بسم الله الرحمن الرحیم

درس‌گفتارهای دفاع عقلانی از دین، جلسه‌ی ۲۰، دکتر روزبه توسرکانی، مجازی، ۱۳۹۷/۱۱/۱۵

۱- مقدمه: شیوه و موضوع بحث

بحث این جلسه می‏توان گفت ادامه بحث جلسه گذشته است منتها به جایی می‏رسد که خیلی مربوط به مسائل تاریخی نمی‏شود. تئوری‏هایی که در ۴۰-۵۰ سال اخیر در مطالعات تاریخی مربوط به تاریخ اسلام به وجود آمده است مخصوصاً چاپ کتاب Hagarism بخش عمده‌ای از آن تاریخ سنتی که برای اسلام نقل شده را زیر سوال بردند. حالت‏های افراطی مانند کتاب Hagarism و چیزهایی که تحت تأثیر آن به وجود آمد وجود داشت که الآن از نظر آکادمیک اعتبار ندارد. آخر جلسه گذشته اشاره کردم که نکات خیلی مثبتی هم در این تجدیدنظر طلبی در بررسی تاریخ اسلام وجود دارد و از چند نفر مطالبی را در انتهای جلسه نقل کردم.

کاری که می‏خواهم در این جلسه بکنم همانطوری که بعداً با یک نقل و قولی نشان می‏دهم که حرفی که می‏زنم واقعیت دارد این است: نکته‌ای پشت پرده این تئوری‏ها وجود دارد – بدون اینکه بخواهم این احساس را القا کنم که توطئه‌ای در کار است – که خیلی وقت‏ها بعضی‏ها در دلایلی که می‏آورند که چرا این تئوری‏ها ساخته شده است این نکته را ممکن است ذکر نکنند. در این جلسه بحثی را شروع می‏کنم و در وسط جلسه می‏رسیم به همان نکته‌ای که به بحث‏های جلسه قبل ربط دارد و نهایتاً مجموعه‌ای از حرف‏های مرتبط با چیزهایی که در نیمه اول می‏گویم را در قسمت دوم جلسه می‏گویم.

از اینجا شروع می‏کنم: در قرن‏های اخیر بعد از اینکه ساینس و علم تجربی به وجود آمد شیوه‌ای از بحث خیلی متداول شد. وقتی شما می‏خواهید بین دو تئوری انتخاب کنید که کدام درست است اصولاً یکی از راه‌حل‌های مسئله که در علم تجربی بیشتر به این شکل نگاه می‏کنند این است که هر کدام از تئوری‏ها و مدل‏های موجود را بررسی کنید و ببینید نتایج منطقی آن چیست. یک تفاوت عمده‌ای که علم تجربی در قرن‏های اخیر نسبت به دانش کلاسیک پیدا کرد این بود که به جای اینکه سعی کنیم چیزهایی را از بدیهی‏ها نتیجه بگیریم و ثابت کنیم، چیزهایی را فرض می‌کنیم که نمی‏دانیم درست یا غلط است و می‌بینیم نتایج منطقی آن چیست و اگر به نتایج درستی رسیدیم معلوم می‏شود که احتمالاً فرض‏های ما درست هستند و اگر به نتایج غلطی رسیدیم به این نتیجه می‏رسیم که قطعاً غلط هستند. این مدلِ کلیِ فکر کردن و اثبات کردن در ساینس است، از لحاظ منطقی اگر به نتیجه غلط برسید با این روش غلط بودن مدل شما به طور قطعی ثابت می‏شود، ولی درست بودن آن ثابت نمی‏شود بلکه شاید بتوان گفت که با استفاده از شواهد تجربی احتمال درست بودن آن بالا می‏رود. این شیوه کلی برخورد ما در علم است.

می‏خواهم یک مسئله‌ای را درباره قرآن بگویم و دو تئوری در مورد آن بسازیم و بعد ببینیم کدامیک از آنها به واقعیت نزدیک‌تر است. مسئله‌ای که در قرآن هست و می‏خواهیم برای آن مدل‌سازی کنیم این است که در قرآن تعداد زیادی داستان نقل شده است که اکثر آنها با داستان‏هایی که در تورات و انجیل آمده مشترک است. مخصوصاً داستان پیامبران ابراهیمی و داستان بنی اسرائیل. این داستان‌ها حجم قابل توجهی از قرآن را به خود اختصاص دادند و خیلی از وقایع و داستان‏ها مشترک با تورات و انجیل است. در تورات داستان خلقت آدم، داستان هابیل و قابیل، داستان حضرت نوح و ابراهیم و سایر پیامبرانی که بین حضرت نوح و موسی بودند آمده است. داستان موسی هم در قرآن با تفصیل گفته شده است. داستان یوسف در قرآن به عنوان یکی از پیامبران پیش از موسی هست، داستان قربانی شدن فرزند توسط ابراهیم در تورات آمده است. تا برسیم به داستان خاندان به اصطلاح قرآنی آل عمران و تولد حضرت مسیح و خود حضرت مسیح، اینها چیزهای مشترک بین قرآن و بایبل (تورات و انجیل باهم) هستند.

مسئله ما چیست که می‏خواهیم در مورد آن فکر کنیم و مدل‌سازی کنیم؟ مسئله این است که این داستان‏ها عیناً آنگونه که در تورات و انجیل بود نقل نشده است. شباهت‏هایی وجود دارد، خطوط کلی داستان‏ها غالباً شبیه هم است و تفاوت‏هایی وجود دارد که گاهی در جزئیات است و گاهی هم ممکن است تفاوت‏های اساسی و مهمی به نظر برسند. چگونه می‏خواهیم توجیه کنیم که این داستان‏ها چطور به قرآن راه پیدا کردند و چرا متفاوت هستند؟ در قرن نوزدهم اسلام‌شناسی به عنوان یک رشته علمی در دانشگاه‏های غرب به وجود آمد و یک دیدگاه غیرمومنانه نسبت به این ماجرا وجود داشت. چگونه می‏توان تئوری‌سازی کرد؟ اساساً تئوری آنها این بود که پیامبر، پیامبر واقعی نیست که بگوییم از خداوند شنیده است بنابراین این داستان‏ها وجود داشتند. مثلاً یهودی‏ها و مسیحی‏هایی بودند که پیامبر اسلام با آنها در ارتباط بود و داستان‏ها را از آنها شنید و پیامبر کسی نبود که سواد خواندن و نوشتن داشته باشد و اگر هم داشت – تقریباً اجماع بر این است که گزارش تاریخی درست است و پیامبر سواد خواندن و نوشتن نداشت – در آن زمان بایبل به زبان عربی نداشتیم که پیامبر بخواهد به آن رجوع کند. بنابراین احتمالآً اشتباهاتی در ذهن او پیش آمده است، داستان‏ها را شفاهی از یک یا چند نفر شنید و بعد وقتی نقل می‏کرد خطوط کلی داستان‌ها حفظ شد ولی بعضی از جزئیات را به طور سهوی یا عمدی تغییر داده است. مثلاً برای یک مصداق عمدی چه مثالی می‏توانیم بزنیم؟ در تورات قرار است اسحاق توسط ابراهیم قربانی شود و در قرآن به اسماعیل تبدیل شده است. این می‏تواند توجیهی داشته باشد که پیامبر خیلی هوشمندانه چون فرض بر این بود که اعراب و خودش از اعقاب اسماعیل هستند می‌خواهد این ماجرای تاریخی مهم را به اسماعیل نسبت بدهد که به نفع اعراب و خودش بود که بگوییم آن شخصی را که ابراهیم می‏خواست قربانی کند و فداکاری کرد و قبول کرد قربانی شود اسماعیل بود و این اتفاق حول مسجد الحرام رخ داده است بنابراین توجیهاتی برای مراسم قربانی حج پیدا می‏کنیم، اصولاً قداستی که در این مراسم هست با این فرض که همینجا این ماجرا اتفاق افتاده است که خداوند از ابراهیم خواسته است که اسماعیل را قربانی کند تأمین می‏شود، یک ریشه داستانی تاریخی برای این ماجرا به وجود می‏آید. بنابراین انتقال مسئله قربانی از اسحاق به اسماعیل عمدی بود و یک جور تئوری‌سازی برای مسلمان‏ها و هویت دادن به اعراب و اسلام بود. این موردی بود که می‏توان گفت هوشمندانه و عمدی توسط پیغمبر انتخاب شده است. در بعضی موارد هم می‏توان اینگونه فرض کرد که این سهوها در اثر ضعف حافظه به وجود آمده است.

۲- ضعف‌های تئوری مطرح شده توسط اسلام‌شناسان درباره تشابه داستان‌های قرآن و کتاب مقدس

مشکلی که این تئوری داشت و درباره آن در آثار اسلام‌شناسان اشاره‏هایی وجود داشت و هنوز هم دارد این است که افرادی که پیامبر از آنها این داستان‏ها را شنیده است چه کسانی بودند؟ آیا در مکه یهودی و مسیحی داشتیم؟ یهودی‏ها در شبه جزیره عربستان زندگی می‏کردند ولی بیشتر در مدینه بودند. سابقه اینکه افرادی در اطراف پیغمبر وجود داشتند که مثلاً پیامبر توانسته باشد از آنها یاد گرفته باشد در این حد که به داستان‏ها مسلط شده باشد تا بتواند آنها را بازنویسی کند وجود ندارد. شما اگر مطمئن باشید که وحی در کار نیست و بدانید که پیامبر سواد نداشت و متون عربی هم وجود نداشت که خوانده باشد، راهی ندارید به غیر از اینکه بگویید پیامبر از طریق سنت شفاهی از یهودی‏ها و مسیحی‏ها و کسانی که آن اطراف بودند و اطلاعاتی داشتند چیزهایی را شنیده و بعد نقل کرده است.

مسلمان‏ها می‏توانند بپرسند که از چه کسی شنیده است؟ باید مدرک ارائه بدهند که افرادی آنجا بودند که چنین چیزهایی را بلد بودند. مشکل این تئوری که سعی می‏کردند حل کنند این بود که چه کسانی بودند که ممکن است این چیزها را بلد بوده باشند. مثلاً یکی از کاندیداها شخصی است به اسم وَرَقَة بن نَوْفَل. یکی از تئوری‏ها این است که چون مرکز مسیحیت و یهودیت در شمال عربستان – شام و فلسطین و اردن – بود و چون پیامبر در سفرهای تجاری به شام می‏رفت و مدتی آنجا ساکن می‏شد، در آنجا با کنجکاوی زیاد در چند سفری که رفته است این چیزها را پرسیده است. یادداشت هم نمی‏توانست بردارد بنابراین شفاهی در ذهن او مانده است و در نهایت به قرآن منتقل کرده است. این مشکلی بود که تلاش می‏کردند آن را حل کنند. ایرادی که مسلمان‏ها می‏گرفتند این بود که افرادی که معرفی می‏کنید کافی نیستند، ارتباط پیامبر با آنها به هیچ وجه از نظر تاریخی ارتباط روشنی نیست، هیچ وقت هیچ کدام از این آدم‏ها در زمان پیامبر نگفتند دین جدیدی که ایشان آورده است ما به او یاد داده‌ایم. اگر وَرَقَة بن نَوْفَل به عنوان یک مسیحی چیزهایی به پیغمبر گفته بود می‏توانست ادعاهایی بر علیه او مطرح کند.

از نظر من مهم‌تر از این شواهد تاریخی نکته دیگری هست: تقریباً تغییراتی که در قرآن برای داستان‌های تورات و انجیل می‌بینیم اگر دقت کنید تغییرات خیلی خیلی هوشمندانه‌ای هستند که داستان‏ها را بهتر از آن چیزی که در تورات و انجیل بودند کردند. نمونه آن داستان یوسف است. داستان یوسف در تورات از نظر ادبی روایت خیلی کاملی نیست. من چند بار به مناسبت‏های مختلف اشاره کردم که اصلاً در تورات گرفتن برادر کوچکتر و دوباره برادرها را به پیش یعقوب فرستادن و برگشت مجدد آنها که در داستان از نظر دراماتیک خیلی اهمیت دارد – و از همینجا است که می‏فهمیم یوسف چه کاری می‌کند – حذف شده است. یک مورد نیست که شما بگویید تغییری در قرآن پیدا می‏شود که سهو بوده و از خطای حافظه بوده و یک چیزی از داستان حذف شده که به داستان لطمه خورده است. بلکه برعکس، مثلاً بعضی از نکات که داستان را غیرواقعی به نظر می‌رساند حذف شده است. در مورد طوفان نوح‌ در بایبل اصراری هست که تمام دنیا را آب گرفته است که خیلی غیرواقعی است و حالت اغراق‌شده دارد و در قرآن حذف شده است. خیلی از این اغراق‌ها حذف شدند و چیزهایی که اضافه شدند معقول هستند، همه تغییرات جالب هستند. یک مورد هم فکر نمی‏کنم بتوانیم پیدا کنیم که بگوییم پیغمبر فراموش کرده است. سوال این است که باید یک کردیتی به پیغمبر بدهیم که اگر این تئوری درست باشد پیغمبر خیلی هوشمندانه این داستان‏ها را شنیده و بررسی کرده و سال‏ها روی آنها کار کرده و نتیجه آن این شده است که داستان‏های بهتری از خودش ابداع کرده است یا به نوعی با تغییری که داده است داستان‏ها بهتر شدند مانند بازنویسی خیلی هوشمندانه از داستان‏های کتاب مقدس.

