بسم الله الرحمن الرحیم
درسگفتارهای دفاع عقلانی از دین، جلسهی ۲۰، دکتر روزبه توسرکانی، مجازی، ۱۳۹۷/۱۱/۱۵
۱- مقدمه: شیوه و موضوع بحث
بحث این جلسه میتوان گفت ادامه بحث جلسه گذشته است منتها به جایی میرسد که خیلی مربوط به مسائل تاریخی نمیشود. تئوریهایی که در ۴۰-۵۰ سال اخیر در مطالعات تاریخی مربوط به تاریخ اسلام به وجود آمده است مخصوصاً چاپ کتاب Hagarism بخش عمدهای از آن تاریخ سنتی که برای اسلام نقل شده را زیر سوال بردند. حالتهای افراطی مانند کتاب Hagarism و چیزهایی که تحت تأثیر آن به وجود آمد وجود داشت که الآن از نظر آکادمیک اعتبار ندارد. آخر جلسه گذشته اشاره کردم که نکات خیلی مثبتی هم در این تجدیدنظر طلبی در بررسی تاریخ اسلام وجود دارد و از چند نفر مطالبی را در انتهای جلسه نقل کردم.
کاری که میخواهم در این جلسه بکنم همانطوری که بعداً با یک نقل و قولی نشان میدهم که حرفی که میزنم واقعیت دارد این است: نکتهای پشت پرده این تئوریها وجود دارد – بدون اینکه بخواهم این احساس را القا کنم که توطئهای در کار است – که خیلی وقتها بعضیها در دلایلی که میآورند که چرا این تئوریها ساخته شده است این نکته را ممکن است ذکر نکنند. در این جلسه بحثی را شروع میکنم و در وسط جلسه میرسیم به همان نکتهای که به بحثهای جلسه قبل ربط دارد و نهایتاً مجموعهای از حرفهای مرتبط با چیزهایی که در نیمه اول میگویم را در قسمت دوم جلسه میگویم.
از اینجا شروع میکنم: در قرنهای اخیر بعد از اینکه ساینس و علم تجربی به وجود آمد شیوهای از بحث خیلی متداول شد. وقتی شما میخواهید بین دو تئوری انتخاب کنید که کدام درست است اصولاً یکی از راهحلهای مسئله که در علم تجربی بیشتر به این شکل نگاه میکنند این است که هر کدام از تئوریها و مدلهای موجود را بررسی کنید و ببینید نتایج منطقی آن چیست. یک تفاوت عمدهای که علم تجربی در قرنهای اخیر نسبت به دانش کلاسیک پیدا کرد این بود که به جای اینکه سعی کنیم چیزهایی را از بدیهیها نتیجه بگیریم و ثابت کنیم، چیزهایی را فرض میکنیم که نمیدانیم درست یا غلط است و میبینیم نتایج منطقی آن چیست و اگر به نتایج درستی رسیدیم معلوم میشود که احتمالاً فرضهای ما درست هستند و اگر به نتایج غلطی رسیدیم به این نتیجه میرسیم که قطعاً غلط هستند. این مدلِ کلیِ فکر کردن و اثبات کردن در ساینس است، از لحاظ منطقی اگر به نتیجه غلط برسید با این روش غلط بودن مدل شما به طور قطعی ثابت میشود، ولی درست بودن آن ثابت نمیشود بلکه شاید بتوان گفت که با استفاده از شواهد تجربی احتمال درست بودن آن بالا میرود. این شیوه کلی برخورد ما در علم است.
میخواهم یک مسئلهای را درباره قرآن بگویم و دو تئوری در مورد آن بسازیم و بعد ببینیم کدامیک از آنها به واقعیت نزدیکتر است. مسئلهای که در قرآن هست و میخواهیم برای آن مدلسازی کنیم این است که در قرآن تعداد زیادی داستان نقل شده است که اکثر آنها با داستانهایی که در تورات و انجیل آمده مشترک است. مخصوصاً داستان پیامبران ابراهیمی و داستان بنی اسرائیل. این داستانها حجم قابل توجهی از قرآن را به خود اختصاص دادند و خیلی از وقایع و داستانها مشترک با تورات و انجیل است. در تورات داستان خلقت آدم، داستان هابیل و قابیل، داستان حضرت نوح و ابراهیم و سایر پیامبرانی که بین حضرت نوح و موسی بودند آمده است. داستان موسی هم در قرآن با تفصیل گفته شده است. داستان یوسف در قرآن به عنوان یکی از پیامبران پیش از موسی هست، داستان قربانی شدن فرزند توسط ابراهیم در تورات آمده است. تا برسیم به داستان خاندان به اصطلاح قرآنی آل عمران و تولد حضرت مسیح و خود حضرت مسیح، اینها چیزهای مشترک بین قرآن و بایبل (تورات و انجیل باهم) هستند.
مسئله ما چیست که میخواهیم در مورد آن فکر کنیم و مدلسازی کنیم؟ مسئله این است که این داستانها عیناً آنگونه که در تورات و انجیل بود نقل نشده است. شباهتهایی وجود دارد، خطوط کلی داستانها غالباً شبیه هم است و تفاوتهایی وجود دارد که گاهی در جزئیات است و گاهی هم ممکن است تفاوتهای اساسی و مهمی به نظر برسند. چگونه میخواهیم توجیه کنیم که این داستانها چطور به قرآن راه پیدا کردند و چرا متفاوت هستند؟ در قرن نوزدهم اسلامشناسی به عنوان یک رشته علمی در دانشگاههای غرب به وجود آمد و یک دیدگاه غیرمومنانه نسبت به این ماجرا وجود داشت. چگونه میتوان تئوریسازی کرد؟ اساساً تئوری آنها این بود که پیامبر، پیامبر واقعی نیست که بگوییم از خداوند شنیده است بنابراین این داستانها وجود داشتند. مثلاً یهودیها و مسیحیهایی بودند که پیامبر اسلام با آنها در ارتباط بود و داستانها را از آنها شنید و پیامبر کسی نبود که سواد خواندن و نوشتن داشته باشد و اگر هم داشت – تقریباً اجماع بر این است که گزارش تاریخی درست است و پیامبر سواد خواندن و نوشتن نداشت – در آن زمان بایبل به زبان عربی نداشتیم که پیامبر بخواهد به آن رجوع کند. بنابراین احتمالآً اشتباهاتی در ذهن او پیش آمده است، داستانها را شفاهی از یک یا چند نفر شنید و بعد وقتی نقل میکرد خطوط کلی داستانها حفظ شد ولی بعضی از جزئیات را به طور سهوی یا عمدی تغییر داده است. مثلاً برای یک مصداق عمدی چه مثالی میتوانیم بزنیم؟ در تورات قرار است اسحاق توسط ابراهیم قربانی شود و در قرآن به اسماعیل تبدیل شده است. این میتواند توجیهی داشته باشد که پیامبر خیلی هوشمندانه چون فرض بر این بود که اعراب و خودش از اعقاب اسماعیل هستند میخواهد این ماجرای تاریخی مهم را به اسماعیل نسبت بدهد که به نفع اعراب و خودش بود که بگوییم آن شخصی را که ابراهیم میخواست قربانی کند و فداکاری کرد و قبول کرد قربانی شود اسماعیل بود و این اتفاق حول مسجد الحرام رخ داده است بنابراین توجیهاتی برای مراسم قربانی حج پیدا میکنیم، اصولاً قداستی که در این مراسم هست با این فرض که همینجا این ماجرا اتفاق افتاده است که خداوند از ابراهیم خواسته است که اسماعیل را قربانی کند تأمین میشود، یک ریشه داستانی تاریخی برای این ماجرا به وجود میآید. بنابراین انتقال مسئله قربانی از اسحاق به اسماعیل عمدی بود و یک جور تئوریسازی برای مسلمانها و هویت دادن به اعراب و اسلام بود. این موردی بود که میتوان گفت هوشمندانه و عمدی توسط پیغمبر انتخاب شده است. در بعضی موارد هم میتوان اینگونه فرض کرد که این سهوها در اثر ضعف حافظه به وجود آمده است.
۲- ضعفهای تئوری مطرح شده توسط اسلامشناسان درباره تشابه داستانهای قرآن و کتاب مقدس
مشکلی که این تئوری داشت و درباره آن در آثار اسلامشناسان اشارههایی وجود داشت و هنوز هم دارد این است که افرادی که پیامبر از آنها این داستانها را شنیده است چه کسانی بودند؟ آیا در مکه یهودی و مسیحی داشتیم؟ یهودیها در شبه جزیره عربستان زندگی میکردند ولی بیشتر در مدینه بودند. سابقه اینکه افرادی در اطراف پیغمبر وجود داشتند که مثلاً پیامبر توانسته باشد از آنها یاد گرفته باشد در این حد که به داستانها مسلط شده باشد تا بتواند آنها را بازنویسی کند وجود ندارد. شما اگر مطمئن باشید که وحی در کار نیست و بدانید که پیامبر سواد نداشت و متون عربی هم وجود نداشت که خوانده باشد، راهی ندارید به غیر از اینکه بگویید پیامبر از طریق سنت شفاهی از یهودیها و مسیحیها و کسانی که آن اطراف بودند و اطلاعاتی داشتند چیزهایی را شنیده و بعد نقل کرده است.
مسلمانها میتوانند بپرسند که از چه کسی شنیده است؟ باید مدرک ارائه بدهند که افرادی آنجا بودند که چنین چیزهایی را بلد بودند. مشکل این تئوری که سعی میکردند حل کنند این بود که چه کسانی بودند که ممکن است این چیزها را بلد بوده باشند. مثلاً یکی از کاندیداها شخصی است به اسم وَرَقَة بن نَوْفَل. یکی از تئوریها این است که چون مرکز مسیحیت و یهودیت در شمال عربستان – شام و فلسطین و اردن – بود و چون پیامبر در سفرهای تجاری به شام میرفت و مدتی آنجا ساکن میشد، در آنجا با کنجکاوی زیاد در چند سفری که رفته است این چیزها را پرسیده است. یادداشت هم نمیتوانست بردارد بنابراین شفاهی در ذهن او مانده است و در نهایت به قرآن منتقل کرده است. این مشکلی بود که تلاش میکردند آن را حل کنند. ایرادی که مسلمانها میگرفتند این بود که افرادی که معرفی میکنید کافی نیستند، ارتباط پیامبر با آنها به هیچ وجه از نظر تاریخی ارتباط روشنی نیست، هیچ وقت هیچ کدام از این آدمها در زمان پیامبر نگفتند دین جدیدی که ایشان آورده است ما به او یاد دادهایم. اگر وَرَقَة بن نَوْفَل به عنوان یک مسیحی چیزهایی به پیغمبر گفته بود میتوانست ادعاهایی بر علیه او مطرح کند.
از نظر من مهمتر از این شواهد تاریخی نکته دیگری هست: تقریباً تغییراتی که در قرآن برای داستانهای تورات و انجیل میبینیم اگر دقت کنید تغییرات خیلی خیلی هوشمندانهای هستند که داستانها را بهتر از آن چیزی که در تورات و انجیل بودند کردند. نمونه آن داستان یوسف است. داستان یوسف در تورات از نظر ادبی روایت خیلی کاملی نیست. من چند بار به مناسبتهای مختلف اشاره کردم که اصلاً در تورات گرفتن برادر کوچکتر و دوباره برادرها را به پیش یعقوب فرستادن و برگشت مجدد آنها که در داستان از نظر دراماتیک خیلی اهمیت دارد – و از همینجا است که میفهمیم یوسف چه کاری میکند – حذف شده است. یک مورد نیست که شما بگویید تغییری در قرآن پیدا میشود که سهو بوده و از خطای حافظه بوده و یک چیزی از داستان حذف شده که به داستان لطمه خورده است. بلکه برعکس، مثلاً بعضی از نکات که داستان را غیرواقعی به نظر میرساند حذف شده است. در مورد طوفان نوح در بایبل اصراری هست که تمام دنیا را آب گرفته است که خیلی غیرواقعی است و حالت اغراقشده دارد و در قرآن حذف شده است. خیلی از این اغراقها حذف شدند و چیزهایی که اضافه شدند معقول هستند، همه تغییرات جالب هستند. یک مورد هم فکر نمیکنم بتوانیم پیدا کنیم که بگوییم پیغمبر فراموش کرده است. سوال این است که باید یک کردیتی به پیغمبر بدهیم که اگر این تئوری درست باشد پیغمبر خیلی هوشمندانه این داستانها را شنیده و بررسی کرده و سالها روی آنها کار کرده و نتیجه آن این شده است که داستانهای بهتری از خودش ابداع کرده است یا به نوعی با تغییری که داده است داستانها بهتر شدند مانند بازنویسی خیلی هوشمندانه از داستانهای کتاب مقدس.
