بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای واژگان قرآن، جلسهی ۶، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه صنعتی شریف، سال ۱۳۹۰
۱- فجور (فاجر)
جلسه قبل مطابق روندی که در کتاب ایزوتسو هست که واژههای منفی و واژههایی که نزدیک به کفر هستند را در یک فصل بررسی کرده است از ضلالت شروع کردیم و بعد در مورد فسق صحبت کردیم. واژه بعدی که باید در مورد آن صحبت کنیم واژه فاجر است.
واژه فاجر به اندازه واژهای مانند کافر یا فاسق در قرآن نیامده است و اهمیت آن نسبت به آنها کمتر است. ولی یکی از واژههای مهم که در مورد افرادی که گناهکار هستند و ویژگیهای منفی دارند به کار برده میشود فجور و اسم فاجر است. ابتدا در مورد اینکه ریشه این واژه چیست و به چه مناسبتی چنین واژهای وضع شده است مقداری صحبت میکنم. برای اینکه مطابق آن سبک کاری که قرار گذاشتیم در مورد شناختن واژه انجام بدهیم عمل کرده باشم تعدادی از کاربردهای واژه فاجر و واژههایی که از ریشه فجر هستند در قرآن را میگویم که محتوای اصلی ریشه این لغت مشخص شود و بعد میتوانیم درباره معنی فاجر وقتی که در مورد انسان به کار میرود قضاوت کنیم.
فکر میکنم بیشترین تکرار این واژه و واژههایی که از ریشه فجر هستند در مورد غیر انسان و در مواردی است که برای چشمه و اَنهار به کار رفته است. در این مورد ایزوتسو مثالی نیاورده است و شاید به نظرش آمده که مربوط نمیشوند. اگر یادتان باشد من قبلاً روی این تأکید کردم که برای اینکه معنای خیلی از واژهها روشن شود اتفاقاً خوب است جاهایی را نگاه کنیم که واژه در زمینه خیلی ملموسی به کار میرود. انسان موجود خیلی پیچیدهای است و طبعاً وقتی شما در مورد انسان واژهای را به کار میبرید همانطور که در جلسه اول گفتم شاید لازم باشد مدل انسان شناسی خوبی داشته باشید تا بفهمید معنی واژه چیست. خیلی از این واژهها در زمینه خیلی روشنی – در مواردی که در مورد انسان نیست یا اگر در مورد انسان است در کانتکست دینی به کار نمیرود و معنی عرفی دارد – در قرآن میآید و اینها راهنماییهای خوبی است برای اینکه بفهمیم معنی اصلی واژه چیست. مثلاً من در مورد شکر که مقداری پیچیده بود و کفر همین کار را کردم.
در مورد لغت فجر تعداد زیادی آیه هست که در مورد نهر و چشمه این واژه به کار میرود و یک مورد خاص در مورد دریا. همه آنها آب دارند. مثلاً «وَقَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى تَفْجُرَ لَنَا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعًا» (الاسراء:۹۰) ایمان نمیآوریم تا جایی که از زمین چشمهای بجوشانی. «كِلْتَا الْجَنَّتَيْنِ آتَتْ أُكُلَهَا» (الکهف:۳۳) دو باغ هستند که میوه خود را میدهند «وَلَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَيْئًا وَفَجَّرْنَا خِلَالَهُمَا نَهَرًا» (الکهف:۳۳) و در بین درختان این باغ نهری جاری کردیم. «وَفَجَّرْنَا فِيهَا مِنَ الْعُيُونِ» (یس:۳۴) یا «وَفَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُونًا» (القمر:۱۲) این موارد در مورد نهر و چشمه بود. یک مورد «وَ إِذَا اَلْبِحارُ فُجِّرَتْ» (الانفطار:۳) هنگامی که دریاها دچار فعل فجر شوند، مثلاً سریز شوند. در تمام اینها جنبه مشترکی که میبینید این است که آبی از یک جایی به خارج خود نشت میکند و سریز میشود. ما میگوییم چشمهای از دل سنگ جوشید، یعنی آب از یک جایی به سمت بیرون فوران کند و جاری شود. در مورد نهر هم همین وضعیت است.
مورد دیگری که ملموس است و در کانتست دینی نیست و در قرآن به کار میرود فجر به معنای طلوع خورشید است. «حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ» (البقرة:۱۸۷) در مورد زمان روزه گرفتن میگوید تا جایی که برای شما روشن شود ریسمان سفید و ریسمان سیاه مِنَ الفَجر، زمانی که آنقدر نور زیاد شده است که شما سفید و سیاه را تشخیص میدهید. یا آیه معروف «وَالْفَجْرِ وَلَيَالٍ عَشْر» (الفجر:۱-۲) که در مورد دهه فجر است و ظاهراً اشاره به فجر خورشید است. فجر طلوع خورشید نیست، وقتی که قرآن زمان نماز صبح را میگوید از واژه فجر استفاده میشود، وقتی که انگار نور برای اولین بار در تاریکی پاشیده میشود. کسانی که در قدیم زندگی میکردند و تا دیروقت تلویزیون نگاه نمیکردند و صبح زود بیدار میشدند و رادیو هم نبود که اذان بگوید باید خودشان میفهمیدند که وقت نماز شده است و همیشه این را نگاه میکردند. من هم تنها شنیدهام و از صد سال قبل به این طرف کسی ندیده است چون رادیو اذان میگوید و لازم نیست بیرون برویم و چیزی را نگاه کنیم! وقتی که خورشید طلوع میکند ابتدا به طور ناگهانی انگار ستونی از نور در آسمان ظاهر میشود و بعد کم کم در افق سمت مشرق پخش میشود و این سفیدی بالا میآید و خورشید طلوع میکند. ولی اول به نظر میآید که یک حالت انفجار ناگهانی دارد. در همه اینها – مثلاً وقتی آب چشمه بیرون میآید – یک حالت سرریز کردن و به طور ناگهانی ظاهر شدن هست. در مورد قیامت هم «إِذَا الْبِحارُ فُجِّرَتْ» (الانفطار:۳) حس اینکه این آب خیلی با ملایمت طغیان میکند وجود ندارد و بیشتر آدم چیزی شبیه سونامی به ذهنش میرسد. یک اتفاق ناگهانی که انگار آب دریاها سریز میکند و وارد خشکی میشود.
این مثالها را میگویم برای اینکه بینیاز بشویم از اینکه تحقیق کنیم که از نظر لغت شناسی معنی ریشه واژه فجر چه بود. شما در مفردات هم چنین چیزی میبینید. به هر حال این حس اتفاق ناگهانی مانند انفجار و سرریز شدن یک چیزی در تمام کاربردها وجود دارد. اینها خارج از موضوع انسان است و این مثالها را زدم برای اینکه به ما کمک کند تا ریشه این واژه را بشناسیم و وقتی از آن اسمی مانند فاجر یا فجور یا فجّار ساخته میشود – که اینها صفاتی هستند که در مورد انسان به کار میرود – درک کنیم که معنی آنها چیست. مهمترین مورد استفادهای که روشن میکند معنی آن چیست همین آیهای است که جلسه قبل هم به آن اشاره کردم که در مورد انسان میگوید «وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا» (الشمس:۸-۹) نفسی که ما تسویه کردیم و به آن فجور و تقوا را الهام کردیم. اهمیت این آیه در این است که کلمه فجور را در مقابل تقوا قرار داده است و اگر این را بفهمیم معنی فاجر هم مشخص میشود، فاجر در مقابل متقی قرار میگیرد.
وقتی کلمه فجور به عنوان یک صفت برای کارهای انسان به کار میرود یعنی چه؟ شما حدوداً تقوا را میفهمید، در ترجمه تقوا میگویند پروا کردن. ویژگی آدمی که تقوا دارد و با تقوا زندگی میکند به لفظ امروزی ما این است که کنترل زیادی روی اعمال خود دارد. انسان متقی آدمی است که انگار با یک ترسی زندگی میکند که نکند کار اشتباهی انجام دهد، یا حقی را ضایع کند. بنابراین خود به خود آدمی است که روی رفتار خود کنترل دارد. کارهای او فکر شده است و انگار در یک چارچوب خاصی حرکت میکند، این به طور کلی مفهوم تقوا است. آدم متقی آدمی است که رفتارهای رندوم و بدون کنترل ندارد. فکر میکنم روایتی است که تمثیل آدم متقی مانند کسی است که در یک جایی راه میرود که خارهایی روی زمین هست و دامن خود را بالا میکشد و خیلی با احتیاط قدم بر میدارد. این تمثیلی برای زندگی کردن با تقوا است. ترس از لغزش و ترس از کار خلاف انجام دادن، ترس از اینکه آدم یک حقی را ضایع کند، اینها ویژگیهایی است که صفت تقوا را در آدم به وجود میآورد. آدمی که تقوا دارد اینگونه و با کنترل زندگی میکند، کلمه کنترل یک کلمه جدید و خارجی است که خوب است، قبلاً وجود نداشت و الان میتوان از آن استفاده کرد. اینجا چون مهندس برق داریم باید بگویم منظور از کنترل به معنای مهندسی آن نیست هرچند آنجا هم ارتباطی با این حرفی که میزنیم دارد.