۳- تئوری مسلمان‌ها درباره تشابه و تفاوت‌های داستان‌های قرآن و کتاب مقدس

این یک تئوری است که اسلام‌شناسان دادند و همچنان هم به آن اعتقاد دارند. تئوری مسلمان‏ها درباره اینکه شباهت‏ها و تفاوت‏ها چگونه به وجود آمدند چیست؟ اولاً داستان‏های پیامبران که در تورات و انجیل آمده‌اند داستان‏هایی هستند که ریشه در واقعیت دارند، این اتفاق‏ها واقعاً رخ داده‌اند و توسط وحی الهی نکاتی درباره این وقایع تاریخی به پیامبران گفته شده است. در تورات و انجیل هم این داستان‏ها نقل شدند و مجدد همین داستان‏ها به صورت وحی از طرف خداوند به پیامبران داده شده است. چون اعتقاد مسلمان‏ها این است که تورات و انجیل هم حقیقت را بیان می‏کنند و وحی الهی هستند و داستان‏های خاندان ابراهیم داستان‏های درستی هستند طبیعی است که برای مسلمان‏ها هیچ مشکلی وجود ندارد در گفتن اینکه چرا شباهت‏هایی بین داستان قرآن و آنجا وجود دارد. هر دو منشأ الهی دارند، همانطوری که توضیح شباهت احکام در اسلام و یهودیت برای مسلمان‏ها مشکلی به وجود نمی‏آورد.

مسلمان‏ها باید توضیح بدهند که اختلاف‏ها از کجا می‏آید، توضیح استاندارد مسلمان‏ها این است: علت اختلافاتی که در داستان‏ها وجود دارد این است که کتاب مقدس وحی مستقیم نبود و داستان‏ها سینه به سینه نقل شدند و به تدریج تغییراتی در آن داده شده است. بنابراین عجیب نیست که بعضی از چیزها حذف شده باشد یا بعضی از چیزها اشتباهاً نقل شده باشد. همانطوری که در تئوری اول سهو یا تعمدهایی از طرف پیامبر اسلام باعث اختلاف می‏شود اینجا هم ادعای مسلمان‏ها این است که حقایقی که وجود داشت به تدریج بر اثر سهو یا بر اثر تعمد مانند ماجرای اسحاق و اسماعیل در کتاب مقدس طور دیگری نمایش داده شدند. پیامبر برای اینکه این داستان‏ها را یاد بگیرد هیچ نیازی به ارتباط با مسیحی‏ها و یهودی‏ها نداشت، توجیه خوبی هم وجود دارد که چرا همه تغییرات تغییرات منطقی و خوبی هستند و داستان‏های قرآن خیلی داستان‏های خوبی از آب در آمده است. در واقع مسلمان‏ها اینگونه نگاه می‏کنند که ورژن اصلی داستان همانی است که در قرآن آمده است و چیزی که در کتاب مقدس منعکس شده است ورژن تغییر شکل یافته این داستان‏ها است.

دو تئوری داریم که از دو طرف به ماجرا نگاه می‏کنند. می‏توانم در تئوری اول بگویم که مومنین به کتاب مقدس چگونه نگاه می‏کنند که یک مقدار تفاوت دارند با اسلام‌شناسانی که به وحی اعتقاد ندارند. فعلاً می‏خواهیم دو تئوری این شکلی را باهم مقایسه کنیم: تئوری آنها این است که پیامبر از کتاب مقدس اقتباس کرده است، تئوری مسلمان‏ها هم این است که مجدداً وحی شده و منبع مجموع داستان‏هایی که در این کتاب‏ها هست مشترک است و هر دو از واقعیت و وحی الهی سرچشمه گرفته است.

۴- برخی از شباهت‌ها و تفاوت‌های داستان‌های کتاب مقدس و قرآن

بد نیست به چند مورد داستانی اشاره کنم و شباهت و اختلاف‏های آنها را فهرست‌وار بگویم و در مورد داستان‏هایی که به آنها اشاره می‏کنم با جزئیات صحبت کنم. الآن روشن شد که بحث ما درباره مسئله شباهت و اختلاف داستان‏های قرآن با کتاب مقدس است و اینکه منشأ این شباهت و اختلاف‏ها کجا بود. از داستان آفرینش انسان اگر شروع کنیم در قرآن ماجرای تمرد ابلیس که خداوند به او دستور داد تا سجده کند و سجده نکرد آمده که در کتاب مقدس این بخش از داستان نیست. در عوض داستان اقامت در بهشت و خوردن از درخت مفصل‌تر است و تفاوت‏هایی با داستان قرآن که این درخت چه بود وجود دارد. تفاوتی که در داستان هابیل و قابیل در قرآن وجود دارد این است که در قرآن قسمتی به داستان اضافه شده که قابیل بعد از اینکه هابیل را می‏کشد نمی‏داند که چگونه او را دفن کند و یک غراب می‏آید و جسد غراب دیگری را جلوی چشم او دفن می‏کند و او یاد می‏گیرد که باید با جسد چکار کرد.

درباره ابراهیم به غیر از داستان اسحاق و اسماعیل، داستان شکستن بت‏ها در قرآن آمده است که ابراهیم بت‏ها را می‏شکند و تبر را به دست بت بزرگ می‏هد، این در تورات و انجیل نیست و چیزی است که در قرآن اضافه شده است. یکی از اوج‏های داستان ابراهیم در قرآن داستان انداختن ابراهیم در آتش و نجات پیدا کردن او است که این هم در تورات و انجیل نیست. داستان سلیمان و ملکه سبا در کتاب مقدس هست ولی چیزهایی در قرآن مثل ماجرای هدهد و قسمتی از داستان که ملکه سبا می‏آید و فکر می‏کند شیشه‌ای که زیر پایش هست آب است و دامنش را بالا می‏زند در تورات و انجیل نیست. معجزاتی به مسیح در قرآن نسبت داده شده است که در انجیل نیست از جمله حرف زدن در گهواره و ساختن پرنده‌ها. در مورد تولد حضرت مریم هم همینطور است. درباره تولد حضرت مریم روایتی در انجیل نیست و در مورد ماجرای خرمابنی که زیرش می‏رود و خداوند به حضرت مریم می‏گوید از خرما بخور و زیر پای او آب جریان دارد هم در انجیل چیزی نیست.

داستان‏های سوره کهف – داستان موسی و خضر، داستان اصحاب کهف و داستان ذوالقرنین – در کتاب مقدس نیامده است. چیزهایی در مورد بنی اسرائیل وجود دارد که در کتاب مقدس نیامده است از جمله داستان اینکه در قرآن گفته می‏شود خداوند کوه طور را بر بالای سر بنی اسرائیل نگه داشت طوری که اینها می‏ترسیدند بیفتد و از آنها عهد گرفت، به این شکل چیزی در تورات درباره چنین معجزه بزرگی نداریم.

۵- شباهت بین داستان‌های قرآن و داستان‌های متون غیر رسمی یهودیت و مسیحیت

شباهت‌ها و تفاوت‏ها را گفتم و دو نوع برخورد را هم گفتم. می‏خواهیم یک آزمون ترتیب بدهیم. در واقع می‏خواهم سوالی مطرح کنم و بگویم از هر کدام از این تئوری‏ها انتظار چه جوابی داریم. به عنوان یک آزمون نسبت به تئوری مسلمانان که می‏گویند تحریف‏ها و فراموشی‏ها در کتاب مقدس اتفاق افتاده است: ده‏ها کتاب غیر Canonical همراه تورات و انجیل وجود دارد. کتاب‏هایی که به آنها Apocrypha می‏گویند. برای مثال انجیل‏های گنوسی، اگر نگویم صدها، ده‏ها منبع وجود دارد که اطراف کتاب مقدس هستند و کلیسا و دین رسمی یهودی آنها را قبول ندارند. مجموعه داستان‏ها یا مجموعه احادیثی درباره مسیح و تورات وجود دارد که اینها رسمی نیستند، متون دینی غیر رسمی هستند. کلیسا در یک روزی تصمیم گرفته است که چهار انجیل معتبر هستند و تعدادی از نامه‏های پلوس و چند متن دیگر در عهد جدید باشند و بقیه حذف شوند. در طی قرن‏ها گاسپل‏های مختلفی پیدا کردیم از جمله آن چیزی که به آن کتابخانه نجع حمادی می‏گویند که پنجاه کتاب خیلی قدیمی مسیحی است و هیچ کدام از اینها توسط کلیسا به رسمیت شناخته نمی‏شوند.

انتظار مسلمان‏ها چیست؟ آیا انتظار دارند که اگر این روایت‏هایی که در قرآن آمده است با تورات تفاوت دارد، بعضی از این تفاوت‏ها در متون فرعی آمده باشد یا خیر؟ چون از نظر مسلمان‏ها انتخاب چهار انجیل یا انتخاب بخش اصلی تورات که قرن‏ها و هزاره‌ای بعد از پیغمبران اتفاق افتاده است تقدس ندارد. من به عنوان مسلمان فکر می‏کنم شاید انجیل توماس از انجیل‏های دیگر معتبرتر باشد، شاید اگر در این گاسپل‏هایی که پیدا می‏شود مطالعه کنیم بعضی از قسمت‏های حذف شده کتاب مقدس و انجیل را پیدا کنیم یا حتی این داستان‏ها فرم اصلی خود را جای دیگری داشته باشند. مسلمان‏ها اینگونه نگاه می‏کنند. این داستان‏ها واقعی هستند، توسط وحی به پیامبران القا شدند و بعد توسط یک سنت شفاهی سالیان سال بین مردم جریان داشتند و صدها متن مکتوب بر اساس سنت‏های شفاهی به تدریج به وجود آمد که بخشی از آن از نظر مسیحی‏ها و یهودی‏ها رسمیت پیدا کرده و بخش عمده‌تری از آن رسمیت پیدا نکرده است. من اگر معتقد باشم و تئوری من این باشد که قرآن داستان‏های اصلی را می‏گوید باید انتظار داشته باشم همانطوری که شباهت‏هایی بین قرآن و قسمت رسمی وجود دارد شباهت‏هایی هم با قسمت غیررسمی وجود داشته باشد. همچنین بعضی از اختلاف‏هایی که بین قرآن و تورات و انجیل هست در بخش‏های غیررسمی وجود نداشته باشد. اگر این اتفاقی که من می‏گویم رخ ندهد به ضرر تئوری دوم است و اگر رخ بدهد به نفع آن است.

در مورد تئوری اول چطور؟ ما همین الآن هم برای توجیه شباهت داستان‏های قرآن با تورات و انجیل مشکل تاریخی داریم که چگونه پیامبر اینها را از یک عده شنیده است. نهایتاً افرادی که به عنوان کاندید مطرح شدند مسیحی‏ها و یهودی‏های رسمی هستند، بنابراین توجیه شباهت داستان‏های قرآن به قسمت رسمی تا حدودی قابل انجام است اگر بتوانیم توجیهی بیاوریم که پیامبر با افراد مسیحی و یهودی مراوده داشت. ولی توجیه کردن شباهت آن به انجیل‏های گنوسی که کمیاب بودند و پیروان کمی داشتند سخت است. فرقه‏های مختلفی وجود داشتند که در قرن ۶-۷ خیلی تضعیف شده بودند و بعد از اینکه مسیحیت در روم پذیرفته شد همان قسمت رسمی شیوع پیدا کرد و همه مسیحی‏ها تابع آن بخش از مسیحیت بودند. ما به راحتی نمی‏توانیم توجیهی برای اینکه پیامبر روایت‏های گاسپل‌های گنوسی را هم شنیده است و بعد اینها را در قرآن آورده است پیدا کنیم. اگر این شباهت‏ها وجود داشته باشند به نفع تئوری دوم است و اگر وجود نداشته باشند به نفع تئوری دوم نیست. من می‏خواهم این موضوع را با مثال پیش ببرم و سعی کنم از آن نتایج منطقی بگیرم و بعد وارد بحث‏های تئوری شوم.

ظرف ۱۰۰-۱۵۰ سال اخیر به طور عجیبی اکثر این اختلاف‏ها – هر چیزی که در قرآن آمده است و در تورات و انجیل نبود – در متن دیگری یافت شده است. اگر یک یا دو مورد بود می‏شد توجیه کرد که شاید یک سنت شفاهی در زمینه یکی از این داستان‏ها بین مسیحی‏های رسمی وجود داشت و به پیامبر رسیده است ولی در حدی این تعداد زیاد است – که تقریباً شامل اکثریت قاطع اختلاف‏ها می‏شود – که توجیه آن به صورت اینکه پیامبر یک چیزی شنیده است سخت شده است. اگر یکی یکی تمام داستان‏های قرآن را بررسی کنید موضوعی که می‏گویم را می‏توانید ببینید و در مورد آن مطالعه کنید. یک کتاب به زبان فارسی ترجمه شده است که قبلاً هم آن را معرفی کردم، تحت عنوان درون مایههای مشترک قرآن و کتاب مقدس و دو جلد است. تعداد زیادی کتاب و متن به زبان انگلیسی وجود دارد که دنبال سورس داستان‏های قرآن گشتند و اینها را پیدا کردند. از یک قرن قبل چنین تحقیقاتی بین اسلام شناس‏ها وجود دارد و خیلی از این چیزها را پیدا کردند. همه متون قدیمی مطالعه شده است و چیزهای جدید که در نیمه قرن بیستم پیدا شد به دقت اصلاح و چاپ شدند.

