بسم الله الرحمن الرحیم

درس‌گفتارهای سوره انعام، جلسه‌ی ۱، دکتر روزبه توسرکانی، ۱۳۹۰

این جلسه در مورد سورۀ انعام قرار بود صحبت کنیم که ممکن است تمام شود یا دو جلسه طول بکشد. اگر دو جلسه شد، بعضی از جزئیات را برای جلسۀ آینده می‌گذاریم. اولین نکته‌ای که وجود دارد و جلسۀ قبل هم به آن اشاره شد این است که بعد از آن چهار سورۀ اول قرآن که سورۀ بقره، نساء، آل‌عمران و مائده هستند و فضایی شبیه بهم دارند، سورۀ انعام کاملاً فضای دیگری دارد. همین‌طور که در موردش صحبت کنیم فکر می‌کنم متوجه این بشوید که موضوعش دیگر ربطی به موضوع آن چهار سوره ندارد. هر سوره را آن‌طور که فکر می‌کنم مناسب است وارد می‌شوم و بحث را شروع می‌کنم؛ گاهی کلیات سوره را می‌گویم. ممکن است که از آیۀ مهمی که خیلی کلیدی است شروع کنم.

۱- تصویر ابتدایی سوره

برای سورۀ انعام مناسب است که اولین صفحۀ سوره را بخوانیم و خود این مقدمۀ خوبی است برای اینکه موضوع سوره را بفهمیم و تفاوت آن را با سوره‌های قبل متوجه شویم و از همینجا شروع به بحث‌کردن کنیم. بنابراین اولین کاری که می‌کنم این است که از صفحۀ اول و تا چند سطر از صفحۀ دوم آن بحث کنم. سوره با این آیه شروع می‌شود: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَجَعَلَ الظُّلُمَاتِ وَالنُّورَ ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ» (انعام:۱) اگر بگویم که این آیه‌ای که سوره با آن شروع می‌شود، کل فضای سوره را در خودش دارد اغراق نکردم. امیدوارم جلوتر که می‌رویم متوجه شوید که این واقعیت دارد که تصویری که در سوره می‌بینیم حول و حوش همین تصویری که در این آیه هست شکل می‌گیرد. تصویری که در آیات ابتدایی سوره هست و به طور فشرده در همین آیۀ اول آمده، این واقعیت مطلق و از نظر ما آشکار است که خداوند آسمان و زمین و همه چیز را خلق کرده و عده‌ای هستند که این واقعیت را نمی‌بینند و همان‌طور که در انتهای این آیه ذکر می‌شود، نسبت به خداوند شرک می‌ورزند و چیزهایی را معادل با خداوند (یک وجود یکتایی که خالق همه چیز است) فرض می‌کنند. وقتی حرف از آسمان و زمین می‌شود، جلوتر هم که می‌رویم روی این نکته تأکید می‌شود. به این شکل نیست که خداوند خالق آسمان‌هاست ولی امور مربوط به انسان‌ها و روی زمین در اختیار عامل دیگری است. دیدگاه‌های شرک‌آلود به این صورت است که فرض می‌کنند که بخش‌هایی از جهان در اختیار نیروهای دیگری است و نیروهای متکثری در جهان وجود دارند. مثلاً مشرکینی که پیامبر ما با آن‌ها مواجه بودند، به اینکه جهان را الله خلق کرده اعتقاد داشتند. بارها در قرآن ذکر می‌شود که اگر از آن‌ها بپرسی که آسمان‌ها را چه کسی خلق کرده، می‌گویند: الله خلق کرده است. مشرکین مفهوم الله به عنوان خالق و کسی که کلیات جهان را در اختیار دارد را قبول دارند ولی نیروهای موضعی هم در اطراف خودشان فرض می‌کردند. در سراسر دنیا که بروید، اگر به فرهنگ‌های ماقبل از ادیان نگاه کنید، پر از این‌گونه اوهامی است که نیروهای طبیعت توسط موجوداتی که ما برای ادامۀ زندگی به آن‌ها وابسته هستیم اداره می‌شود و اگر بخواهیم به نتیجه برسیم کافی نیست که خداوند و الله را عبادت کنیم بلکه با این موجودات خاص هم باید ارتباط داشته باشیم و آن‌ها تمثال‌های برای آن‌ها می‌ساختند. کل ماجرای بت‌پرستی اعتقادی است به یک سری نیروهای مادون خداوند که خالق جهان است ولی در سرنوشت انسان‌ها مؤثر هستند. و اعتقاد به این‌ها هستۀ مرکزی شرک در دنیای قدیم بود. اولین آیه از همینجا شروع می‌شود و بعداً هم بیشتر روی این تأکید می‌شود که الله کسی است که آسمان‌ها و زمین یعنی همانجایی که شما زندگی می‌کنید را خلق کرده است. و تاریکی‌ها و روشنایی‌ها را خلق کرده و عده‌ای هستند که این حقیقت را نمی‌بینند و دچار شرک می‌شوند. بلافاصله تأکید می‌شود که «هُوَ الَّذِي خَلَقَكُم مِّن طِينٍ ثُمَّ قَضَىٰ أَجَلًا وَأَجَلٌ مُّسَمًّى»[انعام:۲]، خلق شما و اینکه کی بمیرید یا اجل شما و اجل کل کسانی که در زمین هستند توسط خداوند تعیین شده است. «وَأَجَلٌ مُّسَمًّى عِندَهُ ثُمَّ أَنتُمْ تَمْتَرُونَ؛». «وَهُوَ اللَّهُ فِي السَّمَاوَاتِ وَفِي الْأَرْضِ يَعْلَمُ سِرَّكُمْ وَجَهْرَكُمْ وَيَعْلَمُ مَا تَكْسِبُونَ»[انعام:۳]؛ تصور شرک‌آلود از جهان که الله را خیلی دور می‌بینند، تصور مشرکین هم‌زمان با پیامبر و بسیاری از افرادی که به خالق کل جهان اعتقاد داشتند، این است که الله موجودی است که کاری به کار زندگی خصوصی من ندارد و اینجایی که من دارم زندگی می‌کنم تحت ساختاری است که خداوند خلق کرده است. در بعضی از عقاید شرک‌آلود، اصنام و آن ساختاری که آن‌ها به آن اعتقاد دارند که شفیع قرار می‌دهند و از آن‌ها مطالبه‌ای دارند، می‌تواند مخلوق خدا باشد و خداوند هم این اختیارات را به آن‌ها داده باشد. لزوماً این‌گونه نیست که ما بخواهیم خالق یا موجودات مستقلی از خداوند را در جهان فرض کنیم. همین که شما اعتقاد داشته باشید که خداوند موجوداتی را خلق کرده و کار مردم را در زمین در اختیار آن‌ها قرار داده، این خودش یک عقیدۀ شرک‌آلود است.

نکته‌ای که در اثر شرک بوجود می‌آید این است که رابطۀ موجودی که در زمین زندگی می‌کند، در زندگی روزمره‌اش با خداوند قطع می‌شود. یعنی من از صبح که بلند می‌شوم، دیگر احساس اینکه الان با خداوند سروکار دارم، خداوند می‌داند که من الان در چه موقعیتی هستم، می‌توانم دعا کنم و چیزی از او بخواهم، این در فضای ذهن شرک‌آلود از بین می‌رود. یعنی گسستگی‌ای بین مخلوق و خالق بوجود می‌آید و این وسط توسط واسطه‌هایی پر می‌شود. این یک بیان کوتاهی از مسئلۀ شرک است. سه آیۀ اول این سوره در جهت بیان این هستند که حقیقتی در عالم هست و آن هم این است که خداوند جهان را خلق کرده و همه چیز در جهان تحت اختیار خداوند است. بارها در این سوره آیه‌هایی مشابه این وجود دارد؛ «وَهُوَ الْقَاهِرُ فَوْقَ عِبَادِهِ»[انعام:۱۸]، خداوند بر حیات بندگانی که در زمین زندگی می‌کنند چیره است. توحید این است که من همه چیز را در مواجه با خدا می‌بینم و شرک این است که یا خداوند را کنار می‌گذارم یا در زندگی روزمرۀ خودم کنار می‌گذارم. این حقیقت در ابتدای این سوره به عنوان یک حقیقت واضحی که ما می‌توانیم ببینیم هست که خداوند همه چیز را خلق کرده و همه چیز را اداره می‌کند وخصوصاً در مورد انسان‌ها اشاره به این می‌شود که «سِرَّكُمْ وَجَهْرَكُمْ» ‌را خدا می‌داند. کوچکترین چیزی که در زندگی شما و در درون شما می‌گذرد توسط خداوند دیده می‌شود و تک تک ما به عنوان مخلوقاتی مستقیماً مواجه با خداوند هستیم نه با واسطه‌ها. «وَيَعْلَمُ مَا تَكْسِبُونَ»، و هر کاری که می‌کنیم خداوند به آن علم دارد که چه می‌کنیم و چه بدست می‌آوریم. این تصویر ابتدایی سوره است که با اشارۀ‌ مختصر به آیۀ ابتدایی سوره «ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ»، حقیقت را بیان می‌کند.

۲- تصویر کافر: کسی که حقیقتِ واضح را نمی بیند

 در ادامۀ این سه آیه، تصویر آدم‌هایی که کفر می‌ورزند «بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ» بسط داده می‌شود. نوع مواجهۀ این آدم‌‌ها با حقیقت (به تعبیر درست عدم مواجهۀ آن‌ها)، اینکه در پس حجابی قرار دارند و حقایق را نمی‌بینند، موضوع اصلی سورۀ انعام است که همان‌طور که جلو می‌رویم روشن می‌شود که سوره قرار است در مورد چه چیزی صحبت کند. تصاویری که از این آدم‌ها می‌بینیم، در ابتدای سورۀ حج هم که بحث می‌کردم این تصویر وجود داشت. در قرآن این حالت زیاد هست که حقیقت روشنی بیان می‌شود که موجوداتی هستند و خداوند هم آن‌ها را نگاه می‌کند؛ این‌ها غافل هستند. این غفلت موجوداتی که در زمین زندگی می‌کنند نسبت به حقایق عالم، پدیدۀ عجیبی است که به طور مداوم در قرآن به آن اشاره می‌شود. اولین آیه می‌گوید «وَمَا تَأْتِيهِم مِّنْ آيَةٍ مِّنْ آيَاتِ رَبِّهِمْ إِلَّا كَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِينَ»[انعام:۴]. اولین تصویری که می‌بینیم این است که خداوند نشانه‌هایی هم دارد که این حقیقت بر آدم‌ها روشن شود و به طور مداوم این نشانه‌ها به آدم‌هایی که این حقیقت را نمی‌بینند و منکر هستند و از پذیرش آن طفره می‌روند و در عقاید کفرآمیز و شرک‌آلود خودشان گرفتار شدند، عرضه می‌کند و نتیجه این است که هر بار که این اتفاق می‌افتد، «كَانُوا عَنْهَا مُعْرِضِينَ»، از آن اعراض می‌کنند و رو برمی‌گردانند. نسبت به دیدن حقیقت حالت مقاومت دارند. «فَقَدْ كَذَّبُوا بِالْحَقِّ لَمَّا جَاءَهُمْ»، وقتی حق به آن‌ها عرضه می‌شود، تکذیب می‌کنند، «فَسَوْفَ يَأْتِيهِمْ أَنبَاءُ مَا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ»، به زودی اطلاعات در مورد این چیزهایی که تمسخر می‌کردند به آن‌ها خواهد رسید[انعام:۵]. شما آدم‌هایی را در این آیات می‌بینید که در کنار یک حقیقت واضح و بزرگی دارند زندگی می‌کنند، حقیقت را نمی‌بینند و حتی جاهایی که مشخصاً این حقیقت به آن‌ها تذکر داده می‌شود، اعراض می‌کنند بلکه حالت تمسخر هم دارند. شما اگر این واقعیت برایتان روشن باشد، این پدیده، پدیدۀ عجیبی است که این آدم‌ها چرا این‌گونه می‌شوند و چرا این‌گونه هستند. اینکه یک موجوداتی در زمین هستند، واضح‌ترین واقعیت در دنیا توحید است ولی این آدم‌ها اعتقادی به توحید پیدا نمی‌کنند. بلکه حالت تمسخر و تهاجم دارند و کلاً آن حالت اعراضشان معماست.

شما اگر این سوره را با ذهن خالی شروع به خواندن کنید و توحید هم چیز واضحی برایتان باشد، واقعاً با معمایی مواجه می‌شوید. با عدۀ کثیری از آدم‌هایی که نگاهشان به دنیا نگاه عجیبی است. گرفتار یک سری اوهام شدند و نسبت به حقیقتی که به طور طبیعی با فطرتشان باید سازگار باشد [بی‌توجهند]. اعتقاد پیداکردن به یک عقیدۀ غلط خیلی سخت‌تر است تا اعتقاد پیداکردن به یک عقیدۀ درست. مثلاً فرض کنید اینکه آدم به یک قضیۀ ریاضی غلط یا یک نظریۀ غلط خیلی اعتقاد پیدا کند و در مقابل نظریۀ درست مقاومت کند، خیلی باید سخت‌تر پیش بیاید تا اینکه آدم به یک قضیۀ ریاضی‌ای که به درستی ثابت شده اعتقاد پیدا کند. ما داریم در دنیایی زندگی می‌کنیم که حقایقی واضحی وجود دارد و آدم‌هایی به این شکل در مقابل آن مقاومت می‌کنند و حتی حالت تمسخر نسبت به آن‌هایی که حقیقت را می‌فهمند دارند که اگر دقت کنید همچنان هم در دنیا ادامه دارد، کلاً این حالت کفر و پوشیده‌بودن نسبت به حقایق جهان همیشه بوده و الان هم هست. الان هم همین وضعیت وجود دارد که آدم‌هایی که اعتقادات دینی ندارند، بیشترین رویکردشان نسبت به اعتقادات دینی تمسخر است. ممکن هست به هر طریقی رفتارهای آدم‌های مذهبی را تمسخر کنند. به هر حال این ویژگی از قدیم بوده و هنوز هم هست. انگار یک سپر دفاعی‌ این پوشیدگی در مقابل حقیقت این است که آن‌هایی که نسبت به حقیقت دیدگاه درستی دارند را به مسخره بگیرند و به این شکل خودشان را تقویت کنند.

