، این یک احساس عمومی فیزیکدانهاست که به شدت حاکم شده است.
چرایی رخداد توهم بزرگ
این دو توهم چرا بوجود آمدند؟ چرا این توهم بوجود آمد که قوانین درست را کشف کردیم؟ در حالی که توهم بود دیگر، درست نبودند. نسبیت و کوانتوم درستتر هستند و در واقع مکانیک نیوتن اشتباهتر از این دو که جدیدند است. چطور این مدل اشتباه را با اطمینان دو قرن پذیرفتیم و چطور شد که یک توصیف تقریبی را جای تبیین گرفتیم؟ دو سؤال وجود دارد؛ چگونه و چرا این توهمات بوجود آمد؟ من تا آخر جلسه میخواهم درباره این دو سؤال صحبت کنم، هر چقدر که شد خلاصه میکنم. چرا جا افتاد که این قوانین، قوانین طبیعت هستند؟ اسمش را بگذاریم «جادوی استقرا». اساساً استقرا ما را به حقیقت نمیرساند. استقرا یعنی اینکه من یک تعداد کلاغ سیاه ببینم و حکم کنم که کلاغها همه سیاه هستند و بعد جلوتر بروم، بعد از مدتی یک کلاغ سفید ببینم، همانطوری که در تصویر دارید میبینید و بفهمم که همه کلاغها سیاه نیستند. استقرا یعنی از یک تعداد مثال، یک حکم کلی استخراج کنم. این را از ازل میدانستند این جوری به حکم کلی درستی لزوماً نمیرسیم. ولی واقعیت این است که کاری که نیوتن میکند استقرایی است. ولی مدلهای ریاضی یک حالت جادویی دارند، یعنی شما وقتی یک مدل ریاضی را میسازید و هزاران پدیده را با آن توجیه میکنید، احساس میکنید که این مدلتان واقعاً درست است. چطور ممکن است مدل من درست نیست ولی پیشگویی میکنم که نپتون وجود دارد؟ چطور مدل من درست نیست ولی این همه نتایج را پیشگویی میکنم، میروم میبینم که درستند. گالیله یک فاز زهره را دید، ذوق کرده بود که مدل کوپرنیکی ثابت شد. شما وقتی یک مدل ریاضی دارید، الان شما بار الکتریکی الکترون را تا ده رقم اعشار محاسبه میکنید، میروید اندازهگیری میکنید میبینید درست است، حس نمیکنید این مدل درست است؟ ولو اینکه نمیدانید. موضوع این است که دویست سال مدل نیوتنی همینطور کار کرد. مثل اینکه دویست سال همه کلاغها سیاه بود و هر روز هم کلاغها را تا جایی که میشد نگاه کردند؛ بنابراین هی اطمینان پیدا کردند که، خیلی بیشتر از دیدن کلاغ، اطمینان پیدا کردند که قوانین را دارند ولی اشتباه بود.
توهم اول نتیجه جادوی استقرا روی یک مدل ریاضی است. من آن نکتهای که در مورد داستان یوسف گفتم، ببینید وقتی این شیوه درست جواب میدهد که شما دو مدل داشته باشید، یعنی عقلاً اگر منحصر باشد، در آن ماجرا یا یوسف یا زلیخا، یکیشان کاری کردهاند، من با یک مشاهده میتوانم بگویم که این غلط است و آن یکی درست است ولی موضوع این است که شما در طبیعت برای توجیه منظومه شمسی شاید میلیاردها مدل ریاضی بتوانید بسازید. با ریاضیات همین امروز ما ممکن است صدها مدل بتوانند بسازند، نیوتن یکی از آنها را ساخته است. بنابراین واضح است که با یک تعداد فکت شما به این نتیجه نمیرسید که مدلش درست نیست کما اینکه بالاخره یک مدت طول کشید که فکتهایی مانند کلاغهایی سفیدی پیدا شدند و کل مکانیک نیوتن نقض شد. از اینجا این نکته جالب را میفهمیم که چرا عنوان کتاب دیالوگ گالیله «درباره دو سیستم اصلی» هست، برای اینکه گالیله به عقلش میرسد که اگر مدل تیکوبراهه را بیاورد وسط، چهار مدل دیگر را هم بیاورد، آنوقت نمیتواند قضاوت کند. دو مدل را میتوان باهم اینگونه قضاوت کرد که این غلط است، پس آن درست است که ما در فیزیک مدلهای بسیار زیاد داریم.