از داستان آفرینش شروع می‏کنم، داستان ابلیس در قرآن آمده است و در کتاب مقدس نیست. در بیش از یک منبع – در تعداد زیادی از منابعی که در اطراف کتاب مقدس وجود دارد – این داستان تقریباً به همین شکل آمده است یعنی شباهتش به این صورت است که امر به تعظیم یا سجده کردن به آدم و وجه مشترک این است که ابلیس تمرد می‏کند. در بعضی از این نسخه‏ها بعضی از فرشته‏ها هم تمرد می‏کنند، در بعضی از نسخه‏ها اینگونه نیست و واژه احترام کردن و تعظیم کردن آمده است و در قرآن سجده کردن را می‏بینید. این داستانی است که نه در یک منبع بلکه در تعدادی از منابع قدیمی که حول تورات بودند به همین شکل وجود دارد. این عبارت که ابلیس می‏گوید من را از آتش خلق کردی و او را از خاک، چیزی شبیه آن در یکی از متون آمده است. مثلاً آمده که من را از نور مقدسی آفریدی و او را از خاک آفریدی به همین دلیل من سجده نمی‏کنم. بنابراین نه یک مورد بلکه موردهای خیلی زیادی وجود دارد. هر چقدر موردها بیشتر شود مسلمان‏ها کمتر می‏توانند به آن اتکا کنند. اگر من یک مورد مهجوری پیدا کنم با تاکید بیشتری می‏توانم بگویم که این را پیغمبر از کجا شنیده است؟ فقط یک فرقه کوچکی از مصر یک داستانی را این شکلی نقل کردند. چگونه خبر آن به مکه رسیده است؟ توجیه این مورد خیلی سخت نیست و می‏توانیم بگوییم وقتی ده‏ها مورد پیدا کردیم معلوم است داستان معروف بود و پیامبر می‏توانست شنیده باشد. از لحاظ منطقی هرچه آن داستان مشترک را در متن مهجورتری پیدا کنیم توجیه آن برای تئوری اول سخت‌تر می‏شود و بیشتر به نفع تئوری دوم می‏شود.

مورد بعدی داستان هابیل و قابیل است. عبارتی در قرآن هست که در سوره مائده وقتی این داستان نقل می‏شود می‌گوید «مِنْ أَجْلِ ذَلِكَ كَتَبْنَا عَلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا» (المائده:۳۲) اشاره من به این است که وقتی می‏گوید «مِنْ أَجْلِ ذَلِكَ كَتَبْنَا عَلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ» یعنی این به بنی اسرائیل گفته شده است. وقتی در تورات نیست باید انتظار داشته باشم جایی این را پیدا کنم. قرآن ادعا می‏کند که این چیزی است که در بنی اسرائیل وجود داشت. دو منبع یهودی پیدا شده است که عیناً این جمله را دارند: تلمود اورشلیم – یکی از ورژن‏های تلمود – و کتابی به اسم میشنا سنهدرین. جفت اینها قدیمی هستند یعنی قطعاً قبل از قرآن وجود داشتند. قرن دوم تا سوم میلادی نوشته شدند و در میشنا درباره عبارت «صدای فریاد خون‏های برادرت شنیده شد» توضیح می‏دهد که خون‏ها به صورت جمع آمده است برای اینکه شامل نسل هابیل هم می‏شود، و به این دلیل می‌گوید خون‏ها. بعد این عبارت آمده است «انسان فرد آفریده شد تا به او بنمایاند که هر کس فردی را بکشد چنان محسوب می‏شود که همه نسل را کشته است و اگر حیاتی را حفظ کند چنانکه همه نسل را حفظ کرده است» ترجمه‏ها خیلی سردستی از بنده است، باید ادبی و خوب ترجمه شود، من از روی ترجمه انگلیسی نوشتم. این عبارت دو بار در متون یهودی آمده است بنابراین اینکه در تورات نیست و تنها دو مورد است به نفع تئوری دوم است.

داستان غراب یک جایی آمده است، اگر اشتباه نکنم در ادامه تلمود اورشلیم داستان به این شکل است: بعد از اینکه هابیل کشته شد آدم و حوا در کنار جسد نشسته بودند و می‏گریستند و نمی‏دانستند چه کنند. تفاوت آن این است که قابیل نیست که سردرگم است بلکه آدم و حوا هستند که بالای جسد پسر خود نشستند و نمی‏دانند چه کار کنند چون هنوز با تدفین آشنا نبودند. «غرابی آمد و جسد غرابی را آورد و زمین را شکافت و پیش چشم ایشان دفن کرد، آدم گفت بیایید از غراب تبعیت کنیم پس جسد هابیل را همانجا دفن کردند» این عبارتی است که در یکی از متون یهودی ذکر شده است.

هر دو قسمت اختلافی بین داستان ابراهیم در قرآن و کتاب مقدس هر در یک جا آمده است. یکی از کتاب‏هایی که به آن میدراش ربا می‏گویند و برای قرن حداکثر پنجم میلادی است یعنی قطعاً قبل از قرآن وجود داشت. اینکه می‏گویم قبل از قرآن وجود داشت برای این است که یک توجیه برای این شباهت‏ها می‏تواند این باشد که بعضی از متون یهودی و مسیحی ممکن است بعد از قرآن از داستان‏های قرآن اقتباس کرده باشند و تحت تأثیر قرار گرفته باشند. بنابراین مهم است که معلوم باشد که چیزهایی که پیدا می‏کنیم برای قبل از قرآن هستند و اقتباس از قرآن نیستند و داستان از قرآن به آنجا راه پیدا نکرده است. تارگوم جاناتان هم کتاب دیگری است که این دو داستان در آن ذکر شده است. داستان شکستن بت‏ها اینگونه آمده است که یک روزی پدر ابراهیم که بت تراش بود از خانه بیرون می‏رود و در فروشگاه خود بت داشت. از ابراهیم می‏خواهد که آنجا بماند، یک شخصی آمد تا بت بخرد (اینها ترجمه‏های سردستی است و خیلی دقیق نیست) ابراهیم پرسید چند سال داری؟ گفت شصت سال، ابراهیم گفت چگونه مردی که شصت سال دارد آرزوی پرستش چیزی را دارد که تنها چند روز عمر دارد. آن مرد خیلی متأثر شد. بت نخرید و رفت (این را خودم می‏گویم). این قسمت داستان بعد از آن آمده است: یک زنی با ظرف غذا آمد و از ابراهیم خواست تا ظرف غذا را به بت‏ها تقدیم کند، ابراهیم چوبی را به دست گرفت و همه بت‏ها را شکست و چوب را در دست بزرگترین بت گذاشت، پدر او برگشت و گفت با این بت‏ها چه کردی. ابراهیم داستان را تعریف کرد و گفت یک زنی آمد و غذا آورد. این بت گفت من اول باید بخورم. آن بت گفت من باید اول بخورم و اختلاف شد و بت بزرگ چوب را برداشت و بقیه را شکست. پدر ابراهیم او را پیش نمرود می‏برد و به نمرود می‏گوید ابراهیم تمرد می‏کند. نمرود می‏گوید بیا آتش را ستایش کنیم. نمرود به او می‏گوید من تو را در میانه آتش می‏نهم. بگذار خدایت که او را می‏پرستی تو را نجات دهد، ابراهیم در آتش شد و نجات یافت. در قرآن هم نجات پیدا کردن ابراهیم از آتش آمده است.

متون بعدی که می‌خواهم به‌آن اشاره کنم تذکره‌هایی هستند که قدیمی هستند و شکی در اینکه قبل از قرآن وجود داشتند نیست. متون تخصصی یهودی هستند. مانند تفسیر و احادیث یهودی هستند. در تورات عبارتی وجود دارد، خداوند به ابراهیم می‏گوید من تو را از اور بیرون کشیدم. در ترجمه‏های تورات می‏بینید اور شهر بزرگ کلدانی در دوران قدرت تمدن بینالنهرین بود و ابراهیم آنجا زندگی می‏کرد. من تو را از اور بیرون کشیدم یعنی تو را از آن شهر بیرون آوردم.

نکته جالب این است که آتش به زبان عبری می‌شود اور با یک اختلاف تلفظ خیلی کوچکی نسبت به واژه اور (بخوانید or و ur). اور به زبان بابلی معنای شهر دارد و اسم شهر بزرگشان اور بود و واژه آتش به عبری تلفظی شبیه به آن دارد. شاید بتوان حدس زد اصل عبارتی که در تورات آمده است آتش بود و تبدیل به اسم شهر شده است. این اختلاف بین قرآن و تورات شاید با این مسئله لفظی پیش آمده باشد. کسانی که به تورات معتقد هستند احتمالاً باید اینگونه توجیه کنند که آتش است که اشتباهی به جای اور در نظر گرفته شده است. بالاخره اینجا ماجرایی هست و می‏خواستم اشاره‌ای بکنم هرچند که به بحث ما مستقیماً ربطی نداشت. می‏توان یک منشأ توراتی هم برای بیرون آمدن از آتش قائل شد.

داستان سلیمان و ملکه سبا جایی بینهایت شبیه داستان قرآن نقل شده است. کتاب‏هایی هستند که به آنها تارگوم می‏گویند، مجموعه کتاب‏هایی هستند که یهودی‏ها حول تورات دارند و کتاب‏های رسمی نیستند، کتابی هست به نام Targum Sheni که در آن داستان سلیمان به شکلی نقل شده که شباهت زیادی به داستان قرآن دارد. دو نسخه دارد که در اولی نوشته شده خروس کوهی یا هدهد، در نسخه دیگر نوشته شده پرنده سرخ که دقیقاً یادم نیست. داستان اینگونه است که یک روز سلیمان دید که پرنده غایب است و دستور داد بیاید. وقتی آمد گفت من سه ماه در راه بودم و کشوری را پیدا کردم که تو نمی‏شناسی. در شرق سرزمینی است که پر از طلا و نقره و گیاه است، در دو نسخه اختلافاتی وجود دارد. مثلاً نسخه دوم اینگونه است که در خیابان‏های آن طلا وجود دارد. متن یک نسخه را به طور تقریبی برای شما می‏خوانم: سرزمینی است پر از طلا و نقره و گیاهان که پایتخت آن شهری به نام کیتور است، حاکم آن زنی است به نام ملکه سبا – که با لفظ عبری می‌شود شبا – پرنده گفت من می‏توانم ملکه سبا را با خود بیاورم که او را ببینی. سلیمان نامه‌ای نوشت و به بال هدهد بست و هدهد را به سمت آن سرزمین فرستاد. در نسخه دوم سلیمان در جایی که هدهد غایب است عین عبارت قرآن را می‏گوید که اگر بیاید او را می‏کشم یعنی یک چیز سخت‌گیرانه هست ولی در متنی که ترجمه کردم نیست. در متن دوم چیزی بسیار شبیه مذاکره‌ای که ملکه سبا با مشاورانش می‏کند وجود دارد، متن نامه آنجا هست و ملکه سبا نامه را که می‏بیند جامه می‏درد و خیلی ملتهب می‏شود و عده‌ای را می‏آورد و قرار می‌شود که هدایایی برای سلیمان بفرستند.

در متنی که از روی آن می‏خوانم قسمت ورود ملکه سبا به کاخ سلیمان هم عین قرآن نقل شده است که سلیمان در یک قسمت تالار شیشه‌ای نشست و وقتی ملکه سبا وارد شد فکر کرد آب است و پنداشت سلیمان در آب نشسته است و لباس خود را بالا کشید و سلیمان لبخند زد. روی تاریخ این دو متن با دقت نمی‏شود قضاوت کرد. به احتمال خیلی زیاد قبل از قرآن هستند ولی ممکن است بعد از آن هم باشد. یک عده معتقد هستند که یک نسخه برای قرن چهارم است که قبل از قرآن می‏شود و متنی که من از روی آن ترجمه کردم برای اوایل قرن هفتم است و بازهم قبل از قرآن می‏شود ولی وقتی تاریخ به قرن هفتم می‏رسد شبهه ایجاد می‏شود که شاید داستان از روی قرآن نوشته شده است. عبارت‏های مشابه زیادی با قرآن در این متن وجود دارد.

حضار: متن نامه در داستان هست؟

استاد: متن نامه هست و به جای بسم الله الرحمن الرحیم نوشته است سلام. شبیه این است که اگر بیایی به تو مقام می‏دهم و اگر تمرد کنی لشکریان خود را می‏فرستم. خیلی شبیه داستان قرآن است.