[۱۵:۰۰]

آیۀ بعدی می‌گوید: «أَلَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنَا مِن قَبْلِهِم مِّن قَرْنٍ مَّكَّنَّاهُمْ فِي الْأَرْضِ مَا لَمْ نُمَكِّن لَّكُمْ وَأَرْسَلْنَا السَّمَاءَ عَلَيْهِم مِّدْرَارًا وَجَعَلْنَا الْأَنْهَارَ تَجْرِي مِن تَحْتِهِمْ فَأَهْلَكْنَاهُم بِذُنُوبِهِمْ وَأَنشَأْنَا مِن بَعْدِهِمْ قَرْنًا آخَرِينَ» [انعام:۶]، آیا نمی‌بینند که قبل از آن‌ها هم آدم‌هایی مشابهی بودند که همین حالت غفلت و حالت اعراض و تکذیب را نسبت به حقایق داشتند و سرنوشت خوبی پیدا نکردند. اگر الان نگاه کنید، در دنیا چنین موجوداتی نیستند و انگار آن اجل مسمایی که برای خودشان و قومشان در نظر گرفته شده بود، بعد از مدتی آمد و هلاک شدند و چیزی از آن‌ها باقی نمانده است. فرض کنید شما خودتان را جای مشرکین بگذارید به آن معنایی که آن دوران بوده که آن‌ها توسط عقاید شرک‌آلود خودشان بیشترین کاری که انتظار داشتند که انجام بدهند این بود که طبیعت را کنترل کنند؛ یعنی برای مثال فرض کنید بتی را بپرستند که مسئول باد است. قربانی بدهند، هزاران کار بکنند، عبادت کنند، تمثال برایشان درست کنند، بت‌کده درست کنند که مثلاً طوفان نیاید. نیروهای طبیعت که در زمین بود و به نحوی در سرنوشت و حیات این آدم‌ها دخیل بود را توسط این بت‌ها مهار می‌کردند. توهمشان این بود که این کار را دارند می‌کنند. اگر بروند و در زمین نگاه کنند، یک واقعیت خیلی روشن این است که همۀ این اقوامی که بت‌پرست بودند توسط همین نیروهای طبیعی‌ای که قرار بود توسط بت‌پرست‌ها مهار شوند از بین رفتند. یعنی ثمربخش‌نبودن بت‌پرستی چیز واضحی است. البته احتمالاً جواب بت‌پرستان در این‌گونه موارد این است که بت‌های آن‌ها خوب نبوده است و بت‌های ما خوب هستند. نشانۀ آن هم این است که می‌بینید که ما از بین نرفتیم. و این نشانۀ وحشتناکی است؛ یعنی اگر شما هزار جا پدیدۀ بت‌پرستی را مطالعه کنید-که امید داشتند که با این کارهایی که انجام می‌دهند، قربانی می‌کنند، عبادت می‌کنند، خشم طبیعت را مهار می‌کنند و همۀ آن‌ها شکست خوردند- یک آدمی کمی عاقل باید شک کند که بلکه کل اپروچ (approach) غلط است نه اینکه کاری که آن‌ها می‌کردند یا بت‌های آن‌ها اشکال داشته است و مثلاً بت‌های من خوب کار می‌کنند. اینکه من هنوز زنده هستم و دچار خشم طبیعت نشدم، هیچ دلیل موجهی نیست. در نابودشدن همۀ اقوام بت‌پرستی که امید داشتند توسط بت‌پرستی خیری به آن‌ها برسد و از شری آن‌ها را محافظت کند،‌ نشانۀ خیلی واضح و چیز شک‌برانگیزی برای بت‌پرست‌ها است. ممکن است شما که چنین حسی ندارید یا فکر می‌کنید که چنین حس‌هایی ندارید، این ارجاع‌دادن مرتب قرآن به اقوام گذشته که شرک می‌ورزیدند و بت‌پرست بودند، خیلی روی شما اثر نگذارد ولی قبول کنید که برای بت‌پرستانی که همان راه و شیوه را داشتند ادامه می‌دادند، آن اتفاقاتی که قبلاً افتاده بود و این‌ها از آن خبر داشتند و اگر هم خبر نداشتند می‌توانستند بروند و آثارش را ببینند، یعنی بت‌کدۀ بزرگتر از بت‌کدۀ من که سقفش پایین آمده، برای من باید ایجاد هراس کند که اگر آن قوم با آن مقدار امکاناتی که داشت و بت‌های زیادتری هم که داشت و جلال و شکوه بت‌هایشان بیشتر بود، در طول تاریخ قربانیان بیشتری هم داده بودند. اینکه آن یکی سقفش توسط زلزله یا عامل طبیعی دیگر پایین آمده، برای منِ بت‌پرستی که در بت‌کدۀ کوچکی چهار مجسمه گذاشتم و فکر می‌کنم که آن‌ها من را محفوظ می‌دارد باید یک درس عبرتی باشد. بنابراین ارجاع خیلی مؤثری بوده است. برای اینکه اولاً آدم‌ها در دوران قبل، از اقوام قبل از خودشان خبر داشتند. بعضی از بت‌ها، بت‌های مشترک بودند.

ما در منطقۀ خاورمیانه چند بت داریم که خیلی بت‌های معروفی بودند و به اصطلاح استار (star) بودند. و حتی وقتی که یک جایی شکست می‌خوردند هم در اقوام کوچکتر یا اقوام دیگری که بعد از آن‌ها می‌آمدند همچنان وجود داشتند. «بعل» در قوم بنی‌اسرائیل و در فلسطین و همۀ منطقۀ خاورمیانه بت معروفی بود که همه جا به آن ارجاع می‌دادند. دقیقاً نمی‌دانم کار خاصی می‌کرد یا بت ارشد بود که بقیه را کنترل می‌کرد. اگر بت‌های مشترکی هم وجود داشته باشد که دیگر ترسناک‌تر می‌شود؛ این شیوۀ زندگی و این نوع کارهایی که ما داریم انجام می‌دهیم ثمری ندارد و نیروهای طبیعت هم تحت فرمان موجودی غیر از این بت‌هایی هستند که ما داریم به آن کرنش می‌کنیم و برای آن‌ها قربانی می‌دهیم.

من تصویر ابتدایی را همینجا نگه دارم. حقایق واضحی در جهان وجود دارد که واضح‌ترین و مهم‌ترین آن‌ها توحید است؛ خداوندی که خلق کرده همه چیز را از آسمان تا زمین و از بالا تا پایین کنترل می‌کند و هیچ جایی نیروی دیگری وجود ندارد. هماهنگی‌هایی که در جهان هست و اینکه تخاصم در عالم وجود ندارد، همه چیز منظم و مرتب پیش می‌رود، نشانه‌های زیادی وجود دارد که هنوز وارد این‌گونه بحث‌ها نشدیم. چیزی که در این سوره بیان می‌شود در ابتدا همین تصویر کلی است؛ یک حقیقت واضحی به اسم توحید وجود دارد و یک عده‌ای که غافل هستند و نمی‌فهمند و روی خودشان را هم تعمداً برمی‌گردانند بلکه معتقدین به این حقیقت بزرگ را هم مسخره می‌کنند و به هیچ‌وجه هم نمی‌شود به آن‌ها نفوذ کرد. اگر آن‌ها را به حال خودشان بگذاریم درس نمی‌گیرند. همۀ آدم‌هایی که روی زمین هستند به این شکل نیستند. اقلیتی وجود دارند که آن حقایق جهان را به خوبی می‌بینند؛ ممکن است به وضوح کامل همه چیز را ببینند یا تا حدود زیادی می‌فهمند که این خرافه‌هایی که وجود دارد کاملاً ساختگی است و هیچ امید تأثیری از این بت‌ها نیست.

۳- استراتژی خداوند در مقابل پدیده کفر

وقتی این تصویر در ذهن شما می‌آید که کمی حالت معمایی دارد که چرا این‌گونه است؟ سؤال اولیه این است که این آدم‌ها چرا دچار چنین حالتی می‌شود؟ سؤال مهم‌تر این است که باید چکار کرد؟ استراتژی خداوند در مقابل این پدیده چیست؟ برای شما بدیهی است ولی من می‌خواهم این چیزی که در ذهن ما بدیهی است که خداوند چکار کرده را یک لحظه فراموش کنید. خداوند چه استراتژی‌ای می‌تواند داشته باشد که این آدم‌ها که توسط خرافه‌هایی احاطه شده‌اند و حقیقت را نمی‌بینند و این ندیدن حقیقت مانع رشدشان و آن حیثیت انسانی آن‌هاست؟ یک استراتژی اجرا شده این است که خداوند این‌ها را به حال خودشان بگذارد. در همین آدم‌هایی که به حال خودشان گذاشته شدند، یک عده‌ای خودشان فهمیدند و یک عده‌ای نفهمیدند. اگر شما قبول داشته باشید که حقایق واضح است و خود رویدادهای طبیعت حالت عرضه‌کردن آیات دارد، اینجا وقتی حرف از عرضه‌شدن آیات الهی می‌شود، در طبیعت و در درون آدم‌ها، در زندگی‌شان پر از نشانه‌هایی است که به خداوند ارجاع می‌دهند و از اینکه این بت‌ها بی‌اثر هستند به رخ این آدم‌ها می‌کشند.

  • یک استراتژی این است که یک عده از آدم‌ها حقیقت را پذیرفته‌اند و یک عده هم نپذیرفته‌اند و خداوند هم آیات خودش را عرضه کرده و بنابراین کار تمام است. استراتژی‌ای که اجرا شده این است که از آن آدم‌هایی که با حقیقت مرتبط هستند استفاده کنیم برای خبر به اینکه حقایقی اینجا وجود دارد که شما نمی‌فهمید. به نظر می‌رسد از این آدم‌هایی که قوای شناختی‌شان از حدی ضعیف می‌شود دیگر انتظار نمی‌شود داشت که آیات الهی را در طبیعت و آفاق و انفس ببینند.
  • یک راه این است که از روی محبت خداوند یک عده آدم‌هایی که به حقیقت رسیده‌اند را مأمور کند که بروند و سعی کنند حقایق را به این آدم‌ها به زبان خودشان توضیح دهند و معجزات خاصی که خارج از عرف طبیعت است به آن‌ها نشان دهند بلکه یک عده از آدم‌ها تکانی بخورند و بتوانند حقیقت را درک کنند و وارد مسیر رشد شوند. این استراتژی اتخاذشده در طول تاریخ است.

چرا این‌گونه بحث می‌کنم؟ خیلی واضح نیست که این استراتژی به نتیجه برسد؛ به علت اینکه آدمی که آیات الهی‌ای را که در طبیعت و در زندگی خودش می‌بیند را انکار می‌کند، خیلی طبیعی است که این آدم را انکار کند. آدمی که حسش این است که الله خیلی از من دور است و دون شأن خداوند است که در جزئیات زندگی من دخالت کند، باورش نمی‌شود که خداوند یک آدمی را فرستاده است و با انسانی ارتباط برقرار کرده و به او مأموریت داده که برو با آن‌ها صحبت کن. این آدم‌ها همان‌طوری که نسبت به حقیقت توحید حالت انکار دارند، نسبت به نبوت هم حالت انکار خواهند داشت. من این مقدمه را گفتم که این دو سه آیه را هم بخوانیم. می‌گوید: «وَلَوْ نَزَّلْنَا عَلَيْكَ كِتَابًا فِي قِرْطَاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأَيْدِيهِمْ لَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هَٰذَا إِلَّا سِحْرٌ مُّبِينٌ» (انعام:۷)، اگر پیامبر بفرستیم، کتاب را هم به صورت مجلد بر روی کاغذی از آسمان برای آن‌ها بفرستیم که بروی به آن‌ها نشانش بدهی و آن را لمس هم کنند، در آخر می‌گویند که این یک جادویی است و اعتقاد پیدا نمی‌کنند. یعنی آن حالت انکارشان نسبت به خداوند، تبدیل به انکارشان نسبت به نبوت هم خواهد شد. علت اینکه این حرف را این‌گونه مطرح کردم [این است که نشان دهم] خیلی استراتژی واضحی هم نیست. ممکن است که ما عادت کردیم، چون می‌دانیم که خداوند این کار را کرده است ولی اگر فکر کنیم آدم‌هایی که قوای شناختی‌شان بسته شده و توحید را نمی‌بینند، فکر می‌کنم طبیعی است که آدم فکر کند این‌ها نبوت را هم قبول نخواهند کرد. به دلیل اینکه این هم برایشان غیرقابل باور است. وقتی دخالت خداوند را در جزئیات زندگی خودشان نمی‌بینند، اینکه خداوند آدمی را مأمور کند و به سمتشان بفرستد هم برایشان عجیب است در عین حالی که پیامی که آن آدم می‌آورد هم برایشان پیام عجیبی است. یعنی یک چیز عجیب تبدیل به دو چیز عجیب می‌شود. خود اعتقاداتی که به آن‌ها دعوت می‌شوند، همچنان برایشان غیرقابل قبول است، به علاوه اینکه خود این پدیده که یک آدمی هم به طرفشان بیاید و معجزاتی بیاورد غیرقابل قبول است.

بنابراین از همین ابتدای سوره شما با این نکته مواجه می‌شوید که یک حقیقتی است که یک عده نمی‌دانند و ارتباط برقرارکردن با این آدم‌ها سخت است. این‌گونه نیست که فکر کنید که خدا حضرت ابراهیم که همۀ حقایق را دیده را بفرستد و به زبان خودشان آن حقایق را توضیح دهد این‌ها می‌پذیرند. حقایق را نمی‌پذیرند، خود آن شخص را هم نمی‌پذیرند و معجزه هم بیاورد به نظرشان می‌آید که سحر است. این‌ها آن‌قدر شعور ندارند که فرق بین معجزه و سحر را بفهمند. در دوران قدیم این چیزها بیشتر مد بوده است. بنابراین اگر این آدم کار عجیب و غریبی کرد، کسانی دیگر هم بودند که کارهای عجیب و غریب کرده بودند، این را هم در همان دسته می‌گذارند و معجزات را در پدیده‌های مشابه سحر می‌گذارند که کارهای عجیبی بوده که دیده‌اند. «وَقَالُوا لَوْلَا أُنزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ»، چرا فرشته‌ای نازل نشده؟ «وَلَوْ أَنزَلْنَا مَلَكًا لَّقُضِيَ الْأَمْرُ ثُمَّ لَا يُنظَرُونَ؛ وَلَوْ جَعَلْنَاهُ مَلَكًا لَّجَعَلْنَاهُ رَجُلًا وَلَلَبَسْنَا عَلَيْهِم مَّا يَلْبِسُونَ»(انعام:۸)، این‌ها چیزی که انتظار ندارند این است که یک انسانی را خداوند بفرستد. حس کلی‌ای که دارند این است که الله (خالق جهان) با انسان‌ها خیلی دور است. ما مخلوقاتی هستیم که جایی در گوشه‌ای از جهان داریم زندگی می‌کنیم و خداوند هم ما را خلق کرده ولی امور ما به کسانی دیگر واگذار شده است. اینکه خود خدا با یک نفر ارتباط برقرار کند، پذیرشش برای آن‌ها سخت است. مثلاً بیشتر انتظار دارند که فرشته‌ای یا موجود بینابینی بیاید نه از نوع انسان. و ادعایشان این است که این حالت استبعاد دارند که چرا انسان آمده و فرشته نیامده است. و خداوند پاسخ می‌دهد که اگر فرشته هم بفرستیم به لباس خودشان می‌فرستیم. باید به زبان خودشان کسی بیاید و با این‌ها حرف بزند. اگر این‌ها قرار بود که آیات آفاق و انفس را بفهمند که تا حالا فهمیده بودند. اتفاق جدیدی که می‌افتد این است که یک نفر بیاید مانند معلم برایشان توضیح بدهد و چیزی را که این‌ها نمی‌بینند را با کلام نشان دهد. بنابراین طبیعی است که یک انسانی مانند خودشان باشد که بنشیند با آن‌ها حرف بزند.