من برای اینکه پاپ بیچارهای که گالیله را محاکمه کرد، خیلی آدم و منفور و بدنامی شده، بگویم که در یکی از مطالبی که پاپ درباره نظریه کوپرنیکی نوشته این جمله وجود دارد که عین همین حرفی که من میزنم را به زبان پاپی میگوید: این شیوه استفاده از فکتهای تجربی برای قضاوت در مورد نظریه کوپرنیک و بطلمیوس درست نیست، چون خداوند یک کار را به چند طریق میتواند انجام دهد. این عین همین حرفی است که من الان زدم، یعنی شاید تیکوبراهه درست میگوید، شاید زمین ثابت است، هزار گونه مدل دیگر بتوانید بیاورید و این فکتها را توجیه کند. خداوند یک کار را به گونههای مختلف میتواند انجام دهد که مثلاً زهره فاز پیدا کند، فقط آن نیست که در کوپرنیک مشاهده میشود. تمام این حرفهایی که ما میزنیم را با شدت و حدّت تمام، افرادی در زمان خود نیوتن، در زمان موفقیتاش گفتند، در واقع فلسفه علم ابزارانگارانه را مطرح کردند، در رأس آنها جورج بارکلی بود. من واقعاً برای اختصار اگر اجازه بدهید از این قسمت میگذرم.
پس اولین توهم اینگونه بوجود آمد که مدتها مدل ریاضی درست کار کرد، واقعاً به این نتیجه رسیدند درست است؛ این توهم بود. حالا یک مقدار به آنها حق دهیم که دچار توهم شدند. ولی در توهم دوم حقی به کسی نمیشود داد، اصلاً یک خنگبازی فلسفی است که من توصیف دقیق را جای تبیین بگیرم و بدون اینکه بدانم قانون چیست، چرا اثر میکند و از کجا آمده است؛ همه این سؤالها را بریزم دور. همه این سؤالات در ابتدای قرن هجدهم مطرح است، در آخر قرن هجدهم دیگر مطرح نیست، یعنی مهم نیست؛ یعنی به نظرشان میآید که چیز مهمی نیست. من اگر بخواهم توضیح بدهم که این توهم از کجا آمده، چه تئوریای دارم؟ ببینید ما با یک توهم عجیب و غریبی سروکار داریم که طرف فکر میکند که چهار تا فرمول نوشته و مسیر یک توپی را محاسبه کرده، اینکه چرا حرکت میکند را فهمیده است و احساس میکند کنجکاویاش برطرف شده است. نکته این است که چطور ممکن است چنین اتفاقی بیفتد؟ چرا اول قرن کنجکاو بودند و آن همه زحمت کشیدند درباره جاذبه بحث کردند، اواخر قرن کنجکاوی از بین رفته و معلوم نیست چرا. این خودش یک پدیدهای است. من میخواهم سعی کنم این را تئوریزه کنم که چگونه این اتفاق افتاده است. خطاهای ما از کودک یا والد ممکن است بیاید. از یک مدل روانشناسانه استفاده کنیم. نکتههایی نوشتم که حالا جلو رفتیم انشاءالله میگویم. از اسلایدها زیاد نمانده و فکر میکنم بتوانیم ده دقیقه، یک ربع دیگر مسئله را تمام کنیم.
آخر این اسلاید چیزی نوشتم که برای تحقیق اینکه این توهم بوجود آمده است، یک نکته مثبت وجود دارد. مثبتبودن آن خندهدار است. و آن این است که من و شما هم این توهم را داشتیم و تا حدودی داریم؛ یعنی همه آدمهایی که من میشناسم احساس میکنند که علم منظومه شمسی را حل کرده است، احساس نمیکنند احتیاج به فرض وجود خدا برای اینکه چرا منظومه شمسی اینگونه منظم دارد حرکت میکند داریم. در خود ما هم این احساس هست، بنابراین منشأ این توهم یک چیز خیلی عمیق و جدیای است که وقتی که فرمولها را مینویسم، فرمولها را یاد میگیرم به این احساس میرسم که به یک تبیین کامل رسیدم و انگار دیگر سؤالی باقی نمانده است. این توهم باعث شد کمکم خداشناسی از آسمان به زمین بیاید، یعنی شما مسیر الهیات را که میبینید در قرن هفدهم، هجدهم، نوزدهم، کم کم در قرن نوزدهم به اینجا میرسد که برای اثبات وجود خدا باید از حیات و موجودات زنده که ببینید اینها چقدر پیچیده هستند و چقدر جالب هستند استفاده کنیم. دیگر منظومه شمسی منظم است انگار خیلی سؤال نیست. اینها واقعیتهای تاریخی است. من صدها بار با مردم صحبت کردم، همه این احساس را دارند که منظومه شمسی را نیوتن یا انیشتین حل کردند و تمام شده رفته است. یعنی چون فرمولهایش را داریم، مسئله به یک معنایی تبیین شده است. حالا اینکه کلمه تبیین را نمیفهمند، توصیف را نمیفهمند، تئوری را خوب بلد نیستند را بگذاریم کنار. ولی این حس این توهم یعنی این احساس کاملبودن تبیین جهان مکانیک سماوی فقط در لاپلاس نیست که وجود دارد، همینطور در بنده و شما هم وجود دارد.