مورد بعدی داستان تولد حضرت مریم است. وارد قسمت‏های مربوط به گاسپل‏ها شدیم. نمی‏خواهم خیلی وقت بگذارم شاید این بخش ۴۰-۵۰ مورد باشد. آن کتاب دو جلدی که معرفی کردم هست و البته کامل نیست و همه چیز را ندارد ولی می‏توانید پیدا کنید، مقاله و کتاب فراوان است. در بعضی از کتاب‏های فرعی داستان نذر مادر مریم آمده است که یک عبارت این شکلی هست که چه پسر و چه دختر باشد او را به معبد می‏فرستم. در قرآن تفاوتی دارد، مثل اینکه انتظار دارد پسر باشد، تأکید روی این که پسر یا دختر باشد به معبد می‏فرستم تناقضی با قرآن ندارد ولی قرآن با یک شکل دیگر و در جای دیگر این را می‏گوید. داستان اینکه مریم به دِیر می‏رود در همین متن آمده است، داستان تغذیه مریم در حالیکه ساکن دیر است در یکی از گاسپل‏ها آمده است. عبارت قشنگی به کار می‌برد: فرشته‏ها چون کبوتر او را تغذیه می‏کردند و به او نان و آب می‏دادند، واژه کبوتر آمده است.

چیزی که برای خود من عجیب بود این است که داستان اقلام هم هست، چیزی شبیه اینکه برای کفالت مریم قرعه می‏کشند و قلم‏های خود را می‏اندازند هست و عیناً اینطور نیست. اینکه زکریا آنجا حضور دارد هست ولی زکریا برنده نمی‏شود. قسمت‏هایی که فرشته می‏آید و چیزهایی می‏گوید در انجیل اصلی هم هست.

در مورد تولد حضرت مسیح قسمتی در قرآن هست که حضرت مریم زیر درختی می‏رود و می‏گوید ای کاش من مرده بودم و بشارتی برای او می‏آید: محزون نباش! خداوند زیر پای تو نهری جاری کرده است، از آن بنوش و بالای سرت درختی هست که خرمای خوبی دارد، از آن بخور تا چشم تو روشن باشد، این عبارتی است که در قرآن آمده است. یک جایی داستانی شبیه این داستان وجود دارد که یک مقدار تفاوت دارد و آنقدر شباهت دارد که در اکثر کتاب‏ها و مقالاتی که درباره شباهت‏های قرآن با کتب مقدس قبلی است ذکر می‏شود. در یک گاسپلی که به آن Pseudo-Matthew می‏گویند داستانی آمده است: وقتی مریم و یوسف مسیح را برمیدارند تا به سمت مصر بروند یک جایی مریم از گرمای خورشید بیحال شد، درخت خرمایی دید و به یوسف گفت بگذار لَختی زیر سایه این درخت استراحت کنم، به بالای درخت نگریست و دید پر از خرما است، به یوسف گفت ای کاش می‏توانستیم از این خرما بخوریم، یوسف گفت من بیشتر به فکر آب هستم – هم خرما و هم آب در این متن وجود دارد – مشک ما خالی است و آبی نداریم، تا خود و چارپایان را تازه کنیم. آنگاه عیسی (طبق روایت اینجا دو سال دارد) به خرمابن گفت ای درخت شاخه‏های خود را پایین بیاورد تا مادرم از میوه تو بهره ببرد، فورا خرمابن خم شد و تا پاهای مریم رسید و آنها از میوه‏های آن جمع کردند و سرحال شدند. این ترجمه از خودم است و زیاد اعتماد نکنید، خیلی ترجمه دقیق و خوبی نیست. قدیمی‌ترین نسخه‌ای که از این گاسپل پیدا شده مربوط به سال‏های اول قرن ششم است و نزدیک به قرآن است و تقریباً توافق وجود دارد که از قرآن قدیمی‌تر است.

سخن گفتن عیسی در گهواره به عنوان یکی از معجزات بزرگ در انجیل نیست ولی در دوتا از گاسپل‏های غیررسمی وجود دارد. در Infancy Gospel of Thomas – یک سری گاسپل وجود دارد که به آن Infancy gospels می‌گویند که مربوط به کودکی مسیح است – و در  Arabic Gospel of The Infancy of the Savior، سخن گفتن در گهواره وجود دارد. هر دوی آنها هم قطعاً قدیمی‌تر از قرآن هستند. در گاسپل توماس آمده است که مسیح در کودکی در گهواره سخن به زبان آورد و فقط در همین حد اشاره شده است، این خیلی قدیمی است و برای قرن دوم است و از قدیمی‌ترین انجیل‏های موجود است. در Arabic Gospel of The Infancy که برای یک قرن قبل از قرآن است این قسمت خیلی مفصل‌تر است. می‏گوید عیسی سخن گفت آنگاه که در گاهواره خود آرمیده بود، به مادرش مریم گفت من عیسی هستم، پسر خدا، کلمه، که فرستاده شدم آنچنان که به شما خبر داده شد و پدرم مرا فرستاده است برای رستگاری جهان. این عبارتی است که به حضرت عیسی در گهواره نسبت داده شده است.

داستان اینکه حضرت عیسی پرندگانی با گل می‏سازد و پرواز می‏کنند در همین دو گاسپل که مربوط به کودکی مسیح هستند آمده است. در یکی آمده است که اشکالی چون پرندگان و گنجشکان ساخت و آنگاه گفت پرواز کنید و پرواز کردند. در انجیل توماس خیلی مفصل آمده است، انجیل توماس جزو انجیل‏های یافت شده در نجع حمادی مربوط به فرقه‏های مصری مسیحی در مصر است. آنگاه از ساحل رودخانه مشتی خاک نرم برداشت و به شکل دوازده گنجشک درآورد، آنجا کودکانی بودند که با او بازی می‏کردند. سپس مسیح دست برهم زد و گنجشکان را صدا زد و گفت بروید و پرواز کنید و در حیات خود مرا یاد کنید. به پرندگان گفت زندگی که می‏کنید به یاد من باشید.

داستان اصحاب کهف جزو داستان‏هایی است که تقریباً قطعی است که سابقه آن به پیش از قرآن برمی‌گردد. برای اینکه مانند داستان ابلیس دارای یک منبع نیست، منبع‏های زیادی دارد و به طور قطع قبل از قرآن وجود داشت، ممکن است درباره یک یا دو منبع شک داشته باشیم ولی در مجموع امکان ندارد که منابع مربوط به بعد از قرآن باشند. حتی اگر اشتباه نکنم از آنها نقاشی‏هایی وجود دارد که نقاشی‏ها خیلی قدیمی نیستند ولی از متونی که مربوط به قرآن نیست کشیده شدند و مربوط به افراد در غار هستند. داستان‏های سوره کهف، موسی و خضر و داستان ذوالقرنین، ماجرای جالبی دارند که بد نیست به آن اشاره کنم. یک مجموعه داستان وجود دارد که به آن الکساندر رومنس می‌گویند، داستان‏های افسانه‌ای که بعد از اسکندر ساخته شده‌اند. اسکندر شخصیت قدرتمندی بود و درباره او بسیار افسانه‌سازی شده است. نویسنده‌ای وجود دارد به نام کالستین که می‏گویند متن اصلی را ایشان نوشته است، متن اصلی موجود نیست در عوض متن‏هایی وجود دارد که به آن Pseudo-Callisthenes می‏گویند یعنی چیزهایی که از روی آن نوشته شدند و قطعاً اغراق‌های بیشتری در آن صورت گرفته است. اینها خیلی معروف هستند، الکساندر رومنس در قرون وسطی و در تمدن‏های اروپایی خیلی خوانده می‏شد و نسخه‏های زیادی از آن وجود دارد. در تمام تمدن‏های اروپایی به زبان‏های مختلف شاخ و برگ پیدا کرده است. نکته جالب اینجاست که یک نسخه‌ای به زبان سریانی وجود دارد که در حدی شبیه قرآن است که فکر می‏کنم حداقل همه پژوهشگرهای مسلمان معتقد هستند از روی قرآن نوشته شده است. یک علت شاید این باشد که مبدأ سریانی آن نزدیک شام است و نزدیک به جایی است که مسلمان‏ها رفتند. تاریخی که برای کتاب Pseudo-Callisthenes سریانی ذکر می‏شود قرن هفتم است بنابراین امکان اینکه نسبت به قرآن متأخر باشد وجود دارد. چیزی که فکر می‏کنم باعث می‌شود محقق‏های مسلمان اینگونه فکر کنند این است که داستان ذوالقرنین و موسی و خضر در این داستان باهم یکی شدند یعنی هر دو داستان درباره اسکندر است. احساس من این است که محتوا است که باعث می‏شود محققین مسلمان بگویند این نمی‏تواند قبل از قرآن وجود داشته باشد. یعنی هم قهرمان قسمت موسی و خضر اسکندر است و هم خود ذوالقرنین اسکندر است. داستان‏های سوره کهف هم به این شکل که گفتم با متون قدیمی ارتباط دارند.

حضار: در هر سه بخش داستان خضر آمده که قهرمان یک نفر دیگر است؟

استاد: نه تفاوت دارد. مخلوط شدن داستان خضر با داستان اسکندر بیشتر مسئله آن قسمت ماهی است که در آب می‏رود، از حافظه خیلی دور استفاده می‏کنم چون این چیزی است که چند سال پیش خواندم. حالت حکمت‌آمیزی که موسی فکر می‏کند خضر کار بدی می‏کند اصلاً در این متن نیست، بلکه مواجهه اسکندر با خضر است و بیشتر تأکید بر مسئله پیدا کردن آب حیات است. یعنی شبیه داستان گیلگمش است. ولی موضوع این است که یک شخصیتی شبیه خضر در کنار اسکندر وجود دارد و مسئله جاودانگی است. جالب‌ترین نکته برای تحقیق که باید روشن شود از نظر من ارتباط قرآن با این متن سریانی است.

۶- پذیرفتن وحیانی بودن قرآن، چگونه می‌شود که آدمی که ایمان ندارد ایمان آورد؟

می‏خواهم برگردم به همان دو تئوری. الآن اگر بخواهید به تئوری اول پایبند باشید باید معتقد شوید که تمام این داستان‏هایی که در اطراف کتاب مقدس وجود داشت – بعضی از آنها در کتاب‏های ممنوعه است – به گوش پیغمبر در مکه رسیده است. یعنی مثلاً در مکه باید یک عده از این آدم‏های گنوسی وجود داشته باشند از فلان فرقه که داستان‏های کودکی عیسی را قبول داشتند. چون مسیحی‏ها اینها را قبول ندارند و جعلی می‏دانند، باید آدم‏هایی مربوط به آن فرقه‌ای که کتاب دیگر را قبول دارد وجود داشته باشند، همینطور یهودی‏های اسکولاری که خیلی مسلط به متون تفسیر یهودی باشند، و همینطور داستان ذوالقرنین که از کتاب سریانی باید منتقل شده باشد.

نکته این است که اگر قبول کنید که پیغمبر در مکه زندگی می‏کرد مشکلی که پیش می‏آید این است که الآن مسئله فراتر از مراوده پیامبر با یک مسیحی یا یک یهودی که کتاب مقدس را تا حدودی بلد بود است، باید با تعداد زیادی آدم از فرقه‏های مختلف مراوده می‌کرد تا می‌توانست همه اینها را بشنود و از همه اینها اقتباس کند. اتفاقاً وقتی منابع مختلف می‏شود سرهم کردن آنها به طور منسجم و جالب خیلی سخت‌تر می‏شود. اگر من بگویم یک نفر کتابی را خواند و بعضی خلأها را پر کرده و بعضی از جاها را کم کرده است و از تخیل خودش استفاده کرده است – آن طوری که اسلام‌شناس‏های یک قرن قبل می‏گفتند که اینها را به نفع خودش یا جاهایی که یادش نبود از تخیل خود استفاده کرده و عوض کرده است – برای آن تئوری خیلی کار را سخت‌تر می‏کند.

می‌خواهم نقل قولی از خانم پاتریشین کرون بیاورم. یکی از دلایلی که صراحتاً ایشان می‏گوید که چرا نمی‏تواند معتقد باشد به اینکه پیامبر در مکه زندگی می‏کرد همین است. مسئله وحی بودن قرآن که از نظر آدم‏هایی مثل کرون منتفی است یعنی جزو احتمالات آورده نمی‏شود. می‏گوید با توجه به چیزهایی که در قرآن آمده است می‌توانیم دو فرض داشته باشیم، یکی اینکه یک کامیونتی بزرگ مسیحی-یهودی در مکه وجود داشت که ما می‏دانیم چنین چیزی نبود، ممکن است بگوییم چند نفر وجود داشتند ولی به هیچ وجه کامیونتی مسیحی–یهودی در مکه وجود نداشت، یهود در مدینه داشتیم و مسیحی در نجران داشتیم، در مکه از این خبرها نبود. اگر هم بودند ارتودوکس بودند بنابراین کتاب‏های اصلی خود را می‏خواندند و کتاب‏های فرعی را نه تنها نمی‏خواندند بلکه مخالفشان بودند. اگر گاسپل‏های فرعی را گیر می‏آوردند نابود می‏کردند یا کتاب‏های apocrypha یهودی که شباهت‏هایی به قرآن دارد از نظر یهودی‏ها کاملاً مردود بود، همانطوری که الآن هم هست.