حضار: ….
[۰۰:۱۵]
استاد: در مهندسی حتماً باید فیدبک وجود داشته باشد، در تقوا هم حتماً فیدبک هست و آدم کارهایی میکند و از خروجی خود فیدبکی میگیرد. ما در مهندسی برق کنترل بدون فیدبک نداریم. مدلهای جدیدی آمده؟ زمانی که ما دانشجو بودیم مدار کنترل مداری بود که فیدبک داشته باشد.
حضار: به جای کنترل بگوییم مهار.
استاد: نه نمیشود. مثلاً سیستمهای مهاردار؟!
به این مناسبت که فجور در مقابل تقوا قرار گرفته است، فجور حالتی است که امیال یک آدم در برابر اراده او وِل است. آدمی که تقوا دارد میلهایی دارد ولی این میلها به قول ایشان مهار دارد. این میل از درون بلافاصله تبدیل به عمل نمیشود. فجور اینگونه است که انگار یک چیزی از درون آدم بدون اینکه کنترلی روی آن باشد تبدیل به عمل شود، آدم در شرایطی به حالت افراط کاری را انجام میدهد بدون اینکه کنترلی روی او باشد، رفتارهای انفجاری انجام دادن. در عمل انسان چیزی شبیه به جاری شدن آب از چشمه وجود دارد. در اعماق انگار میلهایی به وجود میآید و در کانالهایی تبدیل به عمل میشوند و به ظهور میرسند. ویژگی چشمه چیست؟ آب در درون زمین هست و دیده نمیشود و وقتی زمین را میشکافید چیزی از دل زمین بیرون میآید و ظاهر میشود و احتمالاً با شدت آب بیرون میزند. این حالت در مورد عمل انسان هم میتواند وجود داشته باشد هم میتواند وجود نداشته باشد.
فاجر یعنی آدمی که میلهای ناخودآگاهی دارد و کنترلی روی آن نیست و انگار از اعماق وجودش مجراهایی باز میشود و چیزهایی به سطح عمل میرسد و ظاهر میشود. در این تعبیری که میکنم اولاً باید واژه در معنای متعارف خود به کار رفته باشد، رفتار یک آدم فاجر چه ارتباطی با جوشیدن چشمه یا سریز کردن آب دارد؟ ثانیاً اینکه چگونه میتوان آن را در مقابل تقوا قرار داد؟ فکر میکنم اگر این دو مورد را ملاک بگیریم یک معنا برای فجور در مورد انسان میفهمیم: کسی که امیال او بدون اینکه کنترلی روی آن باشد به طور انفجاری تبدیل به عمل میشود، ممکن است در یک کاری افراط کند و انگار آدم فاجر صاحب نیرویی نیست که کنترلی روی امیال خود داشته باشد.
آیه دیگری که مهم است و فکر میکنم آیه اصلی در مورد به کار بردن واژه فجور در مورد انسان است آیه معروفی است که قبلاً به آن اشاره کردم «بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ يَسْأَلُ أَيَّانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ» (القیامة:۵-۶) آدمیزاد چرا سوال میکند که قیامت چیست و کی میآید؟ برای اینکه «بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ» انسان میخواهد جلوی خود را باز کند. احساس اینکه چنین سوال و جوابی هست جلوی حالتهای انفجاری را میگیرد. اگر من بدانم یک روزی در مقابل یک حاکمی میایستم و در مورد زندگی خود جواب پس میدهم حتماً با تقوا زندگی میکنم و هر کاری نمیکنم. اراده من ول نیست که به هر طرفی که میل داشتم بلافاصله بروم، تصور قیامت و تصور دنیای آخرت ضد حالت فجور است. تصور اینکه بعد از مرگ از من سوال و جواب میشود و ممکن است بهشت و جهنمی باشد بیشترین چیزی است که اگر آدم به آن فکر کند قطعاً باعث میشود حالت تقوا به او دست دهد. یعنی این حالت برای آدم به وجود میآید که چه کار بکنم و چه کار نکنم؟ آیا این کاری که میکنم درست است یا خیر؟
در مقابل، آن کسی که میخواهد اراده آزاد داشته باشد و هرکاری دلش میخواهد بکند و جلوی او وقتی زندگی میکند و عمل میکند باز باشد طبعاً در مورد قیامت مشکل دارد. تصور اینکه قیامتی هست برای او قابل هضم نیست و مزاحم او است. میگویند میپرسند که قیامت چه زمانی است که اگر خیلی دیر است ببینیم چقدر وقت داریم که کارهایی که میکردیم را ادامه بدهیم. حس بدی که وجود دارد در مورد اینکه سوال و جوابی باشد و آخرت و بهشت و جهنمی باشد برای این است که به وجود آورنده تقوا است و جلوی حالت فجور را میگیرد، حالتی که آدم آزاد است و خودش را آزاد میگذارد که میلهای او از سمت درون به سمت بیرون جاری شوند.
ویژگی آدم فاجر این است که انسانی است که انگار روی خودش کنترل ندارد. واژه جاری شدن را تعمداً به کار میبرم. واقعاً آدمی که کنترل ندارد اینگونه است که هر لحظه که میلی در او ظاهر میشود به عمل تبدیل میشود، مثلاً میل دارد یک حرفی میزند، میل دارد یک کاری میکند. ممکن است در یک کاری به حالت افراط پیش برود. انگار کانالی وجود دارد که کاملاً سرازیری است و به محض اینکه مقداری میل جمع شد این میلها در کانالها تبدیل میشوند به ارادهها و رفتارها. یک بار در جلسهای که درباره تقوا صحبت میکردم گفتم که در فرهنگ عرفانی ما نکته جالبی که وجود دارد این است که یک عالمه بحث وجود دارد در مورد فرق بین طلب و اراده، از قرآن مثالی زدم که پیامبر مورد عتاب قرار میگیرد که نزدیک بود که یک میلی در تو به وجود بیاید (الاسراء:۷۴). من از این استفاده کردم تا بگویم آدمی در حد پیامبر اینگونه است که وقتی میلی در او به وجود میآید کنترلها و سنسورهایی دارد که در بدو اینکه میلی به وجود میآید دیتیکت میشود و همانجا در لحظه اول جلوی آن گرفته میشود، بعد این تبدیل به میل میشود و بعد میل تبدیل به طلب شود، طلب تبدیل به اراده شود و… آدم با تقوا کمکم اینگونه میشود که در مراحلی که منجر میشود عملی را انجام بدهد سنسورهای زیادی گذاشته که نهایتاً مطمئن باشد هیچ وقت به کار بدی دست نمیزند.
فاجر برعکس است و هیچ سنسوری ندارد و مراحل زیادی برای او مطرح نیست. وقتی میل دارد بلافاصاله به همان حالتی که آبی از اعماق به سطح میآید جاری میشود و کنترلی روی اراده او نیست. سعی کردم که یک معنا برای فجور بگویم که با قرار گرفتن فجور در مقابل تقوا کاملاً سازگار باشد. «لِيَفْجُرَ أَمامَهُ يَسْئَلُ أَيَّانَ يَوْمُ الْقِيامَةِ» (القیامة:۵-۶) معنی پیدا کند و ریشه فجر هم در این معنا کاملاً روشن باشد: انفجار ناگهانی امیال و ظاهر شدن آن به صورت عمل که درست نقطه مقابل تقوا در مورد انسان است. بنابراین فاجر آدمی است که چنین صفتی دارد و کنترلی روی اعمال خود نداشته و تبعاً در مقابل انسان متقی قرار میگیرد و نباید انتظار داشته باشید آدمی که این ویژگی را دارد جزو آدمهای خوب باشد. فجّار آدمهایی هستند که به آنها وعده عذاب داده میشود.
در بعضی آیات فجّار در مقابل ابرار قرار میگیرند. ابرار کسانی هستند که کارهای خوب انجام میدهند. توصیفی که من کردم مستقل از این است که آدم بخواهد کار خوب یا کار بد انجام بدهد. توصیفی که از فاجر و فجور کردم مکانیسم عمل کردن است که کنترل داشته باشیم یا کنترل نداشته باشیم. چگونه است که از نظر محتوا فجّار در مقابل ابرار قرار میگیرند؟ فکر میکنم واضح است، شما نمیتوانید آدم خوبی باشید در حالیکه کنترلی روی اعمال خود نگذاشتید. چیزی که از اینجا میتوانید در مورد زندگی انسان بفهمید این است که تقوا داشتن و رسیدن به اینکه صفت ابرار در مورد آدم به کار برود – نیک بودن و کارهای خوب انجام دادن – حتماً باید با کنترل باشد.