[۳۰:۰۰]

۱-۳ بسط کفر به نبوت و عاقبت کار

«وَلَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِّن قَبْلِكَ»، استهزائی که نسبت به الله و نسبت به توحید داشتند، به پیامبرانی که فرستاده شدند منتقل شده، «فَحَاقَ بِالَّذِينَ سَخِرُوا مِنْهُم مَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ» (انعام:10)، و آن استهزائی که می‌کنند، گریبان‌گیرشان می‌شود. بنابراین مشکل دو تا می‌شود؛ وقتی که انبیاء می‌آیند، اگر حقایق توحیدی در نظرشان تا بحال مسخره می‌رسید مثلاً اینکه الله با من ارتباط مستقیم داشته باشد به نظرشان چیز بی‌معنی‌ای می‌رسید، حال این استهزاء در مورد اینکه خداوند رسولی فرستاده هم منتقل شده و حالا دو چیز را مسخره می‌کنند. «فَحَاقَ بِالَّذِينَ سَخِرُوا مِنْهُم مَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ»، چرا این استراتژی دوم ممکن است استراتژی بدیهی نباشد اگر کمی فکر کنید؟ به علت اینکه هر چه نعمت‌های الهی بیشتر شود، این‌ها به لبۀ پرتگاه نزدیک‌تر می‌شوند؛ یعنی اگر خداوند نشانه‌های خودش را خیلی واضح نکند، ندیدن آن نشانه‌ها جرم کمتری ممکن است محسوب شود تا اینکه معجزات خیلی واضحی در بیخ گوششان اتفاق بیفتد و باز هم نپذیرند. وقتی که فشار را زیاد کنید، احتمال آسیب را هم باید بدهید کما اینکه می‌دانید که همین اتفاق هم همیشه افتاده است. یعنی این‌ها داشتند با همان شرک خودشان زندگی می‌کردند تا اینکه انبیاء می‌آمدند. وقتی انبیاء را انکار می‌کردند و مسخره می‌کردند یا قصد کشتنشان را می‌کردند، آن‌وقت عذاب الهی نازل می‌شد. بنابراین توسط ارسال انبیاء این آدم‌ها به عذاب نزدیک می‌شوند. در بطن این رحمتی که خداوند دارد که از روی محبت و مهربانی می‌خواهد آن‌ها را راهنمایی کند، بالاخره این منجرشدن به غضب هم هست.

تجربۀ تاریخی هم این است که همۀ این اقوام تقریباً به همین سرنوشت دچار شدند. «قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ ثُمَّ انظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ» (انعام:۱۱)، بروید در زمین نگاه کنید و ببینید عاقبت آنها که تکذیب کردند چگونه بود. اتفاقاً آنجاهایی که می‌بینید که سقف بت‌خانه پایین آمده، از نظر تاریخی لااقل شایعه‌ای می‌شنوید که آنجا آدم‌هایی آمدند و حرف از توحید زدند. مثلاً در منطقۀ خاورمیانه اینکه انبیائی می‌آیند مسئله‌ای بود که همه شنیده بودند. در قریه‌های مختلف افرادی این ادعا را کرده‌اند. مثلاً مردم از سرنوشت قوم عاد باخبر هستند و می‌دانند که برای آن‌ها رسولی آمده است.

علت اینکه بحث در مورد سوره را به این شکل شروع کردم،‌یعنی ابتدای سوره را تا جایی قرائت کردم و نمی‌خواهم ادامه بدهم این است که به نظر من تصویر کلی‌ای که همۀ این سوره در جهت آن پیش می‌رود، در ابتدای این سوره خیلی روشن بیان شده است. گاهی بعضی از سوره‌ها مقدمه‌هایی دارند و بعد موضوع اصلی شروع می‌شود؛ ممکن است شما دو سه صفحۀ اول سورۀ بقره را بخوانید، برای شما خیلی واضح نباشد که محتوای سورۀ بقره در نهایت چیست و قرار است بعد از آن مقدمه چه گفته شود. مثلاً تقسیم‌بندی سه‌گانۀ آدم‌ها به کافر و مؤمن و الذین فی قلوبهم مرض را می‌بینید و بعد هم داستان آفرینش را می‌خوانید ولی هنوز وارد محتوای اصلی سوره نشدید که اعلام دین جدید در مقابل سایر ادیان ابراهیمی است. اینجا این تصویر خیلی کمک می‌کند که فضای ذهنی ما همانی شود که این سوره اطرافش دارد شکل می‌گیرد.

۴- موضوع اصلی سوره: مواجهه‌ی انبیاء با مشرکین

کل سوره روی این مسئله متمرکز است که یک عده‌ای هستند که حقیقت را نمی‌بینند، این ندیدن حقیقت آن‌ها را مواجه با خطر خیلی جدی‌ای کرده، خداوند می‌خواهد با ارسال انبیاء این مسئله را حل کند. کل این سوره برخورد انبیاء با کسانی است که مشرک هستند و حقیقت توحید را انکار می‌کنند. از همین آیاتی که خواندم شروع می‌شود و کمی که جلوتر برود، مسئله فقط این نیست که این‌ها حقیقتی را نمی‌بینند و تمام، مسئله این است که این‌ها یک زندگی موقتی دارند، زندگی ابدی‌ای خواهند داشت و در خطر خیلی بزرگی هستند؛ یعنی علت اینکه لازم می‌شود که خداوند انبیاء را بفرستد این است که این‌ها به دلیل عقاید موهومی که دارند و مشاهده‌نکردن حقیقت، دچار این وضعیت هستند که نمی‌توانند رشد کنند و این نوع زندگی‌ای که این‌ها می‌کنند، نتیجه‌اش این است که بعد از مرگ گرفتار یک عقوبت وحشتناکی ممکن است شوند و بنابراین قابل ترحم هستند که خداوند به آن‌ها رحم کند و برای نرسیدن به آن عقوبت اخروی هر کار ممکن را برایشان انجام دهد. این چیزی است که خداوند در طول تاریخ هم انجام داده تا زمانی که انبیاء می‌آمدند. این‌گونه که نگاه کنید هلاک‌شدن آن‌ها در زندگی دنیویشان نکتۀ خیلی مهمی نیست. یعنی اینکه این‌ها دچار عذاب دنیوی می‌شوند، زودتر از این دنیا و از این حالت انکار درمی‌آیند و به آن دنیا می‌روند، در بطن این عذابی است که در آن رحمتی هم هست. به این شکل نیست که اگر زندگی خودشان را ادامه بدهند به جای خوبی می‌رسند بلکه مرتب دارند به جاهای بدتر می‌رسند و در اثر ارسال انبیاء این حیات دنیویشان قطع می‌شود و زودتر وارد حیات اخرویشان می‌شوند.

در واقع دو نکتۀ ‌اساسی هست. یکی اینکه این آدم‌ها با این وضعیتی که دارند رشد نمی‌کنند، بنابراین مستوجب اخروی می‌شوند. اگر آدمی در زندگی دنیوی خودش به یک حد متعال و متعارفی از رشد نرسیده باشد و حقایق خیلی ساده‌ای را نفهمیده باشد و زندگی متعارفی در حد معقولی انجام نداده باشد، در آن دنیا دچار عذاب می‌شود؛ بنابراین این نوع زندگی‌ای که این‌ها می‌کنند مستوجب عذاب اخروی هستند، چون عقاید موهومشان مانع رشدشان است، از طرف دیگر خود این اقوام مانع رشد دیگران هم هست؛ سنت‌هایی ایجاد می‌کنند و کارهایی می‌کنند که رشد افراد دیگر را در زمین را ممکن است مورد خدشه قرار بدهند؛ دومی عامل اصلی‌ای است که این‌ها از روی زمین محو می‌شوند. یعنی این‌ها نه فقط رشد نمی‌کنند، مانع دیگران هم هستند و گاهی لازم می‌شود که بساط آن‌ها برچیده بشود، به علت اینکه کل بشریت کمتر آسیب ببیند. این تصاویر و این موضوعات موضوع اصلی این سوره است. موضوع اصلی این سوره، مواجۀ انبیاء با مشرکین است. تا پایان سوره هم که بخوانید، از این حیطه ما خارج نمی‌شویم؛ به همین دلیل است که سورۀ انعام به طور کلی با چهار سورۀ اول قرآن فاصله دارد. شما به چهار سورۀ اول قرآن که نگاه می‌کنید، بحث دربارۀ جامعۀ دینی و روابط ادیان با همدیگر است. شما آنجا خیلی کمتر مسئلۀ مشرکین و کفار را می‌بینید. مثلاً فرض کنید شروع سورۀ بقره، شما یک توصیف کوتاهی از متقین می‌بینید و یک توصیف خیلی کوتاه‌تر از کفار می‌بینید ولی توصیف بلند مربوط به الذین فی قلوبهم مرض است، یعنی مشکلی که درون جامعۀ دینی وجود دارد. در چهار سورۀ اول بیشتر طرف بحث، مؤمنین و منافقین در داخل جامعۀ دینی و اهل کتاب هستند. و آنجا تقریباً بحثی با کسانی که مشرک هستند و خارج از این محدوده قرار دارند نمی‌بینید. ولی در این سوره درست برعکس، اهل کتاب و منافقین تقریبا غایب هستند. چیزی که در این سوره می‌بینید مواجۀ مستقیم پیام الهی، پیام توحید، با مشرکین است.

۱-۴ استفاده‌ی مکرر از «قل»

یک ویژگی کلامی‌ای که به شدت این نکته را نشان می‌دهد این است که اگر شما به این سوره نگاه کنید و بگویید که چه ویژگی‌ای از نظر لفظی دارد، تعداد خیلی زیاد تکرار واژۀ «قل» در این سوره هست. اگر بشمارید ( من از معجم شمردم)، ۴۴ بار در این سوره که حدود بیست و دو صفحه است،‌ واژۀ قل آمده است. از همینجا که نگاه کنید، «قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ…»، «قُل لِّمَن مَّا فِي السَّمَاوَاتِ…»، ‌«…قُل لِّلَّهِ…»، «قُلْ أَغَيْرَ اللَّهِ أَتَّخِذُ…»، «قُلْ إِنِّي أَخَافُ…». در همین یک صفحه ۵ یا ۶ تا قل داریم. به طور متوسط در هر صفحه دو قل داریم. این قل‌گفتن در قرآن مهم‌تر است. کاربردهای مختلف دارد. بیشترین کاربرد آن این است که خداوند با مشرکین و با کفار، آن کسانی که در حجاب قرار دارند و خداوند و کلامش را به رسمیت نمی‌شناسند، به هیچ‌وجه مستقیم صحبت نمی‌کند. یعنی هیچ‌وقت شما در قرآن نمی‌بینید که کفار یا مشرکین مورد خطاب قرار بگیرند. برای خطاب مؤمنین ما «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» در قرآن داریم ولی «یا ایها الکافرون» نداریم بلکه «قُلْ يَا أَيُّهَا الْكَافِرُونَ» داریم. خیلی طبیعی است که خداوند مشرکین و کفار را مورد خطاب قرار نمی‌دهد؛ اصلاً خطاب خدا را قبول ندارند. مثل اینکه آن‌ها یک طرف دیگر را دارند نگاه می‌کنند. پیامبر برای چه می‌آید؟ پیامبر برای همین می‌آید که پیام‌ها را به طور غیرمستقیم برساند. اگر آن‌ها ظرفیت این را داشتند که به آن‌ها خطاب شود، خطاب‌های خداوند را در آفاق و انفس می‌دیدند و اصلاً پیامبر لازم نبود. پیامبر آدمی است که می‌آید و حرف‌های خداوند را برای آن‌ها نقل می‌کند.

این سوره اختصاص به این دارد که خداوند با مشرکین و کافرین ارتباط برقرار می‌کند؛ چطور ارتباط برقرار می‌کند؟ توسط ارسال رسل. بنابراین ارتباط، غیرمستقیم است و نتیجه‌اش این است که به طور مداوم خطاب‌های غیرمستقیم در این سوره است که می‌گوید به آن‌ها بگو و خداوند خودش مستقیم نمی‌گوید. شما در قرآن «يَا أَهْلَ الْكِتَابِ»، «يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ» دارید؛ آن‌ها آدم‌هایی هستند که کلام خدا را به رسمیت می‌شناسند و در قرآن به آن‌ها خطاب می‌شود. «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» زیاد دارید. «يَا أَيُّهَا النَّاسُ» دارید به این دلیل که در مردم آدم‌های مؤمن هستند، بنابراین خطاب کلی به مردم معنی دارد. ولی وقتی می‌گویید «یا ایها المشرکین» یا «یا ایها الکافرون»‌، حتماً باید اول آن یک «قل» باشد، به علت اینکه مستقیماً به کسی که کلام خدا را نمی‌پذیرد، خداوند خطاب نمی‌کند. شما تعداد قل را در سوره‌های قبل و بعد نگاه کنید. فکر می‌کنم در سورۀ نساء پنج بار قل آمده است. چه جاهایی قل می‌آید؟ در سورۀ بقره هست، در سورۀ نساء هست. مثلاً می‌گوید: «وَيَسْتَفْتُونَكَ فِي النِّسَاءِ»، می‌گوید: در مورد نساء از تو می‌پرسند، بگو. خداوند در مورد احکام طبیعی است که فقط از طریق انبیاء عمل می‌کند. از تو احکام می‌پرسند، تو به عنوان واسطه‌ای که احکام را می‌رسانی بگو. نه اینکه آن‌ها «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا» که مورد خطاب خداوند هستند. گاهی اوقات خطاب‌ها به اهل کتاب غیرمستقیم است. اگر کمی دقت کنید، یعنی اول «قل» دارد، به دلیل اینکه جایی با اهل کتاب بحث می‌شود که حرف‌های کفرآمیز می‌زنند. وقتی حرف کفرآمیزی از اهل کتاب نقل می‌شود که آن‌ها چنین حرف عجیب و غریبی زدند، خطاب خداوند این است که «قل»، تو از طرف خداوند جوابشان را بده. به هر حال این کثرت واژۀ قل، محتوای این سوره را می‌رساند. ارتباط غیرمستقیم برقرارکردن با مشرکین و کفار چیزی است که در این سوره می‌بینید و به همین دلیل با فضای چهار سورۀ قبل اختلاف زیادی دارد. من این مقدمه را با صفحۀ اول این سوره گفتم.