این چرا خوشبختانه؟ خب به خودمان نگاه کنیم ببینیم از کجا دچار این توهم شدهایم؟ خوشبختانهاش این است که یک راه خوبی داریم برای اینکه بفهمیم احتمالاً لاپلاس چگونه دچار این توهم شد؟ چرا در نیمه دوم قرن هجدهم کمکم این توهم در آدمها بوجود آمد و با شادی احساس کردند، واقعاً شما به علم که نگاه میکنید، احساس کردند که آسمان را حل کردند و کار علم در مورد آسمان تمام شده است. بیاییم روی زمین، ببینیم حیات چرا بوجود آمده؟ همین الان هم میگویند: گپها را پر کردیم. آسمان را پر کردیم. داروین هم آمد گپ حیات را پر کرد. همین الان این «Theory of Everything» را هم که تقریباً درآوردیم، تمام شده است، همه چیز را فهمیدیم. الان این توهم در هزاران نفر، میلیونها نفر هست. از کجا میآید؟ این از همانجایی میآید که جلسه قبل در مورد حرکت زمین گفتم. یعنی شما وقتی یک چیزی را در سن پایین به شما میگویند، از یک بابایی، معلمی، یک مرجع غالبی میشنوید، اصولاً خیلی فکر نمیکنید به اینکه سؤال از او بپرسید که زمین حرکت میکند، چرا من حس نمیکنم. به ذهنتان میرود و باورتان میشود که اینگونه است و این به عنوان یک چیز خیلی بدیهی در حد دو دو تا چهار تا است. در واقع میتوانیم بگوییم نکته این است، چند نسل بعد از نیوتن آدمها شاید در دبستان هم این را شنیدند که یک نیوتنی هست، برای نیوتن شعر گفتند و اینکه نیروی جاذبهای هست. من و شما هم همینگونه شنیدیم دیگر؛ مگر غیر این است؟ اجسام همدیگر را جذب میکنند با چنین فرمولی، ستارهها و سیارهها هم دارند به این دلیل حرکت میکنند؛ همین را به ما گفتند، به آنها گفتند. همانطوری که به من این احساس را داد که پس فهمیدیم که چرا این حرکات بوجود میآید، به آنها هم همین احساس دست داد. معلم به من نگفت که اینجا فرمولاش تقریبی است. معلم به من نگفت که ما نمیدانیم نیروی جاذبه چیست و نمیدانیم از کجا آمده است، سؤالی اینجا وجود دارد. خیلی با اعتماد به نفس به ما آموزش دادند و گفتند که این مسئله حل شده است و ما هم حل شده فرض کردیم. اصلاً یک جای سختافزاری درمغز شما، الان نورونهایی وجود دارند که این در آنها نوشته شده و به این راحتی هم نمیتوانید پاکش کنید. بنابراین خیلی عجیب نیست که، من اینجا نوشتم که، مانند اکثر توهمات تاریخ بشر این توهم هم نتیجه آموزش والد است. والد پدر شما، مادر شماست، کسانی که در بچگی با آنها ارتباط داشتید یا معلم مدرسهتان. پنجاه سال بعد از نیوتن همانطوری که حرکت زمین طبیعی شد، نیروی جاذبه و این چیزها هم طبیعی شد. شما میبینید آن شور و هیجان بحث در مورد اینکه نیروی جاذبه چیست، اصلاً یک عده قبول نمیکنند، لایبنیتس قبول نمیکند که یعنی چه که اینها از راه دور به همدیگر اثر میکنند، باید کیفیت اثر معلوم باشد. خود نیوتن هم مشکل دارد. در واقع دست به دامان ماوراءالطبیعت میشود که ماوراءالطبیعت به نحوی دارد این نیرو را ایجاد میکند. موضوع این است که در کتابهای درسی این حرفها نیست. به مردم چیزی که میگویند این نیست که اینجا ده درصدش را حل کردیم و نود درصدش باقی مانده است. همین الان هم اینگونه داریم درس میخوانیم. بنابراین یک مکانیسم سادهای است که برای اینکه مردم چطور دچار توهم حلشدن مکانیک سماوی شدند وجود دارد. ولی باز ما همه چیز را به این شکل جواب نمیدهیم. اگر هم این حرفهایی که من دارم میزنم درست است، واقعاً دلایل عمیقتری وجود ندارد؟ یعنی همینطوری یک اشتباه آموزشی است؟ خب چرا اینگونه آموزش دادند؟ چرا الان اینگونه دارند آموزش میدهند؟ میشود همچنان سؤالها را ادامه داد.