آیهای از قول حضرت یوسف هست که «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» (یوسف:۵۳). اگر ول کنید امیال شما را به سمت بدیها میکشند! در ذات انسان گرایش به خوبی وجود دارد ولی بالاخره نفس همه آدمها امّارة بالسوء است. بنابراین کسی که کنترلی روی اعمال خود نگذاشته است حتماً آدم بدکاری میشود. توصیفی که من کردم مربوط به مکانیسم عمل کردن است، فاجر کسی است که روی اعمال خود کنترل ندارد. ممکن است یک نفر بگوید که ممکن است یک نفر کنترلی روی اعمال خود نگذاشته باشد ولی چون امیال بدی نداشته در عمر خود همیشه کارهای خوب کرده است. ولی مقابل هم قرار گرفتن فجّار و ابرار نشان میدهد که چنین چیزی ممکن نیست، نمیشود یک آدمی روی اعمال خود کنترل نداشته باشد و جزو ابرار باشد. آدمهایی که بدون کنترل زندگی میکنند حتماً کارهای بد انجام میدهند، حتمآً از حیطه ابرار خارج میشوند. بنابراین مکانیسم تولید عمل که توصیف آن میتواند تقوا یا فجور باشد حتماً به محتوا هم منجر میشود. یعنی آدم فاجر به طور طبیعی حتماً در مقابل ابرار قرار میگیرد و کارهای بد میکند چون نفس اماره او که به طور مداوم امیالی را تولید میکند و امر به سو میکند در رفتارهای این آدم متجلی میشود و حتماً کارهای بد انجام میدهد و از حیطه ابرار خارج میشود.
حضار: یعنی شما فجّار را هم در مقابل ابرار قرار میدهید و هم در مقابل متقین؟
استاد: در مقابل متقی حالت توصیف مکانیسم عمل کردن دارد. آدم متقی آدمی است که با کنترل رفتارهای خود را انجام میدهد و آدم فاجر آدمی است که بدون کنترل رفتاری را انجام میدهد. قبل از اینکه شما بپرسید گفتم که اینها به طور طبیعی در مقابل ابرار قرار میگیرند. واقعیت این است که تقوا هم در قرآن محتوا دارد. متقی در قرآن کسی است که طبق الهام الهی متقی است.
[۰۰:۳۰]
متقی خود را کنترل میکند که کارهای خوب انجام بدهد نه صرف کنترل. توصیف واژه را با توجه به معنی واژه فجر از مکانیسم عمل شروع کردم ولی بالاخره در فاجر و فجور مفهوم رفتار بد هم وجود دارد. همانطوری که در معنی تقوا رفتار خوب نشان دادن هم وجود دارد. نه تقوا و نه فجور هیچکدامشان صرفاً توصیف مکانیسم نیستند، به دلیل این نوع انسانشناسی که ما در قرآن داریم که ما در درون خود یک جور راهنما برای اینکه بدانیم چه کاری خوب یا بد است داریم این مکانیسمها محتوا دارند. وقتی در قرآن از متقی یا فاجر صحبت میشود به این دلیل که ما معتقد هستیم انسان نفسی دارد که امارة بالسوء است و در مورد همه انسانها آن نفس وجود دارد اگر کنترلی نباشد فاجر حتماً کار بد انجام میدهد و نمیتواند جزو ابرار باشد.
به خاطر همان حرفی که در جلسه اول گفتم روی این نکتهها تأکید میکنم، اگر بخواهید واژگانی که قرآن برای انسان به کار میبرد را عمیق بفهمید و دقیق بشوید کمکم مجبور میشوید یک مدل در مورد انسان بپذیرید، یعنی ویژگیهایی در مورد انسان بپذیرید که وقتی این واژهها در مورد آدم به کار میروند معنیدار باشند. مثلاً از واژه فجر رسیدیم به مفهومی مانند فجور یا فاجر در مورد انسان و بعد میبینید که این در برابر ابرار قرار میگیرد، این مسئله به شما ایدهای درباره انسان میدهد. اولاً باید بپذیرید که در درون انسان امیال بد وجود دارد بنابراین اگر کنترلی نباشد حتماً به سمت بدی کشیده میشویم. ثانیاً – نکتهای که در مورد فسق و خیلی جاهای دیگر تأکید کردم – ما در درون خود انگار حق و باطل را میشناسیم بنابراین وقتی در مورد تقوا و فجور صحبت میکنیم مفهوم خوب و بد بودن خود به خود میآید.
حضار: آدمی که روی خودش کنترل داشته باشد که همیشه کار بد انجام بدهد فاجر است یا متقی؟ کنترل دارد برای اینکه کار بد انجام دهد. این جزو هیچ کدام از این دو گروه نمیشود.
استاد: آدمهایی که فاجر هستند کنترلی روی خود ندارند. آدمی را در نظر بگیرید که در فرقه مذهبی خیلی پرتی زندگی میکند و به معنای چیزهایی که در آن فرقه هست آدم با تقوایی است. ممکن است بگویید صفت فجور و فاجر بودن برای او سازگار نیست. البته اگر به نکته دومی که میگویم دقت کنید ما در درون خود حق و باطل را میشناسیم بنابراین وقتی در فرقه باطلی ظاهراً با کنترل زندگی میکنید بالاخره به امیال بدی که در درون شما وجود داشته راه میدهید که تبدیل به عمل شوند. بالاخره باطلی که پذیرفتید به چیزهایی از درون شما راه داده که ظاهر شوند. در توصیفی که من میکنم مفهوم فجور به عدم کنترل نزدیک است ولی اینکه یک نفر به یک فرقه و عقاید باطلی معتقد شده باشد و بعد در آن مبنایی که پذیرفته متقی باشد چه چیزی حساب میشود، به معنای قرآنی متقی حساب نمیشود. برای اینکه در تقوا مفهوم پیروی کردن از نسخه هدایت درونی هست، نمیخواهم بحث را در این حد پیش ببرم ولی تصور من این است که تقوا به غیر از با رفتار خوب انجام دادن به وجود نمیآید. ممکن نیست به دلایلی آدمی عقاید کاملاً انحرافی باطل داشته باشد و بعد متقی باشد.
بگذارید بدون کنترل چیزی بگویم که تازه شنیدم – اینجا کنترل یعنی حرفهایی که میزنم اگر از قبل با خود قرار گذاشته باشم که بزنم نزدیکتر به تقوا و فکرشدهتر است – یک کلیسا وجود دارد که اخیراً جنجالهایی حول آن ایجاد شده است. در آمریکا هر روستایی برای خود یک کلیسا دارد! به علت آزادی مذهب فرقههای خیلی زیادی در آمریکا به وجود آمده است، شاید بیشتر از هر جای دیگر دنیا. احتمالاً از نظر تعداد مذاهب – اگر این فرقهها را مذهب حساب کنید – رقابت اصلی بین آمریکا و هندوستان است! در سینما و در فرقه درست کردن باهم رقابت دارند! اخیراً بر علیه فرقهای دعاوی مطرح شده که یکی از قوانین فرقه Child Abuse است یعنی متعهد هستند که به بچهها تجاوز کنند، به دلایلی که خودشان میدانند! ماجرا در دنیا حدوداً ده سال پیش مطرح شد، بعضی از بچههایی که به آنها در کودکی تجاوز شده بود، آمدند و شواهدی آوردند که اینها چنین کاری میکنند، به دلایل احمقانهای که خودشان فکر میکنند. اولاً خود این فرقه بر اثر فجور به وجود آمده است، آدمی که چنین عقیدهای را به وجود آورد آدم به معنای واقعی کلمه فاجری بود که چنین میلی داشت و این را تبدیل به حکمی با توجیهات احمقانه کرده است. فکر نکنید یک آدم میتواند در این فرقه زندگی کند و چنین کار شنیعی بکند و متقی باشد. یعنی حالت فجور در این رفتارهای باطل هست بنابراین ممکن است طرف سعی کند بگوید واقعاً گول خورده ولی بالاخره وقتی عمل باطل را انجام میدهد حالتی که به او دست میدهد حالت فجور است، لذت کنترل نشدهای میبرد. فکر میکنم بحث زیادی از مفهوم خود خارج میشود. سوال خوبی است ولی احتیاج به توضیحات بیشتری دارد. بیشتر ربط پیدا میکند به این که ما چقدر معتقد باشیم که در درون خود یک نسخه عمل حق و باطل داریم.
حضار: در هند اگر حیوانات را بکشیم یک چیز بدی به حساب میآید، ولی اینجا مشکلی نیست. خیلی از چیزها فرهنگی نیست؟ شما احساس میکنید یک چیزی خوب یا بد است ولی آن را توجیه میکنند که این حیوان را میکشیم چون به گوشت آن احتیاج داریم. این یک مثال خاص است. خیلی از کارها را قدیمها میکردند ولی الآن آن را بد میدانیم.
استاد: این سوال جلسه قبل هم مطرح شد و من گفتم که اینجا در این کلاس قصدم اثبات انسانشناسی قرآن نیست، توصیف آن است. چیزی که شما میپرسید این است که ممکن است این مدل انسانشناسی که در قرآن هست درست نباشد، یا من مدل انسانشناسی قرآن را بد میفهمم – که البته در این شکی نیست – همیشه این فرض هست که شاید کلاً آنچه میگوییم درست نباشد. من بیشتر میخواهم وقت را صرف این کنم که این مدل را توصیف کنم و بیشتر به این سوالها دوست دارم جواب بدهم که آیا از واژه فجور چنین مفهومی در مورد انسان در میآید یا خیر؟ به آن چیزی که من میگویم ربط دارد یا خیر؟ تا در مورد این بحث کنیم که آیا این ایده درست است که ما در درون خود یک نسخه عمل خوب و بد و تشخیص حق و باطل داریم.