ایشان می‏گوید یا باید این فرض را کنیم که می‏دانیم اینگونه نیست یا باید قبول کنیم که قرآن در محیطی بیرون مکه به وجود آمده است، در جایی که این سنت‏ها حضور داشتند. کجا می‏تواند کاندید باشد؟ نزدیک‏های اورشلیم. مثلاً در پترا، تأکید آنها این است که پترا جایی است که انواع و اقسام یهودی و مسیحی حتی فرقه‏های کوچک رفت و آمد داشتند و یکی از مراکز تمدن دینی آن دوران بود.

تئوری‌ای که آنها ساختند این است که در قرن دوم هجری عبدالملک مروان دستور داده است – نه به یک نفر بلکه به گروهی – که قرآن را تألیف کنند. اینها از تمام متون و چیزهایی که اطرافشان بود چیزهایی را وام گرفتند و داستان‏های قرآن را ساختند. گفتم می‏خواهم یکی از پشت پرده‏ها را بگویم، یکی از مشکلاتی که قرار بود تئوری‌ای که در هیگریزم آمده است حل بکند این شباهت‏ها است، کجا پیامبر این چیزهای فرعی را شنیده است تا بخواهد سرهم کند؟ چیزی که به نظر آنها می‏رسد این است که اولاً یک گروه باید این کار را بکنند و حتی از یک نفر هم به راحتی بر نمی‏آید، در دنیا چند نفر از این آدم‏ها دارید که همه داستان‏ها را خوانده باشند و خوب بلد باشند؟ برای یک آدمی که نمی‏توانست کتاب بخواند و فقط اورال ترادیشن می‏شنید خیلی بعید است. بنابراین فرض آنها این است که یک گروه این کار را کردند و بنابراین باید در جایی مثل دارالحکومه دستوری صادر شده باشد که یک عده جمع شوند و این کار را بکنند. به منابع دسترسی داشتند و اینها را سرهم کردند و یک چیزی ساختند. این نمی‏توانست در مکه اتفاق بیفتد بنابراین در زمانی که عبدالملک مروان اورشلیم را گرفته و حکومت اسلامی آنجا مستقر شده است می‏توانست در پترا اتفاق بیفتد و اصلاً منشأ اسلام و پیغمبر هم آنجا بود که چیزهایی از آنجا گفته است.

وقتی یک تئوری عجیب می‏شنوید باید این احساس به شما دست بدهد که یک داده خیلی عجیب و غیرقابل توجیهی وجود داشته که این تئوری را ساختند. موضوع این جلسه این است که یکی از آن داده‏های عجیبی که منجر به آن تئوری شد این بود و این را خانم کرون صراحتاً می‏گوید که نمی‏توانیم توجیه کنیم که این کتاب در مکه تألیف شده باشد. سوال من از خانم کرون که فوت کرده است این است که تو مطمئن هستی آن کامیونتی وجود ندارد، این تئوری هم که قطعاً رد شده است – خود خانم کرون هم در ادامه حیاتش خیلی از این حرف‏ها نزد – آیا ایمان پیدا کردی به اینکه وحی بود؟ صراحتاً گفت دو فرض بیشتر نیست: یا اینکه یک کامیونتی بزرگ آنجا وجود داشت که می‏دانیم نداشت یا اینکه چنین اتفاقی که شرح داده شد رخ داده است که می‏دانیم و خود خانم کرون فهمید که اینطور نبود.

بحثی که می‏خواهم شروع کنم این است: هیچ راهی وجود ندارد که شما شواهدی ببینید و احساس کنید که اینها به نفع تئوری وحی بودن قرآن است؟ بالاخره در هر جایی مثلاً در صحرای عربستان هم اورال ترادیشن‏هایی وجود دارد. این قطعی است که چیزهایی که در قرآن آمده است در اورال ترادیشن عربی وجود نداشت به غیر از ذوالقرنین، به نظر می‏آید ذوالقرنین شناخته شده بود. اعراب داستان‌های پیامبران را نمی‏دانستند و نقل نمی‏کردند. ما از اساطیر عربی که قبل از پیامبر وجود داشت اطلاع داریم بنابراین احتمال سومی نمی‏توان داد اما ممکن است یک نفر احتمال سومی بدهد که داستان‏ها در طول زمان بوجود آمده بود. اعراب بیشتر شعر می‏گفتند و داستان‏های آنها هم شبیه این داستان‏ها نبود و برای آنها داستان‌های قرآن جدید بود، به هر حال اینجا مشکلی وجود دارد.

نکته‌ای که می‏خواستم در تکمیل جلسه قبل بگویم این است که یکی از پایه‏های این تئوری که قرآن زمان عبدالمک مروان تالیف شده است یک چیز غیرقابل توجیه و عجیب و غریب است که اینگونه توجیه می‏شد. اگر یک نفر بگوید که عبدالمک مروان گروهی را در حوالی اورشلیم مأمور به ساختن قرآن کرده است مسئله این شکلی پیش می‏رود که اینها با صدها نفر صحبت کردند و متون مختلف را خواندند و چیزهایی سرهم کردند. خیلی هم ادیب و با استعداد بودند و توانستند داستان‏های خوبی سرهم کنند، بالاخره توجیه می‏شود. تئوری در زمان خود خانم کرون رد شد و نسخه‏های جدیدی که در سال‏های اخیر از قرآن پیدا شده است نشان می‌دهد که کلاً مسئله متأخر بودن قرآن منتفی است یعنی ما می‏دانیم که نسخه‏ها قبل از عبدالمک مروان وجود داشتند. خواستم به این موضوع اشاره کنم و از اینجا بحثی را باز کنم که امیدوارم خود بحث مستقلاً جالب باشد.

بحث این است که چگونه می‏شود که یک آدمی که ایمان ندارد ایمان بیاورد؟ سوال من این است که آیا می‏توان شواهدی ارائه کرد به یک آدمی که ایمان ندارد و بگوید من ایمان می‏آورم؟ مثالی می‏زنم که برای خود من جالب است. یکی از ماجراهای ذکر شده در کتاب‏های مقدس – هم مسلمان‏ها و هم یهودی‏ها و مسیحی‏ها – که از لحاظ علمی همیشه زیر ضرب بود که این چه داستان اساطیری عجیب و غریبی است که شما به آن ایمان دارید – مخصوصاً به آن شکلی که در تورات آمده است – داستان طوفان یا سیل نوح است. چون در کتاب مقدس اینگونه است که یک آبی همه کره زمین را می‏گیرد و حضرت نوح یک کشتی درست می‏کند و با همراهان خود و همه حیوانات نجات پیدا می‏کنند، داستان غیرقابل باور و اساطیری به نظر می‏رسد. ماجرا این بود که می‏گفتند یک اسطوره تخیلی است که یهودی‏ها تاریخ سازی کردند و یک پیامبری را فرض کردند و داستانی ساختند. اواسط قرن نوزدهم اتفاقی رخ داد: الواح گیلگمش که به دست آمد – دوازده لوح گلی به دست آمد که به نسبت سالم مانده بود و می‏شد خواند که روی آن چه نوشته‌اند – یک سیل بزرگ و اینکه یک کشتی ساخته شد که نجات پیدا کردند و جزئیاتی که در تورات آمده بود در آن بود. فکر می‏کنید بلافاصله عکس‌العمل چه بود؟ پس معلوم شد که یهودی‏ها خودشان این داستان را نساخته بودند و از تخیل خودشان استفاده نکرده بودند و این داستان را از بین‌النهرین کپی کردند و در تورات نوشتند! بنابراین نه فقط چیزی به نفع تورات حساب نشد بلکه یهودی‏ها ضرر هم کردند برای اینکه معلوم شد چندان تخیلی ندارند و از داستان‏های اینور و آنور کپی می‏کنند مثل همین چیزی که در مورد قرآن می‏گویند. بدبختی جدیدی که پیش آمده است این است که شواهد زمین‌شناسی به دست آمده که خیلی این احتمال را زیاد می‏کند که این اتفاق در بین‌النهرین رخ داده است. من قبلاً هم یک بار اشاره کردم که دو زمین‌شناس شواهدی به دست آوردند که دریای سیاه وجود نداشت و در یک دورانی بخشی از کناره دریای مدیترانه شکست و آب دریای مدیترانه در یک دشت عمیقی که وجود داشت سرریز کرد، جایی که الآن دریای سیاه است.

الآن از کف دریای سیاه گودبرداری و نمونه‌برداری کردند و شواهدی پیدا کردند که اینجا خشکی بود و خیلی وقت نیست که دریا است. واقعاً دلم می‏خواهد سوال کنم که اگر ثابت شود این اتفاق افتاده است و ثابت شود حتی یک کشتی هم بود فرقی می‏کند؟ کسی می‏گوید ما اشتباه کردیم؟ اگر ثابت شود می‏گویند معلوم است که اهالی بین‌النهرین هم خیلی قوه تخیل نداشتند و واقعه‌ای را به صورت تخیلی نوشتند. آب از آب تکان نمی‏خورد. شما یک جایی که به یک تئوری دیگر ایراد می‏گیرید وقتی ارزش دارد که اگر چیزی برخلاف آن چیزی که شما می‏گویید به دست آمد بگویید من اشتباه کردم. خیلی بامزه است که ایتئیست‏ها مذهبی‏ها را متهم می‏کنند که شما نسبت به واقعیت کرخت هستید، یعنی هر اتفاقی که می‏افتد و هر چیزی که کشف می‏شود تکان نمی‏خورید و به ایمان خود مراجعه می‏کنید، می‏گویید ما ایمان داریم و مهم نیست. در تمام طول تاریخ ایتئیست‏ها همیشه نسبت به واقعیت‏هایی که کشف شد همین حالت‏ها را داشتند. یعنی همیشه توجیهاتی آوردند که همه چیز با عقاید آنها سازگار است.

چون از یک مسئله تاریخی شروع کردم و مثال اولی که از حالت کرختی زدم مثال تاریخی بود حالا می‏خواهم چند مثال علمی بزنم. صبح یاد جمله‌ای از وودی آلن افتادم. وودی آلن ایتئیست است. در فیلم عشق و مرگ در نقش یک آدمی که ایمان ندارد و شک دارد می‏گوید چه می‏شد اگر من یک بوته شعله‌ور می‏دیدم مانند حضرت موسی، یا می‏دیدم دایی من یکی از چک‌هایش را پرداخت کند. یعنی دو معجزه‌ای که ممکن است باعث شوند ایمان بیاورد این‌ها هستند. همیشه دلم می‏خواهد از یک ایتئیست بپرسم که تو چه ببینی ایمان پیدا می‏کنی؟ شب یک فرشته بیاید و دست تو را بگیرد و به تو یک بوته شعله‌ور نشان بدهد ایمان پیدا می‏کنی؟ یک آدمی که ایمان ندارد خوب است یک چیزهایی را تعیین کند و بگوید که مثلاً اگر این حقایق علمی کشف شود ایمان می‏آورم وگرنه همینطور می‏مانم.

فرض کنید که همین اتفاقی که برای الواح گیلمنش افتاد رخ دهد، آثاری از یک بوته‌ای در مصر پیدا شود – همانجایی که این اتفاق رخ داده است، در حوالی مصر و کنعان – و کوهی پیدا شود و معلوم شود همان زمان که حضرت موسی از آنجا رد شد با آزمایش‏های رادیوکربن یک بوته شعله‌ور بود. بقایای نعلین حضرت موسی هم آنجا پیدا شود، آثار فسیل شده ماری که آنجا خزیده بود هم پیدا شود. اگر چنین چیزی ثابت شود به نظر شما چه اتفاقی می‏افتد؟ می‏گویند پس اینها دروغ نبود، حضرت موسی یک بوته شعله‌ور دید و دچار توهم شد و نعلین خود را درآورد و ماری از آنجا رد شد و فکر کرد عصای او تبدیل به مار شد، پس ماجرا این بود که چیزهایی اتفاق افتاد که باعث شد این داستان را بسازند. مثل ماجرای گیلگمش. آیا می‏گویند پس معلوم شد که خدا و وحی وجود دارد؟ دوست دارم همین را یک ایتئیستی بگوید که اگر آثار بوته شعله‌ور در آن محل پیدا کردید که مربوط به چند هزار سال قبل بود من ایمان می‏آورم. آنها به مذهبی‏ها ایراد می‏گیرند که با هیچ چیزی نمی‏توان شما را از ایمانتان برگرداند. به نظر من بدتر خودشان هستند که هیچ جور نمی‏توانند از ایمان خود برگردند.