حالا می‌خواهم مقدمۀ دیگری بگویم برای اینکه اهمیت موضوعاتی روشن شد و بعد وارد جزئیات این سوره می‌شوم. اگر این تصویر در ذهنتان باشد و کمی ذهنتان را رها کنید، مقدمه‌ای می‌گویم و بعد وارد کلیات و بعد جزئیات این سوره می‌شوم.

[۴۵:۰۰]

۵- شرک، گناه نابخشودنی

من نکته‌ای را بارها اشاره کردم و فکر می‌کنم نکتۀ مهمی است که خوب است در موردش بحث شود. جدای موضوع مشخصی که در سورۀ انعام است، جای خوبی است برای اینکه چنین بحثی را مطرح کنیم. پدیده‌ای وجود دارد که به نظر منحوس‌ترین پدیده در فضای تفکر دینی است و آن هم شرک است. شما در قرآن اگر یک نگاه سرسری کنید، بدترین چیزی که ممکن است بشر به آن برسد شرک است. آیه‌ای که در سورۀ‌ نساء شما می‌بینید که خداوند همۀ گناهان را می‌بخشد ولی شرک را نمی‌بخشد. یک آدمی که بدون توبه هم از دنیا برود ولی گناهانی داشته باشد، ممکن است مورد غفران الهی قرار بگیرد ولی خداوند شرک را بدون توبه نمی‌بخشد. یعنی آدمی که مشرک از این دنیا برود، حتماً یک عذاب الهی در انتظارش هست. وقتی شما این را می‌شنوید این را می‌فهمید که به زبان خودمان بخواهیم ترجمه کنیم، میزان آسیبی که آدم‌ها از شرک می‌بینند، از هر گناه دیگری بیشتر است، طوری که انگار نمی‌شود با بخشیده‌شدن وارد بهشت شوند، حتماً باید یک دورۀ عذابی را طی کنند تا از این پلیدی‌ای که دچارش شدند خلاص شوند و آمادۀ این شوند که وارد بهشت شوند.

نکته‌ای که در موردش صحبت کنم و فکر می‌کنم خیلی مهم است، این است که این شرک چیست؟ یک چیز منقرض‌شده است؟ شرک بت‌پرستی است؟ اگر بت‌پرستی است که بت‌پرستی از عالم برچیده شده است. در خود قرآن می‌شنوید که اکثر کسانی که ایمان می‌آورند، ایمان نمی‌آورند مگر اینکه هنوز مشرک هستند. بنابراین شرک یک پدیدۀ خیلی یونیورسالی است و حتی مؤمنین هم دچار شرک می‌شوند. در روایات خیلی معروفی از پیامبر این را می‌شنوید که شرک در دل مؤمن از حرکت یک مورچۀ سیاه در یک شب سیاه روی یک پارچۀ سیاه هم مخفی‌تر است. بنابراین در دل همۀ ما رگه‌هایی از شرک هست. اگر به این صورت باشد که آدم‌هایی که خیلی نزدیک به مقام عصمت هم باشند رگه‌هایی از شرک دارند. انبیاء هم آمدند تا با این نوع شرک‌ها مواجه شوند و مبارزه کنند. چیزی که می‌خواهم بگویم روشن است. شرک یک پدیدۀ منحس خیلی مهمی است و در عین حال به معنایی مراتب آن در همۀ آدم‌ها هست.

مطمئناً منظور از اینکه همۀ گناهان را خداوند می‌بخشد و شرک را نمی‌بخشد این حرکت مورچۀ سیاه نیست. برای اینکه هر کسی که معصیت می‌کند، به معنایی مرتکب شرک می‌شود، مثلاً ‌از هوای نفس خودش پیروی می‌کند به جای اینکه از خداوند پیروی کند که این یک مرتبه‌ای از شرک است. آن چیزی که در قلب همۀ ما هست این است که بالاخره ما برای موجوداتی غیر از خداوند ناخواسته استقلالی قائل می‌شویم و از چیزهایی غیر از حق تبعیت می‌کنیم. اگر معصوم نباشید هر خطایی که بکنید یک درجه‌ای از شرک است، یعنی از چیزی پیروی کردید که حق نبوده است. اگر بخواهیم خیلی سخت‌گیرانه نگاه کنیم، ‌شرک شامل همۀ گناهان می‌شود؛ پس آن آیه یعنی چه که خداوند گناهان را می‌بخشد به غیر از شرک؟ در قرآن یک مرزی برای شرک به آن معنایی که خیلی گناه بزرگی است وجود دارد. و مطمئناً وقتی شرک را جزء گناهان کبیره به حساب می‌آوردند منظورشان این جزئیات شرک نیست. چطور می‌شود فهمید که این شرکی که این‌قدر در قرآن در موردش بحث می‌شود و طرف مقابل انبیاء مشرکین هستند، چه بوده و چرا این‌قدر بد است و آیا الان هم ما با آن مواجه هستیم یا نیستیم؟

یک تئوری می‌تواند این باشد که بت‌پرستی یک دوره‌ای از زندگی بشر بوده که توسط ارسال انبیاء از بین رفته است و الان ما بت‌پرست به آن معنا نداریم و اگر هم داریم، گوشه کنار دنیا مثلاً بعضی از فرقه‌ها ممکن است هنوز به خدایان معتقد باشند یا در جاهای مختلف در اقصی نقاط دنیا که پیام توحید هنوز جا نیفتاده ممکن است شرک‌هایی وجود داشته باشد. می‌خواهم در مورد چیزی که به اصطلاح شرک جلی می‌گویند در مقابل شرک خفی صحبت کنم. اول به همان معنایی که در دنیای قدیم وجود داشته و بعد اینکه آیا ما در دنیای جدید هم چیزی تحت عنوان شرک جلی داریم یا نداریم. من قبلاً در صحبت‌هایم این نکته را گفتم که شما وقتی قرآن را می‌خوانید، همان آیه را می‌خوانید که بزرگترین گناه شرک است و گناه نابخشودنی است، آدم مؤمن باید خودبخود بیشترین حساسیت را نسبت به شرک داشته باشد و همیشه این را به عنوان نقطۀ ضعف فرهنگ دینی بداند. در ایران شما تذکرات زیادی در طول زندگیتان در مورد شرک و توحید دریافت نمی‌کنید و انگار یک خطر بزرگی نیست که آدم‌ها با آن مواجه‌اند. شاید این نتیجۀ این است که این تصور وجود دارد که شرک یک چیزی بود که از بین رفت و دیگر خطری ندارد در حالی که وقتی در قرآن نگاه می‌کنید به نظر می‌رسد که مسیحیان به دلیل اعتقادات انحرافی‌ای که پیدا کردند به نوعی مشرک قلمداد می‌شوند. اعتقاد به تثلیث یک نوع شرک است. بنابراین در فضای دینی خارج از بت‌پرستی می‌تواند شرک وجود داشته باشد. این تصور اشتباهی است که ما بگوییم که شرک همان بت‌پرستی بوده و شرک یعنی اینکه یک مجسمه‌ای وجود داشته باشد و من جلوی آن قربانی‌ای ببرم و غیر از این باشد شرک حساب نمی‌شود. من می‌خواهم کمی دربارۀ ‌حقیقت شرک صحبت کنم. و این مقدمه را گفتم برای اینکه بگویم درک‌کردن شرک و اینکه آن قسمت خطرناکش که نابخشودنی است چیست خیلی مهم است و آن گناه بزرگ را بشناسیم.

۱-۵ مکتب شرک

محتوای شرک را از همان بت‌پرستی شروع کنیم. ویژگی‌های یک آدم بت‌پرست چیست؟ چه حالتی در بت‌پرستی است؟ همان حالت خطرناکی که آدم‌ها می‌توانند دچارش شوند. یک ویژگی‌ای که یک آدم بت‌پرست دارد و همان چیزهایی که در قرآن بیشتر روی آن تأکید را شده را می‌خواهم بگویم. بت‌پرست آدمی است که یک جایی که هیچ چیز نیست، بر اثر توهم در مقابل یک مجسمه‌ای است که نماد چیزی است که اصلاً وجود ندارد، قربانی می‌کند و اعتقاد دارد که آن می‌تواند کارهایی را برایش انجام دهد. مسئله این است که آنجا بت چوبی باشد یا تمثالی باشد یا نباشد مهم نیست، اعتقاد شرک‌آلود، اعقتاد موهوم و خرافی نسبت به نیروهایی که وجود ندارد و ارائۀ درخواست‌کردن نسبت به چنین چیزهای موهومی اساس شرک است. وجود تمثال یک مسئلۀ فرعی است.

شما به شرک در شرق آسیا که نگاه می‌کنید، اعتقادات بیشتر مربوط به ارواح و این‌گونه چیزهاست؛ با ارواح اجداد خودشان ارتباطاتی برقرار می‌کنند. مثلاً در ادیان کیش‌های شرقی به نظر نمی‌آید مجسمه‌ای ساخته باشند. هندی‌ها خیلی حالت نرمال بت‌پرستی دارند یعنی اینکه بتی باشد و کنارش یک مجسمه‌ای باشد و اعتقادی به آن داشته باشند را دارند ولی لزوماً وجود این تمثال یا نبودن آن خیلی مهم نیست. اینکه به من چیز موهومی اعتقاد داشته باشم وجود ندارد یا اگر هم وجود دارد تأثیری ندارد. مثل یک جایی که گوشی وجود ندارد که حرف من را بشنود، من حرفی بزنم. دعاکردن در یک فضای خالی و موهوم اساس شرک است. چرا این خیلی مهم است؟ این اعتقادات موهوم جلوی اعتقادات حقیقی را می‌گیرد. یک آدمی که اعتقاد باطلی به او تلقین نشده باشد و تعهدی نسبت به اعتقادات باطل نداشته باشد، شانس اینکه حقیقت در درونش جلوه کند را دارد ولی آدمی که یک مکتب فکری کاملاً موهومی را پذیرفته، این اعتقادات موهوم به نوعی جلوی تجلی حقیقت را در قلبش می‌گیرد.

۲-۵ شرک شیعیان. آری یا نه؟

من بدون اینکه وارد بحث‌های فرقه‌ای شوم، خوب است که آدم ادعای طرف مقابل خودش را خوب بفهمد. من بارها احساسم این بوده که مثلاً شیعیان متوجه ادعای افرادی که خیلی ضد شیعه هستند و شیعیان را مشرک می‌دانند نیستند. آن نقطه‌های کلیدی کجاست؟ ادعای آن‌ها و احساسشان نسبت به اینکه شیعیان مشرک شدند از کجا می‌آید؟ شما یک لحظه تصور کنید که این اعتقاد درست باشد. وقتی که یک نفر می‌میرد کلاً از جهان منفک می‌شود و روحش دیگر تا روز قیامت در اختیار خداوند قرار گرفته است. این شامل انبیاء هم می‌شود و شامل امامان هم می‌شود. اینکه شیعیان اعتقاد به امام زنده دارند را کنار بگذارید. فعلاً به انبیاء و امامانی که از دنیا رفته‌اند نگاه کنید و برای اینکه حرف طرف مقابل را بفهمید باید یک لحظه فرض‌هایی کنید. یک لحظه فرض کنید کسی که از دنیا می‌رود کلاً با دنیا قطع ارتباط پیدا می‌کند و معنی توفی -یعنی به طور کامل گرفتن- همین است. انبیاء و اولیایی که رفتند دیگر کاری به این دنیا ندارند. اگر این درست باشد، آن‌وقت شیعیان مشرک هستند. سنی‌ها چطور نگاه می‌کنند؟ این آدم شیعه به جایی که کسی نیست می‌رود و با کسی که نیست حرف می‌زند. مهم نیست که این چیست، مثلاً یک روحی که اینجا نیست و حضور ندارد و صداها را نمی‌شنود و تأثیری هم در عالم ندارد. بنابراین وقتی که شیعه می‌رود و امام فوت‌کردۀ خودش را مورد خطاب قرار می‌دهد و از او حاجت می‌خواهد، هیچ فرقی از نظر اهل‌سنت با شرک جلی به آن معنی قبلی ندارد. تمثال هم که شیعیان استفاده می‌کنند، نکنند هم فرق نمی‌کند؛ مهم این است که یک چیزی نیست، آنجا حضور ندارد و من رفتم و مقابل آن یک درخواستی را مطرح می‌کنم. قبول دارید که اگر این اعتقاد اهل‌سنت درست باشد که بعد از مرگ ارواح نمی‌شنوند و ارواح دخالتی در امور زنده‌ها ندارند درست باشد، آن‌وقت شیعیان مشرک به معنای متعارف آن هستند نه به معنای آن مورچۀ سیاه؛ مورچۀ سفید روز روشن روی پارچۀ سیاه. مورچه هم نه، سوسک یا یک چیز بزرگتر. بنابراین مشرک‌بودن و نبودن شیعیان حداقل موکول می‌شود به اینکه این اعتقاد خودشان را توجیه کنند که چرا اعتقاد دارند که ائمه و انبیاء هنوز در جهان حرف ما را می‌شنوند و اینکه در جهان مؤثرند.

[۱:۰۰:۰۰]

چون اهل‌سنت این را نمی‌پذیرند بنابراین شیعیان را به معنایی خیلی جدی مشرک می‌دانند. مهم است که ما این را بفهمیم که آن‌ها به ما چگونه نگاه می‌کنند. ما بقایای دنیای بت‌پرستی در عالم بعد از توحید هستیم. به علت همین مهدور الدم هستیم و باید ما را بکشند تا هدایت شویم، اگر هم نه، با انفجار یا به هر طریقی ما را از بین ببرند. من این را گفتم برای اینکه موضوع برایتان جدی شود که اگر شما محتوای شرک را بفهمید، مثلاً ژاپنی‌ها شرکشان از این نوع است که بیشتر با ارواح در ارتباط هستند و در خانه‌شان کارهای عجیب و غریبی می‌کنند. در بسیاری از جاهای دنیا، شرک حالت ارتباط با ارواح را داشته است. بنابراین حتی به این صورتی که اهل‌سنت به شیعیان نگاه می‌کنند و آن‌ها را مشرک می‌دانند، یک چیز جدیدی در طول تاریخ نیست و سابقه دارد. لزوماً اعتقاد شرک‌آلود خارج از این حیطه نبوده که حتماً بعلی وجود داشته باشد. گاهی همین استمداد از ارواح مردگان عامل اصلی شرک بوده است. یک نکتۀ خیلی مهم و اساسی، یعنی آن چیزی که در هستۀ مرکزی شرک به معنای اوریجینال آن است، شرک خفی نه، شرک جلی، این است که من اعتقادات موهومی به موجوداتی داشته باشم که در سرنوشت من تأثیر دارند و سعی کنم با آن‌ها ارتباط برقرار کنم؛ به نظر می‌رسد این هستۀ مرکزی شرک است.