حضار: یا اینکه فرهنگی است…
استاد: بله قطعاً احساسات ما وقتی که کاری را انجام میدهیم میتواند به تلقینهایی که در یک فرهنگ به ما شده است ارتباط داشته باشد. فرهنگها میتوانند فرهنگهای شیطانی یا الهی باشند یا از هر دو عنصر در آن وجود داشته باشد. دقیقاً یک آدم میتواند با عقاید باطلی مرتکب قتل هزاران نفر شود و فکر کند که ثواب میکند و واقعیت این باشد که حق را زیر پا میگذارد. اینکه احساسات ما تحت تأثیر فرهنگ است بدیهی است سوال این است که آیا چیزی غیر از فرهنگ هم وجود دارد یا خیر؟ ممکن است ندای درونی که در مورد حق و باطل و کار بد و خوب وجود دارد نسبت به ندایی که از بیرون به گوش ما میرسد و تربیتی که میگذرانیم ضعیفتر باشد. ممکن است در بعضی از آدمها خیلی قوی باشد، آدمهایی که گناه نکردند و تقوا داشتند ممکن است آن صدا را با وضوح بیشتری بشنوند و در اکثریت قریب به اتفاق آدمها آن ندا در مقابل ندای فرهنگ گم میشود. شما شواهدی میآورید که فرهنگ خیلی اثرگذار است که ما چه چیزی را بد یا خوب بدانیم. من این را میپذیرم و واضح است.
حضار: اگر بخواهم آن را قرآنی کنم پس باید بگویم که در شریعت موسی آمده است که اگر کسی میمیرد و همسرش از او فرزندی ندارد برادرش باید همسر او را به همسری بگیرد و این در قرآن نیامده پس بنابراین خود خدا تغییراتی در احکام خود داده، این چگونه توضیح داده میشود؟ این حس وجود دارد که کار خوبی نیست.
استاد: توجیه اینکه چرا احکام اسلامی با احکام یهودیت فرق دارد این است که انسان زمان موسی از نظر تکامل و مخصوصاً جامعه بشری از نظر شیوه زندگی و تکامل با انسان فعلی تفاوت دارند. بنابراین خوب و بد مقداری نسبی است و صورت مسألهها عوض میشوند. ممکن است در یک قبیله کوچکی که در صحرا زندگی میکند این قانون خوبی به نظر برسد که اگر مردی مُرد زنش بیسرپرست نماند و چه کسی بهتر است که این کار را به او اجبار کنیم؟ مثلاً برادر او. ولی در یک شهر چند میلیونی ممکن است کاملاً کاربرد خود را از دست بدهد. بنابراین صورت مسئلهها عوض میشوند و احکام هم عوض میشوند. چیزی که در درون ما هست با این جزئیات نیست. اگر هم بگویید که با جزئیات هست فقط پیامبران ممکن است اینگونه باشند و نداهای اینقدر ظریف را هم بشنوند. ولی ده فرمان را در نظر بگیرید: نباید بکشید یا نباید به حق همسایه خود تجاوز کنید، نباید مرتکب زنا شوید و… اینها چیزهایی است که ما معتقد هستیم در درون انسان و همه آدمها ندایی در موردشان هست، حداقل این حس را در درون خود داریم که نباید گناه کبیره انجام بدهیم.
وقتی هابیل به دست قابیل کشته شد اینگونه نبود که قابیل هیچ حسی نداشته باشد که کار بدی انجام داده است، آدمیزاد اینگونه است که میفهمد نباید برادر خود را میکشت. این خیلی واضح است که در درون ما چنین حسی هست.
[۰۰:۴۵]
ممکن است بگویید این حس در آدمی ضعیف است ولی وقتی میکشد و خون برادر او جاری میشود یا جسد او روی زمین میافتد آن ندا در درون او قوی میشود که نباید یک آدم را میکشتی. آدمهایی هستند که ندا در درون آنها آنقدر زنده و قوی است که مرتکب کار بد نمیشوند و بعضی مقداری ضعیفتر، اگر مرتکب کار بد شوند متوجه میشوند که کار بد کردند و بعضیها هم کلاً این ندا در درونشان میمیرد و آیهای که در سوره شمس هست هم همین را میگوید «وَنَفْسٍ وَمَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا وَقَدْ خَابَ مَنْ دَسَّاهَا» (الشمس:۷-۱۰). گویا ما در درون خود یک شیء نورانی داریم که ما را به سمت تقوا هدایت میکند که کارهای خوب انجام بدهیم و کارهای بد انجام ندهیم، آیه میگوید که ما امکان اینکه این را دفن کنیم داریم. امکان اینکه او را پاکیزه نگه داریم که الهامات خود را به ما بکند هم داریم. کسی که این را پاکیزه نگه میدارد رستگار میشود و آدمهایی وجود دارند که نور در آنها وجود ندارد و هر کار زشتی را که مرتکب شوند ممکن است هیچ حسی از اینکه کار بدی کردند نداشته باشند بلکه بعد از مدتی احساس آنها عوض شود. در قرآن آیاتی هست که میگوید اینها به کارهای بدی که میکردند مغرور شدند. طرف احساسش نسبت به کارهای بد کاملاً میتواند عوض شود.
حضار: ؟؟
استاد: تعدادی آیه وجود دارد که «إِنَّ الْأَبْرَارَ لَفِي نَعِيمٍ وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ» (الإنفطار:۱۳-۱۴) چندین جا در قرآن هست که ابرار و فجار مقابل هم قرار گرفتند.
لازم شد که دو نکته در مورد انسان یادآوری کنم و امیدوارم لزوم این را درک کرده باشید – فقط برای این نیست که به حرفی که جلسه اول زدم برگردم – که لازم است ما تصوری از انسان داشته باشیم تا این واژهها معنیدار شوند. من که در مورد فجور صحبت میکنم به آن مفهوم نفس اماره و اینکه حق و باطل در درون انسان هست احتیاج دارم برای اینکه تقوا و فجور را محتوایی بفهمم نه فقط به صورت مکانیسم عمل. قبل از اینکه ادامه بدهم انتهای جلسه قبل یکی از مستمعین آیه خوبی از سوره ملک در موره واژه فسق یادآوری کرد. «وَقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ السَّعِيرِ» (الملک:۶۷) ما یک عهد درونی داریم و یک عهدی که توسط پیامبران احیا شده است. چیزی که پیامبران به عنوان شریعت میآورند چیزی نیست به غیر از اینکه به آن عهدی که در درون انسانها با خداوند وجود دارد حالت بیرونی میدهند. انگار ما یک چیزی را هم از درون خود و هم از بیرون میشنویم و ایشان این آیه را مثال زدند که به روشنی در آن مطرح میشود که آنهایی که در جهنم هستند میگوید «وَقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ» (الملک:۶۷) اگر گوش میکردیم یا تعقل میکردیم. من در همان جلسه گفتم عقلی که در درون ما است مانند پیامبر درون ما است. این آیه این دو را در کنار هم در نظر میگیرد: هم چیزهایی از بیرون شنیدند و گوش نکردند و هم چیزهایی در درون آنها بود و تعقل نکردند، اگر هر کدام از اینها را انجام میدادند عهد را رعایت میکردند و کارشان به جهنم نمیکشید.
۲- ظلم
طبق ترتیبی که ایزوتسو در کتاب خود دارد واژه بعدی ظلم است. برعکس فاجر که بعد از فاسق آمده است این واژه یکی از مهمترین واژههای منفی قرآن است. خیلی مهمتر از فاجر و فاسق است و شاید حتی اهمیت آن بیشتر از کفر باشد. در قرآن خیلی خیلی زیاد از مفهوم ظلم استفاده شده است. از نظر صرفی اشتقاقهایی که از ظلم ساخته شده و در قرآن به کار رفته است خیلی زیاد است. چند اشتقاق بیشتر از فاجر در قرآن وجود ندارد یا حتی از ریشه فسق، ولی از ظلم تا دلتان بخواهد اشتقاق وجود دارد. تعداد دفعاتی که در قرآن آمده است فوقالعاده زیاد است. از نظر رتبه اهمیت در قرآن شاید در حد کفر باشد.