۳- تئوری مسلمانها درباره تشابه و تفاوتهای داستانهای قرآن و کتاب مقدس
این یک تئوری است که اسلامشناسان دادند و همچنان هم به آن اعتقاد دارند. تئوری مسلمانها درباره اینکه شباهتها و تفاوتها چگونه به وجود آمدند چیست؟ اولاً داستانهای پیامبران که در تورات و انجیل آمدهاند داستانهایی هستند که ریشه در واقعیت دارند، این اتفاقها واقعاً رخ دادهاند و توسط وحی الهی نکاتی درباره این وقایع تاریخی به پیامبران گفته شده است. در تورات و انجیل هم این داستانها نقل شدند و مجدد همین داستانها به صورت وحی از طرف خداوند به پیامبران داده شده است. چون اعتقاد مسلمانها این است که تورات و انجیل هم حقیقت را بیان میکنند و وحی الهی هستند و داستانهای خاندان ابراهیم داستانهای درستی هستند طبیعی است که برای مسلمانها هیچ مشکلی وجود ندارد در گفتن اینکه چرا شباهتهایی بین داستان قرآن و آنجا وجود دارد. هر دو منشأ الهی دارند، همانطوری که توضیح شباهت احکام در اسلام و یهودیت برای مسلمانها مشکلی به وجود نمیآورد.
مسلمانها باید توضیح بدهند که اختلافها از کجا میآید، توضیح استاندارد مسلمانها این است: علت اختلافاتی که در داستانها وجود دارد این است که کتاب مقدس وحی مستقیم نبود و داستانها سینه به سینه نقل شدند و به تدریج تغییراتی در آن داده شده است. بنابراین عجیب نیست که بعضی از چیزها حذف شده باشد یا بعضی از چیزها اشتباهاً نقل شده باشد. همانطوری که در تئوری اول سهو یا تعمدهایی از طرف پیامبر اسلام باعث اختلاف میشود اینجا هم ادعای مسلمانها این است که حقایقی که وجود داشت به تدریج بر اثر سهو یا بر اثر تعمد مانند ماجرای اسحاق و اسماعیل در کتاب مقدس طور دیگری نمایش داده شدند. پیامبر برای اینکه این داستانها را یاد بگیرد هیچ نیازی به ارتباط با مسیحیها و یهودیها نداشت، توجیه خوبی هم وجود دارد که چرا همه تغییرات تغییرات منطقی و خوبی هستند و داستانهای قرآن خیلی داستانهای خوبی از آب در آمده است. در واقع مسلمانها اینگونه نگاه میکنند که ورژن اصلی داستان همانی است که در قرآن آمده است و چیزی که در کتاب مقدس منعکس شده است ورژن تغییر شکل یافته این داستانها است.
دو تئوری داریم که از دو طرف به ماجرا نگاه میکنند. میتوانم در تئوری اول بگویم که مومنین به کتاب مقدس چگونه نگاه میکنند که یک مقدار تفاوت دارند با اسلامشناسانی که به وحی اعتقاد ندارند. فعلاً میخواهیم دو تئوری این شکلی را باهم مقایسه کنیم: تئوری آنها این است که پیامبر از کتاب مقدس اقتباس کرده است، تئوری مسلمانها هم این است که مجدداً وحی شده و منبع مجموع داستانهایی که در این کتابها هست مشترک است و هر دو از واقعیت و وحی الهی سرچشمه گرفته است.
۴- برخی از شباهتها و تفاوتهای داستانهای کتاب مقدس و قرآن
بد نیست به چند مورد داستانی اشاره کنم و شباهت و اختلافهای آنها را فهرستوار بگویم و در مورد داستانهایی که به آنها اشاره میکنم با جزئیات صحبت کنم. الآن روشن شد که بحث ما درباره مسئله شباهت و اختلاف داستانهای قرآن با کتاب مقدس است و اینکه منشأ این شباهت و اختلافها کجا بود. از داستان آفرینش انسان اگر شروع کنیم در قرآن ماجرای تمرد ابلیس که خداوند به او دستور داد تا سجده کند و سجده نکرد آمده که در کتاب مقدس این بخش از داستان نیست. در عوض داستان اقامت در بهشت و خوردن از درخت مفصلتر است و تفاوتهایی با داستان قرآن که این درخت چه بود وجود دارد. تفاوتی که در داستان هابیل و قابیل در قرآن وجود دارد این است که در قرآن قسمتی به داستان اضافه شده که قابیل بعد از اینکه هابیل را میکشد نمیداند که چگونه او را دفن کند و یک غراب میآید و جسد غراب دیگری را جلوی چشم او دفن میکند و او یاد میگیرد که باید با جسد چکار کرد.
درباره ابراهیم به غیر از داستان اسحاق و اسماعیل، داستان شکستن بتها در قرآن آمده است که ابراهیم بتها را میشکند و تبر را به دست بت بزرگ میهد، این در تورات و انجیل نیست و چیزی است که در قرآن اضافه شده است. یکی از اوجهای داستان ابراهیم در قرآن داستان انداختن ابراهیم در آتش و نجات پیدا کردن او است که این هم در تورات و انجیل نیست. داستان سلیمان و ملکه سبا در کتاب مقدس هست ولی چیزهایی در قرآن مثل ماجرای هدهد و قسمتی از داستان که ملکه سبا میآید و فکر میکند شیشهای که زیر پایش هست آب است و دامنش را بالا میزند در تورات و انجیل نیست. معجزاتی به مسیح در قرآن نسبت داده شده است که در انجیل نیست از جمله حرف زدن در گهواره و ساختن پرندهها. در مورد تولد حضرت مریم هم همینطور است. درباره تولد حضرت مریم روایتی در انجیل نیست و در مورد ماجرای خرمابنی که زیرش میرود و خداوند به حضرت مریم میگوید از خرما بخور و زیر پای او آب جریان دارد هم در انجیل چیزی نیست.
داستانهای سوره کهف – داستان موسی و خضر، داستان اصحاب کهف و داستان ذوالقرنین – در کتاب مقدس نیامده است. چیزهایی در مورد بنی اسرائیل وجود دارد که در کتاب مقدس نیامده است از جمله داستان اینکه در قرآن گفته میشود خداوند کوه طور را بر بالای سر بنی اسرائیل نگه داشت طوری که اینها میترسیدند بیفتد و از آنها عهد گرفت، به این شکل چیزی در تورات درباره چنین معجزه بزرگی نداریم.
۵- شباهت بین داستانهای قرآن و داستانهای متون غیر رسمی یهودیت و مسیحیت
شباهتها و تفاوتها را گفتم و دو نوع برخورد را هم گفتم. میخواهیم یک آزمون ترتیب بدهیم. در واقع میخواهم سوالی مطرح کنم و بگویم از هر کدام از این تئوریها انتظار چه جوابی داریم. به عنوان یک آزمون نسبت به تئوری مسلمانان که میگویند تحریفها و فراموشیها در کتاب مقدس اتفاق افتاده است: دهها کتاب غیر Canonical همراه تورات و انجیل وجود دارد. کتابهایی که به آنها Apocrypha میگویند. برای مثال انجیلهای گنوسی، اگر نگویم صدها، دهها منبع وجود دارد که اطراف کتاب مقدس هستند و کلیسا و دین رسمی یهودی آنها را قبول ندارند. مجموعه داستانها یا مجموعه احادیثی درباره مسیح و تورات وجود دارد که اینها رسمی نیستند، متون دینی غیر رسمی هستند. کلیسا در یک روزی تصمیم گرفته است که چهار انجیل معتبر هستند و تعدادی از نامههای پلوس و چند متن دیگر در عهد جدید باشند و بقیه حذف شوند. در طی قرنها گاسپلهای مختلفی پیدا کردیم از جمله آن چیزی که به آن کتابخانه نجع حمادی میگویند که پنجاه کتاب خیلی قدیمی مسیحی است و هیچ کدام از اینها توسط کلیسا به رسمیت شناخته نمیشوند.
انتظار مسلمانها چیست؟ آیا انتظار دارند که اگر این روایتهایی که در قرآن آمده است با تورات تفاوت دارد، بعضی از این تفاوتها در متون فرعی آمده باشد یا خیر؟ چون از نظر مسلمانها انتخاب چهار انجیل یا انتخاب بخش اصلی تورات که قرنها و هزارهای بعد از پیغمبران اتفاق افتاده است تقدس ندارد. من به عنوان مسلمان فکر میکنم شاید انجیل توماس از انجیلهای دیگر معتبرتر باشد، شاید اگر در این گاسپلهایی که پیدا میشود مطالعه کنیم بعضی از قسمتهای حذف شده کتاب مقدس و انجیل را پیدا کنیم یا حتی این داستانها فرم اصلی خود را جای دیگری داشته باشند. مسلمانها اینگونه نگاه میکنند. این داستانها واقعی هستند، توسط وحی به پیامبران القا شدند و بعد توسط یک سنت شفاهی سالیان سال بین مردم جریان داشتند و صدها متن مکتوب بر اساس سنتهای شفاهی به تدریج به وجود آمد که بخشی از آن از نظر مسیحیها و یهودیها رسمیت پیدا کرده و بخش عمدهتری از آن رسمیت پیدا نکرده است. من اگر معتقد باشم و تئوری من این باشد که قرآن داستانهای اصلی را میگوید باید انتظار داشته باشم همانطوری که شباهتهایی بین قرآن و قسمت رسمی وجود دارد شباهتهایی هم با قسمت غیررسمی وجود داشته باشد. همچنین بعضی از اختلافهایی که بین قرآن و تورات و انجیل هست در بخشهای غیررسمی وجود نداشته باشد. اگر این اتفاقی که من میگویم رخ ندهد به ضرر تئوری دوم است و اگر رخ بدهد به نفع آن است.
در مورد تئوری اول چطور؟ ما همین الآن هم برای توجیه شباهت داستانهای قرآن با تورات و انجیل مشکل تاریخی داریم که چگونه پیامبر اینها را از یک عده شنیده است. نهایتاً افرادی که به عنوان کاندید مطرح شدند مسیحیها و یهودیهای رسمی هستند، بنابراین توجیه شباهت داستانهای قرآن به قسمت رسمی تا حدودی قابل انجام است اگر بتوانیم توجیهی بیاوریم که پیامبر با افراد مسیحی و یهودی مراوده داشت. ولی توجیه کردن شباهت آن به انجیلهای گنوسی که کمیاب بودند و پیروان کمی داشتند سخت است. فرقههای مختلفی وجود داشتند که در قرن ۶-۷ خیلی تضعیف شده بودند و بعد از اینکه مسیحیت در روم پذیرفته شد همان قسمت رسمی شیوع پیدا کرد و همه مسیحیها تابع آن بخش از مسیحیت بودند. ما به راحتی نمیتوانیم توجیهی برای اینکه پیامبر روایتهای گاسپلهای گنوسی را هم شنیده است و بعد اینها را در قرآن آورده است پیدا کنیم. اگر این شباهتها وجود داشته باشند به نفع تئوری دوم است و اگر وجود نداشته باشند به نفع تئوری دوم نیست. من میخواهم این موضوع را با مثال پیش ببرم و سعی کنم از آن نتایج منطقی بگیرم و بعد وارد بحثهای تئوری شوم.
ظرف ۱۰۰-۱۵۰ سال اخیر به طور عجیبی اکثر این اختلافها – هر چیزی که در قرآن آمده است و در تورات و انجیل نبود – در متن دیگری یافت شده است. اگر یک یا دو مورد بود میشد توجیه کرد که شاید یک سنت شفاهی در زمینه یکی از این داستانها بین مسیحیهای رسمی وجود داشت و به پیامبر رسیده است ولی در حدی این تعداد زیاد است – که تقریباً شامل اکثریت قاطع اختلافها میشود – که توجیه آن به صورت اینکه پیامبر یک چیزی شنیده است سخت شده است. اگر یکی یکی تمام داستانهای قرآن را بررسی کنید موضوعی که میگویم را میتوانید ببینید و در مورد آن مطالعه کنید. یک کتاب به زبان فارسی ترجمه شده است که قبلاً هم آن را معرفی کردم، تحت عنوان درون مایههای مشترک قرآن و کتاب مقدس و دو جلد است. تعداد زیادی کتاب و متن به زبان انگلیسی وجود دارد که دنبال سورس داستانهای قرآن گشتند و اینها را پیدا کردند. از یک قرن قبل چنین تحقیقاتی بین اسلام شناسها وجود دارد و خیلی از این چیزها را پیدا کردند. همه متون قدیمی مطالعه شده است و چیزهای جدید که در نیمه قرن بیستم پیدا شد به دقت اصلاح و چاپ شدند.