حضار: ؟

مثلاً من در خواب با انسان‌هایی که فوت کردند برخورد کنم و با آن‌ها حرف بزنم یا چیزی از آن‌ها بخواهم. این اگر شرک باشد، چون در خواب اتفاق افتاده مهم نیست. مثل این است که من خواب ببینم که گناهی انجام داده‌ام. آن لحظه‌ای که خواب یک نفر را می‌بینی، خیلی متوجه اینکه مرده است نیستی. ایشان نکته‌ای را گفتند؛ البته من میل نداشتم این موضوع را شرح و بسط بدهم. علت این شرک‌هایی که مربوط به ارواح است، همین رؤیاهاست. این‌گونه می‌گویند. یعنی مردم دوران قدیم به دلیل اینکه در خواب مرده‌ها را می‌دیدند و ذهنشان آن‌قدر هم در حالت هوشیاری نبود که خیلی بین خواب و بیداری فرقی نمیگذاشتند. عقاید اسطوره‌ای پنج هزار سال قبل مردم دنیا خیلی شبیه به رؤیاست. خیلی از آن‌ها به این شکل بوجود آمده که آدم‌ها این اسطوره‌ها را در رؤیا دیده‌اند و ذهن هوشیار بشر آن‌قدر رشد نکرده که فرق بین رؤیا و واقعیت را تمیز بدهد.

بعضی از ملحدین معتقدند که دلیل اینکه مردم در سراسر تاریخ معتقد به زندگی پس از مرگ بودند همین مشاهدۀ‌ مرده‌ها در رؤیاها بود. مثل اینکه احساس می‌کردند که جایی هستند و حضور دارند و زنده هستند. من نمی‌دانم این حرف تا چه حدی صحت دارد ولی دقیقاً این رؤیا دیدن انگیزه‌ای بوده برای اینکه اعتقاد پیدا کنند که می‌شود با مرده‌ها ارتباط برقرار کرد و این‌ها زنده‌اند. گاهی کسی که نزدیکی را از دست داده، توسط آن آدم در رؤیا راهنمایی می‌شده است. مثلاً یک چیزی را که نمی‌دانستند کجاست بهشان در خواب گفته میشده. الان هم این اتفاقات می‌افتد، مثلاً کسی پدرش را در خواب می‌بیند که به او می‌گوید که وصیت‌نامه‌ای که دنبالش می‌گردید آنجاست؛ بنابراین این حس بوجود می‌آید که او زنده است و به من دارد کمک می‌کند. بنابراین من می‌توانم این کار را ادامه بدهم، یعنی هر وقت گیر افتادم، بگویم پدرجان مثلاً فلان چیز کجاست. این چیزی که شما می‌گویید می‌تواند انگیزۀ این نوع شرک در طول تاریخ باشد که مردم با ارواح مردگان خودشان را در ارتباط می‌دانستند و از آن‌ها استمداد می‌کردند. این حرفی که می‌زنید دلیل نمی‌شود که می‌شود چیزی از مرده‌ها خواست. اینکه شما در رؤیا پدرتان را ببینید،‌ پدرتان به شما یک راهنمایی کند، مثلاً فرض کنید من در رؤیا ممکن است یک اسبی ببینم، ممکن است اسب به من چیزی بگوید، من فردا نمی‌روم با اسب صحبت کنم، در زندگی روزمره‌ام بگویم که چون در خواب دیدم، لابد اسب‌ها می‌فهمند، لابد! رؤیاست دیگر، خیلی چیزهای مغشوشی در رؤیا هست. ممکن است یک راهنمایی‌ای از قول یک شخصی از دنیا رفته است باشد. کما اینکه شاید بیشتر آدم‌هایی که زنده هستند در رؤیای شما ظاهر شوند و به شما بدی یا خوبی کنند یا راهنمایی کنند و شما این را به عالم واقع تسری نمی‌دهید. یعنی قواعد و قوانین رؤیا را این‌گونه پروجت نمی‌کنید که هر چیزی آنجا اتفاق افتاد، اگر می‌شود با حیوانات صحبت کرد، من سعی کنم با حیوانات به زبان فارسی در عالم واقع صحبت کنم. نکته‌ای که گفتید، نکتۀ خوبی است، برای اینکه به نظر می‌رسد منشأ این اعتقاد به روح و ارتباط با ارواح بیشتر همین رؤیاها بوده‌اند ولی این دلیل نمی‌شود که من بپذیرم که می‌شود این کار را کرد. آیا این شرک محسوب می‌شود یا نه؟ من وقتی در رؤیا یک متوفایی را ببینم، معلوم است که شرک محسوب نمی‌شود کما اینکه خیلی از گناهانی هم که اگر در رؤیا اتفاق بیفتد گناه محسوب نمی‌شود. آن لحظه‌ای که یک متوفایی را در خواب می‌بینید، خیلی حس اینکه این متوفاست ندارید، حس این را دارید که زنده شده است و واقعی با مسئله برخورد می‌کنید. گاهی هم این‌گونه هست که ممکن است آدم کسی را ببیند و در خواب هم می‌داند که او مرده است و زنده نیست.

من توصیفی به عنوان مقدمه کردم، اینکه «أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَاؤُكُم»، توصیفی که برای بت‌ها آمده است؛ بعل چیزی به غیر از یک اسم نیست. یک کسی افسانه‌ای ساخته که موجودی به اسم بعل وجود دارد، تمثال‌هایی هم برایش ساخته‌اند. اصلاً چیزی به اسم بعل نیست. شرک این است که من در اثر عقاید خرافی وموروثی بروم سراغ موجود موهومی که اصلاً نیست یا اگر هست حرف من را نمی‌شنود و جوابی هم به من نمی‌دهد و اثری هم در این دنیا برای من ندارد. این دعاکردن در فضای خالی، یک توصیف خوبی از شرک به معنای جلی است. اعتقاد به تأثیر موجودات موهوم هستۀ مرکزی است. وقتی ما واژۀ بت‌پرستی را در زبان فارسی به کار می‌بریم، به نظرمی‌آید که باید یک بت یا مجسمه‌ای وجود داشته باشد و من آن را بپرستم. لزوماً شرک شامل پرستش به آن معنایی که خدا را می‌پرستیم نیست، ممکن است فقط احترام باشد، قربانی‌کردن یا دعاکردن باشد و ممکن است بتی هم در کار نباشد. توصیفی که در قرآن هست لزوماً همراه خودش بت و پرستش را ندارد. قرآن وقتی در مورد شرک صحبت می‌کند، شرک به معنای اعتقادنداشتن به خدا نیست، شرک به معنای این است که یک نفر معتقد باشد که خداوند ساختارهایی را مانند ملائکه و موجوداتی زیر دست خودش تولید کرده است، یعنی بین آنجایی که در نوک هرم هستی که خداوند هست تا کف آن که مثلاً ما روی زمین زندگی می‌کنیم، یک ساختاری وجود دارد و نتیجۀ این ساختار هم این است که من که در لایۀ هفتم دارم زندگی می‌کنم، سروکارم با لایۀ ششم است (بالای سرم) نه با لایۀ پنجم تا چه برسد به لایۀ اول. شما ابتدای سورۀ زمر این آیه را به وضوح می‌بینید که می‌گوید که «أَلَا لِلَّهِ الدِّينُ الْخَالِصُ»، دین خالص برای خداست، «وَالَّذِينَ اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ أَوْلِيَاءَ»، کسانی که از غیرخدا اولیائی گرفتند، «مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَىٰ» (زمر:۳)، ادعایشان این است که ما این‌ها را نمی‌پرستیم،‌ «إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَىٰ»، این‌ها واسطۀ ما هستند، ما این‌ها را می‌پرستیم و به خدا نزدیک می‌شویم. و در شأن خداوند نیست که ما مستقیماً او را اطاعت کنیم. ما از این موجوداتی که اطراف خودمان هستند، موجودات مقدسی آن‌ها را فرض می‌کنیم، برای رسیدن به تقرب الهی استفاده می‌کنیم. این خیلی آیۀ خطرناکی است، برای اینکه نه تنها اعتقاد به خدا و الله در آن هست بلکه در آن علاقۀ به نزدیکی به خدا هم ذکر شده است. یعنی آدمی اگر بگوید که من عاشق الله هستم ولی کاری که می‌کند این باشد که یک واسطه‌ای این میانه در نظر بگیرد که مثلاً من با نزدیک‌شدن به حضرت مسیح می‌توانم به پدر نزدیک شوم. چیزهایی هست که من باید سعی کنم از طریق آن‌ها به خدا نزدیک شوم، مستقیماً نمی‌توانم خدا را عبادت کنم. مستقیم نمی‌توانم با خدا حرف بزنم. نزدیک‌شدنم به خدا دچار مشکلی است. فرض یک سری ساختارها که بین انسان و خدا قرار می‌گیرد به هر شکل ممکن حتی همراه با عشق به الله و میل به تقرب به او شرک حساب می‌شود؛ شرکی که در قرآن صراحتاً به عنوان اعتقاد مشرکین ذکر شده است. اینجا می‌بینید که حرفی از بت‌پرستی و از این حرف‌ها به معنای اینکه یک موجودی باشد نیست، به طور کلی کسانی هستند که ما می‌خواهیم از طریق آن‌ها به خداوند نزدیک شویم.

حضار: ؟

اگر کسی معتقد باشد که من برای رسیدن خداوند باید از توسل استفاده کنم راهش این است و انحصاری وجود دارد؛ اگر کسی چنین اعتقاد داشته باشد شرک جلی است. فکر نمی‌کنم شیعیان چنین اعتقادی داشته باشند. توسل بر می‌گردد به اینکه آیا واقعاً شما اعتقادتان درست است که امامان بعد از فوت خودشان هم همچنان مؤثرند. شما در زمان حیات پیغمبر که می‌توانستید بروید و بگویید که برایتان استغفار کند یا از خدا چیزی برای شما بخواهد، می‌توانستید و اینکه شرک نبود. اگر شأن ائمه و انبیاء این‌گونه است که بعد از مرگشان هم همچنان می‌شود به آن‌ها مراجعه کرد، اگر این اعتقاد درست باشد، توسل هم می‌شود مثل اینکه شما پیش آدم زنده‌ای می‌روید و از او درخواستی دارید. درخواستی مثلاً از خدا برای شما استغفار کند یا چیزی بخواهد. ولی اگر این اعتقاد غلط باشد، یعنی یک اعتقاد موهومی باشد، همان‌طور که گفتم شبیه به شرک می‌شود. یعنی من دارم جایی می‌روم که چیزی نیست، در فضای خالی توسل به چیزی می‌کنم که قابل توسل نیست. باز برمی‌گردد به اینکه آن اعتقاد درست است یا غلط است. فکر نمی‌کنم کسی بتواند به شیعیان ایراد بگیرد، شیعیان معتقدند که خداوند را عبادت می‌کنند و همان‌طور که از زنده‌ها کمک می‌گیرند، از ارواح انبیاء و ائمه هم کمک می‌گیرند؛ این با معنی بت‌پرستی فرق می‌کند که من واسطه قائل باشم. حرف‌های شرک‌آلود به این شکل در شیعیان زده می‌شود ولی ممکن است عوامانه باشد. من واقعاً این را شنیدم که خداوند امور انسان‌ها در زمین را به امام زمان واگذار کرده است. اگر معنی‌اش این باشد که من نباید مستقیم نزد خدا بروم مثل اینکه خدا یک کارمندی را برای کاری فرستاده که درست نیست من به رئیس تلفن بزنم، این خلاف قانون است، دارم بی‌نظمی ایجاد می‌کنم، من باید با امام زمان مشغول باشم. اگر چنین فضای ذهنی‌ای بوجود بیاید که ما کارمان به امام‌ها سپرده شده و همینجا باید کار را انجام بدهیم و به مقامات بالاتر نرویم، این شرک جلی وحشتناکی است و اصل شرک همین است. تمام انبیاء آمدند؛ پیام توحید این بود که هر انسانی مستقیماً باید با خدا ارتباط باشد و چیزی که پذیرشش سخت است همین است. مقاومتی که در مقابل توحید وجود دارد این است که در حضور یک موجود نامتناهی ایستادن و حرف‌زدن سخت است، مردم دوست دارند که حضرت مسیحی باشد، یک چیزی که راحت‌تر بشود با آن حرف زد و واسطه‌ای باشد که ارتباط با آن راحت‌تر باشد.

[۱:۱۵:۰۰]

یکی از مشکلات توحید این است که ارتباط مستقیم با خدا که از ما خواسته شده کمی سخت است؛ به علت همین است که به محض اینکه پیام توحید می‌آید، کمی که آن را رها کنید، فوراً گرایش‌های مختلف شرک‌آلود در آن بوجود می‌آید. مردم از پایین شرک را تولید و بازتولید می‌کنند. این فرمش را از بین ببرید، فرم دیگری از آن را بوجود می‌آورند.

۳-۵ شرک، بزرگترین گناه

چیزی که هنوز توضیح ندادم این است که چرا این بزرگترین گناه است؛ چه اثری می‌گذارد؟ مثلاً ممکن است یک نفر بگوید مشغول‌شدن به شهوات هم انسان را از خدا دور می‌کند. اعتقاد به شرک هم! مثلاً یک آدمی که اعتقاد به الله دارد، علاقۀ به تقرب به خداوند هم دارد، مثلاً شرک دارد و به ساختارهای واسطه‌ای اعتقاد پیدا می‌کند که بین او و خدا قرار گرفته‌اند؛ این بدتر است یا آدمی که به طور کلی غرق در شهوات است و اصلاً عبادت نمی‌کند؟ این آدم عبادت می‌کند ولی عبادت اشتباهی می‌کند. چرا شرک از مشغول‌شدن به شهوات و هر چیزی و هر گناه دیگری که می‌شناسیم و حتی از قتل بالاتر است و چیزی است که نابخشودنی است. وقتی خداوند می‌گوید نمی‌بخشم یعنی شما این‌گونه بفهمید که یک تأثیری انگار در وجود انسان می‌گذارد که انسان آن‌قدر از حالت طبیعی خارج شده که نمی‌شود بدون کتک‌خودن دوباره به حالت طبیعی برگردد، یعنی عذاب برایش واجب شده است. برای اصلاحش و برای اینکه شایستۀ این بشود که وارد بهشت شود، حتماً باید از عذاب عبور کند در حالی که مشغول‌شدن به شهوات یا حتی بر اثر خشم و غضب کارهایی را انجام‌دادن حتی در حد قتل ممکن است مورد بخشش قرار بگیرد. یعنی انگار نفوذ گناه شرک در ذات انسان خیلی اثر عمیق‌تری می‌گذارد.