از روز اول خلقت وقتی به انسان امر شد که در جنت ساکن شو، در آیات ابتدایی سوره بقره که در مورد خلقت انسان است میگوید «وَقُلْنَا يَا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَزَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَكُلَا مِنْهَا رَغَدًا حَيْثُ شِئْتُمَا وَلَا تَقْرَبَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ» (البقرة:۳۵) ابتدا ملائکه یک چیز منفی در مورد انسان گفتند که «يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِکُ الدِّماءَ» (البقرة:۳۰) چیزی که به انسان نسبت دادند این بود که فساد به بار میآورد و خون میریزد و این حرف نفی هم نشد، انگار که این صفات در مورد انسان میتواند وجود داشته باشد و دارد، ولی در اولین باری که به انسان از قول خداوند حکمی میشود، واژه منفی که در مورد انسان به کار برده میشود واژه ظلم است که میگوید به این درخت نزدیک نشوید «فَتَكُونَا مِنَ الظَّالِمِينَ» (البقرة:۳۵) که از ظالمین خواهید شد. بعد از اینکه فریب میخورند و آدم میخواهد توبه کند میگوید که «قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ» (الأعراف:۲۳) خود آدم اعتراف کرد به اینکه با این کاری که انجام داده «ظَلَمْنا أَنْفُسَنا» (الأعراف:۲۳) به خود ظلم کردیم «وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ» (الأعراف:۲۳) و اگر ما را نبخشی از خاسرین خواهیم شد. علت اینکه به این اشاره کردم این است که انگار در شجره صفات و واژههای بد که در مورد انسان ممکن است پیش بیاید از نظر تاریخی ظلم اولویت دارد. به انسان گفته نمیشود که اگر این کار را بکنی کافر میشوی یا فاسق میشوی یا این کار فسق است، گفته میشود اگر این عمل را انجام بدهی ظالم هستی. آدم و حواء هم اعترافشان به این است که ظلم کردند. بنابراین ظلم یک واژه ریشهدار است که نمیدانم چگونه اهمیت آن را بیان کنم. موارد زیاد و تنوع کاربرد آن این اهمیت را نشان میدهد. من سعی کردم با ذکر همین موضوع که اولین صفت بدی است که به انسان نسبت داده شده است توجیه کنم که ظلم خیلی عمیقتر از مفهوم فسق و فجور است.
در ریشه کلمه ظلم مفهوم یک چیزی را در جای خود قرار ندادن هست، اگر در زبان عربی دنبال ریشه آن بگردید میگویند که ظلم یعنی یک چیزی را در جای خودش قرار ندهید، یک چیزی که باید اینجا باشد را یک جای دیگر بگذارید. از این نظر مقابل واژه حکمت قرار میگیرد که میگویند حکمت یعنی هر چیزی را سر جای خود قرار دهید. ما به طور عرفی به آدمی میگوییم ظالم – و در زبان فارسی می گوییم ستمکار – که حق کسی را از بین میبرد. ما خیلی وقتها ظلم را در مقابل عدالت به کار میبریم. اگر حاکمی ظالم است – در مقابل اینکه حاکمی عادل است – مثلاً به این معنا است که این را رعایت نمیکند که انسانها در مقابل قانون مساوی هستند، پس از عدالت خارج شده است و مرتکب به ظلم شده است. البته این معنی قراردادی میشود برای اینکه بستگی پیدا میکند که قانون چیست.
خیلی از مفهوم واژه ظلم در قرآن دور نیستیم اگر اینگونه نگاه کنیم که ظلم به معنای همان ستم کردن در زبان فارسی است، اگر خیلی روی این اصرار نداشته باشیم که آن را در مقابل عدالت قرار دهیم. به همان معنایی که ایشان گفتند ستم کردن یعنی حق کسی را ضایع کردن. مفهوم ظلم یک چیز فطری است و آنقدر مهم است که ترجمه کردن آن به لغات دیگر سخت است. فسق یک مفهوم پیچیده بود ولی در سطحی است که میتوانم از واژههای سادهتری استفاده کنم و بگویم که معنی آن چیست. بعضی از واژهها آنقدر مفاهیم عمیقی دارند که توضیح دادن آنها با واژههای دیگر سخت میشود.
اینکه ما در زبان فارسی ترجمهای مانند ستمکاری در مقابل ظلم داریم به نظر من بد نیست، یعنی آنقدر نزدیک به مفهوم ظلم در قرآن هست که میتوان از آن استفاده کرد. از مجموعه عظیم آیههایی که در آن واژه ظلم استعمال شده است دوباره میخواهم از حیطه خارج از کاربرد آن برای انسان شروع کنم. مفهوم ظلم بارها در قرآن از خداوند نفی شده است. مثلاً در قرآن هیچوقت نمیگوید که خداوند مرتکب فسق نمیشود، انگار خارج از معنی است که واژه فسق و عدم فسق را در مورد خداوند به کار ببرم یا بگویم خداوند فاسق نیست، یا خداوند فاجر نیست.
[۰۱:۰۰]
اما اینکه خداوند ظالم نیست در قرآن بارها آمده است. انگار ظلم چیزی نیست که فقط مربوط به انسان باشد و اعمال هر کسی که عمل میکند میتواند ظالمانه باشد، هر کاری از هر کسی سر میزند میتواند ظالمانه باشد یا نباشد. «مَا يُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَيَّ وَمَا أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ» (ق:۲۹) من ستم کننده بر بندگان نیستم. «الْيَوْمَ تُجْزى كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ لا ظُلْمَ الْيَوْمَ» (غافر:۱۷) در مورد قضاوتی که در قیامت انجام میشود میگوید روزی است که هر کسی جزای خود را میبیند «لا ظُلْمَ الْيَوْمَ» (غافر:۱۷) روزی نیست که در آن ظلم وجود داشته باشد. آیهای واضحتر از نظر مفهوم ظلم «وَاتَّقُوا يَوْمًا تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اللَّهِ ثُمَّ تُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ» (البقرة:۲۸۱) پروا کنید از روزی که سمت خداوند برگردید و به هر کسی عملی که انجام داده است به طور کامل تحویل داده شود «وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ» (البقرة:۲۸۱) و هیچ ظلمی هم به آنها نمیشود. در این آیات مفهوم ظلم خیلی نزدیک به چیزی است که ما میفهمیم: خداوند به انسانها ستم نمیکند. یعنی مثلاً قرار نیست کسی بیشتر از کار بدی که کرده است مجازات شود. شما از این آیات همین را میفهمید «تُوَفَّى كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ» (البقرة:۲۸۱) به طور کامل آن چیزی که انجام داده شده به او تحویل داده میشود انگار اعمال خودش است «وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ» (البقرة:۲۸۱) به آنها ظلمی نمیشود. در چه حالت ظلم میشد؟ اگر بیشتر از آن چیزی که استحقاق داشتند مجازات میشدند. یعنی اگر بلایی سر آدمها میآید ظالمانه نیست. اگر کسی کار بدی نکرده است اشتباهی کسی را نمیگیرند. یک قاضی ممکن است در دادگاه ظلم کند و آدمی که به او اتهام واهی زدند را محکوم به مجازات کند. در مجازات کردن و پاداش دادن ظلمی به کسی نمیشود، خداوند در مورد قضاوتی که روز قیامت انجام میشود و مجازاتهایی که تعیین میشود یا پاداشهایی که داده میشود این را به طور مداوم از خود نفی میکند. آن روز، روز ستمکاری نیست و در آن روز خداوند به کسی ظلم نمیکند. اگر کسی دچار نار میشود و به جهنم میافتد و عذاب میشود به اندازه همان کار بدی است که انجام داده است. آن موقع کسی احساس نمیکند که مورد ظلم قرار گرفته است، کاری که انجام دادند را به طور کامل به آنها میدهند.
«ذَلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ» (الأنفال:۵۱) این به دلیل کارهایی است که خودتان انجام دادید – «بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ» یعنی چیزی که پیش فرستادید – «وَأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ» (الأنفال:۵۱) و خداوند ظلم کننده به بندگان نیست. در آیه قبل میگوید «وَلَوْ تَرَى إِذْ يَتَوَفَّى الَّذِينَ كَفَرُوا الْمَلَائِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَأَدْبَارَهُمْ وَذُوقُوا عَذَابَ الْحَرِيقِ» (الأنفال:۵۰) ملائکه به صورتها و پشت آنها ضربه میزنند و عذاب آتش را میچشند «ذَلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ» (الأنفال:۵۱) مجازاتها و دردها و عذابی که میکشید به دلیل چیزی است که پیش فرستادید «وَأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ» (الأنفال:۵۱) خداوند به کسی ظلم نمیکند.
بیشتر متمایل به این هستم که این جا بیفتد که هر چیزی که ضایع کردن حقوق کسی باشد ظلم حساب میشود. ما انسانها هم حقوقی داریم، مثلاً اگر من در زندگی کارهای خوبی کرده باشم – همیشه اگر دقت کنید وقتی حرف از کارهای خوب میزنم در مورد خودم میگویم و میگویم من کار خوب کنم! و اگر بد بخواهم بگویم مثلاً میگویم اگر شما کار بد کنید! – بعد به آن دنیا بروم و گرفتار عذاب جهنم شوم مثل این است که حق من ضایع شده و حق من این نبود که گرفتار این عذاب شوم. برعکس اگر شما کارهای خیلی بد کرده باشید و آن دنیا ببینم که شما در بهشت هستید ممکن است که بگویم حق من ضایع شد و خلاف حق قضاوت انجام شد و حق او نبود که وارد بهشت شود.
میخواهم ظلم را طوری معنی کنم که معنی عرفی که برای واژه ظلم داریم و در قرآن هم به یک طریقی آمده است با معنی آن جور در بیاید. اگر کسی حق کسی را ضایع میکند میگوییم به او ستم کرده است. عمل نکردن به عدالت هم ضایع کردن حق است. احساس من این است که ضایع کردن حق مفهومی حتی کلیتر از رعایت عدالت یا عدم رعایت عدالت است. «وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِیِّهِ سُلْطاناً» (الإسراء:۳۳) کسی که مظلوم کشته شود حکم این است که برای ولی او سلطانی قرار میدهیم. یعنی قدرت و سلطه پیدا میکند بر کسی که این قتل را انجام داده است. اگر به فارسی بگویم کسی مظلوم کشته شده است همه میفهمیم که در مورد چه صحبت میکنم، حق او نبود. یک نفر ممکن است کسی را بکشد که حق او بود و ظلمی واقع نشده است. مثلاً اگر من یک آدمی که کسی را کشته است بکشم اتفاقاً حق را اجرا کردم و کسی نمیگوید این آدم مظلوم کشته شد. یک جایی یک نفر کشته شده که حق او نبود، کاری نکرده بود که مجازات مرگ برای او درست باشد. بنابراین مظلوم کشته شدن مانند این است که خلاف حق عملی انجام شده است و یک نفر کشته شده و این عواقب دارد.