نقش نیوتون در شروع مسیر منجرشونده به توهم بزرگ
من میخواهم برگردم به یک نکته مهمی که قبلاً هم به آن اشارهای کردم در آثار خود نیوتن. میخواهم بگویم منشأ این شیوه نگاه به فیزیک از خود نیوتن میآید. در واقع ابتکاری که نیوتن به خرج داد این بود که برعکس دکارت، پروژه را جابجا کرد؛ گفت: من اول مدل ریاضی را میسازم. جلد اول پرینسیپیا، آن بخش حسابان [calculus] و محاسبات ریاضی، همان که بعداً به جا ماند، و بحث درباره اینکه جاذبه چیست و چرا این قوانین صدق میکنند و اینها را گذاشت برای جلدها و مقالات بعدی و از ۱۶۸۷ که اولین چاپ پرینسیپیا است تا نزدیک چهال سال بعد، نیوتن کارهایی درباره اینکه جاذبه چه هست و چه نیست انجام داده است. اینها را میتوانید در تاریخ بخوانید، مکاتبات و نوشتههایی دارد که درباره ماهیت جاذبه و به وقوع پیوستن [realization] آن بحث میکند. نکته این است که شما وقتی اسناد تاریخی را نگاه میکنید، آن جلد پرینسیپیایی که مرتب چاپ شد، همین جلد محاسبات آن است. چرا اینگونه است؟ در واقع استراتژی نیوتن این است که انگار مباحث را عوض کرد. جای فصل یک و دو را عوض کرد؛ چون فصل یک را مطمئن بود که درست است. در مورد جاذبه مجهولاتی داشت که آن را احاله به آینده داد. فکر میکرد و درست هم فکر میکرد که اگر سعی کند بگوید جاذبه چیست و این حرفها، کسی اصلاً تحتتأثیر بقیه آن هم قرار نمیگیرد. اول قوانین، آن قسمت خوبش را نوشت. من اینجا به شوخی نوشتم که بخش شیرین هندوانه را اول خورد، آن بالایش را و بقیهاش را برای بعد گذاشت. مردم هم همین کار را کردند. شاگردها هم از همین قسمت شیرین خوششان آمد و نکته این است که این قسمتی بود که مورد توافق بود و قسمت حل نشده باقی نماند. قسمت سخت آن از بین رفت، قسمت راحتتر آن که مورد توافق بود و اشکالی به آن وارد نبود، تبدیل به آموزش عمومی شد. بنابراین یک دلیل تاریخی خیلی سادهای وجود دارد که چرا اینگونه این نظریه ادامه پیدا کرد. قسمتهای مورد توافق که با آنها میشد کار انجام داد را آموزش دادند، آن قسمتهایی که مورد توافق نبود را گذاشتند. میخواهم بگویم که خیلی اتفاق عجیبی نیفتاده است. ببینید این جمله معروفی که از نیوتن باقی مانده «hypotheses non fingo»، من فرض پیش نمینهم؛ منظورش این است که من نمیآیم فرض postulate کنم که نیروی جاذبه وجود دارد، من میگویم که موقتاً این را فرض کنید و بروید محاسبات انجام دهید. کاری که نیوتن انجام داد، نظریه اصول متعارفی را تبدیل به اصل موضوعی کرد. هنوز هم که هنوز است علم همینگونه است و وقتی به شما آموزش میدهند، طوری آموزش میدهند که انگار که آن اصول موضوع، اصول متعارفی هستند. شما بروید به یک بچه سعی کنید نیروی جاذبه را یاد بدهید و از اول به او بگویید که این غلط است، نظریه نیوتن. من میخواهم بگویم یک اتفاق طبیعی آموزشی اتفاق افتاد، از خود نیوتن شروع شد و به بعد هم سرایت کرد و این خیلی طبیعی این توهم را ایجاد میکند. این یک توجیه تاریخی خوب است.