حضار: ؟

خارج از بحث است. ما که اعتقاد شرک‌آلودی دربارۀ خلیفۀ خدا نداریم. شما اکستریم‌ترین حالت را در نظر بگیرید؛‌ هر رزق و نعمتی که خداوند می‌دهد از طریق انسان کامل به انسان می‌رسد. فکر کنید این درست است و به آن عقیده دارید. این ربطی به این ندارد که شما از انسان کامل چیزی بخواهید. خداوند مثلاً باران را از طریق ابر به ما می‌رساند ولی من اگر از خود ابر بخواهم که ای ابر بر من ببار، این شرک است. ممکن است واسطه‌هایی وجود داشته باشند برای اینکه رزق از عالم بالا به پایین برسد، یعنی من حق ندارم این واسطه‌هایی که می‌بینم را مستقلاً مورد خطاب قرار بدهم و چیزی از آن‌ها بخواهم. من از خدا می‌خواهم، خدا از طریق این واسطه‌ها به من می‌دهد. وجود ساختار در دنیا و اعتقاد به اینکه ساختار و اسباب و مسبباتی وجود دارد، اعتقاد درستی است ولی خطاب‌قراردادن این اسباب و مسببات شرک است. من هم به خدا می‌گویم خدایا باران بفرست، خدا ابر را می‌فرستد که باران بیاید. و مشرکین به ابر می‌گویند بیا، چرا نمی‌آورد؛ ‌این شرک است. به همین ترتیب شما است اگر انسان کامل را خطاب قرار بدهید که رزق من چه شد در حالی که خدا دارد حرف شما را گوش می‌دهد و مسبب اینکه رزق به شما رسیده یا نرسیده خداست. انسان کامل مانند یک مجرایی است. یک روایت معروفی است که من نمی‌دانم درست است یا غلط است ولی خیلی شهرت دارد که از یکی از امامان نقل شده که ما مجراهایی هستیم که نعمت‌ها و رزق به انسان‌ها از طریق ما می‌رسد. شما صد درصد این را قبول کنید، حالا اگر این مجرا را خطاب قرار بدهید و بازخواست کنید یا کارهایی انجام بدهید که دلش به رحم بیاید که به شما رزق بیشتر بدهد این شرک است.

۴-۵ شرک جلی و شرک خفی

من کمی خلاصه کنم. یک نفر این بحث را می‌تواند این‌گونه ادامه دهد، آدم‌هایی که دور و بر من هستند هم وسایلی هستند که خداوند از آن‌ها استفاده می‌کند به من رزق می‌دهد یا نمی‌دهد. حالا اگر من از این آدم‌ها بروم طلب رزق کنم مشرک هستم؟ می‌شود یک نفر چنین حرفی بزند. مثلاً همان‌طوری که شما از ابر نباید بخواهی، از دوستت هم نباید بخواهی. من می‌خواهم بگویم این مرز بین آن شرک جلی و شرک خفی چیست. این‌ها را ما معمولاً شرک خفی می‌دانیم. اگر من واقعاً برای دوستم یا همسایه‌ام یا رئیس اداره‌ام احساس استقلال کنم، به جای اینکه از خدا رزق بخواهم، احساس کنم که رزق من واقعاً دست اوست و به نحوی اعتقاد به این داشته باشم که انگار او مستقلاً کاری می‌کند. هر چه این حس استقلال بیشتر باشد و من بیشتر خدا را این وسط فراموش کنم، بیشتر نزدیک به شرک می‌شوم. ولی این‌ها را ما معمولاً شرک خفی می‌دانیم که همۀ ما ممکن است تا حدودی گرفتار آن باشیم. مخصوصاً در روابط انسانی ممکن است استقلال‌هایی قائل باشیم؛ برویم درِ خانۀ یک نفر بدون اینکه متوجه این باشیم که هر چیزی به ما می‌رسد یا نمی‌رسد از خداست، برویم اصرار کنیم که از یک نفر یک چیزی بگیریم و خدا را این وسط فراموش کنیم، این فرق می‌کند با اینکه من خدا را مسبب همه چیز بدانم و این موجودات را هم به عنوان وسیله خطاب قرار دهم.

بگذارید برای اینکه کمی روشن شود، حد و مرزهایی را بین شرک جلی و خفی بکشیم. شرک جلی وقتی است که شما یک مجموعه اعتقاداتی که انگار یک سری اعتقادات منسجم نیست دارید. شما اگر از آدمی که مرتکب این شرک خفی می‌شود و از همسایه‌اش یک چیز شرک‌آمیز می‌خواهد، بپرسید که تو اعتقادت این است که رزقت دست این است، می‌گوید نه، رزق من دست خداست. یعنی شرک خفی جایی است که نه اینکه شما اعتقاد به چیزی [جز توحید] دارید برای اینکه اعتقادتان بر توحید است ولی در عمل ممکن است گاهی رفتارتان طوری باشد که انگار به آن اعتقاد [توحیدی] خودتان عمل نمی‌کنید. وقتی اعتقادات موهوم به یک پکیجی تبدیل می‌شوند و یک مکتب درست می‌کنند و در یک جامعه‌ای مستقر می‌شوند [شرک جلی میشود]. شما در آن جامعه به دنیا می‌آیید، مثلاً اجداد مشرکین این بت‌ها را پرستیدند، به این‌ها اعتقادات موهومی دارند که این‌ها تأثیرات خاصی می‌گذارند، من هم در این جامعه متولد شدم و این اعتقادات را کپی کرده‌ام؛ من اگر گرفتار چنین حالتی شده باشم مشرک هستم. یعنی به یک چیز مشرکانه‌ای «رسماً» اعتقاد دارم. مثل اینکه یک مکتب فکری مشرکانه‌ای است، یک مکتب فکری است که مثلاً مسیحیت باشد که در آن اعتقادات مشرکانه‌ای بوجود آمده است. من یک جایی در یک جامعۀ مسیحی به دنیا آمده‌ام و این اعتقادات شرک‌آمیز را پذیرفته‌ام، اگر اعتقاد به تثلیث را جدی بگیرم و اعتقاد به تثلیث شرک حساب شود (یعنی اعتقاد به یک چیزی غیر از خدا حسابش کنیم). به علت اینکه در دوران مدرن تثلیث را می‌پیچانند. مسیحی‌ها الان با خدای واحد ظاهراً سروکار دارند ولی چیزهایی عجیب و غریبی که خودشان هم نمی‌فهمند می‌گویند ولی اگر تثلیث شرک باشد، یعنی در یک جامعۀ مسیحی به دنیا آمدم، تثلیث را پذیرفتم مشرک هستم.

اگر اعتقاد به اینکه امام‌ها زنده هستند و می‌شود از آن‌ها چیزی خواست، شرک باشد و این اعتقاد درست نباشد، اینکه من در ایران به دنیا آمدم و از بچگی این را به من گفته‌اند و من هم عادت کرده‌ام و این کار را دارم انجام می‌دهم، این یک نوع مکتب فکری است؛ یعنی اگر شما از آدمی الان بپرسید که تو داری چکار می‌کنی و او اعتقاد دارد که اینجا یک چیزی هست، یک جایی هیچ چیز نیست ولی من اعتقاد دارم که اینجا یک چیزی هست، یک نیرویی هست و دارم به آن متوسل می‌شوم. این‌ها اعتقادات شرک‌آمیز است. یک مکتبی که براساس یک سری اعتقادات موهوم شکل بگیرد و مردم به طور سنتی وبه طور آباء و اجدادی این‌ها را بپذیرند، در دنیای مدرن هم می‌تواند شرک محسوب شود. اگر اعتقادات موهوم و یک چیز غیر از خدا را مؤثر دانستم و به طور رسمی این را بپذیرم. در مورد شیعیان این نکته در مشرک‌دانستن آن‌ها پیش می‌آید که اعتقاد توحیدی قطعاً دارند ولی کمی پیچیده است. فرض کنید ادعایی که بر علیه شیعیان می‌شود که ارواح ائمه وجود ندارند و نمی‌شنوند و کاری نمی‌کنند و شیعیان مرتکب شرک می‌شوند درست باشد ولی این نکته را نباید فراموش کرد که حتی اگر این اعتقاد درست باشد که این ارواح وجود ندارند و این کاری که شیعیان دارند می‌کنند شبیه شرک است، شیعیان ائمه را در طول خداوند می‌بینند. می‌خواستم بگویم اینجا در مشرک فرض‌کردن شیعه یک مشکل دیگری هم وجود دارد به غیر از اینکه باید آن اعتقاد را رد کنند که اصلاً ائمه مؤثر نیستند: شیعیان منصب امامان را غیرخدایی می‌دانند؛ یعنی این‌گونه نیست که من بتوانم از امامان هر چیزی برای خودم بخواهم. در چارچوب‌های دین با آن‌ها ارتباط دارم و فرق دارد با اینکه من هر چیزی دلم بخواهد -نه شریعتی باشد و نه اعتقاد خاصی باشد- همین‌طوری در کانالی مثلاً با بتی ارتباط داشته باشم.

من نمی‌خواستم وارد بحث فرقه‌ای شوم. حقیقتاً وقتی داشتم می‌آمدم گفتم این حرف را بزنم که موضوع برایتان جدی شود. در زندگی روزمره‌تان با بحث شرک و توحید درگیر شوید، فکر نکنید این یک بحثی در قرآن است و یک جایی آمده که باید روی طاقچه بگذاریم. بعضی از اعتقاداتی که الان آدم دارد چه مسلمان و چه مسیحی می‌تواند شرک به معنای خیلی خطرناک آن باشد، برای همین اول آن آیات تأکید کردم که شرک تنها گناهی هست که همین‌طوری بخشیده نمی‌شود، بنابراین خطرناک‌ترین چیز است و اگر کمی بترسید خوب است. بترسید و احساس کنید که خطر نزدیک است.

۵-۵ موروثی بودن، ویژگی مکتب شرک

یکی از ویژگی‌های شرک (چون باطل است) این است که همیشه موروثی است. ویژگی شرک در عالم قدیم و عالم جدید این است که آدم‌ها جایی به دنیا می‌آیند و این عقاید باطل را کسب میکنند. همین‌طوری که یک آدمی دیوانه نیست که در بیابانی به دنیا آمده و زندگی می‌کند یا در یک جزیره‌ای یک دفعه به بعل اعتقاد پیدا کند؛ بعلی وجود ندارد، همین‌طوری شرک به راحتی به وجود نمی‌آید. معمولاً این‌گونه است که این مکاتبی که تفکرات شرک‌آلود دارند، انباشته می‌شوند، یعنی از دوران قدیم می‌آیند، کم کم در جامعه‌ای مستقر می‌شوند. ما انگیزه‌های مشرک‌شدن داریم و این‌ها توسط یک نیروهای اجتماعی ساپورت می‌شوند و ما تعلیمات شرک‌آلودی می‌بینیم و بعد تبدیل به یک جوان مشرک معتقد به عقاید شرک میشویم. هیچ‌وقت فراموش نکنید که عقاید شرک‌آلود عقاید قوی‌ای بودند و ما جوانان مؤمنی در دوران قدیم داشتیم که داوطلبانه قبول می‌کردند که پای بت‌ها قربانی شوند، یعنی شهید شوند برای اعتقادی که داشتند. یک جایی که هیچ‌چیز نیست خون هم ریخته شود پای یک چیز موهومی که رضایت یک چیزی که وجود ندارد را کسب کند.دقیقاً این حالت موروثی‌بودن یعنی مکاتبی که در هر روستایی، کشوری یا جایی مستقر می‌شوند، آدم‌ها تعلیماتی داده می‌شوند و واقعاً به آن‌ها اعتقاد پیدا می‌کنند و ممکن است خیلی به موجودات موهوم علاقمند شوند. در جایی از قرآن آیه‌ای است که قوم نوح در مقابل حضرت نوح می‌ایستند. وقتی حضرت نوح حرف‌های خودش را زده که این‌ها بت هستند و هیچ‌چیز نیستند، کسانی که می‌خواهند از بت‌ها دفاع کنند یک جملۀ قشنگی می‌گویند؛ می‌گویند: بت‌ها را رها نکنید…

[۱:۳۰:۰۰]

اسم می‌برند. اسم‌بردنشان جالب است. مردم این‌ها را دوست دارند. مثل این است که من بگویم این‌ها را رها نکنید، اسم‌هایشان را می‌برم. فکر کنید یک عالم تمثال ساختم. مکتب فکری بت‌پرستی یک جایی مستقر می‌شود و مردم عاشق این بت‌ها هستند. یک آدم تولید نکرده، یک فرهنگ بوجود آمده. یک جامعه‌ای این‌ها را ساپورت کرده. اگر بپرسید برای چه برای امام حسین عزاداری می‌کنید؟ می‌گویند: ناف ما را با عشق به امام حسین بریدند. ناف بت‌پرست‌ها را هم با عشق به بعل بریده بودند. این دلیل می‌شود که من افتخار به این کنم؟! اینکه ناف ما را با این بریدند یعنی از بچگی به ما گفته‌اند. متوجه این نیستند که این خیلی زشت است. من باید ادعایم این باشد که من امام حسین را شناختم و عاشقش شدم نه اینکه از دو ماهگی بیخ گوش من چیزی خوانده‌اند و من عاشق امام حسین شدم. این‌گونه مردم عاشق بت‌ها هم شده بودند. ناف آن‌ها را با عشق بعل می‌بریدند، ناف شیعیان را هم! این حرف شد که من بگویم که عاشق امام حسین هستم چون ناف من را با عشق امام حسین بریدند؟! مشکل مشرکین این است که هر جایی در قرآن وقتی پیامبران هزار حرف حسابی می‌آورند و برای توحید دلیل می‌آورند و از مشرکین که می‌پرسند شما برای چه مشرک هستید؟ می‌گویند: اجداد ما این کار را می‌کردند ما هم می‌کنیم. به ارث رسیده. اعتقادی که ما اینجا به دنیا آمدیم، از اول دیدیم که بعل می‌پرستند، ما هم پرستیدیم. مثل همان است که من بگویم ناف ما را با عشق به بعل بریدند و ما هم همین‌طوری عاشق بعل ماندیم. آدم درست و حسابی این است که وقتی نوجوان می‌شود، عقلش می‌رسد یک ریوایزی کند ببیند اینجایی که به دنیا آمده، این چیزهایی که نافش را با آن بریدند، کدامشان خوب است و کدامشان بد است. هر چیزی که به او گفتند که باید عاشقش باشد، عاشقش نشود. اگر این حرف‌ها درست باشد، مشرکین هم بیچاره‌ها همین مشکل را داشتند، یک جایی به دنیا می‌آمدند، به آن‌ها این حرف‌ها را می‌زدند.