در قرآن عبارتهایی هست درباره اینکه کاری برخلاف حق انجام شده باشد – مانند کشتن نفس به غیر حق – که این دقیقاً در مقابل همان است. میخواهم بگویم در مفهوم ظلم رعایت نکردن حقوق هست. در حالت ساده که به کار میبریم و میگوییم یک حاکمی ستمکار است یعنی مثلاً حقوق بشر را رعایت نمیکند – نه اعلامیه حقوق بشر بلکه حقوق بشر به معنای واقعی منظور ما است – بشر یک حقی برای زندگی دارد که از امکاناتی بهره بگیرد، بنابراین در مفهوم ظلم رعایت نکردن حق همچنان هست. خداوند حق هر کسی را به او میدهد و تمام جهان که خداوند خلق کرده است بر مبنای حق پیش میرود و همه به حق خود میرسند و اینگونه نیست که به کسی ظلم شود و این دقیقاً در مقابل مطابق حق بودن است.
حضار: چند درصد آیات در مورد این است که صفت ظلم را از خدا سلب میکند؟ فکر کنم حجم زیادی است.
استاد: نه، دیگر موارد استفاده ظلم زیاد است. ظلم مشتقات زیاد دارد. تعداد آیات از این نوع شاید ۱۰-۱۵ باشد و من دقیق نمیدانم ولی نسبت به کل موارد استعمال ظلم خیلی زیاد نیست.
حضار: برای قتل انبیاء عبارت بغیر حق به کار رفته است.
استاد: «يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَيَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ» (آل عمران:۲۱) این مفهوم چندین بار در قرآن آمده است: کسانی که انبیا را به غیر حق کشتند، وقتی میگوید «قُتِلَ مَظْلُوماً» (الإسراء:۳۳) هم یعنی کسی که به ناحق کشته شده باشد، اگر اینجا گفته شده باشد اگر کسی یک نفر را بکشد «بِغَيْرِ حَقٍّ فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِیِّهِ سُلْطاناً» احساس نمیکنم که این مفهوم تغییر کرده است، سعی میکنم بگویم که ظلم در مقابل رعایت نکردن حق است. حق یک مفهوم بسیار بسیار وسیع و بسیط در قرآن است و به راحتی نمیتوانید حق را معنی کنید و ظلم هم در مقابل حق قرار میگیرد. کسی که ظلم میکند حقی را رعایت نمیکند. این حقوق مطلقاً معنی اجتماعی ندارد هرچند ما بیشتر ستمکاری را در عرف یک چیز اجتماعی میبینیم. آدمی به آدمی ظلم و ستم کرد یعنی حقوق اجتماعی او را رعایت نکرد. در قرآن اکثر موارد استعمال ظلم خارج از این عرفی است که ما به کار میبریم، اکثریت موارد استعمال ظلم در قرآن ظلم به نفس است مانند اینکه میگوید «رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا» اکثر جاهایی که واژه ظلم میآید و فعل ظلم آمده است مفعول آن نفس است، کسی که به خودش ظلم کرده است. این بیشترین اتفاقی است که میافتد. وقتی به مفهوم ظلم در قرآن نگاه میکنید بیشترین چیزی که انگار واقع میشود این است که آدمها به خودشان ستم میکنند نه به دیگران، هر کسی که هر گناهی مرتکب میشود به خودش ستم میکند. یک آیه میخوانم که به نظر من جالب است، میخواهم در مورد این صحبت کنم که «ظَلَمْنا أَنْفُسَنا» یعنی چه.
«وَمَنْ يَعْمَلْ سُوءًا أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اللَّهَ يَجِدِ اللَّهَ غَفُورًا رَحِيمًا» (النساء:۱۱۰) اگر کسی کار بدی انجام بدهد یا به نفس خود ظلم کند و استغفار کند خداوند را غفور و رحیم خواهد یافت. من چگونه میتوانم به خودم ظلم کنم به غیر از اینکه کار بدی انجام داده باشم؟ فرض کنید آدم یک کار بد انجام داد، خداوند گفت به این درخت نزدیک نشوید و نزدیک شد بعد گفتند «ظَلَمْنا أَنْفُسَنا» به غیر از اینکه آدم کار بد انجام بدهد چگونه میتواند به خود ظلم کند؟ چگونه میتواند حق خود را ضایع کند؟ کاری که باید انجام بدهد را انجام ندهد. شما یک آدمی هستید که استعدادهایی داشتید و کارهایی که باید میکردید نکردید و زندگی شما هدر رفته است، به خودتان ظلم کردید. وقتی من به خودم ظلم میکنم اینطور نیست که حتماً کار بدی انجام داده باشم، کارهایی که باید میکردم را نکردم و به خودم ظلم کردم.
[۰۱:۱۵]
من به عنوان یک انسان به دنیا که آمدم خداوند برای من سرنوشتی رقم زد، مانند حضرت یوسف که قرار بود به جایی برسد همه ما همینگونه به دنیا آمدیم و استعدادهایی داریم و اگر خوب رفتار کنیم ربوبیت خدا هم شامل حال ما است و ما را میرساند به جایی که باید برسیم. استعدادهایی داریم و این استعدادها شکوفا میشود و فضیلتهایی داریم که این فضیلتها متحقق میشوند. یک نفر این استعداد را دارد که شاعر بزرگی شود، یک نفر این استعداد را دارد که ریاضیدان بزرگی شود، هر کسی خلاف رفتارهایی که باید انجام بدهد تا به قله سعادتی که در دنیا و آخرت میتواند برسد رفتار کند به خود ظلم کرده و حق خود را ضایع کرده است. گاهی ممکن است یک آدم بااستعدادی را ببینید که زندگی خود را تلف کرده و بازی کرده و سرگرم بوده و به سنین پیری خود رسیده و هیچ کدام از استعدادهای او شکوفا نشده است. کاملاً این احساس وجود دارد که ظلمی واقع شده است، مانند این است که یک آدمی را که خیلی استعداد دارد در زندان نگه دارید یا او را بکشید و نگذارید به آنجایی که باید برسد، برسد. هر آدمی حقی بر گردن خودش دارد که استعدادهای خود را شکوفا کند تا به بهترین چیز ممکنی که میتواند در زندگی برسد، برسد.
آدم خوش و خرم به بهترین وجه ممکن در بهشت زندگی میکرد و بعد کاری کرد که به خودش ستم کرد. ممکن است بگویید آدمی کارهایی انجام داده است ولی هنوز هم این شانس را دارد که به قلهای که باید برسد، برسد اما راهش سخت شده است. همچنان میتوانم بگویم به خودش ستم کرده است، راه میانبری وجود داشت که آن را نرفت و مجبور است از یک راه دورتر برود، انگار حقی را از خودش ضایع کرده است، پس حتی صرف رسیدن به آن قله هم ممکن است کافی نباشد، اینکه از چه راهی میروید و خودتان را به زحمت میاندازید و راههای سادهتر را انتخاب نمیکنید و راه مشکلتر را انتخاب میکنید و انرژی بیشتری صرف میکنید، همه از مصادیقی است که آدم به خودش ظلم میکند چه برسد به اینکه یک آدمی مرتکب گناه شود و کار بد انجام بدهد. اینها هم قطعاً ستمکاری به خود است ولی ممکن است ستم از نوع انجام ندادن کار هم باشد. رفتن هر راهی که شما را از مسیر اصلی زندگی منحرف کند به نوعی ظلم است. واضح است که مهمترین ظلمی که انسان به خود میکند این است که مرتکب گناه شود، آدمی که طوری زندگی کرده است که عاقبتش به جای بهشت جهنم میشود معلوم است که به خودش ظلم کرده است، چه ظلمی بالاتر از این. شما نمیتوانید به آدمی غیر از خودتان اینقدر ظلم کنید، هیچ آدمی دستش اینقدر به دیگران نمیرسد که حق کسی را ضایع کند.
آیاتی در قرآن هست که تضمین میکند و میگوید اگر شما درست رفتار کنید کسی نمیتواند شما را گمراه کند وقتی هدایت شدید (المائدة:۱۰۵). من اگر آدمی باشم که هدایت شدم و مطابق با آن هدایتی که به من رسیده است زندگی میکنم چه کسی میخواهد بلایی سر من بیاورد؟ ممکن است دنیای من را از من بگیرند ولی آخرت من را نمیتوانند از من بگیرند، کسی که نمیتواند من را وادار کند که کار بدی کنم. آخرش این است که یک نفر من را شکنجه کند و بکشد، باز یک چیزی به آخرت من اضافه کرده است. اگر دنیا و آخرت را کنار هم نگاه کنید واقعاً کسی نمیتواند بلایی سر کس دیگری بیاورد، چیزی که خیلی پیش میآید این است که آدم سر خودش بلا میآورد. هر کسی که آفریده شده است حقش این است که به بهشت برود و میتواند کاری کند که کارش به جهنم بکشد. بزرگترین ظلمی که در دنیا انسان میتواند بکند این است که کاری بکند که به جهنم برود.