ولی باز مسئله داریم با اینکه نام خدا هم حذف شد. نام خدا به طور طبیعی حذف شد، برای اینکه کاری که در فیزیک نیوتنی تا لاپلاس و بعد از او و همین الان در فیزیک دارد انجام میشود، توصیف طبیعت است، چون تبیینی صورت نمیگیرد؛ من معادلاتی مینویسم مانند همان حرکت توپی که در اتاق است و هنوز هم دارد حرکت میکند و مسیرش را کاملاً با معادلاتی که نوشتم میتوانم پیشبینی کنم و تا پایان سخنرانی به من بر نخواهد خورد، من خیالم جمع است، این محاسباتی که من انجام دادم توصیف حرکت این توپ است. شما خدا را برای علیت [causation]، خدا را برای تبیین [explanation] لازم دارید، وقتی مبحث خودتان را به توصیف محدود کنید، معلوم است که دیگر به خدا نیاز نیست. مگر من از طبیعت عکس میگیرم یا نقاشی میکشم در آن خدا درمیآید؟ این مثل عکسگرفتن از طبیعت است. توصیف است، بنابراین در توصیف ما نیازی به خدا نداریم، بنابراین خدا از کتابهای درسی هم حذف شد. الان هم دیگر در فیزیک کسی به خدا نیاز ندارد. میخواهم بگویم ته حرف لاپلاس یک حرف درستی است. اگر کار فیزیک توصیف است، به خدا نیازی نداریم. توهم این است که این توصیف جای تبیین را گرفت.
۱۰- برشمردن برخی علل روانشناختی و جامعهشناختی برای بحث در جلسات آینده
من به عنوان حسن ختام برای اینکه بفهمید که این توهم با این حرفها کارش تمام نیست، یک سری تند تند چیزهایی میگویم که شما در ذهنتان باشد، در جلسات آینده میخواهیم ادامه دهیم، مثل اینکه من بخواهم الان تئوریهایی بسازم که از نظر روانشناسی، جامعهشناسی، منشأ این توهم کجاست. یک چیزی گفتم که چرا اینگونه آموزش داده شد. خیلی خب، همه ما در بچگی فهمیدیم. آیا اگر مثلاً الان من بیایم به یک نفر بگویم که این توصیف و تبیین و این حرفهاست، مسئلهاش حل میشود؟ ببینید حتی لاپلاس و لاپلاسیها بعد از اینکه فهمیدند قوانینشان غلط است هم همچنان احساس میکنند که با یک جهان بدون خدایی مواجه هستند. من یک چیزهای روانشناسی میخواهم. همینطور تند تند اینها را میگویم، برای اینکه باید یک مقدار جلوتر برویم ببینم که کدامشان بهتر کار میکند. شما تئوریهای ذهنی میسازید، میبینید آن که بیشتر فکتها را توجیه میکند کدام یکی است.
یک نفر میتواند بگوید که مسئله فیکسیشن است. فیکسیشن یعنی وقتی بشر از نظر روانی از یک چیزی خیلی لذت میبرد، در آن فضا فیکس میشود. ما دویست سالی داریم که بشر لذت عمیقی برده از اینکه جهان را شناخته است. الان که فهمیدیم که نظریه نیوتن غلط بوده هم هنوز فضای ذهنیمان همان فضای قرن نوزدهم باقی مانده است. اصلاً انگار نه انگار که نظریه نسبیتی آمده، کوانتومی آمده و به نحوی همانطور که پوپر میگوید ما فهمیدیم، ما میدانیم که نظریههای علمی هیچوقت به آن شکوه نظریه نیوتنی برنمیگردد. همانطور که ایرانیان همیشه خودشان را در دوران هخامنشی میبینند و اعراب خودشان را در شام در دوران معاویه، در عبدالملک مروان میبینند، ما دچار یک فیکسیشن نیوتنی شدیم. همیشه انگار احساس میکنیم که همان درست بوده و یعنی حالا درست است که درست نبوده ولی آن حس در ما باقی مانده است. یکی اینکه این ایراد در روانشناسی دانشمندان هم هست. شما به یک دانشمند بگویید که تو فقط داری توصیف میکنی خوشش میآید یا بگویی که داری تببین میکنی؟ دانشمندان دوست دارند کاشف قوانین علمی باشند. الان در مکانیک کوانتوم هم فکر میکند که دارد درباره واقعیت صحبت میکند؛ یعنی جا افتادن ابزارانگاری از نظر روانی برای یک آدم سخت است.