از داستان آفرینش شروع میکنم، داستان ابلیس در قرآن آمده است و در کتاب مقدس نیست. در بیش از یک منبع – در تعداد زیادی از منابعی که در اطراف کتاب مقدس وجود دارد – این داستان تقریباً به همین شکل آمده است یعنی شباهتش به این صورت است که امر به تعظیم یا سجده کردن به آدم و وجه مشترک این است که ابلیس تمرد میکند. در بعضی از این نسخهها بعضی از فرشتهها هم تمرد میکنند، در بعضی از نسخهها اینگونه نیست و واژه احترام کردن و تعظیم کردن آمده است و در قرآن سجده کردن را میبینید. این داستانی است که نه در یک منبع بلکه در تعدادی از منابع قدیمی که حول تورات بودند به همین شکل وجود دارد. این عبارت که ابلیس میگوید من را از آتش خلق کردی و او را از خاک، چیزی شبیه آن در یکی از متون آمده است. مثلاً آمده که من را از نور مقدسی آفریدی و او را از خاک آفریدی به همین دلیل من سجده نمیکنم. بنابراین نه یک مورد بلکه موردهای خیلی زیادی وجود دارد. هر چقدر موردها بیشتر شود مسلمانها کمتر میتوانند به آن اتکا کنند. اگر من یک مورد مهجوری پیدا کنم با تاکید بیشتری میتوانم بگویم که این را پیغمبر از کجا شنیده است؟ فقط یک فرقه کوچکی از مصر یک داستانی را این شکلی نقل کردند. چگونه خبر آن به مکه رسیده است؟ توجیه این مورد خیلی سخت نیست و میتوانیم بگوییم وقتی دهها مورد پیدا کردیم معلوم است داستان معروف بود و پیامبر میتوانست شنیده باشد. از لحاظ منطقی هرچه آن داستان مشترک را در متن مهجورتری پیدا کنیم توجیه آن برای تئوری اول سختتر میشود و بیشتر به نفع تئوری دوم میشود.
مورد بعدی داستان هابیل و قابیل است. عبارتی در قرآن هست که در سوره مائده وقتی این داستان نقل میشود میگوید «مِنْ أَجْلِ ذَلِكَ كَتَبْنَا عَلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا» (المائده:۳۲) اشاره من به این است که وقتی میگوید «مِنْ أَجْلِ ذَلِكَ كَتَبْنَا عَلَى بَنِي إِسْرَائِيلَ» یعنی این به بنی اسرائیل گفته شده است. وقتی در تورات نیست باید انتظار داشته باشم جایی این را پیدا کنم. قرآن ادعا میکند که این چیزی است که در بنی اسرائیل وجود داشت. دو منبع یهودی پیدا شده است که عیناً این جمله را دارند: تلمود اورشلیم – یکی از ورژنهای تلمود – و کتابی به اسم میشنا سنهدرین. جفت اینها قدیمی هستند یعنی قطعاً قبل از قرآن وجود داشتند. قرن دوم تا سوم میلادی نوشته شدند و در میشنا درباره عبارت «صدای فریاد خونهای برادرت شنیده شد» توضیح میدهد که خونها به صورت جمع آمده است برای اینکه شامل نسل هابیل هم میشود، و به این دلیل میگوید خونها. بعد این عبارت آمده است «انسان فرد آفریده شد تا به او بنمایاند که هر کس فردی را بکشد چنان محسوب میشود که همه نسل را کشته است و اگر حیاتی را حفظ کند چنانکه همه نسل را حفظ کرده است» ترجمهها خیلی سردستی از بنده است، باید ادبی و خوب ترجمه شود، من از روی ترجمه انگلیسی نوشتم. این عبارت دو بار در متون یهودی آمده است بنابراین اینکه در تورات نیست و تنها دو مورد است به نفع تئوری دوم است.
داستان غراب یک جایی آمده است، اگر اشتباه نکنم در ادامه تلمود اورشلیم داستان به این شکل است: بعد از اینکه هابیل کشته شد آدم و حوا در کنار جسد نشسته بودند و میگریستند و نمیدانستند چه کنند. تفاوت آن این است که قابیل نیست که سردرگم است بلکه آدم و حوا هستند که بالای جسد پسر خود نشستند و نمیدانند چه کار کنند چون هنوز با تدفین آشنا نبودند. «غرابی آمد و جسد غرابی را آورد و زمین را شکافت و پیش چشم ایشان دفن کرد، آدم گفت بیایید از غراب تبعیت کنیم پس جسد هابیل را همانجا دفن کردند» این عبارتی است که در یکی از متون یهودی ذکر شده است.
هر دو قسمت اختلافی بین داستان ابراهیم در قرآن و کتاب مقدس هر در یک جا آمده است. یکی از کتابهایی که به آن میدراش ربا میگویند و برای قرن حداکثر پنجم میلادی است یعنی قطعاً قبل از قرآن وجود داشت. اینکه میگویم قبل از قرآن وجود داشت برای این است که یک توجیه برای این شباهتها میتواند این باشد که بعضی از متون یهودی و مسیحی ممکن است بعد از قرآن از داستانهای قرآن اقتباس کرده باشند و تحت تأثیر قرار گرفته باشند. بنابراین مهم است که معلوم باشد که چیزهایی که پیدا میکنیم برای قبل از قرآن هستند و اقتباس از قرآن نیستند و داستان از قرآن به آنجا راه پیدا نکرده است. تارگوم جاناتان هم کتاب دیگری است که این دو داستان در آن ذکر شده است. داستان شکستن بتها اینگونه آمده است که یک روزی پدر ابراهیم که بت تراش بود از خانه بیرون میرود و در فروشگاه خود بت داشت. از ابراهیم میخواهد که آنجا بماند، یک شخصی آمد تا بت بخرد (اینها ترجمههای سردستی است و خیلی دقیق نیست) ابراهیم پرسید چند سال داری؟ گفت شصت سال، ابراهیم گفت چگونه مردی که شصت سال دارد آرزوی پرستش چیزی را دارد که تنها چند روز عمر دارد. آن مرد خیلی متأثر شد. بت نخرید و رفت (این را خودم میگویم). این قسمت داستان بعد از آن آمده است: یک زنی با ظرف غذا آمد و از ابراهیم خواست تا ظرف غذا را به بتها تقدیم کند، ابراهیم چوبی را به دست گرفت و همه بتها را شکست و چوب را در دست بزرگترین بت گذاشت، پدر او برگشت و گفت با این بتها چه کردی. ابراهیم داستان را تعریف کرد و گفت یک زنی آمد و غذا آورد. این بت گفت من اول باید بخورم. آن بت گفت من باید اول بخورم و اختلاف شد و بت بزرگ چوب را برداشت و بقیه را شکست. پدر ابراهیم او را پیش نمرود میبرد و به نمرود میگوید ابراهیم تمرد میکند. نمرود میگوید بیا آتش را ستایش کنیم. نمرود به او میگوید من تو را در میانه آتش مینهم. بگذار خدایت که او را میپرستی تو را نجات دهد، ابراهیم در آتش شد و نجات یافت. در قرآن هم نجات پیدا کردن ابراهیم از آتش آمده است.
متون بعدی که میخواهم بهآن اشاره کنم تذکرههایی هستند که قدیمی هستند و شکی در اینکه قبل از قرآن وجود داشتند نیست. متون تخصصی یهودی هستند. مانند تفسیر و احادیث یهودی هستند. در تورات عبارتی وجود دارد، خداوند به ابراهیم میگوید من تو را از اور بیرون کشیدم. در ترجمههای تورات میبینید اور شهر بزرگ کلدانی در دوران قدرت تمدن بینالنهرین بود و ابراهیم آنجا زندگی میکرد. من تو را از اور بیرون کشیدم یعنی تو را از آن شهر بیرون آوردم.
نکته جالب این است که آتش به زبان عبری میشود اور با یک اختلاف تلفظ خیلی کوچکی نسبت به واژه اور (بخوانید or و ur). اور به زبان بابلی معنای شهر دارد و اسم شهر بزرگشان اور بود و واژه آتش به عبری تلفظی شبیه به آن دارد. شاید بتوان حدس زد اصل عبارتی که در تورات آمده است آتش بود و تبدیل به اسم شهر شده است. این اختلاف بین قرآن و تورات شاید با این مسئله لفظی پیش آمده باشد. کسانی که به تورات معتقد هستند احتمالاً باید اینگونه توجیه کنند که آتش است که اشتباهی به جای اور در نظر گرفته شده است. بالاخره اینجا ماجرایی هست و میخواستم اشارهای بکنم هرچند که به بحث ما مستقیماً ربطی نداشت. میتوان یک منشأ توراتی هم برای بیرون آمدن از آتش قائل شد.
داستان سلیمان و ملکه سبا جایی بینهایت شبیه داستان قرآن نقل شده است. کتابهایی هستند که به آنها تارگوم میگویند، مجموعه کتابهایی هستند که یهودیها حول تورات دارند و کتابهای رسمی نیستند، کتابی هست به نام Targum Sheni که در آن داستان سلیمان به شکلی نقل شده که شباهت زیادی به داستان قرآن دارد. دو نسخه دارد که در اولی نوشته شده خروس کوهی یا هدهد، در نسخه دیگر نوشته شده پرنده سرخ که دقیقاً یادم نیست. داستان اینگونه است که یک روز سلیمان دید که پرنده غایب است و دستور داد بیاید. وقتی آمد گفت من سه ماه در راه بودم و کشوری را پیدا کردم که تو نمیشناسی. در شرق سرزمینی است که پر از طلا و نقره و گیاه است، در دو نسخه اختلافاتی وجود دارد. مثلاً نسخه دوم اینگونه است که در خیابانهای آن طلا وجود دارد. متن یک نسخه را به طور تقریبی برای شما میخوانم: سرزمینی است پر از طلا و نقره و گیاهان که پایتخت آن شهری به نام کیتور است، حاکم آن زنی است به نام ملکه سبا – که با لفظ عبری میشود شبا – پرنده گفت من میتوانم ملکه سبا را با خود بیاورم که او را ببینی. سلیمان نامهای نوشت و به بال هدهد بست و هدهد را به سمت آن سرزمین فرستاد. در نسخه دوم سلیمان در جایی که هدهد غایب است عین عبارت قرآن را میگوید که اگر بیاید او را میکشم یعنی یک چیز سختگیرانه هست ولی در متنی که ترجمه کردم نیست. در متن دوم چیزی بسیار شبیه مذاکرهای که ملکه سبا با مشاورانش میکند وجود دارد، متن نامه آنجا هست و ملکه سبا نامه را که میبیند جامه میدرد و خیلی ملتهب میشود و عدهای را میآورد و قرار میشود که هدایایی برای سلیمان بفرستند.
در متنی که از روی آن میخوانم قسمت ورود ملکه سبا به کاخ سلیمان هم عین قرآن نقل شده است که سلیمان در یک قسمت تالار شیشهای نشست و وقتی ملکه سبا وارد شد فکر کرد آب است و پنداشت سلیمان در آب نشسته است و لباس خود را بالا کشید و سلیمان لبخند زد. روی تاریخ این دو متن با دقت نمیشود قضاوت کرد. به احتمال خیلی زیاد قبل از قرآن هستند ولی ممکن است بعد از آن هم باشد. یک عده معتقد هستند که یک نسخه برای قرن چهارم است که قبل از قرآن میشود و متنی که من از روی آن ترجمه کردم برای اوایل قرن هفتم است و بازهم قبل از قرآن میشود ولی وقتی تاریخ به قرن هفتم میرسد شبهه ایجاد میشود که شاید داستان از روی قرآن نوشته شده است. عبارتهای مشابه زیادی با قرآن در این متن وجود دارد.
حضار: متن نامه در داستان هست؟
استاد: متن نامه هست و به جای بسم الله الرحمن الرحیم نوشته است سلام. شبیه این است که اگر بیایی به تو مقام میدهم و اگر تمرد کنی لشکریان خود را میفرستم. خیلی شبیه داستان قرآن است.