اگر شما یک نفر را گمراه کنید یا مقدمات گمراهی یک نفر را فراهم کنید به او ظلم کردید، خیلی بیشتر از مثلاً اینکه یک نفر اموال کسی را بگیرد یا او را دچار رنج دنیوی کند. گمراه کردن دیگران یعنی شرایط گمراهی یک نفر را فراهم کردن و این ظلم بزرگی است برای اینکه به آخرت او آسیب میزنم. در سوره انبیاء استفادهای از واژه ظلم شده است که به نظر من خوب است که یادآوری کنم و جالب است. بعد از اینکه حضرت ابراهیم بتها را شکست مشرکین گفتند «قَالُوا مَنْ فَعَلَ هَذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ» (الأنبياء:۵۹) چه کسی این کار را با بتهای ما کرده است؟ به راستی که از ظالمین است. این موردی است که آنها میگویند ظلمی انجام شده است ولی ما میدانیم که اینگونه نیست. به حضرت ابراهیم که این کار را کرده است میگویند ظالم. علت اینکه این را میخوانم این است که بعد از اینکه به حضرت ابراهیم میگویند تو این کار را کردی حضرت ابراهیم به آنها میگوید که «بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَذَا فَاسْأَلُوهُمْ إِنْ كَانُوا يَنْطِقُونَ» (الأنبياء:۶۳) چون بت بزرگ را نشکسته بود میگوید بروید از بزرگ آنها بپرسید که اگر اینها حرف میزنند بگویند چه کسی اینکار را کرده است. «فَرَجَعُوا إِلَى أَنْفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ» (الأنبیاء:۶۴) همان آدمهایی که آن حرف را زده بودند به نفس خود برگشتند و گفتند که خود ما هستیم که ظالم هستیم، او ظلم نکرده است و ما ظالم هستیم. این استفاده از واژه ظلم در معنای عرفی است، چه کسی حقی را ضایع میکند و چه کسی کار بد انجام میدهد؟ حضرت ابراهیم کاری کرده است که به نظر میآید حقوق بشر را زیر پا گذاشته است، این کار ضد آزادی مذهب است و اینها این بتها را دوست دارند و عبادت میکنند و همین الآن هم اگر کسی بتهای یک عده را بشکند خلاف حقوق بشر رفتار کرده و حقی را ضایع کرده است بنابراین ظالم است! قوم ابرهیم هم اول از موضع حقوق بشر قضاوت میکنند ولی بعد میفهمند که حق یک مفهومی است که در جهان وجود دارد. حقوق بشر میگوید به هر کسی هر چیزی که دلش بخواهد بپرستد باید احترام گذاشت. ولی واقعیت اینگونه نیست، کسی که یک بت را میپرستد ظالم است و کسی که جلوی این کار را میگیرد ظالم نیست. این آیات خلاف حقوق بشر هستند. کسی که بت را میشکند ظالم است یا کسی که این آدم را به خاطر اینکه این بت را شکسته است مجازات میکند و قضاوت او این است که این آدم را ظالم میداند؟
میتوان در آیات دیگری این بحث را کرد اما اگر ظلم پامال کردن حق است به نظر من در جهانبینی قرآن حق یک مفهوم یونیورسال است و هیچ ربطی به این ندارد که آدمها چه فکری میکنند. جهان براساس حق خلق شده است و براساس حق اداره میشود و حق یک مفهوم بسیط کلی است. واژه حق جزو صفات الهی است. شما در متون عرفانی میبینید که به جای کلمه الله کلمه حق را به کار میبرند. در قرآن هم همینطور است، واژه حق نزدیک به الله است، مانند یک اسم جامع است. «أَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ» (النور:۲۵) الله با حق ملازمتی در قرآن دارد. حق یک مفهومی است که در جهان وجود دارد و ظلم یعنی پامال کردن حقی که در دنیا هست. شما به یک معنایی میتوانید بگویید در جامعهای که ابراهیم زندگی میکرد قوانینی وجود داشت که حضرت ابراهیم آنها را شکست و قطعاً خلاف حقوق اجتماعی آن جامعه بود که این بتها شکسته شوند. مفهوم ظلم در قرآن اینگونه نیست که معطوف به این باشد که هر کسی فکر میکند چه حقی دارد. یا واقعاً حق دارد یا ندارد. انسان حق ندارد بت بپرستد بنابراین اینگونه نیست که ابراهیم ظلمی را مرتکب شده باشد. آنها ممکن است فکر کنند که این جزو حقوق آنها است که دوست دارند اینها را بپرستند ولی واقعیت این است که این حق نیست. حق یک چیز ذهنی نیست و یک چیز عینی است و در جهان وجود دارد همانگونه که خداوند وجود دارد. نمیدانم چقدر جای مناسبی بود که این حرف را بزنم، اگر مفهوم ظلم را با حق مرتبط کنید آنوقت مهم است که بفهمید حق اینگونه است. نگاه قرآن به مفهوم حق اینگونه است که در جهان هست و رفتارها در مدار حق یا هستند یا نیستند. خداوند خودش حق است و بر مدار حق عمل میکند بنابراین هیچ ظلمی از خدا نمیتواند سر بزند و انسانها هم براساس اینکه مطابق با حق زندگی و عمل میکنند یا خیر یا ظالم هستند یا نیستند بنابراین هر گناهی ظلم است چون خلاف حق است.
هر کار بدی ظلم است و علت اینکه اینقدر واژه ظلم در قرآن زیاد تکرار میشود این است که شامل همه این کاربردها میشود. گاهی برای آدمی که کار بدی انجام داده و گناه کرده است صفت ظالم به کار میرود و میگوید ظلم، ظلموا، یظلمون. من اگر گناه کردم ستم کردم، لازم نیست بگویم به خودم ستم کردم، خلاف حق رفتار کردم. ما در زبان محاورهای میگوییم حقش نبود این کار را بکند – البته زیادی محاورهای است – لازم نیست به کسی ستم شود تا بگوییم ظلم، حق این است که کاری انجام شود و اگر خلاف این کار را بکنید و این کار را انجام ندهید برخلاف حق عمل کردید بنابراین مرتکب ظلم شدید. بنابراین ظلم یک مفهوم خیلی کلی است که در مورد اعمال انسان به کار میرود. کیفیت وجودی آدمها نیست، صفتی برای عمل است، عمل یا بر مدار حق است یا بر مدار حق نیست، مقابل حق هم باطل است. هر کاری که در مرحلهای باطل در آن ظاهر شده باشد انجام بدهید ظلم حساب میشود.
واژه ظلوم در مورد انسان در قرآن آمده است «إِنَّ الْإِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفَّارٌ» (ابراهیم:۳۴) در آیه معروف امانت میگوید که «وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا» (الأحزاب:۷۲) انسان ظلوم است و در هر دو آیه ظلوم مقدم است و در هر دو جا تکرار شده است. انسان اصولاً اینگونه است که خلاف دایره حق خیلی کارها انجام میدهد و انگار جزو ذات او است که از باطل پیروی میکند و به خودش ستم میکند.
یک استفاده عرفی و ملموس از واژه ظلم از قول برادران حضرت یوسف در داستان یوسف است. وقتی که برادرش متهم میشود به اینکه جام پادشاه را دزدیده است میگویند «قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ جَزاؤُهُ» (یوسف:۷۵) میگویند اگر کسی دزدی بکند ما اینگونه جزا میدهیم، کسی که رحل در آن پیدا شود خودش جزا است و باید برده شود و جزای خودش باشد.
[۰۱:۳۰]
«كَذلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ» (یوسف:۷۵) اینجا ظالم به صورت عرفی به معنای کسی که چیزی خلاف قانون انجام داده است به کار میرود. برادرها میگویند کسی که مرتکب کاری خلاف قانون میشود و دزدی میکند را چگونه جزا میدهیم. اینجا یک مفهوم خیلی عرفی است. دزدی ضایع کردن حق یک نفر است، با دزدی حق مالکیت کسی را میشکنید بنابراین در مفهوم ضایع کردن حق به کار میرود، به همان معنایی که ما میگوییم “ستم”، یک نفر به فرد دیگری ظلم کرده و ستمکار است. در قرآن هم کاربردهای این شکلی دارد.
«لَّا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَن ظُلِمَ» (النساء:۱۴۸) خدا دوست ندارد که سخن بد آشکاری گفته شود مگر کسی که «ظُلِمَ»، فرض کنید کسی صدایش را بالا ببرد و حرفهایی بزند که حرفهای خوبی هم نباشند، خدا دوست ندارد مگر کسی که به او ظلم شده است. این خیلی معنی عرفی دارد. مثلاً حق یک نفر را خوردند و صدای خود را بالا ببرد و فریاد بزند. در جامعه ممکن است بگویید خیلی کار زشتی است که یک نفر صدای خود را بالا ببرد و داد و فریاد کند. باز هم یک استفاده عرفی است از واژه ظلم درباره کسی که حقش را خورده باشند. واقعاً اگر بخواهید یک ترجمه ملموس بکنید احساس میکنید چه کسی حق دارد داد و فریاد کند؟ کسی که حقش را ضایع کرده باشند به همان معنای عرفی که ما میفهمیم.