من یک جوک بلد هستم که خیلی این جوک را دوست دارم، از قدیم دوست داشتم و الان مدتی است که فهمیدم چقدر بدرد این موضوع ابزارانگاری میخورد. یک جوکی هست. این جوک را جدای از این موضوع گوش دهید برای اینکه یکی از جوکهای مورد علاقه من است و هدر نرود؛ برای اینکه از آن دارم استفاده ابزاری میکنم برای بیان حالت فیزیکدانها و دانشمندان نسبت به فلسفه علم ابزارانگارانه. جوک میگوید که یک آدم دیوانهای، دیوانگیاش این بود که برسها را با نخ به دنبال خودش میکشید و فکر میکرد که اینها سگ هستند. او را به تیمارستان بردند و سالها یک دکتر جوانی علاقمند شد روی او کار کرد و تلقین کرد و روانکاویاش کرد تا اینکه مشکلش حل شد. مصاحبههایی با او انجام دادند، همه قانع شدند که او دیگر دچار آن توهم نیست. گفتند که مرخصاش کنند. روزی که آن دکتر جوان داشت کارهای ترخیصاش را انجام میداد، در راهرو که داشت میرفت، یک دفعه دید که او دوباره یک برس را بسته و دنبال خودش میکشد، با عصبانیت و ناراحتی آمد جلویش و گفت که: این چیست که دنبال خودت داری میکشی؟ خیلی جدی گفت: قربان این برس است. دکتر خیالاش راحت شد و رفت که کارهای ترخیص را انجام بدهد. دکتر که دور شد، او به آن برس گفت: خوب گولاش زدیم پاپی. دانشمندان در مورد ابزارانگارانه باور کنید چنین حالتی دارند. یعنی الان من متنهایی میتوانم به شما نشان دهم، میگویند: بله، بله، ما کاری که میکنیم فرمولهایی بدست میآوریم و نمیدانیم اینها درست هستند یا غلط هستند، اینها فقط فکتها را توجیه میکنند، فرمولها موقت هستند، اینها بر جهان طبیعت مسلط نیستند و اینها. ولی به محض اینکه از آنها دور شوید، برمیگردند به تئوریشان میگویند: خوب گولش زدیم؛ مثلاً کوانتوم تئوری. واقعیت این است که همیشه در ذات خودشان یک حالت رئالیستی دارند.
فایدهگرایی سومین چیزی است که من اینجا یادداشت کردم. آن قسمت فایدهدار، آن که تکنولوژی و اینها درمیآید این قسمتش است، بقیهاش مخخوری است به اصطلاح در این قسمت فلسفی و اینها چیز بدردبخوری نیست. بنابراین کنار گذاشته شد. توافقگرایی که قبلاً هم به آن اشاره کردم که قسمت مورد توافق باقی میماند و به آن علاقمند میشویم، همان را آموزش میدهیم و این حرفها. یک چیز روانشناسی دیگر هم من میتوانم بگویم و بحث را همینجا تمام کنم. توجیه این پدیده عجیب که چگونه است که جا نمیافتد که علم دارد توصیف میکند و تبیین نمیکند، بنابراین نتایج الهیاتی به آن صورتی که میخواهیم از آن بگیریم ندارد، شکافی [gapی] را پر نمیکند، هنوز این حرفها به شدت رایج است. اینکه این چرا جا نمیافتد، این یک توهم ریشهداری است. یک چیز دیگر هم اینکه آدمهایی که ریاضی کار میکنند، با کسانی که کار فلسفی میکنند، روانشناسیشان فرق دارند. از نیوتن به بعد فیزیک دست ریاضیدانها افتاد. آنها آدمهایی هستند که اصولاً خیلی عمق فلسفی ندارند، اهل محاسبه هستند. بنابراین دانشمندان تیپشان دیگر مانند دکارت و گالیله و حتی خود نیوتن نیست. نیوتن جزء همین آدمهای این تیپی است، نصف فیلسوف و نصف ریاضیدان است. الان فیزیکدانها نود و نه درصد ریاضیدان هستند و یک درصد ممکن است ماژولهای مغزشان شهودهای فلسفی و اینها را داشته باشد. بنابراین اینقدر ریاضی وارد فیزیک شد که ریاضیدانها کار را دست خودشان گرفتند و از ریاضیدانها هم چیزی بیشتر از همین که لاپلاس میگوید نخواهید؛ اینها عمق درکشان از مسائل فلسفی و فیزیک و اینها همینقدر است. با برس به عنوان سگ، عمری نشست و برخاست میکنند و آخر هم نمیفهمند که این سگ بوده یا برس بوده است، یعنی مطمئن هستند که البته سگ بوده است.