بنابراین شرک یک پکیج اعتقادی جدی غیرتوحیدی است که به ارث می‌رسد و ممکن است عناصر غیرتوحیدی داشته باشد. در آن چیزهای موهومی وجود دارد و معمولاً ‌این‌گونه بوده و هست که همراه با آداب و رسوم هم هست؛ یعنی فرهنگ‌هایی که به عمل منجر می‌شوند را تولید می‌کند. یکی از مشکلات شرک این است که منحصر در حد یک اعتقاد نمی‌ماند، همراه با آن آداب پرستش، آداب قربانی و آداب زندگی است و اعتقادات موهومی که منجر به عمل می‌شوند هم در آن هست. این شرک جلی است که من جایی به دنیا بیایم و چنین مفاهیم نادرست و باطل و موهومی را که غیرتوحیدی هستند را بپذیرم و به آن وابسته شوم، به جامعه‌ای که اعتقادات شرک‌آلود دارند، و این خیلی فرق می‌کند با اینکه من در زندگی روزمره‌ام به توحید اعتقاد داشته باشم. آن مورچۀ سیاه این است که من اعتقادات توحیدی دارم، به جامعۀ توحیدی وابسته هستم ولی در رفتارهای روزمرۀ خودم آن‌قدر به کمال نرسیدم که متوجه این باشم که به هیچ چیزی غیر از خدا نباید متوسل شوم. حتی در رابطه با انسان‌ها ممکن است رگه‌هایی از شرک در لحظه‌هایی در رفتار من وجود داشته باشد ولی این به این شکل نیست که من به یک پکیج اعتقادی مشرکانه معتقد شده باشم.

۶-۵ شرک به عنوان تأثیرگذارترین گناه

نکته این است که من یک جایی به دنیا آمدم که یک منبعی از آدم‌ها، یک اعتقادات مکتوب و یک چیز باطلی آنجا وجود دارد که منجر به عمل هم می‌شود یعنی ممکن است این اعتقادات شرک‌آلود از من یک نوع زندگی خاص یا رفتاری را بخواهد. آدمی که مشرک شده یعنی به چنین چیز مهم موهومی اعتقاد پیدا کرده، کلاً فطرتش خاموش می‌شود. برای اینکه مطیع چیزی غیر از خدا شده است؛ عقاید منسجم غیرحق این آدم را مطیع خودش کرده است. از این آدم می‌توانم بخواهم که آدم بکشد، می‌کشد. شما وقتی که به چنین چیز منسجمی برسید عقل و فطرتتان را خاموش کردید. ما در درونمان حس‌هایی داریم، یک نوع تفکری داریم که ما را راهنمایی می‌کند. در اثر گناه کل این عقل و فطرتتان خاموش نمی‌شود، ممکن است نورش کم شود یا بلایی سرش بیاید ولی خاموش نمی‌شود. آدمی که خیلی شهوت‌رانی می‌کند این‌گونه نیست که خوب و بد برایش دیگر معنا نداشته باشد ولی یک آدمی که دربان بت‌کده است، خودش را در اختیار این آدم قرار داده است یا مطیع مجموعه عقاید مکتوب یا یک چیزی است که از قدیم به ارث رسیده، او آدم می‌کشد، احساس گناه نمی‌کند. چرا قتل ممکن است بخشیده شود؟ یک نفر در حالت خشمی یک آدمی را کشت؛ فطرتش به او فشار می‌آورد، احساس گناه می‌کند، در زندگی خودش می‌رود و دچار مشکلی می‌شود، چون هنوز فطرتش خاموش نشده، هنوز عقلش کار می‌کند و می‌فهمد کار بدی کرده است. ولی آدمی که فرض کنید وابسته به کلیساست، یک آدم بی‌گناهی را به بدترین وضع شکنجه می‌کند و می‌کشد و هیچ سیگنالی هم از طرف فطرتش صادر نمی‌شود که به او بگوید کار بدی کرده است. وابسته‌شدن به منابع یا عقایدی که عقاید باطل هستند شما را کلاً می‌تواند از حالت انسانیت خارج کند. هر کار زشتی می‌‌توانید انجام دهید و دیگر احساس گناه هم نکنید.

تا جایی که آدم فطرتش سالم است، گناه‌های روزمره‌ای که انجام می‌دهد، و وقتی انجام می‌دهد احساس گناه می‌کند، به نظر من دقیقاً نشان‌دهندۀ این است که جای بخشش دارند. فطرتم کلاً منقلب نشده و خاموش نشده و هنوز یک ندایی درون من هست که خوب و بد را به من گوشزد می‌کند. شرک و مطیع چیز غیرخداشدن و عقاید موهومی را پذیرفتن واقعاً می‌تواند فطرت را خاموش کند و کلاً عقل را زائل کند. یعنی یک آدم می‌تواند کارهایی کند که از نظر زشت‌بودن باورکردنی نیستند ولی دیگر احساس زشتی نکند. مثل این است که از حالت آدم طبیعی خارج شود. آدم طبیعی آدمی است که ندای وجدان دارد، ندای فطرت دارد. عقاید اشتباه و باطل وقتی به عنوان عقیده پذیرفته می‌شوند مانند یک دین باطل یا مکتبی که حرف‌های اشتباه می‌زند میشود، مخصوصاً اینکه متولیانی دارد. مثلاً بت‌خانه و هر مکتب مشرکانه‌ای متولی‌ای دارد مثلاً پاپ متولی کلیساست و یک آدمی وابسته به این کلیساست و پاپ را جای خدا نشانده است. ممکن است مجموعه اعتقاداتی هم به خدا داشته باشد ولی یک موجود یا چیز باطلی را به جای حق گرفته و مطیعش شده است، آسیبی که این وضعیت به من می‌زند خیلی خیلی فراتر از هر گناه ریز و درشتی است که انجام می‌دهم. اینکه با نهایت خونسردی می‌توانم گناه کنم، کارهای زشت انجام بدهم.

در قرآن در سورۀ شمس می‌گوید: «قَدْ أَفْلَحَ مَن زَكَّاهَا»، در مورد نفس و فطرت انسانی می‌گوید که رستگار شد کسی که این را پاک نگه داشت. «وَقَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا»، و بدبخت می‌شود آن آدمی که این را دفن کند. مثل اینکه یک چیز نورانی و شفافی در وجود ما هست که اگر آن را پاک و تمیز نگه داریم که درخشش را داشته باشد، به رستگاری می‌رسیم. و می‌توانیم هم آن را دفن کنیم، مثلاً زیر خربار خاک دفنش کنیم که دیگر نوری از آن ساطع نشود. هیچ چیزی به اندازۀ شرک و این‌گونه عقاید موهوم‌داشتن این فطرت را خاموش نمی‌کند. آدمی که عقاید مشرکانه ندارد، بالاخره یک نوری از فطرتش به او می‌رسد. در قرآن در مورد یهودیان می‌گوید: «اتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَرُهْبَانَهُمْ أَرْبَابًا مِّن دُونِ اللَّهِ»، یک نوع شرک این است که یهودیان روحانیون خودشان را که به چیزهای بدی فرمان می‌دادند جای خدا می‌نشاندند. وقتی که این اتفاق می‌افتد، فطرت آدم دچار نقص می‌شود؛ ممکن بود هزار چیز بد روحانیون یهود از مردم یهود می‌خواستند. مسیح را می‌کشد و احساس می‌کند که دارد عبادت می‌کند. زشت‌ترین کار تاریخ بشر را انجام می‌دهد و همچنان احساس می‌کند که دارد کار خوب انجام می‌دهد.

به هر حال فکر می‌کنم بحث آخری که کردم خیلی جا دارد برای شرح و بسط. می‌خواستم مختصر بگویم که چه چیزی در شرک هست که در بقیۀ گناهان نیست. چرا اثری که شرک می‌گذارد عمیق‌تر است. پذیرفتن عقاید موهوم و حقیقت‌فرض‌کردن باطل تأثیری در وجود آدم می‌گذارد که غیر از گناه ساده‌ای است که در اثر یک لحظه غفلت اتفاق می‌افتد یا غفلت هم نباشد، یک نفر به آن عادت کرده باشد که از یک چیزی لذت ببرد، مثلاً یک نفر عادت کرده باشد که شراب بخورد، فکر نمی‌کنم فطرتش خاموش شود. آدمی که مشرک است مثلاً مدل شرکش این باشد که خودش را در اختیار علمای مذهبی خودش قرار دهد، مثلاً یهودی‌ها، اصلاً این آدم دیگر خوب و بد نمی‌فهمد. همه چیز را باید بپرسد آیا این خوب است یا بد است. نیروی درونی‌ای که به من از درون می‌گوید که چه خوب است و چه بد است (نیروی عقل) در این آدم به سمت خاموش‌شدن می‌رود و مرتب وابسته به چیزهایی در بیرون خودش می‌شود. شاید این مثالی که من زدم، مثال خوبی نباشد، اگر وقت بگذاریم، در مورد اینکه شرک چطور اثر می‌گذارد. این بحث خیلی مهم است، تشخیص اینکه شرک چیست و چه چیزی نیست. جزئیات زیادی است که خوب است در مورد آن بحث شود. مخصوصاً در مورد نحوۀ تأثیر آن خیلی جا دارد که بحث شود.

۷-۵ هماهنگی شرک با درون انسان

نکتۀ خیلی مهم این است که چرا شرک این‌قدر با درون انسان هماهنگی دارد. شما وقتی می‌بینید که همۀ جوامع بشری به سمت شرک می‌روند، حتی وقتی دین می‌آید، یک مدت که می‌گذرد دوباره عقاید شرک‌آلود احیا می‌شود، یک سؤال این است چه جاذبه‌ای در شرک است که آدم‌ها به سمت آن می‌روند. نکتۀ اولی که گفتم اینکه توحید از ما می‌خواهد که از اول صبح که بلند می‌شوند تا شب که می‌خوابند در محضر بی‌نهایت باشند و ارتباطشان با خدا باشد و این کار سختی است. با نوع زندگی‌ای که مردم دارند، آن حالت غفلتی که مردم در آن اسیر هستند عاملیست که توحید را سخت می‌کند. برای اینکه بگویم چرا شرک جاذبه دارد، می‌توانم بگویم که توحید چه دافعه‌ای دارد. چرا برای مردم سخت است که موحد باشند. یک آدمی که موحد است هوشیاری‌ای باید داشته باشد که مردم ندارند. مردم در زندگی روزمره و این لهو و لعب دنیا اسیر هستند و اصولاً اعتقاد به خدا و مواجهۀ با خدا با آن‌ها سازگار نیست.

انانیت انسان یعنی اینکه «من دوست دارم که یک چیز موهومی که اینجا وجود دارد و من میخواهم را جلوه بدهم» با توحید ناسازگار است. وقتی من اعتقاد توحیدی پیدا کنم با همۀ انسان‌ها که هیچ، با همۀ مخلوقات یکی می‌شوم. بنابراین تشخص خودم را از دست می‌دهم. یکی از ویژگی‌های شرک این بود که هر منطقه‌ای بت خودش را داشت؛ حداقل به طور موضعی قریه‌ها شخصیت پیدا می‌کنند. چیزی که می‌پرستیدند با بُت دِه بالا و دِه پایینشان فرق داشت. یک چیز رنگارنگ‌تری بود. توحید یک اعتقاد یکسان‌سازی است که با طبع آدمی که گرفتار انانیت است و دوست دارد تشخص پیدا کند جور درنمی‌آید. آدم‌ها از این اختلاف‌داشتن با دیگران یعنی متفاوت‌بودن لذت می‌برند. توحید اعتقادی است که نه فقط انسان‌ها بلکه همۀ مخلوقات را هم سطح می‌کند.

[۱:۴۵:۰۰]

انسان‌انگاری در مورد خدایان خیلی باب طبع انسان است. من ظاهراً ممکن است خیلی انسان متواضعی باشم وقتی در مقابل مسیح خودم را هیچ می‌دانم ولی اعتقاد به مسیح معنی‌اش این است که من انسان را یک موجود تافتۀ جدابافته‌ای می‌دانم که یک جایی این تشخص را پیدا کردم. اعتقاد به توحید جا برای همین هم نمی‌گذارد. همۀ مخلوقات به یک طرف می‌روند، یک موجود نامتناهی به یک طرف می‌رود و قرار است که همۀ ما مستقیم با هم در ارتباط باشیم. توحید به این معنا سخت است و به نحوی با فضای زندگی روزمرۀ آدم‌ها و غرق‌بودن آن‌ها در لذت نمی‌سازد به اضافۀ اینکه چیزی که من قبلاً رویش تأکید کردم که عامل کفر چیست، آدم‌ها بر اثر گناه و در اثر غرق‌شدن در حیات دنیوی و لذت‌های روزمره قوای شناختی‌شان رشد نمی‌کند و در حد حس باقی می‌مانند در حالی که اعتقاد به ماوراءالطبیعت و شهود خداوند و ماوراءالطبیعت احتیاج به یک حدی از رشد فکری دارد. عقل باید به یک حدی رسیده باشد که اگر عقل من چیزی به من گفت که ندیدم باورش کنم. هنوز هم هست که آدم‌هایی ملحد هستند و اعتقاد به خدا ندارند که اعتقاد به چیزی که دیده نمی‌شود به نظرشان مسخره می‌آید. فرد نمی‌تواند فرق بگذارد بین آدمی که دچار اوهام است با آدمی که به حقایقی معتقد است که دیده نمی‌شوند. فکر می‌کند که آدم‌های مذهبی هم دچار اوهام هستند. چیزی که دیده نمی‌شود از نظر این آدم وهم است و این خیلی وحشتناک است. برای اینکه بحث جدی‌تر شود نکاتی در مورد اینکه در تعلیماتی که شما در مدارس دیدید چقدر شرک است، می‌خواستم بگویم که وقت نمی‌شود. این جلسه نمی‌توانم بحث را تمام کنم ولی در دقایق باقیمانده می‌خواهم مقدمه‌ای طولانی‌تر در مورد سوره بگویم.

۶- جمع‌بندی

صفحۀ اول سوره را که خواندم سعی کردم بگویم که کل موضوع سوره این است که یک عده‌ای آدم دچار شرک و کفر هستند و در مقابل حقایق می‌ایستند و نمی‌پذیرند و استراتژی خداوند این است که پیامبران را بفرستد و تا حد ممکن سعی می‌کنند که آن‌ها را دعوت کنند که حقایق را بفهمند. موضوع سورۀ انعام این است که خداوند پیامبران را می‌آورد. می‌توانید بگویید که خداوند یک پیامبر بفرستد، سلسلۀ انبیاء بفرستد و الی آخر. و ما می‌دانیم که کاری که انجام شده این است که در طول زمانی طولانی خداوند پیامبران را فرستاده تا اینکه کتابی مانند قرآن که بتواند باقی بماند یعنی نقش پیامبری را به نوعی بازی کند ظاهر شده که ختم نبوت را به ما نشان بدهد. به هر حال مسئله فرستادن یک پیغمبر نیست، فرستادن تعداد زیادی پیغمبر است. این سؤالاتی که شما می‌توانید در سورۀ انعام دنبال جوابش بگردید این است. من می‌خواهم بگویم جزئیات این فضایی که ترسیم کردم چیست. شما می‌توانید از سورۀ انعام انتظار داشته باشید که در این سوره شرح داده شود که پیامبران را خدا می‌فرستد که به این مردم چه بگویند. استدلال‌های عقلی کنند؟ پیام چیست؟ از طرف انبیاء چه چیزی به مردم گفته می‌شود؟ از طرف انبیاء چه چیزی می‌آید؟ ما می‌دانیم که پیامبران هم احتجاج می‌کنند و برای توحید به نوعی برهان اقامه می‌کنند منتها نه برهان ریاضی، فلسفی به این معنایی که بعداً باز شد. برهان عقلی که مثلاً این مقدمات تدریجی در نظر بگیرند.