مورد بعدی داستان تولد حضرت مریم است. وارد قسمتهای مربوط به گاسپلها شدیم. نمیخواهم خیلی وقت بگذارم شاید این بخش ۴۰-۵۰ مورد باشد. آن کتاب دو جلدی که معرفی کردم هست و البته کامل نیست و همه چیز را ندارد ولی میتوانید پیدا کنید، مقاله و کتاب فراوان است. در بعضی از کتابهای فرعی داستان نذر مادر مریم آمده است که یک عبارت این شکلی هست که چه پسر و چه دختر باشد او را به معبد میفرستم. در قرآن تفاوتی دارد، مثل اینکه انتظار دارد پسر باشد، تأکید روی این که پسر یا دختر باشد به معبد میفرستم تناقضی با قرآن ندارد ولی قرآن با یک شکل دیگر و در جای دیگر این را میگوید. داستان اینکه مریم به دِیر میرود در همین متن آمده است، داستان تغذیه مریم در حالیکه ساکن دیر است در یکی از گاسپلها آمده است. عبارت قشنگی به کار میبرد: فرشتهها چون کبوتر او را تغذیه میکردند و به او نان و آب میدادند، واژه کبوتر آمده است.
چیزی که برای خود من عجیب بود این است که داستان اقلام هم هست، چیزی شبیه اینکه برای کفالت مریم قرعه میکشند و قلمهای خود را میاندازند هست و عیناً اینطور نیست. اینکه زکریا آنجا حضور دارد هست ولی زکریا برنده نمیشود. قسمتهایی که فرشته میآید و چیزهایی میگوید در انجیل اصلی هم هست.
در مورد تولد حضرت مسیح قسمتی در قرآن هست که حضرت مریم زیر درختی میرود و میگوید ای کاش من مرده بودم و بشارتی برای او میآید: محزون نباش! خداوند زیر پای تو نهری جاری کرده است، از آن بنوش و بالای سرت درختی هست که خرمای خوبی دارد، از آن بخور تا چشم تو روشن باشد، این عبارتی است که در قرآن آمده است. یک جایی داستانی شبیه این داستان وجود دارد که یک مقدار تفاوت دارد و آنقدر شباهت دارد که در اکثر کتابها و مقالاتی که درباره شباهتهای قرآن با کتب مقدس قبلی است ذکر میشود. در یک گاسپلی که به آن Pseudo-Matthew میگویند داستانی آمده است: وقتی مریم و یوسف مسیح را برمیدارند تا به سمت مصر بروند یک جایی مریم از گرمای خورشید بیحال شد، درخت خرمایی دید و به یوسف گفت بگذار لَختی زیر سایه این درخت استراحت کنم، به بالای درخت نگریست و دید پر از خرما است، به یوسف گفت ای کاش میتوانستیم از این خرما بخوریم، یوسف گفت من بیشتر به فکر آب هستم – هم خرما و هم آب در این متن وجود دارد – مشک ما خالی است و آبی نداریم، تا خود و چارپایان را تازه کنیم. آنگاه عیسی (طبق روایت اینجا دو سال دارد) به خرمابن گفت ای درخت شاخههای خود را پایین بیاورد تا مادرم از میوه تو بهره ببرد، فورا خرمابن خم شد و تا پاهای مریم رسید و آنها از میوههای آن جمع کردند و سرحال شدند. این ترجمه از خودم است و زیاد اعتماد نکنید، خیلی ترجمه دقیق و خوبی نیست. قدیمیترین نسخهای که از این گاسپل پیدا شده مربوط به سالهای اول قرن ششم است و نزدیک به قرآن است و تقریباً توافق وجود دارد که از قرآن قدیمیتر است.
سخن گفتن عیسی در گهواره به عنوان یکی از معجزات بزرگ در انجیل نیست ولی در دوتا از گاسپلهای غیررسمی وجود دارد. در Infancy Gospel of Thomas – یک سری گاسپل وجود دارد که به آن Infancy gospels میگویند که مربوط به کودکی مسیح است – و در Arabic Gospel of The Infancy of the Savior، سخن گفتن در گهواره وجود دارد. هر دوی آنها هم قطعاً قدیمیتر از قرآن هستند. در گاسپل توماس آمده است که مسیح در کودکی در گهواره سخن به زبان آورد و فقط در همین حد اشاره شده است، این خیلی قدیمی است و برای قرن دوم است و از قدیمیترین انجیلهای موجود است. در Arabic Gospel of The Infancy که برای یک قرن قبل از قرآن است این قسمت خیلی مفصلتر است. میگوید عیسی سخن گفت آنگاه که در گاهواره خود آرمیده بود، به مادرش مریم گفت من عیسی هستم، پسر خدا، کلمه، که فرستاده شدم آنچنان که به شما خبر داده شد و پدرم مرا فرستاده است برای رستگاری جهان. این عبارتی است که به حضرت عیسی در گهواره نسبت داده شده است.
داستان اینکه حضرت عیسی پرندگانی با گل میسازد و پرواز میکنند در همین دو گاسپل که مربوط به کودکی مسیح هستند آمده است. در یکی آمده است که اشکالی چون پرندگان و گنجشکان ساخت و آنگاه گفت پرواز کنید و پرواز کردند. در انجیل توماس خیلی مفصل آمده است، انجیل توماس جزو انجیلهای یافت شده در نجع حمادی مربوط به فرقههای مصری مسیحی در مصر است. آنگاه از ساحل رودخانه مشتی خاک نرم برداشت و به شکل دوازده گنجشک درآورد، آنجا کودکانی بودند که با او بازی میکردند. سپس مسیح دست برهم زد و گنجشکان را صدا زد و گفت بروید و پرواز کنید و در حیات خود مرا یاد کنید. به پرندگان گفت زندگی که میکنید به یاد من باشید.
داستان اصحاب کهف جزو داستانهایی است که تقریباً قطعی است که سابقه آن به پیش از قرآن برمیگردد. برای اینکه مانند داستان ابلیس دارای یک منبع نیست، منبعهای زیادی دارد و به طور قطع قبل از قرآن وجود داشت، ممکن است درباره یک یا دو منبع شک داشته باشیم ولی در مجموع امکان ندارد که منابع مربوط به بعد از قرآن باشند. حتی اگر اشتباه نکنم از آنها نقاشیهایی وجود دارد که نقاشیها خیلی قدیمی نیستند ولی از متونی که مربوط به قرآن نیست کشیده شدند و مربوط به افراد در غار هستند. داستانهای سوره کهف، موسی و خضر و داستان ذوالقرنین، ماجرای جالبی دارند که بد نیست به آن اشاره کنم. یک مجموعه داستان وجود دارد که به آن الکساندر رومنس میگویند، داستانهای افسانهای که بعد از اسکندر ساخته شدهاند. اسکندر شخصیت قدرتمندی بود و درباره او بسیار افسانهسازی شده است. نویسندهای وجود دارد به نام کالستین که میگویند متن اصلی را ایشان نوشته است، متن اصلی موجود نیست در عوض متنهایی وجود دارد که به آن Pseudo-Callisthenes میگویند یعنی چیزهایی که از روی آن نوشته شدند و قطعاً اغراقهای بیشتری در آن صورت گرفته است. اینها خیلی معروف هستند، الکساندر رومنس در قرون وسطی و در تمدنهای اروپایی خیلی خوانده میشد و نسخههای زیادی از آن وجود دارد. در تمام تمدنهای اروپایی به زبانهای مختلف شاخ و برگ پیدا کرده است. نکته جالب اینجاست که یک نسخهای به زبان سریانی وجود دارد که در حدی شبیه قرآن است که فکر میکنم حداقل همه پژوهشگرهای مسلمان معتقد هستند از روی قرآن نوشته شده است. یک علت شاید این باشد که مبدأ سریانی آن نزدیک شام است و نزدیک به جایی است که مسلمانها رفتند. تاریخی که برای کتاب Pseudo-Callisthenes سریانی ذکر میشود قرن هفتم است بنابراین امکان اینکه نسبت به قرآن متأخر باشد وجود دارد. چیزی که فکر میکنم باعث میشود محققهای مسلمان اینگونه فکر کنند این است که داستان ذوالقرنین و موسی و خضر در این داستان باهم یکی شدند یعنی هر دو داستان درباره اسکندر است. احساس من این است که محتوا است که باعث میشود محققین مسلمان بگویند این نمیتواند قبل از قرآن وجود داشته باشد. یعنی هم قهرمان قسمت موسی و خضر اسکندر است و هم خود ذوالقرنین اسکندر است. داستانهای سوره کهف هم به این شکل که گفتم با متون قدیمی ارتباط دارند.
حضار: در هر سه بخش داستان خضر آمده که قهرمان یک نفر دیگر است؟
استاد: نه تفاوت دارد. مخلوط شدن داستان خضر با داستان اسکندر بیشتر مسئله آن قسمت ماهی است که در آب میرود، از حافظه خیلی دور استفاده میکنم چون این چیزی است که چند سال پیش خواندم. حالت حکمتآمیزی که موسی فکر میکند خضر کار بدی میکند اصلاً در این متن نیست، بلکه مواجهه اسکندر با خضر است و بیشتر تأکید بر مسئله پیدا کردن آب حیات است. یعنی شبیه داستان گیلگمش است. ولی موضوع این است که یک شخصیتی شبیه خضر در کنار اسکندر وجود دارد و مسئله جاودانگی است. جالبترین نکته برای تحقیق که باید روشن شود از نظر من ارتباط قرآن با این متن سریانی است.
۶- پذیرفتن وحیانی بودن قرآن، چگونه میشود که آدمی که ایمان ندارد ایمان آورد؟
میخواهم برگردم به همان دو تئوری. الآن اگر بخواهید به تئوری اول پایبند باشید باید معتقد شوید که تمام این داستانهایی که در اطراف کتاب مقدس وجود داشت – بعضی از آنها در کتابهای ممنوعه است – به گوش پیغمبر در مکه رسیده است. یعنی مثلاً در مکه باید یک عده از این آدمهای گنوسی وجود داشته باشند از فلان فرقه که داستانهای کودکی عیسی را قبول داشتند. چون مسیحیها اینها را قبول ندارند و جعلی میدانند، باید آدمهایی مربوط به آن فرقهای که کتاب دیگر را قبول دارد وجود داشته باشند، همینطور یهودیهای اسکولاری که خیلی مسلط به متون تفسیر یهودی باشند، و همینطور داستان ذوالقرنین که از کتاب سریانی باید منتقل شده باشد.
نکته این است که اگر قبول کنید که پیغمبر در مکه زندگی میکرد مشکلی که پیش میآید این است که الآن مسئله فراتر از مراوده پیامبر با یک مسیحی یا یک یهودی که کتاب مقدس را تا حدودی بلد بود است، باید با تعداد زیادی آدم از فرقههای مختلف مراوده میکرد تا میتوانست همه اینها را بشنود و از همه اینها اقتباس کند. اتفاقاً وقتی منابع مختلف میشود سرهم کردن آنها به طور منسجم و جالب خیلی سختتر میشود. اگر من بگویم یک نفر کتابی را خواند و بعضی خلأها را پر کرده و بعضی از جاها را کم کرده است و از تخیل خودش استفاده کرده است – آن طوری که اسلامشناسهای یک قرن قبل میگفتند که اینها را به نفع خودش یا جاهایی که یادش نبود از تخیل خود استفاده کرده و عوض کرده است – برای آن تئوری خیلی کار را سختتر میکند.
میخواهم نقل قولی از خانم پاتریشین کرون بیاورم. یکی از دلایلی که صراحتاً ایشان میگوید که چرا نمیتواند معتقد باشد به اینکه پیامبر در مکه زندگی میکرد همین است. مسئله وحی بودن قرآن که از نظر آدمهایی مثل کرون منتفی است یعنی جزو احتمالات آورده نمیشود. میگوید با توجه به چیزهایی که در قرآن آمده است میتوانیم دو فرض داشته باشیم، یکی اینکه یک کامیونتی بزرگ مسیحی-یهودی در مکه وجود داشت که ما میدانیم چنین چیزی نبود، ممکن است بگوییم چند نفر وجود داشتند ولی به هیچ وجه کامیونتی مسیحی–یهودی در مکه وجود نداشت، یهود در مدینه داشتیم و مسیحی در نجران داشتیم، در مکه از این خبرها نبود. اگر هم بودند ارتودوکس بودند بنابراین کتابهای اصلی خود را میخواندند و کتابهای فرعی را نه تنها نمیخواندند بلکه مخالفشان بودند. اگر گاسپلهای فرعی را گیر میآوردند نابود میکردند یا کتابهای apocrypha یهودی که شباهتهایی به قرآن دارد از نظر یهودیها کاملاً مردود بود، همانطوری که الآن هم هست.