بگذارید من یک مثال علمی بزنم که حالت کرختی نسبت به واقعیت را ببینید، هر چیزی که پیدا می‏شود همان چیزی است که آنها می‏خواستند! اوضاع بدتر می‏شود و بهتر نمی‏شود. مثال خوب آن این است که اساس تمام ایتئیسیم تا قرن نوزدهم این بود که فضا و زمان نامتناهی است. یعنی کسانی که خداناباور بودند انگار واجب می‏دانستند که فضا باید نامتناهی باشد. اگر جهان حجم محدودی داشته باشد به نظر نمی‌رسد که خودکفا باشد، و مخصوصاً زمان! جهان باید ازلی باشد و خلق نشده باشد. از بدیهی‌ترین چیزهایی که در فلسفه همیشه می‏گفتند این بود که اگر جهان حادث باشد قطعاً آفریننده دارد. یعنی نبود و بعد به وجود آمد. در قرن بیستم فیزیکدان‏ها به این نتیجه رسیدند که حجم جهان یک مقدار متناهی است و فضا نامتناهی نیست – آن چیزی که به آن Spacetime می‏گویند – و محدوده‌ای دارد. تا قرن نوزدهم فضا نامتناهی بود ولی جرم متناهی بود، از لحاظ فیزیکی جرم متناهی در یک فضای نامتناهی قرار داشت. بدتر از آن مسئله بیگ بنگ است، یعنی کیهان‌شناس‏ها بعد از یک مدتی به این نتیجه رسیدند که در یک تاریخی که تقریباً می‏توان زمانش را تخمین زد جهان از هیچ به وجود آمده است. آیا آب از آب تکان خورد؟ هیچ ایتئیستی گفت اگر حادث است که ما نمی‏توانیم بگوییم این ازلی است و خود جهان واجب الوجود است، بنابراین مخلوق است، از نظر ابعاد هم متناهی است و به نفع مذهبی‏ها است؟ نه تنها اینگونه نیست بلکه شما بارها در آثار آنها می‏بینید که انگار بیگ بنگ به نفع آنها است، با نهایت شادی اعلام می‏کنند که فیزیکدان‏ها منشأ جهان را پیدا کردند، جهان خودبه‌خود از عدم به وجود آمده است و بیگ بنگ این را می‏گوید. بیگ بنگ کجا این را می‏گوید؟ بیگ بنگ فقط می‏گوید که جهان حادث است، اینکه چگونه به وجود آمد را فیزیکدان‏ها نمی‏گویند.

دوستی دارم که خداباور نیست و در یک خانواده خداناباور هم متولد شده است، یک بار در مورد نسبیت حرف می‏زدیم و بحث مذهبی نبود. به او گفتم که طبق نظریه نسبیت، جهان، فضا و زمان متناهی است. تا آن موقع نشنیده بود. گفت یعنی چه؟ برای او توضیح دادم، گفت مطمئنی؟ گفتم بله. گفت موقعی که نوجوان بودم و به این چیزها زیاد فکر می‏کردم احساس من این بود که اگر جهان متناهی باشد خدا وجود دارد و اگر نامتناهی باشد خدا وجود ندارد. البته ایشان هنوز هم خداباور نیست ولی لااقل آدم صادقی است و این حرف را به من زد و برای او عجیب بود. واقعاً گاهی برای من این سوال پیش می‏آید که فیزیکدان‏ها چه بگویند که شما بگویید این به نظریه خداباوری می‏خورد؟ فیزیکدان‏ها تقریباً ثابت کردند که جهان حادث است ولی کوچکترین نکته‌ای از نظر ایتئیست‏ها در حادث بودن جهان وجود ندارد، بیگ بنگ هم خیلی چیز خوبی است!

قانون بقای ماده و انرژی اساس ماترئالیسم بود. یعنی یک حجم متناهی از ماده و انرژی در جهان وجود دارد چون واجب الوجود است بنابراین نباید از بین برود یا خلق شود. اساس ماترئالیسم این بود که ماده و انرژی ممکن است بهم تبدیل شوند – اول اینگونه نمی‌گفتند ولی بعداً که E=MC² را نوشتند گفتند انرژی و ماده می‏توانند بهم مرتبط باشند – ولی جمع اینها باهم مقدار ثابتی دارد. به نظر می‏رسد الآن در فیزیک مدرن به سمت نقض شدن این ایده می‌رویم، سوال من از ایتئیست‏ها این است که اگر قانون بقای ماده و انرژی از نظر فیزیکی قطعاً رد شود و بگویند ماده خلق می‏شود آیا شما از ایتئیسم دست برمیدارید؟ می‏گویید ماده و انرژی واجب الوجود نیست و قبول می‏کنید؟ من مطمئن هستم که اینگونه نیست بلکه برعکس ممکن است از آن استفاده به نفع باور خودشان هم بکنند.

تمام ایتئیسم در قرن نوزدهم اینگونه است که ببینید پدیده‏های طبیعی علت طبیعی دارند. یعنی جهان حالت دترمنستیک دارد و علت همه چیز مادی است. به نظر می‏آید در قرن بیستم این علیت نقض شده است، در رفتار ایتئیست‏ها تغییری ایجاد شد؟ الآن با خوشحالی به عنوان فکتی به نفع خود می‏گویند اصل موجبیت نقض شد. سوال من این است که ایتئیست‏هایی که از علم استفاده می‏کنند، از فیزیک به نفع خودشان استفاده می‏کنند و فکر می‏کنند که ایتئیسم آنها مبتنی بر علم است، هیچ راهی وجود دارد که علم بر علیه آنها چیزی را ثابت کند؟ یک نفر باید این را جواب بدهد. بگوید مثلاً اگر قانون بقای انرژی و ماده را نقض کنید به ضرر من است و تا وقتی که این برقرار است به نفع من است. اگر نتوانید از یک چیزی به ضرر کسی استفاده کنید به نفع او هم نمی‏توانید استفاده کنید، وقتی نسبت به همه نتایج علم یک حالت سازگاری دارد و falsification ندارد بنابراین این تئوری وقتی با یک چیزی نقض نمی‏شود تأیید هم نمی‏شود. کلاً باید این ادعا که علم به نفع ما کار می‏کند را کنار بگذارند، یا اینکه بگویند چه فکت‏هایی به نفع ما است و چه چیزهایی اگر ثابت شود به ضرر ما است.

۷- متدولوژی ساینس و خدانابوری

تمام چیزهایی که در علم اندازه می‏گیرید و تمام مشاهدات شما طبق متدولوژی علم به پدیده‏های طبیعی انجام می‏شود. ما یک متدولوژی در علم فیزیک و به طور کلی در ساینس داریم که باید برای پدیده‏های فیزیکی توجیه‏های فیزیکی بیاورید و کسی حق ندارد از ماورای طبیعت در تئوری خود استفاده کند. من یک بار این موضوع را که می‏گفتم مثالی زدم: یک نفر نمی‏تواند اگر یک آزمایشی ترتیب داده شد که تئوری او را نقض می‏کند بگوید اینجا اجنه دخالت کردند و این آزمایش آن طوری که من می‏خواستم نتیجه نداد. مانند ماجرای معروفی که می‏گویند نیوتون پایداری منظومه شمسی را با معادلات خود نمی‏توانست توجیه کند و گفت این کار خدا است.

تعهدی در ساینس داریم و تعهد خوبی هم هست که اگر برای یک چیزی توجیه مادی پیدا کردیم، اعلام کنیم و اگر نکردیم هم اعلام نکنیم و بگوییم نمی‏دانیم. فرض کنید پدیده‏هایی در جهان هستند که توجیه فیزیکی ندارند، آیا از علم می‏توان به این نتیجه رسید که چیزی در جهان هست که توجیه فیزیکی ندارد؟ متدولوژی ساینس این است: اگر چیزهایی باشد و برای آن توجیه فیزیکی پیدا کنم اعلام می‏کنم و اگر نکردم هم اعلام نمی‏کنم. نمی‏گویم که وجود دارد، برای آیندگان باقی می‏گذارم. منشأ جهان در بیگبنگ معلوم نیست و فیزیکدان‏ها نمی‏گویند آنجا چه اتفاقی افتاده است و نمی‏توانند بگویند و می‏گویند بعداً می‏گوییم. اگر پرسش‏هایی بدون پاسخ باشند مطمئناً نتیجه آن این نیست که ماورای طبیعتی وجود دارد، نتیجه این است که ما نمی‏دانیم و داریم تحقیق می‏کنیم. شما نمی‏توانید به دانشمندها بگویید که برای فلان مسأله‌ای که به نظر می‏آید توجیه طبیعی ندارد پنجاه سال وقت دارید. اگر پیدا کردید که پیدا کردید اگر نه باید ایمان بیاورید. این خیلی توهین آمیز است. دانشمندان محترم کار می‏کنند و ممکن است هزار سال دیگر هم پیدا نکنند شما باید صبر کنید تا پیدا کنند.

بنابراین به نظر می‏رسد علم نمی‏تواند کاری انجام بدهد که به ضرر ایتئیست‏ها باشد، برای اینکه متدولوژی آن این است که من یا پیدا می‏کنم و اعلام می‏کنم یا پیدا نمی‏کنم و روی آن کار می‏کنم. بنابراین بخش‏های اعلام شده و بخش‏های اعلام نشده وجود دارد. فقط یک راه ممکن است وجود داشته باشد که این علم با این متودولوژی نشان دهد که ماورای طبیعتی وجود دارد. چه راهی؟ که پدیده‌ای کشف شود و توجیهی برای آن پیدا نکنند و به نوعی بتوانند اثبات کنند که توجیهی وجود ندارد، ثابت شود که نمی‏شود این را توجیه کرد. این تنها راهی است که ممکن است ساینس بتواند نشان دهد ماورای طبیعت وجود دارد. موضوع این است که این یک بار پیش آمده است. پدیده‏های کوانتومی پدیده‏هایی را توصیف می‏کنند که اتفاقی می‏افتد و ما نمی‏توانیم تعیین کنیم که چرا این گونه شد. مثلاً برای الکترون از لحاظ تئوریک هیچ دلیلی وجود ندارد که به سمت چپ یا به سمت راست برود، با یک احتمالی به سمت راست می‏رود و با یک احتمالی به سمت چپ می‏رود. اوایل تئوری‏هایی وجود داشت که شاید بتوان تئوری را تکمیل کرد. مثلاً ایده معروف انیشتین که در مورد عدم قطعیت حرف از متغیرهای پنهان می‏زد: شاید متغیرهایی هست که ما آنها را اندازه‌گیری نمی‏کنیم ولی اگر اندازه‌گیری کنیم و وارد تئوری کنیم معلوم شود که چرا این طرف و آن طرف می‏رود. فیزیکدان‏ها به طور شگفت‌انگیزی موفق شدند این را هم رد کنند. یعنی هیچ جوری نمی‏توان تئوری را تکمیل کرد که این قسمت چیز دترمینیستیکی رخ دهد. بنابراین ما از نظر فیزیکی پدیده‌ای پیدا کردیم که توجیه فیزیکی ندارد و نه تنها الآن ندارد بلکه نخواهد داشت، یعنی ما در قالب فیزیک نمی‏توانیم بفهمیم که چرا این طرف یا آن طرف می‏رود.

نتیجه باید این باشد که بگوییم فیزیک ماورای طبیعت را کشف و ثابت کرد. یعنی چیزی خارج از طبیعت وجود دارد که این را توجیه می‏کند. ولی چه نتیجه‌ای گرفتند؟ گفتند اینجا اصل علیت نقض شده است یعنی هیچ علتی وجود ندارد. من چند بار قبلاً هم اشاره کردم که این خیلی شوخی بامزه‌ای است. تنها راه ممکن که به این نتیجه برسم که عوامل فیزیکی و طبیعی برای توجیه پدیده‏های طبیعی بسنده نیستند همین بود و همین هم طی شد و آخر آن هم زیر کل میز بازی زدند و گفتند چه کسی می‏گوید که باید هر چیزی یک علتی داشته باشد؟ این یک پدیده بدون علت است. گفتند موجبیت است که نقض شده است نه ماتریالیسم یا فیزکالیسم به اصطلاح خودشان.

در انتها می‌گویم که به نظر من همچنان راه توجیه باز است. می‏خواهم کرختی را به شما نشان بدهم که هر چیزی بشود فرقی نمی‏کند. مفروضات ما چه متدولوژیک چه آنتولوژیک در هر شاخه‌ای از ساینس سلسله مراتبی دارد. مثلاً در مورد فیزیک و همه ساینس یک فرض آنتولوژیک خیلی خیلی اساسی این است که دنبال علت پدیده‏های طبیعی می‏گردیم. اگر از اول فکر می‏کردیم که ممکن است چیزهایی اصلاً علت نداشته باشند انقدر دنبال گسترش ساینس نبودیم، ما مطمئن بودیم و هستیم که همه چیز علت دارد. ذهن و مغز ما طوری است و جوری کار می‏کند که نمی‏توانیم تصور کنیم که اتفاقی می‏افتد بدون اینکه علتی داشته باشد. فرض کنید از نیوتون به بعد فرض متودولوژیکی به علم اضافه شد که فقط در محدوده پدیده‏های فیزیکی دنبال علت بگردید و اعلام کنید. اگر علت پیدا نکردید اعلام نکنید و مانند نیوتون نگویید که اینجا دست خدا در کار بود. این یک فرض متودولوژیک بود و هست، ساینتیست‏ها که نمی‏گویند خدا وجود ندارد و یا ماورای طبیعت وجود ندارد بلکه می‏گویند ما پدیده‏های طبیعی را به طور طبیعی توجیه می‏کنیم و اگر پیدا نکردیم هم چیزی نمی‏گوییم. مانند یک تعهد کاری است که ما داریم، خودم هم اگر کار علمی می‏کنم حرف از ماورای طبیعت وسط مقاله فیزیکی یا بیوانفورماتیک نمی‏زنم. نباید این کار را کنیم و این یک فرض متودولوژیک است. از نظر سلسله مراتب واضح است که دومی متأخر است یعنی در سطح پایین‌تری قرار دارد. من می‏گویم فرض اصلی این است که دنبال علت می‏گردم و بعد در یک مرتبه پایین‌تری می‏گویم به طور متدولوژیک دنبال علت‏های قابل بیان به صورت طبیعی و حتی قابل اندازه‌گیری بگردید. اگر مشکلی پیش آمد که لازم است فرضی را کنار بگذارم باید از فرض‏های پایین‌تر شروع کنم نه اصل قله هرم سلسله‌مراتب و ریشه کل علم و علت پیدا کردن را بزنم. حرف خود را تمام کردم می‏گویم که اینجا راه‏های دیگری هم باز بود. کرختی یعنی همین، من هرجوری شده می‏خواهم این فرض متودولوژیک را به صورت آنتولوژیک در بیاورم یعنی بگویم ماورای طبیعت نیست. آدمی که نمی‏خواهد قبول کند حاضر است اصل علیت را کنار بگذارد ولی قبول نکند یک جایی یک چیزی هست که علت مادی ندارد.