من یک چیزی به عنوان آخرین اسلاید گذاشتم که شک داشتم بگویم یا نه. در این عکس، به غیر از آن دیالوگ، یک چیزی خیلی مهم است که اگر کلاس بود، من الان یک مسابقهای میگذاشتم که یک نفر بگوید که در این عکس چه چیز عجیب و مهمی است که ممکن است بتوانیم به عنوان منشأ توهم روی آن حساب ویژه باز کنیم. نکته مهم این عکس این است که لاپلاس آنجا در دربار ناپلئون چکار میکند؟ تا صد یا دویست سال قبل دانشمند نزد پاپ میرفت. جای دانشمند دانشگاهی بود که کاردینالها اداره میکردند و خودش هم یک اسقفی بود. جایگاه اجتماعی دانشمندان در طول قرن هفدهم و هجدهم تغییر کرد. دانشمند به دربار راه پیدا کرده است. ناپلئون نماد پادشاهی است که تاج را، برخلاف عرف، خودش بر سر خودش گذاشت و نگذاشت نماینده خدا و کلیسا تاج را روی سرش بگذارند. نماینده اولین حکومت سکولار دنیاست. بنابراین اتفاق اجتماعی- سیاسیای در دنیا افتاد که کمکم علم از پوشش مراکز فرهنگی و مذهبی جدا شد، بودجه و خدمت خودش را به پادشاهها و مراکز قدرت سیاسی ارائه کرد. این یک واقعیت تاریخی است و شما میتوانید حدس بزنید که پادشاه از لاپلاس توضیحات فلسفی نمیخواهد، پادشاه از دانشمند توپ میخواهد که با دشمن بجنگد، تکنولوژی میخواهد، بنابراین به طور طبیعی علم رفت به سمت آن بخشی تمایل پیدا کرد و همان را آموزش داد که برای تکنولوژی و پیشرفت عملیای فایده داشت که در یک کشور از نظر اقتصادی و نظامی و امثال این میتوانست اتفاق بیفتد. من به عنوان آخرین جمله بگویم که دویست سال اگر فلشبک بزنید بروید عقب، میبینید که در بین طیف ستارهشناسها [astronomerها] آنهایی که گرایشات علمی دارند، در دیرها و کلیساها زندگی میکنند، در دانشگاههای [universityهای] آن موقع و در مدارس علمیه زندگی میکنند، طالعبینها [astrologerها] در خدمت پادشاهها هستند؛ چرا؟ پادشاه که کاری ندارد به اینکه منظومهها چگونه حرکت میکنند. از طالعبین [astrologer] میخواهد که آینده را برایش پیشگویی کند، جنگ برود یا نرود، امروز سعد است یا نحس است. پادشاه دنبال قدرت است و قدرت در پیشگویی است نه در شناخت. بنابراین وقتی علم منتقل شود به دربار، وقتی علم منتقل شود به قدرت سیاسی روز، این اتفاقی که واقعاً افتاد در ظرف دو قرن، به تدریج جنبه شناختی علم، تبیین [explanation] آن باید ضعیف شود، آن قسمت توصیفی که پیشبینی به همراه دارد و با آن میشود تکنولوژی ساخت، قوی میشود. پس ما یک توهمی داریم که میخواهیم درباره آن مدلسازی کنیم. یک زمینهای آماده کردم که در دو قرن آینده باید ببینیم بعد از لاپلاس کدام یک از اینها توجیه بهتری است برای اتفاقاتی که در علم افتاده است. بعد همینطور دیگر سیل توهماتی است که وارد علم میشود.
پرسش و پاسخ
ببخشید خیلی طول کشید، دو ساعت و هفده دقیقه طول کشیده است. اگر دو سه سؤال کنید برای اینکه خالی از عریضه نباشد ممنون میشوم. بیشتر نپرسید. اگر اشکالی ندارد یکی دو سؤال بپرسید و بحث را تمام کنیم.
– خسته نباشید استاد. سؤال تا الان هست، من از شما بپرسم این دو تا را.
بله. خیلی عالی است. ممنون میشوم.