ایشان میگوید یا باید این فرض را کنیم که میدانیم اینگونه نیست یا باید قبول کنیم که قرآن در محیطی بیرون مکه به وجود آمده است، در جایی که این سنتها حضور داشتند. کجا میتواند کاندید باشد؟ نزدیکهای اورشلیم. مثلاً در پترا، تأکید آنها این است که پترا جایی است که انواع و اقسام یهودی و مسیحی حتی فرقههای کوچک رفت و آمد داشتند و یکی از مراکز تمدن دینی آن دوران بود.
تئوریای که آنها ساختند این است که در قرن دوم هجری عبدالملک مروان دستور داده است – نه به یک نفر بلکه به گروهی – که قرآن را تألیف کنند. اینها از تمام متون و چیزهایی که اطرافشان بود چیزهایی را وام گرفتند و داستانهای قرآن را ساختند. گفتم میخواهم یکی از پشت پردهها را بگویم، یکی از مشکلاتی که قرار بود تئوریای که در هیگریزم آمده است حل بکند این شباهتها است، کجا پیامبر این چیزهای فرعی را شنیده است تا بخواهد سرهم کند؟ چیزی که به نظر آنها میرسد این است که اولاً یک گروه باید این کار را بکنند و حتی از یک نفر هم به راحتی بر نمیآید، در دنیا چند نفر از این آدمها دارید که همه داستانها را خوانده باشند و خوب بلد باشند؟ برای یک آدمی که نمیتوانست کتاب بخواند و فقط اورال ترادیشن میشنید خیلی بعید است. بنابراین فرض آنها این است که یک گروه این کار را کردند و بنابراین باید در جایی مثل دارالحکومه دستوری صادر شده باشد که یک عده جمع شوند و این کار را بکنند. به منابع دسترسی داشتند و اینها را سرهم کردند و یک چیزی ساختند. این نمیتوانست در مکه اتفاق بیفتد بنابراین در زمانی که عبدالملک مروان اورشلیم را گرفته و حکومت اسلامی آنجا مستقر شده است میتوانست در پترا اتفاق بیفتد و اصلاً منشأ اسلام و پیغمبر هم آنجا بود که چیزهایی از آنجا گفته است.
وقتی یک تئوری عجیب میشنوید باید این احساس به شما دست بدهد که یک داده خیلی عجیب و غیرقابل توجیهی وجود داشته که این تئوری را ساختند. موضوع این جلسه این است که یکی از آن دادههای عجیبی که منجر به آن تئوری شد این بود و این را خانم کرون صراحتاً میگوید که نمیتوانیم توجیه کنیم که این کتاب در مکه تألیف شده باشد. سوال من از خانم کرون که فوت کرده است این است که تو مطمئن هستی آن کامیونتی وجود ندارد، این تئوری هم که قطعاً رد شده است – خود خانم کرون هم در ادامه حیاتش خیلی از این حرفها نزد – آیا ایمان پیدا کردی به اینکه وحی بود؟ صراحتاً گفت دو فرض بیشتر نیست: یا اینکه یک کامیونتی بزرگ آنجا وجود داشت که میدانیم نداشت یا اینکه چنین اتفاقی که شرح داده شد رخ داده است که میدانیم و خود خانم کرون فهمید که اینطور نبود.
بحثی که میخواهم شروع کنم این است: هیچ راهی وجود ندارد که شما شواهدی ببینید و احساس کنید که اینها به نفع تئوری وحی بودن قرآن است؟ بالاخره در هر جایی مثلاً در صحرای عربستان هم اورال ترادیشنهایی وجود دارد. این قطعی است که چیزهایی که در قرآن آمده است در اورال ترادیشن عربی وجود نداشت به غیر از ذوالقرنین، به نظر میآید ذوالقرنین شناخته شده بود. اعراب داستانهای پیامبران را نمیدانستند و نقل نمیکردند. ما از اساطیر عربی که قبل از پیامبر وجود داشت اطلاع داریم بنابراین احتمال سومی نمیتوان داد اما ممکن است یک نفر احتمال سومی بدهد که داستانها در طول زمان بوجود آمده بود. اعراب بیشتر شعر میگفتند و داستانهای آنها هم شبیه این داستانها نبود و برای آنها داستانهای قرآن جدید بود، به هر حال اینجا مشکلی وجود دارد.
نکتهای که میخواستم در تکمیل جلسه قبل بگویم این است که یکی از پایههای این تئوری که قرآن زمان عبدالمک مروان تالیف شده است یک چیز غیرقابل توجیه و عجیب و غریب است که اینگونه توجیه میشد. اگر یک نفر بگوید که عبدالمک مروان گروهی را در حوالی اورشلیم مأمور به ساختن قرآن کرده است مسئله این شکلی پیش میرود که اینها با صدها نفر صحبت کردند و متون مختلف را خواندند و چیزهایی سرهم کردند. خیلی هم ادیب و با استعداد بودند و توانستند داستانهای خوبی سرهم کنند، بالاخره توجیه میشود. تئوری در زمان خود خانم کرون رد شد و نسخههای جدیدی که در سالهای اخیر از قرآن پیدا شده است نشان میدهد که کلاً مسئله متأخر بودن قرآن منتفی است یعنی ما میدانیم که نسخهها قبل از عبدالمک مروان وجود داشتند. خواستم به این موضوع اشاره کنم و از اینجا بحثی را باز کنم که امیدوارم خود بحث مستقلاً جالب باشد.
بحث این است که چگونه میشود که یک آدمی که ایمان ندارد ایمان بیاورد؟ سوال من این است که آیا میتوان شواهدی ارائه کرد به یک آدمی که ایمان ندارد و بگوید من ایمان میآورم؟ مثالی میزنم که برای خود من جالب است. یکی از ماجراهای ذکر شده در کتابهای مقدس – هم مسلمانها و هم یهودیها و مسیحیها – که از لحاظ علمی همیشه زیر ضرب بود که این چه داستان اساطیری عجیب و غریبی است که شما به آن ایمان دارید – مخصوصاً به آن شکلی که در تورات آمده است – داستان طوفان یا سیل نوح است. چون در کتاب مقدس اینگونه است که یک آبی همه کره زمین را میگیرد و حضرت نوح یک کشتی درست میکند و با همراهان خود و همه حیوانات نجات پیدا میکنند، داستان غیرقابل باور و اساطیری به نظر میرسد. ماجرا این بود که میگفتند یک اسطوره تخیلی است که یهودیها تاریخ سازی کردند و یک پیامبری را فرض کردند و داستانی ساختند. اواسط قرن نوزدهم اتفاقی رخ داد: الواح گیلگمش که به دست آمد – دوازده لوح گلی به دست آمد که به نسبت سالم مانده بود و میشد خواند که روی آن چه نوشتهاند – یک سیل بزرگ و اینکه یک کشتی ساخته شد که نجات پیدا کردند و جزئیاتی که در تورات آمده بود در آن بود. فکر میکنید بلافاصله عکسالعمل چه بود؟ پس معلوم شد که یهودیها خودشان این داستان را نساخته بودند و از تخیل خودشان استفاده نکرده بودند و این داستان را از بینالنهرین کپی کردند و در تورات نوشتند! بنابراین نه فقط چیزی به نفع تورات حساب نشد بلکه یهودیها ضرر هم کردند برای اینکه معلوم شد چندان تخیلی ندارند و از داستانهای اینور و آنور کپی میکنند مثل همین چیزی که در مورد قرآن میگویند. بدبختی جدیدی که پیش آمده است این است که شواهد زمینشناسی به دست آمده که خیلی این احتمال را زیاد میکند که این اتفاق در بینالنهرین رخ داده است. من قبلاً هم یک بار اشاره کردم که دو زمینشناس شواهدی به دست آوردند که دریای سیاه وجود نداشت و در یک دورانی بخشی از کناره دریای مدیترانه شکست و آب دریای مدیترانه در یک دشت عمیقی که وجود داشت سرریز کرد، جایی که الآن دریای سیاه است.
الآن از کف دریای سیاه گودبرداری و نمونهبرداری کردند و شواهدی پیدا کردند که اینجا خشکی بود و خیلی وقت نیست که دریا است. واقعاً دلم میخواهد سوال کنم که اگر ثابت شود این اتفاق افتاده است و ثابت شود حتی یک کشتی هم بود فرقی میکند؟ کسی میگوید ما اشتباه کردیم؟ اگر ثابت شود میگویند معلوم است که اهالی بینالنهرین هم خیلی قوه تخیل نداشتند و واقعهای را به صورت تخیلی نوشتند. آب از آب تکان نمیخورد. شما یک جایی که به یک تئوری دیگر ایراد میگیرید وقتی ارزش دارد که اگر چیزی برخلاف آن چیزی که شما میگویید به دست آمد بگویید من اشتباه کردم. خیلی بامزه است که ایتئیستها مذهبیها را متهم میکنند که شما نسبت به واقعیت کرخت هستید، یعنی هر اتفاقی که میافتد و هر چیزی که کشف میشود تکان نمیخورید و به ایمان خود مراجعه میکنید، میگویید ما ایمان داریم و مهم نیست. در تمام طول تاریخ ایتئیستها همیشه نسبت به واقعیتهایی که کشف شد همین حالتها را داشتند. یعنی همیشه توجیهاتی آوردند که همه چیز با عقاید آنها سازگار است.
چون از یک مسئله تاریخی شروع کردم و مثال اولی که از حالت کرختی زدم مثال تاریخی بود حالا میخواهم چند مثال علمی بزنم. صبح یاد جملهای از وودی آلن افتادم. وودی آلن ایتئیست است. در فیلم عشق و مرگ در نقش یک آدمی که ایمان ندارد و شک دارد میگوید چه میشد اگر من یک بوته شعلهور میدیدم مانند حضرت موسی، یا میدیدم دایی من یکی از چکهایش را پرداخت کند. یعنی دو معجزهای که ممکن است باعث شوند ایمان بیاورد اینها هستند. همیشه دلم میخواهد از یک ایتئیست بپرسم که تو چه ببینی ایمان پیدا میکنی؟ شب یک فرشته بیاید و دست تو را بگیرد و به تو یک بوته شعلهور نشان بدهد ایمان پیدا میکنی؟ یک آدمی که ایمان ندارد خوب است یک چیزهایی را تعیین کند و بگوید که مثلاً اگر این حقایق علمی کشف شود ایمان میآورم وگرنه همینطور میمانم.
فرض کنید که همین اتفاقی که برای الواح گیلمنش افتاد رخ دهد، آثاری از یک بوتهای در مصر پیدا شود – همانجایی که این اتفاق رخ داده است، در حوالی مصر و کنعان – و کوهی پیدا شود و معلوم شود همان زمان که حضرت موسی از آنجا رد شد با آزمایشهای رادیوکربن یک بوته شعلهور بود. بقایای نعلین حضرت موسی هم آنجا پیدا شود، آثار فسیل شده ماری که آنجا خزیده بود هم پیدا شود. اگر چنین چیزی ثابت شود به نظر شما چه اتفاقی میافتد؟ میگویند پس اینها دروغ نبود، حضرت موسی یک بوته شعلهور دید و دچار توهم شد و نعلین خود را درآورد و ماری از آنجا رد شد و فکر کرد عصای او تبدیل به مار شد، پس ماجرا این بود که چیزهایی اتفاق افتاد که باعث شد این داستان را بسازند. مثل ماجرای گیلگمش. آیا میگویند پس معلوم شد که خدا و وحی وجود دارد؟ دوست دارم همین را یک ایتئیستی بگوید که اگر آثار بوته شعلهور در آن محل پیدا کردید که مربوط به چند هزار سال قبل بود من ایمان میآورم. آنها به مذهبیها ایراد میگیرند که با هیچ چیزی نمیتوان شما را از ایمانتان برگرداند. به نظر من بدتر خودشان هستند که هیچ جور نمیتوانند از ایمان خود برگردند.