چیزی که من می‏خواهم بگویم این است که اصلاً فرض‏های متدولوژیک و آنتولوژیک دیگری هم بود که می‏شد نقض کرد یعنی خیلی ابلهانه بود که به سراغ علیت برویم. مثلاً یکی از فرض‏های متودولوژیک ساینس این است که ما می‏توانیم برای همه چیز در قالب ریاضیات فرمول بنویسیم. بعضی‏ها ممکن است این را قبول نداشته باشند. از کجا معلوم که قوانین طبیعی ریاضی هستند؟ می‏شد این را کنار بگذارند که تا وقتی قوانین ریاضی هستند ما نمی‏توانیم توجیهی پیدا کنیم. من می‏توانم ده مورد بگویم. مورد اصلی آن این است که تئوری کوانتوم غلط است، بعضی از اندازه‌گیری‌های ما ممکن است اشتباه باشد و… منتهی یک آدمی که خودش این تئوری را داده است چیزی که دلش نمی‏خواهد این است که از چنین چیزی به چنین نتیجه‌ای برسیم و تئوری او را کنار بگذاریم. به هر حال می‏شود مجموعه‌ای از فرض‏ها را نقض کرد که کار به اینجا نرسد که به علیت برسیم. آن چیزی که می‏توانست نقض شود و بعضی‏ها این اعتقاد را دارند این است که این پدیده‏های کوانتومی مشاهده شده نشان دهنده این است که همانطوری که آدم‏های معتقد به ماورای طبیعت می‏گفتند همه پدیده‏های طبیعی در قالب طبیعی قابل توجیه نیستند. امکان اینکه اینگونه توجیه کنیم وجود داشت و هنوز هم وجود دارد. من این مثال را زدم برای اینکه ببینید که اگر تنها راه ممکن هم طی شود برای اینکه به چنین نتیجه‌ای برسیم نمی‏پذیرند.

نتیجه این حرف‏ها از نظر من این است و از روز اول هم گفتم که شما به هیچ وجه نباید با یک ایتئیست وارد بحث شوید مگر اینکه عقاید خودش را درباره جهان بیان کند. حداقل راه‏هایی را به ما نشان بدهد که چه چیزی ممکن است باعث شود که دست از عقیده خود بردارد. اگر ایتئیست‏ها آدم‏هایی هستند که نسبت به هر واقعیتی که کشف شود و هر نوع استدلالی که شما بیاورید کاملاً کرخت هستند و جاخالی می‏دهند جای بحثی نیست. بگویند ما یک چیزی را نمی‏خواهیم قبول کنیم و شما هم هرچیزی بگویید ما یک چیز دیگری می‏آوریم. الواح گیلگمش کشف شود یک چیزی می‏گویید، بوته شعله‌ور پیدا کنید و نعلین حضرت موسی هم آنجا افتاده باشد، آزمایش رادیوکربن هم بگیریم ببینیم این دقیقاً برای سه هزار سال قبل است و همان شب را هم بفهمیم که چه شبی بود که از آنجا رد می‏شد، باز می‌گویید حضرت موسی اینقدر دچار توهم شد که نعلین خود را کند و رفت. یک چیزی می‏نویسم و می‏خواهم این پیشنها را در آن بگذارم که همه مناظرات به طور کلی با ایتئیست‏ها تعطیل شود مگر اینکه سایتی بزنند و بگویند به چه چیزی اعتقاد دارند و چگونه می‏توان اعتقادات آنها را نقض کرد وگرنه تا جایی که به چیزی اعتقاد ندارند و عدم اعتقاد آنها هم قابل نقض نیست بحث کردن معنی ندارد. مانند ماجرایی که در این جلسه گفتم که این شباهت‏ها و تفاوت‏هایی که قرآن با داستان‏ها از نظر تاریخی دارد چگونه توجیه می‏شود، اگر شباهت‏ها زیاد باشد یک چیزی می‏گویند و اگر اختلاف زیاد باشد یک چیز دیگری می‏گویند.

خانم کرون می‏گفت یا باید یک کامیونتی وجود داشته باشد یا باید قرآن در بیرون مکه به وجود آمده باشد، نسخه‏های جدید قرآن نشان می‏دهد که مربوط به قرن دوم نیست و مربوط به قرن اول است و کسی شکی ندارد که قرآن در مکه بود، کامیونتی هم در آنجا وجود نداشت. کسی می‏گوید که ما اشتباه کردیم و برای فرض سومی که نگفتیم که ممکن است اینها وحی باشد احتمالی بدهیم؟ کوچکترین عکس‌العملی به این شکل در افرادی که ایمان ندارند ندیدید و نخواهید دید زیرا به نظر می‏رسد که عدم ایمان آنها چیزی است که از قبل فرض شده و مبتنی بر فکت و تئوری نیست و نکته خیلی جالب این است که طرف مقابل را مدام متهم می‏کنند که شما هستید که دست از ایمان خود بر نمی‏دارید.

پرسش و پاسخ

حضار: اگر این را برعکس کنم و به عنوان یک ایتئیسم از شما بپرسم من چه چیزی را ثابت کنم تا شما از ایمان خود دست بردارید چطور؟ مثال مضحکانه‌ای می‌زنم: اگر من ثابت کنم یک آدمی را در آتش بیندازیم به هیچ وجه سالم بیرون نمی‏آید آیا شما از ایمان داشتن به قرآن دست برمیدارید؟

استاد: من شخصاً می‌گویم اگر تناقضی در قرآن ببینم ایمانم به قرآن از بین می‏رود. ممکن است یک مقدار صبر کنم و ببینم تناقض را درست فهمیدم یا نه. هر آدمی به هر چیزی اعتقاد دارد باید راه‏هایی به طور تئوریک در ذهنش باشد که اگر این شکلی باشد از ایمان خود دست برمیدارم. ایمان به خدا ایمان فلسفی است بنابراین باید شواهد و استدلال‏های فلسفی آن را نقض کند.

حضار: ایمان به قرآن برای مثال.

استاد: قطعاً اینگونه است. ایمان به قرآن تا وقتی معتبر است که من تناقض پیدا نکردم، مثلاً اگر یک نفر ثابت کند که قرآن در قرن دوم هجری به وجود آمد و مربوط به پیغمبر نبود فکتی بر علیه قرآن است. اتفاقا شما خیلی خوب می‏توانید این را ببینید که مذهبی‏ها کرختی کمتری دارند. بسیار تلاش می‏کنند تا جواب بدهند. کرختی یعنی اینکه هر چیزی بشود بگویم فرقی نمی‏کند. وقتی می‏بینید در مقابل شواهد تاریخی و بحث‏های فلسفی و علمی مذهبی‏ها مدام در حال جوابگویی هستند نشان می‏دهد که چیزهایی هست که ممکن است به ایمان آنها خلل وارد کند. ایتئیسم است که چیزی به عنوان ایمان اعلام نمی‏کند، فقط عدم ایمان به یک چیزی است و همان عدم ایمان هم حالت کرختی دارد. یعنی راهی برای اینکه عدم ایمان از بین برود هم باز نیست برای همین هیچ ایتئیستی به هیچ چیزی جواب نمی‏دهد. نشستند و فقط سوال می‏کنند و در موضع حمله کردن هستند. شما به یک آدم مسیحی ثابت کنید که عیسی وجود نداشت. اینها به دست و پا می‏افتند که بگویند وجود داشت برای اینکه اگر اینگونه باشد ایمان آنها نقض می‏شود. اصولاً مذهبی‏ها هزاران هزار چیز می‏گویند که اگر نقض شود به ایمان آنها لطمه می‏خورد. ایتئیست‏ها هیچ چیزی نمی‏گویند و فقط به طور کلی می‏گویند پدیده‏های طبیعی توجیه طبیعی دارد و بعد همین هم قابل نقض نیست، تا حالا دیدید که یک ایتئیست جواب بدهد؟ معمولاً کسی جوابگو نیست و سوال کننده هستند. برای همین می‌گویم که مناظرات باید متوقف شود. یک سایتی باید باشد به عنوان سایت رسمی ایتئیست‏ها – هر تعداد فرقه که هستند، مانند مذهبی‌ها – راه را باز بگذارند و بگویند اینجور استدلال کنید و برای مثال اگر این پدیده طبیعی متناهی باشد من ایمان می‏آورم. در قرن نوزدهم اگر این سایت را می‏زدید احتمالاً این قید می‏شد که اگر جهان از نظر زمان و مکان متناهی باشد ما ایمان می‏آوریم، اگر پدیده‌ای کشف شود که توجیه نداشته باشد ما ایمان می‏آوریم. ولی وقتی هیچ چیز اعلام شده‌ای نیست همه فکت‏ها یک جوری به هوا می‏روند.

حضار: شما در واقع می‏گویید ایمان به قرآن قابل خدشه‌دار شدن است؟

استاد: صد در صد. اگر نباشد به نظر من این ایمان تقلیدی به دست آمده است یا از روی میل است. یک عارفی را در نظر بگیرید که با خدا ارتباط مستقیم دارد، من برای ایمان خودم یک شواهد قوی دارم و اگر شواهدی به همان قدرت بر علیه آن پیدا شود باید نقض شود. فرض کنید یک آیه از قرآن را نمی‏فهمیم و به هزار دلیل فکر می‏کنم شواهدی داریم که این معجزه الهی است، اگر یک آیه‌ای را نفهمم می‏توانم این را پس ذهن خود بگذارم و بگویم این یک آیه ممکن است تحریف شده باشد. نکته این است که شواهد من با چیزهایی که نقض می‏کنند باید در تعادل باشد، تعادل به این معنا که شواهد باید خیلی قوی‌تر از ایمان من باشند تا چیزی را نقض کنند. همیشه ممکن است چیزی پیش بیاید که شک برانگیز است، ما می‏توانیم ظرفی داشته باشیم و در یک حدی به بعضی از ایرادها اصلاً فکر نکنیم.

حضار: قبول دارید اگر من به عنوان یک ایتئیست ثابت کنم که امکان ندارد از نظر علمی و فیزیکی یک آدم را در آتش بیندازیم زنده بیرون بیاید، شما هم مانند ایتئیست‌ها می‏گویید شاید ما این ایه را خوب نمی‏فهمیم، شاید یک معنی دیگر دارد. شمای نوعی منظورم یک آدم مومن است. یعنی ایمان خود را از دست نمی‏دهید.

استاد: اما اگر به طور مداوم این اتفاق بیفتد ایمان خود را از دست می‏دهم. یعنی تعداد آیه‏ها زیاد شود، تعداد فکت‏ها برعلیه ایمان من زیاد شود. آنگاه ایمانم را از دست می‏دهم. اگر تمام آن چیزهایی که فکر می‏کنم درست است غلط از آب در بیاید قطعاً ایمان خود را از دست می‏دهم.

حضار: پس ما هم یک جای مشخصی به عنوان مومنین نداریم که بگوییم این چند چیز اگر نقض شوند من ایمان خود را از دست می‏دهم.

استاد: ولی هزار چیز داریم که می‏توان به آنها حمله کرد

حضار: این را قبول دارم.

استاد: اگر مسیح وجود نداشت ایمان مسیحی‏ها کلاً نقض می‏شود. من می‏توانم خیلی چیزها بگویم که هر کدام از آنها نقض شود ایمان مسیحی‏ها یا مسلمان‏ها نقش می‏شود.

حضار: شما می‌گویید عدم ایمان ایتئیست‏ها. به نظر من عدم ایمان نیست و ایمان به یک چیز دیگری است.

استاد: نکته همین است که باید این را بپذیرند. حرف من هم همین است. موضوع این است که آنها طرف مقابل را متهم می‏کنند که شما باورهای بدون شواهد دارید. من می‏خواهم بگویم آنها بدتر هستند. موضوع سخنرانی من از لحاظ تئوری این است که شما ببینید عکس‌العمل آنها نسبت به هر نوع فکتی طوری است که توجیه می‏کنند بسیار بدتر از مذهبی‏ها. برای مذهبی‏ها راه‏هایی برای نقض عقاید باز است، شما واقعاً ثابت کنید که مسیح وجود نداشت، مسیحیتی هم باقی نمی‏ماند. ثابت کنید که قرآن در قرن هفتم هجری نوشته شده است. پیغمبر و وحی باقی نمی‏ماند.