– یکی از کاربرهای ما، احتمالاً خانم یا آقای محمودی پرسیدند که: این قوانین در عالم عقول هم حاکم است؟
اگر منظورتان قوانین طبیعت است خیر. شما وقتی نظر من را میپرسید، منظورتان احتمالاً نظر فیلسوفان مدرسی [scholastic] و تابعینشان در زمان انقلاب علمی است. فکر میکنم تصور آنها این بود که جایگاه این قوانین شاید در عالم عقول یا عالم مثال باشد ولی بر آنجا حکومت نمیکنند، حکمفرمایی [rule] میکنند بر اجسام؛ یعنی بین طبیعت و ماوراءالطبیعت یک خطی وجود دارد و این قوانین بر پایین خودشان حاکم هستند نه بر خودشان یا بالای خودشان. فکر میکنم که تصورشان این است که اینها «Laws of Nature» هستند. حرکتهایی که در عالم طبیعت به معنای ارسطویی میبینید، اینها از قوانینی میآید که از بالاست، حالا اینکه مقارنهگرا [Occasionalist] باشید مثل دکارت، بگویید در هر لحظه خدا این قانونها را دارد تحمیل [force] میکند یا فکر کنید که یک چیزی مانند ساعت است که این قوانین همراه با طبیعت دارند کار میکنند و پیش میروند، جایگاهشان را اگر در عالم عقول در نظر بگیرید (عالم عقول اصطلاح اسلامی است و این سؤال مشکلاش این است که به نحوی بین مفهوم فلسفه مسیحی با فلسفه اسلامی داریم سعی میکنیم یک تلفیقی ایجاد کنیم)، حالا عالم عقول یا عالم مُثُل، هر چه که هست، اینها جایگاهشان آنجاست ولی بر پایین خودشان حکمفرما هستند.
– آقای علی محمدحسین پرسیدند که: اگر بخواهیم روی روششناسی نیوتن اسم بگذاریم، روشاش بیشتر پوپری است یا اثباتگرایانه [positivistای]؟ بدین جهت که اثباتگرایی [positivism] بعد از نیوتن آمده شاید واقعاً نگرش اثباتگرایانه [positivistای] در قلب افکار نیوتن بوده است.
دقیقاً نکته این است که در افکار نیوتن نیست ولی در نحوه ارائهاش هست. ببینید این اشتباهی هست، من همین الان میتوانم کتاب تازه چاپ شده به شما نشان دهم که با آب و تاب فراوان… من نمیدانم این تاریخ علم را چرا اینقدر دروغ میگویند، در تاریخ سیاسی که اینقدر منافع هست، اینقدر دروغ واضح نمیگویند. همین اخیراً یک کتابی چاپ شده، با آب و فراوان گفته است که نیوتن دقیقاً روشاش این بود که کاری ندارد که جاذبه چیست و اینها مهم نیست، «hypotheses non fingo»، اصلاً من در این مورد بحث نمیکنم، فقط فرض کنید. نیوتن پرینسیپیا را اینگونه ارائه کرد ولی منظورش این نبود که نمیخواهد بحث کند، بحث را به آینده موکول کرد. بنابراین به هیچوجه نگاه نیوتن نگاه ابزارانگارانه به این معنا که دارد فقط سعی میکند یک توصیف و معادلات را به دست بیاورد نبود، روششناسیاش و ابتکارش یا ایده استراتژیاش این بود که من مدل ریاضی را میسازم، قوانین را با فرض اینکه ریاضی هستند، قوانین ریاضی طبیعت را بدست میآورم، بعد مینشینم ببینم اینها چه هستند. برای اولین بار در تاریخ این اتفاق افتاد که مدلسازی جدا شد از اینکه فرض [postulate] کنید، فرضیه [hypothesis] بگذارید که فکر کنید درست است. مدل را میسازم، بعد مدل را درک میکنم. از روی درکم از مدل جهان طبیعت را درک میکنم. مسئله، ابزارانگاری در آن نیست، پوپری به آن معنایی که شما میگویید نیست، فقط یک نوع جابجاشدن این سیکلی است که قرار است به درک طبیعت منجر شود. مانند یک استراتژی عملی است نه مفهومی. نمیدانم جواب سؤال را گرفتند یا نه. میتوانیم همین را در گروه بگذاریم و بیشتر در موردش بحث کنیم. ممنون میشوم.
انشاءالله جلسه آینده، در مورد از لاپلاس به بعد به اضافه توهمات جدید و منشأ توهمات جدید صحبت میکنیم.