بگذارید من یک مثال علمی بزنم که حالت کرختی نسبت به واقعیت را ببینید، هر چیزی که پیدا میشود همان چیزی است که آنها میخواستند! اوضاع بدتر میشود و بهتر نمیشود. مثال خوب آن این است که اساس تمام ایتئیسیم تا قرن نوزدهم این بود که فضا و زمان نامتناهی است. یعنی کسانی که خداناباور بودند انگار واجب میدانستند که فضا باید نامتناهی باشد. اگر جهان حجم محدودی داشته باشد به نظر نمیرسد که خودکفا باشد، و مخصوصاً زمان! جهان باید ازلی باشد و خلق نشده باشد. از بدیهیترین چیزهایی که در فلسفه همیشه میگفتند این بود که اگر جهان حادث باشد قطعاً آفریننده دارد. یعنی نبود و بعد به وجود آمد. در قرن بیستم فیزیکدانها به این نتیجه رسیدند که حجم جهان یک مقدار متناهی است و فضا نامتناهی نیست – آن چیزی که به آن Spacetime میگویند – و محدودهای دارد. تا قرن نوزدهم فضا نامتناهی بود ولی جرم متناهی بود، از لحاظ فیزیکی جرم متناهی در یک فضای نامتناهی قرار داشت. بدتر از آن مسئله بیگ بنگ است، یعنی کیهانشناسها بعد از یک مدتی به این نتیجه رسیدند که در یک تاریخی که تقریباً میتوان زمانش را تخمین زد جهان از هیچ به وجود آمده است. آیا آب از آب تکان خورد؟ هیچ ایتئیستی گفت اگر حادث است که ما نمیتوانیم بگوییم این ازلی است و خود جهان واجب الوجود است، بنابراین مخلوق است، از نظر ابعاد هم متناهی است و به نفع مذهبیها است؟ نه تنها اینگونه نیست بلکه شما بارها در آثار آنها میبینید که انگار بیگ بنگ به نفع آنها است، با نهایت شادی اعلام میکنند که فیزیکدانها منشأ جهان را پیدا کردند، جهان خودبهخود از عدم به وجود آمده است و بیگ بنگ این را میگوید. بیگ بنگ کجا این را میگوید؟ بیگ بنگ فقط میگوید که جهان حادث است، اینکه چگونه به وجود آمد را فیزیکدانها نمیگویند.
دوستی دارم که خداباور نیست و در یک خانواده خداناباور هم متولد شده است، یک بار در مورد نسبیت حرف میزدیم و بحث مذهبی نبود. به او گفتم که طبق نظریه نسبیت، جهان، فضا و زمان متناهی است. تا آن موقع نشنیده بود. گفت یعنی چه؟ برای او توضیح دادم، گفت مطمئنی؟ گفتم بله. گفت موقعی که نوجوان بودم و به این چیزها زیاد فکر میکردم احساس من این بود که اگر جهان متناهی باشد خدا وجود دارد و اگر نامتناهی باشد خدا وجود ندارد. البته ایشان هنوز هم خداباور نیست ولی لااقل آدم صادقی است و این حرف را به من زد و برای او عجیب بود. واقعاً گاهی برای من این سوال پیش میآید که فیزیکدانها چه بگویند که شما بگویید این به نظریه خداباوری میخورد؟ فیزیکدانها تقریباً ثابت کردند که جهان حادث است ولی کوچکترین نکتهای از نظر ایتئیستها در حادث بودن جهان وجود ندارد، بیگ بنگ هم خیلی چیز خوبی است!
قانون بقای ماده و انرژی اساس ماترئالیسم بود. یعنی یک حجم متناهی از ماده و انرژی در جهان وجود دارد چون واجب الوجود است بنابراین نباید از بین برود یا خلق شود. اساس ماترئالیسم این بود که ماده و انرژی ممکن است بهم تبدیل شوند – اول اینگونه نمیگفتند ولی بعداً که E=MC² را نوشتند گفتند انرژی و ماده میتوانند بهم مرتبط باشند – ولی جمع اینها باهم مقدار ثابتی دارد. به نظر میرسد الآن در فیزیک مدرن به سمت نقض شدن این ایده میرویم، سوال من از ایتئیستها این است که اگر قانون بقای ماده و انرژی از نظر فیزیکی قطعاً رد شود و بگویند ماده خلق میشود آیا شما از ایتئیسم دست برمیدارید؟ میگویید ماده و انرژی واجب الوجود نیست و قبول میکنید؟ من مطمئن هستم که اینگونه نیست بلکه برعکس ممکن است از آن استفاده به نفع باور خودشان هم بکنند.
تمام ایتئیسم در قرن نوزدهم اینگونه است که ببینید پدیدههای طبیعی علت طبیعی دارند. یعنی جهان حالت دترمنستیک دارد و علت همه چیز مادی است. به نظر میآید در قرن بیستم این علیت نقض شده است، در رفتار ایتئیستها تغییری ایجاد شد؟ الآن با خوشحالی به عنوان فکتی به نفع خود میگویند اصل موجبیت نقض شد. سوال من این است که ایتئیستهایی که از علم استفاده میکنند، از فیزیک به نفع خودشان استفاده میکنند و فکر میکنند که ایتئیسم آنها مبتنی بر علم است، هیچ راهی وجود دارد که علم بر علیه آنها چیزی را ثابت کند؟ یک نفر باید این را جواب بدهد. بگوید مثلاً اگر قانون بقای انرژی و ماده را نقض کنید به ضرر من است و تا وقتی که این برقرار است به نفع من است. اگر نتوانید از یک چیزی به ضرر کسی استفاده کنید به نفع او هم نمیتوانید استفاده کنید، وقتی نسبت به همه نتایج علم یک حالت سازگاری دارد و falsification ندارد بنابراین این تئوری وقتی با یک چیزی نقض نمیشود تأیید هم نمیشود. کلاً باید این ادعا که علم به نفع ما کار میکند را کنار بگذارند، یا اینکه بگویند چه فکتهایی به نفع ما است و چه چیزهایی اگر ثابت شود به ضرر ما است.
۷- متدولوژی ساینس و خدانابوری
تمام چیزهایی که در علم اندازه میگیرید و تمام مشاهدات شما طبق متدولوژی علم به پدیدههای طبیعی انجام میشود. ما یک متدولوژی در علم فیزیک و به طور کلی در ساینس داریم که باید برای پدیدههای فیزیکی توجیههای فیزیکی بیاورید و کسی حق ندارد از ماورای طبیعت در تئوری خود استفاده کند. من یک بار این موضوع را که میگفتم مثالی زدم: یک نفر نمیتواند اگر یک آزمایشی ترتیب داده شد که تئوری او را نقض میکند بگوید اینجا اجنه دخالت کردند و این آزمایش آن طوری که من میخواستم نتیجه نداد. مانند ماجرای معروفی که میگویند نیوتون پایداری منظومه شمسی را با معادلات خود نمیتوانست توجیه کند و گفت این کار خدا است.
تعهدی در ساینس داریم و تعهد خوبی هم هست که اگر برای یک چیزی توجیه مادی پیدا کردیم، اعلام کنیم و اگر نکردیم هم اعلام نکنیم و بگوییم نمیدانیم. فرض کنید پدیدههایی در جهان هستند که توجیه فیزیکی ندارند، آیا از علم میتوان به این نتیجه رسید که چیزی در جهان هست که توجیه فیزیکی ندارد؟ متدولوژی ساینس این است: اگر چیزهایی باشد و برای آن توجیه فیزیکی پیدا کنم اعلام میکنم و اگر نکردم هم اعلام نمیکنم. نمیگویم که وجود دارد، برای آیندگان باقی میگذارم. منشأ جهان در بیگبنگ معلوم نیست و فیزیکدانها نمیگویند آنجا چه اتفاقی افتاده است و نمیتوانند بگویند و میگویند بعداً میگوییم. اگر پرسشهایی بدون پاسخ باشند مطمئناً نتیجه آن این نیست که ماورای طبیعتی وجود دارد، نتیجه این است که ما نمیدانیم و داریم تحقیق میکنیم. شما نمیتوانید به دانشمندها بگویید که برای فلان مسألهای که به نظر میآید توجیه طبیعی ندارد پنجاه سال وقت دارید. اگر پیدا کردید که پیدا کردید اگر نه باید ایمان بیاورید. این خیلی توهین آمیز است. دانشمندان محترم کار میکنند و ممکن است هزار سال دیگر هم پیدا نکنند شما باید صبر کنید تا پیدا کنند.
بنابراین به نظر میرسد علم نمیتواند کاری انجام بدهد که به ضرر ایتئیستها باشد، برای اینکه متدولوژی آن این است که من یا پیدا میکنم و اعلام میکنم یا پیدا نمیکنم و روی آن کار میکنم. بنابراین بخشهای اعلام شده و بخشهای اعلام نشده وجود دارد. فقط یک راه ممکن است وجود داشته باشد که این علم با این متودولوژی نشان دهد که ماورای طبیعتی وجود دارد. چه راهی؟ که پدیدهای کشف شود و توجیهی برای آن پیدا نکنند و به نوعی بتوانند اثبات کنند که توجیهی وجود ندارد، ثابت شود که نمیشود این را توجیه کرد. این تنها راهی است که ممکن است ساینس بتواند نشان دهد ماورای طبیعت وجود دارد. موضوع این است که این یک بار پیش آمده است. پدیدههای کوانتومی پدیدههایی را توصیف میکنند که اتفاقی میافتد و ما نمیتوانیم تعیین کنیم که چرا این گونه شد. مثلاً برای الکترون از لحاظ تئوریک هیچ دلیلی وجود ندارد که به سمت چپ یا به سمت راست برود، با یک احتمالی به سمت راست میرود و با یک احتمالی به سمت چپ میرود. اوایل تئوریهایی وجود داشت که شاید بتوان تئوری را تکمیل کرد. مثلاً ایده معروف انیشتین که در مورد عدم قطعیت حرف از متغیرهای پنهان میزد: شاید متغیرهایی هست که ما آنها را اندازهگیری نمیکنیم ولی اگر اندازهگیری کنیم و وارد تئوری کنیم معلوم شود که چرا این طرف و آن طرف میرود. فیزیکدانها به طور شگفتانگیزی موفق شدند این را هم رد کنند. یعنی هیچ جوری نمیتوان تئوری را تکمیل کرد که این قسمت چیز دترمینیستیکی رخ دهد. بنابراین ما از نظر فیزیکی پدیدهای پیدا کردیم که توجیه فیزیکی ندارد و نه تنها الآن ندارد بلکه نخواهد داشت، یعنی ما در قالب فیزیک نمیتوانیم بفهمیم که چرا این طرف یا آن طرف میرود.
نتیجه باید این باشد که بگوییم فیزیک ماورای طبیعت را کشف و ثابت کرد. یعنی چیزی خارج از طبیعت وجود دارد که این را توجیه میکند. ولی چه نتیجهای گرفتند؟ گفتند اینجا اصل علیت نقض شده است یعنی هیچ علتی وجود ندارد. من چند بار قبلاً هم اشاره کردم که این خیلی شوخی بامزهای است. تنها راه ممکن که به این نتیجه برسم که عوامل فیزیکی و طبیعی برای توجیه پدیدههای طبیعی بسنده نیستند همین بود و همین هم طی شد و آخر آن هم زیر کل میز بازی زدند و گفتند چه کسی میگوید که باید هر چیزی یک علتی داشته باشد؟ این یک پدیده بدون علت است. گفتند موجبیت است که نقض شده است نه ماتریالیسم یا فیزکالیسم به اصطلاح خودشان.
در انتها میگویم که به نظر من همچنان راه توجیه باز است. میخواهم کرختی را به شما نشان بدهم که هر چیزی بشود فرقی نمیکند. مفروضات ما چه متدولوژیک چه آنتولوژیک در هر شاخهای از ساینس سلسله مراتبی دارد. مثلاً در مورد فیزیک و همه ساینس یک فرض آنتولوژیک خیلی خیلی اساسی این است که دنبال علت پدیدههای طبیعی میگردیم. اگر از اول فکر میکردیم که ممکن است چیزهایی اصلاً علت نداشته باشند انقدر دنبال گسترش ساینس نبودیم، ما مطمئن بودیم و هستیم که همه چیز علت دارد. ذهن و مغز ما طوری است و جوری کار میکند که نمیتوانیم تصور کنیم که اتفاقی میافتد بدون اینکه علتی داشته باشد. فرض کنید از نیوتون به بعد فرض متودولوژیکی به علم اضافه شد که فقط در محدوده پدیدههای فیزیکی دنبال علت بگردید و اعلام کنید. اگر علت پیدا نکردید اعلام نکنید و مانند نیوتون نگویید که اینجا دست خدا در کار بود. این یک فرض متودولوژیک بود و هست، ساینتیستها که نمیگویند خدا وجود ندارد و یا ماورای طبیعت وجود ندارد بلکه میگویند ما پدیدههای طبیعی را به طور طبیعی توجیه میکنیم و اگر پیدا نکردیم هم چیزی نمیگوییم. مانند یک تعهد کاری است که ما داریم، خودم هم اگر کار علمی میکنم حرف از ماورای طبیعت وسط مقاله فیزیکی یا بیوانفورماتیک نمیزنم. نباید این کار را کنیم و این یک فرض متودولوژیک است. از نظر سلسله مراتب واضح است که دومی متأخر است یعنی در سطح پایینتری قرار دارد. من میگویم فرض اصلی این است که دنبال علت میگردم و بعد در یک مرتبه پایینتری میگویم به طور متدولوژیک دنبال علتهای قابل بیان به صورت طبیعی و حتی قابل اندازهگیری بگردید. اگر مشکلی پیش آمد که لازم است فرضی را کنار بگذارم باید از فرضهای پایینتر شروع کنم نه اصل قله هرم سلسلهمراتب و ریشه کل علم و علت پیدا کردن را بزنم. حرف خود را تمام کردم میگویم که اینجا راههای دیگری هم باز بود. کرختی یعنی همین، من هرجوری شده میخواهم این فرض متودولوژیک را به صورت آنتولوژیک در بیاورم یعنی بگویم ماورای طبیعت نیست. آدمی که نمیخواهد قبول کند حاضر است اصل علیت را کنار بگذارد ولی قبول نکند یک جایی یک چیزی هست که علت مادی ندارد.