یکی از مشکلات فهم قرآن این است که آدم فضای یک سوره را نفهمد. آدم‌ها وقتی که به کفر فکر می‌کنند فکر می‌کنند کافر یک آدمی است که اعتقادات فلسفی دیگری دارد. شما برای اینکه راحت‌تر بفهمید که وضعیت انبیاء چیست، فکر کنید الان می‌خواهند شما را مأمور کنند و بفرستند به دیسکو تا در آنجا مردم را توحید کنید. تیپ آدم‌هایی که در دیسکو دارند می‌رقصند و لذت می‌برند چطور است؟ مثلاً برهان فلسفی بیاورید که اصلاً صداهایی از خودشان درمی‌آورند و شما را پایین می‌کشند. شما چطور می‌توانید آدم‌هایی که غرق در لذت‌ها و زندگی روزمرۀ خودشان هستند را هوشیار کنید؟ نوع تیپ آدم‌هایی که انبیاء با آن‌ها برخورد دارند اصولاً این تیپ آدم‌ها هستند. آدم‌هایی که گرفتار سنت‌های باطل اجدادی که بدون فکر‌کردن پذیرفته‌اند و غرق در لذت‌های دنیوی هستند. آن سنت‌ها به آن‌ها این مجوز را داده که غرق در این لذت‌ها باشند و هر چیزی ورای آن اعتقادات اجدادی خودشان و ورای این زندگی روزمرۀ خودشان را هم منکر هستند، منزجر هستند و خوششان نمی‌آید. دارند از زندگی‌شان این‌طور بهره‌برداری می‌کنند. یک نبی چه چیزی باید به این آدم‌ها بگوید؟ به همین دلیل است که یکی از بزرگترین پیام‌ها و وظایف انبیاء انذار است. این تیپ آدم‌ها را باید بترسانید مثلاً شواهدی ارائه دهید که یک بلایی می‌خواهد سرتان بیاید؛ این ممکن است موسیقی را یک لحظه قطع کند و از رقصیدن دست بردارند و ببیند که چه شد ولی برهان فلسفی فکر نمی‌کنم در چنین فضایی خیلی جا داشته باشد برای اینکه مردم بشنوند و هدایت شوند. بنابراین فضای سورۀ انعام این است که انبیاء آمدند و با چنین آدم‌هایی مواجه هستند، احتجاج می‌کنند، انذار می‌دهند، به تاریخ ارجاع می‌دهند و اتفاقاتی که قبلاً افتاده است. نشانه‌هایی از اشتباهاتی که در زندگی روزمره می‌کنند برایشان بیاورند و الی آخر. و مجموعه‌ای از این بحث‌ها را شما می‌توانید در سورۀ انعام ببینید. اگر سوره را می‌خوانید انتظار چه چیزی را باید داشته باشید؟ انتظار اینکه ببینید اولاً انبیاء چه می‌گفتند.

در سورۀ انعام که بیشتر حالت محاوره با مشرکین و کفار دارد یک داستان می‌بینید. داستان حضرت ابراهیم را می‌بینید. چرا این داستان اینجا نقل شده است که در هیچ جای دیگر در قرآن نیست؟ هیچ سوره‌ای از قرآن مانند سورۀ انعام متمرکز روی این مسئله نیست. یعنی مسئلۀ دعوت انبیاء در مقابل مشرکین و اینکه مجموعۀ چیزهایی که اطراف این دعوت‌ها گذشته است. شما حضرت ابراهیم را در لحظه‌ای که احتجاج می‌کند و برای قوم خودش برهان می‌آورد می‌بینید که آن‌ها را از شرک دور کند و به توحید نزدیک کند. از حضرت ابراهیم جاهای دیگر داستان‌های دیگر نقل شده است، داستان‌های مربوط به ساختن کعبه و غیره. داستان مربوط به ساختن کعبه‌اش مناسبت با سورۀ بقره دارد و آنجا نقل می‌شود. اینجا آن قطعه‌ای از زندگی حضرت ابراهیم است که در نوجوانی در همین موضعی است که ما الان داریم در موردش بحث می‌کنیم. به عنوان یک کسی که با مشرکین و کفار طرف است و سعی می‌کند آن‌ها را دعوت کند. به آن‌ها هوشیاری‌ای در مورد حقایق جهان بدهد. در سورۀ انعام، انبیاء از طرف خداوند یا به صورت احتجاج در مقابل کفار گفته‌اند. باید ببینید این کفار که هستند.

انتظار دارید چه چیزهایی در این سوره باشد؟ عکس‌العمل‌هایی که آن‌ها در مقابل انبیاء انجام می‌دهند. من واقعاً دوست دارم شما را دعوت کنم به اینکه بنشینید این را مانند یک موضوع کلی نگاه کنید و ببینید یک عده‌ای از حقایق در غفلت هستند. قرار شده که انبیائی بیایند، چه چیزهایی انتظار دارید که در این فضا ببینید؟ دعوت چیست و آن‌ها چه عکس‌العملی نشان می‌دهند؟ عواملی که باعث غفلتشان شده و باعث ادامه‌اش می‌شود چه هستند. انتظار دارید که چنین چیزهایی را در این سوره ببینید. من که این سوره را می‌خوانم باید بفهمم که این شرک از کجا آمده و چگونه پایدار است. این‌ها چه عکس‌العملی نشان می‌دهند و چرا به این صورت عکس‌العمل نشان می‌دهند. مثلاً فرض کنید عکس‌العمل در مقابل انبیاء همیشه استهزاء است. در مقابل احتجاج آن‌ها ممکن است چیز دیگری باشد. فکرتان را آزاد بگذارید و در محدودۀ چیزهایی که از قرآن یادتان است فکر نکنید. چه چیزهایی ممکن است پیش بیاید؟ آن‌ها ممکن است برهانی را که انبیاء می‌آورند را سعی کنند باطل کنند. سعی کنند که انبیاء را تهدید کنند که اگر این حرف را بزنید شما را می‌کشیم. مانع ارتباط انبیاء با تودۀ مردم شوند و الی آخر. هر عکس‌العملی که ممکن است انجام بدهند. ممکن است به جای مقابله با انبیاء روی عقاید خودشان تأکید کنند و تبلیغ کنند. برای اینکه مردم عقایدشان محکم شود. به هر چیزی که می‌خواهید فکر کنید. من فکر می‌کنم موضوع خوبی است که آدم بنشیند به کل این ماجرا فکر کند و سعی کند ببیند که حرف‌های طرفین چه می‌تواند باشد، عوامل مختلفی که ممکن است وارد صحنه شوند و مشکل برای انبیاء ایجاد کنند چه هستند و بعد برود ببیند که در این سوره به کدام یکی از آن‌ها اشاره شده و چیزی یاد بگیرد. بعضی از چیزهایی که در ذهن ما هست ممکن است درست نباشد. یعنی در آن فضا چنین اتفاقی نمی‌توانسته بیفتد. این‌ها ما را وارد آن مجموعه بحث‌هایی می‌کند که در سورۀ انعام هست.

۱-۶ انحراف ادیان قبلی، مانعی بر سر دین جدید

یک مشکلی که می‌تواند پیش بیاید این است، ادیان قبلی‌ای که آمده‌اند برای ادیان بعدی می‌توانند مشکل‌ساز باشند، برای اینکه منحرف شدند. وجود ادیانی که منحرف شدند برای دین جدیدی که حرف درست می‌زند می‌تواند مشکل‌ساز باشد. شما می‌بینید که یهودی‌ها به جای اینکه مسلمانان را در مقابل مشرکین کمک کنند، برعکس با آن‌ها مقابل مسلمانان می‌ایستند. سورۀ انعام در مورد انبیاء در مقابل مشرکین به طور کلی حرف نمی‌زند. در مورد همین نبی که تاریخی از انبیاء پشت آن است و حالا آمده با مشرکین مواجه شده حرف می‌زند. مثلاً جایی اشاره به این می‌کند که این حقیقت این را می‌فهمند ولی منکر هستند. یکی از مشکلات این است که اهل کتابی که انتظار داریم کمک‌کننده باشند اتفاقاً مخالف هستند.

یک مشکل این است که انبیاء دروغین پیدا میشوند. مشکلاتی که پیش می‌آید، ممکن است به صورت توطئه‌آمیز یا غیرتوطئه‌آمیز باشد یعنی از طرف یک کانون پنهانی‌ای انبیاء بسازند و بفرستند. برای اینکه شما پیام انبیاء را لوث کنید، می‌توانید دین‌های دروغی درست کنید جدای از اهل کتابی که دینشان کم کم دارد دروغی شود، ممکن است شما انبیاء دروغی درست کنید و بفرستید. یعنی این پیامبر که دارد ادعای ارتباط با خدا می‌کند، یک آدم دیگری را درست کنید که ادعای ارتباط با خدا کند و حرف مشرکانه بزند؛ بگوید خدا به من گفت که همین بت را بپرستید. همۀ این چیزهایی که می‌گویم در سورۀ انعام اشاره شده است. من اشتباهی سورۀ انبیاء می‌گویم، برای اینکه یک اسم هم می‌تواند انبیاء باشد.

۲-۶ سوره‌ی انعام، بحث نبوت

اینجا بحث نه توحید است و نه معاد است، بیشتر بحث نبوت است. این پدیده که خداوند یک عده را برای هوشیارکردن آدم‌هایی که هوشیار نیستند می‌فرستد. چیزیکه شما می‌بینید ارتباط بین پیامبر با این قوم است. چیز دیگری که در این سوره می‌توانید ببینید، انتظار شما این است که در این اقوام یک عده اعتقاد پیدا می‌کنند و یک عده نمی‌کنند. در این سوره شما تصویری از آدم‌هایی که اعتقاد پیدا می‌کنند هم میبینید. صرفاً این‌گونه نیست که انبیاء را مقابل مشرکین ببینید. در همۀ حوادثی که اتفاق می‌افتد، یک عده مؤمن می‌شوند. ارتباط پیغمبران با این مؤمنین، ارتباط این مؤمنین با آدم‌هایی که آنجا هستند را میبینید. مثلاً‌ این دستور در این سوره آمده که به مؤمنین می‌گوید که به بت‌های آن‌ها توهین نکنید. خود پیامبران در مظان این رفتار غلط نیستند که به بت‌ها توهین کنند و مشرکین را عاصی کنند که به خداوند ایمان بیاورند. آیه‌ای در این سوره است که می‌گوید به بت‌ها توهین نکنید برای اینکه آن‌ها هم در ازای آن به خداوند توهین می‌کنند. ولی جمع مؤمنین وقتی بوجود آمد، ممکن است اشتباهاتی به این صورت انجام دهند. در این سوره بازیگران مختلفی در صحنه هستند؛ مشرکین، نبی‌ای که آمده، پیروان منحرف انبیاء قبلی، پیروان جدیدی که این نبی پیدا کرده، ارتباط بین این‌ها و کنش و واکنش‌هایی که انجام می‌دهند در این سوره آمده است. مجموعه‌ای از آن حرف‌هایی است که انبیاء برای تبلیغ می‌زنند، مجموعه‌ای از آن عکس‌العمل‌هایی است که آن‌ها انجام می‌دهند. شما در این سوره انتظار ندارید احکام شریعت ببینید. مقام این سوره مقام گفتن احکام شریعت نیست. مرتب این تکرار می‌شود که پیغمبر می‌گوید من تسلیم امر خدا هستم (به طور کلی).

[۲:۰۰:۰۰]

در مقابل اینکه آن‌ها یک سری احکام کاملاً ساختگی موهوم درست کردند مثلاً مشرکین هم برای خودشان حلال و حرام درست کردند؛ مثلاً این‌ها را زن‌ها نباید بخورند، آن‌ها را مردها باید بخورند و چیزهای درهم و برهمی مانند این‌ها، آنجایی که این حرف‌ها هست یعنی توصیفی از آداب و رسوم غلط مشرکین هست، حکم معقولی که در شریعت ما در مورد خوردن گوشت‌های حلال و حرام است یادآوری می‌شود نه اینکه در موضع تشریعی باشد. آدم‌هایی که در این سوره مخاطب انبیاء هستند مشرکین هستند نه مؤمنین در حالی که آن چهار سوره ابتدای قرآن در جامعۀ دینی شریعت را بسط می‌داد و با مؤمنین صحبت می‌کرد. موضوع شنونده را در آخر می‌گویم. وقتی سوره را می‌خوانید خوانندۀ سوره شما هستید که مؤمن هستید نه آن مشرکین. این هم نکتۀ مهمی است که همۀ این مباحث مطرح می‌شود و یک سری از حوادثی که بین پیامبران و مشرکین اتفاق افتاده ذکر می‌شود ولی شنوندۀ نهایی من هستم که مؤمنم. این جزء ویژگی‌های همۀ قرآن است. یعنی بحثی که با اهل کتاب هم می‌شود بالاخره شنوندۀ اصلی‌اش من هستم. من چیزی از آن گفتاری که آنجا هست درک می‌کنم و یاد می‌گیرم. یک توصیف کلی از سورۀ انعام را گفتم، مجموعۀ همۀ چیزهایی که در سورۀ انعام است و خیلی هم زیاد است، انگار همۀ جوانب دعوت انبیاء در مقابل مشرکین گفته شده، حتی اشاره‌ای به اهل کتاب به عنوان یک عامل حاشیه‌ای هم اینجا هست؛ دینی که از حالت اصلی خودش منحرف شده است.

نکته‌ای که اول گفتم را دوباره تکرار می‌کنم که این سوره فضایش با آن چهار سوره قبلی فرق می‌کند؛ چون تقریباً هیچ چیز مشابهی نمی‌بینید. نه لحن آیات به آن شکل است و نه موضوعات آن هستند. من علت اینکه روی آن چهار سوره تأکید می‌کنم این است که به آن چهار سوره می‌توان مانند یک فصل نگاه کرد که یک دفعه یک چیزی در آن شروع می‌شود و تمام می‌شود. و از سورۀ انعام یک بحث جدیدی انگار باز شده که در آن سوره‌ها هیچ سابقه‌ای نداشته است. جلسۀ بعد در مورد سورۀ انعام صحبت می‌کنم. موضوعات جلسات آینده بعد از این تک سوره‌ها، می‌تواند یک سوره از سوره‌های قرآن باشد یا می‌تواند یک موضوع مستقل قرآنی باشد.

جلسه ۱ – سوره انعام
0 0 votes
Article Rating
guest
0 Comments
Inline Feedbacks
View all comments
بستن منو