حضار: مواردی که می‌گویید بزرگ هستند. مثلاً درباره الکترون که می‏گویید وضعیتش معلوم نیست شاید یک ایتئیست بگوید یک چیز کوچکی است و آن را در همان ظرف می‏گذارم.

استاد: بگذارد، بگوید. اشکالی ندارد. نگوید موجبیت نقض شد، نگوید به نفع من است. بگوید بیگبنگ به نظر من معقول نیست شاید غلط باشد، شاید فیزیکدان‏ها بعداً به یک نظریه دیگر برسند. ما که نمی‏دانیم و شاید بیگبنگ نقض شود، ببینیم چه می‏شود. منصفانه این است که مجموع چیزهایی که به نفع خودش است را بگوید. موضوع این است که همه چیز به نفع آنها است. در تمام قرن بیستم و بیست و یکم از تاریخ گرفته تا چیزهای دیگری که می‏گفتند نقض شد ولی باز هم به نفع آنها شد. یعنی الان بیگ بنگ به نفع ایتئیست‏ها است، می‏گویند فیزیکدان‏ها مبدأ جهان را پیدا می‏کنند. جهان متنهای است؟ حرفی نیست و خوب است! ببینید که فیزیکدان‏ها چه چیز جالبی گفتند. یا ثابت شود که مسیح وجود دارد: خب! وجود دارد. اگر ثابت شود وجود ندارد: بهتر!

اینکه می‏گویم مناظرات متوقف شود برای این است که طرف مقابل منصفانه برخورد نمی‏کند. باید عقاید خود را بیان کند و راه برای نقض عقیده او وجود داشته باشد. به نظر من برای مذهبی‏ها وجود دارد، ممکن است شما بگویید سخت است ولی لااقل به طور کامل کرخت نیستند، ایمان را از بین بردن سخت است برای اینکه طرف شواهد قوی دارد. برای مثال تجربه دینی دارد. ممکن است شما قرآن را نقض کنید و من بگویم اعتقاد من به خدا از بین نمی‏رود. برای آن شواهد خیلی قوی دارم ولی قبول دارم که با این شواهدی که شما ارائه کردید به قرآن نمی‏توانم ایمان داشته باشم. موضوع این است که ایتئیست‏ها بی نهایت کرخت هستند. باید یک راه برای ما بگذارند تا بر علیه آنها یک چیزهایی را بگوییم.

حضار: چون بحث دوباره تکرار شد من می‏خواستم این را جداگانه از شما بپرسم و گفتم شاید جای آن همینجا باشد. شما در جلسات اول Fine-tuning را به این عنوان مطرح کرده بودید که علم وجود خدا را تأیید می‏کند؟

استاد: بله. شما مثال بامزه‌ای زدید. نمی‏دانم دفعه قبل چقدر توضیح دادم اما ماجرا این است که این تئوری‏های موجود فیزیک مانند کوانتوم و نسبیت و… را اگر در نظر بگیرید یک سری ثوابت وجود دارد که از لحاظ نظری مستقل از هم هستند. مثلاً ثابت پلانک وجود دارد، ثابت کهکشانی وجود دارد و… چیزی که فیزیکدان‏ها نشان دادند این است که هر کدام از این ثوابت اگر یک ذره غیر از اینی که هست می‏بودند جهان اصلاً تشکیل نمی‏شد. کرات تشکیل نمی‏شدند چه برسد به اینکه بخواهد حیاتی وجود داشته باشد. یک اصطلاحی به کار می‏برند که تیونینگی که انجام شده که این ثوابت چه باشند Biofriendly است یعنی همه این ثوابت طوری هستند که حیات می‏تواند به وجود بیاید. کرات می‏توانند به وجود بیایند. ممکن بود کرات هم به وجود بیایند ولی حیات نباشد، مثلاً دما از یک حدی بالاتر باشد و حیات نتواند به وجود بیاید. اینکه به یک جایی برسیم که چیزی مانند کره زمین شرایط آماده برای حیات داشته باشد نتیجه این است که تعداد زیادی از این ثوابت در نقطه‏های خاصی قرار گرفتند و اندازه خاصی دارند. این نشان می‏دهد که از لحاظ فیزیکی تیونینگی وجود دارد یعنی انگار دیزاینی وجود دارد که جهان طوری تنظیم شده است که بتواند به چنین هدفی برسد. می‏دانید چه توجیهی می‏کنند؟ تا حالا توجیه آنها را شنیدید؟

حضار: یادم است شما گفتید یک فیزیکدانی برای اینکه ثابت کند این تئوری غلط است گفته اگر این تئوری درست باشد باید خداوند وجود داشته باشد.

استاد: منظور شما پنروز است. راجر پنروز حرفش این است که اگر تئوری‏های مدرن فیزیک را همینطوری که هست بشنویم باید قبول کنیم که خدا وجود دارد، اگر نمی‏خواهید قبول کنید که خدا وجود دارد بنابراین باید حرف من را بپذیرید. پنروز طرفدار این است که تئوری‏های فیزیکی ناقص هستند و می‏گوید باید تئوری‏ها را عوض کرد و با فرمالیسم مکانیک کوانتوم مشکل دارد، از نظر راجر پنروز نباید این تعداد ثابت مستقل وجود داشته باشد. حرف راجر پنروز یک چیز فیزیکی است، می‏خواهد به فیزیکدان‏ها بگوید که دنبال این باشید و منتظر این باشید که تئوری‏ها را تغییر بدهید. این تئوری‏ها می‏گویند که خدایی در ازل آمد و از یک فضای بینهایت بزرگی مثلاً با یک سوزن نقطه‌ای را برداشت که جهان این شکلی شود، یا این را قبول کنید یا تئوری‏ها را عوض کنید. خودش طرفدار این است که تئوری‏ها درست نیستند و با مکانیک کوانتوم مشکل دارد بنابراین در حاشیه فیزیک قرار می‏گیرد، فیزیکدان انقلابی محسوب می‏شود برای اینکه چیزهایی را پیشنهاد می‏دهد که خیلی از نظر بقیه فیزیکدان‏ها معتبر نیست.

یک توجیه بامزه این است: یک تئوری به وجود آمده و مطلقاً شواهدی هم برای آن وجود ندارد، به آن تئوریِ جهان‏های موازی می‏گویند، می‏گویند ده به توان پانصد جهان وجود دارد و ما تصادفاً در یکی از این جهان‏ها هستیم که Fine-tuning در آن خوب در آمده است. مانند این است که من صد تاس بریزم و همه شش بیاید، بگویم از این معلوم است که ماجرایی وجود دارد. شانسی نمی‏شود که صد تاس بیندازم و همه شش باشد. تئوری این است که صدها میلیارد بار قبلاً این تاس‏ها ریخته شده و شما آن دفعه‌ای را دیدید که همیشه شش آمد. اگر صد هزار میلیارد بار تاس‏ها را بریزید احتمال دارد که صد بار شش بیاید، شما آن را دیدید که همیشه شش آمد.

نکته جالب این است که برای اینکه از دست خدا فرار کنیم قبول کنیم که ده به توان پانصد جهان دیگر وجود دارد که نمی‏دانیم کجا هستند و نمی‏دانیم چه هستند و نمی‏توانیم ثابتشان کنیم، در مورد اینکه چگونه وجود دارند هم هیچ حرفی نزنیم. از لحاظ فیزیکی برویم سراغ اینکه جهان‏های موازی وجود دارد و این اتفاق در این جهان افتاده است. این را که می‏شنوم فکر می‏کنم واقعاً در هزاران سال که برهان نظم را مذهبی‏ها می‏گفتند طرف‏های مقابل چنین حرفی نمی‏زدند، نمی‏گفتند که این جهانی است که ما می‏بینیم و صدها هزار میلیارد جهان دیگر وجود دارد که آنها منظم نیستند و این جهان منظم است، می‏شد اینگونه گفت.

حضار: شاید پنروز درست می‏گوید.

استاد: بله صد در صد، ممکن است پنروز درست بگوید.

حضار: ما نمی‏توانیم این را به عنوان شاهد بیاوریم.

استاد: در جلسات گذشته گفتم که چه استفاده‌ای می‏توان از این تئوری کرد. استفاده آن این است که اگر می‏خواهید بگویید ساینس خدا را ثابت یا نقض می‏کند Fine-tuning نشان می‏دهد که همین ساینسی که الآن داریم – فیزیک موجود – وجود خدا را اثبات می‏کند ولی معلوم نیست که فیزیک موجود درست باشد. ایتئیست‏ها می‏گویند ساینس به نفع ما است، ماجرای Fine-tuning نشان می‏دهد که ساینس به نفع ایتئیست‏ها نیست و به ضرر ایتئیست‏ها است، ادعای علمی بودن را کنار بگذارند. اگر فیزیک را می‏خواهید تغییر بدهید نگویید که فیزیک به نفع ما است، ممکن است فیزیک غلط باشد. بحث‏های مربوط به خدا فلسفی هستند و اصولاً نباید به علم اتکا کرد. من می‏گویم اگر فیزیک را قبول دارید هم Fine-tuning و هم حادث بودن جهان و هم مسئله عدم قطعیت همه به نفع مذهب است، بی خود ادعا نکنید و پشت علم پنهان نشوید که ما از علم نتیجه می‏گیریم. اصل علم – آن چیزی که به فلسفه و به وجود خدا مربوط است – فیزیک است و شواهد فیزیک هم اینگونه است. اگر من ایتئیست باشم همانطوری که پنروز هست و می‏گوید باید قبول کنم که فیزیک غلط است. بنابراین ایتئیست‏ها باید در موضع ضد ساینس قرار بگیرند نه این موضع که ساینس ما را تأیید می‏کند. چیزی که از این استدلال می‏توان نتیجه گرفت وجود خدا نیست بلکه این است که علم موجود در سال ۲۰۱۹ میلادی وجود خدا را نشان می‏دهد و مطابق با ایتئیسم نیست. ممکن است ساینس در پنجاه سال آینده چیز دیگری بگوید. نکته این است که آنها نمی‏توانند بگویند که ما از ساینس استفاده مثبت به نفع خودمان می‏کنیم، از جمله Fine-tuning و از جمله مسئله بیگبنگ، مسئله عدم قطعیت و… به نفع آنها نیست.

مسئله جهان‏های موازی هم خیلی بامزه است. چیزهای نادیده‌ای هستند و مانند خدا هستند. اینها همیشه به مذهبی‏ها می‏گویند شما به چیزهایی ایمان دارید که برای آن شواهد تجربی وجود ندارد. هیچ شاهد تجربی برای جهان‏های موازی وجود ندارد و نخواهد داشت، ماهیت تئوری اینگونه است که آنها جهان‏های مجزایی هستند که اگر وجود داشته باشند ربطی به ما ندارند. نکته دیگر این است که تئوری فرض می‏کند آن جهان‌هایی که ما ندیدیم همه بی‌نظم هستند، از کجا معلوم که جهان‏های موازی منظم نباشند؟ یک چیز نادیده است. همیشه احساس من این است که چگونه است که قبلاً فیلسوف‏های ایتئیست در مقابل برهان نظم جرأت نمی‏کردند چنین فرض عجیب و غریبی بیاورند؟ مثالی وجود دارد که می‏گویند اگر هزار میمون بنشینند و هزار سال تایپ کنند اثری مانند آثار شکسپیر به وجود نمی‏آید، من هم بگویم هزار میمون اگر هزار بار تایپ کنند و ده به توان پانصد جهان وجود داشته باشد که این تایپ در آن وجود داشته باشد ممکن است به وجود بیاید، هر چیزی هر چقدر بعید باشد احتمالی دارد. بنابراین من در آن جهانی زندگی می‏کنم که آن میمون‏ها آنگونه تایپ کردند، تعداد آن جهان‌های موازی هم به نظر می‏آید که دلخواه است یعنی اگر شما احتمال عدم وجود خداوند را به ده به توان منهای پانصد برسانید می‏گویند ده به توان پانصد جهان موازی وجود دارد، بگویید ده به توان منهای سه هزار می‏گویند ممکن است ده به توان سه هزار جهان موازی وجود داشته باشد. آدم به ده به توان پانصد چیز موهوم ایمان پیدا کند برای اینکه به خدا ایمان پیدا نکند بعد به طرف مقابل بگوید که تو برای حرف خود شواهد تجربی نداری. این وضع بحث کردن با ایتئیست‏ها است. من هر وقت به این چیزها فکر می‏کنم می‏گویم تنها راه این است که رسماً همه مومنین اعلام کنند که تا یک سایت نزنید و یک سری چیزها را آنجا ننویسید ما با شما بحث نمی‏کنیم. چون در خیلی جاها غلبه می‏کنند و مهاجم هستند و هرچقدر هم چرت و پرت بگویند طرف مقابل در موضع دفاعی است و ضعیف به نظر می‏رسد.

جلسه ۲۰ – دفاع عقلانی از دین
0 0 votes
Article Rating
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
بستن منو