چیزی که من میخواهم بگویم این است که اصلاً فرضهای متدولوژیک و آنتولوژیک دیگری هم بود که میشد نقض کرد یعنی خیلی ابلهانه بود که به سراغ علیت برویم. مثلاً یکی از فرضهای متودولوژیک ساینس این است که ما میتوانیم برای همه چیز در قالب ریاضیات فرمول بنویسیم. بعضیها ممکن است این را قبول نداشته باشند. از کجا معلوم که قوانین طبیعی ریاضی هستند؟ میشد این را کنار بگذارند که تا وقتی قوانین ریاضی هستند ما نمیتوانیم توجیهی پیدا کنیم. من میتوانم ده مورد بگویم. مورد اصلی آن این است که تئوری کوانتوم غلط است، بعضی از اندازهگیریهای ما ممکن است اشتباه باشد و… منتهی یک آدمی که خودش این تئوری را داده است چیزی که دلش نمیخواهد این است که از چنین چیزی به چنین نتیجهای برسیم و تئوری او را کنار بگذاریم. به هر حال میشود مجموعهای از فرضها را نقض کرد که کار به اینجا نرسد که به علیت برسیم. آن چیزی که میتوانست نقض شود و بعضیها این اعتقاد را دارند این است که این پدیدههای کوانتومی مشاهده شده نشان دهنده این است که همانطوری که آدمهای معتقد به ماورای طبیعت میگفتند همه پدیدههای طبیعی در قالب طبیعی قابل توجیه نیستند. امکان اینکه اینگونه توجیه کنیم وجود داشت و هنوز هم وجود دارد. من این مثال را زدم برای اینکه ببینید که اگر تنها راه ممکن هم طی شود برای اینکه به چنین نتیجهای برسیم نمیپذیرند.
نتیجه این حرفها از نظر من این است و از روز اول هم گفتم که شما به هیچ وجه نباید با یک ایتئیست وارد بحث شوید مگر اینکه عقاید خودش را درباره جهان بیان کند. حداقل راههایی را به ما نشان بدهد که چه چیزی ممکن است باعث شود که دست از عقیده خود بردارد. اگر ایتئیستها آدمهایی هستند که نسبت به هر واقعیتی که کشف شود و هر نوع استدلالی که شما بیاورید کاملاً کرخت هستند و جاخالی میدهند جای بحثی نیست. بگویند ما یک چیزی را نمیخواهیم قبول کنیم و شما هم هرچیزی بگویید ما یک چیز دیگری میآوریم. الواح گیلگمش کشف شود یک چیزی میگویید، بوته شعلهور پیدا کنید و نعلین حضرت موسی هم آنجا افتاده باشد، آزمایش رادیوکربن هم بگیریم ببینیم این دقیقاً برای سه هزار سال قبل است و همان شب را هم بفهمیم که چه شبی بود که از آنجا رد میشد، باز میگویید حضرت موسی اینقدر دچار توهم شد که نعلین خود را کند و رفت. یک چیزی مینویسم و میخواهم این پیشنها را در آن بگذارم که همه مناظرات به طور کلی با ایتئیستها تعطیل شود مگر اینکه سایتی بزنند و بگویند به چه چیزی اعتقاد دارند و چگونه میتوان اعتقادات آنها را نقض کرد وگرنه تا جایی که به چیزی اعتقاد ندارند و عدم اعتقاد آنها هم قابل نقض نیست بحث کردن معنی ندارد. مانند ماجرایی که در این جلسه گفتم که این شباهتها و تفاوتهایی که قرآن با داستانها از نظر تاریخی دارد چگونه توجیه میشود، اگر شباهتها زیاد باشد یک چیزی میگویند و اگر اختلاف زیاد باشد یک چیز دیگری میگویند.
خانم کرون میگفت یا باید یک کامیونتی وجود داشته باشد یا باید قرآن در بیرون مکه به وجود آمده باشد، نسخههای جدید قرآن نشان میدهد که مربوط به قرن دوم نیست و مربوط به قرن اول است و کسی شکی ندارد که قرآن در مکه بود، کامیونتی هم در آنجا وجود نداشت. کسی میگوید که ما اشتباه کردیم و برای فرض سومی که نگفتیم که ممکن است اینها وحی باشد احتمالی بدهیم؟ کوچکترین عکسالعملی به این شکل در افرادی که ایمان ندارند ندیدید و نخواهید دید زیرا به نظر میرسد که عدم ایمان آنها چیزی است که از قبل فرض شده و مبتنی بر فکت و تئوری نیست و نکته خیلی جالب این است که طرف مقابل را مدام متهم میکنند که شما هستید که دست از ایمان خود بر نمیدارید.
پرسش و پاسخ
حضار: اگر این را برعکس کنم و به عنوان یک ایتئیسم از شما بپرسم من چه چیزی را ثابت کنم تا شما از ایمان خود دست بردارید چطور؟ مثال مضحکانهای میزنم: اگر من ثابت کنم یک آدمی را در آتش بیندازیم به هیچ وجه سالم بیرون نمیآید آیا شما از ایمان داشتن به قرآن دست برمیدارید؟
استاد: من شخصاً میگویم اگر تناقضی در قرآن ببینم ایمانم به قرآن از بین میرود. ممکن است یک مقدار صبر کنم و ببینم تناقض را درست فهمیدم یا نه. هر آدمی به هر چیزی اعتقاد دارد باید راههایی به طور تئوریک در ذهنش باشد که اگر این شکلی باشد از ایمان خود دست برمیدارم. ایمان به خدا ایمان فلسفی است بنابراین باید شواهد و استدلالهای فلسفی آن را نقض کند.
حضار: ایمان به قرآن برای مثال.
استاد: قطعاً اینگونه است. ایمان به قرآن تا وقتی معتبر است که من تناقض پیدا نکردم، مثلاً اگر یک نفر ثابت کند که قرآن در قرن دوم هجری به وجود آمد و مربوط به پیغمبر نبود فکتی بر علیه قرآن است. اتفاقا شما خیلی خوب میتوانید این را ببینید که مذهبیها کرختی کمتری دارند. بسیار تلاش میکنند تا جواب بدهند. کرختی یعنی اینکه هر چیزی بشود بگویم فرقی نمیکند. وقتی میبینید در مقابل شواهد تاریخی و بحثهای فلسفی و علمی مذهبیها مدام در حال جوابگویی هستند نشان میدهد که چیزهایی هست که ممکن است به ایمان آنها خلل وارد کند. ایتئیسم است که چیزی به عنوان ایمان اعلام نمیکند، فقط عدم ایمان به یک چیزی است و همان عدم ایمان هم حالت کرختی دارد. یعنی راهی برای اینکه عدم ایمان از بین برود هم باز نیست برای همین هیچ ایتئیستی به هیچ چیزی جواب نمیدهد. نشستند و فقط سوال میکنند و در موضع حمله کردن هستند. شما به یک آدم مسیحی ثابت کنید که عیسی وجود نداشت. اینها به دست و پا میافتند که بگویند وجود داشت برای اینکه اگر اینگونه باشد ایمان آنها نقض میشود. اصولاً مذهبیها هزاران هزار چیز میگویند که اگر نقض شود به ایمان آنها لطمه میخورد. ایتئیستها هیچ چیزی نمیگویند و فقط به طور کلی میگویند پدیدههای طبیعی توجیه طبیعی دارد و بعد همین هم قابل نقض نیست، تا حالا دیدید که یک ایتئیست جواب بدهد؟ معمولاً کسی جوابگو نیست و سوال کننده هستند. برای همین میگویم که مناظرات باید متوقف شود. یک سایتی باید باشد به عنوان سایت رسمی ایتئیستها – هر تعداد فرقه که هستند، مانند مذهبیها – راه را باز بگذارند و بگویند اینجور استدلال کنید و برای مثال اگر این پدیده طبیعی متناهی باشد من ایمان میآورم. در قرن نوزدهم اگر این سایت را میزدید احتمالاً این قید میشد که اگر جهان از نظر زمان و مکان متناهی باشد ما ایمان میآوریم، اگر پدیدهای کشف شود که توجیه نداشته باشد ما ایمان میآوریم. ولی وقتی هیچ چیز اعلام شدهای نیست همه فکتها یک جوری به هوا میروند.
حضار: شما در واقع میگویید ایمان به قرآن قابل خدشهدار شدن است؟
استاد: صد در صد. اگر نباشد به نظر من این ایمان تقلیدی به دست آمده است یا از روی میل است. یک عارفی را در نظر بگیرید که با خدا ارتباط مستقیم دارد، من برای ایمان خودم یک شواهد قوی دارم و اگر شواهدی به همان قدرت بر علیه آن پیدا شود باید نقض شود. فرض کنید یک آیه از قرآن را نمیفهمیم و به هزار دلیل فکر میکنم شواهدی داریم که این معجزه الهی است، اگر یک آیهای را نفهمم میتوانم این را پس ذهن خود بگذارم و بگویم این یک آیه ممکن است تحریف شده باشد. نکته این است که شواهد من با چیزهایی که نقض میکنند باید در تعادل باشد، تعادل به این معنا که شواهد باید خیلی قویتر از ایمان من باشند تا چیزی را نقض کنند. همیشه ممکن است چیزی پیش بیاید که شک برانگیز است، ما میتوانیم ظرفی داشته باشیم و در یک حدی به بعضی از ایرادها اصلاً فکر نکنیم.
حضار: قبول دارید اگر من به عنوان یک ایتئیست ثابت کنم که امکان ندارد از نظر علمی و فیزیکی یک آدم را در آتش بیندازیم زنده بیرون بیاید، شما هم مانند ایتئیستها میگویید شاید ما این ایه را خوب نمیفهمیم، شاید یک معنی دیگر دارد. شمای نوعی منظورم یک آدم مومن است. یعنی ایمان خود را از دست نمیدهید.
استاد: اما اگر به طور مداوم این اتفاق بیفتد ایمان خود را از دست میدهم. یعنی تعداد آیهها زیاد شود، تعداد فکتها برعلیه ایمان من زیاد شود. آنگاه ایمانم را از دست میدهم. اگر تمام آن چیزهایی که فکر میکنم درست است غلط از آب در بیاید قطعاً ایمان خود را از دست میدهم.
حضار: پس ما هم یک جای مشخصی به عنوان مومنین نداریم که بگوییم این چند چیز اگر نقض شوند من ایمان خود را از دست میدهم.
استاد: ولی هزار چیز داریم که میتوان به آنها حمله کرد
حضار: این را قبول دارم.
استاد: اگر مسیح وجود نداشت ایمان مسیحیها کلاً نقض میشود. من میتوانم خیلی چیزها بگویم که هر کدام از آنها نقض شود ایمان مسیحیها یا مسلمانها نقش میشود.
حضار: شما میگویید عدم ایمان ایتئیستها. به نظر من عدم ایمان نیست و ایمان به یک چیز دیگری است.
استاد: نکته همین است که باید این را بپذیرند. حرف من هم همین است. موضوع این است که آنها طرف مقابل را متهم میکنند که شما باورهای بدون شواهد دارید. من میخواهم بگویم آنها بدتر هستند. موضوع سخنرانی من از لحاظ تئوری این است که شما ببینید عکسالعمل آنها نسبت به هر نوع فکتی طوری است که توجیه میکنند بسیار بدتر از مذهبیها. برای مذهبیها راههایی برای نقض عقاید باز است، شما واقعاً ثابت کنید که مسیح وجود نداشت، مسیحیتی هم باقی نمیماند. ثابت کنید که قرآن در قرن هفتم هجری نوشته شده است. پیغمبر و وحی باقی نمیماند.