به عنوان حسن ختام بحث در مورد ظلم میخواهم آیه خیلی جالب و معروفی که در سوره انبیاء هست را بگویم. وقتی حضرت یونس اشتباه کرد و قوم خودش را ترک کرد و آن بلا سرش آمد که توسط یک ماهی بلعیده شد، آیهای در قرآن هست که خیلی آیه معروفی است، میگوید «فَنَادَى فِي الظُّلُمَاتِ أَن لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ» (الأنبياء:۸۷) در تاریکیها ندا داد که خدایی جز تو نیست. مثل اینکه توبه میکند، انگار که مرتکب شرکی شده باشد. از کار اشتباهی که کرده و اینکه مرتکب ظلم شده و خلاف حق رفتار کرده توبه میکند. علت اینکه میگویم این را به عنوان حسن ختام بگویم – به غیر از اینکه این آیه خیلی خیلی قشنگ است چون ذکر «لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ» (الأنبياء:۸۷) ذکر خیلی خوبی است – میخواهم به این اشاره کنم که یک واژه شبیه ظلم، ظلمات است. زیبایی ادبی که در این آیه وجود دارد این است که «فَنَادَى فِي الظُّلُمَاتِ» (الأنبياء:۸۷) در ظلمات ندا داد که «إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ» (الأنبياء:۸۷) در قرآن بین ظلم کردن و در تاریکی واقع شدن تناسبی وجود دارد. حق نور است و باطل ظلمت است، کسی که ظلم میکند انگار براساس باطل رفتار میکند و از حق دور میشود بنابراین به ظلمت میرسد. چرا واژه ظلمت و ظلم شبیه هم هستند؟ درست است که ظلمات یعنی تاریکیها و به نظر میآید یک واژه کاملاً مستقل است ولی واقعیت این است که اگر با دیدگاه قرآن نگاه کنید ظلم است که ما را به ظلمت میرساند. در قرآن یک بازی ادبی قشنگ این فرمی هم هست. من این آیه را به این دلیل میخوانم که اول میگوید در ظلمات قرار گرفته است، چرا؟ چون میگوید «إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ» (الأنبياء:۸۷) معنی آن هم روشن است. اگر حرف من را پذیرفته باشید که ظلم در مقابل حق است یعنی عمل ناحق است و هر چیزی که غیر از حق باشد ظلم حساب میشود، واضح است که حق نور است، روشنایی حق است. آدمی که حقیقت را میفهمد در روشنایی زندگی میکند و آدمی که ذهنش پر از باطل است در تاریکی زندگی میکند. بنابراین ظلم است که ما را از حق دور میکند و دچار ظلمت میشویم.
حضار: ظلم به آیات هم در قرآن هست.
استاد: آنها کاربردهایی هستند که حالت استعاری دارند. از این نظر استعاری است که مثلاً آیات الهی که بر شما عرضه میشود، حق این است که شما این آیات را بپذیرید و تکذیب نکنید، وقتی تکذیب میکنید مرتکب ظلم میشوید. آیه را میگویید؟
حضار: مثلاً میگوید «كَانُوا بِآيَاتِنَا يَظْلِمُونَ».
استاد: وقتی آیات تکذیب شود ظلمی واقع شده است و این آیه انگار میگوید به خود آن آیات ظلم شده است. مثل اینکه حق آن آیه است که تأثیر بگذارد. یک مقدار خارج از حالت است و انگار استفاده استعاری میشود.
حضار: «وَمَنْ خَفَّتْ مَوَازِينُهُ فَأُولَئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ بِمَا كَانُوا بِآيَاتِنَا يَظْلِمُونَ» (الأعراف:۹)
استاد: دقیقاً مثل اینکه به آیات ظلم کردند و معنی آن این است که آیات به آنها عرضه شد و حق این بود که آیات را بپذیرند و تکذیب نکنند ولی تکذیب کردند. میتوانست بگوید «بِآيَاتِنَا يُکذِّبون» ولی گفته است يَظْلِمُونَ. عمل تکذیب و نپذیرفتن آیات ظلم است و انگار به خود آیه ظلم شده است. مثلاً ممکن است یک انسانی آیه الهی باشد، ممکن است آیات الهی در یک کتاب باشند، اگر انسان باشد به معنای واقعی میتوان گفت به انسان ظلم کردن. نپذیرفتن پیامبری پیامبر ظلم است – بیشتر به نفس است ولی بالاخره یک عمل ظالمانه است – ممنون که یادآوری کردید و به کاربرد پیچیدهتر مفهوم ظلم هم اشاره شد.
۳- تعدی
چند آیه میخوانم که مفهوم ظلم و تعدی را به هم مربوط میکند. واژه بعدی که ایزوتسو در کتاب خود بررسی کرده است تعدی است. «تِلْكَ حُدُودُ اللَّهِ فَلَا تَعْتَدُوهَا وَمَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ» (البقرة:۲۲۹) کسی که به حدود الهی تجاوز کند ظالم است. «تِلْكَ حُدُودُ اللهِ وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ» (الطلاق:۱) کسی که به حدود الهی تجاوز کند به خودش ستم کرده است. قوانین شریعت و حدود الهی بر مبنای حق وضع شدند. اکثر جاهایی که حرف از حدود الله و تعدی به حدود الله است – شاید هیچ استثنایی نداشته باشد – در آیاتی است که به مردها گفته میشود با زنها چگونه رفتار کنند. هیچ وقت اینقدر کنجکاو نشدم که سرچ کنم ولی میدانم اکثریت قاطع در این موارد است. وقتی قوانین طلاق را میگوید یا قوانین مهر را میگوید آیاتی میآید که مثلاً میگوید «تِلْكَ حُدُودُ اللهِ». هر دو آیهای که گفتم در همین مورد هستند. بیشترین مواردی که حدود الله آمده است در چنین موردهایی است.
خداوند حق کسی را بیان میکند و بعد میگوید اینها حدود الهی است، مثلاً در زندگی زناشویی این حقوق را باید رعایت کنیم، اینها مرزهایی هستند که خداوند گذاشته و نباید از آنها تجاوز کنیم. هر کسی که از اینها تجاوز کند یعنی یک حقی را ضایع کرده «فَأُولَئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ» (البقرة:۲۲۹) یا «فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ» (الطلاق:۱) جالب است که آیه دوم میگوید شما اگر حق کسی را ضایع کنید به خودتان ستم کردید. واژه متعدی بحث خاصی ندارد چون در قرآن به معنای عرفی آمده است، همه هم میفهمیم که معنی آن چیست، تعدی به معنای تجاوز است، مثلاً تعدی به حقوق یک نفر. «وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ الَّذِينَ يُقاتِلُونَكُمْ» (البقرة:۱۹۰) بجنگید در راه خدا با کسانی که با شما میجگند «وَ لا تَعْتَدُوا» (البقرة:۱۹۰) تجاوز نکنید «إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ» (البقرة:۱۹۰) خداوند کسانی که متجاوز هستند را دوست ندارد. معتدی در قرآن یعنی کسی که پای خود را از یک حدی که قرار داده شده فراتر میگذارد و مفهوم خیلی روشنی است. واقعیت این است که معتدی یک واژه کلیدی اخلاقی و دینی نیست. اینکه ایزوتسو این واژه را هم رده با فاسق و فاجر و ظالم میآورد یک مقدار دور از ذهن است. بیشتر کاربردهای آن در قرآن عرفی و شبیه همان چیزی که به کار میبریم است. دوست دارم به همه واژههایی که در این کتاب هست اشاره کنم ولی خود ایزوتسو هم در ظرف حدود دو ضفحه چند آیه میآورد که در همه آنها معنای تجاوز کردن از حدود هست.
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُحَرِّمُوا طَيِّبَاتِ مَا أَحَلَّ اللَّهُ لَكُمْ» (المائدة:۸۷) چیزهایی که خداوند برای شما از طیبات حلال کرده است را تحریم نکنید، «وَلَا تَعْتَدُوا إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ» (المائدة:۸۷) و از حد نگذرانید و حدود را جابهجا نکنید. اینجا بحث این است که حلال و حرام مشخص شده است و شما حد را در جای دیگری میگذارید و از یک چیزی تجاوز میکنید. بنابراین باز همان معنی که در معتدی است در این آیه هم است. خیلی پیچیدگی ندارد و واژه مهمی هم نیست، آن شکلی نیست که معتدی شخصیتی باشد که فهمیدن و نفهمیدن آن به بعضی از آیات لطمه بزند.
واژه بعدی مسرف است. مطمئن نیستم که بخواهم به همین ترتیب پیش بروم ولی شاید ابتدای جلسه آینده در مورد اسراف و مسرف که مطمئناً واژه مهمی در قرآن است صحبت میکنیم. یا ابتدای جلسه آینده یا بعدتر.