حضار: مواردی که میگویید بزرگ هستند. مثلاً درباره الکترون که میگویید وضعیتش معلوم نیست شاید یک ایتئیست بگوید یک چیز کوچکی است و آن را در همان ظرف میگذارم.
استاد: بگذارد، بگوید. اشکالی ندارد. نگوید موجبیت نقض شد، نگوید به نفع من است. بگوید بیگبنگ به نظر من معقول نیست شاید غلط باشد، شاید فیزیکدانها بعداً به یک نظریه دیگر برسند. ما که نمیدانیم و شاید بیگبنگ نقض شود، ببینیم چه میشود. منصفانه این است که مجموع چیزهایی که به نفع خودش است را بگوید. موضوع این است که همه چیز به نفع آنها است. در تمام قرن بیستم و بیست و یکم از تاریخ گرفته تا چیزهای دیگری که میگفتند نقض شد ولی باز هم به نفع آنها شد. یعنی الان بیگ بنگ به نفع ایتئیستها است، میگویند فیزیکدانها مبدأ جهان را پیدا میکنند. جهان متنهای است؟ حرفی نیست و خوب است! ببینید که فیزیکدانها چه چیز جالبی گفتند. یا ثابت شود که مسیح وجود دارد: خب! وجود دارد. اگر ثابت شود وجود ندارد: بهتر!
اینکه میگویم مناظرات متوقف شود برای این است که طرف مقابل منصفانه برخورد نمیکند. باید عقاید خود را بیان کند و راه برای نقض عقیده او وجود داشته باشد. به نظر من برای مذهبیها وجود دارد، ممکن است شما بگویید سخت است ولی لااقل به طور کامل کرخت نیستند، ایمان را از بین بردن سخت است برای اینکه طرف شواهد قوی دارد. برای مثال تجربه دینی دارد. ممکن است شما قرآن را نقض کنید و من بگویم اعتقاد من به خدا از بین نمیرود. برای آن شواهد خیلی قوی دارم ولی قبول دارم که با این شواهدی که شما ارائه کردید به قرآن نمیتوانم ایمان داشته باشم. موضوع این است که ایتئیستها بی نهایت کرخت هستند. باید یک راه برای ما بگذارند تا بر علیه آنها یک چیزهایی را بگوییم.
حضار: چون بحث دوباره تکرار شد من میخواستم این را جداگانه از شما بپرسم و گفتم شاید جای آن همینجا باشد. شما در جلسات اول Fine-tuning را به این عنوان مطرح کرده بودید که علم وجود خدا را تأیید میکند؟
استاد: بله. شما مثال بامزهای زدید. نمیدانم دفعه قبل چقدر توضیح دادم اما ماجرا این است که این تئوریهای موجود فیزیک مانند کوانتوم و نسبیت و… را اگر در نظر بگیرید یک سری ثوابت وجود دارد که از لحاظ نظری مستقل از هم هستند. مثلاً ثابت پلانک وجود دارد، ثابت کهکشانی وجود دارد و… چیزی که فیزیکدانها نشان دادند این است که هر کدام از این ثوابت اگر یک ذره غیر از اینی که هست میبودند جهان اصلاً تشکیل نمیشد. کرات تشکیل نمیشدند چه برسد به اینکه بخواهد حیاتی وجود داشته باشد. یک اصطلاحی به کار میبرند که تیونینگی که انجام شده که این ثوابت چه باشند Biofriendly است یعنی همه این ثوابت طوری هستند که حیات میتواند به وجود بیاید. کرات میتوانند به وجود بیایند. ممکن بود کرات هم به وجود بیایند ولی حیات نباشد، مثلاً دما از یک حدی بالاتر باشد و حیات نتواند به وجود بیاید. اینکه به یک جایی برسیم که چیزی مانند کره زمین شرایط آماده برای حیات داشته باشد نتیجه این است که تعداد زیادی از این ثوابت در نقطههای خاصی قرار گرفتند و اندازه خاصی دارند. این نشان میدهد که از لحاظ فیزیکی تیونینگی وجود دارد یعنی انگار دیزاینی وجود دارد که جهان طوری تنظیم شده است که بتواند به چنین هدفی برسد. میدانید چه توجیهی میکنند؟ تا حالا توجیه آنها را شنیدید؟
حضار: یادم است شما گفتید یک فیزیکدانی برای اینکه ثابت کند این تئوری غلط است گفته اگر این تئوری درست باشد باید خداوند وجود داشته باشد.
استاد: منظور شما پنروز است. راجر پنروز حرفش این است که اگر تئوریهای مدرن فیزیک را همینطوری که هست بشنویم باید قبول کنیم که خدا وجود دارد، اگر نمیخواهید قبول کنید که خدا وجود دارد بنابراین باید حرف من را بپذیرید. پنروز طرفدار این است که تئوریهای فیزیکی ناقص هستند و میگوید باید تئوریها را عوض کرد و با فرمالیسم مکانیک کوانتوم مشکل دارد، از نظر راجر پنروز نباید این تعداد ثابت مستقل وجود داشته باشد. حرف راجر پنروز یک چیز فیزیکی است، میخواهد به فیزیکدانها بگوید که دنبال این باشید و منتظر این باشید که تئوریها را تغییر بدهید. این تئوریها میگویند که خدایی در ازل آمد و از یک فضای بینهایت بزرگی مثلاً با یک سوزن نقطهای را برداشت که جهان این شکلی شود، یا این را قبول کنید یا تئوریها را عوض کنید. خودش طرفدار این است که تئوریها درست نیستند و با مکانیک کوانتوم مشکل دارد بنابراین در حاشیه فیزیک قرار میگیرد، فیزیکدان انقلابی محسوب میشود برای اینکه چیزهایی را پیشنهاد میدهد که خیلی از نظر بقیه فیزیکدانها معتبر نیست.
یک توجیه بامزه این است: یک تئوری به وجود آمده و مطلقاً شواهدی هم برای آن وجود ندارد، به آن تئوریِ جهانهای موازی میگویند، میگویند ده به توان پانصد جهان وجود دارد و ما تصادفاً در یکی از این جهانها هستیم که Fine-tuning در آن خوب در آمده است. مانند این است که من صد تاس بریزم و همه شش بیاید، بگویم از این معلوم است که ماجرایی وجود دارد. شانسی نمیشود که صد تاس بیندازم و همه شش باشد. تئوری این است که صدها میلیارد بار قبلاً این تاسها ریخته شده و شما آن دفعهای را دیدید که همیشه شش آمد. اگر صد هزار میلیارد بار تاسها را بریزید احتمال دارد که صد بار شش بیاید، شما آن را دیدید که همیشه شش آمد.
نکته جالب این است که برای اینکه از دست خدا فرار کنیم قبول کنیم که ده به توان پانصد جهان دیگر وجود دارد که نمیدانیم کجا هستند و نمیدانیم چه هستند و نمیتوانیم ثابتشان کنیم، در مورد اینکه چگونه وجود دارند هم هیچ حرفی نزنیم. از لحاظ فیزیکی برویم سراغ اینکه جهانهای موازی وجود دارد و این اتفاق در این جهان افتاده است. این را که میشنوم فکر میکنم واقعاً در هزاران سال که برهان نظم را مذهبیها میگفتند طرفهای مقابل چنین حرفی نمیزدند، نمیگفتند که این جهانی است که ما میبینیم و صدها هزار میلیارد جهان دیگر وجود دارد که آنها منظم نیستند و این جهان منظم است، میشد اینگونه گفت.
حضار: شاید پنروز درست میگوید.
استاد: بله صد در صد، ممکن است پنروز درست بگوید.
حضار: ما نمیتوانیم این را به عنوان شاهد بیاوریم.
استاد: در جلسات گذشته گفتم که چه استفادهای میتوان از این تئوری کرد. استفاده آن این است که اگر میخواهید بگویید ساینس خدا را ثابت یا نقض میکند Fine-tuning نشان میدهد که همین ساینسی که الآن داریم – فیزیک موجود – وجود خدا را اثبات میکند ولی معلوم نیست که فیزیک موجود درست باشد. ایتئیستها میگویند ساینس به نفع ما است، ماجرای Fine-tuning نشان میدهد که ساینس به نفع ایتئیستها نیست و به ضرر ایتئیستها است، ادعای علمی بودن را کنار بگذارند. اگر فیزیک را میخواهید تغییر بدهید نگویید که فیزیک به نفع ما است، ممکن است فیزیک غلط باشد. بحثهای مربوط به خدا فلسفی هستند و اصولاً نباید به علم اتکا کرد. من میگویم اگر فیزیک را قبول دارید هم Fine-tuning و هم حادث بودن جهان و هم مسئله عدم قطعیت همه به نفع مذهب است، بی خود ادعا نکنید و پشت علم پنهان نشوید که ما از علم نتیجه میگیریم. اصل علم – آن چیزی که به فلسفه و به وجود خدا مربوط است – فیزیک است و شواهد فیزیک هم اینگونه است. اگر من ایتئیست باشم همانطوری که پنروز هست و میگوید باید قبول کنم که فیزیک غلط است. بنابراین ایتئیستها باید در موضع ضد ساینس قرار بگیرند نه این موضع که ساینس ما را تأیید میکند. چیزی که از این استدلال میتوان نتیجه گرفت وجود خدا نیست بلکه این است که علم موجود در سال ۲۰۱۹ میلادی وجود خدا را نشان میدهد و مطابق با ایتئیسم نیست. ممکن است ساینس در پنجاه سال آینده چیز دیگری بگوید. نکته این است که آنها نمیتوانند بگویند که ما از ساینس استفاده مثبت به نفع خودمان میکنیم، از جمله Fine-tuning و از جمله مسئله بیگبنگ، مسئله عدم قطعیت و… به نفع آنها نیست.
مسئله جهانهای موازی هم خیلی بامزه است. چیزهای نادیدهای هستند و مانند خدا هستند. اینها همیشه به مذهبیها میگویند شما به چیزهایی ایمان دارید که برای آن شواهد تجربی وجود ندارد. هیچ شاهد تجربی برای جهانهای موازی وجود ندارد و نخواهد داشت، ماهیت تئوری اینگونه است که آنها جهانهای مجزایی هستند که اگر وجود داشته باشند ربطی به ما ندارند. نکته دیگر این است که تئوری فرض میکند آن جهانهایی که ما ندیدیم همه بینظم هستند، از کجا معلوم که جهانهای موازی منظم نباشند؟ یک چیز نادیده است. همیشه احساس من این است که چگونه است که قبلاً فیلسوفهای ایتئیست در مقابل برهان نظم جرأت نمیکردند چنین فرض عجیب و غریبی بیاورند؟ مثالی وجود دارد که میگویند اگر هزار میمون بنشینند و هزار سال تایپ کنند اثری مانند آثار شکسپیر به وجود نمیآید، من هم بگویم هزار میمون اگر هزار بار تایپ کنند و ده به توان پانصد جهان وجود داشته باشد که این تایپ در آن وجود داشته باشد ممکن است به وجود بیاید، هر چیزی هر چقدر بعید باشد احتمالی دارد. بنابراین من در آن جهانی زندگی میکنم که آن میمونها آنگونه تایپ کردند، تعداد آن جهانهای موازی هم به نظر میآید که دلخواه است یعنی اگر شما احتمال عدم وجود خداوند را به ده به توان منهای پانصد برسانید میگویند ده به توان پانصد جهان موازی وجود دارد، بگویید ده به توان منهای سه هزار میگویند ممکن است ده به توان سه هزار جهان موازی وجود داشته باشد. آدم به ده به توان پانصد چیز موهوم ایمان پیدا کند برای اینکه به خدا ایمان پیدا نکند بعد به طرف مقابل بگوید که تو برای حرف خود شواهد تجربی نداری. این وضع بحث کردن با ایتئیستها است. من هر وقت به این چیزها فکر میکنم میگویم تنها راه این است که رسماً همه مومنین اعلام کنند که تا یک سایت نزنید و یک سری چیزها را آنجا ننویسید ما با شما بحث نمیکنیم. چون در خیلی جاها غلبه میکنند و مهاجم هستند و هرچقدر هم چرت و پرت بگویند طرف مقابل در موضع دفاعی است و ضعیف به نظر میرسد.